انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

سرنوشت یه مرد بیغیرت


مرد

 
قسمت سوم :

نخواستم لحظات خوشمو تلخ کنم. رفتم دوباره از پشت سر گرفتمش.این بار چهار انگشتمو لای کونش کردمو، از روی زمین بلندش کردم. کون فوق العاده نرمی داشت. در حالیکه انگشتای دستم همچنان لای کونش بود، بدون حرف به سمت اتاق خوابم حرکت کردم.
دیگه مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه میکنمش. بدن نرمو لطیفش توی دستام مثل ماهی لیز میخورد.
وارد اتاقم شدمو به روی کمر و روی تخت خوابم خوابوندمش. موهای پریشون شدشو از روی صورتش کنار زدم.
تو چشمای هم دیگه زل زده بودیم. به تینا گفتم: از اون روز اولی که وارد کلاس شدی، آرزوم رسیدن به تو و لمس بدنت و رسیدن به چنین لحظه‌ای بود.
خنده ای کرد و گفت: وقتی از پشت به من چسبوندی و سریع خودتو خراب کردی ،معلوم بود چه مرگته...
کیرم داشت تو شلوارم می ترکید. دوباره نبض زدن رو شروع کرده بود. دست انداختم شلوارمو پایین بکشم که یهو برگشت گفت: شایان چیکار میخوای بکنی، ما که هنوز عقد نکردیم.
بدون توجه به حرفش، در حالیکه از شدت شهوت به خود می لرزیدم، شلوارمو پایین کشیدمو از پام در آوردم. همزمان با در آوردن پیراهنم گفتم: مگه میشه دختر مورد علاقم تو خونه با من تنها باشه و تو تخت خواب من دراز کشیده باشه و من کاری نکنم؟
خندید. یک دستش رو سپر سرش کرد و زیر سرش نگه داشت و با یه حالت خاصی گفت: خوب تو این چند ماه چطوری تحمل کردی، این چهار یا پنج روزم همونطوری تحمل کن...
فقط شورت سفیدم تو پام بود. کیر شق شدم کاملا از زیرش معلوم بود. دیگه وقت خجالت کشیدن نبود.
رفتم کنارش رو تختم مثل خودش دراز کشیدم. نوک بینی اش رو گرفتمو گفتم: تو اون چند ماه که مال من نبودی، منم مثل بقیه بچه هایی که تو دانشکده می شناسنت به خاطرت خود ارضایی میکردم، ولی الان دیگه مال من شدی... خواستم ازش لب بگیرم که کف دستشو روی سینه من قرار داد، منو به عقب هول داد و در حالیکه با صدای بلند می خندید گفت: جون تینا بگو کیا این کار رو کردن، به تو هم گفتن؟ برام خیلی جالبه؛ چقدر شما پسرها مسخره هستین.حرفی هم پشت سرم میزنن؟
با سر تایید کردمو گفتم: مگه میشه پشت سر دختر خوشگلی مثل توحرفی نزنن؟. اون تیکه هایی که مستقیما به خودت مینداختن حرفای معمولیه... حرفای ناجور رو پشت سرت بهت میزنن.
دوباره خندید و گفت مثلا چی میگن؟.
دیگه جوابشو ندادمو به لبش حمله کردمو لبمو روی لبش گذاشتم. با این کارم تمام تن و بدنم گر گرفت. به راحتی خودشو از زیرم بیرون کشید. نمیخواستم اول کاری بی جنبه بازی در بیارم. از تخت پایین اومد و گفت: بذار بعد از عقدمون....
اومد با خنده از اتاقم فرار کنه که وسط راه گرفتمشو گفتم: باشه قبول کردم،جلو باشه برای بعد، اما من الان کون میخوام. دیگه به سیم آخر زده بودم. بهش گفتم از خونه ما با کون کرده شده می ری بیرون...
بلافاصله از پشت به کونش چسبوندم. وای که چه لحظات هیجان انگیزی بود. سریع دستامو به زیر تاپ و سوتین اش بردمو برای اولین بار سینه های لخت ، نرم و بلوریشو تو دستم گرفتمو تند تند مالیدم.
با وجود اینکه تا اون موقع کس نکرده بودم، اما میدونستم دخترا به مالش سینه هاشون حساسن و اینطوری میشه به دادن راضیشون کرد. در مورد تینا هم هنوز یکی دو دقیقه نگذشته بود که حسابی وا داد و سرشو یه وری روی سینه ام قرار داد.جالب بود که وزنشو روی من انداخته بود و داشت روی زمین ولو میشد.
محکم نگهش داشتمو جون جون کنان به لبه تخت نزدیکش کردمو در گوشش گفتم: ای جونم چه زود وا دادی. مدت ها منتظر چنین لحظه ای بودم. کونت امروز مال من میشه. تو دانشکده خیلی ها تو حسرت کردن کونت هستند، اما آخرش نصیب من شد.
آروم به روی تخت خوابم و به روی شکم و دمر خوابوندمش. اصلا تقلایی نمیکرد. خیلی زودتر از چیزی که فکرشو میکردم وا داده بود. مثل جنازه بی حرکت و بدون حرف دمر خوابیده بود. بلافاصله شورتمو از پام در آوردم. بدنم حسابی می لرزید. کیرم مثل چوب سفت و سخت شده بود. چند لحظه بعد بالاخره من هم برای اولین بار روی یک دختر و کونش دراز کشیدم. تینا کاملا زیرم بدون حرکت اضافه ای خوابیده بود.
با وجود اینکه یک بار آبم اومده بود، ولی وقتی کیرم دوباره کون برجسته و فوق العاده نرمشو حس کرد، باز هم به تیک زدن افتاد. اصلاً دوست نداشتم نکرده توش آبم بیاد. برای همین هر چند لحظه یکبار، کیرمو از روی کونش برمیداشتم.
موهای خرمایشو از روی گردن بلوری و سفیدش کنار زدم و بوسه بارون کردم. کنار گوشش حرف های عاشقانه زمزمه میکردم. صورتشو به سمت خودم چرخوندم. چند لحظه بعد لبامو روی لباش قرار دادم. حس جدید و فوق العاده لذت بخشی رو تجربه میکردم. همه چیز جدید بود . بعد از خوردن گردن و لباش، از روی بدنش بلند شدم. بارها بدن لختشو تو ذهنم تصور کرده بودم و با فانتزی کردنش خود ارضایی کرده بودم.
از پایین تاپش گرفتمو به سمت سرش کشیدمو، از تو سرش در آوردم. پوست سفید و لطیف پهلوها و کمرش تا حدودی معلوم شده بود. قفل سوتینشو از پشت کمرش باز کردم و از زیرش بیرون کشیدم. حالا دیگه بالا تنه لختش کاملا تو دید من قرار داشت.
با دیدن اون کمر باریک و پوست یک دست و بدون لک و قوس ظریف کمرش که تا بالای کونش ادامه داشت ، تو دلم به این انتخاب خودم احسنت گفتم. بی اختیار به روی کمرش بوسه میزدم. دل تو دلم نبود. دیگه وقتش بود شلوار و شورتشو پایین بکشم. یک مقدار از چاک بالای کونش به اندازه دو سانت معلوم شده بود و این شهوت منو چند برابر کرده بود. شلوار سفید کتان تو پاش کاملا جذب کونش بود. یه لحظه یاد روزهایی افتادم که وقتی تو دانشکده از کنارم رد میشد، از روی مانتوش لختی کونشو حدس میزدم. حالا اینجا قرار بود همون کون رو بدون شلوار و شورت ببینم...
اول همه جای کونشو از روی شلوارش لمس کردمو دست کشیدم. بعد با دستانی لرزون از لبه شلوار و شورتش گرفتمو هر دو رو با هم تو چند بار تلاش تا زیر کونش پایین کشیدم.
با دیدن کون لرزون و سفیدش بی اختیار آه و ناله می کردم. صدای وای وای کردنم و آه کشیدنم باعث خنده تینا شده بود. همون لحظه بهش گفتم فکر نمیکردم یه روزی کونتو لخت ببینم.
زیبایی فرم کونش، برجستگیش، چاک عمیقش و پوست صاف و سفید و صیقلی کونش، انصافا فراتر از چیزی بود که من تو اون چند ماه، از کون لختش تو ذهنم تصور کرده بودم.
وقتی با آه و ناله، لای کونشو از هم باز کردم تا اون سوراخ خواستنی رو ببینم، کمی خجالت کشید ؛ دستشو به روی کونش آورد تا مانع بشه. دستشو پس زدمو لای کونشو کاملا باز کردم.
بالاخره اون سوراخی که مدت ها تو ذهنم تجسمش کرده بودمو دیدم؛ کاملا تمیز و خوردنی بود. خیلی ها تو دانشکده دنبال کردن توش بودن؛ اما سرانجام به طور قانونی و دائمی مال من شده بود. بلافاصله با زبونم به کونش حمله کردم. لای کونشو از پایین تا بالا لیس میزدم؛ بوس می کردم و می خوردم.تو فکر این بودم چطوری باید بکنم تو کونش که آبم نیاد. همون لحظه برگشت سمت منو گفت: میخوری برام؟؟.
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بشه به روی کمر خوابید. کاملا خجالت رو کنار گذاشته بود. دختری که بارها تو دانشکده در مورد جامعه و سیاست کلی با هم حرف زده بودیم و از همه مهمتر همکلاسیم بود حالا شلوار و شورتش تا زانو پایین بود و از من میخواست کسشو بخورم....
کاملا معلوم بودحشری و شهوتش به اوج رسیده...
چند لحظه ای محو تماشای سینه های دخترونه سفید و بلوریش شدم. واقعا از این همه ظرافت و زیبایی بدنش انگشت به دهن مونده بودم؛ به خصوص کسش که معلوم بود کاملا دست نخوردس. یه شیار صاف و منظم متمایل به صورتی وسط یه برآمدگی کوچیک قرار داشت که حسابی وسط پاهاش خود نمایی میکرد. به سرعت بقیه شلوار و شورتشو پایین کشیدمو از پاهاش در آوردم. حالا که دیگه همه جاهای بدنشو دیده بودم از اینکه هیج جایی از بدن این دختر دارای کک و مک و جوش نیست تعجب کرده بودم. معلوم بود تو این چند سال حسابی به اندام و هیکل و پوست بدنش رسیده؛ به همین دلیل از اون همه امتیازی که برای به دست آوردنش و ازدواجم به تینا داده بودم اصلا پشیمون نبودم. بدجوری میخ کسش شده بودم. همزمان با کشیدن انگشتم لای اون شیار ناز آه و ناله میکردم. تینا هم از خجالت سعی میکرد دستاشو مانع کنه، اما من به لمس کسش ادامه می دادم. بالاخره لبامو روی اون شیار ناز قرار دادم و تند تند به روی کسش بوسه زدم. زبونمو ناشیانه به روی شیار کسش از پایین به بالا می کشیدم. با وجود ناشی بودنم موفق شده بودم تحریکش کنم. مدام پاهاشو به چپ و راست حرکت میداد.صدای ناله تینا به آه های طولانی تبدیل شده بود. هدفم ارضا کردنش بود، که همین اتفاق دو سه دقیقه بعد افتاد. به یکباره دو دستشو روی سرم قرار داد و محکم سرمو به کسش فشار داد. چند لحظه بعد آه و ناله اش به جیغ تبدیل شد. تغییر مزه دهنم که داشت حالمو بد میکرد و کم شدن فشار دستش روی سرم، نشون میداد ارضا شده و من تو کارم موفق بودم‌.
چشماش رو با بی حالی باز و بسته میکرد. کیرم داشت خودشو هلاک میکرد.جون جون کنان هر دو پاشو گرفتمو آروم چرخوندم تا دمر شد. دوباره کون ناز و خوش استیلش تو دید من قرار گرفت. در حالیکه تند تند به روی کپل های کونش بوسه می زدم، از روی هیجان بهش گفتم: لامصب ببین چه کونی داری که چند تا از بچه های دانشکده آرزوشونه دستشون جای دست من این کونو لمس کنه...
تینا که چند دقیقه ای بود سکوت کرده بود، به حرف اومد و گفت: مثلا کیا؟. بدجوری گیر داده بود که اسم هاشون رو بگم، اما جوابشو ندادم. کیرمو سریع با آب دهنم لیز و روان کردم. لای کونشو از هم باز کردمو کلاهک کیرمو روی سوراخ کونش قرار دادمو، بلافاصله روی بدنش خوابیدم. التماس میکرد آروم بکنمش... دستاشو به طرف کونش آورده بود و بدنمو پس میزد. هر دو دستشو گرفتمو به سمت بالا و سرش بردم. دستای خودمم به زیر هر دو کتفش بردم تا نتونه دستاشو پایین بیاره.جالبه کیرمو هنوز فشار نداده بودم ولی داشت آی آی میکرد و کم مونده بود گریه کنه. وقتی اولین فشار رو جانانه به کیرم و کونش وارد کردم آی آی کردنش به یکباره تبدیل به یه آخ طولانی از ته گلو شد. سر کیرم وارد یه جای تنگ و داغ شده بود. اومد به سمت جلو خیز برداره سفت گرفتمش و گفتم : کون تو رو بدون قرص تاخیری نمیشه کرد. تا اومد حرفی بزنه، فشار و تقه دوم رو محکمتر به کونش وارد کردم. این بار آخش تبدیل به جیغ شد. یهو زد زیر گریه... به گریه کردنش توجه نکردم، چون هر لحظه به اومدن آبم نزدیکتر میشدم. نصف کیرم وارد کونش شده بود و داشتم اولین کون زندگیمو میکردم. جلوی دهنشو گرفتمو فشار و تقه سوم و چهارمو پشت سر هم به کونش وارد کردم. کیرم به یکباره تو یه جای تنگ و داغ فرو رفت. دستمو از جلوی دهنش پس زد.صدای گریه و سوختم سوختم گفتنش تمام اتاقمو پر کرد. چند لحظه بعد بالاخره همه کیرمو تا خایه تو اون کون تنگ و داغ کردم. حرارت داخل کونش داشت آبمو بیرون می کشید. اصلا دوست نداشتم بدون تلمبه زدن آبم بیاد؛ برای همین بلافاصله محکم، عمیق و پشت سر هم شروع به تلمبه زدن کردم. با هر تلمبه محکمی که میزدم، آخ هاش طولانی تر میشد و با صدای بلندتری گریه میکرد. داشتم بهترین لذت دنیا رو تجربه میکردم. هنوز چند تا تلمبه بیشتر نزده بودم که احساس کردم آبم داره از سر کیرم بیرون میزنه. سریع لبمو روی لبش گذاشتمو آخرین تقه رو محکمتر از قبل به ته کونش زدمو توش نگه داشتم. همون لحظه آبم با فشار و لذت زیادی به داخل و ته کونش پمپاژ کرد...قشنگ نبض زدن طولانی کیرم و ریختن آبم تو کونشو حس میکردم. این قدر لبمو روی لبش نگه داشتم، تا آبم کاملا داخل کونش ریخته بشه. هیچ وقت تو جلق زدن هام اینطوری ازم آب نرفته بود. کیرمو این قدر تو کونش نگه داشتم تا خوابید و بیرون اومد. وقتی داشتم از روی کونش بلند میشدم ازش تشکر کردم. جوابمو نداد یه جورایی با من قهر کرده بود. چنان بی حال و بی رمق بودم که مثل جنازه کنارش افتادمو به خواب رفتم...
با تکون بدنم بیدار شدم. تینا بود. لباس پوشیده بود. میخواست به خونشون بره. از من گله کرد که چرا این قدر خشن کردمش. ازش معذرت خواهی کردمو کلی از هیکل و بدن و کونش تعریف کردم.
با تعریف و تمجید های من کم کم رام شد و باهام آشتی کرد. اما میگفت کونم درد میکنه نمی تونم خوب ببندمش. بیرون که رفتیم براش یه هدیه گرفتمو حسابی از دلش درآوردم.
اون روز لذت بخش ترین روز زندگیم بود. هنوزم هست. تو اینترنت در مورد قرص های تاخیری تحقیق کردم. بهترینشون داپوکستین بود. تینا رو نمیشد بدون قرص تا خیری کرد و نیاز به قرص داشتم.
کلاس های ترم جدید ۹ بهمن شروع میشد. قبلا سعی کرده بودیم بیشتر واحد های درسی که بر میداریم مشترک باشه. تینا رو ۱۰ بهمن کرده بودم قشنگ یادمه ۵ روز تا عقد کردن ما و روز تولد باباش باقی مونده بود.
مراسم عقد کنان ما هم بدون ایجاد مشکلی روز ۱۵ بهمن ماه سالروز تولد پدرش، نزدیک خونشون تو یکی از تالارهای شیک "خیابان شریعتی" ، بالاتر از "پل صدر" برگذار شد و ما رسما و شرعاً عقد کردیم. قرار شد یک سال عقد بمونیم تا من مدرک کارشناسی بگیرمو خودمو بابت شغل و... جمع و جور کنم.تو اون روزها از این که تونسته بودم تینا رو برای همیشه مال خودم کنم حسابی شاد و خوشحال بودم.
روزی که عقد کردیم پدرم حتی زودتر از زمانیکه حرفشو زده بود،کلید طبقه اول آپارتمانی که قولشو داده بود به من و تینا داد و منو جلوی پدر و مادر تینا و فامیل هاش سربلند کرد. فردای روز عقدمون با تینا به دیدن آپارتمان مورد نظر رفتیم. تو محله ۲۴ متری سعادت آباد بود. از اونجا تا خونه خودمون پیاده ده تا پانزده دقیقه بیشتر راه نبود. آپارتمان مورد نظر کلید نخورده، پنج طبقه و تک واحدی بود که هنوز کسی داخلش زندگی نمیکرد و پدرم از دوست بساز و بفروشش خرید بود.
حتی تو رویا هم فکر نمیکردم به این سرعت ازدواج کنم. حتی تو رویا هم فکر نمیکردم تینای دست نیافتنی رو به دست بیارم.از اون روزی هم که بدن لختشو دیدم که چه پوست صاف و یک دستی داره، مثل پروانه به دورش می چرخیدم و همه خواسته هاشو برآورده می کردم.
تینا بعد از عقدمون همچنان مثل دوران کوتاه و چند روزه نامزدیمون، دوست نداشت کسی از بچه های دانشکده از ازدواج ما باخبر بشه. تنها فرانک میدونست که تو جشن عقدمون هم شرکت کرده بود.
تو دوران کوتاه نامزدی فکر میکردم شاید چون هنوز ازدواجمون قطعی نشده، دوست نداره بچه های دانشکده بفهمن. تصمیم داشتم بعد از عقدمون با گفتن موضوع به بچه های دانشکده به خصوص به سیامک، کاری کنم تا دیگه دست از سر تینا برداره، اما همون روز عقدمون بعد از پایان مراسم و بدرقه مهمون ها وقتی پیش تینا برگشتم به من گفت: فعلا حرفی از ازدواجمون به بچه های دانشکده نزنیم. چون خودت که می شنیدی وخیلی وقتها اونجا بودی، وقتی بچه ها برای من حاشیه درست میکردن و به قول خودت پشت سرم چرت و پرت میگفتن و این ممکنه باعث خجالتمون بشه.
اون موقع حرفای تینا رو جدی نگرفتمو بهش اهمیتی ندادم. چون بیشتر مجذوب رفتار پدر و مادر تینا شده بودم که بسیار روشنفکر و با سواد بودن. پدرش دندان پزشک و مادرش پرستار بود. یه برادر ۱۰ ساله به اسم آرشام داشت که حسابی تو اون چند روزه باهاش گرم گرفته بودم.
شب تو تخت خواب تینا خوابیدم. دو تایی توافق کردیم، حالا که پدر و مادر و برادرش خونه هستن، بی جنبه بازی در نیاریم و شیطونی نکنیم و همه چیز رو به یه مسافرت شمال واگذار کنیم. قرار شد روز ۱۷ بهمن که فکر کنم یکشنبه بود، به رامسر بریم. میگفت تو "جنگل دالخانی" ویلا دارن.
تو تخت خوابش داشتم موهاشو نوازش میکردمو هر از گاهی لباشو بوس میکردم. حرف رو کشیدم به پنهان کردن موضوع ازدواجمون پیش بچه های دانشکده و اینکه چرا بچه ها نباید بفهمن؟
نوک بینی منو گرفت و گفت: یادته بچه ها چه تیکه هایی به من مینداختن؟ تازه تو ترم جدید که با چند تاشون کلاس ندارم، وقتی منو می بینن حرفاشون بدترم شده.
حرفشو که تایید کردم ادامه داد مطمئن هستم پشت سرم و پیش تو هم کلی حرف های بد بد زدن که از اینها هم بدتر بوده.
