ارسالها: 4109
#31
Posted: 20 Oct 2021 03:01
(قسمت بيستم)
یه آرایش خفن کردم رفتم پایین....
رو مبل نشستم ساعتو نگاه کردم ساعت 6بود ناهار نخورده بودم 2ساعت بود که منتظر دانیال بود
یه ساعت دیگه هم گذشت صدا در آمد دانیال امد تو پذیرایی همین طور داشت صحنه روبه روش و نگاه میکرد....
دستش رو گرفتم نشوندمش رو مبل
-تولدت مبارک اقامون گونشو بوسیدم
-ممنون شمع های رو کیک رو فوت کرد
-دانیال میشه حرف بزنیم
-بگو کل ماجرای امیر ارسلان رو واسش تعریف کردم -نباید این کارو میکردی دریا بچگی کردی باید به من می گفتی
-ببخشید
بغلم کرد و سرم رو بوسید بعد با هم کیک خوردیم
-فیلم ببینیم
-باشه
دانیال یه فیلم گذاشت نشت زمین نشستم رو پاش
فیلمه عاشقانه بود اون جایی که دختر و پسره لخت خودشونو میمالوندن بهم حالم خراب شد عقب جلو میکردم برآمدگی دنی رو حس میکردم
دنی :دریا بس کن
وااقعن میخواستم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم لبمو گذاشتم رو لبش میبوسيدم فرصت نفس کشیدن بهش نمیدادم خودمو بیشتر تکون دادم دنی از لبم دست برداشت رفت سراغ گردم گاز می گرفت و میک میزد از پشت زیپ لباسمو باز کرد
بغلم کرد لباسم افتاد زمین....
بردم تو اتاقش گذاشتم رو تخت....
لباساي خودشم در آورد افتاد به جون سینهام دورشو لیس زد بعد کردش تو دهنش میک میزد
با نک اون یکی سینمم بازی میکرد آهم بلند شد دنی حریص تر میک میزد زبونشو کشید رو بدنم تا وسط پام رونام رو بالا داد زبونشو از رونم تا وسط پام کشید اووووووف داشتم دویونه
میشدم زبونشو چند بار کشید وسط پام ناله هام اتاق و پر کرده بود....
-ااااااااه دنی ااااااه
-جونم
زبونشو رو چوچولم کشید با دندون گرفت کشید که اخم در امد تو دهنش کردشو مکیدش داشتم ارضا میشدم که دنی از روم پاشد
-دنی یعنی چی
-میخوام مال من بشی, میشی؟
یکم می ترسیدم ولی قبول کردم
باز زبونشو رو کشید وسط پام کل کصم رو کرد تو دهنش بد میمکید باز تحریک شدم دنی كيرش و تنظیم کرد دم کصم بعدبا فشار واردم کرد یه جیغ بلند زدم....
دنی :آروم باش آروم....
خودشو تکون داد دردی که داشتم می کشیدم خیلی بد بود دنی حرکاتشو تند کرد بیضه هاش میخورد بهم یکم که گذشت دردم کم تر شد داشتم لذت میبرد دنی خم شد روم همون طور که تکون میخورد لبمو میبوسید از رو بلند شد ازم کشید بیرون
صدام در آمد
-دنی چرا امشب زد حال میزنی
-دریا کاندوم ندارم یه کاری دستمون میدم
دلم خیلی میخواست رفتم سمتش كيرش و گرفتم و گذاشتم دهنم قشنگ که خیس شد خوابیدم رو تخت
-بیا دیگه دنی
دنی آمد سمتم رونامو بالا داد واردم کرد دردش نسبت به سری پیش کم تر بود ضربهاشو خیلی تند کرد صدا آه دنی بلند شد ازم کشید بیرون كيرش رو مالید رو کصم چند بار این کاره کرد شهوت جلو چشام و گرفته بود باز واردم کرد اروم اروم تکون میخورد خودمو محکم کوبوندم بهش
-دنی تند باش دنی با شدت خودشو می کوبند بهم
بعد 5دیقه ارضا شدم ولی دنی همچنان مشغول بود....
بعد 10دیقه دنی هم ارضا شد زود ازم کشید بیرون ابشو ریخت رو سینهام خسته کنارم افتاد وای دختر تو خیلی خوب بودی خندیدم باهم رفتیم حموم همو شستیم آمدیم بیرون خسته رو تخت افتادم دنی هم کنارم خوابید سرم و گذاشتم رو بازوش خوابم برد صبح که بیدار شدم اولین چیزی که دیدم صورت دنی بود امدم بلند شم که کمر
و دلم درد گرفت
-اخخخخخخخ
-چی شده دریا حالت خوبه میخوای بریم دکتر
-نه نه خوبم
-باشه
از اتاق رفت بیرون
رفتم تو اتاقم لباس پوشیدم رفتم پایین
-اوووف ببین اقا دنی چه کرده نشستم پشت میز -بخور جون بگیری
-بخدا اگه تو دختر میشدی رو هوا میزدنت دنی لپمو کشید....
دنی با صدام بلند شد
-بخور انقدر حرف نزن
شروع به خوردن کردم
-اوممممم دستت درد نکنه دنی خانم
دستمو کشیدم رو شکمم
-درد نگو خانم
-باش میگم دختر خوبه
دنی پاشد دیدم وضعیت خرابه دوییدم تو پذیرایی که صدا دنی در امد
-باااون حالت ندوو
-چشم چشم دنی خانم
که اینبار صدا خنده دنیم امد
خودمو انداختم رو مبل که کمرم درد گرفت ااایی یکی نی بگه دیشب کرم داشتی سکس کردی لامصب دردش از پریودیم بدتره....
-چی میگی زیر لب
-دنی کمرم درد میکنه
-بهت گفتم ندو امد نشست رو مبل دراز کشیدم سرمم گذاشتم رو پایه دنی بلیزمو داد بالا
شروع به مالیدن دلم کرد,
دردش کمتر داشت میشد
-بهتری الان خودمو لوس کردم
-ن دنی هنو درد میکنه دنی بلندم کرد نشوندم رو پاش
-چیکار کنم دل دخترم درد نکنه
رید تو احساساتم
-دخترم عنهههه من زنتم نه دخترت به حالت قهر سرم برگردوندم
-نبینم خانممم باهام قهر کنه سریع برگشتم طرفش -به یه شرط اشتی میکنم
-چه شرطی
-بریم متور سواری
-ن خطرناکه
-اااع پ من قهرم
-باشش اما الان نه حالت خوب نی
گونشو بوسیدم
-باج عشقمممم م عشقمو کشیدم که باعث خنده دنی شد....
-دریا من برم یه سر به شرکت بزنم توام تا من میام استراحت کن
-باش
از رو پاش بلندم شدم رو مبل نشستم اونم رفت بالا لباس بپوشه بره شرکت چندمین بعد دنی امد پایین امد سمتم خم شد لبمو کوتاه بوسید
-مراقب خودت باش دلتم درد گرفت بهم زنگ بزن خدافظ
-بابای
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#32
Posted: 20 Oct 2021 12:57
(قسمت بيست و يكم)
چند ساعتی میشه دنی رفته خسته شدم انقد شبکه هارو پایین بالا کردم....
گوشیمو برداشتم به مبی بزنگم....
-بنال
-بمالممم؟
چیو بمالم
-انتر میگم بنال .به کی رفتی انقد منحرفی
-به تو
-دریااا کارتو بگو
-کجایی
-دانشگاه
-پ وایسا منم میام
-میشه واینسم بشینم ؟
-ن وایسا
گوشیو قطع کردم پریدم بالا هرچی دستم امد پوشیدم رفتم سمت ماشینم پیش به سوی دانشگاه نزدیک دانشگاه پارک کردم....
رفتم تو دانشگاه مبی از دور دیدم که داره با هیراد حرف میزنه پسره بیچاره معلوم بود داره به زور حرفای مبی گوش میده هیراد تا منو دید گفت
-مبینا خانم دوستتون امد من برم خدافظ....
۲تا پا داشت ۲تا دیگم قرض گرفت رفت....
-ااای خدا لعنتت کنه دریا ایشالا بی شوهر بشی حلواشوهرتو بخورم کچل بشه شوهرت
دیدم چیزی نگم تا صبح میخواد فک بزنه
-هویی چی میگه چیکار به شوهرم داری ?
یه چشم غره بهم رفت
-حالا خوبه نداری داری سنگشو به سینه میزنی
-پس دانیال اینجا بوقههههه
-اون که نمیاد بگیرتت
اخمام رفت تو هم-یعنی چی ؟!
-دانیال یه پسر سرد . خشک . غیرتیه مطمعنن یه دختریو میگیره که ساکت, افتاب مهتاب ندیده باشه
رفتم تو فکر ,مبی راست میگه دانیال یه دختر اینجوری میخواد نه من اما دیشب من دخترونگیمو از دست دادم....
اعصابم ریخته بود به هم نمی تونستم سرپا وایسم یه خورده مونده بود بیوفتم که مبی دستمو گرفت
-وا دریا چت شد؟؟باو من شوخی کردم
-شوخی نبود عین حقیقت بود مبی دستمو گرفت رفت سمت یه نیمکت نشستیم
-دریا هنوز تو فکرشی باو دنی اینجوری نی که, اون دوست داره
سرمو اوردم بالا دنی دوسم داره یه لبخند امد رو صورتم و مبی تا لبخندمو دید گفت
-اایش همون قیافه ناراحتت بهتر میخندی زشت میشی....
با مشت زدم به بازوش
-انقد فک نزن راستی بگو ببینم داشتی چی به اون هیراد مادر مرده میگفتی؟
-مادر مرده ؟اون که مادر داره خودش گفت با سه تا انگشتم زدم به کلش
-خالیه خالی
-وایی خیلی خوبه قیافش, باهاش راه میرفتم احساس غرور میکنم با صدا بلند زدم زیر خنده
-اون احساس غرورت بخوره تو سرت پسر بزور داشت جوابتو میداد....
-اووف تو هنوز منو نشناختی ببین تا یه هفته دیگه چطور به پام می یوفته
-پس اگه پا داد باید پيتزا مهمون كني....
-حله
-حدیث کجاس پ
-سر کلاس
-پس چرا تو نرفتی ؟
-ببخشید منتظر تو الاغ بودم
-خب حالا وظیفته
-عصبی شده بودم خونریزیم بیشتر شده بود
-مبی
-ها
-یعنی تو مثل ادم نمیتونی جواب بدی
-جانم عشقمممم
-پد داری
-وا دریا توکه الان نباید پریود بشی
- چقدرسوال میپرسی یه کلام بگو داری یانه؟
-دارم بیا بریم دستشویی بهت بدم
با مبی به سمت دستشویی رفتیم....
از دستشویی امدم بیرون خیلی کمرم درد میکرد -دریا رنگ پریده دختر بیا بریم بوفه یه چیزی بخور -بریم
-چی میخوری
-شیر
مبی رفت سفارش بده سرمو گذاشتم رو میز
که یکی نشست بغلم
-مبی کمرمو بمال خیلی درد میکنه
مبی شروع به مالیدن کرد اما دستایه مبی انقد پهن نبود سرمو با شتاب اوردم بالا
اخمامم رفت توهم
-اینجا چی میخوایه
-سلام
-علیک براچی نشستی اینجا
-خریدینش؟
-امیر برو من کارتو انجامممم دادم که دیگه دردت چیه
-نه نمیرم عصبی از رو صندلی بلند شدم
-دست از سرم بردار
زیر دلم تیر کشید دستمو گذاشتم رو دلم خم شدم خیلی دردش بد بود سرم گیج رفت بعدش دیگه هیچی نفهمیدم....
همه جایه بدم درد میکرد
_اایی
-دریا چشمامو باز کردم
-تو عزرائیلی چه عزرائیله خوشگلی
-ن امیرم سرمو به طرف مخالف برگردوندم
-اایی عزرائیل بهتر از تو
-حالت بهتره
-تو رو دیدم باز حالم بد شد مبی امد تو
-به هوش امدی دختر غشی
-درد غشی خودتی
_مبیناخانم بدید من برم داروهاشو بگیرم مبی از خدا خواسته داد امیر رفت بیرون
-دریا غش کردی نمیدونی امیر چیکار کرد یه زره مونده بود بزنه زیره گریه....
چشمامو بستم
_مبی کم زر بزن خوابم میاد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#33
Posted: 20 Oct 2021 21:57
(قسمت بيست و دوم)
مبینا
دریا خوابید نشسته بودم رو صندلی داشتم چت میکردم که گوشی دریا زنگ خورد....
کیفشو برداشتم مثل بازار شام بود....
اسم دنی رو گوشی خاموش روشن میشد شت حالا به این چی بگم....
دکمه اتصالو زدم نزاشت حرف بزنم
_کجایی دریا من فقط ببینمت بااون حالت رفتی بیرون
_سلام استاد بعد چند دیقه
_شما
_مبینام دوست دریا
_میشع گوشیو بدید به دریا
_ن نمیشه
_چرا نمیشه من وقت ندارم هول کردم
_ن میشه ها یعنی نمیشه اه بابا دریا حالش بده تو بیمارستانه الانم خوابیده....
تند تند همه رو گفتم اااخش
_بیمارستاننن چرا چی شده الو مبینا خانم
_تو دانشگاه غش کرد منم اوردمش بیمارستان
_ادرس لطفن بگید....
ادرسو دادم قطع کرد به قول دریا پسره چلغوز
امیر ارسلان
رفتم داروهایه دریارو بگیرم رسیدم در
اتاقش که
_اقا
_بله
_شما اقوام این خانم هستید ؟
_بله _خانومتون خون زیادی از دست داده بخاطر رابطه موندم رابطه ن امکان نداره پاهام یاریم نمیکرد دستمو گرفتم به دیوار نشستم رو صندلی
_حالتون خوبه اقا دکتر که دید حالم خوب نی رفت دریا برا منه هرجوری شده باید به دستش بیارم....
دریا
اینبار که چشمامو باز کردم بجا امیر دانیالو دیدم چشما بازمو که دید اخماش رفت تو هم
_چرا از خونه رفتی بیرون چرا به خودم نگفتی
_باو نفس بگیر
_حوصلم خونه سررفته بود رفتم پیش مبی
(بحث با امیرو حذف کردم)که با مبی بحثم شد بعدم غش کردم راستی مبی کجاس؟
_گفت کار داره رفت پرستار گفت بهوش امدی میتونی بری حالت بهتره بریم....
