ارسالها: 360
#1
Posted: 7 Oct 2021 03:14
سرنوشت یه مرد بیغیرت
نویسنده:shayan.278
موضوع:خاطرات سکسی
داستان بیش از دو فصل است .
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
ارسالها: 360
#2
Posted: 8 Oct 2021 14:00
قسمت اول:
کرونا... این کرونای لعنتی... همه معادلات جهان رو به هم ریخته،اقتصاد دنیا رو به چالش کشیده، خیلی ها مثل منو کم کار و یا بیکار کرده.
باورم نمیشه هنوز این ویروس رو نگرفته باشم.شاید هم گرفته باشمو ردش کرده باشم.
بلند میشم میرم تو اتاق مطالعه پشت لپ تاپم می شینم.مدتیه به خاطر بیکاری و سر نرفتن حوصله ام دوباره به سایت شهوانی سر میزنم. از خوندن کامنت ها و پست های دیگران زیر خاطرات و داستان های سکسی گاهی می خندم و گاهی متعجب میشوم.
سیگاری روشن میکنم. ساعت از یک ظهر گذشته،تا شب تنها هستم. شغلم ربطی به تحصیلات دانشگاهیم نداره و جز مشاغلی هست که باید با تعداد کارکنان کمتری فعالیت کنه...
از تعطیلات عید نوروز سال 99 که همه بابت کرونا خونه نشین شدیم تصمیم گرفته بودم خاطرات تلخ و شیرین این چند سال اخیر رو به نگارش در بیاورم اما هر بار انگیزه و اشتیاق خودمو به خاطر کامنت ها و حرف های غیر منطقی بعضی آدمها که فکر میکنن سایت شهوانی نیاز به معلم اخلاق داره از دست میدادم.
از سیگارم کام عمیقی می گیرم و باقی موندشو تو جا سیگاری خاموش میکنم. حالا که کرونا دلیل نوشتن من شده، باید برای عبرت و تجربه دیگران بنویسم. با انگشتای دستم کلیدهای کیبورد لپ تاپمو لمس می کنم و نوشتن این مجوعه طولانی و هیجان انگیز و در عین حال تلخو با چند توصیه مهم به خوانندگان آغاز می کنم.
توصیه اول اینکه این ماجرا برای دوستانی که دنبال یک ماجرای چند خطی ، فانتزی و کوتاه برای خودارضایی هستند اصلا مناسب نیست. اما اگه حوصله کنن و تا آخر بخونن یه ماجرای متفاوت و واقعی و هیجانی رو پیش رو خواهند داشت...
دوم اینکه یه ماجرای حقیقی رو نمیشه تو چند خط نوشت. باید حس ها، هیجانات،تمایلات، خوشی ها و تلخی های بعدش رو هم بیان کرد.فقط حوصله کنید و با دقت بخونید تا وسطش براتون سوال پیش نیاد...
قسمت اول:
از همون روز اولی که به دنیا اومدم، تقدیرم این بود تنها باشم. متاسفانه قسمت نبود خواهر و برادر داشته باشم. مادرم یکی دو سال بعد از به دنیا آوردن من، مشکل رحم پیدا کرد و دیگه نتونست بچه دار بشه...
کودکی و تنهایی من بیشتر در "بوستان شقایق" سعادت آباد تهران سپری شد.
دوران ابتدایی تموم شده بود و وارد دوران راهنمایی شده بودم. یواش یواش تغییراتی تو بدنم حس میکردم. به جنس مخالف با دقت بیشتری نگاه میکردم. حرف ها و رفتارهای همکلاسی هام در به وجود اومدن این تغییرات بی تاثیر نبود. تو سیزده سالگی با "جق زدن" آشنا شدم. یادمه روز اول و بار اول یه حس عجیب ولی لذت بخشی داشتم.
اعتراف میکنم جق زدن، از اون روز کار هر روزم شده بود. دیگه به دخترای تو خیابون و فامیل طور دیگه ای نگاه میکردم. تو بین همکلاسی هام گاهی اوقات صحبت از کردن و دادن یکی تو مدرسه بود. حرفاشون نشون میداد هم کردن و هم دادن لذت داره. منم وقتی می فهمیدم کدوم یکی از بچه های مدرسه کون داده یا میده، می رفتم باهاش دوست میشدم. اما عرضه مخ زنی و کردنشو نداشتم . یعنی بلد نبودم.
پانزده سالم بود که با یه پسر بزرگتر از خودم که دبیرستانی بود دوست شدم. به این نتیجه رسیده بودم که پسرهای بزرگتر از خودم دوست دختر دارن و منم می تونم از طریق اونها با یه دختر دوست بشم، اما زمانی به خودم اومدم که زیرش خوابیده بودم و داشت منو میکرد. به این ترتیب بود که من جای کردن، کرده شدم...
به دبیرستان که رسیدم ، دیگه اونجا کمتر به کون همجنس فکر میکردیم. همچنان با جق زدن روزگار می گذروندم. تو دبیرستان بهتر خودمو شناختم. فهمیدم قیافه معمولی دارم. جذاب و دختر پسند نیستم، اما خیلی شیک لباس می پوشیدم. نه چاق بودم نه لاغر...تا مدت زیادی قد و وزنمو نمیدونستم، اما بچه درس خونی بودم و همیشه داوطلب کنفرانس دادن تو کلاس بودم .شاید ضعف قیافه نداشتنو با درس خوندنم جبران میکردم.
با این حال به واسطه زبون ریختن و اعتماد به نفسی که تو حرف زدن با جنس مخالف داشتم، من هم با چند تا دختر هم سن و سال خودم، ابتدا تو فامیل و بعد تو راه مدرسه دوست شدم. اما هیچ وقت کارم با اونها به رابطه نکشید. بیشتر قصد تیغ زدن داشتن.
به این ترتیب تو دوره دبیرستان هم کیرم از کس و کون دخترها بی نصیب موند. ناچار به سایت های سکسی چون "لوتی" ، "شهوانی" و دیگر سایت ها می اومدم و با خوندن داستان های سکسی و دیدن عکس و فیلم سکسی جق میزدم.
تو این سایت ها این قدر داستان سکسی خونده بودم که دیگه داستان های معمولی به من حال نمیداد. دنبال داستان های "ممنوعه" و "تابوشکن" مثل رابطه با خواهر، داستان های "بی غیرتی" ، خیانت زن به شوهر ، سکس ضربدری و موازی بودم. حالا دیگه فقط این داستان ها به من هیجان و لذت میداد و با این داستان ها جق میزدم. به خصوص رابطه با خواهر برای من هیجان بیشتری داشت.
به خاطر اینکه خواهر نداشتم با خوندن این داستان ها برای خودم خواهر فرضی درست کرده بودم که توسط دوستام یا خودم کرده میشه...
روزگار من تو دوره دبیرستان با وجود اینکه شرایط مالی خوبی داشتم اینطوری گذشت.
وقتی دانشگاه آزاد واحد" تهران شمال" قبول شدم ، اونجا دیگه همه چی فرق میکرد. دانشکده "برق و کامپیوتر" تو بلوار "عباس پور" بود و من کامپیوتر می خوندم.
از همون سال اول دانشگاه و ترم اول چند تا دوست خوب و صمیمی پیدا کردم.سیامک ، مرتضی و الیاس و بعدها منصور ، امیر ، سعید از دوستان من تو دانشکده بودن...
سیامک جذاب، خوشتیپ و خوش هیکل بود و با دخترهای زیادی تو دانشکده دوست بود. باهاشون لاس میزد و اگه پا میدادن زمین میزد. برای همین با سیامک بیشتر از بقیه صمیمی بودم،تا بلکه از طریق سیامک و ارتباطی که با دخترها داشت یه صفایی به کیرم بدم. حتی توانتخاب واحد های درسی مثل سیامک عمل میکردم تا تو دانشکده بیشتر با هم باشیم.باهم به پارتی و مهمونی مختلط می رفتیم. مشروب می خوردیم و سیگار می کشیدیم.
تا سال دوم و ترم چهارم با دخترهای زیادی آشنا شده بودم،اما رابطه ام با اونها از حد دستمالی کردن و مالیدن سینه هاشون جلوتر نرفت. تا میخواستم باهاشون وارد رابطه بشم فاز ازدواج برمیداشتن. من هم که اون موقع ها تو قید و بند ازدواج نبودم بی خیالشون میشدم.
