ارسالها: 4109
#21
Posted: 26 Oct 2021 03:53
(قسمت18)
صدایی از درونم میگفت که نگرانتم ولی من این نگرانی رو
نخوام باید کی رو ببینم؟ سر تکون دادم که با حس گیجی، دراز کشیدم و چشم هام روی هم افتاد، نگاهم میخ لیوان آب شد و لعنتی به مهتاب فرستادم، سعی کردم چشم هام رو باز نگه دارم
ولی نشد و خوابیدم.
با حس حرکت دستی روی موهام از خواب بیدار شدم که صابر رو بالای سرم دیدم.
_اون رفیق بچگیت بد ضربه ای بهت زد مگه نه؟
یکم نگاهش کردم تا بتونم حرفش رو پردازش کنم و وقتی فهمیدم چی داره میگه رو برگردوندم.
_عسل، فراموش کن اونو، من میتونم برات یه خونه ی بهتر بخرم ولی مساله اینجاست که تو باید کاری که بهت گفتم رو انجام بدی.
جوابش رو ندادم که بازوم رو گرفت و من رو مقابل خودش قرار داد و عمیق بهم نگاه کرد.
_کاری که میگم انجام میدی.
_انجام ندم؟
_تو دوست داری فیلم سکست با پسرم به دست دانشگاهت برسه؟
یا گزارش تماسمون که در مقابل پول زیرخواب شدی.
با این حرفش روح از تنم پر کشید، من چطوری بهش اعتماد کرده بودم و اون چطوری همه چیز رو خراب کرده بود، اومدنم به اینجا و خوابیدن با کیان همش یه نقشه بود.
_من نمیخوام این کار رو بکنم ولی اگه تو کاری که میگم انجام ندی، شک نکن که نابودت میکنم عسل، پس مثل آدم گوش بده.
_تو فیلم رابطه ی مارو داری؟
نیشخند کثیفی زد و دستش رو روی رون پام گذاشت که لرزیدم و خودم رو جمع کردم که گفت: _من از اون نظرها بهت ندارم عسل، ولی کاری که میگم رو بدون چون و چراباید انجام بدی، هرکاری که من میگم وگرنه نابودی...
پوزخندی بهش زدم، واقعا فکر میکرد میتونه منو بترسونه؟ خب اره چون من واقعا از این حرف هاش ترسیده بودم اگه واقعا فیلم داشته باشه چی؟ نشون دانشگاه بده من بدبخت میشم.
_ببین صابر باید برای من تعریف کنی، که چه اتفاقی افتاده تا من بتونم کمکت کنم اینجوری اصلا نمیتونم، متوجه میشی چی میگم؟
نگاهی بهم انداخت و دستش رو از روی رونم برداشت که نفسی کشیدم، اصلا خوشم نمیومد کسی ازم سواستفاده کنه و حالا که صابر این کار رو کرده بود به شدت ازش متنفر شده بودم.
_من موقعی مهتاب رو دیدم که خونوادش داشتن بی خونه میشدن، دلم سوخت و بهشون کمک کردم ولی مهتاب...خودش به من چسبید، اون قدر سر راهم سبز شد که به خودم اومدم و دیدم توی تختمه، خونوادش فهمیدن و طردش کردن که من پیش خودم اوردمش.
با دقت به حرف هاش گوش میدادم تا بتونم درست و کامل بفهمم، این قضیه خیلی حساس شده بود و من باید یه جوری خودم رو
ازش بیرون میکشیدم حالا هرطوری که شده.
_خب بعدش چی شد؟
_بعدش شد زیرخواب من، حقیقتش رو بخوای من خیلی باهاش حال میکنم اون تنگ و داغه، پوزیشن هاش هم که...
دوست داشتم بزنمش، من اینجا از شدت استرس در حال سکته کردن بودم و این داشت از گرم وداغ بودن دوست دختر جندش حرف میزد.
_ول کن این حرف هارو، منم میدونم تنگه که اون جوری میکنی توش.
نیشخندی زد.
_حسودی نکن، بعدش کیانوش از خارج اومد و همدیگه رو دیدن، مهتاب معمولا تو خونه بود و طبیعتا حوصلش سر میرفت، من یه اشتباهی کردم و اونم این بود که اجازه دادم این دوتا باهم برن
بیرون.
دست هام رو تکیه کردم و به تاج تخت تکیه دادم، تقصیر خودش بود پس، کصشو در اختیار آزاد پسرش گذاشته بود، مهتاب کص صابر بود و صابر اونو داده بود به کیان حشری.
_هرشب بیرون بودن و روحیه ی مهتاب خیلی عوض شده بود، تا این که یک شب وقتی خواب بودم، نمیدونم برا چی بیدار شدم و دیدم مهتاب نیست، دستشویی خالی بود و نگرانش شدم به خاطر همین رفتم ببینم کیانوش ازش خبر نداره که صداهایی از اتاق شنیدم. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم، بد توش فرو کرده بودن، بدبخت صابر، از کی خورده بود.
_کیانوش بعدش رفت آمریکا و مهتاب منزوی شد، اونقدری که نگرانش شدم و فرستادمش پیش کیانوش، میدونستم قراره سکس کنن ولی برام مهم نبود، ولی وقتی مهتاب برگشت عوض شده بود.
_میدونی صابر تو واقعا آدم خنگ و بی فکری هستی، کی میذاره دوست دخترش با پسرش بخوابه؟
دست هاش رو توی موهای نداشتش فرو کرد که پوزخندی زدم و نگاهش میخ من شد.
_مسخرم نکن عسل من مهتاب رو فقط برای سکس میخواستم و حتی اگه به سرایدار خونمون هم میداد برام مهم نبود ولی این که با پسرم دست به یکی کنه، این برای من خیلی زور بود.
با نیشخند به سمتش خم شدم و گفتم:
_صابر...قبول کم زورت اومده از این که دیگه اونقدر جذاب نیستی که دخترا برات له له بزنن، یه دوست دختر داشتی که اونم ولت کرد، اوخی.
داشت عصبانی میشد و منم همین رو میخواستم حالا که بهش فکر میکنم میبینم پخش شدن فیلم هام برام واقعا مهم نبود، من یه یتیم بی خانواده بودم مثلا چه اتفاقی قرار بود بیوفته؟
_رو اعصاب من نرو عسل، میدونم هدفت از این حرفا اینه که دست از سرت بردارم ولی من ازت مدرک خوبی دارم که باهاش تورو تو چنگم بگیرم.
ابرویی بالا انداختم و آروم خندیدم، دست دراز کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم، دوتا تماس بی پاسخ از امیر، به حساب اینم بعد میرسم.
_خب باشه رو کن؟ چه ضربه ای میخوای بهم بزنی با این؟ از دانشگاه اخراج میشم؟ خب بشم...منتها این جا من از تو به دلیل حتک حیثیت شکایت میکنم.
بازوم رو کشید و تکونی بهم داد.
_تو زنا کردی.
_توهم با مهتاب شب و صبح تو همید، شما زنا محسوب نمیشید؟ چوب خط گناه جفتمون به یه اندازه پر شده اگه تو بخوای به من ضربه بزنی من تورو میکوبم زمین صابر...چون من چیزی برای از
دست دادن ندارم ولی تو... نگاهم رو دورتادور اتاق چرخوندم و بعد یقش رو بین انگشتام گرفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#22
Posted: 26 Oct 2021 16:18
(قسمت19)
_ولی تو خیلی چیزا داری، پا روی دم من نذار که بد میکوبمت و میدونی که این کارو میکنم.
اون با عصبانیت به من زل زده بود و من با تهدیدی که خودم میدونستم تو خالیه، من فقط زبون بودم و به وقتش، از همه بی عرضه تر میشدم، چون که من پشتوانه ای نداشتم...
کسی که از من حمایت کنه، کسی نبود دلم بهش گرم باشه...
_۲۰۰ تا دیگه بهت میدم این کار رو برام انجام میدی. دیگه داشت اعصاب منو بهم میزد، فکر میکرد من هالوام.
_صابر آدم خر گیر اوردی؟ مگه چقدر میخوان ازت پول بکشن که تو بخوای به من ۲۰۰ میل بدی؟ نصف پولات که برای منه، اینجا یه چیزی میلنگه و تو نمیگی، درضمن ۲۰۰ تا برای تحمل دروغا
و دورویی های خودت و پسرت کمه.
یقش رو ول کردم و خودم به تاج تخت تکیه دادم، از روی تخت بلند شد و توی اتاق رژه زد، پس درست حدس زده بودم، اینجا چیزی بود که صابر به من نمیگفت.
_میخوام شرکت کیان رو تا مرز ورشکستگی ببرم چون از وقتی که اومده کار من کساده.
ابرویی بالا انداختم، پس درواقع پدر به پسر میخواست بزنه اون هم به خاطر یه کص...آروم خندیدم و درحالی که شونه هام میلرزید گفتم:
_صابر، شرکت کیان به تو چه اصلا، تو کار و اعتبار خودتو داری و کیان تازه اومده تو کار، اگه قراره با شرکت کیان اعتبار تو پایین بیاد خب پس برینم تو کار و اعتبارت.
بیشتر خندیدم که روم خم شد، از شدت عصبانیت صورتش سرخ سرخ بود، همین رو میخواستم، اونقدر عصبی شه که چرت و پرت ببافه و من صداش رو کامل ظبط کنم.
_من رقیب توی کارم نمیخوام بخصوص اگه اون شخص پسر من باشه.
سر تکون دادم و دستم رو زیر چونم گذاشتم، درسته کیان لاشی بود که دوست دختر صابر رو میکرد ولی صابر لاشی تر بود که
میخواست کار و آینده ی پسرش رو خراب کنه، البته جریان مهمونی مهتاب و کیان هم کمی مشکوک بود و من باید میفهمیدم جریان چیه.
_۳۰۰ تا بده و باقیش رو بذار بر عهده ی خودم.
کلافه نفس کشید و بعد سرش رو تکون داد، وقتی از اتاق بیرون رفت، من سوت زنان بدون ذره ای ناراحتی به خاطر سوختن خونه ام به سمت اتاق مهتاب رفتم که اون رو دراز کشیده روی تخت
دیدم، با دیدنم لبخندی زد و گفت: _حالت بهتره عزیزم؟ سر تکون دادم و کنارش نشستم که دستم رو گرفت: _اینجا بمون پیش ما، لازم نی... انگشتم رو روی لبش گذاشتم و ساکتش کردم.
_هیس...من میخوام حرف بزنم و تو ساکت میشی. یکه خورده سرش رو عقب برد که گفتم:
_من میدونم هم با کیان میخوابی و هم با صابر، پس الان باید همه چیز رو برای من توضیح بدی...
چشم هاش گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند، واکنشش یکم غیر عادی بود.
_من چرا باید با کیان بخوابم؟
_خودم اون شب توی اتاق طبقه ی سوم صداتونو شنیدم، در رو هم باز کردم و کیان رو دیدم.
با این حرفم خیلی بیشتر تعجب کرد ولی من که گولش رو نمیخوردم این دختر، قطعا این وسط یه کاره ای بود.
_میدونم تو نوشیدنیم خواب آور بوده.
با این حرف تعجبش از بین رفت و نفس کلافه ای کشید.
_پس فهمیدی من چه هرزه ایم؟
_توضیح بده.
_من...عاشق کیان شدم و اون هم من رو دوست داره، بیهوش کردن
اون شب هم به خاطر این بود که بعد برگشتنش صابر همش دور
ور من بود و تورو هم اورده بود که پیش کیان باشی، خب دلمون تنگ شده بود.
نچی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
_داری دروغ میگی مهتاب، تو و کیان یه نقشه ای دارید .
_من خر نیستم که هم تو هم صابر سعی کنید سرم روبا اینحرف ها و بهونه هاتون شیره بمالید، بهم بگو جریانتون چیه وگرنه من سکس کردنتون رو به صابر میگنم.
با استرس دستم رو چنگ زد و گفت: _نگو بهش همه چی خراب میشه لطفا،
من...من نیاز دارم اینجا بمونم چون جایی برای رفتن ندارم پس لطفا بذار بمونم.
سرم رو بین دست هام گرفتم، هرکدومشون یه زری میزد و من بینشون گیر کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
_من عاشق کیان شدم و بعدش کیان...خب میدونی که شرکت داره
ولی صابر موش میدونه بینمون ماهم خواستیم...
حرفش رو خودم ادامه دادم و گفتم:
_اون رو تا مرز ورشکستگی ببرید.
_نه خواستیم لوش بدیم چون صابر قاطی اجناسش مواد مخدر داره و کیان به خاطر همین راهش رو از پدرش جدا کرد چون نمیتونست بمونه.
این داستان دیگه داشت برگریزون میشد،گور بابای ۲۰۰ میلیون، از اینجا میرفتم، مهتاب در حال زر زدن رو ول کردم و به اتاق برگشتم، وسایل رو برداشتم و رفتم.
طبقه ی اول توی سالن صابر با دیدنم با چشم هاش برام خط و نشون کشید که گفتم:
_میرم تا یه جایی و برمیگردم فقط میخوام یکم تنها باشم. کیان به سمتم اومد و مقابلم ایستاد که سرم رو بلند کردم تا راحت تر ببینمش.
_تنهایی همراه با کیف.
پوزخندی زدم و سر تکون دادم، کنارش زدم و از خونه بیرون زدم،
توی خیابون راه میرفتم، سر چهارراه ایستادم و همین که خواستم قدم از قدم بردارم دست هایی دور کمرم پیچید و و من رو داخل ماشین گذاشتن.جیغی کشیدم چه با تودهنی محکمی خوردم لال شدم و مزه ی خون رو توی دهنم حس کردم، مرتیکه ی وحشی.
_شما کی هستید چرا منو دزدیدید؟
من هیچی ندارم واقعا فقط ولم کنید.
_ما از شما پولی نخواستیم.
دهنم با دیدتش باز موند، این چطور اومده اینجا و درمورد دزدیدن من صحبت کنه، اخم هاش دقیقا مثل اون روز توهم رفت، سوزشی کنار لبم بود.
_ساکت شو، این جا فقط ما حرف میزنیم و تو جواب میدی وگرنه بد بلایی سرت میارم خوشکله.
لال شدم، البته این حرف رو پسر راننده گفت ولی اونی که پیشم نشسته و دستش روی رونمه همه چی رو میدونه، باور نمی کردم پسری رو ببینم که توی پارتی توی دستشویی ببینمش اون هم
اینطوری که من رو دزدیده...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 27 Oct 2021 00:58
(قسمت20)
_تو همون پسری هستی که توی پارتی دیدمش؟
چشم غره ای بهم رفت که فهمیدم خودشه.
_چرا منو دزدیدی؟
دست هاش رو دورم پیچید و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و آروم لب زد.
_صدات دربیاد کشتمت، فهمیدی؟
کاری که میگم رو بدون چون و چرا باید انجام بدی وگرنه بدبختت میکنم.
حرصی مشتی به شکمش زدم و جیغی کشیدم، این روزا هرکی بهم میرسید میخواست یه بلایی سر من بیاره، محکم تر من رو بین دستاش محصور کرد و گفت:
_تندتر برو، زود باش.
سرعت ماشین زیاد شد و دست و پا زدن های منم همینطور، دیگه
بس بود هرچقدر بقیه برای من تعیین تکلیف کردن.
_کجا منو میبری؟ نگه دار ببینم.
_مثل آدم باش تا حرفم رو بزنم سلیطه.
با دادش خفه شد مکه ولم کرد و دست تو موهاش فروکردو بعد ماشین متوقف شد، نگاهی به اطراف کردم که دیدم دم در عمارت بزرگی هستیم، نکنه منو اورده اینجا بهم تجاوز کنه؟
ترسیده به در چسبیدم که مچ دستم رو گرفت و منو بیرون کشید، دهن باز کردم جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهنم گذاشت، دست و پا زدم ولی اون بلندم کرد و منو داخل عمارت برد، توی سالن بزرگ و شیکش
من رو روی مبل پرت کرد و نگاهش رو بهم دوخت.
_کاری که بهت میگم بدون چون و چرا انجام میدی وگرنه...
بلند شدم و سینه به سینش ایستادم و با خشم گفتم:
_وگرنه چی؟ نابودم میکنی...زمینم میزنی...بهم تجاوز میکنی؟ کدومش؟
نیشخندی زد و از روی میز عکس هایی برداشت و جلوی چشم هام گرفت که قالب تهی کردم، عکس های من و امیر بود ولی با دیدن این که گریم داشتم یکم آروم شدم.
_این من نیستم...دختره اصلا قیافش مشخص نیس
پوزخندی زد و عکس دوم رو جلوی چشم هام گذاشت که این بار ناباور عقب عقب رفتم.
_اگه تو بلدی جوری گریم کنی که کسی تشخیصت نده منم میتونم جوری فتوشاپ کنم که کسی تشخیص نده.
پسره ی آشغال، صورتم رو روی عکس خودم فتوشاپ کرده بود، حیف اون همه زحمت برای گریم، اخم هام رو توی هم کشیدم، میدونستم مقاومت بیشتر از این جایز نیست.
_اینارو از کجا اوردی؟
فقط پیش من بودن.
خم شد و آروم دم گوشم گفت:
_پول میتونه خیلی کارها انجام بده عزیزم، حالا به حرفم گوش میکنی یا بقیه ی عمرت رو توی زندان میگذرونی.
سرم رو عقب کشیدم و با حرص غریدم _به همه میگم فتوشاپه.
_وقتی پلیس دوست خودم باشه کاری نمیتونی بکنی، حالا هم دهنت رو ببند.
دهن باز کردم که انگشت شستش رو روی لبم گذاشت و فشار داد.
_به عمارت صابر برمیگردی، مثل آدم زندگی میکنی تا من بیام...
سر تکون دادم تا انگشتش رو برداره که برداشت و گفتم:
_تا دلیلش رو بهم نگی نمیتونم.
_چیزی که مال منه پیش اوناس.
چشم غره ای بهش رفتم، همشون این حرف رو میزدن که چیزی که مال اوناس دست اون یکیه.
_اونا هم همینو میگم، دوتا مرد سر یه کص دعوا میکنن لابد توهم عاشق سینه چاکه کص مهتابی.
چشم هاش از تعجب گرد شد و عقب رفت، اعصابم به شدت داغون شده بود و نمیفهمیدم دارم چی میگم، هرکدومشون یه گهی پیش همدیگه داشتن و میخواستن از من استفاده کنن که اون چیز رو
بیارم.
_پیششون سفته دارم دختر بیار.
_خب سفته هاتو چرا من باید بیارم.
نگاهش رو به چشمام دوخت، جذاب وحشی. _چون اگه نیاری عکس هات رو پخش میکنم اون موقع همه
میفهمن عسل خانم از خونه ی خود صابر دزدی کرده.
نفسم توی سینه حبس شد، نمیدونستم که فهمیده....خود امیر هم یادش رفته بود که ما از صابر دزدی کردیم و هنوز یک چیزش پیش من بود.
_از کجا فهمیدی ما...رفتیم تو اون خونه؟
_چون که اون عموی منه.
پوکر فیس بهش زل زدم وگفتم:
_چرا همتون فامیلی کون هم میذارید؟
این کارتون دلیل خاصی داره؟
با کف دست به پیشونیش کوبید و روم خم شد اون قدر که بوی عطر حال به هم زنش تو بینیم پیچید.
_یه بار دیگه حرف بی ادبی بزنی...
_چیکار میکنی؟ لابد توهم یه چیزی میذاری پیش من بمونه؟ خایه هاتو مثلا...
تنم از عصبانیت داشت میترکید و این احمق تو بد موقعیتی داشت با من حرف میزد، دردی توی پایین تنه و شکمم پیچیده بود که میدونستم مال پریودیه و من تو این زمان سگ میشم فقط امیدوار
بودم که الان روی مبل سفید خوشکلش پریود نشم.
_چی از صابر دزدیدی؟
توی فکر فرو رفتم، به همون روزی که با امیر تصمیم گرفتیم از یکی از تاجرا دزدی کنیم و اون خونه ی صابر رو نشونم داد،توی شبی که هیچ کس نبود و خب ما رفتیم داخل...امیر از سالن یک سری چیزها برداشت و من...از اتاق خواب صابر کیف سامسونتش رو برداشتم.یادمه امیر نگران دوربین ها نبود چون نگهبان عمارت دوستش بود و بعدش فیلم اون لحظه هارو پاک کرد و کپیش رو
به خودمون داد که من دزدکی ازش چندتا اسکرین شات گرفتم.
_امیر مجسمه و اینا برداشت و من یه کیف که توش دلار و چندتا بسته بود.
روی مبل مقابلم نشست که من خیسی رو زیرم حس کردم و ناخودآگاه نیشخند زدم، پریود شده بودم اون هم روی مبل این خوشکل خان.
_چندتا بسته چی؟
چشم هام رو با ناز روی هم گذاشتم و گفتم:
_چندتا بسته کاندوم.
مشتش رو به میز کوبید و به طرفم اومد و از روی مبل بلندم کرد و بعد نگاهش میخ مبل شد.
_دختره ی..
نگاهش میخ مبل بود و من واقعا درد داشتم، همیشه اینجوری بودم موقعی که خیلی بهم فشار میومد پریود میشدم حتی شده ماهی دوبار ولی فعلا این مهم نبود هرچند قبلا خیلی ازش خجالت میکشیدم ولی این بار نه...
این بار به خودم افتخار میکردم که تونستم مبل سفیدش رو کثیف کنم با این که این کار به شدت
چندش بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#24
Posted: 27 Oct 2021 02:26
(قسمت21)
دستم رو کشید و منو به اتاقی برد و گفت:
_این اتاق یه دختره، نوار پیدا کن از تو کمدش هم یه لباس بردار و بیا کارت دارم.
هعی!نگاهی به اتاق بزرگ و مجلل انداختم و بعد به طرف در سفید توی اتاق که دستشویی بود رفتم، کمد زیر روشویی رو باز کردم که از شانس خوبم همون جا پد بود، شلوارم رو دراوردم ولی من که شورت با خودم نداشتم!!!از دستشویی بیرون رفتم و به سمت کمدا رفتم و کشوی کوچیک زیر کمد رو باز کردم که انواع شورت هارو دیدم و صورتم جمع شد، چطوری شورت یکی دیگه رو بپوشم؟
البته قرار بود روش نوار بذارم پس..به تنم نمیخورد.بعد از انجام کارم در حالی که دردم هر لحظه بیشتر میشد از اتاق بیرون زدم که مردک رو در حال خوردن چای دیدم،کوفت بخوری پسر...کاش ولم میکرد.
_برگرد عمارت عسل و فقط اون سفته هارو برای من بیار...به نفع خودته، عموی من آدم درستی نیست و کیانوش هم بدترشه...مهتاب هم هرزه ی بینشونه.
دست هام رو به کمر زدم و با لحن طلبکاری گفتم:
_چی به من میرسه با این کار؟
چشم هاش گشاد شد و با تعجب گفت:
_ازت کلی عکس دارم بعد تو با این همه خونسردی دنبال چیزی هستی که بهت برسه؟
سر تکون دادم، باید هم باشم، چرا بخوام الکی برای نجات دادن این عنق خان خودم رو توی دردسر بندازم؟
_اره...منو تهدید نکن، کار میخوای برات انجام بدم باید یه چیزی بهم بدی چون من همینحوری کاری انجام نمیدم.
به مبل تکیه داد و گفت: _چی میخوای حالا؟
لابد اسباب بازی مگه نه؟
یا شایدم یه فرهنگ لغت فش.
نیشخندی زدم، اصلا کیف کردم کسی که از من کلی مدارک داره حالا نشسته جلوم و میخواد بهم باج بده.
_صدملیون،کمتر این قبول نمی کنما ولی بیشترش رو هم دوس.
_قبوله، همین صدتای خودت برو.
از این که این همه زود قبول کرد تعجب کردم، اصلا خود سفته هاش صدتا میشد؟ اه کاش بیشتر می گفتم، از قبل هم گفته بودم اینا فامیلی کون هم میکردن، بعد ازاین که شمارم رو گرفت، از عمارتش خارج شدم و به عمارت صابر برگشتم، توی کونم عروسی بود چون قرار بود از همشون پول بگیرم ولی نباید هیچ کدومشون
بفهمن. کیان که توی سالن نشسته بود با دیدنم لبخندی زد.
_برگشتی؟ کم کم داشتم نگرانت میشدم.
دستم رو روی دلم قفل کردم، اون پسره احمق مجبورم کرد خودم تنها بیام و هرکاری کردم ماشین گیرم نیومد و پیاده اومدم و حالا حس میکردم زیر دلم در حال تیکه تیکه شدنه، نگاهی به پله ها انداختم و همون جا نشستم، شلوار جین پام که صاحبش رو نمیدونم کیه ولی من شلوارش رو برداشتم خیلی تنگ بود و تقریبا
نفسم رو بریده بود.
_این روزا خیلی استرس بهت وارد شد نظرت با...یه دور سکس خشن چیه؟
نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم، انتظار سکس داشت ازم با اون سابقه ی درخشانش...
_پریودم... کنارم نشست و دستش رو روی رونم گذاشت و بالا پایینش کرد و
بعد روی شکمم گذاشتش و شروع کرد به ماساژ دادنم. _خب...میدونستی اگه تو پریودی سه بار ارضات کنم همه ی دردت
از بین میره؟میتونیم بریم توی حموم انجامش بدیم، نظرت چیه؟
چشم غره ای بهش رفتم و با عصبانیت خواستم بهش بتوپم که همون موقع مهتاب اومد و نگاه بی تفاوتی بهمون انداخت و رفت توی آشپزخونه که این برای من به شدت متعجب کننده بود مگه نمیگفت دوسش داره؟خب چطوره که هم با صابر میخوابید و هم با کیان و هیچ کسی براش مهم نبود...
خدای من، اینا ضربدری بزنن بهتره، بیشتر حال میکنن.
_نگفتی نظرت رو توی حموم؟
_فعلا اصلا اعصاب ندارم ازم فاصله بگیر کیان.
خودش رو کنار کشید و حرف دیگه ای نزد که صابر اومد داخل و لبخند پررنگی زد.
_هفته ی دیگه پول پارتی داریم، خودتون رو آماده کنید، البته مهتاب عزیزم نمیتونه شرکت کنه.
اخم هام رو توی هم کشیدم پول پارتی دیگه چی بود؟ یعنی پارتی که توش پول میدادن؟عجب، به حق چیزای نشنیده.
_مگه کصخلید تو پارتی پول بدید؟
صابر پولات روی دستت باد کردن؟
با این حرفم کیان و صابر به هم نگاه کردن و زدن زیر خنده که صورتم توی هم جمع شد، مگه چی گفته بودم اخه؟
_به چی میخندید اخه؟ مگه دروغ میگم کیان دوباره دستش رو روی رونم گذاشت و با لبخند بهم گفت:
_عزیزم پول پارتی یعنی پارتی دم استخر، همه با مایو هستن...به این میگن پول پارتی.
صورتم توی هم رفت، مسخره بازی پولدارا، بعد انتظار داشتن من با لباس زیر جلوی همه بگردم و نگاه همه به کون گنده ی من باشه؟
نفس کلافه ای کشیدم و از روی مبل بلند شدم و به آشپزخونه کنار مهتاب رفتم، داشت غذا درست میکرد.
_قرص مسکن داری؟ و این که چطور عشقیه که اجازه میدی کیان با من بخوابه و تو با صابر و ب...
با کوبیده شدن ماهیتابه دهنم بسته شد که با عصبانیت بهم گفت: _حق نداری منو قضاوت کنی اگه من کثیفم تو بدتر از منی که
برای پول حاضری همه نوع گهی بخوری.
نیشخندی زدم.
_من پریودم تو چته جوش میاری؟
فقط یه سوال پرسیدم همین،
چرا دردت میگیره؟
جوابی نداد که عقب گرد کردم و به اتاقم رفتم، البته اتاق کیان بگم بهتره، لازمه که به یه اتاق دیگه برم تا به سرش نزنه بهم نزدیک شه هرچند به شدت دلم یه سکس داغ میخواست ولی نه با کیان، شاید با اون جذاب خان...خوب میچسبید.
شلوار تنگ رو دراوردم و یه چیز راحت پوشیدم و بعد وسایلم رو که فقط کیفم بود به اتاق
ته راهرو بردم و تا روز مهمونی از همشون فاصله گرفتم.
از پنجرهی اتاق به ملت لخت کنار استخر زل زده بودم، همه ی دخترا با هیکل های کشیده و ست لباس زیر و کفش های پاشنه بلند و پسرا با هیکل های شیش تیکه و شلوارک...پوزخندی زدم،
زیادی لاکچری بودن...
روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم، دوست داشتم برم پایین ولی لباس نداشتم...تنها چیزی که داشتم یه دست مانتو و شلوار و یه دست بلوز و شلوار بود و دیگه هیچ...البته مهتاب به من یکی از
ست های خفنش رو پیشنهاد داد ولی من رد کردم.
کلافه نفس کشیدم که تقه ای به در خورد،بفرماییدی گفتم که....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#25
Posted: 27 Oct 2021 09:28
(قسمت22)
_تو اینجا چیکار میکنی؟ نگاه سردش رو بهم دوخت و نزدیکم شد و لباس مچاله شده توی
دستش رو به سمتم پرت کرد.
_بپوش و بیا پایین...زود باش.
لباس رو جلوی پاش انداختم و ایستادم، انگشت اشارم رو به طرفش گرفتک و گفتم:
_تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی، من هرکاری که دلم... با فشرده شدن بازوم بین دستش و تکون محکمی که بهم داد لال شدم.
_خفه شو...لباس رو بپوش و بیا پایین.
این رو گفت و بازوم رو ول کرد و از اتاق بیرون رفت، اخم کردم و از حرص جیغی کشیدم، لباس رو از روی زمین برداشتم و نگاهش کردم، لباس کوتاه سفید که زیر سینه تنگ میشد و بعد گشاد بود همراه با شورتکش...شونه ای بالا انداختم، از ست لباس زیر که بهتر بود.لباس رو پوشیدم و موهام رو دم اسبی محکم بستم و از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به اطراف کردم و آروم توی اتاق مهتاب خزیدم.
بی توجه به ظاهر مجللش به سمت میز آرایشی رفتم...
با دیدن مارک وسایل آرایشیش هوش از سرم پرید، لعنتی لاکچری رو نگاه کن...پوزخندی زدم و با سخاوت تمام ازشون استفاده کردم و در آخر از عطر گرون قیمتش هم استفاده کردم.
نگاهی به خودم تو آیینه انداختم و بعد از اتاق رفتم که یه چیزی یادم اومد...کفش پاشنه بلند، به سمت کمد رفتم و در رو باز کردم...اولی پر لباس بود...دومی هم لباس و سومی، پر از کفش، نگاهی از بالا تا پایین انداختم و بعد کفش صورتی برداشتم و پا
کردم، یکم تنگ بود ولی خب...چاره ای نبود.
پام رو که تو حیاط گذاشتم، نگاه همه به سمتم چرخید به خصوص همون پسره که اسمش رو نمیدونستم.
_عسل...اومدی عزیزم؟
کیان از استخر بیرون اومد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و بوسه ای به گردنم زد که اخم کردم.
_مهمونی بدون تو خیلی خیلی کسل کننده بود، بیا بریم....
_داداش عسل خانم قول داده امروز رو با من بگذرونه، بکش کنار.
_تو و رامین همو میشناسید؟
پلک زدم، پس اسمش رامین بود، ولی هرچی که بود از بودن با کیان صد درجه بهتر بود.
_آره...یه خاطره های ریزی با هم دیگه داشتیم. صورت کیان کدر شد و رامین دستش رو پشت کمرم گذاشت و
منو به سمت استخر هدایت کرد و آروم دم گوشم گفت:
_خوش حالم که عاقل شدی...جفتک نپروندی این بار.
چشم هامو چرخوندم و یکم جلوتر رفت تا دستش رو از روی کمرم برداره ولی با سماجت دستش رو این بار روی باسنم گذاشت، اخم کردم و سعی کردم کاری کنم که بازوم رو گرفت
_آدم شو...یه بار دیگه دستم رو پس بزنی اینقدر آروم باهات برخورد نمیکنم،.
نگاهی به هم کرد و بعد ولم کرد و روی صندلی کنار استخر نشست که من هم کنارش نشستم، از دیروز غذایی نخورده بودم و واقعا ضعف کرده بودم، کاش یکی میومد و یه چیزی به من تعارف میکرد، واقعا گرسنم بود.پاهام رو تکون دادم که دستش روی رونم نشست
و دیگه خواستم فحش کشش کنم.
_چته؟ کاری نکن شب بکنمت تا دیگه وقتی بهت دست زدم پسم نزنی و هار نشی.
با شنیدن این حرفش دیگه واقعا ساکت شدم هرچند بدم هم نمیومد یه شب رو باهاش تجربه کنم، اون به شدت جذاب و سکسی بود و جوری نگاهم میکرد که انگار جلوش لختم، دستش روی رونم بالا پایین شد و عملا میون پام نشست.
به خودم لرزیدم و این بار جدی فاصله گرفتم، نمیتونست این جا به قسمت
خصوصی بدنم دست بزنه.
_دوباره شروع کردی؟همین تازه درمورد این موضوع کلی باهم حرف زدیم.
انتهای موهام رو توی دست گرفتم و در حالی که لمسشون میکردم گفتم:
_توی جمع که نباید دستت رو یه جاهایی بذاری. _اون به خوش آمد گویی ساده بود چون قرار چیزهای دردناک تری
از سلام ببینه، متوجه میشی که چی میگم دیگه.
دیگه عملا داشتیم لاس میزدیم و باید جلوش رو میگرفتم، حالا درسته که گفتم بدم نمیاد یه شب رو باهاش بگذرونم ولی جدی که نگفتم، و این داشت عجیب سواستفاده میکرد، توی اتاق و تو تنهایی به شدت بداخلاق و این جا در مورد کلفتیش حرف میزنه، شونه ای بالا انداختم، شاید برای چشم و هم چشمی باشه چون هم مهتاب و هم کیان به شدت عصبی بودن. هرچند از این که این دو نفر رو عصبانی کرده بودیم به شدت راضی بودم و الان حس میکنم تو پروازم.
_شنا نمی کنی؟
_نه، من خوشم نمیاد خیلی که...
با جدا شدنم از روی زمین و معلق شدنم توی هوا جیغ بلندی کشیدم و یقه ی لباسش رو چسبیدم که به سمت استخر رفت و من با وحشت دستوپازدم،پسره ی احمق من اون حرف روبرای این زدم که بفهمی حاملم....این حرف هارو دوست داشتم بهش بگم
ولی چون من رو توی استخر پرت کرد نشد بگم. زیر آب نفسی گرفتم و دست و پاهام. تکون دادم و سعی کردم برم
رو سطح آب، موفق که شدم دست هام رو تکون دادم.
_یکی من دربیاره من شنا بلد نیستم، رامین عوضی خیلی خره.
پسری که توی آب بود با خنده به سمتم اومد و دست هاش رو دورم پیچید و من رو از استخر بیرون برد، نفس حرصی کشیدم، همه وجودم خیس شده بود و حتم میبستم که آرایشم بالاکل به گا رفته، حرصی به طرف رامین رفتم و مشتم رو بلند کردم که
دستم رو گرفت و منو با خودش داخل کشید.
_ولم کن رامین...کجا منو میبری. از پله ها بالا رفت و منو همراه خودش کشید که سکندری خوردم
ولی نذاشت بیوفتم، در اتاقم رو باز کرد و پرتم کرد داخل.
_چه مرگته؟ میخوای چه غلطی بکنی.
دستش رو به سمت دکمه های پیراهنش برد و بازشون کرد، به سمت من اومدو
موهام رو از پشت گرفتو کشیدولب هاش رومحکم به لب هام کوبید که چشم هام گرد شد، گاز ملایمی از لب پایینم گرفت و دست دومش روی سینم مشت شد، فشار محکمی بهش
داد که توی دهنش ناله کردم.
دست هام رو روی سینش گذاشتم و هلش دادم.
_ولم کن...این کارا چیه میکنی...
بدون این که بهم جوابی بده دستش رو وسط یقه ی لباس گذاشت و پارش کرد که جیغ کشیدم، وحشی شده بود.
به سمت در خواستم بدوام ولی کمرم رو گرفت و من رو به تخت
کوبوند و خودش هم روم خوابید، سرش توی گودی گردنم فرو رفت
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 27 Oct 2021 19:54
(قسمت23)
و مک عمیقی زد که تقریبا شل شدم ولی خودم رو کنترل کردم و با عصبانیت پسش زدم که پایین تر رفت.
لب هاش روی نوک سینم نشست و مک زد که چشم هام از لذت بسته شد، داغی بین پام حس میکردم ولی نباید این اتفاق میوفتاد.
_هیس...شل کن و فقط لذت ببر، مقاومت کنی دردت میگیره. نیشخندی زدم، درد؟
نمیدونست که کیان با اون کلفتیش چجوری
منو میکرد که اصلا دردم نمیگرفت.
_برو کنار...دوما درد برای من بی معنیه.
خودش رو بیشتر بهم فشرد که من تحریک شدنش رو حس کردم، دست هاش رو دو طرف شورت گذاشت و پایین داد که خودم رو بالا کشیدم.
_گفتم آروم بگیر...تو که دوست نداری خشک خشک بذارم داخلت؟
با عصبانیت سیلی به صورتش زدم که خنثی نگاهم کرد و بعد با قدرت کمرم رو گرفت و منو کامل زیر خودش کشید، پاهام رو از
هم باز کرد و توجهی به تقلاهام نشون نداد.
_خودت خواستی که اینجوری بشه. و بعد داخلم فرو کرد که جیغی کشیدم، وای!
حس جر خوردگی بهم دست داد، خیلی کلفت و بزرگ بود و....
_میتونستیم یه سکس ملایم تر باهم داشته باشیم اما..
تند تند داخلم تلمبه میزد، واقعا درد داشت انتظار این رو نداشتم، سرش رو توی گردنم فرو کرده بود و تند تند نفس میکشید، کم کم درد رفت و جاش رو لذت گرفت، کمرش رو چنگ زدم که حرکاتشو یکم آروم تر کرد، حالا دیگه راحت تر داخلم میرفت و
میومد.
_داری لذت میبری مگه نه؟
لبم رو گاز گرفتم.
_آره...
دستش رو روی چوچولم گذاشت و همزمان که داخلم تلمبه میزد میمالید، نوک سینم رو توی دهنش گرفته بود و میخورد.
_نبینم ارضا بشی...هنوز زوده.
ولی من داشتم ارضا میشدم،خودم رو سفت کردم و چشم هام رو بستم که ازم کشید بیرون، من رو برگردوند و باسنم رو بالا داد و از پشت توی بهشتم فرو کرد و دوباره شروع کرد تند تند تلمبه زدن،
اون قدر تند که واقعا حس جرخوردگی بهم دست داد.
سرم رو توی بالشت فرو کرده بودم و با هر تلمبش محکم جلو عقب میشدم، اون قدر ادامه داد که با آه بلندی ارضا شدم و اون هم بعد من ارضا شد و آبش رو روی کمرم خالی کرد.
نفس نفس میزدم و حالم خوب نبود، درد بدی توی پایین تنم داشتم، زیادی وحشی بود و خب واقعا لذت بخش، درست همونجوری که من گرایشم بود پیش رفت، همون قدر دردناک و
همونقدر وحشی ولی درد الانش واقعا بد بود.
چونم رو گرفت و سرم رو بالا داد، بوسه ای به چونم زد و بعد دم گوشم گفت: _این میشه سزای کسی که بخواد براي من چموش بازی دربیاره.
نیشخندی زدم، بیچاره نمیدونست این نوع رابطه گرایش منه و حالا که این حرف رو زده بود ممکنه که من از عمد چموشی کنم.
_دیگه تکرار نمیکنم. این رو گفتم و با خجالت توی چشم هاش زل زدم که از روم بلند
شد و لباساش رو پوشید و از اتاق رفت.
تن دردناکم رو از روی تخت بلند کردم و به سمت حموم رفتم.دستم رو روی کمرم گذاشتم و با حس لزجیش صورتم توی هم رفت، لعنت بهش تموم وجودم رو به گند کشیده بود از این که
آبش رو روی تنم خالی کرده بود به شدت متنفر شدم.
چندش!!!
وارد حموم شدم و شیر آب رو باز کردم و زیر آب ایستادم،دستی به میون پام زدم و از سوزشش صورتم توی هم رفت، خودم رو گربه شور کردم و بیرون رفتم که مهتاب رو نشسته روی تخت دیدم و
ابرویی بالا انداختم.
_با رامین بودی؟
خیره خیره نگاهش کردم، اون از کجا فهمیده بود دیگه.
_تو از کجا فهمیدی؟
خندید و سرش رو پایین انداخت، به طرف کمد رفتم و اجبارا همون بلوز شلوارم رو پوشیدم و پوفی کشیدم، فایده نداشت من باید حتما میرفتم و چندتا لباس برای خودم میخریدم.
_وسط پارتی جفتتون غیبتون زد و حالا که تو توی حموم بودی.
سر رو کلافه تکون دادم و به سمتش برگشتم.
_خب من دلم خواسته باهاش خوابیدم چرا به تو زور اومده؟ نکنه اینم برای خودت میخواستی؟ دختر زیگیل نزنی تو.
صورتش توی هم رفت و با لحن مسخرهای گفت: _زیگیل چیه؟
خندیدم و جلوی چشم هاش سوتینم رو بستم، الان باید براش زیگیل رو توضیح میدادم که چیه....
_خب زیگیل یه مریضیه تناسلیه که موقعی پیش میاد که یک زن یا یک مرد چندتا شریک جنسی داشته باشن و من تعجب میکنم تویی که مدام درحال جابه جایی بین کیان و صابری چطور
نگرفتی؟
صورتم با این حرفم توی هم رفت که قهقه ای زدم.
_خودت که هی با کیان...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_من و كیان سرجع دوسه بار با هم خوابیدم و بس که اینش به تو ربطی نداره.
از روی تخت با عصبانیت بلند شد و از اتاق رفت بیرون که پوزخندی زدم و بعد روی تخت خوابیدم، رابطه ی خسته کننده داشتم و سرم به شدت از خرعبلات مهتاب درد گرفته بود.
با صدای باز شدن در چشم هام رو آروم باز کردم که کیان رو دیدم که لبخندی بهم زد و به سمتم اومد، لعنت به این شانس.
_دلم برات زیادی تنگ شده.
کنارم نشست که بی حوصله گفتم: _برو بیرون کیان، حوصله ی تورو ندارم.
قیافش وا رفت که روم رو برگردوندم، بازوم رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید و تکونی بهم داد.
_چرا همش من رو میزنی عسل، به خاطر رامینه مگه نه؟
اون چی داره که من ندارم و به خاطرش همش به من بی محلی میکنی اصلا چطوری تو و رامین باهم دیگه آشنا شدید که الان اینقدر.
باهم اوکید.
پوزخندی زدم و بازوم رو از دستش کشیدم، ای مهتاب دهن لق نتونستم تحمل کنم و زرتی رفته بود به کیان گفته بود و بعد ناراحت میشد که چطور مچش گرفته میشه.
_من لازم نمیبینم کارهام رو برای شماها توضیح بدم کیان، بار اخرت باشه اینجوری با من رفتار میکنی چون من همیشه آروم نیستم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#27
Posted: 28 Oct 2021 00:40
(قسمت24)
_تورو بابام اورده که به من سرویس بدی نه کس دیگه ای، پول گرفتی بابتش پس کارت رو انجام میدی.
هلش دادم و از اتاق بیرون رفتم، تقصیر من بود که اینجا مونده بودم، دنبالم اومده بود و صدام میزد ولی من بیتوجه میخواستم صابر رو ببینم، در اتاق کارش رو که هیچ وقت قفل نبود رو باز
کردم و وارد شدم ولی ندیدمش، دست هام رو به کمرم زدم.
توی مهمونی که خودش ترتیبش رو داده بود حظور نداشت، با تمسخر سرم رو تکون دادم و به طرف میزش رفتم و روی صندلی چرخونش نشستم. دستم رو روی میزش کشیدم و فقط با صندلی چرخیدم، خر نبودم که با وجود دوربین توی این اتاق فضولی کنم، اون قدر وقت تلف دادم که مهمونا همه رفتن و صابر اومد اونم درحالی که مهتاب ازش آویزون بود، جنده ی دهن لق...نیشخندی
زدم.
_صابر مهتاب و کیان باهم رابطه دارن.
رنگ مهتاب پرید ولی صابر فقط به روم اخم کرد که شونه بالا انداختم، این تقاص دهن لقی بود که مهتاب باید پسش میداد.
_صابر...دروغ میگه، خود این با رامین بود.
خندیدم و گفتم:
_من که با کیان رابطه ی عاشقونه نداشتم، با هرکی دلم میخواد میخوابم.
چشم هاش پر از اشک شده بود ولی اصلا دلم براش نسوخت، حقش بود که ادب بشه تا یاد بگیره سرش رو از تو کون من دربیاره...
صابر جوری نگاهم میکرد که انگار با نگاهش میگفت اگه میتونستم همین جا آتیشت میزدم، ریده بودم تو تمام برنامه هاش، دستش رو بلند کرد و کوبید توی دهن مهتاب و گفت:
_عوضی خیانتکار، تقصیر منه که این همه بهت رسیدم و تو اینجوری جواب منو میدی؟
با بودن با پسرم؟ خیلی وقیحی مهتاب.
تودهنی دیگه ای بهش زدو مهتاب جیغ بلندی زد و همون موقع کیان اومد که این بار صابر به کیان حمله کرد.
دوست داشتم از خنده زمین رو گاز بگیرم، صابر انگاری زیادی دلش از این دوتا پر بود و خاک تو سرش که همون اول رسواشون نکرد، از روی صندلی بلند شدم و بی توجه به دعواشون خواستم از اتاق
بیرون بزنم که دستی توی موهام چنگ شد و موهام کشیده شد.
_نمیتونی بعد خراب کردن همه چی در بری.
موهام رو از دست مهتاب جدا کردم و هلش دادم که خورد زمین و دعوای کیان و صابر هم تموم شد، از اتاق با عجله بیرون زدم، به اتاق خودم رفتم و مانتو شلوارم رو پوشیدم و بعد این که کیفم رو
برداشتم خواستم برم بیرون که صدای کلید توی قفل چرخید.
_همین جا میمونی تا ادبت کنم سلیطه.
صدای کیان بود، لعنتی گفتم و چشم هام رو چرخوندم و به سمت تراس رفتم....
تراس رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن ارتفاع چشم هام از ترس گشاد شد، لعنتی زیادی بلند اما...
نگاهم به باغچه ی کوچیک زیر تراس افتاد و نیشخندی زدم، کیفم رو بیرون پرت کردم و خودم از نرده ها آویزون شدم و خودم رو خم کردم تا رو باغچه فرود بیام ولی...
دستم سر خورد و محکم به زمین خوردم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و صدای دادم رو خفه کردم، کمرم و آرنجم به شدت درد گرفته بودن، لعنتی...
به زور از جام بلند شدم. لباس هام رو از خاک تکوندم و از درد پیچیده توی آرنجم ناله
کردم.
و با دست سالمم کیف رو برداشتم و به سمت بیرون عمارت رفتم، از بین نگهبان ها که رد میشدم هر لحظه منتظر بودم یکیشون من رو بگیره و بعد کیان یا صابر رو خبر کنن ولی این اتفاق نیوفتاد
پس با خیال راحت از عمارت بیرون رفتم.
کمرم از شدت درد در حال نصف شدن بود، تا سر کوچه رو به زور پیاده رفتم و بعد دستم رو برای ماشینی تکون دادم که کنار پام ایستاد.
در ماشین رو باز کردم و خودم رو داخلش پرت کردم. _برو....برو...
نفسی گرفتم و فکر کردم،خب کجا باید میرفتم؟
من که خونه ای نداشتم و...خونه!
آدرس رو بهش دادم که حرکت کرد، از شیشه بیرون رو نگاه کردم و به فکر فرو رفتم، دیر یا زود رامین میومد سراغم و دوباره ازم میخواست که برم توی عمارت صابر ولی من نمیخواستم دوباره برم پس باید دنبال راهی برای خلاصی ازش باشم، رامین آدم پیله ای بود و مطمئن بودم تا من رو مجبور به کاری که میخواست انجام بدم نکنه، آروم نمیگیره. _رسیدیم خانم.
دست توی کیف کردم و کرایش رو دادم و از ماشین پیاده شدم، نگاهم خیره ی خونم شد...
نزدیک رفتم و در رو با کلید باز کردم و به داخل زل زدم.همه جا سوخته بود، مبل ها...وسایل توی
آشپزخونه...اتاق ها و همه چی...
شونه بالا انداختم و گوشه ی سالن نشستم، فعلا امشب رو اینجا میگذروندم تا فردا برم دنبال یه جا، درازکشیدم و سرم رو روی کیف گذاشتم و چشم هام رو بستم.
_هی...اینجا چرا خوابیدی عسل، بیدار شو.
چشم هام رو باز کردم که امیر رو دیدم، با عصبانیت نشستم که درد خیلی بدی توی آرنجم پیچید و جیغم رو دراورد.
_چت شده؟ چرا جیغ میکشی...
_خفه شو.همش تقصیر توئه...فقط خفه شو، تو اینجارو آتیش زدی چشم هاش از تعجب گرد شد.
_من؟ من این کار رو نکردم عسل اخه مگه خرم وقتی تو داخلی این کار رو بکنم؟
آرنجم رو گرفتم و از درد ناله کردم، کمرم رو صاف کردم که از درد این هم میخواستم گریه کنم، من با درد توی تنم توی یه خونه ی آتیش گرفته بود، این چه شانس تخمی بود من داشتم اخه، همش از امیر شروع شد...اون بود که پیشنهاد داد من بشم ساک زن پیرمردا تا در آینده یه خونه و زندگی داشته باشیم و تهش چیشد؟ من شدم یه دختری که برای پول زیر همه بود و هرکی میرسید یه لگدی...یا بهتره بگم یه کیری بهش میزد و رد میشد.
_عسل...گریه نکن باور کن من نبودم.
دستم رو روی صورتم کشیدم و هق زدم، باید از همشون دور میشدم.
_برو بیرون اینجا چیکار میکنی؟
چشم هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت: _من...
خب هیچی فقط اومده بودم ببینم اینجایی یا نه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#28
Posted: 28 Oct 2021 14:50
(قسمت25)
چشم هام رو توی کاسه چرخوندم و حرفی نزدم، یکم آروم تر شده بودم.
_چی شد از اون عمارت زدی بیرون؟
با یا آوری عمارت دوباره حالم بد شد، کاش هیچ وقت نمیرفتم اونجا،.
من واقعا آدم خری بودم که با صابر رفیق بودم.
صابری که خودم از خونش دزدی کردم و بعد با حماقت تمام باش طرح رفاقت و هزارتا کوفت ریختم، دست سالمم رو توی موهام فرو کردم، امیر همچنان با نگرانی بهم زل زده بود، دستش رو روی
گونم گذاشت.
_اگه پیش من میموندی برات خیلی بهتر بود ولی تو اونارو به من ترجیح دادی و این اتفاقاتی که سرت اومده همش تقصیر بی فکری خودته....
سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم و چشم هام رو بستم، فقط همین مونده بود که امیر بیاد به من مشاوره بده، آهی کشیدم،
کاش میرفت و منو تنها میذاشت تا فردا هم میرفتم یه خونه ای برای خودم میگرفتم تا سرگردون نمونم.
_یه مشتری جدید دارم که... با عصبانیت وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نظرت چیه با من حرف نزنی من نمیتونم تحملت کنم، بلند شو و برو خواهش میکنم....
نگاهی بهم کرد و سرش رو تکون خورد، نگاهش میخ کیف کنارم شد و حالا من علت این رو که اصرار میکرد استراحت کنم برای چیه.
اون میخواست بدونه که من توی کیفم چی دارم و اگه می مرد هم نمیتونست بهش برسه ولی بلند شد و رفت، آهی کشیدم و به این فکر کردم که توی تموم سال های زندگیم ادمای اشتباهی رو راه
دادم، آدمایی که خود من رو گمراه کردن.
تا روشنایی هوا همون جا نشستم و درد کشیدم و بعدش با تموم خستگی و درد از جام بلند شدم، اول از همه به مشاور املاکی ها رفتم ولی چون دختر مجرد بودم هیچ کدوم بهم جایی ندادن...
خوابگاه دانشگاه هم که پر بود و...
اون قدر دردم زیاد شدم که چاره ای جز بیمارستان برام نموند و با همون سرووضع شلخته رفتم بیمارستان تا بلکه یکم اونجا بتونم بخوابم.
تموم بدنم کوفته شده بود ولی دستم در رفته بود، با استرس و معده ای که از گشنگی درد میکرد، روی تخت نشسته بودم تا دکتر بیاد و دستم رو جا بندازه، قبل از من دختری که باز دستش اینجوری بود، درحالی که شوهرش با عشق بغلش کرده بود و قربون صدقش میرفت، حالم رو کلی بد کردن، یه دسته دیگه...این همه نگرانی و استرس که نداره...همین استرسی که من داشتم هم بیمورد بود ولی خب بود.در باز شد و دکتر داخل شد و با خنده بهم
نزدیک شد.
_سلام عزیزم...خوبی؟ چیکار کردی با خودت؟
حرفی نزدم و در سکوت فقط نگاهش کردم که گفت:
_همراهت کجاست عزیزم؟
نمیدونم چرا ولی اشک توی چشم هام جمع شد، من نزدیک ۵۰۰ میلیون توی کارتم داشتم ولی مثل یه بی خانمان بدبخت بودم که حتی یه همراه هم نداشت، اشکی که روی گونم ریخت رو با پشت
دست پاک کردم.
_همراه ندارم، لطفا زودتر دستم رو...
با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:
_بدون همراه که نمیشه دختر خوب، مادری پدری...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ندارم...پرورشگاهی ام، کسی نیست پس لطفا.
سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت و یکم بررسیش کرد و بعد گفت:
_خیلی درد کشیدی ازش؟
_آره، خیلی دردم میکرد، اولش نه ولی وقتی چند ساعت گذاش...
با حرکتی که به دستم داد جیغ بلندی کشیدم، چشم هام از درد سیاهی رفت و سرم گیج رفت، اشک هام روی گونه هام چکید و روی تخت دراز کشیدم، دستم به شدت دردم میکردم و فقط گریه
میکردم.
_الان آتل میبندیم و بعد بهت مسکن میزنم عزیزم باشه؟
سرم رو تکون دادم و بعد این که آتل رو بست، چشم هام روی هم افتاد و به خواب فرو رفتم، با حس دستی روی سرم چشم باز کردم که نور چشم هام رو زد و دوباره بستمشون...
_ای دختر دردسر ساز...ای دختر... چشم هام رو دوباره باز کردم که صورت اخموی رامین رو دیدم،
پلک زدم و روم رو برگردوندم، این دیگه اینجا چیکار میکرد؟
_اینجا چیکار میکنی؟
از خش و خستگی توی صدام خودم تعجب کردم ولی اون خنثی گفت:
_بهت زنگ زدم و پرستار جواب داد و گفت که اینجایی و بیام، مثل این که غش کرده بودی.
اخم هام رو توی هم کشیدم و جوابش رو ندادم که گفت: _اگه حالت خوبه که بریم، یه شبه اینجا خوابی، دختر مگه خونه نداری؟
دست سالمم رو گذاشتم روی سرم و ناله ای سر دادم، کاش ساکت میشد، صداش بد روی مخم بود.
_نه ندارم، آتیش گرفت.
شوکه بهم زل زد که مثلا نمیدونست،آره منم خر، بالاخره سوزوندن خونه ی من کار یکی ازاین عوضیا بود، دوباره اشک توی چشم هام جمع شد،این چه دردسریه خودمو توش انداخته بودم.
_بلند شو، بریم...یه مدت پیش من بمون. دوست داشتم بهش بتوپم ولی قلبا از این که یکی اینجا بود که
میشناختمش یکم آرومم کرده بود، با این که ازش خوشم نمیومد.
_فقط برام یه خونه پیدا کن همین.
لب هاش رو بهم فشرد و باشه ای گفت،زیر بازوم رو گرفت و کمکم کرد بلند شم، کوله ام رو از کنار تخت بلند کرد و روی دوشش گذاشت، معدم منقبض شده بود و پاهام میلرزید، هرلحظه ممکن بود پاهام توی هم بپیچه و زمین بخورم ولی اون منو سفت گرفته بود.
از بیمارستان بیرون زدیم و منو سوار ماشینش کرد، دور زد و سوار شد و ماشین رو به حرکت دراورد، لب هاش رو بهم میفشرد و فکر میکرد.
_کی خونت رو سوزوند؟
دستم روی معدم چنگ شد.
_امیر...صابر..کیان...تو، نمیدونم!
نگاهی بهم کرد و فرمون رو چرخوند.
_من یه واحد دارم، بشی... بدون مکث گفتم:
_یا بفروش بهم یا اجاره میدم، در غیر این صورت نمیرم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#29
Posted: 29 Oct 2021 00:55
(قسمت26)
نگاهش رو به سمتم چرخوند.
_تو سرکار میری مگه که پول اجازه یا خرید داشته باشی؟
_نه نمیرم، یه مقدار پول دارم که بسمه...
دیگه حرفی نزد و من هم چشم هام رو بستم، نبضم رو توی معدم حس میکردم، بعد از ده دقیقه توی یکی از محله های بالا شهری ایستاد، در سمت منو باز کرد و زیر بازوم رو گرفت، در ساختمون رو باز کرد و وارد حیاط شدیم، وارد آسانسور شدیم و دکمه ی
طبقه ی چهار رو زد.
با حرکت آسانسور چشم هام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
با پاشیده شدن آب به صورتم، چشم هام باز شد و گنگ به اطراف و محل ناشناخته ی اطرافم زل زدم. سقف سفید، کمد دیواری...میز آرایش و...
_بشین غذا بخور، ضعف کردی.
با شنیدن یهویی صدا اون هم نزدیک گوشم جیغی کشیدم و دستم روی قلبم چنگ شد، روم رو برگردوندم که قیافه ی پوکر رامین رو دیدم.
_زهرمار...غذاتو بخور.
از اتاق بیرون رفت و من نگاهی به سوپ توی سینی انداختم، نشستم و با دست سالمم قاشق رو گرفتم و یکم از سوپ خوردم، خوب بود، در باز شد و رامین دوباره با سینی اومد و سوپ رو از
جلوم برداشت و سینی حاوی جوجه کباب رو مقابلم گذاشت.
_بهت سوپ دادم میلت باز شه، حالا اینو تا ته میخوری و بعد نوبت داروهاته، من دارم میرم...چندتا خرت و پرت برات گذاشتم توی یخچال...مغازه همین بغله، شمارمم که داری.
سر تکون دادم و قاشقی از غذا خوردم، خوشمزه بود، کباب هارو چون دوست نداشتم از روی برنج کنار زدم.
_مرسی رامین، اجاره چقدره؟
برگشت و نگاهم کرد که چشمش به کبابای توی سینی افتاد و انگشتش رو دراز کرد.
_همش...رو...میخوری. نگاهی بهش کردم و آروم گفتم: _دوست ندارم حالم رو به هم میزنه.
سری تکون داد و از اتاق خارج شد و بعدش صدای باز و بسته شدن در خونه اومد که با نفس راحت غذام رو خوردن، اصلا تنهایی توی خونه یه چیز دیگه بود.
بعد از خوردن غذا از جام بلند شدم و توی خونه یه دوری زدم، یه آپارتمان تقریبا بزرگ با دکور چوبی...خوشکل بود و برای من خوب!
به اتاق برگشتم و سعی کردم باز هم بخوابم، روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.
این بار که بیدار شدم، هوا روشن بود، کش و قوسی به بدنم دادم و بلند شدم، به آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم که با پر بودنش مواجه شدم و اشک توی چشم هام جمع شد، اصلا مگه
داریم قشنگ تر از این؟ با زنگ خوردن گوشیم از روی میز برش داشتم، هانیه بود که زنگ میزد و من چقدر دلم براش تنگ شده بود.
_الو...سلام هانی خوبی قشنگم؟
صدای باز و بستن چیزی اومد و بعد خودش با صدای خیلی بچه
گونش گفت:
_سلام نامرد حالت چطوره، منم دلم برات تنگ شده.
یکم از چیزای متفرقه حرف زدیم که یهو پرسید
_پیرمرده که اومد دانشگاه چیت میشه؟
تو که گفتی پرورشگاهی هستی و کسی رو نداری.
اخم هام رو توی هم کشیدم، پیرمرد؟
نکنه منظورش با صابر بود ولی اخه هانیه از کجا میخواست صابر رو بشناسه؟
_تو از کجا میشناسیش اصلا؟
اون فقط صاحب کارمه، ولی چند روزی میشه که دیگه پیشش کا نمیکنم منتها بهم نگفته بود که
میره دیدن دوست هام.
_دیروز اومده بود دانشگاه و دنبالت میگشت، سراغتو از خودم گرفت و گفتم که اصلا نمیشناسم و رفت، خیلی عصبانی بود و خواست تو رفتر رئیس هم بره ولی نرفت، تو دردسر افتادی؟
نفس کلافه ای کشیدم، تا اسم دردسر رو چی میشه گذاشت، به طرف یخچال برگشتم. پاکت آبمیوه رو دراوردم.
_یکم باهم دعوا کردیم و منم ریدم بهش، حالا چرا دنبالمه رو خبر ندارم.
یکم با هانیه فک زدیم و بعد تماس رو قطع کردم و به گوشی زل زدم، من صابر و کیان رو توی بلک لیست گذاشته بودم که حتی اگه بهم زنگ هم بزنن، بوق نخوره، ولی یه حسی بهم میگفت که به صابر زنگ بزنم و ازش بخوام دست از سرم برداره که البته حسم غلط میکرد. با خوردن زنگ خونه، از روی صندلی توی آشپزخونه
بلند شدم و به طرف در رفتم، بازش کردم که رامین رو دیدم.
_سلام، حالت خوبه امروز؟
از جلوی در کنار رفتم که وارد خونه شد، انتظار اومدنش رو نداشتم، فکر میکردم خونه رو بهم میده و میره ولی حالا که اومده بهم سر بزنه واقعا عجیب بود.
_اره بهترم، تو خوبی؟
یخچال رو باز کرد و کره و مربا و خامه رو دراورد و روی میز گذاشت،
نون تست رو برداشت و به طرف تستر رفت و به برق زدش.
_صبحونه هم لابد هیچی نخوردی.
سر تکون دادم که خودش آماده کرد و من پرو پرو فقط نگاه کردم و برای کمک کردن بهش جلو نرفتم.
_خب...دیروز گفتی که کاری نداری، خب پس پول از کجاته؟
این واقعا ذهن منو درگیر خودش کرده.
لیوان آبمیوم رو برداشتم و سر کشیدم، زیادی سوال میپرسید و این کمی من رو توی این موقعیت عصبی میکرد، مثلا نمیشد فقط دهنشو ببنده و ساکت شه؟ البته میدونستم که ناحقیه...خوبی در
حقم کرد ولی من عادت به بودن ادما ندارم.
_از صابر گرفتم، در ازای عملیاتی که قرار بود براش انجام بدم بهم داد.
و خب قرار نبود بفهمه که اون عملیات خوابیدن با کیانه، میتونست فکر کنه یه چیز دیگست و امیدوارم براش توضیحی نخواد چون ندارم، سرش رو تکون داد و نون های خشک شده رو مقابلم قرار داد و خودش هم روبه روم نشست، سرفه ای کردم تا گلوم صاف شه و گفتم:
_خب، اجاره ی این خونه چقدره؟
لقمه ی توی دستش رو توی دهنش گذاشت و ادای فکر کردن دراورد، کاش مبلغ خیلی بالایی نگه تا وقتی که من بتونم یه کاری برای خودم جور کنم، یه کار درست حسابی.
_نظرت با....تومن چیه؟
چشم هام از این قیمت گرد شد، زیادی کم بود و حس کردم شاید داره بهم ترحم میکنه.
_بهم ترحم نکن، من دوست ندارم.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#30
Posted: 29 Oct 2021 20:29
(قسمت27)
پوزخندی زد و سرش رو پایین انداخت، دست توی موهاش کرد و با لحن طنزی گفت:
_من آدم ترحم نیستم، من فقط به پول اجاره احتیاجی ندارم ولی چون اصرار داری بدی من این قیمت رو دادم و تو برای موندن در این جا قبولش میکنی چون صاحب خونه منم.
با این حرفش من هم بیخیال قضیه شدم، قیمتی که داد واقعا برای من مناسب بود، بعد از صبحونه رفت و من موندم و ظرف های نشسته، فکر کنم انتقام کمکی که بهش نکردم رو ازم گرفت و خب کمم
نبود منم فعلا نمیشستم. گوشیم رو از روی میز برداشتم که پیامی از یه شماره ی ناشناس
دیدم.
_مارو به هم ریختی و رفتی، حیف اون علاقه ای که بهت داشتم....
عسل، آخه من و دوست دختر بابام با هم رابطه داشته باشیم؟
پوزخندی زدم، انکار تا چه حد اخه؟
خوبه خود مهتاب به من گفت،
براش تایپ کردم:
_خفه شو کیان خود مهتاب بهش اعتراف کرد صابر هم از قبل میدونست پس گه کاری تون رو گردن من ننداز.
گوشی رو همون جا روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم، باید لباس میخریدم، مانتوم رو که خداروشکر آستین های گشادی داشت تنم کردم و با برداشتن کیف پولم خواستم از خونه بیرون بزنم که متوجه شدم کلید ندارم،چشم هام رو چرخوندم که روی میز
تلویزیون دیدمشون و لبخندی زدم.
کلیدارو برداشتم و از خونه بیرون زدم، نگاهم رو چرخوندم که پاساژ بزرگی و شیکی اون طرف خیابون دیدم و به طرفش رفتم، با ورودم به اون جا یکم خجالت کشیدم اخه همه لاکچری و رو مد بودن و من لباسای داغون و قیافه ی زار و خسته و دست آتل بسته، از
داغون هم داغون تر بودم. اول از همه وارد مغاذه ی مانتو فروشی شدم و سه تا مانتوی اسپورت
خریدم، به همرا دوتا شلوار اسلش... بعد هم چند دست تیشرت و شلوار و صدالبته لباس زیر...بیشتر از
این نمیتونستم چیزی توی دستم بگیرم و همینا کمر من رو خم کرده بودن، از پاساژ بیرون زدم و همون جوری که اومدم برگشتم خونه و چقدر خوب بود خریدی که فقط یه ساعت طول کشید هرچند که خیلی ناقص بود...
خرید هارو کنار پام گذاشتم و در رو باز کردم و وارد شدم و بعد خریدامو اوردم و همون وسط سالن رها کردم که صدای گوشیم که با خودم نبرده بودمش بلند شد، به سمت میز شیشه ای وسط سالن
رفتم و برشداشتم، شماره ناشناس بود.
دست توی موهام کردم و جواب دادم که...
_آشغال عوضی...جنده...یعنی چی صابر میدونست، تو بهش گفتی که میدونه، فکر کردی من خرم؟
همه ی این ماجراها تقصیر توئه.
با کلافگی نفس کشیدم، جواب این احمق رو باید چی میدادم.
_چه مرگته کیان، چندبار کص دوست دختر بابات زدی فهمیده، خر که نیست شب و روز تو کص مهتاب تلمبه میزنه، خر تویی که فکر کردی نمیفهمه، حالا هم هری اصلا حوصلتو ندارم.
تماس رو قطع کردم و روی مبل انداختم گوشی رو...به آشپزخونه رفتم و لیوانی آب میوه خوردم تا حالم جا بیاد.
بعد این که چند لقمه غذا خوردم، خوابیدم، خیلی زود هم خوابم برد.
صبح با تقه هایی به در چشم باز کردم، غری زدم و از جام بلند شدم و در رو با ظاهر شلخته باز کردم که زنی آشفته زو بچه به بغل دیدم، با دیدنم گفت:
_سلام من همسایتون هستم، کلید خونم رو یادم رفته داخل...میشه از تراستون برم؟
_سلام...البته بفرمایید.
از کنار در فاصله گرفتم که داخل شد و من خیره ی بچش شدم، یه دختر کوچولو که دستش تا مچ توی دهنش بود، موهای کمش با کش بالا سرش بسته شده بود و چشم های قهوه ایش رو بهم دوخته بود. لبخندی بهش زدم که روش رو برگردوند، حتی بچه
هم از من خوشش نمیومد.
_خانمی با اجازت تو کدوم اتاقه؟
به سمت اتاق خواب اشاره کردم و جلوترش رفتم. _این رو بگیر یکم. بچش رو توی بغلم انداخت و خودش در تراس رو باز کردو
نگاهی به بچه کردم که اون هم همون موقع چشماش رو بالا اورد و بهم زل زد، دوست داشتم بخورمش، خیلی ناز و قشنگ بود...یکم که گذشت خبری از مادرش نشد و با نگرانی رفتم توی تراس که همون موقع جلوی چشمم ظاهر شد، قدمی به عقب رفتم که دست
هاش رو تکوند و گفت: _در تراس رو بستم...نمیتونم برم داخل، شوهرمم از شهر بیرونه.
با ناراحتی بهم نگاه کرد که فکری به سرم زد هرچند که ازش مطمئن نبودم ولی با تعلل گفتم:
_تا وقتی شوهرتون برمیگرد همین جا بمونید. دستی زیر پلکش کشید و بچه رو ازم گرفت، عقب رفتم که اون هم
از تراس خارج شد، درش رو بستم که روی تخت نشست و سینش رو برای شیر دادن از سینش خارج کرد، نگاهش رو بهم دوخت و گفت:
_نمیخوام مزاحمت باشم عزیزم، جدیدا اومدی این جا و دستت هم آسیب دیده، ببخشید اگه بچم رو انداختم روت.
لبخندی بهش زدم، به نظر میومد زن خوبی باشه، کنارش نشستم.
_نه عزیزم چه مزاحمتی، من میرم یه چیزی حاضر کنم بخوریم تا
شما به بچت شیر بدی. خواست چیزی بگه که به جاش صورتش توهم رفت و به بچش نگاه
کرد.
_گاز نگیر مامان.
از اتاق بیرون رفتم و سعی کردم چیزی درست کنم که زود آماده شه پس، بسته ی همبر و سیب زمینی یخ زده رو از توی فیریز دراوردم، ماهیتابه رو روی گاز گذاشتم و همبر هارو توش چیدم.
دستگاه سرخ کن رو که کنار گاز بود رو به برق زدم و داخلش رو
نگاه کردم، این حتما باید یه سبدی داشته باشه . کابینت هارو گشتم و پیداش کردم و بعد آب زدن بهش، سیب زمینی هارو توش گذاشتم، توی دستگاه روغن ریختم و سبد رو توش گذاشتم و درش رو بستم.
_کمکی از دستم برمیاد؟
به عقب برگشتم که زن رو دیدم و گفتم:
_نه چیز خاصی نداره.
وارد آشپزخونه شد و کنارم ایستاد، چنگال رو برداشت و همبرهارو برگردوند.
_من فروزانم و تو؟
_عسل. سری تکون دادم که پرسیدم.
_دخترت کجا گذاشتی، صداش هم نمیاد. خندید و بعد این که یه نفس راحت کشید گفت: _خوابوندمش، بیدار هم بود سروصدا نمیکرد، آرومه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...