ارسالها: 4109
#61
Posted: 30 Oct 2021 02:25
(قسمت پنجاه)
متوجه بحث مهتاب بایه نفر شدم صداشون به قدری بلند بود که من جلوی درخونه بودم میشنیدم
صدای یه مرد که داشت مهتابو تهدید میکرد گوشمو تیز کردم که ببینم چرا تهدیدش میکرد
مرده هی به مهتاب می گفت اگه پول بیشتری بهش نده از گذشته درخشانش به من میگه ومیگه که بچه توشکمش از اونه نه من
ازچیزا که شنیدم مطمئن نبوم بخاطر همین سریع درخونه روباز کردم واز مهتاب توضیح خواستم اما اینقد رنگش پریده بود نمی تونست حرف بزنه
واون مرده بجاش حرف زد گفت که مهتاب اصلا دختر نبوده واینکه پچش از منه نه تو اگه تو برگه ازمایش نگاه کنی می بینی
که بچه هفت ماهشه درصورتی که باید شش ماهش باشه
وقتی برگه سنوگرافی رو دیدم فهمیدم حرفاش کامل درست بوده ازعصبانیت نمیدونستم چیکار کنم ازاینکه دیگه تو رو از دست دادم بجاش یه دروغگو لاشی کنارم بود دیگه تحمل موندن جایی که اون عوضی بود رو نداشتم
از خونه زدم بیرون مهتاب هم دنبالم میومد
وبعد صدای بوق بلند وصدای کشیده شدن لاستیک ماشین سرجام خشک شدم برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم دیدم مهتاب پخش زمین شده وغرق درخون جابجا تموم کرده بود وبچشم مرد
درسته دل خوشی ازش نداشتم اما دلمم نمیخواست که مهتاب تصادف کنه وبمیره
بعداز مرگ مهتاب نتونستم دوم بیارم وکلی دنبالت گشتم اما پیدات نکردم زندگیم واسم خیلی بی ارزش شده بود
تا اینکه اون روز تو فروشگاه دیدمت
ببین دریا درسته اشتباه کردم ولی ازت میخوام منوببخشی واینکه دوباره بگردی میدونم بهت بدکردم
اما ازت میخوام بامن ازدواج کنی. درسته با حرفاش کلاهنگ کرده بودم اما باجمله اخریش نمیدونم چرا هم دلم لرزید هم داغ کردم وباداد گفتم:
_چطوری میتونی این حرفو بزنی درسته بهم توضیح دادی اماتو با منم بازی کردی چطورتونستی منو بایه بچه ول کنی بری بامهتاب ازدواج کنی واست مهم نبود اونقدی که با مهتاب بازی کردی بیشترش بامن با......
_وایستا ببینم بچه؟
تازه فهمیدم که چی گفتم وهیچ راهی واسه مخفی کردنش نداشتم
راهمو گرفتم که برم اما دانیال سریع دستمو گرفت وگفت: _دریا موضوع بچه چیه؟
_دنیز بچه توعه اره وقتی خانوادم کشته شدن وبرادرم گروگان بود
اونموقع فهمیدم ازتو بچه دارم
بچه ای که پدرش بایکی دیگه ازدواج کرده
امیر بود که مردی کرد وباهام ازدواج کرد ونذاشت آسیبی بهم برسه بااسم خودش برای دنیز شناسنامه گرفت که اسم حرومزاده رو دنیز گذاشته نشه
تو.. با داغ شدن لبام مانع ادامه حرفم شد
چیییی!؟ دانیال داشت با ولع لبامومیبوسید
حس میکردم قلبم نمیزد خیلی دلم میخواست که تو بغلش بمونم واونم لبامو ببوسه چقددلم واسش تنگ شده بود....
اماهنوز ازش دلخوربودم بادستام هلش دادم اونم که انتظارهمچین حرکتیو از من نداشت چند قدم عقب رفت وازمن جداشد.....
منم راهمو گرفتم وبه سمت ورودیه رستوران رفتم صدای دانیالوشنیدم که میگفت:
_دریا بالاخره دلتوبه دست میارم وتوروواسه همیشه مال خودم میکنم....