به خاطر مطالعاتی که تو اون چند سال اخیر داشتم ، تو همه زمینه ها از جمله بحث های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کلاس شرکت میکردم و یک پای ثابت مناظرات داخل کلاس و بیرون کلاس بودم. به نوعی خودمو "اصلاح طلب" میدونستم و فرد مورد علاقه ام" صادق زیبا کلام" بود.
شاید این تنها برتری من نسبت به سیامک بود که اصلا از سیاست و اقتصاد خوشش نمی اومد و از این بحث ها فراری بود و به نوعی دانشگاه رو برای عشق و حال و تفریحش می اومد.
اعتراف میکنم تا ترم چهارم دانشگاه همچنان جق میزدم. موضوع جق زدنم یا تصور گاییدن دخترای کلاس بود یا همون خوندن داستانهای سکسی به خصوص روابط ممنوعه و بی غیرتی بود.
با شروع ترم پنجم در مهر سال ۹۵ و ورود یه دختر بسیار زیبا و خوشگل به کلاسمون ، افق تازهای پیش روی من باز شد.طوری که منو سر جام میخکوب و همه فکر و ذکر منو به خودش مشغول کرد.
اون روز اولین جلسه درس" تحلیل و طراحی الگوریتم" بود. هنوز کلاس کاملا پر نشده بود. داشتم با سیامک که کنارم روی صندلیش لمیده بود صبحت میکردم که یهو دیدم دو تا دختر جدید که یکیشون وحشتناک خوشگل بود وارد کلاس شدن...
صدای اوف اوف کردن و جون گفتن آروم دو سه تا از پسرهای کناری من که یکیشون همین سیامک بود در اومد. همون لحظه یکی از پشت سرم با صدای بلند داد زد: کلاس الگوریتم امسال نورانی شد. یهو چند تا از پسرهای کلاس زدن زیرخنده.
خنده بچه ها باعث لبخند زدن این دو تا دختر هم شد که نشون میداد دخترای با جنبه ای هستن.شایدم به خاطر اینکه تیکه زیاد شنیده بودن این حرف ها براشون عادی شده بود. خیلی ریلکس بودن. با دو سه تا از بچه های کلاس خوش و بش کردن و چند تا صندلی جلوتر از ما نشستن. همون لحظه سیامک به کیرش اشاره کرد و آروم کنار گوشم گفت :
«من تا پایان ترم اگه اینو نکردم اسممو عوض میکنم».
از اون لحظه ای که این دختره با دوستش وارد کلاس شدن، محو تماشای صورت خوشگل و اندام فوق العاده نازش شده بودم. طوری که چشم هام ، چند لحظه روی سینه های ورقلمبیده و لرزونش تو اون مانتوی تنگ ثابت مونده بود.
وقتی هم اومد چند تا صندلی جلوتر از من بشینه، بادیدن استیل کونش آه خفه ای کشیدم. مانتوی تنگش خوش فرمی کونشو کاملاً نشون میداد. توی اون دوسالی که دانشگاه می رفتم، کون هیچ کدوم از دختر هایی که تو دانشگاه دیده بودم اینطور منو جذب خودش نکرده بود.
یه مانتو کوتاه سبز که تا روی کونشو می پوشوند، تنش بود. یه شلوار جین سبز کم رنگ هم تو پاش بود ، که وقتی خواست روی صندلی بشینه، چند لحظه ای لبه مانتوش به تکیه گاه صندلیش گیر کرد و کمی بالا موند تا فرم کون خوش استیلش بیشتر معلوم بشه.
به جرات میتونم بگم "شاه کون" دانشگاه اون روز وارد کلاس ما شده بود. دخترای دیگه کلاس در مقابل این دختره "جوجه اردک زشت" حساب میشدن.
تو همون چند دقیقه اول حسابی براندازش کردم. موهای خرمایی رنگش از زیر مقنعه به روی صورتش بیرون ریخته بود ؛ چشم و ابرو مشکی بود؛ فرم لب هاش و رژ لب قرمزش آدمو حشری میکرد؛ وقتی به حرف بچه ها می خندید ، دندون های سفیدش نمایان میشد و حسابی خوشگلتر و کردنی تر میشد. چشمهای درشت و خمار گونه اش آدمو میخ خودش میکرد؛ بینی قلمی و کوچیکش، جلوه خاص و جذابی به صورتش میداد. انگاری این دختر هیچ نقصی تو صورتش نداشت.
میشد درشتی سینه هاشو زیر مانتوش حس کرد. نه چاغ بود نه لاغر ؛ از اون کمر باریک ها بود که من آرزوی کردنشو داشتم. به جراعت می تونم بگم چه تو دانشگاه و چه بیرون از دانشگاه هیچ دختری اینطوری نتونسته بود منو جذب خودش کنه. زیباترین دختری بود که من تو کل عمرم دیده بودم.
برای همین منم با خودم عهد کردم به تلافی این چند سال ناکامی تو حال کردنم با دخترها ، هر جور شده از همه ظرفیت هام برای دستمالی کردن و لب گرفتن و احتمالا گاییدن این دختره استفاده کنم. البته برای من دستمالی کردن و لب گرفتن ازش کمتر از کردنش نبود و به این هم راضی بودم.
بر عکس این دختره دوستش اصلا خوشگل نبود به زور آرایش سعی کرده بود خودشو بهتر کنه.
تو فکر این دختر خوشگله بودم که سیامک دوباره کنار گوشم گفت : «دیدی چه سینه هایی داره؟ کونشو دیدی»؟
با سر که جواب مثبت دادم. دوباره به کیرش اشاره کرد و گفت: « از همین الان واسه کونش هلاک شده ».
اون روز استاد درس "تحلیل و طراحی الگوریتم" که به نظر آدم شوخ طبعی می اومد، ده دقیقه آخر کلاسو به حضور و غیاب بچه ها اختصاص داد. خیلی منتظر شدم تا بفهمم این دختره اسمش چیه.وقتی استاد "تینا صالحی" رو صدا کرد، بالاخره این دختره جواب داد. همون لحظه سیامک اولین تیکه خودشو نثار دختره کرد و گفت: شما که "سرندپیتی" بودی؟
با این حرفش چند تا از بچه های کلاس خندیدن. ناخودآگاه زبونم باز شد به سیامک اشاره کردمو رو به استاد گفتم: ایشون هم "گربه نره" هستند. باز هم چند نفر خندیدن. این دختره هم در مقابل خنده بچه ها به حرف من و سیامک لبخند زد اما چیزی نگفت.
اسم دوستش هم "فرانک" بود. یکی دو دقیقه بعد که استاد اسم منو خوند، این بار سیامک تلافی کرد و گفت:« ایشون هم "ماله کش اعظم" هستند». باز هم خنده بچه ها به خصوص دوستام بلند شد.
تو اولین جلسه درس طراحی الگوریتم خوب تونسته بودم جلوی دختره جلب توجه کنم. طی روزهای بعد این جلب توجه کردنو به شیوه ها و روش های مختلف ادامه دادم. دیگه فهمیده بودم علاوه بر من و سیامک ، دو سه تا دیگه از بچه های کلاس تحلیل الگوریتم هم مثل منصور و سعید که از دوستان جدیدم بودن ، تو کف این دختره هستند.
تو هفته ها و جلسات بعدی با حرفاشون سر به سر این دختره تینا می گذاشتند ،اما یواش یواش به خاطر جنبه بالای دختره و حاضر جواب بودنش حرفاشون تبدیل به تیکه شده بود.
این آقایون تو کلاس و جلو جمع جراعت متلک گویی نداشتن، اما بیرون از کلاس یا داخل محوطه دانشکده گاهی اوقات که من و سیامک و چندتا از پسر های کلاس کنار هم بودیم و تینا به تنهایی یا با فرانک از کنار ما رد میشد؛ با گفتن جملاتی مثل "بخورمت"، "سایز۸۰"، "هلوی پوست کنده" ،"جنیفر لوپز"،"شاسی طلا و ...ازش استقبال میکردن که البته دلیل پررو شدنشون قطعا همین حاضر جوابی این دختره تینا بود.
با وجود اینکه منم بیشتر اوقات کنار سیامک و بقیه بودم ، اما هیچ وقت حرف ناجوری به تینا و دوستش نزده بودم. هیچ وقت صدای منو تو همکاری با اونها نشنیده بود. خودمو آدم دیگه و با شخصیت دیگه ای نشون داده بودم. البته این وسط اختیار کیرم دست من نبود. با تیکه هایی که جلوی من به تینا می انداختن سریع شق میکردم.