بازم حرفشو تایید کردم، چون خودمم جز اونهایی بودم که در مورد کس و کون تینا، شیوه کردن و گاییدنش و موارد ناجور دیگه پیش بقیه بارها اظهار نظر کرده بودم. حتی یواشکی از بدن و کونش از روی مانتوش با موبایلم عکس گرفته بودمو به سیامک و سعید نشون داده بودم.
کمی مکس کرد و گفت: خوب برات خجالت آور و آزار دهنده نیست وقتی بفهمن تو با دختری ازدواج کردی که جلوت کلی حرف ناجور بهش زدن...؟
حرفشو قطع کردمو گفتم: خوب تو خودت بعد از پنجر شدن ماشین فرانک ازم خواستی با کسی بابت تیکه هاشون در گیر نشم. خودت گفتی بلدی از خودت دفاع کنی.
تو حرفم پرید و گفت: هنوزم نظرم همینه، خودم می تونم از خودم دفاع کنم.
حرفای تینا منطقی بود اما منم نمی تونستم نسبت به رفتار سیامک و لاس زدنش با تینا بی خیال بشم. تازه فقط سیامک نبود، چند تا از بچه های ترم قبلی که دیگه با تینا کلاس مشترک نداشتن، مثل منصور وامیر، جدیدا خیلی به پر و پاش می پیچیدن.
تینا همچنان برای نگفتن موضوع به بچه های دانشکده تند تند دلیل می آورد. آخرش قرار شد فقط خودش حلقه ازدواجشو دستش کنه تا دیگه کسی بهش چرت و پرت نگه. به منم گفت از این به بعد هم هر کی تو دانشکده پشت سرم چرت و پرت گفت و حرف های ناجور زد بهش خبر بدم تا به طور کامل ارتباط و دوستیشو باهاش قطع کنه.
با وجود اینکه زیاد از این پیشنهاد راضی نبودم، اما به خاطر اینکه این پنهان کاری موقتی هست قبول کردم. به نظرم حلقه ازدواجی که تینا قرار بود تو دانشگاه دستش کنه، می تونست بکن های دانشکده مثل سیامک رو که خیلی به تینا نزدیک و صمیمی شده بودن ازش دور کنه.
روز ۱۷ بهمن ماه هیچ وقت یادم نمیره. صبح به سمت شمال حرکت کردیمو، شب تو ویلاشون پردشو زدم. قبل از رفتن از داروخانه یک بسته قرص داپوکستین خریدم. توی جاده چالوس داشتم رویایی ترین سفرم با تینا رو تجربه می‌کردم. اون سه روز برای من بهترین روزهای زمستون، تو کل عمرم بود. با تینا به یکباره از هیچ به اوج رسیدم. من که تا دو ماه پیش، تو خوابیدن با دخترها کاملا بی تجربه بودم، اینجا تو شمال داشتم یکی از کس های ناب دانشکده رو می کردم.
توی اون سه روز و در طول روز تو ارتفاعات "جنگل دالخانی" که خیلی بالاتر از ویلاشون بود، برف بازی میکردیم. آدم برفی می ساختیم و کنار جاده با چوب های خشکی که از داخل ویلا با ماشین به اونجا برده بودیم، آتیش بزرگی درست میکردیم. کنارش می نشستیم، می گفتیمو می خندیدیم و قلیون می کشیدیم.
در طول شب هم لذت بخش ترین شبهای زندگیمو با تینا داشتم. شبهایی که دیگه هیچ وقت تکرار نشدن .شبهایی که تا خود صبح پر از لذت و شهوت بودن...
شب اول خودش ازم خواست از جلو بکنم، که این یعنی دوست داره پرده شو بزنم. وقتی هم که لحظه موعود فرا رسید و داشتم کیرمو برای ورود به کسش تنظیم میکردم، داشت تند تند نفس میکشید. معلوم بود شهوت و استرسش با هم قاطی شده. اون شب داپوکستین کمکم کرد با اعتماد به نفس و حداقل ۲۰ دقیقه کس بکنم و لذت کردن کس یه دختر رو هم به کیرم بچشونم.
وقتی از جلو میکردمش آبمو تو دستمال کاغذی خالی میکردم و بدنشو کثیف نمیکردم. اصلا ازش نخواستم برام ساک بزنه. بهش میگفتم دهنت برای غذا خوردنه، برای حرف های عاشقانه زدنه.آدم با زنش چنین کاری نمیکنه.
وقتی این حرف ها رو بهش میزدم حسابی کیف میکرد. میگفت منم از این کارهای حال به هم زن خوشم نمیاد. این کارها رو فقط تو فیلم های پورن میکنن و بابت این طرز فکرم به من آفرین میگفت. توی اون سه شب بارها کردمش که ۲ بارش فقط از کون بود.
بهمن ماه تموم شده بود. چند روزی هم از اسفند ماه گذشته بود. خانواده هامون مدام همدیگر رو به مهمونی و تفریح مشترک دعوت می کردند. تینا بدجوری خودشو تو دل مادرم جا کرده بود.منم تو اون مدت سعی کرده بودم همه خواسته های تینا رو برآورده کنم تا به من وابسته بشه. موفق هم شده بودم؛ طوریکه تو روابط جنسی هیچ وقت کونشو ازم دریغ نمیکرد.
تو همون چند روز اول بعد از عقدمون، پدر خانمم مثل پدر خودم برامون سنگ تموم گذاشت. جهیزیه تینا رو کامل تهیه کرد و به آپارتمانی که پدرم برای ما خریده بود فرستاد. به پیشنهاد من قرار شد تا سال دیگه وسایل زندگیمون همینطور داخل بسته بندی و دست‌نخورده باقی بمونه. فقط فرش و تختخوابو داخل اتاق خواب قرار دادیم تا اگه تو خونه ما شرایط برای روابط عشقولانه فراهم نبود به آپارتمان خودمون بیاییم.
نزدیک یک ماه از عقد من و تینا گذشته بود. به غیر از اتفاقات تو دانشگاه همه چیز طبق خواسته ها و برنامه های من جلو رفته بود.
امیدوار بودم حلقه ازدواج تو دست تینا باعث بشه کسانی مثل سیامک که دنبال مخ زنی و کردنش هستن از اطرافش پراکنده بشن، اما هیچ وقت چنین نشد. تازه سیامک هم مثل من تا اونجا که امکان داشت بیشتر واحدهای درسی و ساعت کلاس هاشو شبیه تینا برداشته بود.
روز اولی که تینا حلقه تو دست به دانشکده اومد، حسابی احساس غرور و افتخار کردم. ازدواج تینا بیشتر از همه منصور، سعید و به خصوص سیامک رو شوکه کرده بود. با این حال انگاری قصد نداشتن بی خیالش بشن. من هم که دنبال این بودم صمیمیت بین تینا و بچه های ترم قبلی بخصوص سیامکو خراب کنم، تصمیم گرفتم برای تاثیر پذیری بیشتر به روی تینا، صدای چرت و پرت گویی و حرفهای ناجوری که پشت سرش می زدن رو ضبط کنم و یکجا تحویلش بدم.
با گذشت زمان تازه داشتم به دردسرهای داشتن یه زن خوشگل به عنوان همسر پی می بردم. احساس میکردم تا تینا با سیامک صمیمی هست نمی تونم از ته دل دوستش داشته باشم.احساس میکردم من برای تینا نفر دوم هستم. اصرار به پنهان کردن ازدواجمون هم تو این قضیه بی تاثیر نبود.
سرانجام طی چند روز دوست و آشنا همه فهمیدن تینا ازدواج کرده. جلوی پسرها سرسنگین شده بود؛ در حالیکه تو ترم گذشته جواب تیکه هاشون رو میداد و باعث خنده و پرروتر شدنشون می‌شد.
من هم توی اون دو سه هفته‌ای که بچه های دانشکده فهمیده بودن تینا ازدواج کرده، سعی می کردم واسه ضبط صدا بیشتر از قبل کنار منصور، سعید و سیامک و چند تای دیگه باشم. خودمو تو موقعیت هایی قرار می دادم که جمع مردونه بود و تینا تو دیدمون بود یا قرار بود پیش ما بیاد، یا از پیش ما بره...
بیشتر دنبال ضبط حرفای سیامک بودم. قبل از اینکه تصمیم به ضبط صدای سیامک و بقیه کنم، مردد بودم می تونم حرفاشون رو تحمل کنم یا نه. چون تینا دیگه ناموس من حساب میشد و غریبه نبود. روز اولی که سعی کردم حرف های ناجور سعید پشت سر تینا رو ضبط کنم، از حرف هایی که زد خیلی به من برخورد. اعتراض کردمو گفتم: تینا دیگه شوهر داره خیلی ریلکس برگشت گفت: کیرم تو کون تینا و شوهرش...
یک لحظه خواستم از جام بلند بشم باهاش گلاویز شم و دهنشو سرویس کنم، اما خودمو کنترل کردم.چون اگه باهاش دعوا می کردم ممکن بود سعید و بقیه دیگه جلوی من حرفی از تینا نزنن و به هدفم نرسم.
با گذشت زمان، یواش یواش از اینکه من تینا رو دارم و این ها از روی حسرت و نداشتنش اون حرفا رو پشت سرش می زنند حس خوبی به من دست میداد. کاملاً معلوم بود این چند نفر حسرت کردن تینا رو میخورن.
این حس خوب در من روز به روز بیشتر می شد، طوری که دوست داشتم حرف‌های زیر نافی و ناجور بیشتر و جدیدتری در مورد تینا ازشون بشنوم.آخر شب ها هم تو اتاقم، هر چیزی که پشت سر تینا گفته بودنو با گوشی و هندزفریم دوباره گوش میکردم و بعد از تموم شدن حرفاشون با یک کیر شق کرده تو شلوارم روبرو می شدم. احساس میکردم یک چیزی داره در من تغییر میکنه؛ طوریکه یک شب وقتی داشتم تیکه های ناجور منصور پشت سر تینا رو گوش میکردم، دستم تو شورتم رفت و کیرمو می مالیدم. فقط چند لحظه تصور گاییده شدن تینا توسط منصور کافی بود تا آبم با فشار تو شورتم بریزه.
این اولین جق ناخواسته من بعد از ازدواجم بود. بعد از جق چنان حس بدی پیدا کردم که تصمیم گرفتم صبح که شد، همه حرف هایی که از این چند نفر توی اون نزدیک یک ماه ضبط کرده بودم برای تینا پخش کنم.
فردای اون روز کلاس نداشتیم؛ برای همین واسه ناهار به خونمون دعوتش کردم. وقتی اومد طبق معمول اون چند وقت، با حرف ها و لوس بازی های ظریف و دخترانه اش سعی می کرد خودشو بیشتر از قبل تو دل مادرم جا کنه. داشت دقیقا مطابق میل من رفتار می‌کرد. بعد از خوردن ناهار ازش خواستم به اتاق من بیاد.
تا اون روز بدترین حرفی که جلوی من به تینا زده بودند، حرف اون پسره تو پارکینگ دانشگاه بود که وقتی به تینا گفت جون چه کونی داری، رفتمو با پسره گلاویز شدم‌‌...
مونده بودم وقتی تینا بفهمه پسرهای دانشکده پشت سرش چی میگن، چه واکنشی نشون میده.
وقتی به اتاقم اومد، ازش خواستم بیاد جای من پشت کامپیوترم بشینه. خودمم روی زمین کنارش نشستم. به تینا گفتم: چند وقت پیش از من خواسته بودی هر کی تو دانشگاه پشت سرت چرت و پرت گفت و حرف های ناجور زد بهت خبر بدم؛ من کار بهتری کردم. واسه اینکه بفهمی از خودم نمیگم، حرفاشون رو ضبط کردم؛ بعد ازش خواستم فایل های صوتی روی صفحه مانیتور رو به ترتیب از بالا به پایین باز کنه.
اولیشو که باز کرد مال منصور بود. گفته بود این تینا رو فقط باید از کون بذاری توش... اول کون بوده بعد دست و پا در آورده...
داشت خندم میگرفت، اما خودمو کنترل کردم‌.‌
تینا با شنیدن این حرف انگاری بدجوری شوکه شد! شک نداشتم انتظار چنین حرفهایی رو نداشت. چشماشو درشت کرد و با دستش روی دستش دیگش زد و گفت: وای چقدر بی تربیت...
به تینا گفتم: وقتی من و منصور تو محوطه دانشکده کنار هم بودیمو دیدم داری میای پیش ما، گوشیمو روی ضبط گذاشتم. بعد که رفتی منصور از پشت نگاهت کرد و چنین حرفایی زد...
ازم پرسید: پس صدای حرف زدن من کو؟؟.
گفتم:حرفای اضافه رو حذف کردم. فقط حرفایی که بچه ها در موردت زدن رو برات لیست کردم.
ازش خواستم فایل بعدی رو باز کنه.
دومین فایل صوتی مربوط به سعید بود. پشت سر تینا گفته بود ای جونم رفتی غذاتو خوردی بعدش بیا منم کستو بخورم.‌
به تینا گفتم: اینجا من و سعید داشتیم در مورد کیفیت غذای سلف با هم حرف میزدیم که سر و کله تو ، فرانک و ریحانه مثل همیشه از دور واسه ناهار خوردن تو سلف پیدا شد. بازم گوشیمو روی ضبط گذاشتم، تا اگه سعید چیزی گفت ضبط کنم. وقتی داشتین می رفتین داخل سلف دانشگاه چنین حرفی زد.
تینا با شنیدن صدای سعید و حرفی که زده بود، وای وای کنان دستشو جلوی صورتش قرار داد و گفت: سعید واقعا این حرف‌ها رو به من زده؟
گفتم: دقیقا به تو زده.
دستشو از روی صورتش برداشت و گفت: فکر نمی کردم اینقدر بی شعور باشه.
ازم پرسید: اصلا تو چطوری صدای اینها رو ضبط کردی ؟
خندیدمو گفتم: بابت ضبط صدا وقتی نزدیک ما بودی، یا قرار بود پیش ما بیایی ، یا قرار بود از پیش ما بری، به خاطر اینکه تو چرت و پرت گویی به تو سابقه داشتن، قبلش گوشیمو روی ضبط می گذاشتم.خیلی وقتها پیش می اومد بیشتر از یک ساعت صدا ضبط می کردم، اما اصلا به درد نمیخورد، چیزی از توش بیرون نمی اومد. این حرف ها رو که الان داری می شنوی تو یک ماه اخیر ضبط کردم.
از این زرنگی من خندش گرفته بود. فایل سومو خودش باز کرد. این بار من خندیدم. بازم صدای منصور بود. صداش نصف و نیمه ضبط شده بود، اما کاملشو برای تینا توضیح دادمو گفتم: اینجا منتظرت بودیم کلاست تموم بشه. وقتی داشتی به سمت من و منصور می اومدی برگشت گفت: سوژه جق زدن های من داره میاد...
به تینا که نگاه کردم دیدم سرشو گذاشته روی میز کامپیوتر داره هم می خنده، هم به منصور فحش میده...
دیگه در مورد جریان اصلی و طریقه ضبط فایل های صوتی از من سوال نکرد و فقط یکی یکی همشون رو باز میکرد و به صدای اونها گوش میداد.
امیر یکی از بچه های ترم گذشته هم تو یه فایل دیگه گفته بود: به کیرم که شوهر کرده.شوهرم کرده باشه بازم میخوام بکنمش...
تینا با گفتن گو خورده واکنش نشون داد؛ برگشت سمت من تا چیزی بگه اما یه لحظه حرفشو خورد. داشت می خندید و صفحه مانیتور رو نگاه میکرد. چند لحظه بعد دوباره برگشت منو نگاه کرد و با خنده گفت: این چرا اینطوری شده؟ گفتم چی؟ با چشماش به پایین اشاره کرد. نگاه کردم دیدم کیرم از لای پام و زیر شلوار اسلش طوسی رنگم بالا اومده و بیرون زده...چون پاهامو دراز کرده بودم، شق شدنش تابلو شده بود. اصلا حواسم به کیرم که از لاپام بیرون زده نبود.
جلوی تینا بد جوری ضایع کرده بودم. خیلی بی موقع شق کرده بودم. میدونستم دلیلش حرف هایی هست که تینا داره گوش میکنه. داشتم کیرمو لای پام پنهان میکردم که دوباره همون سوالو در حال خنده پرسید و گفت: نگفتی این چرا بالا اومده؟
یک چیزی سر هم کردم و گفتم: خشتک شلوارم کمی تنگه.
دوباره خندید و در حالی که فایل بعدی رو باز میکرد گفت: باور کردم.
سه تا فایل بعدی برای سیامک بود. از بین حرف هایی که زده بود، اونهایی را انتخاب کرده بودم که سیامک را جلوی تینا داغون میکرد. به تینا گفتم: سیامک این حرف ها رو مستقیما به من و وقتی صحبت از تو شده بود گفته...
تو اولین فایل صوتی که تینا گوش کرد، گفته بود بعید میدونم تو این سه سال دانشگاه کسی پلمپ کونشو باز نکرده باشه...
تینا با شنیدن این حرف و با گفتن خاک تو سرش واکنش نشون داد و فایل بعدی رو باز کرد. تو فایل صوتی دومی گفته بود، پویان رستمی میگه تا حالا دو سه بار تو محوطه دانشکده یواشکی به کون تینا مالیدم.
بدون حرف بلافاصله فایل سوم رو هم باز کرد. تو فایل سوم هم گفته بود این دختره تینا زود ازدواج کرده راه کسشو باز کنه...
داشتم کیر شق شدمو که باز سفت شده بود لای پام پنهان میکردم که برگشت به من گفت: واقعا دیگه از سیامک انتظار نداشتم چنین چرت و پرت هایی پشت سرم به تو بگه. پویان رستمی دیگه کدوم خریه؟ کی به من مالیده که من خودم خبر ندارم؟
تو اون لحظاتی که تینا داشت علیه سیامک حرف میزد، یک دستم لای پام بود تا کیر شق شدمو پنهان کنم. موقع حرف زدن چند لحظه تو صورتم نگاه میکرد و چند لحظه هم رد نگاهش به سمت پایین و دستم که لای پام بود می رفت.
قشنگ معلوم بود از حرفایی که سیامک زده ناراحت شده. فایل بعدی که گوش کرد دوباره از سعید بود. گفته بود دارم یه آمار میگیرم ببینم کیا کردنش و به کیا داده.
آخرین فایل صوتی مال امیر بود که گفته بود برای من فرقی نداره شوهر کرده ، پا بده میکنمش...
تینا برگشت سمت من و گفت همشون گو زیادی خوردن. بعد بازم نگاهش به سمت کیرم رفت.
از اون موقعی که فهمیده بود شق کردم هر بار منو نگاه میکرد یه جورایی گذری لای پامم نگاه میکرد.
خودش کامپیوتر رو خاموش کرد. صندلیشو سمت من چرخوند و در حالیکه منو نگاه میکرد و گاهی هم نگاهش یواشکی سمت لای پام میرفت گفت: اصلا یه سوال، تو چرا این آدم های بی شعور و نکبت، وقتی پشت سرم این همه تهمت ،فحش و چرت و پرت گفتن، هیچ کاری نکردی؟ نه دعوایی، نه بحثی؟
بعد هم بلند شد رفت سمت درب اتاقم...
احساس کردم شاید ازم ناراحت شده؛ منم بلند شدم رفتم جلوش ایستادمو گفتم: قبل از اینکه با هم ازدواج کنیم از این حرف ها پشت سرت زیاد میزدن، حرفاشون برای من جدید نیست. با این حال خیلی خود خوری میکردم؛ خیلی اعصابم خورد میشد؛ خیلی داغون میشدم؛ اما خودمو کنترل میکردم. اگه باهاشون درگیر میشدم، اولا همه چی لو می رفت، دوما دیگه کسی پشت سرت پیش من حرفی نمیزد که من ضبط کنم.
تینا بعد از کمی مکس نوک بینی منو گرفت و گفت: مرسی که آدم های لش و لوش و رفیق نما رو به من نشون دادی. همه رو می ریزم تو توالت دانشگاه سیفون هم می کشم روی سرشون.بعد هم مثل اون چند دقیقه سرشو کمی پایین گرفت. بازم رد نگاهشو روی کیرم حس کردم ، اما وانمود میکرد داره دکمه یقه تی شرتمو می بنده. بدبختی کیرم همچنان شق بود و به صورت افقی از زیر شلوار تنگ اسلش تو پام معلوم شده بود.
تینا در حالیکه سعی میکرد جلو خندیدنش رو بگیره منو نگاه کرد و گفت: میرم پایین به مامانت کمک کنم.
جلوی تینا بدجوری ضایع شده بودم. از اون لحظه ای که فهمید کیرم شق شده، قشنگ هفت، هشت بار رد نگاهشو موقع حرف زدن روی کیرم حس کرده بودم‌.
نیاز داشتم خودمو خالی کنم نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود رفتم تو توالت کف دستی زدم تا آبم اومد.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
قسمت چهارم :

اواخر اسفند ماه بود. فقط چند روز دیگه تا عید نوروز سال ۹۶ باقی مونده بود. تینا رفاقتشو با امیر، سعید و منصور به صورت یک طرفه کات کرده بود و با اونها صحبت نمیکرد. اما به من گفته بود با سیامک به خاطر صمیمیت قبلی و کارهای خوبی که قبل ازدواجم برام کرده فقط سلام و احوالپرسی داره...
اما من نمیدونم چه مرگم شده بود همچنان با منصور ، سعید ، امیر و سیامک رفاقتم ادامه داشت. انگاری به حرفهای ناجوری که پشت سر تینا می زدن معتاد شده بودم. عجیب بود که سعی میکردم تینا منو با این چند نفر نبینه...
طبیعی بود بعد از ازدواجمون تینا بیشتر از گذشته پیش من بیاد و یا کنار من باشه و این برای پسرهای خوشتیپ اطرافش مثل سیامک اصلاً خوشایند نبود. با حرف‌هایی هم که جلوی من پشت سر تینا زده بودند و می زدند نمی‌شد دیگه موضوع ازدواجمون رو علنی کنیم. حالا که تینا تو دانشکده بیشتر از قبل به سمت من می‌آمد و با من بود، همون آدم‌هایی که بعد از ازدواجش بازهم درصد زدن مخش بودن، حرفها و کارهای خودشون یادشون رفته بود. پیش من می اومدن؛ اعتراض می‌کردند که تینا شوهر داره درست نیست داری مخشو میزنی به خصوص سیامک که همچنان دور و اطراف تینا و فرانک می دیدمش...
با این وجود دوست نداشتم تینا رو محدود کنم.در این صورت باید زیر قول هایی می زدم که زمان خواستگاری بهش داده بودم. از همه مهمتر اینکه دوست نداشتم اول زندگیمون دچار اختلاف بشیم. دلم به عید نوروز خوش بود که حداقل دو هفته از دست آدمهایی مثل سیامک و بقیه راحت میشم.
رابطه ام با آرشام برادر ۱۰ ساله تینا هم فوق العاده شده بود. برای آرشام اسکیت، کلاه ایمنی و یه تبلت به عنوان کادوی عید خریده بودم که به خاطر ناشی بودن تینا تو نصب بازی و برنامه هاش خودم زحمتشو کشیدم. همین باعث شد آرشام وقتی خونشون هستم، بابت نصب برنامه هاش زیاد به پر و پای من بپیچه و نتونم با تینا راحت باشم...
تینا هم که از اسکیت سواری آرشام خوشش اومده بود قبل از عید یه اسکیت رولر بلید از تو یک سایت اینترنتی برای خودش خرید.
عید نوروز شد. تینا که کنارم بود بهترین نوروز عمرم شد. هفته اول نوروز من و تینا به همراه خانوادهامون واسه تفریح به کیش رفتیم. خیلی خوش گذشت. تو هفته اول نوروز که مسافرت بودیم نتونستم با تینا حال کنم. چند روز قبل نوروز هم آرشام هی مانع شده بود. تو هفته دوم نوروز هم خونه شلوغ بود و پشت سر هم مهمون میومد. ناچار تینا رو تو آپارتمانی که پدرم برامون خریده بود می کردمش.
از فردای روزی که از مسافرت برگشتیم، چند روزی بود صبح ها پاتوقمون واسه تمرین اسکیت تینا پارک ملت بود. پارک ملت رو خیلی دوست داشت. قبل از عید هم چند باری به این پارک اومده بودیم. خیلی از دختر و پسرها این پارک رو به خاطر مسیرهای آسفالته و صاف و طولانیش واسه تمرین و اسکیت سواری انتخاب میکردن.
فکر کنم یازدهم یا دوازدهم فروردین ماه بود. اون روز هم مثل چند روز قبل ساعت ۷صبح با تینا جلوی یکی از درب های پارک ملت قرار داشتم. برنامه این بود مثل روزهای گذشته اول اسکیت تمرین کنه،بعد هم دوتایی بدمینتون بازی کنیم.
از خونه با شلوار و پیرهن ورزشی قرمز رنگ سوار بر ماشینم بیرون اومده بودم. اما تینا یه شلوار جین سفید تو پاش و یه سویشرت صورتی تنگ هم تو تنش بود.
مثل اون چند روز رفتیم همون جای همیشگی که تمرین میکرد. من روی صندلی کنار مسیر تمرینش نشستمو با گوشیم مشغول شدم. تینا هم که کاملا تو اسکیت کردن آماتور بود، مشغول جفتک انداختن و تمرین شد. مسیر مستقیمو تا انتها می‌رفت و برمی‌گشت.
چند دقیقه ای بود که داشتم با گوشیم فوتبال بازی میکردم. چند تا دختر و پسر اسکیت سوار هم اومدن و از کنار ما رد شدند؛ اما یه پسره که هم سن و سال خودمون هم بود هی مسیری که تینا توش تمرین میکرد رو بالا و پایین میکرد؛ طوری که منو به خودش حساس کرد. حسابی هم وانمود می کرد که حرفه ای هست و کلی تکنیک با اسکیت هاش اجرا میکرد. چند باری کنار تینا ایستاد. باهاش حرف زد. داشت یک چیزهایی با پاهاش براش توضیح می داد. فاصله من با تینا و اون پسره تقریباً ۴۰ تا ۵۰ متر بود. حرفاشون رو نمی شنیدم؛ اما معلوم بود داره به تینا یه چیزهایی یاد میده. چند دقیقه که گذشت و پسره نرفت، فهمیدم فکر کرده تینا تنهاست و هدفش مخ زنیه.
نمیدونم چرا اصلاً به تینا آشنایی ندادم،ولی نگاهشون میکردم. حین‌تمرین، شال روی سرش به زمین افتاد. وقتی پسره شال رو برداشت به تینا پس نداد؛ همونطور تو دستش نگه داشته بود و به تینا با حرکات پاهاش آموزش میداد.
برام عجیب بود که با دیدن شال تینا تو دست پسره، کیرم تو شلوارم در حال شق شدن بود. یکی دو دقیقه بعد که پیش من اومد، شالش هنوز دست پسره بود. سریع کیرمو لای پام پنهان کردم. به من که رسید برگشت گفت: این پسره می‌گه برای تمرین باید لباس ورزشی می پوشیدی؛ سویشرتت اجازه مانور به پاهات نمیده، بعد هم سویشرتشو از تنش در آورد کنار من روی تکیه گاه صندلی قرارداد و دوباره از من دور شد.
حالا دیگه فقط یک تیشرت سفید رنگ تو تنش بود و شلوار جین سفید و تنگش، کون برجسته و لرزونشو موقع حرکت کردن تو دید پسره قرار داده بود.
دیگه کاملاً شق شق بودم. اصلاً نمی دونستم این حالت های عجیب که تو موقعیت هایی شبیه به این به سراغم میاد و باعث شق شدن کیرم میشه دلیلش چیه...
پسره داشت حین آموزش و صحبت کردن، با چشم هاش سینه ها و کون لرزون تینا رو میخورد. چند دقیقه بعد تینا دوباره پیش من اومد. بالا سرم ایستاد و خوشحالی خودشو از یاد گرفتن یکی دوتا تکنیک نشون داد. همون لحظه هم یهو زد زیر خنده... با چشماش به کیرم اشاره کرد و گفت: اینکه دوباره بالا اومده؟
این دومین بار بود که پیش تینا چنین سوتی هایی می دادم. برای اینکه ذهنشو منحرف کنم گفتم: این پسره بیشتر از اینکه بهت چیزی یاد بده ، داشت کون و سینه ها تو دید میزد. چشماش چهار تا شد و گفت: جدی؟. ولی من اینطور فکر نمیکنما!. میخوای دیگه باهاش ادامه ندم؟.
نمیدونم چرا دوست داشتم این حس خوب تحریک کنندگی من ادامه داشته باشه؛ برای همین وقتی گفتم مشکلی نیست، دوباره به سمت پسره برگشت.
کیرم همچنان شق شق مونده بود. هر بار تینا به سمت من می اومد و از من عبور می کرد، دستامو روی کیرم می گذاشتم تا شق بودنش معلوم نشه. پسره زیاد سمت من نمی اومد. بیشتر یکجا می ایستاد و اسکیت سواری تینا را تماشا می کرد.
یک بار که تینا از من عبور کرده بود،وقتی داشت برمی‌گشت،اومد کنار من نشست. یهو یه دستمو از روی کیرم برداشت، به سمت قلبش برد و گفت: ببین چقدر تند تند میزنه!. با این کارش کیرم یهو مثل فنر از کنار اون یکی دستم بیرون زد.
چند لحظه نگاه تینا روی کیرم خیره موند، اما این بار چیزی نگفت. دستمو از روی قلبش برداشت و گفت: دیگه خسته شدم برای امروز بسه.
این دومین بار بود که توی یک روز چنین سوتی جلوی تینا می دادم.
عید نوروز با همه خوشی ها و لذت هاش تموم شد. دوباره درس ،تحصیل و دانشگاه شروع شد. همچنان موضوع ازدواجمون رو فقط فرانک میدونست. عجیب بود که همچنان با امیر ،سعید و منصور با وجود حرف هایی که پشت سر تینا زده بودند و می زدند، به دور از چشمان تینا، کم و بیش رفاقت داشتم و از حسرتی که در قبال تینا میخوردن لذت می بردم. اما بر عکس این سه نفر رفاقتم با سیامک از اون زمانی که تینا به خاطر ازدواجمون بیشتر تو دانشکده به سمت من می اومد سرد تر میشد. البته این کم محلی ها و سردی تو رفاقتمون بیشتر از جانب سیامک بود.
یه روز که صبح و عصر کلاس داشتیم،بعد از پایان کلاس صبح، پایین اومدم. کلاس تینا نیم ساعت زودتر از ما آغاز و نیم ساعت زودتر تموم میشد.
تو این جور مواقع که کلاسمون غیر مشترک اما همزمان بود، همیشه یک جای مشخصی تو دانشکده خودمون برای دیدن همدیگه داشتیم. اما اون روز با وجود اینکه کلاس تینا نیم ساعت زودتر از من تموم شده بود، سر قرار نیومده بود. زنگ زدم جواب نداد. ناچار به سمت محل تشکیل کلاسش حرکت کردم. جلوی درب ورودی دانشکده الهیات با سیامک دیدمش. تو محوطه فضای سبز دانشکده یه گوشه ایستاده و حسابی مشغول بگو بخند بودن. رفتارشون نشون میداد هنوز منو ندیدن. سریع خودمو از دیدشون پنهان کردم.حسابی حالم گرفته شده بود.
بودن سیامک جلوی درب ورودی دانشکده الهیات، کنار تینا تو روزی که اصلا کلاسی نداشت و نباید به دانشگاه می اومد، باعث تعجب و ناراحتی من شده بود. ناراحتی من زمانی بیشتر شد که وقتی دوباره به تینا زنگ زدم، باز جواب نداد، اما به من پیامک داد با فرانک تو کتابخونه اصلی دانشگاست و از من خواست همون جای همیشگی منتظرش باشم.
از شدت ناراحتی دندون هامو روی هم فشار میدادم. اعصابم حسابی داغون شده بود. تو مخ من نمیرفت که تینا داره منو به خاطر سیامک می پیچونه. هی به خودم می گفتم چطور ممکنه حرف های پر از تهمت سیامک روی تینا اثر نکرده باشه؟
اونجا بود که فهمیدم برخلاف چیزی که تینا می‌گه ریخت و قیافه خیلی براش مهمه.
برگشتمو تقریبا ده پانزده دقیقه ای کلافه و سرگردان تو جایی که محل قرارمون بود پرسه زدم و منتظرش بودم؛ تا اینکه بالاخره سر و کلش پیدا شد.
بعید میدونستم بتونم چنین اتفاقاتی رو تا زمانیکه تینا لیسانس می گیره تحمل کنم. هنوز سه ماه نبود که عقد کرده بودیم.
سعی میکردم آروم باشم. بابت تاخیرش معذرت خواهی کرد و همه چیز رو به گردن فرانک انداخت. تا به خونه رسوندمش حسابی عصبی بودم، اما جلوش بروز نمیدادم.
اون شب تصمیم گرفتم در مورد دروغی که تینا به من گفته بود، فعلا چیزی بهش نگم. اصلا کار درستی نبود، دو سه ماه بعد از عقدمون باهاش وارد بحث بشم. در عوض تصمیم گرفتم بدون اینکه خودش بفهمه کنترلش کنم. اولین اقدامم کنترل کردن گوشی موبایلش بود.
از اون زمانیکه عقد کرده بودیم، به هیچ وجه تو گوشی موبایلش سرک نکشیده بودم چون همون روزهای اولی که ازش خواستگاری کرده بودم، بهش گفته بودم توی اون چند ماه کاملا شناختمت و بهت اطمینان کامل دارم.با این حال گوشی موبایلش با الگوی ترسیمی محافظت شده بود.
چند روزی بود هر بار فرصت میکردم چه تو خونه خودشون و چه تو خونه خودمون، یواشکی گوشی موبایلشو برمیداشتم و درصدد باز کردن الگو ترسیمیش بودم؛ اما لامصب الگوی سختی انتخاب کرده بود که هیچ وقت نتونستم بازش کنم. دنبال یه راه حل بودم تا بدون اینکه متوجه بشه الگوی گوشیش رو باز کنم. سرانجام یه فکری به ذهنم رسید. یه دوربین فیلمبرداری دیجیتال پاناسونیک داشتم که داشت توی کمد وسایل و کتابام خاک میخورد. تینا بارها دوربین رو تو قفسه کمدم دیده بود. حتی بررسیش هم کرده بود و کلی از هم فیلم گرفته بودیم. فقط کافی بود دوربین رو از قفسه پایین به قفسه بالاتر منتقل و سر دوربین رو به طرف پایین کج و میز کامپیوترمو دو سه متر به عقب تر بیارم تا دقیقا زیر قفسه کتاب ها قرار بگیره. همون لحظه که این فکر به ذهنم رسید سریع همه چیز رو بررسی کردم. حتی دوربینو روشن کردمو خودم روی صندلی جای تینا نشستم و همه کاری که تینا باید میکرد رو انجام دادم. بسیار عالی و امیدوار کننده بود. همه چیز از جمله زاویه دوربین رو تنظیم کردم. حتی حافظه دوربین فیلمبرداریو خالی کردم تا فضا به اندازه کافی برای ضبط کردن باشه.
چند روزی بود تینا رو بیشتر از همیشه به خونمون می آوردم تا شرایط برای برنامه ای که دنبالش بودم فراهم بشه. دو سه باری به بهانه های مختلف تینا رو پشت کامپیوترم نشونده بودم و هی سعی میکردم کاری کنم که گوشی موبایلشو برداره و الگو گوشیش رو ترسیم کنه. بالاخره تلاشم تو یکی از شب ها نتیجه داد و موفق شدم. خیلی دوست داشتم تا نتیجه کارمو بعد از اینکه تینا رو به خونشون رسوندم ببینم. آخر شب وقتی به خونه برگشتمو دوربین رو دیدم، حسابی ذوق زده شدم. چند بار الگوی ترسیمیشو کشیده بود که فقط یکیشون کاملا توسط دوربین ضبط و معلوم شده بود. بلافاصله بعد از رویت الگو، فیلم رو پاک کردم. منتظر بودم دفعه بعد که تینا به خونه ما میاد ،کارمو با گوشیش شروع کنم.
فردای اون روز که من دنبال کشوندن تینا به خونمون بودم، تو دانشکده بعد از کلاس معماری کامپیوتر، تینا و فرانک پیش من اومدن و صحبت از رفتن تینا به تولد فرانک شد. تینا به من گفت پنج روز دیگه تولد فرانکه، این بار میخواد تو ویلاشون، تو لواسون جشن تولد بگیره، من ، میترا ریحانه و دو سه تا از دوستاشم دعوت کرده اونجا؛ همه دخترن و جشن دخترونس؛ ازم بابت رفتنش اجازه میخواست.
از تولد فرانک خبر داشتم. از یکی دو روز قبلش داشت تو گروه تلگرامی بچه های کلاسمون حرفشو میزد و از همه کادو میخواست.
وقتی با رفتن تینا موافقت کردم، خودمم شب دعوتش کردم خونمون تا هم یه دل سیر از کون بکنمش، هم شرایط به دست گرفتن کنترل گوشیشو واسه خودم فراهم کنم.
اون روز تا شب، دلمو برای کردن کونش صابون میزدم. کمرمو با خوردن موز و انواع آبمیوه تقویت کردم. میدونستم کون تنگش جوری آبمو بیرون میکشه که مثل جنازه بی حال و بی رمق میشم. اون شب نیم ساعت قبل از کردنش یه قرص داپوکستین هم برای نیومدن آبم خوردم. هیجاناتم هم بابت سکس، هم بابت کنترل گوشی موبایلش چند برابر شده بود.
همیشه اول تینا رو ارضا میکردمو بعد نوبت خودم میشد. اون شب با وجود اینکه قصدم کردن کون ناز و تنگش بود ، اما نامردی نکردمو اول از جلو زدم تا ارضا شد؛ بعد در حالیکه حسابی ناتوان و بی حال شده بود. با هزار ناز و نوازش و قربون صدقه رفتن، از کون هم کردمش... از اینکه تو کونش می ریختم خیلی خوشش می اومد. میگفت به من اعتماد به نفس میده...
اون شب تینا بازم گوشی موبایلشو مثل اون وقت هایی که شب تو تخت خواب من می خوابید، بالای سرش روی لبه چوبی تخت خوابم گذاشته بود و بی خبر از همه جا زودتر از من به خواب ناز رفته بود.
تصمیم داشتم وقتی خوابش سنگین شده گوشی موبایلشو از بالای سرش بردارم. نمیدونم چه مدت بود تو تختخوابم کنار تینا به چپ و راست غلت میزدم. با وجود اینکه حسابی خسته بودم اما خوابم نمی اومد. پر از هیجان بودم و بدنم بدجوری می لرزید. با وجود اینکه یه دور کرده بودمش، ولی باز شق شق بودم و این شق بودنم به خاطر این بود که میخواستم به خصوصی ترین حرف های تینا تو تلگرامش دسترسی پیدا کنم. تینا بیشتر با تلگرام کار میکرد. زیاد ندیده بودم با اینستاگرام و یا واتساپ کار کنه. برای منم دسترسی به تلگرامش کافی بود.
تو تخت خوابم صورتش سمت من بود و تو خواب نازی بود. گوشی خودمو برداشتم و تو جیب شلوارکم گذاشتم. تو همون حالتی که خوابیده بودم، دستمو بالای سرم قرار دادمو، بدون سر و صدا گوشی موبایلشو برداشتم. آروم از تخت خوابم پایین اومدم. روی پنجه پا به دستشویی رفتم. دعا میکردم الگوی ترسیمی گوشیشو عوض نکرده باشه. الگو رو همونطوری که در فیلم دیده بودم ترسیم کردم. بلافاصله صفحه گوشیش روشن شد. حسابی ذوق زده شدم.ناخودآگاه یه دستم سمت کیرم رفت و مالیدمش. اصلا نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود و دنبال چی بودم. سریع اینترنت هر دو تا گوشیو روشن کردم. تو گوشی خودم علاوه بر تلگرام که مال خودم بود، یه تلگرام غیر رسمی که فکر کنم "آیگرام" بود نصب کردم. وقتی شماره تلفن خواست، خط تینا رو دادم.کد رو که به خط وگوشی تینا پیامک کرد، بلافاصله تو آیگرام گوشی خودم وارد کردم . تلگرامش برای من باز شد. کلی حال کردم. سریع پیامک فرستاده شده رو از تو گوشیش پاک کردمو، رفتم تو تلگرامش و اونجا هم کد احراز هویت جدید رو پاک کردم. خوبی این کار این بود که تینا زیاد از امنیت تلگرام سر در نمی آورد. اینو از سوال هایی که گاهی وقت ها در مورد ساخت گروه یا بک آب گرفتن از پیام هاش و... میکرد فهمیده بودم. البته آدم های اطرافش هم گیر نبودن. آرشام هم خیلی کوچیک بود و آقا بالاسر نداشت. من هم که تو خونشون زندگی نمیکردم؛ واسه همین فقط روی گوشیش الگو داشت. شاید همون رو بس میدونست. مطمئن بودم تو ذهنش حتی فکرشم نمیکنه من چنین کاری با گوشی موبایلش کرده باشم.
تو یکی دو دقیقه کل گوشیش رو بررسی کردم. با واتساپ و اینستاگرامش کاری نداشتم.خیلی دوست داشتم پیامک های گوشیشو بخونم، اما ترسیدم بیدار بشه . خیالم که از بابت نصب تلگرامش تو گوشی خودم راحت شد، از دستشویی بیرون اومدم و رفتم گوشیشو همون جایی که گذشته بود جا دادم. نفس راحتی کشیدمو کنارش خوابیدم. تا خود صبح خوابم نبرد. یه حس نگرانی و شهوت در من وجود داشت که اجازه نمیداد خوابم ببره.بالاخره صبح شد اون روز هیچکدوم کلاس نداشتیم.
بعد از رسوندن تینا داشتم برمیگشتم خونه که کنجکاوی اجازه نداد. کیرمم یکسره شق بود هی می مالیدمش. داشتم زیر پل صدر رانندگی میکردم که تو یه فرعی پیچیدمو نگه داشتم. اون زمان هنوز تلگرام فیلتر نشده بود. گوشیمو درآوردمو به اینترنت وصل شدمو تلگرامشو باز کردم.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
امیدوارم سو تفاهمی پیش نیاد .
این داستان رو من ننوشتم .
اسم نویسنده رو در پست اول ذکر کردم.
من فقط داستانهای مورد علاقم رو در صورت موافقت نویسنده با شما به اشتراک میزارم.

چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  ویرایش شده توسط: Alideda   
↓ Advertisement ↓
مرد

 
Alideda:
قسمت دوم:

بی صبرانه منتظر بقیه‌اش هستم.
     
  
مرد

 
Alideda:
این داستان رو من ننوشتم .

تو معرفیش هم نوشتید که نویسنده کیه. هم از شما و هم از نویسنده سپاسگزارم.
     
  
مرد

 
bahador_53

متشکرم
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
قسمت پنجم :

دیدم اوهههه!!! توی قسمت مخاطبین تلگرامش، دختر و پسرهای غریبه و آشنای زیادی وجود داره که خیلی هاشون رو نمی شناختم. البته برای من فقط گروه بچه های کلاس خودمون و بچه هایی که تو دانشگاه آشنا به حساب می اومدن مهم بودن.
از اون بالا دخترها رو بی خیال شدمو فقط پسرهای تو لیستشو، در صورتیکه پیام جدیدی نداده بودن چک میکردم. به جرات می تونم بگم اکثر پسرهای تو لیستش، حتی پسر دایی هاش که حالا دیگه بعد از عقدمون باهاشون آشنا شده بودم، با پیام هاشون قصد مخ زنی داشتن.
از اینکه تینا تو دانشگاه و فامیلش این قدر تو کفی داره، کیرم تو ماشینم سیخ شده بود. دیگه یقین پیدا کرده بودم کس و کونی که من دارم میکنم آرزوی خیلی از پسرهاست‌.
به اسم سیامک که رسیدم، کلی پیام باز نشده برای تینا گذاشته بود. نمی تونستم پیام هاشو بخونم. باید منتظر می شدم اول خودش باز کنه. دوباره حسابی روی سیامک و پیام هاش حساس شدم.
توی اون نیم ساعتی که کنار خیابون داشتم تلگرامشو می دیدم، چت کردنش با چند تا از بچه های کلاسمون برام جالب بود. آیدی دو سه نفرشون رو منم تو تلگرامم داشتم.با اسم اصلیشون با تینا چت کرده بودند. با خوندن سطحی و گذری نوشته هاشون پی بردم که تو چت با تینا هی میخوان با سوال کردن در مورد زندگی متاهلی، فضا رو به سمت حرف های زیر نافی ببرن که هر بار تینا با هوشیاری منظورشون رو فهمیده بود و چت کردنو ادامه نداده بود.از این کارش و هوشیاریش حسابی خوشم اومد.
به اسم فرانک که رسیدم،آخرین پیام نوشتاریش نظرمو به خودش جلب کرد. نوشته بود "عزیزم لواسون خوش بگذره" پیام توسط تینا باز شده بود.
یه لحظه هنگ کردم. این چه جور تولدیه که انگاری خود فرانک نمیخواد بره؟.
تاریخ صفحه آخر چت کردنشون مال دیروز و نوشتاری بود؛ اما به خیلی قبل تر برگشتمو از یه جایی که پیام هاشون صوتی بود ،گوش کردنو شروع کردم.
تینا داشت جریان اون حرفایی که از بچه های دانشکده در موردش ضبط کرده بودمو ، مو به مو برای فرانک میگفت و می خندید.
از عطش منصور و امیر واسه کردن کونش و سوژه جق بودنش تا علاقه سعید به خوردن کسش به جای غذا ، همه رو به فرانک گفته بود. چیزی که منو ناراحت میکرد حرفای فرانک بود. تینا هر حرفی که در مورد صحبت های ضبط شده بچه ها میگفت، فرانک با وای وای کردن و بی عرضه خوندن من، عکس العمل نشون داده بود که شایان چطور تونسته حرفایی که اینا زدنو با خیال راحت گوش کنه و کاری نکنه؟ یا بی عرضه هست یا روت تعصب نداره و بی غیرته.
وقتی تینا این بار تو پیام صوتی بعدی داشت از سیامک و حرف هایی که پشت سرش زده بود صحبت می کرد، صدای "خاک بر سرت گفتن" فرانک تو جواب صوتی بعدیش دوباره بلند شده بود‌. این بار داشت به تینا فحش میداد که سیامک رفته پیش شوهرت گفته مطمئنم تینا رو تو این سه سال دانشگاه کردن، تو محوطه دانشکده بهش مالیدن، زود ازدواج کرده تا راه دادنش باز شه، بعد تو به عنوان دوست پسرت قبولش کردی؟
با شنیدن اسم دوست پسر، یهو ته دلم خالی شد. یه لحظه به خودم لرزیدم و گوشی رو به روی صندلی کناری پرت کردم. اصلاً باورم نمی شد. بدنم سست شده بود و فشارم داشت می افتاد. بی حال شده بودم. سرمو به روی فرمون ماشینم قرار دادم. چشمامو بستم تا حالم بهتر بشه. به سختی نفس می کشیدم. تنفرم از سیامک چند برابر شده بود. یک لحظه تصمیم گرفتم به تینا زنگ بزنم و بابت خیانتی که در حال شکل گرفتن بود ازش توضیح بخوام، اما بعد پشیمون شدم. کنجکاو شدم بقیه حرفاشونو بشنوم.
با دست لرزون گوشی رو از روی صندلی کناری برداشتم وبا انگشتم پیام‌ صوتی تینا رو لمس کردم. جوابی که به فرانک داده بود حسابی منو داغون کرد.
به فرانک جواب داده بود سیامک پسر خوشتیپ، جذاب و تو دل برویی هست. خوشم می اومد ازش، اما غرورم اجازه نمیداد خودم بهش بگم. یه مدت منتظر بودم پیشنهاد دوستی بده. بالاخره دو سه روز قبل از عقدمون اومد پیشنهاد داد. من هم قبول کردم؛ اما چند روز بعد وقتی تو دانشکده حلقه ازدواجمو تو دستم دید، حسابی ازمن ناراحت شد و یک مدت باهام قهر کرد. فکر میکرد سر کارش گذاشتمو اون حرفا رو پشت سرم زد.
از عصبانیت با دستم محکم به روی فرمون ماشینم کوبیدم. داد زدم آخه احمق، رفتی با پسری دوست شدی که پشت سرت اون همه حرف زده. مگه تو شوهر نداری؟ داشتم دیوانه میشدم.
اشک هام بی اختیار به روی پیراهنم می ریختند. صفحه گوشی موبایلمو درست نمی دیدم. بی خیال شنیدن بقیه حرفاشون شدم.
به آخرین و جدیدترین صفحه چت کردنشون که برگشتم فرانک، تینا رو از ادامه دوستی و رابطه با سیامک به خاطر صمیمی بودنش با من منع کرده بود، بهش گفته بود سیامک که خبر نداره شایان شوهرته، اگه تو لواسون کارتون به رابطه بکشه که حتما هم میکشه،بعد سیامک بیاد پیش شایان و بقیه جار بزنه و بگه نابود میشی. جواب تینا رو که شنیدم دیگه نتونستم ادامه حرفاشون رو گوش کنم. دوباره گوشی رو به روی صندلی کناری انداختم و به سمت خونه حرکت کردم. تینا قصد داشت موضوع ازدواجمون رو تو لواسون چه کارشون به رابطه می کشید یا نمی کشید به سیامک بگه. اینطوری می خواست از لو رفتن اینکه دوست دختر سیامکه جلوگیری کنه و اگه تو لواسون زیر خواب شد و سیامک کرد توش هم به کسانی مثل سعید و امیر و بقیه چیزی نگه.
مشخص بود خوش تیپی و جذابیت سیامک برای تینا از هر چیزی واجب تره.حالا دیگه میدونستم اخلاق و رفتار خوب من برای تینا تو رده دومه. مطمئن بودم پای تینا به لواسون برسه گاییده شدنش توسط سیامک حتمی هست؛ چون بارها پیش من و تو ترم قبلی از کردن تینا در آینده حرف زده بود.
تینا هم خیلی زرنگ بود. اعتراف می کنم دست کم گرفته بودمش. یک دوست زرنگ دیگه مثل فرانک هم داشت که تو بعضی کارها مثل دوست پسر گرفتن و... راهنمایش می کرد. بدبختی من این بود که تینا به حرفهای فرانک هم اعتقاد داشت و از اون تاثیر میگرفت و به حرف هاش گوش میکرد.
حال خراب و داغونی داشتم که برگشتنم از قیطریه به خونه تا نزدیک ظهر طول کشید. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. دوست نداشتم مادرم منو با این وضعیت ببینه‌.‌‌ نمیدونستم باید با تینا چیکار کنم. اصلا دوست نداشتم از دست بدمش. از اون طرف هم تینا بدجوری خودشو تو دل مادرم جا کرده بود و مادرم طرفدارش شده بود. خانواده هامون هم به طرز وحشتناکی به هم نزدیک شده بودن؛ طوریکه انگاری چند ساله همدیگه رو میشناسن.
یک راه بیشتر به ذهنم نمی رسید. حالا که تینا مال من شده و کلی زحمت کشیدم تا به دستش آوردم، نباید بذارم کس دیگه غیر از خودم دستش به بدن و اندامش برسه. باید مانع کرده شدن و حال دادنش به سیامک میشدم. برای همین بهترین کار، گفتن حقیقت ازدواجمون به سیامک و بچه های دانشکده بود... هر چند میدونستم حسابی ضایع میشم و آبروم میره، اما در عوض بکن های اطراف تینا از کنارش پراکنده میشدن و رفاقت و رابطه ای که بین تینا و سیامک در حال شکل گرفتن بود از بین می رفت یا اگه نمی رفت با برملا کردن برنامه رفتنشون به لواسون از بین می بردمش...
به سر کوچمون که رسیدم در مورد فرانک هم تصمیم قاطعی گرفتم؛ اینکه هر جوری شده حتی اگه با زور باشه، در آینده بکنمش...
چون تو پنهون کردن ازدواجمون و دوست پسر گرفتن تینا باهاش همکاری کرده بود و از همه بدتر به بهونه تولدش بازم با تینا همکاری کرده بود تا منو بپیچونه و واسه عشق و حال با سیامک به لواسون بره...
ظهر موقع ناهار سعی می کردم جلوی مادرم عادی باشم. حالم از صبح خیلی بهتر شده بود. تازه داشتم از شوک حرفایی که تو تلگرام تینا شنیده بودم بیرون می اومدم. بعد از ناهار، رفتم تو اتاقم یک ساعتی خوابیدم. وقتی بیدار شدم، بلافاصله دوباره ذهنم درگیر اون موضوع شد؛ اما این بار فقط فکر و خیال می کردم. کاملاً آروم بودم و ذهنم تو گذشته ،حال و آینده سیر می کرد.
تا زمانیکه تینا جای خودم عاشق اخلاق و رفتارم بود، منم نمی تونستم از ته دل دوستش داشته باشم. داشتم به این نتیجه می رسیدم شاید تینا به خاطر خوشگلیش لقمه ای بزرگتر از دهن من بوده که من برداشتم.
اون روز بعد از ظهر وقتی تینا به من زنگ زد، تمام تلاشمو کردم تا عادی جلوه کنم.کلی قربونم رفت و حرفهای عاشقانه زد. عجیب بود که با دوست دارم گفتن های تند تندش داشت باعث تحریکم میشد و کیرم تو شلوارم در حال شق شدن بود. حالا که میدونستم از سیامک خوشش اومده و این حرف های عاشقانه اش به من فیلم و ظاهر سازیه بدجوری شق کرده بودم.
هر روز بین ده تا پانزده بار به تینا زنگ میزدم، اما اون روز از وقتی از خونشون برگشته بودم، زنگ نزده بودم و این تینا رو نگران کرده بود. میخواست وانمود کنه منو خیلی دوست داره.
موقع صحبت کردن با تینا داشتم کیرمو می مالیدم. نمیدونم چه بلایی سرم اومده بود. اصلا حال و احوالم با صبح قابل مقایسه نبود.
تا شب هی به خودم میگفتم اگه هم موفق بشم رفاقت تینا و سیامک رو به هم بزنم، چطوری می تونم تا آخر عمر مانع رفاقت تینا با پسرهای دیگه بشم.
تینا دختر بود. خوشگلم بود و به راحتی می تونست با یه نگاه معنی دار ، هر پسری رو جذب خودش کنه. همین مسئله داشت یواش یواش باعث تغییر دیدگاه من میشد.دیگه مثل صبح ناراحت نبودم.
فقط میدونستم اگه زودتر اقدامی نکنم، سیامک با کردن تینا تو لواسون ، وقتی بفهمه تینا زن منه آبرویی برام نمی مونه.
عجیب بود که به خودم میگفتم کاشکی سیامک غریبه بود؛ اینطوری برام قابل تحمل تر بود.
مدت زیادی بود که تو تخت خوابم داشتم به این موضوع فکر میکردم. یواش یواش تصور گاییده شدن تینا توسط سیامک تو لواسون به ذهنم وارد میشد. تصور اینکه دو تایی لختن و سیامک داره محکم تلمبه میزنه...تصور اومدن آب سیامک...
تا عصری که پدرم به خونه اومد، تو اتاقم بودم. تا اون موقع کیرم بارها شق کرد و خوابید.
انگاری از قبل آمادگی چنین روزها و چنین اتفاقاتی رو داشتم. حال و احوال صبح و عصرم اصلا با هم قابل مقایسه نبود. انگاری فقط شوک اولیه این خیانت برای من آزار دهنده بود.
به نظرم این آمادگی قبلی نسبت به خیانت تینا و تغییر حالتی که داشت برعکس صبح در من شهوت ایجاد میکرد، یه عامل اساسی داشت و اون خوندن داستان های سکسی مثل رابطه با محارم و بی غیرتی بود که از دوران نوجوانی تا قبل از ازدواجم با من همراه بود. تو اون لحظات مثل آدمی بودم که آب از سرش گذشته و اتفاقی که نباید می افتاد، افتاده و باید بی خیال بود.اصلاً فکر نمی‌کردم اون چیزهایی که تو خاطره ها و داستانهای سکسی بی غیرتی می خوندم، یه روزی هم به طور واقعی تو زندگی من اتفاق بیفته.حالا تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم. تکلیفم با خودم معلوم نبود. نمی دونستم چی می خوام. آیا دوست دارم همه چیز در حد همون حسرت خوردن دیگران و حرف های ناجورشون پشت سر تینا باقی بمونه؟ یا اینکه با توجه به این قضیه، دوست دارم دیگه هیچ حد و مرزی نباشه تا سیامک کار رو تموم کنه.
آخر شب وقتی دوباره به اتاقم رفتم، دیگه از ناراحتی و غیرت صبح خبری نبود. تصمیم گرفتم ادامه صحبت های تینا و فرانکو که نصفه کاره ول کرده بودم، دوباره گوش کنم.
