انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

شوگر ددی


مرد

 

نام داستان سکسی: «شوگر ددی»


اثر:Kiing
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 

(قسمت1)

_تنت لذت داره عسل...اصلا دوست دارم تا فردا زبونم رو داخلت بچرخونم، اوف، کی میشه تلمبه بزنم توت....
قهقههای زدم و دستم رو روی سرش گذاشتم که سرش رو بیشتر به کصم فشار داد.
آهی کشیدم که حرکتش رو سریع تر کرد و بعد دقیقه ای، با پاشیده شدن آبم داخل دهنش، سرش رو بلند کرد.
_نوبت توئه.
آروم خندیدم و مقابل پاش زانو زدم...
کیر نه چندان بزرگش رو توی دهنم گذاشت و مکی به سرش زدم که جونی گفت، اومی گفتم.
دور و اطرافش رو لیس زدم و تخم هاش رو بین دستان فشار دادم.
_عسل...لعنت بهت، اوووف، عسل!
تند تر زم که.........
_عسل...عسل کجایی؟
با صدای امیر نگاه اخمومو بهش دوختم.
_خستم امیر، اون پیری رسما دهنم رو جر داد، با اون کیر پلاسیدش....
آروم خندید و ضربهی محکمی به رونم زد.
_شوگر ددی و این حرفا دیگه، درضمن پلاسیده بود جر نمیخوردی...حالا نگران نباش، اس ام اس واریز که برات برسه، پارگی دهنت هم خوب میشه، کص هم داده بودی با این پولا خوش خوشانت میشه.
غرغری کردم...
_تو پول میگیری، منم باید برای پیرمردا ساک بزنم، نظرت چیه جای من بری؟
پوزخندی زد.
_این بهتر از هم خوابی نیست؟
نگاه کثیفم رو بهش دوختم.
_هم خوابی؟حاضر بودم داشته باشمش! لااقل یه تلمبه ای داخلم میخورد. اخم کرد و درحالی که رانندگی میکرد، فکم رو محکم بین دستش
گرفت و فشار داد.
_تو غلط کردی، اونجات فقط مال منه، مال موقعی که اونقدر پول جمع کنیم تا بتونیم بریم سر خونه زندگیمون، بعد قشنگ جرت میدم.
آروم خندیدم.
_خونه زندگی که با بلعیدن آب پیرمردا ساخته شده مگه نه؟
خندید و با پشت دست آروم به صورتم کوبید.
_حالا جوش نیار، چه اشکالی داره؟آب پیرمردا مقدسه، جفتمون داریم برای این زندگی زحمت میکشیم.
پوزخندی زدم و از توی داشبرد، سیگاری دراوردم.
_نشنیدی میگن ساک زنا نباید سیگار بکشن؟
مشتی توی شکمش زدم.
_گه بگیرنت امیر، خفه شو نگاییدمت.
قهقههاش توی اتاقک ماشین پیچید....
_گشتن با پیرمردا وحشیت کرده، یه وقت نکنیمون مادمازل!
وحشی مشتی به کیرش زدم که دادی زد.
_دختره ی کثیف هرزه، بچه هاتو کشتی، کی دیگه کونت بذاره.
قهقههای زدم.
_شوگر ددی جووونم.
با پشت دست آروم به دهنم زد که بلند خندیدم.
_دختر کثیف.
دستم رو به سمت خشتکش بردم و آروم مالیدمش، نگاهی بهم انداخت.
_باهات قهره، بوسش کن تا آشتی کنه.
دستم رو مشت کردم.
_یه مشت دیگه میخوای؟ پاهاش رو بست و دستم رو پس زد.
_چموش، تورو باید به جرم کشتن آلت های پر اسپرم بندازن زندان، کثیفی کثیف.
پوزخندی زدم و گفتم:
_راه بیوفت فقط خستم، چقدر زر میزنی.
_ماشین در حال حرکته ها.
پوفی کردم.
_برسونم خونه فقط.
باشه ای گفت و بعد دقایقی، مقابل در خونه ایستاد، پیاده شدم که نگاهی بهم انداخت، نچی کردم و خم شدم و بوسیدمش.
_برو دیگه.
سری تکون داد و رفت، آهی کشیدم و در رو باز کردم و وارد شدم، واحد کوچیکی که به لطف پولایی که از شوگرم میگرفتم خریده بودم.
ولی امیر نمیدونست. امیر طمع پول داشت، تقریبا همهی پول هارو میبرد البته خودم
همچین فکر میکرد چون نصفشون به کارت خودم میرفتن ولی... پوزخند زدم. اون نمیدونست.
مانتوم رو از تن کندم و روی مبل پرت کردم، دستی به دهنم کشیدم و از دردش اخمام توهم رفت، فکم واقعا از ساک زدن درد میکرد.
با زنگ خوردن گوشیم، از روی میز برشداشتم و با دیدم اسم روی صفحه آهی کشیدم، این پیری دیگه چی میخواست؟
_الو سلام.
با صدای پر شوری گفت:
_سلام عزیزم خوبی؟ دختر من خوبه ها؟ چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
این پیری، به من اصلا دست نزده بود و من رو دخترش خطاب میکرد که واقعا از این حرکتش پشمام ریخت.
_خوبم تو چطوری؟
_عالیم، پسرم داره از خارج میاد، قراره براش مهمونی بگیرم. روی مبل دراز کشیدم.
_خب؟
_ببین عسل، من برات یه پیشنهاد دارم. به پهلو خوابیدم.
_چی؟
_۴۰۰ میلیون. ابروهام از این قیمت بالا رفت.
_خب؟
_چندشب با پسرم بخواب و من این پول رو،نصفش رو قبل میدم و نصفش رو بعد.
لعنتی، نصفشم خیلی عالی بود ولی امیر اگه بفهمه بکارتم رو از دست دادم چی؟
نچی کردم، ولش کن امیر طمع کار رو، فقط به فکر پوله، تهش ترمیم میکنم دیگه.
_باشه حله، نصفشو بزن الان، کی بیام؟
_امشب، شماره کارت بفرست.
باشه ای گفتم و قطع کردم.
بلند شدم و به حموم رفتم.
تنم رو شستم و یه شیو تمیز هم کردم، از رابطه نمیترسیدم من از پشت به دوست پسرام قبلا داده بودم.
امیر، پسری که بود که از بچگی باهم توی پرورشگاه بزرگ شدیم. بعد از این که دانشگاه قبول شدیم، دوتامون به خوابگاه رفتیم وکم کم وارد رابطه شدیم....
اون میگفت که دوسم داره ولی...نداشت....


جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت2)

اون فقط دنبال این بود که با استفاده از من پول بگیره و خب زهی خیال باطل!
تاپ مشکی یقه شل با شلوار جین و صندل مشکی، تیپ خوبی بود.
از خونه بیرون زدم و از سر کوچه تاکسی گرفتم. _نیاوران. این رو گفتم و نفسی کشیدم و پاهام رو بهم فشار دادم. درد داره؟ اون که اره ولی خب دردش بیشتر از رابطه ی عقب نیست.
با صدای زنگ پیامک گوشیم، صفحش رو نگاه کردم. _واریز شد. نیشخندی زدم، ۴۰۰ میلیون برای یه کص داده بودن. عالی بود....
مقابل در عمارت پیاده شدم که نگهبان در رو برام باز کرد، با لبخند تشکر کردم و از شنگ فرش وسط به سمت ساختمون رفتم....
دخترهای بزرگ دورم رو گرفته بودن و استخر وسط عمارت، آدم رو به یه شنای داغ دعوات میکرد.
از پله های جلویی ساختمون بالا رفتم و با دیدن صابر، لبخندی زدم.
دست هاش روباز کرد و به سمتم اومد.
_بابا لیدی، از این طرفا، راه گم کردی.
آروم خندیدم که بغلم کرد و من رو به خودش فشار داد.
_حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم که گونم رو کشید، دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به جلو هدایت کرد.
_خوش میگذره؟ دهن کجی براش کردم.
_تا خوش بگذره از نظر تو چی باشه.
_در نظرما مردا با هرچیزی که بشه کردش خوش میگذره.
قهقههای زدم که دستش رو به سمت مبل دراز کرد. _بشین عسل. نشستم که مقابلم نشست و دست هاش رو توی هم پیچوند.
_پسر من بعد مدتی داره میاد، ازت میخوام که براش سنگ تموم بذاری و اگه خیلی ازت راضی بود، قول میدم بیشتر از چیزی که توافق کردیم بهت بدم.
بیشتر از ۴۰۰ میلیون؟ زبونم رو روی لب هام کشیدم و لوند خندیدم، بوی پول میومد،
پولی که با داشتنش دیگه مجبور نبودم امیر رو تحمل کنم.
_باشه.
خندید و دستش رو روی پام گذاشت.
_برات توی اتاق طبقه ی بالا لباس گذاشتم، خدمتکار راهنماییت میکنه.
باشهای گفتم و همراه با خدمتکار، به طبقه بالا رفتیم.
در اتاقی رو باز کرد و کنار رفت، تشکری کردم و وارد شدم.
اتاقی با دکور قهوهای سوخته و دیزاین تمام چوب، چه لاکچری.
به سمت تخت رفتم و با دیدن لباس روش کفم برید.
لباس کوتاه براق نقره ای با کفش پاشنه بلند مشکی.
ست جواهر هم کنارش بود و واو، اگه این چیزیه که با یه کص دادن نصیب میشد حاضر بودم تا آخر عمرم بدم.
لباس هام رو دراوردم و با پیراهن عوض کردم.
موهام رو باز کردم و مقابل میز ایستادم.
دم اسبی موهامو بستم و جلوی موهام رو توی صورتم ریختم.
جعبه ی روی میز رو باز کردم و با دیدن ست لوازم آرایشی جیغ خفیفی از هیجان کشیدم.
کرم پودر و کانسیلر رو برداشتم و حرفه ای یه گریم انجام دادم. خط چشم گربه ای کشیدم که به چشای سبزم خیلی میومد....
ریمل رو چندبار روی مژه هام کشیدم تا پربار نشون داده بشه و رژ قرمزی زدم.
_این شد آرایش. عقب رفتم و به خودم خیره شدم، چرخی جلوی آیینه زدم که صابر
رو دیدم که با تحسین نگاهم میکرد.
_حدس میزدم بهت بیاد. لبخندی زدم.
_صابر این خیلی خوشکله. سرش رو تکون داد. _توی تنت محشره، مطمئنم پسرم دیوونه میشه. همراهش پایین رفتم و روی مبل نشستم.
_کی مهمونی شروع میشه؟ نگاهی بهم انداخت.
_الان دیگه مهمون ها میان....
لبخندی زدم و منتظر موندم....
کم کم مهمونا اومدن و من با شگفتی بهشون زل زدم.
پسرای خیلی جذاب و خوشکل...
دخترای خوش اندام شیک پوش...
واقعا که پولدار بودم آدم رو به کجاها که نمیرسوند.
چشم چشم کردم تا پسر صابر رو ببینم ولی از اونجایی که ندیده بودمش با شکست مواجه شدم.
کمکم حوصلم سر رفت، دست دراز کردم و لیوان شربت روی میز رو برداشتم که دستی اون رو از دستم کشید.
با اخم به پسری که این کار رو کرده بود نگاه کردم. _ببخشید، این مال من بود. نگاه سبز و سردشو بهم دوخت.
_خب دیگه مال تو نیست.
این رو گفت و پوزخندی زد.
خواستم حرفی بهش بزنم که با صدای صابر دهنم قفل شد....
_عسل پسرمو دیدی؟ معرفی میکنم کیانوش.
پس این پسرش بود.
بابا احسنت، عجب چیزیه، مطمئنم خوابیدن زیرش یه لذت دیگه ای داشته باشه.
دست صابر روی شونش نشست.
_پسرم، عسل امشب مهمونته. کیانوش به سمتم متمایل شد و نگاهی بهم انداخت و گفت: _بدک نیست، اوکی.
حرفش بهم برخورد چون من واقعا خوب بودم. هیکل خوب... سینه های خوب و کص خوب... خب دیگه چی میخواست؟
صابر قهقههای زد و دستش رو به شونش کوبید.
_کمتر زر بزن، عسل از جذاب ترین هاست.
نگاهی به پدرش کرد.
_چرا خودتون برش نمیدارید؟
با این حرفش صابر اخم کرد.
_تازه از خارج برگشتی جو نده، بهتر از عسل وجود نداره.
دیگه حرفی گفته نشد و مهمونی به مسخرگی کامل تموم شد و من استرس داشتم.
استرس رابطه ی اول و دردش...
_بریم بالا.
این رو گفت و خودش جلوتر از من رفت.
دنبالش راه افتادم، در همون اتاقی که توش لباس عوض کردم رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کرد.
_بفرمایید....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
خیلی عالی بود ادامه بده دمت گرم
     