تینا و فرانک بچه" قیطریه" بودن. تینا ماشین نداشت، بیشتر وقت ها با ماشین فرانک که ۲۰۶ آلبالویی رنگ بود به دانشگاه می اومد.
کم کم فهمیدم هر دو افکار "فمنیستی" دارند. خودشون رو به نوعی مدافع حقوق زنان میدونستن. از علاقه مندان به "مسیح علی نژاد" روزنامه نگار خارج از ایران بودن.
برای من جایی بس خوشحالی بود وقتی از طرز صحبت کردن و رفتارشون فهمیدم تو سیاست، اقتصاد و اجتماع هم مثل من فعال هستند.
تینا هم خودشو اصلاح طلب میدونست اما فرانک سرنگون طلب بود؛ میگفت این حکومت اصلاح شدنی نیست و باید یه حکومت "سکولار" مثل ترکیه در ایران حاکم باشه...
از همون اوایل ترم وقتی فهمیدم این دو نفر هم مثل من فعالیت دانشجویی دارن ، سعی کردم خودمو تو این زمینه ها بیشتر جلوی چشمشون قرار بدم و به این شکل جلب توجه کنم. موفق هم بودم. هر جا چه تو کلاس ،چه بیرون کلاس ، بحث و مناظره ای بین تینا و بچه های دیگه به خصوص بسیج دانشجویی یا ساندیس خورها در می گرفت ؛ اونجا بودمو با تینا تشکیل گروه میدادم. با توجه به اینکه از اخبار روز دنیا هم مطلع بودم ، تو بیشتر اوقات موفق بودیم .
جلوی تینا خودمو مدافع حقوق پایمال شده زنان نشون داده بودم. هر چند به این یکی زیاد اعتقاد نداشتم.
بچه های کلاس من و تینا رو اسهال طلب صدا میکردن. تکلیف فرانک که مشخص بود، از ترس رو شدن عقایدش تو هیچ بحثی شرکت نمیکرد .با توجه به اینکه من قبل از آشنایی با تینا هم خودمو فعال اصلاح طلب نشون داده بودم کسی نمی تونست منو محکوم به کس لیسی از تینا کنه.
تا پایان نیم سال اول تحصیلی و پایان ترم پنجم، بیشتر از پسر های دیگه با تینا و فرانک صمیمی شده بودم و بیشتر وقت آزاد دانشکده رو با این دو نفر میگذروندم.
تو دانشگاه دیگه عادت کرده بود هر جا تو بحث کم می آورد اگه من دانشکده بودم به من پیام میداد من سریع اونجا حاضر میشدم و کمکش میکردم. با این وجود تا پایان ترم حتی یک بار هم بیرون از دانشگاه همدیگه رو ندیده بودیم. هر چی بود داخل دانشگاه بود. بر عکس بقیه، هیچ گاه جلوی درب دانشگاه یا پارکینگ از تینا نخواسته بودم که اجازه بده من برسونمش.به غیر از درس تحلیل و طراحی الگوریتم تو یه درس دیگه هم با تینا کلاس مشترک داشتم.
با وجود این همه صمیمیت با تینا اما در مقابل سیامک یک آدم شکست خورده بودم. گاهی وقت ها منو مسخره میکرد میگفت : تا حالا کسی از راه اصلاح طلبی دختری رو نکرده.
سیامک با وجود اینکه اوایل ترم مثل بقیه بچه های کلاس به تینا تیکه مینداخت، اما یواش یواش به واسطه قیافه جذاب و دختر پسندی که داشت، تونست تینا رو به سمت خودش بکشه. بر عکس من بیشتر بیرون از دانشگاه با تینا بود. دیگه از سیامک به زور حرف بیرون می کشیدم. میگفت چند باری باهم به کافی شاپ و رستوران نزدیک دانشگاه رفتن.
از همه زجر آوردتر برای من زمانی بود که می دیدم نگاه تینا به سیامک وقتی داره باهاش صحبت میکنه یه طور خاص شده؛ این نگاه ها تو محوطه دانشکده هم وقتی تو جمع بودیم ادامه داشت. نگاهش خیره بود همیشه موقع حرف زدن با سیامک کمی لبخند روی لبش بود. دختر شوخ طبع و حاضر جوابی بود.
گاهی وقت ها حرص میخوردم چرا خودمو بچه مثبت و اجتماعی و برعکس پسرهای دیگه نشون داده بودم. شاید اگه منم مثل سیامک رفتار کرده بودم الان وضع بهتری داشتم. به تینا و فرانک گفته بودم با هم دوست اجتماعی باشیم. اون موقع ها می ترسیدم اگه ازش بخوام بیشتر از یه دوست اجتماعی باشیم به خاطر اینکه جذاب نیستم از من فاصله بگیره.
امتحانات دی ماه شروع شده بود . وقتی از تینا خواستم برای ترم بعدی تا جایی که امکان داره واحدها و کلاس های درسیمون رو مشترک برداریم خنده ای کرد و گفت: اتفاقا سیامک هم همین درخواست رو از من داشته.
فکر کنم ۱۹ دی ماه بود. اوایل شب تو اتاقم بودم . داشتم برای امتحان فردا خودمو آماده میکردم ، که پدرم به اتاقم اومد و خبر داد "هاشمی رفسنجانی" فوت کرده...
اصلا باورم نمیشد. سریع پای تلویزیون رفتمو خبر رو خودم از تلویزیون شنیدم. هی با خودم میگفتم یعنی تنها حامی با نفوذ اصلاح طلبان فوت کرد؟.
تا موقعی که می خواستم بخوابم در مورد این ماجرا با پدر و مادرم صحبت میکردم. آخر شب هم تینا زنگ زد. خبر رو به من داد و گفت: فردا دانشگاه تعطیله و امتحان لغو شده ؛ از من خواست اگه تمایل دارم تو مراسم تشییع جنازه هاشمی شرکت کنیم...
وقتی این درخواستو از تینا شنیدم، درحالیکه سعی میکردم خوشحالی خودمو پنهان کنم؛ بلافاصله جواب مثبت دادم. از هیجان زیاد داشتم دیوونه میشدم. اولین بار بود که تینا داشت با من بیرون از دانشگاه قرار میگذاشت. اون شب چنان شاد و خوشحال بودم که تا صبح خوابم نمی برد .اصلا فکرشم نمیکردم یک روزی مردن رفسنجانی برای من این قدر باعث خوشحالی بشه. با وجود اینکه دعوت تینا به حضور در مراسم تشییع رفسنجانی یک دعوت دوستانه و به دلیل اشتراکات سیاسی و اجتماعی بود و میدونستم از روی علاقه نیست؛ اما می تونست بهانه خوبی برای آغاز بیرون رفتن های بعدی از طرف من باشه. خوشبختانه سیامک اصلا اهل سیاست نبود و علاقه ای هم به حضور در این مراسم ها نداشت و این برای من یک امتیاز حساب میشد.
طبق برنامه دولت، قرار بود صبح روز سه شنبه از جلوی دانشگاه تهران مراسم تشییع رفسنجانی آغاز بشه. با تینا هماهنگ کرده بودم و ازش خواسته بودم به قیطریه و جلوی درب خونشون برم. صبح روز سه شنبه وقتی داشتم از سعادت آباد به سمت قیطریه می رفتم دل تو دلم نبود. کم مونده بود ذوق مرگ بشم. از شب قبل کلی حرف تو ذهنم آماده کرده بودم تا به تینا بزنم. هر بار حرف جدید و بهتری تو ذهنم پیدا میکردم جایگزین حرفای قبلی میکردم ،اما تردید داشتم بتونم اون حرف ها رو بهش بزنم.
