ارسالها: 4109
#31
Posted: 30 Oct 2021 02:27
(قسمت28)
خودش هم به نظر زن آرومی میومد هرچند من توی شناختن آدما خیلی افتضاح بودم و ترجیح میدم فعلا نظری درموردش ندم تا بعدا نره توم.....
_این خونه رو از آقا رامین خریدی؟
درحالی که یه لقمه توی دهنم میذاشتم سرم رو تکون دادم که
گفت: _البته ایشون هم جز چند بار نیومدن اینجا.
حس میکردم میخواد حرف بکشه ولی من چیزی درمورد رامین نمیدونستم....
_من فقط دنبال خونه بودم و این جارو پیدا کردم.
سری تکون داد و یکم از غذاش رو خورد که همون موقع تقه ای به در خورد، از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش کردم که رامین رو دیدم، با دیدنم از آستانه ی در هلم داد و با اخم های توهم خواست حرفی بزنه که دستم رو مقابلش گرفتم و انگشتم رو روی لبم گذاشتم تا ساکت شه.
_عزیزم شوهرم اومد؟
رامین با شنیدن صدا چشم هاش گرد شد که من صدا بلند کردم.
_نه عزیزم کسی پشت در نبود.
خواست روش رو برگردونه که رامین خودش رو توی راهرو کشید تا دیده نشه، پیش فروزان برگشتم و بقیه ی غذامون رو خوردیم و بعد به هر طریقی که شده فرستادمش تو اتاق پیش دخترش، به
راهرو برگشتم ولی رامین رو ندیدم، رفته بود. شونه بالا انداختم و روم رو برگردوندم که فروزان رو بچه به دست
دیدم.
_کسی اومد؟
سریع یه دروغ درست کردم و تحویلش دادم.
_نه فقط یادم اومد کفشم رو روی زمین ولو کردم گذاشتمش توی جاکفشی.
آهایی گفت و روی مبل نشست، کم کم حسم داشت بهش بد
میشد،مثل آدمایی بود که میخواست همه چی رو از زیر زبون کن
بکشه بیرون، شاید هم مدلش باشه مثلا از اون زن هایی که همش دنبال غیبت و حرف دراوردن هستن...
تصمیم گرفتم فکرم رو بابتش مشغول نکنم درحال که یکم دیگه شوهرش میومد و میرفت.
اون شب اما شوهرش نیومد و خودش و دخترش روی تخت خوابیدن، حرف زیادی نمیزد فقط سوال میپرسید که من با تمام بیخیالی دروغ تحویلش میدادم و اون هم باور میکرد.
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم، خمار دستم رو دراز کردم و از روی میز بلندش کردم و بی توجه به این که کی داشت زنگ میزد خفش کردم.
دوباره زنگ خورد که این بار جواب دادم و دم گوشم گذاشتمش.
_الو.
_کجایی عسل؟
اوف، امیر بود، این دیگه چقدر سمج بود، شیطونه میگفت بهش
مدارک رو بدم و ولم کنه. شاید هم کار درست همین بود که خودم
رو از گذشته بیرون بکشم و این جا در کمال آرامش بمیرم که من دومی رو انتخاب میکردم.
_یه جا قرار بذار من اون مدارک کوفتی رو بهت بدم تا ولم کنی دیگه خسته شدم از بسکه این گذشته ی احمق دنبالمه.
سکوتی اون طرف خط برقرار شد و چیزی نگفت که کلافه نفس کشیدم، حالا واسه من لال شده بود.
_واقعا همینجوری میخوای بدیشون؟
لابد کپی چیزی ازشون داری.
خندیدم و خواستم حرفی بزنم که تقه ای به در خورد و پشتش در باز شد و فروزان توی درگاه در دیدم.
_سلام عزیزم، من دارم میرم شوهرم اومد، اتاق رو هم مرتب کردم. سرم رو براش تکون دادم و اشاره ای به گوشی کردم که لبخندی
زد و در رو بست.
_صدای کی بود؟ کجایی عسل؟ جواب بده.
کلافه گفتم:
_عصر ساعت ۷ دم همون پاساژی که همیشه ازش خرید میکردیم باش.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی میز پرت کردم، باید به فکر یه سیمکارت برای خودم باشم.
از اتاق بیرون زدم که فروزان رو توی آشپزخونه درحالی که محتویات توی قابلمه رو هم میزد دیدم و ابرویی بالا انداختم، به عقب برگشت و با دیدنم خجول خندید.
_دستت شکسته، گفتم یه ناهار درست کنم جبران محبتت که گذاشتی پیشت بمونم.
خب این خیلی قشنگ بود ولی باعث نمیشد من حس بدی که از میگیرم رو فراموش کنم، لبخندی به روش زدم و گفتم:
_محبت کردی عزیزم لازم نبود. به طرف قابلمه برگشت و من روی مبل نشستم که بچش رو پایین
مبل در حال بازی دیدم، نگاهم کرد و خندید که دلم براش ضعف رفت و بلندش کردم، روی پام نشوندمش و انگشتم رو خیلی آروم توی چال گونش فرو کردم.
دستم رو گرفت و خواست توی دهنش بذاره که گفتم:
_نه، کار بدیه.
با این حرفم یک هو لب برچید و چشم هاش پر از اشک شد که متعجب موندم، همونجوری مظلوم بهم نگاه میکرد که صدای در اومد و امیدوار بودم شوهر فروزان باشه. نه این که بگم آدم بدیه اما من نمیتونستم اعتماد کنم، از بچگی تنها بودم همین کار رو با آدم میکنه، شاید با آدم خوب باشم اما نه بدون نقطه ضعف، من برای صمیمیت باید نقطه ضعفی از آدم داشته باشم که نتونه به من ضربه
بزنه.
عادتی بود تغییر ندادنی...چندجا ازش پایین اومدم اما فقط به ضرر خودم تموم شد، در رو باز کردم که مردی به شدت خوش تیپ و خوش قیافه دیدم، خیلی سرد بهم زل زد و گفت:
_فروزان اینجاست؟
سر تکون دادم که صدای فروزان از پشت سرم اومد.
_محراب، اومدی؟
مردی که اسمش محراب بود فقط با همون نگاه سردش بهش زل زد و حرفی نزد، رفتارش کنجکاو کننده بود، چرا جلوی من غریبه باید اینجوری با زنش رفتار کنه؟
سرد و بی اهمیت، من اگه جا فروزان بودم بد میریدم بهش.
_عسل...مرسی عزیزم تو زحمت انداختمت، بعضی وقتا بیا پیشم منم بهت سر میزنم.
باشه ای گفتم که رفت و من با خستگی دائمی توی تنم در رو بستم، به آشپزخونه رفتم و توی قابلمه رو نگاه کردم، گوشت! شونه بالا انداختم، خوب بود فقط کاش برنجشم درست میکرد و
می.رفت. بعد از کلی کش مکش با خودم تصمیم گرفتم خودم برنج رو درست
کنم و کردم، البته بادوجای سوختگی...
بعد از این که یکم ناهار....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#32
Posted: 30 Oct 2021 22:28
(قسمت29)
خوردم، خوابیدم تا برای عصر آماده باشم.
مدارک رو میدادم و خودم رو از این سردرد خلاص میکردم.
دم در دستم رو برای تاکسی بلند کردم و ایستاد جلوی پام، سوار شدم و آدرس پاساژ رو بهش دادم، از شیشه بیرون رونگاه کردم، کاش با دادن مدارک امیر هم دست از سرم برداره.
تاکسی مقابل پاساژ ایستاد، کرایه اش رو دادم و پیاده شدم،امیر رو دیدم.
به طرفش رفتم و عکس هارو از کیفم در اوردم و به سمتش گرفتم.
_هر چی که بین ما بوده در همین لحظه تموم میشه نه من
میشناسمت نه تو. خواستم برم که بازوم رو گرفت و کشید، به سینش خوردم و نگاهم
رو بالا بردم تا ببینمش.
_دوست دارم عسل.
پوزخندی زدم و پسش زدم که ولم نکرد دوسم نداشت فقط داشت
ابزار پول دراوردنش رو از دست میداد، این اون رو تحت فشار داده
بود چون با نبود من دیگه کسی رو نداشت که بتونه ازش استفاده کنه...اینم شانس منه، هرکی میاد سمتم برای هدفی میاد.
آهی کشیدم و سر تکون دادم، این بحث قرار نبود به جایی برسه.
_باشه...حالا ولم کن چون من حالم ازت به هم میخوره.
دستش از رو بازوم پایین اومد، روم رو برگردوندم ولی، یه چیزی روی دلم سنگینی میکرد، یه چیزی مثل از دست دادن چیز مهمی توی زندگیت هرچند زشت...ولی مهم بوده.
_امیر. نگاهش رو بالا اورد، یک جورایی خوش حال بود چون شاید مدارک
رو بهش دادم.
_کمتر کصکش بازی دربیار.
این رو گفتم و با قهقهه ای ازش فاصله گرفتم، مردک فرصت طلب، آهی کشیدم
امیر تنها آدم زندگی من بود و درسته من در ظاهر اون رو به چپم
گرفتم ولی ناراحت بودم، از این که دیگه قرار نیست تو زندگیم
باشه، همه چی مربوط بهش رو از بین بردم البته به جز عکس های ته گالریم که از مدارک گرفتم، شونه ای بالا انداختم.
همون بحث نقطه ضعف و اینا دیگه، محاله من همه چیز رو بهش بدم، از کجا معلوم دوباره نیاد سمتم، گوشیم تو جیبم لرزید، از تو جیبم درش اوردم که شماره ی ناشناسی دیدم.
_الو بله؟
_کجایی؟ سریع بیا به آدرسی که میفرستم.
تماس رو قطع کرد و من پوکر فیس به گوشی زل زدم، کجا برم این وقت شب اخه، لعنتی گفتم و وقتی پیامش اومد، دستم رو روی شمارش گذاشتم و سیوش کردم صاحب خونه! خب صاحب خونه بود دیگه! دوباره تاکسی گرفتم و ادرس جایی که داده بود رو گفتم.
تاکسی مقابل شرکتی نگه داشت که اسمش توی آدرس بود و ذهن من خیلی درگیر این بود که چرا آدرس شرکت داده، شونه بالا انداختم.
مقابل در شرکت ایستادم، خب حالا چه طبقه ای یا کجا برم اخه...
_عسل، بیا اینجا.
نگاهم رو بهش دوختم که داشت به سمتم میومد، ناخودآگاه لبخند مسخره ای بهش زدم که خودش هم پراش ریخت ولی چیزی نگفت، از پله ها بالا رفتم که مقابلم ایستاد.
_زود رسیدی، جایی بودی؟ سر تکون دادم و شالم رو روی سرم مرتب کردم، نگاهی به سرتاپاش
انداختم، کت شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای، بهش میومد.
_آره رفته بودم یه چیزی رو به یه کسی بدم.
نگاهش کنجکاو شد ولی سوالی نپرسید و دستش رو پشت کمرم گذاشت و من رو به داخل هدایت کرد، از لابی پر نور و لوکس رد شدیم و مقابل آسانسور ایستادیم، داشتم میترسیدم، چرا این وقت
گفته بود بیام شرکت الان که اصولا باید تعطیل کرده باشه.
_چرا گفتی بیام؟
آسانسور باز شد و من رو داخل هل داد، دکمه ی ۴ رو فشرد و
جوابی بهم نداد منم شونه بالا انداختم، به درک نگه، آسانسور باز شد و مچ دست سالمم رو گرفت و کشید، مقابل در سفید بزرگی که روش تابلوی حک شده به اسم تابش بود رو باز کرد و هلم داد داخل که برخلاف توقعم موجی از جمعیت زیاد دیدم. روم رو به
طرفش برگردوندم که گفت: _گفتم بیای بهمون کمک کنی هرچی نباشه قراره دستیار من بشی.
اخم هام رو توی هم کشیدم، یعنی چی قراره دستیارش بشم؟
_دستیار؟
_مگه نگفتی کار نداری؟
منم دستیار ندارم و چه کسی بهتر از مستاجر خونم؟ حالا هم چشم گرد نکن بیا کارتو بهت بگم.
مهلت نداد چیزی بگم، دستم رو کشید و من رو به سمت میزی که روش چندتا دختر و پسر ولو بودن و جلوشون برگه های زیادی بود ایستاد.
_بچه ها این عسله، بهش یاد بدین چطور محاسبه کنه، یا سایز علامت بزنه، مشغولش کنید.
فشاری به شونه هام اورد که روی صندلی نشستم و بعد رفت، دختری که کنارم بود، چندتا برگه به سمتم هل داد و با خستگی گفت:
_ببخشید که ازت استقبال نکردیم ولی ما فقط به شدت خسته ایم، دوروزه داریم کار میکنیم، کارمون تموم شه بعدش بغلت میکنم قول میدم.
از طرز صحبت کردنش به خنده افتادم که دختر مقابلم، برگه های جلوش رو به سمتم پرت کرد.
_توروخدا، نجاتم بدید، من یه عدد بدبختم که قراره جذرم گرفته شه.
با این حرفش همه خندیدن که گفتم:
_باید چیکار کنم؟
دختر کناریم گفت:
_اولا که من نیایشم، دوم این که تعداد رو محاسبه کن، تعدا
پیراهن، دامن...جلیقه و...تعداد هرکدوم رو کنارش بنویس.
وبعد ازجاش بلندشدم،گیجوویج به بقیه که مثل مرده هابودن زل زدم، خستگی از سر و روشون میبارید، دلم براشون فشرده شد، بیچاره ها!!
نیایش با چندتا پرونده برگشت و گذاشتشون جلوم.
_از رو این بشمار، حواست به برند و سایز هم باشه.
باشه ای گفتم و شروع کردم، کار سختی نبود ولی دقت لازم داشت، اول از همه دامن هارو به ترتیب سایز نوشتم و بعد پیراهن ها و...
با ناله ی نیایش نگاهم رو به سمتش دوختم که با اخم تند تند برگه ی زیر دستش رو پاک میکرد.