  
مرد

 
به به چ داستانی ادامه بده
     
  
مرد

 
(قسمت3)

لبخندی زدم و پا به داخل اتاق گذاشتم که صدای بسته شدن در
اومد، هر لحظه منتظر این بودم که بهم حمله کنه و باهام بخوابه ولی به جاش...
به سمت چمدون روی تخت رفت و درش رو باز کرد.
ابرویی از تعجب بالا انداختم.
پیراهنی دراورد و به سمتم پرت کرد.
_بشورش.
با دهن باز مونده به نگاه کردن بهش ادامه دادم که با تشر گفت:
_نشنیدی چی گفتم؟
لب هام لرزید و چیزی نگفتم.
_نکنه فک کردی بات میخوابم اونم اینقدر زود؟ حالا درسته کص دوست داریم ولی نه در این حد.
فقط نگاهش کردم. چزا اینقدر عجیب بود!؟!؟
خب اگه باهام نمیخوابید که صابر میفهمید و بعد برام دردسر میشد و پول بی پول پس مجبور شدم خودم دست به کار شدم.
دست انداختم وسط یقه ی لباسم و پایین انداختمش و لخت جلوش ایستادم.
_یعنی میخوام ببينم كصي کسی مثل من رو نمیخاي؟
دوباره پوزخند زد
_من هیچکیو نمیخوام.
نزدیکش شدم و دستم رو روی سینش گذاشتم.
_حیفه واقعا، بهم اجازه بده بهت لذت بدم.
دستش پشت کمرم حلقه شد و از پشت توی شورتم فرو رفت که آهی کشیدم ولی حرفی نزدم.
_چه داغی ها! البته پشتت، منتظرم بره تو جلوت بیینم اونجا چطوره؟
خندیدم.
_خب امتحان کن و ببین چطوریه.
لب هاش رو به لبام چسبوند.
مکی زد و دستش روی سینم نشست
سوتین رو باز کرد
سینم رو دراورد و نوک یکیشون رو توی دهنش گرفت که آه کشیدم.
_دوست داری ها؟ سینت حساسه؟ سرم رو تکون دادم که دستش رو دوباره توی شورتم فرو کرد و
مالید. از حس خوبش پاهام سست شد.
_چقدر حشری تو، زود وا دادی...چند مدته تو کفی؟ جوابی ندادم....
سرعت دستش رو بیشتر کرد که نتونستم و پاهام لرزید که بلندم کرد و روی تخت خوابوندم، اومد روم و نوک سینم رو به دهن گرفت.
آهی کشیدم که سرعت دستش اون پایین بیشتر شد. جیغ خفیفی کشیدم و ارضا شدم.
دستش رو بالا اورد و به آبم که دستش رو خیس کرده بود نگاه کرد.
_ارضا شدی به همین زودی؟ قفسه ی سینم از هیجان میلرزید. نمیفهمید که من... اولین بارمه ارضا میشم.
_اوف...اره...خوب بود.
نیشخندی زد. شورتم رو پایین داد و در حالی که سینم رو میمالید.
شلوارش رو پایین داد.
با دیدن آلت بزرگش، آب دهنم رو با ترس قورت دادم.
این میرفت تو من جر میخوردم.
_آماده ای؟
خودش رو مالید بهم تا خیس بشه و بعد مقابل واژنم قرارش داد و فشارش داد داخل که دردی توی تنم پیچید و جیغ کشیدم.
با بهت به میون پام خیره شد.
_باکره ای؟ نفس نفس زدم که خودش رو از داخلم دراورد.
_چرا بابا نگفت باکره ای؟
_چون نمیدونه، کارتو بکن.
_نمیشه، دردت میگیره... با حرص غریدم.
_کارتو ادامه بده دردم بخوابه.
دوباره اومد روم و این بار آروم داخلم فرو کرد که لبم رو گاز گرفتم. خیلی آروم داخلم چرخوندش، لب هام رو توی دهنش کشید و با
انگشتش نوک سینم رو فشار داد. آروم خودش رو بهم کوبید.
_درد داری؟
درد داشتم ولی حس خوبش بیشتر بود.
_نه. خوبه ای گفت و سر توی گردنم فرو برد و شروع کرد تلمبه زدن. از حس خوبش آهی کشیدم و کمرش رو چنگ زدم.
_خوبه؟ جوابم ناله ی بلندی بود.
_محکم تر بزن.
بی توجه به حرفم حرکاتش رو آروم نگه داشت، پوست گردنم رو بین دندوناش گرفت و کشید.
تن گرمش روم بود و داخلم ضربه میزد.
نگاهم رو به سقف دوختم...
دستش بالای بهشتم نشست و مالید که لبامو گاز گرفتم.
سرعتش رو بیشتر کرد که آه و ناله هام بلند شد.
_ارضا شو برام.
لب هامو گاز گرفتم و پاهام رو باز کردم تا بتونه راحت تر کاراشو بکنه که همون موقع صدای در اومد و پشت بندش در باز شد.
جیغی کشیدم و خودمو زیرش قایم کردم که دست هاشو دورم پیچید.
روشو برگردوند و داد زد.
_بیرون.
دختری که فقط کفش هاش رو میدیدم هول زده سر جاش مونده بود و بعد با ترس رفت.
_کجا بودیم؟ و دوباره داخلم فرو کرد.
اون قدر زد که ارضا شدم و خودش هم پشتبندم ارضا شد، کنارم دراز کشید و به نفس نفس زدن افتاد.
خمار پتو رو روی خودم کشیدم و چشم هام رو بستم. صدای موزیک از پایین یکم به گوش میرسید. _حالت خوبه؟
_اره. از روی تخت بلند شد و لباس هاش رو پوشید. بیرون رفت و در رو بست که منم بلند شدم و پیراهن رو بوسیدم. رفتم جلو آیینه و موهای بهم ریختم رو مرتب کردم.
آرایش کامل خراب شدم رو درست کردم و از اتاق بیرون زدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت4)