نزدیک خونشون که شدم؛ زنگ زدم آدرس دقیقو ازش گرفتم. تو قیطریه از "بلوار روشنایی" وارد کوچشون شدم و جلوی خونشون ایستادم . خونه ویلایی شیک و باکلاسی داشتن که فقط ۱۰۰ تا ۲۰۰ متر با پارک قیطریه فاصله داشت. با توجه به شناختی که از اخلاق و رفتارش داشتم انتظار داشتم وقتی می بینمش تیپ خفنی زده باشه. اما بر خلاف انتظارم وقتی از درب خونشون بیرون اومد . خیلی معمولی لباس پوشیده بود. یه مانتو سرمه ای که فقط تا روی کونش بود. یه شلوار جین آبی هم تو پاش بود یه شال مشکی هم روی سرش انداخته بود،اما با این وجود اندام فوق العاده زیباش تو اون لباس های معمولی هم کاملا نمایان بود. کون برجسته و لرزونش بدجوری فاز میداد. وقتی اومد تو ماشین نشست بوی عطری که زده بود داشت دیونم میکرد. طبق روال اون چند ماه که وقتی کنارم راه می رفت شق میکردم این بار تو ماشینم براش شق کرده بودم. همه حرف هایی که از شب قبلش آماده کرده بودم از یادم رفته بود ،اما تو مسیر تا تونستم از خوشگلیش گفتم.
ماشین رو به دلیل نبودن جای پارک تو یه فرعی پارک کردم از اونجا پیاده به سمت محل تشییع حرکت کردیم. هر چقدر که به مکان اصلی برگزاری مراسم نزدیکتر می شدیم ازدحام جمعیت هم بیشتر میشد. تا مراسم شروع بشه کلی از بچه های دانشکده حرف زدیمو در موردآینده حکومت با مردن رفسنجانی گفتگو کردیم، اما خجالت کشیدم حرفایی که تو دلم بود بهش ابراز کنم.
مراسم که شروع شد جمعیت عظیمی اطراف دانشگاه و خیابون انقلاب جمع شده بودن. همه جا به طور فشرده مردم ایستاده بودن. برای اینکه کنار هم باشیم به عمد دستشو تو دستم گرفتم. چند لحظه منو نگاه کرد و خندید اصلا چیزی نگفت. لطافت و نرمی دستش باعث شد در جا سیخ کنم. نگران بودم کیر سیخ شده ام به کون یه مرد یا زن مالیده بشه و اساسی آبروریزی بشه.
مراسم از ساعت ده صبح آغاز شد. بمال بمال آقایون به خانمها هم با فشرده تر شدن جمعیت شروع شده بود. شک نداشتم تینا هم با این اندام و کون فوق العاده اش از این قاعده جدا نیست. چند دقیقه ای بود که به خاطر شق نشدن کیرم و جلوگیری از آبروریزی دستشو ول کرده بودم. فشار جمعیت باعث شده بود جلوتر از من حرکت کنه.خیلی دوست داشتم شرایط طوری بشه از پشت به کونش بچسبونم ولی قدرت ابن کار رو نداشتم. از عاقبتش می ترسیدم. اما انگاری یه بچه زرنگ هم سن و سال خودم کاری رو که من عرضه انجامشو نداشتم انجام داد. از فاصله کمی که چند لحظه ای بین من و تینا به وجود اومده بود استفاده کرد. جلوی من و پشت تینا قرار گرفت. اولش همه چی برای من عادی بود فکر میکردم رهگذره اما وقتی چند لحظه پشت دستشو به کون تینا مالید، سریع نظر منو به خودش جلب کرد. دوباره در جا شق کردم. پسره یکی دو دقیقه کاری نکرد شاید میخواست بفهمه تینا تنهاست یا همراه داره شایدم میخواست واکنش تینا رو ببینه، چون بعد از یکی دو دقیقه دوباره پشت دستشو به کون تینا مالید . چند لحظه بعد هم به یکباره دستشو چرخوند خیلی قشنگ تینا رو انگشت کرد. تا این کار رو کرد تینا برگشت پشت سرشو نگاه کرد. سریع خودمو به خریت زدم که مثلا من نفهمیدم پسره انگشتش کرده. شاید به همین خاطر بود که به غیر از یه نگاه به پسره کار دیگه ای نکرد.اما عدم اعتراضش باعث پرو تر شدن پسره شد؛ طوریکه خیلی قشنگ شنیدم که به تینا گفت:« معلومه فشار لازمیا»
پسره یکی دو دقیقه ای کنارش راه رفت. سعی میکرد باب حرف زدن رو باز کنه؛ اما وقتی دید تینا آدم حسابش نمیکنه دوباره زد تو جاده خاکی حرفای زیر نافی زد. حرفایی که حرف دل من بود. دوست داشتم منم به تینا بگم؛ اما نه قدرتش رو داشتم و نه شخصیتی که جلو تینا ساخته بودم چنین اجازه ای به من میداد. کیرم از شنیدن حرفایی که پسره به تیتا میزد همچنان شق بود.آخرش وقتی دید تینا محلش نمیده از ما جلو زد و تو جمعیت گم شد.
طبق خواسته قبلی تینا تو این جریان اصلا دخالتی نکرده بودم و خودمو به بی خیالی زده بودم . چون خودش بعد از ماجرای دعوای توی پارکینگ از من خواسته بود دیگه سر این مسائل خودمو درگیر نکنم. میگفت خودم می تونم از خودم دفاع کنم. منم که دوست داشتم جلوی خودم بهش تیکه بندازن دیگه دخالتی نمیکردم. تازه گاهی وقتها خودمم پیش منصور و امیر و سیامک و بقیه وقتی تینا اونجا نبود پشت سرش از کس و کونش و اندامش و مدل گاییدنش حرف می زدم. چندین بار دیگه هم از این اتفاق ها توی پارکینگ و یا جلوی درب دانشگاه از طرف دوست و آشنا و غریبه افتاده بود و من فقط نظارگر بودم.
اما اولین بار که دخالت کردمو دعوا شد و تینا ازم خواست دیگه دخالت نکنم، با فرانک سه تایی تو پارکینگ دانشگاه بودیم. همیشه ماشینمو کنار یا نزدیک ماشین فرانک پارک میکردم، تا تو آخرین لحظات هم بتونم تینا رو ببینم.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
ارسالها: 360
#3
Posted: 8 Oct 2021 14:00
قسمت دوم:
اون روز هم فقط یه "مزدا ۳ "بین ماشین من و فرانک تو پارک بود. به سمت ماشین فرانک ایستاده و به درب عقب ماشین خودم تکیه داده بودم. در ظاهر با گوشی موبایلم مشغول بودم، اما داشتم از قنبل کردن کون تینا و خم شدنش تو صندوق عقب ماشین فرانک، واسه جق زدنم فیلم و عکس می گرفتم.
تو اون لحظات کوتاه، که فرصت کرده بودم از کونش فیلم بگیرم، همزمان یه پسر غریبه هم موقع عبور از تینا با دیدن قنبل کونش با گفتن «جون چه کونی» واکنش نشون داد. اون موقع مثل زمان مردن رفسنجانی هنوز با تینا صمیمی نشده بودم. درب عقب ماشین رو باز کردم. موبایلمو داخلش انداختمو به سمت پسره که داشت از من هم عبور میکرد خیز برداشتم.
یه سیلی جانانه تو صورتش کوبوندم. بلافاصله با هم گلاویز شدیم.چون پسره از من کوتاه تر بود، راحت می تونستم بزنمش . تینا و فرانک که فکر نمی کردند من با پسره درگیر بشم، وقتی دیدن پسره داره کتک میخوره، منو از اون یارو جدا کردن. پسره از دست من که خلاص شد، کمی دورتر فحش کشید و فرار کرد.
دو سه تا مشت تو سرم خورده بود که حاضر بودم به خاطر تینا صد تا مشت و لگد دیگه هم نوش جان کنم اما بر عکس چیزی که فکرشو میکردم تینا زیاد راضی نبود. میگفت روزی صد تا از این حرف ها می شنوم، اگه قرار باشه جواب همشون رو بدم و با همه درگیر بشم که چیزی از من باقی نمی مونه. بعد هم از من خواست موقعیت خودمو داخل دانشگاه تو خطر نندازم.
فردای اون روز که من بازم کلاس داشتم، بعد از تموم شدن کلاسم وقتی وارد پارکینگ شدم، دیدم لاستیک جلو سمت خودم پنچره شده. انگاری یه چیز تیز وارد لاستیک کردن، کاملا تابلو بود عمدی هست. شک نداشتم کار پسر دیروزی هست ،چون دو روز بعد هم که من خونه بودم ،تینا زنگ زد و گفت: پسره همین کار رو با لاستیک ماشین فرانک کرده، باز هم تاکید کرد من خودم می تونم تو دانشگاه و بیرون از دانشگاه از خودم دفاع کنم نیازی نیست تو خودتو واسه من تو دردسر بندازی.
با اینکه با حرفاش حسابی حالم گرفته شده بود، اما قبول کردم و گفتم: از این به بعد تا خودت نخوای دیگه دخالتی نمیکنم.
حالا اینجا تو مراسم تشییع رفسنجانی مثل اون چند وقت، فقط نظاره گر بودمو، تازه لذت برده بودم که پسره تینا رو انگشت کرده بود.
روز مردن رفسنجانی ، نقطه عطفی در زندگی من بود. درسته که نتونسته بودم حرف هایی که از قبل آماده کرده بودم به تینا بزنم، اما تونستم به ناهار دعوتش کنم. تا مراسم رفسنجانی تموم شد و به محل پارک ماشینم برگشتیم تقریبا ظهر شده بود. برای اینکه بیشتر با تینا باشم، رفتیم رستوران "کاوالی" تو سعادت آباد، که از رستورانهای معروف محل ما بود. کلی گفتیم، گپ زدیم و خندیدیم. حرف هامون خصوصی تر شده بود. وقتی داشت از خصوصیات اخلاقی پدر ، مادر و خواهر نوجوانش میگفت، مدام تو صورتش خیره میشدم تا عمق نگاهمو بفهمه. وقتی می خندید ،دندون های سفیدش خوشگلترش میکرد؛ آدمو وسوسه میکرد ازش لب بگیره.
اون روز تینا بدجوری دیوونم کرده بود. انگشت شدنش توسط اون پسره هم مدام جلوی چشمم بود. هی تند تند شق میکردم. بالاخره منم مثل سیامک به بهونه مردن رفسنجانی با تینا بیرون از دانشگاه ملاقات کرده بودم، و باید کاری میکردم این قرار مدارها بیشتر بشه.
بعد از ناهار تینا رو بردم قیطریه درب خونشون پیاده کردم. تو راه هم دوباره از دانشگاه ، بچه ها و مسائل مختلف کلی گفتیمو خندیدیم. تا لحظه ای که کنارم بود هیجان داشتم، ولی وقتی از تینا جدا شدم، انگاری قلب منم باهاش رفت. اصلاً حال خودمو نمی فهمیدم. فکر نمیکردم بودن چند ساعته با تینا و بیرون از دانشگاه، اینطور بتونه تو روح و روان من تاثیر بگذاره. داشتم دیوانه می شدم. اون روز خیلی تلاش کرده بودم بهش بفهمونم من دوست اجتماعی نمی خوام. دوست دارم دوست دخترم باشی، اما نتونسته بودم. اصلا نمی تونستم سیامک رو دوست پسر تینا حساب کنم.خود سیامک هم با وجود اینکه بیشتر از پسرهای دیگه با تینا صمیمی شده بود، هنوز چنین ادعایی نکرده بود .
با وجود اینکه خودم به تینا گفته بودم دوست اجتماعی باشیم ،اما حالا اصلا دوست نداشتم منو دوست اجتماعی خودش حساب کنه.
چنان غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی و چطوری به خونه رسیدم. تینا تنها دختری بود که تو کل عمرم به روی من تاثیر عمیق گذاشته بود. به هیچ عنوان حاضر نبودم از دست بدمش. ناراحتی من تو خونه از چشم پدر و مادرم پنهان نموند. دنبال این بودن علت ناراحتی منو بفهمن.
از فردای اون روز یک چیزی مثل خوره به جونم افتاده بود، که هر لحظه میگذشت، بیشتر بهش فکر میکردم. هی با خودم زمزمه میکردم بدون داشتن تینا نمی تونم درسمو ادامه بدم.
چند روزی بود از خواب و خوراک افتاده بودم. پدرم بدجوری نگرانم بود. سرانجام همه خواسته هامو کنار هم قرار دادم تا بفهمم در تینا دنبال چی هستم. آیا دوستش دارم؟آیا این حس کشش و تمایلی که بهش دارم عشقه یا هوسه. باید تا دیر نشده تصمیم میگرفتم.
هی به خودم میگفتم مگه آرزوت، داشتن یه دختر خوش هیکل ، فوق العاده خوشگل، با سینه های ناز و یه کون خوش فرم و فوق سکسی مثل تینا برای همیشه کنارت نبوده؟ پس چرا معطل میکنی؟ حالا که نمی تونی بکنیش تا دیر نشده ازش خواستگاری کن و برای همیشه به دستش بیار.
انصافا هیچ نقصی تو بدن تینا پیدا نکرده بودم. سینه، لب ،کون ، خوشگلی صورت و اندامش، دقیقا چیزی بود که من برای ازدواجم با یه دختر در رویا داشتم. احساس میکردم اگه از این فرصت استفاده نکنم ، ممکنه دیگه تا آخر عمرم هیچ دختری مثل تینا پیدا نکنم.
دیگه یقین کرده بودم بر عکس سیامک برای پسری با قیافه معمولی مثل من به دست آوردن دختری مثل تینا فقط با خواستگاری امکان پذیره. تازه بازم ممکن بود جواب رد بده و همه چیز به هم بریزه.
یک امتحان دیگه هم پشت سر گذاشتم. هر روز و هر لحظه تصمیمم برای خواستگاری از تینا بیشتر میشد. مطمئن بودم پدرم از نظر مالی حمایتم میکنه. فقط نگران جواب رد تینا بودم که میدونستم داغونم میکنه. سرانجام اول موضوع رو با پدر و مادرم مطرح کردم. همه چیز رو براشون گفتم واز علاقه ام به تینا صحبت کردم. حسابی خوش حال شدن و از نگرانی دراومدن. پدرم منو بوسید. قول داد هر کاری لازم باشه بکنه تا من بتونم تینا رو به دست بیارم. روحیه ام با این حرفای پدرم خوب شده بود، اما قدرت گفتن موضوع به تینا رو نداشتم. چند بار تصمیم گرفتم تلفنی باهاش صحبت کنم، اما فکر کردم با تلفن نمیشه حس خواستن رو منتقل کرد. چند بار هم اومدم تو محوطه دانشکده بهش بگم که بازم نتونستم. یا دورش شلوغ بود یا می ترسیدم جواب رد بده.ض
بالاخره بعد از یکی از امتحان ها بود که زدم به سیم آخر؛ تصمیم گرفتم همه چیز رو بهش بگم. زودتر جلسه امتحانو ترک کردمو، تو محوطه دانشکده منتظرش شدم. وقتی اومد، خیلی خوشحال بود. اولش فکر کردم بابت امتحانش خوشحاله اما به من گفت دختر عموش یه مدت تو کما بوده اما به هوش اومده ؛ فردا میخواد اگه فرانک بیاد دوتایی برن سمنان دختر عموش رو ببینه.
من که دنبال گفتن موضوع خواستگاری به تینا بودم، وقتی فهمیدم هنوز اومدن فرانک قطعی نشده، حسابی سیریش شدم خودم می برمت. اولش اقبول نکرد، اما اسرار منو که دید و اینکه گفتم میخوام موضوع مهمی رو بهش بگم بالاخره قبول کرد. زنگ زد قرار با فرانکو کنسل کرد. حسابی ذوق زده شده بودم. این بار دوم بود که با تینا بیرون از دانشگاه قرار میگذاشتم.
شب که شد برای مطمئن شدن از پشتیبانی پدرم، دوباره موضوع خواستگاری از تینا رو مطرح کردمو چند تا از عکس های تینا رو نشون پدر و مادرم و پسر عموم که اون روز خونه ما مهمون بود دادم. مادرم با اینکه از سال گذشته دختر خواهرشو برای من در نظر گرفته بود با دیدن تینا و زیباییش انگشت به دهن مونده بود. از دختر خالم زیاد خوشم نمی اومد. کلا با ازدواج فامیلی موافق نبودم. بارها اینو به مادرم گفته بودم.
اون شب باز هم نتونستم خوب و راحت بخوابم.کلی حرف برای جواب رد احتمالی تینا آماده کرده بودم. صبح ساعت ۹ برای دومین بار به قیطریه رفتم. یه تیپ خفن هم زده بودم، تا جلوی فامیل های تینا تو بیمارستان ضایع نباشم.
این بار وقتی از درب خونشون بیرون اومد، شاهکار کرده بود. یه کاپشن آبی آسمونی اسپورت که باز نصف کونش رو می پوشوند و کلی هم حروف خارجی روش نوشته بود، تو تنش بود. یه شلوار جین آبی پر رنگتر از کاپشنش هم تو پاش بود. یه شال سفید هم روی سرش گذاشته بود، که موهای خرمایی رنگش از زیر شالش بیرون ریخته بود. یه آرایش خفن هم کرده بود طوریکه وقتی داشت به سمت من می اومد، کیرم تو شلوارم و تو ماشین ، در حال شق شدن بود.