گوشیمو برداشتمو، در حالیکه با دست دیگم کیرمو می مالیدم، اینترنت رو فعال و چند لحظه بعد وارد صفحه تلگرام چت این دو نفر شدم.
به روی ادامه فایل صوتی فرانک که زدم، هنوز داشت در مورد صحبت هایی که از بچه ها ضبط کرده بودم مانور میداد. این دیوث هی داشت به تینا القا میکرد که شایان بی غیرته... بهش میگفت کسی که موقع پخش حرفای ضبط شده بچه ها، جای تاسف خوردن پیش تو، کیرش شق میشه حتما بی غیرته و روت تعصب نداره.
از شنیدن این حرف فرانک حسابی شوکه شدم. اصلا انتظار چنین حرفایی رو از این عوضی نداشتم.چه راحت اسم کیر رو به زبون می آورد.
تو ذهنمم نمی گنجید تینا در مورد شق شدن کیرم موقع پخش فایل ها، چیزی به فرانک گفته باشه. ازش دلگیر شدم. حسابی آبروم جلوی این فرانک دیوث رفته بود...
این دختره فرانک ، کمی پایین تر هم تو ادامه حرفاش به صورت متن ، تینا رو سززنش کرده بود که اگه از این بی غیرتی و تعصب نداشتن شایان استفاده نکنی، خیلی اسکل و بی عرضه هستی...رو بی غیرتیش کار کن، ببین تا کجا می تونی جلو بری. ازش امتیاز بگیر‌. کاری کن همه چی یواش یواش براش عادی بشه؛ در این صورت می تونی بدون ترس و لرز از شایان دوست پسر داشته باشی...
تو اون لحظات کارم فقط خوندن پیام های رد و بدل شده این دو نفر بود. گاهی هم ناخواسته کیرمو می مالیدم.
نمیدونم برای تایید حرفای فرانک بود یا چیز دیگه، تینا تو جواب فرانک ، حتی ماجرای شق کردنم تو پارک ملت،موقع تمرین اسکیت رو هم به فرانک گفته بود...این دیوث هم دوباره همون حرفای قبلی رو تکرار کرده بود؛ به تینا گفته بود اینم یه مدرک دیگه؛ مطمئن باش شایان خوشش میاد باهات بلاسن، بهت بمالن...من اگه جای تو بودم بدتر کاملا بی غیرتش میکردم.
وقتی تینا تو نوشته هاش به فرانک گفته بود خودشم چنین قصدی داره، کیرم تو شلوارم در حال شق شدن بود.
دیگه خوندن و شنیدن بقیه حرفاشون بی مزه شده بود و به من هیجان نمیداد ؛ چون تینا داشت از اخلاق , رفتار و مهربونی من و طرز برخوردم با خانوادش پیش فرانک تعریف میکرد.
با شنیدن و خوندن حرف های این دو نفر تو تلگرام و اینکه در مورد من چطور فکر می کنند، چنان دچار شهوت شده بودم که وقتی دستمو از روی شلوار به کیرم مالیدم، بلافاصله آبم با فشار داخل شورتم ریخت. بعد از اومدن آبم بلافاصله اون حس بد دوباره به سراغم اومد. حس بدی که دفعه قبل به خاطر تصورکرده شدن تینا توسط منصور و بعد از اومدن آبم به من دست داده بود. این دومین بار بود که به طور ناخواسته جق میزدم.برای فرار از این حس بد تصمیم گرفتم بخوابم و خوابیدم. صبح ساعت ۵ از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد. دوباره اتفاقات روز قبل به ذهنم هجوم آوردن. اون حس بد بعد از جق هم از بین رفته بود. تو اون لحظات ابتدایی صبح یهو یاد صفحه چت تینا و سیامک تو تلگرام افتادم. گوشی موبایلمو از بالای سرم برداشتم. داشتم دوباره دچار هیجان می شدم. از شهوت و هیجان دستم می لرزید.
صفحه چتو کمی بالا کشیدم و بلافاصله شروع به خوندن کردم. تاریخ چت کردناشون نشون میداد سیامک ازخیلی وقت پیش دنبال زدن مخ تینا بوده.
دقیقا حرفای سیامک به تینا همون مدل حرف هایی بود که قبلا برای کردن و گاییدن و راضی کردن یکی از دختر های دانشکده به کار برده بود. اون موقع دوست دخترش کسی دیگه بود. گاهی چنان جو گیر می شد که صفحه چتش با اون دختر و حرفای سکسی که با هم زده بودن رو به من نشون میداد. اینجا هم همه اون حرفا وجود داشت. سیامک دیگه ترسی از به کار بردن واژه هایی مثل: بخورمت، بکنمت، بذارم بهت و... نداشت؛ و این نشون میداد مخو زده و منتظره تو ویلای لواسون کار رو تموم کنه.
تو اون لحظات کیرم کاملا شق بود.نمیدونم چرا با دوستت دارم گفتن های تینا به سیامک، جای اینکه ناراحت بشم کیرمو می مالیدم.
به خصوص وقتی به صورت پیام صوتی و با عشوه به سیامک دوست دارم میگفت، آمپر به سقف می چسبوندم. تا اون موقع اینطور عشوه ریختن از تینا ندیده بودم.انگار نه انگار که شوهر کرده؛ با پررویی هر چه تمام به سیامک دوست دارم میگفت.
آخرین حرفی که از سیامک خوندم کار کیرمو ساخت. آبم به یکباره داخل شورتم ریخت. در ظاهر به به شوخی از تینا پرسیده بود حالا شوهرت میذاره یه شب ازش دور باشی تا یه نفر دیگه تا صبح تو لواسون رو زنش بخوابه؟...
ساعت نزدیک ۹ بود.ساعت۱۰ صبح کلاس داشتم. تینا کلاس نداشت. بعد از جق باز هم همون حس عجیب و بد به سراغم اومده بود. دوباره همه تنم نسبت به سیامک نفرت شده بود. یه مدت بود کمتر می دیدمش.
باز هم با تخلیه شهوتم و با به اوج رسیدن اون حس بد و عجیب برعکس چند دقیقه قبل که از خیانت تینا دچار هیجان و شهوت شده بودم ؛حالا از ناراحتی به گریه افتاده بودم. معلوم نبود چه مرگم شده. تکلیف خودمو نمیدونستم. داغون داغون بودم. باز برای اینکه با مادرم روبرو نشم، کتاب ها و وسایلمو برداشتم و زودتر از همیشه با ماشینم از خونه بیرون زدم. کنار خیابون پارک بودمو داشتم به این فکر میکردم چی شد که به اینجا رسیدم.چرا چند ساعت پر از شهوت و هیجانم؛ چند ساعت پر از غم و قصه؟.
با دوبار جق ناخواسته و اومدن آبم و ناراحتی بعدش، به این نتیجه رسیدم، همه این تمایلات و خواسته ها در حد فانتزی وخیالی هست و در واقعیت تردید داشتم بتونم کرده شدن تینا توسط دیگران رو تحمل کنم. برای همین اون روز صبح به خاطر حال خراب و داغونم، تصمیم گرفتم قبل از اینکه سیامک تو لواسون کار رو تموم کنه، ازدواجم با تینا رو حداقل پیش سیامک علنی کنم.
اینجا دو حالت داشت. یا کنار می کشید؛ که خوب همه چی تموم میشد؛ یا یواشکی ادامه میداد که اون وقت مجبور میشدم باهاش برخورد کنم.
با همون حال خراب به سمت دانشگامون حرکت کردم. تو مسیر دنبال این بودم که از چه راهی جریان ازدواجمو به سیامک بگم. تصمیم داشتم بعد از پایان کلاس مشترکمون، تو محوطه دانشکده بهش خبر بدم؛ اما چطوری و چگونه؟ چیزی به ذهنم نمیرسید؛ تا اینکه بعد از کلاس، به جای محوطه دانشکده، تو نزدیک محوطه پارکینگ دیدمش. خیلی سریع فکری به ذهنم رسید.
از اونجا تا محوطه پارکینگ و جایی که ماشین سیامک پارک بود، دویست تا سیصد متر فاصله بود. با سیامک همراه شدمو، در حالیکه سعی میکردم عادی باشم، در مورد تدریس یکی از استادامون به نام "ملکی" باهاش وارد بحث شدم.
من سمت چپ سیامک حرکت میکردم. دیگه وقتش بود برنامه ای که قصد اجراشو داشتم انجام بدم. یکی دو دقیقه بعد که نصف پارکینگ رو پشت سر گذاشته بودیم. دستمو تو جیب سمت راست شلوارم کردمو سوئیچ و حلقه ازدواجمو، جوری بیرون کشیدم تا حلقه روی زمین بیافته. حلقه که روی زمین افتاد ،به سمت راست و یکی از ماشین های کناری غلت زد. داشت زیر ماشینه می رفت که پامو روش گذاشتم. در حالیکه خودمو نگران نشون میدادم. حلقه رو از روی زمین برداشتمو سر جای خودم ایستادمو طوریکه سیامک بفهمه گفتم: وای حلقم داغون شد!.
به خاطر گذاشتن پام روی حلقه، کمی از حالت دایره ای در اومده بود ؛ اما طرح روش آسیبی ندیده بود. یکی دوبار دستم کردمو درآوردم. تا بیخ انگشتم نمیرفت. همون لحظه سیامک حلقه رو ازم گرفت و گفت: ببینم ریدی توش یا نه. بعد هم ادامه داد تو سوئیچ ماشینتو بیرون آوردی، این تو جیبت چیکار میکرد. بعد از بررسیش گفت: این طلاست؟
چند لحظه سکوت کرد و گفت: کمی بیضی شده ، ولی درست میشه. یهو انگاری تازه دوزاریش افتاده باشه، با خنده گفت: کس خل تو مگه ازدواج کردی حلقه تو جیبت میذاری.
یهو خندش قطع شد و گفت: چقدر شبیه حلقه ازدواج تیناست.
الکی خواستم ازش بگیرمش، نداد و داشت بیشتر بررسیش میکرد. نقشه ای که کشیده بودم داشت جواب میداد.
گیر داده بود این حلقه تیناست دست تو چیکار میکنه؟
یکی دوبار خواستم ازش بگیرمش نداد. اسرار میکرد چرا حلقه تینا تو جیب تو بوده.
ترسیدم اگه بیشتر اسرار به گرفتن حلقه کنم، دیگه پی گیر نباشه وحلقه رو پس بده. برای همین بهش گفتم: راستش دو سه ماهی هست با تینا عقدکردم. این هم حلقه ازدواجمونه، قرار نبود کسی از بچه های کلاس و دانشگاه بفهمه، ولی انگاری امروز گند زدم. از این جریان فقط فرانک خبر داره.
با قیافه ای متعجب! پوزخندی زد و گفت: کس نگوبابا، تینا پشماشو هم به تو نمیده، چه برسه بخواد باهات ازدواج کنه.
خندیدمو گفتم: مگه من چه مشکلی دارم؟
حرفمو قطع کرد و گفت: آخه اسکل، تینا با اون قیافه و صدتا پز و افاده، اومده با تو ازدواج کرده؟ اصلا چرا ازدواج کرده؟ دیدم حسابی داره منو ضایع میکنه، بهش گفتم من و تینا از هر نظر چه اخلاقی و چه طرز فکر شبیه هم هستیم. من ازش خواستگاری کردم. چند تا شرط گذاشت. منم قبول کردم. الانم عقد رسمی هستیم. قراره بعد از اینکه لیسانس گرفت، زندگیمون رو شروع کنیم.
بالاخره جدی شد. داشت همینطوری منو نگاه میکرد. این بار با طعنه گفت: تو قیافتو تو آینه دیدی؟ حتی سطح کلاس اسم هاتونم به هم نمیخوره...تینا کجا و شایان کجا...
حلقه رو که ازش گرفتم گفت: اگه دروغ نمیگی پس چرا همه چی رو پنهان کردین؟ چرا تو حلقتو دستت نمیکردی؟ کس نگو دیگه.
گفتم: تینا ازم خواست فعلا چیزی نگم. چون میگفت بچه ها پشت سرش چرت و پرت زیاد گفتن و میگن. در ضمن ترم گذشته یادت رفته جلو منم پشت سرش کلی حرف میزدین؟
سیامک حسابی ناراحت به نظر میرسید. انگاری شوکه شده بود. معلوم بود هنوز باور نکرده، چون هی میگفت تینا با اون قیافه با تو ازدواج کرده؟؟
وقتی دیدم هنوز باور نکرده گفتم: اصلا بیا بریم خونه ما عقدنامه و شناسنامه خودمو نشونت بدم؛ تا باور کنی. فکر نمیکردم قبول کنه، ولی در کمال تعجب قبول کرد و گفت: اگه اون با تو عقد کرده باشه، من موهامو گو میمالم.
من سوار ماشین خودم شدم و سیامک هم پشت سرم حرکت کرد.
تا یه حدودی مسیرمون یکی بود فکر کردم میره خونه خودشون، ولی دیدم هنوز پشت سرمه. نمیدونستم آخرش چی میشه، ولی تصمیم داشتم اگه همه چی اونجوری که من میخوام پیش نرفت، چیزی رو بهونه کنم تا مانع از رفتن تینا به لواسون بشم.
رسیدم خونه و ماشینمو به پارکینگ بردم. شک نداشتم تا الان به تینا هم زنگ زده و جریان رو گفته ،اما دیگه برام مهم نبود. اتفاقا منم همینو میخواستم.
وقتی برگشتم هنوز تو ماشین نشسته بود.کاملا معلوم بود حسابی به هم ریخته. تو ماشینش نشستم. اصلا حرف نمیزد. اول عقدنامه و بعد شناسنامو نشونش دادم. یکی دو دقیقه بعد با لحنی آروم گفت: یعنی من بعد ازسه سال این قدر پیش تو ارزش نداشتم که جریان ازدواجتو حداقل به من بگی؟
سرمو به نشانه تاسف تکون دادمو گفتم: با اون همه حرفی که بچه ها جلو من به تینا زده بودن خیلی ضایع بود. وسط حرفم پرید و گفت: تو چطوری تونستی حتی بعد از نامزدی و عقد کردنت، بازم حرفاشونو تحمل کنی؟
تاریخ عقد کردنت که اینجا ۱۵ بهمنه، خوب توی این دو سه ماه صداشو در نیاوردین؟ اگه مشکلت حرف بچه ها بود ، می تونستی به بچه هایی که شما رو می شناختن و به تینا چرت و پرت میگفتن بگی من با تینا نامزد کردم، دیگه حق حرف زدن بیخود ندارین...
بهش گفتم: به حرف تو همه چی آسونه چون جای من نیستی.
ازم خواست از ماشین پیاده شم. خودشم پیاده شد. اومد سمت من و منو بغل کرد و گفت: مبارکت باشه رفیق خوبم. بعد با خنده گفت: قرمصاق چیکار کردی که این با این قیافه قبولت کرد؟
بعد هم ادامه داد بیا تو بین بچه هایی که شما دو تا رو می شناسن بگو عقد کردین، تا دیگه چرت و پرت پشت سر تینا و جلوی تو نگن.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
Alideda:
قسمت سوم :

خیلی خیلی خوب بود.

سپاس فراوان
     
  
مرد

 
قسمت ششم :

اون روز سیامک بابت حرفایی که قبلا در مورد تینا زده بود، ازم معذرت خواهی کرد و گفت: اون حرفا رو تو دوران مجردیت بهت زدم؛ الان دیگه همه چی عوض شده. بعد هم برام آرزوی خوشبختی کرد و رفت.
هنوز سه چهار دقیقه از رفتنش نگذشته بود که تینا زنگ زد. تابلو بود که زنگ میزنه. انگاری خیلی بی حال و غمگین بود. آروم حرف میزد. به من گفت: حسابی گند زدی، سوتی دادی سیامک فهمید. الان میره همه جا رو پر میکنه.
تو دلم از این پیروزی خوشحال بودم.خوشبختانه مدل حرف زدن تینا نشون میداد اصلا به من شک نکرده؛ چون روزهای زیادی حلقه ازدواجم تو جیبم بود و بیرون از دانشگاه دستم میکردم.
حتی یکی دو بار هم جلوی تینا و کنار درب ماشینم، وقتی سوییچ از جیبم در می آوردم بیرون افتاده بود.
یک هفته از این اتفاق گذشت.یک هفته ای که تینا خودشو یه جورایی تو خونه زندانی کرده بود. حتی دانشگاه هم درست و حسابی نمی اومد. مثل همیشه تند تند به من زنگ نمیزد. در کل دختر کم حرفی شده بود.
الکی میگفت این بار پریودم سخت بوده... وقتی می دیدم به خاطر سیامک زانوی غم بغل گرفته، به حال خودم افسوس می خوردم که ای کاش منم مثل سیامک تیپ و قیافه داشتم ودخترا اینطوری برام غش و ضعف میکردن.
با این حال و با وجود اینکه تینا قصد خیانت داشت، اما از ازدواجم باهاش پشیمون نبودم. چون مطمئن بودم زیباتر از تینا نصیب من نمیشد. تازه تو اتفاقات ناخوشایندی هم که افتاده بود، من هم مقصر بودم که فانتزی ها و تمایلات غیر واقعی مورد علاقه ام در دوران مجردیو وارد زندگی متاهلیم کرده بودم.
در اصل هر دو مقصر بودیم. تو اون مدتی که کمتر تینا رو می دیدم، منم سعی کرده بودم ذهنمو از فکر کردن به فانتزی های جنسی و تمایلات تابو شکن خالی کنم.
حالا دیگه به خاطر ناراحت بودن تینا این من بودم که به خونشون می رفتم و برای عوض کردن حال و هواش به پارک قیطریه که دو سه تا کوچه تا خونشون فاصله داشت می بردمش...
تو چند تا از آلاچیق ها بیشتر اوقات، عصرها چند تا نوازنده گیتار بودند که گاهی اونجا جمع می شدند. می زدن و می خوندن. پاتوق ما چند روزی اونجا بود.تینا هم به گیتار علاقه نشون داده بود. دوست داشت یاد بگیره؛ میگفت صدای گیتار به من آرامش میده. دیگه خودش بدون من اونجا می رفت.
چند روزی بود تلگرام تینا رو چک میکردم.‌ واقعا دیگه خبری از پیام های جدید سیامک نبود. تازه همه سوابق پیامکی شو حذف کرده بود.با توجه به اینکه یک بار به خاطر شوهر کردن تینا ولش کرده بود و دوباره برگشته بود، می ترسیدم کس خل بشه دوباره بعد از یک مدت برگرده؛ به خصوص که اسمش هنوز تو ادد لیست تینا وجود داشت.
نتیجه کارم مثبت بود. سیامک تا اینجا مرام به خرج داده بود و به خاطر من تینا رو کنار گذاشته بود. فکر نمیکردم رفیق با مرامی باشه. ولی نشون داد در اوج شهوت، انسانیت هم داره...جریان لواسون هم کاملا کنسل شده بود.
تینا بالاخره بعد از یک هفته کم محلی به من، کم کم از لاک خودش بیرون اومد. ازم خواست واسه تمرین اسکیت به پارک ملت بریم. یک هفته بود نکرده بودمش. کمرم کاملا پر بود. خیلی دوست داشتم بعد از تمرینش به آپارتمانم ببرمش و اونجا بکنمش، برای همین بهونه کردم تا بی خیال تمرین بشه. از پارک ملت بیرون زدیم. وقتی مسیر رفتن به آپارتمان برای تینا تابلو شد ، یهو زد زیر خنده و گفت: میخوای منو بکنی؟
لپشو گرفتمو کشیدمو به کیرم اشاره کردمو گفتم: اگه من نکمت این منو میکنه.
در ضمن میخوام بزنم جلو، بریزم عقب...
یهو خنده کنان کیفشو تو سرم کوبید و گفت باشه بابا کونم بهت میدم.
تعجب کرده بودم این بار چه راحت با کون دادن موافقت کرد. اما چند لحظه بعد فهمیدم جریان چی بوده. اول کلی خودشو برام لوس کرد؛ بعد با کلی ناز و عشوه گفت: شایان اگه بخوام مانتو جلو باز بپوشم از نظر تو اشکال داره؟
یک لحظه از این حرفی که زد جا خوردم. تینا کسی بود که تو دوران نامزدی و قبل از اون، زنان و دخترانی که مانتو جلو باز می پوشیدنو به خاطر به نمایش گذاشتن عمدی ران ها و لا پاشون واسه مردان محکوم میکرد، اما حالا خودش قصد داشت مانتو جلو باز بپوشه.
لپ نرمشو گرفتمو کشیدمو گفتم: اگه خودت دوست داری منم بدم نمیاد مانتو جلو باز بپوشی، ولی تو خودت چند ماه پیش میگفتی این دخترایی که مانتو جلو باز می پوشند، بدشون نمیاد لاپاشون تو دید آقایون باشه.
لپشو از تو دستم آزاد کرد، با یه قیافه حق به جانب گفت: خوب الان این مانتو ها داره مد میشه. منم میخوام بپوشم. نگاش کردمو گفتم من مشکلی با مانتو جلو باز پوشیدنت ندارم، ولی لامصب تو همینطوری هم یه پسر از کنارت رد میشه میخواد درسته بخورتت؛ وای به حال اینکه مانتو جلو بازم بپوشی...
تینا به خاطر حرف ها و تعاریفی که ازش میکردم، حسابی خوشش اومده بود. وقتی هم فهمید بدم نمیاد مانتو جلو باز بپوشه، حسابی ذوق زده شده بود. کم مونده بود تو ماشین از سر و کول من بالا بره‌‌‌‌.
اون روز تو آپارتمان خودمون دو بار اساسی از جلو و عقب کردمش.بعد گیر داد بریم مانتو بخریم. میگفت برادر پانیذ یکی از همکلاسی هاش، نزدیک میدان هروی بوتیک لباس زنانه داره من و فرانک و دو سه تا از بچه های دانشکده تا حالا دو سه بار ازش خرید کردیم، منو میشناسه مغازشو هم به هم بریزم چیزی نمیگه.
با خودم حساب کردم ۲۴ متری سعادت آباد کجا و نزدیک میدون هروی کجا، دوبار هم کرده بودمش دیگه حال رانندگی نداشتم؛ واسه همین بهش پول دادم، براش آژانس گرفتم از اونجا تا قیطریه هم راهی نبود؛ میتونست خودش به خونه بره...
روز اولی که تینا یه مانتو جلو باز صورتی آستین کوتاه پوشیده بود، دقیقاً یادمه. بیشتر از چیزی که تصور می کردم حتی بیشتر از دخترای دیگه کس و کونشو بیرون ریخته بود. باد هم که میزد مانتوی نازکش کنار میرفت و برجستگی کونش کاملا نمایان میشد. یه شلوار جین زاپ دار آبی که جلوی رون ها و لای پاشو به طرز وحشتناکی خوش فرم نشون میداد هم تو پاش بود.
قرارمون پارک ملت و محل تمرین اسکیت تینا بود، اما بنا نبود اسکیت کار کنه. وقتی دیدم با این تیپ جلو پسرها و تو ملا عام از قیطریه تا پارک ملت اومده، حال عجیبی پیدا کردم. احساس کردم حالم داره عوض میشه، ذهنم داشت درگیر فانتزی ها و تصورات دو سه هفته قبل میشد که سریع سرکوبش کردم.
سر قرار که همدیگه رو دیدیم خندید و گفت از این به بعد میخوام این تیپی بگردم.
تینا خوشگل که بود با بیرون گذاشتن لاپاش و رون های خوش استیلش، بدجوری تو چشم پسرهای جوونی که از روبرو می اومدن رفته بود.
بعضی ها اینقدر پررو بودند که با وجود بودن من و راه رفتنم کنار تینا، مستقیماً لا پاشو نگاه میکردن. بعضی ها محتاط تر بودند؛ وانمود می کردند روبرو نگاه می کنند اما می تونستم رد نگاهشون به لاپای تینا رو تشخیص بدم. اما چیزی که تو اون روزها منو نگران کرده بود، نگاه دیگران به لاپای تینا نبود؛ بلکه هجوم دوباره فانتزی ها و تصورات تابو شکن بود که یواش یواش با جلو باز پوشیدن تینا، دوباره داشت تو ذهنم جون میگرفت .خیلی سعی میکردم این حس ها رو سرکوب کنم اما موقتی بود .هر بار با نگاه خیره و حسرت وار یه پسر به اندام و لاپاش دوباره اون فانتزی ها و تصورات با شدت بیشتری به ذهنم هجوم می آوردن
سرانجام به خاطر هیجان و شهوت زیادی که این تمایلات در من ایجاد میکرد، بالاخره سد نه چندان محکم غیرتم شکست. این بار خود تینا هم تو شکستن این سد غیرت و ورود دوباره اون تمایلات به مغزم مقصر بود. تا نگاه یه پسر رو به لاپاش می دیدم، از هیجان و حسرتی که اون پسر میخورد، در جا شق میکردم. برای تابلو نشدن شقی کیرم جلوی تینا و آدم های عبوری، یا روی زمین می نشستم و الکی با بند کفشم ور میرفتم؛ یا وسیله ای که دستم بود رو جلوی کیرم قرار میدادم.
این قدر این کارها رو تکرار کرده بودم که تینا همون روزهای اول فهمید. یه روز که داشتم الکی بند کفشمو می بستم، خندید و گفت با بند کفشت ببندش دیگه بالا نیاد.
شاید سر همین شق کردن های من بود که تینا هم هیچ تلاشی برای پوشوندن پاها و لا پاش نمیکرد. وقتی هم باد به زیر مانتوش میزد و تمام پاها و کس و کونش تا شکم معلوم می شد، آروم می خندید و از خجالت دیده شدن اندامش توسط دیگران وای وای میکرد.
اولین بار که چنین اتفاقی افتاد، رفته بودیم منیریه واسه تمرین اسکیت تینا کلاه ایمنی بخریم. چند متری از تینا عقب افتاده بودم. داشتم به یکی از دوستام که تو منیریه آشنا داشت زنگ میزدم. ک یهو باد به زیر مانتوش زد چند ثانیه ای به سمت راست حرکتش داد. تمام پاها و لاپا و کونش چند ثانیه ای بیرون افتاد. همون لحظه یکی از ورزشی فروش ها که جلوی درب مغازش ایستاده بود، با گفتن "جون بخورمت" واکنش نشون داد. وقتی هم دید تینا آدم حسابش نکرد، حرصشو با گفتن "چاقال خانم" نشون داد. منم که دوباره همون آدم قبلی و پر از شهوت شده بودم به پسره چیزی نگفتم. تازه خوشمم اومده بود؛ طوریکه از فردای اون روز هر بار در حال پیاده روی بودیم، تو موقعیت های مناسب از عمد ازش عقب می افتادم؛ تا پسرهایی که از روبرو می اومدن یا نزدیکش ایستاده بودن، با دیدن لا پاش از خجالتش در بیان.
دو سه بارکه از عمدی عقب افتاده بودم، می ایستاد تا من برسم؛ اما با زیاد شدن این عقب موندن ها احساس کردم فهمیده عمدی عقب می مونم، چون دیگه نمی ایستاد بهش برسم و به رفتن ادامه میداد. اصلا اعتراضی هم نمیکرد.
اردیبهشت ماه هم رفت. وارد خرداد ماه شده بودیم. داشتیم امتحانات پایان ترم رو می دادیم. تینا مدتی بود بی خیال تمرین اسکیت تو پارک ملت شده بود و تو پیست اسکیت بوستان قیطریه نزدیک خونشون تمرین میکرد. از اون روزی هم که تو آلاچیق های پارک قیطریه گیتار زدن و خوندن دختر و پسرها رو دیده بود، به موسیقی هم علاقه مند شده بود. از تو خیابون جمهوری واسه خودش گیتار خریده بود و با دختر و پسرهای تو آلاچیق ها که من فقط یکبار چندتاشون رو دیده بودم تمرین میکرد و اونها بهش یاد میدادن.
بیشتر از یک ماه بود که تینا همه جا به غیر از دانشگاه، مانتو جلو باز می پوشید. تو پیاده راه رفتن هامون که از عمد عقب می افتادم ،بارها کلماتی مثل "جون" ، "بخورمت" و یا کستو بخورم از پسرهایی عبوری و یا کناری تینا شنیدم؛ اما با هیچ کدومشون درگیر نشدم. برای توجیه کردن درگیر نشدنم به تینا گفته بودم وقتی مانتو جلو باز می پوشی،از پسر جماعت انتظار نداشته باش چیزی بهت نگن.
اصلاً فکر نمیکردم به این سرعت و تو دوران عقدمون به اینجا برسم. تینا با رفتارهایی که کرده بود و می کرد، داشت منو مجبور به اجرای فانتزی ها تو زندگی واقعی می کرد. یواش یواش دوتا فانتزی و تصور بزرگ در موردش تو ذهنم شکل گرفت.
اول دیدن گاییده شدنش؛ طوری که نفهمه من دارم دادنشو می بینم و دومی باز هم گاییده شدنش، علنی و جلوی خودم...
هر روز که می گذشت، این دوتا فانتزی و تصور در ذهن من قوی تر می شد. حالا دیگه از این که اجازه نداده بودم سیامک کار رو تموم کنه پشیمون بودم. دیگه از خیانت تینا هم ناراحت نبودم. از اون روزی هم که مانتو جلوباز پوشید و تصورات و تمایلات دوران مجردیم دوباره برگشتن، دیگه تلگرامشو چک نکرده بودم. در کل بی خیال شده بودم.
خرداد ماه و امتحانات پایان ترم تمام شده بود که یه شب زد به سرم تلگرامشو باز کنم. تو تخت خوابم دراز کشیده بودم که وارد تلگرامش شدم.
اسم فرانک و یه پسر به نام مازیار رو تو بالای ادلیستش سنجاق کرده بود. کنجکاو شدم بفهمم تینا و فرانک تو این مدت چی به هم گفتن. به روی اسم فرانک ضربه زدم و شروع به خوندن پیام های صوتی و نوشتاری کردم.
خوندن و شنیدن حرفای این دو نفر نزدیک یک ساعت طول کشید. گاهی وقتا حرف زدنشون نصف کاره مونده بود، گاهی وقتا هم ادامه حرفاشون رو تلفنی به هم گفته بودن و حرف زدنشون ناقص مونده بود؛ اما به طور کلی از خوندن و شنیدن حرفاشون یک جاهایی به شدت شوکه شدم و مو به تنم سیخ شد؛ یک جاهایی هم خجالت کشیدم اما دچار هیجان و شهوت شدم.
شوکه شدنم به خاطر این بود که فهمیدم مانتوجلو باز پوشیدنش و تو معرض دید قرار دادن لا پاش نقشه تینا برای بی غیرت تر کردن من بوده.
به فرانک گفته بود شایان حتی یکبار هم از من نخواسته که لای پامو بپوشونم... با این کارم دارم رو خودم بی تعصبش می کنم.
خجالت کشیدنم برای این بود که به فرانک گفته بود ،شایان به جای اینکه یقه اونهایی که تو خیابون به من فحش میدن رو بگیره، تازه کیرش شق میکنه...
بعد هم دوتایی به خاطر شق کردن هام توخیابون و اینکه من از عمد ازش عقب می افتم، حسابی به من خندیده بودن.
توی اون یک ساعتی که داشتم پیام هاشون به همدیگه رو می خوندم و می شنیدم، تینا صحبت از دوست شدنش با یه پسر کرده بود که گیتاریست هم هست و تو خیابان جمهوری بعد از پل حافظ با دوستاش فروشگاه لوازم موسیقی داره. وقتی این حرفو از تینا شنیدم در جا شق کردم. ناخودآگاه چند دقیقهای کیرمو میمالیدم. انگاری بهترین خبر اون چند ماه رو شنیده بودم.دقیقاً این همون چیزی بود که انتظارشو داشتم. میدونستم دختری که یکبار خیانت کنه بازم خیانت میکنه.
دیگه تکلیفم با تینا و تمایلات خودم روشن شده بود.
حالا که فهمیده بودم تینا برای دومین بار قصد خیانت داره، برای انجام تمایلات و فانتزی هام راسخ تر شدم. هی به خودم میگفتم حالا که منم دوست دارم و خوشم میاد و راضی به این کار هستم، پس مشکلی پیش نمیاد. معتقد بودم با یکبار پایین کشیدن تینا برای یک پسر دیگه زندگیمون خراب نمیشه. هی به خودم میگفتم فقط می خوام یک بار این اتفاق بیافته و بعد مثل آدم زندگی می کنیم.
حالا دیگه دسیسه تینا و فرانکو برای بی غیرت تر کردنم فهمیده بودم.خیلی تینا رو دست کم گرفته بودم.فکر نمیکردم اینطور همه جا حواسش به شق شدن کیرم باشه.
تصمیم گرفتم با تینا در جهت رسیدن به هدفش باهاش غیر مستقیم همکاری کنم.
احتمال اینکه تینا جلوی من واسه دوست پسرش پایین بکشه خیلی کم بود. تنها راهش طرح دوستی با دوست پسرش بود تا هر دوتا فانتزیم اجرا بشه.
روی اسم مازیار که اون بالا سنجاق شده بود زدم‌. حدس میزدم این همون دوست پسر جدیدش باشه. همین هم شد. شک نداشتم این جسارت و نترسیدنش برای قرار دادن اسم مازیار تو بالای ادلیستش و بی خیال بودنش نسبت به حذف نکردن پیام هاش بخاطر همون الگوی ترسیمی هست که روی گوشی موبایلش قرار داده.
مشخص بود حتی فکرشم نمیکنه من پیام هاشو خونده باشم.تا ساعت ۳ نیمه شب در حال خوندن پیام های رد و بدل شده صوتی و نوشتاری بین تینا و دوست پسر جدیدش بودم.
باورم نمیشد تینا در عرض چهار پنج ماه، دو بار به من خیانت کرده باشه. پسره یک سر و گردن از سیامک خوش تیپ تر، چهارشونه تر و جذاب تر بود. انگاری خوش تیپی سیامک دیگه سو تفاهم بود.
موهاشو از پشت بسته بود. ته ریش بوری داشت. بیشتر عکسایی که تو تلگرامش گذاشته بود، با گیتارش بود.مطمئن بودم این پسره اگر تو دانشگاه ما درس می خوند، خیلی از دخترای دانشکده الان زیرش خوابیده بودن.
این تینای دهن سرویس دیگه تابلو بود منو به خاطر اخلاق و رفتارم، به عنوان شوهر انتخاب کرده و پسرای خوشتیپ و جذابو به عنوان دوست پسرش انتخاب میکنه.برخلاف چیزی که میگه ریخت و قیافه براش از هر چیزی مهمتره.
تاریخ اولین چت کردنشون تقریبا نزدیک به روزی بود که دوتایی تو پارک قیطریه و آلاچیق ها، اون نوازنده های گیتار رو دیده بودیم. اون شب دیگه فهمیدم علت علاقه ناگهانی تینا به موسیقی و گیتار همین پسره بوده.
برام معلوم شد بیشتر از یک ماهه که با هم دوست هستن.
تینا این بار خودشو مجرد جا نزده بود، اما به مازیار گفته بود شوهرم رو من زیاد غیرتی نیست؛ ولی اخلاقش خیلی خوبه و آبروی منو برده بود.
دوستت دارم گفتن ها و رفتارهای عشقولانه پسره به تینا، تو همون روزهای اخیر شروع شده بود. انگاری پسره زیاد اهل چت و تلگرام نبود و بیشتر دوست داشت تلفنی صحبت کنه. برای تینا نوشته بود اگه شوهرت واقعا روت غیرت نداشته باشه،برای من خیلی خوب میشه.در این صورت میخوام علاوه بر شوهرت مال منم باشی.
باز هم به خاطر دوست دارم گفتن های یه غریبه به تینا و اینکه با وجود متاهل بودنش، بهش حس مالکیت داره، شق شق بودم. وسوسه شده بودم جق بزنم، اما ترس از اینکه دوباره اون حس بد سراغم بیاد پشیمونم کرد.
این بار دیگه دوست نداشتم علیه این پسره اقدامی کنم.دیگه دوست نداشتم با تصور و خیال گاییده شدن تینا، دچار هیجان و شهوت بشم. دلم یه مورد واقعی میخواست.
اواسط تیرماه بود. دو سه هفته بود فهمیده بودم تینا دوباره دوست پسر گرفته، اما اصلاً به روش نیاورده بودم. تازه گاهی اوقات که می فهمیدم قصد پیچوندن منو داره، یه جورایی پنهانی شرایط پیچوندن رو براش آسون میکردم.
وقتی خودم میکردمش و آبم می اومد، چون دائم تو ذهنم کرده شدنش توسط یه نفر غیر خودم جولان میداد، بازم اون حس بد سراغم می اومد. اما در عرض چند روز تونستم بر اون حس بد به خیال اینکه فقط یکبار قراره چنین اتفاقی بیافته غلبه کنم.
از اون طرف هم یواش یواش حس میکردم تینا داره سعی میکنه تعصب منو روی خودش کمتر کنه. پارک،سینما‌، کافی شاپ و پیادروی کردنمون بیشتر از قبل شده بود.
گاهی تو کافی شاپ ها کنار من جوری روی صندلی می نشست که کاملا مانتوش کنار میرفت و تمام پاها و لای پاش و پهلوهاش تو دید پسرها قرار میگرفت. شال روی سرش وقتی از سرش می افتاد به زور سرش میکرد. کاری میکرد پسرهایی که دورتر نشستن میخ رفتارهاش بشن.
یک روز که با هم تو یکی از رستوران های نزدیک دریاچه چیتگر ناهار می خوردیم، یهو حرفو کشید به مزاحمت پسرها که وقتی تنها تو خیابون راه میره، ازش شماره تلفن، تلگرام یا واتساپ میخوان. کمی مکس کرد و در حالیکه با حلقه تو دستش ور می رفت ادامه داد هر چی بهشون میگم متاهلم، حلقه تو دستمو نشونشون میدم بازم ول کن نیستن. انگاری این حلقه رو الکی تو دستم کردم. انگاری یه تیکه آهن بی خاصیت شده. دیگه آدمها هم مثل قدیم نیستن. متاهل و مجرد حالیشون نیست. یهو ازم پرسید اشکالی داره دیگه حلقه دستم نکنم؟چه فایده ای داره وقتی حلقه دستته بازم مزاحمت بشن؟
یه لحظه حس کردم این هم یه نقشه و برنامه دیگه تینا واسه سنجش غیرت منه؛ چون می تونست اون مواقعی که من کنارش نیستم ، به راحتی حلقه ازدواجشو از تو دستش دربیاره. نیازی به اجازه من نداشت. من هم که دوست داشتم زودتر به اون نتیجهای که میخواد برسه قبول کردمو گفتم: اگه خوشت نمیاد دستت نکن. از نظر من مشکلی نیست. دوباره ازم پرسید تو دانشکده چی؟ بازم تایید کردم.
مثل این بچه ها ذوق زده شد و پیشونی منو بوسید؛ در حالیکه این کار ذوق زدگی نمی خواست.
کیرم زیر میز در حال شق شدن بود که همونجا حلقه تو دستشو درآورد و تو کیفش گذاشت و گفت: فقط خواستیم بریم خونه شما یا خونه خودمون دستم میکنم.
تینا بعد از ماجرای در آوردن حلقه تو دستش با من خیلی مهربون شده بود؛ طوری که همه جا پیش پدر و مادر خودش و پدر و مادر من از من واخلاقم تعریف میکرد. کاملاً معلوم بود با من که ازدواج کرده دنیا به کامش شده. عجیب بود که راحت تر به من کون می داد. من هم حسابی از این موقعیت استفاده میکردم و بیشتر از کون میکردمش. اما همچنان تو تلگرام منو جلوی فرانک به خاطر اینکه قبول کرده بودم حلقه تو دستشو در بیاره، بی غیرت خطاب کرده بود.
یک هفته بود که تینا دیگه حلقه ازدواجشو دستش نمیکرد.دیگه وقتش بود من هم وارد دوستی تینا و مازیار بشم. دنبال راهی بودم بتونم بدون ایجاد شک با مازیار ارتباط برقرار کنم و باهاش دوست بشم. بالاخره بعد از بررسی زیاد امن ترین راهو انتخاب کردم...
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
مرد

 
قسمت هفتم :

تینا تو اون مدتی که گیتار خریده بود بارها از دختر و پسرهایی که تو آلاچیق های پارک قیطریه نوازندگی میکردن با من صحبت کرده بود. قبلا گفته بود با چند تاشون دوست شده و یکی دوتاشون دارن بهش گیتار یاد میدن. تصمیم گرفته بودم به بهانه آشنا شدن با مازیار منم یه مدت قاطی نوازنده های داخل آلاچیق ها بشم.
یه روز که حدس میزدم تینا قراره به اونجا بره زنگ زدمو گفتم منم میام، اما منو پیچوند و گفت امروز اونا نمیان و ما هم نرفتیم. حدس میزدم دوست نداره من و مازیار با هم روبرو بشیم. یکی دو روز بعد که خونه تینا بودم دوباره ازش خواستم اونجا بریم. دیگه نتونست بپیچونه. رفتیم اونجا اما این بچه خوشگل مازیار اونجا نبود. شایدم تینا بهش خبر داده بود نیاد. اما من کار خودمو کردم با چند نفری که اونجا بودن حسابی گرم گرفتم تا شرایط برای ملاقات های بعدی فراهم بشه.
چند روزی پاتوقم خونه تینا بود تا موقع برگشت به این بهونه حتی تنهایی و بدون تینا هم به پاتوق نوازنده ها برم. بالاخره بعد از چند روز چشمم به جمال این بچه خوشگل مازیار هم روشن شد. اولین بار که دیدمش حس عجیبی داشتم. خیلی ساده و مثل بقیه با هم سلام و احوالپرسی کردیم؛ اما تو دلم غوغایی به پا بود.
میدونستم مازیار میدونه من کی هستم. قبلا تینا تو تلگرام عکس های منو نشونش داده بود. اون روز که بار اول دیدمش، تینا همراهم نبود.هی به خودم میگفتم این بابا انتخاب ایده آل تیناست. قرار آب تینا با کیر این بابا بیاد. داشتم یواشکی تمام هیکل و اندامشو بررسی میکردم. از تو عکسش خوشتیپ تر به نظر می رسید. تقریباً هم قد من و تینا بود. اینکه قرار آب کیر این یارو با کردن تینا بیاد. اینکه دارم دوست پسر ایده آل زنمو می بینم. اینکه پسره داره پنهانی از من به زنم ابراز عشق میکنه. اینکه این بابا قراره بکن زنم بشه. حسابی کیرمو شق کرده بود. شانس آوردم شلوار تنگ پوشیده بودم وچیزی معلوم نبود.
چند روزی بود که قاطی اون چند تا نوازنده شده بودم. تینا که گیتار داشت همین بهونه شد تا با چند تاشون بیشتر آشنا بشم و واسه شنیدن آثارشون آیدی تلگرام،اینستاگرام و واتساپ بین ما رد و بدل بشه، که البته مازیار هم جز اونها بود. دیگه اونهایی که با تینا آشنا بودن، منو هم به عنوان شوهر تینا می شناختن.
خیلی خوش شانس بودم قبل از این که مازیار با تینا وارد رابطه بشه از دوستی این دو تا خبر دار شده بودم.

تو پیام های رد و بدل شده تلگرامشون که البته مثل اون چند وقت خیلی کم بود، به غیر از حرفای عاشقانه مازیار، حرف دیگه ای نبود. احساس می کردم واسه کردن تینا هنوز در حال مخ زنیه. تو پیام هایی که بین تینا و فرانک رد و بدل شده بود هم هیچ صحبتی که ثابت کنه، مازیار تینا رو کرده نشده بود.
از اینکه یه پسر دیگه داره به تینا عشق می ورزه و با وجود متاهل بودنش بهش پیام های عاشقانه میده و مدام صحبت از دوست داشتنش میکنه، هم هیجان داشتم و هم ناراحت بودم.
اما از تینا بگم. بار دومی که با مازیار روبرو شدم و تینا هم کنارمون بود، تا یکی دو روز عصبی به نظر می رسید. اما یواش یواش همه چی براش عادی شد.
نوازنده و گیتاریست اونجا زیاد می اومدن، اما برای من ساعت اومدن مازیار و دوستاش مد نظرم بود. با اونها بیشتر آشنا شده بودم.
با همه بچه هایی که اونجا بودن به یک اندازه صحبت میکردم. اما وقتی خود تینا به من گفت تو گیتار زدن، از مازیار و یه دختره به نام نسیم یه چیزایی یاد گرفته، بهونه لازمو دست من داد تا با مازیار بیشتر از بقیه حرف بزنم.
مازیارمیگفت تینا تو نوازندگی استعداد خوبی داره؛ تسلطش به روی سیم ها و فرت ها تو این مدت کم بد نیست؛ اما اینجا از من و نسیم چیز زیادی نمیتونه یاد بگیره؛ باید آموزشگاه موسیقی بره. اگه دوست دارین من یه آموزشگاه خوب سراغ دارم. خواستین آدرس آموزشگاه رو بهتون بدم اونجا برین.
اون روز همین دو سه دقیقه حرف زدن من با مازیار، زمینه ساز صحبت های بعدی مازیار با من شد. انگاری خود مازیار بیشتر از من مشتاق ارتباط با من شده بود؛ طوریکه تو روزهای بعد تو زیر پست های اینستاگرامم پست میگذاشت.
تو تلگرام هم باز این مازیار بود که با دادن آدرس اون آموزشگاه موسیقی اولین پیامو داد. وقتی می دیدم مازیار به بهانه های مختلف تو اینستاگرام به خصوص تلگرام، بدون اینکه من حرفی یا پیامی داده باشم، به من پیام میده بدجوری دچار هیجان و شهوت میشدم.
مطمئن بودم علت پیام دادن هاش تیناست. حدس میزدم به خاطر اینکه تینا قبلا بهش گفته من روش زیاد تعصب ندارم، میخواد به من نزدیک بشه تا با آزادی بیشتری کنار تینا باشه. آدمی بود که از چت کردن تو تلگرام زیاد خوشش نمیومد، اما تو صفحه چت من حسابی فعال شده بود. جالبتر اینکه هر بار وارد تلگرامم میشدم یه پیام جدید برای من گذاشته بود. انگاری موسیقی و گیتار یاد گرفتن تینا واسطه و بهونه خوبی برای مازیار شده بود تا بودن با تینا و پیام دادن به منو توجیه کنه... هم سن من و مجرد بود.
منم وقتی هدف مازیار رو فهمیدم، تصمیم گرفتم غیر مستقیم باهاش همکاری کنم. یه روز تو اولین اقدام به تینا گفتم این مازیار تو گیتار زدن، خیلی حرفه ای هست. معلومه کلی سال کار کرده. تا می تونی تو پارک و جاهایی مثل فروشگاهش ازش یاد بگیر.
با این حرفم قشنگ خوشحالی رو می تونستم تو صورت تینا ببینم. همون روز هم به مازیار زنگ زدمو برای اینکه روند مخ زنی و کردن تینا رو براش آسون تر کنم، بهش گفتم اختیار تام داری هر کاری لازمه انجام بدی تا تینا تو گیتار زدن مثل خودت حرفهای باشه.
کاملا میدونستم زن شوهر دار زودتر از یه دختر واسه کردن پا میده و راحت تر میشه مخشو زد و کردش؛ برای همین می بایست هر چه سریعتر با مازیار قبل از اینکه کار رو تموم کنه، وارد این بحث ها میشدم... همین تلگرام که توش با من چت میکرد، بهترین جا برای مطرح کردن چنین درخواستی بود.چند روزی دنبال راهی برای بیان حرفام تو تلگرام به مازیار بودم.
تیر ماه هم تموم شد. همه چیز همونطوری که حدس میزدم شد. دوستی تینا و مازیار به واسطه درخواست من برای یادگیری گیتار بیشتر از قبل شده بود.
تینا رو تو یکی از آموزشگاه های موسیقی منطقه قیطریه ثبت نام کرده بود. تند تند به بهانه های مختلف، چه وقت هایی که با هم بیرون از خونه و یا تو خونه و تو اتاقم بودیم، به تینا زنگ میزد. تا اینکه بالاخره تینا خانم تو یکی از همین جواب دادن ها، بدجوری سوتی داد و باعث شد همون سوتی رو بهونه ای برای آغاز صحبت هام با مازیار کنم.
فکر کنم یکی دو روز از مرداد ماه گذشته بود. تینا خونه ما و تو اتاق من و پشت کامپیوترم نشسته بود و در حال بررسی سایت دانشگاه بودیم؛ که گوشی موبایلش زنگ خورد. من پشت سر تینا و بالا سرش ایستاده بودم. انگاری نفهمیده بود از پشت سرش سرمو پایین گرفتمو، دارم مطالب سایتو میخونم... برای همین خیلی واضح صدای مازیار رو شنیدم که به تینا گفت چطوری عشقم....
یه لحظه بدجوری جا خوردم، اما چون از قبل آمادگی چنین لحظاتی رو داشتم، سریع به خودم مسلط شدم . ادامه حرف مازیار در مورد دستبند طلایی بود که تینا اون روز برای اولین بار دستش کرده بود و به من گفته بود با پول خودش خریده. اما سوال مازیار در مورد اندازه، کوچیک و بزرگی دستبند معلوم میکرد اون براش خریده...
دیگه سوتی بهتر از این نمیشد. باید ازش استفاده میکردم.
جواب هایی که تینا تو اون لحظات به مازیار می داد، پرت و پلا بود. البته طبیعی هم بود که جلوی من چنین کاری کنه. سریع ازش فاصله گرفتمو چند لحظه بعد با یه کیر شق کرده از اتاقم خارج شدم.
اون روز بعد از اینکه تینا رو به خونه خودشون بردم. تو مسیر برگشت حرف هایی که قصد داشتم به مازیار بزنم، تو ذهنم مرور کردم.
دستبند طلای تو دست تینا، نشون میداد مازیار نسبت بهش حس مالکیت پیدا کرده ودر حقیقت تینا رو دیگه یه جورایی زن خودش میدونه و این به من هم حس شهوت و هیجان می داد.
تو خونه و تو اتاقم با بدن لرزون از هیجان و با یک کیر شق کرده، گوشیمو برداشتم؛ به مازیار زنگ زدم و ازش خواستم به تلگرام بیاد. تصمیم داشتم به صورت نوشتاری باهاش چت کنم و بعد از گفتن موضوع همه نوشته هامو از تو چت پاک کنم. بیشتر حرف هایی که آماده کرده بودم، از ذهنم پریده بودند؛ ولی باید یک جوری شروع می کردم. اول ازش خواستم تا حرفام تموم نشده اقدامی نکنه؛ چون می ترسیدم بعد از شنیدن حرف های اولیه من، بلافاصله به تینا زنگ بزنه و همه چی خراب بشه .
برای همین همون اول کار براش نوشتم، من مخالف دستبند طلایی که برای تینا خریدی نیستم؛ دستتم درد نکنه.
قسمت بالای صفحه چت، نشون می داد در حال نوشتنه اما نوشته ای برای من نمی اومد. معلوم بود حسابی از این نوشته من جا خورده. دوباره براش نوشتم یک وقت به تینا زنگ نزنی. من خودم فهمیدم. تینا اصلا خبر نداره من میدونم. بعد جریان شنیدن صحبتش با تینا رو پشت کامپیوترم براش تعریف کردم. بالاخره تونست تایپ کنه نوشت. من قصد و نیتی از خریدن اون دستبند نداشتم. دیدم بهترین فرصته نوشتم میدونم عشقم.
یه جوری چند بار این جمله رو نوشتم، تا بفهمه شنیدم تینا رو عشقم صدا کرده. دوباره نوشت من منظورم دوست داشتن تینا نبوده ...
براش نوشتم من مخالف چیزهایی که برای تینا میخری نیستم. ولی دوست دارم هر چی میخری به منم بگی. اصلا هم به تینا نگو من حرفاتو شنیدم. وقتی من مخالف نیستم معنی نداره به تینا بگی. می تونی باهاش فراتر از یه دوست اجتماعی هم باشی...
اصلا نمیدونستم دارم چی میگم. هر چی به ذهنم می رسید می نوشتم.
داشت تایپ میکرد؛ منم داشتم کیرمو می مالیدم... برام نوشت یعنی چی می تونم بیشتر از دوست اجتماعی باشم؟
خواستم تاثیر حرفمو روی مازیار بفهمم. بد جوری گیر داده بود جواب بدم. آخرش براش نوشتم، همینطوری که الان باهاش رفاقت داری باش. فقط به تینا نگو من حرفاتو شنیدم؛ چون اگه اختلافی بین ما ایجاد بشه عاملش تو میشی.
اینطوری براش نوشتم تا یک وقت حرفی به تینا نزنه.
اون روز با وجود اینکه خیلی حرفها یادم رفته بود، اما احساس کردم تونستم تا حدودی منظورمو به مازیار برسونم. تا آخر شب به تینا زنگ نزدم تا اگه یک وقت مازیار بهش خبررسانی کرده بود، از حال و احوالش باخبر باشم. اما وقتی موقع خوابیدنم بهش زنگ زدم، مثل همیشه شاد و شنگول بود.
اون شب وقتی فهمیدم مازیار طبق خواسته من عمل کرده و چیزی به تینا نگفته حسابی شق بودم. با توجه به اینکه تینا قبلا به مازیار گفته بود شایان رو من زیاد تعصب نداره ، حدس میزدم با حرف هایی هم که خودم بهش زدم دیگه داره یواش یواش بی غیرتی من روی تینا باورش میشه؛ چون همون شب تو خواب ناز بودم که یهو گوشی موبایلم زنگ خورد. نگاه کردم مازیار بود. ساعت دو شب زنگ زده بود. ازم خواست به تلگرام بیام. تو تلگرام برام نوشت که امشب اصلا خوابم نبرده؛ بعد ازم خواست به چند تا سوالش جواب بدم. از من پرسید ازا ینکه اونطوری تلفنی با تینا صحبت کردم ناراحت شدی؟
براش نوشتم نه.
از اینکه براش دست بندگرفتم چی؟
در حالی که نصف شبی کیرم در حال شق شدن بود، براش نوشتم اگه من هم در جریان این خریدها باشم اشکالی نداره؛ اما معمولاً پسرها دستبند طلا را برای دوست دخترشون می گیرن. دو سه دقیقه بود منتظر جوابش بودم و همزمان با کیرم بازی میکردم اما جوابی نیومد.
نزدیک نیم ساعت بود منتظر بودم جواب بده، هی آنلاین و آفلاین میشد، اما چیزی نمی نوشت. کاملاً معلوم بود که تحت تاثیر رفتار خارج از عرف من نسبت به تینا قرار گرفته و از اینکه بهش گفتم می تونه فراتراز یه دوست اجتماعی با تینا باشه، منقلب و گیج شده.
بلاخره نوشت تینا بهت نگفته تو دوران مجردی دوست پسر داشته یا نه؟
الکی براش نوشتم یه بار ازش پرسیدم. گفت دو سه تایی تو دوران مجردیش داشته.
چند لحظه بعد پرسید.
ناراحت نشدی وقتی بهت گفت دوست پسر داشته؟
چون خودت میدونی دوست پسرداشتن، بر عکس دوست اجتماعی هیچ محدودیتی توش نیست.‌
کاملاً منظور مازیار رو فهمیده بودم. داشت غیرمستقیم به من میگفت، ممکنه تینا رو قبل از ازدواجش کرده باشند. من هم برای اینکه بفهمه بعد از ازدواج هم راه کردن تینا بسته نشده ،براش نوشتم، الان دیگه تو این دورو زمونه همه دخترای مجرد و متاهل دوست پسر دارن. کدوم دختری دوست پسر نداره یا نداشته؟ الان دیگه همه دارن.
تو جوابم نوشت حرفتو قبول دارم. الان دیگه مد شده دخترای متاهل هم دوست پسر دارن...
اون شب حرف زدنمون در مورد تینا به همین جا ختم شد. مطمئن بودم حرفای اون شبم روی مازیار بدجوری تاثیر خواهد گذاشت. همینطور هم شد. چند روزی بود حالا دیگه مازیار خودش تینا رو به آموزشگاه موسیقی می برد. این موضوع رو تو صفحه چت تلگرام تینا و فرانک خونده بودم.
با این کارهایی که کرده بودم، مازیار تا حدود زیادی فهمیده بود آدم غیرتی نیستم و به سرعت در حال راضی کردن تینا بود.
حالا دیگه این من بودم که شب ها به مازیار تو تلگرام پیام میدادم.
یه بار آخر شب تو تلگرام که من شروع کننده پیام رسانی به مازیار بودم، بهش گفتم تینا رو تو به آموزشگاه می بری؟
جای جواب برام نوشت اگه ناراحت میشی نمی برم.
وقتی براش نوشتم مشکلی نیست، در کمال تعجب، با نوشتن دمت گرم واکنش نشون داد و گفت: تا حالا تو عمرت عاشق شدی؟ بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من بشه، برام نوشت، این روزها بدجوری داغونم. درگیر یه رابطه عاشقانه با یه زن متاهل شدم. بدجوری هم دوستش دارم... یعنی از شوهرش هم بیشتر دوستش دارم.
براش نوشتم این دوست داشتنت یک طرفه هست؟ یا اونم تو رو دوست داره؟
چند لحظه بعد سریع نوشت، اونم منو دوست داره، ولی من دیوونشم. البته فکر کنم شوهرش هم موضوع رو میدونه...
از حرفهایی که مازیار می نوشت، کم مونده بود ارضا بشم. گوشیمو روی تختم قرار دادم. به صورت دمر روی تخت خوابم خوابیدم‌. درحالیکه آروم کیرمو به تخت می مالیدم با دست لرزون نوشتم تا حالا کاری هم باهاش کردی؟
چند لحظه بعد نوشت هنوز نه، چون شوهرش فهمید.خواستم اول واکنش شوهرشو ببینم. دوم اینکه دنبال یه رابطه طولانی هستم. عطشی که به دختره دارم با یه بار دوبار کردنش از بین نمیره...
مطمئن بودم مخاطب حرف های مازیار، من هستم.احساس میکردم لحن حرف زدنش داره رک تر و بی پروا تر میشه. منم زدم به سیم آخر، با دستی لرزون براش نوشتم حالا اگه شوهرش مشروط و طبق شرایطی قبول کرد که تو با زنش باشی چی؟
منتظر جوابش بودم که یهو این بار منو مستقیما مورد خطاب قرار داد و نوشت: اگه تو این رابطه کردن باشه و بذاری بکنمش، هر شرطی رو بگی می پذیرم.
مازیار با نوشتن این حرف ها، سرانجام باعث اومدن آبم تو شلوار و شورتم شد. بعد از اومدن آبم به خاطر حس بدی که داشتم، دیگه چت کردنو ادامه ندادم. اما دیگه این حس بد مثل روزها و ماه های قبل آزار دهنده نبود. ضعیف شده بود. می تونستم مدیریتش کنم.
اون شب دیگه با مازیار وارد فاز اصلی شده بودم. حرف اصلی رو زده بودیم و فقط شرط های من باقی مونده بود.
دم صبح که از خواب پریدم، حالم بهتر شده بود و شهوتم دوباره برگشته بود.وارد تلگرام شدم و با کلی خجالت، دو شرط، واسه کردن تینا جلوی پای مازیار قرار دادم. اول نوشتم روزی که میخوای بکنیش، من باید اونجا باشم و پنهانی بدون اینکه تینا بفهمه دادنشو ببینم؛ تا اگه نتونستم تحمل کنم چیزی بین من و تینا عوض نشه و زندگی ما مثل قبل ادامه پیدا کنه. شرط دوم اینکه اگه شرایط بعد از کردن تینا اوکی بود، این بار میخوام یه مدت بعد رو مخ تینا کار کنی تا جلوی خودم و علنی زیرت بخوابه... به مازیار تاکید کرده بودم، اولین رابطه هم با تینا باید از کون باشه...
بعد از فرستادن پیام ها به مازیار تلگرامو بستمو با خودم عهد کردم همه این خواسته ها و فانتزی هامو وقتی زندگی مشترکمون شروع شد و زیر یک سقف رفتیم ،کنار بذارم و مثل آدم با هم زندگی کنیم...
نزدیک ظهر، مازیار که دیگه حالا می دونست من چه مرگمه، برای اجرای خواسته اولم، از من یکی دو هفته فرصت خواسته بود، تا از فاز عاشقانه ای که دوتایی برداشتن، وارد فاز راضی کردن تینا و کردنش بشه.
چه رقصی رو خرده شیشه های شکسته میکردیم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سرنوشت یه مرد بیغیرت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA