ارسالها: 4109
#12
Posted: 20 Oct 2021 21:53
(قسمت دهم)
-بدیھ پایینھ شھر اینھ کھ سنتی تر عمل میکنن
-مگھ شما بچھ اینجا نیستید؟
شھین خانوم کھ........
-شھین خانوم با پدر من ازدواج کرد پدر من ادمی بود با وضع مالی عالی و اخلاق واقعا بد وقتی کھ من کوچیکتر بودم بابا مامانمو طلاق داد مھریش رو ھم بخشید تا جونشو ازاد کنھ و از زیر دست بابام و کتکاش بیاد بیرون و ھمین کارم کرد......
-و شما پیش پدرتون موندید؟
-بھ ناچار اره اخھ سرپرستیمو دادن بابام ولی از وقتی کھ ۱۸ سالم شده بین این خونھ و اون خونھ در رفت و امدم
-اخی چھ زندگی سختی داشتید..
-شما چی شما نمیخواید از خودتون بگید؟
-چرا ولی راستش رسیدیم خونھ ما تو این کوچست
-خب تادم منزلتون ھمراھیتون میکنم
-نھ اخھ.......
-میفھمم میترسید پدرتون فکر بدی بکنھ.......
-نھ نھ پدرم نیست برادرم یذره عصبیھ
-درک میکنم منم راضی نیستم شما اذیت بشین خوشحال شدم از اشناییتون
-منم ھمینطور خدانگھدار
-خداحافظ ااا نھ نھ یھ لحظھ صبر کنید
و کاغد و قلمی از جیبش دراورد و شماره ای روی ان نوشت
-بفرمایید این شماره اتاقھ منھ نگران نباشید کسی جز خودم این خطو برنمیداره
با تامل شماره رو ازش گرفتم و گفتم
-ممنون
-منتظر تماست ھستم
سری تکان دادمو رفتم
روزھا پست سره ھم میگذشت من ھمش فکر علیرضا بودم....
دوست داشتم بھ ش زنگ بزنم اما نمیشد ھم میترسیدم ھم ازش خجالت میکشیدم
اخھ اون از ھمھ لحاظ از من بالاتر بود
از نظر سنی عقلی سطح تحصیل محل زندگی و.....
روم نمشد با اون رابطھ داشتھ باشم ھمھ فکر میکردم از اون پایین ترم
کیوان دیگھ وقتھ خدمتش رسیده بود من ھر شب قبل خواب تصوره روزای بی کیوانو میکردمو با خوشحالی میخوابیدم البتھ فکر بھ علیرضا نمیذاشت این خوشحالی دووم بیاره
یھ ھفتھ گذشتھ بود من احساس میکرد ھر روز علاقھ م بھ علیرضا بیشتر میشھ با فکر کردن بھ ش
ولی ھر روز زنگ زدن بھ ش برام سخت تر میشد
انقدر بھ علیرضا فکر کرده بودم کھ دیگھ بھ پسرا محل نمیذاشتم ھمھ ش فکرم اون بود
تا اینکھ یھ روز ما تو ارایشگاه کاره زیاد داشتیم مجبور شدم تا 9 بمونم شھین خانم کھ حواسش بود دیر وقتھ گفت امروز علیرضا میاد اینجا وایسا بگم بات بیاد وقتی گفت علیرضا میاد از خوشحالی بال دراوردم....
ولی یھو گوشیھ ارایشگاه زنگ خورد شھین خانم برداشت
-بلھ بفرمایین
-من برادر کیمیام ھستن؟
-بلھ یھ لحظھ گوشی
کیمیا بیا داداشتھ
-سلام کیوان
-سلام
-الان کارم تموم میشھ میام خونھ -تنھا؟
-نھ پسر شھین...
گند زدم نمیدونستم چجوری جمع ش کنم
-چی پسره کی؟
-ھیچ
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 20 Oct 2021 23:47
(قسمت یازدهم)
نھ گفتم کی باھاتھ؟
-ھیچکی بخدا قراره پسر شھین خانم تا دم خونھ برسونتم....
-لازم نکرده من خودم میام اونجا دیگھ با پسره شھین خانم میپری ھا؟
-نبخدا کیوان شب بود شھین خانم گفت باھام بیاد
-میام دنبالت توراه بھ م توضیح میدی....
-نھ کیوان تروخدا کاری نداشتھ باش ھنوز از اونسری درد دارم
-ھنوز درد داری ولی فراموش کردی چرا درد ھا؟
کمبود گریھ م بگیره....
-وایسا میام یادت میارم....
گوشیو قطع کرد بھ شھین خانم گفتم کیوان داره میاد اونم زنگ زد علیرضا گفت نمیخواد بیاد اینجا من از اینکھ این فرصتو از دست داده بودم و البتھ تنبیھ کیوان سخت ناراحت بودم
نیم ساعت بعد کیوان اومد بغض گلومو گرفتھ بود با شھین خانم خداحافظی کردمو رفتم
مجبور بودم پول در بیارم
دلم میخواست از ارایشگری این پولو در بیارم اما نمیشد....
ھم حقوقش کم بود و بدرد نمیخورد ھم مجبور بودم ترک تحصیل کنم پس تنھا انتخابم برای اینکھ وقتی از این خونھ رفتم تو جامعھ جا بگیرم خودفروشی بود رفتم بھ مامان گفتم
مثل ھمیشھ چند تا تیکھ انداخت بعد گفت از فردا برم پیشش تو خیابون
یھ ھفتھ اینجوری اموزشی پیش اون وایسم بعد برم یھ جا دیگھ کھ کاسبیشو بھم نزنم....
یھ زانتیا ی سفید وایساد
بیا بالا برسونمت خانوم
-خخ خیلی ممنون من جایی نمیرم
مامان بشگونم گرفتو گفت برو اولین مشتریت اومد -باشھ
-بریم کجا خوشگلھ؟
-خونھ ی ما
-اوه مکانم داری؟
-اره ولی پولش بیشتر میشھ
-مثلا چقدر
....-تومن
-زیاده
-نمیخوای پیاده شم
-نھ نھ کجا بیا بریم؟
-فقط سره راه وایسا کاندوم بخریم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#14
Posted: 21 Oct 2021 02:39
(قسمت دوازدهم)
-حالا کجا بریم
-برو میگم
*****
بعد از اینکھ کارم باش تموم شد گفتم برسونتم ھمونجا
-باشھ راستی گوشی داری؟
-اره
-پس شمارتو بده شاید دوباره خواستم
....0935
وقتی رسیدم مامان نبود ولی چند نفر دیگھ بودن
خیلی بد بھ م نگاه میکردن
-خوشگل خانوم کسی بھ ت نگفتھ اینجا مکان ماس؟
-مکان؟
-اره یعنی حق نداری کاسبیمونو بھم بزنی
اون یکی گفت نگاش کن چھ چشایی
ھمشون خندیدن
بعد از کلی دادو بیداد سرم مجبور شدم برم داشتم میرفتم کھ یھو مامان اومد
ھوی کجا؟
-اینا نمیذارن اینجا وایسم
-گھ خوردن بیا اینجا ببینم چیکار میکنن
از اینکھ مامان اومده بود خوشحال شدم
اونروز ھیچ کس جرات نکرد چیزی بگھ و من 2 بار سکس کردم خیلی زود یھ ھفتھ ای کھ قرار بود بمونم اونجا تموم شد
در طول ھفتھ من 23 بار رفتھ بودم
دیگھ مامان خرجمو نمیداد ھمچیم جدا شده بود درسم میخوندم
-فردا دیگھ نیا اونجا برو یجا پیدا کن وایسا
-اخھ کجا؟
-تو ھر جا بری وایسی ارایشھ غلیظ کنی تمومھ
-باشھ
از اینکھ انقدر راحت تنمو بھ حراج میذاشتم متنفر بودم
اینا ھمش تقصیره علیرضا بود
ھر روز کھ میگذشت از این کارش بیشتر متنفر میشدم ولی ھنوزم دوستش داشتم شب قبل خواب یھ نفر زنگ زد الو سلام خانومی منو میشناسی؟
-نھ
-من ھمونیم کھ چند روز اومد خونتون....
-اھان خوب؟
-ھیچی دوستم میخواست بیاد ھمون اندازه کھ من پول دادمو بیاره؟
-نھ نھ 20 تومن اضافھ شده
-چرا؟
-ھمین کھ ھس میخوای بخوا نمیخوایم قطع کن کار دارم
-باشھ باشھ
-خداحافظ
-بای
.............
امتحانا ی ترم یک تموم شده بود معدلم بد نشده بود
ھمچنان از راھھ ھرزگی پول در میاوردم دوستام حسرت منو میخوردن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#15
Posted: 21 Oct 2021 11:46
(قسمت سیزدهم)
اخھ تو زندگی جدیدم واقعا شیک تر از اونا بودم
وقتی زیادپول درمیاوردم شیک بودم....
بعضیا کھ میدونستن چیکار میکنم
ازم سوال میکردن راجع بھ لذتش
راجع بھ انگیزم ولی ھیچ کدوم منو درک نمیکردن
من ھیچ دوست نداشتم تو اغوشھ افرادی برم کھ ازشون متنفر بودم من از ھمھ ی مردا متنفر بودم
متنفر البتھ بازم مثل قبل علیرضا را دوست داشتم
ھیچ کس درک نمیکرد
کھ رفتن تو اغوشی کھ بھ ش احساسی وجود نداره خیلی سختھ خیلی بده چھ برسھ اغوشی کھ ازش تنفر دارم....
من مجبور بودم بھ این اغوش برم تا بعدامجبور نشم تا اخر عمر تو این اغوش بمونم
اگھ تیپ میزدم و شیک بودم فقط برای پنھان کردن زخم دلم بود....
وقتایی کھ با ارایش سنگین گوشھ ی خیابون وایمیستادم
و نگاھای سنگین و سخت مردم بھ خودم تحمل
این فشار سخت بود
وقتی من بھ خاطر پول بھ کثافت کشیده میشدم
دوستام با پدرمادرشون بودن
شبایی کھ تا از خواب پا میشدم میدیدم توخونھ ی یھ مردمو باید برم مدرسھ از اونجا)وقتی مامان کسیو میورد خونھ من مجبور بودم برم خونھ ی مردم)
و بعضی روزا کھ تو تعطیلی بود از صبح کار میکردم تا شب و مشتری زیاد بود
وقتی از خستگی دیگھ حتی نمیتونستم بگم اه ھیچ کدوم درکم نمیکردن
بعضیا برام تاسف میخوردن بعضیا بھم حسودی میکردن....
نزدیکای عید بود
کیوان میخواست بیاد خونھ برای عید
من ھمیشھ عیدو دوست داشتم
تنھا لحظھ ای کھ ما با خوشی دوره ھم بودیم
یک ھفتھ بھ سال جدید مونده بود من ھمھ خریدامو کرده بودم چون کیوان بعدش میومد نمیتونستم جلوش پول خرج کنم میفھمید وقتی از خواب پا شدم دیدم کیوان بالاسرمھ
-سلام داداشی دلم برات یھ ذره شده بود
بوسم کرد....
-سلام کیمیا منم دلم برات تنگ شده بود....
چھ خبرا سربازی حال میده؟
-سلامتی.شما دخترا کھ راحتید....
-بیخیال داداشی صبحونھ خوردی؟ بیا بریم بھت صبحونھ بدم -نھ نخوردم بریم
لحظھ ی سال تحویل بود
یک ھفتھ بود کھ با کیوان بودم
میدونستم احتمالا اخرین باریھ کھ تو زندگیم ھست چون بعدش من فرار میکردم
ما دوره ھم بودیم
ھمھ شاد و خوشحال مثل قدیما
حتی مامان ھم خوشحال بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#16
Posted: 21 Oct 2021 15:18
(قسمت چهاردهم)
کھ صدای شیپوره تلویزیون اومد
"یا مقلب قلوب و البصار یا مدبر لیل و النھار با محول الحول والحوال
حول حالنا الی احسن الحال"
با خوشحالی پریدم بغلھ کیوان و بوسیدمش از تھ دل بغلش کردم....
چون میدونستم اخرین عیدیھ کھ باھمیم بعدش عیدیمو داد....
مامانم بھم عیدی داد
اونشب بھترین شب عمرم بود....
چند وقت بود شبا تو مسافر خونھ میخوابیدم با خودم عھد بستھ بودم
کھ خودفروشی نکنم
بھ ھیچ وجھ
و واقعا ھم اینکارو ترک کرده بودم پول داشتم ولی ھیچ جا خونھ پیدا نمیشد یا گرون بود یا بھ دختر مجرد نمیدان منم کارم شده بود بنگاه گردی روزھا پشت سره ھم میگذشت منم داشتم حاصل جندگیمو حیف میکردم یعنی پولارو خرج میکردم
میرفتم حموم عمومی ولی ھمیشھ کثیف بودم پولام نصف شده بود
3ماه از فرارم گذشتھ بود
بھ بدبختی خورده بودم
تا اینکھ یھ روز
تو اتوبوس حرفای 3 تا دختره دانشجو رو شنیدم
درمورد خونشون حرف میزدن
معلوم بود تازه گرفتن و دنبال یھ راھی برای کمتر کردن اجاره بودن من انقدر سختی کشیده بودم کھ دیگھ برام مھم نبود اونا چی قضاوت میکنن سریع رفتم جلو گفتم میشھ منم بیام تو ی اون خونھ؟ یھ سھم اجاره میدم -ھھھ دختر فراری
-ا نخند مینا
-راست میگھ مینا نخند گناه داره
-خانوم بگو پول داری؟
-اره دارم
و بھشون کامل ماجرامو توضیح دادم
اونام با دقت گوش کردم
من فکر میکردم ادم حسابی ان ولی نبودن
اونا خرجھ دانشگاھشونو خودشون میدادن و خرجھ خونھ شون ھم خودشون میدادن خیلی زود ھر 4 تاییمون فھمیدیم کھ ھیچ کدوم باکره نیستیم
البتھ اونا خودشونو میدونستن فقط نمیدونستن منم نیستم
خوشحال بودم چون خونھ پیدا کرده بودم
ولی نمیدونستم چھ اتفاقی دار میوفتھ
اونا ھر شب خودفروشی میکردن
از این راه پول در میوردن
و با ھم کل داشتن
کل در مورد تیپ لباس غذا و....
منم افتاده بودم تو جو ھر روز بیشتر پول خرج میکردم....
اونا منبع درامد داشتن ولی من نداشتم
بھ خودم اومدم دیدم پولام تموم شده
و بھ سیگار اعتیاد پیدا کردم....
حالا دوراه داشتم برگردم پیش کیوان و خونمو بریزه
یا برم سمت خودفروشی و پول دراوردن خیلی
سخت بود....
جامعھ منو مجبور کرد دوباره خودفروش بشم و انگل....
دوباره شدم انگل جامعھ
ھر شب با یکی بودم
دیگھ حالم از خودم بھم میخورد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#17
Posted: 21 Oct 2021 19:07
(قسمت پانزدهم)
خونھ ی جدید یھ جوی
داشت مثل باتلاق....
ھر چی بیشتر دستو پا میزدی بیشتر گیر میکردی
ماه ھا پشت سره ھم میگذشت و من با مینا و سارا و لیلا خیلی جور شده بودیم من برعکس اونا میرفتم بالاشھر....
اونجا مشتری کم تر بود ولی پولی کھ میدادن بیشتر بود....
تمیز تر بودن....
و کلا خدماتش بھتر بود....
ھمھ چی بھ روال عادی پیش میرفت
تااینکھ یھ روز
کنار خیابون بودم کھ یھ ماشین از جلوم رد شد
معلوم بود یارو خیلی پول داره از ماشینش میشد اینو فھمید
ماشین چند متر جلوتر وایستاد
من اولش قیافھ ی راننده رو دیده بودم و کسی کھ تو صندلی بغلیش بودو ندیده بودم یھ نفر پیاده شد سعی کردم بھ ش نگاه نکنم
و طبیعتا نفھمیدم کی داره میاد سمتم
یھ مردی بود بلند قامت و توپر
یھ عطر اشنا داشت
نزدیک شد
نزدیک
یھو زد زیر گریھ
ناخوداگاه بھ سمتش برگشتم دیدم علیرضاس
ازش دلخور بودم خیلی
تا اومد حرف بزنھ گفتم:
-خفھ شو
-کیمیا تروخدا منو ببخش
-ساکت شو رضا زندگیمو بھ گند کشیدی -کیمیااااااااا
-برو گمشو
-کیمیا من ھمھ چیو میدونم
-میدونم تقصیره مادرتھ
-ا چھ خوب ه دیر فھمیدی
-منو ببخش بھ م حق بده بیا دوباره باھم باشم جبران میکنم -رضا میبینی منو شدم یھ جنده ی خیابونی ھمھ ش تقصیره توا -تروخدا ببخش منو کیمیا
سردرگم بودم
نمیدونستم از کجا اینا رو فھمیده
روزه اخر خیلی خشمگین بود ازم
مانتومو گرفت
-ولم کن بذار برم
-نھ کیمیا من ماه ھاست دنبالت میگردم الان شانسی دیدمت
-ه برو پی کارت
-نھ بخدا چند ماه بعد از اینکھ بھ ھم زدیم اوایلھ عید بود
داشتم از سمت خونتون رد میشدم دیدم صدای مردم و پلیس میاد
رفتم جلو دیدم کیوانو با دست بند گرفتن کیوان داشت مامانتو کھ حسابی خونی بودو کتک خورده بود تھدید میکرد امبولانس اومده بود مامانتو بردن
ظاھرا کیوان زده بودش
بعد از پرس و جو فھمیدم کھ مامانت بھ کیوان گفتھ چھ بلایی سرت اومده و از خونھ فرار کردی کیوانم گرفتھ مامانتو بھ
قصد کشت زده
اون موقع بود کھ انگار یھ پتک خورد تو کلھ م فھمیدم کھ تو بھ زور زن شدی از اون موقع بھ بعد ھمھ جا رو دنبالت
گشتم ولی پیدات نکردم
ترو خدا ببخشم
-حوصلمو سر بردی نمیبخشمت
-کیمیا بیا یھ زندگی جدید شروع کنیم
-نھ رضا برو برو
و از جام پاشدمو یھ ماشین گرفتم
انقدر حالم بد بود نفھمیدم رضا کجا موند
سریع رفتم خونه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#18
Posted: 21 Oct 2021 22:16
(قسمت شانزدهم)
یک ماه از اونروز میگذشت دیگھ خبری از رضا نبود
یجوریا خوشحال بودم کھ حالھ رضا رو گرفتھ بودم یجوراییم دلم براش میسوخت دلم میخواست برگردم پیشش ولی دیگھ دیر شده بود رضا دیگھ نبود....
دیگھ ادرسمو نداشت....
اره من دومین اشتباھمو درمورده علیرضا انجام داده بودم اولین اینکھ بھش توضیح ندادم کھ چرا زن شدم دومی اینکھ ردش کردم....
از خودم متنفر بودم از کسی کھ یھ نفرو دوست داره ولی بخاطره غروره شیکستھ شدش پسش میزنھ روزھا میگذشت و در این باتلاق بیشتر فرو میرفتم
تا اینکھ قرار شد با بچھ ھا بریم خرید
-کیمیا بدو
-الان میام شما جلو در وایسین اومدم
-زود باش شلوغ میشھ ھا
-چقدر غر میزنین اومدم
-بریم؟
-بریم
داشتیم مسیره سر خیابونی میرفتیم کھ یھو یھ چیزی تو سوپر مارکت نظرمو جلب کرد یھ پسر بود تا دیدیمش فھمیدم رضاس....
ناخواستھ قدمام تند شد انگار داشتم فرار میکردم
ولی دیگھ دیر شده بود رضا کھ داشت درمورد من از سوپری سوال میکرد کھ خونمون کجاس برگشتو منو دید....
15متر نرفتھ بودیم کھ رضا رسید صدامون کرد من بی توجھ راه میرفتیم اما بقیھ وایسادن
منم نگھ داشتن....
-ا چرا وایسادید بیاید بریم....
-کیمیا اون پسر خوشتیپھ ترو صدا میزنھ
-اه ولش کن بیا بریم....
-نھ وایسا بیاد
-اه من رفتم
دستمو گرفت وایسا علیرضا رسید....
-سلام
-سلام کاری داشتید؟
-با کیمیا کار دارم
-بلھ شنیدم چیکار دارید
-شما دوستشین -بلھ وشما؟
-من علیرضام دوست قدیمیش -خوب چی میخواین؟
-میخوام باش حرف بزنم ترو خدا این فرصتو ازم نگیرید ماه ھاست دنبالشم و من علی رغم میل باطنیم مجبور شدم برگردم خونھ و توضیح بدم البتھ در حظور علیرضا وقتی میرفت4 نفر بودیم حالا 5 نفری برمیگشتیم
علیرضارو دعوت کردن بیاد خونھ و قبول کرد
نشستھ بود رو مبل و متفکرانھ بھ تابلو روبروش چشم دوختھ بود....
از حالت ظاھریش میشد فھمید ذوق کرده
و خوشحالھ
-بفرمایین شربت
-ممنون راضی بھ زحمت نبودم
-نھ بابا زحمت چیھ؟ خب میگفتین
-ادامھ داد از اول رابطمون جداییمون اینکھ چقدر دنبالم گشتھ گفت دلم براش کباب شد شھین خانوم تصادف کرده بود فلج شده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#19
Posted: 22 Oct 2021 00:42
(قسمت هفدهم)
-کیمیا جان
-بلھ
-بیا بیرون با اقا علیرضا حرف بزن
-نمیام بھ ش بگو بره نمیخوام ببینمش
-کیمیا بیا یھ دقیقھ
اومدم بیرون بلافاصلھ پرسیدم
-مامانم چی شد؟
-کیمیا مامانت ادم درستی نبود درستھ
-اتفاقی براش افتاده؟
-بغض گلومو گرفت
-کیمیا اروم باش....
-با جیغ پرسیدم چی شده؟
-مامانتو گرفتن بعد اون قضیھ کیوان یھ مدت زندان رفت و مامانتو بھ جرم خودفروشی و ھرزگی سنگسار کردن....
انگار اب جوش رو کلم ریختھ بودن بشدت ناراحت شدم....
جیغ داد راه انداختم گریھ کردم بچھ ھا اومدن سعی کردن ارومم کن ئلی نمیتونستن
مامانم با ھمھ ی بد دھنیاش مامانم بود دوسش داشتم....
چند ساعتی بود علیرضا پیشھ ما بود من زیاد باش حرف نزده بودم ولی بچھ ھا بھ زور وا3 شام نگرش داشتھ بودن و منو اروم کرده بودن
بعد شام یھو ھمھ رفتن تو اتاق فقط موندیم منو علیرضا....
ھمون جا علیرضا زد زیره گریھ دوباره جیگرم کباب شد تحمل اشکاشو نداشتم....
سرشو گرفتھ م رو شونھ شروع کردم بھ گریھ کردن
چند دقیق ای گریھ کردم اون دیگھ گریھ نمیکرد
فقط میگفت خیلی دوست دارم تروخدا برگرد
بعد از نیم ساعت کھ وضع اروم شده بود و منو علیرضا از سختیامون و بدبختیا کھ کشیدیم حرف میزدیم....
بچھ ھا اومدن بیرون....
-کیمیا ما تصمیم گرفتیم دیگھ نذاریم شب تو این خونھ بخوابی پاشو دختر تو دیگھ شوھر داری برو پیش اون
-اا من ھیچ جا نمیرم
-چرا میری
و اون شب علیرضا توی اون خونھ با ما خوابید
اونشب علیرضا بزور اونجا نگھ داشتن و منو مجبور کردن با علیرضا بخوابم ولی
منو علیرضا اونشب ھیچ کاری نکردیم یعنی اون شب انقدر رحرف زدیم کھ از خستگی خوابمون برد صبح اونروز رفتیم محضر برای عقد
علیرضا یھ کت شلواره شیک پوشیده بود حقیقتا خوشگل شده بود
-کیمیا عروس شدی بالاخره
-خودم عروست میکنم مینا
—کیمیا حاج اقا اومد دختر بار اول بلھ رو نگیا
-سلام جوونا
-سلام حاج اقا
-سلام
-سلام حاجی
-سلام
-سلا
-سلام
-عروس دوماد شمایین
-بلھ حاج اق با اجازه ی شما
-مبارک باشھ جوون
-خیلی ممنون
-متشکر....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#20
Posted: 22 Oct 2021 11:32
(قسمت هجدهم)
-خواھش میکنم بریم سره اصل مطلب
-بفرمایین
خانوم کیمیا....
ایا وکیلم شما را بھ عقد دائم اقای علیرضا.... در بیاورم؟
-عروس رفتھ گل بچینھ....
-مینا خز بازی در نیار بذار بلھ رو بگھ
-ار مینا بگو کیمی
مجددا میپرسم ایا وکیلم
-بلھ
"بسم الله الرحمان الرحیم
پشت سره من بخون جوون
متعت یا زوجت موکلتی
نفسی فی المده المعلومھ علی المھرالمعلوم قبلت التزویج ھکذا"
-مبارک باشھ
-خیلی ممنون
-کیمیا جون مبارک باشھ
-مبارک باشھ
-مبارک باشھ کیمیا
-مبارک باشھ اقا علیرضا
-مبارک باشھ علیرضا جان
-مبارک باشھ
-خیلی ممنون خیلی ممنون
-خب اقا علیرضا باید سور بدی امشب مار وکجا میبری؟
-کجا شما میخواین امشب مھمونميد ھر جا شما بگید
-درکھ
-ایش درکھ چیھ دربند
-اره....
-وایسید وایسید مشورت کنید باھم یھ جاییو بگید -اصا بذار از کیمیا بپرسیم....
-کیمیا جون کجا بریم
-بریم جاده چالوس
-راس میگھ اقا علیرضا جاده چالوس
-باشھ بریم خونھ وسایلتونو بردارید بریم جاده چالوس
-تو راه بچھ ھا جک میگفتن و میخندیدیم
-کیمیا نمیخواد کمک کنی برو پیش علیرضا تو کوچھ وایساده الان مخشو میزننا
-نترس تو خونھس
-برو نذار تنھا باشھ
-نھ کار دارم
-ا لوس نشو دیگھ برو
-باشھ یادت نره زیراندازو برداری شاید خواستیم بشینیم
-باشھ برو
از در اتاق کھ بیرون رفتم علیرضارو دیدیم....
وایساده بود تو راه پلھ ھا عمیق داشت فکر میکرد حتی تو اون حالتم میشد برق خوشحالی رو تو چشماش دید....
علیرضا علیرضا
تا گفتم علیرضا بگشت بسمتم قطره اشکی کھ رو گونھ ش بود رو با انگشت پاک کرد جانم کیمیا -گریھ میکردی؟
-نھ گرد و خاک رفتھ بود تو چشمم
خیلی راحت میشد تشخیص داد دروغ میگھ ولی
چیزی نگفتم و قبول کردم....
رفتم جلو دستمو انداختم دوره گردنش و ازش یک بوسھ گرفتم....
و در ھمون حالت لبمو از لبش جدا کردم تا چشماشو ببینم....
ھمون لحظھ مینا با فریاد گفت ماداریم میایم عروس دوماد کھ بی ادبی نمیکنن....
با این حرفش 3 تاشون زدن زیر خند ما کھ صداشونو شنیده بودیم بھ سرعت از ھم جدا شدیم و بھ حالتی در اومدیم کھ انگار داشتیم باھم میحرفیدیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...