این بار نگاهم به تینا فقط از روی شهوت نبود ، داشتم با دقت بیشتری اندام و هیکلش رو به عنوان دختری که قراره ازش خواستگاری کنم نگاه میکردم. وقتی اومد تو ماشینم نشست، عطر جدیدی به خودش زده بود. رون های پاهاش تا بالای پاش معلوم شده بود و حسابی منو تحریک و در تصمیمی که گرفته بودم راسخ تر کرده بود.
تا نزدیک شریف آباد تو جاده تهران مشهد، هی گفتیمو خندیدیم. بعد از جریان به کما رفتن دختر عموش گفت، که صبح روز ۵ آذر، تو ایستگاه "هفت خوان" قطار "تبریز به مشهد" ،سیستم ترمزش یخ زده بوده و تو ریل متوقف بوده؛ قطارسمنان مشهد که دختر عموش توش بوده با اون قطار تصادف میکنه و دختر عموش در اثر این تصادف به کما میره. یک دست و یک پاش هم میشکنه که تا دیروز تو "بیمارستان کوثر" سمنان تو کما بوده وحالا به هوش اومده...
حرف های تینا که تموم شد، فهمیدم احتمال برخورد با فامیل های تینا هم زیاده و باید آبرو داری کنم.
از گرمسار گذشته بودیم که تصمیم گرفتم حرف اصلی رو بهش بزنم. به خصوص که تینا هم اسرار داشت اون موضوع مهمی که دیروز در موردش حرف زدمو بهش بگم.
تمام نیروی توی تنمو جمع کردمو گفتم: از همون روز اولی که دیدمت، مثل خیلی از پسرهای دیگه تو کلاس، برام مهم شدی؛ طوریکه در مقابل حرفی که سیامک زد، بدون اراده واکنش نشون دادم. هر روز که میگذشت ، بیشتر بهت علاقه مند میشدم؛ طوریکه هر روز و هر شب بهت فکر میکردم.
بر عکس پسرهای دیگه رفتار میکردم؛ چون هدف من با بقیه فرق داشت. وقتی زمان گذشت، فهمیدم از نظر شخصیتی ، اخلاق و رفتار و حتی طرز فکر هم با هم اشتراکات زیادی داریم.حتی از نظر سیاسی هم طرز فکرمون یکیه. تنها دختری هستی که از هر نظر باب میل من هستی.
داشتم همینطوری مقدمه سازی میکردم که با خنده وسط حرفم پرید و گفت: چیه میخوای دوست دخترت باشم؟ دیدم بهترین فرصت هست که حرف اصلی رو بزنم. خندیدمو گفتم دوست دختر چیه میخوام ازت خواستگاری کنم.
تا این حرفو زدم خندش تموم شد. چند لحظه منو نگاه کرد. بعد نگاهشو از من برداشت روبرو نگاه کرد. دوباره به حرف زدنم ادامه دادمو گفتم: من از همون روزهای اول هدفم همین بود. هر روز هم که میگذشت بیشتر بهت علاقه مند میشدم. هیچگاه مثل بقیه پسرها بهت توهین نکردم. شخصیتت و طرز فکرت همیشه برای من مورد احترام بوده.الانم دارم به طور رسمی ازت خواستگاری میکنم. پدر و مادرمم در جریان هستند و دروغی ندارم بهت بگم. همزمان زنگ زدم خونه، گذاشتم روی آیفون. مادرم گوشی رو برداشت. به مادرم گفتم تینا کنارمه داریم می ریم سمنان، دختر عموش تو کما بوده به هوش اومده. مادرم از من خواست گوشی رو به تینا بدم. وقتی این کار رو کردم، با گفتن چطوری عروس خوشگلم شوک دیگه ای به تینا وارد کرد ،طوریکه با لکنت با مادرم سلام و احوال پرسی کرد.
تلفن رو که قطع کرد دستشو بالا برد با گفتن خاک بر سرت عکس العمل نشون داد. دوباره این من بودم که شروع به حرف زدن کردم. تصمیم داشتم حرفای جدید تری بزنم.
برای اینکه جوابش یک وقت منفی نباشه تاکید میکردم هر شرط و شروطی هم بذاری قبول میکنم. حرفام که تموم شد تینا رو نگاه کردمو ازش جواب خواستم.
یکی دو دقیقه ای حرفی نزد. داشتم به این نتیجه می رسیدم که سکوتش علامت رضایتش هست که یهو شروع به صحبت کرد و گفت:
ببین شایان تو پسر خوبی هستی. ازهر نظرخوبی؛ توی این چند ماهی که همکلاسیم بودی، حتی یک مورد توهین ازت نشنیدم. همه جا تو بحث ها و مناظرات پشتیبانم بودی؛ توی این چند ماه اصلاً ندیدم با دختری به غیر از من گرم بگیری؛ پسر درس خونی هستی ؛ به من هم خیلی وقتا کمک کردی. مطمئن هستم آینده و شغل خوبی در انتظارت هست. هیچ مشکلی هم نداری. اما من مشکل دارم؛ چون اصلاً قصد ازدواج ندارم. تا حالا هم بهش فکر نکردم. ملاک من برای ازدواجم ۳۰ سال به بالاست ، من تازه ۲۱ سالم شده. اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. هر کس دیگه ای هم مثل تو چنین پیشنهادی می داد، باز هم بلافاصله رد می کردم...
جواب محکم تینا حسابی منو به هم ریخته بود، اما چون شب قبلش خودمو برای جواب منفیش هم آماده کرده بودم، نا امید نشدمو تصمیم گرفتم دنبال برطرف کردن موانعی باشم که میدونستم به احتمال زیاد از این موانع حرف خواهد زد. به همین دلیل به تینا اسرار کردم تا اون مشکلات سر راه ازدواجشو به زبون بیاره.
نزدیک سمنان بودیم که برگشت گفت: از همون روز اولی که وارد کلاس شدمو اونطوری بالا خواه من در مقابل سیامک در اومدی، فهمیدم از من خوشت اومده. حتی اینو فرانک هم فهمیده بود ؛چون بارها تو کلاس منو در مقابل نگاه های تو آگاه کرد. خواستگاریت هم واقعی هست. شکی ندارم. ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم.میخوام درسمو تموم کنم. میخوام در آینده شاغل باشم.نمی خوام تو دانشگاه محدود بشم. نمی خوام دوستان دوران دانشگامو از دست بدم. اگه ازدواج کنم، نمیتونم باهاشون به تفریح، پارتی ، مهمونی،سینما و کنسرت برم. ازدواج آدمو مسئولیتپذیر میکنه.محدود میکنه و من اصلا از محدودیت خوشم نمیاد. دوست ندارم تو این سن و سال کم مسئولیت پذیر بشم. دوست دارم آزاد باشم و جوونی کنم. نه این که تو اوج جوونی بچه داری کنم. تازه اگه ازدواج کنم، باز دوست ندارم تا چندین سال اول زندگی بچه دار بشم. بچه جلوی پیشرفتو تو زندگی میگیره.
تینا کلی حرف زد و موانع زیادی برای ازدواج نکردنش پشت سر هم ردیف کرد. احساس کردم مشکلاتی که داره در موردشون حرف میزنه، چیزی نیست که قابل حل نباشه. تازه تو خیلی هاش مثل ادامه تحصیل، شاغل بودن و بچه دار شدن با تینا همعقیده بودم. وقتی حرف هاش تموم شد،اصلا اشارهای به ریخت و قیافه پسری که قراره در آینده شوهرش بشه نکرد.هر چی گفت، ازمحدودیت ها بود. برای همین خودم ازش پرسیدم: خوشتیپ بودن و ریخت و قیافه شوهر آیندت چقدر برات مهمه؟
خنده ای کرد و گفت:
خوب برای هر دختری، تیپ و قیافه شوهر خیلی مهمه ، ولی برای من بیشتر اخلاق ، رفتار و امروزی بودنش ارزش داره.
ازش در مورد ریخت و قیافه خودم سوال کردم . کمی مکث کرد و خندید. بعد رو به من کرد گفت: حقیقتش رو بگم؟
وقتی جواب مثبت دادم، برگشت گفت: تو ریخت وقیافه ات معمولیه، ولی اخلاق و رفتار فوق العاده خوبی نسبت به بقیه پسرهای دانشگاه داری. رفتارت با دخترای دانشگاه مثل بقیه پسرها جنسی نیست و ندیدم به دختری تیکه بندازی.اخلاق و رفتارت همون جوری هست که من دوست دارم.
چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت.تعریفش از اخلاق و رفتارم باعث شد کوتاه نیام و برای به دست آوردنش امیدوار بشم. دونه دونه مشکلاتی که به زبان آورده بود رو تو ذهنم مرور میکردم. همه قابل حل بودند. دیگه درنگ جایز نبود. کنار جاده پارک کردم. از تو داشبورد ماشینم، یه برگ کاغذ و خودکار درآوردم. همه مشکلاتی که عنوان کرده بود، تیتر وار روی کاغذ نوشتم. بعد هم کاغذ رو دستش دادم. همه رو دونه دونه توضیح دادمو گفتم:
مشکلاتی که تو در موردشون حرف زدی از نظر من مشکل نیستن. چون من با تمامی موانعی که مطرح کردی هم عقیده هستم. بابت درس خوندنت قرار نیست چون ازدواج کردی درس خوندنو ول کنی. این همه سال زحمت کشیدی درس خوندی، بدون نتیجه نباید باشه. من با درس خوندنت اصلا مخالفتی ندارم .تا هر وقت مغزت اجازه داد، درس بخون. در مورد شاغل بودنت، الان دیگه زمونه طوری نیست یکی کار کنه چند نفر بخورن. الان باید هم دختر و هم پسر هر دو تلاش کنن تا به آسایش برسن.در مورد ادامه دوستی با بچه های دانشگاه هم مگه قراره هر کی ازدواج کرد اسیر بشه؟ مگه میشه دوستان دوران دانشگاه رو ول کرد؟ مگه میشه با کسی دوست نبود؟ همه آدمها و دوستان دانشگاهت میتونن مثل من که یه مدت دوست اجتماعیت بودم، چه دختر چه پسردوست اجتماعیت باشن.
در مورد تفریح ، مسافرت،کنسرت و پارتی رفتن هم آزادی. بازم می تونی با بچه های دانشگاه بری. من توی این چند ماه کاملا شناختمت.بهت اطمینان کامل دارم.توی این چند ماه کسی نتونست ادعا کنه تو دوست دخترش هستی. آدم که ازدواج میکنه نباید زندگی کردن و تفریح یادش بره. در مورد بچه دار شدن هم کاملا باهات موافقم. منم مثل خودت تا چند سال اول حوصله بچه ندارم. چون جلوی پیشرفتو اوایل ازدواج می گیره. دست و پامون رو می بنده. از تو غار بیرون نیومدیم که تا ازدواج کردیم بچه دار بشیم.
منم مثل تینا کلی حرف زدم. میدونستم بیشتر مخالفتش با ازدواج، به خاطر محدود شدن و از دست دادن آزادیش هست.برای همین داشتم روی همون آزادیهاش بعد از ازدواج تاکید میکردم. بهش گفته بودم تو خونه من جای هفت از هشت دولت آزادی... با این حرفم تا چند دقیقه می خندید.
تو بلوار امین نزدیک بیمارستان کوثر بودیم، که ازش خواستم تا زمان برگشت از بیمارستان خوب فکر کنه و بعدش جواب بده.
تا ساعت ۵ بعد از ظهر تو بیمارستان بودیم. دختر عموش هم مثل خودش یه کوس تمام عیار بود. حیف بود بمیره و کس و کونش دست نخورده زیر خاک بره... اما خوب تینا خیلی ناز تر و کردنی تر از دختر عموش بود. خوب شد خوشتیپ کرده بودم و تیپ خوبی زده بودم. تینا منو به عنوان همکلاسی به چند تا از فامیل هاش معرفی کرد.
تا موقع برگشت از سمنان دل تو دلم نبود. برنامه این بود اگه این بارم جواب تینا منفی بود، مادرمو جلو بندازم. باید هر طوری می بود تینا رو به دست می آوردم. خوشگلتر و خوش اندام تر از تینا پیدا نمیکردم.
تو مسیر برگشت از همه جا حرف زدیم تا اینکه بازم حرفو به ازدواج کشیدم. باز هم یک سری حرف جدید زدم. در پایان سفرمون تو اتوبان افسریه بودیم که به من گفت یک هفته وقت میخواد تا خوب فکر کنه و نظر فرانک و خانوادشو در مورد این خواستگاری جویا بشه.
با این حرفش انگاری دنیا رو به من دادن. اصلا نفهمیدم چطوری به قیطریه رسیدم.
تو مسیر برگشت به خونه از بزرگراه صدر، تا تونل نیایش و بقیه راه کیرم یکسره شق بود. هی با خودم میگفتم یعنی تینا مال من میشه؟ با خودم هزار تا فکر و خیال میکردم. بارها تینا رو زیر کیر خودم و در حال تلمبه زدن فرض کردم. اون روز به خونه که رسیدم جریان خواستگاری از تینا رو برای مادرم تعریف کردم. همه جوره قول همکاری داد و گفت خوشبختی تو برای من از هر چیزی مهم تره. خوشحال بودم که حمایت پدر و مادرمو با خودم دارم.
امتحانات تموم شده بود ومن هر روز منتظر تماس تینا بودم.
یک حسی به من میگفت تو کارم موفق بودم. به دلیل تعطیل بودن دانشگاه و پایان ترم نمی تونستم تینا رو ببینم ، اما تلفنی باهاش در ارتباط بودم. در مورد همه چیز صحبت میکردیم، الا جوابی که منتظرش بودم.
یک هفته مهلتی که تینا خواسته بود تموم شده بود. وارد بهمن ماه شده بودیم، اما خبری از جوابش نبود.تصمیم داشتم به بهونه انتخاب واحد های درسی مشترک ، جای تلفنی حضوری برم ببینمش که همون روز فرانک زنگ زد. بعد کلی مقدمه چینی گفت که تینا مشروط قبول کرده ، اما قبلش میخواد باهات حرف بزنه.
اینکه چرا فرانک باید این خبر رو به من بده برام عجیب بود، با این حال پر از هیجان شدم. اینکه قراره من مالک اون کس و کون فوق العاده و سینه های بلوریش بشم تو پوست خودم نمی گنجیدم. مدام به خودم میگفتم درسته که تا حالا کس نکردم اما کس و کون آس و تاپ دانشگاه داره مال من میشه که همه تو کفش هستن.
با تینا تو بوستان قیطریه که با خونه اونها یکی دو تا کوچه فاصله داشت قرار گذاشتم. روی یکی از آلاچیق ها نشسته بودم که اومد .چه تیپی هم زده بود. کاملا مشخص بود جهت دلبری اون تیپو زده، کاپشن اسپورت سفید، شلوار جین سفید، یه شال سفید هم رو سرش انداخته بود. یه آرایش خفن غلیظ هم کرده بود. تا دیدمش کیرم تکونی خورد. قبل از اینکه شق کنم لای پام پنهانش کردم.
با من دست داد. برای اولین بار پیشونیش رو بوسیدم. بد جوری داشت برام دلبری میکرد. طرز صحبت کردن و رفتارش با قبل فرق کرده بود. قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، خودش مسئله خواستگاری رو پیش کشید و گفت: شایان تو پسر خوبی هستی اخلاق و رفتارت عالیه ،آدم روشنفکری هستی، اما چه تضمینی هست سر حرف ها و صحبت هایی که کردی بمونی؟
وسط حرفش پریدم و گفتم برای اینکه به من اطمینان کنی، هر کاری بگی انجام میدم. اصلا میخوای تعهد کتبی بدم. میخوای صدامو ضبط کن. هرکاری لازمه بگو انجام میدم. اصلا می تونی شروط ضمن عقد بذاری. چون بیشتر خواسته هات با من یکی هست. منم به چیزهایی که تو اعتقاد داری، اعتقاد دارم. هر شرطی هم بگی قبول میکنم.
سرانجام وقتی از من یکی دو روز وقت خواست تا با خانوادهاش صحبت کنه ،فهمیدم کار تمومه .هنوز باورم نمیشد تینا با اون ابهت تو زیبایی و خوش هیکلی داره مال من میشه. اون روز بعد از اینکه از من قول گرفت حق تحصیل و شاغل بودن تو آخر عقد نامه به عنوان شروط ضمن عقد نوشته بشه جواب مثبت داد.
از همون لحظه ای که جواب مثبت داد، نسبت بهش احساس مالکیت پیدا کرده بودم. موهای روی صورتشو کنار زدمو، دوباره پیشونیش رو بوسیدم .بهش ابراز عشق کردم. اصلا نمیتونم حال خوش اون لحظات رو بیان کنم. وقتی در مورد مراسم روز خواستگاری ازش نظر خواستم، گفت هنوز با خانوادهاش سر این موضوع صحبت نکرده ،می گفت قبل از اینکه تو از من خواستگاری کنی، همه خواستگار های قبلی رو به خاطر اینکه سن و سالم کم بود و قصد ادامه تحصیل داشتم رد میکردم ،اما حالا یکی دو روزی وقت می خوام تا جلوی پدر و مادرم به خاطر عوض شدن نظرم زمینه سازی کنم.
اون روز با بدبختی از تینا جدا شدم، اما فوق العاده خوشحال بودم. تو اون یکی دو روز مثل دیوانه ها شده بود مو با خودم حرف میزدم. آواز میخوندم .تو خونه و ماشینم آهنگ های عاشقانه گوش میکردم.تا اینکه تینا زنگ زد و قرار خواستگاری برای پنج شنبه همون هفته اوکی شد. سرانجام به خواسته ام رسیدمو ،تلاش هایی که کردم نتیجه داده بود.مطمئن بودم ، یکی از دلایل اصلی جواب مثبت تینا، رفتار خوبی بوده که از همون روز اول باهاش داشتم و بر خلاف پسرهای دیگه عمل کرده بودم.
روز خواستگاری من تو پوست خودم نمی گنجیدم. میدونستم جواب تینا مثبته و همه چیز رو به عهده پدر و مادرم گذاشته بودم. دوتایی داشتیم تو اتاقی که قرار بود باهم حرف بزنیم می گفتیمو می خندیدیم.
پدر و مادرم همه شرایط خانواده تینا رو قبول کردن. تو مراسم خواستگاری پدرم حتی منو هم سورپرایز کرد. قرار شد تا یکی دو ماهه دیگه طبقه اول یه آپارتمان کلید نخورده و نوساز رو به عنوان کادو ازدواج، از دوست بساز بفروشش برای من و تینا بخره. اون دو مورد شروط ادامه تحصیل و شاغل بودن تینا رو هم هر دو خانواده به عنوان شروط ضمن عقد تایید کردن. تینا بقیه خواسته هاشو اصلا به پدر و مادرش نگفته بود و فقط از من توقع داشت اجراش کنم.
مراسم خواستگاری تموم شد و من و تینا رسماً نامزد شدیم. اولش هر دو خانواده توافق کردیم شش ماه نامزد بمونیم تا همدیگر را بهتر بشناسیم، اما فردای اون روز تینا زنگ زد و گفت من و تو که خیلی وقته همدیگر را میشناسیم، نظرت چیه روز عقدمون 15 بهمن و روز تولد بابام باشه؟
من که دنبال تصاحب هر چه سریعتر بدن تینا بودم، بدون درنگ قبول کردم. تولد بابای تینا ۱۵ بهمن بود و تا اون روز فقط 10 روز باقی مونده بود.
تو یکی دو روز نظر پدر و مادرامون رو عوض کردیم. تو اون چند روز حسابی تلاش میکردیم شرایط رو برای ۱۵ بهمن و روز عقد آماده کنیم. تینا همون روزی که با هم نامزد شده بودیم از من خواسته بود فعلا هیچ حرفی در مورد نامزدیمون به بچه های دانشکده نزنیم. بعد از نامزدی دیگه با هم خیلی راحت شده بودیم. چند روز بعد از نامزدیمون دیگه راحت بغلش میکردم. لپ هاشو بوس میکردم. حتی گاهی سینه های بلوریشو تو دستم میگرفتم.
دقیقا پنج روز تا روز عقدمون باقی مونده بود. بعد از خرید ست حلقه های ازدواجمون که هر دو هم شبیه به هم بودن، تینا با شیطنت ها و رفتارهایی که میکرد آمپر شهوت منو چند برابر کرده بود، طوریکه تصمیم گرفتم همون روز هر جور شده بکنمش خونه هم تا شب خالی بود، شرایط برای کردن تینا کاملا فراهم بود.
داشتم با سرعت به سمت خونه حرکت میکردم. دیگه تحملم تموم شده بود باید میکردمش. رفتار تینا هم نشون میداد بدش نمیاد . دست راستمو به روی رون پاش گذاشته بودمو می مالیدمش...فقط می خندید.
بالاخره به خونه رسیدیم. از همون جلوی درب خونه صداش عشوه آلود شده بود. سعی میکردم بی جنبه بازی در نیارم ولی نمیشد.
وارد خونه که شدیم شق شق بودم. کیرم تو شلوارم تند تند نبض میزد. بعد از اینکه تینا و خانوادشو به صرف شام به خونه دعوت کرده بودیم، این اولین بار بود که باهاش تو خونه خودمون تنها میشدم. اصلا تو حال طبیعی نبودم . خوشگلترین دختر عمرم تو خونه با من تنها بود و من به کمتر از کون راضی نبودم. تصمیم داشتم همه وجودمو تو کونش خالی کنم...
تو پذیرایی کلی با هم شوخی کردیمو، سر به سر همدیگه گذاشتیم. حسابی بهش می مالیدم. یه جا تو پذیرایی سینه هاشو از پشت گرفتم. تا به کونش چسبوندم، نرمی و برجستگی کونش دمار از روزگارم درآورد. با رفتن کیرم لای کونش کاری که دوست نداشتم اون لحظه اتفاق بیافته افتاد. بلافاصله دستامو دور شکمش حلقه کردمو محکم کونشو به کیرم فشار دادم. آبم با فشار زیاد داشت از کیرم خارج میشد و تو شورتم می ریخت.
خنده تینا نشون میداد فهمیده ارضا شدم. چنان بی حال شده بودم که چند دقیقه روی مبل نشستم. پشت شلوارش به خاطر اومدن آبم کمی خیس شده بود اما در موردش چیزی نگفتم.
تیکه های تینا بعد از اومدن آبم تازه شروع شده بود. هی در حال رفت و آمد تو پذیرایی منو نگاه میکرد می خندید و میگفت چی شد آروم شدی؟ داشتی منو میخوردی... وحشی شده بودی...پنچر شدی؟
چند دقیقه ای بود داشت خونه ما رو بررسی میکرد و در مورد دکوراسیون و چیدمان داخلی نظر میداد. یواش یواش دوباره شهوتم برمیگشت. نیم ساعتی گذشته بود. تینا تو حیاط پای گل های تو باغچه ایستاده بود و به گل های سوسن پلانتین و برگ گیلاسی نگاه میکرد. یهو یاد سیامک و حرفایی که در مورد تینا زده بود افتادم. همون اوایل ترم عهد کرده بود میخواد تینا رو بکنه.قبل اینکه نامزد کنیم دوستیش با تینا قوی تر از من بود. دوستان نزدیک من مثل منصور و بقیه هم میدونستن سیامک دنبال کردن تیناست. از همه دلهره آورتر برای من قرارهای بیرون دانشگاه سیامک با تینا تو کافی شاپ و رستوران بود که هر لحظه ممکن بود کار به داخل خونه سیامک بکشه...بدبختی اینکه نگاه ها و خنده های تینا به سیامک تو محوطه دانشکده هم نشون میداد داره مخش زده میشه.
با صدای تینا به خودم اومدم. از افکار پریشون فاصله گرفتم. مطمئن بودم تینا با ازدواج کردنش حتما از سیامک فاصله میگیره و همه چی تغییر میکنه...
این مجموعه کامل نوشته شده و قابل تبدیل نیست.لطفا درخواست تغییر ندهید.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
ارسالها: 7118
#4
Posted: 8 Oct 2021 15:01
عالی بود.
آفرین.
مخصوصا دو سطر آخر که خیلی پسندیدم.
💔تو زمستون داره چشمات...❤️🩹
ارسالها: 360
#5
Posted: 8 Oct 2021 19:19
Streetwalker
خوشحالم داستان مورد توجه شما قرار گرفته.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
ارسالها: 360
#8
Posted: 9 Oct 2021 04:36
بسیار خوشحالم از اینکه میبینم از داستان لذت بردید.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم