ارسالها: 4109
#11
Posted: 22 Oct 2021 22:54
(قسمت8)
چرا نزاشتی ببینم؟
لبخندی زدم.
_توی مهمونی میبینی.
تا ساعتی بعد، کیف و کفش و بدلیجات ستش رو هم خریده بودم و جالب اینجا بود که همه رو کیان برام خرید.
قشنگ جیبش رو خالی کردم که زرشک... مگه جیب اینا خالی شدنی بود؟ اونی که همش باید دنبال پول بیوفته من بودم.
با کثافت کاری یا تقدیم کردن تنم و خب هیچ مشکلی باهاش نداشتم، مگه یه پرده ی بکارت چقدر میتونست مهم باشه اونم برای منی که خونواده نداشتم.
ازدواج؟کسی با من ازدواج نمیکرد، من یه دختر پرورشگاهی ام که خونه مجردی دارم.
اولین نگرش بقیه به من اینه که ول و خرابم که خب، نگرششون درسته.
_باز رفتی تو افق محو شدی؟
از فکر خارج شدم و نگاهی به کیان انداختم که گفت:
_حالا دیگه نوبت منه که لباس انتخاب کنم و تو کمکم میکنی.
غرغری کردم، کاش طولش نده چون تا الان به خاطر انتخاب لباس خودم به شدت خسته شده بودم.
_باشه فقط قبلش یه نوشیدنی بگیریم.
دستم رو گرفت و من رو به سمت کافه طبقه بالای پاساژ کشوند.
با خستگی پشت میزی نشستم که کیان نیشخندی زد.
_خرید خودت رو انجام دادی خسته شدی؟ الان خرید من مونده خانم، قراره اذیتت کنم.
خندیدم.
_نه نکن این کار رو، یه چیز ساده انتخای کن، شما پسرا که خرید براتون خیلی آسونه.
نیشخندش رو غلیظ تر کرد و دستش رو روی دستم گذاشت.
_آسون؟ یه آسونی نشونت بدم عسل.
سرم رو پایین انداختم و قهقههای زدم.
_من خسته شدم، میرم تو ماشین.
خودش رو به سمتم خم کرد.
_بری تو ماشین میام کونت میذارم عسل، دیشب انگشت کردمش خیلی تنگ بود.راستی بهم بگو درد نداری؟
از این حرفش داغ کردن، نه از خجالت... از شهوت. من به شدت عاشق سکس بودم، چه از جلو چه از عقب.
_موافقم.
با بهت بهم زل زد چه چشمکی بهش زدم.
_بعد خرید میریم خونمون.
خندیدم که همون موقع جلوم لیوان آیس پک قرار گرفت.
بی حرف به خوردن مشغول شدم وکیان رو با قهوش تنها گذاشتم، قهوه چی داشت اصلا؟
بعد از تموم شدن، خرید هام رو برداشت و جلوترم حرکت کرد، لبخندی زدم و دنبالش رفتم.
_کیان، اون پیراهن ذغالی رو ببین، خیلی خوشکله.
نگاهی به پیراهنی که اشاره میکردم انداخت.
_رنگش یه جوری نیست؟
سرم رو تکون دادم.
_نه.
با کلی بدبختی، برای آقا لباس خریدیم، از من هم سخت گیر تر بود، دیگه از خستگی پاهام رو حس نمیکردم.
با تعداد خریدهای زیادمون از پاساژ خارج شدیم.
صندوق رو باز کرد و همه رو چپوند اون داخل. من در جلو رو باز کردم و نشستم، به شدت دوست داشتم پاهام رو
از کفش دربیارم و فشارشون بدم ولی زشت بود.
سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
_بریم شام بخوریم؟
نالهای کردم.
_خستمه.
باشهای گفت و به راه افتاد.
_زنگ میزنم خدمتکار یه چی درست کنه.
نگاهی بهش انداختم.
_میریم عمارت؟
نگاه سکسی بهم انداخت و دستش رو روی رونم گذاشت و فشار داد.
_اره، کار دارم باهات.
شهوت رو توی چشم هاش دیدم و لرزیدم ولی اون، خیلی مهربون بود، من خشن و محکم دوست داشتم.
ماشین رو داخل حیاط برد،.
_امشب میمونی؟
تو فکر فرو رفتم، خب احتمالش هست که امیر یک هو بیاد خونم و خفتم کنه و از اونجایی که حوصلش رو نداشتم، موندن اینجا خیلی بهتر بود.
_اره. نیشخندی زد که بین پام داغ شد، داشت به کردن من فکر میکرد
اوف!
وارد عمارت شدیم که صابر رو در حال لب گیری از دختری دیدیم.
پشمام ریخت...
دستش توی یقه دختر بود و آلتش سیخ شده بود، نگاهم میخش شد که دستی از پشت هلم داد.
_بریم بالا، ولشون کن.
من اما نگاهم میخ صابر بود. صابری که اول به قصد معشوقه بودنش جلو رفتم و بعد اون جوری
رفتار کرد که عقب کشیدم. گفت که اهل این کار ها نیست پس چرا الان با این دختری که از
من کوچیک تر میزنه، جیک و جیکن؟ _اوف چرا برات عجیبه؟ بابا شوگر ددی این دخترس.
کلمه شوگر ددی توی ذهنم چرخید و لب هام رو بهم فشردم و نفسم گرفت.
گوشیم دوبار توی جیبم لرزیده بود و فکر من همش دور اسم روی صفحه بود.
عزیزی... پیرمرد پولداری که فقط براش ساک میزدم و اون بابت همون
ساک جوری جیبم رو پر پول میکرد که تا چند روز سنگین بودم. شاید پیشش برم دوباره.
اون میتونست من رو ساپورت کنه بالاخره هرچقدر پول بیشتر بهتر...
با کوبیده شدن لب های کیان به لب هام، به خودم اومدم. کمرم رو محکم چسبید و من رو روی تخت هل داد و خودش هم روم افتاد.
دست هام رو بالای سرم قفل کرد.
_اینجوری وحشی دوست داری ها؟
آهی کشیدم.
_تا ببینم وحشیت چطوریه!!
زبونش رو توی دهنم هل داد و داخلش چرخوند که نالم بلند شد.
دستش توی یقم فرو کرد و سینم رو محکم فشرد که نفسم برید.
نوکش رو میون دو انگشتش گرفت و فشرد و بعد سرش رو پایین برد و میون سینم رو بوسید.
_مانتوت رو درمیاری یا پارش کنم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#12
Posted: 23 Oct 2021 03:06
(قسمت9)
آروم خندیدم، خیلی داشت سعی میکرد وحشی باشه ولی نمیتونست.
_کیان تو وحشی بودن بلد نیستی نظرت چیه بیخیالش بشی؟
نگاه سردی بهم انداخت که ازشدت سکسی بودنش تنم لمس شد.
لعنتی نگاهش...
سرد بود...
لبش رو نزدیک گوشم کرد و با لحن سردی گفت:
_مراعاتت رو میکردم ولی انگار گربه کوچولو هوس کرده اقا شیره بخورتش..
از تشبیهش خندم گرفت که با فرو رفتن دستش داخل شلوارم و فشرده شدن بهشتم جیغ خفیفی کشیدم.
_بنظرت گشاد شده؟ حرفی نزده با فرو رفتن یهویی انگشتش داخلم جیغ کشیدم. انگشت رو تا آخر هل داد و داخلم چرخوند.
با اون دستش دکمههای مانتوم رو باز کرد.
_درش نیوردی!
دستش رو از شلوارم دراورد و دوطرف پیراهنم گذاشت و کشید.
بدون لحظهای توقف سرش رو پایین اورد و نوک سینم رو به دهن گرفت و کشید.
اونقدر محکم که حس کردم سینم از جاش کنده شد ولی حس خوبی داشت.
اره این خوب بود.
_میخوام تا صبح، بکنمت.
شهوتی خندیدم.
_تا صبح بزن نفت دربیاد.
دکمههای پیراهنش رو باز کردم و از تنش دراوردم، دست هام رو روی عضلههای بزرگ و سکسیش کشیدم.
_عضله دوست داری؟
آروم پلک زدم و لب هام رو بهم فشردم.
_اره...
فکم رو گرفت:
_مظلوم نمایی نکن ماده ببر.
ماده ببر؟ جونی گفتم و خودم این بار به لباش حمله کردم و توی دهنم کشیدمشون.
_سکسی من. کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_چی میخوای؟ هوم؟
با نفس نفس گفتم:
_تورو...
_الان زوده برای داشتن من،خیلی زوده...
انگشتش رو دوباره داخلم فرستاد که واژنم دورش حلقه شد، نوک سینم رو به دهن گرفت و مک محکمی زد، نفسم از شدت هیجان بالا نمیومد.
_اوف...ببین واژن کوچولوت چطوری انگشتم رو گرفته.. هرلحظه با حرفاش بیشتر حشری میشدم، دوست داشتم آلتش رو
تا اخر بذاره داخلم...
محکم تلمبه بزنه ولی داشت اذیتم میکرد.
با برخورد چیز داغ و نرمی به بهشتم جیغ بلندی کشیدم، رون هام رو گرفت و پاهام رو بازتر کرد و زبونش رو تند تر حرکت داد، موهاش رو چنگ زدم و خودم رو بیشتر بهش فشار دادم.
زبونش رو داخلم فرستاد و با دستش نوک سینم رو به بازی گرفت...
ناله ای کردم و لرزیدم... داشتم ارضا میشدم که سرش رو بلند کرد و ازم جدا شد،خمار و
خیس بهش نگاه کردم و لب برچیدم که لبم رو بوسید.
_زوده... _داشتم میومدم.
صدای پایین رفتن شلوارش اومد و بعد داغی که بالای بهشتم قرار گرفت.
خودش رو بهم مالید.
_خیس شو...میخوام آلتم رو با آبت خیس کنم که راحت بره تو...
کمرش رو با ناخونام چنگ زدم.
_من نمیخوام آروم بره داخلم، بذار محکم و وحشی بره..
فکم رو گرفت و آلتش رو لای بهشتم حرکت داد، داشتم دیوونه میشدم و به خودم میپیچیدم.
_کیان... سرش رو آروم داخلم فرستاد. لیسی به گردنم زد و پوست حساسم رو میون دندوناش گرفت.
_دوست داری؟ ها عسل؟
حرکاتش آروم بود، نه دوست نداشتم... _نه...تند تر، بهم درد رو نشون بده.
کامل روم خوابید و لب هام رو بین دندوناش گرفت و تلمبه ی محکمی بهم زد.
داشتم ارضا میشدم، نفس نفس میزدم و تنم به اوج داغی خودش رسیده بود.
کیان هم داغ داغ بود و نفس هاش نامنظم و داغ بودن.
لب هام رو محکم بوسید که ارضا شدم و اونم همراه من ارضا شد.
کنارم افتاد.
نفسم بالا نمیومد و چشم هام خمار بود، نای هیچ تکونی رو نداشتم و حس میکردم قراره از حال برم.
با زحمت، پتو رو روی تنم کشیدم و چشم هام رو خمار بستم، غلت زدم و به پهلو خوابیدم که دستی دور کمرم حلقه شد و تنی بهم چسبید.
آلتش دقیقا پشت باسنم بود، تکونی بهش داد و فرستادش بین پاهام که نالیدم.
_همینجوری بخوابیم. چشم هام رو بستم که تکونی خورد و آلتش روی شکاف بهشتم
کشیده شد.
دوباره داشتم داغ میشدم ولی سعی کردم بیتوجه فقط بخوابم.
محکم بغلم کرد که دلم یه جوری شد.
این چه کاریه، انگار دوست دخترشم.
فقط پارتنر سکسم که پولشم میگیرم.
با تابیدن نور خورشید به چشم هام، چشم باز کردم.
دهنم تلخ بود و شکمم از گرسنگی به قار و قور افتاده بود و یادم افتاد که دیشب غذا نخوردم.
_بیدار شدی؟ نگاهم رو چرخوندم که کیان رو دم در اتاق فنجون به دست دیدم....
_اره.
گلوم خشک خشک بود.
_بیا پایین صبحونه بخور.
باشه ای گفتم و بلند شدم که نگاهش میخ تنم شد.
نگاهی به خودم انداختم و با دیدن لخت بودنم، بی اهمیت شونه بالا انداختم.
_چرا اینجوری نگاه میکنی؟ شلوارم رو از روی زمین برداشتم.
_خب یکم برام عجیبه که وقتی مقابلم لختی، اینقدر راحت میگردی و سعی نمیکنی تنت رو بپوشونی.
نیشخندی زدم.
_مثلا خارج بودی، دخترای اونجا بعد سکس خودشون رو میپوشوندن؟
به چارچوب تکیه داد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 23 Oct 2021 13:35
(قسمت10)
_آره والا میپیشوندن.
بلوزم رو تن کردم.
_مطمئن باش ادای تنگاس، کسی که موقع سکس تموم بدنش رو به نمایش میذاره مطمئن باش که خجالت کشیدن بعدش فقط فیلمه.
این حرف رو زدم و به طرفش رفتم، مقابلش ایستادم و دست دراز کردم و فنجون رو از دستش گرفتم و محتویاتش رو نگاه کردم.
_قهوه؟ جرعه ای ازش خوردم که صورتم توی هم جمع شد. _چقدر تلخه. آروم خندید و از دستم گرفتش. _برای بچه ها نیست. سر تکون دادم دستم رو روی سینش گذاشتم و هلش دادم.
از اتاق بیرون زدم و با بدن کرخت و خسته به زور از پله ها پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم که با میز چیده شده ی صبحونه مواجه شدم و دلم پیچ خورد.
من غذای گرم دلم میخواست.
نه صبحونه.
با بیچارگی نشستم و دستم رو به سمت ظرف شکلات دراز کردم، نون تستی از سبد کوچیک برداشتم و روش رو شکلات مالیدم و همین که خواستم گازی بزنم، دختری با تاپ کوتاه و شورت وارد
آشپزخونه شد. با دیدنش نون در دست خشک شدم كه لبخندی بهم زد.
_سلام عزیزم، تو احتمالا دوست دختر کیانی درسته؟
سرم رو تکون دادم.
_من دوست دختر صابرم.
سعی کردم حرفی بزنم ولی واقعا لال شده بودم.
نگاهم ناخودآگاه به سمت پایین تنش کشیده شد که پرام ریخت. از روی شورت هم کاملا معلوم بود، اون وقت مال من، تخت و سفت
بود، خدا بده شانس...
از یه کص هم شانس نیوردیم.
_سلام مهتاب خانم.
مهتاب لبخند عریضی زد و به سمت کیان رفت و محکم بغلش کرد و بوسه ای به گردنش زد که چشم هام چهارتا شد.
چی شد الان؟ کیان رو بوسید.. عجب.
_سلام پسرم حالت خوبه؟
دیگه بیشتر از این پشمام نمیتونستن بریزن. روبه کیان گفتم: _منو میبری خونه؟
نگاهش رو حواله ام کرد.
_امشب مهمونیه، کجا میری؟ بمون این جا. لب هام رو بهم فشار دادم، چرا اینقدر اصرار داشت که پیشش بمونم؟ خب معلومه برای سکس ولی کیان، پسری نبود که بخواد دم به دقیقه سکس کنه، جنبش بالا بود و من همینش رو دوست داشتم.
_باشه.
سرم رو با صبحونم گرم کردم که اونا هم نشستن، مهتاب دستش رو دراز کرد که یقش شل شد و نصف سینهاش بیرون ریخت ولی بی توجه به خوردن ادامه داد.
دوست داشتم چیزی بگم ولی دهنم رو بستم. خودمم خیلی معتقد نبودم، یعنی اصلا نبودم پس گیر دادن به
کسی که مثل خودمه کار احمقانه ای بود. _صبحتون بخیر.
صابر طبق معمول با کت شلوار پشت میز نشست و دستش رو پشت
کمر مهتاب گذاشت.
هنوز هم دلیل رفتارش برای من سوال بود، گفته بود اهل این کارا نیست، عملا من رو پس زد به خاطر چی؟
به کیان نگاه کردم.
برای این که با کیان باشم؟
شونه بالا انداختم، نه میدونستم جریان چیه و نه کسی بهم میگفت که اینجا چه خبره....
البته خیلی هم مهم نبود، من پولم رو می گرفتم و بعد الفرار...
بعد صبحونه، به همون اتاق برگشتم تا به ادامه ی خوابم برسم. فجیع خسته بودم و تموم تنم درد میکرد به خصوص بهشتم که با
هر راه رفتن میسوخت.
روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
صفحه تاچشو روشن کردم که با چند تماس بی پاسخ از امیر مواجه شدم.
همون موقع دوباره گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. آهی کشیدم و جواب دادم که... _کجایی عسل؟ مدارک کو؟ لبخندی زدم و فکرم به سمت گاوصندوق مخفی توی اتاقم رفت. _کدوما؟ با حرص نفس نفس میزد.
_مدارک کجان عسل، منو دیوونه نکن، آروم خندیدم. _کدوم مدارک اخه من که یادم نمیاد.
_چند؟ نگاهم رو به سقف دوختم و کمی فکر کردم، چقدر ازش ببرم تا کونش بسوزه؟
_صدتا...
با صدای دادش گوشی رو از گوشم فاصله دادم و اخم کردم.
مرتیکهی گاو...
_از تو قبرم برات صدتا درمیارم.
_پس منم نمیدونم کدوم مدارکو میگی...
صدای نفس های تندش توی گوشی پیچید.
لعنتی گفت و بعد...
_خودتم پات به اندازه ی من توی این جریان گیره، اگه لو برم، تورم با خودم میکشم.
پوزخندی زدم.
_با کدوم مدرک؟
اسمم مستعار، شناسنامم مستعار حتی قیافم
گریم بود.
_عسل با من بازی نکن.
_پولامو بده تا بازی نکنم.
نفس حرصی کشید، از عصبی کردنش عجیب خوش حال میشدم، اصلا کیف میکردم حرصش رو دربیارم
_ببین امیر، ما وقتی وارد این کار شدیم، با هم یه توافقی داشتیم، قرار بود نصف پولا مال من باشه ولی تو همش رو میبردی و تهش هرماه، یه چندر غاز کف دستم میذاشتی.
نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.
_این که تو دودره بازی دراوردی تقصیر من نیست.
کلافه شده بود، میدونستم، برای امیر هیچ چیز مهم تر از پول نبود.
_دهنت رو ببند عسل، من برای زندگیمون پول... قهقههای زدم و با شادی گفتم: _چه زندگی امیر؟ اسم اینو زندگی میذاری؟
_قرار بود زنم بشی. لبخند تلخی روی لبام نشست. _آدم به خاطر پول زنش رو حراج نمیزنه.
_انتخاب خودت بود من که گفتم به جاش میتونیم باهم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#14
Posted: 23 Oct 2021 21:45
(قسمت11)
با اعصاب داغونی غریدم.
_خفه شو...که کل عمرم بترسم که دست پلیس بیوفتم؟
_من حواسم بود.
پوزخندی زدم.
_گمشو امیر، تو کونتم نمیتونی بشوری، پیش من حرف از حواس جمع نزن و...
با تقه ای که به در خورد، حرفم رو قطع کردم و گفتم:
_بله؟
_میتونم بیام داخل؟
نفسی کشیدم، کیان بود.
بیتوجه به سوال امیر که میپرسید کیه، گفتم:
_تا شب تو کارتم باشن وگرنه میدونی که چیکار میتونم باهات بکنم.
تماس رو قطع کردم که در باز شد و کیان اومد تو، با دیدنم لبخندی زد.
_نخوابیدی؟ کلافه نفس کشیدم که به سمت کمدش رفت. درش رو باز کرد و پیراهن و شلواری دراورد. تیشرتش رو دراورد و نگاه من مات عضله های کمرش شد. به طرفم برگشت و با دیدن نگاهم لبخند زد.
_نگاه میکنی؟
پلک زدم. _اره.
خندید و پیراهن رو پوشید شلوارش رو هم دراورد. _با کی اون قدر عصبانی حرف میزدی؟ یعنی حرف هامون رو شنیده؟
شونه بالا انداختم، خب اصلا مهم نبود، جریانات زندگی من به هیچ کسی ربطی نداشت، من ادم آزادی بودم و ترسیدن ازقضاوت توی قاموس من، معنایی نداشت.
_کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنم ادم تو زرد و خرابیه که قصد داره پولی که با زحمت گیر اوردم و با بهونه ی خونه خریدن برای خودمون رو بکشه بالا.
متعجب بهم زل زد، شاید توقع این رو که اینجوری بهش توضیح بدم عجیب بود.
_خب شاید واقعا بخواد برای آیندتون این کار رو بکنه.
پوزخندی زدم.
_آینده ی چی، اون فقط فکر خودشه، قرارمون خونه خریدن بود، ماشین خرید...کلی تو بورس شرکت کرد و تهش هیچی...من خودم خونه دارم ولی اون قولش رو فراموش کرد.
کنارم روی تخت نشست.
_حالا پول هات چی؟
نگاه مرموزانه ای به چشم هاش دادم.
_از حلقومش میکشمشون، نه که برام مهم باشه، ولی باید بنشونمش سرجاش.
به طرفم خم شد.
_میتونی رو کمک منم حساب کنی عسل بانو
نیشخندی زدم که لب هام رو محکم بوسید و رفت.
آهی کشیدم و چشم هام رو برای خواب بستم که گوشیم دوباره زنگ خورد، لعنتی گفتم و برشداشتم.
با دیدن اسم روی صفحه، غرق در شادی جواب دادم و با لحن ملوسی گفتم:
_سلام احمد جونم، حالت خوبه پیرمرد؟ قهقهه ای زد و گفت: _خوبم دختر، کجایی نیستی؟
احمد از مشتری های دائم من بود، البته مشتری سکس نه، مشتری ماساژ....
عاشق این بود من ماساژش بدم و در قبالش پول خوبی هم میگرفتم....
_والا تن و بدنم درد میکنه عسل.
لبخندی روی لبم نشست و با لحن وسوسه انگیزی گفتم:
_بیام دردتو خوب کنم عزیزم؟
_اره بیا.
باشه ای گفتم و قطع کردم، از روی تخت بلند شدم و همون لباس های دیشبم رو تن کردم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها سرازیر شدم که صابر و دوست دخترش رو توس سالن درحال لب گیری دیدم و نیشخندی روی لب هام نشست.
چه خوش اشتها... از کنارشون رد شدم که جفتشون نگاهی بهم انداختن...
چشمکی زدم و از عمارت خارج شدم. سر کوچه دستم رو برای ماشینی بلند کردم و سوار شدم.
آدرس رو که دادم، نگاهم میخ ماشین آشنایی شد که سر کوچه ایستاده بود.
ماشین امیر بود.
اینجا چیکار میکرد؟
دنبال من راه افتاده بود یعنی؟ مسخره، با دیدنش که از مغازه ی لباس فروشی سر نبش خارج شد، لب هام رو بهم فشردم.
شانس من این همه جا الا و بلا باید از اینجا میخرید. نفس کلافه ای کشیدم و سرجام نشست، دست هام رو توی هم با
اخم فرو کردم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم. تاکسی حرکت کرد و در جهت مخالفش دور زد و رفت. نفس راحتی کشیدم.
بعد مدتی به خونه ی احمد رسیدیم بر خلاف تمام پولدارا، احمد عاشق خونه ی نقلی کوچیک بود.
دستم رو روی زنگ بلبلی گذاشتم که در با صدای تیکی باز شد و پا به حیاط گذاشتم، حیاط بزرگ و سرسبزی که روح رو جلا میداد و من همیشه توی رویاهام دلم همچین خونه ای میخواست.
احمد رو دیدم که با شلوارک دم در ایستاده بودم، با این که سنش بالا بود ولی به شدت جذاب بود.
با دیدنم دست هاش رو باز کرد.
_سلام عسلم.
لبخندی زدم که من رو داخل بغلش کشید و بوسه ای به سرم زد.
_بیا تو.
پا به داخل گذاشتم که به طرف تخت گوشه ی سالن رفت و روش دراز کشید.
_از کی تاحالا تخت توی سالن گذاشتی؟
شونه ای بالا انداخت.
_حال میده. پوفی کردم، این مرد مدل دیگه ای بود و با همه فرق میکرد، به
سمتش رفتم و مانتوم رو از تن کندم که نگاهش میخ گردنم شد.
_کی با لباش کبودت کرده؟
خندیدم و روغن مخصوص ماساژ رو از کشو دراوردم.
_یکی...
_زود تند سریع تعریف کن برام، دوست دارم بدونم.
بیشتر خندیدم و دست های روغنی شدم رو روی کمرش کشیدم تا اول گرم بشه و بعد ماساژ اصلی رو شروع کنم.
_خب برام تعریف کن، این کیه؟ لب هام رو گاز گرفتم.
_یه اقایی بود رفیقم بود، بعد پسرش از خارج برگشت، اونم ازم خواست با پسرش بخوابم تا بهم پول بده....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#15
Posted: 24 Oct 2021 00:23
(قسمت12)
تکونی خورد، دست هام رو برداشتم روغن رو این بار روی تنش خالی کردم.
_چقدر پول حالا؟
لب هام رو بهم فشردم و فکر کردم.
_۴۰۰ میل.
سوتی زد که خندیدم و مشتی به کمرش زدم که آخش بلند شد.
_نزن دختر من یه پیرمرد از کار افتادم دردم میگیره.
پوزخندی زدم، پیر؟ اینا که پیر نمیشدن فقط سنشون بالا میرفت، هرچی میخواستن در اختیارشون بود و نداری و اجبار فقط یه جک بزرگ بود.
_ساکت شدی؟ دیگه چیزی نگفتم، فکرم رفت پی امیر و این که میخواد چیکار
کنه، آیا پول هارو بهم میده؟ بعد از ماساژ، اصرار کرد برای عصرونه بمونم ولی من رد کردم،
دلیلشم این بود که باید برای مهمونی آماده میشدم.
پول هایی که بهم داد رو توی کیفم انداختم و از سر کوچه ماشینی گرفتم و به عمارت صابر برگشتم.
_برگشتی؟
نگاهم رو به سمت صابر که تنها روی مبل نشسته بود دوختم.
_اره.
سرش رو تکون داد و به مبل کناریش اشاره کرد که آروم و بی صدا روش نشستم، خم شد و دستمو گرفت و توی چشم هام نگاه کرد.
_قراره بریم سفر و میخوام که باشی.
نفس کلافه ای کشیدم.
_صابر دانشگاه دارم، من نمی تونم که...
وسط حرفم پرید و گفت:
_چهار روزه هفته تعطیله، سه روزشو نرو فکر نکنم اتفاق خاصی بیوفته.
اون فکر نمیکرد اتفاق خاصی بیوفته ولی من اگ نمیرفتم دانشگاه اخطار میخوردم، همین جوریش هم اخطار هام زیاد بود و جای اضافه ای برای بیشترش نداشتم.
_نمیتونم، اخطار و غیبت زیاد داشتم. نفسی کشید. _من درستش میکنم، تو برو برای مهمونیت آماده شو.
بلند شدم و از پله ها بالا رفتم، واقعا میخواست چطوری درستش کنه، بره دانشگاه بگه سلام، پسر من عسل رو میکنه و به همین الان عسل باید باهامون بیاد سفر؟
پوزخندی زدم، در حموم رو باز کردم و خودم رو گربه شور کردم، بعد از بیرون اومدنم نگاهی به ساعت انداختم، هنوز زود بود.
پشت میز نشستم و با حوصله موهام رو فر کردم. در باز شد و کیان درحالی که با تلفنش صحبت میکرد داخل شد و
در رو بست.
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد که چشم هام رو براش لوچ کردم.
بابلیس رو روی میز گذاشتم و شروع کردم آرایش کردن.
یه آرایش قرمز و مشکی...
به شدت من رو خفن و سکسی میکرد اون هم با اون لباس جذابم.
_آرایشت یکم زیاد نیست؟
چشم نازک کردم و بهش خیره شدم.
_نه خوبه، کجاش غلیظه؟
خم شدو دستش رو روی لبم کشید و به رد قرمز روشمونده خیره شد.
_اینجاش. لب هام رو بهم مالیدم که دستش رو پشت گردنم گذاشت و سرش
رو نزدیک کرد که همون موقع در زده شد و ازم فاصله گرفت.
_بله؟ _پدرتون گفتن برید پایین.
کیان نگاهی بهم کرد و نفس حرصی کشید و از اتاق خارج شد.
لاک رو برداشتم و آروم روی ناخونام کشیدم.
بعد از رفتن کیان، خودم رو کامل آماده کردم، چشمکی به خودم توی آیینه زدم و با برداشتن شنل مشکیم از اتاق بیرون زدم، توی راه پله، با دیدن مهتاب آماده کنار کیان، آبرویی بالا انداختم.
کیان با دیدنم پشت سرش رو خاروند.
_من میخواستم یعنی یه ساعت دیگه بریم.
_بیخود، باز مثل اون بار دیر میرسیم.
سرم رو کج کردم، مگه کیان خارج نبود پس کی مهتاب اونو دیده؟
شونه ای بالا انداختم، به من چه.
مهتاب رو به کیان گفت:
_حرف اضافه نزن و برو آماده شو، زود باش تا وحشی نشدم.
کیان خندید و به سمت اتاق رفت منم روی مبل نشستم که مهتاب خودش رو کنارم ول دادم.
نگاهی بهم انداخت و پرسید.
_میتونم بپرسم چندسالته؟
_من؟بیست و سه.
با تعجب سرش رو عقب برد.
_وای اصلا بهت نمیاد، من ۲۱ سالمه.
این بار من سکته زدم، مهتاب بهش میخورد ۲۷ یا ۲۸ باشه...
۲۱ براش خیلی کم بود و چرا این دختر با صابر دوست بود اون هم سکس....
به طرفش مایل شدم و پرسیدم.
_چرا با صابر دوستی؟ شونه ای بالا انداخت.
_پول.
_راه های زیادی برای پول دراوردن هست.
اره جون خودم، مثلا من خودم از چه راهی پول درمیارم؟
پوزخندی روی لبش نشست.
_بس کن، من و تو کاملا شبیه همیم، من با سکس پول درمیارم و توهم دقیقا مثل من، اشتباه میگم؟ دهنم با این حرفش بسته شد، به شکل خیلی عمیقی راست میگفت.
_صابر هم خوبه، مهربونه و...
شونه ای بالا انداخت.
_تونستم بسازم باهاش.
نگاهم رو با ناراحتی به زیر انداختم که دستش روی دستم نشست و آروم دستم رو فشرد.
_این زندگیه ماست و ما بهش محکومیم، فکر کردی من خیلی خوشم میاد، با یکی که هم سن پدربزرگمه باشم؟ تو این سن اوپن باشم و نگران آینده نباشم؟یا دربرابر سکس پول بگیرم...
آهی کشیدم، همه ی حرف هاش راست بود.
_کیان برای کصت باهاته، توهم برای پولش، این رو همیشه یادت باشه، عاشق نشو.
دهن باز کردم چیزی بگم که کیان لباس پوشیده از بالا اومد و دهنم بسته شد.
_بعدا حرف میزنیم. لبخندی بهش زدم که کیان مقابلمون ایستاد.
_بریم؟
از جامون بلند شدیم و همراهش از عمارت خارج شدیم، نگاهی به سرتاپای مهتاب کردم ولی چیزی از لباسش اصلا معلوم نبود، شنلی مثل من رو خودش انداخته بود و فقط تونستم آرایش محو صورتش
رو ببینم.
_مهتاب، عسل زیاد آرایش نکرده؟
مهتاب نگاهی به کیان و بعد من انداخت و گفت:
_خب کرده باشه به تو چه بشر، هنوز یاد نگرفتی تو این امور دخالت نکنی؟چقدر یادت بدم اخه......
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#16
Posted: 24 Oct 2021 14:25
(قسمت13)
دستش رو بلند کرد و در برابر نگاه متعجب من تو سرش کوبید.
کیان قطعا چندسالی از مهتاب بزرگ تر بود و چرا اینقدر صمیمی
بودن.
_شما قبلا همو میشناختین؟
با این سوالم نگاه مشکوکی باهم ردوبدل کردن، البته شاید در نظر شخص دیگه ای نگاه معمولی باشه ولی در نظر من نه....
_آره من یه سر رفتم آمریکا. ابرویی بالا انداختم، کسی که به خاطر پول با یه پیرمرد میخوابه
چطوری دلش میاد اون پول هارو بده برای سفر آمریکا؟ البته شاید هم صابر هزینه هاشو داده... با این حال من نتونستم حرفاش رو قبول کنم. زیادی مشکوک بودن.
_تو چطوری با صابر آشنا شدی؟
خب با این سوالشون واقعا معذب شدم، بگم اومدم تا مخش رو بزنم و در ازای ساک زدن ازش پول بگیرم؟
دهن باز کردم که دستی دور شونم حلقه شد و پشت بندش بوسهای روی موهام نشست و بعد صدای صابر اومد که گفت:
_عسل دختر دوست مرحوم منه، خیلی برام عزیزه.
با این حرف خیلی چیزا روشن شد....
این که کیان نمیدونست من در قبال خوابیدن باهاش پول میگیرم.
دو این که صابر نمیخواست چیزی درمورد نحوه آشناییمون به اونا چیزی بگه.
این هم سوالی بود که مغزم رو درگیر خودش کرد ولی فعلا نمیتونستم بپرسم نه در حالی که مهتاب و کیان حظور داشتن.
_حالا برید به مهمونیتون برسید، ایستادید اینجا جلسه ی بیست سوالی راه انداختید.
با این حرفش کیان به سمت ماشینش رفت، من و مهتابم دنبالش
رفتیم ولی در لحظه ی آخر دیدم که چشمکی بهم زد.
لب هام رو بهم فشردم و چیزی نگفتم تا به وقتش بفهمم، بفهمم که اینجا چه خبره.
من دختر خنگی نبودم منتها چند روزی بود که پی فهمیدن چیزی نمیرفتم و الان...
مغزم شروع به کار کردن کرد. توی ماشین، حرفی بینمون ردوبدل نشد تنها نگاه های معنی دار
کیان و مهتاب، مثل جریان من و امیر...
وقتی که تقریبا لو رفتیم، همچین نگاه هایی به هم میکردیم، یک نوع حرف زدن بود که فقط دو فردی که باهم برنامه ای داشتن میفهمیدن.
_یه آهنگ بذار کیان. این رو مهتاب گفت و بعدش کیان دست به سمت سیستم ماشینش
برد و آهنگ آرومی گذاشت. سرم رو به سمت شیشه چرخوندم و بیرون رو نگاه کردم.
نکنه دوباره توی معما افتاده بودم؟
ناله ای کردم و سرم و آروم به شیشه کوبیدم، زندگی من خودش یه پا تراژدی کامل بود و من نیازی به معمای دیگه ای نداشتم.
با توقف ماشین دست از این فکر ها برداشتم و پیاده شدم، کنار کیان و مهتاب ایستادم و به طرف در رودی ویلای بزرگ روبه رومون قدم برداشتیم.
کیان کارتی از توی جیبش دراورد و به نگهبان دم در نشون داد. نگهبان در رو باز کرد و وارد شدیم گه نگاهمون خیره ی جمعیت
زیاد داخل ویلا شد و دهن من یکی از شدت تعجب باز موند.
_چه خبره؟
مهتاب پوزخندی زد و گفت:
_این خلوت ترین مهمونیه که من میرم، سرم رو تکون دادم که دست کیان پشت کمرم نشست و من رو به جلو هدایت کرد.
_بریم که من خیلی وقته بچه هارو ندیدم.
مهتاب خندید.
_بچه ها هم دلتنگت بودنا، اونم زیاد.
دوست های مشترک داشتن؟ چرا آدم باید با دوست دختر پدرش در این حد صمیمی باشه؟
شونه بالا انداختم که به اکیپی رسیدیم، اکیپی شامل سه تا پسر و چهارتا دختر، دخترا که همه لنگ و سینه انداخته بودن و پسرا، همه جذاب و از تیپاشون پولداری معلوم بود.
یکی از پسرا دستش رو پشت کمر کیان گذاشت و گفت: _لعنتی کیا خیلی وقت بود ندیده بودمت، لعنتی دلم برات تنگ
شده بود، سفر خوش گذشت؟
سفر؟ کیان که سفر نرفته بود خود رئیس گفت که زندگی اصلیش اون وره و الان من بای. بشنوم که همش قصه بوده؟دستم رو روی سرم گذاشتم، همه چی داشت زیادی توی هم فرو میرفت.
_ایشون کی باشن؟ یکی از دخترا که لبخند شیرینی روی لب هاش بود این رو پرسید
که کیان گفت:
_دوست معمولی.
خب راستش ناراحت...نشدم. اون می.تونست هرچیزی که بخواد به دست میاره. دختر دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: _شیرین هستم عزیزم، خوشوقتم. دستم رو فشردم.
_عسل، منم همینطور گلم.
دستم رو کشید و منو کنار خودش کشوند و شروع کرد حرف زدن از چیزهای مختلفی که من جوابش رو می دادم ولی حواسم به مهتاب و کیان بود.
که چطور نگاهی بهم انداختن و گوشهای خزیدن. _کجایی؟
نگاهم رو به شیرین دوختم.
_جانم؟
خنثی نگاهم کرد که گفتم:
_همینجا عزیزم، من اولین باره میام مهمونی یکم عجیبه.
خب البته راست هم گفتم من تاحالا مهمونی نرفته بودم و نمیدونستم چطوریه...نگاهم رو چرخوندم که دیدم مهتاب و کیان در حال رقصیدن هستن، لبم رو زیر دندون کشیدم، یه چیزی زیادی عجیب بود، روم رو به سمت شیرینی که از قصد من رو به حرف گرفته بود برگردوندم و مشغول حرف زدن درمورد موضوع های کلیشه ایش شدیم، دختر خوبی بود ولی خوب دروغ نمیگفت.
_عزیزم سرویس بهداشتی کجاست؟ این رو گفتم تا صداش رو قطع کنم، زیادی داشت حرف میزد و سر
من به شدت درد گرفته بود.
_داخل ساختمون.
از جام بلند شدم و به طرف ساختمون رفتم، نگاهم رو چرخوندم که میخ مهتاب بود که با انگشت، محتویات یک لیوان رو هم میزد....
این دیگه چه کاری بود؟ روم رو برگردوندم و وارد ساختمون شدم، به دنبال سرویس بهداشتی، همه جارو گشتم و بالاخره طبقه ی بالا توی راهرو پیداش کرد.
وارد که شدم، با دیدن پسر قدبلند و هیکلی و جذاب، یکه خوردم، مگه این جا سرویس خانم ها نبود؟
شونه ای بالا انداختم، مهم هم نبود، من داشتم میترکیدم، بی توجه به نگاهش وارد دستشویی شدم و کارم رو کردم، بعد از رسیدن به آرامش بیرون رفتم که دیدم هنوز اینجاست، ابروهام از تعجب بالا
رفت، این چرا هنوز اینجا بود؟
دست هام رو شستم و توی آیینه نگاهی به خودم انداختم.
از دستشویی بیرون زدم و از ساختمون خارج شدم که شیرین رو تو حلق پسری در حال رقصیدن دیدم، پوزخندی زدم که همون موقع مهتاب به طرفم اومد و لیوان توی دستش رو به طرفم گرفت که لبخند عمیقی زدم و از دستش گرفتم ولی چشمم به ناخونش خورد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#17
Posted: 24 Oct 2021 21:05
(قسمت14)
لاک نداشت... نگاهی به لیوان انداخت که گفت: _آب پرتقال دوست نداری؟
رو بهش گفتم: _چرا اتفاقا دوست دارم ولی نفسم هنوز از پله ها جا نیومده.
آهایی گفت که همون موقع دست دختری روی شونش قرار گرفت، روش رو که برگردوند لیوان رو پشت سرم بردم و چپش کردم که یکم ازش به پشت پاهام پاشید ولی اهمیت ندادم.
لیوان رو جلو اوردم و نزدیک لبام گرفتم که مهتاب برگشت و نگاهی به لیوان انداخت.
_همش رو خوردی؟ سرم رو تکون دادم.
_نوش جان، لیوانت رو بده ببرم.
لیوان رو به دستش دادم که رفت و من تازه حواسم به کاری که کردم جلب شد، نکنه کسی دیده؟
نگاهم رو چرخوندم که همون پسر توی دستشویی رو دیدم که بهم خیره بود.
لبخند ملوسی زدم که نگاهش رو گرفت. نگاه مهتاب همش روی من بود و من باید یه حرکتی میزدم...
اگه فرض بر این بذارم که چیزی توی نوشدنیم ریخته پس الان باید ادای آدم های گیج رو دربیارم.
روی صندلی نشستم و چشم هام رو خمار کردم. بعد دقیقه ای وانمود کردم که سرم درد میکنه و همون موقعش
مهتاب پیشم نشست.
_عسل حالت خوبه؟
آخی گفتم.
_وای سرم خیلی درد داره، منگ شدم.
بازوم رو گرفت و من رو با خودش هم قدم کرد.
_به کیان میگم که بریم. حرفی نزدم که خود کیان اومد.
_چی شده؟
_عسل حالش خوب نیست.
کیان بدون هیچ حرفی جلوتر از ما به طرف ماشینش رفت.
اونقدر این حال بد من رو جدی گرفتن که مطمئن شدم، اینجا چیزی لق میزد منتها دلیلشون برای اوردن من به بهمونی و سعی تو بیهوش کردن من و برگشتنمون چی بود؟
پشت نشستم و دراز کشیدم و مهتاب کنارم نشست، زیادی داشتن طبیعی بازی میکردن، پلک هام رو بستم ولی تو لحظه ی اخر، برقی چشمم رو زد و نگاهم خیره ی انگشت مهتاب شد.
توی انگشتش، انگشتر مشکی رنگ اسپورتی بود انگشتری که موقع اومدن نبود چون مهتاب توی عمارت دستم رو گرفت.
کیان هم انگشتر نداشت و اگه هم داشته بود سایز مهتاب نمیشد.
یعنی برای گرفتن انگشتر اومده بودن؟
عجب!
با رسیدنمون به عمارت، من بیشتر ادای حال بد رو دراوردم، جوری که کیان بلندم کرد و داخل برد، من چشم هام رو بسته بودم که صدای صابر اومد.
_عسل چشه؟چرا بلندش کردی؟
_مشروب زیاد خورد.
جلوی خودم رو گرفتم تا چشم هام رو باز نکنم، من مشروب نخورده بودم جز اونی که مهتاب بهم داد و ریختمش که اون آبمیوه بود.
_ببرش بالا کیان، من لباسمو عوض منم میام پیشش. صدای پاشنه ی کفش مهتاب اومد که میرفت.
_بهت گفته بودم مواظبش باش.
_نمیتونم که بهش بگم چیکار کنه چیکار نکنه.
تکون خورد که آروم لای پلک هام رو باز کردم که نگاه صابر رو روی خودم دیدم و دوباره بستمشون.
از پله ها بالا رفت و من رو به اتاق برد و روی تخت گذاشت،تکونی خوردم که پتو رو روی تنم کشید.
نفس هام رو منظم کردم که در با صدای قیژی باز شد.
_خوابه کیان؟
_آره.
_خوبه.
_نترس با اون موادی که بهش دادی، حتما خوابیده.
پس درست حدس زده بودم، اینجا یه ماجرایی بود که گفته نمیشد و من فهمیدمش، این رو هم حدس میزدم که صابر پای من رو به این ماجرا کشیده بود.
با صدای بسته شدن در، یکم توی اون حالت موندم و بعد، از روی تخت بلند شدم، نمیدونستم برم بیرون یا نه، زوده یا دیر ولی..
با باز شدن در از جام پریدم که صابر داخل شد، با دیدنش نفس راحتی کشیدم.
_نتونست بیهوشت کنه؟
_تو از کجا فهمیدی؟
لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت.
_چون منم نتونست بیهوش کنه.
ابرویی بالا انداختم که نزدیکم شد و روی تخت نشست، دستم رو گرفت.
منتظری برات توضیح بدم درسته؟
سرم تو تکون دادم که گفت:
_طولانیه و الان نمیتونم، فردا میگم.
باشه ای گفتم که بلند شد و رفت ولی من نتونستم بخوابم، بدجور کنجکاو شده بودم.
از اتاق بیرون رفتم و توی راهرو سرک کشیدم، چیزی نبود ولی...ته راهرو برق چیزی نظرم رو جلب کرد، آروم رفتم جلو و نور گوشیم رو زدم و برشداشتم.
انگشت ظریف با ردیف نگین. نگاهی به بالای راهرو انداختم و آروم قدم هام رو برداشتم، ترس
داشت بهم غلبه میکرد ولی بالا رفتم. به راهروی بالا که رسیدم، نور گوشی رو چرخوندم که راهروی
کوتاهی دیدم که فقط یک در توش بود. آروم به سمتش رفتم و پشتش ایستادم.
گوشم رو به در چسبوندم که صدایی مثل بالا پایین رفتن تخت و آه و ناله ی کوتاه شنیدم.
با فکر کردن و حدس زدن اتفاق توی اتاق دهنم عین غار باز موند. کی تو این اتاق بود؟ صابر و مهتاب یا...کیان و مهتاب؟دستم رو
دستگیره نشست و خیلی آروم اون رو پایین دادم که در باز شد.
لای در رو آروم باز کردم و با دیدن دو تنی که روی تخت تو هم میلولیدن، چشم هام گرد شد.
این...هیکل مال کیان بود نه مال صابر... قدم به عقب گذاشتم و همونجوری که اومده بودم، برگشتم، به اتاق
رفتم و توی اتاق شروع به قدم زدن کردم. چرا باید کیان با مهتاب بخوابه...
غیر از این چرا برای یه همخوابی من رو بردن مهمونی که اونجا بیهوشم کنن...
اون انگشتره، مهتاب از کجا اون مواد روی ناخون هاش رو اورده؟ داشتم دیوونه میشدم نه این که کارهاشون من رو ناراحت کرده
نه...
اصلا مهم نبودن، سوال من این بود که چرا اصلا این کارهارو میکنن...مهتاب اگه کیان رو میشناخت و آمریکا هم رفته یود چرا با صابر دوست شده بود؟
و چرا کیان از همخوابی مهتاب و پدرش معترض نبود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#18
Posted: 24 Oct 2021 22:26
(قسمت15)
خدای من!
مغزم ازشدت سوال داشت میترکید.
برای یه لحظه حس کردم صدایی شنیدم، خیلی سریع روی تخت پریدم و پتو رو روی سرم کشیدم و چشم هام رو بستم که بعد چند ثانیه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
و بعد تخت بالا پایین شد و دستی دور کمرم حلقه شد که از بوش فهمیدم کیانه ولی بوی زنونه ای قاطیش بود که خب مال کسی جز مهتاب نبود.
سعی کردم نفس هام رو تنظیم کنم، الان وقتش نبود که بفهمه، اول من میفهمیدم.
چشم هام رو محکم تر روی هم فشار دادم تا خوابم ببره ولی نمیشد، پس تکون ریزی خوردم و ناله کردم.
_عسل؟ حالت خوبه؟
دست روی سرم گذاشتم و نالیدم:
_کیان...سرم.
دست روی سرم گذاشت و گفت:
_چیزی نیست زود خوب میشی، الان برات قرص میارم.
دستش رو گرفتم و کشیدم، همین مونده بود برام قرص بیاره.
_قرص نمیخورم من، برو بیرون فقط، حالت تهوع دارم دوست ندارم وقتی بالا میارم اینجا باشی.
باشهای گفت و خیلی بیتفاوت رفت که پوزخندی زدم، رگ آمریکایی داشت دیگه.
کم کم خوابم گرفت و خوابیدم، صبح با صدای چیزی بیدار شدم که کیان رو در حال لباس پوشیدن دیدم.
سرآستین های کتش رو بست و نگاهش رو سمتم چرخوند که با دیدن چشم های باز لبخندی زد.
_سلام خانم، حالت بهتره؟
سر تکون دادم و از روی تخت بلند شدم، تو دستشویی صورتم رو
شستم و امیدوار بودم که مهتاب هم نباشه تا من بتونم با صابر صحبت کنم.
بعد از رفتن کیان، از اتاق بیرون زدم و از پله ها پایین رفتم که صابر رو نشسته روی مبل دیدم.
_منتظرت بودم، بیا کسی نیست.
به سمتش رفتم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
_اینجا چه خبره؟
خونسرد به خوندن روزنامه ی توی دستش ادامه داد.
_چه خبری میخوای باشه؟
_من دیشب توی طبقه ی سوم دیدم کیا...
وسط حرفم پرید.
_سکس میکردن.
نگاه عصبانی بهش انداختم، پس میدونست و اینقدر خونسرد بود، با عصبانیت غریدم.
_میدونستی و کاری نکردی؟
روزنامش رو تا زد.
_چیکار کنم؟ به دوست دخترم بگم با پسرم نخواب؟ دهنم از شدت تعجب باز موند، چی میگفت؟
_اون چیزی که میخوای رو بهت نمیگم عسل،چون ازت مطمئن نیستم، فقط در این حد بدون که..
_که مهتاب رو دوتایی میگایید درسته؟ روزنامه رو پرت کرد روی میز.
_چرا دختری که با پسرم دست به یکی کردن تا پول منو بالا بکشن نکنم؟
این حرفش فقط باعث شد گیج تر بشم
_اگه اون دنبال پولته خب چرا اینجاست؟ و اگه میدونی چرا بهشون
نمیگی... دستم رو گرفت.
_اونا چیزی از من دارن که تا پسش نگیرم نمیتونم کاری کنم و اون چیز رو...
با پیچیدن صدای زنگ گوشیش ساکت شد، گوشیش رو از روی میز برداشت و با دست بهم اشاره کرد که برو، خشمگین از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.این وضع دیگه داشت خیلی مسخره
میشد. صابر با کسی دوسته که با پسرش میخوابه و خودش هم میدونه و
با این حال من رو اورده...
_عسل، یکی دم در کارت داره.
اخم هام رو توی هم کشیدم و نگاهی بهش انداختم، کی میاد اینجا؟
شونه بالا انداختم و از ساختمون خارج شدم، مقابل در که رسیدم، با دیدن امیر نفس کلافه ای کشیدم.
چطوری منو پیدا کرده بود این بشر؟ در رو کردم که به سرعت داخل شد و مچ دستم رو گرفت.
_مدارکا کجان عسل؟ چرا اوردیشون اینجا؟
_از کجا میدونی اوردم اینجا؟ حالت خوبه؟
سرش رو بین دستاش گرفت و نالید، عقب عقب رفت و گفت:
_همش دارن تهدیدم میکنن که اگه بهشون پول ندم، مدارکو پخش میکنن، عسل من هیچ پولی ندارم دیگه.
نیشخندی زدم و فکرم پی سیمکارت جدیدم رفت که چند روزی بود باهاش امیر رو اذیت میکردم.شونه بالا انداختم و گفتم:
_مدارک رو شاید کس دیگه ای هم داره، من به کسی ندادم، درضمن من پولم رو گرفتم حالا وقتشه بقیه هم بگیرن.
از چشم هاش آتیش میبارید و پلکش میپرید، امیر بود دیگه، عاشق پول و حالا که همه چیش داشت گرفته میشد، عصبی بود.
_اون مدارک رو بهم بده وگرنه بلای بدی سرت میارم، میدونم همه ی اینا زیر سر توئه، تو به اون عوضی که حتی نمیدونم کیه دادی.
خیلی سعی کردم که نخندم ولی نشد و خنده ی آرومی سر دادم.
_خب اگه من داده باشم به اون که الان مدرکی ندارم، حالت خوبه؟اره من دادم و پیشم نیستن حالا هری.
روم رو برگردونم که با صدای دادش نیشخندی زدم.
_یه بلایی سرت بیارم عسل که حتی فرصت گه خوردن هم نداشته باشی.
انگشت فاکم رو بلند کردم و به طرفش گرفتم، آدم ابله، وارد سالن شدم و مستقیم از پله ها بالا رفتم، در کمد رو باز کردم و کوله ی مشکی بزرگ ته کمد که مال کیان بود رو برداشتم، همه ی وسایلم رو اونجا ریختم و بعد از لباس پوشیدن رفتم، صابر با دیدنم با تعجب
گفت:
_کجا داری میری عسل؟
_خونه، نکنه انتظار داشتی همین جا بمونم؟
بهت زده از جاش بلند شد و نزدیکم ایستاد، کوله رو گرفت و کشید که رهاش نکردم.
_تو نمیشه الان بری، من بهت بابتش پول دادم.
بازوم رو از بین دستش کشیدم و مشتی تخت سینش زدم که صورتش تو هم رفت و عقب رفت، اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم:
_پولی که بهم دادی بابت خوابیدن با پسرت بود نه چیز دیگه ای که حالا حرفش رو میزنی، تو اصلا چیزی در مورد گاییده شدن دوست دخترت توسط پسرت نگفته بودی، میدونستی همچین
آدمیه و منو زیرخوابش کردی که چی بشه؟ روم رو برگردوندم که دوباره بازوم رو گرفت و کشید که کلافه روم
رو برگردوندم و با اعصاب داغونی گفتم: _چیه؟ چه حرفی برای گفتن داری؟
_اون پولی که من بهت دادم ارزشش از یه تیکه پوست توی واژن تو بیشتره.
دندون هام رو روی هم فشار دادم و از عمارت خارج شدم. در رو محکم به هم کوبیدم و با عصبانیت قدم رو تا سرکوچه کشوندم، فکرم اصلا کار نمی.کرد و قفل قفل بودم، ماشینی گرفتم و آدرس خونه رو دادم که گوشیم زنگ خورد و اسم امیر روی صفحه تقش بست.
_چی میخوای؟
حرف هام رو بهت زدم حالا گمشو....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#19
Posted: 25 Oct 2021 02:41
(قسمت16)
_اون...کار توئه مگه نه؟ که منو بترسونی؟ یا کار کس دیگست عسل مدارک دادی کسی...
پوفی کردم و با اعصاب خوردی فریاد زدم.
_نه احمق کار خودمه خواستم ازت پول بکشم، عجب خری هستی خب توی مدارک اسم منم هست، اندازه ی تو گیر نمیوفتم ولی هستم، حالا هم گمشو.
تماس رو قطع کردم و مقابل در خونه پیاده شدم، کلید توی قفل انداختم که همون موقع ماشینی با سرعت مقابل در ایستاد، با حدس این که کیه، کیف رو همون دم در رها کردم و با توپ پر به
سمتش رفتم. امیر با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد، بازوم رو
گرفت و تکون وحشت ناکی بهم داد و با لحن خیلی بدی بهم گفت: _تو بودی، توی اشغال چند روزه برای من خواب و خوراک نذاشتی،
آدمت میکنم عسل....
زدم تخت سینش که قدمی به عقب رفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_بکش عقب بابا، خر کی باشی منو آدم کنی تو، تو خودت لازمه ادم شی.
دندون هاش رو با حرص روی هم فشار داد، دردی توی بازوم حس کردم ولی بی توجه بهش سعی کردم خودم رو عقب بکشم که محکم تر منو گرفت.
_چرا، این کارارو می کنی ما که باهم دیگه خوب بودیم عسل.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:
_خوب؟ این که تو از من سواستفاذه میکردی و هر روز مینداختیم تو بغل این پیرمرد و اون پیرمرد و بعد همه ی پولارو میبردی اسمش خوب بود؟
مشتش رو کنار گوشم به دیوار زد که جیغی کشیدم ولی کم نیوردم، اون حق نداشت اینجوری با من رفتار کنه قلم پاش رو
خورد میکردم مرتیکه، پام رو به ساق پاش کوبیدم که آخی گفت و خم شد.
هلش داد و خودم روم رو برگردوندم و وارد خونه شدم، خواستم در رو ببندم که در رو هل داد و داخل شد.
_عسل عزیزم فقط مدارک رو بهم بده، همین، دیگه هیچی ازت نمیخوام.
نفسی کشیدم و لبخندی زدم.
_همه ی پولای تو حساب رو بهم بده تا منم مدارکتو بهت بدم،چطوره؟
از شدت درموندگی داشت دیوونه میشد، نه میتونست پولاشو بده و نه میتونست بیخیال مدارک بشه، نگاهی به اطراف و به خونه انداخت و گفت:
_توی اون عمارت میتونی زندگی کنی نه؟
شونه هامو بالا انداختم و با حالت کاملا ریلکسی گفتم:_آره میتونم چطور؟اصلا به تو چه ربطی داره؟
سری تکون داد و از خونه خارج شد که شونه ای بالا انداختم ولی بعدش دستم روی معده ی دردناکم مشت شد، مثل تمام موقع هایی که عصبانی میشدم درد گرفته بود، وارد سالن شدم و کیف رو روی مبل پرت کردم و خودم روی مبل روبه روش دراز کشیدم، هوفی کردم که گوشیم زنگ خورد، از توی جیبم درش اوردم که
اسم کیان رو روی صفحه دیدم و نچی کردم، اینم سیریش شده.
_سلام کیان، خوبی؟
_سلام نه خوب نیستم، کجا رفتی یهو؟
کفش هام رو از پاک دراوردم
_خب اومدم خونه دیگه، تا ابد که اونجا نمیمونم.
از روی مبل بلند شدم و دکمه ی شلوار تنگم رو که اذیتم میکرد رو باز کردم.
_خب باید به من میگفتی و چرا نمیتونی اینجا بمونی مگه تو خونه چی داری؟ تازه ما برنامه ی سفر هم ریختیم، من و تو و مهتاب میریم.
پوزخندی روی لبم نشست، آره من و تو و مهتاب چون صابر اجازه نمیده تنها برن، سعی کردم تمسخر توی صدام رو حذف کنم.
_من که گفتم سفر نه، آخه درس دارم، امتحانام داره شروع میشه نمیتونم کلاس هام رو به خاطر سفر از دست بدم.
با زیاد شدن درد توی معدم لبم رو گاز گرفتم و به طرف اتاق خوابم رفتم و از توی کشوی کنار تخت، قرص معده رو دراوردم.
_خب باشه میموندی، الان من تنهام، مهتاب هم خیلی از تو خوشش اومده و الان خیلی ناراحته.
دوست داشتم بلند قهقهه بزنم، نه مهتاب ناراحته چون به بهانه ی من نمیتونی ببریش بیرون.
_کیان من باید برم فعلا، کاری نداری؟
بدون این که بهش اجازه بدم حرفی بزنه، به طرف میز تحریر توی اتاقم رفتم،در کمد کوچیک چسبیده بهش رو با کلید توی دستبندم باز کردم و قفل گاوصندوق رو زدم.
برگه ها و عکس های داخلش رو نگاه کردم و با لذت بهشون خیره شدم، خب این ها چیزایی نبود که امیر فکر میکرد اینا چیزایی بدتر بودن، مدارکی که باعث میشد امیر قشنگ به زمین کوبیده شه، اول که اینا رسید دستم، فکر نمیکردم به دردم بخورن، حتی یه بار به سرم زد که بندازمشون ولی نگهشون داشتم.
عکس هارو دونه دونه نگاه کردم و آروم خندیدم، من آدم خبیثی نبودم ولی از همه ی آدما نقطه ضعفی داشته باشم، دستی به موهام کشیدم و از روی تخت بلند شدم، مدارک رو روی میز گذاشتم و
روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو برای کمی خواب بستم.
خوابم برده بود و داشتم...یه خواب عجیب میدیدم، خوابی که توش صدای کوبیده شده چیزی بود، با حس دست کسی روی تنم چشم باز کردم که با حس دود اطرافم چشم بستم، نفسی گرفتم ولی به
سرفه افتادم. _عسل...بلند شو همه جا آتیشه،الان خفه میشی.
صدای کیان بود، ولی چی داشت میگفت؟ آتیش؟ با پاشیده شدن آب روی صورتم جیغی کشیدم و نشستم که مبهوت در اتاق شدم، دری که پشتش آتیش زبونه میکشید.
_عسل بلند شو، باید بریم الان آتیش همه جارو میگیره. با این حرفش تکونی به خودم دادم و به سمت کمدم رفتم.
_چیکار میکنی الان وقت لباس برداشتنه دختره ی خنگ؟
بی توجه به حرف هاش وسایل رو کنار زدم و ساک ته کمد رو که همیشه آماده گذاشته بودم رو برداشتم که کمرم از پشت گرفته شد و همراه ساک تو هوا معلق شدم که همون موقع چشمم به
مدارک روی میز افتاد.
_کیان...کیان مدارک کیان بیارشون.
به طرف پنجره رفت که همون موقع شونش رو گاز گرفتم که دادی زد و منو زمین گذاشت، بی توجه به آتیش درحال شعله ور توی اتاق به سمت میز دویدم و عکس و برگه هارو برداشتم و پیش کیان
برگشتم که با دست پس گردنی بهم زد.
_دختره ی احمق، این که کاریه. جوابش رو ندارم چون اصلا جوابی نداشتم، نفسم تنگ بود و قلبم
تند میزد و پردازش این اتفاق هنوز دور از باور من بود. من رو از پنجره رد کرد و خودش هم بیرون اومد و بعد دستم رو
گرفت و کشید و عقب برد اما من چشم هام خیره ی خونه م بود.
_الان آتیش نشانی میاد، حالت خوب تو.
توی خیابون ایستاده بودیم و من نگاهم به آتیشی بود که به دست آتیش نشان ها خاموش میشد، میخواستم بعدش برم داخل و ببینم چه اتفاقی افتاده...بغض کرده جلو رفت که بازوم کشیده شد.
_نرو خطرناکه. نگاهم رو به سمت کیان چرخوندم و گفتم:
_ولی خونه ام سوخت، بازوم رو ول کن میخوام برم ببینم چیزی ازش مونده....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#20
Posted: 26 Oct 2021 01:55
(قسمت17)
در جوابم محکم بغلم کرد و منو به خودش چسبوند که تقلا کردم از بغلش بیرون بیام ولی محکم تر منو گرفت،مشتم رو به کمرش زدم، کاش ولم میکرد.
_بابا ولم کن برم ببینم خونه ی بیصاحابم چی شده. جفت بازوهام رو گرفت و تکونی بهم داد و توی صورتم با خشم غرید.
_سوخت، همه جاش سوخت و تو اگه الان زنده ای به خاطر منه وگرنه خودتم الان اون داخل مرده بودی عسل پس دهنت رو ببند قبل این که من برات نبستمش.
از صدای بلندش برای اولین بار بغض کردم،مشتی به سینش زدم و ازش جدا شدم و لب جدول نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم، همه چیم سوخته بود، با این که پول خرید خونه داشتم ولی وسایلم رو جون کندم تا خریدم، کلی اذیت شدم...تحقیر شدم،
این رسمش نبود که یهو از دستشون بدم.
ایستادم و دستم رو روی صورتم کشیدم، کیف افتاده روی زمین رو برداشتم و روی شونم انداختم، دیگه باید میرفتم، آهی کشیدم، دوباره عسل بدبخت بیخانمان، راست میگفتن هر یتیمی تا آخر عمرش یتیمه، سر تکون دادم و روم رو برگردوندم که این بار کیفم کشیده شد و به بدنه ی ماشین کوبیده شدم. _عجب زبون نفهمی عسل، سوار شو.
اخمی بهش کردم و گفتم: _بابا ولم کن عجب سیریشی هستی خو نمیخوام و...
با کنده شدنم از سطح زمین جیغی کشیدم که منو تو ماشین پرت کرد و در رو بست، دستم رو به سمت دستگیره دراز کردم و کشیدم که قفل بود.حرصی دوباره جیغی کشیدم و خودم رو به صندلی
کوبیدم که خودشم سوار شد و ماشین رو به حرکت دراورد.
_خب خونه خاموش میشه بعدش چی میشه؟ نباید قفلش کنم وچیزی، پیادم کن.
بی توجه به رانندگی ادامه داد، دوست داشتم بازم اعتراض کنم ولی سرم به شدت درد گرفته بود، ناله کردم و روی صندلی خوابیدم.
هرچی بیشتر میگذشت من حالت تهوعم بیشتر میشد، دستم روی شکمم بود و نگاه خمار و خستم به دیوار بود.با توقف ماشین نشستم و دستم روی معدم مشت شد، خیلی درد میکرد ولی فشار حالت تهوع بیشتر بود، دوست داشتم رو تک تک کله های نگهبانا بالا بیارم.
_تو باغ بالا بیاری تنبیهی.
چشم غره ای بهش رفتم و با قدم های نامتعادل به سمت عمارتی که از من هم کثیف تر بود رفتم و واردش شدم که صابر با دیدنم اخم هاش رو توی هم کشید و مهتاب رو از روی پاش هل داد.چطور میتونست با این واقعیت این که مهتاب با پسرش هم میخوابه تحملش کنه و نازش کنه، این واقعا خیلی عجیب بود و من
نمیتونستم باورش کنم ولی... این مدل صابر بود، کص از هرچیزی براش با اهمیت تر بود....
_چی شده؟ شماها چرا اینجورید اخه.
دستم رو گرفت و به سمت مبل کشید و منو پیش خودش نشوند، دستم رو که یکم هنگام برداشتن مدارک سوخته بود رو بلند کرد و آروم بررسیش کرد که آخی گفتم.
_مهتاب، جعبه ی کمگ های اولیه، زود باش بیار.
دستم رو از دستش کشیدم و اشک های جمع شده توی چشم هام رو کنترل کردم، از روی مبل بلند شدم و با دو از پله ها بالا رفتم، در اتاق رو باز کردم و وارد شدم، به در تکیه دادم و گریه کردم، دست هام رو روی صورتم گذاشتم و همون جا سر خوردم، حقیقت این که من کسی رو نداشتم دوباره داشت رو سرم کوبیده میشد، اون قدر بدبخت بودم که کیان، کسی که برای پول لنگامو براش
دادم بالا منو نجات بده و...
امیر! اون آتیش زد تا مدارک رو بسوزونه، ما از بچگی باهم بودیم، یعنی اینقدر بی ارزش بودم؟
درسته دعوا کردیم درسته که من حرصش دادم ولی اون توی این چندسال پای من رو تو هرچی کار
کثیف برای پول باز کرده بود و من خسته شده بودم، چقدر بدوم دنبال پیرمردا؟حقم یکی مثل کیان نبود؟ البته اینم گه دراورد که با دوست دختر پدرش میخوابید و صابر هم میدونست.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم دیگه گریه نکنم، به هرحال اتفاقی بود که افتاده...با پولای صابر خونه
میخریدم.
تقه ای به در خورد که از پشت در بلند شدم، مهتاب داخل شد، نگاه نفرت انگیزی بهش انداختم و رو برگردوندم، روی تخت نشستم که کنارم نشست و دستم رو گرفت و شروع به گذاشتن پماد روش
کرد، بعد هم باند رو دورش پیچید.
_میتونم بفهمم که چقدر ناراحتی، منم یه بار دزد خونمون رو زد و هرچی داشتیم برد، ماهم فقیر بودیم و پدر من خیلی گریه میکرد، همه چیزمون رو از دست دادیم و اون جا بود که من صابر
رو شناختم و بهمون کمک کرد.
حرفی نزدم تا خزعبلاتش رو کامل بگه و بره، اصلا حوصلش رو
نداشتم و فقط میخواستم امشب تموم شه تا فردا برم و دیگه هیچ
وقت این جماعت رو نبینم، دستم رو ول کرد و نگاهی بهم انداخت.
_حالت بهتره؟
سرم رو تکون دادم و دعا کردم که بره بیرون ولی بدترش بهم نزدیک تر شد و دستش رو دور شونه ام انداخت، دوست نداشتم قضاوتش کنم چون منم یکی مثل اون بودم تقریبا ولی مهتاب واقعا
نفرت انگیز بود، تک خنده ای کردم.
_به چی میخندی؟
هنوز اشکات خشک نشده دختر.
_برو بیرون.
بی حرف بلند شد و رفت که نفس راحتی کشیدم و روی تخت دراز کشیدم، نگاهم رو به سقف دوختم که دوباره در باز شد.
_عسل. چشم هام رو با عصبانیت بستم، کیان بود، تخت تکون خورد و بعد
دست هایی دور کمرم حلقه شدن و لب هاش رو شقیقه ام نشست.
_حالت خوبه عزیزم؟
تکونی خوردم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی دست هاش رو
دورم محکم تر کرد، دستش زیر پیراهنم رفت و پوست شکمم رو
لمس کرد که لرزیدم، من اعصابم داغون بود و این به من دست میزد.
_دلت میخواد یه دور سکس وحشی بریم حالت خوب شه؟
همون جوری که دوسش داری انجامش میدم، وحشی جوری که صدای جیغات تا پایین برسه.
چشم هام رو بستم و حرفی نزدم که دوباره مهتاب اومد و من نگاه با غیضش رو به من و کیان دیدم، لیوان آبی روی میز گذاشت که بدون فکر برشداشتم و سر کشیدم تا بلکه یکم از گر گرفتگیم کم
کنه، به تاج تخت تکیه دادم و کلافه گفتم:
_کیان لطفا تنهام بذارم من حالم خوب نیست و شماها هی یکیتون میاد، من فقط میخوام تنها باشم همین، این موضوع درکش چقدر برای شما سخته؟
حرفی نزد و به جاش رفت، من که میدونم الان یهو در باز میشه و صابر میاد داخل، شانس ندارم که! کل عمرم تنها بودم و هیچکس
دورم نبود ولی الان که میخوام تنها باشم، نمیذارن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...