_چی شده؟ اخمالود سرش رو بالا اورد و مداد رو روی برگه ی مقابلش پرت
کرد. _نمیتونم اینو بکشم، خیلی خستم و مغزم بسته ی بستس، از
صبح نزدیک پنجاه تا طرح زدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#33
Posted: 31 Oct 2021 01:33
(قسمت30)
برگه رو به سمت خودم کشیدم و نگاهی بهش انداختم، طرح یه لباس بود که جلوش رو تموم کرده بود ولی توی دامنش مونده بود، صورتم توهم رفت، دامنش که چیزی نداشت که نیایش اینقدر
مینالید.
_بذار من بکشمش، چیزی نداره.
پلک زد و باشه ای گفت که مداد رو برداشتم و دامنش رو کشیدم،سر نیایش توی برگه بود.
_وای...خدای من کشیدیش، من تورا عاشققق... بوسه ای به گونم زد که خندیدم، طرح سختی نبود فقط زیادی
خستش بود و نمیتونست خوب تمرکز کنه که بهش حق میدادم.
تا ساعت ها باهاشون مشغول بودم و وقتی فهمیدن که من طراحی کردن بلدم دیگه ولم نکردن، همشون طراح های خسته ای بودن که مغزشون متوقف شده بود و من تقریبا کارهای نصفشون رو ادامه
دادن که یه جورایی لذت بخش بود.
ساعت ده که شد رامین اومد و گفت: _هرکاری تا این جا کردید بسه، خسته نباشید، میتونید برید.
با این حرف رامین همشون از جاهاشون بلند شدن و به دودقیقه نرسیده رفتن، من روی صندلی نشسته موندم.
_به عنوان روز اول کاری برات چطوری بود؟
پلک زدم و گفتم:
_چرا منو اوردی این جا و چرا بهم کار دادی اصلا؟
شونه ای بالا انداخت و لیوان توی دستش رو مقابلم گذاشت و خودش به میز تکیه داد.
_گفتی کار نداری، منم دستیار ندارم، مگه بده تورو بیارم؟ لااقل میشناسمت، مستاجرمم که هستی، پس اخم هاتو باز کن و چاییت رو بخور تا بریم خونه.
هنوز سوال داشتم ولی ترجیح دادم نپرسم، خود کار به سمتم اومده
بود و من خرابش نمیکردم، کار کردن توی شرکت چیزی بود که
هیچ وقت انتظارش رو نداشتم.
بعد از خوردن چایی باهم از شرکت خارج شدیم، سوار ماشینش شدم و من رو رسوند، وقتی داشتم پیاده میشدم، دیدم زشته اگه چیزی نگم پس لب زبونم رو روی لب هام کشیدم و گفتم:
_میخوای بیای داخل؟
نگاهی بهم انداخت.
_بیام داخل قول میدی برام شام درست کنی؟
یکه خورده نگاهش کردم، شام میخواست؟
به احتمال زیاد از صبح داشته کار میکرده، چشم هاش قرمز بود و موهاش آشفته.
_باشه، بیا. خوش حال پیاده شد و من به این فکر کردم که چی براش درست
کنم اصلا؟
وارد خونه شدیم و من همون اول مانتوم رو دراوردم، نگاهش روی تنم چرخ خورد که فقط یه تیشرت آستین کوتاه تنگ بود،انتظارش رو داشتم حرفی بزنه یا حرکتی ولی فقط خودش رو روی مبل پرت
کرد.پوزخندی روی لبم نشست، اگه کیان این جا بود تا سکس نمیکرد راحت نمیشد.ولی شکر که این بشر خیلی تو کل نبود.
وارد آشپزخونه شدم و با خستگی فراوان، آبگوشتی که فروزان درست کرده بود رو دراوردم.
روی گاز گرمش کردم که خود رامین اومد تو آشپزخونه و توی قابلمه سرک کشید.
_خودت پختی؟ نگاه پوکری بهش انداختم، ملاقه رو توی قابلمه چرخوندم و گفتم:
_به نظرت من با این دست شکسته آبگوشت میپزم؟ دلت خوشه ها
تک خنده ای کرد و پشتم ایستاد، دست هاش رو دور شکمم حلقه کرد که نگاهم گرد شد، نچ! یکم پیش ازش تعریف کردم ها.
_عسل، موافق یه دور سکس هستی؟
مثل همون قبلی؟
قبلی؟همون رابطه ی وحشی که توش درد رو حس کردم و چندبرابر همیشه لذت بردم، با فکر بهش بین پام داغ شد ولی با این دست نه، اذیت میشدم و محدود و من این رو نمیخواستم.
_دستم رو ببین، یه جوریه خوشم نمیاد. ازم جدا شد و کنارم ایستاد و لبخندی بهم زد.
_خب پس بذاریمش برای موقعی که دستت خوب شد.
متعجب از یهویی عقب کشیدنش، با پشم های ریخته، زیر گاز رو خاموش کردم، آبگوشت رو تو دوتا ظرف گذاشتم و بعد روی میز قرارش دادم.
ترشی و نوشابه رو روی میز گذاشتم و نشستم که رامین مقابلم نشست و بدون حرف مشغول خوردن شدیم، عاشق مردایی بودم که در سکوت غذا میخوردن، مثل رامین!
برخلاف امیر که از اول غذا تا بعدش حرف میزد و رسما اجازه ی لذت بردن رو به آدم
نمیداد، کیان هم همش میخندید.
_چرا این جوری نگاهم میکنی؟
این که وسط غذا حرف نمیزنی خیلی خوبه من از آدمایی که هی ور میزنن متنفرم.
خندید و سرش رو تکون داد، بعد از غذا ازم تشکری کرد و روی مبل نشست، سرش رو روی دسته ی مبل گذاشت و چشم هاش رو بست.
_من یکم این جا استراحت میکنم و بعد میرم.
باشه ای گفتم و ظرف هارو توی سینک گذاشتم، میز رو پاک کردم و از آشپزخونه بیرون زدم که با رامین به خواب رفته مواجه شدم.سر تکون دادم و به اتاق رفتم و پتویی اوردم روش انداختم و بعد خودم
روی تخت خوابیدم.
نصفه شب با حس تکون خوردن تخت...
اسم صابر روش افتاده بود و من بدون هیچ واکنشی گوشی رو برداشتم و به سمت اتاق برگشتم، بالا سر رامین که رسیدم تماس قطع شد، نگاهی به گوشی انداختم که دوباره زنگ خورد، دستم رو روی شونه ی رامین گذاشتم و تکونی بهش دادم که چشم هاش رو
باز کرد و با چشم های ریز شده بهم زل زد که گوشیش رو به سمتش گرفتم.
_همش زنگ میخوره، جواب بده. ازم گرفتش که روم رو برگردوندم و از اتاق بیرون زدم که صداش
رو شنیدم که حرف میزد.
_سلام عمو، نه هنوز پیداش نکردم...
چیکارش داری اخه ولش کن
بذار زندگیشو بکنه.
حس کردم که حرف زدنشون درمورد منه، یکم استرس گرفتم یعنی ممکنه که منو لو بده؟
ولی خب اگه آدم لو دادن بود که همون روز اول من رو لو میداد تا بیان.
هرچند برای من هم خیلی مهم نبود، تهش یه شکایت میکردم و تامام، وسایل صبحونه رو روی میز چیدم که اومد و نگاهی بهم انداخت پایین میز نشست و گفت:
_کنجکاو نیستی بدونی چرا صابر بهم زنگ زد؟
شونه بالا انداختم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#34
Posted: 1 Nov 2021 02:27
(قسمت31)
_نه،برام مهم نیست، احتمالا ازت پرسیدن که میدونی جای من کجاست یا نه.
سرش رو تکون داد و لقمه ای برای خودش درست کرد که پوزخندی زدم،
صابر میخواست من رو برای چیزی مجازات کنه که خودش قبلا میدونست و من فقط علنیش کرده بود.
_چیکارش کردی که اینقدر از دستت کفریه عسل؟ راستش رو بگو.
خندیدم و گفتم:
_من فقط گفتم که صابر از رابطه ی مهتاب و کیان خبرداره همین، بعدش هم صابر با عصا افتاد به جون اون دوتا و کتکشون زن و من فرار کردم، منتها صابر از قبل رابطه ی این دوتارو میدونست، حالا
چرا دنبال منه رو خدا میدونه.
دست هاش رو توهم پیچید و دقیق نگاهم کرد. _میگه ازش چیزی بردی.
ای صابر دروغ گو، من کی ازش چیزی بردم؟
احتمالا ترفندشه برای این که اگه رامین بدونه من کجام بهش بگه....
_نه...من هیچی ازش برنداشتم نه وقتی که دوربین توی اتاقش فعاله، بعدش هم که از اون خونه زدم بیرون و هیچی هم با خودم برنداشتم.....
دیگه چیزی نگفت، نکنه رامین از اول دنبال من میگشت تا بدتم به صابر ولی تصمیم گرفت اول چندباری منو بکنه و بعد منو بده؟
سرم رو از فکرا خالی کردم، فعلا که هم خونه بهم داده هم کار توی شرکتش، همینا خییلی خوبن و اگه بخواد کاری کنه خودم میفهمم.
بعد صبحونه رفت و بهم تاکید کرد که ساعت ۲ برم شرکت که اخم کردم، چرا تایم کاریشون اینجوریه؟ شونه ای بالا انداختم و تا ساعت دو به در و دیوار نگاه کردم.....
ساعت دو لباس پوشیده و آماده از خونه بیرون زدم تا به شرکت برم، سرگرمی خوبی برای منی بود که جایی نداشتم.
وارد شرکت که شدم، نگهبان توی لابی با دیدنم به سمتم اومد و گفت:
_با کی کار دارید خانم؟ پلک زدم و خواستم چیزی بگم که رامین اومد. _کارمند جدید منه.
نگهبان به عقب برگشت و سری تکون داد، باهاش به دفتر خودش رفتیم که دوباره بچه هارو همون جوری که بودن دیدم، به سمت نیایش و بقیه رفتم که با دیدنم، همشون سلام کردن.....
_بشین دختر، ببین از پس این طراحی برمیای.
خب، مثل این که کارمون شروع شده،نشستم که نیایش برگه ی سفیدی جلوم گذاشت که با تعجب نگاهش کردم، دستش رو گذاشت زیر چونش و اشاره کرد.
_یه لباس طراحی کن، هرچی که باشه. مداد رو بین انگشتام چرخوندم، لباس طراحی کنم؟
لب هام رو به هم فشردم و شونه بالا انداختم، من که بلد نبودم لباس طراحی کنم.
_بلد نیستم.
_خب سعی کن، طراح بودن حقوقش بیشتر از دستیار بودنه، تو
خوب میکشی و این رو هم شاید بتونی.
سر تکون دادم و مداد به دست فکر کردم، طرح!! شونه ای بالا انداختم و تصمیم گرفتم طرح پیراهنی که دارم بکشم. بعد از ربع ساعت کارم تموم شد و نیایش توی برگه سر کشید و با
تحسین گفت: _کارت خوبه، من برم به رامین بگم.
دهن باز کردم از این کار منصرفش کنم که بلند شد و با دو به سمت اتاق رامین رفت....
_لعنتی، یک سال طول کشید من طراح بشم اون وقت این دختر جدیده زرت طراح دراومد....
روم رو برگردوندم و به کسی که این حرف رو زد نگاه کردم، پسر تنها و اخموی که کلی برگه ی نامرتب ومچاله شده جلوش بود.....
نگاهش مثل آدمایی بود که اعتیاد دارن، خسته و مریض و سرد، شاید هم واقعا به چیزی اعتیاد داشته باشه...جدای اینا چه شانس بدی داشتم که نیومده رقیب پیدا شده.....
_که عسل خانم طراحی بلده، ببین طرح رو.
با صدای رامین از پشت سرم از ترس پریدم که دستش روی شونم نشست.
_از ته قلبم میدونستم مناسب اینجایی، خوش حالم که اوردمت،....
بیا اتاقم برای قرارداد.....
با رفتنش نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و اداش رو دراوردم که دخترا زدن زیر خنده، از خندشون منم خندم گرفت، اخه این چاپلوسیا چیه....
به اتاق رامین برای قرارداد رفتم و روی صندلی مقابلش نشستم و نگاهش کردم که برگه ای مقابلم گذاشت....
_بخون و اگه اوکی بود امضا کن.
باشه ای گفتم و خودکار رو برداشتم و شروع کردم به خوندن و در آخر امضا کردم، شرایطش خوب بود. حقوقش هم که به نظر خوب میاد....
_بلند شو برگرد سرکارت، نیایش بهت طرح اولیه میده و تا آخر شی تکمیلشون کن، ازت سی تا میخوام.
چشم هام از این جدی شدن یهوییش گرد شد، که دوباره گفت:
_بلند شو دیگه چرا نشستی منو نگاه میکنی، بدو بلند شو.....
با تشرس بلند شدم و به سالن برگشتم و پیش بقیه نشستم. نیایش طرح های اولیه رو داد و من با بدبختی با اون یدونه دست تکمیلشون کردم، هر لحظه عصبی تر میشدم، این دست کی قرار بود خوب بشه؟
تقریبا شب شده بود و همه داشتن میرفتن که کارمون تموم شد، کش و قوسی به کمرم دادم و از روی صندلی بلند شدم که رامین گفت:
_وایسا برسونمت.
این رو گفت و راهش رو به سمت دستشویی کج کرد، خمیازه ای کشیدم و حرفی نزدم، همون بهتر که من رو برسونه کی حوصله ی تاکسی گرفتن داره.
_بلند شو بریم، بدو که کار دارم.....
بلند شدم و باهم خارج شدیم، وارد اتاقک آسانسور شدیم، چشمم به بسته شدن در بود که دست هاش دور صورتم قرار گرفت و لب هاش محکم به لب هام کوبیده شد....
چه تجاوزی؟ تجاوز هم باشه که خودم کیف میکنم باهاش، ذهنم رو از این افکار مالیخویایی پاک کردم و سرم رو به شیشه تکیه دادم، تا رسیدنمون چیزی نگفت که بابتش خدارو عمیقا شکر کردم، با رسیدنمون خواستم بی حرف پیاده شم که دستش روی
رونم نشست و فشارش داد و آروم گفت:
_دستت که خوب شد، یه رابطه ی داغ باید داشته باشیم.
لبخند معذبی زدم و پیاده شدم، اینم دلش زیادی خوش بود.وارد
خونه شدم و در رو قفل کردم و کلیدهارم پشت در گذاشتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#36
Posted: 2 Nov 2021 01:00
(قسمت32)
نمیدونم چه حسی بود که دوست نداشتم دیگه کسی بهم نزدیک بشه یا پیشنهادی چیزی بده، انگاری که واقعا میخواستم زندگیم و شیوه ی گذروندنش رو عوضش کنم.
با زنگ خوردن گوشیم، از جیبم درش اوردم، یکی از دخترای دانشگاه بود.
این مدت بالاکل فراموششون کرده بودم، تماس رو جواب دادم.
_الو...سلام زهرا چطوری؟ چه خبر.
_سلااام، عسل نامرد، بابا کجایی یه خبر نمیگیری؟
آهی کشیدم و جوابی ندادم که خودش ادامه داد.
_فردا امتحان داریم، مگه این که به این بهونه تو جواب گوشیت رو بدی، بعد امتحان میای بریم جایی؟
امتحان؟ دستم رو بلند کردم و کوبیدم تو فرق سرم، امتحان رو کجای دلم میذاشتم دیگه، لعنتی زیر لب گفتم و جوابش رو دادم.
_من هیچی برای امتحان نخوندم زهرا حتی کتاب یا جزوه هم ندارم، چه خاکی به سرم بریزم؟ افتادم تموم.
صدای خندش توی گوشم پیچید و عصبی ترم کرد، من امتحان داشتم و نه کتابی داشتم نه چیزی، الان هم که مثل خر خستم و خوابم میاد، شام هم نخوردم.
_حالا میای فردا بیرون بعد امتحان؟ نگران اونم نباش بهت تقلب میدیم دیگه...اصلا نگران نباش.
هوفی کردم و بعد یکم حرف زدن تماس رو قطع کردم و وارد آشپزخونه شدم، یخچال رو باز کردم و نوتلا رو ازش دراوردم. هنوز فکرم حول و حوش پیشنهاد رامین میچرخید، نمیتونستم این چیز رو باور کنم، من دستم شکسته و تو شرکتش کار میکنم، این چند روز خیلی سرد بود جز موقعی که تو آشپزخونه بودیم...اصلا دلیلش برای پیشنهاد چیه.شونه ای بالا انداختم، من که قرار نبود باهاش
بخوابم حتی اگه گرایشم من رو اذیت کنه...اصلا مهم نبود.
خودم رو روی تخت انداختم و به یاد روزهایی افتادم که وقتی تنهایی میترسیدم، امیر میومد پیشم، هیچ وقت رابطه نخواست ازم.
مقابل در دانشگاه منتظر زهرا ایستاده بودم،دیشب با هزارتا ضرب و زور مجبورش کردم از همه ی جزوه ها عکس بگیره و برام بفرسته و تا صبح مشغول درس خودن بودم.اخه نمیتونستم اعتماد کنم به این که بهم تقلبی برسونه خود زهرا بیشتر مواقع نمیخوند، با حس دستی روی شونم برگشتم عقب که با دیدن زهرا خندیدم و بغلش
کردم.
_عسل احمق دلم برات تنگ شده بود. زیر لب گفتم: _منم دلم برات تنگ شده بود عزیز دلم.
البته دروغ میگفتم، خود زهرا هم دروغ میگفت، اون میخواست کاری انجام بده و به من نیاز داشت و من می خواستم وقت بگذرونم، زندگیم خیلی حوصله سر برشده بود، من عادت به این همه آرامش
و سکوت نداشتم. وارد محوطه شدیم که با دیدن سامان، گل از گلم شکفت و بی
توجه به زهرا به سمتش رفتم.
_سلام سامی.
با شنیدن صدام روش رو برگردوند و با دیدنم خوش حال شد و چشم هاش برق زد، سامی از بچه های پرورشگاه بود که خیلی دوستش داشتم، خوش قلب بود و مهربون.
_عسل...وای دختر کجا بودی این مدت؟
یه شماره هم از خودت نداده بودی من حالتو بپرسم، دستت چی شده؟
نگاهش میخ دستم شد که ناراحت تکونش دادم و آهی کشیدم. _شکست...حالا برات میگم، خوبی؟
سرش رو تکون داد و دستش رو توی جیبش گذاشت و گوشیش رو دراورد.
_الان امتحان شروع میشه، شماره بده زودباش، خجالت بکش من عضوی از خونوادم.
خندیدم و شمارم رو بهش دادم و بعدش با سامان و زهرایی که از
سامی خوشش نمیومد وارد سالن امتحانات شدیم، تمام بچه هایی
که میشناختن اومدن سمتم و ابراز نگرانی کردن و من تازه متوجه
شدم که اون قدر توی دنیای خودم غرق شده بودم که حواسم به هیچ کس نبود.
کسایی که میتونستم باهاشون یکم شاد باشم و...
با ورود مراقب رشته ی افکارم قطع شد، برگه ها و که پخش کردن با استرس سوال هارو خوندم.
سخت بودن و من با مغز کوچیکم فکر میکردم با چندساعت خوندن این درس سخت، همش رو یاد میگیرم ولی زهی خیال باطل، با استرس با پام روی زمین ضرب گرفته بودم، این درس رو میوفتادم.
نفسی کشیدم و سعی کردم خودم رو آروم کنم، اینجوری فقط وقتم تموم میشد، دوباره سوال هارو خوندم و از بینشون فقط سه تا تونستم جواب بدم، با حالت زاری وا رفتم، حوصله نداشتم دوباره یه درس رو بردارم...نگاهم چرخید و روی سامی ثابت شد، زیرچشمی نگاهی بهم کرد و برگش رو آروم به سمتم گرفت، چشم
هام رو ریز کردم و بعد به مراقب نگاه کردم.
با دیدن نگاهش روی من سر پایین انداختم و الکی ادای جواب دادن دراوردم، زیرچشمی به برگه ی سامی نگاه کردم و سعی کردم ببینم، یه چندتایی زدم ولی قیافم وا رفته بود، نمرم در حد قبولی بود فقط، یک هو مراقب روش رو برگردوند و سامی کل برگش رو جلوی صورتم گرفت و من خر کیف شده چندتا دیگه زدم، خب حالا میشد گفت راضی ام، لااقل میدونستم نمرم تقریبا خوب بود، با تموم شدن وقت امتحان از جام بلند شدم و رفتم بیرون، دم
کلاس منتظر ایستادم تا سامی بیاد و کلی بابت کمکش تشکر کنم، با اومدنش با هیجان گفتم:
_مرسی..خیلی خیلی مرسی، اصلا نمیتونستم تحمل کنم که بیوفتم.
خندید و بازوم رو کشید که گفتم: _دیوونه تو دانشگاهیم.
بازوم رو ول کرد و دست هاش رو توی جیبش گذاشت که دنبالش رفتم.
_دیدم قیافت وا رفت گفتم یه خیری برسونم، حالا چی شده درس نخوندی؟ از تو خیلی خیلی بعیده میدونی؟
سر تکون دادم و آهی کشیدم که سر خم کرد و دم گوشم گفت: _غمت نباشه بابا، من هستم.
مشتی به بازوش زدم که خودش رو کنار کشید و با صدای دخترونه ای گفت:
_دیوونه تو دانشگاهیم. پقی زدم زیر خنده که زهرا کنارمون قرار گرفت.
_تو عمرم امتحان به این آسونی نداده بودم، فکر نکنم کسی نمره کم بیاره، خیلی آسون بود.
لب هام رو به هم فشردم، در این حد آسون بود؟ پس لابد من زیادی تباه بودم که هیچیش رو نفهمیدم.
سامی با دیدن ناراحتیم گفت: _بیاید بریم بوفه، میخوام هات چاکلت بخرم برای بعضیا که غم
هاشون یادم بره.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#37
Posted: 2 Nov 2021 02:38
(قسمت33)
لبخندی روی لبم نشست، بچه که بودیم هروقت ناراحت میشدم، میرفت از دفتر مدیر پرورشگاه شکلات میدزدید و بهم میداد...
توی بوفه نشستیم و از هر دری صحبت کردیم و من واقعا به این نتیجه رسیدم که اگه یکم دور و اطرافمو نگاه کنم میتونم آدم هایی رو ببینم که نگران منن و میتونم دوست هام باشم....
اون قدر توی اون کارام و امیر و پول غرق شده بودم که زندگی رو یادم رفته بود ولی الان....
فهمیدم که چه اتفاقی داره برای من میوفته، من آدم های زیادی رو دارم که میتونن پشت من باشن، ادم هایی که نمیدیدمشون و شاید اگه یکم توجه میکردم و یکم از موضعم میومدم پایین میتونم
ببینمشون....
نمونش همین سامی که رابطه ام باهاش کم از رابطم با امیر نداره ولی تموم عمرم بهش بی توجهی کردم و اونم به خاطر حسی بود که قبلا بهش داشتم، حس دوست داشتنی که اونم متقابلا به من نشون داد و من به تنهایی بدون پرسیدن ازش تصمیم گرفتم این حس رو نادیده بگیرم.
_به چی فکر میکنی کاراگاه؟
چشمکی بهم زد که خندیدم و گفتم:
_تو فکر کن به بدبختیام.
همون موقع بود که زهرا از جاش بلند شد و با قیافه ی سرد و وارفته ای گفت:
_موفق باشید بچه ها من دارم میرم. و جدی جدی روش رو برگردوند و رفت، اینم گفته بودم که زهرا
روی سامی کراش بود؟
_فکر کنم زیادی بهش بی محلی کردم.
_خوبه خودتم میدونی....
دست هاش رو روی میز گذاشت و درحالی که بیرون رو نگاه میکرد گفت:
_آره من محل نذاشتن و یهو رفتن رو از یکی یاد گرفتم که تو این کار استاده....
داشت به من تیکه میپروند، موقعی که سامی حسش رو اعتراف کرد من توی اوج کثافت کاریم بودم، پیرمردا و پارتی و هزارتا مزخرف دیگه...
در نظرم سامی برای من خیلی کم اومد و پسش زدم، شاید اگه اون موقع قبولش میکردم هیچ وقت به این جایی که هستم نمیرسیدم.
_هنوزم نمیخوای دلیلت رو بگی؟
شونه ای بالا انداختم،سوال سختی رو پرسید.
_تو فکر کن حماقت یا هرچی که هست.
دستش رو پشت کمرم حس کردم.
_نمیشه الان حماقتت رو درست کنی؟
تلخ خندیدم، الانی که بیشتر تو قعر بدبختیم؟
بکارت ندارم و خونه ی مردی زندگی میکنم که فکر کردن من تو سرشه....
_نه سامی...الان من توی ته چاه افتادم و...یه جورایی تموم شده، به خاطر تصمیمات غلط و یهویی که....
دستش رو روی دستم گذاشت.....
_مهم نیست چیکار کردی، مهم اینه که آیا الان پشیمونی؟ از ته ته دلت پشیمونی؟ اگه به عقب برگردی بازم انجام میدی؟
با این حرفش به عقب برگشتم، به اولین روزی که امیر اومد دنبالم و باهم به پارتی رفتیم....
یه مهمونی زیرزمینی...جفتمون بچه بودیم و تازه کنکور قبول شده بودیم، یادمه که اون شب قرار بود برای خوابگاه بریم ولی به جاش، وسایلمون رو یه جایی قایم کردیم و
رفتیم مهمونی. برخلاف تصورمون که یه پارتی برای هم سن و سالای خودمونه،
اون جا رنج های متفاوت سنی وجود داشت، پیر جوون و نوجوون...
همه نوع سن با همه نوع تیپ، یادمه که من گرخیده بودم اما امیر زود با فضا خودش رو وفق داد و پرید وسط دخترا و مشغول رقص شد، من به سمت بار رفتم....یه نوشیدنی خواستم و چیزی که گیرم اومد، یه مشروب با درصد بالای الکل بود، سرفه کردم که دستی پشت کمرم قرار گرفت و نگاهم به سمت پیرمردی چرخید که با نگاه نافذش به منی که هنوز مانتوم رو هم درنیورده بودم نگاه کرد.
_خوبی عروسک؟
من اما خوب نبودم، سرم داشت گیج میرفت....تاحالا نخورده بودم، یادمه منو به سمت یه اتاق برد و...
با تکون دستی جلوی صورتم پلک زدم که سامی گفت:_موافقی دیگه؟
گیج بهش نگاه کردم، موافق با چی؟
اصلا نشنیدم چی گفت ولی زشت بود بهش بگم بهت توجه نمیکردم ممکن بود ناراحت بشه، احتمالا از همون جمله هاش گفته باشه که پشیمونی و اینا پس سر تکون دادم. _خب پس اوکیه، پس فردا هم امتحان داری؟
با یادآوری این امتحان دست هام رو روی سرم کوبیدم، این یکی افتضاح سخت بود و درسته! من هیچ جزوه ای نداشتم.
_نه...هیچی بلد نیستم.
_برات از جزوه هام عکس میگیرم.
خب فکر نکنم جزوه بتونه کمک کنه چون اگه کمک میکرد من با
خوندن دیشب یه چیزی حالیم میشد.
_بیکاری بریم ناهار بزنیم؟ نگاهی به ساعت کردم، کم کم داشت دو میشد و من باید میرفتم
شرکت، قرارداد امضا کرده بودم و زشت بود بدقولی کنم....
_باید برم سرکار ولی خیلی دوست داشتم بیام.
_سرکار میری؟ به سلامتی کجا؟
یکم براش توضیح دادم که اصرار کرد من رو برسونه و من در آخر تسلیم شدم ولی از یه طرف هم نگرفتن تاکسی خوب بود.....
جلوی در شرکت توقف کرد و به سمتم برگشت. _دستت رو کی باز میکنی؟
_هفتهی دیگه.
سری تکون داد که با خداحافظی پیاده شدم و اون با گفتن این که بعدا بهم زنگ میزنه رفت، بعد از رفتنش سری تکون دادم و وارد شرکت شدم، توی سالن نگهبان با دیدنم سر تکون داد که لبخندی
زدم، وارد آسانسور شدم و کلید طبقه رو فشردم.
مقابل در دفتر ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و دستگیره رو پایین دادم که با جمعیت دیروز مواجه شدم، نگاهم رو بینشون چرخوندم که با نیایش چشم تو چشم شدن، با دیدنم به سمتم اومد و آرنجم رو گرفت.
_خدارو شکر که اومدی، کارا عقب موندن.
تا آخر روز، همه به هم کمک میکردیم تا شو خوب پیش بره، شنیدم که هی روزش رو عوض میکردن و به خاطر همین کارا به هم میخورد.
_عسل، این رو ببین، به نظرت این کمربندش چطوری بخوره؟ خسته بودم و سرم و دستم به شدت درد میکرد ولی تموم نشدنی بود.
بالاخره ساعت ده شب همه چی تموم شد، بقیه رو نمیدونم ولی من خیلی خیلی خسته بودم پس بدون اتلاف وقت از دفتر بیرون زدم، از آژانس یه ماشین گرفتم و آدرس خونه رو دادم که رامین
رو دم در شرکت دیدم، با دیدنم به سمتم اومد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#39
Posted: 3 Nov 2021 00:03
(قسمت34)
_کجا داری میری؟
_دیگه نمیتونم کار کنم دستم خیلی درد گرفته.
دستش رو پشت کمرم گذاشت و به طرف شرکت هلم داد که دستش رو پس زدم و ایستادم، اخمی حوالش کردم و گفتم:
_من میخوام برم خونه ممنون میشم اگه کاریم نداشته باشی.
_من میرسونمت یکم دیگه.
سر تکون دادم، چرا نمیفهمید که خیلی خسته بودم و تحمل یکم موندن دیگه رو نداشتم؟
_نمیتونم یکم دیگه بمونم از صبح بیدارم و خیلی خستم میتونی این رو بفهمی یا نه؟ ولم کن لطفا.
بعد هم روم رو برگردوندم که ماشینی جلوی پام ایستاد، سامی سرش رو از شیشه دراورد.
_سلام میتونم کمکتون کنم؟ با دیدنش خوشحال به سمتش رفتم و گفتم:
_البته که میتونی منو برسون خونه.
باشه ای گفت که در ماشینش رو خواستم باز کنم که..
_چطور میتونی با یه غریبه این وقت شب پاشی بری خونه؟ چقدر هم اصرار داری که نرسونمت پس بگو دنبال لقمه ی ناهارت بودی.
پوزخندی به خاطر حرفش زدم، عوضی چقدر زورش گرفته که باهاش خوابیدم چه تیکه هایی میپروند.
_سامی آشناست، از بچه های دانشگاهه، حالا هم خداحافظ رئیس.
_لقمه ی ناهار من به شما ربطی نداره رئیس، و جا داره بگم الان وقت شامه.
چشمکی بهش زدم و سوار ماشین سامی شدم، حرکت کرد که رامین با قیافه ی وا رفته بهمون زل زد، چه بهش برخورده بود بهش نداده بودم، خب دیگه نمیخوام این کار رو بکنم....
توی تایم کاری خیلی به حرفای سامی فکر کردم من واقعا پشیمون بودم از اون همه سیاه بازی و الان میخواستم خودم رو عوض کنم.
یه شروع جدید که تو شرکت رامین رقم میخوره، اگر هم اخراج شدم یه جای دیگه پیدا میکنم، من اصلا ازش کار نخواستم خودش بهم داد.....
_به چی فکر میکنی؟ اون رئیست بود؟ آهی کشیدم و به سامی نگاه کردم.
_هم رئیسم هم صاحب خونم. ابرویی بالا انداخت و فرمون رو چرخوند که نگاهم میخ رگای
دستش شد، لعنتیا چطوری از اینا دارن؟
_صاحب خونه نداشتی که، تا جایی که یادمه مال خودت بود. شونه ای بالا انداختم.
_اون سوخت، آتیش سوزی شد و من مجبور شدم یه خونه بگیرم.
ماشین رو کنار خیابون نگه داشت،کمربندش رو باز کرد و پیاده شد و رفت، متعجب به جای خالیش نگاه کردم و بعد سرم رو بالا گرفتم که تابلوی فست فود رو دیدم، رفته بود شام بگیره، وای من خیلی
گرسنم بود این رامین تا این موقع شب نگهمون میداره یه شامی هم بهمون بده....
بعد از ده دقیقه سامی با چندتا پاکت اومد، دوتاش رو روی پام گذاشت و ماشین رو روشن کرد.
_بحثمون چی بود؟ آها! خب تو میتونستی بیای خوابگاه بگیری، از بچه های پرورشگاهی قطعا بهت میدادن.
راست میگفت، بهش فکر کرده بودم ولی نمیدونم چرا انجامش ندادم، شاید چون بودن در اونجا من رو محدود میکرد و البته فراموش نکنیم که، من به محدودیت نیاز داشتم، یک محیطی که بتونه جلوی کارهای خودسرانه ی من رو بگیره و شاید اونجا برای
من مناسب تر باشه. _بهش فکر کرده بودم.
_این بهتر از زندگی کردن تو خونه ی رئیسیه که فکر کرده میتونه برات تعیین تکلیف کنه.
آره، رئیسی که اولش خشن باهام خوابیده بود و الان هم به دنبال اونه، ولی من اجازه نمیدم دیگه کسی بهم دست بزنه، بسه هرچقدر خودم رو کوچیک شمردم و هرچقدر اجازه داده بقیه با من بازی
کنن.
_بریم تو پارک بشینیم؟ یه سیب زمینی از پاکت برداشتم. _آره هوا خوبه، بشینیم اون جا یکم. باشه ای گفت و کنار پارک ایستاد. پیاده شدیم و به طرف آلاچیق رفتیم.
_آلاچیق نه...رو چمنا بیشتر حال میده.
جلوی چشم های متعجبم خودشو ول داد رو چمنا، به بدنش کش و قوسی داد و وقتی دید هنوز ایستادم، دستم رو کشید که کنارش قرار گرفتم.
_بخور.
غذام رو جلوم گذاشت و خودش گازی به چیزبرگرش زد، شونه ای بالا انداختم و چیزبرگر رو از پاکت دراوردم و گازی بهش زدم، از حس طعم خوبش ناله ای کرد، این واقعا خوب بود و روح رو جلا
میداد، عشق یعنی چیز برگر...
_هنوزم وقتی میخوریش چشم هاتو میبندی.
خندم گرفت، گاز دیگه ای بهش زدم که صدای گوشیم بلند شد، ساندویچم رو توی پاکتش گذاشتم و با دست سالمم گوشی رو از جیبم دراوردم.
شماره ی امیر بود، حرصی نفس کشیدم که سامی سرش رو توی گوشی کرد.
_عه این امیر خودمونه؟ بده باهاش حرف بزنم. دستش رو جلو اورد که عقب کشیدم، همین مونده بود امیر بفهمه من پیش سامی ام تا پروندم تکمیل شه، امیر از سامی متنفر بود.
_ولش کن، دعوا کردیم.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت، بعد از خوردن غذامون و یکم حرف زدن منو به خونه رسوند و رفت، تموم مدت گوشیم توی جیبم میلرزید، معلوم نبود این امیر باز از جون من چی میخواست،
لعنت بهش.
گوشی رو دراوردم که با سیل تماس هاش و یه پیام مواجه شدم.
_اونا دنبالت میگردن، حواست باشه.
اخم هام رو توی هم کشیدم، کیا دنبالم بودن؟
خواستم جوابش رو بدم که در زده شد، روم رو به طرف در برگردوندم، دوباره زدن...
به طرفش رفتم که گوشی لرزید، سرم رو پایین اوردم، شماره ی رامین بود.
_در رو باز نکن، اصلا بازش نکن، برو تو تراس، بپر خونه همسایه، زود باش.
اخم هام توی هم رفت، این شوخی ای چیزی بود؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#40
Posted: 3 Nov 2021 00:21
(قسمت35)
با ضربه ی محکمی که به در خورد، به خودم حرکت دادم و به سمت اتاق رفتم، خب برم خونه همسایه؟همون موقع سایه ای پشت در تراس دیدم و قالب تهی کردم، این دیگه کی بود؟ترسیده سرجام ایستاده بودم که صدای نامفهومی شنیدم، آروم به سمتش رفتم و پرده رو کنار زدم که فروزان رو دیدم، با استرس چیزی گفت،در رو
باز کردم که دستم رو گرفت. _زود باش بریم.
با کمکش از تراس رد شدم، در خونه محکم کوبیده شد، بعد این که رد شدیم فروزان در تراس رو بست.
_حالا برو تو تراس خودمون. نگاهی به فاصله ی بینشون انداختم و از ترس نفسم گرفت، دست
من آسیب دیده بود.
برام سخت بود پریدن ولی به هر زوری که بود پریدم، توی تراس پر از گلدونش ایستادم و نفس نفس زدم، یکم برام سخت بود با این دست، پشتبندم فروزان اومد و دستم رو داخل خونه کشید.
_برو تو اون اتاق بخواب تا من بیام. سوال های زیادی توی سرم میچرخید ولی اون جوری بهم گفته
بود برو که یعنی چیزی نپرس.
_میشه چندتا سوال...
_نه من چیزی نمیدونم، دشمنی چیزی داری؟
شونه بالا انداختم و رفتم تو اتاقی که گفته بود، روی تخت خودم رو پرت کردم و به این فکر کردم کی میتونه باشه و اصلا به فروزان چه گوشیم توی جیب لرزید، درش اوردم و جواب دادم.
_الو، رامین این جا چه خبره کیا دنبال منن من نمیفهمم. صدای نفس کشیدن کلافش اومد و بعد گفت:
_هیچی چیزی نیست نگران نباش، صابر و اینان و من بهت گفتم بری که خیالم راحت باشه یه وقت نخوان کاری کنن.
اخم هام رو توی هم کشیدم صابر اینا دیگه از کجا فهمیدن من
کجام، نکنه رامین بهشون گفته، چون فقط اون میدونه من اینجام
ولی چرا باید ادرس خونه خودشو بده و بعد منو فراری بده؟
_رامین، آدرس تورو از کجا اوردن اخه، خودت بهشون گفتی؟ سکوتی ایجاد شد و بعد با لحن تمسخر آمیز گفت:
_آره من آدرس خودمو میدم بعد به تو میگم بری کصخلم مگه؟همون جا بمون تا بگم.
_چرا برات مهمه که پیدام کنن و اصلا چرا باید بیان، من کاری نکردم فقط چیزی رو گفتم که خودشون هم میدونن، پس راستش رو بگو.
_یه چیزی پیش توئه.
اخم کردم وکلافه و خسته روی تخت خوابیدم، کاش میشد چشم هام رو ببندم و بخوایم ولی حیف که استرس داشتم، تا ساعتی بعد بیدار موندم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و خوابیدم، خوابی که
همش کابوس بود و اصلا بهم نچسبید.
با تکون های دستی از خواب بیدار شدم، فروزان بود که تکونم میداد.
_بیدار شو، رامین اومده.
با مغزی که هنوز هنگ کرده بود از روی تخت بلند شدم و همراه با فروزان به سالن رفتیم که رامین رو پر استرس و خشمگین دیدم
با دیدن من به سمتم اومد و بازوم رو محکم گرفت، تکونی بهم داد و با عصبانیت گفت:
_چی پیشت داری که اینقدر دنبالشه؟
بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم:
_من چیزی ندارم،الکی داره میگه صابر که منو گیر بندازه چون رابطه اشون رو لو دادم، حالا هم نمیدونم مشکلشون چیه، برن تری سامشون رو بزنن.
پلک هاش رو روی هم فشار داد.
_چیزی که پیشته رو بهم بده عسل.
محال بود بهش بدم، اره من یه چیزی داشتم ولی نمیدادمش.
_چیزی ندارم.
نگاهش تو چشمام قفل شد، عمیق و دقیق بهم زل زده بود جوری که با چشماش میخواست بگه من همه چیز رو میدونم و تو داری دروغ میگی ولی من از موضع پایین نمیومدم.
_همین که نمیپرسی چیه، همین مهر گناهکار بودن توئه، میفهمی که چی میگم؟
لبخندی زدم و پسش زدم، زیادی داشت چرت و پرت میگفت، خودش هم نمیدونست من چی برداشتم و میخواست یه دستی بهم بزنه ولی زرشک هیچکی نمیتونست به من یه دستی بزنه.
_من چیزی ندارم، حالا میخوای باور کن میخوای نکن اصلا برام مهم نیست، حالا هم میخوام برم خونه.
در خونه ی فروزان رو باز کردم و به طرف خونه خودم رفتم، دست توی جیبم کردم و کلید رو دراوردم ولی توی قفل نرفت.
_دیشب قفل رو شکوندن، بیا این کلیدای جدید.
دسته کلید توی دستش رو ازش گرفتم و کلید رو توی قفل چرخوندم که در باز شد, مهلت ندادم که بخواد بیاد داخل و در رو محکم بستم،.
به طرف اتاق رفتم و کوله پشتیم رو دراوردم، دست توی جیب کناریش بردم و چیزی که برداشته بودم رو نگاه کردم، یه انگشتر، خب این چه چیز خاصی داشت که اومدن دنبالش؟
شونه بالا انداختم، کلا خونوادگی با انگشتر ارتباط خاصی دارن مثل همونی که به خاطرش مهتاب و کیان رفتن مهمونی و من بدبخت رو خواستن بخوابونن.
نگاه دیگه ای بهش انداختم، فک کنم وقتش بود بفروشمش و خلاص شم ولی برای این کار به کمک احتیاج داشتم چون تنهایی نمیتونستم.
گوشیم رو برداشتم و شماره ی سامی رو گرفتم، اون احتمالا بتونه کمکم کنه، با سومین بوق جواب داد.
_سلام، چطوری بانو؟
_سلام، خوبی؟ سامی کجایی الان؟
_خونه، چیزی شده؟
از روی زمین بلند شدم و کیفم رو داخل هل دادم، عجیبه که نیومدن وسایلم رو بگردن.
_میتونی بیای منو ببری تا یه جایی؟
_آره میتونم، آماده شو یکم دیگه میرسم.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، درحال لباس پوشیدن بودم که در زده شد ولی برخلاف بارهای پیش این بار ترسیدم، ترسیدم که صابر باشه...البته اون بلایی سر من نمیورد ولی خب...
آروم به طرف در رفتم و نفس عمیقی کشیدم و بازش کردم که رامین رو دیدم.
_بله! دستش رو جلوم دراز کرد و گفت:
_چیزی که داری یک میراث خانوادگیه و ازت خواهش میکنم که برش گردونی، برای صابر اون چیز خیلی مهمه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...