درد خفیفی توی پایین تنم حس میکردم که مهم نبود.
از پله ها آروم پایین رفتم و وقتی به پایین رسیدم دیدمش که توی دستش قرص و یه لیوان آبه. به سمتش رفتم و از دستش گرفتم، آب رو خوردم كه دستش پشت کمرم نشست.
_حالت خوبه؟
سرم روتکون دادم و گفتم:
_میشه برام ماشین بگیری برم خونه؟
نگاهش کدر شد.
_نه خیر، اولین بارت بود نمیشه اجازه بدم تنها بمونی.
لبخندی از درک بالاش روی لبام نشست ولی ممکن بود امیر بیاد و من نباشم اون موقع واویلا میکرد.
_نه...داداشم اجازه نمیده شب جایی بمونم.
سرش رو تکون داد.
_میرسونمت.
لبخندی زدم.
_مرسی.
چیزی نگفت و خواست حرکت کنه که دختری جلوش رو گرفت و بغلش کرد که با تعجب بهش زل زدم.
_کیانوش، منو شناختی؟
کیان نگاهی بهش انداخت.
_نه. با این حرفش دوست داشتم بخندم ولی جلوی خودم رو گرفتم.
_من منام، همون دختره.
_ااا،پدر سوخته چه تغییر کردی، دکتر خوب کوبیده ساخته لعنتی.
دختره مشتی به بازوی کیان زد.
_بد نشو دیگه ایش...
کیانوش خندید و بعد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ایشون کین؟ دختره با حرص خاصی این رو گفت و من یه کوچولو حسادت دیدم.
_عسله.
منا ابرویی بالا انداخت.
_نسبتتون چیه. کیانوش پوزخندی زد.
_فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه.
و بعد رو به من گفت: _بریم.
لبخندی زدم و حرکت کردیم که این بار صابر جلومونو گرفت.
_میدونم خیلی از هم خوشتون اومده ولی نمیشه بذارم بری...
نفس کلافه ای کشیدم.
_اره، کاش یه تاکسی برای من میگرفتید.
صابر اخمی بهم کرد.
_تو کجا؟ نچی کردم که کش مو رو به دستم داد. _باز بیشتر بهت میاد.
صورتم رو براش کج کردم که رفت و زنه آروم گفت: _بسته بیشتر بهت میاد،
این شگرد مردها برای لاس زدنه.
قهقههای زدم که پسر جوونی به سمتمون اومد. _مامان. با تعجب بهشون زل زدم، این غول تشن پسر این زن کم سن و ساله؟ اشاره ای بهش کردم. _پسرتونه؟
زن سرش رو تکون داد که متعجب موندم.
_بهتون نمیاد.
پسر با لبخندی که چال لپش رو به رخ میکشید دستش رو دراز کرد.
_محراب هستم، از دیدنتون خوشبختم.
دستش رو فشردم.
_همچنین.
تا اواخر مهمونی پیش هموم زن و پسرش که نگاهش زیادی روی من میچرخید موندم.
کم کم خمار شدم. به طبقه ی بالا رفتم و وارد همون اتاق شدم.
کفش هام رو دراوردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
کم کم به خواب رفتم. با حس دستی روی تنم بیدار شدم.
_خوابی؟
ناله ای کردم.
_نه عممه.
تو گلو خندید که غلتی زدم و پشتم رو بهش کردم و خوابیدم.
بعد مدتی چراغ خواموش شد ولی سنگینیش هنوز روی تخت بود.
یعنی همین جا خوابیده؟
خودم جواب خودمو دادم.
خب معلومه اتاقشه!
دوباره چشم های خمارم رو بستم و خوابیدم.
با حس فشرده شدن چشم باز کردم.
دستی روی تنم بود و پایی روی پایین تنم.
_کیان؟
کاش بیدار میشد.
من اینجوری نمیتونم بخوابم، من بدون این که کسی رو پیشم حس کنم عادت کردم کاملا.
ترکش سخت بود، حتی خود امیر هم...
آهی کشیدم و کاش بیدار میشد.
من این عادت رو داشتم ترک میکردم چون میدونستم دوباره عادت میکنم.
سعی کردم کنارش بزنم که محکم تر دستش رو دورم پیچید.
_آروم بگیر.
صداش توی گوشم پیچید و چقدر خمار بود ولی این...
درست نبود.
این حجم از صمیمیت توی روز اول!
ندارده!
_لطفا ولم کن.
با این حرفم هومی گفت و از روم کنار رفت که نفش عمیقی کشیدم و این بار راحت خوابیدم.
با تابش نور خورشید به چشمام بیدار شدم.
غلتی زدم که با جای خالی مواجه شدم.
نفسی کشیدم و نشستم.
نگاهی به لباس تنم انداختم و شونه ای بالا انداختم.
لباس رو با لباسای دیروزم عوض کردم و با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم.
از پله ها پایین رفتم که صدای گوشیم از توی کیفم اومد. درش اوردم، اوه! امیر بود.
_بله؟
_من جلوی در خونتم بیا. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _من خونه نیستم.
سکوتی اون طرف خط برقرار شد و بعد گفت:....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت5)

_کجایی اول صبحی؟ دیشب خونه نبودی؟
نگاهم رو دنبال ساعت چرخوندم و با دیدن ساعت ۱۲ نیشخندی زدم.
_اول صبحی چیه ظهره، صبح بیدار شدم و اومدم به یه دوست سر زنم.
_دوستت کیه؟
پا به سالن گذاشتم و اوفی کردم.
_به تو چه اخه؟خیلی سوال میپرسی!حوصلمو سر میبری با این کارات.
تماس رو قطع کردم و پا به آشپزخونه گذاشتم که کیان رو دیدم.
_سلام کیان. نگاهی بهم انداخت.
_سلام...کیانوشم. شونه ای بالا انداختم.
_اسمت خیلی طولانیه، صدات میکنم کیان.!
متعجب بهم زل زد و سرش رو تکون داد.
_بشین صبحونه بخور.
همون لحظه ای که نشستم، صابر با لبخند عمیقی وارد شد و نگاهی بهمون انداخت.
_خوبی عسل؟ سرم رو تکون دادم و گازی به نون تست زدم که دستی رونم رو
فشرد.
نگاهم رو سمت کیان چرخوندم.
_فردا میام دنبالت، مهمونی دعوتم.
قبل این که لب به اعتراض باز کنم صابر با ذوق گفت:_پیشنهاد عالیه، منم دوست دخترم رو میارم. چشم هام از تعجب اندازه ی توپ شد، دوست دختر؟
سرم رو کج کردم.
_دوست دخترت رو به ماهم معرفی کن.
کیان خندید و دستش رو روی رونم زد که لب بهم فشردم.
_راست میگه بابا. صابر ابرویی بالا انداخت. _نمیگم.
پوفی کردم و بی حوصله گاز دیگه ای زدم.
_چته عسلی بی حوصله ای؟
نگاهی به صابر انداختم.
_خوابم میاد.
کیان گفت: _تو خودت بیدار شدی که. سرم رو تکون دادم.
_اره، وقتی دیدم ساعت دوازدهه شاخ دراوردم.
کیان خندید.
_منم بعد این که صبحونه رو روی میز چیدم نگاه ساعت کردم و پشمام ریخت.
صابر شونه ای بالا انداخت.
_منم گشنم بود اومدم پیشتون نشستم. با این حرفش زدم زیر خنده. بعد چند دقیقه گفتم: _بریم؟
کیان چاییش رو سر کشید.
_بریم فقط راهنمایی کن که از کجا برم.
باشه ای گفتم.
توی حیاط، سوار ماشین مدل بالای سفیدش شدیم. کمربندم رو بستم که ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی ماشین جز آدرس دادن حرفی بینمون رد و بدل نشد.
_همین جا نگه دار.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
_اینجا سر کوچه؟ خب بذار برم داخل!
ناخودآگاه بازوش رو گرفتم.
_نه نه همین جا مرسی، ممکنه داداشم ببینه.
_اها.
در رو باز کردم و گفتم:
_مرسی بابت همه چیز.
چشمکی بهم زد و کارتی از جیبش دراورد و بهم داد.
_رسیدی بهم پیام بده.
خندیدم وپیاده شدم.
آروم آروم وارد کوچه شدم که امیر رو دیدم که مقابل در خونه نشسته.
استرسی وجودم رو گرفت، نکنه دیده پیاده شدم.
وسط کوچه که رسیدم، نگاهش بهم افتاد و بلند شد و به طرفم اومد.
سعی کردم به خودم مسلط شم و نشون ندم که استرس دارم.
پس نفس عمیقی کشیدم.
_کجا بودی؟
آهی کشیدم.
_خونه دوستم.
_کدوم دوستت؟
آخمی بهش کردم و کنارش زدم، دست توی کیفم کردم و کلید رو دراوردم.
بازوم رو گرفت.
_جواب منو بده، کدوم دوستت؟ همچنان بی توجه بهش،در رو باز کردم و وارد شدم که دنبالم اومد.
_با توام عسل، من نباید بدونم کجا بودی؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم.
_وقتی جوابتو نمیدم یعنی بهت ربطی نداره، سرتو از تو کونم بکش بیرون.
روم رو برگردوندم و وارد آسانسور شدم.
خودش هم بود که پوفی کشیدم.
_خب حالا جوش نیار، اون پیرمرد دیروزیه، میخواد که امروز دوباره بری پیشش، ازت خوشش اومده.
در آسانسور باز شد و ازش خارج شدیم.
در واحدم رو باز کردم.
_با توام عسل، چرا اینجوری میکنی؟
به طرفش برگشتم.
_دیگه نمیخوام اون کار رو بکنم. و درو تو صورتش کوبیدم.
کونم گرم شده بود دیگه، پول داشتم...
نیشخندی زدم.
خوابیدن با کیان جذاب از ساک زدن برای پیرمردا خیلی بهتر بود.
تقه ای به در خورد و پشت بندش صداش اومد.
_سارا باز فازت گرفت مگه نه؟
مانتوم روکندم و نفس کلافه ای کشیدم.
_من نمیدونم چرا هر چند مدت اینجوری میشی.
راست میگفت.
من هر مدت یک بار، فاز میگرفتم و میگفتم دیگه نمیخوام اون کارو بکنم.
الان هم از اون موقع ها بود منتهی... فکر کنم این بار جدی تر باشه.
_پولامو بده. این رو که گفتم ساکت شد.
پوزخندی زدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت6)

حرف پول دادن که میشد لال میشد، من این آدم حریص رو میشناختم، مگه میشد عاشقم باشه و بعد مجبورم کنه با پیرمردا بپرم؟
_پول چی؟
اخم کردم، این دیگه زیادی بود.
در رو باز کردم که داخل شد.
_امیر...همه ی کار رو من میکنم ولی تموم پولش رو تو میبری چه وضعشه؟
شونه هام روگرفت.
_عزیزم بار قبل هم بهت گفتم، این پول برای زندگی خودمونه.
عقب رفتم.
_من یک سری چیزها نیاز دارم و وقتی تو تمام پولارو میبری چیکار کنم؟
کلافه سر تکون داد.
_خب باشه، چقدر میخای؟ گوشیش رو دراورد. لبخند خبیثی زدم.
_فکر کن همشو...
سرش رو بالا گرفت، نگاهش اخمو و طوفانی بود، میشناختمش...
_همش چیه؟ میخای چیزی که شروع کردیم رو خراب کنی؟
سر تکون دادم.
_فکر کن اره، من نمیدونم، پول بده زود.
امروز تا از این پرو پول نمیگرفتم آروم نمیگرفتم، حقش بود... تا یاد بگیره برای من شاخ نشه.
_بیست میلیون بده من، زود. عقب رفت.
_بهت بدم که چی؟
قهقههای زدم.
_امیر، اگه پول ندی باید قید منو بزنی، در جریانی که؟
_چرا باید بهت پولی رو بدم که نصفش حاصل زحمات منه؟
قهقههای زدم.
_زحمات تو؟ تو مگه زحمتی هم کشیدی هرچی بوده من کردم.
دست هاش رو توی موهاش فرو کرد و با کلافگی قدم زد.
_عسل...عسل..عسل، کی بود که مشتری میاورد؟ کی تورو بهشون معرفی میکرد.
قدم به جلو گذاشتم و گفتم: _کی برای مشتریا ساک میزد و دستمالی میشد تا پول بدن؟ هان؟ آروم خندید.
_پس دردت ساک زدنه؟
با نفرت نگاهش کردم، عجب نفهمی بود و من چه خری بودم که هر یه مدت اینجوری باهاش بحث میکردم و بعد جلوی دهنشو نمیگرفتم.
_مگه نمیگی نصفش مال توئه؟ نصف دیگش که مال منه رو بهم بده.
غری زد و با گوشیش برام کارت به کارت کرد. گوشیم رو برداشتم و مبلغ رو چک کردم، پنج میل!!!! _کمه...امیر داری دله بازی درمیاری.
با کف دست به پیشونیش کوبید. _من یا تو؟ _تو...این چیه دادی به من؟
بازوم رو گرفت و تکونی بهم داد.
_گمشو تا نکردمت، خیلی زر میزنی.
مشتی به سینش زدم تا ولم کنه.
_گه بخور و اینجوری باهام حرف نزن فهمیدی! لگدی به پاش زدم که ولم کرد.
عقب رفتم و داد زدم.
_گمشو بیرون. تفی روی زمین انداخت و رفت، در و محکم بهم کوبید که خودمو
روی مبل پرت کردم. من و امیر تقریبا هر ماه دعوا داشتیم، دقیقا همینجوری و اون یک جوری خرم میکرد که برمیگشتم...
روی مبل دراز کشیدم که چیزی نظرمو جلب کرد.
کارت کیان. برشداشتم و...
شمارش رو گرفتم و با استرس گوشی رو کنار گوشم گرفتم.
مثل دختر مدرسه ای بودم که میخواست به پسر دم مدرسش زنگ بزنه.
از این تشبیهم خندم گرفت که صداش توی گوشم پیچید.
_بله؟
نفسی گرفتم وگفتم.
_سلام کیان.
_عسل تویی؟
لبم رو گاز گرفتم.
_اره خودمم...
خندهی آرومی سر داد و بعد صدای باز شدن چیزی اومد.
_من خیلی وقته اینجا نبودم، نصف جاده هارو غلط رفتم.
آروم خندیدم.
_عادیه، چند روز بری این ور و اون ور یاد میگیری...
نفسی کشید و گفت:
_راستش میخواستم تو بیای و باهم بریم بوتیکی چیزی، من لباس بخرم.
لبم رو گاز گرفتم، منم به لباس احتیاج داشتم، حالا که قرار بود با کیانوش مچ شم،لازم بود تغییری توی ظاهرم ایجاد کنم.
_باشه.
_عصر میام دنبالت.
لبم رو گاز گرفتم و تماس رو قطع کردم.
عصر؟
من واقعا خسته بودم پس...
به اتاق خواب رفتم و چند ساعتی خوابیدم، با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با چشم های خمار گوشی رو از روی میز برداشتم.
امیر بود... ولی به موقع زنگ زده بود.
رد دادم و بلند شدم، به حموم رفتم و خودم رو گربه شور کردم، زیر دلم هنوز هم کمی درد داشت ولی نه خیلی...
مانتوی کوتاه مشکی و شلوار سبز تیره با شال همرنگش... آرایش تیره ای انجام دادم و منتظر تماسش موندم. با زنگ خوردن گوشیم و نقش بستن اسمش روی صفحه...
جواب دادم.
_بله؟
_ سر کوچم.
باشه ای گفتم و قطع کردم، شال رو روی موهام انداختم و از خونه بیرون زدم.
_کجا؟
با شنیدن صدای امیر، یخ زده برگشتم، ا
ین اینجا چیکار میکرد؟ دست به سینه ایستادم وگفتم: _چیه چی میخوای باز اومدی؟
با نگاه ریز شده بهم گفت: _کجا میخای بری؟
چشم غره ای بهش رفتم.
_هرجا که دلم بخواد، بکش کنار....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(قسمت7)

کاش میرفت، اون اگه من رو با کیانوش میدید بد اتفاقی میوفتاد، امیر رو میشناختم، آدم کله خرابی که هیچی جز خودش براش مهم نیست.
_چی میخوای امیر؟ پول؟ همه که دست توان. دستش رو توی موهاش فرو کرد که گوشی توی دستم لرزید، نگاهی بهش انداختم. کیانوش بود.
حرصی و بیتوجه به امیر راه رفتم، بذار ببینه بودنم رو با کیانوش تا دست بکشه.
_عسل...عسل وایسا...میگم وایسا.
بازوم رو کشید و من رو وسط خیابون یه خودش چسبوند.
_مگه نمیگم وایسا برای چی همین طوری میری؟ تخت سینش زدم.
_من دوست پسر دارم، راحت شدی؟حالا برو.
ناباور نگاهم کرد که برای لحظه ای از گفتن اون حرف پشیمون شدم.
امیر جز من کسی رو نداشت و خب، اگه کیانوش رو میدید، برای خودم بد میشد.
امیر کلی فیلم از من داشت.
لخت...
نیمه عریان و حتی در حال ساک زدن...
میتونست خیلی راحت نابودم کنه.
عقب عقب رفت و روش رو برگردوند چ سمت مخالف من رفت که من هم با سرعت به جایی که کیانوش بود رفتم.
با دیدن ماشینش، قدم هام رو سریع تر برداشتم و تا رسیدن بهش، در رو باز کردم و سوار شدم.
_سلام بانو دیر کردی.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
_یکم کار پیش اومد.
اوکی گفت و راه افتاد ولی ذهن من هنوز پیش امیر بود، اون قبلا هم یک بار، اینجوری عقب کشید ولی بعد کاری کرد که به گه خوردن بیوفتم.
یا بهتره بگم...به کیر خوردن!
_تو فکری؟
دستش روی رونم نشست و تا میون پام بالا اومد.
با این که حس خوبی داشت ولی معذب شدم.
_چیزی نیست میگذره، کاریه.
زیر چشمی نگاهی بهم انداخت.
_کار؟
لبم رو گاز گرفتم و دوست داشتم با کف دست به پیشونیم بکوبم.
گاف داده بودم و باید یه جوری جمعش میکردم ولی چجوریش رو نمیدونستم.
_من توی یه بوتیک کار میکردم که جدیدا دراومدم این ذهنمو مشغول کرده.
فرمون رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت.
_خب چیز بزرگی نیست، یه کار دیگه پیدا میکنی.
دوست داشتم پوزخند بزنم و بگم اره، کار من خیلی راحت و تند پیدا میشه.
مقابل پاساژی نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم که دستش پشت کمرم نشست و به جلو هلم داد.
_بریم داخل.
باشه ای گفتم و باهم وارد شدیم که دهنم باز موند.
روبه رومون دقیقا مغازه ی لباس زیر فروشی بود که مردی دم درش سوتین به دست در حال تبلیغ بود.
_برات بخرم؟
نگاهم رو با تاخیر به کیان دوختم..
_چی؟
با سر اشاره ای به مغازه ی لباس زیر فروشی کرد.
از خجالت سرخ شدم..
_نه مرسی.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هلم داد که خودم رو عقب کشیدم.
_گفتم که نمیخوام کیان.
خندید.
_باشه عصبی نشو.
جلوتر از من این بار حرکت کرد و به سمت طبقه ی لباس های شب رفت، نفس کلافه.ای کشیدم.
کاش نمیومدم، به شدت از امیر عصبی بودم و فکر به این که قراره چه واکنشی نشون بده من رو دیوونه کرده بود.
بی خود که نبود، من امیر رو سال هاست که میشناسم. تقریبا از دوران بچگی...
همون موقعی که من رو از پس کوچه ها در حال اشغال خوردن با پدر معتادم جمع کردن.
_این لباس قرمزه فکر کنم بهت بیاد.
از فکر خارج شدم و با گنگی به جایی که کیان اشاره میکرد نگاه کردم.
لباس کوتاه قرمزی که یقهی بازی داشت..
اخم هام رو توی هم کشیدم.
_نه این خیلی بازه، مدل جالبی هم نداره.
سرش رو تکون داد.
_اون مشکیه چی؟
نگاهم رو به سمت لباس مشکی چسبون چرخوندم، آستین های بلند توری و یقهی بسته...
_این خیلی بستس...
کلافه گفت:
_یا میگی بازه یا بسته، لباس اون شبت بازتر بود.
چشم غرهای بهش رفتم.
_خودم انتخاب میکنم.
باشهای گفت و همراه من پاساژ رو متر کرد، دیگه خودمم خسته شده بودم چون هیچی به دلم نمینشست.
_عسل، انتخاب کن.
جوابش رو ندادم که چیزی نگاهم رو شکار کرد. با ذوق دست هام رو بهم کوبیدم.
_پیداش کردم.
بیتوجه بهش به سمت مغاذه رفتم و واردش شدم. _چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
به پسر خوشتیپی که ازم این سوال رو پرسید گفتم:
_اون لباس چند لایه که حریره، اون رومیخوام.
_اون همه به لباس ها اعتراض کردی که تهش لباسی رو بخری که از همشون بدتره؟
نیشخندی بهش زدم و لباس رو از دست فروشنده گرفتم.
_این بستس.
ابروهاش رو بالا داد و گفت:
_تو فقط به من بگو این لباس کجاش بستس، تا سر رونته و همش حریره، شکم و سینه و همه جات هم که میزنه بیرون؟
با ذوق به لباس نگاه کردم و بی توجه به حرف هاش به سمت اتاق پرو رفتم تا لباس رو تن بزنم.
بعد از پوشیدنش با دیدن خودم با ذوق خواستم توی اتاق پرو چرخ بزنم ولی جا نبود...
_در رو باز کن منم ببینم. با شیطنت لباس هام رو پوشیدم و در رو باز کردم که با نگاه اخموش
مواجه شدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

شوگر ددی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA