ارسالها: 4109
#51
Posted: 26 Oct 2021 16:16
(قسمت چهل)
بعد از کلی ترافیک بالاخره رسیدیم....
پووفف مردم از زورخستگی (اخی درکت میکنم سنی ازگذشته اخه)
گونخور لطفا وجدان جون من هنوز جونم
(اخه قابل خوردن نیستی) خفه وجی اصلا حوصلتو ندارم (اخی کم اوردی) بعدا بیا جوابتو میدم که نتونی سربالا کنی (زرشک باش تا ببینم) حالا میبینی امیر پول تاکسیو حساب کرد وباهم رفتیم سمت درخونه
امیر زنگو زد اما کسی جوا نداد
_خخخخخ ضایع شدی همون موقع صدای مادر امیر اومد
_کیه؟
امیر باصدای ارومی گفت
_حالا کی ضایع شد
بعد درجواب مامانش گفت
_مامان منم
_اقا مزاحم نشولطفا
بلند زدم زیر خنده اخی امیر بدجور ضایع شد
_کجاش خنده داره؟
_همه جاش
_مامانی چرا میخندی؟
_چون بابات ضایع شددخترم
امیر :_نه خیرم بابا جون مامانت کلا خوش خندس
امیر دوباره باحرص زنگو فشار دادکه
که ناگهان درباز شد ومردمیان سالی بادادگفت: _مرتیکه مزاحم خانم میشی
این جملش همزمان شد باکوبوندن جارو دسته بلندی که دستش بود توکله امیربیچاره
جیغ بلندی کشیدمو بانگرانی به سمت امیر رفتم
_امیر توحالت خوبه؟
_فکرکنم باعصبانیت روموطرف اون یارو که به نظرمیومدباغبون باشه کردم
که یه چیزی بهش بگم همون موقع سمیراجون بااخم غلیظی ظاهر شد
تا امیرو دید اخمش باز شد و بابهت نگاش میکرد یا خدا ننه بروسلی سکته نکنه
(زبونتو گاز بگیردری) مگه عمر این بنده خدا به زبون من بستگی داره که گازش بگیرم (نفوذ بد نزنی عالییی میشه) باجه سمی جون که تازه ازبهت دراومده بود به سمت امیررفتو بغلش کرد ومحکم
چلوندش به قول معروف اشک شوق هم میریخت
اخی چه رمانتیک
_منو دنیزم اینجا هویجیم دیگه
سمی جون ازبغل امیربیرون اومدو بامهربونی نگام میکرد
بعد به سمتم اومد ومحکم بغلم کرد جوری که حس کردم استخونای نازنینم پودر شدن
_قربون عروس حسودم برم من
_خدانکنه سمی جون این چه حرفیه بعدازمن سراغ دنیزرفتو اونم محکم بغل کردو بوسید
بعداز تموم شدن احساسات سمی جون مارو به داخل خونه دعوت کرد هنوزم مثل اولین باری که اومده بودم جذابیت خودشو داشت
هه یادش بخیر کی فکر میکر دفعه بعدی که من پامومیزارم اینجا به عنوان عروس این خانوادس
سرنوشت چه کارایی که باادم نمیکنه
به محض اینکه به اولین مبل رسیدم خودمو پرت کردم روش پوففف حسابی خسته شده بودم
_معلومه که حسابی خسته شدین من برم شربت بیارم
_بزارین من میرم سمی جون
_نیازی نیست عروس گلم توخسته ای من خودم میرم منم دیکه تعارف نکردم
دنیز اومد پیشمو واروم گفت
_مامان این خانومه کیه
_این مامان بزرگته یادته باهاش چند بارتلفنی صحبت کردی
_واقعا!
_اره خوشگل مامان واقعا
_اخ جوووونننن مامان جونییی
بعد دنیز بادورفت سمت اشپزخونه
اخی بچم تازه دوهزاریش افتاده
_امیر
_جانم
_بهتره هرچه زودتر خونه بخریم نمیشه که هروز اینجا باشیمو مزاحم مامانت اینا شیم
_نیازی به گشتن نیست من خونه ازقبل خریده بودم
فرداباهم میریم ببینش اگه پسند شد یه فروشگاه لوازم خانگی میشناسم میریمو اونجا وسایل خونه رو میخریم
_باشه مرسی
_قابل خانوممو نداره
همون موقع سمی جون بالیوانای شربت اومد
_مرسی سمی جون
_خواهش میکنم دریا جون
امیر :_مامان راستی بابا کجاست اخه الان 11شبه تا الان از شرکت اومده بود....
سمی :_رفته اصفهان از یه پروژه بازدید کنه
_سمی جون مرسی بابت شربت من میرم بخوابم _کجا بمون غذا گرم شه شامتو بخور بعد برو
_نه مرسی میل ندارم بیشتر خستم تا گرسنه
_باشه گلم برو تواتاق امیر یادت هست کدومه
_اره دقیقا یادمه امیرونگاه کردم که داشت میخدید
درد خب تقصیر خودش بود که نگفت لخته
_دنیزم بیا بریم بخواب دیر وقته
_میخوام پیش مامان جون بخوابم
_نه اذیتش میکنی
سمی:_بزاربخوابه نوه خوشگلم اذیت نمیکنه
_باشه پس شب همگی خوش به سمت اتاق امیررفتم دراتاقو که باز کردم دهنم از تعجب واموند....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#52
Posted: 26 Oct 2021 22:27
(قسمت چهل و يكم)
اتاقش پر بود از لگوی اسم دریا....
وازهمه مهم تریه پوستر بزرگ ازعکس من
اوممم کجا بودم اهان یادم اومد مال همون موقعیه که امیر شرط گذاشت باهاش به مهمونی برم لباسمم قرمزبود
معلوم بودتوحال وهوای دیگه ای بودم وبه لنز دوربین نگاه نمیکردم
امیر کی این عکسو گرفت که من متوجه نشدم همون موقع صدای امیر منوازجا پروند
_اومدم که همینو بهت بگم که ظاهرا خودت دیدی (منظورش عکس دریاست)
_اینو کی گرفتی که من متوجه نشدم
_تواز اول مهمونی اصلا متوجه خیلی چیزانشدی فقط جسمت تومهمونی حضورداشت ولی فکرت،قلبت همه هوش وحواست پیش دانیال بود
_دانیالی که نفهمیدم چرا ترکم کرد
_حالا نمیخواد ناراحت بشی خانومم ببین چقدرعکست هنری شده
راست میگفت خیلی هنری بود
ادمای اطرافم واضح دیده نمیشدن اما من خیلی واضح دیده میشدم که حواسم به لنزدوربین نبود
خیلی قشنگ شده بود
_وای اره امیر خیلی نازه
_بله دیگه عکاسی که من باشم عکس خوشگل میشه
_نخیرم خوشگلی که من باشم عکس خوشگل میشه امیر لپمو کشیدو گفت
_اون که صدالبته
_نیاز به تایید نبود خودم میدونستم
_عجب شیطونی ها
_لطف داری
_من تسلیم
_مثل همیشه برد بامنه باخت باتو ایول
_نامرد یبارم بزارمن ببرم
_باشه بهت خیلی لطف میکنم میزارم تو خواب از من ببری
_نه توراخدا تو زحمت میوفتین
_دیگه چه کنیم اشنا ازاب دراومدی
_ببینم فسقل مگه توخوابت نمیدومد
_اولا فسقل عمته دوما مگه میزاری
_شب خوش خودمو انداختم روتخت
_دریا پاشولباستوعوض کن بعدبخواب اذیت میشی _نمیخوامم
_باشه میل باخودته به ثانیه نکشید که خوابم برد
.
لای چشاموبه زورباز کردم خورشید قشنگ نورش روصورت من تنظیم کرده بود
ای توروحت هرچی سعی کردم دیگه خوابم نبرد باحرص ازجام بلند شدم امیرهم هنوز عین خرس کپیده بود
با حرص محکم کبوندم توگوشش که از خواب پرید وبابهت نگام میکرد (خاک تواون سرت بکنن دریا خوب بود یکی هم تورو اینجوری بیدار میکرد)
_اون بیشتراز من بخوابه زرنگیه (میگم حسودی میگی نه)
_دریا دیونه شدی خواب بودمااا
_میدونم خواب بودی ولی من بیدار شدم پس توهم نباید بخوابی
امیر که دید بحث کردن بامن بی فایدس باغرغر از تخت بلند شد
_توهرخونه ای مردسالاریه تو خونه ما زن سالاری دوره زمونه عوض شده مردا به دست زنا کتک میخورن فکر کنم میخواد قیامت بشه که همه چی جابه جا شده
_امیر بسته چرا هی مثل مادربزرگا غرمیزنی
_خدایا خودت تحویل بگیر مادر بزرگ هم شدیم لحنش خیلی بامزه بود که باعث شد بزنم زیر خنده
امیر:_نه واقعا خنده داشت
_اره خیلیییی
امیر دیگه چیزی نگفت وقتی دست وصورتمو شستم به سمت اشپزخونه رفتم که صبحانه بخورم
_سلام صبح بخیر سمی جون
_سلام ظهر تو هم بخیر
_ببخشید خسته بودم
_نه این چه حرفیه خسته راه بودین دیگه دریا الان نهار امادس بخور صبحانه رو بیخیال
_راستی دنیز کو؟
_توحیاط داره بازی میکنه
تا نهار اماده میشد تصمیم گرفتم به دنیز سر بزنم رفتم توحیاط باید رفته باشه سمت باغچه اخه دنیز عاشق گلهاست رفتم سمت باغچه
_چیییییی!!
دنیز کاملا گلی بودحتی موهاش خودموباقدمای بلندبه دنیزرسوندم
_دنیزم چرا خودتو این شکلی کردی
_مامان داشتم بازی میکردم
_ازدست تو بیا بریم داخل بروحموم الان نهار اماده میشه
_باشه مامانی
_قربون دختر نازم بشم ......... ساعت ۵عصربود اوممم باید امروز بریم اون خونه ای که امیر گفت روببینیم
_امیر
_جانم
_بریم خونه روببینیم
_کدوم خونه
_باباهمون خونه ای که راجبش صحبت کردیم یادت رفته؟
_اهان اونو میگی باشه برو اماده شو بریم
به سمت کمد لباسی رفتم مانتو مشکی وشلوار جین مشکی با شال زرشکی
(دری مرضت چیه واسه بچت هی نارنجی میپوشی خودتم همش مشکی عاقلی تو)
باشه واسه اینکه دفع بعد تو راضی شی شلوار سبز بامانتو زرد وشال نارنجی باکفش قرمز میپوشم
(افرین همین تیپ درسته)
وای میدونی چیه وجی جون باید ازاین به بعد همه خریدام به سلیقه توباشه میترسم حیف شی
(وای اره تو هم قبول داری کلا باید ازم استفاده بهینه بشه)
کلا باید جز ذخایر ملی باشی
_امیر دنیز پاینه؟باید اونم اماده شه
_اره پیش مامانه
از پله ها پایین اومدم دیدم بعله دنیزم باسمیرا جون گرم صحبته
_به به چه خوب گرم صحبتن این نوه شیطونو مادربزرگ
_ماشاا...دریا جون دنیز خیلی شیرین زبونه _اذیتتون که نکرد
_نه تازه کلی هم سرگرمم کرد
_دنیز بریم خونه جدیدمونو ببینیم
دنیز:_اخ جون اره بریم
_پس زود تند سریع بریم لباساتو بپوش
دنیز با دوازپله ها بالا رفت
_خب سمی جون شرمنده فعلا
_دشمنت شرمنده عزیزم
به یه لبخند اکتفا کردم وازپله ها بالا رفتم .........
اههههههه کف کردم خونست یا قصر یه اپارتمان شیک والبته بزرگ
_امیر اینجا چقدر بزرگه
_قابل خانوممو نداره بزرگ ترشم میخریم
_دیگه از این بزرگتر....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#53
Posted: 27 Oct 2021 00:56
(قسمت چهل و دوم)
_لیاقتت بیشتر از ایناست خانومم
_تا کی من اینجارو پراز اسباب واساسیه کنم
_خب بعداز اینجا میریم اون لوازم خانگی که میشناسم یکی از رفیقامه وجنساشم عالین
_اره راست میگی باید از امروز شروع کنم به خرید کردم
دنیز:_مامانی من اون اتاق سمت راستیه رومیخوام _باشه عزیز دلم
باهم ازخونه بیرون اومدیمو به سمت فروشگاهی که امیر میگفت حرکت کردیم حدودا نیم ساعت بعد رسیدیم وارد فروشگاه که شدم دهنم باز موند خیلی بزرگ بود وهمه چی گیر میومد وکار منم راحت تر بود
به سمت قفسه ها رفتیم که یه مرد به سن و سال امیر اومد سمتمون وخیلی گرم با امیر احوال پرسی کرد که به احتمال زیاد رفیقش بود منم باهاش سلامو احوالپرسی کردم
بعد ازکلی تعارف به سمت قفسه های دیگه رفتم اون دوست امیر که تازه فهمیدم اسمش محمد پشت سرمون اومد تا دست به یه وسیله برقی میزدم کلی راجبش توضیح میداد
پوففف چقد رومخه خسته هم نمیشد نگاه کلی به اطرافم کردم که دیدم دنیز نیست
_امیر دنیز کو
_نمیدونم همینجا بود
وایی بچم کو خیلی نگران شدم وبانگرانی همه جارو میگشتم قفسه هارو ازنظر میگذروندم که دنیزو دیدم ولی نزدیکش نبودم و منو نمیدید یه مرد هم کنارش بود چقد اشنا به نظر میرسید
یکم به صورتش که خیره شدم دیدم که نه...این..این امکان نداره دانیال بود!!...
باورم نمی شد رفتم جلوتر خودش بود هیچ تغییری نکرده بود رفتم جلوش وایسادم با دیدن کفشام از جلو دنیز بلند شد
تا چشمش به من افتاد اونم با تعجب نگام کرد هردو بدون حرف به هم نگا میکردیم داشتم همه دلتنگیای این سالامو جبران میکردم که با صدایه دنیز به خودم امدم
_مامانی این اقا عمو دانیاله عمو اینم مامانم دریا کاشکی میتونستم به دنیز بگم این اقا عموت نی باباته کاشکی ...
دانیال :_دخترته؟
میخواستم بگم دخترمونه اما لال شدم
_اره
_ازدواج کردی؟
امدم جواب بدم که صدایی از پشت بجا من جواب داد
امیر:_بله مشکلی دارید؟
دانیال با بهت به امیر نگاه میکرد
دانیال :_نگوکه با امیر ازدواج کردی؟
دیگه نمیتونستم جوه اونجارو تحمل کنم دست امیرو کشیدم
_امیر بیا بریم
_وایسا جواب اقا دانیالووو بدمم
_خواهش میکنم
امیر انگار متوجه حالم شد چون دستشو پشت کمرم حلقه کرد با یه دستشم دسته دنیزو گرفت
چشمای دانیال رو دسته حلقه شده امیر دور کمرم ثابت مونده بود با فشاری که امیر به کمرم وارد کرد چشم از دانیال گرفتمو دنبال امیر رفتم
بعد این همه سال دیدمش بجا اینکه ازش بپرسم اون همه سوالایی که این چندسال عذابم داده بود ازش فرار کردم شایدم ترس از شنیدن جواباش رو داشتم
دنیز:_مامانی مامانی
_ها..بله
_کجایی مامان ۱ساعت بابا داره صدات میزنه _ببخشید تو فکر بودم به چشمایه امیر نگاه کردم
مثل همیشه نبود یه غم بزرگی توش بود شرمنده شدم از خودم زن امیر بودم فکرم پیش دانیال بود من چقدر پست شدم
_امیر..
امیر پرید وسط حرفم
_خونه حرف میزنیم
یه لبخندم زد که نمیزد بهتر بود
سوار ماشین شدیم تو طول راه هیچ کدوم حرف نزدیم دنیزم انگار فهمیده بود اوضاع خوب نی زیاد حرف نمیزد امیر ماشینو تو حیاط پارک کرد دنیز سریع از ماشین پیاده شد به سمت در رفت
_مامان جون مامان جون ما امدیم رفتیم تو خونه سمی جون از اشپزخونه امد بیرون دنیز رفت تو بغلش
سمی :_سلام خسته نباشید چیا خریدید به امیر نگاه کردم
امیر :_بیشتر چیزارو خریدم فردام میریم بقیشو میخریم با تشکر نگاش کردم
امیر:_من میرم بالا استراحت کنم
امیر رفت بالا منم دنبالش رفتم
_با اجازتون منم برم
سمی :_برودخترم
وارد اتاق امیر شدم روی تختش دراز کشیده بود ودستاشو به حالت ساعد رو چشماش گذاشته بود کنارش نشستم که گفت:
_دریا الان اصلا حوصله حرف زدن ندارم
_چته امیر چرااینجوری میکنی تو فکر میکنی دیدن یه نامرد بعد از هفت سال که قبلا مردرویاهام بود منو خوشحال کرده ببین امیر اون زن داره منم شوهر دیگه همه چی بین ما تموم شده
_فکر میکنی عشقو تو چشات ندیدم دریا تو هنوز دانیالو دوست داری من اینو از تو چشات خوندم فکر میکردم بعد از هفت سال همه چی درست شده اما تو بازم مثل همیشه جسمت هست نه روحت روح تو درگیر دانیاله من تو این هفت سال باهات رابطه ای نداشتم چون تو فقط اون دانیالو میخوای ومن نخواستم ناراحتت کنم
امیر راست میگفت من چقدردلم میخواست وقتی دانیالو دیدم برم بغلش تشنه نگاهش بودم چرا مهرش از دلم نمیره
_امیر حق باتوه ولی کمکم کن بهش فکر نکنم بارفتارت منو ازار نده فکر کن قضیه دانیال فراموش شده بزار منم فراموشش کنم وبشم یه زن ایده ال که مردش تو باشی
امیر هیچی نگفت وفقط سکوت کرد اما من ازحرفم مطمئن نبودم منی که تو هفت سال نتونستم دانیالو فراموش کنم پس چطور میتونم جایی دانیالو فراموش کنم که تو اون شهر دانیال داره نفس میکشه چطور؟
.
"دانیال"
هنوز توشوک بودم دریای من بچه داره اونم از امیر یاد اتفاقاتی که تو
فروشکاه پیش اومد افتادم : داشتم واسه خونه جدیدم لوازم خانگی میخریدم دیگه از این خونه و وسایلش
خسته شدم وتحمل اینکه تو این خونه بمونم برام سخت بود
وسایل برقی که تو قفسه ها بودنو از نظر میگذروندم که صدای گریه بچه ای نظرمو جلب کرد
برگشتم تا اون بچه روببینم اما دهنم از تعجب واموند اخه بچهه شباهت عجیبی به دریا داشت
با ناباوری بهش خیره شده بودم اخه مگه میشد چهره عشق زندگیمو فراموش کنم
رفتم جلو بچه که حدودا۵یا۶سال داشت رو زانو نشستم
_چرا گریه میکنی خانوم خوشگله
_مامانم نیست
_گریه نکن باهم میگردیم ومامانتو پیدا میکنیم حالا بگو ببینم اسمت چیه عمو جون؟
_دنیز شما اسمت چیه عمو؟
_به به چه اسم قشنگی داری اسم منم دانیاله
همون موقع دریا اومد
به موهام کلافه چنگ میزدم پاکت سیگارو برداشتم ویه سیگار ازش بیرون اوردم با فندک روشنش کردم وپک محکم بهش میزدم
دیگه هیچی ارومم نمیکنه اگه بادریا میرفتم خارج شاید هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#54
Posted: 27 Oct 2021 02:24
(قسمت چهل و سوم)
"دریا"
با حس اینکه یکی تکونم میده لای چشامو به زحمت باز کردم
_ها چیه چی میگی؟
امیر باحرص گفت:
_یه جانم بگی بد نیست ها
_جانم بگو
_افرین حالا شد پاشو بریم خرید خونه
_من نمیام خودت برو
_حرفشم نزن باید با هم بریم
_باشه اما باید بریم یه فروشگاه دیگه
_قبوله
با بی حوصلگی سمت کمد لباس رفتم ودم دست ترین لباسو پوشیدم دنیزم میزارم پیش سمی جون به اندازه کافی دیروز واسم دردسر درست کرد
با امیر به سمت یه فروشگاه دیگه رفتیم که اونم خیلی بزرگ بود
به سمت قفسه ها رفتم وهمون موقع فروشنده اومد وراجب مارک وسایلا صحبت میکرد ولی خداروشکر این کم حرف تر از دیروزیه بود همینجورانتخاب میکردم وفروشنده فاکتورمیگرفت که صدای موبایل امیر بلند شد
با جمله( الان برمیگردم )رفت که جواب بده منم مشغول کارم شدم
_دریا کارت تموم نشد باید باهات صحبت کنم _راجب چی
_کارتو انجام بده بعد تو ماشین بهت میگم
_باشه
من که زیادی کنجکاو شدم بدونم چی شده خریدمو زودتر تموم کردم....
قرار شد وسایلی که خریدمو چندتا کارگر ببرن خونه جدیدمون باامیر از فروشگاه خارج شدیمو به سمت ماشین امیر رفتیم
_امیر موضوع چیه چیو میخواستی بهم بگی؟
_بزار بریم تو ماشین بهت میگم....
منم دیگه چیزی نگفتم بعداز چند دیقه به ماشین رسیدیم به محض اینکه نشستیم تو ماشین روبه امیر گفتم:
_حالا بگو
_چقدر توفضولی
_فضول نه کنجکاو حالا هم بگو چون حسابی کنجکاوم....
_باشه خانوم کنجکاو ولی باید قول بدی اروم باشی
_امیر دیگه داری نگرانم میکنی باشه قول میدم حالا میگی چی شده یا نه؟
_باشه..باشه میگم نیما زندست والان هم گروگانه
_چیییییییی نیمای من زندست؟
با ناباوری زل زدم به چشمای امیر
_اره زندست الانم گروگانه
_تو...تو از کجا میدونی؟
_من از همون اول میدونستم وپیگیر بودم
_چرا بهم نگفتی ؟
_چون اونا به وسیله نیما میخواستن تو رو بگیرن وبکشنت
اونا فکرمیکردن تو میدونی نیما گروگانه اما من بخاطر خودت نذاشتم که بفهمی وگفتم نیما مرده
_چرا الان بهم میگی؟
_گفتم که من کلا پیگیر بودم وبه پلیس اطلاع دادم مثل اینکه خبرایی شده ومن باید برم خارج
_منم میام
_حرفشم نزن واست خطر داره اگرم بیای کاری از دستت برنمیاد
_اخه این کدوم نامردیه که قصد کشتن منو داره وپدرو مادرمو کشته؟
_اینو خودمم نمیدونم به زودی معلوم میشه دیگه چیزی نگفتم وکل راهو خیابونارونگاه میکردم بغض بدی راه گلومو بسته
بود اجازه دادم بشکنه واشکام گونه هامو نوازش کنه
خوشحال بودم از اینکه نیما زندست اما اشکام بخاطر این بود که از اخرش میترسم اومیدوارم همه چی درست شه
_امیر تورا خدا مواظب خودت ونیما باش
_چشم خانومم قول میدم برادرتو سالم بهت تحویل بدم تو هم مواظب خودتو دنیز باش
_کاش میزاشتی تافرودگاه باهات بیام
_نه نمیخوام زحمتت بشه
_چه زحمتی
_من دیگه برم دیرم میشه
روی پنجه پام بلند شدم ولبای امیرو کوتاه بوسیدم معلوم بود امیر شوکه شده ازش جداشدمو گفتم:
فردا
_برو به سلامت عزیزم
_دریا مهربون شدی مگه قراره بمیرم
_نه بابا بخاطر داداشم مهربون شدم باهات
_پس کاش زودتر میگفتم وزد زیر خنده ایشش کشداری گفتم که دوباره خندید
_دیرت میشه هااا
_باشه خدافظ
_خدافظ تاکسی اومد وامیر سوار تاکسی شد با نگاهم ماشینو دنبال کردم که یه نقطه
کوچیک شد وبعد محو شد
......... دو روز از رفتن امیر میگذشت
باهم درارتباطیم امیر میگفت خیلی سرنخ گیر اوردن بابای امیرم دیروز از اصفهان برگشته بود
امروز میخواستم برم بقیه خرید خونه یجورایی اینجا موندن معذبم میکرد به سمت کمد لباسم رفتم یه شلوارکرم با مانتوی کتی کرم روسری مشکی که خطای کرم داشت مدل الیزابتی بستم
یه ارایش ملایمم کردم (میری کدوم تالاره گلم) کلا من به خودم میرسم ناگفته نماند که خودمم خوشگلم (خودشیفته) حقیقته (کم تر زر بزن برو تا عروسیو ازدست ندادی) ازپله ها پایین اومدم که دنیز اومد سمتم
_مامان کجا میری ؟
_میرم خرید خونه جدیدمون تو کنار بابا جون ومامان جون باش من زود برمیگردم
_ باشه مامانی
یه بوس گنده رولپ دنیز نشوندم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#55
Posted: 27 Oct 2021 09:25
(قسمت چهل و چهارم)
سمی جون ببخشید میشه دنیز همینجا بمونه من برم خرید خونه؟
سمی :_نه گلم این چه حرفیه من که از خدامه
فرهاد (بابای امیر):چرا تا اومدن امیر صبر نمیکنی بعد بری سراغ خرید تا اونموقع اینجا بمون
_مرسی پدر جان من اونجا راحت ترم
فرهاد :_ما کاری کردیم که باعث شده خونه خودت راحت تر باشی دخترم
_نه ..نه اصلا از بس که شما و سمی جون خوبین ادم معذب میشه....
فرهاد :_باشه عزیزم هرجوراحتی
یه لبخند زدم وبه طرف در خروجی رفتم کفشای مشکی قهوای اسپرتمو پام کردم....
سوار 206البالویم شدم که امیر واسم خریده بود تا رفتو امدم راحت تر شه بعد از کلی ترافیک به یه فروشگاه مبل رسیدم که خیلی خوشگل بودمیخواستم وسایل خونه رو نارنجی انتخاب کنم
(یا جد پلنگ نارنجی بسههه از هرچی نارنجی بود بدم اومد)
دوست دارم میخوام ست موهای منو دخترم باشه (انشاا...کچل شین انقدرنارنجی ,نارنجی نکنین ) کچلم شیم من نارنجی میگیرم
بعد از خرید مبل وکاناپه وسرویس خواب پولشو حساب کردم قرار شد عصر خودشون بیارن که باید عصر برم ودرو براشون باز کنم
بعد از خرید یه سری چیزای دیگه حسابی خسته شدم بقیشوگذاشتم واسه فردا
دیگه نای خرید نداشتم به سمت خونه امیر اینا حرکت کردم بعداز چند مین رسیدم
حسابی خسته شده بودم وگرسنه بعد از زدن ایفون صدای سمی جون امد
_باز کیلیدو فراموش کردی
_شرمنده سمی جون
_دشمنت شرمنده بیا تو دخترم که مهمونات منتظرتن
_مهمون؟
_اره مهمون وارد حیاط شدمو درو بستم وا یعنی کی اومده من که کسیوندارم همین که درو
باز کردم یه نفر خودشو پرت کرد تو بغلم
که باعث شد جیغ بلندی بکشم اخه خیلی شوکه شده بودم وجیغم باعث شد کسی
که پرید بغلم خودشو از من جداکنه ومن تازه تونستم صورتشو ببینم
باناباوری زل زدم به چهره مبینا باورم نمیشد اینی که رو به رومه بهترین دوستمه مبینا....
(په ن پ این شوهر عمه منه که جلوته) وجی جون نرین تو احساساتم بزار یکم برم تو حس (باشه پس زوربزن..زوربززززنننن تو میتونی) وجی جون نگو اینجوری الان هرکی ندونه فکر بد میکنه (خخخخ باشه برو ببینم چجوری احساساتتو نشون میدی)
با بهت به مبینا خیره شده بودم مبینا هم بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد به خودم اومدم و محکم بغلش کردم اونم که انگار به خودش اومده بود منو محکم بغل کرد....
(هرکی ندونه فکر میکنه زن وشوهرین )
_کثافت بیشعوووررر دلم واست تنگ شده بود خیلییی نامردی
مبینا هم باگریه گفت:_هنوزم خر خودمی که بلد نیستی مثل ادم احساساتتو نشون بدی بی احساس
_حتما کوری که اشکامو نمیبینی
_کور عمته
_خفاش گوش پیکانی چیکار عمم داری
_تو چیکار گوشای من داری
_من حداقل از تو مایه میذارم نه عمت
با گریه گفتم:
_خب من مدلمه
_خیلی مدل بدیه
دنیز باصدای پرتعجبش گفت:
_مامانی چرا نیم ساعته تو بغل خاله گریه میکنی وبه هم فحش میدین!؟
مبینا از بغلم بیرون اومد وبادستش اشکاشو پاک کرد به سمت دنیز رفت وروزانوهاش نشست دستاشم گذاشت دوطرف بازوی دنیز
_خاله جون قربونت شه که شعورت به مامانت نرفته به خودم رفته که اینقد باادبی به دل نگیر میدونی چیه؟
دنیز :_چیه خاله؟
_پیش خودمون بمونه این یه رازه
_باشه خاله به کسی چیزی نمیگم
_میدونستی مامانت عقلش ناقصه وکلا شیش میزنه _خاله شیش میزنه یعنی چی
_یعنی دیوانست
_واقعا
_دنیزم به حرف خاله گوش نده داره شوخی میکنه مامان جونت کجاست ؟
_تو اشپز خونه
_پس برو پیشش
_باشه وقتی دنیز رفت پس گردنیه محکمی نثار مبی کردم
_اخخ چته روانی بهتم میگم روانی به تریپت برمیخوره
_اخه ادم این حرفارو جلو بچه میزنه بداموزی داره واسش
_شتتت نه بابا بداموزی
مگه تو لغت تو کلمه ای به نام ادب هم وجود داره؟ _بله که داره مبی رو به سمت کاناپه ای بردم وباهم رویکی از کاناپه ها نشستیم
_خب بگو ببینم حدیث کجاست؟چرا با تو نیومد _بیچاره خیلی دلش میخواست بیاد اما مگه بچش میزاره
_چییی مگه حدیث ازدواج کرد ؟
_ساعت خواب اره بابا الان بچش سه سالشه اینقد هم شیطونه که نگو از دیوار راست بالا میره
_اخی حتما باید برم یه سر بهش بزنم
_خودت چی ترشیدی یا نه تو هم ازدواج کردی ؟ حس کردم صورتش رنگ غمو به خودش گرفت وسرشو انداخت پایین وا چیز بدی گفتم؟
_مبی؟
اما جوابی نداد یعنی چی باعث ناراحتیش شده....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#56
Posted: 27 Oct 2021 19:52
(قسمت چهل و پنجم)
بهش نزدیک تر شدمو سرشو بادستم بالااوردم که دیدم داره گریه میکنه سرشو تو بغلم گرفتم وگفتم:
_چراگریه میکنی ؟
مبی اگه چیزی که گفتم باعث شده ناراحت شی ببخش بعد از چند مین که حسابی خالی شد سرشو از بغلم جدا کردو گفت:
_من..من عاشقش بودم اونم ازم خوشش اومده بود اومد خواستگاریم وباهم ازدواج کردیم اوایل زندگیه عاشقانه ای داشتیم بعد از یکسال متوجه شدیم نمیتونیم بچه دارشیم ومشکل از من بود
بهش گفتم بیا ازهم جداشیم وتو ازدواج مجددکن اما قبول نکرد گفت من تورو میخوام نه بچه فوقش ازپرورشگاه بچه میاریم
اما چندروز بعدش شبا دیر میومد خونه یا اصلان نمیومد....
تا اینکه یه روز باخانوم جدیدش اومد خونه جلوی خانومش غرور منو زیر پاش له کرد عشقمو ندید
میدونی از چی سوختم از ادعاش چرا وقتی گفتم برو نرفت اما وقتی هم رفت بدجور دلمو شکوند
خیلی نامرد بود دیگه به هیچ عشقی اعتقاد ندارم
ازم یه روانیه افسرده ساخت طوری که کارم به دکتر کشید اون نامرد....
دیگه نتونست ادامه بده و زد زیر گریه بغلش کردم بمیرم واسش چقدر رنج کشیده مثل من...
بغض راه گلومو بسته بود اجاز دادم بشکنه ومنم گریه کردم....
_میدونی چیه مبی این عشقای ابکی بدجور میزنتت زمین درکت میکنم منم از همونی شکستم که ادعا میکرد عاشقمه
مبی میخواست حرف بزنه اما هق هقش این اجازرو بهش نمیداد وقتی که دوتامون اروم شدیم مبی از بغلم بیرون اومدو گفت:
_ببخش تورو هم ناراحت کردم
_نه برعکس منم خیلی دلم میخواست بایکی دردودل کنم
_خب دیگه من برم
_کجا بمون
_نه مرسی عزیزم حالا یه روز دیگه قرار میزاریم میریم بیرون
_باشه عزیزم ای وای یادم رفت ازت پذیرایی کنم
_اشکال نداره ازتو توقع نمیره خری بیش نیستی _دوباره شدی گوریل خودم باهم به سمت درحرکت کردیم که سمی جون باسینی شربت اومد وگفت: _کجا دخترم بمون میخواستم براتون شربت بیارم دیدم دارین حرف میزنین
گفتم مزاحمتون نباشم
_مرسی سمیرا جون من برم کار دارم
_باشه گلم برو به سلامت خدافظ
_خدافظ سمیرا جون تا دم درحیاط همراه مبی رفتم بعد از خدافظی اومدم داخل وبه سمت اشپزخونه
رفتم تا یه چیزی بخورم....
ساعت حدودا ۶عصر بود ومنم الان از خونه جدیدمون میومدم رفته بودم درو برای کارگرا باز کنم
امروز امیر زنگ نزده همیشه بهم زنگ میزدبهتر خودم بزنگم ببینم چی شد
گوشیو برداشتم وشماره امیرو گرفتم که
که بعداز چندمین جواب داد_الو دریا؟!
_چرا زنگ نزدی ؟نمیگی من نگران میشم
_خجالت نکشی ها بگی من برادرم گروگانه وخواهرش نگران میشه
_سلام
_علیک
_روتو برم بشر
_لوس نشو نیما حالش خوبه؟
_دریاااا
_هاا
_اولا ها نه جانم دوما منم شوهرتم ها فکر نکنی یه وقت منم درمعرض خطرم
_ اخییی خیلی خوب تو خوبی؟
_نههههه
_حالا چرا دادمیزنی!
_بیخیال
_شوخی کردم ناراحت نشو
_نشدم
_حالا میشه بگی نیما چی شد؟
_خیلی بهش نزدیک شدیم
یجورای مخفی گاهشونو پیدا کردیم وداریم روش کار میکنیم شاید فردا عملیاتو شروع کنیم....
_توهم میری؟
_اره
_امیر توراخدا مواظب خودت باش
_چشم خانومم دنیز کنارته گوشیو بهش بدی دلم براش تنگ شده
_نه پیش مامانته وای امیر این مامان تو مهره مارداره؟
_چرا؟
_دنیز اینقدری که مامانتو دوست داره منو دوست نداره
_خانوم حسودخودمی
_عمت حسوده گوشیو نگه دار تابرم گوشیو بدم به دنیز
_باشه عزیزم
تندتند ازپله ها پایین رفتم
وخودمو به دنیز رسوندم وبهش گفتم:_دنیز بابا امیره میخواد باهات صحبت کنه
_اخخخ جون بابا امیر گوشیو گرفتم طرف گوشم وگفتم:_با من کاری نداری امیر
_نه عزیزم مواظب خودت باش
_توهم مواظب خودت باش خدافظ گوشیودادم به دنیز وراه اتاقو درپیش گرفتم
خدایا همچیو به خودت سپردم امیدوارم همه چی خوب تموم شه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#57
Posted: 28 Oct 2021 00:39
(قسمت چهل و ششم)
فردا
سمی_خب دریا جون تااومدن امیر صبر کن بعد برو خونه جدیدت
_نه سمی جون اخه اونجا راحت ترم ودیگه مزاحمتون نمیشم
_دختر این حرفا چیه که میزنی مزاحم چیه دیگه نبینم همچین حرفی بزنی
_چشم سمی جون
_اصلا بگو ببینم کی وسایلو چیدی که من ندیدم
_نه من خودم دخالتی نداشتم دیروز که رفتم درو برا کارگرا باز کنم که مبلارو بیارن بهشون پول دادم که خونه روبچینن وخودم اومدم الانم کلید دست نگهبانه بهتره برم....
_باشه عزیزم هرجوراحتی فقط بهمون هرروز سر بزن _چشم سمی جون
بعداز خداحافظی چمدوناروداخل ماشین گذاشتم وبادنیز به سمت خونه جدیدمون حرکت کردیم
بعداز چندمین رسیدیم به سمت نگهبانی رفتمو کلیدرو ازشون گرفتم سواراسانسور شدیم
به سمت واحدمون رفتم درو باکلید باز کردم همین که بازکردم دهنم دومتر باز موند...
خیلی ناناس بود کلکسیون خونه کلا نارنجی وسفید بود....
(اخه چه خوشگلی داره وقتی میری داخل خونه انگار وارد پرتقال شدی) ببینم تو پرتقال دوست داری (نه مثل تو بدمزست) مگه منو مزه کردی (نه) با صدای دنیز به خودم اومدم
_مامان چقدر اینجا خوشگله
_دوسش داری؟
_اره خیلی نازه اتاق منم امادست مامان؟
_اره دختر خوشگلم
_اخ جون پس من میرم نگاه کنم
_برو عزیزم خودمم چمدونارو به سمت اتاقا بردم وارد اتاق مشترک خودمو امیر شدم اول از همه عکس سه نفری منو امیر ودنیز که وقتی دنیز چهار سالش بود....
گرفتیمو خیلی بزرگ رو بوم زده بودنو زدم به دیوار
بعد رفتم سراغ اون عکسی که امیر از من زد بود تواتاقش زدمش به دیوار اتاق
یه عکس دیگه که مال امیر بود و زده بوداتاقش ومنم کش رفتمو زدم به دیوار
ایول عجب نمایشگاه عکسی شده خخخخ به سمت چمدونارفتم ولباسای خودموامیر رو بانظم خاصی تو کمدلباسی گذاشتم....
اممم چرا خبری از دنیزنیست به سمت اتاق دنیز رفتم تا ببینم بچم درچه حاله
دروکه باز کردم دیدم دنیز خیلی نازخوابیده وعروسکشو داخل بغلش چپونده به سمتش رفتم ویه بوس کوچولو رولپش نشوندم
بااحتیاط بیرون اومدم ودربستم نمیدونم چرا امیر بهم زنگ نزده
مبایلم رو از رو میز برداشتم وشماره امیرو گرفتم اما خاموش بود خیلی نگران شده بودم وهمین طور خوابم میومد....
(معمولا نگران میشن خوابشون نمیبره) من کلی کار کردم خسته شدم خب
به سمت اتاق رفتم سرم به بالشت نرسیده بود که خوابم برد
......... باصدای زنگ گوشیم لای چشمامو بزور باز کردم....
_اه لعنتی
گوشیو از میز کنار تخت برداشتم خواستم بزنمش تو دیوارکه با دیدن شماره ای که مال ایران نبود ومال خارج بودمثل برق گرفته ها سرجام نشستم وسریع جواب دادم....
_الو بفرمایید
_الو دریا صدای یه مرد بود اما امیر نبود
_سلام شما؟
_یعنی منو نمیشناسی دیگه عجب ابجیه با معرفتی
_نه من از کجا......... چیییی!آبجی با معرفت تو..تونیمای برادر مننننن!
_اره من نیمام برادرتو خخخخ باورم نمی شود وصورتم خیس اشک شد جدیدا چقدراحساساتی شدم....
_نیما باورم نمیشه تو که مرده بودی یعنی چیزه اوممم بعد هفت سال صداتو میشنوم
_منو همین طور باورم نمیشه دارم باخواهر یکی یدونم صحبت میکنم یهویی یاد امیر افتادم
_الو نیما راستی امیرکجاست حالش خوبه؟
اما نیما جوابی نداد
_الو نیما جواب بده داری نگرانم میکنی
_دریا متاسفم امیر مرده...
داشت هنوز حرف میزد اما من نمیشنیدم توشوک بودم نمیدونستم چیکار باید کنم پاهام سست شدن وخوردم زمین گوشی هم از دستم ول شد نای اینکه چشامو باز نگه دارم نداشتم وتاریکی مطلق
............ به زور لای چشمامو باز کردم
نوری که روچشام تنظیم شده بود داشت اذیتم میکرد خواستم دستمو بزارم روچشمام اما دستم سوخت نگاهی که بهش انداختم بادیدن سرم دهنم بسته شد
با دیدن اطرافم فهمیدم بیمارستانم اما چرا بیمارستان کم کم همه چی یادم اومد نه امیر زندست اون به من قول داده بود بی معرفت بدقول تو به من قول دادی لعنتی صدام اوج گرفت وبا جیغ گفتم:
_تو به من قول داده بودی لعنتییی
وشروع کردم بلند بلند گریه کردن که همون موقع دوتا پرستار اومدن با یه زن که من اصلا نمیشناختمش
پرستارا سعی داشتن ارومم کنن اما من گوشم بدهکار نبود
بخاطر همین یکیشون یه ارامبخش تو سرمم خالی کرد
بعد ازچند ثانیه پلکام سنگین شد وخوابم برد ......... وقتی از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود
دنیزم کجاست پس....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#58
Posted: 28 Oct 2021 14:49
(قسمت چهل و هفتم)
_دنیز ،دنیزز همون موقع پرستاری اومد تو اتاق وبا اخم گفت:
_چه خبره خانم اینجا بیمارستانه ها مریضا دارن استراحت میکنن
_خانوم دخترم کجاست؟
_من نمیدونم بچه شما کیه بزار به همراهتون بگم بیاد از اون بپرسین سکوت کردم وپرستار هم رفت بعداز چند دیقه خانومی که بهوش اومدم بودم دیدمش اومد داخل
_ببخشید شما کی هستین
_من همسایه واحد روبه رویی هستم
_پس شما منو اوردین بیمارستان
_اره دخترتون وقتی شمارو تواون وضعیت میبینه گریه میکنه ومیاد درخونه ما وبه من اطلاع میده ماهم شمارو اوردیم بیمارستان
_الان دخترم کجاست؟
_خونه ی ما نگران نباشین بادخترم که همسن دخترتونه بازی میکنن
_میخوام ببینمش
_بزارین مرخص که شدین ببینینش
_خیلی ممنون زحمت کشیدین
_خواهش میکنم
_من میرم تو ماشینم استراحت کنم اگه کاری داشتین به من زنگ بزنین....
وهمون موقع رویه برگه چیزی نوشت وگذاشت کنار تختم ورفت بیرون دیگه خوابم نبرد
به این فکر میکردم که چرا تا میام خوشبختیو حس کنم یه غم بزرگ میاد سراغم حق امیر این نبود که بره کم کم اشکام سرازیر شدن وباصدای خفه ای فقط هق هق میکردم واشک میریختم
.........
صبح دکتر اومد واجازه مرخص شدنو بهم داد از روی تخت بلند شدم وبه سمت لباسایی که ریحانه خانوم(همسایه دریا)برام اورد بود رفتم مانتوی بادمجونی با شال وشلوار مشکی خداروشکر که تیره هستن
سوار ماشین ریحانه خانوم شدیم وبه سمت خونه حرکت کردیم بعد از چند مین رسیدیم زمانی که به واحدمورد نظرمون رسیدیم روبه ریحانه
گفتم : _واقعا نمیدونم چجوری از شما تشکر کنم اگه ممکنه دنیزو صداکنین بیاد
_کاری نکردم عزیزم خوب بیا تو حداقل یه سوپ واست درست کنم
_نه مرسی خستم میخوام بخوابم
_باشه الان به دنیز میگم بیاد
زنگ خونشون روزد چند ثانیه نگذشته بود که...
در باز شد اونم توسط دنیز وتا منو دید پرید بغلم و زد زیرگریه محکم رولپشو بوسیدمو گفتم:
_دنیزم چرا گریه؟ دنیزبا هق هق جواب داد:
_مامان نگرانت شده بودم
_عزیز دلمی دنیزم گریه نکن ببین من اینجام دنیزو بغل کردم وروبه ریحانه گفتم: _ریحانه جون واقعا مرسی فعلا خدافظ
_خواهش میکنم عزیزم خدافظ
به سمت درخونه رفتم وبعداز باز کردن در واردخونه شدم دنیزو به سمت اتاقش بردم و روتختش خوابوندم
_دنیزم یکم بخواب تا غذارو اماده کنم بعدش بریم خونه مامان جون اینا
_اخ جون باشه مامان روی موهای دنیز بوسیدم وبه سمت اتاقم رفتم تا لباسمو عوض کنم
همین که وارد اتاق شدم بادیدن عکسای امیر دلم اتیش گرفت وپشت در روزمین نشستم وزدم زیر گریه کم کم گریم به هق هق تبدیل شد نفسم بالا نمیومد به طرف پنجره بزرگ اتاق رفتم وبازش کردم
وسعی کردم نفس عمیق بکشم
فک نمیکردم یه روز بیاد که رفتن امیر انقدر داغونم کنه به سمت کمد لباسی رفتم ولباسامو بایه دست لباس راحتی مشکی عوض کردم
راه اشپزخونه رودرپیش گرفتم تا واسه دنیز ماکارونی درست کنم بی حوصله مشغول درست کردن غذاشدم
بعداز نیم ساعت غذام اماده شد رفتم سمت اتاق دنیز تا بیدارش کنم واسه نهار وقتی بالای تختش رسیدم
دستمو نوازشگرروموهاش کشیدم وصداش کردم تا بیدار شه: _دنیزم بیدارشو نهار امادست بلندشو بخور باید بریم خونه مامان سمیرا
دنیز اروم لای پلکاشو باز کرد واروم از روی تختش بلند شد
_باشه مامان الان میام
_نخوابی ها برودستوصورتتو بشور
_چشم منم تا اومدن دنیز رفتم وواسش تویه بشقاب ماکارونی ریختم وگذاشتم رو میز
خودم که اصلا میل خوردن نداشتم
به طرف اتاقم رفتم وروی تخت دراز کشیدم وبه عکسای امیر که رودیوار بود نگاه میکردم
نمیدومنم که چقدر به عکسا خیره شدم که دنیزوارد اتاق شد وگفت:
_مامان من غذاموخوردم حالا بریم
_باشه دخترم بریم
دنیز ازاتاق بیرون رفت ومنم یه دست لباس سرتاپامشکی پوشیدم بعد از اینکه اماده شدم رفتم اتاق دنیز واسه اونم یه شلوارجورابیه مشکی با یه سارافون مشکی که خیلی بهش میومد
باهم از اتاق دنیز بیرون اومدیم داشیتم به سمت در خروجی میرفتیم که دنیز گفت:
_مامان بابا امیر کی میاد من دلم واسش تنگ شده
از حرکت ایستادم وبه دنیز خیره شدم اخه چی میتونستم بگم بهش میگفتم امیر بابات نبوده والانم مرده
روی کاناپه نشستم که دنیز گفت: _اا مامان چرا نشستی بیا بریم دیگه
_باشه میریم اما من میخوام یه چیزیو بهت بگم
_اون چیه مامان؟
_ببین دختر بابا امیررفته پیش خدا ودیگه نمیتونه بیاد پیشمون دنیز سریع گفت
_یعنی بابا امیر مرده
دهنم ازتعجب باز موند شایدمن دنیزو خیلی بچه فرض کردم اما اون فهمید من چی میگم بغض راه گلومو بست وباصدای خفه ای گفتم:
_اره دخترم بابا امیرمرده دنیز نگاه پراز غمشو به من دوختو گفت:
_اما مامان من دلم واسه بابا تنگ شده بود
چیزی نگفتم درواقع چیزی نداشتم که بگم
دست دنیزو گرفتم وبه سمت درخروجی حرکت کردیم بعداز چند دیقه به پارکینگ رسیدیم وسوار ماشین شدیم
در پارکینگو با ریموت زدم واز پارکینگ خارج شدیم
توطول راه دنیز هیچ حرفی نزد
خداروشکر ترافیک زیادی نبود وزودتر رسیدیم اما با دیدن پارچه های مشکی رو درودیواد تعجب کردم
اخه اقا فرهادوسمیراازکجا فهمیدن اما بازم خوبه که فهمیدن چون مونده بودم چجوری بهشون بگم
ماشینو یه گوشه پارک کردم دست دنیزو گرفتم و با قدمای اروم به سمت خونه حرکت کردیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#59
Posted: 29 Oct 2021 00:53
(قسمت چهل و هشتم)
زنگو فشار دادم که در باصدای تیکی باز شد
مسیر حیاطو طی کردیم دروکه باز کردم تاج گل بزرگو یه گوشه دیدم که یه میز کنارش بود وقاب عکس امیرروش بود ویه ربان مشکی بالاش که دوتا شمع مشکی دوطرفش روشن بود ویه ظرف خرما روی میز
نمیدونم چند دیقه به عکس امیر خیر شده بودم که باصدای فرهاد(بابای امیر)به خودم اومدم
_خوش اومدی عزیزم
نگامو از عکس امیر گرفتم دوختم به چهره اقا فرهاد که سرتا پا مشکی پوشیده بود وچهرش خیلی شکسته شده بود وچشماش غم بزرگی رو به خودش گرفته بود
سرمو انداختم پایین وباصدای گرفته گفتم _سلام مرسی دنیزم باصدای بلند گفت:
_سلام بابا جون و اقا فرهاد روزانوهاش نشست ودستاش باز کرد که دنیز بره توبغلش
دنیزم دست منو رها کرد ورفت سمت اقا فرهادو محکم بغلش کرد با صدای خش دارم گفتم
_پدرجون سمیرا خانوم کجان؟
_تو اتاقه بهش ارامبخش دادیم تا یه ذره بخوابه از وقتی شنیده به سر تک فرزندش چی اومده ارومو قرار نداره
_کی به شما خبر داد؟
_زنگ زدیدم به امیر که حالشو بپرسیم که یکی دیگه جواب داد گوشیشو وبهمون گفت که امیر مرده نفهمیدم کی بود نفهمیدم دیگه چی میگفت اما فارسی حرف میزد
_حتما نیما بوده واقعا متاسفم امیر بخاطر منو داداشم جون خودشو از دست داد
_دیگه این حرفو نزن دخترم تو هیچ تقصیری تو مرگ امیر نداشتی
_همونجا خاکش میکنین
_نه جسدو انتقال میدن اینجا
کارای انتقالش صورت گرفته فردا منقل میشه اینجا _پس فردا مراسم خاکسپاری امیر انجام میشه? _اره نفسمو اه مانند بیرون دادم به سمت حیاط رفتم تا هوا بخورم همینجور میون
درختا قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحش انداختم شماره ازخارج بود تماسو وصل کردم
که صدای نیماتوگوشی پیچید
_الوسلام دریا
_سلام نیما خوبی؟
_تقریبا
_چرا تقریبا
_مرگ امیر حسابی منو بهم ریخته
_نیما تومیدونستی منو امیر باهم ازدواج کرده بودیم؟
_اره چون گروگان گیرا شمارو زیر نظر داشتن حتی میدونم دایی هم شدم ولی
امیر خیلی شمارو دور از اونا نگه داشته بود واونانمیتونستن به شماها اسیب بروسونن
_نیما اونا کی بودن
_باور کن منم نمیدونم اما پلیس داره ازشون بازجویی میکنه
_خیلی دلم میخواد بدونم اون کثافتا کین
_منم همینطور
_نیما کی برمیگردی تو
_فردا جسد امیر به ایران منتقل میشه منم همون موقع میام.
_توراخدا مراقب خودت باش
_باشه توهم همینطور خدافظ
_خدافظ تافردا بعداز تمام شدن مکالمم با نیما راه خونه رودرپیش گرفتم بهتره برم یه سر به
سمی جون بزنم....
به سمت اتاق سمی جون رفتم وبعداز دوبار درزدن دروباز کردم باچیزی که دیدم دلم اتیش گرفت سمی جون به یه قاب عکس خیره شده بود واروم اروم اشک میریخت....
اروم رفتم بالای سرش که دیدم اون عکسه امیره سمی جون اصلا حواسش به هیجا نبود
دستمو گذاشتم روی شونش که سریع چرخید طرف من وچشمای پراز اشکش روبهم دوخت وبعد بلندزد زیر گریه که سرشو توبغلم کردم وخودمم اشکام دونه دونه ریخت درحین گریه گفت:
_دیدی جه بلایی سرم اومد دریا دیگه امیر تک فرزندم نیست تو باورت میشه
اروم پشت کمرشو نوازش میکردم وسعی داشتم ارومش کنم
_نه منم باورم نمیشه اما باید با این موضوع کنار بیایم
_نبودش داره دیونم میکنه دریا پسریو که باخون دل بزرگ کردم توکشور غریب کشته شده
یه لحظه شرمنده شدم اخه امیر بی گناه مرد
_میدونی چیه سمیرا جون همیشه زندگی باب میلمون نیست باور
کنیدمنم به اندازه شما از مرگ امیر دارم عذاب میکشم درسته شما مادری بهت حق میدم اما باید بااین واقعیت کنار بیای
......... فردا
ناباورانه به خروارهاخاک که روی جسم بی جون امیر ریخته شده بود خیره شده بودم
صدای گریه ونوارقرآن توگوشم می پیچید
دیگه نای اشک ریختن نداشتم
وهمینجور نگاهم بین قاب عکس امیر وخاکش درنوسان بود سنگینیه نگاه یه نفروروخودم حس میکردم
سرمو یه لحظه بالا گرفتم باناباوری خیره شدم به
که چشم به دانیال خورد
سریع نگاهموازش دزدیدم نه این امکان نداره اخه دانیال از کجا فهمیده امیر مرده
سعی داشتم نگاهش نکنم امانتونستم ونگاهمو دوختم به جایی که دانیال ایستاده بود اما ندیدمش اطرافمونگاه کردم اماندیدمش پوفف حتماخیالاتی شدم
دیگه سعی کردم توجهی به اطرافم نداشته باشم
بعدازیک ساعت مراسم خاکسپاری امیرتموم شده همه به سمتمون میومدن وبعدازتسلیتو خدافظی میکردن و تک تک میرفتن
بعدازچندمین مبینا وحدیث اومدن نمیدونستم ازکجا باخبر شده بودن
رو بهشون گفتم: _سلام مرسی بچه هاکه اومدین
همون موقع مبینا گفت:
_سلام عزیزم وظیفمونه تسلیت میگم واقعا وقتی فهمیدم امیر مرده واقعا ناراحت شدم
پشت بندش حدیث روبه من کردوگفت: _تسلیت میگم دریا غم اخرت باشه
حدیثو محکم بغل کردم وگفتم: _مرسی که امدی خواهری دلم واست تنگ شده بود
_منم همینطور از بغل حدیث بیرون اومدم وگفتم: _راستی بچت کو ؟
_پیش باباشه حالا یه روزمیام خونه بهت سرمیزنم اونم میارم
_کارخوبی میکنی حتما بیاین
بعداز خدافظی به سمت پدرجون رفتم اما دوقدم برنداشتم که سرم گیج رفت تاخواستم بخورم زمین یکی زیربغلمو گرفت ومانع شد که نخورم زمین....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#60
Posted: 29 Oct 2021 20:28
(قسمت چهل و نهم)
نگاه کردم ببینم کی زیربغلموگرفته که باچهره نگران نیماروبه رو شدم که گفت:
_توحالت خوبه دریا?
لبخند بیحالی زدمووگفتم:
_خوبم نگران نباش داداشی با کمک نیما به سمت پدر جون رفتم و رو بهش گفتم:
_پدرجون بااجازتون مادیگه بریم
_کجادخترم بیا بریم خونه ما حالتم خوب نیست
_نه مرسی نیما هست
_باشه عزیزم بروبه سلامت
_سمی جون کجاست؟
_توماشینه
_بهش بگین عصر بهش سر میزنم خدافظ بعدازخدافظی نیما وپدرجون وکلی تعارف دست دنیزو که پیش پدرجون بود
گرفتم وبه سمت ماشینم حرکت کردیم
ومنم توطول راه به سرنوشتم فکرمیکردم به اینکه قراره چی پیش بیاد وزندگیم بدون امیر
..................... سه ماه بعد:
صدای گوشیم وکه شنیدم
خودمو سریع بهش رسوندم بادیدن اسم مبینا خنده محوی زدم وتماسو وصل کردم
_بگو مبی
_علیک سلام
_باشه بابا سلام
_افرین حالا شد
_خب چیکارم داشتی
_زنگ زدم احوالتو بپرسم
_منم گوش مخملی
_اره دیگه تاز فهمیدی
_باشه بابا تو خوب گاز اپلم تو زدی کارتو بگو
_میخواستم بگم شب میای بریم بیرون من وتووحدیث دعوت شام ازطرف حدیث
_ایول من که پایه ام ساعت چند؟
_اماده باش دوساعت دیگه میام دنبالت
_باشه بعدازخدافظی تماسوقطع کردم وبلا فاصله به نیما زنگ زدم بعداز دوبوق
جواب داد
_جانم دریا
_کجایی
_فروشگاه سرکارم
_امشب واسه شام میای
_نه دیرمیام
_اا چه خوب نه یعنی چیزه من بادوستام شام بیرونم پس
_باشه خدافظ
_بای
بعداز تموم شدن تماسم بانیما
رفتم سمت کمد لباسی ویه مانتو خاکستری با شلوار وشال مشکی پوشیدم یه ارایش ملیح کردم موهامو باز گذاشتم واطراف شونم پخش کردم شالمو هم پوشیدم
ایول چه تیپی زدم من حالا بهتر برم دنیزاماده کنم
به سمت اتاق دنیزرفتم درو باز کردم که دیدم دنیز داره بازي میکنه تا منو دید گفت
_مامان کجا میخوای بری
_بلند شو اماده شو میخوایم بریم بیرون
_اخ جون باشه
_پس برو دستو صورتتو بشور
دنیز رفت ومنم تو این فاصله یه شلوارک لی که یکم بالای ساق پاش بود با یه پیراهن حریر سفید شیک واسش کنار گذاشتم بعد از اومدن دنیز وپوشیدن لباساش
موهاشو باز گذاشتم همون موقع گوشیم زنگ خورد مبی بود ریجک کردم وبا دنیز به سمت پایین رفتیم که دیدم بعله منتظرن حدیث هم بود بعداز سلام سوار ماشین شدیم وبه یه رستوران شیک رفتیم
_ایول بلد بودین اینجور جاهایو رونمیکردین
دوتاشون لبخند زدن چه کم حرف شدن اینا باهم از ماشین پیاده شدم وبه داخل رستوران رفتیم نه شلوغ بود نه خلوط
سمت یکی از میزها رفتیم وروی صندلی ها نشستیم _چقد اینجا جای خوبیه نه
دیدم هیچی نمیگن باتعجب نگاشون کردم که دیدم هردوشون پشت سرمو نگاه میکنن منم برگشتم ببینم چی دیدن همین که چرخیدم بادیدن دانیال دهنم بسته شد
ازجام بلندشدمورو به دانیال گفتم:
_تو..تواینجاچیکارمیکنی؟
_من ازمبیناخانوم وحدیث خانوم خواهش کردم تورو اینجابیارن چون باهات حرف دارم
باتندی نگاهی به حدیث ومبینا انداختم که سرشونو انداختن پایین....
درسته که دلم میخواست بدونم چرا ترکم کرد اما کیفمو برداشتم ودست دنیزوگرفتم
دوقدم بیشتر نرفتم بودم که دانیال راهموسد کردوگفت: _ تانزاری حرفامو بهت بزنم هیچ جا نمیزارم بری....
راستش خودمم کنجکاوشدم بخاطر همین کیفمو گذاشتم رومیز ودنیزم سپردم به مبینا
_خیلی خوب کجا باید بیام فقط سریع لطفا
_باشه بریم بیرون قدم بزنیم
بدون حرف به سمت بیرون حرکت کردم
که دانیالم باقدمای بلند خودشوبهم رسوند و هم شونه من راه میومد
رفتیم بیرون از رستوران
رستورانش طوری بود که فضای خالیه زیادی داشت وکلی درخت دوروبرش بود
به گوشه ای خلوط رسیدیم وقدمامون روخیلی اروم کردیم
_خب میشنوم
_دریا خیلی دوست دارم اینو بدون
_چطور میتونی اینقدرپست باشی درحالی که مهتاب زنته به یکی دیگه احساساتتو ابراز میکنی هه حتما اونم مثل من یه مهره بازیه
وقتی ازش خسته شدی بندازیش دور
_نه..نه اینطور نیست
_پس چیه بس کن بازیه مسخرتو دانیال
یهوانگاردانیال داغ کرده باداد گفت:
_مهتاب مرده
به معنای تمام لال شدم ودانیال هم ادامه داد
_اون شب که تورفتی بعدش پشیمون شدم که چراباهات نیومده بودم اونشب من خیلی مست کرده بودم نمی تونستم دوریتوتحمل کنم
میخواستم بیخیال همه چی بشم بخاطر همین مست کردم
همون موقع مهتاب لعنتی سررسید اینقدری مست بودم که فکر میکردم توهستی نه مهتاب
ودیگه نتونستم خودموکنترل کنم باهاش رابطه داشتم
صبحش وقتی بیدار شدم فهمیدم چه غلطی کردم ومهتاب باگریه هاش رومخم بود
گفتم خودم میبرمت دکتر
چند روز بعدش با گریه امد پیشم وگفت بارداره وبرگه ازمایششو نشونم داد
نفهمیدم چی شد اصلا
گفتم که باهاش ازدواج میکنم ونتونستم کارکثیفمو بهت توضیح بدم
بخاطر همین کل راهای ارتباطیمو باهات قطع کردم شیش ماه ازازدواجم بامهتاب می گذشت
یه روز که ازسرکار برگشتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...