ارسالها: 4109
#41
Posted: 3 Nov 2021 21:13
(قسمت36)
به چارچوب در تکیه دادم و شونه ای بالا انداختم. _خب به من چه که مهمه، من چیزی ندارم این صد دفعه.
بازوم رو گرفت و بهم نزدیک شد، توی چشم هام خیلی عمیق زل زد و توی صورتم غرید.
_داری عسل من میدونم که داری پس سعی نکن انکار کنی که فقط به ضرر خودته.
بازوم رو از میون دستش کشیدم و با خشم توی صورتش تقریبا داد زدم.
_به تو هیچ ربطی نداره که من اون انگشت...
به سرعت حرفم رو قطع کردم ولی لو داده بودم و کاریش نمیشه کرد، پام رو به زمین کوبیدم که نیشخندی روی لبش نشست و دستش رو مقابلم گرفت.
_بدش بهم، زودباش دختر خوب، تو میتونی، بار بعدی هم دروغ نگو.
غرغری کردم و از توی جیبم درش اوردم و بهش دادمش ولی چشمم رو گرفته بود، دوست داشتم بفروشمش و با پولش برم نصف رستورانارو بگردم و فقط غذا بخورم،شهربازی برم و خلاصه چون پول صابر بود همه رو خرج کنم و یه آب خنک هم روش بخورم
ولی حیف که نقشه ام به بنبست خورد.
_کجا میخوای بری به سلامتی؟
تکمیل شد، حالا به سامی بگم زنگ زدم منو کجا ببری؟
هعی خدا، یه بار خواستیم یه خلافی بکنیم که این هم نشد، مصبت رو شکر.
_هیچ جا بهت ربطی نداره، کاری به من نداشته باش. خواستم در رو روش ببندم که پاش رو میون در گذاشت و اومد
داخل، نگاهش رو دور خونه چرخوند و بعد دست زیرچونم گذاشت.
_پول میخوای که اینو برداشتی؟
دستش رو پس زدم و گفتم:
_نه پول نمیخوام، برای انتقام بود چون میدونستم صابر چقدر این
رو دوست داره ولی توقع نداشتم در خونه رو به خاطرش بشکونه.
_خب حالا یاد میگیری از کسی چیزی برنداری، حالا هم برو جایی که کار داری و سر وقت هم بیا سرکار.
باشه ای گفتم و رفت.
تقریبا یک هفته ی بعد زندگیم خیلی آروم گذشت، آتل دستم رو باز کردم و از این بابت خوش حال بودم، با سامی هرازگاهی بیرون میرفتیم و برخورد چندانی هم با رامین نداشتم، مثل این که درگیر
پروژه ی جدیدی شده که البته نبودنش به نفعم بود.
تصمیم گرفته بودم از خونه برم، دنبال کاراش هم بودم و از شانس قشنگم توی خوابگاه جا بود، نمیخواستم آدمای گذشته رو توی زندگیم داشته باشم.
البته رامین رو فاکتور میگیرم چون رئیس کارمه ولی خب....
_عسل، بیا این طرح رو تموم کن که فردا نیای دیگه، بعدش هم
آخر هفتس خوش بگذرون....
کنار نیایش ایستادم و مشغول طرح زدن شدم، نمیگفت هم فردا نمیومدم چون قرار بود با بچه ها یعنی سامی و زهرا و طناز و چندتا دیگه بریم شمال!
_راستی کجایی آخر هفته؟ هستی بریم بیرون؟ نگاهی بهش انداختم و در حالی که طرح رو تموم میکردم گفتم: _نه عزیزم داریم با بچه های دانشگاه میریم شمال.
مغموم سر تکون داد و فکری به سرم زد، بهشون میگفتن بیان باهامون؟ یا زشت بود؟ اول باید از سامی میپرسیدم، گوشیم رو از توی جیبم دراوردم و بهش زنگ زدم که با دومین بوق جواب داد.
_جانم عسل، خوبی؟
جدیدا وقتی بهم میگفت جانم یه حس عجیبی بهم دست میداد.
_میشه چند نفر رو دعوت کنم باهامون بیان؟
_نه عزیزم مشکلی نیست فقط تایم حرکت فردا صبحه، اگه خواستن بیان که هممون سر میدون جمع شیم.
باشه ای گفتم و قطع شدم، نیایش رفته بود آبدار خونه، به اون جا رفتم که در حال چای خوردن دیدمش.
_نیایش. به سمتم برگشت و سوالی نگاهم کرد که گفتم: _میخواید فردا باهامون بیاید شمال؟ دور هم باشیم.
نیشش باز شد و قبول کرد، محل ملاقات رو بهش گفتم و بعد برداشتن کیفم از شرکت بیرون زدم، تصمیم گرفتم قبل رفتن به خونه چندتا چیز بخرم.وارد فروشگاه شدم، خب یه چندتا پیراهن مردونه نیازم بود، وارد مغاذه ی لباس مردونه فروشی شدم و چندتا
پیراهن برداشتم ولی با دیدن قیمتشون مغزم سوت کشید.
آهی کشیدم و خساست رو کنار گذاشتم و خرید مفصلی انجام دادم و بعدش برگشتم خونه، مستقیم خودم رو توی حموم انداختم، گرم بود !
از حموم که بیرون اومدم، رامین رو نشسته روی تخت دیدم و حوله رو محکم گرفتم تا نیوفته، نگاه خمارش به سرتاپام دوخته شد و بلند شد و به طرفم اومد که قدمی به عقب برگشتم.
_بالاخره دستت خوب شد و من گیرت انداختم. مقابلم ایستاد، نگاهم رو به چشم هاش دوختم و دهن باز کردم
چیزی بگم که دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: _هیس، چیزی نگو، بذار کارمونو شروع کنیم وقت برای حرف زدن
زیاده. سرش رو نزدیک اورد منو ببوسه که ازش فاصله گرفتم.
_من نمیخوام دیگه اون کار رو انجام بدم، لطفا منو تحت فشار نذار.
نگاه ناباورش رو بهم دوخت و قدمی به عقب رفت که از فرصت استفاده کردم و خودم رو توی حموم پرت کردم و در رو قفل کردم تا نیاد داخل.
_عسل باز کن درو این مسخره بازیا چیه قرار بود بعد باز کردن دستت باهم سکس کنیم الان دلیل این رفتاراتو نمیفهمم.
به سرعت لباس های کثیفم رو از توی سبد لباسا برداشتم و تنم کردم، درسته کثیف بودن اما اهمیتی نداشت.
_من نمیخوام دیگه کسی بهم دست بزنه رامین، به اندازه ی کافی...
با مشتی که به در خورد جیغی کشیدم و دستم روی قفسه ی سینم چنگ شد.
_چی شد به این نتیجه رسیدی؟ یهو فاز آدمیت بردت داشت. در رو باز کردم و جلو رفتم، انگشت اشارم رو روی سینش گذاشتم
و گفتم: _پس به نفعته دور و برم میرم، هم مستاجر خوبی ام هم کارمند
خوب. لبش رو زیر دندونش کشید....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#43
Posted: 4 Nov 2021 01:40
(قسمت37)
_کاش این کارمند خوب یه فکری هم به حال کمر پر رئیسش بکنه.
نیشخندی زدم و گفتم: _برای این کار آدم زیاد هست فقط باید یکم پول بدی تا حل بشه،
حالا هم برو.
فکش رو به هو فشرد و از اتاق بیرون رفت بیرون و بعد صدای کوبیده شدن در اومد.
شونه ای بالا انداختم و مشغول شونه کردن موهام بودم که گوشیم زنگ خورد.
دادم بهش حالا با کی میخواد دردودل کنه.
خیلی پرو بود که فکر میکرد بهش میدم، ولی از یه طرف دلم براش سوخت، عادت داشت موقع ناراحتی بیاد پیش من حرف بزنه و من محل ندم.گوشیم رو برداشتم که اسم سامی رو روی صفحه
دیدم و جواب دادم. _جانم سامی؟
روی بلندگو گذاشتمش و بعد به سمت کمد رفتم تا لباس تمیزی بردارم.
_خواستم بگم برای فردا همه چی اوکیه؟
چیزی نیاز نداری الان که بیرونم برات بخرم؟
خواستم لباسم رو دربیارم ولی برای یه لحظه به ذهم این خطور کرد که ممکن بود رامین هنوز توی خونه باشه پس لباس رو ول کردم.
_نه چیزی نیاز ندارم، قبل اومدن به خونه یه سری به فروشگاه زدم و چیزایی که نیاز داشتم رو خریدم.
_زود بخواب فردا خسته نباشی.
باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم، از اتاق بیرون رفتم و نگاهم رو چرخوندم ولی ندیدمش، شونه ای بالا انداختم و در خونه رو قفل کردم و خواستم برگردم بخوابم که نگاهم به بوفه قفل شد، لبم رو زیر دندون کشیدم و به سمتش رفتم، درش رو باز کردم و نگاه اجمالی به شیشه مشروبای داخلش انداختم، نیشخندی زدم و یکی رو برداشتم.
_این میتونه توی شمال حال خوبی بهمون بده. یکی دیگه هم برداشتم و ته کیفم انداختمش، امیدوارم مارو وسط راه خفت نکنن.
روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.
صبح با صدای زنگ گوشیم چشم باز کردم، دستم رو دراز کردم و از روی میز برش داشتم و به صفحه نگاه کردم، سامی بود، غلتی زدم و تماس روجواب دادم.
_الو...بیدارم سامی.
_آره از صدات معلومه، بدو من دارم میرسم دم خونت، قبل این که بریم پیش بقیه سر راه صبحونه بخوریم. بلند شدم و در حالی که پهلوم رو میخاریدم به سمت دستشویی
رفتم.
_بیا بالا، همین جا یه چیزی بخوریم.
_باشه.
آبی به دست و صورتم زدم و بعد به سالن رفتم، پنیر، گردو، کره و مربا رو روی میز گذاشتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و داشتم روی نون تستم شکلات میمالیدم که تقه ای به در خورد.
_بیا داخل. در باز شد و سامی اومد داخل، با دیدنم لبخند پررنگی زد و در رو
بست.
_تو که حتی آماده هم نیستی، خوبه بهت زنگ زدم.
پشت میز نشستم و گازی به نون توی دستم زدم که اون هم برا خودش لقمه گرفت، با جوش اومدن آب کتری چایی دم کردم و بعد به اتاق رفتم تا آماده شم.
شلوار قد نود و بلوز کوتاه سفید و روش یکی از پیرهن مردونه ها... شال مشکیم رو هم انداختم روی سرم و ساک کوچیکم رو با کوله
پشتیم برداشتم.
کنار در گذاشتمشون که همون موقع سامی از پشت میز بلند شد و شروع به گذاشتن وسایل صبحونه توی یخچال کرد،ظرفارو توی سینک انداخت و بعد به سمتم اومد.
_بریم. از خونه بیرون زدیم و بعد از گذاشتن وسایلم توی ماشین، حرکت
کردیم. _اول باید برم دنبال زهرا و بعد بریم سر میدون.
_خب چرا از همون اول نرفتی دنبالش؟ خونشون که نزدیک شماست.
لبخندی زد و گفت:
_چون میخواستم باهات صبحونه بخورم، میدونی که زهرا یکم عجیب منو نگاه میکنه و من فهمیدم که بهم علاقه داره و خب این با حسی که من بهت دارم جور درنمیاد.
از این که علاقش به من رو اینجوری بیان میکرد حقیقتش برای
بار اول توی زندگیم خجالت کشیدم، بعضی وقتا با خودم میگم اگه
از همون اول به جای انتخاب کردن امیر برای شغل یا هرچیزی سامی رو انتخاب میکردم بهتر بود.
امیری که دیگه حتی خبری ازش نبود و البته این رو میدونم که خودم بهش گفتم برو و ته دلم دوست داشتم یه پیام کوچیک بهم بده.
_رفتی تو فکر؟ لپاشو...حالا نمیخواد خجالت بکشی، همین که مثل یه دوست پیشمی خودش برای من کلیه.
لبخندی زدم و گفتم: _زهرا فاز برداشته بابا هرماه کراش عوض میکنه ولی نمیدونم چرا
دست میذاره رو پسرایی که سلیقشون نیست.
بطری آب کوچیک رو که دستم بود گرفت و سر کشید.
_چون که اخلاق خوبی نداره، یکی رو میخواد که همش بهش دستور بده و اون هم با دستوراش موافقت کنه،خب پسرا که قبول نمیکنن، اینم در نظر بگیر که چادریه و ممکنه خیلی عقاید سفتی
داشته باشه.
اخم کردم.
_مثلا چی؟ چه ربطی به چادر داره. آفتابگیر رو پایین زد و موهاش رو مرتب کرد.
_ببین اشتباه برداشت نکن، یادته رو اون پسره یاشار کراش زد، خب اون همش تو سک و سینه دختراس، مثلا با زهرا دوست شه میتونه تحمل کنه و بهش دست نزنه؟
خب این رو راست میگفت، زهرا دقیقا روی کسایی کراش میزد که هیچ وجه اشتراکی باهاشون نداشت و فقط باعث کوچیک شدن خودش میشد چون اونقدر ضایع بود که همه کراشش رو
میفهمیدن. لبخندی روی لبم نشست.
_سامی یادته اون پسر خپله که عاشق زهرا شده بود؟ با این حرفم زد زیر خنده و فرمون رو چرخوند.
_کامل نمیدونم قضیه رو......
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#44
Posted: 4 Nov 2021 03:33
(قسمت38)
فقط اخراش_زهرا روی یکی از پسرا کراش زده بود، یه پسر بد و بداخلاق و خیلی دور و برش بود که همون موقع ها، یه پسر خپل عاشقش شد و هر روز میوفتاد دنبالش، زهرا هم از ترس این که کراشس
فکر بدی درموردش نکنه از این فاصله میگرفت. خندید و گفت: _حالا کراشش اصلا بهش محل میداد؟ سرم رو بالا انداختم.
_اصلا به تخمش هم نبود، خلاصه یه روز زهرا بد زد تو برجک پسر خپله و کلی حرف بهش زد که همون موقع کراشش اومد و زهرارو دعوا کرد.
با یادآوری اون روز خندم گرفت، کار خوبی نبود که به ضایع شدن دوستم بخندم ولی خب واقعا خنده دار بود.
_جالبه، دختر خوبیه فقط انتخاب های خیلی غلطی داره.
سرم رو به معنای موافقت تکون دادم، زهرا بود دیگه، اگه انتخاب های اشتباهی انجام نمیداد که زهرا نبود.دم خونشون پارک کرد که همون موقع در باز شد و زهرا با چادرش اومد که قیافم وا رفت.
مسافرت و چادر؟ یا خدا.
ساکش رو اورد و روی صندلی عقب گذاشت و خودش هم نشست، طبق معمول صدتا لایه لباس تنش بود و چادر، چقدر از افراط بدم میومد.
_سلام بچه ها حالتون چطوره؟
_من خوبم تو خوبی؟
سوالم رو بیجواب گذاشت و احوال پرسی سامی رو جواب داد، هرازگاهی نگاهش رو روی صندلی جلو که نشسته بودم نگاه می کرد و باعث میشد اعصاب من گند بخوره توش.
گوشیم زنگ خورد، نیایش بود. _الو جانم نیا؟
_عسل ما رسیدیم، منتظرتونیم.
_ماهم نزدیکیم.
وقتی به میدون رسیدیم پیاده شدم و نیایش رو بغل کردم، همراهش دوتا پسر و یه دختر دیگه بود، سلام کردیم و این بار که به ماشین برگشتم گفتم:
_زهرا برو جلو بشین من اینجا میخوام دراز بکشم خستمه.
با پیاده شدنش پوزخندی زدم، از خدا خواسته، حالا خوبه نه با سکس موافقه نه با بوسی قراری...خب پس طرف برای چیت باهات باشه؟
البته سامی از اون مدل پسرای هول نبود که برای سکس با کسی باشه ولی خب در جایگاه خودش باز هم توقع بغل یا یکم لاس زدن رو داشت، البته من نمیدونم که....
شاید هم زهرا از این جور کارا خوشش بیاد و نشون نمیده، اخه مگه میشه روی بدترین پسر دانشگاه کراش بزنی، پسری که همه رو توی تختش میکشونه و خودت مخالف این جور چیزا باشی؟
_عسل خوابیدی؟
چشم هام رو باز کردم و نشستم، کی خوابم برده بود؟ اه نکنه سامی و زهرا حرفای مهمی زدن و من نشنیدم؟ ای خدا خفت کنه عسل!
_بیدار شدم، خب چی شده بگید؟
سامی از آیینه جلو نگاه خندونی بهم انداخت و گفت:
_هیچی نشده فقط این که داریم میرسیم.
با این حرفش چشم ها گرد، شد، لعنتی همه ی راه رو خواب بودم و لذت نگاه کردم به جاده رو از دست دادم.
_آخه چرا بیدارم نکردین؟ این رو با حالت ناله گفتم که زهرا به عقب برگشت و با صورتی
خوشحال و خونسرد گفت:
_آخه دیدیم خیلی غرق خواب شدی، ماهم حرف زدیم.
دندونام رو روی هم فشار دادم، من آدم حسودی نبودم که بخوام از حرف زدنشون ناراحت بشم چون حس سامی رو به خودم میدونستم ولی از این که زهرا برای من سیس قهرمانی بگیره بدم
اومد.
ماشین بعد دقایقی جلوی در بزرگی ایستاد، سرم رو از شیشه بیرون بردم و نگاه کردم، یه ویلای بزرگ و خوشکلی که مال پدربزرگ سامی بود، پدربزرگ خونی هم که نه....
سامی رو توی بچگی یکی از فامیلای رئیس پرورشگاه به سرپرستی گرفت ولی سامی همیشه میومد پیشمون و حتی توی خوابگاه هم هستش، برای این که معتقده خونواده ی اصلیش ماییم، البته این
که چطوری توی خوابگاه اتاق داره رو هنوز هم نمیدونم. در رو باز کردم و پیاده شدم که دوتا ماشین نیایش اینا هم پشت
ماشین سامی ایستادن و بعد دونه دونه رفتن داخل. پشت سرشون وارد حیاط بزرگ و استخر دار ویلا شدم و نفسی
کشیدم، درخت های بزرگ و سبز و کلی گل های رنگی رنگی. مثل بچه ای بودم که تمام وجودم ذوق بود.
_عسل بیا وسایلت رو ببر داخل.
با حرف زهرا به خودم اومدم و به سمت ماشین رفتم و البته یه نگاه اجمالی هم انداختم.
نیایش و یه دختری که با خودمون توی شرکت بود ولی اسمش رو یادم رفته بود چون تایمش با ما فرق میکرد.
سپهر یکی از طراح ها و پسری که نمیشناختم.
_بده من ببرم داخل.
قبل این که حرفی بزنم سامی ساک رو از دستم گرفت و رفت داخل، نگاهم سمت زهرا کشیده شد که چمدون کوچیکش رو به زور میکشید، لعنتی اون که خیلی کوچیکه، به طرفش رفتم.
_بده من برات میارم.
_سامی مال تورو نبرده که تو به من کمک کنی، لازم نیست، برو
داخل.
نیشخندی زدم، لازم نبود و داشت کلی ادا در میورد، حالا خوبه سنگ نذاشته توش، وارد ویلا شدم و با دیدن داخلش ذوق کردم، دکور سفید با کلی تابلو و گلدون های رنگارنگ، خیلی قشنگ بود.
_دخترا اتاق هاتون طبقه ی بالاس، پسرا پایین.
از پله ها بالا رفتم، بالا هم تقریبا یه سالن جداگونه و خوشکلی داشت، شونه ای بالا انداختم و در اولین اتاق رو باز کردم، واردش شدم.
دکور آبی صورتی داشت، تخت تک نفره با دیوار سرتاسری شیشه، خیلی قشنگ بود.
کمد دیواری رو باز کردم و کوله پشتیم زو داخلش گذاشتم که تقه ای به در خورد.
_بفرمایید. در باز شد و سامی اومد داخل، ساکم رو کنار پام گذاشت و لبخندی
زد و گفت:
_این جارو دوست داری؟
_آره خیلی خوشکله.
دست هاش رو از هم باز کرد و با لحن شیطونی گفت:
_حالا که آوردمت یه جای خوشکل که دوسش داری یه بغل بهم نمیدی بانو؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#45
Posted: 5 Nov 2021 00:46
(قسمت39)
لب گزیدم و با قدم هایی آروم به سمتش رفتم، دست هاش رو دورم پیچید، سرم روی سینش نشست و ناخودآگاه تنم لرزید، هر لحظه منتظر این بودم که دستش روی باسنم بشینه یا شونه ی لختم رو ببوسه یا کلا حرکتی بزنه ولی فقط بغلم کرده بود.
_تو خیلی خوبی عسل، مراقب خوبیت باش
سرم رو بیشتر به سینش چسبوندم، چرا از قبل ندیده بودمش؟
چرا بهش توجه نکرده بودم، اون موقع خیلی از کارهارا رو نمیکردم...
به قول خودش پاک میموندم نه دختری که بکارت نداره با سابقه ی دزدی.!
_فردا صبح من و تو تنهایی، میریم کله پاچه میزنیم، یادمه که دوست داشتی. خندیدم و ازش جدا شدم، داشت تیکه میپروند، من از کله پاچه
متنفر بودم.
_باشه بریم، ممنون که یادت بود.
این حرف رو با شیطنت گفتم که خونسرد باشه ای گفت و رفت، ریز خندیدم، اون قطعا من رو نمیبرد اون جا!
لباس هام رو توی کمد چیدم و شلوار تنگم رو عوض کردم.
بعد از تعویض لباس هام برگشتم پایین تا چیزی برای ناهار آماده کنم که زهرارو توی آشپزخونه درحال تحرک دیدم، قابلمه ای روی گاز بود و داشت مرغ سیخ میزد، حقیقتش از تعجب پشمام ریخت،
زهرا اصلا اهل این کارا نبود... _کمک لازم ندارم، مرسی که اومدی.
خب فهمیده بود که برای کمک اومدم ولی از اونجایی که من سلطان ضدحال زدنم گفتم:
_من برای کمک نیومدم، اومدم بهت بگم روی مرغا کره بریزی خوشمزه تر میشن.
چشم هاش از تیکه ای که پروندم گرد شدن، بدبخت فکر نمیکرد همچین حرفی بهش زدم.
_نظرم عوض شد کمک لازمم.
شونه ای بالا انداختم و کاری نکردم، خودش گفت کمک لازم ندارم و این که تنهایی غذا درست کردنش به دلبری و خود شیرینیش کمک میکنه.
_من کمکت کنم نقشه هات خراب میشنا، از همین الان بهت میگم بعدا نگی نامردم.
_چه نقشه هایی درمورد چی حرف میزنی؟
آروم خندیدم و پشت سرش قرار گرفتم، شونه هاش رو بین دستام فشردم و با عشوه گفتم: _این که میخوای تو دل برو باشی.
سیخ توی دستش رو پرت کرد و به سمتم برگشت، چشم های عاری از آرایشش رو بهم دوخت و انگشتش رو به طرفم دراز کرد.
_تو دیگه به من تیکه نپرون عسل که خودم میدونم دارم چیکار میکنم، ناهار درست میکنم مهمونای خودت بخورن، شرمنده نشی و اینه رفتارت؟
دوست داشتم قهقهه بزنم، این حرف ها رو باید به یکی میزد که نشناستش.
_اره راست میگی، من عذر میخوام اگه ناراحت شدی، فقط شوخی کردم اخه.
اهمیتی به حرفم نداد که از آشپزخونه بیرون زدم همون موقع در اتاقی باز شد و نیایش و سپهر ازش بیرون اومدن.
_سلام حالتون چطوره؟
با خوش رویی جوابم رو دادن که روی مبل نشستیم و همون موقع
نگاه نیایش بهش افتاد.
_کمکت کنم؟
زهرا لبخندی بهش زد و گفت:
_نه عزیزم تموم شد فقط کباب کردن مونده که اونو به سامی گفتم آمادش کنه.
نیایش سری تکون داد و بعد شروع کرد درمورد یکی از طرح ها
صحبت کردم و کم کم سپهر که اومد بین حرف هامون، درمورد کار صحبت میکردیم که با شنیدن صدای آخ زهرا سرم رو چرخوندم سمتش.
سامی هم همون جا بود _یکم دقت کردم و با دیدن قرمزی روی دست زهرا، چشم هام
گشاد شد و به سمتش رفتم.
_ببینم دستت رو!!
اما اون اخم کرد و دستش رو کشید که یکه خورده نگاهش کردم، توقع نداشتم اینقدر بخواد دشمنی کنه اون هم به خاطر پسری که بهش علاقه نداره، پس قدم به عقب برداشتم و ناراحت از آشپزخونه بیرون زدم، سامی رو که انتظار داشتم به سمتش بدوه رو روی مبل
نشسته دیدم که خونسرد سیب میخورد.
_نمیخوای بلند شی دستش رو ببینی؟
شونه ای بالا انداخت.
_یه زخم کوچیکه، توی اون کابیت جعبه ی کمک های اولیه هست
میتونه درش بیاره و انگشتش رو چسب بزنه.
نفس کلافه ای کشیدم، زهرا با شنیدن این حرف های سامی اشک توی چشم هاش نشست و من برای اولین بار دیدم که به خاطر یکی گریه میکنه، قلبم فشرده شد.
از روی مبل بلند شدم و به طرف اتاق رفتم، خودم رو روی تخت انداختم و تا ساعت ها بیرون نرفتم، یعنی در این جد دوستش داشت؟
نکنه من با بودنم بینشون باعث شدم شانس زهرا برای بودن با سامی از بین بره؟
تقهای به در خورد و پشت بندش سامی اومد داخل، دست هاش رو پشت سرش قفل کرد و گفت:
_چرا نیومدی پایین؟ وقتش بود سامی یه چیزایی بفهمه، پس نشستم و به کنار خودم
اشاره کردم که نشست.
_ببین سامی، حست رو به خودم میدونم ولی باید یه چیزایی رو بهت بگم.
سرش رو تکون داد که نفس عمیقی کشیدم، خب از کجا شروع کنم؟
_من...من باکره نیستم.
این رو که گفتم، با استرس خیره ی صورتش شدم، من با این کارم میخواستم ازم بکنه و بره تا فرصتی برای زهرا باشه ولی اون بی.تفاوت نگاهم کرد.
_خب که چی؟
البته ممنونم که بهم گفتی ولی چرا استرسش رو داشتی؟
نفسی گرفتم.
_ببین ما درمورد رابطه باهم حرف زدیم و نباید چیزی مخفی بمونه
و فکر نکنم تو با باکره نبودنم بتونی کنار بیای.
دستم رو گرفت.
_از این که قبلا با کسی بودی پشیمونی؟
اشک چشم هام رو پر کرد، بیشتر ازهر چیزی پشیمون بودم، اشکی
روی گونم ریخت و سرم رو تکون دادم که از کنارم بلند شد.
_به عنوان یه دوست قضاوتت نمیکنم ولی به عنوان کسی که دوست داره باهات باشه باید فکر کنم.
سرم رو تکون دادم که از اتاق رفت و نفس من به سختی بیرون اومد، من راه رو برای زهرا باز کردم ولی قلب خودم درد گرفته بود، حق سامی این نبود که با کسی به نجسی من باشه...
زهرا هم هرچیزی که باشه لااقل برای پیرمردا که ساک نزده، باکره هم هست، این یه پوئن مثبت!
بالاخره با خودم کنار اومدم و از اتاق بیرون زدم، از پله ها پایین رفتم که سامی و زهرا رو در حال حرف زدن دیدن، شونه ای بالا انداختم و کنار نیایش که داشت با سپهر و اون پسری که فهمیدم
اسمش علیه صحبت میکرد.
دختری که شیفتش با ما متفاوت بود و فریماه بود گفت: _پایه اید بریم جنگل؟
سیبی از ظرف مقابلم برداشتم و با تعجب گفتم:
_الان؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#46
Posted: 5 Nov 2021 19:27
(قسمت40)
خندید و پا روی پا گذاشت که چشمم خیره ی پاهای لخت و صافش شد،لعنتی جذاب، به مبل تکیه داد و نگاه ملایمی به علی انداخت که ابروم بالا رفت، پس این جا زوج داشتیم، فریماه و علی،
نیایش و سپهر،زهرا و سامی و در آخر...من و تنهایی. زوج من جذاب تر بود، اصلا تنهایی همیشه جذاب تره و من این رو کاملا قبول دارم.
_نه، فردا برای ناهار بریم اونجا چادر بزنیم...خوش میگذره.
بیتفاوت سری تکون دادم که سامی کنارم نشست ولی بدون این که بهم توجه کنه گفت:
_خب فردا چیکار کنیم بچه ها؟
صورتم رو جمع کردم و بلند شدم، من وقتی با کسی به مشکل برمیخوردم یا حس میکردم که داریم از هم دور میشیم، ناخودآگاه ازش فاصله میگرفتم و این رفتار اصلا دست خودم نبود.
وارد آشپزخونه شدم و تصمیم گرفتم غذا بپزم.
_شام چی درست کنم براتون؟
کابینت رو باز کردم و بعد با صدای بلندی گفتم:
_لازانیا میخورید؟
روم رو برگردوندم ولی کسی رو ندیدم، لب برچیدم، پس کجا رفته بودن؟ صدای خنده هاشون از اتاق بازی که زیر بود اومد...اونقدر توی فکر فرو رفته بودم که متوجه ی رفتنشون نشدم و از یه طرف
اونا هم متوجه ی من نشدن...خب مهم نبود.
لازانیا رو درست کردم، برای خودم یه تیکه همراه با گیلاسی شراب از اونی که اورده بودم ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن شدم.
شرابش گیرا نبود، نمیدونم! شاید هم بود ولی من یه چیزی میخواستم که کلا از این دنیا جدام کنه، شاید اون شیشه مشروب خوب باشه.
از توی یخچال کوچیکی که مخصوص نوشیدنی ها بود درش اوردم و درش رو باز کردم و یکم ریختم، گیلاس رو بلند کردم و بوش کردم که چشم هام سیاهی رفت.
واقعا بوی بدی میداد، ولی مهم نبود، دوباره سر میز نشستم و بقیه ی غذام رو خوردم و آخرش مشروب رو مزه کردم که از تلخ و بدمزه بودنش صورتم فشرده شد.
_چی داری میخوری؟ روم رو به سمت نیایش برگردوندم و گفتم: _لازانیا و یکم مشروب بدمزه. _حالا چرا تنهایی میخوری؟ تازه این مشروب از بهتریناس.
بطری رو برداشت و برای خودش توی لیوان ریخت و سر کشید، صورتش از تلخیش توی هم رفت و چشماش به اشک نشست که نیشخندی زدم.
_مگه مجبوری سر بکشی دختر؟
خندید و دوباره ریخت.
_اگه سر بکشی، تلخیش کمتر میشه، میدونستی؟
سر تکون دادم که دوباره سر کشید ولی این بار واکنشش طبیعی
تر بود، منم دوباره ریختم و خوردم، فریماه هم اومد و کنارمون
نشست و اون هم مشغول خوردن شد، مونده بود زهرایی که کنار سامی نشسته بود و تکون نمیخورد، کاش تو همون اتاق بازیشون میموندن، شپهر و علی هم اومدن.
لازانیا خوردیم، مشروب خوردیم ولی زهرا و سامی نیومدن، کم کم داشت بهم فشار میوند، اصلا این بکارت من بود و دلم خواست دادمش به اونا چه؟ اصلا هم ربطی به مست بودنم نداشت.
_بچه ها، بدترین سوتی عمرتون چی بود؟ خندیدم و به این فکر کردم که من سوتی نداشتم، یعنی زندگیم
اونقدر جدی بود که به قول نیایش بدترین سوتی نداشتم.
نگاه ها سمت من چرخید و من مشروب توی دهنم رو قورت دادم.
_بدترین سوتی من همین لحظه است که مثل منگلا مشروب رو بدون مزه خوردم درحالی که همه چی داشتیم.
با این حرفم همه خندیدن و من سر پایین انداختم.
خیلی گیج بودم، از همشون معذرت خواهی کردم و بلند شدم تا برم به اتاقم و اون جا گریه کنم، تلو تلو خوردم ولی کنترلمو حفظ کردم.
از پله ها با کمک نرده ها بالا رفتم ولی روی اخرین پله پام لیز خورد و نزدیک بود بیوفتم که با گرفتن نرده نیوفتادم.
_عسل خوبی؟ صدای سامی بود که از پایین پله ها میومد، خندیدم و روبه بهش
گفتم:
_مگه برای تو مهمه؟ تو برو بشین جفتت که من...
انگشتم رو روی سینم گذاشتم.
_خودم شرایط بودن باهاشو برات محیا کردم، توی عروسیتون دعوتم کنید.
بدون توجه به قیافه ی وارفتش به اتاقم رفتم.
در رو محکم به هم کوبیدم و دست زیر پیراهنم انداختم و درش اوردم، سوتین تنگ رو دراودم و نفس عمیقی کشیدم، بعدش شلوار رو دراودم و حالا میتونستم نفس بکشم.
_عسل،میشه در رو باز کنم؟ سامی بود، خندیدم و گفتم: _نه خیر چون لختم، برو خونتون، بدو. روی تخت خوابیدم و چشم هام رو بستم.
با سردرد شدیدی چشم باز کردم، دهنم مزه ی گندی میداد و دوست داشتم بالا بیارم، نشستم که سرم گیج رفت، از روی تخت بلند شدم و به زور خوردم رو به دستشویی رسوندم و آبی به
سروصورتم زدم، سرم رو بالا اوردم و به خودم زل زدم. موهای آشفته، لب های خشک شده و چشم های سرخ و تازه اون موقع فهمیدم که لختم. ناله ای کردم، لعنتی چه وضعی بود، صدای در اومد، از دستشویی
بیرون رفتم و گفتم:
_کیه؟
_منم عسل.
نیایش بود، بلوزم رو از زمین بلند کردم و تنم کردم، لعنتی به سر دردم فرستادم و گفتم:
_بیا تو! در باز شد و نیایش آماده و حاضر داخل شد، با دیدنم ابروهاش بالا
رفت و با بهت گفت: _لعنتی اصلا جنبه ی مشرول خوری نداریا! بیچاره! نگا چی به
حالت اومده. حرفی نزدم که به سمتم اومد و منو سمت حموم هل داد و گفت:
_زودباش، اماده شو که میخوایم بریم جنگل، اول یه دوش کوتاه بگیر و بیا.
با نق نق و بیحالی وارد حموم شدم و فقط خیلی کوتاه زیر آب ایستادم، بعد از حموم بیرون رفتم.
نیایش یه بغل لباس به سمتم پرت کرد و با تحکم گفت:
_بپوش. باشه ای گفتم و جلوی چشم خودش حوله تنیم رو دراوردم که
چشم هاش گرد شد و روش رو برگردوند که پوشیدم.
_بیحیا، تموم کردی.
_آره.
دستم رو گرفت و منو بیرون کشید و حتی مهلت نداد یکم ارایش کنم.با همون قیافه ی مسخره و وارفته رفتیم پیش هم، کم کم داشت یادم میوفتاد که دیشب چه حرفایی زدم، زهرا ازم رو
برگردوند و سامی لب فشرد، شونه بالا انداختم، خب به درک.
_حالتون خوبه؟ این رو سپهر گفت که لبخندی زدم. _آره، مرسی. سرش رو تکون داد که علی از بیرون اومدم و گفت: _خب همه چیز برای رفتن آمادست، بریم.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#47
Posted: 6 Nov 2021 00:45
(قسمت41)
دنبالشون حرکت کردم که آرنجم گرفته شد و بعد دم گوشم صدای سامی پیچید.
_ما باید باهم دیگه مفصل صحبت کنیم، میدونی که؟
آرنجم رو از میون دستش کشیدم و جلوترش حرکت کردم، اون باید حرف میزد، من حرف هام رو بهش زده بودم و حالا نوبت اون بود که بگه با بکارت نداشتن من مشکل داره یا نداره.
توی جنگل، یه قسمتیش ایستادن و وسایل رو گذاشتن، من نگاهی به اطراف انداختم و لب برچیدم، اصلا حوصله نداشتم و از خستگی و خواب آلودگی چشم هام هی میرفت روی هم، سر تکون دادم و روی زمین نشستم و به درخت تکیه دادم و به بقیه که داشتن وسایل رو آماده میکردن نگاه کردم، سپهر و علی سعی میکردن چادر رو نصب کنن و زهرا در حال ور رفتن با وسایل ناهار بود، فریماه و نیایش زیرانداز رو مینداختن و سامی نمیدونستم کجارفته.
_بخند عسل.
لبخند بی حالی زدم که نیایش یه سلفی گرفت و بلند شد.
_قیافم شبیه گه اول صبحه.
خندید و مشتی به بازوم زد.
_خفه شو، خیلی هم عکس خوشکلی شد.
خندیدم و حرفی نزدم که سامی کنارم نشست، نیایش رفت که دست سامی روی پام نشست.
_تو اون حرفارو زدی که ازت دور شم و برم با زهرا کلافه نفس کشیدم، فرار کردن دیگه فایده ای نداشت.
_من حقیقت رو بهت گفتم که خودت تصمیم بگیری و تو زهرارو انتخاب کردی.
چشم هاش گرد شد و گفت:
_من کی زهرارو انتخاب کردم؟
دلیل حرف زدنم باهاش این بود که کسی رو نمیشناخت جز من و تو، تو که توی خودت بودی و من باید باهاش حرف می.زدم.
موهام رو از روی صورتم کنار زدم.
_حرف؟ حرف زدنتون زیادی صمیمی بود. دستم رو گرفت.
_اون صمیمی رفتار میکرد ولی من نه. شونه ای بالا انداختم.
_تو یهویی ازم دور شدی. سرش رو پایین انداخت.
_من دور نشدم فقط داشتم فکر میکردم، ولی شما دور شدی، پیشم نمیومدی، میخواستم باهات حرف بزنم رو برمیگردوندی و...
خب آره این رو راست میگفت، من ازش دوری میکردم چون فکر میکردم دوست نداره دیگه باهام حرف بزنه چون بهش گفتم که دختر نیستم.
_با اون موضوعی هم که برام تعریف کردی بگم که...حقیقتش مشکلی ندارم، خواهرای خودمم دختر نیستن، یعنی تو خونواده ای
بزرگ شدم که این جور چیزا براشون مهم نیست و برای منم مهم نیست تا وقتی که قول بدی فقط با خودم باشی.
چشم غره ای بهش رفتم و دستم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.
_مگه تو به من درخواست دادی که من فقط با تو باشم؟
_وقتی میدونم قبول شدست چرا باید به خودم زحمت بدم؟ تو منو میخوای منم میخوامت.
ابرویی بالا انداختم، با اعتماد به نفس فراوان نگاهم میکرد، خندیدم که گونک رو بین دوتا انگشتش گرفت و کشید، نگاهم چرخید که روی زهرا افتاد، داشت نگاهمون میکرد ولی دیگه نمیتونستم
براش کاری کنم...سامی اون رو نمیخواست.
_عسل، سیخارو بیار برام.
از توی سبدی که فریماه حاضر کرده بود، سیخ دراوردم و به دست سامی دادم، مرغ هارو سیخ زد که من نگاه چرخوندم تا زهرارو پیدا کنم، باید باهاش حرف میزدم، در هر حال اون دوست من بود، نشسته روی یه تیکه سنگ دیدمش که چادرش رو محکم دورخودش گرفته بود، کلافه سر تکون دادم، حتی توی جنگل هم بیخیالش نمیشد، به طرفش رفتم که با دیدنم نگاه گرفت ولی من پیشش نشستم و گفتم:
_خوبی؟ جوابم رو نداد که دستش رو گرفتم ولی اون دستش رو کشید و
اخم غلیظی حواله ام کرد که لب هام رو به هم فشار دادم.
_زهرا، گوش بده، من کاری کردم سامی ازم زده بشه و بیاد سمتت ولی خب، خودت بهتر میدونی. به طرفم برگشت و چادرش رو ول کرد و انگشتش رو به طرفم گرفت.
_که چی حالا تو اومدی بهم پز بدی که سامی منو دوست نداشت ولی دائم ک..ص لیس تو بود؟ فکر کردی این حرفات اصلا برای من اهمیتی دارن؟
اخم هام غلیظ تر شد.
_حرف دهنت رو بفهم، به من چه وقتی از تو خوشش نمیاد مگه زوریه؟
_تو از سر راهم برو کنار تا اونم منو بخواد!
مثل جنده ها میگردی معلومه دلش هواتو...
با این حرفش دستمو بلند کردم که بکوبم تو صورتش ولی گرفت دستمو و فشارش داد و با عصبانیت گفت:
_دستت روی من هرز نره عسل که میشکونمش، یه سک و سینه میندازی بیرون فکر کردی میتونی بقیه رو جذب کنی، فکر کردی من نمیتونم؟
پوزخندی زدم، زهرا به شدت حسود و نفهم بود، از کنارش بلند شدم و گفتم:
_دهنت رو گل بگیر زهرا، این تویی که از خایه های این و اون آویزونی، من برات مسیر رو باز کردم ولی نخواستت.
_چون جنده نیستم.
خم شدم و انگشتم رو مقابلش تکون دادم:
_همینی که بهش میگی جنده از تویی که هزارتا رو داری صد شرف داره.
ازش فاصله گرفتم و پیش بچه ها برگشتم، حرف زدن هیچ فایده ای نداشت.
ناهارمون رو خوردیم و بعد به دلیل این که هوا بارونی بود، برگشتیم ویلا، روی مبل نشستم و کش و قوسی به خودم دادم، الان خواب میچسبید، سامی و نیایش و فریماه هم کنارم نشستن و سپهر رفت
حموم، علی هم وسایلو میورد، نیایش با حسرت گفت:
_حیف شد هوا بارونی شد، دوست داشتم بازم بمونیم.
_آره واقعا!
سر تکون دادم که نیایش به پشت سرم خیره شد و صورتش پر از بهت شد، اخمی کردم و به عقب برگشتم که با دیدن...
زهرا در حالی که با بلوز و شلوار تنگ بود و موهاش هم آزاد بودن داشت از پله ها پایین میومد، وقتی رسید پیشمون، پشت چشمی
نازک کرد و در برابر نگاه همه ی پسرا و ما درحالی که باسنش رو میچرخوند رفت تو حیاط...
سرم رو چرخوندم و به نیایش زل زدم که اون هم بهم نگاه کرد، خیره خیره همو نگاه میکردیم و بعد یهو باهم دیگه خندیدم، تنها کسی که نمیخندید علی بود، سامی هم یکم خندید ولی من
درحال غش کردن بودم...
کسی که توی جنگل به منی که جلوی این پسرا لباس گشاد میپوشیدم گفت جنده و خودش لباس هایی پوشیده بود که خصوصی ترین نقطه ی تنش هم معلوم بود.
_خدای من، کشف حجاب کرده؟
این رو فریماه پرسید و خندید، باهاش موافق بودم، واقعا کشف حجاب کرده بود اون هم خیلی خیلی بد! اون قدری که ممکن بود الان همه درموردش فکر های بدی بکنن، که آدم متظاهریه!
_تعجب برانگیز بود.
نگاهی به سامی انداختم و جواب دادم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#48
Posted: 7 Nov 2021 01:20
(قسمت42)
_برای تحت تاثیر گذاشتن تو بود بیبي، متوجهی که؟
سرش رو پایین انداخت و کلافه نفس کشید، از این که بین منی که دوسش داشت و زهرایی که یه جورایی رفیقش محسوب میشد قرار گرفته بود ناراحت و معذب بود که من به خوبی درکش
میکردم.
_لازم نیست بهش فکر کنی، فردا برمیگردیم و بعد همه چیزهمونطوی میشه که بود. سرش رو روی شونم گذاشت و چشم هاش رو بست که دستم رو
بلند کردم و روی موهاش گذاشتم.
_میشه بغلم بخوابی؟
شوکه ازش فاصله گرفتم که دستم رو گرفت و بلندم کرد، منو به سمت اتاقش برد.
قلبم توی دهنم میکوبید و استرس داشتم، به همین زودی سکس میخواست؟
_نلرز، قرار نیست کاری کنم فقط بغل کردن سادست.
سر تکون دادم که روی تخت دراز کشید و منم کنار خودش کشید، دست هاش رو دورم پیچید و سرم رو به سینش چسبوند.
تنم منتظر این بود که به یه جاییش دست بزنه تا فاصله بگیرم ولی اون فقط خوابید! درحالی که دست هاش دورم پیچ خورده بودن.
_سامی...خوابت برد؟ قفسه ی سینش زیر گوشم بالا پایین میشد و صدای قلبش رو
میشندیدم، حصار دستاش در حال شل شدن بود. تقریبا به جایی رسیده بود که میتونستم از بغلش برم ولی یه چیزی
مانع این شد و به جاش چشم هام رو بستم و خوابیدم.
با حس تکون خوردنی چشم باز کردم که سامی رو درحال پایین رفتن از روی تخت دیدم، همون موقع روش رو برگردوند و با دیدن چشم های بازم گفت:
_خوبی عزیزم؟
سر تکون دادم که گونه ام رو نوازش کرد، آروم خم شد روم که چشم
هام رو بستم و بوسه اش روی گونهام نشست که لبخندی زدم.
_بلند شو اماده شو که بریم بیرون. کش و قوسی به خودم دادم و گفتم: _بیرون بارون نیست؟
_نه.
باشه ای گفتم که از اتاق رفت بیرون، لباس پوشیدم و بعد از آرایش، از اتاق بیرون زدم که همون موقع زهرا هم از اتاقش بیرون اومد و با دیدن تیپش دهنم باز موند، مانتوی کوتاه سفید و ساپورت مشکی
همراه با کفش پاشنه بلند و شالی که شل روی موهاش بود.
با دیدن قیافش اما خندم گرفت، خیلی ناشیانه ارایش کرده بود و اصلا بهش نمیومد، از پله ها پایین رفتم که صدای پاشنه ی کفش هاش رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیتی بهش ندادم.
_خوب شدم عسل؟ پوزخندی زدم و آروم جوری که خودش بشنوه گفتم: _آره، یه جنده ی خوشکل.
نفس کشیدن حرصیش رو شنیدم و خندیدم، دستش روی شونم نشست و فشاری بهش داد، کنارم قرار گرفت و دم گوشم گفت:
_تو این بلارو سر من اوردی؟
پایین پله ها ایستادیم، نگاهی به سرتاپاش انداختم.
_من کاری نکردم، تو اعتقاداتت اون قدر ضعیف بود که به خاطر یه پسر روشون پا گذاشتی و اصلا برات مهم هم نبود، انگار از چادر به عنوان وسیله ای برای مخ زنی استفاده میکردی یا همچین چیزی که وقتی دیدی کار نمیده انداختیش دور و خب این خیلی
بده که تو همچین آدمی هستی.
دستاش رو مشت کرد، از کنارش گذشتم و به سمت سالن رفتم، پسرا روی مبل نشسته بودن ولی دخترا نبودن، با صدای بلند سلام کردم و پیش سامی نشستم.
دستش رو دور کمرم حلقه کرد که گفت: _سلام، چطورید...کجا قراره بریم؟
سپهر چشم از گوشیش گرفت و گفت:
_احتمالا یه سر بریم بازار.
دست هام رو به هم کوبیدم، بازار رو دوست داشتم، کم کم دخترا هم آماده اومدن و دقیقا هرکدومشون با دیدن زهرا شوکه میشدن در حالی که فریماه بهش پیشنهاد داد برن توی اتاق و یکم درستش کنه ولی اون با بی ادبی ردش کرد.
تو ماشین سامی خواستم جلو بشینم که کسی هلم داد و اگه خودم رو کنترل نمیکردم با زمین یکی میشدم، نگاهم رو بالا اوردم که متوجه شدم زهرا جلو نشسته، دندون هام رو روی هم ساییدم و عقب نشستم. همون موقع سامی اومد و با دیدنمون متعجب به عقب برگشت که من رو اخم کرده دید و ابرو درهم کشید، البته میدونستم که چیزی نمیگه چون سامی اصلا عصبی نمیشد، اگر
هم میشد واکنش خاصی نشون نمیداد.
_فکر نمیکنی جلو جای دوست دخترم باشه؟
_فرقی نمیکنه حالا من یه روز اومدم نشستم جلو، زمین به آسمون نیومد که.
دستم رو روی شونه ی سامی گذاشتم تا دیگه چیزی نگه، یه جلو نشستن خیلی هم مهم نبود، فقط کاش زهرا میفهمید با این کاراش داره رفاقتمون رو هم از دست میده و شاید فردا وقتی که
برگشتیم، چیزی بینمون نباشه.
نگاهم رو به خیابونا دوختم و لبخند زدم، عاشق شمال بودم و آرزوم این بود که یه ماشین داشته باشم با یه ویلا، که هروقت دلم گرفت سوارش بشم و بیام اینجا، بدون این که مجبور باشم به کسی توضیح بدم ولی حیف که حتی گواهینامه هم نداشتم.لب به هم فشردم که سامی ماشین رو نگه داشت، پیاده شدم که باد سردی به صورتم خورد و منو به وجد اورد، بچه ها پشت سرمون ایستادن و پیاده
شدن. نگاهم به پاساژ بزرگی افتاد که جلوم بود. _خانوما...این جنگ ماست برای خالی کردن جیب آقایون... فریماه این حرف رو که زد، علی پشت کلش رو خاروند و گفت:
_میگم نظرتون چیه شما برید خرید کنید ما آقایون بریم کافه ای چیزی منتظرتون بشینیم؟
با این حرفش خندم گرفت که فریماه با آرنج زد تو شکمش، وارد پاساژ شدیم، چیزهای قشنگی داشت، دوست داشتم بخرم ولی میدونستم که سامی اجازه نمیداد دست تو جیبم کنم و منم
دوست نداشتم اون خرج کنه.
_چرا چیزی نمیخری؟ نگاهم رو به زور از مانتوی لی خوشکلی گرفتم و گفتم: _اخه از چیزی خوشم نیومد. سرش رو تکون داد که دوباره به مانتو نگاه کردم، میشد فردا با یکی از دخترا بیام و بخرمش؟
تو همین فکرا بودم که به سمت مغاذه کشیده شدم.
_سامی، چیزی میخوای بخری؟
این رو با تعجب پرسیدم چون که مغاذه زنونه بود، جوابی نداد و در
رو باز کرد و رو به فروشنده گفت:
_اون مانتوی لی رو بهم بدید لطفا !
خواستم چیزی بگم که انگشتش رو روی لبم گذاشت.
_به هرچیزی بیشتر دوثانیه نگاه کنی میخرمش.
با تعجب بهش زل زدم که هلم داد توی اتاق پرو، مانتو رو از فروشنده گرفت و پرت کرد توی بغلم.
در رو بست و از پشت در گفت: _بپوش ببینم توی تنت چه شکلیه.
مانتوم رو دراوردم و پوشیدمش، توی آیینه قدی به خودم نگاه کردم، بهم میومد، تقه ای به در خورد و بعد صدای سامی اومد.
_پوشیدی ببینم؟ _آره.
از اتاق بیرون زدم که نگاهش روم چرخید و با تحسین سر تکون داد و گفت:
_بهت میاد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#49
Posted: 7 Nov 2021 01:21
(قسمت43)
درو بست که درش اوردم،مانتوی خودم رو پوشیدم و رفتم بیرون
که دیدم داره شال و شلواری که به مانتو میاد رو میخره، به سمتش رفتم و آرنجش رو گرفتم.
_سامی چی کار میکنی؟ من نمیخوام.
اخمی بهم کرد و همه رو خرید و پلاستیکش رو هم خودش توی دست گرفت، با اون یکی دستش دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید.
_حرف بیخود نزن، من دوست دارم که برات بخرم بعد تو به من دروغ میگی....
بازوش رو گرفتم و گفتم: _نه فقط دوست ندارم همین اول رابطمون فکر کنی میخوام تیغت
بزنم یا چیزی. دستش دور کمرم حلقه شد و سرش رو به گوشم نزدیک کرد و
آروم گفت:
_همچین فکری نمیکنم جوجه.
دستم رو دوباره گرفت و دنبال بچه ها راه افتادیم، چشمم به کفش پاشنه بلند صدفی رنگی افتاد که منو به سمت مغاذش کشوند، چشم گرد کردم و گفتم:
_فقط نگاش کردم ازش خوشم نمیاد. نگاه سنگینی بهم انداخت.
_بهم میگی از چی خوشت اومده، فهمیدی عسل؟
سر تکون دادم که حرکت کردیم، حالا که خودش میخواست، منم میگفتم برای جبران هم براش پیراهن میخریدم، چشمم یه کفش اسپورت رو گرفت.
_بریم اونو ببینیم.
باشه ای گفت و با هم به سمت مغاذش رفتیم.
_سایز پات چنده؟
سایزم رو گفتم و اون به فروشنده گفت، روی صندلی کوچولو نشستم تا برام کفش رو بیاره و بپوشمش.
_تنگه سامی نمیره داخل!
با این حرفم نگاهش آتیشی شد که فهمیدم چی گفتم و لب گزیدم.
_کفش تنگه!
رو به فروشنده با صدای عصبانی گفت:
_یه سایز بزرگ تر.
اخم هاش همچنان توی هم بود و من به این نتیجه رسیدم که بودن با سامی محدودیت های زیادی برای من داشت.
مثل این که اجازه نداد شلوار خیلی کوتاه بخرم...
خب این یه جورایی برای من....
خوب بود! توی کل زندگیم هیچ کسی بهم اهمیت نداده بود، که چی میپوشم یا چی میخورم، و این حساسیت های سامی که احتمال میدم یک جور فرمالتیه باشه شیرین بودن.
_به چی فکر میکنی؟ _به این که تو با دختر نبودنم خوب کنار اومدی ولی با شلوار کوتاه
پوشیدنم نه!
خندید و گفت:
_چون اون مال موقعی بود که توی زندگیت نبودم بنابراین نمیتونم توش دخالتی داشته باشم ولی الان که تو زندگیتم میخوام توی همه چی دخالت کنم.
خندیدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم که نگاهم به زهرایی خورد که نزدیک شیش تا پلاستیک دستش بود،مگه چی داشت میخرید؟ تا حالا پیش نیومده بود که باهم بریم بازار و اون خیلی
خرید کنه.. بعد خرید، از پاساژ بیرون زدیم، خریدهارو توی ماشین گذاشتیم و
بعد به سمت رستورانی که همون دور و ورا بود رفتیم. سامی در رو برام باز کرد که رفتم داخل و در رو برای زهرا هم باز
گذاشت ولی زهرا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ممنون ولی من خودم بلدم درهامو باز کنم.
با این حرفش دوست داشتم همون جا بشینم و قهقهه بزنم و بهش بگم این فیلمارو برای کسی بازی کن که نشناستت، دستم رو جلوی
دهنم گذاشتم و به خندیدن ادامه دادم که چشم غره ای بهم رفت ولی خندم بیشتر شد که نیایش سوالی نگاهم کرد، اصلا دوست نداشتم پیش بقیه به دوستم بخندم ولی کاراش اجازه ی این رو
بهم نمیداد.
_اون میزه خوبه، کنار دیوار شیشه ای.
به طرف همون میز رفتیم و سامی صندلی رو برام عقب کشید، چشمکی بهم زد و برای زهرا هم عقب کشید که گفت:
_مرسی اما من بلدم....
حرفش رو قطع کردم و ادامه دادم.
_صندلی هات رو عقب بکشی؟
_دقیقا.
سرم رو چرخوندم و از شیشه بیرون رو نگاه کردم، همه جا تقریبا تاریک بود و یکم آدم رو می.ترسوند.
_چی میخوری؟
نگاهی به سامی انداختم و بعد منو رو باز کردم که چشمم روی زرشک پلو سیخ شد، البته که زرشک پلو!
_زرشک پلو.
_هنوزم دوسش داری.
لبخندی زدم و سر تکون دادم که بچه ها هم مثل من سفارش دادن الا زهرا که لازانیا سفارش داد،پوکر فیس نگاهش کردم، من توی خونه لازانیا درست کردم و نخورد بعد این جا سفارش میده؟؟
چیزی نگفتم، بعد ربع ساعت غذاهامونو اوردن و مشغول خوردن شدیم.
_این غذا واقعا خوش مزس، از دست پخت فریماه هم بهتره. فریماه چشم غرهای به علی رفت که علی خم شد و گونش رو
بوسید، فریماه لبخندی زد و چیزی نگفت.
_سپهر داداش، دستپخت نیایش خانم چطوریه؟
این رو سامی پرسید که نیایش نیشخندی زد و سپهر ناله کرد و
گفت:
_والا غذا رو من میپزم، بهتره بپرسی دست پخت من چطوریه؟
با این حرفش هممون خندیدم که این بار سپهر از سامی پرسید:
_عسل دست پختش چطوریه؟
نگاهی به سامی انداختم، خب اون تاحالا دست پخت من رو نخورده بود که بخواد بگه و...
_عالیه، خیلی خوش مزس....
ابروم بالا پرید، داشت دروغ میگفت؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#50
Posted: 7 Nov 2021 01:23
(قسمت44)
به سمتش خم شدم و آروم دم گوشش گفتم:
_تو که دستپخت منو نخوردی،چطوری میگی خوشمزس؟
نگاه جذابی بهم انداخت، دستش رو پشت صندلیم گذاشت و در حالی که لب هاش رو به گوشم چسبونده بود گفت:
_لازانیات رو خوردم.
ابرویی بالا انداختم که نیشگونی از رونم گرفت و به غذا خوردنش ادامه داد، بعد از این که شام تموم شد، تصمیم گرفتیم بریم بیرون و قدم بزنیم ولی من ناراحت بودم، اومده بودیم شمال ولی دریا
نرفتیم.
_سامی، چرا دریا نرفتیم؟
انگشت هاش رو بین انگشتام قفل کرد و گفت:
_فردا میریم خوشکله.
باشه ای گفتم، به عمارت برگشتیم و هرکدوممون اون قدر خسته بودیم که مستقیم رفتیم بخوابیم ولی دم پله ها سامی بازوم رو کشید، به سمتش برگشتم که گفت:
_بیا بغلم بخواب. لبم رو گاز گرفتم که چشم هاش رو مظلوم کرد، ولی اصلا مظلوم نبود.
_باور کن نمیخورمت قول میدم. خندیدم و گفتم: _بذار لباسامو عوض کنم، بعدش میام بغلت میخوابم.
از پله هابالا رفتمو به اتاقم رفتم،درروبازکردمو به سمت کمدم رفتم و پلاستیک های توی دستم رو داخل کمد گذاشتم، لباس هام رو عوض کردم و برگشتم پایین، هنوز همون جا منتظرم
ایستاده بود، با دیدنم نیشش باز شد.
_نیشتو ببند. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گونم رو محکم بوسید، منو به
سمت اتاقش هدایت کرد و گفت: _خیلی خوبه موقع خواب جا بالشت یکی تو بغلت باشه، من خیلی دوست دارم.
روی تخت خوابوندم و خودش سمت کمدش رفت که روم رو برگردوندم تا لباساشو عوض کنه، بعدش برگشت پیشم و کنارم دراز کشید و دست هاش رو دورم حلقه کرد، سرم به سینش چسبید و
چشم هام رو بستم.
_عسل خوابیدی؟ چشم باز کردم و سرم رو بالا گرفتم که اونم سرش رو پایین اورد.
_نه هنوز بیدارم.
_یکم حرف بزنیم عسلم؟
سرتکون دادم که گره ی دستاش رو شل تر کرد.
_میگم میدونی که زهرا رفیقمونه.
سر تکون دادم که شروع کرد موهام رو نوازش کردن، چشم هام گرد شد.
_گربه شدی چرا؟ خلاصه، نمیشه که رابطه ی بینمون اینجوری بمونه باید یه جوری درستش کنیم، ما مدت زیادیه که دوستیم، درسته که جلف بودن زهرا رو چندباری دیدیم ولی خب...
میفهمیدم داره چی میگه، باید مشکلاتمون رو با زهرا حل میکردیم تا حرمت و رفاقتمون زیر سوال نره، منم باهاش موافق بودم.
_موقع برگشت به تهران، که تو ماشینمونه نمیتونه از دستمون فرار کنه و مجبور میشه که گوش بده.
_اره منم موافقم. یکم دیگه باهم صحبت کردیم و من نمیدونم کی بود که خوابم
برد، صبح با صدای سامی که صدام میزد چشم باز کردم.
_پاشو میخوایم بریم کنار دریا.
نیشم باز شد و بلند شدم، از اتاق سامی بیرون رفتم و به سمت اتاق خودم رفتم که همون موقع نیایش خواب آلود از اتاقش بیرون اومد.
نگاهی به قیافه ی وارفتش انداختم.
_دیشب نخوابیدی؟
_نه...مگه سپهر میذاره آدم بخوابه، سرم درد میکنه لعنتی.
همون موقع سپهر درحالی که فقط شلوارک پاش بود از اتاق بیرون اومد.
_صبح به خیر آبجی. این رو گفت و از پله ها پایین رفت، نیایش نگاه خنثی بهش انداخت
که من رفتم تو اتاقم. مقابل در کمدم ایستادم، تونیک تا زیر باسن قرمز و شلوار سمبادی
مشکی دراوردم و تنم کردم، راحتی و خوب بودن. شال مشکی رو هم برداشتم و بعد از زدن یه رژ از اتاق بیرون زدم
که زهرارو دیدم و پشمام ریخت.
_چیه چرا اینطوری نگام میکنی؟
شلوار کوتاه و تنگ سفید و بلوز کوتاه مشکی که تموم برجستگیاش رو به نمایش گذاشته بود.
_چرا این جوری لباس پوشیدی؟
_به تو ربطی داره؟
این رو گفت و از کنارم رد شد، لباساش خیلی عجیب نبودن ولی برای دختری مثل زهرا، خیلی خیلی عجیب بودن....
از پله ها پایین رفتم، وارد آشپزخونه شدم و کنار بچه ها پشت میز نشستم.
_صبح به خیر. جوابمو دادن و سامی شکلات و نون تست رو به سمتم هل داد که
لبخندی بهش زدم.
_مرسی.
بعد صبحونه ما دخترا وسایل ناهار رو آماده کردیم و آقایون به درخواست ماها قلیون آماده کردن.
_عسل قلیون میکشی؟
درحالی که در کابینت رو میبستم جواب نیایش رو دادم.
_آره خیلی دوست دارم، بیشتر از سیگار و مشروب، اونارو دوست ندارم.
_دوست نداری و اون هم شب همه اش رو خوردی؟ دوست داشتی چیکار میکردی؟
نگاهم رو به سمت زهرا برگردوندم و نیشخندی زدم، پس تصمیم
گرفته بود توی جمع بهم تیکه بپرونه، خیلی جالبه. _فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه، من نگفتم بده ولی... نمایشی ادای فکر کردن دراوردم و بعد گفتم: _راستی تو که اصلا نمیدونی چی هست.
دندوناش رو با خشم بهم فشار داد و رفت، تحریکش کرده بودم که بخوره ولی نمیتونست، ما عصر راه میوفتادیم تا بریم و اون باید تجربه کردن مشروب رو توی دلش نگه داره.
_فکر کنم امشب مراسم زهرا مستون رو داشته باشیم، راستی
مشکلش باهات چیه؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...