ارسالها: 4109
#41
Posted: 26 Oct 2021 16:21
(قسمت سی)
با هم غذامونو خوردیم تمام مدت حواسم به آوا بود دوباره حسی که شمال پیدا کرده بودم
تو وجودم زنده شده بود.
اگه آوا یه دختر معمولی بود مطئنا باهاش دوست میشدم.
شایدم یه چیزی بیشتر از دوست!
آوا داشت لقمه های اخر تو ظرفشو میخورد در حال که من هنوز به نصفه هم نرسیده بودم سرشو بلند کرد نگاهش تو نگاه خیره من قفل شد.
چند ثانیه به هم خیره شدیم حرکاتم دیگه دست خودم نبود اروم سرمو جلو بردم اونم هیچ حرکتی نمیکرد
. لبخندی زدم و نزدیک تر رفتم نمیدونم از تعجب بود یا چیز دیگه به هر حال انگار سر جاش خشکش زده بود.نگاهمو از چشماش مشکیش گرفتم و به لباش خیره شدم.خاستم برم جلو که یه دفعه خودشو عقب کشید با دست پاچکی از جاش بلند شد و گفت:بهتره من دیگه برم!
زاینو که گفت منم به خودم اومدم . خواستم یه چیزی بگم که دیدم از جلوی چشمم غیب
شد . فقط صداشو شنیدم که گفت:خدافظ!
بعد در بسته شد. دستمو کشیدم تو صورتم
همین چند دقیقه پیش داشتم بهش اطمینان میدادم که خطری از جانب من براش نیست
حالا داشتم چ کار میکردم! بلند شدم و رفتم تو اتاق خواستم حولمو بردارم که دیدم کیف و لباساش هنوز تو اتاقن! لبخند زدم و جمعشون کردم کلیدش حتما توکیفش بود. همون
موقع دوباره درو زد با وسایلشو رفتم دم در بدون این که نگاهم کنه گفت:کیفمو...
از حرکاتش کاملا معلوم بود دستپاچس.
وسایلشو گرفتم سمتش و گفتم:یادت رفت ببری! بدون این که بهم نگاه کنه اونا رو از دستم گرفت و گفت:ممنون!
بعد با شتاب از پله ها بالا رفت.وقتی تو پیچ پله نا پدید شد لبخندی زدم و رفتم تو خونه!
**********
آوا:
در خونه رو قفل کردم و تکیه دادم بهش چند تا نفس عمیق کشیدم تا ظربان قلبم منظم بشه! خدایا اون چش شده بود؟
حالا اون به کنار من چرا هول کردم؟!
چرا نتونستم همون اول از جام بلند شم؟
دستامو مشت کردم و چند باز اروم زدم به سرم!نمیدونستم اینقد بی جنبه شدم.
اون پسر بود کنترل بعضی چیزا دست خودش نبود ول من چی؟
راست راست داشتم جلوش وا میدادم.
یه نگاه به اطرافم کردم کاش اینجا نمی اومدم همون خونه خودم بهتر بود.
اینجوری هیچوقت مهرانو نمیدیدم. اهی کشیدم و گفتم:حالا چطور دیگه تو چشماش نگاه کنم؟
رفتم سمت اتاق خواب لباسامو عوض کردم و نشستم روی تخت تکیه دادم به بالشت و پاهامو تو بغلم جمع کردم.دیگه نمیخواستم باهاش برقصم هیچوقت دیگه نباید بغلم میکرد ارامشی که هیچوقت نداشتم تو اغوش اون بود نباید بهش عادت میکردم اینجوری زندگیم خراب میشد. پوزخندی زدم .
زندگی؟چه زندگی؟اصلا مگه من چیزی به اسم زندگی داشتم؟این که صبح تا شب کار کنی تا با
شکم گرسنه سرتو رو بالشت نذاری که فردا بتونی باز کار کنی اسمش زندگی بود؟
سرمو بالا گرفتم و گفتم:خدایا قبل از این که اتفاقی بینمون بیفته منو بکش.
اون نمیتونه جلوی خودشو بگیره،میدونم داره تمام سعیشو میکنه ول به هر حال اون مرده یه کاری کن من بهش عادت نکنم.اصلا چرا باید نجاتم میداد چرا منو اورد تو خونش چرا اینقدر باهام مهربونه؟!
اهی کشیدم و گفتم:خدایا دیگه بس نیست؟
همون لحظه یادم اومد که نمازمو نخوندم.
از جام بلند شدم وضو گرفتم و چادرمو سرم کردم و رفتم سراغ سجادم.اصلا نفهمیدم چی دارم
میخونم همش گریه کردم.دلم خیلی شور میزد یا به خاطر هیچ جوابی واسه رفتار خودم پیدا نکردم! همون حال و هوای نماز وگریه بهم ارامش داد!
از جام بلند شدم و درازکشیدم رو تخت .
باید رفتارمو عوض میکردم این تقصیر خودم بود که بهش اجازه دادم اینقدر بهم نزدیک بشه.
حالا فهمیده بودم نه تنها اون بلکه خودمم جنبه ندارم که کسی حریم تنهاییمو زیر پا بذاره.
من تنها بودم تا اخر عمرم باید تنها میموندم اون فقط یه نفر بود که میاد و میره عادت کردن بهش حماقت محض بود.
من برای اون یه تفریــــح بودم نباید میذاشتم مثه یه اسباب بازی باهام رفتارکنه .
با صدای تق تقی که به شیشه میخورد از خواب بیدار شدم رفتم سمت پنجره همون لحظه یاکریمی که پشت شیشه بود پرواز کرد و رفت.
رفتم تو اشپز خونه.برای خودم چای گذاشتم و نون و خامه برداشتم و رفتم نشستم کنار بخاری!
غذامو خوردم و از جام بلند شدم رفتم سر یخچال یه ذره از برنجایی که از قبل تو یخچال بود رو برداشتم و رفتم سمت در . در خونه رو که باز کردم دیدم یه یادداشت چسبیده به در روش نوشته بود:زودتر برو مطب قرارا رو از ساعت شیش و نیم به بعد کنسل کن.
کاغذو کندم و تا کردم گذاشتم تو جیب شلوارم و برنجایی که تو دستم بود پاشیدم پای پنجره تا پرنده ها بخورن و برگشتم توخونه نشستم روی مبل کاغذو باز کردم یه ذره نگاهش کردم چرا در نزده بود؟یه نگاه به نوشته ها کردم و دست خط افتضاح دکتریش.لبخند زدم هیچ مردی تا به حال اینقد برام دوست داشتنی نبوده چرا به اون یه حس دیگه داشتم من بین مردا بزرگ شده بودم نباید اینجوری میشد.
ورقو که تو دستم بود مچاله کردم و انداختم رو به روم. ظهر شده بود ناهارمو خوردم و لباسامو پوشیدم و رفتم مطب تا کارامو انجام بدم مهرانم اومد. میخواستم عادی رفتار کنم .سر خودمو گرم کردم به کاغذا مهران اومد بالا سرمو گفت:سلام! بدون این که سرمو بیارم بالا گفتم:سلام!قرارا رو کنسل کردم ...
همون طور سر جاش ایستاده بود گفت:خوبه باید زود بریم خونه که اماده بشیم!
تو همون حالت موندم و گفتم:باشه!
_:اووم میگم آوا؟
اینبار سرمو بردم بالا و گفتم:بله؟
لبخندی زد و گفت:هیچ من میرم تو اتاقم برام قهوه بیار اگه میشه!
من:باشه میارم!
لبخند دیگه ای بهم زد و رفت تو اتاقش!
از جام بلند شدم و رفتم سمت اشپزخونه قهوشو اماده کردم و رفتم تو اتاق داشت روپوششو میپوشید . بدون هیچ حرف رفتم جلو و قهوشو گذاشتم رو میز خواستم برم بیرون که گفت:چیزی شده؟
من:نه!
یه ذره به صورتم نگاه کرد و گفت:ولی یه جوری شدی!
لبامو جمع کردم و گفتم:نه نشدم!
سرشو تکون داد وگفت:بابت دیشب.....
حرفشو قطع کردم وگفتم:بیا دربارش حرف نزنیم!
لبخندی زد وگفت:باشه!
دیگه چیزی نگفتم از اتاق اومدم بیرون!
تا وقت کار تموم شد دیگه ندیدمش داشتم میزمو جمع میکردم که اخرین بیمارشم از اتاقش رفت بیرون!
چند دقیقه بعد مهرانم اومد بیرون!
_:خب اگه کارت تموم شد بریم دیگه! کیفمو برداشتم و گفتم:تموم شد!
تا خونه با هم هیچ حرفی نزدیم از اون جو سنگین بدم می اومد ول ترجیح میدادم حرفی زده
نشه!
مهران ماشینو دم در پارک کرد وگفت:دیگه نمیارمش داخل! من:باشه! درو بازکردم
خواستم برم پایین که یه چیزی یادم اومد رو کردم به مهران و گفتم:من ارایش کردن بلند
نیستم! لبخندی زد و گفت:اماده میشم میام بالا یه کاریش میکنیم! سرمو تکون دادم و از
ماین پیاده شدم. رفتم خونه بلوزمو پوشیدم و روشم پالتومو تنم کردم شلوارکتون
مشکیمم پوشیدم کفشای عروسکی که روزی که ارایشگاه رفته بودم رو هم برداشتم و دامنمو
گذاشتم توکیفم!
همون موقع مهران در زد درو براش بازکردم اومد داخل لباسای دیشبشو به اظافه یه کت مشکی پوشیده بود موهاشو هم داده بود بالا.الحق که خوشتیپ بود. یه نگاه
به من کرد و گفت:اماده ای! به صورتم اشاره کردم و گفتم:نه! نشست روی مبل و
گفت:لوازم ارایشتو بیار ببینم! بالاخره با کمک همدیگه و مطالبی که تو لپ تاپش از اینترنت
در اورد بعد از نیم ساعت یه خط چشم درست و حسابی پشت چشمم کشیدیم!
از بس پاکش کرده بودم پلکم میسوخت!
یه کم ریمل و رژ وکرم هم زدم بعد هم مهران موهامو با ژل حالت داد و یه تل پاپیون دار سورمه ای که دیشب خریده بودیم هم زد تو موهام! به همین بسنده کردیم و بعد از بستن گردنبند و ساعت و شالم راه افتادیم .
مهران بیرون شهر رو به روی یه باغ ماشینو پارک کرد همه جا تاریک بود از ماشين پیاده شدم
و کیف کادو پیچ شده گلسا رو تو بغلم فشردم! منتظر شدم تا مهران پیاده شه بعد با هم
رفتیم سمت در! ایستادیم مهران در زد چند ثانیه بعد در باز شد. پشت در یه دنیای دیگه
بود جمعیت زیادی ته باغ بودن تو هر ثانیه پرتو نوری که فلش میزد گم میشدن و دوباره
پیداشون میشد صدای اهنگ زیاد نبود بیشتر صدای همهمه می اومد!
حس بدی داشتم مهران داشت با پسری که درو برامون بازکرده بود خوشو بش میکرد رفتم ایستادم
کنارش!بالاخره حرفش تموم شد پسره روکرد به منوگفت:خوشبختم اوا خانوم! سرمو تکون
دادم ولی حرفی نزدم.
مهران متوجه استرس من شده بود دستموگرفت حقله کرد دور بازوشو منوکشید سمت جمعیت!
اون وسط بعضیا با مهران سلام علیک میکردن مهران هم منو یکی یکی بهشو معرف میکرد ولی من بیشتر حواسم به دختر و پسرایی بود که داشتن جیک تو جیک هم میرقصیدن.
رقصشون اصلا شبیه چیزی که دیشب مهران بهم یاد داده بود نبود.اغلب دخيا پشتشونوکرده بودن به پسراو از پشت در حال که به هم چسبیده بودن و
سرشون تو هم بود میرقصیدن!
بعضیا هم که اصلا تو حال خودشون نبودن فقط چند نفر بینشون بودن که داشتن مثه ادم میرقصیدن.
با صدای مهران به خودم اومدم!
تولدت مبارک گلسا جون!
نگاهمو از بقیه گرفتم و توجهمو دادم به گلسا یه لباس عین همون که مهران ازم
خواسه بود بخرم پوشیده بود فقط همون دوتا بند بالا رو هم نداشت موهاشو یه جوری
عجیب و غریب بالا برده بود طوری که از هر طرف سیخ شده بود بیرون عین این که یه
دسته گل درست کرده باش.
یه جفت کفش پاشنه بلند هم پاش کرده بود طوری که با اون قدش و اون پاشنه ها ين که بیشتر شبیه میخ بودن تا پاشنه باید تو اسمون دنبالش
میگشتی!ارایشش هم که کامل کامل بود عین یه عروس تمام وکمال! لبخندی بهش زدم و
گفتم:تولدت مبارک!
برعکس استقبال گرمش از مهران با اکراه نگاهی سر تا پای من کرد و گفت:ممنون!
کادومو گرفتم سمتش و گفتم:ناقابله!
لبخند مصنوعی زد و گفت:لطف کردی!
مهران به من اشاره کرد وگفت:آوا میخواد لباسشو عوض کنه!
گلسا به یکی از دخترایی که کنارش بود گفت:ارام!بیا ایشونو ببر لباساشو عوض کنه!
دختره اومد سمت من و گفت:بیا عزیزم!
به مهران نگاه کردم و گفتم:تو نمیای؟
این حرفم گلسا رو به خنده وا داشت!گفت:نترس نمیدزدنش!
مهران لبخندی زد و گفت:چرا دنبالت میام! خندیدم . گلسا که حسابی ضایع شده بود از نزدیک ما کنار رفت.
دنبال دختره راه افتادیم ما رو برد تو خونه
کوچیکی که تو باغ بود و گفت:میتونی بری تو بقیه دخترا هم دارن لباس عوض میکنن !
مهران رو کرد به منو گفت:من همین جا منتظرم! سریــــع رفتم تو چند نفر دیگه هم داخل
بودن بدون توجه به اونا سریــــع لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. مهران لباسا و کیفمو گرفت بعد با هم رفتیم سمت صندلیایی که گوشه باغ چیده بودن !
همین که خواستیم بشینیم یه نفر مهرانو صدا زد!هر دو برگشتیم سمت صدا.
پسری که داشت به ما نزدیک میشد گفت:به به درود بر پزشک بزرگ!
مهران با خنده گفت:درود بر پزشک کوچک !
تو کجا اینجا کجا? پسره با مهران دست داد و گفت:تولد نوه عممه!
تو چی? مهران گفت:گلسا و من تو یه مطب کار میکنیم!
اهانی گفت بعد به من اشاره کرد و گفت:معرفی نمیکنی?
مهران سرشو تکون داد دستشو انداخت دور شونموگفت:ایشون عزیز من اواست!
بعد به پسره اشاره کرد و به من گفت:حسن تو بیمارستان کاراموزه بعد از این
دوره پزشکی عمومی میگیره!
سرمو تکون دادم وگفتم :خوشبختم!
تعظیمی کرد و گفت:همچنین بانو!
خندیدم مهران سرشو کج کرد و اروم تو گوشم گفت:این یه کم دیوونس!
بعد روکرد به حسن وگفت:خب بهتر نیست بشینیم? حسن یه نگاهی به من کرد و
گفت:اخه نمیخوام مزاحم بشم!
مهران گفت:نه بابا این چه حرفیه؟
بعد به من نگاه کرد منم موافقتمو با یه لبخند اعلام کردم. همگی دور میز نشستیم حسن نگاهی به من کرد و به مهران
گفت:نمیدونستم دوست دختر داری!
مهران دست منو تو دستش گرفت و هر دو رو
گذاشت روی میز و گفت:خب حالا میدونی!
از اون گذشته منو اوا حدودا یه ماهه که با هم اشنا شدیم! حسن زد رو میز گفت :ولی ماشالا خوب به هم میاین!
لبخندی زدم و گفتم :ممنون شما لطف دارین.
حسن سرشو تکون داد بعد از شربتی که سر میز بود یه لیوان نصفه ریخت اول گرفت سمت من و گفت:بفرمایید! قبل از این که من چیزی بگم مهران
گفت:آوا مشروب نمیخوره!
با تعجب گفتم:اینا مشروبه؟
مهران سرشو به علامت مثبت
تکون داد گفتم:چه جالب!سر همه میزام هست? _:اره. حسن گفت:اولین باره میای چنین
تولدی!
من:بله !
سرشو تکون داد و گفت:البته تولد که نه یه پا عروسیه واسه خودش!
دختره بیچاره عقده ای شده تو این سن هیچکی واسش عروسی نگرفته خودش دست به کار شده! مهران با خنده گفت:نه بابا همیشه همین جوری بوده!
حسن:قبلا ما رو دعوت نمیکرد ولی الان هر کسی
رو تونسته خبر کرده!
مهران شونه هاشو انداخت بالا!
همون موقع گلسا اومد طرفمون با
حسن سلام و علیک کرد بعد گفت:مهران چرا نشستی؟نمیخوای یه کم واسه ما برقصی یا شاید آوا اجازه نمیده؟
مهران گفت:ما تازه رسیدیم واسه همین نشستیم. گلسا دستشو به سمت مهران درازکرد وگفت:حالا افتخار نمیدی یه دور با صاحب مجلس برقصی? اینوکه گفت نفسمو با حرص دادم بیرون دختره پرو رو .اصلا دلم نمیخواست با مهران برقصه هر چند ربطی به من نداشت که مهران چ کار میکنه ول فعلا این من بودم که به عنوان همراه مهران اومده بودم! قبل از این که مهران چیزی بگه حس کردم که متوجه عصبانیت من شده بود
روکرد به گلسا و گفت: نه دیگه گلساجون اونایی که تکن باهم جفتا هم با هم.
قبل از این که اجازه اظهار نظر به گلسا بده از جاش بلند شد و گفت:حالا
پرنسس به ما افتخار رقص میده؟
گلسا با اکراه دست تو دست حسن گذاشت و گفت:چرا که نه! بعد روکرد به مهران وگفت:ولی یه دورم باید با هم برقصیما!
فکر نکنم آوا جون ناراحت بشه!
بعد بدون این که منتظر جواب باشه پشت چشمی نازک کرد و رفت! مهران خندید و گفت:خوبه حسن اینجا بود !
لبخند زدم یعنی اگه اون نبود باهاش میرقصیدی?سرمو تکون دادم اصلا به من چه چرا دارم به این چیزا فکر می کنم؟! مهران زد به بازوموگفت:
میخوای برقصیم؟
من:میشه نریم؟
_:چرا؟ شونه هامو بالا انداختم و گفتم: همینجوری!
یه ذره نگاهم کرد وگفت:تو از ظهر یه جوری شدی!چیزی شده؟اگه که مشکلی داری بهم بگو!
من:نه چیزی نیست!
_:اگه راست میکی پاشو بریم برقصیم!
پوفی کردم و از جام بلند شدم
مهران لبخندی زد و دستمو گرفت و کشید وسط جمعیت در حال رقصیدن .
خودش دستامو گذاشت رو شونش و دستشو حلقه کرد دور کمرم! یه نگاه به دختر و پسرایی
کردم که دورو برمون بودن !
هرکسی سرش به کار خودش گرم بود .
مهران سرشو اورد پایین و گفت:حسابی حرص گلسا رو در اوردیما!
من:کو?
_:پشت سرته....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#42
Posted: 26 Oct 2021 22:30
(قسمت سی و یکم)
خواستم برگردم که مهران گفت:برنگرد ! من:چرا؟میخوام ببینمش. لبخندی زد وگفت:این
کار درست نیست. پوفي کردم و گفتم: ای بابا! مهران با خنده گفت : الان میچرخیم نگاهش کن! من :باشه! تاب خوردیم جای منو مهران عوض شد.قدم به شونش نميرسيد که از اونجا نگاه کنم سرمو بردم سمت بازوش و سرمو کج کردم و از گوشه بازوی مهران گلسا رو دیدم که با خشم به ما خيره شده بود.همون طور که ریز ریز میخندیدم یه دفعه مهران گفت:این اینجا چ کار میکنه? سرموگرفتم بالا وگفتم:كي? دیدم که اخماش تو هم رفته و به رو به رو خ ريه شده! بیخیال درست و نادرستیش شدم سرمو برگردوندم و ميو نگاه مهرانو دنبال کردم و رسیدم به دختر و پسری که تو بغل هم داشتند ميرقصيدن البته رقص که چه عرض کنم .دختره با تمام وجود خودشو به پسره چسبونده بود پسره هم یه دستش تو یقه دختره بود و
یه دستشم دور کمرش حلقه کرده بود!همين که یه کم جا به جا شدن دیدم که پسره کسی
نیست به جز امير.
مهران خواست بره سمتش که من مانع شدم.
مهران با حرص گفت: منتظر بودم یه جايي گيرش بیارم ولي فکر نمیکردم اینجا پیداش کنم.
من:اینجا که جاش نیست!
مهران خنده عصبي کرد و گفت:اره شب حسابشو ميرسيم! بعد منو فشار داد تو بغلش. اروم گفتم:چي کار ميكني؟
_:داره نگاه میکنه!
خندیدم و گفتم:از هر دو طرف محاصره شدیم! مهران به چشمام نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:اینقد ميرقصيم تا چشمشون در بیاد.
خندیدم! منو به خودش فشار داد و گفت:واسه من که خوب شد!
م ن : چي ؟
نفسشو فوت كرد و گفت: هيچي .
همون موقع اهنگ یه دفعه قطع شد و چراغا هم خاموش شد هم زمان با خروج یکی از دخترا با کیک پر از شمع از خونه دورو بریا شروع کردن به خوندن شعر تولد !
مهران دستموکشید با هم رفتیم کنار بقیه ایستادیم برقا یکی یکی روشن شد وگلسا با شوق
رفت سمت دوستاش کیکو گذاشتن رو ميز و گلسا هم نشست روی مبل بزرگ پشت
ميز و شمعا رو فوت کرد با این کارش همه شروع کردن به دست زدن. تمام این صحنه ها رو
با حسرت نگاه میکردم من هیچوقت تا به حال جشن تولدی نداشتم درواقع روز تولد برام
هیچ معني خاصي نداشت.
بعد از این که کیک تقسیم شد نوبت کادوها رسید تمام مدت
حواسم به گلسا بود طوری که اصلا نفهمیدم مهران كي ازکنارم رفت درست وقتي که داشت
کادوی مهرانو باز میکرد رو کردم سمت مهران ولي سر جاش نبود!یه کم اطرافو نگاه کردم ولي
پیداش نکردم.راه افتادم دنبالش نمیخواستم تو اون جو تنها باشم ول بين جمعیت پیداش
نکردم داشتم ميرفتم اون طرف باغ که صدايي از پشت سرم شنیدم.
_:کجا خوشگله?تنها نرو
بیا با هم بریم ته باغ اونجا به اندازه کافي خلوته!
از لحن کش دارش معلوم بود که مسته برگشتم سمتش!خنده بلندی سر داد و گفت:ای جونم!واسه من واستادی؟اومدم! بعد در حال که تلو تلو میخورد اومد سمتم! با حرص گفتم :گمشو اشغال! هر لحظه بهم نزدیک تر میشد با خنده گفت:ناز نکن خوشگله تو مال مني! قبل از این که بهم نزدیک شه با یه مشت
تو دماغش پرتش کردم رو زمين قبل از این که از جاش بلند شه پا گذاشتم به فرار از پشت
سر صدای داد و فریادش رو میشنیدم ولي خیالم راحت بود که دیگه دنبالم نمیاد!داشتم
میدویدم کي صدای داد و فریاد شنیدم رفتم جلو با تعجب دیدم که امير و مهران دارن دعوا
ميكنن البته این فقط امير بود که داشت کتک میخورد! مهران اميرو گوشه دیوار خفت کرده
بود و داشت سرش داد میکشید رفتم جلو صداش کردم ول اصلا حواسش به من نبود با
صدای بلند داشت از امير میخواست به یه چيزي اعتراف کنه. رفتم جلوتر همون لحظه
مهران اميرو کوبید به دیوار !امير هیچ حرکتي نمیکرد رفتم جلو و گفتم:کشتیش!
مهران با صدای بلندی گفت:برو کنار!
بعد تو صورت امير داد زد: میگی یا هنوز کافیت نیست? امير با صدای گرفته ای گفت:اون دوتا...نادیا و گلسا...
مهران:اونا چي؟ نای حرف زدن نداشت .
مهران گفت :گفتم چي؟ خواست دوباره بزنتش که این بار من مانع شدم مهرانو کشیدم اون طرف خودشم یه کم اروم شد بعد گفت:اون فقط به درد مردن میخوره!دستامو گذاشتم رو سینش و هلش دادم زورم بهش نميرسيد ولي خودشو نگه داشت مچ دستامو گرفت و
گفت:باشه! امير سر جاش نشسته بود و نفس نفس ميزد. مهران با غیض گفت:میگی یا
بکشمت? خواست سمتش حمله ور بشه که بازوهاشوگرفتم امير گفت:من همون دوست پسر گلسام !
پوزخندی زد و ادامه داد :وقتي نقشمون لو رفت گلسا بهم پیشنهاد داد که بیارمت تو کار خودم از اونجايي که میدونستم پولداری فهمیدم که به دردم میخوری تو هم خیلی زودتر از اوني که فکر میکردم پیشنهادمو قبول کردی ولي فقط برام حکم یه مشتري خوبو داشتي تا اینکه نادیا نمیدونم از کجا ولي منو پیدا کرد اول با پول ازم خواست بیخیالت شم ولي تو برام بیشتر از اون پول صرف میکردی بعد رویه خودشو عوض کرد ازم خواست کاری کنم که با دختري دوست نشی و رابطه احساسي نداشته باشي درعوض دخترايي که بهش میدادم ومراقبت بودم بهم پول میداد. به من نگاه کرد وگفت:ولي این یکی از دستم در رفت !
مهران با عصبانیت گفت:عوضي!صورتش از شدت خشم سرخ شده بود.
اميرگفت:تقصري خودت بود اونقدري كم اراده ای که هر کسی بخواد راحت میتونه تو زندگیت سرک بکشه! مهران دستاشو مشت کرد. اروم گفتم :میخواد از عمد عصبیت کنه! چشمای سرخشو دوخت به چشمای من واقعا ترسناک شده بود .سعی کردم خونسرد و اروم باشم چند ثانیه
ای بهم خیره شد بعد نفسشو از بین دندونای قفل شدش داد بیرون دستاموکه دو طرف
بازوش بود گرفت و گفت:بریم! سرمو تکون دادم و گفتم :باشه. مچ یه دستمو گرفت بعد رو کرد به امیر و گفت:دفعه بعد زنده نمیذارمت نه تورو نه اون دوتا دختر هرزه رو!
امیر فقط پوزخند زد . دستم که تو دستش بود کشیدم و گفتم:بیا بریم! مهران راه افتاد و منم دنبال خودش کشید. هیچ نمیگفت فقط نفس عمیق میکشید به وسط راه که رسیدیم یه دفعه برگشت سمت منو بازوهاموگرفت.نگاهش ترسناک بود اب دهنمو قورت دادم و نگاهش کردم!
با صدای که از خشم میلرزید گفت:تو اونجا چ کار میکردی?
با جدیت تمام بهم نگاه کرد .یعنی فکر کرده بود منم جزوی از نقشه اونام?
اروم ولی با عصبانیت گفت:ازت سوال پرسیدم اوا؟! هر چقدرم من با اونا ارتباطی نداشتم امااون داشت یه فکر دیگه با خودش میکرد ترسیدم بخواد منو هم مثه امیر بزنه البته اینجوری من بی گناه باید کتک میخوردم! زل زد تو چشمامو با صدای بلدی گفت:مگه کری؟
از ترس اشکام سرازیر شد با بغض گفتم:دیدم کنارم نیستی ترسیدم دنبالت گشتم وقتی پیدات نکردم اومدم این طرف باغ دیدم داری دعوا میکنی...
باز زل زد تو چشمام حسابی ترسیده بودم .
با همون عصبانیت گفت:نگفتی اونجا خطرناکه؟
ناباورانه نگاهش کردم !شونه هامو اروم تکون داد وگفت:میدونم از پس خودت بر میای ولی
دیگه تنهایی تو شب هیچ جا راه نمی افتی!دوران زندگ پسرونت تموم شده اوا اگه چهار پنج
نفری میریختن سرت میتونستی از خودت دفاع کنی؟
هان؟
میتونستی؟
هیچ نگفتم با
چشمای خیسم نگاهش میکردم.چرا باید اینقد کمبود محبت داشته باشم که یکی از سر
نگرانی اینقد احساساتمو برانگیخته کنه!
اینبار با ارامش گفت:خب حالا چرا گریه میکنی؟
سرمو به دو طرف تکون دادم یعنی هیچ!
از جیبش یه دستمال کاغذی بیرون کشید و
اشکامو پاک کرد وگفت:هر جا گیر کردی مخصوصا تو شب میری تو شلوغ ترین جای ممکن
و بهم زنگ میزنی . اهی کشیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم .وقت اینجوری باهام
حرف میزد حس میکردم بابامه.
بابای منم اگه زنده بود همین قد مهربون میشد از خواهرام شنیده بودم که با تمام نیش وکنایه هایی که به خاطر پسر دار نشدن بهش میزدن با دختراش
طوری رفتار میکرد که انگار هرکدومشون یه شاهزاده خانومن...اگه اون نمرده بود منم
شاهزاده خانوم بعدی بابام میشدم!از این فکرا دوباره گریم گرفت مهران با تعجب گفت:چی
شد؟ هیچ نگفتم .
سرمو تو بغلش گرفت و گفت:نباید سرت داد میزدم!
سرمو به سینش
چسبوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم قلبش از عصبانیت تند تند میزد! فشار دستشو
بیشتر کرد داشتم خفه میشدم خودمو عقب کشیدم و گفتم:چی کار میکنی؟نفسمو گرفت! دستشو باز کرد و گفت:حواسم نبود! لبخندی زد و گفت :حالا بخشیدی? نفس عمیقی کشیدم وگفتم :واسه اون گریه نکردم!
_:پس چ شد!
من:هیچ بیا بریم!
_:بریم خونه؟
لبخندی زدم وگفتم :مطمئنم اگه نریم یه بلايی سرگلسا میارم! سرشو تکون داد وگفت:به وقتش حساب اونو هم میرسیم!
رفتیم سراغ وسایلمون بی سر و صدا شلوارمو زیر دامنم پوشیدم و مانتومو تنم کردم و از یه گوشه بدون خداحافظی از باغ زدیم بیرون!
هنوز خیلی از باغ دور نشده بودیم که از پشت سر صدای اژیر پلیس اومد برگشتم و عقبو نگاه کردم دم
باغ نگه داشتن مهران که داشت از تو اینه عقبو نگاه میکرد گفت:به موقع بیرون اومدیما!
صاف نشستم سر جامو گفتم:بیچاره ها کارشون در اومد! مهران یه نگاه به ساعتش کرد و
گفت:شامم بهمون ندادن بریم یه جایی یه چیزی بخوریم؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم
:اگه گرسنته بریم .
سرشو تکون داد .بیست دقیقه بعد جلوی یه رستوران پارک کرد .دامنمو از پام در اوردم و
لباسامو مرتب کردم و همراه مهران از ماشین پیاده شدیم! دم در نگهبان با دید مهران جلو
اومد وگفت:خوش امدید اقای مجد! مهران سرشو تکون داد وگفت:ممنون!میز خالی
دارین؟ مرده یه نگاه به من کرد بعد به گوشی بزرگ که دستش بود یه نگاه انداخت و
گفت:البته!اتفاقا میز دو نفره تو لژ اختصاصی! مهران نیم نگاهی به من کرد بعد با لبخند به
مرده گفت:ممنون بعد یه اسکناس صد تومنی گذاشت کف دستش و با هم رفتیم داخل!
همون جایی که نگهبان بود رو گرفتیم یه پیشخدمت دنبالمون اومد راهروی وسط باغ
رستورانو طی کردیم اطراف پر از الاچیق و میز و ادم بود رسیدیم ته باغ پیشخدمت به یه
اتاقک چوبی اشاره کرد وگفت:بفرمایید !پنج دقیقه دیگه برای سفارش میام خدمتتون
وارد اتاق شدیم یه میز گرد با دوتا صندلی رو به رومون بود اطراف روی طاقچه های
کوچیک پر از شمع و سنگایی بود که توش روشن شده بود روی میز هم یه فانوس بود که
البته توش لامپ کار گذاشته بودن! با شوق گفتم:چه جالبه!ادمو یاد شبای شام غریبان
روستا میندازه!
مهران با خنده گفت:خیلی دلم میخواست اینجا رو ببینم! هر دو نشستیم سرمیز .
گفتم:مگه قبلا نیومدی؟نگهبان که میشناختت. منو رو برداشت وگفت:با اکیپ
دوستام زیاد میام ولی این اتاقو ندیده بودم!
سرمو تکون دادم گفت:چی میخوری?
بعد منوی بازکرده رو گرفت سمتم یه ذره به اسمای عجیب غریب غذاها نگاه کردم تا رسیدم به دوستان اشنا یعنی کباب و جوجه.یکی یکی با دقت به محتویاتشون نگاه کردم تا رسیدم به یکی که هم گوشت داشت هم جوجه دست گذاشتم روشو گفتم:از اینا! مهران سرشو تکون داد.مهران یه نگاهی کرد و سرشو تکون داد پیشخدمت اومد مهران گفت:یه میکس و یه خوراک میگو با دوتا سالاد فصل و یه زیتون سیاه و دوتا نوشابه مشکی! پیشخدمت سرشو
تکون داد و بعد از ور رفتن با گوشی که شبیه به همون بود که دست نگهبان دیدم رفت.
موقع خوردن غذا من محو مزه ی خوبش شده بودم اصلا نفهمیدم که مهران تو فکره اخر سر هم یه ذره از غذاشو خورد و رفتیم!توی راه هم زیاد حرف نزدیم میدونستم با اون مشکلی
که پیدا کرده بود ذهنش خیلی مشغوله.
رسیدیم خونه خیلی کوتاه از هم خداحافظی کردیم
و من رفتم بالا! لباسامو عوض کردم و رفتم حمام! کارم تموم شده بود لباسامو تو حمام عوض کردم و حولمو مثه شال انداختم رو سرم همین که اومدم بیرون دیدم صدای در میاد
رفتم سمت در از پشت پرده نگاه کردم مهران بود دستشو تکیه داده بود به دیوار و سرش
پایین بود حس کردم حالش خوب نیست درو باز کردم هم چنان سرش پایین بود .با نگران
گفتم :مهران خوبی?
یه دفعه خودشو پرت کرد تو بغلم تمام سعیمو کردم تا تعادلمو حفظ کنم .تمام سنگینی وزنش رو شونم افتاده بود خواستم بکشمش بالا که دستاش دور کمرم حلقه شد! من:چی کار میکنی؟
چسبید به من و گفت :آوا!
از لحنش فهمیدم مسته با تمام توانم شونه هاشو دادم عقب و گفتم: چ کار کردی?
چشمای خمارشو دوخت به منو گفت:خوشگل شدی! بعد نگاهشوکشید سمت لبام و حلقه دستشو محکم ترکرد دیگه وقت ترسیدن بود ...
در حالی که سعی میکردم دستاشو باز کنم گفتم:بهتره بری!
دستاشو باز کرد و با یه حرکت
سریــــع دوباره منو با دستام تو بغل گرفت و گفت:کجا برم؟من تازه اومدم!
در حالت عادی هم از پسش بر نمی اومدم چه برسه به حالا که مست هم بود.
سرموگرفتم پایین و در حال
که تقلا میکردم گفتم:چرا مست کردی?
منو از رو زمین بلند کرد و گفت:من مست نکردم
ببین ! بعد نفس داغشو فوت کرد تو صورتم بد جوری بوی الکل میداد.
صورتمو کشیدم عقب وگفتم:منو بذار زمین! خنده ای کرد وگفت:جات بده!؟دوست نداری بغلت کنم؟
زد تو چشمای وحشت زده منو ادامه داد:ولی من دوس دارم! در حالی که میرفت سمت اتاق
خوابم گفت:ولی یه چیزی رو بیشتر دوس دارم!میدون چی?
جوابشو ندادم داشتم با پاهام تو
هوا لگد میزدم تا یه جوری خودمو ازاد کنم .
یه دفعه منو محکم کوبید به دیوارو پاهاشو رو
پاهام قفل کرد! تمام زورشو به کار گرفته بود حلقه ی دستشو باز کرد اما همین که خواستم
از دستام استفاده کنم دوطرف بدنم ثابتشون کرد و تکیه داد بهم تا بتونه رو هوا نگهم داره!
زل زد تو چشماموگفت :تو رو دوست دارم !
از هر چیزی بیشتر...
نگاهش بین لبا و چشمام حرکت میکرد سرشو اورد کنار گوشمو گفت:میخوام اعتراف کنم که دوست دارم!
حسابی ترسیده بودم هیچ راهی نداشتم تقلا کردن هم فایده ای نداشت.باید فکرمو به کار مینداختم ول انگار مغزم هنگ کرده بود. لاله گوشمو بوسید و گفت:خیلی دوست دارم! بغض گلومو گرفته بود با التماس گفتم:مهران! لبشو چسبوند به گوشمو گفت:جونم؟بازم بگو !بازم اسممو صدا کن .
وقتی میگی مهران قند تو دلم اب میشه.
با صدای لرزون گفتم:بس کن!
_:از من میترسی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#43
Posted: 27 Oct 2021 01:02
(قسمت سی و دوم)
دوباره گوشمو بوسید و گفت:نترس عزیزم اخه من چطور میتونم به عشقم اسیب بزنم؟
اذیتت نمیکنم قول میدم!
لباشو کشید سمت گونم. همزمان که سرمو عقب کشیدم سعی کردم دستامو از دستش بکشم بیرون.انچنان دستمو فشار داد که حس کردم استخونام خورد شد.اروم گفت:دختر خوبی باش! بعد رفت سمت گردنم. به گریه افتاده بودم رومو
کردم اون طرف فشار لبشو رو گردنم حس میکردم اگه تو همین وضعیت میموندم کارم تموم
بود چشمم خورد به در حمام همون لحظه فکری به ذهنم رسید.یه نگاه به مهران کردم بعد سعی کردم اروم باشم سرمو برگردوندم سمتشو چسبوندم به سرش با این کارم سرشو اورد بالا یه لبخند تحویلش دادم.خندید و گفت:ای جونم!
اروم دستامو شل کردم این باعث شد فشاردستشوکمکنه اروم توگوش شگفتم:بریم توحمام؟ تمام سعیموکردم که لحنم با عشوه همراه باشه !خوشبختانه کار ساز هم بود . مهران خندید و گفت:اره عشقم!میریم! دستامو ول کرد منم حلقشون کردم دور گردنش خودش پاهامو پیچید دور کمرش. بعد صورتمو گرفت تو دستاشو گفت:تو هم دوسم داری ؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم .
لبخندی زدو اروم گفت:قول میدم همیشه پیشت بمونم! نگاهش کردم سرشو اورد جلو اگه عکس العمل اشتباهی انجام میدادم نقشم نمیگرفت. لباشو گذاشت رو لبام.یه دفعه تمام تنم گر گرفت! سریــــع صورتشو کشید عقب قلبم تند تند میزد.
خندید و گفت:بوسیدنو هم بلد نیستی ؟با تعجب نگاهش کردم.صورتمو کشید سمت خودش و د و دوباره لبامو بوسید.
گرمم شده بود مهران منو بیشتر به دیوار فشار داد .نفسام به شمارش افتاده بود یه حس خاصی داشتم حسی که تا به حال تجربش نکرده بودم . لبامو به تقلید از اون به حرکت در اوردم تو همون حالت لبخندی زد و به کارش ادامه داد .دیگه نمیفهمیدم چ کار میکنم اصلا یادم رفت که داشتم به چی فکر میکردم از بوسیدنش خوشم اومده بود دلم میخواست ادامش بده.
چشمامو بستم مهرانم منو از دیوار جدا کرد .
دستش رفت زیر لباسم یه دفعه با ترس چشمامو باز کردم !تازه به خودم اومدم من داشتم چ کار میکردم?!این دیوونگی بود چطور داشتم تسلیمش میشدم?!مهران داشت با خشونت لبامو میبوسید اروم رفت منوگذاشت تو وان ولی هنوز بغلم کرده بود دستمو رو دستش گذاشتم که بیشتر زیر لباسم بالا نره وقتی کاملا زیر دوش قرارگرفتیم دستمو بردم عقب و یه دفعه اب یخو باز کردم! اینقدر سرد بود که منم به لرزه افتادم .مهران منو ول کرد و با لرز فریاد کشید سریــــع از جام بلند شدم که یه دفعه گفت:عشقم اب سرده!گرمش کن تو بخار بیشتر میده! بعد پاموگرفت.فکر میکردم با اب یخ مستی از سرش بپره! خواست از جاش بلند شه دیگه راهی نداشتم دوشو از جاش برداشتم وگفتم:ببخشید !
بعد یه زضبه زدم به سرش! افتاد جلوی پام .یه نفر یه بار بهم یاد داده بود که کجای سر باید
زد که بدون این که خطری باشه فقط طرفو بیهوش کنه! ابو بستم دندونام از سرما به هم
میخورد!نمیتونستم مهرانو اونجا ول کنم صد در صد تا صبح یخ میزد! از وان بیرون اوردمش
و کشون کشون بردمش تو حال کنار بخاری ! بخاری رو زیاد کردم بدنش یخ کرده بود بلوزش که خیس شده بود رو در اوردم.رفتم پتو و رو تختی رو برداشتم و پیچیدم دورش!موهاشو با حوله خشک کردم بعد ولش کردم! رفتم تو اتاق تازه یاد خودم افتادم لباسامو عوض کردم دستکش و جوراب و کلاهمم برداشتم نشستم گوشه اتاق و یکی از پالتوهام که بلند بود رو انداختم روی خودم! می ترسیدم بخوابم و مهران دوباره بلند شه! هنوز سردم بود.تکیه دادم به گوشه تخت و پاهاموتو بغلم جمع کردم دستمو کشیدم رو لبم درد خفیفی زیر لب پایینم احساس کردم. لبامو جمع کردم. چرا بوسیدمش?
چرا جلوشو نگرفتم!?چرا اینقدر بهم ارامش
داد یعنی همه تو اولین بوسشون این حس پروازو تجربه میکردن!به بیرون اتاق نگاه کردم
اصلا چرا وقت مستیش اومده بود سراغ من؟نمیتونست زنگ بزنه یکی از اون دخترا بیان پیشش؟یعنی واقعا منو دوست داشت که کشیده شده بود سمتم؟!سرمو به دو طرف تکون دادم و زیر لب با حرص گفتم:احمق از یه ادم مست چه انتظاری داری?!نزدیکترین رختری که در دسترسش بوده تو بودی اوا!بیخود خیال بافی نکن. اینقدر غرق افکارم شدم که خوابم برد....
.
مهران:
چشمامو باز کردم سرم تیر میکشید.
از جام بلند شدم تازه فهمیدم تو خونه خودم
نیستم! پتو رو کنار زدم بلوزم چی شده بود? از جام بلند شدم شلوارم هنوز تنم بود بلوزم هم
بالای بخاری رو میله اویزون شده بود. یه دفعه یاد شب قبل افتادم همه چیز یادم بود ولی
در اوردن لباسمو نه.یه نگاه به اطراف کردم اوا نبود!اگه نفهمیده بودمو بلایی سرش اورده بودم چی? بلند شدم بلوزمو تنم کردم. اوا رو صدا زدم ولی جوابمو نداد رفتم سمت اتاق که دیدم افتاده کنار تخت! رفتم سراغش داشت تو تب میسوخت موهای سرش از عرق خیس
شده بود ! کشیدمش سمت خودمو گفتم:اوا? جوابمو نداد. چند بار اروم زدم تو گوشش ولی بازم فایده ای نداشت .
از جاش بلندش کردم و بردمش طبقه پایین خوابوندمش روی تخت گاهی یه ناله میکرد ول
حالشی بد بود تبش هم بود یعنی خطر تشنجش زیاد بود دستکش و جورابشو در اوردم کیسه اب سرد رو هم گذاشتم زیر پاش و رو پیشونیشم حوله سرد گذاشتم. می ترسیدم برم براش دارو بگیرم و موقعی که تنهاش حالش بد بشه!
نشستم کنارش روی تخت یعنی به خاطر من به این روز افتاده بود?
با حرص گفتم:تو که جنبه مستی نداری غلط کردی مشروب میخوری!
صورتشو خشک کردم. لب پایینش کبود شده بود . نگاهی به چشمای بستش کردم و گفتم:به خاطر دیشب متاسفم! اروم لبامو گذاشتم رو لباش. هیچ حرکتی نکرد.داشت تو تب میسوخت و اینا همش به خاطر من بود !
مجبور شدم برای پایین اوردن دمای بدنش
روی شکمش کیسه یخ بذارم! کنارش دراز کشیدم هر چند ثانیه یه بار حوله روی سرشو
عوض میکردم. گاهی وقتا کلمات نامفهوم از دهنش بیرون می اومد ولی هم چنان بیهوش
بود! نیم ساعت گذشته بود .دستمو گذاشتم زیر سرم و برگشتم سمتش تبش پایین اومده بود
موهاشو دادم عقب گونه هاش از تب سرخ شده بود. چطور من این دخترو دوست داشتم .
اونقد سریــــع اتفاق افتاده بود که اصلا نفهمیدم چطور اتفاق افتاد. اما اون تو یه دنیای دیگه سیر میکرد مطمئن بودم اگه بهش میگفتم بهش علاقه دارم یه جور دیگه برداشت میکرد. کم کم چشماشو باز کرد نشستم بالای سرش . با صدای گرفته ای گفت:من کجام دستشو گرفتم و گفتم:تو خونه من!حالت خوبه? اب دهنشو قورت دادو گفت:تشنمه! از جام بلند شدم و رفتم که براش اب بیارم وقت برگشتم دیدم نیم خیز شده و داره گریه میکنه! لیوانو گذاشتم رو میز عسلی کنار تخت و کنارش نشستم و گفتم:چیه?
با گریه گفت:سرم گیج میره!
خوابوندمش تو جاشو گفتم:این که گریه نداره دختر خوب بخواب خوب میشی! همون طور که اشک می ريیخت گفت:خوبم میخوام برم بالا! خواست بلند شه که جلوشو گرفتم و گفتم:حالت اصلا هم خوب نیست! لیوان ابو دادم بهشوگفتم:خوب که شدی می برمت بالا! ابشو خورد و گفت:تو باید بری سر کار ! لبخندی زدم و گفتم:امروز تعطیله! حالا بخواب . با تردید نگاهم کرد گفتم:تا بر میگردم از جات تکون نمیخوری! بعد از اتاق رفتم بیرون .
براش سوپ درست کردم و برگشتم .خوابیده بود سینی رو گذاشتم گوشه تخت و صداش کردم! چشماشو باز کرد کمکش کردم بشینه . قاشقو پر کردم و گرفتم سمتش ! دستشو اورد جلو و گفت:خودم میتونم. قاشقو محکم دستم گرفتم و گفتم :نه نمیتونی! با اکراه سرشو اورد جلو سوپو خورد.گفتم:خوشمزس؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:ممنون.
من:تو به خاطر من اینجوری شدی!
سرشو انداخت پایین. یه قاشق دیگه سوپ گرفتم ر
جلوش. بعد از این که خورد گفتم:دیشب چ کار کردم? نگاهشو ازم گرفت. گفتم:اگه اتفاقی افتاده من پاش می ایستم. برگشت سمتم و با نگران گفت:نه نه چیزی نشد! اب دهنشو
قورت داد و با خجالت گفت:چیزی یادت نمیاد? میدونستم اگه راستشو بگم معذب میشه
گفتم:اصلا یادم نمیاد بالا اومده باشم فقط صبح که بیدار شدم دیدم تو خونه توام بعدم که تورو اینجوری پیدا کردم.دیشب چ شد? سرشو تکون داد وگفت:هیچ! برای این که بحثو عوض کنه گفت:میشه بهم سوپ بدی?خیلی خوشمزس !
لبخندی زدم و بقیه سوپو بهش دادم .
سینی روگذاشتم کنار وگفتم:خب استراحت کن تا من برم داروهاتو بگیرم! همین که از جام
بلند شدم گفت:مهران؟
برگشتم سمتش.
_:چرا مست کردی؟
لپموگزیدم وگفتم:یه کم عصبی بودم!
در حالی که با انگشتاش بازی میکرد گفت :دیگه این کارو نکن.
برگشتم سمتش میدونستم که چرا داره این حرفو میزنه ولی اون خبر نداشت که من میدونم نشستم گوشه تخت و گفتم: اذیت شدی?
سرشو انداخت پایین. چونشو گرفتم و صورتشو کشیدم بالا به لباش نگاه کردم وگفتم:این کار منه?
با تعجب نگاهم کرد .گفتم:کبودی لبت!
دستشو گذاشت رو لبش و با دستپاچگی گفت:چی ?
من:متوجه نشدی?
من من کرد و گفت:چرا...چرا دیشب باهات درگیر شدم و خوردم زمین !
ابروهامو انداختم بالا و گفتم:با هم دعوا کردیم?! لباشو جمع کرد و گفت :اوهوم! دستمو گذاشتم رو شونش وگفتم:دیگه هیچوقت این اتفاق نمی افته ! سرشو تکون داد و گفت:ممنون! لبخندی زدم وگفتم:هر اتفاقی که افتاده معذرت میخوام. لبخند زد.
خوابوندمش سر جاشو گفتم:هنوز تب داری بگیر بخواب تا من برگردم خب?
سرشو تکون داد و پتو رو کشید روی خودش.
من هم رفتم بیرون! قرصا و داروهاشو خریدم و برگشتم. یه راست رفتم تو اتاق داشت اطرافشو نگاه میکرد با دیدن من لبخند زد!نشستم کنارش و پلاستیک قرصا روگذاشتم کنارش وگفتم بهتری? سرشو تکون داد همون موقع بی هوا عطسه کرد. خندیدم وگفتم:به به تازه شروع شد. اهی کشید وگفت:من بدمریض میشم خدا به دادم برسه. من:مریضیت تقصیر من بوده پس پرستارتم خودمم. لبخند تلخی زد و گفت:عادت ندارم. وقتی مریض میشم تو تخت استراحت کنم.
من:خب عادتت میدم. با نگرانی زل زد بهمو گفت:نمیخوام عادت کنم. در حالی که با حالت عصبی با دستاش بازی میکرد گفت:وقتی از اینجا برم بازم تنها میشم نباید خودمو بدعادت کنم چون بعدا بهم سخت میگذره!
بره?یعنی اون به رفتن از پیش من فکر میکرد؟
یه دفعه از دهنم پرید :تو قرار نیست از اینجا بری!
با تعجب نگاه کرد. لبمو گزیدم و گفتم:یعنی اون قرض خیلی زیاده حالا
حالاها اینجایی. لبخند محوی زد و گفت:ولی بالاخره که میرم. تو دلم گفتم عمرا اگه بذارم....
ول در ظاهر اخم کردم و گفتم:یعنی اینجا خیلی بهت بد میگذره که اینقد به رفتن فکر میکنی?
:_نه نه منظورم این نبود اتفاقا اینجا تنها جاییه که بهم خوش میگذره ولی خب بالاخره که باید برم! لبخند زدم . وقتی اینجوری اعتراف میکرد دلم میخواست لپاشو بگیرم تا جایی که میشه بکشمشون .
گفتم:بیا یه کاری کنیم! نگاهم کرد .
گفتم:فعلا به رفتن از اینجا فکر نکنیم و فکر خوب شدن تو باشیم! هوم؟
سرشو تکون داد و
گفت :باشه! بعد دوباره عطسه کرد.بعد گفت:با گلسا چ کار میکنی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم!
حالا که فهمیدم همشون با همن باید یه فکر اساسی واسشون بکنم!
خیلی پیچیده شده فکر نمیکردم گلسا و دختر خالم با هم برام نقشه کشیدن!
خندید وگفت:اینا باهم دست به یکی کرده باشن اونوقت چطوری میخوان تورو بین خودشون تقسیم کنن؟!
ابروهامو دادم بالا وگفتم:دستشون به من نمیرسه! خندید وگفت:اوهو!
من:ولی فکرکنم باهم برخورد نداشتن!
دستاشو زد به همون گفت:میگم یه ترتیبی بده اونا با هم درگیر شن اینجوری اصلا لازم نیست تو تلاش بکنی!اونا خودشون دخل همدیگه رو میارن! ابروهامو دادم بالا وگفتم:بد فکری هم نیستا!
سرشو تکون داد وگفت:فکرای من حرف نداره!
فقط باید امیرو بکشی کنار چون اون با دوتاشون روابط خوبی داره.
دستمو کشیدم تو موهام اصلا نمیدونستم با امیر باید چ کارکنم؟!
دلم میخواست با همین دستام خفش کنم. با خنده
گفت:داری به کشتنش فکر میکنی؟
نگاهش کردم وگفتم:کشتن کی؟
_:امیر!
با خنده سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:همون دیشب اگه سر نرسیده بودی الان زنده نبود!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یه چیزی میگم عصبی نشو! با تعجب نگاهش کردم گفت:این
اتفاقایی که برات افتاده یه جورایی تقصیر خودتم بوده!
من:منظورت چیه؟
_:امیر تو حرفاش چند باز اشاره کرد که دخالت تو زندگی تو براش اسون بوده!
من:خب که چی؟
تک سرفه ای کرد وگفت:یعنی این خودت بودی که راحت افسار زندگیتو دادی دست اون!
نمیخوام زیاد وارد این مسائل بشم ولی تو یه چیزیو گذاشتی اساس زندگیتو داری باهاش خراب
میکنی اونم هیچ نیست به جز یه لذت اونم از نوع مصنوعیش!
شانس اوردی که همه این اتفاقا فقط به خاطر این بوده که دوتا دختر میخواستن به دستت بیارن! میدون با این کارا چطور راحت میشه با ابروی یه خاندان بازی کرد؟
میدونی حتی ممکن بود نقشه قتلتو بکشن
و یکی از همون دخترایی که واست میفرستاد میکشتت؟
این یه نقشه ساده واسه پول گرفي از تو بود برو خدا رو شکر کن مغز امیر اونقدرا کار نمیکنه و اگر نه میتونست ازت فیلم بگیره و
راحت صد برابر پول که ازت بگیره و اخاذی کنه!
با تعجب نگاهش کردم این همه مدت هیچوقت این چیزا به فکرمم خطور نکرده بود.
با این حال خودمو نباختم وگفتم:من حواسم بود !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#44
Posted: 27 Oct 2021 02:28
(قسمت سی و سوم)
ابروهاشو داد بالا و گفت:چطوری حواست بود؟
بازم اون دختره پر رو خودشو نشون داد....
وقتی اینجوری حرف میزد حس میکردم داره تحقیرم میکنه!گفتم:لازم نیس درباره زندکیم نصیحتم کنی لباشو جمع کرد و با ناراحتي گفت:من نمیخواستم.....
از جام بلند شدم و گفتم:خواسته یا نا خواسته لطفا تو کارای من دخالت نکن!
حالام بهتره بخوابی من برم یه فکری واسه ناهار بکنم! بعد از اتاق اومدم بیرون.
نفسمو فوت کردم نمیدونم چرا هر وقت یه نفر اشتباهاتمو نشونم میداد از کوره در میرفتم.
دلم نمیخواست جلوی هیچکس یه ادم ناقص به نظر بیام. نشستم روی مبل و به در اتاق نگاه کردم.نمیفهمیدم چرا اینقدر دوست داشت راه درست زندگی رو به من یاد بده اونم با نیش وکنایه. سرمو تکیه دادم به مبل هر چی بود زیادی تند رفته بودم نباید اینجوری رفتار میکردم. حتما ناراحت شده بود .
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه غذای خاصی بلند نبودم درست کنم ولی نمیخواستم با این حال آوا غذای بیرون به خوردش بدم.
از تو کابینت ماکارو زن برداشتم هون طور که داشتم قابلمه رو پر از اب میکردم به حرفای آوا فکرکردم حرفش درست بود نمیتونستم انکارش کنم با این حال اشتباهی که کرده بودم برام از این که آوا چه فکری دربارم میکنه کم اهمیت تر بود.
حالا فهمیده بودم تمام جوانب هرکاری رو در نظر میگیره برای همین باید در برابرش محتاط تر عمل میکردم .
نمیخواستم به خاطر یه ندونم کاری از دستش بدم
مخصوصا حالا که فهمیده بودم برعکس من که دوستش دارم فقط داره به رفتن از اینجا و زندگیش بعد از اون فکر میکنه.تنها چیزی که اون میخواست اعتماد بود باید کاری میکردم بهم اعتماد کنه...اونوقت برای همیشه اینجا نگهش میداشتم. از این خودخواهی خودم خندم گرفته بود!
سرمو تکون دادم و زیر قابلمه رو روشن کردم و زیر لب گفتم:از خداشم باشه! کی از من بهتر؟
برگشتم سمت در اتاق و با صدای اروم گفتم:تقصیر خودته میخواستی اینقدر دوست داشتنی نباشی !
حالا که پیدات کردم عمرا از دستت بدم
* * * * * * * * *
آوا:
چشمام از تعجب گرد شده بود مگه من چی بهش گفتم که اینقد جوش اورد.
به در که چند لحظه پیش مهران ازش بیرون رفته بود نگاه کردم و زبونمو در اوردم و گفتم:حقیقت تلخه آقا! دوباره عطسه کردم بینیمو بالا کشیدم و خزیدم زیر پتو و گفتم:پسره بی فکر حالا اینقد با دختر بودن برات مهمه که نمیتونی درست فکر کنی؟
یاد دیشب افتادم و اون لحظه ای که حس کردم واقعا دوسش دارم!برای خودم دهن کجی
کردم و گفتم:دوستش داشته باشم؟ پوفی کردم و گفتم:عمرا!یارو عين یه خروس که می افته بین مرغا بی جنبس!سرمو از زیر پتو بريون اوردمو باصدايی که ب گوشم رسید
گفتم:بیچاره زنت!
همون لحظه زدم زیر خنده حالا این همه حرص و جوشم واسه چ بود؟
انتظار داشتم بشینه کنارم و بگه اره تو راست میگی دیگه از این غلطا نمیکنم؟زهی خیال باطل این یارو واسه من تره هم خورد نمیکنه اگه شعورش به اینم نمیرسید که باعث و بانی این تب من خودشه عمرا اگه بهم سر میزد چه برسه به این که بخواد بیارتم اینجا و تبمو بیاره پایين بهم سوپ بده و برام دارو بخره!
با خودم گفتم:اصلا چیز دیگه هم به جز هیکل دخيا
میبینه یا نه؟!
یه نگاه به خودم کردم خدا رو شکر هیکلمم مثه زندگیم زیاد دخترونه نبود از اون گذشته اونقدر لاغر مردنی بودم که اگرم چیزی باشه به چشم نیاد. خوابم نمی اومد از
زیر پتو اومدم بیرون و نشستم سر جام!
یه نگاه به تخت کردم اینجا جایی بود که دخترا رو میاورد؟
یه لحظه از این که اونجا خوابیدم چندشم شدپتو رو زدم کنار و لشستم لبه تخت چند
بار پشت سر هم عطسه کردم چشمام پر از اشک شد همیشه همین بود وقتی سرما میخوردم
تا یه مدت انگار داشتم از پشت یه لیوان اب به دنیا نگاه میکردم! با استینم اشکامو پاک کردم
وازروی تخت بلند شدم! سرم علی رقم دردیکه داشت گیج هم مريفت یکم تکیه دادم به
دیوار تا حالم خوب شه. با حس بدی به تخت نگاه کردم و با حرص گفتم:گندت بزنن!
از اتاق رفتم بیرون تو راهرو مهرانو دیدم که تو اشپزخونه داره کار میکنه. با فکرایی که دربارش به
سرم زده بود حتی نمیخواستم نگاهش کنم.میدونستم اونم با اون عصبانیتی که نشون داد
صد در صد چشم دیدنمو نداشت! خواستم برم سمت مبل که خودش برگشت.بر عکس
انتظارم لبخندی زد وگفت:اینه استراحت؟
بدون این که نگاهش کنم نشستم روکاناپه و
گفتم: هوای اتاقت گرفتس! در حال که کفگیرشو محکم به ماهیتابه میکوبید گفت:کجای
هوای اون اتاق گرفتس؟ چی بهش میگفتم؟میگفتم خوشم نمیاد رو تختی بخوابم که هر
شب هزار تا کثافت کاری روش انجام میشه؟ گفتم:خوشم نمیاد همش بخوابم!
_:چیزی نمیخوای برات بیارم؟
ریز چشمی با حرص نگاهش کردم انگار نه انگار چند دقیقه پیش اونجوری برگشت و جوابمو داد.گفتم:نه !
:_ببخشید اونجوری جوابتو دادم!
برگشتم سمتش و یه تای ابرومو دادم بالا!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:چیه؟
شونه هامو انداختم بالا و اشکی که باز جلوی دیدمو گرفته بود
پاک کردم وگفتم:نه تقصیر من بود اگه میدونستم جنبه نداری چیزی نگفتم !
بد جور با این حرفم نیشش زدم. کفگیرو به نشونه تحدید بالا گرفت و گفت:ببین خودت
جنبه معذرت خواهی نداری!
بینیمو بالا کشیدم و گفتم:باشه!منم معذرت!
سرشو تکون داد....
گفتم:من دیگه حالم خوبه میتونم برم بالا؟ روشو کرد طرفمو گفت:با این صورت قرمز و
چشمای پر از اشک و لب کبود حتما حالت خوبه! پوفی کردم و گفتم:من خودم میتونم از
پس خودم بر بیام! از اشپزخونه اومد بیرون وگفت:چیزی شده؟ گفتم:نه مگه قرار بود چیزی
بشه؟
_:نمیدونم !تو اتاق اتفافی افتاد؟
با تعجب نگاهش کردم گفت:پس چرا اعصابت
ریخت به هم! چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:نه چیزی نشده! نشست کنارم و
گفت:پس بگیر بشین منم میرم لباساتو میارم پایین تا وقتی هم که حالت خوب شه همین جا
میمونی!
لب پایینمو به نشونه ناراحتی اویزون کردم وگفتم:من بالا راحت ترم!
با خنده اخم کرد گفت:ادم پیش رفیقش احساس ناراحتی میکنه؟ هه رفیق؟کدوم رفیقی رو دیدی شبونه مست کنه به قصد تجاوز بیاد تو خونت بعدشم از بوسیدنش لذت ببری! گوشه لبموگاز
گزفتم انگار فکرمو خوند گفت:اون فقط یه اتفاق بود دیگه تکرار نمیشه قول میدم! مردد
نگاهش کردم چه تضمینی بود که دیگه اینکارو نکنه؟!ادمایی که عادت به این کارا داشتن
نمیتونستن یه شبه بذارنش کنار و این یعنی هنوز خطری بود.
زل زد تو چشمامو گفت:بهم اعتماد نداری؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم!
اهی کشید وگفت:چی کارکنم بهم اعتماد کنی؟!
یعنی اعتماد من اینقد براش مهم بود؟!
یه دفعه گفتم:دیگه اون دخترا رو نیار خونت!
لبامو محکم رو هم فشار دادم این چه حرفی بود که زدم؟
اصلا به من چه اون کیو میاره خونش؟!
منتظر بودم باز بتوپه بهم که گفت:اینجوری خیالت راحت میشه؟قبول کرد؟با استرس خنده ای کردم وگفتم:اره!
لبخند محوی زد وگفت:باشه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:میتونی؟
چینی به بینیش داد و گفت:اینقدم سست عنصر نیستم!تازه اگه این باعث میشه دیگه حس بدی بهم نداشته باش راحت میتونم باهاش کنار بیام.
با خجالت لبخندی زدم وگفتم:ولی تو.... انگشت اشارشوگذاشت رو لبم بی اختیار چشمامو لوچ کردم! این باعث شد خنده جاشو بده به حرفی که میخواست بزنه! خودمم خندم گرفت .
سرمو بردم عقب اشکای تو چشممو پاک کردم و گفتم:مشروباتم بریز دور!
زل زد تو چشمامو با مهربو زن گفت:دیگه؟!
چه مهربون شده بود؟!
دلم داشت ضعف میرفت هر لحظه ممکنه
بود بپرم بغلش برای همین چنگ زدم به مبل! چشمامو ریز گردم و گفتم:حالا همینا رو انجام
بده! دستموگرفت وگفت:پاشو؟
همراهش بلند شدم وگفتم:کجا؟بدون هیچ حرفی منوکشید اون سمت سالن پشت مبلای سلطنتیش یه قفسه بود درشو بازکردشیشه مشروباشو اونجا چیده بود! همشو اورد بیرون و گفت:این کل محموله منه!
یه نگاه به شیشه ها کردم و گفتم:ماشالا!
با همینا دیگه میخوای نخوری؟!
نیشخندی زد وگفت:بیا یه کار باحال بکنیم!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:لابد همشونو بخوریم که تموم شه! با شیطنت نگاهم کرد و گفت:که لابد بازم باهم دعوا کنیم و لب بالاییتم کبود شه!
لبمو گاز گرفتم یعنی فهمیده بود خالی بستم؟ !دستمو کشیدم ب لبم.
لبخند کجی زد و گفت:برشون دار و دنبالم بیا! هر چندتاشو میتونست تو بغل گرفت بقیه رو هم من برداشتم و راه افتادم دنبالش رفت سمت حمام! دوباره اتفاقات دیشب به ذهنم هجوم اورد ! به خودم گفتم:این بار هوشیاره بلایی سرت نمیاره! پشت سرش وارد حمام شدم رفت سراغ دستشویی فرنکی و درشو باز کرد!تکیه
دادم به در که ببینم میخواد چ کارکنه! شیشه ها روگذاشت زمین و شروع کرد به بازکردن
دراشون! با کنجکاوی گفتم چی کار میکنی؟ ی
کی از شیشه ها رو گرفت بالا و گفت:میخوایم مسابقه بدیم!
من:یعنی چ؟
اومد شیشه ها رو ازم گرفت و گفت:هر کی شیشه بیشتری خالی کرد برندس!
یه طرف لپمو باد گردم و نگاهش کردم واقعا میخواست بریزتشون دور؟اونم به خاطر من؟سرموتکون دادم و با خودم گفتم:خب احمق اگه اینقد داشته بازم میتونه گیر بیاره!
نفسمو دادم ب ريون بیخیال خودمو و اون آوای منفی باف درونم شدم و گفتم:قبوله!
بعد هر دو با هم شروع کردیم به خالی کردن شیشه ها !
اخرین شیشه رو از دستم قاپید و گفت:من بردم! در حال که سرفه میکردم گفتم:تو جر زدی! دهنشوکج کرد وگفت:کی گفت جر زدن مجاز نیست!
زبونمو واسش در اوردم و گفتم:خب اصلا بردی که بردی! لپموکشید وگفت:بریم ناهار؟ !
شونه هاموانداختم بالا! دستمو گرفت و گفت:بریم! نشستیم سر میز! نگاهی به ماکارون که
درست کرده بود انداختم وگفتم:نه بابا! افرین!
یه بشقاب برام کشید وگفت:ببین خوبه!
چنگالو برداشتم و گفتم:اگه به خوبی سوپت باشه که عالیه. لبخندی زد و مشغول خوردن
غذاش شد.
*********
مهران:
بعد از ناهار هر چقدر بهش اسرار کردم نموند و رفت بالا!
در خونه رو بستم و رفتم سمت مبل! حالا باید یه فکری به حال اون سه تا میکردم! سرمو
تکیه دادم به مبل فکر کردن به نقشه ای که برام کشیده بودن هم ازارم میداد!از همه بیشتر
به خاطر این اذیت میشدم که همشون منو خر فرض کرده بودن. گوشیمو از روی میز
برداشتم از بین شماره ها شماره یکی از دخترایی که از یه سال پیش میشناختمش رو گرفتم!
چند تا زنگ خورد بعد برداشت:جانم؟ من:سلام گلنوش!
_:سلام؟!
از لحنش معلوم بود که نشناخته!شاید تنها دختری که این چند وقت میشناختم و هیچوقت تظاهر به قدیسه بودن نکرده بود همین گلنوش بود . گفتم:من مهرانم!
_:شرمنده ولی کدوم مهران؟
من:اسفند پارسال! یادت نمیاد؟
یه ذره سکوت کرد بعد گفت:اهااااان! شرمنده نشناختمت! قبل از اینکه چیزی بگم گفت:ولی من دیگه دور این کارا رو خط کشیدم! شرمنده.
هم خوشحال شدم هم ناراحت از این که نمیدونستم دیگه میتونه کمکم کنه با این حال گفتم:یعنی دیگه با امیر و اکیپشم نیستی؟ _:راستش نه!پرستار یه پیر زن شدم بهم جا و پول دادن دیگه مشکلی ندارم که بخوام از این کارا بکنم! من:خیلی خوبه خوشحالم برات!
خنده ای کرد و گفت:خیلی ممنون!
به هر حال شرمنده!
من:راستش من برای یه چیز دیگه بهت زنگ زدم! _:چی؟
من:دوستی نداری که با امیر کارکنه؟میخوام قابل اعتماد باشه!
_:چطور؟چیزی شده؟
گفتم:شرمنده نمیتونم چیزی بهت بگم!
فقط میخوام اگه کسی رو میشناسی بهم معرفیش
کنی نمیخوام امیر چیزی بفهمه بگو در قبال کاری که میکنه واسم پول خوبی بهش میدم!
_:میخوای حالشو بگیری؟
من:یه جورایی!
_:پایتم شدید!
من:چطور؟
_:اون نامرد زندگ منو سیاه کرد نمیدونی چه به روزم اورد تازه بعد از این که بهش گفتم دیگه واسش کار نمیکنم به زورکلی پول ازم گرفت یه سری رو هم اجیر کرد بیفتن دنبالم میترسیدم به پلیس خبرشو
بدم!خیلی دلم میخواد کاراشو تلافی کنم!
من:خب پس اون یه نفرو واسم پیدا کن تا بتونیم تلافی کنیم چطوره؟
_:اتفاقا یکی از دخترا هست باهاش دوست بودم یادمه باباش فروخته بودش به امیر ناخواسته وارد این کار شده بود تا سرحد مرگ از امیر بدش می اومد ولی اونم چون بی کس وکار بود مجبور بود امیرو تحمل کنه و حرفاشوگوش بده!
فکرکنم بشه بهش اعتماد کرد. من:خوبه!
شمارشو میتونی بهم بدی؟
_:میشه بگی میخوای چ کار کنی؟
من:اول باید ببینم دختره عرضشو داره یا نه!
_:باشه من بهش خبر میدم بعدم شمارشو برات میفرستم. من:خیلی هم خوب من منتظرم! _:باشه.پس فعلا خدافظ! من:خدافظ خانوم مراقب خودت باش واقعا خوشحال شدم که زندگیت داره سر و سامون میگیره!
_:مرسی!دعا کن هم ري جوری بمونه! بای!
گوش رو قطع کردم گوش رو گذاشتم کنار دستم .
با رضایت گفتم:یه اشی برات بپزم امیر فقط روغن توش ببینی !
چشمامو بستم و با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم بعد کنترل رو برداشتم و تلوزیون رو روشن کردم. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برام پیام اومدگلنوش شماره دختری که اسمش شیده بود رو برام فرستاد فکر نمیکردم اینقدر زود جوابمو بده!
از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق از توی کشو گوش قدیمیمو برداشتم و شماره شیده رو گرفتم.
_:الو؟
من:سلام!
_:سلام. بفرمایید؟!
من:شیده خانوم؟
_:خودمم!شما؟
من:من مهرانم!فکرکنم
گلنوش باهاتون دربارم حرف زده...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#45
Posted: 27 Oct 2021 10:12
(قسمت سی و چهارم)
:_اها بله!
فکر نمیکردم اینقد زود زنگ بزني!
من:من توکارم یه ذره عجله دارم!
_:گلنوش زیاد بهم توضیح نداد!
من:بله میدونم!
الان میتوني حرف بزني؟
_:بله الان تنهام بفرمایید!
من : چند وقته و اسه امير کار ميكني؟
_ :خدودا دو سال !
من : اگه بخام ي كاري برعليهش انجام بدی میتوني؟
_:چه کاری؟
من:ببين اگه کاری که میخوام واسم درست و حسابي انجام
بدی پنج میلیون نقد بهت میدم ول ممکنه یه کم برات درد سر باشه همين الان سریــــع فکراتو
بکن بهم خبر بده!
_:اخه من نمیدونم چ کار قراره بکنم!
من:تو تصمیمتو بگير میفهمی!
چند ثانیه سکوت کرد بعد گفت:خطرش در چه حده؟ من:نترس نه قراره بميري نه گير بیوفتي! _:باشه قبول!
من:مطمئني؟
_:اره این پول درامد
من:اگه بفهمم داری بهم رو دست ميزنب.... _:نيس امير اونقدر واسم ارزش نداره که بخوام واسش از خود گذشتکی کنم....
یا بخوام پیشش خود شيريني کنم من یاد گرفتم فقط فکر منافع خودم باشم!
من:نه نه نشد! تا وقتي واسه من کار میکني منافع منو در نظر میگيري و اگر نه زندگیت جهنم تر از اینب که هست میشه .
گرفتي ؟
_:اوومم باشه.بگو چ میخوای؟!
من:میخوام یه مردی که زن داره و با دختراس رو برام پیدا کن!یه چند وقت باهاش باش و بعد کل مشخصاتشو بهم بدی!فقط حواست باشه امير نباید هیچ از این موضوع بفهمه.
_:واسه چ میخوای من:تو کاریت نباشه میتوني واسم پیدا کني؟
_:اره کار راحتیه از این جور ادما اونجا زیادن! من:خوبه!تا كي ميتوني این کارو واسم انجام بدی؟ _:اول باید یکی رو پیدا کنم!بعدا بهت خبرشو میدم من:خوبه بعد از پیدا کردنش یه قسمت از پولتو میگيري اگه تمام کارا ين که بهت میگم درست انجام بدی اونوقت همه پولو میگيري !
:_باشه پس منتظر باش خبرشو بهت میدم! من:فقط یادت باشه!اگه امير چيزي بفهمه....
حرفمو قطع کرد وگفت:خیالت تخت.قبول کردم یعني نگران نباش دیگه!
فعلا خدافظ گوش رو قطع کردم.حالا تنها کاری که از دستم بر مي اومد این بود که صبرکنم .
طی هفته ای که گذشت حال آوا هم بهتر شد. با گلسا زیاد برخورد نداشتم میدونستم اگه
جلوی چشمم افتابي بشه نمیتونم خودمو کنترل کنم. با آوا تو ماشين بودیم که اون یکی
گوشیم که اینم چند وقت همه جا دنبال خودم می بردمش زنگ خوزد میدونستم کسی جز شیده نمیتونه باشه گوشیمو که در اوردم آوا با تعجب نگاهم کرد.جواب دادم:بله؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام!
_:کارت راه افتاد یکی رو پیدا کردم.
من:خب خبر خوبیه!طرف کیه؟
اسمشم بهراده!
_:فعلا چيزي ازش نمیدونم قراره امروز ببینمش فقط اینو میدونم که
من:از کجا میدو زن متاهله؟
_:از اونجا که قبلا با یکی دیگه از بچه ها بوده مثه این که چهار
سال هست ازدواج کرده نمیدونم با خانومش چه مشکلی داره ولي ختره میگفت وقتايي که
ميرفته پیشش خانومش مدام زنگ ميزده و چکش میکرده! نیشخند زدم پس خیلی به کار من
مي اومد گفتم:خوبه هر چقد میتوني ازش اطلاعات جمع کن فعلا عجله ای ندارم ولي
میخوام شماره خانومشو هم اگه تونستي واسم پیدا کني!
_:شماره زنشو میخوای چ کار؟
من:توکاریت نباشه فقط چيزي میگم انجام بده! ادرس جاينکه ميره روهم حفظ کن و
بهم بگو!
_:باشه.
من:بعد از این یه جايي قرار بذار ببینمت!
_:باشه حتما! من:خب دیگه
چيزي نیست؟
_:نه!
من:پس خداحافظ!
گوشي رو قطع کردم. آوا زیر چشمی نگاهی به من
کرد و گفت:دوتا گوش داری؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:این واسه اینه که شناخته نشم!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چطور؟
لبخند کجي زدم و گفتم:واسه امير برنامه دارم! _:چه برنامه ای !
چشمکی زدم و گفتم:برنامه های خوب! کج نشست رو صندل و گفت:کار خطر ناک نکني!
با خنده گفتم:نه حواسم هست! با نگراني گفت:دردسر نشه واست! نیشخندی زدم و گفتم:نگراني؟ ابروهاشو داد بالا و گفت:خب اره! لبخندی زدم و گفتم:نگران نباش! نگاهم کرد و گفت:خب؟
من:خب چ؟
_:خب چ نداره! بگو میخوای چ کار کني؟
با خنده گفتم:بسوزه پدر فضولي! براش توضیح دادم که میخوام چ کار کنم.
_:اگه دختره هم گير بیفته چي؟
من:اون دیگه از بي عرضگی خودشه من بهش میگم که مراقب باشه!
_:خب اونوقت به امير میگه! با خنده گفتم:وقتي کار از کار گذشت به هركي میخواد بگه. بگه!
_:اونوقت ممکنه به یه نفر بگه بیاد سراغت! دماغشوکشیدم وگفتم:من فکر همه اینجاها روکردم! شونه هاشو انداخت بالا وگفت:لابد دیگه !
سرشو تکیه داد به صندلي و با حالت خاصي
گفت:مهران؟!
من:بله؟ _:هیچ ولش کن!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:حرفتو نصفه نیمه نزن! لباشو جمع کرد و گفت:هیچ خب! سرمو تکون دادم و گفتم:باشه! رسیدیم خونه آوا هیچ از حرفي که میخواست بزنه نگفت.
با هم خداحافطی کردیم و اونم رفت خونش! این چند وقت زیاد باهام حرف نميزد احتمال
میدادم به خاطر اتفاقي بود که اونشب بینمون افتاد! هنوز وارد خونه نشده بودم که تلفن زنگ خورد. درو بستم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم! من:بله؟ _:سلام پسرم! لبخند زدم و گفتم:سلام مامان!حالت خوبه؟بهتري
:_خوبم مهران جان! تو که هیچ خبري از ما نمیگيري پسر .
من:گرفتارم مامان! اهی کشید و گفت:یعني یه ساعتم وقت نداری بیای مادرتو ببیني؟
به خدا این فيروزه خانوم که پسرش
رفته خارج از کشور بیشتر از تو به مامانش سر ميزنه!
من:اخه مامان من فيروزه خانوم به پسرش
گير نمیده بگه زن بگير!
_:من واسه خودت میگم به هر حال فعلا این بحثا رو بذار کنار!
من:حتما اتفاق مهمی افتاده که دیگه دنبال این بحثا نیستي!
_:یه جورايي اره! فقط نه نباید تو کارت بیاریا!
من:تا چي باشه مامان!
_:از دست تو!اول باید قبول کني بعدا میگم! من:مادر من این چه حرفیه یهو شما گفتي بیا برو تو چاه!
_:نترس من پسر خودمو نمیندازم تو چاه!
نفسمو فوت کردم وگفتم:خب باشه! حالا بگو! _:فردا شب اقا جون و مامان جونت واسه
سالگرد ازدواجشون جشن گرفتن.
با خنده گفتم :چي؟بابا اینا سني ازشون گذشته این کارا
چیه؟ مامانم هم خندید و گفت:چه میدونم والا!قصد این بوده همه رو دور هم جمع کنن....
من:خب حالا منم حتما باید باشم؟
_:پسر تو چرا از همه فراری؟
من:از همه فراری نیستم مادر من خودت میدوني واسه چي نميام!_:من موندم چه پدر کشتگي با اون داري؟
من:مامان باز شروع نکن!
_:من به تو چ بگم اخه؟باشه تو بیا چ کار به کار اون داری؟ پوفي کردم و گفتم:من کاری به اون ندارم اون به من کار داره!
_:به خدا اگه نیای زشته . میدونستم موقعیت خوبیه که حال نادیا رو بگيرم!
گفتم:باشه میام! مامان با خوشحال گفت:واقعا؟ من:میخوای منصرفم کني؟ بیا خونه مادر جون! پس فردا ساعت هفت
من:هفت نمیشه تو مطبم هشت میام!
_:باشه مادر تو بیا هر وقت خواستي بیا!
من:باشه میام!دیگه کاری نداری.
_:نه مراقب خودت باش تو خونه تنهايي! با خنده گفتم:چشم !
:_یه چيزي هم بخور جون بگيري!
من:مادر من یکی دو روز نیست که تنها زندگي میکنم!
_:اخه تو بیمارستان اب رفته بودی! با خنده گفتم:دیگه؟
_:دیگه هیچ !فردا میبینمت عزیزم! منتظرما! من:منتظر باش میام!
_:باشه!
من:خب دیگه خداحافظتون مامانم!
گوش رو قطع کردم.حالا نوبت نادیا بود باید یه فکری واسه اون میکردم .
از فکرکردن به نادیا و امير خسته شدم بلند شدم رفتم سر یخچال هیچ چيز به درد بخوری
توش نبود!ظرفای تو خونه هم همه کثیف شده بود برای همين نمیتونستم برای خودم غذا
درست کنم! زنگ زدم رستوران تا برام غذا بیارن! بعد رفتم سمت اتاقم نمیدونم چرا اینقد بي حوصله شده بودم دراز کشیدم رو تخت و دستامو گذاشتم زیر سرم! به کنار دستم نگاه کردم. حس کردم اگه یه نفر اینجا بود خیلی خوب میشد. بعد از اون روزی آوا منو تو خونه دید دیگه طرف کسی نرفتم سرکوب کردن احساسام تو این چند وقت اعصابمو به هم ریخته بود.اگه فایده ای داشت دلم نمیسوخت ول آوا به هیچ صراطي مستقیم نمیشد.چشمامو دوختم به سقف اگه اون اینجا نبود هرکاری دلم میخواست میکردم. دستموگذاشتم رو پیشونیم و به خودم گفتم:دردسرکوچولو!اگه نبودی اصلا نمیفهمیدم چه نقشه ای واسم کشیدن. از جام بلند شدم و به گوشه خالي تخت لبخند زدم ارامشی که حرف زدن با آوا بهم میداد تو بغل هیچ دختري پیدا نمیشد. سرمو تکون دادم و گفتم:همه اینا به بودن آوا مي ارزه! گوشیمو در اوردم به عکس اوا که روی صفحه بود نگاه کردم و گفتم:به قول مامانم
فکرکنم جادوم کرده باش! تو عکس داشت بهم لبخند ميزد. گفتم:اصلا مگه من میتونم به
دختر دیگه ای فکر کنم؟ به چشماش خيره شدم و گفتم:اون که باید اینجا پیش من باشه تويي!اونم نه یه ساعت و دوساعت باید همیشه اینجا باشي! اهی کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:تو عشقي یا هوس؟
*********
آوا:
نماز مغربمو تموم کردم که دیدم دارن در
ميزنن! از جام بلند شدم و رفتم درو باز کردم مهران در حال که دستاشو کرده بود تو جیبش
بهم لبخند ميزد! همزمان با بالا بردن ابروهام لبخندی زدم و گفتم:سلام !
به حال اشاره کرد وگفت:بیام تو؟ از جلوی در رفتم عقب! وارد خونه شد وگفت:نماز ميخوندي ؟درو بستم و گفتم : ا ر ه ! چند دقيقه اگر صبر كني تموم ميشه ميام ! سرشو تكون داد
داد وگفت:باشه!
رفتم تو اتاق . یعني واسه چ اومده بود بالا؟!
نمازم تموم شد. سرمو برگردوندم دیدم مهران تکیه داده به دیوار و لبخند ميزنه . گفت:قبول باشه! سرمو کج کردم
وگفتم:ممنون!
_:این چادر نمازو ازکجا اوردی؟
چادرمو جمع کردم وگفتم:خریدم!
سرشو تکون داد وگفت:بهت میاد!
شونه هامو بالا انداختم وگفتم:ممنون! لباشو جمع کرد و
گفت:یه چيزي بگم قبول میکني؟
نشستم رو تخت و گفتم:چي؟ _:هر وقت میخوای نماز بخوني منو صدا کن! از این حرفش خندم گرفت . گفتم:نکنه اومدی بالا نماز خوندن منو تماشا کني؟
دست به سینه ایستاد و. گفت:الان که نه فقط حوصلم سر رفته بود ولي از این به بعد صدام کن! چشمامو ریز کردم و گفتم:ارامش بخشه؟
_:چي؟
در حال که سرمو به دو طرف تکون میدادم گفتم:تماشا کردن نماز خوندن من! اغرار کردن واسش سخت بود
بالاخره بعد از چند لحظه کلجار رفتن با خودش سرشو به علامت مثبت تکون داد و
گفت:حالا صدا میکني؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:نوچ! اخم کرد و گفت:وا! شونه هامو انداختم بالا و گفتم : ولا ! مگه فيلم سينماييه؟
بينيشو جمع كرد و گفت:بخیل!
با شیطنت گفتم:به یه شرط! یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چه شرطی؟! با هیجان یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:به شرطی که خودت هم بخوني؟
با تعجب نگاهم کرد. من:باور کن وقتي خودت بخوني حسش چند برابره! خودشو از دیوار جدا کرد و در حال که ميرفت سمت حال گفت:برو بابا !
از جام بلند شدم و رفتم دنبالش و گفتم:چرا؟
باور کن خیلی خوبه انگار رفتي متيديشن!
با خنده گفت:اولا متیدیشن نه و مدیتیشن دوما اگه بخوام ریلکس بشم خودم مدیتیشن بلدم!
رفتم جلو راهشو صد کردم و با قیافه مظلوم زل زدم تو چشماش انگشت اشاره و شستم رو
گذاشتم رو همو گفتم:یه کوچولو بخون!
لپمو کشید و گفت:کوچولو نمیخواد منو امر به معروف و نهی از منکر نكن!
لب پایینمو اویزون کرد و گفتم:خودت گفتي خوشت میاد!
_:من گفتم از نماز خوندن تو خوشم میاد!
با این که بلد نبودم خودمو لوس کنم ول با تمام توانم سعی کردم لحن لوس به خودم بگيرم وگفتم:خب منم از نماز خوندن تو خوشم میاد! چشماش از تعجب داشت چهار تا میشد.خندم گرفته بود بیچاره حالا چه فکرايي که با خودش نمیکرد.با خودم گفتم:خدایا همش به خاطر توئه ها!میدوني من نمیخوام عشوه بیام و اسش که خودمو تو دلش جا كنم !همونطور ك با تعجب بهم خيره شده بود گفت: که خوشت میاد؟
لب پایینموگزیدم وگفتم:اوهوم!
با شیطنت زل زد تو چشماموگفت:دیگه از چي خوشت میاد؟
انگشتموگذاشتم رو لبم وگفتم:اووممم!
از این که بیای با هم نماز بخونیم.
با لحن تهدید اميزي گفت:میاما!
یه قدم رفتم عقب و گفتم:خب بیا!بچه میترسوني!
راهشو کج کرد و رفت سمت دستشويي!
من:چ شد؟
_:ميرم وضو بگيرم! نیشخندی زدم و تو دلم گفتم:اگه میدونستم اینجوری قانع میشی زودتر بهت میگفتم.
خیلی طول نکشید که از دستشويي اومد بيرون و رفت تو اتاق سجادمو پهن کرد و ایستاد رو به قبله! باورم نمیشد واقعا بخواد نماز بخونه؟! گفتم:بلدی؟ رو کرد به منو با اخم گفت:وایسا تماشا کن!
این بار من تکیه دادم به در اونم کارشو شروع کرد.
با صدای نسبتا بلند شروع کرد به خوندن حمد و سوره! این کاملا یه روی دیگه مهران بود که داشتم رو به روم میدیدم انچان با طمانینه نمازشو میخوند که حس میکردم تمام نمازای عمرمو اشتباه خودم! همچنان محو تماشای مهران شده بودم که نفهمیدم كي کارش تموم شد و ایستاد رو به روم. اروم دستشو جلوی چشمای خيره من تکون داد وگفت:خوابیدی؟ روکردم بهش وگفتم:هان؟
خندید و گفت:خب مورد قبول واقع شد؟
لبامو تر کردم و گفتم:بهت حسودیم شد !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#46
Posted: 27 Oct 2021 19:57
(قسمت سی و پنجم)
خندید وگفت:برو بچه!خدا اگه چند تا پیغمر مثه تو میفرستاد رو زمين دیگه هیچکس گناه
نمیکرد. ابروهامو دادم بالا چيزي نداشتم که بگم فقط لبخند زدم.
_:میيسم تا نماز عشا
تموم بشه منو بخوری!
اخم کردم و گفتم:نه خيرك تو گوشتت تلخه!
بعد رفتم سمت در سرشو تکون داد و گفت:بداخلاق! بعد دوباره رفت سمت سجاده! رفتم تو حال یه نفس عمیق کشیدم نمیدونم چرا اینقد هیجان زنده شده بودم! یه نگاه به ميز انداختم گوشیشو
گذاشته بود اونجا به سرم زد که برم ازش عکس بگيرم! گوش رو برداشتم به محض این که صفحه رو باز کردم با عکسمون که شب قبل از تولد انداخته بودیم مواجه شدم. چند ثانیه مات موندم رو صفحه! اینو چرا گذاشته بود؟!یعني به خاطر من؟
یه نگاه به قیافه خودش انداختم سرمو تکون دادم و با پشت انگشتم زدم رو صورتش وگفتم:اخرش با این خیال پردازیا کار دست خودم میدم خب معلومه که از خود شیفتگی اینو گذاشته! طبق اون چيزي که این چند باز ازش دیده بودم دکمه کنار گوشیش رو فشار دادم صفحه عکس خودش باز شد رفتم یه گوشه طوری که حواسشو پرت نکنم چند تا عکس ازش گرفتم !
نمازش داشت تموم میشد من همچنان داشتم جامو تنظیم میکردم که یه عکس دیگه ازش
بگيرم. یه دفعه از جاش بلند شد و خيز برداشت سمتم تا اومدم به خودم بجنبم دیدم
بازوش دور گردنم پیچیده! گوشي رو با اون دستش ازم گرفت و گذاشت تو جیبش دستمو گذاشته بودم رو کمرش و به جلو هولش میدادم تا ولم کنه ولي حلقه دستشو محکم تر کرد حس میکردم دارم خفه میشم! با دستش موهامو ریخت به هموگفت:دختر مگه من اثار باستانیم!هی چیک چیک ازم عکس میندازی؟ سرمو کج کردم وگفتم:ولم کن! _:اگه نکنم؟ مچ دستشو گرفتم تا دستشو باز کنم فایده نداشت. بدون توجه به حرف که من زدم گفت:تو
كي عکس گرفتن باگوشي منویادگرفت؟!
همون طورکه با مچ دستش کلنجار مريفتم
گفتم:خب دیدم یاد گرفتم!
باز دست کشید تو موهامو گفت:ای کلک!
_:خفم کردی!
موهامو که بين انگشتاش بود کشید و گفت:باید تنبیه بشی! من:آی آی آی موهامو کندی!
_:نه جنسش خوبه به این راحتیا نمیکنه! حرصم گرفته بود یه فکری به سرم زد دوتا انگشت
اشارمو صاف کردم یه دفعه فشار دادم رو پهلوش! عين برق گرفته ها سه مي پرید اون
طرف! من که سرم ازاد شده بود در حال که گردنمو با دستم ماساژ میدادم لبخند پيروز مندانه ای نثارش کردم .
دوباره خيز برداشت سمتم انگشتاتمو بالا اوردم وگفتم:بیای جلو با اینا طرفي!
بدون توجه به
حرفم اومد سمتم منم بي هوا شروع کردم به قلقلک دادنش . تا به حال ندیده بودم مردی اینقد قلقلكي باشه! دیگه داشت به غلط کردن مي افتاد که یه دفعه چشماش برق زد یه نگاهی به من کرد باعث شد یه قدم برم عقب این که تو ذهنش چ داشت میگذشت رو فقط خدا میدونست.
خندید شکمشو سفت کرد دیگه برخورد انگشتام روش اثر نداشت
همين که خواستم از دستش در برم پام از عقب ليز خورد تنها چ يزي که اون لحظه دستم
بهش بند میشد یقه مهران بود. همزامان با گرفتن یقش دستاشو دور کمرم حلقه کرد و منو
کشید تو بغلش! چشمامو بستم با خیال راحت یه نفس عمیق کشیدم.اگه منو نمیگرفت صد در صد ضربه مغزی میشدم. دستماموگذاشتم رو سینش وگفتم:ممنون! خواستم برم عقب ولم نکرد! با تعجب نگاهش کردم وگفتم:مهران! ممنون! چشماشو بسته بود .
با دستام هلش دادم عقب ولي دستش از دورکمرم باز نمیشد.
گفتم:من حالم خوبه میتوني دیگه دستاتو باز کني! حلقه دستشو محکم ترکرد و در حال که چشماش بسته بود با جدیت گفت:یه دقیقه ساکت شو! اب دهنمو قورت دادم میترسيدم باز اتفاق اونشب تکرار بشه فقط با این تفاوت که دیگه نمیتونستم از دستش در برم . سرموگرفت و فشار داد رو
سینش قلبش تند تند ميزد طوری که منم به هیجام اورد موهامو بوسید بعد اروم دستشو باز
کرد وگفت:اگه چيزيت میشد چي؟!
دستش باز شده بود ول من همون طور مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم.
چند ثانیه به چشمام خيره شد بعد با کلافکی دستش به صورتش کشید و در حال که عقب عقب ميرفت وگفت:من دیگه ميرم!
از در رفت بيرون من همچنان سرجام خشکم زده بود اشکام سرازیر شد . یه نفس عمیق کشیدم تا گریم بند بیاد ولي بهتر نشد هیچ بدترم شد. خودمو انداختم رو تخت و هیجانمو با چنگ زدن به پتو خالي کردم با صدای خفه ای گفتم:چرا وانمود میکني واست مهمم! چرا لعنتي؟چي از جونم میخوای؟؟؟؟
.
مهران:
از اتاقم اومدم بيرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:نیم ساعت پیش !
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگين شده بود میدونستم
به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتوني خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولي همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم! پس حدسم درست بود .
نفس عمیقي کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .
به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد. گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشوگرفت بالا وگفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم. زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد. وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بيرون دم ایوان ایستاد وگفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم سروصدا از سالن مي اومد.
مادر جون از اشپزخونه بيرون اومد بادیدن من با خوشحالي اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشوگرفتم و پشت دستشو بوسیدم وگفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشين مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید وگفت:دوماد نشسته بين مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبريك !
مامان لبشوگزید وگفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طورکه میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
روکرد به مامان وگفت:توکه باباتو میشناشي دختر! اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولي خبري از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دايي حرف ميزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به
بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بين جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببين كي اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون! ب
ا لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسي
اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو! از بزرگيا کسب اجازه کردم و
رفتم سمت پله ها! تو راه پله صدای گیتار مي اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم. ........
اگه مي خوای فراموشم کنط تو بذار دوباره من ببینمت واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگيرمت اگه هنوزم ميشنوی تو این صدا رو بیا برگرد و ببين این قلب ما روکه دیگه غبار غم رو دل
نشسته بیا پاک کن این همه گرد و غبارو کوچه
تو بي عبوره این کوچه چه سوتوکوره
........ همه برگشتن سمتم بهنود دست ازگیتار زدن
برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟
اهنگو خراب میکني؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدايي داره همچين که میخونه پنجره ها میلزره رضا برگشت سمتش و گفت:چي کار دارین پسرعمم رو؟
به کنار دستش که خال بود اشاره کرد و
گفت:بیا پسر عمه بیا بشين کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببينن
يكي مردونه بخونه...
لبخندی زدم و رفتم سمتش رضا دوکلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتوني! همون موقع نادیا با نازگفت:انگارکبکت خروس میخونه مهران !
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید
بخونه؟همه چي ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد وگفت:انگار خوشي زده زیر دلت! ابروهامو دادم بالا در حالي که زیر چشمی به نادیا نگاه میکردم که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوش من یه اهنگ شاد بزن! انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن . نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد . بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن: میدونم٬میدونم میدونم خاطرمو خیلی میخوای میدوني خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام ٬ ٬چشم حسودا کور بشه هرچ بلاست به دور بشه بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه نقل و نبات و شيريني مگه میشه تو دل نشی؟ ٬ از اون دو تا چشم سیات الهی که خير ببیني الهی که خير ببیني..... عجب اهنگ به جايي!
دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.
پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .
بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببين چه بساطی راه انداختين!
در حال که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون وگفت:امشب شبه....عروسیه...همگی
بگيد مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف ميرفت.
فرنود بي اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالي که دست ميزد
گفت:دوماد باید برقصه! همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن! تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام .
همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم . یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چیني به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چين نیستم! پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقير اميزي نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدوني خوشم میاد از رو نميري!
خودشو لوس کرد
من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هرکاری بکنه!
بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کني دختر!
بعد از جام بلند شدم و الكي رفتم سمت دستشويي! تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو ميز جا
گذاشتمش! برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش! سریــــع رفتم جلو و گوش رو
از دستش کشیدم. با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو
گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل وگفت:همچين تحفه ای هم نیست!
گوشي رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه
پای لپاش کاشته نه بینیشو عين دلقکا کرده نه لباشو عين بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببيني!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزايي که رو بدنت انجام دادی روکاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد وگفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل وگفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریزکرد وگفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم وگفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم !
.
آوا :
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره!
دستامو تا اونجا ين که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمايي که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم وگفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه....
گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه! زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببين
مگه نه؟!پنجره رو باز کردم!
دیگه ازم نمی ترسيدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن! با
ذوق گفتم:میدوني امروز چه روزیه؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#47
Posted: 28 Oct 2021 00:43
(قسمت سی و ششم)
رومو کردم به اسمونو گفتم:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی
اومد! پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشويي!
تو اینه به خودم نگاه کردم! دستي توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن. دیگه
نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای هين مجبور بودم تل بزنم! تولد چه حس و
حالي داره؟
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟
به چشمای خودم خيره شدم و
گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنين جای خوبي شروع کني؟
!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگي خوب! از دستشويي اومدم بيرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدني بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبي واسه فکر کردن به بدبختیا نیست! صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بيرون. رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم! یه نگاه به کیک یزدیايي که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولين بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنکی خریدم!
و برگشتم خونه! کیکو شمعا رو گذاشتم تو اش زيخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب! دلم میخواست اون روز عالي به نظر برسم.
یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بيرون!
وارد مطب شدم هنوز خبري از مهران و گلسا نبود. تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولين بار به محض ورودش از جام بلند شدم و با خونسردي گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشي!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سرجام! همون طورکه مريفت سمت اتاقش گفت:مثه اینکه خیلی خوشحالي؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولي نیمخواستم اون روزو خراب کنم .
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام! لبخند کجي زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالي که روی پنجه و پاشنه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشي!
باخنده گفت:سلامت باشي!
اومد جلو وگفت:خبريه؟
ابروهامو دادم بالا وگفتم:نه چه خبري؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!
با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:اخه چند روزه....
پریدم وسط حرفش و در حالي که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایين! نشست لب ميز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست.
به هر حال درستشم همینه!
خندید وگفت:بابا من که چيزي نگفتم ناز میکني! سرموگرفتم بالا وگفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه! با تعجب نگاهش کردم.
این از کجا یادش بود؟ یه دفعه تو دلم خالي شد
هیچوقت کسی تولدمو بهم تبريك نگفته بود!
لبخند مهربوني زد وگفت:فکرکردی من تولد
رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم وگفتم:ممنون!
لپموکشید وگفت:این یعني اشتي
دیگه؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولي نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من ميرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگير این بود که چطور یادش مونده!
این که یه نفر تولدتو تبريك بگه واقعا حس خوبي داشت.
برای اول ري بار حس میکردم واقعا وجود دارم. ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بيرون میدونستم از ترس مهرانه که زود ميره نمیخواست
باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همين کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بيرون! لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم !
ماشين تو حیاط متوقف شد.از ماشين پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب بخير!
خواستم برم بالا که گفت:آوا! برگشتم سمتش!
در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم! بعد اومد سمتم!
من:چيزي شده؟
دستموگرفت وکشید سمت در خونش وگفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو بازکنه کلیدو چرخوند و دروکامل بازکرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود! ناباورانه به اطرافم نگاه کردم
مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بيرون
اورد وگفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتي نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگيريش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاشت توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد
بالا ولي با دیدن چشمای خيره من نگران گفت:آوا! اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از
اشک شده بود. شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکني؟چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد وگفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستموگرفت وگفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولي منم سرجام ثابت مونده بودم! همين که برگشت .
کادويي که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم .
جعبه افتاد رو زمين منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا! اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارا ين که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!
قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم
و قفلش کردم! رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زميز به هق هق افتاده بودم حتي نمیدونستم
چرا دارم گریه میکنم! دقیقه ای داشت در ميزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و
همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعايي که خریده بودم! اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو
برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون
طور که اشکام بي صدا پایين مي ريیخت شمعا رو فرو میکردم توش! کبريتو روشن کردم در حالي
که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بين هق هقام با ریتم خوندم:تو...لد!تو... لد!تو...لدت ... ت..با...رک!م..بارک... م.
با..رک... تو...ل....دت..مبارک!...بیا... شمعا ..رو فوت کن!...تا صد سال زنده ...باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!
دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن....
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه!
با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم...
دور حوض لي لي میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه! دستامو بردم بالا و در حال که میدويدم با شادی برای خودم
دست ميزدم. زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شير میوه ها رو میشد با غیض
گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو! همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو
با هم حیاطو دور مي زديم و میگفتیم :تولده تولد!!! شيرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دايي! بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتي گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه!
وقتي مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقي داره تولدته یا نه! لبمو ورچیدم
از جام بلند شدم و در حال که پامو زمين میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد وگفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره! اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعني مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دايي متنفر بودم! یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید. نگاهمو گردودنم سمت زن دايي حواسش به کار خودش بود. یه دفعه خيز
برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض! صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دايي افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همين که خواستم سرمو بلند
کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دايي فریاد ميزد: دختره چش سفید....
ایشالا عذاتو بگيرن جای تولدت! اقاجون رو کرد به زن دايي و گفت:تهمینه خانوم ساکت!
میخوای همه بشنون؟ تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت! ازش ترسیدم .
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازوموگرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم! به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دايي داشت گریه میکرد. اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه.... من از اونجا می ريسم!
منو پرت کرد وسط انباری وگفت:همینجا میموني تا ادم شي فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم ... اقا جون...شهاب!
شهاب بیا منو بنداز تو حوض!
من میترسم!اقا جون! هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمين بلند کردم و از روی
صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت. هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم! زن دايي داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری وگفت:کوفت!زهر مار! لال ش الهی! دستموگذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار مي اوردم تا صدام دیگه بيرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
تولد!این اولين تولدی بود که به یاد م اوردم تولد
چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایين بریزه! بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای
خاموش روش خيره شدم!
همون موقع در باز شد! از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم .
همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو گوشه خونه دید! اومد سمتم وگفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه توکیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبي؟!
دستش که داشت مي اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم! به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟ اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟! سرشو به علامت منفي تکون داد وگفت:که بازگریه کني؟
من:خواهش میکنم! دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم! ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم . من:حوصله ندارم! نگاهم کرد وگفت:میای یا به زور ببرمت؟ !
از قیافش معلوم بود شوخي نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئين شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزويي بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکايي که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم. مهران با کیک بزرگ که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بيرون!با خنده گفت:تولد
تولد ....تولدت مبارک!
همون طور که اشکام ميريخت پايين میخندیدم. کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چي کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتي ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن! با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزويي باید بکنم.
اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگراني گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چيزي زیر لب گفت.
من:چي گفتي؟
_:ارزو کردم!
من:خب چي؟
خندید وگفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترل که
دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجي پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو
گرفت. من:چي کار میکني؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند ! خندم گرفته بود گفتم: نكن !
لبخند زد و گفت : تو كه انقدر قشنگ ميخندي
واسه چي همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایين مهران دستامو بیشتز تو دستاش فشرد. اروم گفتم:چرا این کارا رو میکني؟
هیچ نگفت سرموگرفتم بالا!
منو تو بغل گرفت وگفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش !
بعد از رقص به زور کیکا رو به خوردم داد و غذاهايي که سفارش داده بود رو هم اوردنو
خوردیم! غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم وگفتم:دیگه نمیخوام! سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بيرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و
ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشين!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشين دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چي گریه میکردی؟!
نفس عمیقي کشیدم وگفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالي!؟
نگاهش کردم ولي چيزي نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه ..نه... عالي بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشي؟! متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بيرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکني؟ !
.
مهران:
باز ماتش برده بود. میترسيدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو
محکم گرفتم وگفتم:قبول میکني؟
نگاهش بين حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده. من:چي؟ اب دهنشو قورت داد وگفت:همه این کارا روکردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چي داری میگی؟
دستمو حل داد پايين و گفت:تو چي داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخي میکنم! پوزخندی زد وگفت:مطمئنا زده به سرت!
من:این که الان میبيني دستمه نتیجه یه ماه فکرکردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود....
الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعني چي؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#48
Posted: 28 Oct 2021 14:52
(قسمت سی و هفتم)
در حالي که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعني خونوادت نميدونن!نه؟ !
سرمو به علامت منفي تكون دادم.آهي كشيد و گفت:فكر ميكني اونا قبول ميكنن؟
پس نگران این بود؟!مطمي بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!
گفتم:تونگران اون نباش!
دوباره چشماش پرازاشک شدگفت:به این فکرکردی
که دورو بریات چي دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چيزي مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه...باشه گيريم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه
هات ازت چيزي درباره من بپرسن چي بهشون میگی؟میگی مامانتونو از توکوچه پیدا
کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بيرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتي
خونواده خودشم نخواستنش حتي واسشون مهم نبود میميره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای
اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پايين مي ريیخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختري که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونايي که بهش پشت کرد....پوزخندی زد وگفت:مهران الان داري داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا یکی مثه من خوشش میاد؟! دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم وگفتم:من خوشم میاد!
در حال که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بيرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!
میخوام خوشبختت کنم آوا با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن!
ميرم از اینجا ميرم مثه وقتي که نبودم.
تو هم برو زندگیتو بکن!
نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدي منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چ کار کنم که بفهمی دوست دارم؟! اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم! لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟ دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولي اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفي!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اوني که حیفه تويي !
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم!
الان موقع تصمیم گيري نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستي!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کني؟ دستامو باز کردم ول صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن! از جاش بلند شد و گفت:اون کادو
هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد وگفت:به خاطر همه چي ممنون! امشب واقعا عالي بود.من دیگه ميرم. بعد با سرعت رفت سمت در .
.
اوا :
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟
انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟
یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبي باشم یا خوشحال در عين حال که از طرز بیانش
خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف مي ريفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتي به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه! نمیدونستم باید چ کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصي بگيرم؟
جوابمو نداد . باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده.... پنج دقیقه زل زده بودم به گوش ول جواب نداد! گوش رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام! از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعايي که گوشه خونه بود!
لبخند محزوني زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم وکیکو از رو زم ري برداشتم.زل زدم بهش وگفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسي؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چي کار میکني؟! ببين واست چي کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز. _:واسه اون اینجا چيزي نیست!
_:پس واسه چي عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!
میتونست بگه به تو ربطی نداره. شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد .
رفتم پاي گوشي پيامكي كه اومده بود باز كردم: بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوش و تو دستم فشردم. تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش
رو به رو بشم ولي حالا هفت روزگذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام
درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه! ضربان قلبم تند شد و کفگير از دستم افتاد.
به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا...
اروم.. فقط کافیه درو باز کني و باهاش حرف بزني. رفتم سمت در و بازش کردم سرش پايين بود همين که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام! سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام! همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچ نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد. یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بويي میاد! من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل وگفت:ایشالا قسمتمون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچ نگفتم سرمو انداختم پايين و نشستم رو به روش! زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستي؟
تکیه داد به مبل وگفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم وگفتم:بهم گفتي من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد .
گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه! یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتري! لبخند محوی رو صورتم نشست.
گفتم:من خیل بهش فکرکردم راستش منم یه جورايي ... ادامه حرفمونزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم . مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورايي چي؟
لبموگزیدم وگفتم:چه جوری بگم یعني یه حسايي دارم!
خندید وگفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب ...نمیدونم! خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی !
دستامو فرو کردم بين زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم! مهران به لحن مهربون
گفت:قبول میکني؟
اب دهنمو قورت دادم و سرموگرفتم بالا .
بهم لبخند زد وگفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچ نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببين شاید من کسی رو نداشته باشم ...
شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته
باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه....
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصير خونوادته!
من:واقعا همين فکرو میکني؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد. با نگران
گفتم:پس میشه یه چيزي ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو كم کنم .
چشمامو بستم وگفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟
با تعجب نگاهم کرد وگفت:چي؟
من:میخوام مثه دختراي دیگه ازم خواستگاری بشه!
میدونم خواسته زیادیه اما.... پرید وسط حرفموگفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکرکرد وگفت:باشه! من:چي؟ شونه هاشو انداخت بالا وگفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولي تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافي بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسي دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگيري!
من:اما... اومد نشست کنارم وگفت:دیگه اما نداریم!
من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستموگرفت و حلقه روکرد تو انگشتم. پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال مني!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد وگفت:توکه خجالتي نبودی!
خودمو جمع کردم وگفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگراني گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم .
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم! من:اگه نتونم چي؟
نگاهم كرد و گفتم: من حتي بلد نيستم مثل دخترا رفتار كنم اونوقت. . . . . . انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت:این دختري که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود....
دستشوکشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن وگفت:دیگه خبري از ارمان
نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه! با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسي!من پیشتم! خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه
خونوادت مخالفت کنن چي؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا .
گفت:وقت اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چي؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخوني دختر؟!
من:اما من میترسم! منو محکم فشار داد وگفت:نترس نترس نترس..... داشتم تو بغلش له میشدم حلش دادم عقب و گفتم:چي کار میکني؟ولي همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟ از جام پریدم و گفتم:سوخت !
دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه
سوختگی گرفته بود!مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ..نچ...نچ..
نچ..سوزوندی!
استینموکشیدم پایين و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و
گفتم:همش تقصير توئه! ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک. مهران تکیه داد به کابینت و
گفت:حالا چي بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا وگفتم:نون و ماست!
_:چي؟ دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتي اومدم اینجا نخوردم! ابروهاشو داد بالا وگفت:یکی ندونه میگه بره بريونه اینجوری واسش ضعف میري!
من:تو میتوني بری هر چ دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال وگفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن! برگشتم سمتش و گفتم:مطمئني میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سير نمیشیم یه چيزي هم میخریم دیگه !....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#49
Posted: 29 Oct 2021 00:57
(قسمت سی و هشتم)
من:هر طور خودت راحتي!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی که لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه هایی که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشوگفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت وگفت:اخرین باری که خوردم خیلی سال پیش بود....
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد وگفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!
*********
مهران:
تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حال که به سمت دستشو ين م ريفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقدر بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چندتا خیابون اون طرف تر کنار کیوسک تلفن پارک کردم .
پیاده شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود روگرفتم. _:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون! من:ببخشید خانوم شوهرتون
خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنید! من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!
ببخشید شما میدونستی که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته
باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.
خداحافظتون!
_:الو...الو... گوشی رو یه کم گرفتم عقب !
:_اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتوکشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود! برگشتم و سوار ماشین شدم .
همون موقع تلفنم زنگ خورد. من:بله؟ _:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم! من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم! من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و
امتحاناشونو بدن!
من:باشه!
من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون! _:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگواری!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این !
بعد از این که ناهارمو خوردم به سمت مطب راه افتادم. وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررش برگه ها بود. من:سلام! سرشوگرفت بالا وگفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی !
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟! ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه! بعد به ساعت رو دیوار نگاه کرد وگفت:تو هم زود اومدی! رفتم جلو و تکیه دادم به میز و
گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟ دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو
گفت:به من نگو خانوم من!
بازوموگرفتم وگفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد! لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی! بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!
همون موقع یه نفر وارد شد.
برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود. از رنگ پریدش معلوم بود
که ترسیده! دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر
مشتاق دیدار! با دستپاچکی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چای و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد وگفت:حتما! بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم! دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم
که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم. گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو
گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسرم؟!
اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟! من:خب ناراحت قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟ با خنده گفتم:بله!
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!
خسته میشی ! با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و بپزه و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو
داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست!
من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی!
راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچ نشده مامان مطمئن باش
خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باش من شب میام همه چیو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟ _:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی روگذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید وگفت:خدا به خیر کنه!
من:باز شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن!
تا من هستم از هیچ نترس!
اهی کشید وگفت:باشه!
لبخندی زدم وگفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم !
خندیدم! سرشو خم کرد وگفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم .
عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا. وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو وگفت:الهی قربونت برم پسرم! دستموگذاشتم روکمرش گونه و پیشونیم رو بوسید وگفت:الهی خدا خیر بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد وگفت:باعث و بانی چیزی که توروکشونده اینجا دیگه!
خندیدم وگفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل! همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام
خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکرگفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا وگفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت
گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترل که تو
دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد. مامان دستشوگذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده! بابا زیر چشمی نگاهم کرد.
من:سلام! سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود. با مامان نشستیم روی مبل! مامان بلند
گفت:گلی خانوم!بی زحمت یه چای بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.
نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش! گلی خانوم با یه سینی چای وکیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چای میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
روکردم به مامان وگفتم:مثه این که بد موقع اومدم !
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم! این جملرو بلند گفتم که بابا بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت : ما دوتامون سراپا گوشیم! بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا! آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم
دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من
خیره شد! صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنی؟ پوفی کرد و کاری که
خواستمو انجام داد. به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوع که میخوام دربارش
حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی
نظرتونو بگین! روکردم به مامان وگفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام
ازدواج کنم! بابا هنوز بدون هیچ حرف فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با
نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام! زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت. مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم وگفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم
فکرکنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم میخوره وکی نمیخوره! بابا پوزخند زد.
خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختره که میگی کی هست؟!
من:شمانمیشناسین!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد وگفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟! همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه! با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد وگفت:خب؟
مردد نگاهش کردم وگفتم:بهتره بگم منشیه
مطبمه! مامان دستشو محکم زد تو صورتش!
چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد
ساکت بمونه! گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از
دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای!بد دربارش بکنی چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه
طاقتش تموم شده بود نمیشه اعتماد کرد...
گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده!
برگشتم و نگاهش کردم. اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان
گفت:شما بهيه کمک گلی خانوم میز شامو بچینی !
* مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت. رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.
برای همین متعجب ازکاراش از جا بلند شدم و راه افتادم دنبالش!
از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه!
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم! سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟ من:کدوم!
_:همو زن که تو بیمارستان بود.
نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره! منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور! این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم! نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخای باهاش ازدواج کنی؟ !
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مشکلی با این قضیه داری؟ پوزخندی زد وگفت:مگه نگفتی دوسش داری!
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم!
من:چرا گفتم! سرشو اورد بالا وگفت:خب پس حرفی نمیمونه.
من:یعنی قبول کردین؟
ابروهاشو داد بالا وگفت:مگه همینو نمیخواستی! دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!
فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم. فقط بهش بگو باید ببینمش!
من:منم همینو میخواستم!
میخوام باهام بیاین خواستگاری!
لبخند کجی زد وگفت:خواستگاری؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...