ارسالها: 4109
#51
Posted: 29 Oct 2021 20:34
(قسمت سی و نهم)
من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم! _:خوبه!اما باید بدوني رضایت من دلیلی نمیشه
واسه رضایت مادرت!
اگه بتوني اونو راضي کني خواستگاری هم ميريم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم! من:اهان پس نقشتون اینه! با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میكني
من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگر ميخاستم مخالفت كنم
اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم! من:انتظار داری بعد از اون ماجراها
حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگي خودت تصمیم بگيري مگه نه؟!
منم میخوام این فرصتو بهت بدم!
انگشت اشارشوگرفت بالا وگفت:اما پشیمونیش پای
خودت! من:مطمئنم که پشیمون نمیشم! شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفي باقي نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش!
هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری
نمیخوام راضي بشه فقط میخوام حضور داشته باشه! تو چشمام خيره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتي که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست! سرموتکون دادم و
گفتم:باشه! ولي همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد وگفت:خب دیگه بهتره بریم
پایين! بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله! من:بابا! برگشت سمتم!از حرف که
میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختگي به نفع من بود نمیخواستم همين
شانسی هم که به این راحتي به دست اورده بودم رو از دست بدم! سرمو تکون دادم و
گفتم:هیچ! بریم! بعد از پله ها پایين رفتیم !
وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت ميز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما
نگاه کرد بابا چيزي نگفت و نشست سر ميز!
مامان غر غرکنان گفت:خوبه والا میان منشی
پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بي چشم و رويي پیدا ميشن! قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم.
حقش بود هر چ درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه !
:_باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگيره!
تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چي؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری كي؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همين دختره! مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفي کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزني؟
_:چي داري ميگي؟يعني تو قبول كردي؟
من:مامان!با حرص برگشت سمتم و گفت: مامانو کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بي کس وکار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه! بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن! مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعني تو میگی دختر معصوم خواهر من کم از یه دختره بي کس و کاره؟!یعني دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم! سرمو به دوطرف تکون دادم وگفتم:محض اطلاعت مادر من مطئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتي بهش نزدیک بشم چه برسه به این که
باهاش زندگ کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب
دارن....
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چيزي بگم مامان همشو انگار میکنه و در
اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه! رفتم سمت پذیرايي و درحالي که کتم رو بر
میداشتم گفتم:خداحافظ . و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بيرون.
سوار ماش ري شدم و تکیه دادم به صندل دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم
حد اقل جای شکرش باقي بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولي هنوز هم موافقت بابا برام
عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس! گوشي قدیمیم زنگ خورد. از تو
داشبورد درش اوردم من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چ شد؟
_:همون طورکه خواستي مجبورش کردم شب بمونه! من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ ميزني؟
:_نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم! من:خوبه ببين میخوام
حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش
ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چ کار کردی گذاشتي برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ول هنوزکسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختي به من خبر بده! یادت باشه اگه امير چيزي بفهمه
برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گير بيوفتي!
_:میدونم!
صداشو اورد پایين و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوش رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه گفتم:میدوني الان شوهرت کجاست؟
_:تو هموني که صبح زنگ زدی؟تو كي هستي؟چي از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدرکشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه! من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !! _:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتوني زنگ بز زن سر کار شوهرت ببیني واقعا سر کاره یا نه!شب خوبي رو داشته باشید! اینو گفتم و گوش رو قطع کردم! *********
آوا :
در حالي که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم !
اصلا حواسم به فیلم نبود میترسيدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلايي سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند !
شماره ناشناس بود . من:بله؟
کسی جوابمو نداد . من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد !
با حرص گفتم:مرض داری؟!
..... گوشي رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل. پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم. میترسيدم ولي دقیقا نمیدونستم از چي!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم! رفتم دم پنجره
مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.
انتظار داشتم بیاد بالا ولي نیومد! منم به ناچار
رفتم که بخوابم! فردا ظهر وقتي رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم
چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام! نگاهی سر تا پای من کرد و با بي تفاون سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر ميزم! داشتم
لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه! سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا
ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به ميز! با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده
بودم چپ دستي! به دستم یه نگاه انداختم وگفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم وگفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کني هم با یه نفر رابطه داشته باشي!
نگاهش کردم وگفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه! چشماش گرد شد! یعني فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد وگفت:یعني میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کني؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی! پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پرويي!
دستشو زد به کمرشوگفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غير از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولين دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدوني اگه به دستش مي اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش مي اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکني پس حرف زیادی نزن! _:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی !
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا وگفتم:ما قراره ازدواج کنیم! پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با تو پير دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف ميزني! از جام بلند شدم و
چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم !
به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چيزي فکر میکرد. بعد سریــــع یه پوزخند نشوند رو
لباش و گفت:ترجیح میدم پير دختر باشم تا یکی مثله تو! یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی
کجي روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفتو درحالي که مريفت سمت اتاقش گفت:من مه بي كس و كارم نه بي سواد و بي
پول. تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب
زود از هم میپاشه! چشمامو تو حدقه تکون دادم وگفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم ميرسيم!
فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم! سرشو تکون داد و رفت تو اتاق! آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام. نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبي کردن من بود مشغول نوشتن شدم
ولي فکرمو بدجور مشغول کرده بود. یعني مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعني هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چي؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل این بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگي مشترك چیه چه برسه به این که بخوام به بهترين شکل انجامش بدم! خودکارو به حالت عصبي بين دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی ميز اگه باهاش ازدواج میکردم و
سرم هوو میاورد؟! اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که.... همون موقع صدای
مهرانو نشیدم. !
_:باشه... ساعت
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشي حرف ميزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بي حوصلگي
گفتم: سلام! باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تكون دادم! اومد جلو و خودكارو از دستم گرفت و گفت: خوبي؟ ! بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره! بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگيرم دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم! باز دستمو دراز کردم! دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم وگفتم:نکن! دستشوگرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگيرمش ولي من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد. با
تعجب نگاهش کردم! دستشو اورد پایين خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا
بگو چته! گفتم:هیچ! خواستم بشینم که دستشو دورکمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست! با درموندگي گفتم:به خدا هیچي نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بيرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند! ولي بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولي چنين قصدی نداشت. بدون توجه به حرف
گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتي مریضا میان همینجوری باشي؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرموگرفتم پایين وگفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟! منو کشوند سمت اتاق!
من:چي کار میکني؟
منوکشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟ !
دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسي!
با لبای اویزون نگاهش کردم! لپموکشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش!
هوم؟ فقط نگاهش کردم! لبخندی زد وگفت:خب حالا بگو چي شده! یه ذره هلش دادم
عقب ولي هیچ حركتي نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفي کردم و گفتم:هیچ نیست!
_:هیچ؟
من:هیچ!
منو بغل کرد و گفت:که هیچ!
داشتم له میشدم.
من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه! سرموگرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!
الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور! اروم گرفتم ببینم چي میخواد بگه! پیشونیشو چسبوند به
پیشوني منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد! با چشای گرد شدم نگاهش
کردم! خندید وگفت:دقیقا منم وقتي شنیدم مثه تو شدم!
من:یعني.... یعني.. ادامش تو دهنم نمیچرخید! مهران:اره یعني که با خواستگاری هم موافقه!
فقط یه چيزي! لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزني!
خودموکشیدم عقب وگفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگراني گفتم:چي کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#52
Posted: 30 Oct 2021 02:28
(قسمت چهلم)
:_اخه نداره!
فقط میخوام یه چيزي رو بهت بگم.
اگه خواست حرفي بزنه که با درگير کردن
فکرت یا تهدید یا هر چيز دیگه که تورو منصرف کنه قول بده روت اثری نذاره!
مردد نگاهش کردم .
گفت:چيزي.اسه پنهان کردن نیست!
تو منو میشناسي مگه نه!
یاد اون دختره افتادم که تو خونش بود. یه دفعه قلبم فشرده شد.بغضمو قورت دادم و گفتم:باشه !
:_افرین دختر خوب! چشمای نگرانمو دوختم بهش و گفتم:كي میخواد منو ببینه! نشست روی صندلیشوگفت:همين امشب!
من:چي؟امشب؟
دستموگرفت وگفت:اره!
من:اما من نمیتونم...
_:اما نداریم! گفتم که من باهات میام میشینم تو ماشين حرفاتون که تموم شد خودم میبرمت!
هیچ خطری هم نیست قول میدم!
من:اما اگه یه نقشه ای کشیده باشه چي؟
اون بابايي که من دیدم عمرا راضي بشه!
سرشو تکون داد و گفت:خب اره خودمم مشکوکم! دلم ریخت . نمیخواستم دوباره پامو به کلانتري بکشونه!
من:پس چرا میخوای منو بفرستي پیشش
_:چون گفته اول باید تورو ببینه و باهات حرف بزنه بعدا میاد خواستگاری...
من:این یه کم عجیب نیست!
راستش منم همچين انتظاری از بابا نداشتم ولي چاره دیگه ای نداریم!نمیخوام حالاکه !»
لبخندی زدو گفت:میدونم موافقت کرده حالابه ظاهریا واقعیت نبد زیاد طولش بدیم چون ممکنه همين رضایت که فکر میکنیم الکیه هم به مخالفت
تبدیل بشه. اینجوری کارمون سخت میشه!اونوقت تو هم که منو بدون خواستگاری قبول نداری دیگه هیچ! سرمو انداختم پایين وگفتم:این چه حرفیه؟من قبولت دارم! لبخندی زد و گفت:پس مطمئن باش هیچ نمیشه! فقط کافیه بری باهاش حرف بزني. هرچي گفت تو مصمم باش خب؟!
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم وگفتم:نکنه واقعا یه چيزي هست؟ اخمي کرد وگفت:دستت درد نکنه! من:شوخي کردم! لبخند زد وگفت:خب پس حله! فکر حرف زدن با باباش خیلی برام وحشتناک بود ! اخرین چيزي که ازش دیدم نشون میداد خیلی ادم بي منطقیه! لبامو جمع کردم و به مهران نگاه کردم. _:باز چیه؟ نگراني که بابت حرفای گلسا داشتم با خبري که مهران بهم داده بود چند برابر شده بود .
اهی کشیدم وگفتم:من میترسم!
_:از چي؟
شونه هامو انداختم بالا و تکیه دادم به ميز.
دستمو کشید وگذاشت رو قلبش وگفت:این چیه؟ من:چي؟
_:همین که دستت روشه!
متوجه منظورش نشدم! لبخند مهربون زد وگفت:میبيني چطور ميزنه؟ تازه فهمیدم منظورش
قلبشه!
_:تا وقتي قلب یه مرد اینجوری واسه یه دختر میتپه اون دختر نه باید از چيزي بترسه نه نگران باشه!
چون اون مرد عاشق همه جوره هواشو داره! خودمم حس میکردم که لپام گل انداخت!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:مطمئني؟
_:از چي؟
مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:این که دوستم داری!
از جاش بلند شد دستمو رو سینش فشرد و با حالت عجیبي که تا به حال ندیده بودم گفت:تو چي؟دوسم داری؟ همين که خواستم لب باز کنم منو کشید تو
بغلش و لباشوگذاشت رو لبام! خشکم زده بود! اصلا انتظار نداشتم چنين کاری بکنه!
لباش بدون هیچ حرکتي روی لبام ثابت مونده بود! نبضمو حتي رو صورتم هم حس میکردم!نمیدونستم باید چ کار کنم! این دفعه مثل دفعه قبل نبود. واقعی تر بود. به چند ثانیه نکشید که لباشو کشید عقب ولي همچنان صورتش نزدیک صورتم بود! نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بيرون دادم! اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن! چشماش روی من بود ول من خجالت میکشیدم نگاهش کنم! تمام بدنم به وضوح میلرزید! زبونم بند اومده بود! دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری! لبمو گزیدم! سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم! چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گير کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد.
دیگه برام مهم نبود که كي چي میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتي درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که مهران بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم !
تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد. _:سلام آقای..... صدای مرد ناشناش
که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد. یه دفعه خودمو از مهران جدا کردم! مهران هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد. مرده با شرمندگ سرشو پایين انداخت
وگفت:ببخشید خانوم دکتر گفت امروز منشی نیومده.
پشتموکرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم!
بدون هیچ حرفي درو بست و رفت!
دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:گلسا... بعد چشمامو رو هم فشار دادم.
مهران :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد! متوجه منظورش نشدم. ولي از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم! مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حال که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم! سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بيرون؟ شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه! اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بيرون!
_:مگه جرم کردی؟! هیچ نگفتم! سرشو اورد جلو وگفت:این کارا رو ازکجا یاد گرفتي؟! هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور! خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره! لبامو جمع کردم لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن!
سرمو تکون دادم . و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:اوا؟ برگشتم سمتش! لبخندی زد وگفت:دوست دارم! لبخندی زدم و اومدم بيرون! به مردی که به در خيره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسير در تا
پشت ميز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بدون این که
نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای رفیعی؟! _:بله ... بله !
من:بفرمایید داخل لطفا!
شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود!
بعد از اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم. ساعت هشت بود گلسا نیم ساعت پیش بدون این که حتي خداحافظي کنه از اتاقش بيرون اومد و رفت.
پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!مهران از اتاقش اومد بيرون وگفت:خب دیگه پیش به سوی بابا!
با نگراني نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم! نفسمو بيرون دادم و گفتم:بریم!
کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همين که سوار اسانسور شدیم مهران
دستشو حلقه کرد دور شونم!
من:مهران نکن یکی میبینه!
خندید وگفت:تقصير خودته!
من:تقصير من؟!
سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام! دستشو بازکردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته! در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشين شدیم.
نیم ساعت بعد مهران رو به روی یه رستوران توقف
کرد . یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:هنوز نه نشده! دستاموکه میلرزید مشت کردم و روی
پام فشار دادم. مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟!
سرمو تکون دادم! ماشینو خاموش کرد وگفت:بیا بریم پایين! از ماشين پیاده شدم !
یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خوب به نظر برستم مانتو و شالمو صاف
کردم و دنبال مهران راه افتادم! وارد رستوران شدیم مهران به مردی که پشت ميز نشسته بود
گفت:ميز رزرو اقای مجد! اون مرد به یکی از ميزايي که دورش صندلیايي به حالت مبل چیده
شده بود اشاره کرد وگفت:بفرماييد مهران سرشو تکون داد و دست منوگرفت . با هم رفتیم
سمت ميز و رو به روی هم نشستیم! دستاموگذاشتم رو ميز و تو هم قفلشون کردم و
گفتم:کاش زودتر مي اومد! دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش! اب
دهنمو قورت دادم وگفتم:تو نمیدوني اون روز توکلانتري چیا بهم گفت!
مجبورم کردن برم واسه معاینه! بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاقي بیفته!
دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته !
دستمو از زیر دستش کشیدم بيرون. با تعجب نگاهم کرد گفتم:ممکنه بابات بیاد و ببینه! لبخندی زد وگفت:باشه! همون موقع پیشخدمت اومد وگفت:چي میل دارین؟ مهران سرشو برد بالا وگفت:منتظرکسی هستیم! اونم سرشو تکون داد و رفت! هنوز ده دقیقه نشده بود که بابای مهران وارد رستوران شد .
من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش روکردم به مهران وگفتم:اومد!
مهران برگشت سمت ورودی!
باباش داشت مي اومد سمت ما.
هر دومون از جا بلند شدیم مهران گفت:سلام! اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من من کردم و گفتم:سلام .. اقای مجد! نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد! مهران با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون ميزارم !
باباش نشست پشت ميز و گفت:باشه!
مهران ب من نگاه كرد و گفت:فعلا!
با نگراني نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در! هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد وگفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟! من:نه نه... ببخشید!
بعد سریــــع نشستم سر جام! نگاه خيرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغيير کردی!
حرفي نزدم! پوزخندی زد وگفت:اینطور که یادمه ادم ساكتي نبودی! در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم! اینبار گفت:میخوای همینطور ساکت بشیني؟! سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبي به نظر نميرسيد کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد!
سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چي باید بگم؟!
ابروهاشو داد بالا وگفت:خیالم راحت شد فکرکردم مهران یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده!
نباید خودمو مي باختم میدونستم اون مردي که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولي نباید میذاشتم .
باید میفهمید من همون دخترييم که حقیقتايي که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتي اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟ !
با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنين حرفي رو نداره! خیلی سریــــع به حالت جدی
خودش برگشت وگفت:میدوني زبونت خیلی نیش داره؟!
من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسي کنم! سالته درسته؟! خنده ای کرد و گفت:جالبه! منتظر بودم که بگه چي براش جالبه ولي به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعي که الان به خاطرش اینجاییم !
صدامو صاف کردم وگفتم:میشنوم!
دستاشوگذاشت روی ميز وگفت:اینجورکه معلومه
تصمیمتون جدیه!
با قاطعیت گفتم:بله!
_:میدونم برات عجیبه ولي من نه امروز نیومدم
اینجا که باهاتون مخالفت کنم !
با تعجب گفتم:پس چي؟
دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همين چه موافق
باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه
دختر بي كس و كار ازدواج كرد و رفت!بي كس و كار!این لقبي بود كه هركسي از راه ميرسيد بهم میداد حتي وقتي داشتم نقش یه پسرو تو زندگي بازی میکردم.دیگه برام عادی
شده بود من کسی رو نداشتم اره ول اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره!
گفتم:شاید بي کس و کار باشم ول... حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همين ولي اینجا
اومدم! میخواقانعم کني که برای پسرم مناسبي!
بهم بگو به عنوان یه عروس چي داری که
بهش افتخار کنم! پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقير کنه!میدونستم چيز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولي حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم
من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره .
من واقعا هیچ ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبي واسه پسرتونم .
_:پس چرا تصمیم گرفتي باهاش ازدواج کني؟
فکر نمیکني پسر من لیاقت بهترينارو داره؟! راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسيدم جلوش کم بیارم ولي نباید خودمو میباختم.
گفتم:تا تعریف شما از بهترينا چي باشه!
اخمی کرد وگفت:چطور؟
من:بهترين از دید شما چیه؟دختري که یه خونواده عالي داره!تحصیلات انچناني داره؟ پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزي و با عشق
بهش شام بدی و خونشو واسش تميز كني؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#53
Posted: 30 Oct 2021 22:26
(قسمت چهل و یکم)
من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم!
با تعجب نگاهم کرد .
من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارم ولي من تو این مدت کم چيزايي از
زندگ پسر شما فهمیدم که شما تمام مدت که پدرش بودین نتونستين درک کنيد!
زندگ همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقرکامل زندگي کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام.
بدون تحصیل هیچکس حتي ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چيزاي مهمي هم
هست اقای مجد همونقدرکه پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بي تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره!
خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟
من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغيير بده! لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره! نگاهش کردم سرشو تکون داد وگفت:میدونم با خودت فکر ميكني پرتجربه ی عالمی ولي چه بخوای چه نخوای من چند تا پيراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!
اگه تصمیمت اینه که با پسرم زندگي كني این انتخاب خودته ولي پشیمونیش با خودت!
نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولي دنیای شما دوتا متفاوته!
من:خب یکیش میکنیم!
_:باشه!حرف نیست ولي بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هرکس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدايي نکرده تو زندگیتون اتفاقي افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر.... ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بي سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج
بزرگ از تحقير و تمسخر اماده کن چون کسايي که از این به بعد میبيني هیچکدوم تورو به
عنوان یه عوض واقعي نمیپذیرن.
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:واسم مهم نیست!
ما همدیگه رو دوست داریم!
سرشو تکون داد وگفت:باشه !ول من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چيزي میشه که فکرشو میکني!
من:نه! زندگ من خیلی سخت تر از اون چيزي بوده که شما فکر میکردین!
نگاهم کرد و گفت:خودت معني حرفمو خیلی زود میفهمی! نگاهش کردم و هیچ نگفتم من از پس همه اونا بر مي اومدم مطمئن بودم!
مهران ارزششو داشت. دستشوگذاشت روی ميزو گفت:خب حرفام تموم شد!بهشون فكر كن!تویه
دختر جووني فکر نکن با ازدواج با مهران تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمايي رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی!
من:من نمیخوام با مهران مشکلاتمو حل کنم اقای مجد!
سرشو تکون داد و گفت:ولي اینطور به نظر ميرسه! راستي از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام !
یه جورايي داشت اعلام جنگ میکرد ولي این تهدیدا به من سازگار نبود. سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت ميرسيم خانوم !
.
مهران :
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. گفتم:سلام!
_:سلام مهران خان خوبي؟
من:ممنون!شما خوبي؟
_:مرسي!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه
باهاش کار نمیکنم!
من:خوبه! مطمئني که بازم همون جا ميره؟
_:اره! با قبلی هم همینجا بوده!
من:باشه !فقط کافیه خودتو از امير دور کني!
_:همين کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم
خریدم! من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستايي که اونجا داری هم رابطتو قطع کن!
_:باشه!
من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس!
_:مرسي!
من:دیگه با هم کاری نداریم !
اگه چيزي بود خودم بهت زنگ ميزنم خب؟! _:باشه!
من:پس فعلا خداخافظ! گوشي رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبورد که یه نفر زد به شیشه!
سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایين کشیدم! سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون
تموم شد! یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربــع هم نشده بود.
_:من دارم ميرم!
من:باشه. خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:مهران؟
با تعجب گفتم:بله؟
_:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولي اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشي!
با تعجب نگاهش کردم. دیگه حرفي نزد و رفت.
این یعني همه چي خوب پیش رفته بود؟!
از ماشين پیاده شدم و رفتم تو رستوران. آوا به یه نقطه خيره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتي نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد! لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟
نفس عمیقي کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت! با تعجب گفتم:یعني هیچ مخالفتي نکرد؟
پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه!
من:یعني قبول نکرد!
نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد!
من:پس چي؟!
_:انتظار داشت من کنار بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:ولي ما بردیم
مگه نه! سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا! دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگيريم!
بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم !
چيزي به اومدن بابا و مامان نمونده بود.
کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پيراهن
طوسي پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام! زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شيريني که روی ميز بود انداختم و رفتم سمت ایفون!
قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم.
درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بيرون اومدم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا ! گفتم:سلام!
اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟!
من:مامان! روکرد به بابا وگفت:تو یه چيزي بهش بگو! بابا سرشو تکون داد وگفت:مگه قرار
نشد این بحثو تموم کنیم؟!
مامان اهی کشید و هیچ نگفت! شيريني رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا!
همون طورکه از پله ها بالا ميرفتيم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد!
برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی اوا انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزن لطفا!
بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم واي ميستي! حرف زدن باهاش فایده بود پوفي کردم و به راه ادامه دادم!
دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم .
به چند ثانیه نکشید که در باز شد و اوا تو چهار چوب در ظاهر شد!
یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید.
تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود
سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین! بابا جلو اومد و گفت:سلام! از جلوی در کنار
رفت و گفت:بفرمایید!
صبر کردم تا مامان و بابا زود تر برن! مامان با اکراه به آوا نگاه کرد .
بدون این که چيزي بگه شيريني ها رو داد دستش! آوا به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا!
دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چيز تمومه! لبخندی زد و گفت:کت و شلوار
خیلی بهت میاد!
خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم! اوا شيريني و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید !
مامان و بابا همون طورکه به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به آوا کردم داشت چاي
مي ريخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بي پدر و مادر ابروم ميره!با حرص به مامان نگاه کردم. میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم. سرمو بلند کردم وگفتم:آوا لازم نیست زحمت بکشی
ما اومدیم خودتو ببینیم! همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا آوا هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم!فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم اوا لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش! همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرايي زیاده! خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه! آوا با سیني چاي اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید!
بعد سيني چای رو گرفت سمت بابا. اونم چاي رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود. مامان چاي رو برداشت یه نگاه به چاي انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون !
اوا لبخندی زد و برگشت سمت من!
چاي رو برداشتم و لبخند زدم. اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟
چشمکی زدم و گفتم:لازم بود!
چاي خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شيريني که روی ميز گذاشته بود اشاره کرد و
گفت:میدونم قابل دار نیست ولي بفرمایيد دهنتونو شيرين کنيد! بابا یه شيريني برداشت و
به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید!
اوا چاییشو مزه مزه کرد وگفت:شما لطف دارین! مامان روکرد به منوگفت:مهران این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود! آوا سرشو انداخت پایين به مامان نگاه کردم . ابروهاشو داد بالا و با
رضایت تکیه داد سر جاش !
گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه! بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما
اوا همچنان سرش پایين بود! بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن
جو خطاب به آوا گفت:اینو میدونیم که تو و مهران تصمیمتونو گرفتين پس بحث رو بیشتر
میذاریم روی شناخت ما از شما آوا خانوم!
اوا چاییشو پایين گذاشت و گفت:بفرمایید!؟
بابا نیم نگاهی به اوا انداخت وگفت:میشه درباره خونوادت بگی؟!
من:بابا!
بابا روکرد به منو با جدیت گفت:تو چيزي در این باره به ما نگفتي فکر ميكنم ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟!
آوا با خونسردی گفت:بله اقای مجد شما درست مي فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه!
همون موقع مامان پوزخند زد! باباکه انگار انتظار نداشت اوا چنين جوابي بده گفت:میشنویم!
اوا صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم
یه خونواده بزرگ ولي سالها پیش از خونوادم ترد شدم! بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو
بدونم؟
اوا اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم! بابا با تعجب گفت:یعني چي؟
اوا:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورايي جایي تو اون خونه نداشتم برای همين
یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن!
مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبي!
اوا خیلی جدی برگشت سمتش وگفت:خانوم مجد من داستان نمیگم اینا واقعیته!
مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی! اوا لبشو گزید. بابا با عصبانيت گفت: بس کن خانوم!
مامان گفت:بس کنم؟!
بعد رو کرد به اوا و گفت:جراتشو نداری بکی یکی از اون دخترايي که از خونه فرار کردن مگه نه؟!
اوا بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعني چي؟
مامان از جاش بلند شد وگفت:ازکارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!
اوا در حال که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه
گفت:بهتر نیست اول گوش کنيد بعد قضاوت؟
من هنوز حرفم تموم نشده!
_:ول من حرفم تموم شده من عروس خیابوبي نمیخوام!
دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم وگفتم:مامان!
همين الان از اینجا برو بيرون !
با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:مهران این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدوني چیه خوب نقشه ای کشیدین ولي این جواب نمیده!
اوا با تحکم گفت:اینجا خونه منه مهران تو حق نداری مادرتو از اینجا بيرون کني!
با تعجب برگشتم سمتش اوا از جاش بلند شد وگفت:خانوم مجد من شما رو درک میکنم!
هرکس دیگه ای هم بود عکس العمل شما رو نشون میداد! ولي بهتر نیست منطقي باشید؟!
من حتي حاضرم شما رو ببرم و خونوادمو نشونتون بدم تا باورتون بشه من بي کس وکار نیستم!
مامان با غیض گفت:خفه شو!من چرا باید حرفتو باور کنم؟فکر کردی من مثه پسرم خام حرفات
میشم؟نه خانوم اشتباه فکر کردی.
رو کرد به بابا و گفت:من ميرم! تو اگه میخوای اینجا بمون! بعد رفت سمت در! بابا از جاش بلند شد و با تاسف سری تکون داد وگفت:خرابش کردین!
بعد دنبال مامان راه افتاد!
آوا دستاشو مشت کرد ده بود و تند تند نفس میکشید.خواستم یه ی چيزي بگم که نشست روی صندلي و چشماشو که پر از اشک شده بود ازم قایم
کرد وگفت:برو مهران!
من:آوا من نمیدونستم... سرشو تکون داد وگفت:خواهش میکنم!تنهام بذار!
یه قدم رفتم عقب. سرشو تکیه داد به دسته صندل و گریش به هق هق تبدیل شد!
نه این چيزي نبود که من میخواستم!
نباید میذاشتم این اتفاق بیفته!
دستشو گرفتم وگفتم:بلند شو!
اونقدر محکم دستشوکشیدم که از روی مبل کنده شد!
با چشمای خیسش که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه کرد! نفسمو با حرص بيرون دادم و گفتم:راه
بیفت بريم! گنگ نگاهم کرد. دستشو کشیدم و گفتم:این عذاب باید تموم شه! همون طور
که از خونه بيرون میکشیدمش گفت:کجا داری ميري؟ از پله ها پایين رفتم و کشیدمش
سمت ماشين و گفتم:میفهمی!
سوار ماشين شدیم! ماشینو روشن کردم. اوا با تعجب گفت:کجا ميري مهران؟!
من:ساکت باش! بشين! میفهمی!
اشکاشو پاک کرد و گفت:یعني چي؟!
نباید بدونم کجا داری منو میبري؟اونم با این عجله؟ سرمو به علامت منفي تکون دادم. دستشو گذاشت رو داشبود و چرخید سمتمو گفت:یعني چي؟! سرعتمو زیاد کردم و گفتم:اگه بدوني میخوام کجا برم دنبالم نمیای !
تو هر خیابوني که میپیچیدم آوا مردد نگاهم میکرد تا این که رسیدم به اتوبوبان . اوا یه نگاه به تابلو ها کرد و گفت:داری از شهر ميري بيرون؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
حس کردم ترسیده .گفت:یعني چي؟داری منو کجا میبري؟!
همون طور که نگاهم به جاده بود
گفتم:نترس جای بدی نميريم!
با اخم گفت:بهم جواب سر بالا نده!
خندیدم! واقعا ترسیده بود!
با لحن شیطنت اميزي گفتم:خودت چي فکر میکني؟!
اب دهنشزو قورت دادوگفت:به خدا اگه نگی خودمو میندازم پایين!
قفل مرکزی رو زدم وگفتم:نمیتوني!
اروم زد به شونمو گفت:کجا داری ميري؟
اینبار خندم به قهقهه تبدیل شده بود این آوا رو بیشتر ميترسوند. همون طور که میخندیدم گفتم:تو چرا اینقد ترسويي!
اخه من دلم میاد تورو ببرم جايي که بد باشه؟
با حالت عصبي گفت:نخند
من:واقعا فکر میكني میخوام کجا ببرمت؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:نمیدونم!اینجا چيزي نیست! با لحن التماس گونه ای گفت:مهران!
من:جانم؟
_:کجا داریم ميريم؟!
هیچ نگفتم دستشو حلقه کرد دور بازوموگفت:کجا؟
دیگه نمیخواستم صبر كنم تا بیشتر از این نگران شه ولي هنوز یه چيزي تو دلم قلقلکم
میداد!گفتم:داریم ميريم عقد کنیم!
با تعجب گفت:چي؟!
از اونجايي که مدارکش به خاطر
این که تحویلشون بدم به اقای حیدری دست من بود.شناسنامشو از تو جیبم در اوردم و
گفتم:ایناها ببين همه چي امادس!قراره بریم بيرون شهر عقد کنیم یه جايي که دست
هیچکسی بهمون نرسه . خونه و مطبم میدم علی برام بفروشه راحت زندگیمونو میکنیم!نظرت چیه؟! از طرز نگاهش فهمیدم هیچ جوره حرفم تو کتش نرفته. لبخندی زدم وگفتم:دیگه نیازی نیست نگران خونوادم باشي!
_:تو...تو چي داری میگی؟!
لبخندی زدم و گفتم:چیه خوشت نیومد؟
_:مگه دیوونه شدی مهران؟!
لحن جدی به خودش گرفت و گفت:برگرد !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#54
Posted: 31 Oct 2021 01:30
(قسمت چهل و دوم)
من:چرا؟
با اخم گفت:برگرد!نمیخوام اینجوری بشه .
_:یعني تو دوسم نداری؟
اهی کشید وگفت:چون دوست دارم بهت میگم برگرد! این راهش نیست مهران! نباید فرارکنیم! لبخند کجي گوشه لبم نشست خوشم مي اومد که با این سن کمش همه چيزو واسه خودش خوب
تجزیه و تحلیل میکنه. دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:برگرد! دستشو پس زدم و گفتم:دختره خوب به نظرت این نقشه زیادی واسه من بچه گونه نیست؟!
_:یعني.... نذاشتم حرفشو ادامه بده!
لبخندی زدم و گفتم:اره داشتم شوخي میکردم .حتي اگه بخوام بدون اجازه اونا ازدواج کنم نیازی به فرار کردن نیست. اخم شيريني کرد و گفت:دیوونه! خندیدم و گفتم:خوشت نیومد؟!بیشتر مواقع دخترا باید از این همه عشق پس بیفتن!
با خیال راحت تکیه داد به صندلیشوگفت:من عشقمو با منطقش دوست دارم!
خنده ای کردم وگفتم:بالاخره ازت اعتراف گرفتم! لبخندی زد وگفت:حالا مگی کجا ميريم؟!
من:نمیتوني صبر كني؟
ابروهاشو برد بالا یعني نه!
به تابلويي که تو جاده بود اشاره کردم!
نگاهی کرد وگفت:قم؟
من:نه!
_:پس اصفهان!
من:نه!
_:پس چي؟ اهواز؟!
خندیدم و گفتم:حالا اون یه چيزي نوشته دقیقا که نباید اونجا بریم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:خب من چه میدونم!
من:داریم ميريم یزد !
با صدای بلند طوری که مجبور شدم چشمامو رو هم فشار بدم گفت:چي؟
من:داریم ميريم دنبال خونوادت!
_:که چي بشه ؟
من:که ببیننت !
:_من نمیخوام ببینمشون!
من:منم نمیخوام کسی به تو بگه بي کس وکار!
یه چند ثانیه ای ساکت بهم نگاه کرد بعد گفت:ترجیح میدم بهم بگن بي کس و کار تا با اون قوم لوط دوباره رو به رو بشم!
من: ولي لازمه! دست به سینه با حرص تکیه داد به صندلیشو گفت:خودت تنهايي برو ببینشون! لبخندی زدم و گفتم:ولي الان داریم با هم ميريم!
چشماشو ريز كرد و با شيطنت گفت : ولي تا من بهت ادرس ندم نميتوني پيداش كني!
زير چشمی نگاهش کردم و گفتم حالا ببين پیدا میکنم یا نه! نگاهم کرد و گفت:خداییش جدی
میگم!بیا برگردیم!
من:باید ببیننت!
_:واسه چي؟فکر کردی خوشحال میشن؟! اهی کشید و گفت:هه!هیچکدومشون وجدان نداشتن!من:نمیخوایم بریم خوشحالشون کنیم!
میخوایم بریم حقشونو برسيم با تعجب نگاهم کرد! لبخندی زدم وگفتم:دیگه اینو باید صبر داشته باشي! مردد نگاهم کرد اما بعد نگاهش روی صورتم ثابت موند . سنگیني نگاهش قلقلکم میداد نیشخندی زدم و گفتم:چيزي رو صورتمه؟
_:نه! من:پس داری چیو اناليز میکني؟!
نگاهشو ازم گرفت وگفت:هیچي!
لبخندی زدم وگفتم:به هیچي همين جوری زل ميزني؟!
سرشو انداخت پایين و گفت:چرا اینقد شلوغش میکني داشتم نگاه میکردم دیگه!
لبخندی زدم وگفتم:باشه نگاه کن!
صورت ما تقدیم به شما!
خمیازه ای کشید و گفت:حداقل صبح راه مي افتادی میخوای تو شب رانندگي كني؟!
من:نه! هر وقت خسته شدم ميزنيم کنار!
لبخندی زد و گفت:حالا واجب بود؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و
گفتم:اره!مامانم حق نداشت اینجوری باهات حرف بزنه.
_:بستکی داره !ما که تو موقعیت اون نیستیم! پوزخندی زدم وگفتم:میدوني از این حرصم میگيره نمیدونه واسه كي داره خودشو به اب و اتیش ميزنه! _:دختر خالتو میگی؟
من:اره!
موهاشو از تو صورتش کنار زد و من:نمیخواستم بگم که بين مامان و خاله خصومت پیش نیاد ولي حالا میبینم چاره ای
نیست مستقیم و غير مستقیم باعث میشه از دستش کفری بشم!
سرشو تکون داد و دیگه چيزي نگفت!
طرفای صبح بود اوا سرشو تکیه داده بود به شیشه خیلی وقت بود خوابش
برده بود ول من اصلا خوابم نمی اومد!
به تابلويي که داشتم بهش نزدیک میشدم نگاه کردم روش نوشته بود به روستای علی اباد خوش امدید! زیر چشمی به آوا نگاه کردم و گفتم:دیدی پیداش کردم! وارد فرعي شدم بعد از رد کردن یه جاده خاکی به یه خیابون رسیدم که دورشو خونه های قدیمی گرفته بود. چراغای برق هنوز روشن بودن کسی هم تو خیابون دیده نمیشد! اروم دستموگذاشتم روی شونه آوا و تکونش دادم! یه کم جا به جا شد....
من:آوا؟!
دستمو پس زد!
من:پاشو!
صورتشو جمع کرد وگفت:خوابم میاد!
خندم گرفته بود تا به حال وقت خواب باهاش مواجه نشده بودم.زدم رو شونشوگفتم:پاشو
میگم! رسیدیم! از جاش بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت:هااان؟
نگاهش کشیده شد بيرون ماشين یه دفعه چشماش باز شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد وگفت:رسیدیم؟
با ذوق گفت:خودشه!
به یکی از درا اشاره کرد و گفت:اینجا مغازه حاج جعفر بقاله! با ذوق گفت:ببين ببين اون خونه خالمه! برگشت سمتم و گفت:چه جوری پیدا کردی؟! شونمو
انداختم بالا و گفت:من فقط راهو رفتم! خودش پیدا شد! لبخندی زد و به جلو اشاره کرد و
گفت:همینجا رو بگيري و بری بالا به یه کوچه ميرسي که دمش باغه اونجا خونه اقاجونمه!
همين که خواستم حرکت کنم یه دفعه گفت:وایسا! من:چیه؟! نگاهم کرد وگفت:من .. من
نمیتونم باهاشون رو به رو شم!
سرمو تکون دادم و گفتم:نگران نباش!
دستشو گذاشت روی سینش یه نفس عمیق کشید و گفت:فکر میکت چي کار کنن؟ راه افتادم و گفتم:میفهمیم !
.
اوا :
رسیدیم به در خونه اقاجون!ضربان قلبم تند شده بود. گفتم:همینجاست !
مهران ماشینو متوقف کرد به در بزرگ چوبي نگاهی انداخت و گفت:اینجاست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادنم.
بعد گفتم:الان زود نیست؟
شاید خواب باشن یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:بیدارشون میکنیم!
من:اخه نمیشه که!
ماشینو خاموش کرد و گفت:خوبم میشه!
پیاده شد! یه نگاهی به لباسام کردم وگفتم:اینجوری بده! کاش با خودم چادر م اوردم!
سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس! نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای
اینجا! در ماشینو بازکرد وگفت:بیا پایين! خودش رفت سمت در ولي من هنوز مردد بودم
که اصلا پیاده بشم یا نه! پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود. مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد!
دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم. چشمام خيره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد! پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ول قدش به مهران مي ريسید اول نشناختمش ولي با دقت به صورتش فهمیدم که شهابه!بزرگ شده بود ولي فرم صورتش هنوزهمون طوربود! مهران داشت باهاش حرف ميزد . دیگه طاقت نیاوردم دروبازکردم.
شهاب یه نگاته به من انداخت مهران به من اشاره کرد و یه چيزي بهش گفت :انگار منو
نشناخته بود! پیاده شدم و ایستادم کنار در مهران روکرد به منوگفت:بیا بریم داخل! با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم! شهاب بدون این که به صورتم نگاه کنه در حال که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم مجد! سرمو تکون دادم ولي چيزي نگفتم! مهران
دستمو گرفت و گفت:نگران نباش! دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی شهاب بود که
سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره! شهاب گفت:شما باشين تا من برم حاج اقا
رو صدا کنم! چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر! نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزايي که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکايي که از اقاجون خورده بودم یادم مي اومد!دست مهرانو محکم ترگرفتم!
شهاب اومد دم در و گفت:بفرمایيد تو!
وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . مهران سرشو کج کرد و گفت:خودشه!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم! زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه! مهران به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای کریمی !
اقاجون از جاش بلند شد عصاشو گذاشت روی زمين و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از
عصا استفاده کنه!
دست مهران رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولي همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم! اقاجون باهاش دست داد وگفت:ببخشید به جا نمیارم! مهران:من دکتر مهران مجدم!ایشونم همسرمه! با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خيره شده بود. صورتش هیچ تغیريی نکرده بود حتي به خط و چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود. خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولي به روی خودش نیاورد! رو کرد به مهران و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد!
مهران به من اشاره کرد و گفت:نشناختين؟نوتون آوا! با این حرف شهاب سرشو بلند کرد و گفت:آوا؟! شهاب تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم! برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت!
_:ول ... برگشت سمتش وگفت:ميري تو خونه با هیچکسی هم حرف نميزني! شير فهم
شدی! شهاب دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون! اقاجون با نفرت نگاهی به من کرد
وگفت:من نوه ای به این اسم ندارم! یعني اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن
پشیمون نشده بود؟!
دست مهرانوکشیدم وگفتم:بیابریم! ولي مهران یه ذره هم از جاش تکون نخورد! گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنيد میميره!
اقاجون صاف ایستاد وگفت:اشتباه اومدی اقا!
من این دخترو تا به حال ندیدم!
مهران پوزخندی زد وگفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتي از اینجا رفت اینجوری نبود! اقاجون صداشو برد بالا وگفت:انگار حرف حساب حالیت نیست! همون موقع از پشت سر صدای اشنايي به گوشم خورد! _:چه خبره حاجي؟! برگشتم . به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه!
چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش... اصلا یادم نمیاومد كي دیدمش!
زیاد به دیدنم نمی اومد ولي هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه! یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا كين؟ اقاجون گفت:برو تو خونه فرحناز! بدون توجه به خشم اقاجون درست مهران رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان !
مامان با تعجب نگاهم کرد. اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟! بعد روکرد به منو مهران و گفت:برین از خونه من بيرون!
مهران با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکني آوا رو نمیشناش پس چرا اینقد جوش اوردی! مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چي میگن؟
اقاجون که از خونسردی مهران بیشتر عصبي شده بود گفت:ببين پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بيرون ما تو این ده ابرو داریم! برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقيرم کنه؟!
اما من اون اوايي نبودم که اینجا رو ترک کرد .
دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم.
برگشتم سمت اقاجون و با شهامتي که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم! دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولي دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کني؟
رو کردم به مامانم که الان تا پایين پله ها رسیده بود وگفتم :میبيني مامان من اوام!
پوزخندی زدم وگفتم:همون دختركوچولويي که بين این گرگا ولش کردی و رفتي اینايي که یه عمر شکنجم کردن و بعد عين
یه سگ مرده از خونشون انداختنم بيرون!
بغضي که باعث لزرش صدام شده بود قورت
دادم وگفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!
بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟
لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض.
مامان بهت زده به ما نگاه میکرد. اقاجون با حرص گفت:برین بيرون از خونه من!
من:نه اقاجون دیگه نميرم! دیگه نمیذارم منو از چيزايي که حقمه محروم کني!
اقاجون دستشو دراز کرد سمت
در و گفت:تو اینجا هیچ حقي نداری!
اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین!
اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر داشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد! مهران که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختري که جلو
روتون میبین ري همونر دختريه که تمام زندگیش شکنجش دادين ازش خواستين یکی دیگه
باشه!نوه شما یه دختريه که حتي بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه
یه دختر رفتار کنه حتي بلند نیست لباس دخترونه پوشه! دستمو کشید و گفت:خوب
نگاهش کن !دختري که میبيني شرف داره به صد تا پسر لااوبالي. این همه سال با بدبخت
زندگي کرده فقط واسه ین که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگي عادی رو ازش گرفته!
دست مهرانو کشیدم و گفتم بیا بریم!
اون بي توجه به من ادامه داد:ولي خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختريه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بميره. خوب ببینش واسه خودش خانومي شده درست....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#55
Posted: 31 Oct 2021 01:31
(قسمت چهل و سوم)
عکس اون چيزي که میخواستي!
شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نميترسي چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن
زندگي رو به کامش تلخ کردی؟!
با گریه دست مهرانو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم! دستشو از تو دستم ب ريون کشید وگفت:حرفام تموم نشده! زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه!
نه برای جنسیتش واسه شخصیتش.
تا شاید شما بفهمين تو کار خدا هر چقدرم دخالت کني همه چيز به خواست اون میچرخه!
بعد دستموگرفت وگفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم اقاجون همون طور خشکش زده بود....
. یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولي حتي یه قدم هم جلو نیومد!
انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولي اینا همش خیال بود. داشتیم به سمت خروجي
ميرفتيم که در باز شد و دايي در حالي که تلو تلو میخورد وارد خونه شد. دستشو برد بالا و با
لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه! باور نمیکردم این دايي باشه که مست کرده.
رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج علی اکبــر . اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل
کني حــــــــــاجي میدوني یه هفتس خونه نیومدم؟! بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا
تعادلشوحفظ کنه! مهران ارومگفت:این کیه؟! همون طورکه بهت زده به دايي خيره شدم
گفتم:داییمه! دايي به مانگاه کردوگفت:مهمون باکلاس اوردی خونت حاجي! بعدتو
چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم! خواست بیاد سمتم که مهران
جلوشو گرفت و گفت:هوی! دايي زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش! بعد
به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟!
مهران حلش داد عقب افتاد روی زمين.
مهران نگاهشو از اون گرفت و درحالي که به اقاجون پوزخندی ميزد گفت:چوب خدا صدا
نداره حاج علی اکبر بزرگ! رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میكني لیاقت
دارن؟
با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دايي نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!
اصلا چرا مهران منو اورد اینجا؟! که چي بشه؟ همون موقع مامان گفت:صبر كنيد!
مهران بي توجه بهش رفت سمت خروجي اقاجون گفت:کجا ميري فرحناز؟! مامان با حرص گفت:تو بهم گفتي دخترم مرده!نگفتي از خونه بيرونش کردم! اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا ميري با توام؟
برگشتم عقبو نگاه کنم که مهران دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بيرون برد.
دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا! زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه
برو بشين تو ماشين!
من:مگه نمیبيني مامانم چي داره میگه!
منوکشید سمت ماشين صدای
اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتي دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست !
سوار ماشين شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه. مهران شیشه رو پایين داد! به مامان
نگاه نمیکردم به رو به رو خيره رشده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم!
در حال که گریه میکردگفت:اونا بهم نگفتن با توچکارکردن !من فکرکردم مردی. اهی کشیدم و
گفتم:اره مردم! من وقتي به دنیا اومدم واسه شما مردم!
_:تو داری اشتباه میکني دخترم!
برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم ... اشتباه کردم که باز
برگشتم اینجا.. اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه! رو کردم به مهران و گفتم:بریم! مامان دستشو اورد داخل ماشين و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو. من:هیچ نمیخوام بشنوم! مهرانو خطاب قرار داد
و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم! مهران نیم نگاهی به
من کرد وگفت:سوار شين مادر! من:چي داری میگی؟ مامان با خوشحالي گفت:ممنون پسرم!
مهران رو کرد به منو گفت:پیاده شو بذار مادرت سوار شه! دست به سینه نشستم سر جامو
گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نميريم! مهران سرشو تکون داد وگفت:مادر بیاین از
این طرف سوار شين! بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه! بعد سوار
ماشين شد. مامان گفت:برین سمت خونه من! مهران باشه بهم بگين از کجا باید برم!
من:مهران! اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم! رو به روی یه
خونه کوچیک اجری ماشين متوقف شد.
یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت
اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها مي اومدم منو راه میداد؟! اونا پیاده شدن ولي من همچنان سرجام نشسته بودم....
مامان رفت سمت خونه مهران اومد در طرف منو بازکرد وگفت:پیاده شو!
با بغض خواهرايي که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون. مامان با ظرف میوه اومد و نشست روبه روی ما. مهرانگفت:زحمت نکشید. مامان بشقابو پرکرده بودگذاشت جلوی مهران و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه! مهران سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین! من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم! دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر كسي خطاب نشده بودم. حتي فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دايي همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولي سرم اونقدر پایين بود که کسی نبینه. مامان گفت:چند وقته ازدواج
کردیم؟ مهران نگاهشو سمت من کشید وگفت:هنوز ازدواج نکردیم.
مامان گوشه لبشو گزيد...
و گفت:یعني هنوز نا محرميد؟ مهران سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت اینكه
بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم! چشم غره ای به مهران رفتم که
جوابش فقط یه لبخند بود.
مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید.
حتي که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت.
کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستي تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد مهران باشه .
خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم.
مهران گفت:شما میتوني با ما بیاین تهران خونه
آوا تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟
قبل از این که مامان چيزي بگه گفتم:لازم نیست!
مامان با ناراحتي گفت:اوا جان! پوزخندی زدم وگفتم:هه!جان؟ مهران نیم نگاهی به من کرد بعد روکرد به مامان وگفت:من میخوام یه تماس بگيرم میشه برم تو حیاط! میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولي نمیتونستم اعتراضي بکنم .
مامان گفت:باشه پسرم! مهران هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتي و شروع
کردم به بازی کردن با انگشتام! دستشو جلو اورد وگذاشت روی دستام وگفت:خوشحالم
که زنده ای! دستمو از زیر دستش کشیدم وگفتم:مگه فرقي هم میکرد؟
دوباره خودشو بهم
نزدیک کرد و گفت:من از هیچي خبر نداشتم!
سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و
گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کني!
_:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم!
برميگرده ب خيلي سال پيش؟!
من:چه فایده ای داره؟
:اونا نمیذاشتن ببینمت!
پدر خودم منو از خونه بيرون کرد که نتونم ببینمت! من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون
وانستادی ؟! گذاشتي هرکاری میخوان با دخترت بکنن؟میدوني چه کتکايي که ازشون
نخوردم؟چه حرفايي که نشنیدم. هر بار مي اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کني و
دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و مي اومدم
سمتت ازم فرار میکردی.. چرا؟ا
گه منو نمیخواستي چرا منو به دنیا اوردی!
چرا وقتي دیدی
دخترم همون موقع منو نکشتي؟!
با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسيدم بهت
نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن!
من:دیگه میخواسي چ کارم کنن؟از هفت روز هفته تنبیه میشدم. موقع تفریــــح و خوش که
میشد ميزدن تو سرم که تو پسريو انتظار داشتن عين يه ادم چهل ساله رفتار كنم.حالیشون نبود من یه بچه ام. هر چقدر میخواستن تحقيرم میکردن... دیگه میخواستي با یه دختر بچه چ کار کنن؟
صدام کم کم داشت بالا ميرفت مامانم که چشماش پر از اشک رشده بود گفت:من هر
روز مي اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ول نمیذاشتن. . هر بار دربارت
حرف ميزدم خبرش ميرسيد که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر
بکشی!
من :بس کن! نمیخواد از این که هست خراب ترش کني. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبابي که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتي از درد کمر بندايي که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتي حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم... اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتي حالاکه دیگه بهتون احتیارج ندارم بازم دست ازسرزندگیم برنمیدارین...
به خاطر شماها چه حرفايي که نشنیدم !
خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولي
میدوني جواب این همه مقاومت من چي بود؟
این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابوني
ام! میدوني چرا الان اینجام؟چون مادر مهران برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چي؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتي خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگي کردم هم قبولم نکردن. میدوني چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بي ارزشه واسه کل دنیا بي ارزش میشه!
_:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلايي سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی! صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتي بچم کو؟یعني نخواستي حتي جسدمو ببیني؟
با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاش شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همين کسی
چيزي نشونم نداد. خدا شاهده برات حي مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ
میگن! گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن. منو تو بغلش گرفت و گفت:توروخداگریه نکن!من پشیمونم...حاضرم هر كاري كنم بفهمي پشيمونم!وقتي خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم. اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد.
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط! مهران داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریــــع گوشیش رو خاموش کرد و با نگراني گفت:چرا گریه میکني؟ دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم !
مهران که هنوز گیج بود گفت:چ شده! دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم! همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا ميري اوا؟ مهران برگشت سمت اونو گفت:چ شده؟ بیخیال مهران شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم! تکیه دادم به ماشين نمیدونستم چرا
مهران از خونه بيرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق
کشیدم.بالاخره مهران از خونه بيرون اومد.
اومد جلو و گفت:خوبي؟ سرمو به علامت مثبت
تکون دادم صورتمو بين دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کني! اهی کشیدم
وگفتم:پس برای چي اوردیم؟ منوکشید تو بغلشوگفت:که بفهمن کیو از دست دادن!
لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دورکمرش حلقه کردم و سرمو فروکردم تو سینش!
ارامش واقعی من اینجا بود. دستشوکشید روکمرم وگفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟
من:میخوام برگردم!
_:ما باید با مامانت برگردیم!
سرموگرفتم بالا و نگاهش کردم. لبخندی زد و گفت:چیه؟ با ناراحتي گفتم:چرا باید بیاد؟
چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم!
اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم! پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه!
بعد دستموگرفت و با هم سوار ماشين شدیم .
بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم
برگشتیم. نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حتي هم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای
همين بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم! دو ساعت میشد که تو جاده
بودیم. کت مهران رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد! لبخندی زد و
گفت:فدای سرت! نیم نگاهی به مامان که پشت ماشين خوابش برده بودانداختم.
نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفا ين که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت
کرده بودم که سریــــع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غير از این بود نمیتونستم زندگي
کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به مهران و گفتم:اخه خیلی
بهت مي اومد! نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی! سرمو تکیه دادم به
صندل و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیت! _:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی
هم به هم میایم! خيره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو
واسم فرستاد. نباید از دستش میدادم . مهران بهترين مردي بود كه تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترين ادم. یاد اون شبي افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنين نعمت
بزرگ روتوزندگیم داشته باشم.
همون طورکه نگاهش به جاده بودگفت:چیه خوشگل ندیدی؟
نوچي گفتم و بازم بهش خيره شدم.
لپموکشید وگفت:شیطون شدی !
با خنده لبموگازکردم وگفتم:نشدم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا وگفت:نشدی؟!
سرمو به دو طرف تكون دادم ! سرشو کج كرد همونطور كه نگاهش ب جلو بود گفت: ميخاي تا رسيديم تهران بريم محضر؟سرمو بردم عقبو باتعجب نگاهش کردم لبخندی زدو برگشت سر جاش! تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم نزدیکای
تهران بودیم. مهران سر یکی از ایستگاه های سر راهی ایستاد و از ماشين پیاده شد مامان بیدار
شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم. سرشو اورد جلو وگفت:آوا؟ چشمامو
بستم که فکرکنه خوابیدم. دستشوگذاشت روی شونم ولي چيزي نگفت ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#56
Posted: 1 Nov 2021 02:29
(قسمت چهل و چهارم)
سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . مهرانو دیدم که دم کیوسک
تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.
تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت.
گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه
بحث وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم! وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که
خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:آوا چیپس و پفکر
خریدم دوست نداری؟
مامان گفت:خوابش برده!
مهران:جدی؟این که همین الان بیدار بود!
بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:آوا؟
یه کم جا به جا شدم ول انگار فهمید که
بیدارم! اروم تکونم داد وگفت:پاشو دختر!
مامان گفت:بذارین بخوابه!
مهران بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو بازکنم. نگاهش کردم و در حال که سعی
میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟ مهران با لبخند شیطنت باری
گفت:برات خوردنی خریدم!
بعد به پلاستیک اشاره کرد. پوفی کردم و گفتم:باشه بابا!چیزایی تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع مهران گفت:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم
گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد.
مامان گفت:ممنون ! لطف کردی! یه نگاه به پلاستیک انداختم به ناچارکیک رودر اوردم و بدون هیچ حرف فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس
میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم.
نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم.
برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود.
تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.مهران ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدنم به خاطر نشستن تو
ماشین درد گرفته بود. کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد. مهران کش و قوسی به
بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد وگفت:من میرم یه کم استراحت کنم!
یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!
اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه.
لبمو جمع کردم وگفتم:برای شام میای بالا؟
سرشو تکون داد وگفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنیم رستوران! سرمو تکون دادم.
نیم نگاهی به مامانم کرد وگفت:من فعلا میرم! بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه! بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد !
در خونه رو بازکردم وگفتم:بفرمایید! مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کرد چشمم خورد به شیرینی وچاي هاي که روی میز بود. شالموانداختم روی مبل ورفتم
سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا! اهمیت ندادم شیرینی چا ين رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟!
سرشو تکون داد و کیف بزرگ که زیر چادرش بود بیرون کشید وگفت:اره دخترم! چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم! یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:چیزی میخورین بیارم؟ _:نه عزیزم
زحمت نکش! به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنی میتونین برین
اونجا! خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم .
یه نگاه به اتاق کرد وگفت:اینجا در نداره؟
من:برین اون طرف از حال دید نداره!
کتری رو پراب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن
مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت
خیلی قشنگه! سرمو تکون دادم وگفتم:اینجا خونه من نیست خونه مهرانه! لبشوگزید و
گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنید؟
لابد میخواست منو نصیحت کنه .
یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟!
گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش ماله مهرانه من چیزی از خودم اینجا ندارم. _:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟
نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم.
من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد.
_:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟ یه تای ابرومو دادم بالا وگفتم:فرقی هم میکنه؟
_:اخه شما هنوز به هم نامحرمین!
چشمامو تو حدقه گردوندم وگفتم:مهران از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم.
میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چ فکر میکنه.
سعی کرد خودشوبی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟
اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم! با نگرانی گفت:تنها؟!
پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم....
با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره!
نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتی بگم همه چیز از اون اول خوب
بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.
همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم اهی
کشید و گفت : به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن.
من: اتفاقای بد جزوی از زندگ منه!
سرشو انداخت پایین و گفت:چ کار کنم که منو ببخشی؟! نفس عمیقی
کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچ ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!
من بی کس بودنو ترجیح میدم!
*********
مهران :
از حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود. گوش رو برداشتم و به شیده مسیج دادم که امشب قراره برن خونه امیر و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که امیر برای قرار هاش بهش میده بگذره!
امروز تیر خلاصو زده بودم....
مطمئن بودم کار امیر تموم شده.
با گیر افتادن امیر اولین نفر از لیست حذف میشد.
با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر آوا هم کار نادیا ساخته بود.
فکرم کشیده شد سمت اوا میدونستم این
شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش درکنار
خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ول بالاخره راضی میشد که
همه چیزو فراموش کنه. مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه
احساسی خوبی واسه اوا باشه.
چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه آوا برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد. گوش رو برداشتم من:بله؟ صدای اوا تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟
من:چی؟شام؟
_:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!
خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟!
گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟
_:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟ من:الان میام!
_:باشه منتظریم!خدافظ!
تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا !
وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با
ظرافت خاصی بشقابارو میچیند گفتم :سلام!
دست از کار کشید و گفت : سلام پسرم! بفرما بشین. نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه
ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم . وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .
خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتی؟!
_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام !
اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت. گفتم:خب بهشون زنگ بزنید!
اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهرکوچیکتون؟!
مامانش با ناراحتی نگاهم کرد
گفتم:آوا! یه نفس عمیق کشید وگفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفته خونه
عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!
از جاش بلند شد وگفت:من گرسنه
نیستم! با اجازه قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراضی کنه از خونه رفت بیرون.
به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم
از دستتون عصبی باشه!
اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.
اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!
من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.
نگاهی به من کرد وگفت:پسرم تو از هرکسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار.
به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه.
من تمام سعیمو میکنم که اون
روزا رو براش جبران کنم.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!
_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!
سرمو تکون دادم وگفتم:راستش ازتون یه چیزی
میخوام!
_:بگو پسرم!
من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین.
اگه ناراحت نمیشین میخوام
اونا رو نشون پدرم بدم!
_:متوجهم !مشکلی نیست.
من:اگه میشه به اوا چیزی نگیم میترسم
این موضوع براش خوشایند نباشه!
سرشو تکون داد وگفت:باشه پسرم !
بعد از خوردن غذا و تعریف کردن ماجرای خونوادم واسه مامان آوا .ظرفشو برداشتم و از خونه رفتم بیرون! دیدم نشسته روی دیوار کوتاهی که یه سمت حیاط بود نمیخواستم بترسونمش چون ممکن بود بیفته پایین.
اروم رفتم جلو وگفتم:چرا نشستی اونجا؟!
سرشو برگردوند طرف من .نشستم روی سکو وگفتم:می افتی دختر!
یه نگاه به پایین کرد وگفت:نه!
دستشو کشیدم پاهاشو اورد این طرف دیوار.
من:چرا لج میکنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:لج
کجا بود؟!من فقط نشستم اینجا!
من:اخه دیوار جای نشستنه؟
از جاش بلند شد و گفت:اگره حواست باشه که چیزی نمیشه!
به جای خال کنار دستم اشاره کردم و گفتم:ولی اینجا بهتره! اومد نشست کنارم بشقابو گرفتم سمتش .گفت:نمیخوام!
من:چیزی از من به مامانت نگفتی؟!
بعد قاشقو رو پرکردم وگرفتم جلوش!
سرشو به علامت منفی تکون داد بعد یه نگاه به قاشق کرد و گفت:نمیخوام! با سماجت قاشق رو بردام جلو و گفتم:دست منم رد میکنی؟!
نگاهم کرد و قاشق رو ازم گرفت و غذاشو خورد. همون طور با دهن پر گفت:لازم نبود بهش بگم! بشقابو گذاشتم روی پاش و گفتم:اولا با دهن پر حرف نزن دوما مگه اون مادرت نیست؟
حداقل بهش میگفتی واسه چی اوردیش اینجا! لقمشو قورت داد و گفت:من نیاوردمش تو اوردیش! من:یعنی میخوای همین جوری ادامه بدی؟اون مامانته!
سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد وگفت:تو مامانتو دوست داری؟!
من:خب معلومه!
_:با همه مخالفتایی که باهات میکنه دوستش داری؟
من:اره .به هر حال اون مادرمه! سرشو تکون داد و گفت:اوهوم مامانته!چرا بهش میگی مامان؟! من:منظورتو نمیفهمم!
نگاهم کرد و گفت:سادس!اونو دوست داری چون مامانته! چون میدونی واسش عزیزی!چون تمام زندگیت نزدیک ترین کست اون بوده! اون تورو به دنیا اورده و بزرگت کرده . بهت زندگی یاد داده. تو شادیات شریک بوده تو ناراحتیات غصتو خورده تورو فرستاده مدرسه کنارت درس میخونده .
هر وقت میترسیدی کنارت بوده. هر وقت کار اشتباهی میکردی تنبیهت میکرده!
چیزی که تو الان هستی دست رنج پدر و مادرته ولی من چی؟اون زن که اونجا تو خونه
نشسته فقط به اسم مادر منه هیچوقت واسم مادری نکرده!زن دایی من با تمام اون بدیاش حداقل یه غذایی درست میکرد بهم بده بخورم.
کم کمش لباسامو واسم میشست ولی اون حتی این کارا رو هم واسم نکرد.
حتی به خودش زحمت نداده بود ببینه اصلا چیزی که دارن به اسم من زیر خاک میکنن آدم هست یا
نه!چطوری انتظار داری اونو مامان خودم بدونم؟! بینیشو بالا کشید و گفت:نهایت لطف که
در حقم میکنه اینه که جلوی خونواده تو نقش مادرمو اجرا کنه! ولی اون فقط یه نقشه تو
واقعیت تنها ربطی که منو اون به هم داریم اینه که خون اون تو رگای منه! دستشو دورکمرم
حلقه کرد و گفت:تنها کسی که من دارم تویی! لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم.
با صدای لرزونی گفت:میترسم تو هم منو بذاری و بری! دستمو کشیدم تو موهاشو گفتم:من
همیشه پیشتم! اهی کشید همون جوری ثابت موند. موهاشو بوسیدم وگفتم:اولین باری که
بغلم کردی فهمیدم چقد دوست دارم!
سرشو اورد بالا و گفت:چقد؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی! سرشو تکیه داد به شونمو گفت:چرا دوسم داری؟
خندیدم و گفتم:انگار خیلی
خوش به حالت شده؟! حلقه دستشو تنگ کرد وگفت:بگو! لبخندی زدم وگفتم:چون
عاقلی!خوشگلی!شیرین زبونی! اونم با لبخند جوابمو داد و گفت:ولی من نه بلدم ارایش کنم.
نه بلدم ناز کنم نه بلدم ابراز احساسات کنم! بعضی وقتا یه حرفاي میزدکه حس میکردم
سنش از من خیلی بیشتره بعضی وقتا هم عینه یه دختر کوچولو میشد. سرمو تکون دادم گفتم:یه مرد زنشو واسه ارایش کردناش نمیخواد!
ابروهاشو داد بالا وگفت:پس واسه چی میخواد؟! من:واسه این میخواد که باهاش زندگی کنه!این که همدیگه رو بفهمن همدیگه رو دوست داشته باشن.
مشکلاتشونو با هم حل کنن.
درد و دلاشونو به هم بگن خلاصه با هم
دیگه کامل بشن! نگاهم کرد و گفت:امیدوارم بتونم! تو بغلم فشردمش و گفتم:میتونی!
بعد اروم گفتم:ببینمت!
سرشو اورد لباشو بوسیدم وگفتم:بریم تو خونه؟!
از جاش بلند شد گفتم:موضوع تو و مامانت رو میسپارم به خودت ولی من که میدونم مهمون داریت تکه!
لبخندی زد وگفت:باشه! بشقابشو برداشتم وگفتم:غذاتم بخور! و با هم وارد خونه شدیم.
و برگشتم خونه خودم!خوابم نمی اومد. رفتم سراغ گوشیم دیدم شیده اس ام اس داده که کار امیر تموم شد. خوشحال شدم واسه به بازی گرفتن من تقاص سنگینی باید پس میداد !....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#58
Posted: 2 Nov 2021 01:03
(قسمت چهل و پنجم)
دستگاه رو روشن کردم صدای اهنگ لایت مورد علاقم تو فضا پخش شد.
این نهایت ارامش بود فقط یه شیشه مشروب کم داشتم. خواستم برم سراغ قفسه مشروبام که
یادم افتاد چیزی توش نیست!یادم افتاد که یکی تو اتاقم دارم!راه افتادم سمت اتاق!آوا
متوجه این نمیشد یه شب که به جایی نمیرسید.هیجانات من باید یه جوری خالی میشد چه موقع خوشحالی چه ناراحتی. حالا که اوا نمیتونست کنارم باشه مشروب بهترین گزینه واسم بود .
شیشه مشروب رو از کمد بیرون اوردم.
همین که درشو باز کردم تلفن شروع به زنگ خوردن
کرد. به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به یک بود معلوم نبود کدوم خروس بی محلی هوس زنگ زدن کرده بود. نمیتونستم از مشروب بگذرم یه قلپ ازش خوردم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم من:بله؟! _کجایی تو پسر؟
صدای نسبتا بلند مامان مجبورم کرد گوش رو چند سانت عقب بگیرم.
_:چرا جواب تلفن نمیدی؟نمیگی ما نگران میشیم؟ من:فکر نمیکنم با شما حرفی داشته باشم که بخوام جوابتونو بدم!
_:یعنی چی؟
من:مامان لطفا خودتو نزن به اون راه!
_:اها واسه اون دختره ناراحتی؟!
من:اون دختره قراره زن من بشه چه شما خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد.
مامانش هم از یزد اوردم دیگه برای عقد هم مشکلی نداریم.اگه دوست دارین تشریف بیارین اگه نه هم ناراحت نمیشیم!
_:چی؟چی داری میگی مهران؟
من:همین که شنیدی مادر من تصمیم ما قطعیه! _:یعنی چی که تصمیمتون قطعیه یعنی میخوای بدون رضایت من زن بگیری؟
من:نکنه انتظار دارین بدون رضایت خودم و با رضایت شما برم با نادیا ازدواج کنم؟!
_:یه تار موی گندیده نادیا می ارزه به صد تا دختر خیابونی مثه اون!
صدامو بردم بالا و گفتم:آوا خیابونی نیست!
گفتم که مامانشم اومده.
دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهاش حرف بزنی.تازه اون فرشته ای که دارین دربارش حرف میزنی بیشتر با دخترای خیابون رفت و امد داره .
_:یعنی چی؟چرا بیخود واسه نادیا حرف در میاری؟ من:اینا حرف نیست مادر من! اون دختر هر شب تو پارتیا تو بغل پسراس با یه ادمایی رفت و امد داره که...
_:بسه بسه حالا نمیخواد واسه خوب نشون دادن اون دختر این حرفا رو بزنی.
من:د اخه مادر من بذار حرفمو بزنم!اون نادیایی که دم از پاک بودنش میزنی یه جوری غیر مستقیم دخترارو می فرستاد خونه من بس کن تورو خدا.
هی هر چی من
میخوام این حرفا رو نزنم خودت نمیذاری .
حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن به هر حال من آوا رو میخوام اینم حرف اول و اخرمه!
حالام اگه اجازه بدین میخوام برم بخوابم!
قبل از این که بتونه حرف بزنه گوش رو قطع کردم .
به شیشه ای که دستم بود یه نگاه کردم و با خودم گفتم:مرد باش و یه کاری کن بفهمن با
کسی شوچ نداری. رفتم تو اشپزخونه یه سیب از یخچال برداشتم و در حال که گازش میزدم
شیشه رو تو سینک ظرف شویی خالی کردم! چشمامو باز کردم تمام بدنم درد میکرد دیشب جلوی تلوزیون روی کاناپه خوابم برده بود تلوزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم یه صبحونه سرپا ين خوردم و اماده شدم که برم بیمارستان. تو راه بودم که تلفنم زنگ خورد من:بله؟
_:سلام مهران! خوبی؟
من:گلسا تویی؟
_:اره منم!میخواستم بگم که من یه هفته ای مطب نمیام!شماره ی آوا رو نداشتم که بهش خبر بدم لطفا بهش بگو قراراموکنسل کنه!
لحن جدی و مضطربش برام عجیب بود گفتم:چیزی شده؟!
_:نه نه! خنده عصبی کرد و
ادامه داد:چ شده باشه؟!فقط نمیتونم بیام! من:باشه!مشکلی نیست!
_:ممنون خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و با رضایت گفتم:کاری میکنم دیگه نیای تو اون مطب !
کارم تو بیمارستان تموم شده بود لباسامو عوض کردم و نشستم پشت میز گوشیمو از
جیبم بیرون اوردم و شماره بابا رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام بابا!
_:سلام.
من:وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟
_:اره!
من:خوبی؟
_:من بد نیستم ول انگار مامانت اصلا حالش خوب
نیست!
من:چطور؟
_:دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.
من:زنگ زدم که درباره همین باهاتون حرف بزنم! _:درباره این که میخواین عقد کنید؟
من:اون کارو که بالاخره انجام
میدیم ولی میخوام شما رو با مادر آوا اشنا کنم! _:مادرش؟
من:اوا گفت که خونواده داره منم یکی از اعضای خونوادشو اوردم تا باورتون بشه !
:_چطور مادرشو پیدا کردی؟
من:خب اونا گم نشده بودن.
اوا دقیقا میدونست خونوادش
کجا زندگی میکنن!
_:مطمئنی اون مادرشه؟
من:حاضرم ببریمشون ازمایش ژنتیک تا باورتون
بشه! یه کم فکرکرد وگفت:اگه حرفی که میزنی درست باشه.... پریدم وسط حرفشو
گفتم:بابا من... سالمه مطمئن باش کاری نمیکنم که ایندم خراب شه.
حالا فقط میخوام اگه مشکلی نیست فردا با مامان بیاین و با مادر آوا اشنا بشین!
_:از نظر من مشکلی نیست !
من:باشه پس من یه رستوران رزرو میکنم واسه شام! _:چرا رستوران؟خب میایم خونه آوا!
پوزخندی زدم وگفتم:بابا فکر میکنی بعد از اون رفتاری که مامان نشون داد صورت خوشی
داره باز بیاین اونجا؟ترجیح میدم جایی بیرون از خونه همدیگه رو ببینیم حداقل مامان جلوی
مردم حرف نمیزنه!
_:به نظرم این راهش نیست باید یه جوری مامانتو راض کنی!
من:اون راضی بشو نیست!مثله شما هم غیر قابل پیش بینی نیست پس نتیجه میگیریم همین راه
بهتره!
_:خود دانی!
من:پس قرارمون شد فردا شب! لطفا خودت به مامان خبر بده!
_:باشه!
من:پس فعلا خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.یه تای ابرومو دادم بالا و به گوش نگاه کردم. سرمو یه کم کج کردم و با خنده گفتم:از دو حالت بیشتر خارج نیست سر بابا جایی خورده یا یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:هر چی باشه من اوا رو از دست نمیدم! از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ کیوسک تلفن.
باید برای اخرین بار به اون خانوم زنگ م ريدم. شمارشوگرفتم خیلی سریــــع جوابمو داد.
_:الو؟
من:الو؟سلام خانوم!
_:سلام!خوبي؟ رفتارش نسبت به دفعه اول خیلی خوب شده بود.
گفتم:چی شد؟
_:به لطف شما همه چیز حل شد.
من:خدا رو شکر خیالم راحت شد .
:_بله! وقتی پدرم با شوهرم حرف زد اول همه چیزو انکار کرد ولی وقت ادرس و مشخصات
امیر رو بهش دادیم به حرف اومد.
پدرم مجبورش کرد علاوه بر طلاق توافقی از اون
پسره هم شکایت کنه اونم قبول کرد .
حالا هم پسره و دار و دستش تو زندانن.
من:میدونی دادگاهشون کیه؟
_:البته! شنبه هفته بعد!
من:میشه ادرسشو بهم بدین؟
ادرسو ازش گرفتم و باهاش خداحافطی کردم.
دلم میخواست وقتی واسش حکم صادر میکنن اونجا باشم. سوار ماشین شدم و به سمت مطب حرکت کردم.
*********
آوا :
وسایلمو از روی میز جمع کردم امروز قرار بود دوباره با خونواده مهران رو به رو بشم.
خودمو برای هر چیزی اماده کرده بودم.
چون میدونستم استقبال گرمی ازم نمیشه ولی اجازه نمیدادم مثله دفعه قبل تحقیرم کنن .
اگه به خاطر مهران نبود حتی حاضر نمیشدم یه بار دیگه ببینمشون.
مهران هنوز تو اتاقش بود کیفمو از توکمد برداشتم که دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد .
گوشیمو از تو جیبم بیرون اوردم و یه نگاه به شماره انداختم برام اشنا بود ولی نه اونقدر که بدونم کیه . جواب دادم من:بله؟
فقط صدای نفس کشیدن میشنیدم من:الو ....... من:چرا حرف نمیزنی؟... وقتی دیدم حرف نمیزنه گوشی رو قطع کردم. تازه یادم اومد این شماره همون مزاحمی بود که چند وقت پیش هم بهم زنگ زده بود.من هیچوقت مزاحم نداشتم نمیدونستم این یکی ازکجا پیداش شده بود .
گوش رو برگردوندم تو کیفم همون موقع مهران با اخرین بیمارش از اتاق اومدن بیرون! وقتی
اون مریض هم رفت. من از جام بلند شدم. مهران کتشو تو دستش جا به جا کرد و
گفت:بریم؟
اینبار برعکس دفعه قبل سعی کردم همه استرسمو دور بریزم باید جلوی مادرش
محکم ظاهر میشدم. لبخندی زدم وگفتم:بریم!
بعد از این که رفتیم خونه و مامان رو سوار
کردیم به سمت رستوران رفتیم همین که وارد شدیم چشمم به اولین میز سمت راست افتاد
که کنار پنجره بود همون جا مامان و بابای مهران هم نشسته بودن. مهران دست منو گرفت
و با هم رفتیم جلو مامان هم پشت سرمون بود.
به ميز که رسیدیم مهران گفت:سلام !
هر دو سرشونو به سمت ما گردوندن. نگاه مامانش روی دستای ما ثابت موند با صدای اروم گفتم:سلام! باباش سرشو تکون داد بعد ازجاش بلند شد رو به مامانم کرد و گفت:سلام خانوم کریمی!
مامان چادرشو روی سرش صاف کرد وگفت:سلام! خوب هستین! باباش سرشو خم کرد و گفت:خیلی ممنون. بفرمایید! بعد به صندلی های خالی اشاره کرد. به مامان مهران نگاه کردم با اکراه چشمشو از دست منو مهران گرفت و رو کرد به مامان و با بی میلی دستشو سمتش درازکرد وگفت:سلام! مامانم باهاش دست داد از لحن خشکش یه کم
متعجب شده بود زیر لب سلام کرد و همه نشستیم.نگاه سنگین مامان مهران همچنان روی
من بود ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم وقتی دیدم عصبی میشه بیشتر خودمو به مهران
نزدیک میکردم. بعد از سفارش دادن غذا بابای مهران خطاب به مامان گفت:خب خانوم
کریمی خوشحالم که ملاقاتتون کردم!
مامان که به نظر خجالت زده می اومد سرشو پایین
انداخت وگفت:ممنون!لطف دارین برای منم افتخاره که شما و همسرتونو ملاقات کردم.
مامان مهران دست به سینه تکیه داد به صندلیشوگفت:شما واقعا مادر آوا هستین؟!
مامان با تعجب نگاهش کرد وگفت:بله!شما شک دارین؟ مامانش گفت:خب اینجور به نظر میرسید که دخترتون کسی رو ندارن! لحنش نیش دار بود.
با ناراحتی به مامان نگاه کردم اگه اون یه مادر واقعی بود هیچکس به خودش جرات نمیداد اینجوری درباره من حرف بزنه!
مهران گفت:مامان! مامانش ابروشو بالا انداخت و گفت:نکنه حق سوال کردن هم ندارم!
بابای مهران ساکت بود. نمیدونم چرا حس میکردم با این که میخواد نشون بده راضی به این
ازدواجه متنظر یه فرصته تا همه چیز به هم بریزه. بر خلاف انتظارم مامان با خونسردی
لبخندی زد و گفت:خانوم مجد دختر من هم مادر داره هم خونواده اتفاقا خونواده ما یه خونواده بزرگه آوا چهار تا خواهر دیگه هم داره فقط به دلیل مشکلاتی که منم ازشون بی خبر بودم آوا یه مدت از ما دور افتاده بود. بعد با عشق نگاهی به مهران کرد و گفت:ولی به لطف پسر شما دوباره دخترم رو دیدم! با تعجب به مامان نگاه کردم فکر نمیکردم بتونه اینطوری بحثو جمعوجور کنه....
اون تازه داشت یه قسمت خیلی کوچیک از وضیفه ای که انداخته بود رو انجام میداد پس کار شاقی ام نکرده بود! مامان مهران هم مثله من از اون
جواب جا خورده بود سرشو به یه سمت کج کرد و گفت:اها!یعنی شما میدونی که
دخترتون این چند وقت کجا بوده درسته؟ !
مامان نگاهی به من کرد وگفت:نه متاسفانه اگه میدونستم زودتر دنبالش می اومدم راستش من فکر میکردم دخترم مرده! مامان مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:عجب ماجرای جالبی!
بعد زیر چشمی به من نگاه کرد دوباره داشت داستان اون روزو تکرار میکرد ولی دیگه بهش اجازه این کارو نمیدادم لبخندی زدم وگفتم:پیدا کردن مامانمو مدیون شمام مادر جون! مامانش با تعجب نگاهم کرد انتظار نداشت اینجوری صداش کنم ولی من یاد گرفته بودم ببا بقیه به روش خودشون رفتار کنم شاید ظریف کاری های زنونه کار من نبود ولی با تقلید کردن از رفتار اون راحت میتونستم از خودم یه دختر از خود راضی و موزی بسازم!
مامانش پوزخندی زد و با حرص گفت:خواهش میکنم عزیزم! مهران اروم زد به بازوم نگاهش کردم یه لبخند کج تحویلم داد بابای مهران که تا اون موقع هیچ دخالتی تو بحث نکرده بود روکرد به مامانم وگفت:حالا با اومدن شما راحت میتونیم درباره اینده این دوتا جوون حرف بزنیم! مامان مهران با حالت عصبی گفت:به نظرتون برای این حرفا یه کم زود نیست؟
مهران گفت:نه مامان منو اوا خیلی وقته تصمیمون رو گرفتیم اتفاقا هر چی زودتر
تکلیف ما روشن بشه بهتره !
مامان گفت:به نظر منم همین طوره وجه خوبی نداره که یه دختر و پسر نامحرم تو خونه زندگی کنن و با هم برن و بیان! مامان مهران پوزخند زد ولی
خدا رو شکر دیگه حرف نزد بابای مهران هم موافقت خودشو اعلام کرد. با رضایت منو مهران و بابای مهران دیگه جایی برای مخالفت مامانش نبود ناچار اونم شکستو قبول کرد و این شد که بابای مهران خیلی سریــــع بحث عقد رو وسط کشید.
برای این که زیاد با حرف مامان مهران مخالفت نشده باشه بنابر صلاح دید اون قرار شد منو مهران یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از یه مدت عروسی بگیریم .
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آوا کریمی برای سومین بار میپرسم ایا وکیلم با مهریه
معلومه شما رو به عقد دائمی اقای مهران مجد در اورم؟
قلبم داشت از هیجان تو دهنم می اومد یه نگاه به مامان و مادر و پدر مهران انداختم چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن ولی نمیشناختمشون .
همه منتظر جواب بودن مهران دستمو تو دستش فشرد ضربان قلبم تند تر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله!
همه دست زدن . دستمو گذاشتم روی سینم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم. حاج اقا لبخندی زد و گفت:مبارکه انشا الله! بعد از امضا کردن دفتری که جلومون بود مامان اومد سمتمو منو بغل کرد . حداقل اون روز نمیخواستم کاری کنم که اون یا خودم ناراحت بشم. اروم دم گوشم گفت:مبارک باشه عزیزم!
من:ممنون!
_:خوشحالم که منم تو این مراسم هستم!
هیچ نگفتم! منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید.
مادر مهران جلو اومد و بدون هیچ حرفی فقط دستمو گرفت .
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#59
Posted: 2 Nov 2021 02:39
(قسمت چهل و ششم)
بهش لبخند زدم ولی همچنان حرف نمیزد.
همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک
میگم دخترم! سرمو تکون دادم وگفتم:ممنون! مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم! مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون! ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد . از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافطی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.
مهران گفت:ممنون که اومدین! مامان چادرشو مرتب کرد وگفت:خواهش میکنم پسرم
وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین! _:ممنون! همون موقع ماشین اژانس اومد.
مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم! رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم! سرمو تکون دادم. بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ارزش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.
باهاش خداحافطی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت. با رفتنش انگار سبک شده بودم
اون بغض که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود. به مهران نگاه کردم لبخندی زد
و گفت:مامان و بابا هم رفتن! به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟ مهران شونه
هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود! من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!
مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی
نصیبش شده! لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه! با هم
رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم. ماشین تو
پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.
یه نگاه به من کرد وگفت:خب دیگه رسیدیم! لبخندی زدم وگفتم:خب دیگه من برم! مهران یه تای ابروشو داد بالا وگفت:کجا بری؟
با تعجب به پله ها اشاره کردم وگفتم:برم بالا دیگه! یه قدم به سمتم برداشت وگفت:بری بالا؟
من:خب اره دیگه!
بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟ !
هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم! به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!
دستشو حلقه کرد دورکمرم وگفت:شوخیت گرفته؟ !
با تعجب گفتم : شوخی؟
خندید و گفت: فکر کردی دیگه من میزارم بری اون بالا! همونطور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ ترکرد وگفت:من تازه بهت رسیدم فکرکردی به این راحتیا ولت میکنم! از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم وگفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!
نفسشو با خنده بیرون داد وگفت:پس الان کجا بودیم؟
من:اخه... نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم. خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم برد عقب همین که خواست یه چیزی
بگه سرمو با خجالت انداختم پایین.
منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!
سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!
روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر! گرمای نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!
*********
مهران :
چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به
حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین
بود که حضور آوا روکنارم منحصر به فرد میکرد. موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد! یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشوگذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود. دستمو کشیدم روی گونش و گفتم :خوبی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست. دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم وگفتم:خوابت میاد؟ همون طورکه چشماش بسته بود
دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
خواستم جا به جا بشم ول محکم منو گرفته بود.
با خنده گفتم:زورت زیاد شده! با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد! با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟! خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد. دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟ ابروهاشو انداخت بالا! لبخندی زدم و گفتم:باشه! دستمو انداختم دورکمرش و محکم بغلش کردم. اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد . با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره! همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد. با تعجب گفتم:اوا صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ول انگار سرجاش میخکوب شده بود. اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه . با لحن اروم گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی! سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی! سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟ بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
من:ازدستم ناراحتی؟ یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد. به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم وگفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟ هیچ نگفت فقط اینبار دسترشو دورگردنم حلقه کرد. در حال که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست! سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه! من:پس این اشکا واسه چیه؟! سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم..... میترسم تنهام بذاری !
سرشو فروکرد تو بالشت بدنش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته . دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاست!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری! یه دفعه خندش گرفت. لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی! اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچ نباش. با لبخند نگاهم کرد. بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم! لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم! برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم! خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!
من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟
خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!
با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!
هلم داد و گفت:پاشو...پاشو برو حمام!
خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب! پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون !
ازحمام بیرون اومدم و رفتم تو اتاق خبری از آوا نبود هم رو تختی جمع شده بود. یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون. آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپزخونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود.
یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود. لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود.
از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود
منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!
من:جیغ نزن بابا! منم!
_:بذارم زمین مهران الان می افتم!
یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که
اینقد ترسو نبودی! یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.
همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!
خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی !
بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من! دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد! فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟ به سیب زمینی که جلوش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچ نخوردیم!
خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟ سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟ میدونستم سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه! گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی! سیب زمینی وکارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟ تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران
واسه همین موقع هاست! به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟ ساعت چهارو نیم بود
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره! نشست روی صندلی . همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد. بعد
ازسفارش غذاگوشی روگذاشتم کناروگفتم:دیگه نبینم با حال بدکارکنیا! شونشوانداخت بالا وگفت:حالم خوبه!
من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!
لباشو جمع کرد وگفت:اونقدرا بد نیستم!
خندیدم وگفتم:ِا ؟
متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!
بینیشوکشیدم وگفتم:برو! از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟ دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!
دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!
گونمو بوسید. من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!
_:اشکال نداره؟
من:چه اشکال داشته باشه؟
_:میترسم مامانت اینا بفهمن! لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!
لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!
من:خب پس حله!
نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟
من:دوتا چیز بگو! مشغول بازی با انگشتاش شد وگفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟
من:جون بخواه!
گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟
میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا م اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!
_:هان؟
من:تخت تو اتاقمون!
لبخندی زد.
ادامه دادم:اصلا همه چیزو میریزم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟
_:نه نه لازم نیست... انگشتموگذاشتم رو لبش وگفتم:تصویب شد !
با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه
رسما همسر من حساب میشد. از بیمارستان بیرون رفتم .اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت رو یکی از صندل های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت. امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه
دادم به صندلی. امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش
بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم
حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین
جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره! پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟! گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونید با ایشون صحبت کنید بعد پسره رو از سالن بیرون برد. گلسا با کلافکی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟
صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلافی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عموم بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم !
همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد. دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره! چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره! گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری! خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!
مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم وگفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم . پوزخندی زد وگفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی! دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره ! اخماموکشیدم تو هموگفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدم از اونجا بری! بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتم. میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه. نزدیک خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .
من:الو؟
_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!
با خنده گفتم:علیک سلام!
_:خوبی؟
باور کن اون روز از این فرق داره هیچ نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی! همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن! _:میخواستم بگم که امسال عیالوارژ قرار عید کنسله دیگه؟!
من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترای اونجا قرار دارم!
_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟
من:اگه همون زن بگیری بازم قرارمون سر جاشه! _:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گ ريیم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟
من:دیگه از من گفتن بود خود دانی! خندید وگفت:باشه
داداش خوش باش با خانومت! من:شک نکن خوشم! _:بپا رو دل نکنی! با خنده گفتم:کارت تموم شد؟ _:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!
من:باز روتو زیاد کردیا!
_:اقا باشه باشه من تسلیم !
پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟
من:اره دستت درد نکنه !
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#60
Posted: 3 Nov 2021 00:05
(قسمت چهل و هفتم)
:_باشه!
دیگه کاری نداری؟
من:صبر کن !
_:چیه؟
من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیر واسه
اخرین بار برین اونجا!
_:ایول! دست و دلباز شدی؟
من:به هم نریزین اونجا رو ها!
_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم! با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون
کنن!
_:یه دوست مایه دارکه بیشي نداریم! خندیدم. _:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم....
من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم! _:باشه پس فردا میبینمت! من:خدافظ!
گوش رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم! سالای قبل با علی و یه سری از
دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب میشدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم
ازکجا پیداشون میکنه میرفتیم شمال.
البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخيا دوستانه
بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب
میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم !
وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد. _:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف
نمیزنی؟
... _:یه بار دیگه زنک بزن و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی
فهمیدی؟
جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل وگفت:مردم ازار! خواست برگرده منو دید. ابروهاشو داد بالا وگفت:سلام! کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم وگفتم:سلام! اومد سمتم وگفت:چقد زود اومدی!
من:بده؟
کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه! مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگ کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!
موهاشو بوسیدموگفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟
خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه! اخم کردم.
چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه! خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد! سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:افرین دختر خوب! لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟ یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم! کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم
هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه!
همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی
اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده
بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.
اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم! سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟ من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله! سرشو تکون داد و گفت:اوهوم! نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!
_:خرید؟
من:خرید عید دیگه! لباشو جمع کرد و گفت:اها! من:چیزی شده؟ سرشو به علامت منفی تکون داد و
گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!
من:از این به بعد همیشه میری! با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟
خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم. خیز برداشت بالا و لبامو بوسید وگفت:خیلی دوست دارم!
من:داری شیطون میشی سر ظهر!
لباشو جمع کرد و گفت: خب باشه پسش میگیرم ! گفتم:نه دیگه واسه پس گرفي دیر شده!
*********
آوا :
تازه از حمام ب ريون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.
این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری
بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه. باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به
این چیزا فکر نکنم. من همیشه با ناراحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی
با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود. از جام بلند شدم و رفتم کنار
تخت نشستم گونموگذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت
عشقمونو از بین ببره! دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!
منم خندیدم. از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشوکه خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران! دستشوگذاشن روی بازوشوگفت:باورکن این کیسه بکس نیست! لبموگزیدم! موهامو که هنوز یکم خیس بود زد کناروگفت:ساعت چنده؟ من:پتوروکنارزدو گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید! از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد وگفت:اینجوری که خشک نمیشه! به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست! سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون !
این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.
تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو
زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگ من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین
چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی
میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم. بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم! همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه
چیز! دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها! مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه
ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد. تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده
بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی
نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش
بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون
رنگ روزمرگی به خودش نگیره. لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من! لبخندی زد و
گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!
یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه
جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش بازکردم وگفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد. دستشو
گذاشت پشت کمرم و در حال که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن! بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق
کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.
منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.
_:امروز دادگاه امیر بود!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من:گ دستگیر شد؟
_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!
ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب! ضربه شلاقو زندانو سرشو کج کرد و
گفت:بهتر این که حکمش تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود. یاد اون شبی افتادم
که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.
مهران سرشو تکون داد و گفت : گلسا هم قراره بره! من:چطوری راضی شد؟
_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم
شکایت میکنم. من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه! لبخندی زد وگفت:همش
به خاطر خوش قدم عشقمه! خوش قدم من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم
ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! مهران انگار حواسش به حرف من نبود
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو
بغلش فشرد. در حال که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکست! منو بین دستاش
جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:عید مبارک !
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم! دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید
فقط عید سال نو نبود شروع زندگ جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو
ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه! بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن. جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام! مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از
کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ م رينه وقت بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون
مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچ نمیگفت تا به حال واسم پیام
نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر! با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودندمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.
جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوش رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد. ساعتو گرفتم
پشتم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من
گفت:کجا رفتی پس؟ لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم! بعد رفتم جلوش ایستادم
مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟ ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من! مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم : بگیرش دیگه ! مهران جعبرو باز کرد چند ثانیه ای ب ساعت نگاه کرد و بعد گفت : لا زم نبود اینو بخری! یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟ من:اخه گفتی لازم نبود!
دستاموگرفت وگفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی! لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته! زل زد
تو چشماموگفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم. بعدساعتو داد دستموگفتم:خودت
ببندش! لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعت که روش بسته بود رو
باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم
خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم! با بغض گفتم:خیلی دوست دارم !
:_منم دوست دارم! دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم .
خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم
دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوش موبایلی دستم
بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟! کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم! با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دلم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست
نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد .
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت .
هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب
کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پشت کمرم و
گفت:بریم! به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از
این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد. مهران وارد خونه شد نگاشو
دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود
و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست
من:منظورت چیه؟
_:ارام لبخندی زد وگفت:خاله اینا اینجان!
من:یعنی دختر خالتم هست؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و
گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری! لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو
دستش فشرد وگفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگ که دو طرف
راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختمون اصلی که مثله خونه
مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلال داشت که با
ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر
بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.
دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی. فاصله بین ستون با در
چوبی بزرگ که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود.
محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید. دنبال صدا گشتم که یددم یه
خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام
گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچها خوبن؟چطور روز اول عید اینجایی؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...