_او باو بریم خوشم از بیمارستان نمیاد
_باش پس تا من میرم حساب کنم توام لباساتو بپوش از اتاق رفت بیرون با چندش لباسارو در اوردم رفتم از اتاق بیرون دنی امد سمتم دستمو گرفت رفتیم سوار ماشین شدیم تو ماشین هردو ساکت بودیم
_گشنت نی؟
دستمو کشیدم رو شکمم
_حرف دلمو زدی دنی خندید
_پس بریم یه چیزی بخوریم
_نننن بریم خونه اول
_چرا مگه گشنت نبود
_هست اما میخوام زودتر دوش بگیرم بو بیمارستان میدم....
-باش
-شهلاجون کی میاد
-مشخص نی
-اهان چقد دلم برا مامان بابام تنگ شده بود حتما باید بهشون زنگ بزنم
-پیاده نمیشی به بیرون نگا کردم
-کی رسیدیم خونه
-وقتی شما تو فکر بودی دنی در خونه رو باز کرد رفتیم تو
-تا تو دوش بگیری منم یه چیزی برا خوردن درست میکنم
-ن بابا کار کن شدی
-بودم تو چشم نداشتی ببینی زبونمو براش در اوردم رفتم بالا
یه دوش سریع گرفتم امدم بیرون بخاطر ضعفی که داشتم نتونستم زیاد تو حموم بمونم
از اتاق امدم بیرون از پله داشتم میرفتم پایین که بوجیگر به مشامم خورد
-اووووم چه بویی راه انداخته دنی
رفتم تو اشپزخونه تا دیدمش زدم زیر خنده حالا مگه خندم قطع میشد اخما دنی رفت توهم
- به چی میخندی
-وایی دنی خیلی باحال شدی
یه پیشبند به کمرش بسته بود از این کلاه اشپزیام رو کلش بود با اخم کلاهو برداشت پیشبندم باز کرد
-منو بگو برا تو جیگر کباب کردم
(دریا دربه در بهش برخورد ) رفتم از پشت بغلش کردم....
-ااع دانیاری شوخی کردم
-دانیاری اسم جدیده؟
-اهومممم. حالا بیااا به من یه چیزی بده بخورم مردم از گشنگی نشستم پشت میز دنیم ظرف جیگرو گذاشت جلوم با اشتهاشروع به خوردن کردن با نگا خیره دنی سرمو اوردم بالا
-چیه چرا اینجوری نگا میکنی
-گفتم الان مثله همه دختر دماغتو میگیری میگی اایی بو میده نمیخورم یه چشم غره بهش رفتم -نخیرم می خورم بعدم تجربت زیاده ها
-بله بله برا دنی لقمه گرفتم گذاشتم تو دهنش اونم برا من لقمه گرفت -اوممم این چرا از همه خوشمزه تر بود زنگو زدن
-کیه دنی
-نمیدونم دنی رفت درو باز کنه
با صدا زنی که با دنی حرف میزد از اشپزخونه امدم بیرون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#34
Posted: 21 Oct 2021 11:42
(قسمت بيست و سوم)
يه دختره چادری داشت با دنی حرف میزد
تامنو دید اخماش رفت توهم....
-سلام
-سلام مهتا هستم دختر عمو اقا دانیار خوشبختم
-منم دریا هستم....
-اقا دانیال شهلا جون زنگ زد گفت بیام بهتون یه سر بزنم کاری داشتید انجام بدم....
-ن خیلی ممنون مهتا خانم
-خب دیگه من برم خدافظ
-خدافظ
مهتا که رفت نشستم رو مبل اصلا از نگاهاش به دنی خوشم نیومد
-پاشو برو جیگرتو بخور
-ن دیگه سیر شدم
هرجور راحتی من میرم استراحت کنم دنی رفت بالا رفتم تو اشپزخونه وسایلو جمع کردم....
کارم که تموم شد گوشیو برداشتم به مامان بزنگم اما هرچی تماس گرفتم خاموش بود....
(خب شاید خواب باشن چندساعتی اختلاف ساعت هست و الان اونجا شبه )
به نکته خوبی اشاره کردی وجی جون....
حوصلم سررفت رفتم بالا دنی خواب بود رفتم اتاق خودم شروع به فر کردن موهام کردم از بیکاری بهتر بود:/
موهام که تموم شد دوتیکشو انداختم جلو صورتم بقیشو بستم بالا سرم اوفف چی شدم تو اینه یه بوس برا خودم فرستادم رفتم سمت اتاق دنی این که هنو خوابه به خرس گفته تو برو من جات هستم
رفتم کنار گوشش ۱.۲.۳
بلند داد زدم - دنییییییی
بیچاره ده مترپرید بالا قیافش دیدنی بود نشستم رو زمین شروع به خندیدن کردم....
-این چه کاری بود دریا سکته کردم
-فعلا که سالمی خب پاشو دیگه حوصلم سررفت -باش من یه دوش بگیرم بیام
-اردک
-چی گفتی
-گفتم اردککک
بعدم سریع از اتاق امدم بیرون برم یه چیزی برا شام درست کنم رفتم تو اشپزخونه اومممم حالا چی درست کنم قیمه خوبه....
داشتم سیب زمینی سرخ میکردم که دنی امد تو اشپزخونه با حوله داشت موهاشو خشک می کرد
رفتم جلو ازش حوله گرفتم رو پاهام بلند شدم شروع به خشک کردن موهاش کردم
کارم که تموم شد حوله رو انداختم دور گردنش دنی دستشو گذاشت دور کمرم بلندم کرد گذاشتم رو کابینت....
-وایی دنی الان می یوفتم
-نچ حواسم هست دستمو انداختم دور گردنش -دختر تو چرا انقدتو دل برویی....
خواستم جواب دنیو بدم که صدا گوشیم بلند شد دنی ازم جداشد از رو کابینت پریدم پایین شماره خارج نیما بود....
-الو داداشی
-دریا صدایه نیما بغض داشت
-نیما چی شده
-دریا مامان بابا زد زیر گریه چی شده نیما بگوووو دیگه با صدا داد من دنی از اشپزخونه امد بیرون
-چی شده دریا دستمو به معنی سکوت اوردم بالا -دریا مامان و بابا تو بیمارستانن دیگه صدا نیمارو نمیشنیدم
-چ..چرا
-تیر زدن بهشون اون نامردا
گوشی از دستم افتاد اگه دنی نمیگرفتم مطمنن خودمم می افتادم حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه
-دریا دریا صدامو میشنوی....
فقط صورت دنیو میدیدم که التماس میکنه حرف بزنم اما تو مغز من همش جمله نیما تکرار میشد
تیر تیر تیر,
تو خونمون بودیم همه سر میز نشسته بودیم نیما . مامان.بابا همه شاد بودن یه دفعه در خونه باز شد یه مرد سیاه پوش امد تو اسلحشو روبه مامان بالا گرفت صدا گلوله....
-نننننننن
-دریا عزیزم خواب بود
-ننن ننن اونارو نکشین دانیال توروخدا نزار مامان بابامو بکشن....
همینجوری دانیال و التماس میکردم که از هوش رفتم....
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم دنی بغل دستم خوابیده بود وا ما کی خوابیدیم چند دیقه گذشت تا اتفاقا یادم بیاد نننن زدم زیر گریه با صدا گریه من دنی وحشت زده بلند شد....
-دریا توروخدا اروم باش
-م..من باید برم پیش مامان بابام منو ببر پیش اونا -باش عزیزم تو اروم باش تا من برم بلیت بگیرم برات اما گریه من قطع نمیشد دنی یه ارامبخش بهم زد خودشم رفت تا بلیت برام بگیره
-دریا جان پاشو باید بری چشمامو باز کردم
-بلیت گرفتی
-اره برا یه ساعت دیگس
پاشدم باید وسایلامو جمع کنم
-بیام کمکت کنم وسایلاتو جمع کنی? -آره
با کمک دنی وسایلمو جمع کردم فقط یه ساک کوچیک بردم الانم تو ماشین بودیم داشتیم میرفتیم فرودگاه گوشیم برداشتم که به نیما زنگ بزنم
-الو اشک تو چشمام جمع شد
-داداشی
-داداشی فدات بشه من مردم که الان حالت خوبه
-خوبم نیما مامان . بابا چطورن چند دیقه صداش نیومد
-الو نیما
-دریا فقط بیا نمیتونم هیچی بگم بعدم قطع کرد گریم شدت گرفت
-دریا عزیزم گریه نکن تا چندساعت دیگه میری پیششون نمیدونم چقد گذشته بود که ماشین از حرکت ایستاد
-دریا پاشو رسیدیم فرودگاه به کمک دانیال پیاده شدم رفتیم تو فرودگاه دنی رفت ساعت پروازو بپرسه منم رو صندلی نشستم از دور دنیو دیدم که نزدیک میشد
-پاشو برو سوار شو
-مگه تو نمیای
-عزیزم من کار دارم شرکتو نمیتونم ول کنم با اشک لبخند زدم....
-اشکال نداره رو پام بلند شدم گونشو بوسیدم -خدافظ
دنی ناراحت سرشو انداخت پایین....
-خدافظ
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#35
Posted: 21 Oct 2021 19:04
(قسمت بيست و چهارم)
رفتم سوار هواپیما شدم هواپیما که بلندشد از زمین اشکایه منم شروع به پایین امدن کردن خانمه که کنار نشسته بود بانگرانی صدام کرد....
-دخترم حالت خوبه؟
نه خوب نیستم از یه طرف مامان بابام از طرف دیگه عشقم تو شرایط بد زندگیم نتهام گذاشت
اما به گفتن خوبم اکتفا کردم با گفتن این دردا جز ترحم چیز دیگه ای نصیبم نمی شد....
چشمامو بستم انقد خسته بودم که سریع خوابم برد....
با حس اینکه کسی تکونم میده چشمامو باز کردم -دخترم پاشو الان هواپیما فرودمیاد....
ساکمو تحویل گرفتم انگار دانیال با نیما هماهنگ کرده بود چون تا وارد فرودگاه شدم
نیمارو دیدم ساکو انداختم دوییدم طرفش سفت بغلش کردم هردو زدیم زیر گریه خودمو ازش جدا کردم....
-منو ببر پیش مامان بابا
-باش
با نیما سوار تاکسی شدیم به سمت بیمارستان رفتیم به بیرون نگا میکردم اما فقط تصویر مامان بابا جلوم بود نیما حساب کرد از تاکسی پیاده شدیم وارد بیمارستان که شدیم بغض گلوم بیشتر شد
وقتی مامان بابارو از پشت شیشه بااون همه دمو دستگاه که بهشون وصل بود دیدم بغضم شکست پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشت داشتم می یوفتادم که نیما بغلم کرد....
-نیماا بگو که مامان بابا زنده می مونن بگو تنهامون نمیزارن....
مشت میزدم به سینه نیما میگفتم همون لحظه کلی دختر پرستار ریختن تو اتاق مامان بابا
سریع از جام بلند شدم چسبیدم به شیشه با دیدن خط صاف دنیارو سرم خراب شد....
دیگه هیچی نمیفهمیدم فقط جیغ میزدم
-ن نباید بمیری مامان پاشووو بخدا ادم میشم پاشو
قهقه اجازه حرف زدن بهم نمی داد دکتر که امد بیرون نمیدونم خودمو چطور بهشون رسوندم
-چی شد مامان بابام حالشون خوبه نه؟
وقتی دیدم دکتر حرف نمیزنه برگشتم به شیشه نگا کردم چندتا پرستار داشتن رو سر مامان بابا پارچه سفید
مینداختن قلبم دیگه نمیزد دستمو گذاشتم روش به طرف نیما رفتم....
-برو بهشون بگو پارچه رو بردارن مامان از رنگ سفید خوشش نمیاد....
وقتی دیدم نیما هیچ حرکتی نمیکنه
جیغ زدم
-لعنتییی برو بگو
بغض نیمامم شکست انگار تازه باورم شد که مامان بابا دیگه نیستن به دیوار سرد بیمارستان تکیه دادم چشمامو بستم و بعدش تاریکی ....
وقتی چشمامو باز کردم نیما بالاسرم بود
-بلاخره بهوش امدی....
لباس مشکی تنش بود
-چندساعته بیهوشم
-چندساعت نه چند روز الان 3روز بیهوشی
-نه حتی نتونستم تو مراسم مامان و بابام شرکت کنم....
چشمام باز اشکی شد خدا این چه امتحانی بود با کمک نیما از تخت امدم پایین....
-ابجی گلم تا تو لباساتو عوض کنی منم تسویه کنم بیام فقط سرمو تکون دادم....
نیما که از اتاق رفت بیرون لباسایه بیمارستانو در اوردم ساکم بغل تخت بود یه مانتو مشکی پوشیدم
از اتاق امدم بیرون نیما امد دستمو گرفت رفتیم سمت خروجی بیمارستان
-نیما
-جانم
-منو ببر سرخاک مامان بابا
-بیا بریم خونم یکم استراحت کن بعد میبرمت
-نه الان ببر خواهش میکنم نیما کلافه گفت
-باشه باشه فقط گریه نکن اشکمو پاک کردم
سوار تاکسی شدیم....
-مامان دوست داشت پیش مادر خودش خاک بشه
-منم خودم نمیخواستم اینجا خاکشون کنم اما تو حالت بد بود نمیتونستم ولت کنم برم ایران
نگاش کردم چقد تواین چند روز پیرشده بود موهایه بغل شقیقش چندتاش سفید شده بود....
بلاخره رسیدیم نیمابردم سر قبرمامان بابا تا چشمم به قبر افتاد نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه خودمو انداخت رو قبر....
-چرا تنهامون گذاشتید همینجوری داشتم برا مامان بابا حرف میزدم که نیما بلندم کرد
-پاشو دریا شب شد باید بریم خونه
-نه من نمیام میخوام پیش مامان بابا بمونم مامان سردش میشه
-دریا خواهش میکنم با چشمایه اشکی نگاش کردم
رفتم تو بغلش سفت به خودم فشارش دادم دیگه فقط نیمارو داشتم....
بازم سوار تاکسی شدیم رفتیم خونه عمو
احساس غربت میکردم
-تو تو این اتاق بخواب چیزی لازم داشتی بهم بگو
سرمو تکون دادم دروبست رفت....
رفتم روتخت با همون لباسا دراز کشیدم
یه دفعه یاده دنی افتادم سریع ازجام بلند شدم حتما خیلی نگران شده با اینکه از دستش بخاطر اینکه تنهام گذاشت ناراحت بودم اما دلم برا صداش تنگ شده بود....
رفتم تو پذیرایی نیما رو کاناپه نشسته بود سرشم بین دستاش بود
-نیما سریع بلند شد
-چی شده جاییت درد میکنه چیزی میخوایه
-اره.دانیال زنگ نزد ؟
-نه تعجب کردم -نه ؟!مطمعنی
-اره -میشه گوشیتو بدی
-تو اتاقمه بردار -ممنون
رفتم تو اتاق نیما گوشیشو برداشتم شماره دنیو گرفتم اما با شنیدن مشترک مورد نظر خاموش می باشد قلبم به درد امد یعنی انقد براش بی ارزش بودم که یه زنگ نزد الانم که گوشیش خاموشه
یه دفعه یاده شرکتش افتادم شماره شرکتشو گرفتم که منشیش جواب داد....
-بله -سلام با اقا دانیال کار داشتم
-شما
-بگید دریا
-چندلحظه صبر کنید این چنددیقه مثل چندسال گذاشت
-خانم الو
-بله
-گفتن نمیشناسن
-مطمئنید به دانیال گفتید
-بله به خودشون گفتم دستمو رو قلبم گذاشتم هرلحظه دردش بیشتر میشد
-باش ممنون تلفن و قطع كردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#36
Posted: 21 Oct 2021 22:13
(قسمت بيست و پنجم)
رو تخت نیما نشستم دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود خیلی نامردی دانیار....
استفادتو کردی....نیما امد تو اتاق سریع اشکامو پاک کردم
-گریه میکنی دریا
-نه نشست رو تخت
-بیا بغلم ببینم از کی تاحالا انقد دل نازک شدی بغضم شکست
-نیما توروخدا تو تنهام نزار من دیگه هیچ کسو ندارم -هیسس هیس دختر من ابجی خوشگلمو که تنها نمیزارم....
تلفنو قطع کردم....
رو موهامو بوسید سرمو گذاشتم رو سینش....
چشمامو بستم حس امنیت میکردم با تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمامو باز کردم وایی من تو بغل نیما خوابم برده بود....
-چرا نزاشتیم رو تخت بدنت درد گرفت
-نه نخواستم بیدارت کنم
بوسش کردم
-خیلی دوست دارم داداشی
-پاشو پاشو انقد زبون نریز وروجک بریم یه چیزی درست کن من بخورم
-ای به چشم
با نیما از اتاق امدیم بیرون نیمارفت پایه تلویزون منم رفتم تو اشپزخونه خب حالا چی درست کنم تو کابینتارو نگا کردم یه بسته ماکارانی پیدا کردم
یه ساعتی طول کشید تا درست بشه میزو چیدم
نیما بیا غذا امدس امد تو اشپزخونه دستاشو مالید بهم....
-خب ببینم ابجی کوچیکه چی درست کرده
-یه چیزی درست کردم که به قول بابا انگشتاتم باهاش بخوری....
یه دفعه تازه یادم افتاد چی گفتم نیما با چشمایه اشکی نگام میکرد اما خیلی زود به خودش امد....
-بخوریم ببینم این چیه هی ازش تعریف میکنی منم سعی کردم خودمو خوب جلوه بدم تا نیما ناراحت نشه
-اوووم عالی بود دریا دستت دردنکنه
-نوش جان
-من میرم بیرون اگه کاری داشتی با تلفن خونه زنگ بزن بهم
-باش خدافظ
نیمارفت منم ظرفارو شستم رفتم تو اتاقم
گوشیمو برداشتم رفتم تو گالریش عکس خودمو دنی بک گراندم بود دستمو رو صورت دنی کشیدم
-دنی همچین ادمی نی حتمن منشی شرکت نگفته یا اشتباهی گفته انقد فکر کردم که خوابم برد....
-دریا دریا
صدا نیما بود سریع چشمامو باز کردم
-سلام کی امدی
-سلام تازه امدم
-باش برو منم صورتمو اب بزنم میام بیرون نیما رفت بیرون منم صورتمو اب زدم رفتم تو اشپزخونه تا چایی بریزم....
همونجور که چایی می ریختم به این فکر کردم که چرا مامان بابا یه دفعه چجوری مردن الکی که نمیشه هردوشون سالم بودن
-چیکار میکنی دریاااا
با صدا نیما از فکر امدم بیرون امد نزدیک استکانو ازم گرفت
-دستتو سوزوندی تازه سوزش دستمو احساس کردم
-حواست کجاس دریا
-نیما یه چیزی میپرسم راستشو بگو
-باش فعلن بزار پماد بزنم رو دستت پمادو که زد گفت:
-حالا سوالتو بپرس
-مامان بابا چچوری مردن؟قیافه نیما یه جوری شد انگار انتظار این سوالو نداشت
-بیا بشین تا بگم نشستم رو صندلی میز نهارخوری
-وقتی امدیم اینجا تازه فهمیدیم که عمو مریض نی و ماشین زده بهش اونم عمدی بابا پیگیر شد تااینکه پیدا کرد اونایی که با ماشین زده بودن به عمو شب دور هم نشسته بودیم که تلفن بابا زنگ خورد همون شخص بابارو تهدید کرده بود که اگه بیشتر پیگیربشه همه خانوادشو میکشه....
اما بابا گوشش بدهکار نبود گفت مگه شهرهرته که کاری بتونن بکنن....
چندروز بعد وقتی تو شرکت عمو بودم از بیمارستان زنگ زدن که مادر پدرتونو تیر زدن الان تو بیمارستانن
یه قطره اشک از چشم نیما سرازیر شد که سریع پاکش کرد
-بقیشم که خودت میدونی تو حال خودم نبودم به شدت ترسیده بودم هضم این همه اتفاق کار اسونی نبود....
نیما تکونم داد
-دریا خوبی چت شد
-خ..خوبم از شیر یه لیوان اب پر کرد داد بهم
-بیا این ابو بخور نباید بهت میگفتم بغلش کردم -نیما تنهام نزار
-خوبه خوبه حالا ابغوره نگیر برا من پاشو لباس بپوش بریم بگردیم از وقتی امدی تو خونه بودی....
میدونستم چقد حالش بده و فشارروشه اما بخاطر من خودشو خوب جلو میده
-فکر خوبیه والا پوسیدم تو این خونه
پس بپر لباس بپوش بریم
رفتم تو اتاق یه تونیک لیمویی با شلوار مشکی پوشیدم موهامم بالایی بستم صندلامو پوشیدم رفتم بیرون
-من حاظرم
-اوف میخوایه کشته مرده بدی
-اووم اره
نیما بادیدن حالت صورتم زد زیر خنده چندساعتی بود که تو خیابونا میگشتیم....
نیما
-بیا بریم تو این پارکه بشینیم خسته شدم
-باشه
رو نیمکت نشسته بودیم پارک خیلی خلوت بود چشمم به بستنی فروشی افتاد
-نیما من بستنی میخوام
-باشه نیمارفت بستنی بخره
۲۰دیقه از رفتن نیما گذاشته بود اما هنوز نیومده بود نگران شدم رفتم سمت بستنی فروشی که دیدم تو یه کوچه خلوت نیمارو دارن میزنن دوییدم سمتشون....
-ولش کنید چرا می زنیدش
-دریا فرار کن
-نه من بدون تو هیچ جا نمیرم همون لحظه یه چیزی جلو دهنم گرفته شد سرم گیج میرفت دیگه هیچی نفهمیدم با سردرد بیدار شدم دستمو گذاشتم رو سرم
-اایی دراتاق بازشد یه مرده امد داخل ترسیدم
-نترس منم امیرارسلان
-چییی تو اینجا چیکار میکنی یه دفعه یاده نیما افتادم
-داداشم اون کجاسسسس
-متاسفم نتونستم اونو نجات بدم چی چقد این جمله اشنا بود
-ننننه
داد میزدم گریه میکردم مشت می زدم به سینه امیر واون تو سکوت فقط نگام میکرد....
وقتی اروم شدم رو تخت نشستم
-منو از کجا پیدا کردی
-از وقتی امدی اینجا دنبالت بودم
-یعنی تهقیبم میکردی
-یه جورایی
-اونا کی بودن داداشمو میزدن؟
-همونایی که پدر مادرتو کشتن وقتی دیدم از خونه با نیما امدی بیرون دنبالتون امدم نیما رفت بستنی بخره چندنفر زدنش خواستن به زور سوار ماشینش کنن خواستم کمکش کنم که چشمم به تو افتاد فقط تونستم تورو از اونجا دور کنم....
اشکام سرازیر شد دیگه تنهایه تنها شدم تنها کسمم ازم گرفتن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#37
Posted: 22 Oct 2021 00:39
(قسمت بيست و ششم)
-تنها شدم امیر تنهاکسمم ازم گرفتن نامردا
-تو تنها نیستی دریا من هستم با چشمایه اشکی نگاش کردم تو چشماش یه چیزی بود که ناخودآگاه حرفشو باور کردم....
امدم سمتم بغلم کرد هیچ اعتراضی نکردم درحال حاظر امیر تنها تکیه گاه من بود....
-خب بپاشو بریم یه چیزی بخوریم....
-باشه من برم دستشویی میام
-سرویس اون طرف اتاقه....
بعدم رفت بیرون....
تازه تونستم اتاقو دید بزنم خیلی قشنگ بود کاغذدیواری بنفشو سفید من عاشق بنفش بودم
پریدم تو دستشویی از دستشویی امدم بیرون که دیدم امیر جلو دره....
-چیه
-چیکار میکردی اون تو
-از اولششش بگم
-اه کثیف بیا بریم
-خبب خودت گفتی بگو چیکار میکردی
-دریا بیا یه چیزی بخور انقد فک نزن
-من فک میزنم یا تو
-تو
-تو
-تو
امیر :باششش من بیا بخور دلم نمیخواد باز غش کنی
-من غش کردم یاتو بیهوشم کردی امیر دستاشوو به حالت تسلیم برد بالا سرش
-من تسلیمم کی اخه حریف زبون تو میشه با اعتماد به نفس چشمامو بستمو گفتم هیچکس
امیر به این حالم خندید....
-خانم اعتماد به نفس غذا یخ کرد یه نگا به میز کردم
-اوه اق امیر در کنار جنتلمن بودن کدبانویی برا خودت وقتش زنت بدم
-منو زن بدی
-ن پ نکنه میخوایی ادامه تحصیل بدی امیر با خنده لپمو کشید
-انقد زبون نریز
دیگه چیزی نگفتم تو سکوت با امیر غذامونو خوردیم غذاکه تموم شد یه دست رو شکمم کشیدمو گفتم
-اایی چقد گشنم بود دستت درد نکنه حاج خانم
-من کجام شبیه حاج خانوماس دستمو گذاشتم زیر چونم حالت تفکری گرفتم
-اووممم همچیت بعدم پاشدم رفتم تو پذیرایی ولو شدم رو مبل
-بیا کمک
-وا حاج خانم از تو کدبانو بعیده
امیر با خنده سرشو تکون داد مشغول جمع کردن میز شد منم کنترلو برداشتم الکی شبکه هارو پایین بالا میکردم یه دفعه یه فکری زد به سرم
-امیر
-جانم
-من خط میخوام
-مگه نداری
-اوف مغز فندوقی با خط ایرانم که نمی تونم به کسی بزنگم...
-اهان راست میگی باش میرم برات خط میخرم
-دمت گرم
امیر با دوتا چایی امد نشست
-امیر
-جان
-تو کارو زندگیتو ول کردی امدی اینجا تعقيب من؟
-کاروزندگی من تویی یه چشم غره بهش رفتم
-خوب حالا احساسی نشو نمیخوای برگردی ایران
-اگه تو بیای برمیگردم
-پس شرکتت چی
-وکیلم هست
-اهان -من فردا میفتم دنبال کارایه رفتن
-مرسی چاییمو که خوردم امیر رفت بیرون
منم رفتم تو اتاق بخوابم
-دریا
-هوم پاشو ساعت10
-اوووف چندساعت خوابیدم مننن....
-اره دیگه به خرس گفتی ذکی
-نه به تو گفتم ذکی
-جواب ندی نمی تونی نه؟
-نچ
-باش پاشو شام گرفتم بخوریم با امیر از اتاق امدیم بیرون داشتم میرفتم تو اشپزخونه که امیر صدام کرد....
امد جلم وایستاد
-بیا این سیمکارت امروز برات خریدم
پریدم بغلش یه بوس ابدار کردمش تازه فهمیدم چیکار کردم سریع ازش جدا شدم
-ااوومم اصلا حواسم نبود....
با امیر شامو خوردیم خسته بود مشخص بود از چهرش دلم براش سوخت (اخییی جدیدن چقد دل رحم شدی) بودم تو چشم دیدن نداشتی
-برو بشین من جمع میکنم
-دستت دردنکن
میزو جمع کردم دوتا چایی بردم رفتم تو پذیرایی امیر رو کاناپه خوابش برده بود رفتم از اتاق یه پتو برداشتم انداختم روش....
چاییمو خوردم رفتم تو اتاق گوشیمو برداشتم سیمکارت جدیدو انداختم توش شماره مبی و رو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد....
-الو صداش خواب الود بود....
-اشکال نداره....
-وااا مگه ساعت چنده اونجا
-درد داری نصف شب میزنی خواست قطع کنه که سریع گفتم....
-مبی منم دریا بعد دودیقه تازه انگار اپدیت شد مغزش با هیجان گفت
-وااایی دریا کجاایی بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه با لحنه عصبانی گفت
-خدا خفت کنه کجایی تو از نگرانی مردم
-والا از زبونت مشخص زنده ایی
-بگو ببینم کجاایی این دانیال دربه درم که نمیگه تازه یاده دانیال افتادم
-مبی برام یه کاری میکنی
-چیکار
-برو از دانیال بپرس چرا جواب منو نمیده
-حله حالا بزار کپه مرگو بزارم
-بکپ گوشیو خاموش کردم خوابیدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#38
Posted: 22 Oct 2021 11:30
(قسمت بيست و هفتم)
یکی هي دستش رو میکرد تو موهام
-آه نمیزاري بخوابم دانیال....
چشامو باز کردم امیر بود دستشو از تو موهام در آورد رفت بیرون آخی ناراحت شد یاد دنی افتادم رفتم گوشیم رو برداشتم روشنش کردم زنگ زدم به مبی مشترک مورد نظر خاموش میباشد...
-یعنی چی....
گوشیمو انداختم رو تخت رفتم بیرون....
-امیر
-جان
-کی میریم تهران
-بعد ناهار میرم دنبال بلیت
نشستم رو مبل چرا همه خاموشن چی کار کنم نکنه دانیال چیزیش شد دوتا دستامو گذاشتم بغل سرم فشار دادم بی کی زنگ بزنم آها حدیث با دو رفتم اتاقم پام به پادری در گیر کرد با سر خوردم زمین امیر به سرعت امد سمتم
-حواست کجاس دریا حالت خوبه؟
احساس کردم یه چیزی رو موهام سر خورد دستم و زدم به سرم نگاهش کرد قرمز بود چشام تار میدید تصویر امیر کم کم محو شد بعد تاریکی
چشامو که باز کردم سفیدی دیدم به دور و برم نگاه کردم تو بیمارستان بودم سرم بد درد میکرد
-امیر کجاس نکنه اونم تنهام گزاشت مگه چیکارتون کردم که همتون ول کردین لعنتیا مامان تو چرا تو که نمیزاشتی تنها بمونم بابا با غیرتم کجایی دخترت تنها تو غربته اشکام دونه دونه رو صورتم می ریختن نیما تو چرا دیگه تو قول دادی تنهام نزاری سر دردم بیشتر شد و گریم بیشتر
هقهقه میزدم و هیشکی نبود آرومم کنه
دانیال نامرد کجایی پس....
در اتاق باز شد یه زن سفید پوش امد تو سرم رو از دستم در آورد....
-خانمی گریه نکن چرا گریه ? یه دستمال بهم داد صورتم رو پاک کردم رو صندلی بغلم نشست
-گلم باید کم تر گریه کنی و بیشتر حواست به خودت باشه تو الان 2نفری با تعجب نگاش کردم -یعنی چی؟؟؟؟
-خوب من که مایعنت کردم احساس کردم حامله ای ولی خوب حتما باید آزمایش بدی تا مشخص بشه....
-نه امکان نداره
-شاید داشته باشه
از اتاق رفت بیرون همین طور هنگ به در نگاه میکردم....
یعنی چی اصلا نمیشه دانیال حواسش بود
در اتاق باز شد این دفعه امیر آمد تو
-سلام خوبی بلخره بهوش آمدی
-مگه چن وقت بی هوشم
-2روز کمکم کرد لباسمو عوض کنم
-دکتر گفت خوبی میتونی بری خونه یه زخم جزعی بوده....
اصلا حواسم به امیر نبود....
فقط میخواستم مطمئن بشم حاملم یا نه رفتم تو ماشین....
-امیر
-جانم -میشه بریم ازمایشگاه
-چه ازمایشگاهی دکتر که به من چیزی نگفت -میخوام تست حاملگی بدم امیر زد رو ترمز
ماشین وایساد
-چییییییی
قرمز شده بود با اخم نگام میکرد سرمو انداختم پایین....
-فقط ببرم بعد از زندگیت گم میشم
-چی داری میگی دریا تو زندگی منی یعنی چی واقعا بارداری!؟!؟
-نمیدونم نمیدونم....
ماشین رو روشن کرد چن دیقه بعد دمه یه ازمایشگاه نگه داشت پیاد شدم امیر هم پیاد شد رفتیم تو خلوط بود 2نفر نشسته بودن رو صندلی امیر رفت پذیرش بعد چند دیقه بعد امد
- بعد اینا ما میرم استرس گرفته بودم هی پاهام رو تکون میدادم
نوبتم شد با امیر رفتیم تو یه پرستار با سرنگ خالی آمد با صدای بلند امیرو صدا کردم
-امیرررررررررر جانم چیه چرا داد میزنی
-من میترسم
-چیزی نیست یه دیقه تحمل کن فقط یه آمپوله
-نه خنگه من از آمپول نمی ترسم از این زنه میترسم
امیربلند خندید زنه چپ چپ نگام کرد ازم خون گرفت با امیر آمدیم بیرون امیر رفت سمت منشی
-ببخشید کی جواب آمده میشه
-2روز دیگه
-مرسی رفتیم خونه
-پاشو برو اتاقت رو تخت بخواب اینجا اذیت میشی -حال ندارم....
چشامو بستم احساس کردم رو هوام چشام و باز کردم تو بغل امیر بودم رفت اتاقم گذاشتم رو تخت بغلم نشست
-حالت خوبه چیزی نمیخوای
-آره گوشیم رو بده
گوشیم رو داد به مغزم فشار آوردم لعنتی صورتم جمع شد شماره حدیث یادم نبود
رو کاناپه دراز کشیدم
-امیر کی میري دنبال کارای رفتن
-اگه حالت خوبه الان برم
-آره خوبم برو فقط لطفا
-از خونه خودم بیرونم میکنی
یه لبخند آمد رو لبام چشامو بستم صدا در آمد کم کم خوابم برد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#39
Posted: 22 Oct 2021 22:53
(قسمت بيست و هشتم)
چشام و که باز کردم نگام به ساعت افتاد....
ساعت 8بود4ساعت خوابیده بودم ناهار نخورده بودم صدا شکمم آمد بلند شدم رفتم اشپزخونه 3تا تخمه مرغ از یخچال برداشتم سرخ کردم داشتم میخوردم که امیر آمد 2تا پیتزا دستش بود....
-این چیه میخوری پیتزا رو گذاشت جلوم
-مرسی امیر تو نبودی چیکار میکردم
-خواهش
بعد اینکه شام خوردیم رفتیم تو پذیرایی
-امیر چی شد
-چی
-بلیت گرفتی
-ن یعنی آره
-چی میگی یعنی چی
-چون تو گذرنامت رو واسه ساکن شدن گرفتی تا 5سال دیگ نمی تونی از اینجا بری
اعصابم داغون شد چه طوری از دانیال با خبر بشم نمیتونم بیخالش بشم....
-پس من چیکار کنم حتما باید برم اونجا کار دارم
-یه راه هس
-چه راهی؟
-من میتونم برم هر کاری داری اونجا من برات انجام میدم
-نمیدونم دو دل بودم شاید امیر ناراحت بشه
-کی میری؟
-فردا صبح
اوف چه زود فرصت فکر کردن نداشتم
-فقط میخوام بدونم دانیال چرا جواب تلفن ها مو نمیده همین امیر با اخم نگام کرد
-انجام میدی
-آره
-امیر من حوصله ام سر رفت میشه بریم بیرون -باش حاظر شو بریم....
یه لباس سیاه با یه شلوار مشکی پوشیدم با یه کفش سفید موهام رو بالای سرم بستم....
-بریم
-چرا مشکی پوشیدی
-دوست دارم مشکی رو
-من رو چی؟
چپ چپ نگاش کردم
-پرو نشو بریم سینما
-بریم
رفتیم سینما 7بعدی عینک زده بودم بغل امیر نشسته بودم فیلم شروع شد یه فیله رو مون آب پاشید بعد از یه بلندی پریدیم....
یه اسکلت آمد جلمون جیغ زدم چسبیدم به امیر کلی موش از پامون آمدن بالا....
پامو جمع کردم بعد 5دیقه فیلم تموم شد آمدیم بیرون....
-رنگت سفید بود سفید تر شدی شیر برنج
حالم خراب بود احساس میکردم هر چی خوردم داره میاد بالا کاش نمی مدم آنقدر تکونم دادن حالم خراب شد....
با کمک امیر آمدم خونه....
رو تخت خوابیده بودم که احساس کردم هر چی خوردم دار میاد تو دهنم سریع رفتم تو دستشوی
هر چی اون روز خورده بودم رو اوردم بالا یه صحنه خیلی داغونی بود....
صورتم رو شستم آمدم بیرون که خوردم به یه چیز سفت سرم و که بالا آوردم
امیر رو دیدم
-حالت خوبه
-آره فقط بالا آوردم
-حامله ای
انگار یکی کبوند تو سرم محکم گفتم
نه چون زیاد تکون خوردم حالم خراب شده
-باشه
-من میرم بخوابم کاری داشتی صدام کن
-باش به سختی خوابم برداحساس کردم یکی پیشونیم رو بوسید بعد صدا در آمد چشامو باز کردم
امیر بود فکر کنم ن پس روح بود
الان حوصله تو یکی رو ندارم وجی
باز چشامو بستم خوابم نبرد دیگ....
سگ تو روحت امیر حالا نمیتونستی بعدا احساس ابرازات کنی چی کار کنم حالا برم بار مست میکنی کی میخواد جمت کنه خفه وجدان جان
یه شرتک لی تا رونام پوشیدم با یه تاپ سفید رفتم بیرون حالا از کجا بار(جایی که توش مشروب و الکل میخورن )گیر بیارم همین طور تو خیابون می چرخیدم که چشمم خورد به یه بار رفتم تو نشستم پشت میز الکل 70%سفارش دادم یه لیوان پر خوردم....
مزش تند بود یکم حالم رو بد کرد ولی از رو نرفتم یه لیوان دیگه ریختم سرم داشت گیج میرفت
یه حالت هنگی داشتم یه لیوان دیگه خوردم از دور دانیال رو دیدم
میدونستم ولم نمی کنه رفتم سمتش
اونم آمد سمتم....
.
حسام (دوست نیما ) -چه طوری دختر شیطون
سفت بقلش کردم اونم سفت بغلم کرد
-خوبم تو خوبی دنی
-دنی دیگ کیه؟
-اذیت نکن دیگه خوب دانیال
-زده به سرت من حسامم
-حسامم دیگه چه خریه تو دنی منی
-حسامم دیونه هم دانشگاهیت
-چی با حسام هم دانشگاهی من دوستی دنی تو که گی(هم جنس باز ) نبودی
-هی دریا بیا جلو
صورتم رو نزدیک صورتش کردم بو الکل میداد میخواست لبامو بوس کنه که کشیدم عقب
-دنی چرا این طوری میکنی همیشه زد حالی
دستشو دور گردنم انداخت پاهاشو دور کمر گذاشت چون انتظارش رو نداشتم یکم رفتم عقب چند نفر نگامون کردن رفتم بیرون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#40
Posted: 23 Oct 2021 03:04
(قسمت بيست و نهم)
حسام
گردنمو میبوسید
-هی دریا نکن
-دنی باز قهر کردی؟
-من دنی نیستم خنگه حسامم دوست نیما داداشت....
-داداشیم اونو خلاف کارا گرفتن همون آدم بدا دوست داشتم خفشون کنم....
ولی من بتمن نیستم که خندم گرفته بود....
-دختر مجبوری انقدر بخوری که نفهمي که چی داری میگی....
-نفهمم خودی نه اصلا منم چون نباید باهات رابطه داشتم....
خندیدم....
به زور از خودم سواش کردم نشستیم تو ماشین رفتم سمته خونه وایسادم به دریا نگاه کردم دیدم که
دریا خوابش برد بود بغلش کردم رفتم تو خونه هلیا خواهرم در رو باز کرد دریا رو بردم تو اتاق مهمون هلیا با تعجب نگام میکرد....
-این کیه
-ابجی نیما
-اینجا چیکار میکنه؟
-تو بار بود مست کرد بود منم با خودم اوردمش -هر کی مست کنه تو باید بیاریش خونه
-به تو ربطی نداره هلیا رفت تو اتاقش منم رفتم تو اتاقم خوابیدم "دریا "
چشامو باز کردم سرم بد درد میکرد دور و برم نگاه کردم اینجا دیگه کجاس گفتم نرو بار کار دست خودت میدی ساکت شو اوف یعنی دیشب با کی بودم اینجا کجاس؟
اصلا چه جوری امدم اینجا؟
رفتم سمت در اتاق بازش کردم دستشوی بود :/
در دیگه رو باز کردم رفتم تو پذیرای هیچکی نبود
صدا حرف زدن میومد رفتم دنبال صدا رسیدم به اشپزخونه ااااا این که حسامه خداروشکر دیشب با کسی نبودم پس....
-سلام
حسام:سلام
یه دختره بغلش نشسته بود اونم سلام کرد
-دریام
-هلیا خواهر حسام
-خوشبختم
-منم داشتن صبحونه میخوردن
-بیا بخور نشستم رو صندلی شروع کردم خوردن بعد اینکه خوب خوردم از رو صندلی بلند شدم
-مرسی میشه یه مسکن بهم بدی حسام هلیا زیر لب گفت پرو زبونمو براش در اوردم
-چاق توپل خرس گودزیلا
هلیا لیوان شیری که دستش بود پاچید بهم منم ظرف عسل رو برداشتم ریختم رو موهاش
جیغ زد هلیا :حسام این دختر پرو رو بیرون کن
حسام حتی تکون هم نخورد فقط میخندید از اولم شک کرد بود حسام کم داره تو فکر بودم که یه چیز پاچیده شد تو صورتم
-اه مربا ازت نمیگذرم چاقالو....
لیوان قهوه رو ریختم روش قرمز شد بود رفت سمت یخجال
-الان بهت میگم چاقالو کیه
-اوه اوه خطری شد
رفتم سمت یه در بازش کردم در ورودی خونه بود رفتم بیرون
خوردم به یه چیز سفت کلمو که اوردم بالا یه پسر ناناز دیدم اوه لباسش سفید بود مربایی شد با اخم نگام میکرد
-ببخشید یکم اخماش باز شد
-میشه بری کنار همین طور ذل زد بود بهم
-نفس کلمو کج کردم
-نفس دیگ کیه
صدا حسام امد
-دریا بیا بریم تو هلیا رفت بیرون
پشتمو کردم به اون پسر داشتم دنبال حسام میرفتم که دستم کشید شد برگشتم عقب....
-نفس خودتی؟
-باو نفس نیستم دریام
-شمارتو بده....
همین طور خیر بهم نگاه میکرد این حسامه چفتم همین طور واسه خودش میرفت برنمی گشت ببینه زدم یا مرده شمارمو دادم به اون پسر برگشتم برم که یه چیزی یادم امد،....
-اسمت؟
-دانیال انگار یکی محکم زدم
همین طور رو پله ها نشستم
-نه
-حالت خوبه
-نه برو لطفا
پسر رفت لعنتی یعنی اسمشم داغونم میکرد بد دلم واسش تنگ شد رفتم خونه حسام
-حموم کجاس
-تو اتاقت
رفتمحموم 5دیقیه ای خودموشست آمدم بیرون....
لباسای که حسام واسم گذاشته بود رو تخت رو تنم کردم لباساي هلیا بود تو تنم زار میزد رفتم بیرون حسام و دیدم....
-مرسی دمت گرم من میرم تا این آبجی نیومده ترورم کنه....
حسام خندید شمارشو بهم داد
-هر وقت کاری داشتی بزنگ
-اوکی بازم تشکر
آمدم از خونشون بیرون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...