باقدمای سریع خودمو داخل رستوران رسوندم
دلم میخواست برگردم بگم تو قلبمو بدست اوردی خیلی وقته لعنتی ولی اینکارونکردم کیفمو از رومیز برداشتم ودست دنیزو گرفتم خواستم برم که مبیی صدام کرد برنگشتم اما ازحرکت وایستادم تاحرفشو بزنه....
_ببین دریا ماهرکاری کردیم بخاطرخودت بود
_لطفا دیگه از این کارانکن
_حداقل وایستابرسونمت
_نیازی نیست از رستوران سریع خارج شدم اما دانیالو ندیدم چه بهتر....
حالا من تاکسی از کجاپیداکنم همون موقع چشمم به یه تاکسی خورد که ازش مسافرپیاده میشد سریع خودموبه تاکسی رسوندم وروبه مرده ادرسو دادم که قبول کرد سوارشدم تمام راهو به حرفای دانیال فکر میکردم وباصدای راننده به خودم اومدم
_خانوم کدوم طرف برم دیگه نزدیکای خونه بودم دلم میخواست قدم بزنم یه هوایی به سروکلم بخوره
_همینجا پیاده میشم پول تاکسیو دادم
باقدمای اروم راه میرفتیم که دنیز گفت:
_مامان چرا ازدست خاله ها ناراحت شدی وچرا عمودانیالو دیدی عصبانی شدی؟
_ببین عزیزدلم بین بزرگترا یه وقتایی مشکلاتی پیش میاد که خودبه خود حل میشه شما نگران نباش
دنیز دیگه حرفی نزد بعدازچنددیقه به خونه رسیدیم واردخونه که شدم بوی سیگار میومد طوری که باعث شدچندتاسرفه کنم
_نیما تواینجایی؟
اما جوابی نشنیدم چراغاروروشن کردم که دیدم نیمارو کاناپه لم داده وسیگارهم
تودستشه وبدجور توفکره که متوجه من نشد
_نیما خوبی؟
_اا دریاتوکی اومدی
_همین الان اما توحواست نبود میگم خوبی؟
_اره خوبم ولی میخوام راجب موضوعی باهات صحبت کنم
_بگو می شنوم اما نیما به دنیز اشاره کرد
روبه دنیز گفتم
_دنیزم غذاخوردی تو رستوران؟
_اره مامان _پس بیا بریم تو اتاقت بخواب وبه سمت اتاقش بردمش بعداز عوض کردن لباساش روتخت خوابید بالای سرش نشستم وموهاشونوازش میکردم بعداز چند دیقه خوابید....
از اتاق دنیز بیرون اومدم وبه سمت کاناپه ای که نیما روش نشسته بود رفتم وروبه روش نشستم
خب میشنوم
_ببین چیزایی رو که میگم شاید باور نکنی ولی حقیقته
_دیگه داری نگرانم میکنی راجب چی داری حرف میزنی
_پلیسا بعد از چند بازجویی فهمیدن که اونایی مامان و باباروبه قتل رسوندن ومنو گروگان گرفتم کین
_واقعا! اوناکی بودن؟
_بابا جزیکی ازافراد سازمان بزرگ خلافکارای مواد بوده اونامی گفتن بابا چندسال براشون کارکرده وتونست اعتماد اونارو جلب کنه یجورایی کارای مهم ومحرمانه روبه بابامیسپردن اما یکی ازبارهاکه جابه جایش به عهده بابابوده لومیره سازمان طوری بود که اگه یه خطاازشون سرمیزد مهره سوخته حساب میشد ومیکشتنش میخواستن باباروبکشن اما بابااز قبل مدارک خیلی مهم رومخفی میکنه ومیگه اگه منوبکشین این مدارک به دست پلیس میرسه
اوناهم تهدیدکردن اگه مدارکوتحویل نده یکی ازعضای خانوادت کشته میشه اماباباگوش نمیده واوناهم به عمودسترسی راحت تری داشتن اونومیکشن زمانی که بابامیره خارج اونا میرن سراغ مامانو بابا وتهدید میکنن که نگی زنتو میکشیم امابابا بازم چیزی نگفته اول مامانوکشتن بعد بابا اما اونا فکر کردن منو تو ازجای اون مدارک باخبریم و منو تورو میخواستن گروگان بگیرن اما امیرتورونجات میده ازمنم چندباری پرسیدن مدارک کجاست اما من نمیدونستم راجب چی حرف میزنن واگه منو نکشتن بخاطر این بود که ار طریق من توروهم به دست بیارن اما نتونستن
باناباوری به نیماخیره شدم باورم نمی شد باباخلافکار بوده اما پس اون مدارک کجان سوالمو به زبون اوردم وروبه نیما گفتم:
_نیما پس این مدارک دست کین بابا اوناروبه کی داد؟
_نمیدونم اما پلیسا پیگیرن درسته اونا اعتراف کردن اما اون مدارک یه لیست از سازمان ها وافرادیه که کارخلاف میکنن واین لیست خیلی به دستگیری بقیشون کمک میکنه
خیلی شوکه شدم این همه اتفاق تو یه شب واسم پیش اومد پوففف
واقعا به استراحت نیاز داشتم
_نیما من میرم بخوابم شب بخیر
_باشه شب بخیر
ازروی کاناپه بلندشدم وبه سمت اتاقم حرکت کردم بعداز نیم ساعت بالاخره تونستم بخوابم .........
صدای مداوم زنگ خونه خبر ازاین میداد که بایدبیدارشم
_اه لعنتی
به هزاربدبختی از تخت جداشدم وبه سمت ایفون رفتم بدون اینگه نگاه کنم یابپرسم کیه درو باز کردم
حتما نیما یه چیزی توخونه جاگذاشته دروهم بازگذاشتم وبه طرفدستشويي رفتم که دست وصورتمو بشورم
بعداز چند مین کارم که تموم شداز دستشویی اومدم بیرون
_نیما باز چیوجا گذاشتی؟
اماجوابی نداد به سمت اتاق دنیز رفتم تابیدارش کنم وارداتاق که شدم چشام اندازه هندونه شد
_ت...تو اینجاچیکار میکنی؟
اصلا چجوری اومدی داخل خونه
دانیال لبخند جذابی زد که قلبم تپشش زیاد شد وجواب داد
_خودت دروواسم باز کردی واینکه اومدم هم زنمو وبچمو ببینم
صدام یکم اوج گرفت وگفتم: _هه اونموقع که ولشون کردی مهم نبود اما الان که مهتاب نیست اومدی
سراغمون
_دریا ارومتر دنیز خوابه میشه بریم یجای دیگه باهم حرف بزنم
نگاهی به دنیز کردم که هنوز خواب بود روبه دانیال بااخمای درهم گفتم: _من باتو هیچ حرفی ندارم
دانیال مثل اینکه طاقتش تموم بشه اومدسمتم ودستمو کشید برد تو اتاقم دروهم بست
_به خوبی بهت گفتم خودت قبول نکردی
_خیله خب حرفاتو بزنو برو
_دریا این چه رفتاریه که تو داری منم از گذشتم پشیمونم نمیدونستم بچه دارم
_ولی میدونستی زن داری
_توراست میگی اما درکم کن فکر میکردم مهتاب از من حامله شده
_منم به درک دیگه
_دریا ببخش منو بهم فرصت بده لطفامن دوست دارم توهم منو دوست داری با این جملش دلم لرزید اما به روی خودمم نیاوردم وهیچی نگفتم دانیالم ادامه
داد
_دریا یه فرصت دیگه بزار واسه دنیز پدری کنم وشوهر خوبی واسه تو باشم
داشتم با حرفاش نرم میشدم اما نمیدونم چرا مغزم با قلبم درگیر بود
_دانیال لطفا برو از اینجا
_تا منو نبخشی وتا نگی دوسم داری از اینجا تکون نمیخورم
_دا..دانیال برو لطفا
_دریا اخرین باره که میپرسم
دوستم داری؟
اما نمیدونم چرا نمیتونستم چیزی بگم دانیال ناامید وغمگین خواست از اتاق بره بیرون
که سریع دستشو گرفتم: _دانیال من دو..دوست دارم
لطفا نرو اندازه تموم دنیا دوست دارم دلم فقط تورو میخواد من... دانیال دیگه نذاشت ادامه بدم و بالذت لبامو میبوسید
منم اروم اروم همراهیش کردم
چقد این بوسه لذت بخش بود داشت میفهموند که جدایی تمومه دیگه
یه ارامش خاصی بهم میداد نمیدونم چقدر تواون وظعیت بودیم که دیگه نفسمون بند اومد واز هم جداشدیم دانیال لبخند دریاکشی زد وگفت:
_قول میدم همیشه کنارت باشم دیگه نمیزام از هم دورشیم دریا مرسی که بهم فرصت جبران دادی
_ببین دنی من تو این هفت سال جدایی خواستم فراموشت کنم امانشد
دانیال دیگه چیزی نگفت منم چیزی نگفتم بجاش تو چشمای هم خیره شدیم همون موقع صدای دنیزاومد
_مامان کجایی سریع به طرف دررفتم ودرو باز کردم به سمت دنیز رفتم وگفتم: _اگه گفتی کی اومده همون موقع صدای دنی از پشت سرم اومد:
_سلام دنیز خانوم
_اخ جون سلام عمو دانیال
ودنیز به سمت دنی رفت ودانیال بغلش کرد طوری که حس کردم الانه بچم له بشه
اما نمیدونم چجوری به دنیز بهفمونم دانیال باباته نه عموت دانیال همونجور که دنیزو بغل کرده بود به سمتم اومد وگفت
_دریا چیزی شده به دنیزاشاره کردمو گفتم:
_نه چیز مهمی نیست
_راستی اگه موافقین شب شامو بریم بیرون دنیزبا خوشحالی گفت:
_اخ جون عمو شهربازی هم بریم
_چشم شهربازی هم میریم بعد دنیزو پایین گذاشت وروبه من گفت:
_به دوستات ونیما هم بگو بیان میخوام موضوع خودمون رو بهشون بگم واینکه شمارتم بده واسه هماهنگی
بعداز اینکه شمارمو سیوکردگفت که شرکت کارداره تادم دربدرقش کردم
وای خیلی خوشحال بودم وبی صبرانه منتظر شب بودم
گوشیمو برداشتم وبه بچها زنگ زدم قضیه روگفتم اوناهم باکمال میل قبول کردن وخیلی خوشحال شدن
حالانوبت نیما بود بهش زنگ زدم بعداز چندبوق جواب داد
_جانم دریا
_نیما امشب زودتر بیا خونه شام بیرون دعوتیم _ازطرف کی ؟
_...حدیث ومبینا هم میان
_باشه فعلا
_بای
تماسو قطع کردم دل تو دلم نبود (چته دری زده به سرت) قربونت برم وجی که اومدی یکم دلداریم بده اروم شم (ببین دری اروم باش دنی لولونیسته تو پیرخری خجالت بکش این لوس بازیا
چیه درمیاری خیر سرت ننه دنیزی) واقعا مرسی خیلی اروم شدم ................. ای وای کدوموبپوشم بعداز کلی اینورو وانورکردن بالاخره یه مانتو بلند جلوباز نسکافه ای باپیراهن
حریرکرم زیرش پوشیدم
شلوار مدل کوتاه ابی پوشیدم موهامم کج ریختم توصورتم شال کرم که یه سری طرح روش بود انتخاب کردم
ارایش ملیح کردم
ازاتاقم بیرون رفتم دنیزم که از قبل اماده کرده بودم نیماهم تیپ دخترکشی زده بود روبهش گفتم
_نیما میخوای کیو بکشی خندید وگفت:
_راستش چندوقتیه میخوام راجب یه موضوع باهات حرف بزنم
_بگو میشنوم
_من دلم پیش یکی گیره
_ااا مبارک باشه حالا اون دختری خوش شانس کیه؟
_میشناسیش غریبه نیست
_واقعا اون كیه؟
_مبینا
_جااان؟
_گفتم كه مبینا
_شنیدم این تعجبم بود
_اهان حالا نظرت راجبش چیه؟
_از نظر من خیلي خوبه
اوومم فقط یه چیزی
_چی؟
_از گذشته مبینا میدوني اینكه ازدواج كرده ولي طلاق گرفت چون بچه دار نمیشه و مشكل از مبیناست
_اره میدونستم
_زرشك مارو باش دوساعت داریم حنجره صرف میكنیم از همون اول بگو دیگه
نیما فقط خندید جان چي شد سریع گفتم:
_تو از كجا میدونی؟
_من چندباري با مبینا قرار گذاشتم و اون همه چیو بهم گفت
و من ازش خواستم كه بیاد و باهاش حرف بزنم و هردومون موافقیم یه جورایي میخواستم بریم رستوران و مسئله رو بهتون بگم
_بعله دیگه من اینجا هویجم
_این چه حرفیه اخه
_من باید نفر اخری باشم كه می فهمم
_اولین نفري كه بهت میگم
_ااا واقعامیخواستم یكم ناز كنم
نیما به سمتم اومد و لوپمو كشید
و گفت: -شما بدون ناز هم عزیزی
-میدونم
-ای شیطون راستی مناسبت این دعوت چیه قطعا من و مبینا كه نیستیم
_دلیل اصلیش یه چیز دیگست بریم اونجا میگم _باشه قبول با دنیز و نیما از در خارج شدیم كفشاي مشكیمو هم كه یكم پاشنه داشتن انتخاب
كردم و پام کردم ...... بعد از چند مین به رستورانی كه دانیال گفته بود رسیدیم خیلي رستوران شیكي بود و همینطور ویوع خیلي رویایي داشت با نیما و دنیز وارد رستوران شدیم داخلش از بیرونش قشنگ تر بود یه مرده جلوی درایستاده بود وخوشامد میگفت
وشماره میزو میپرسید
_فکر کنم ازقبل باید رزرف میکردی
تا خواستم جواب بدم صدای دنی اومد که گفت: _این خانوم واقا با ما هستن
وروبه ما سلام کرد وبانیما دست داد به سمت میز رفتیم که مبی وحدیث بابچه وشوهرش بودن با همشون صمیمی سلام کردم نیما ومبی کلا زیرنظرداشتم کلی نگاه عشقولانه بینشون ردوبدل میشد اخییی سنگینی نگاه دانیالو حس کردم نگاش کردم دیدم نگاش رولبامه
متوجه ام شد اروم طوری که من لب خونی کنم گفت
_روژت چه خوش رنگه منم اروم گفتم :
_رژ خوشکل نیست لبام نانازه
_اون که صدالبته
دلم میخواست کرم بریزم زبونمو اروم رولبام کشیدم که دیدم دانیال بدجور توکفه
شالمو ازروسینه هام کنار زدم طوری که چاک سینمو دانیال میدید سریع یه لیوان اب خورد معلوم بود نمیتونه دیگه تحمل کنه خخخخخ منم بدکرمیم هاااا همون موقع گارسون بامنو اومد وهمه سفارشاروگرفت ورفت بعداز رفتن گارسون دانیال صداشو صاف کردو گفت:
_دوستان مرسی که اومدین میخواستم یه چزیو بهتون بگم البته بااجازه نیما جان
نیما _بگو راحت باش
وویی استرس داشتم نمیدونم واکنش نیما چیه بفهمه منو دانیال میخوایم ازدواج کنیم
دانیال ادامه داد
_منو دریا تصمیم داریم باهم ازدواج کنیم البته بااجاز نیما جان
گردنمو سریع طرف نیما برگردوندم که مهرهای گردنم صدا دادن بیخیال گردنم نگامو به نیما دوختم ببینم واکنش نیما چیه
اما نگاه نیما به جای دیگه بود مسیر نگاشودنبال کردم وبه دنیز رسیدم ای وای اصلا حواسم بهش نبود نگاه نگرانمو به دانیال دوختم که همون موقع نگام کرد واروم گفت:
_درستش میکنم وبعد به سمت صندلی دنیز که کنارم بود اومد دنیز هیچی نمیگفت دانیال رو به جمع گفت : _منو دنیز میریم یکم بیرون هوا بخوریم مگه نه دنیز؟
اما دنیز چیزی نگفت دانیال دنیزو بغل کرد وبه بیرون رفتن خیلی نگران بودم
هییننن نکنه دیگه دنیز باهام حرف نزنه وقهر کنه
(دری میزنمتا)
گوه نخور وجی
(من موندم چرا تا به دانیال میرسی بی ادب میشه)
باشه توخوب گاز اپلم تو زدی من الان نگرانم اومدی بهم دلداری بدی یا برینی تو حالم
(بی ادب)
شتتت باشه توخوب ...............
دانیال _دنیز تو دوست نداری من بامامانت عروسی کنم؟
دنیز چیزی نگفت
_دنیز نمیخوای چیزی بگی باهام حرف بزن
_من باباامیرمو میخوام
خدایا کاش میتونستم بهش بگم من باباشم نه امیر
_کاش میتونستم کاری کنم که ببینیش اما نمیتونم اون رفته پیش خدا اما اگه با مامانت ازدواج کنم قول میدم که نتونی جای خالیشو احساس کنی
اما بازم چیزی نگفت
_باشه دنیزم من مجبورت نمیکنم که قبول کنی بامامانت ازدواج کنم بریم تو اما انگار داشت فکر میکرد کاش میتونستم دلشو بدست بیارم
_عمو من میخوام شما بامامانم عروسی کنین با بهت نگاش میکردم اما از بهت دراومدم ومحکم گونشو بوسیدم
دریا:
به غذاهای روی میز خیره شدم که گارسون روی میز میچید
هیچکس هیچی نمیخود وهمه سکوت کرده بودن
یعنی میشه این جدایی تموم شه همون موقع صدای دنی اومد:
_سلام همگی ما اومدیم
سرمو سریع بالا گرفتم که دیدم دنی ودنیز لبخند رولباشونه واین نشونه خوبی بود لبخند رولبام نقش بست
همون موقع نیما گفت: _خب اگه دنیز راضی باشه منم راضیم
_اره دایی من دوست دارم مامان باعمو ازدواج کنه
انگار تموم دنیارو بهم دادن بالاخره هفت سال جدایی تموم شده بود همه مشغول خوردن شدیم وقتی غذای همه تموم شد روبه همه گفتم
_خب فقط میمونه یه چیز دیگه
من میخواستم بگم که مبی عروس خل ما نه یعنی مبینا قراه عروس گلمون شه نه یعنی چیزه
اصلا ولش کن هیچی همه اول با تعجب نگام کردن بعد زدن زیر خنده
نیما با صدایی که رگه های خنده توش موج میزد گفت : _همین قدر هم گفتی خیلیه
_ایششش از خداتم باشه حدیث که تا اونموقع نظری نمیداد گفت: _چطوره عروسی هردوتویه شب باشه جانممم الان زشت نیست من عروسی بگیرم چه خنده دار بچمونم تو
عروسیمون شرکت میکنه خواستم اعتراض کنم که...
همه موافقت خودشونوعلام کردن حتی دنیزم کلی خوشحال شد
ولی خودمم راضی بودم فکرشو بکن عروسی منو دانیال پچمونم توعروسیمون شرکت میکنه چقدرویایی
_اهممم منم فک کنم راضی ام مبی باذوق گفت: _ایول حالا تاریخو واسه کی بندازیم یه نگاهی ازاونایی که میگه خداشفات بده بهش انداخمو گفتم: _عروس اینقدر هول
بنظرم اخر همین ماه باشه چطوره؟
همه موافقت کردن اما بهتره قبلش با دانیال بریم خونه مامان بابای امیر واسه اجازه هرچی باشه قبلا باپسرش ازدواج کرده بودم
............... _زنگوبزن دریا معطل چی هستی؟
_دنی نمیدونم رفتارشون چجوری بشه باهام
_ببین دریا تا اینجاشو اومدیم از پس بقیشم برمیایم
لبخند پراسترسی زدم وباتردید زنگو زدم بعداز چند مین صدای زنی اومد که به احتمال زیاد خدمتکاره بود
_کیه؟ نزدیک تر رفتم تا چهره واضح تر ببینه
_دریا هستم
_سلام خانوم جون بفرمایید داخل ودرباصدای تیکی باز شد با دانیال وارد حیاط شدیم
حیاط سرسبزی وزیبایی همیشگی خودشو داشت کل حیاطو بانگاه کردن به درختاش گذروندم عاشق این سرسبزیشم یکی از خدمتکارا جلو درایستاده بود
به درورودی که رسیدیم خدمتکاره کنار رفت وخوشامد گفت.
_سمیراخانوم واقا فرهاد خونه هستن؟
_بله خانوم هردوهستن
واردخونه که شدیم هردوشونو دیدم که تو نشیمن نشسته بودن با دانیال به سمتشون رفتیم که هردوایستادن به هردو سلام کردم وسمی جونو بغل کردم بعداز اینکه نشستیم سمی جون به خدمتکار گفت که واسمون شربت بیارن وروبه هردومون گفت
_خب خوش اومدین راستی دریا دنیز کجاست؟
_خونه دوستم حدیثه بعضی وقتا میبرمش اونجا وبا بچه حدیث بازی میکنه اتفاقا خبر نداشت که دارم میام اینجا وگرنه میومد
راستش واسه یه موضوع دیگه مزاحم شدیم
_بگو عزیزم
_راستش نمیدونم چجوری بگم به هردوشون نگاه کردم که منتظر نگامون میکردن نمیدونستم چجوری بگم که
دانیال ادامه داد
_راستش ما اومدیم از شما اجازه بگیریم واسه ازدواج منو دریا سرمو انداخته بودم پایین روم نمیشد سرمو بالا بگیرم
که صدانی سمیرا جون اومد:
_این حق دریاست که ازدواج کنه ومن نمیخوام جلوی این ازدواجو بگیرم حتی خودمم واسه عروسیش میام
سرمو بالا گرفتم که دیدم لبخندی بهم تحویل داد منم لبخندی زدم اقا فرهاد هم گفت:
_منم موافقم وتو عروسی شرکت میکنم خوشحال نگاش کردم خیلی خوشحال بودم چون دیگه مانعی وجود نداره
............... _خب عزیزم میتونی بلند شی
پوف خداروشکر مردم زیر دستش از روی صندلی مخصوص بلند شدم خواستم خودمو تو اینه نگاه کنم که ارایشگر مانع شد وگفت:
_ اول لباستو بپوش بعدش
باحرص نگاش کردم که لبخندی زد به سمت اتاق پرو رفتم وباکمک ارایشگر لباسمو پوشیدم _خب حالا میتونی خودتو تو ایینه نگاه کنی
وخودش بیرون رفت که خورده کاریای مبینا رو انجام بده به سمت اینه قدی رفتم
ایول چه خوشگل شدم من اینم یا این منه چی گفتم
روی موهام شنیون خیلی نازیوپیاده کرده بود نذاشتم که موهای نارنجیمو رنگ بزنه
ویه ارایش خیلی ناز که به صورتم میومد لباسمم یه تور پف مدل پرنسسی
درکل خیلی ناز شده بود واسه خودم بوس فرستادم وشروع کردم به خوندن اهنگ وقر دادن
_عروس چقد قشنگه ماشالا مبارکش باد عروش چقد اهان شله شله دست دست همینجور میخوندم که صدای مبی منو از جا پروند
_خاک تو سرت نگاش کن برگشتمو نگاش کردم وذوق زده گفتم
_وووییی چقدرخوشگل شدی
وبه سمتش رفتمو بغلش کردم همون موقع صدای ارایشگر اومد که گفت: _داماد ا اومدن
سریع با مبینا هماهنگ کردم وشنلو انداختیم روسرمون تا نبینن باهم از اتاق پرو بیرون رفتیم ووییی چقدرجیگر شدن این دوتا شازده من به سمت دانیال رفتم ومبی هم به سمت نیما
به طرف ماشینا رفتیم که جدا بودن تو ماشین که نشستیم دنی خواست شنلو بزنه کنار که نذاشتم دلخور روشو برگردوند همون موقع گوشیش زنگ خود شهلا جون بود تماسو وصل کرد منم از فرصت استفاده کردم شنلو کنار زدم وسعی داشتم یکم عشوه شتری بیام تماس دنی تموم شد که نگاش به من افتاد
ونفساش تند شدن باناز دستمو رو رون پاش گذاشتمو گفتم
_نمیخوای حرکت کنی عزیزم
حس کردم نفساش کشدار شد
دستمواروم اروم به سمت پایین بردم وهمونجا نگهش داشتم دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه
به سمتم اومد واروم گفت
_دختر توداری منو دیونه میکنی
خنده پراز نازی کردم وبیشتر بهش نزدیک شدم که گفت: _هنوزم دانشجوی شهوتی منی....
پایان
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...