ارسالها: 4109
#41
Posted: 23 Oct 2021 13:24
(قسمت سي)
رفتم خونه لباسامو عوض کردم نشستم پا تلوزیون هی کانالا رو عوض میکردم هیچی نداشت
دنی دنی
قلبم دنی رو میخواست امیر پس کی میاد یه فکری زد به سرم به دانیال ایمیل میدم رفتم بهش ایمیل بدم....
که فهمیدم ایمیلش رو پاک کرده....
لعنتی تمام راه های ارتباطی رو بسته چرا آخه هر چی تو معدم بود امد بالا زور رفتم سمت دست شوی هر چی صبحونه خوردم آوردم بالا هلیا راضی نبود عنتر حرف امیر تو ذهنم تکرار شد حامله ای بلند داد زدم ن اگه حامله باشم بدبخت میشم بهش بگم باباش کیه دانیال زیر بار نمی رفت که بچه اونه از دست شوی آمدم بیرون خودم رو قانع کردم شاید بخاطر الکل زیادیه که
دیروز خوردم یاد ازمایشم افتادم امروز باید میرفتم میگرفتمش استرس گرفتم لباسامو عوض کردم یه تاپ قرمز با یه شلوار سفید پوشیدم
با تاکسی رفتم آزمایشگاه
امیر چن تا دلار واسم گزاشته بود پول کرایه رو دادم پیاد شدم رفتم تو آزمایشگاه رفتم سمت پذیرش
-ببخشید میشه جواب ازمایش خانم پورساعی رو بدین
-بله
چند دیقه بعد یه برگه بهم داد به سختی بازش کردم نشستم رو صندلی اونجا جوابش منفی بود یه نفس راحت کشیدم رفتم سمت در که یکی زد رو شونم برگشتم همون زنه تو پذیرش بود
-ببخشید اشتباه شد این واس شماس چون فامیلیتون فارسیه من اشتباه کردم
به سختی برگ رو ازش گرفتم اون برگه ای که دستم بود رو دادم بهش جرعت نداشتم بازش کنم
ترجیع دادم برم خونه بازش کنم
رسیدم خونه دراز کشیدم رو مبل برگ رو باز کردم دعا دعا میکردم مثل قبلی منفی باشه
نگاهش کردم
لعنتی ن مثبت بودم کلمو کبوندم به دسته مبل
-ن ن ن
حالا به دانیال چی بگم اصلا زیر بار نمی ره چه طوری پیداش کنم....
باید سقطش کنم نمیتونم گناه دیونه شده بودم مغزم دیگ نمی کشید گشنم بود ناگت مرغ سرخ کردم....
شروع کردم به خوردن بعد اینکه سیر شدم جمعش کردم ظرفا رو شستم صدا زنگ گوشیم امد شماره ناشناس بود برداشتم....
-سلام
-سلام شما
-دانیالم
لعنتی گوشی رو محکم کوبیدم به دیوار همش دانیال همه جا دانیال
گلدوني که رو میز بود رو برداشتم پرت کردم سمت دیوار چند تا تیکه شد برگه ازمایشو پاره کردم نشستم رو مبل اشکام دونه دونه ریختن
سرم داشت منفجر می شد....
رو مبل دراز کشیدم چشامو بستم به زور خوابم برد یه پسر مو قرمز نشسته بود بین منو دانیال یکی داشت ازمون عکس می گرفت دانیال با خنده نگام میکرد....
بعد همه جا سیاه شد پسر بچه داشت میرت سمت یه دره نه نرو پسرم نرو دویدم دنبالش اما بهش نمی رسیدم داشت میرسید به سمت لبه دره که یه دفعه دانیال امد گرفتش بعد با اخم به من نگاه کرد با ترس از خواب بیدار شدم تمام بدنم خیس بود
تاریک بود چراغ رو روشن کردم ساعت 5بود
دانیال دیگه تو خوابم تنهام نمیزاره به شکمم نگاه کردم یعنی اینی که تو شکممه همون پسره تو خوابمه دستم و گذاشتم رو شکمم....
-مامانی ناراحت نباشی ها بابای زود میاد تنهامون نمیزاره....
یه نخ سیگار از تو اتاق امیر برداشتم رفتم تو بالکن
بعد اینکه کشیدمش تموم شد خواستم یکی دیگه بکشم که یاد کوچولو تو شکمم افتاد قطعا سیگار براش بده....
لرز کردم رفتم تو خونه خوابم میومد....
(این روزا خوابت زیاد شده تنبل) به تو ربطی نداره وجدان جان رفتم تو اتاقم همین که به تخت رسیدم خوابم برد....
.
"امیر "
خسته رسیدم خونه داشتم میرفتم سمت اتاقم که یه چیزی رفت تو پام
-اخ
از پام درش اوردم پام خونی شد....
یه تیکه از گلدون بود به جای خالی گلدون نگاه کردم بغلش یه کاغذ پار شده بود
کاغذ رو برداشتم جواب ازمایش بود دو تا تیکه کاغذ رو گذاشتم کنار هم جوابش مثبت بود نشستم رو زمین بچه دانیال تو شکمشه بعد من هنوز عاشقم و نمیتونم ازش بگذرم....
خونه خیلی بهم ریخته شده بود مشخص بود به خودشم خیلی فشار آمده
چه جوری اون خبر بد رو به این دختر بگم
اونجا رو تمیز کردم رفتم اتاقم سرم که به بالش رسید خوابم برد....
.
"دریا "
یکی داشت صدام میکرد
امیر :دریا دریا
-ها چیه
-خانومی نمیخوای بلند بشی به سختی چشامو باز کردم امیر رو دیدم....
دلم براش تنگ شد بود تنها کسی که تو دنیا داشتم امیر بود....
بغلش کردم اولش تعجب کرد بعد اونم بغلم کرد ازش جدا شدم
-حال نینیت چه طوره؟
سرمو انداختم پایین
-نبینم خجالت بکشی
بیا صبحونه بخور بعد بریم خرید واسه نینیت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#42
Posted: 24 Oct 2021 00:15
(قسمت سي و يكم)
از رفتار امیر تعجب کردم....
صبحونه رو که خوردیم
امیر گفت
-برو حاظر شو بریم خرید
-زود نی؟
-نه ساعت 11
-نه منظورم اینه که من تازه 3هفتمه....
نمیدونم بچه دختر یا پسر
-اشکالی نداره لباس نوزاد که دخترونه و پسرونه نداره یه لباس سفید بالا ناف با یه شلوار لی پوشیدم -بریم من حاظرم....
سوار ماشین شدیم دمه یه پاساژ بزرگ نگه داشت
رفتیم تو همه مغازهاش واسه بچه ها بود
یه خرس گنده قهوه ای دیدم دست امیر و کشیدم - اینو بریم بخریمش امیر خندید
-تو امدی برای بچت وسایل بازی بخری ن خودت
-هر هر خودتو مسخره کن
پشتمو کردم بهش رفتم سمت مغازه امیر دنبالم آمد دستمو گرفت خواستم دستم و از دستش در بیارم که نزاشت....
-ببخشید
رفتیم تو مغازه خرسه رو خریدیم رفتیم تو لباس فروشی کلی لباس کوچولو با رنگای مختلف خریدم بعد کفشو کلی وسایل بازی خریدم البته پول همشو امیر داد....
رفتیم تو یه رستوران امیر میگو سفارش داد منم میگو خوردم مزش خوب بود بعد اینکه ناهارمون رو خوردیم رفتیم خونه وسایلو امیر آورد بالا
امیر:کمک نمیخوای
-تیکه ننداز از خداتم باشه وسائل بچه منو میاری بالا....
یاد دانیال افتادم نشستم رو مبل
-امیر اونا رو گذاشتی میای کارت دارم
-باشه
امیر بعد 5دیقه آمد
-کارمن چی شد
-کار چی؟
-دانیال
-الان بگم
-آره بگو
-خب ..
-بگو دیگه
-باشه آروم باش دانیال ازدواج کرده....
شک بدی بهم وارد شد همین طور خیره امیر رو نگاه میکردم....
-نه دروغ میگی....
امیر رفت اتاقش بعد با چندتا عکس برگشت عکسا رو که نگاه کردم دنیا رو سرم خراب شد دانیال لباس دامادی تنش بود یه دختر تو لباس سفید عروس بغلش بود دختر سفید بود قیافش خوب بود چشماش توسی بود....
-لعنتی مگه من چیم از این دختر کم تره
-نه دروغ میگی دانیال ازدواج نکرده...
دستامو مشت کرد زدم تو سینه امیر
-دروغ نگو دانیال ازدواج نکرده اون فقط برا منه
اشکام صورتمو خیس کرده بود امیر سعی داشت ارومم کنه بعد 10دیقه خسته شدم نشستم رو زمین عکسا رو پاره کردم دانیال لعنتی چرا آخه من به بچت چی بگم....
امیر برام آب آورد دستشو پس زدم آب دیگه حال منو خوب نمی کنه....
خیر به زمین رو به روم نگاه میکردم چرا آخه اگه میدیدمش فقط اینو ازش می پرسیدم....
-امير
-جانم
-کی ازدواج کرده؟
کارت عروسیشو داد دستم دانیال و مهتاب
هه مهتاب شباش شده تاریخ عروسیشون واسه 2روز پیش بود مثل دیونه ها میخندیدم
-دریا آروم باش
-ارومم ارومم شمارشو تونستی گیر بیاری
-آره
-بده
-شرط داره
دیگه حالم از این شرطا داشت بهم میخورد
-باشه بده
-نباید بهش بگی ازش حامله ای
-چرا
-اگه بدونه بچت رو ازت میگیره بلند خندیدم امیر با تعجب نگام کرد
-اون اصلا زیر بار نمی ره بچه اونه چه برسه بخواد بگیرتش امیر گوشی خودشو داد بهم
-با این زنگ بزن بعد سیمکارتشو میندازم دور که دیگه زنگ نزنه
خودش رفت بيرون اون شماره که سیو شده بود دانیال رو گرفتم دفعه اول جواب نداد یه بار دیگه زنگ زدم بعد 3تا بوق جواب داد....
صدا خواب آلودش پیچید تو گوشی چقدر دل تنگ صداش بودم
دانیال : -الو....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#43
Posted: 24 Oct 2021 14:23
(قسمت سي و دوم)
-عروسیت مبارک بعد 5دیقه گفت:
-دریا؟
-جانم عشقم داماد شدنت مبارک زدم زیر گریه اشکام همین طور می ریخت
-گریه نکن
-خدافظ برای همیشه
-قطع نکن دریا گوش کن
گوشی رو قطع کردم سیمکارتشو در آوردم شکوندم
همین که صداشو شنیدم برام کافی بود....
بی جون رو مبل دراز کشیدم به شکمم خیره شدم از بابایی ناراحت نشیا اونم دلش واس ما تنگه امیر آمد تو
-صحبت کردی باهاش
-آره مرسی گوشی رو گرفتم سمتش
-شام چی میخوری سفارش بدم
-هیچی رفتم سمت اتاقم
-دریا تو باید حواست به خودت نیست به بچت باشه بخاطر اون یه چیزی بخور
-نمی خورم مثل بچه ها لج کرده بودم نمیدونم با کی....
خوابیدم رو تخت چشامو بستم
با نوری که تو صورتم میخورد چشامو باز کرد رفتم سمت پنجره پرده رو کشیدم لعنتی ریدی تو خوابم ساعت 11بود چقدر خوابیده بودم رفتم تو اشپزخونه امیر داشت صبحونه میخورد....
-نامرد چرا منو بیدار نکردی....
-خواستم کوچولو خوب استراحت کنه بعد اینکه صبحونه خوردیم با امیر رفتیم تلوزیون ببینیم روزا چقدر تکراری شده....
امیر:با چه اسمی میخوای واس بچت شناسنامه بگیری؟
ضربه بدی بهم وارد شد کی میخواد واس بچم پدری کنه دوست ندارم بهش بگن حرومزاده....
باز اشکام صورتمو خیس کردن....
-این روزا خیلی دل نازک شدی گریه نکن دریا لطفا من یه راه حلی دارم....
-بگو
-اول اشکاتو پاک کن....
اشکامو پاک کردم بهش خیره شدم....
-من با اسم خودم براش شناسنامه میگرم
-چه طوری بچه من پدر میخواد یه اسم تو شناسنامه کافی نیست....
-با من ازدواج کن....
شکه به امیر نگاه کردم
-نه
-آینده بچتو میسازی من انقدرم بد نیستم دریا دودل بودم من نمیتونستم دانیال رو فراموش کنم بچمم نمیخواستم بی پدر بزرگ بشه وقتی دانیال به راحتی فراموشم کرد پس منم میتونم....
-باشه
-دو روز دیگه یه عروسی تو اینجا می گیریم
-چی!!!!! چرا انقدر زود
-اگه دیرتر بگیرم شکمت مشخص میشه من میخوام همه فکر کنن بچه منه فکرشو هم نمی کردم امیر آنقدر بهم کمک کنه....
2روز بعد
این دو روز مثل برق و باد گذشت زیر دست آرایشگر داشتم جون میدادم هی موهام رو ميكشيد
-اخ
-تکون نخور خانومی
نفسمو با صدا دادم بیرون بلاخره از زیر دست اریشگر امدم بیرون یه لباس سفید پر طرح پوشیدم دو طرفش بند داشت یه تورم به پشت موهام بسته بود موهام رو ساده درست کرده بود امیر امد دنبالم نشستیم تو ماشین امیر زل زده بود به من نگام میکرد....
-هی امیر جلوتو ببین الان تصادف میکنیم
زود جلشو نگاه کرد که دید خیابون خلوته چپ چپ نگام کرد....
یه لبخند بزرگ زدم به لباساش نگاه کردم یه کت و شلوار مشکی با یه کروات مشکی انگار نه انگار عروسیشه رسیدیم تالار همه دست میزدن همشون فامیلای یا دوستای امیر بودن....
رفتیم نشستیم تو جایگاه عروسو و داماد خیلی ها امدن تبریک گفتن عاقد امد استرس گرفتم شروع به خوندن کرد....
-سرکار خانم دریا پورساعی آیا وکیلم شما را به عقد....
بقیشو دیگه نشنیدم داشتم چی کار میکردم....
امیرودوست نداشتم ولی ازش بدمم نمی امد واس لج بازی با دانیال یا بخاطر آینده بچم داشتم این کارو میکرد اگه امیر از من توقعی داشته باشه چی من اصلا نمی تونم باهاش رابطه داشته....
باشم دلم میخواست بگم نه با زبونم لبمو تر کردم
آروم گفتم -بله
بعد امیر گفت:بله بعد 6ساعت که به زور گذشت رفتیم خونه
رفتم تو اتاقم زودتر میخواستم از شر این لباس عروس راحت بشم زیپشو کشیدم ولی باز نمی شد
-امیر
-جانم امد تو اتاق
-میشه زیپشو باز کنی زیپشو باز کرد لباس از تنم نیفتاد :/ خخخخخ چون بند داشت امیر همین طور پشتم وایساده بود....
-مرسی میشه بری دستشو دور کمرم حلقه کرد
برم گردونند....
صورتش و نزدیک صورتم کرد لباش داشت به لبام میخورد که کشیدم عقب....
-ببین امیر من فقط بخاطر این بچه باهات ازدواج کردم خودت میدونی هنوز دلم پیشه دانیاله نمیتونم باهات رابطه داشته باشم....
امیر پشتش رو کرد بهم زود از اتاق رفت بیرون لباسو از تنم در اوردم رفتم حموم....
10دیقه بعد امدم بیرون تو تخت دراز کشیدم آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد باز با نوری که میخورد تو صورتم بیدار شدم....
-لامصب کی این پرده ها رو می کشه رفتم بیرون امیر رو کاناپه خوابیده بود هنوز لباساشو عوض نکرد بود یه جا سیگاری پر سیگارم بغلش بود
صبحونه حاظر کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#44
Posted: 24 Oct 2021 21:03
(قسمت سي و سوم)
-امیر امیر
-ها پاشو صبحونه
-باشه
صبحونشو که خورد رفت حموم....
درکش میکردم دیشب شاید بهترین شب تو زندگیش باید بود ولی خوب این طوری نشد....
رفتم تلوزیون ببینم امیر داشت میرفت بیرون
-کجا
-شرکت
-میخوای تنهام بزاری
-دیشب که شب زفافت نبود که حالت بد بشه کنترول تلوزیون رو پرت کردم سمتش....
درو بست رفت بیرون لجن به من تیکه میندازه میخواستی نگیری....
تا شب تلوزیون دیدم صدا در آمد امیر بود
-سلام شام چی داریم
-سلام هیچی قیافه امیر داغون شد
-پس از صبح چی کار کردی
-هیچی
-نهار چی خوردی
-هیچی
-انقدر از صبح چیپس و پفک خورده بودم که سیر بودم
- شام چی میخوری سفارش بدم
-هیچی
امیر بد نگام کرد رفت تو اتاقش بعد 10دیقه زنگ درو زدن امیر آمد باز کرد دستش 2تا پیتزا بود
-بیا شام
رفتم تو آشپزخونه
اممم پیتزا شروع به خوردن کردم بعد 5دیقه تموم کردم....
نگام به امیر افتاد,-چیه؟
-خوبه سیر بودی
-من خودم سیر بودم ولی ننینم گشنه بود
رفتم اتاقم تو تخت دراز کشیدم خوابم نمیبرد هی از این پهلو به اون پهلو میکردم
خسته شدم نشستم یاد لواشک های که امروز تلوزیون تبلیغ میکرد افتادم
دهنم آب افتاد خیلی دلم میخواست
(بخواب دیونه دیره فردا صبح ) نه الان میخوام وجی جون چی کار کنم تنهایی که نمیتونم برم بیرون آها امیر
رفتم تو اتاقش خواب بود تکونش دادم....
-امیر امیر بلند شو با شتاب بیدار شد
-چیه حالت بده
-ن
-پس چیته?
-دلم لواشک میخواد امیر یه طوری نگام کرد که از صدتا فوش بدتر بود
-الان
-آره
-میشه فردا بگیرم
-ن الان
به زور بلند شد رفت لباساشو پوشید منم باهاش رفتم سوار ماشین شد همه مغازه ها بسته بود
-چرا همشون بستن
-ببخشید که ساعت 2شبه
چپ چپ نگاش کردم امیر انقدر گشت تا یه فروشگاه پیدا کرد....
-بیا پایین دیگه
-نه خودت بگیر
امیر رفت بعد 20دیقه امد چهارتا کیسه دستش بود اونا رو گذاشت عقب....
-پس لواشک چی شد لواشک رو گرفت سمتم -مرسی
بازش کردم شروع به خوردن خیلی خوب بود یادم رفت به امیر تعارف کنم
-بیا لواشکو گرفتم سمتش
-نه نمی خورم
-به درک نخور
امیر شکه نگام کرد لواشک رو که تموم کردم رسیدیم خونه امیر زود رفت اتاقش داخل کیسه ها رو نگاه کردم همش خوراکی بود...
-ایول دمت گرم امیر....,
رفتم تو اتاقش که ازش تشکر کنم که دیدم خوابش برده....
رفتم تو اتاقم چشامو بستم بعد 5دیقه خوابم برد 8"ماه بعد "
چشامو باز کردم الان نزدیک 9ماهم بود شکمم خیلی گنده شده بود....
(شبیه هیولا شدی خودت خبر نداری) خو وجی جون مثله اینکه دخترم توشه ها....
خیلی دوست دارم شبیه دانیال بشه
بدبخت امیر رو این چند وقت انقدر اذیت کردم به گوه خوردن افتاد که منو گرفته خخخ
دخترم یه لگد زد که نشستم رو تخت
-پدر سگ دردم گرفت چرا لگد میزنی
امیر امد تو اتاق....
-با خودتم درگیری ها
-خفه
-باشه باشه
-چه پسر خوبی
-امیدوارم دخترمم مثل من با ادب بشه نه مثل تو بی ادب
حس بدی بهم دست داد از اینکه امیر پدرش باشه ولی خوب امیر توی این 9ماه اصلا نزدیکم نشده بود
مرد خوبی بود خوبیشو ثابت کرده بود یه درد بدی رو تو شکمم احساس کردم صورتم جمع شد
-حالت بده
-آره
-ولی 2هفته دیگه وقت زایمانته
-میدونم یه فکری زد به سرم جیغ کشیدم
-فک کنم بچه میخواد بیاد دنیا امیر حول کرده بود
رنگش پرید
-چی کار کنم؟
بغلم کرد گذاشتم تو ماشین داشت ماشین رو روشن میکرد که گفتم
-شوخی کرد
بعدم زدم زیر خنده....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#45
Posted: 24 Oct 2021 22:25
(قسمت سي و چهارم)
امیر خیلی بد نگام میکرد....
-اصلا شوخی خوبی نبود دریا تو چند وقت دیگه مادر میشی باید یکم اخلاقتو بهتر کنی....
هیچی از حرفای امیر نمی فهمیدم درد بدی تو شکمم پیچید دوبار جیغ کشیدم....
-من دیگه گول نمی خورم به زور گفتم :امیر حالم بده
امیر که دید رنگ و روم پرید ماشین رو روشن کرد حالم خیلی بد بود هر لحظه دردم بیشتر میشد بعد 10دیقه رسیدیم بیمارستان امیر رفت با یه تخت و پرستار برگشت امیر من وگذاشت رو تخت بردنم تو یه اتاق بی هوشم کردن کم کم همه چی تار بعد سیاه شد
*********** چشامو به سختی باز کردم امیر رو صندلی بغلم خوابش برد بود صدا گریه امد به سختی نشستم درد بدی تو بدنم پیچید....
تخت کوچک بغلم رو نگاه کردم یه نوزدار خیلی کوچیک با موهای نارنجی توش بود چشاش توسی درشت بود با تعجب نگام می کرد باز زد زیر گریه
خواستم از تخت بلند شم که یه درد بدی تو دستم پچید....
سوزن سرم تو دستم بود کشیدمش بیرون خون امد جاش خیلی می سوخت امیر از صدای بچه بیدار شد همین طور هنگ منو نگاه میکرد
-دستتو تو چی کار کردی ?
یه دستمال بهم داد خون رو دستم و پاک کردم
-میشه بچه رو بدی
-الان؟
-آره
امیر بچه رو گذاشت تو بغلم بچه ساکت شد با چشای درشتش منو نگاه میکرد دلم میخواست بخورمش لپاش رو فشار دادم باز گریه کرد
-مگه مرض داری؟
-به تو چه بچه خودمه هر کاری دلم بخواد باهاش میکنم....
قیافه امیر دیدنی بود
-باشه فقط نکشیش وای واقعن من اینو زایدم....
(ن پ امیر زاییده) آه وجی ریدی تو احساسم بچه همین طور گریه میکرد اعصابم داغون شد
-چی کار کنم
-تو مادری از من می پرسی
-بگو پرستار بیاد
-باشه امیر رفت بایه پرستار برگشت
پرستار :چی شده؟
-همش گریه میکنه چی کار کنم پرستار یه جوری نگام کرد مثل این نفهما
-باید بهش شیر بدی
-چی !!!
-چرا داد میزنی خانومی
-حالا نمیشه شیر خشک بخوره
-نه
پرستار امد سمتم لباسم رو داد بالا
خواست سوتینم رو باز بکنه ک چشمم به امیر افتاد
-هی امیر به چی زل زدی برو بیرون....
امیر زود رفت بیرون پرستار سینم و گذاشت تو دهن بچه وقتی بچه میک زد یه طوری شدم حالم بد شد خواستم سینم و از دهنش در بیارم که پرستار نذاشت کم کم عادت کردم پرستار رفت بیرون بچه که سیر شد سینم و از دهنش اوردم بیرون خوابش برد بود گذاشتم تو تخت خودش نگامو ازش گرفتم در اتاق باز شد....
-اجازه هست بیام تو (اوه چه با ادب شده)
منم خیلی شیک ریدم بهش
-نه
قیافش دیدی شده بود
-چرا
-چون میخوام بخوابم
-یعنی من مزاحمم
-یه جورایی
-دستت دردنکنه دیگه دریا خانم
-سرت درد نکنه
دیدم داره میره از در بیرون
-شوخی کردم بابا بیا تو
امد تو نشست رو صندلی بغل تخت
-خب..
-خب تو کلات
-میزاري حرف بزنم
-باش بگو
-میخوام براش شناسنامه بگیرم اسمش رو میخوای چی بزاری؟
-دنیز
-میشه یه چیز دیگه باشه؟
-نه من 1ماه گشتم تا این اسمو پیدا کردم چرا نه؟
-چون اصلا به اسم باباش نمیاد....
خوب دنیز خیلی به دانیال میاد گیج امیر رو نگاه کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#46
Posted: 25 Oct 2021 02:39
(قسمت سي و پنجم)
-اسم من امیره دنیز به امیر نمیخوره....
-خو به درک مهم اینه که به اسم مامانش بخوره -باشه باشه مخم رو خوردی میرم....
رفت سمت تخت بچه یه لبخند بزرگ زد انگار بچه خودشه در و باز کرد خواست بره بیرون دادزدم
-امیر امیر برگشت سمتم
-چرا داد میزنی بچه بیدار میشه یه نگاه به بچه انداختم خواب بود
-حواسم نبود
-خب چی کارم داشتی
-کی مرخص میشم
-2روز دیگه
-اوکی حالا میتونی بری....
امیر رفت بیرون سعی کردم بخوابم ولی خوابم نبرد
کلافه شدم نشستم رو تخت فاز این دکتره چیه من خوبم چرا نمیزاره برم چیکار کنم حالا آها دنیز رفتم سمت تختش انقدر ناز خوابید بود دلم نمی خواست بیدارش کنم....
ولی من خبیث تر از این حرفا بودم
-دنیزززر دنی یاد دانیال افتادم کجای دخترت و ببینی با انگشتم دماغشو لمس کردم چشماشو باز کرد چند بار پلک زد بعد منو نگاه کرد کلشو کج کرد قرمز شد ترسیدم خواستم برم بیرون به پرستار بگم که دوباره سفید شد....
-اوففف مردمو زنده شدم چرا این طوری شدی بچه
گرفتمش تو بغلم بوش خیلی خوب بود مثل بو تن دانیال گذاشتمش رو تخت خودم نشستم رو تخت
خب حالا با تو چیکار کنیم وروجک
لپاشو فشار دادم زبونشو آورد بیرون -ای جونم چقدر تو کوچیکی لپشو بوسیدم
-تو چرا اصلا نمیخندی دستمو گذاشتم جلو چشمم بعد برداشتم
نگاش کردم نخندید هیچ یه طوری نگام میکرد انگار میخواست بگه خدایا این چه ننه چفتی بود بهم دادی....
همین طور خیره بهش نگاه میکردم که زد زیر گریه -باز گشتنه چقدر میخوری من می میرم این طوری که لباسم رو دادم بالا ولی دنیز نمی خورد
لباسم رو کشید پایین گریش قطع شده انگشتش رو گذاشت دهنش انگشتش رو آوردم
-پستونکش کجاس پس گشتم نبود
(نگرد نیس ) زنگ زدم امیر
-بله
-امیر پستونک نداره
-میخرم براش
-کجای
-داروخونه
-اوک کی میای
-10دیقه دیگه
-میشه با دکترم صحبت کنی
-چرا حالت بده دریا؟
-نه میخوام امروز بریم خونه
-باشه بای
-بای بای
گوشی رو قطع کردم نشستم رو تخت به دنیز ذل زدم اونم منو نگاه میکرد دستو پا میزد
با صدا در اتاق سرم و چرخوندم امیر بود
-سلام
-سلام بپوش میتونیم بریم خونه
-ایول امیر بچه رو بغل کرد
منم رفتم لباس پوشیدم
-بریم
سوار ماشین شدیم بعد 20دیقه رسیدم دنیز خوابش برده بود اینو کجا بخوابونم هنوز براش اتاق آماده نکره بودم
-امیر
-جان رفتیم تو ساختمون
-دنیز و کجا بخوابونم؟
-تو اتاقش
-چی
-بیا در اتاق مهمون رو باز کرد با دیدن اون اتاق صورتی پر اسباب بازی که با سلیقه زیاد چیده شده بود دهنم باز موند پریدم بغل امیرو لپشو بوس کردم -وایی مرسی امیر....
نگام به چشمایه متعجب امیر افتادشت تازه فهمیدم چیکار کردم سریع ازش جداشدم
-اوم ببخشید حواسم نبود....
چشمایه امیر مهربون شد اشکالی نداره حالا برو دختر گلمو بزار تو تختش از لفظ دخترم خوشم نیومد اما چیزی نگفتم اون این همه زحمت کشیده بود دنیزو گذاشتم تو تختش با امیر از اتاق امدیم بیرون....
-گشنت نی؟
-نچ میرم حموم بو بیمارستان میدم
-باش منم میرم یکم استراحت کنم
-اوکی رفتم تو حموم یه دوش یه ربعه گرفتم امدم بیرون نگران دنیز بودم بیدار بشه
گریه کنه (چه مادر مسولیت پذیری )
-پ چی فکر کردی....
لباس پوشیدم رفتم اتاق دنیز بیدار شده بود پ چرا صداش در نیومد :/ (همه مثله بچگیا توکه کولی نیستن)
-به نکته خوبی اشاره کردی وجی جون
دنیزو بلند کردم بوش کردم بو بیمارستان میداد
رفتم سمت کمد اوه. پرش لباس بچه بود از نوزاد یه روزه تا بچه ده سال با ذوق یه پیراهن نارنجی برداشتم با پاپوش سفید یه هدسفیدم برداشتم ای جان چی بشه دخملم
لباسارو تنش کردم
-ای مامانننن فدات بشههه
شروع به خندیدن کرد
-خوش خنده کی بودی
دنیزو بغل کردم رفتم تو اشپزخونه در یخچالو باز کردم هیچی توش نبود دنیز همینجوری به پخچال نگاه میکردم
-دخی جونم الان میریم امیرو بلند میکنیم میریم خرید
در اتاق امیرو باز کردم....
(ماشالا در زدنم که بلد نیستی شاید داشت لباس عوض میکرد)
-من بچم اندازه تو وجی جون دست از سرم بردار امیر :چی شده دریا چرا وسط اتاق خشکت زده؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#47
Posted: 25 Oct 2021 10:26
(قسمت سی و ششم)
-کی من؟
-پ ن پ من
-اهان میخواستم بگم یخچال تار عنکبوت بسته -چی؟
-خنگه میگم یخچال خالیه
-اهان اماده شو بریم خرید
-باشه
رفتم سمت اتاقم مانتو مشکی با شلوار جین مشکی با شال خاکستری واسه دنیز هم سرتا پانارنجی پوشیدمش....
(از بس واسه پچت نارنجی پوشیدی شبیه پرتقال شده)
- وجی جون میخوام با موهاش ست باشه
بیخیال ادامه بحثم با وجی جون شدم ورضایت دادم که برم امیرکه رو کاناپه نشسته بود وتو عالم دیگه ای بود اروم رفتم پشت امیر ایستادم وبا صدای بلند گفتم
-پخخخخخخ
امیر دومتر پرید تو هوا ودنیز هم زدزیر گریه ای وای اصلا حواسم به دنیز نبود
تکونش میدادم وسعی کردم ارومش کنم اما بی فایده بود امیر اومدسمتم ودنیزو گرفت تو بغلش که اروم شد جلل جالب یعنی اینقد امیرو دوست داره
(میخوای از داشتن مامان خل وچل خوشحال باشه)
خفه وجی جون دخملم ازخداشم باشه من مامانشم مامان به این نازی کی داشته؟ (خودشیفته تراز توکی دیده؟ بچه بیچاره از دست تو به امیر پنا برده بعدش میگه ازخداشم باشه عجبااا) ایشش اصلا بچم از سر ذوق تا منو میبینه گریه میکنه به تو چه
(شتتت چه چیزا) با امیر به سمت در رفتم ومن کفشای خاکستریمو پوشیدم که تیپم کامل شد
-دریا بریم رستوران بعدش خرید؟
-وای اره رودهام به جون هم افتادن
امیر جلوی یه رستوران که غذای ایرانی داشت که بیشتر هم توریستا چتر شده بودن وخیلی هم شیک بود نگه داشت
-ایول عجب جایی
-مگه من تورو جای بدم میارم
-یجوری میگی انگار هرروز بیرون بودم
با هم وارد رستوران شدیم چه شلوغ بود به سمت یه میز خالی رفتیم که بعد دودقیقه گارسون با منو اومد بعد از خوش امد گویی منو هارو به دستمون داد من کباب کوبیده با خورشت آلو سفارش دادم
امیر: نترکی
-وا گشنمه خوب
-نمیگم که نخور میگم نترکی
- نه مواظبم
-یه وقت کم نیاری
-نه دید اگ بحثو ادامه بده تا فردا اینجایم ول کرد
بعداز خوردن غذا و تصفیه حساب از رستوران امدیم بیرون وبرای خرید رفتیم یه فروشگاه بزرگ
عجب جایی بودهمه چیز داخلش گیر میومد دنیزو دادم دست امیر خودمم با سبد فروشگاهی به سمت قفسه ها رفتم
از همون اول از هرچیز که دست امد یکی برداشتم سبد کاملا پرشد رفتم سمت فروشنده که یک خانم بود رفتم وازش خواستم سبدو نگه داره تا بقیه خریدمو انجام بدم اونم باکمال تعجب قبول کرد به سمت سبدا رفتم ویکی دیگرو برداشتم اونم پر کردم که چشمم به امیر خورد که گوشه ای از فروشگاه نشسته بودوبا دنیز بازی میکرد فکر کنم سنگینیه نگاهمو حس کرد که با تعجب به سمتم اومد
- دریا قحطی قراره بیاد یا مهمونیه ؟
-تو خونت چیزی از قحطی کم نداره
- از دست تو باشه بریم اینارو حساب کنیم بریم خونه من خستم
بیچاره خبر نداشت هنوز یه سبد دیگه هم هست
باهم به سمت فروشنده رفتیم که بازم با چشمای ازحدقه دراومده نگاهمون میکرد وقتی اون سبد هم نشون امیر دادم که هردوشونو حساب کنه با صدای بلند گفت
- دریاااا
-چته چرا داد میزنی همه دارن نگاه میکنن
- اخه اینا چیه خریدی
-مشخصه وسایل مورد نیاز
- چقدرم که موردنیازن خلال دندون،دستمال کاغذی،لواشک ،پاستیل... اینا کجاشون موردنیازه اخه
- مورد نیاز منه خب
- من که حریف زبونت نمیشم باشه بابا دنیزو بگیرتا منم این وسایل موردنیازتو بیارم
ایش کشداری گفتم سویچ ماشینو گرفتم وبا دخملم به سمت ماشین رفتم ده دقیقه ای طول کشید تا امیر اومد تو این ده دقیقه هم منم بیکار نبودم وبا لپای دنیز بازی میکردم که اخرم گریه کرد ومجبور شدم شیرش بدم
بیچاره امیر با کلی وسایل اومد تا اومد داخل ماشین میخواست دهن باز کنه که فحش نثارم کنه اما حرف تو دهنش ماسید وبه سینه ی من که دنیز داشت ازش شیر میخور خیره شد
-هویی کجا سیر میکنی چشماتو درویش کن -هااان؟
-هیچی میگم حرکت کن
- اهان باشه
ماشین که حرکت کرد رو به امیر گفتم
-من بستنی میخوام
-اخه هوا سرده سرما میخورها بزار واسه بعد
- نه همین الانم میخوام
-گفتم که بعدا مثل بچه ها پاهامو ته ماشین می کوبیدم وتند تند میگفتم بستی دنیز هم با تعجب
نگام میکرد....
(خاک تو اون سرت کنن بچتم هنگیده که ننش اینقد خنگه ادم باش) خف وجی جون بزار به کارم برسم
ـ بستنی بستنی بستنییییی
ـ باشه بابا برات میخرم این بچه بازیا چیه
ـ افرین بخر
بعد از چند مین امیر جلویه بستنی فروشی نگه داشت وبا یه بستنی تپل مپل اومد توماشین
ـ بیا بگر دریا کوچولو
ـ کوچولو عمته نمیگم مرسی چون وظیفته
ـ عجب رویی داری ها دیگه جوابشو ندادم با بستنیم از این قیفیا بود وبا لذت بهش لیس میزدم که دنیز
هم منو نگاه میکرد
-دخی مامانی تو هم دلت بستنی می خواست میخوای یکمشو تو بخوری
امیر:-دریا خر نشی بستنی بدی بچه نمیتونه بخوره براش خوب نیست
ـ نمیخوام میخوام بهش بدم خوب بچم دلش بستنی میخواد
ـ تو بخوری انگار اونم خورده از طریق شیری که میخوره
ـ امیر من شک دارم که تو قبلا متخصص کودکان نبودی
ـ منم شک دارم که تو مادر بچه ای زمانی که هنوز خودت بچه ای
ـ بچه عمتهههه
ـ باشه بابا تو بزرگ
دیگه تا خونه حرفی باهم نزدیم ساعت حدودا 9شب بود ادمی نبودم که زود بخوابم اما از زور خستگی چشام باز نمیشد به سمت اتاقم رفتم و پتوی دنیزم با خودم بردم که کنارم بخوابه بعداز عوض کردن لباسام ولو شدم روتخت امیرم که فرستادم اتاق بغلی به بهونه اینکه دنیز کنارمه وجای تو نمیشه داشت خوابم میرفت که...
که دنیز شروع کرد به گریه کردن
_اخه الان وقت گریه کردنه (اخه چلغوز بچست چه میدونه وقت چیه )
-وجی جون تو دیگه چیزی نگو دنیز کافیه تو دیگه اضافه نشو
(چه خشن)
دنیزرو بغلش کردم وتکونش میدادم اما اروم نشد
لباسمو دادم بالاوسینموگذاشتم تو دهنش اما اصلا سینه رونمیگرفت دیگه کلافه شده بودم
اهان من پوشک این پچه رونگاه نکردم پوشکشو نگاه کردم دیدم بعله دنیز مامان خراب کاری کرده
_حالا من باتو چیکار کنم؟ (وا حرفامیزنی ها خوب برو پوشکشوعوض کن خوب)
_چی عمرا بهتره به امیر بگم عوضش کنه
(خاک به اون سرت تو ننه اون پچه ای نه امیر)
_خوب نباشه بالاخره وظیفشه
(عجب وقتایی که امیربیچاره به دنیز میگه دخترم خانوم بهش بر میخوره ولی اینجور موقع ها وظیفشه)
_نمیخوام بگه چون بجز دانیال هیچ کس پدر این بچه نیست با قدمای کوتاه طول اتاق خودمو وامیرو طی کردم
خواب خواب بود اما چاره چیه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#48
Posted: 25 Oct 2021 15:56
(قسمت سي و هفتم)
_امیر
_هوی امیییرررر با توام
نخیر مثل اینکه بی فایدس یه بار تو عمرم خواستم کسیو مثل ادم بیدارکنم هااا مثل خرسم که کپیده حتی گریه دنیزم بیدارش نمیکنه
حالا خوبه دزد بیاد شورتی هم که پوشیده رو هم دربیارن وبدوزدن حالیش نمیشه والا
(اخه کدوم دزد دیگه شرت میدوزده)
_شاید یه دزد بدبخت پیدا شد دلش شورت مارک دارخواست میدوزده که ارزو به دل نمیره
(خخخ ازدست تو دریا فکرت تاکجاها که نمیره )
_بعله ما اینیم دیگه حالا ولش کن بچم هلاک شد بهتره این چلغوزو بیدار کنم....
رفتم تو اشپز خونه قالب یخ و برداشتم سه تا تیکه بزرگ یخ برداشتم
_دنیزم گریه نکن الان امیر خرو بیدار میکنم فقط ببینم چجوری...
دوباره رفتم تو اتاق امیرو بالای سرش ایستادم
یخارو انداختم تو شلوارش تا شورتش خیس شه دزد به خیال اینکه تو شلوارش جیش کرده ندزده همین که چند مین گذشت امیر باوحشت از خواب پرید وشوکه اطرافشو نگاه میکره
یهو شروع کردبه بالاوپایین پریدن وا دیونه شد یعنی
(پ ن پ داره ازت تشکر میکنه که نذاشتی شورتشو بدزدن)
راست میگی ها با صدای بلند که شبیه جیغ بود گفتم
_امیر یخ توشلوارته
چند لحظه دنیز گریش قطع شد وبا تعجب نگام کرد امیرم با بهت نگام میکرد ویه شلوارشو کشید پایین هیین بلندی کشیدم وپشتمو کردم بهش
بعد چند دقیقه صداش اومد
امیر : _اخه این چه کاری بود کردی خل شدی
رومو برگردوندم طرفش وبهش گفتم دنیز جاشو خیس کرده عوضش کن بعداز گفتن این جمله دنیزو که درحال گریه بود گرفتم طرفش
امیر باتعجب بهم خیره شده بود
_ها چیه ؟نگو که بلد نیستی
_بلد بودن نمیخاد منتها چراخودت انجامش نمیدی؟
_اخه چیزه خب من چندشم میشه
_بیخود باید خودت بشوری صبح که من رفتم شرکت عمم اینجا نیست که جای دنیزو عوض کنه
_خب من از فردا عوض میکنم امشبو انجامش بده _باشه ولی شرط داره
-پووووف باز شرط باشه زود باش بوش خفم کرد
_بایدهرشب کنارم بخوابی حتی اگه قهرکردیم حق نداری جداازمن بخوابی
_چی! امردیگه _سالادونوشابه _ایششش شکلات نمکی
_مگه شکلات نمکی هم داریم
_اره تو زودباش دارم بیهوش میشم بو میده
_شرطوقبول میکنی؟
_نوچ
_پس خودت زحمت دنیزوبکش
بعداز گفتن حرفش به سمت تختش رفت ودوباره خوابید حالا چیکار کنم ای تو روحت امیر پوفف باید قبول کنم
_امیر
_هوم
_بی ادب بگو بله
_بله بگو _اوومم میخواستم بگم که قبوله
امیر روی تخت نشست وگفت
_افرین دخترخوب ولی چون تو جوابت تاخیر داشتی یه شرط دیگه هم بهش اضافه شد
_امیررررر
_جانم
_زهرمار شرط دومتو بگو
_باید منو بوس کنی اونم لبامو
_این یکیو دیگه شوخی میکنی
_نه اتفاقا کاملا جدی بود
_یه کار ازت خواستمااا
_زود باش وقتت داره تموم میشه
گریه دنیزم قطع نمی شد امیر سگ شده (دریا چته امیر شوهرته تو باید بدون شرط ببوسیش ) هیچکس بجز دانیال حق نداره بهم نزدیک شه (دانیال که خودش زن داره)
اصلانم اینجور نیست زن دانیال منم (با کدوم مدرک)
بغض راه گلومو بسته بود باصدای گرفته روبه امیر گفتم _باشه قبوله
_دریا خوبی چرا صدات گرفته
_نه چیزیم نیست خوبم
امیر دنیزو ازم گرفت وازاتاق بیرون رفت منم روتخت امیر نشستم واجازه دادم اشکام سرازیر بشن
خیلی نامردی دانیال این رسمش نبود چرا وابستگیمو نسبت به خودت ندیدی همینجور اشک میریختم که
باصدای امیر دومتر پریدم هوا
_چطوری میتونی شرطیو قبول کنی که دلت راضی به انجامش نیست
_خوب چیکار کنم چندشم میشه دنیزو عوض کنم _هنوز دوسش داری؟
_کیو میگی؟
_خودتو به اون راه نزن میدونی که دانیالو میگم
سرمو انداختم پایین اخه چه جوابی داشتم که بدم بگم اره من اون نامرد ودوست دارم
_جواب سوال من هرچی که میخواد باشه تونباید سرتو بندازی پایین فهمیدی
اینقدرلحنش محکم بود که سرمو بالا گرفتم
_اره هنوز دوستش دارم چه فایده که اون یکی دیگرودوست داره
_ببین دریا بهتره فراموشش کنی
_سعیمو میکنم راستی دنیزوعوض کردی
_ اره الانم خوابه
نگاه صورت کوچولو دنیز کردم که تو بغل امير خوابش برده بود بچه رو از امير گرفتم وبردم تو اتاقمو خوابوندمش خودمم کنارش خوابیدم بعداز چند مین حس کردم کسی کنارم خوابید چشامو سریع باز کردم که دیدم امیر کنارم خوابیده
_شاید از شرط دومم بگذرم ولی اولی به هیچ عنوان
صبح باصداي گریه دنیز بیدارشدم امیر کنارم نبود بجاش یه یاداشت گذاشته بودکه نوشته
"صبح بخیر خانومم خیالت تخت پوشاک دنیزو قبل از رفتن به شرکت عوضش کردم "
ایول دستش دردنکنه دنی بغل کردم وبهش شیر دادم اخی دخترم صبحونه میخواست بعد ازچند دیقه گوشیم زنگ خورد ناشناس بود
چی شماره ایرانه!!
تردید داشتم که جواب بدم اگه...اگه دنیال بود چی ! دستام میلرزیدن وجواب دادم صدای دخترونه ای تو گوشم پیچید
_الو خانوم دریا پورساعی؟
_خودم هستم بفرمایید!
_دری خودتی نشناختی؟ صداش خیلی اشنا بود نه این که...
_الووووو _حدیث خودتی دختر _عجب مغز فندوقیت کار کرد
_زر نزن خیلی نامردی اخرین باری که زنگ زدم گوشیه مبینا خاموش بود
وزدم زیر گریه وبا داد باهاش حرف میزدم حس کردم حدیث هم داره گریه میکنه
_تو دیگه چرا گریه میکنی هاااا
_دریا ببخش نمیتونستیم جوابتو بدیم اخه وقتی تو سراغ دانیالوگرفتی وقتی پیگیری کردیم متوجه شدیم اون داره بامهتاب ازدواج میکنه باورکن نمیخواستیم اینو بهت بگیم نمیخواستیم شکسته شدنتو ببینیم ببخشمون ابجی
همون موقع دنیز گریه کرد سعی داشتم ارومش کنم که صدای متعجب حدیث تو گوشم پیچید....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#49
Posted: 26 Oct 2021 01:54
(قسمت سي و هشتم)
_دریا بچه دارشدی ازامیر؟
_توازکجامیدونی منو امیرباهم ازدواج کردیم ؟
_کارسختی نبود به زورو التماس ودروغ ادرس امیرو ازدانشگاه گرفتم اخه شک داشتم که امیر ازتوخبرداره وقتی اونجارفتم مامان امیرگفت باهام ازدواج کردین شماره امیروگرفتم ووقتی به اون زنگ زدم شمارتو گرفتم نگفتی صدای بچه تو وامیر بود؟
_یه چیز بگم قول میدی به هیچ کس نگی مخصوصا" دانیال
_خیلی وقته که دانیالو نمیبینم
_پس میتونم بهت اعتماد کنم
_اره بگو
_این صدای بچه منو دانیاله بابای این بچه دانیاله نه امیر
_چیییییییی
_چته گوشم دردگرفت
_باورم نمیشه امیرهم میدونه که این بچه دانیاله ؟
_اره میدونه یعنی درواقع میدونست ومردی کردوباهام ازدواج کرد که همه فکرکنن اون پدر بچه هست
_دانیال خیلی نامرده چطورتونست ترکت کنه باوجود بچت
_نه ..نه دانیال نمیدونه که بچه داره چیزی بهش نگو _اخه چرا
_نپرس چرا فقط بگو قول میدی چیزی نگی بهش؟
_باشه قول میدم ابجی بمیرم برات چقدرسختی کشیدی
_حدیث خیلی سخت بوداومدم خارج بعداز مرگ پدرومادرم اون نامردا نیما هم کشتن امیر کمکم کرد امیربود که نذاشت اونا منو بکشن
حسابی تنهاشده بودم که فهمیدم دانیال هم ازدواج کرد انگار مرگمو جلو چشام میدیدم یه مرده متحرک
ولی امیر خیلی مردی کرد من.... دیگه هق هقم باعث شدنتونم حرف بزنم
_نمیدونم چی بهت بگم
_حتی نتونستیم جنازشو دفن کنیم
_غصه نخور خوب بگو ببینم حال فسقل خاله چطوره و اسمش چیه ؟
_اسمش دنیزه
_اخی خاله فداش شه
_راستی مبینا حالش خوبه خبری ازش ندارم _..... _الو حدیث
_میشنوم
_میگم مبینا حالش خوبه ؟
_اره.. اره حالش خويه
_بگم خداچیکارت کنه حدیث (بامکثت) منو ترسوندی
گفتم شاید اتفاقی براش افتاده
_نه بابا اون پوست کلفت تراز این حرفاس
_خیلی دلم براتون تنگ شده
_ماهم همین طور دنیز دوباره زدزیر گریه
ای بابا نمیدونم بچم احساسیه یا خیلی کلی بازی درمیاره
_حدیث من بعد به همین شمارت میزنگم دنیز داره گریه میکنه
_باشه عزیزم خاله فداش شه خدافظ
_خدافظ بعداز قطع کردن دنیزو برداشتمو دورخونه میچرخوندمو
ـ وای چرا گریه میکنی دنیز
_شیرتو هم خوردی گریه واسه چی ؟
پوشکشو نگاه کردم نه بابا خبری نبود دیگه کلافه شده بودم گوشیمو برداشتمو به امیرزنگ زدم
یه بوق...دوبوق..سه بوق
ـ جانم دریا؟
_امیر دنیز گریه میکنه هرکاری میکنم اروم نمیشه چیکارکنم؟
_امروزکار زیادی شرکت ندارم الان میام
_فقط زود تا بچم هلاک نشده
_باشه
بدون خدافظی قطع کردم رفتم اتاق دنیز و تو گهواره صورتی رنگش خوابوندم پتوی مخصوص خودشم انداختم روش وگهوارشو تکون میدادم
یه لالایی ترکی که عاشقش بودمو ازحفظ بالحن دلنشین وارام خوندم تا اولشو خوندم دنیز اروم شد
اخی دنیزم مثل من از این لالایی خوشش میاد
حدودا 20دقیقه بعدش دنیز خوابش برد اما دلم میخواست لالایو ادامه بدم همینجور میخوندمو دنیزو نوازش میکردم وقتی احساس کردم حنجرم خسته شد بلندشدم که برم دست دنیزو بوسیدم
_خیلی قشنگ لالایی میخونی میدونستی
هین بلندی کشیدم اما سریع دستمو گذاشتم رو دهنم که دنیز بیدارنشه پشت سرمو نگاه مردم که دیدم امیر بالبخند داره نگام میکنه با صدای ارومی گفتم
_امیر چرا مثل جن ظاهر میشی ترسیدم
_ببخشید خانومم
_اشکال نداره حالابیا بریم بیرون تا بیدار نشده باهم از اتاق دنیز اومدیم بیرون ومن دراتاقشو بستم رفتیم سمت کاناپه و روش نشستیم
_دنیز که اروم بود دلت واسم تنگ شده بود گفتی بیام اینجا
_ وای نخیر قبل اومدنت داشت گریه میکرد به زور خوابوندمش ..
_ تو ک راس میگی
ـ امیر
ـ جانم
_ یه چیزی ازت میخوام واسم انجامش میدی؟
_تا چی باشه
_اوممم واسه دنیز پرستار بگیر من تنهایی نمیدونم وقتی اذیت میکنه چیکارش کنم
_باشه عزیزم هرچی تو بخوای
_مرسی
_یه چیز دیگه
_باز چیه ؟
_من تاالان خواب بودم ونهار نداریم
_از بیرون سفارش میدم
_بازم مرسی
_قابل تورونداره خانومم
_منم یه لبخند گنده زدم که فکر کنم ۳۲ دندونم خودشو ب نمایش گذاشت (دری میبینم عاقل شدی امیر بهت میگه خانومم ناراحت نمیشی) وجی جون توباز اومدی برینی تو اعصابم
باصدای امیر به خودم اومدم
_دریا یادته من دیشب شرط گذاشتم لباموببوسی ولی صرف نظر کردم
_اره یادمی خب که چی؟
_ بجاش یه شرط دیگه دارم
اگه اینو قبول نکنی یا باید همون قبلیوانجام بدی
یا اینکه پرستاربی پرستار دیگه هم پوشک های دنیزو خودت عوض میکنی
ـ فرصت طلب
امیر یه لبخند ملیحی زد دلم میخواست جوری بزنم همه دندون های خوشگلش بریزه شکمش
(او چه خشن ) ببند وجی
_واسه هرکاری شرط میزاری هااا
_همینی که هست
_حالا چه شرطی؟
_بایدهرشب واسم این لالایتوبخونی بابهت نگاش میکردم بعدش زدم زیرخنده
_چی!مگه بچه شدی؟
_اره توفکرکن بچه شدم
_فکرنمیکنم دیگه الان مطمئن شدم بچه ای
_باید برام بخونی
_باشه بابا نزن
_من غلط کنم خانوممو بزنم برای اینکه قضیه احساسی نشه سریع گفتم
_امیر من گرسنمه صبحانه هم نخوردم
_ازدست تو باشه ولی خودتی
_چی خودمم؟
_هیچی
منم دیگه پیگیری نکردم
................ عصر بود ومنم حوصلم حسابی سرریده بود
(پوشکش کن)
_هههه خندیدم (خربخنده)
_بی ادب خر خودتی
(شتتت ببین کی حرف از ادب میزنه)
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#50
Posted: 26 Oct 2021 03:52
(قسمت سي و نهم)
دلم بدجورهوای مامان باباروکرده بود....
دوران حاملگیم چندباری رفتم سرخاکشون اما اخرین باری که رفتم شش ماهم دنیزوداشتم از بس گریه کردم ازحال رفتم خداروشکر امیر هم مثل چیز تودوران حاملگیم بهم چسبیده بود ومنورسوند بیمارستان دیگه هم نذاشت برم الانمممم میخخخوووااااممم بررررمممم
(هوی دری چته اولن مادربچه ای این اداهاچیه دوما دوروز بیشترنیست زاییدی یکم خونه بمون اینجوری منم باور نمیکنم زاییدی )
-خب وقتی حالم خوبه الکی تظاهر کنم؟
(پوست کلفتی دیگه )
دیگه جواب وجی جونو ندادم
پوفف پس کی این پرستارمیاد؟ امیر گفت عصری حتما میاد همون موقع زنگ خونه به صدادراومد ایولل فکر کنم پرستاره دروکه باز کردم دیدم خودشه
سریع توضیحات لازمو بهش دادمو دنیزوبهش سپردم خودمم تیپ سرتاپامشکی زدم
امروزباید برم سرخاک مامان وبابا دلم براشون تنگ شده بعدازچندمین رسیدم سه ماهی بود که به دیدنشون نیومده بودم
وقتی خوب خالی شدم رفتم سمت خونه ......... فردا دیگه نفسم یاری نمیکرد بادکنک بادکنم
دیشب وقتی امیر رفته بود دستشویی مامانش زنگ زد که تولد شو پیشاپیش تبریک بگه منم خبیث تراز این حرفا بهش گفتم خوابه اخه خودم میخواستم سوپرایزش کنم
بعداز تموم شدن کارام رفتم یه دوش گرفتم ویه لباس عروسکی زرشکی پوشیدم
که خیلی بهم میومد موهامم لخت اطرافم پخش کردم حالا نوبت ارایشه یه ارایش ملیح کردم اومم
باید دنیزمم اماده کنم رفتم اونو از کارلین(پرستار دنیز)گرفتمو خودشو فرستادم بره خونش اممم حالا واسه دنیز لباس چه رنگی بپوشم؟
اهان فهمیدم نارنجی
(میدونی چیه دریا تواینقدفکرمیکنی حیف میشی اخه چه وضعشه هی واسه بچه نارنجی میپوشی )
-خب بهش میاد
بعدچندمین دنیزمم اماده شد ساعت نزدیکای نه شب بود پوفف پس این امیر کی میاد؟
همون موقع صدای ترمزماشین امیر اومد سریع رفتم پشت درمخفی شدم بعدازچندمین صدای چرخیده شدن کیلد اومد تادرباز شد بلند گفتم
_پخخخخخخخخخخخ نه ..یعنی چیزه...اهان تولدت مبااااارررککککک
چشمای امیر ازشدت تعجب قد دوتاهندونه شده بود یه لبخند گنده زدم که همیه دندونام معلوم شد
(خاک به اون سرت بکنن بلد نیستی سوپرایز کنی) _دریا چرا اینجوری میکنی ترسوندی منو
_خوب تولدته
_واقعا امروز تولدمه ؟مرسی عزیزم هم ترسوندیمنو هم خوشحالم کردی
بعد بی مقدمه لبامو کوتاه بوسید
_جاااااانننن چی شد؟
_یه تشکربود چون تولدش بود نخواستم اذیتش کنم پس بیخیال بحث شدم
_برولباستو عوض کن بیا
_باشه خانومم تو این زمان که امیررفت لباساشوعوض کنه کیکو گذاشتم
رومیز امیرم چند دقیقه بعد اومد پایین
_به به ببین خانومم چه کرده
_قابلتو نداشت من واسش یه ساعت خوشکل خریده بودم که به دستش میومد
_دریا میشه باهات صحبت کنم درموردیه موضوع
_چه موضوعی؟
_دریا یه چیزداره هروز منو ازار میده
_اون چیه؟
_تو..تو هنوز دانیالو دوست داری وبهش فکرمیکنی ؟
_خیلی سوالت سخته
_بگو ذهنم درگیرش شده
سرموانداختم پایین اخه چه جوابی بهش میدادم؟
_جواب سوال من هرچی میخواد باشه اما دریای من نباید سرشو بندازه پایین دوست ندارم هیچ وقت اینکارو کنی
حرف امیر بهم نیرو داد وسرمو گرفتم بالا به چشماش زل زدم
_اهان حالا خوب شد ببین دریا جواب من هرچی باشه من ناراحت نمیشم
_میدونی چیه امیر من هنوز دلیل اینکه چرا دانیال چشماشو روی من بست ورفت با یکی دیگه ازدواج کردونمیدونم ...نمیدونم ازقلبم بیرونش کنم یا اینکه ...یااینکه هنوز دوستش داشته باشم
شاید واسه کارش دلیل داره یاشایدم با مهتاب خوشبخت تره بعضی چیزا فراموش نشدنین نمیتونی فراموش کنی اماشاید بشه بهش فکر نکرد
.
.
.
.
شش سال بعد:
پوفف بالاخره این دختره صداخوشکله اعلام کرد که هواپیما فرود میاد
چه حس عجیبی دارم یه حس هیجان وخوشحالی
باورم نمیشه بعداز هفت سال اومدم ایران باصدای بچه گونه دنیز به خودم اومدم
_مامانی پس کی میرسیم
_عزیزم رسیدیم کمربندتو محکم ببند
_بستم
کمربنددنیزو چک کردم که از محکم بودنش مطئن بشم
................. بعداز تحویل گرفتن چمندونا به سمت تاکسی رفتیم
_امیر مطمئنی مامانت اینا خونه هستن؟
_اره عزیزم به یه بهونه ازخونه بودنشون مطمئن شدم
_حالا حتما باید سوپرایزشون کنی
_اره گلم
_کاش خونه نبودن من بهت کلی میخندیدم
_نامرد
_تویی
_نه تویی
_تووووو
_مامانی بابابایی دارین دعوا میکنین؟
گونشو بوسیدمو وگفتم
_نه عزیزم
بعداز گرفتن تاکسی امیر ادرسو داد منم ازفرصت استفاده کردمو تهرانو ازنظر میگذروندم چقدر دلم واسه اینجاها تنگ شده بود به طوری که از دیدن خیابونا سیرنمیشدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...