ارسالها: 4109
#51
Posted: 7 Nov 2021 01:24
(قسمت45)
پارچه ای برداشتم و روی آب ریخته شده روی کابینت کشیدم و گفتم:
_امشب که داریم میریم، مشکلش اینه که سامی رو دوست داره ولی سامی منو دوست داره....
_این رو که خودم فهمیدم، چرا داره خودشو کوچیک میکنه؟من بفهمم پسری منو نمیخواد کلا دورشو خط میزنم نه که با انواع حرکات و لباس ها بخوام تحریکش کنم مثل دیشب، اونم توی
رستوران. با این حرفش دستم از حرکت افتاد، پارچه رو ول کردم و به طرفش
برگشتم. _منظورت از دیشب چیه؟
مرغ هارو توی قابلمه ی مواد گذاشت و درحالی که اونارو می خیسوند گفت:
_مگه ندیدی؟ پیش سامی نشسته بودی که.
پشت میز نشست که منم کنارش نشستم و متفکر بهش زل زدم.
_زهرا کنار سامی نشسته بود، بعد هی دستش رو روی پاش میذاشت و تا خشتکش بالا میورد، سامی هم پسش میزد، من فکر کردم متوجه شدی.
دهنم باز مونده بود، فکرش رو هم نمیکردم که در این حد بخواد پیش بره. اون موقع سامی میخواست باهاش حرف بزنه و رفاقت نگه داره؟
نیایش دستم رو گرفت.
_ببین عسل، میدونم که دوستته ولی این دختر به تو حسادت میکنه، لعنتی حتی طرز راه رفتن و حرف زدنش هم مثل تو شده، تو چرا دقت نمیکنی؟
بهت زده نگاهش کردم، باورم نمیشد در این حد پیش رفته باشه، اخه من به درک، چرا اینقدر پیش سامی خودش رو کوچیک میکنه؟ از آشپزخونه بیرون رفتم و به حیاط رفتم.
_سامی بیا کارت دارم.
سامی قلیون توی دستش رو ول کرد و به طرفم اومد.
_جانم چی شده؟؟
اخم کردم و دستش رو به سمت اتاقش کشیدم، در رو بستم و دست به کمر مقابلش ایستادم، منتظر نگاهم میکرد، نمیدونستم حرفم رو چطوری بهش بزنم که بفهمه.
_دیشب زهرا به پات دست میزد؟
چشم هاش گرد شد و گفت:
_چی؟ دیدی؟ من فکر کردم کسی متوجه نشد به خاطر همین ازت خواستم باهاش حرف بزنیم تا توجیه بشه و دیگه از این کارا نکنه....
پوفی کردم و لبم رو زیر دندون کشیدم، رسما آبرو برامون نذاشته بود، البته آبروی خودش رفته بود که به دوست پسر دوستش نظر داشت....
_نیایش دیده، لابد بقیه هم دیدن، الان چه فکری درموردمون میکنن اخه.
دستام رو گرفت کلافه نفس کشید، منو جلو کشید تا حدی که میون بغلش فرو رفتم و سرم به سینش چسبید.
_ناراحت نباش، فردا میریم و همه چی تموم میشه، برمیگردیم به روزایی که فقط توی دانشگاه میدیدیمش.....
سری تکون دادم و باهم از اتاق بیرون رفتیم، کنار دریا اصلا بهم خوش نگذشت و توی خودم بودم، کاش رفتنمون به فردا نمیکشید و همین امروز حرکت میکردیم، با حرف نیایش روی زهرا حساس
شدم و ناخودآگاه به تموم حرکاتش زل زده بودم. ناز میکرد، بلند میخندید و از عمد سامی رو مخاطب قرار میداد،
به طرفش میرفت و...
بالاخره اون دریا رفتن مسخره تموم شد و باورم نمیشد که بهم زهر شده، توی عمارت تموم مشروب ها رو برداشتم تا زهرا برای رو کم کنی نخواد مسخره بازی دربیاره.
اون شب توی اتاق خودم خوابیدم و صبح زود راه افتادیم که بریم، زهرا خواست دوباره جلو بشینه که پسش زدم و خودم نشستم، باج دادن و مراعات کردن بس بود.
سامی نگاه دلجویانه ای بهم انداخت ولی من شکلاتم رو دراوردم و مشغول خوردن شدم، نیاز به نیرو داشتم.
_خوش گذشت سفر. حس میکردم از چشم هام آتیش میباره و دوست داشتم بپرم
روش و گردنش رو بین دستام فشار بدم تا...
_زهرا، من و عسل دوستای تو هستیم و دوست داریم، برامون مهمی.
من غلط بکنم این رو دوست داشته باشم، من به گور بابام خندیدم اگه بخوام اینو دوست داشته باشم، قاشق رو ول کردم و نفس حرصی کشیدم.
_میدونی وقتی تو رستوران داشتی پای سامان رو میمالیدی همه دیدنت؟
از آیینه جلو نگاهی بهش انداختم که خونسرد شونه بالا انداخت و من آتیش گرفتم.
_آبرومونو بردی.
_من آبروی خودمو بردم و فکر نکنم به تو اصلا ربطی داشته باشه.
ابروم از این همه پرو بودنش پرید، این دیگه چه دختر پرویی بود، اصلا براش مهم نبود که تموم ابروش و اعتبارش رو زیر سوال برده بود و تازه با پرویی تمام هم میگفت برام مهم نیست.
_ربط داره وقتی من اوردمت سفر.
_سامی منو اورد.
دستش رو دراز کرد و روی شونه ی سامی گذاشت که با خشم پسش زدم، با ابروهای توهم رفته بهش زل زدم، زیادی اشغال شده بود.
_بار اخرت باشه که... بین حرفم پرید و با چشم های گشاد شده و پرو گفت:
_الان میخوای به خاطر یه پسر باهام دعوا کنی؟ خب اون موقع توهم مثل من میشی که، یادته حرفاتو؟
از شدت عصبانیت تند تند نفس میکشیدم و دوست داشتم چنگ بندازم و موهاش رو از ریشه بکنم تا کمتر پرو باشه ولی به جاش خودم رو کنترل کردم و حرفی نزدم تا برسیم خونه.
_زهرا، رفیقمونی تو، این رفتارا چیه از خودت درمیاری؟ قهقههای زد و به طرفش خم شد، سرش رو نزدیکش برد و زمزمه کرد.
_نه نیستم، شما باهم دوست شدید و منو مثل یه اشغال انداختید کنار چرا چون مثل عسل نیستم، جذاب نیستم خب الان که مثلشم....
چشم بستم و سعی کردم نفس بکشم، میخواست عصبیم کنه تا حرفایی که نباید رو بهش بزنم و اول و آخرش رو قهوه ای کنم...
دیگه کسی چیزی نگفت، البته سامی میخواست دوباره موعظه رو شروع کنه ولی دستم رو روی پاش گذاشتم تا شروع نکنه.
حرف زدن با زهرا دیگه هیچ فایده ای نداشت و فقط هدر دادن انرژی بود، تا موقع رسیدن به تهران فقط نفس های تند میکشیدم و آرزو میکردم هرچه زودتر برسیم.
بالاخره رسیدیم و سامی زهرارو دم در خونشون رسوند که بدون تشکری پیاده شد و در رو بهم کوبید، ساکش رو خودش از صندوق دراورد و رفت.
_میری خونه یا بریم یه چیزی بخوریم؟ دست هام رو توی موهام فرو کردم و کلافه نفس کشیدم. _نه...میخوام برم خونه، چند ساعت دیگه باید برم سرکار.
باشه ای گفت و سر تکون داد، منو به خونه رسوند که آروم خم شدم و گونش رو بوسیدم، لبخندی زد و اون هم منو بوسید و بعد پیاده شد.
صندوق رو باز کرد و چمدانم رو داخل برد، آروم گفتم: _میمونی؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#52
Posted: 7 Nov 2021 01:25
(قسمت46)
نگاهی بهم انداخت و فکر کنم متوجه شد که دلم تنهایی میخواد و فقط صرف ادب دعوتش کردم.
_نه عزیزم منم عصر سرکارم، اگه مشکلی پیش اومد خبرم کن باشه؟
باشه ای گفتم که رفت و من پشت در لیز خوردم و نشستم، سر روی زانوهام گذاشتم و به این فکر کردم که مگه زندگی من چی داره که هرچی برای خودم میخوام، بقیه چشمشون دنبالشه؟
سامی از قبل بود چرا الان که مال منه، زهرا به فکر گرفتنش نبود؟
البته از قبل روش کراش داشت ولی سرش با پسرای دیگه گرم بود و سامی برای خنده بود ولی چون من سامی رو خواستم و دوست پسرم شد، باید دنبالش بدوه...
لعنتی به خودم و زندگیم فرستادم و به اتاق خواب رفتم تا یکم بخوابم، لعنتی باید رامین رو هم میدیدم، کم کم هم وسایلم رو جمع میکردم و میرفتم خوابگاه، سر تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم، چشم هام رو بستم و سعی کردم بخوابم ولی نشد، ذهنم....
درگیرتر از این حرفا بود. دوست داشتم الان به جایی بودن که کسی منو نمیشناخت، تنهایی زندگی میکردم، رابطه ای نداشتم و تنها کارم ایستادن پشت پنجره و نگاه کردن به بیرون باشه.
تا ساعت شروع کارم با خودم افکارم رو مرور کردم و در نتیجه عصبی تر شدم، لباس های عادی پوشیدم و از خونه بیرون زدم تا برم شرکت، دستم رو برای تاکسی تکون دادم. سوار شدم و آدرس
شرکت رو دادم که گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_الو، سلام سامی.
صدای بسته شدن چیزی اومد و بعد گفت:
_سلام عزیزم، چطوری خوبی؟
_آره، تو خوبی؟کاری داشتی؟
آروم خندید و من متعجب شدم، مگه حرف خنده داری زدم؟
_نه همین جوری خواستم حالتو بپرسم، قرار نیست فقط موقع هایی که با هم کار داریم به هم زنگ بزنیم.
حس کردم که این رو جوری گفت که دیوار بشنوه و خب فهمیدم، اون از من انتظار داشت هرازگاهی بهش زنگ بزنم و رابطه ی سالم اینجوریه، ولی من بهش عادت ندارم.
چندتا دوست پسری که داشتم همیشه سرشون با پارتی و دوستاشون گرم بود نه من، و حالا این حجم از جدی بودن منو میترسوند.
_اره درسته، غذایی خوردی؟ _آره، خیلی گرسنم بود، تو چی چیزی خوردی؟
لبخند تلخی زدم، من اون قدر درگیر فکر کردن شده بودم که یادم رفته بود غذا بخورم بعد برم سرکار.
_نه من، وقت نکردم حقیقتش. دست توی کیفم کردم و کرایه ی تاکسی رو آماده کردم.
_داشتم فکر میکردم، سعی کردم بخوابم ولی نشد، بعدش تایم کارم رسید.
با توقف تاکسی، کرایه اش رو دادم و پیاده شدم.
_ضعف میکنی، نمیخوای چیزی برات بیارم بخوری؟ _نه رامین بدش میاد توی شرکت غذایی بخوریم.
از خیابون رد شدم و پا به لابی گذاشتم که نگهبان مثل همیشه لبخندی بهم زدم، دستم رو براش تکون دادم.
_حس میکنم از رامین بدم میاد. خندیدم و وارد آسانسور شدم، دکمه ی طبقه ی شرکت رو فشار
دادم و گفتم:
_رئیس منه تو ازش بدت میاد؟
_آره، عجیب غریب نگاهت میکنه.
از آسانسور خارج شدم، مقابل در دفتر ایستادم.
_من دیگه برم، وقت خالی گیر اوردم بهت زنگ میزنم.
_باشه، مواظب خودت باش.
باشه ای گفتم و وارد دفتر شدم که نیایش رو خواب آلود، دیدم، خندیدم و به سمتش رفتم که با دیدنم بلند گفت:
_وای، خوبی؟ بهت نیاز داشتم...من داغونم.
نگاهی به لباساش کردم همونایی بودن که موقع اومدن از سفر تنش بود، کنارش نشستم که برگه ی جلوش رو مقابلم گذاشت و نالید، سرش رو روی میز گذاشت و چشم بست.
_نمیر نیایش، چیکار کنم با این؟ در همون حالتی که سیس خوابیدن گرفته بود گفت:
_یه طرح بزن، جدید باشه من مغزم قفله و رامین امروز طرح جدید میخواد.
باشه ای گفتم و مشغول طرح زدن شدم، خیلی سخت نبود فقط کافیه چندتا مدل باهم قاطی بشن و اون موقع میشه یک چیز جدید...
البته بقیه از این نوع کار خوششون نمیاد ولی من قبولش دارم، چهارتا طرح زدم و روبه نیایش گفتم:
_نگاه کن اینارو.
با چشم های سرخ و ظاهر آشفته نگاه سرسری بهشون انداخت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#53
Posted: 7 Nov 2021 01:26
(قسمت47)
_چرا اینجوری شدی، دیشب نخوابیدی مگه؟
_نه...سپهر کلی اذیتم کرد دیشب، تا صبح نذاشت بخوابم، وقتی هم که رسیدیم رفتیم ناهار خوردیم و گوشیم رو درست کردم و بعد رامین زنگ زد که بیام سرکار.
خواستم چیزی بگم که قامت رامین مقابل مون اومد، دست هاش توی جیبش بود و با تفریح خاصی بهمون زل زده بود، من هم حس میکردم ازش بدم میاد، شاید چون قبلا خاطره هایی باهاش داشتم
که نمیخواستم مرورشون کنم.
_طرح هارو زدین؟
برگه هارو به سمتش گرفتم که نگاهشون کرد و بعد در برابر چشم های معجبمون مچالشون کرد و انداخت توی سطل.
_همچین کارهای ضعیفی به درد من نمیخوره، یا کارتونو درست انجام بدید یا برید.
به سمت اتاق خودش رفت که نیایش سرش رو به میز کوبید.
_سگ شده باز، مثل اون روز.
اخم هام رو توی هم کشیدم و سوالی نگاهش کردم. _یه روز خیلی عصبی بود و هرکاری رو که انجام میدادیم خراب
میکرد و تهش برای شو، نتونستیم همه چیز رو کامل کنیم. _چرا؟ شونه بالا انداخت و موهای پریشونش رو زیر مقنعه اش هل داد.
_نمیدونم، سگ میشه.
کلافه نفس کشید و خودش رو بهم نزدیک تر کرد. _بیا یه طرح بزنیم دهنش بسته بشه.
تا آخر تایم کاری چندتا طرح زدیم، وقتی اونارو به رامین دادیم، نگاهی بهشون انداخت و اون هارو روی میزش گذاشت و حرفی نزد که پوزخندی روی لبام نشست، آدم مغرور...با نیایش از شرکت
خارج شدیم.
_میگم پایه ای بریم چیزی بخوریم؟ گوشیم رو از جیبم دراوردم تا به سامی زنگ بزنم.
_باشه من مشکلی ندارم، خیلی هم گشنمه.
شماره اش رو گرفتم، گوشیش خاموش بود، شونه بالا انداختم و بعد همراه نیایش به فست فودی رفتیم، بعد از شام هر کدوممون اسنپ گرفتیم.
توی خونه باز هم به سامی زنگ زدم و باز هم خاموش بود...کمکم داشتن نگرانش میشدم، کاش زودتر بهش زنگ میزدم، یعنی از کی گوشیش خاموشه؟ تا ساعت دو چندباری بهش زنگ زدم و هربارش خاموش بود و بعدش از شدت خواب آلودگی بیهوش شدم.
با صدای زنگ در چشم باز کردم، لعنتی گفتم و کش و قوسی به خودم دادم که دوباره صدای زنگ اومد، با هزار سختی روی پاهام ایستادم و به سمت در حرکت کردم، در رو باز کردم که با سامی
مواجه شدم و چشم هام گشاد شد، داخل شد و بغلم کرد. دست هام رو دورش پیچیدم.
_چرا خاموش بودی؟ چرا...
چند قدم به داخل خونه برداشت که من هم باهاش حرکت کردم، در رو بست و دست هاش رو از دورم باز کرد.
_گوشیم رو دزدیدن، معذرت میخوام اگه نگرانت کردم.
اخم کردم، اگه قضیه این بود چرا الان اومده بود اینجا و چرا اون جوری بغلم کرده بود؟ برای خونواده ی اون که پول گوشی مثل پول یه ساندویچه، با این حال شونه بالا انداختم.
_نمیتونستی از یه جایی بهم زنگ بزنی؟ روی مبل نشست و از پارچ روی میز برای خودش توی لیوان آب
ریخت. _نشد، خوبی عزیزم؟ سر تکون دادم و خمیازه کشیدم که لبخندی زد.
_خوابت میاد؟
_آره.
_منم خیلی خوابم میاد، از دیروز که برگشتیم تا عصرش نخوابیدم بعدش گوشیم دزدیده شد و من دربه در دنبال دزد چون گوشیم رمز نداره و با این حساب...
با بهت سر تکون دادم، به گا رفته بود، کدوم آدمی دیگه برای گوشیش رمز نمیذاره؟ولی چیزی نگفتم تا حالش گرفته تر نشه، با هم به اتاق خوابم رفتیم، روی تخت خوابیدم که پشتم دراز کشید
و منو توی بغلش کشید، سرش روی شونم قرار گرفت._روزت چطوری بود؟
خمیازه ای کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم، نه صبح بود و من به شدت خوابم میومد.
_خسته کننده.
به چشم های سرخش نگاه کردم، مگه یه گوشی چقدر مهم بود که شب رو به خاطرش نخوابه؟ خمیازه ی دیگه ای کشیدم و بعد شونه بالا انداختم، مهم نبود، روم رو برگردوندم از این که کسی خر فرضم کنه اصلا خوشم نمیومد.
_راستش رو بگو، کجا بودی؟
آه کشید، نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:
_عصر داشتم میرفتم خونه که تصادف کردم، مقصر نبودم ولی کسی که زدمش سرش آسیب دید و از هوش رفت، تا خانواده اش بیان و پلیس چک کنه و طرف به هوش بیاد...الان شد.
دستم رو روی دستش گذاشتم و به چشم هاش نگاه کردم، ترجیح دادم فکر کنم که راست میگه چون اصلا حال فکر کردن نداشتم.
_ بخواب. دستش رو روی بازوم گذاشت، تا موهام بالا اوردش و بعد روی گونم گذاشتش.
_دلم برات تنگ شد.
لبخندی زدم و چشم هام رو بستم که دست هاش دورم حلقه شدن و منو توی بغلش کشید، سرم به سینش چسبید و دم عمیقی از موهام گرفت.
وقتی بیدار شدم که صدای آلارم گوشیم توی گوشم پیچید، غلت زدم و از روی میز برشداشتم، ساعت یک بود و باید میرفتم سرکار، سامی هنوز خواب بود، آروم از روی تخت بلند شدم و لباس های دیروزم رو پوشیدم، رژ لبی روی لبام کشیدم و نگاه خسته ای به خط چشم انداختم، اتاق به واسطه ی نور خورشید، به اندازه ی
کافی روشن بود که بکشم ولی حوصله نداشتم.
با برداشتن کیفم از اتاق بیرون زدم، کلید هارو برداشتم و از خونه بیرون زدم، ناخودآگاه چشم هام توی خیابون دنبال ماشین سامی گشتن ولی نبود.
شونه بالا انداختم و تاکسی گرفتم، تا شرکت رو توی تاکسی خوابیدم، دلیل این حجم از خواب آلودگی رو نمیدونستم.
وارد دفتر که شدم، نیایش رو ندیدم.
پشت میز نشستم که همون موقع نیایش اومد، مثل من خسته بود.
_بازم نخوابیدی؟
نگاه کلافه ای بهم انداخت، برگه و مداد رو جلوی خودش گذاشت، یکم بهشون نگاه کرد و بعد کنارشون زد و سرش رو روی میز گذاشت.
_توی اوج لفت دادی. خندید و کاغذ رو به سمت من هل داد که نالیدم، مداد رو برداشتم
که همون موقع رامین اومد و نیایش زود سرش رو بلند کرد.
_امروز طرح نمیخوام، باید مدل هارو آماده کنید، ازتون میخوام این کار رو درست انجام بدید و اگر کوچکترین خطایی ببینم، سخت تنبیه میشید.
روش رو برگردوند و رفت که شکلکی براش دراوردم، مرتیکه ی مسخره....
_چه پرو شده.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#54
Posted: 7 Nov 2021 01:27
(قسمت48)
این رو نیایش بیحوصله گفت که من پشت سرش گفتم:
_پریود شده گمونم، هورموناش به هم ریخته.
نیایش پقی زد زیر خنده که من هم همراهش خندیدم و سر تکون دادم، احتمالش رو میدادم که این بداخلاقیش سر قضیه ی من و سامی باشه، رامین یه جورایی خودش رو مالک من میدونست ولی من عوض شده بودم.
میدونم دیر بود و یه جورایی به درد نخور، من تقریبا تمام کثافت کاری هارو کردم و وجودم پر از سیاهیه ولی امیدوارم روزی روزگاری این پشیمونیم به جایی برسه.....
با نیایش به سالن آماده شدن مدل ها و عکاسی رفتیم، و جالب این جا بود که هیچ کدومشون نیومده بود.
_اوسکولمون کرده؟
_نه نیایش خانم، مدلا همین جان. اخم کرده گفتم:
_کو؟ این جا که چیزی نیست.
خندید و به خودمون اشاره کرد که ابروم بالا پرید.
_منظورت اینه که ما مدل بشیم؟
_دقیقا منظورم همینه.
نگاهی به هم انداختیم، لعنتی من همین تازه داشتم حرف از آدم شدن میزدم و الان مدل شم؟ اون هم لباس شب! همین مونده.
_داری میگی مدل لباس شب بشیم؟ اون هم لباسای بی در و پیکری که خودمون طراحیشون میکنیم؟
نیایش لال شده بود، حق داشتم چون رامین رئیسش بود، البته رامین رئیس من هم بود ولی خب ما خاطره هایی با هم داشتیم و من جرات بیشتری داشتم.
_البته، مگه چیه؟
اخم کردم، دقیقا چه فکری با خودش میکرد؟ البته من نمیگم که مدل بودن کار خوبی نیست ولی این طرزش نه، که یهو بگه شما مدلید!
یه سوال پرسیدنی چیزی...
_لباسای این فصل خیلی باز هستن رئیس.
نیایش این رو آروم گفت و من تاییدش کردم، حتی اگه مدل بشم هم امکان نداره اینارو بپوشم، بحث باز بودنشون نبود! من توی پارتی لباس کوتاه پوشیدم ولی اون موقع صد نفر برای عکس گرفتن
از من صف نبسته بودن و بعدش عکسم همه جا پخش نشده بود.
_خب که چی؟ من رئیستونم و بهتون دستور میدم که این لباس هارو بپوشید، اگه نمیخواید به حرفم گوش کنید استعفا نامتون روی میزم باشه.
پوزخندی زدم و مقابلش ایستادم، از عمد داشت این کار رو میکرد تا من رو وادار به انجام کاری کنه که خودش میخواست ولی نمیدونست که من، حاضرم از همه چیز بگذرم ولی کاری که خلاف
میلم باشه و رو گوش ندم.
_استعفا نامم رو میارم خدمتتون.
این رو گفتم و از کنارش گذشتم، برام مهم نبود که نیایش میخواست چیکار کنه، من در جایگاه خودم میدونستم که قرار نیست دیگه این جا بمونم، اصلا باید از تمام آدمای گذشته فاصله بگیرم، که یکیشون رامین بود.
استعفا نامم رو آماده کردم و به اتاقش بردم، مغرورانه پشت میزش نشسته بود، با دیدنم مقداری پول روی میز گذاشت.
_حقوق چند روز کارت، دوست ندارم دینی گردنم باشه. نگاهم روی پول های خورد و پخش و پلا ثابت موند،دست هام رو
روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم و آروم زمزمه کردم:
_بذار صدقه بمونن برات، رئیس.
روم رو برگردوندم که نیایش رو برگه به دست دیدم، با دیدنم لبخندی زد و به طرف رامین اومد و برگه رو روی میزش گذاشت.
_استعفا نامم، حقوق این ماهم رو بهم بدید.
رامین پوزخندی زد و از توی کشو دسته ای پول دراورد و روی میز گذاشت که نیایش اون هارو برداشت، البته حق داشت من مدت زمان زیادی نبود که داشتم کار میکردم و الان تقریبا آخر ماه بود،
پس حق داشت پولش رو بخواد.
از شرکت بیرون زدیم، توی پیاده رو باهم میرفتیم که یهو ایستاد، بهش نگاه کردم که با نیش بازش مواجه شدم.
_باورم نمیشه ازشرکتش بیرون اومدم خوشحالم. خندیدم و دستم رو پشت کمرش گذاشتم که گفت:
_سپهر به خاطر من این جا بود، اگه بهش بگم اونم استعفا میده، یوهو.
از این که اهمیت نمی.داد خوش حال شدم، رو بهش گفتم: _نیایش، من میخوام از خونهای که از رامین اجاره کردم برم،
میتونی کمکم کنی قبل این که غروب شه وسایلمو جمع کنم؟
_آره میتونم.
با هم به خونه رفتیم، در رو که باز کردم تازه سامی رو یادم اومد، به اتاق رفتم که اون رو خوابیده روی تخت دیدم.
_سامیه؟ آخی... _آره فقط آروم باید وسایل رو جمع کنیم بیدار نشه.
آروم مشغول جمع کردن وسایل شدیم که البته نشدنی بود، با تق و توق هامون، از خواب بیدار شد و با دیدنمون هنگ کرده نگاهمون کرد.
_چی شده؟
به طرفش رفتم و روی تخت نشستم که نیایش رفت بیرون، نگاه خمارش منو رصد کرد و بعد دستش رو دور کمرم گذاشت تا کنارش بخوابم که خودم رو عقب کشیدم.
_الان نه، الان کار دارم سامی، میخوام از این خونه برم وسایلم رو هر چه زودتر جمع کنم.
نشست و نگاهم کرد و گفت: _چرا میخوای بری؟
_چون استعفا دادم و این خونه مال رامینه که اجارش کردم، پس میخوام برم...خوابگاه یه اتاق دارن.
سر تکون داد و بلند شد، تیشرتش رو از روی زمین چنگ زد و پوشید و بعد از اتاق بیرون رفت، نیایش دوباره اومد و سریع تر مشغول جمع کردن شدیم.
یک ساعت بیشتر طول نکشید چون من وسایل زیادی نداشتم. سامی از گوشیم به دوستش زنگ زد و ازش خواست ماشینش رو بیاره.
بعد از چک کردن همه جا، از نیایش خواستم حقوقی که رامین بهش داده رو به عنوان اجاره ی این مدت روی میز بذاره و خودم بعدا براش کارت به کارت میکنم.
تصمیم گرفته بودم فعلا توی خوابگاه بمونم، پول هام رو توی بانک بخوابونم و ازشون سود بگیرم و وقتی دانشگاهم تموم شد یه خونه بخرم.
مقابل خوابگاه، دوست سامی ماشین رو متوقف کرد، سامی به عقب برگشت و نگاهی به سمتم انداخت.
_شب بهت زنگ میزنم باشه؟
باشه ای گفتم و پیاده شدم، وسایلم رو همراه با نیایش داخل بردیم، مسئول اتاق رو نشونم داد...سه تا هم اتاقی داشتم که خداروشکر یکیشون رو میشناختم و لازم نبود سعی کنم که آدم اجتماعی به
نظر بیام تا بقیه به سمتم بیان. دختری که اسمش ثریا بود با دیدنم ذوق زده از روی تختش پایین
پرید. _عسل...خودتی لعنتی؟
بغلم کرد که خندیدم، ازم جدا شد و نیایش رو هم بغل کرد، ثریا مدلش این بود، همه رو دوست داشت و همه هم دوسش داشتن.
_نمی.دونستم هم اتاقی جدیدمون تویی، خوش اومدی.
اون دوتا دختر تنها بهم سلام کردن و منم در جواب لبخند زدم و بعد سر تکون دادم، اونا هم بی توجه کله هاشون رو توی گوشی هاشون فرو کردن.
_عسل، سپهر رو گفتم بیاد دنبالم داره میرسه، کاری نداری؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#55
Posted: 7 Nov 2021 01:28
(قسمت49)
_نه عزیزم برو موفق باشی، دستتم درد نکنه.
بغلم کرد و رفت و من نفس عمیقی کشیدم، کلیداری خونه رامین هنوز پیشم بودن، فردا میرم شرکت و اون جا بهش میدم، تنها بودن توی خونه رو باهاش نمیخواستم.
وسایلم رو توی کمد جا دادم و با ثریا نشستیم به حرف زدن، دوهفته دیگه تزم جدید شروع میشد و میخواست بره پیش خونوادش، اون دوتا دختر هم میخواستن برن، لبخند تلخی روی
لبام نشست، همه داشتن می.رفتن. تا شب خودم رو یه جوری سرگرم کردم، من باید جایی رو برای
کار کردن پیدا کنم، این جوری حوصلم خیلی سر میره. شب شماره ی ناشناسی بهم زنگ زد و من بعد جواب دادن، فهمیدم
که سامیه! _سلام عزیزم خوبی؟ کنارپنجره ی اتاقم ایستادم و گفتم:
_مرسی عزیزم تو چطوری؟
_والا از پیشت که رفتم، یه گوشی خریدم، الانم در خدمتم، راستی این دوهفته رو میخوای چیکار کنی؟ ما شاید یه سفر ترکیه رفتیم.
لب هام رو بهم فشردم، سامی هم داشت میرفت، با خونواده ی جدیدش! طبق معمول من تنها موندم.
_توی خوابگاه میمونم.
_میخوای باهامون بیای؟ خونوادم درموردت میدونن. لبخند تلخی زدم، برم باهاشون که چی.
_نه خودتون برید، جمع خونوادگیه،منم باید دنبال کار بگردم.
یکم برای رفتنم اصرار کرد ولی قبول نکردم، دوست نداشتم مورد ترحم قرار بگیرم یا کسی به خاطر تنهاییم مجبور شه بهم اهمیت بده.
روی تختم دراز کشیدم و بعد از روز طولانی که داشتم خوابیدم. صبح با صدای کوبیدن چیزی چشم هام رو باز کردم که ثریا رو
مقابل کمدش دیدم، لعنت بهش!
_با در دعوا داری؟
بی توجه چندتا از لباس هاش رو توی ساک چپوند و بعد گفت: _باید برم، از پروازم جا میمونم.
_خب از دیشب جمع میکردی.
جوابم رو نداد و بعد از گذاشتن چندتا چیز دیگه و قفل کردن کمدش رفت و در اتاق رو کوبید، آهی کشیدم که متوجه شدم اتاق کاملا خالیه.
شونهای بالا انداختم، چه بهتر! دوباره خوابیدم و این بار نزدیکای عصر بیدار شدم، دستم روی معده ی دردناکم از گرسنگی و ضعف مشت شد، از دیروز چیزی نخورده بودم.
همون لحظه گوشیم زنگ خورد، سامی بود، ناله کردم و جوابش رو ندادم، یه حس عجیبی داشتم، مثل پس زده شدن، این که بقیه. آدمای زندگیم چیزی رو دارن که من هیچ وقت نداشتم، البته سامی هم پدر و مادر واقعیش نبودن ولی همین که داشت...همین که دونفر حاضر شدن اون رو به سرپرستی بگیرن خودش چیز خوبیه.
دوباره گوشیم زنگ خورد، نگاه صفحه کردم، نیایش بود، لبخندی زدم و جواب دادم.
_سلام عسل، کجایی لعنتی؟ با نفس نفس حرف میزد و انگار که داشت میدوید. _من خوابگاهم، چرا چی شده؟
_لعنتی شب تولد سپهره، یادم رفته بود، میتونی بیای کمکم کنی؟ تنها شانسی که اوردم این بود که دوست سپهر دعوت کردن مهمونارو به عهده گرفت.
لبخندی زدم، پس قرار نیست امروز رو تنهایی همین جا بگذرونم.
_آره فقط بگو کجا بیام.
_الان آدرس یه پاساژ رو میدم، زود خودتو برسون لباس بخریم، لعنتی کاملا فراموشم شده بود.
باشه ای گفتم و بلند شدم، از توی کیفم شکلاتی دراوردم و توی دهنم گذاشتم تا جلوی ضعف کردنم رو بگیره، وقتی که لباس
پوشیدم، نگاهی به لباسای قبلیم انداختم ولی هیچ کدوم باب دلم نبود.
گوشیم رو برداشتم و از خوابگاه بیرون زدم.
با تاکسی خودم رو پیش نیایش رسوندم، استرس داشت و فقط دور خودش میپیچید و نمیتونست درست تصمیم بگیره، دستش رو گرفتم و گفتم:
_آروم باش، چیزی نمیشه، کلی وقت داریم.
سرش رو تکون داد و باهم وارد پاساژ شدیم، اونقدر مضطرب بود
که تا اومدنم نتونسته بود برای خودش لباسی انتخاب کنه. _خب که چی الان؟ خودت رو جمع کن دختر، دنیا که به آخر
نرسیده، تا شب... با صدای زنگ گوشیم، کلافه نفس کشیدم و از جیبم درش اوردم،
سامی بود.
_الو، سلام عزیزم.
_عسل، کجایی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
نیایش به سمت مغاذه ای رفت که دنبالش راه افتادم.
_والا تولد سپهره و نیایش کاری نکرده هنوز، اومدم کمکش کنم.
نیایش اشاره ای به لباس زرد کوتاه و چسب کرد که صورتم رو جمع کردم، هیچ زیبایی نداشت.
_آره میدونم، علی بهم زنگ زد و دعوتم کرد، میخوای بیام کمک؟
_نه عزیزم، کارای دخترونه داریم ممکنه خوشت نیاد، فعلا
خداحافظ.
و بدون این که بهش مهلت حرف زدن بدم تماس رو قطع کردم.
_مشکلی بینتون هست؟
نگاهم روی لباسا چرخید، قشنگ نبودن ولی یه امروز رو باید سخت پسند بودنم رو ول کنم و چیزی انتخاب کنم که خیلی وقت نره.
_نه چون کار داریم زود قطع کردم.
_من حس کردم میزون نیستی
حرفی نزدم و از همون مغاذه دوتا لباس خریدیم، از مغاذه کناریش هم کفش گرفتیم و زود سوار ماشین شدیم.
جعبه ی ساعت رو دراوردم و دوباره به ساعتی که براش خریدم نگاه کردم، خوشکل بود.
_به نظرت از چیزی که براش خریدم خوشش میاد؟ نگاهی به نیایش که این حرف رو زد انداختم، براش ست کفش و
کمربند و کت خریده بود که من دلم براش رفت. _چرا خوشش نیاد؟ من که عاشقشم. خندید. _تولد سامی که شد براش بخر.
لبخند تلخی روی لبام نشست، تولد سامی یه هفته دیگه اس که میخواد بره ترکیه، اگر هم این جا بود کجا براش تولد میگرفتم؟ من که خونه ای نداشتم. یه حسی بهم میگفت که اگه بخرم بهتره، خوابگاه بهم معترض میشد کم کم، همبن امشب رو من اون جا
برنمیگشتم، میموندم خونه ی نیایش! ولی فرداش توبیخ میشم.
پس فکر کنم بهتره که یه واحد آپارتمان کوچولو برای خودم بخرم و از این دربه دری راحت شم.
خونه ی نیایش، یه آپارتمان نقلی کوچولو بود که به گفته ی خودش،. طبقه ی بالاش مال پدرمادرشه که خارجن.
داخل واحد خیلی شلخته بود و حالا فهمیدم چرا عجله داشت.
کارمون زیاد بود.
_یعنی نمیتونستی یه دستی به این جا بکشی تنبل؟ حتما الان؟
نیشش رو باز کرد.
_تو هستی کمکم میکنی عشقم.
چشم غره ای بهش رفتم و شروع کردیم، اول از همه جای مبل هارو عوض کردیم.
_لباساتو از تو خونه جمع کن نکبت. هر جای خونه یه تیکه لباس بود. بعد از جمع کردنشون، تقریبا تمیز شده بود.
_من میرم حموم. خواست بره که بازوش رو گرفتم و کشیدم.
_کدوم گوری میری، خوراکی اینا چیا داری؟ کیک...ژله... چی داری؟
_اونارو دوستاش حل میکنن نترس، بریم خودمونو آماده کنیم. باز خواست بره که دستش رو به سمت پلاستیک های وسایل
تزئینی بردم. _این جارو باید درست کنیم
نالید و من فهمیدم که زیادی تنبله، البته توی شرکت هم همیشه خواب بود و من فکر میکردم کاری کرده که خستس.
تا شب همه جا رو آماده کردیم و خودمون هم آماده شدیم، لباس من، سرهمی مشکی ساده ای بود، موهام رو باز گذاشتم و فقط انتهاش رو فر کردم، آرایشم هم خط چشم گربه ای و رژ لب گوشتی بود!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#56
Posted: 7 Nov 2021 01:30
(قسمت50)
ولی در عوض نیایش کلی به خودش رسید، جوری که حس کردم قراره امشب روی تخت با سپهر برنامه داشته باشه.
دقیقا زمانی که کامل آماده شدیم زنگ خونه زده شد. _فکر کنم مهمونا اومدن.
این رو گفت و رفت تا در رو باز کنه، لاک رو روی اخرین انگشتم کشیدم و فوتش کردم.
_عسل بیا، وسایل رو اوردن.
از اتاق بیرون رفتم، چندتا پسر بودن که دست یکیشون کیک بود، خوراکی هارو باهم دیگه چیدیم و کم کم همه داشتن میومدن، مونده بود سپهری که نیایش بهش گفته بود ساعت ۸ بیاد، من اما
منتظر سامی بودم.
_بچه ها سپهر رسید، چراغارو خاموش کنید.
چراغ رو منی که نزدیک در بودم خاموش کردم، تقه ای به در خورد،
در رو باز کردم و همون لحظه چراغ رو روشن کردم که همه باهم
داد زدن:
_تولدت مبارک.
قیافه ی سپهر رو نمیدیدم چون پشتش بهم بود، نیایش به طرفش اومد و محکم هم رو بغل کردن، برا یه لحظه منم دلم بغل خواست، جلو رفتم و بهش تبریک گفتم.
_مرسی آبجی، سامی نیستش؟
لبام رو کش دادم و گفتم:
_الان بهش زنگ میزنم.
به اتاق رفتم، شمارش رو گرفتم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم، جواب نمیداد، دوباره زنگ زدم و دوباره جواب نداد.
شونه ای بالا انداختم و از اتاق بیرون رفتم، بازوی نیایش رو گرفتم و دم گوشش گفتم:
_سامی جواب نمیده.
_علی و فریماه هم هنوز نیومدن، شاید با اونا میاد.
باشه ای گفتم که همون موقع علی و فریماه و پشت سرشون سامی
همراه یه نفر وارد شد و اون شخص کسی نبود جز زهرا.
سعی کردم عصبانیتم رو مخفی کنم، یعنی امکانش بود که سامی با زهرا بوده باشه؟ نگاهم به دست زهرا بود که دور بازوش بود، جلو رفتم و به علی و فریماه سلام کردم.
_سلام.
جواب زهرارو ندادم و وقتی سامی دستش رو به سمتم دراز کرد نادیده اش گرفتم، اخم هاش توی هم رفت و دنبالم اومد،بازوم رو گرفت و آروم گفت:
_باز چی شده؟
_زهرا این جا چیکار میکنه؟ دستش رو توی موهاش فرو کرد و گفت: _خب دعوتش کردن و من رفتم دنبالش، منتظرش موندم تا...
_چرا تو باید بری دنبالش؟ لیوان آبمیوه رو از روی میز برداشت.
_بهم زنگ زد، زشت بود بگم نمیام.
پوزخندی زدم.
_شماره ی جدیدت رو از کجا داشت که بهت زنگ بزنه؟
حس کردم که مضطرب شد، دست هاش رو دور کمرم پیچید و من رو به خودش چسبوند، یه جوری انگار که سعی میکرد حواسم رو پرت کنه.
_خب بهش دادم، حالا این چیزا مهم نیست بیا بریم پیش بچه ها. دستم رو کشید که باهاش برم ولی این بار نه، اون خودش شمارش
رو داده بود به زهرا، رفته بود دنبالش و تو روش میخندید.
_چرا شمارت رو دادی بهش؟
_خب چون رفیقمه.
خشم تموم وجودم رو گرفته بود و قلبم محکم میکوبید، کاش میتونستم بزنم تو فکش و راحت شم.
_رفیق؟ رفیقی که سعی کرد رابطه ی مارو خراب کنه و براش مهم نبود که دوست دخترتم و علنا باهات لاس میزد.
اخم کرد، بازوم رو محکم تر گرفت، عصبی شده بود.
_دهنت رو ببند دیگه، هی هیچی بهت نمیگم، اون از من خوشش میاد من بهش پا دادم؟جوری رفتار میکنی انگار بهت خیانت کردم.
اشک به چشم هام هجوم اورد، از این ضعف متنفر بودم ولی صدام لرزید و گفتم:
_نه، ولی من اذیت میشم وقتی نگاهش رو بهت میبینم وقتی دور و ورته، و وقتی که تو همه ی اینارو میدونی ولی یه ساعت منتظرش میمونی و بعد میای.
بازوم رو کشیدم و به سمت اتاق رفتم، در رو محکم بستم و روی تخت نشستم، سرم رو بالا گرفتم تا گریه نکنم.
_عسل، خوبی؟
سرم رو پایین اوردم که فریماه رو دیدم.
_آره، تو خوبی؟
در رو بست و به سمتم اومد، کنارم نشست و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد.
_تصادفی حرفاتونو شنیدم و به نظرم حق با توئه.
نفسی کشیدم، بغضم بیشتر شد، صورتم رو میون دستام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تا گریه نکنم.
_ولی یه جاش هم مقصری.
سرم رو بلند کردم و سوالی نگاهش کردم.
_همون جایی که میذاری میری، تو اگه سفت و سخت به زهرا حدش رو نشون بدی هیچ وقت جرات نمیکنه نزدیک دوست پسر تو بشه، منتها با شناختی که این روزا ازت دارم، تو آدمی هستی که زود از چیزی که حقته میگذری و زهرا از همین سو استفاده میکنه. راست میگفت، من در این لحظه حاضرم از سامی بگذرم و ولش کنم برای زهرا.
فریماه دستش رو روی پام گذاشت و گفت:
_برو بیرون و نشونش بده که سامی مال توئه ولی به واکنش سامی هم دقت کن،اگه اون خوشش نیومد از کارت یا همچنان دنبال زهرا بود پس بهتره که این رابطه رو تموم کنی.
سر تکون دادم و از اتاق بیروم رفتم، سامی روی مبل نشسته بود، به طرفش رفتم که همون موقع زهرا کنارش نشست.
پاهام از حرکت ایستاد ولی با یاداوری حرفای فریماه، به راهم ادامه دادم.
بالای سرشون ایستادم و دست هام رو به کمر زدم. _بلند شو.
نگاه آرایش کرده اش رو بهم دوخت، حواس من اما به سامی بود که لبخندی روی لبش نشست، پس خوش حال بود که اومدم.
خم شدم و توی صورت زهرا گفتم:
_از پیش دوست پسرم بلند شو.
دست هاش رو چیلپا کرد و گفت:
_اگه بلند نشم چی؟ میخوای چیکار کنی؟
پوزخندی زدم و روی پای سامی نشستم که دستاش دور کمرم حلقه شد.
_به خاطر خودت گفتم بلند شی که نسوزی، حالا مجبوری نگاهمون کنی دیگه.
حرص خوردنش معلوم بود، دست سامی روی کمرم بالا پایین میشد و من به این فکر کردم که چرا از قبل این کار رو نکردم.
شاید هم سامی بعضی وقتا از همین رفتار من خسته میشد، که براش قدمی برنمیداشتم و فقط اون شده بود مسئول خوب کردن حال من.
_من با این چیزا نمیسوزم، چیزی که مال منه، به خودم برمیگرده.
از کنارمون بلند شد و رفت که سامی خندید و گفت:
_جملش سنگین بود.
مشتی به شکمش زدم که نمایشی اخم کرد و آخی گفت، چشم غره ای بهش رفتم.
_هنوز از این که چطوری شمارت رو داره ناراحتم. شونه ای بالا انداخت و دستش رو روی کمرم حرکت داد، از روی
پاش بلند شدم و روی مبل کنارش نشستم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#57
Posted: 7 Nov 2021 01:31
(قسمت51)
_از تو گروه درس برداشت، همونی که تو حتی نگاهش هم نمیکنی. _گروه واتساپ رو میگی؟
سرش رو تکون داد که چشم هام رو چرخوندم، همون گروه درسی مسخره که اکثرا توس لاس میزدن.
_مسخرس. دستش رو از بالای سرم عبور داد و در حالی که منو توی بغلش
میکشید دم گوشم زمزمه کرد.
_آره، حواست نیست اون جا خیلی ها میخوان مخ من رو بزنن.
ابرویی براش بالا انداختم که همون موقع نیایش خودش رو کنارمون پرت کرد و نفس عمیقی کشید، نفس نفس میزد و صورتش گر گرفته بود.
_لعنت به اون دختره ی عوضی. با تعجب بهش زل زده بودم که چشم هاش پر از اشک شد، صورتش
رو بین دستاش قایم کرد و شونه هاش لرزید.
_چی شده، نیایش؟
حرفی نزد که نگاهم رو دنبال سپهر گردوندم و کنار دختری خوشکل دیدمش، البته نگاه سپهر به نیایش بود، دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_عزیزم حالت خوبه؟ چی شده...
سرش رو بلند کرد، چشم هاش سرخ بود، سرش رو بالا گرفت تا اشک هاش نریزه، سامی از توی جیبش دستمالی برداشت و به سمتش گرفت، نیایش تشکری کرد و با دستمال کناره ی چشم
هاش رو پاک کرد. _اون دختره کنار سپهر، دوست دختر قبلیشه. اخم هام رو توی هم کشیدم. _خب؟
_خب که خب، نگاه چطوری باهم حرف میزنن؟ میگم نکنه چیزی بینشونه؟ وای من تحمل نمیکنم.
دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_نگران نشو الکی، من که فکر نمیکنم چیزی بینشون باشه، داری بزرگش میکنی.
ولی من میدونستم که بزرگش نمیکنه، سپهر نگاهش به نیایش بود ولی هر لحظه به اون دختره نزدیک تر میشد، این کارش رو نمیتونستم بذارم پای علاقش، مثل این بود که میخواست حسادت
نیایش رو تحریک که... یا این که رفتارهاش زو زیر نظر بگیره ولی من یاد گرفته بودم زود
قضاوت نکنم پس حرفی نزدم، به من هم ربطی نداشت.
نیایش چون که میزبان بود، بعد این که حالش بهتر شد، از پیشمون بلند شد و رفت، پا روی پا انداختم که سامی دستش رو روی پام گذاشت.
_میگم، تو فکر میکنی سپهر واقعا با کسیه؟ شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم، حقیقتش این که اصلا ایده
ای نداشتم، بخصوص الان، بازوم رو لمس کرد و گفت:
_بریم برقصیم؟
_بریم.
از جامون بلند شدیم و به سمت پیست رقص رفتیم، سامی دستاش رو دوطرف کمرم گذاشت و مشغول رقصیدن با آهنگ تقریبا تند شدیم، نگاهم چرخید که نیایش و سپهر رو در حال رقصیدن دیدم
و لبخندی زدم. _فکر کنم همه چیز درست شد. سامی دستی به انتهای موهام کشید و گفت: _نه نشده، شاید نیایش مثل توئه. اخم هام رو توی هم کشیدم و گفتم: _منظورت ازمثل منه چیه؟ شونه ای بالا انداخت. _یعنی این که، مثل تو همه چیز رو توی خودش میریزه. آره این حرفش واقعا راست بود من آدم خیلی تو داری بودم..
توی ناراحتیا و دلخوری ها فقط بلد بودم خودمو بخورم و حرفی نزنم و خیلی جاها همین اخلاقم باعث دور شدن همه از من میشد و من به این فکر میکردم که شاید بقیه من رو دوست ندارم.
ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید من بدم. _خب آره حق باتوعه، برام خیلی سخته اوضاعم رو بُروز بدم.
_میدونم که گفتم اینو، همین اخلاق توداریت بیشتر اوقات روح و روانمو بهم میریزه، یاد بگیر حرف بزنی باهام.
دستش رو پیش آورد و موهای حلقه شدم رو، روی شونه ام ریخت و دست دیگش رو حایل شونهی مقابلم کرد.
انگار خوشش اومده بود از حلقههای موهام که
داشت اینجوری تا روی سینه هام پیشروی میکرد، وقتی سینم رو لمس کرد اون خوی عشق رابطم قد علم کرد، سامی رو درونم میخوآستم.
پوزخندی زدم و رو بهش با لحن شیطانی گفتم:
_چیشد؟ دلت خواست؟
_کیه که دلش نخواد همچین لعبتی رو یه لقمه کنه.
به وضوح دیدم کج شدن شیطانی انحنای لباشو با ریتم آهنگ، هماهنگ بودیم. من هم دلم امشب شیطونی میخواست، کامل نه و در حدی که جفتموت رو ارضا کنن.
نگاهی سرسری داخل سالن چرخوندم
دستام روی شونه هاش بود،
با نوک انگشت شستم زیر گلوشو لمس میکردم که چشم هاش خمار شد.
_نکن عسل این جام حساس، لعنتی توهم دهن من رو باز میکنی. میدونستم که به این نقطه خیلی حساسه جوری که نه تنها صورتش بلکه چشماش هم گُر میگرفت: _نکن لامصب، کار دست خودتو خودم نده
_چیشد، دلت خواست؟ بازم لبخندی شیطانی...
_باشه عسل خانوم، این مراسم هم بلاخره تموم میشه، من دیگه طاقتم طاق شد.
تو حال و هوای اذیت کردن سامی بودم و فقط حرس بود که میخورد و لذتی بود که میبردم از حالش، دیدن اذیت شدنش و تهدید به این که انتقامش رو میگیره عجیب من رو خوش حال
کرده بود. از گوشهی چشم حواسم به زهرا هم بود افریتهای دو رنگ که لنگش بازم خودش بود.
اصلا این بشر زاده شده بود که سوهان روحم باشه و یه امشب که فکر میکردم خیالم از حواشی های سامی راحته و فقط خودمم و خودش، این موش جارو به دم بسته هم اومد.
_عسل بسه دیگه دختر، این مهمونی رو تا آخر نمیتونی ببینیا . سرم رو آوردم جلو و لبامو غنچه ای برچیدم و گفتم: _چه بهتر...
ولم کرد، نه یواش
انگار هلم داده باشه. چی شد یهو.
_سامی ... سامی ... چی شد یهو؟ چِت شد... نزدیکش رفتم و از بازوش گرفتمش، چشاش قرمز بود و خیره به رو به روش. سرمو برگردوندم و پسری رو دیدم که تازه اولین بار بود میدیدمش. کی بود اصلا؟ چرا داشتن اینجوری همو نگاه میکردن به درک اصلا. _سامی ... نگاهش گذرا بهم افتاد و دوباره خیره شد به پشت سرم. _چرا اینطوری میکنی؟ دستم رو گرفت و منو کشید گوشهی سالن کنار مبلا.
_بشین.
_چی شده آخه؟ به زور دستش نشستم و اونم کنارم _از وقتی داشتیم میرقصیدیم این پسره چشمش به تو بود. _بود که بود، تو چرا خودتو عصبی میکنی. چشاشو یه لحظه بست و باز کرد و دوباره خیره ام شد _تحمل ندارم کسی به مال من چشم داشته باشه. آخ آخ چه قندی توی دل من آب شد.
«مال من» _باشه عزیزم، پس دیگه از جام جُم نمیخورم تا خیال تو هم راحت
باشه. با این حرفم یکم خاطر جمع شد نیایش رو دیدم که داشت میومد سمتم.
_ای بابا، عسل چرا نشستید؟
_به جز ما مجلس گرم کن دیگه ای نیست اینجا؟ خندید و دستش رو دور شونم حلقه شدم و گوشیش رو مقابلمون
گرفت و عکس گرفت. خندیدم و چشم چرخوندم که زهرا رو دیدم که خیلی نامحسوس
رفت و کنار پسر لباس مشکی وایستاد.
_آخه کی بهتر از شما زوج رقاص.
تمام حواسم پی زهرا بود و اون مشکی پوش، کنارش ایستاده بود ولی جوری نبود که میخواست مخ بزنه.
لیوان دستش بود و خیلی حرفهای قبل از رسوندن اون به لباش، کلماتی رو به پسره میگفت.
_نیایش، اون مشکی پوش رو میشناسی؟ سرشو برگردوند و نگاهی بهش انداخت. _تا حالا ندیدمش، فکر کنم از رفقای دوستای سپهر باشه. خب، خیالم راحت شد.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#58
Posted: 7 Nov 2021 01:32
(قسمت52)
سامی خیلی وقت بود که پاشده بود از کنارم که بره یه سلامی به بقیه بکنه، البته زحمت کشید چون الان وقت سلام کردن نبود، ولی من باید جایی میرفتم.
دیگه داشتم میترکیدم از بس خودمو نگه داشتم. _نیایش، برم یه دستی به آب برسونم و برگردم؛ حواست به سپهر
هم باشه.
سالن رو رد کردم و از پله ها رفتم بالا
در اتاقو باز کردم و لباسمو درآوردم تا راحتتر خودمو راحت کنم.
برای من یکی از عذاب آور ترین کارای دنیا با سرهمی دستشویی رفتن بود.
صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم _سامی، تویی؟ صدایی نیومد. در اتاق قفل شد.
دیگه مطمئن شدم که خودشه، بدجوری دست گذاشته بودم روی نقطه حساسش
چطور تا الان طاقت آورده رو خدا میدونه.
از دستشویی اومدم بیرون نگاهی به اطراف انداختم، سامی نبود.
_سامی؟! موش و گربه بازیه؟!
رفتم سمت لباسم که بپوشمش.
از پشت سر حس دستایی که دورم پیچیده شدن رو حس کردم.
_زودتر از اینا منتظرت بود که بیایی.
سرمو روی سینه اش تکیه دادم و دستامو روی دستاش کشیدم.
دستاش فرق میکرد. سریع نگاهی بهشون انداختم.
اونا نبودن، دستای سامیِ من نبود.
هُل شده میخواستم دستاشو باز کنم که ببینم کیه که همچین جراتی کرده.
دستاش محکمتر دورم پیچیده شدن.
_آخ... ولم کن. با تمام زور و البته کمک ناخنهام، تونستم خودمو نجات بدم و تا
تونستم ببینم اون مشکی پوش رو.
_تو ... تو ... تو چطور جرأت کردی بیایی اینجا؟
نگاهی به خودم انداختم، فقط لباس زیر تنم بود.
یه دستمو برای پوشوندن سینه هام و دست دیگه ام رو برای پوشیدن پاهام، نگه داشتم.
_همین الان درو باز کن. یه سره جیغ میزدم و اونم کیف میکرد و نزدیکتر میشد.
صدای طبقه ی پایین اینقدر زیاد بود که حتم دارم صدام بهشون نمیرسه.
من عقب میرفتم و اون جلوتر میومد. من جیغ میزدم و اون میخندید. رسیدم به پشت در،
صدای سامی رو شنیدم. _عسل؟ !
_سامی... سامی توروخدا نجاتم بده. دستگیره رو تکون میداد و مشتاشو حوالهی در میکرد. _چه خبره اون تو عسل؟ مشکی پوش، رنگ از رخسارش رفته بود.
_سامی این پسره...
_کدوم، کدوم پسره؟ مشتاش شدتش بیشتر شدن و تکون خوردن در هم بیشتر. از اون ور صدای بیرون هم بیشتر شد. _باز کن این در لعنتی رو. ترسیده بودم اونم خیلی. مشکی پوش سرگردون توی اتاق میچرخید به امید راه فراری.
در باز شد و سامی اومد تو.
اول از همه منو دید با اون وضع خراب لباسم.
سپهر میخواست بیاد تو اما سامی نذاشت.
کتشو درآورد و جلوی من گرفت.
از چشماش میشد گرمای خشم رو حس کرد.
به سمت پسره حمله ور شد.
پسره نمیدونست باید چیکار کنه نه راه فرار داشت نه قرار.
_میکشمت عوضی...
با این حرف سامی، سپهر و نیایش با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن.
اوضاع خراب بود و اوضاع من خرابتر.
سریع نشستم، نیایش اومد کنارم و دستاشو دورم انداخت که از این شوک نجاتم بده.
_تو چطور جرأت کردی مزاحم عشق من بشی، بی ناموس. سامی رحم نداشت انگار.
روی پسره چمبره زده بود و یه سره مشت حوالهی صورتش میکرد.
_من تو رو زنده ات نمیذارم.
سپهر و چند نفر دیگهای که باهاشون اومده بودن
به هر زور و زحمتی بود، سامی رو جدا کردن و پسرهی خونین رو دست بسته بردن پایین.
سامی قدماشو تند کرد سمت من.
منی که عین گنجشک بارون خورده مچاله شده بودم کنج اتاق.
_عسلم، خوبی؟ اون بیناموس که اذیتت نکرد؟
ترسیده بودم، خیلی هم زیاد.
اشکام از گوشهی چشمام شروع به ریختن کردن.
با تمام لرز و آهی که تا الان تجربه کرده بودم نالیدم:
_سامی...
منو کشید سمت خودش و دستاشو دورم حلقه کرد و من مخفی شدم توی سینه ی ستبرش.
_جانِ سامی...
_کاریت کرد؟ آره عسل؟ سرو رو به معنای نه تکون دادم که محکم تر بغلم کرد و روی سرم
رو بوسید، نیایش لباسم رو به سمتم گرفت و رفت. لباس رو تنم کردم و از سامی جدا شدم، اتفاق خیلی بدی نبود. _حالت خوبه عسل؟ سر تکون دادم. _آره بیا بریم.
باشه ای گفت و باهم از اتاق رفتیم، من اما مستقیم به سمت زهرا رفتم و کشیده ای به صورتش زدم که افتاد زمین. که موهاش رو دور دستم پیچوندم و سرش رو بالا دادم.
_کثافت عوضی، حالا میگی یه اشغال مزاحم من بشه؟ نگاهی به اطراف کردم، تعداد کمی نگاهمون میکردم، بی توجه به
تقلاهاش کشیدمش توی آشپزخونه و روی زمین ولوش کردم.
_چته عسل، من کاری نکردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#59
Posted: 7 Nov 2021 01:33
(قسمت53)
پوزخندی زدم، خواست بلند شه که تعادل نداشت و دوباره خورد زمین، پوزخندی زدم و گفتم:
_تو حتی نمیتونی سرپاهات وایسی، بلد نیستی با یه کفش راه بری، بعد میری آدم اجاره میکنی مزاحم من بشه؟
حرصی ایستاد و توی صورتم داد زد.
_من کسی رو اجاره نکردم.
یقه ی لباسش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش، توی صورتش زل زدم و با تحکم گفتم:
_کردی، خودم دیدم با اون یارو که بهم زل زده بود حرف میزدی پس دروغ نگو.
خواست چیزی بگه که سامی اومد و با دیدنمون گفت:
_چی شده؟
با حرصی زهرارو هل دادم که عقب عقب رفت.
_این اشغال، داشت با همون پسره حرف میزد خودم دیدم، همش
تقصیر خودشه.
سامی ناباور نگاهش کرد، باورش نمیشد این کار رو بکنه.
_تو واقعا اون یارو رو فرستادی که مزاحم عسل بشه؟
زهرا بغض کرد، چشماش پر از اشک شد و با مظلومیت گفت:
_من فقط ازش خواستم یکم اذیتش کنه همین به خدا، نمیدونستم میره تا...
سامی بازوم رو گرفت و منو از آشپزخونه بیرون کشید که همون موقع نیایش به سمتمون اومد و بغلم کرد، آروم زیر گوشم گفت:
_حالت خوبه عسل؟ وای من شرمندم،اون دوست سپهر بود.
بغض کرده بود و اگه یکم دیگه ادامه میداد گریه میکرد، میشناختمش، روحیه ی خیلی حساسی داشت پس دست هام رو دورش پیچیدم و آروم گفتم:
_آره عزیزم، من حالم خوبه نگران نباش.
سری تکون داد و ازم جدا شد، رفت پیش سپهر و لحظاتی بعد همه به حالت عادی برگشتن، کنار سامی نشستم که دستش رو دور
شونه هام انداخت.
_ناراحتی؟ فکر میکرد این موضوع زیاد اذیتم کرده درحالی که من فقط
ترسیده بودم...
بعد از تولد، درحالی که همه رفته بودن، من و سامی و سپهر و نیایش، وسط سالن روی زمین نشستیم، علی و فریماه هم تو اتاق مشغول بودن.
سامی دستش رو دور کمرم حلقه کرده بود و سرش رو روی شونم گذاشته بود.
_حالت خوبه؟ این رو سپهر پرسید که گفتم: _آره خوبم، تیر که نخوردم یه مزاحمت ساده بود.
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم، وارد آشپزخونه شدم و یخچال رو باز کردم، به لطف اون عوضی، نتونسته بودم چیزی بخورم، از توی یخچال یه تیکه کیک دراوردم و خوردم، خوشمزه بود.
_سامی و عسل، امشب همین جا بمونید.
شونه ای بالا انداختم، من که در هرحال باید میموندم. اما سامی نموند و گفت که برای کاری باید صبح زود با پدرش بره،
ازم خداحافظی کرد و رفت.
بعد از اون نیایش اتاقی بهم نشون داد، لباسم رو از تن دراوردن، قفل سوتینم رو باز کردم و اون موقع تونستم نفس بکشم، دستی به زیرشون کشیدم که در باز شد و سامی گفت:
_عسل کیف پولم... با دیدنم دهنش بسته شد، به طرفش رفتم وکرواتش رو گرفتم و
کشیدمش داخل، نگاه خمارش روی تنم چرخید. _بمون.
این رو گفتم و لباش رو محکم بوسیدم، دستاش دور کمرم حلقه شد، شدت بوسه ام رو بیشتر کردم که توی دهنم ناله کرد.
عقب عقب رفتم و روی تخت دراز کشیدم که روم خیمه زد ولی کاری نکرد و به جاش، پتو رو روی تنم کشید.
_من اینو الان نمیخوام عسل.
با اخم بهش زل زدم و بعد گفتم:
_تو داری منو پس میزنی؟
با هول و ولا بغلم کرد و گفت:
_نه...نه، من فقط دوست دارم اینو موقعی باهات تجربه کنم که تو عاشق من باشی...رابطمون از سر عشق باشه.
این حرفش واقعا برای من ارزشمند بود، این که بهم احترام میذاشت و حتی بیشتر مواقع من رو نمیبوسید و الان فهمیدم که برای کنترل خودش بوده.
_من دوست دارم و چیز دیگه ای ازت نمیخام.
لبخند زدم که کنارم دراز کشید، دست هاش رو دورم پیچید و روی سرم بوسه زد که لبخندی زدم، بودن توی بغلش حس خیلی خوبی داشت.
_ولی اعتراف میکنم که سینه های خوشکلی داری. خندیدم که نشست، پیراهنش رو دراورد و به سمتم گرفت و گفت:
_بپوش، دارم کم کم تحریک میشم.
باشه ای گفتم و پیراهنش رو پوشیدم، دوباره منو توی بغلش کشید و روی سرم رو بوسید.
_بخواب
صبح وقتی بیدار شدم کسی پیشم نبود، هنوز هم گرمای بغلش رو حس میکردم، از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم که نیایش رو در حال جمع کردن ریخت و پاش های دیشب دیدم.
_سلام صبح به خیر.
سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخندی زدو گفت:
_سلام، روی میز صبحونه هست، برو بخور.
در حالی که پشت میز مینشستم گفتم:
_بقیه کجان؟
_همشون رفتن.
سر تکون دادم که خودش هم اومد و مقابلم نشست، توی لیوان آبمیوه ریخت و مقابلم گذاشت که ازش پرسیدم.
_میگم راستی جریان دیشب سپهر با اون دختره چی شد؟ آهی کشید و یکم از آبمیوه اش رو خورد.
_هیچی،دختره نامزد کرده، با دوست صمیمی سپهر و ازش میخواست که نگه قبلا باهم بودن.
ناباور بهش زل زدم.
_چطوری با یکی رل میزنه بعد با دوستش نامزد میکنه؟ آخر زمون شده؟ شونه ای بالا انداخت و لقمه ای برای خودش گرفت. _ولش کن، فقط نزدیک رابطه ی من نشه. دستم رو زیر چونم گذاشتم و گفتم: _سپهر رو دوست داری؟
نگاهی بهم کرد،....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#60
Posted: 7 Nov 2021 01:34
(قسمت54)
_آره...من و سپهر وقتی بچه بودیم، همسایه بودیم...من خیلی ازش خوشم میومد، از همون بچگی، وقتی که هیفده سالم شد اونا از اونجا رفتن...
نون تست آغشته به شکلات صبحانه رو به سمتم گرفت.
_خیلی ناراحت شدم و تا دوسه سال توی فکرم بود...تا این که توی شرکت رامین دیدمش.
_ولی تو که گفتی به خاطر تو اونجاست.
از پشت میز بلند شد و به طرف یخچال رفت و درش رو باز کرد، شیشه مربا رو دراورد و گفت:
_تقریبا سه ماه از دوستیمون میگذشت که سپهر خواست استعفا بده ولی نمیخواستم و مجبورش کردم باهام بمونه.
سری تکون دادم و با یادآوری چیزی نالیدم.
_نیایش، ما بیکاریم الان .
قیافه اش آویزون شد و حرفی نزد، بقیه ی صبحونه رو در سکوت خوردیم و بعد کمکش کردم که خونه رو جمع کنه.
تصمیم گرفته بودم یه واحد آپارتمانی کوچیک بخرم، بهتر بود.
پس وقتی از خونه ی نیایش رفتم، سری به مشاور املاک ها هم زدم که متاسفانه وقتی میفهمیدن دختر تنهام، قبول نمی کردن بهم خونه بدن.
با اعصاب خوردی در حال راه رفتن بودن که گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_الو، سلام سامی خوبی؟
_سلام عزیزم، چرا صدات اینجوریه. آهی کشیدم و گفتم: _اومدم دنبال خونه ولی وقتی میفهمن تنهام، بهم نمیدن. _بذار یه آدرس بهت بدم، برو اونجا و بگو از طرف منی.
باشه ای گفتم و قطع کردم که آدرس رو فرستاد، یه جایی نزدیک دانشگاه بود، شونه ای بالا انداختم و ماشینی گرفتم، وقتی ماشین حرکت کرد به یاد خونه ی خودم افتادم و آهی کشیدم.
اون دیگه به درد من نمیخورد، همه جاش سوخته بود و درست کردنش خرج اضافی برمیداشت.
مقابل مشاور املاکی که آدرسش رو داده بود پیاده شدم، کرایه ی راننده رو دادم و وارد شدم.
پسری که اونجا بود با دیدنم لبخندی زد.
_عسل خانوم هستید؟
سر تکون دادم و مقابلش نشستم که گفت:
_خب یه واحد آپارتمانی کوچه ی پشتی هست، وسایلش هم کامله، اگه مایلید که نشونتون بدم.
در اون لحظه اصلا برام مهم نبود کجا رو میخواد بهم نشون بده فقط یه خونه دقیقا نزدیک دانشگاه میخواستم پس گفتم:
_عکس داخلش رو ندارید؟
_خب چرا نریم ببینیدش؟ نزدیکه. بالاخره راضی شدم و باهم دیگه پیاده به ساختمون رفتیم.
توی آسانسور، نگاه دقیقی به پسره انداختم، خوشکل نبود ولی هیکل خوبی داشت.
آسانسور باز شد و ازش خارج شدیم، مقابل دری ایستاد و بازش کرد و عقب ایستاد.
_بفرمایید. وقتی وارد خونه شدم با دیدنش دهنم باز موند، خیلی خوشکل و
مرتب بود، همین رو میخواستم پس گفتم:
_همین رو میخرم.
سری تکون داد که چرخی توی خونه زدم، دوتا اتاق خواب داشت،توی یکی تخت دونفره و یکی تخت تک نفره و کتاب خونه!
آشپزخونه با دیزاین سبز و سفید و سالن با دیزاین سبز و مشکی ! خوب بود.
_خب پس بریم مغاذه برای بستن قرار داد.
وقتی برگشتیم، قیمت رو بهم گفت، از اون چیزی که فکر میکردم یکم گرون بود ولی خب قیمتش عالی بود پس بیخیالی طی کردم و خریدمش.
تا دوسه روز آینده نقل مکان کردم.
توی این دوسه روز، نیایش بهم سر زد و سامی همراه خانواده اش زودتر به سفر رفتن که غمگینم کرد چون حتی فرصت نشد ببینمش.
زهرا چندباری زنگ زد که جوابش رو ندادم و رامین برام پیامی فرستاد که توش گفته بود لازم نبود پول بدم و از این حرف ها.
فهمیدم که باشگاه روبه رو به منشی نیاز داره و رفتم، از هیچی بهتر بود و وقتم رو پر میکرد.
وقتی وارد باشگاه شدم، با دیدن جمعیت به وجد اومدم، وارد دفتر مدیریت شدم و روبه زنی که پشت میز نشسته بود گفتم:
_سلام، برای استخدام اومدم.
زن روبه روم تقریبا میانسال بود، با موهای کوتاه چهاررنگه و صورت پر از پرسینگ، ناخن های بلند تیز و آرایش غلیظ.
نگاهی به من که ساده رفته بودم انداخت و گفت: _فرم شرایط رو بخون و اگه موافق بودی زیرش رو امضا کن.
باشه ای گفتم که فرمی جلو روم گذاشت و بلند شد از اتاق خارج شد که سرم رو خم کردم و مشغول خوندم شدم.
تایم کاری و وظایفم بود، جواب دادن به تلفن، اماده کردن بوفه و... بد نبود پس خودکار رو برداشت و زیرش رو امضا زد که زن اومد،
فرم رو از جلوم برداشت و توی کشو انداخت.
_تایم کاری یکم تغییر کرد، عصر ساعت ۵ میای تا ۹، حالا برو و عصر اینجا باش. چشمی گفتم و بلند شدم، از اتاق بیرون زدم که نگاهم به زن هایی
دوخته شد که درحال ورزش بودن و پوزخندی زدم. دل خوش!
از باشگاه بیرون زدم و به خونه برگشتم، خونه ای که توش خیلی راحت بودم و صد البته که بیشتر پولام رو براش دادم.
بعضی وقت ها گوشیم زنگ میخورد، یک سری پیرمردی که قبلا دنیاشون با من رنگی میشد ولی من قول داده بودم دیگه به اون زندگی قبلی برنگردم.
ساعت پنج آماده به باشگاه رفتم، تایم کاریم خیلی خوب بود، اونم این که توی زمان کلاسام تداخل پیدا نمیکرد و موقعی که ترم جدید شروع بشه من مجبور نیستم استعفا بدم.
وارد که شدم همون زنی که صبح دیده بودمش، به میز توی سالن اشاره کرد که به سمتم رفتم.
_این جا بشین. نشستم که رفت، نگاهم رو چرخوندم، زن ها دقیقا روبه روی من
در حال ورزش کردن بودن.
در همون حین دختری خودش رو کنارم ول کرد و دستش رو به سمتم دراز کرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...