ارسالها: 4109
#61
Posted: 7 Nov 2021 01:35
(قسمت55)
_سلام، من سمیرام، مربی رقص عربی.
لبخندی زدم و دستش رو فشردم.
_من عسلم، منشی.
_خوش اومدی. تشکری کردم که بلند شد و مقابل جمعیت ایستاد و گفت: _گرم کردین؟
وقتی تایید رو گرفت، مشغول یاد دادن لرزش کمر شد، صدای آهنگ تند عربی و صدای خلخال و کمربندهای دور کمرش باعث شده بود من هم آروم سرجام تکون بخورم.
از بچگی عاشق رقص بودم، همیشه دوست داشتم یاد بگیرم و شاید این جا بتونم.
البته من منشی بودم و نباید از پشت میز بلند شم دوهفته گذشت و بالاخره روزی رسید که سامی قرار بود برگرده و
من باید خوشحال میبودم ولی نبودم.
عادت گندم بود وقتی کسی که دوسش دارم برای یه مدت نباشه، انگار که ازش دل زده میشم و دلیل این رفتارم هنوز هم برای خودم هم مشخص نیست.
فقط اینو میدونم که ناراحت بودم. چون رفته بود، من تموم سال های زندگیم رو تنها گذروندم.
بدون این که کسی یکم منو بفهمه و حالا که انگاری تونستم یکیو گیر بیارم، باید ازم دور باشه.
با حس پیچیدن درد زیر دلم لعنتی گفتم و از تراس بیرون زدم، درد ماهانه! وارد دستشویی شدم و شلوارم رو پایین دادم که با دریای خون مواجه شدم.
لباسم رو عوض کردم و بعد گذاشتن پد، از دستشویی بیرون زدم. همون موقع در زده شد، دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و به سمت
در رفتم و بازش کردم که نیایش رو دیدم.
_سلام، چطوری؟ استرس اومدنه سامیه؟
کیفش رود روی مبل پرت کرد و نشست که خودم رو کنارش ولو کردم، نفس عمیقی کشیدم و سرم رو عقب بردم و چشم هام رو بستم.
_نه...پریود شدم. صورتش رو جمع کرد و بلند شد، به آشپزخونه رفت ودرهمون
حالت گفت: _برات دمنوش درست میکنم.
لبخندی زدم، نیایش شغلی توی شرکت طراحی دیگه ای پیدا کرده بود و قرار بود اگه جای خالی داشت بهم بگه.
رابطش با سپهر خیلی خوب نبود که انگاری مربوط به همون دوست دختر قبلیش بود.
لیوان دمنوش رو روی میز گذاشت و کنارم نشست. _فکر کنم امروز فردا با سپهر کات کنم، خیلی داره خستم میکنه.
ابرویی بالا انداختم، اولین بار این حرف رو میزد چون نیایش عاشق سپهر بود و تموم این مدت، دنبال راهی برای درست کردن رابطه بود.
_خر که نیستم میفهمم، اون من رو دوست نداره. _عجله نکن.
_چه عجله ای عسل، بهم بی محلی میکنه.
_شاید گرفتاره، زود قضاوت نکن.
نیایش سرش رو بین دستاش گرفت و من فهمیدم که خودم باید با سپهر حرف بزنم چون این جوری اصلا فایده نداشت،دستم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_باشه هرطور راحتی. تا موقعی که برم سرکار پیشم موند و بعد از اون رفت، آهی از خالی
شدن خونه کشیدم و به باشگاه رفتم.
توی باشگاه از درد به خودم میپیچیدم، سر هرماه این بدبختی رو داشتم، و دقیقا باید تو روزی باشه که سامی میاد، نمیخواستم باهاش بد رفتاری کنم.
_عسل، رختکن رو مرتب کن یکم، به گند کشیدنش.
نگاه عذاب آوری به نشمین انداختم و از جام بلند شدم، رختکن اون قدر ها هم نامرتب نبود ولی نشمین، مالک باشگاه، کافی بود تا من رو نشسته ببینه و اون موقع بود که از در و دیوار برام کار میریخت، چندباری به خاطر کارهایی که میگفت تماس هارو از دست دادم و باز هم غر میزد که چرا حواسم به کارم نیست. رختکن رو خیلی زود جمع کردم و برگشتم پشت میز، سرم رو روی
میز گذاشتم و چشم هام رو بستم که گوشیم توی جیبم لرزید. از توی جیبم درش اوردم و به صفحه نگاهی انداختم، سامی بود،
آیکون سبزرنگ رو کشیدم و جواب تماسش رو دادم. _سلام عسلم، خوبی؟ من رسیدم...کجایی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_سلام عزیزم، به سلامتی...من سرکارم.
_خب پس شب میام پیشت.
کمی حرف زدیم و اون با گفتن این که میره بخوابه تماس رو قطع کرد، شونه ای بالا انداختم.
دلم براش تنگ شده بود ولی یه مرضی داشتم اونم این که میخواستم ازش دور باشم، البته این حالت هام همش از پریودی بود.
با پام روی زمین ضرب گرفتم و آه کلافه ای کشیدم، دردم هر لحظه بیشتر میشد، تا آخر تایم رو به زور تحمل کردم و پیاده به سمت خونه رفتم.
در رو باز کردم که همون موقع گوشیم زنگ خورد، سامی بود.
_عزیزم آدرس بده.
آدرس رو زیر لب براش زمزمه کردم و به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم.
بلوز و شلواری پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم.
آرایش بی حوصله ای روی صورتم نشوندم و به آشپز خونه رفتم.
چایی و تنقلات رو روی میز گذاشتم که در زده شد.
در رو هنوز کامل باز نکرده دست هایی دور کمرم پیچیده شد و توی هوا معلق شدم، جیغ خفیفی کشیدم که صدای خنده ی سامی بلند شد.
_سلام خانومم، حالت چطوره؟
دست هام رو محکم دور گردنش حلقه کردم.
_سامی عزیزم منو بذار زمین.
خندید و همونجوری من رو برد داخل و بلاخره من رو پایین اورد، گونم رو نوازش کرد و بعد خیلی دلتنگ و عمیق لب هام رو بوسید.
_دلم خیلی تنگت بود عزیزم. لبخندی زدم که بغلم کرد.
_چرا رنگ و روت پریده؟ ناله ای کردم و گفتم:
_پریودم. حالت صورتش تغییر کرد و بعد دستاش رو محکم دورم پیچید و
سرم رو به شونش تکیه داد، نفسی کشید و آروم گفت:
_ببخشید که با این وضعت اومدم و زحمت کشیدی.
لبخندی زدم و نگفتم که در این وضعیت به بودن کسی نیاز داشتم، اون حس مزخرف نخواستنش از بین رفته بود و حقیقتش من فقط ترسیده بودم گه با رفتنش دیگه منو نخواد...من رو فراموش کنه.
چون من در تمام لحظه های زندگیم با هرکسی همین مشکل رو داشتم، یا بعد مدتی فراموش میشدم و یا ازم به نفع خودشون سو استفاده میکردن.
مدت زیادی فکر کردم که سامی از کدوم دسته میتونه باشه و به نتیجه ای نرسیدم.
شاید هم سامی متفاوته و توی هیچ کدوم از دسته ها قرار نداره، روی مبل نشست و من رو هم کنار خودش کشید.
_کجات درد میکنه؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#62
Posted: 7 Nov 2021 01:36
(قسمت56)
_همه جام.
خندید و بهم گفت دراز بکشم که این کار رو هم کردم، دست هاش رو روی انتهای کمرم فشار داد که ناله ای کردم، خیلی خوب بود، بعدش دستش رو روی زیر شکمم گذاشت و آروم مشغول ماساژ
شد، بعد چند دقیقه دردم کمتر شد که از ماساژ دست کشید. _خب، بهتر شدی؟
سر تکون دادم که من رو توی بغلش کشید و خمیازه ای کشید، دستم رو روی گونه اش گذاشت.
_خوابت میاد؟ با نگاه خمارش سر تکون داد که من هم خمیازه کشیدم، دستم رو
روی دهنم گذاشتم که خندید.
_فکر کنم توهم خوابت میاد پس.
_اره خیلی.
دستاش رو دورم پیچید و بلند شد که جیغ خفه ای کشیدم و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم، به سمت اتاق رفت من رو روی تخت گذاشت.
_من میخوام پیراهن و شلوارم رو دربیارم چون تنگن.
_دربیار اشکال نداره.
با لباس زیر کنارم دراز کشید، پتو رو رومون کشید و بدون حرفی چشم هاش رو بست، بعد از مدت کوتاهی فهمیدم که کامل خوابیده، فکر کنم توی سفر خیلی خسته شده.
من هم بعد از دقایقی فکر کردن، موفق شدم بخوابم درحالی که فکرم درگیر سامی بود، این که رابطمون قراره به کجا برسه، یه مدت دیگه اون از من همخوابی میخواد و من...نمیدونم!
انگار که عوض شدم، از رابطه متنفرم و از مردا بیشتر...
ولی اون که تقصیری نداشت و این که هنوز رابطه نخواسته...شاید هم من به خاطر پریودیم، اینجوری شدم و یکم صبر کردن بد نیست.
نفسی کشیدم و چشم هام رو بستم و یاد این افتادم که بهش شام ندادم! با تکون خوردن تخت چشم هام رو باز کردم، مقابل نگاهم سامی بود که به سمت سرویس بهداشتی رفت، خمیازه ای کشیدم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و با دیدن ساعت هوش از سرم پرید.ساعت ده صبح بود و خیلی خوابیده بودم.از روی تخت بلند شدم، به سمت کمدم رفتم و ازش پدی دراوردم و به سرویس بهداشتی توی سالن رفتم.کارم رو که تموم کردم، به آشپزخونه رفتم و صبحونه ی مفصلی آماده کردم، عجیب بود بعد اون همه خوابیدن باز هم خوابم میومد و خمیازه میکشیدم.
_خوابت میاد هنوز؟
درحالی که چایی میریختم سر تکون دادم که گفت:
_قهوه داری؟
_آره، برات درست میکنم.
لبخندی بهم زد و روش رو برگردوند و پشت میز نشست، قهوه درست کردم و مقابلش گذاشتم و خودم نشستم.
نون تست رو برداشتم و مثل همیشه شکلات صبحانه بهش زدم.
_درمورد کارت بهم بگو.
گازی بهش زدم و نفسی کشیدم، چه بحث ناپسندی رو میخواست شروع کنم.
_خوبه...منشی ام، تو چی سفرت چطوری بود؟ دهن باز کرد حرفی بزنه که گوشیش که روی میز بود زنگ خورد
و نگاه من روی اسم زهرا زوم شد.
سر پایین انداختم که گوشیش رو برداشت و جواب داد.
_سلام...مرسی شما چطوری؟ خیلی خوب.
سرم رو بالا اوردم، نگاهش رو خیره ی خودم دیدم.
_فکر نکنم ایده ی خوبی باشه.
سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم، بلند شدم تا از روی میز، قرص مسکنی بردارم.
_بهش میگم.
قرص رو بالا انداختم که گفت: _عسل، زهرا میخواد ببیننت.
نفس کلافه ای کشیدم و برگشتم، پشت میز دوباره نشستم که دست هام رو گرفت.
_مثل این که داره ازدواج میکنه.
متعجب بهش زل زدم، زهرا و ازدواج؟اون خیلی هنر کنه بتونه رل بزنه، مسخره!
جوابی به سامی ندادم که دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_خوبی؟ خیلی روال به نظر نمیرسی.
سر تکون دادم و حرفی نزدم، خودش فهمیده بود که به یکم فکر کردن نیاز دادم که من اصلا نیازی به فکر کردن نداشتم، جواب من نه بود.
_ناهار پیشم میمونی؟ نگاهش رو بالا اورد و گفت:
_نه خونه ی خواهرم قراره بیان باید برم، راستی....
چاقوی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت: _چرا باهام نمیای؟ ازم خواستن که معرفیت کنم بهشون، نظرت چیه باهام بیای؟
سر پایین انداختم و دست هام رو توی هم پیچیدم،به نظر درخواست بدی نیومد البته اگه دردمو فاکتور بگیرم که نمیشد.
_درد دارم سامی، سرکارم باید برم. لبخند مهربونی زد و گفت: _هواتو دارم عزیزم، اصلا نگران نباش.
اونقدر نگاهش مهربون و جذاب بود که دلم میخاست ببوسمش، از جام بلند شدم و به سمتش رفتم، یقش رو گرفتم و لب هام رو روی لباش گذاشتم.
خواستم عقب بکشم که کمرم رو گرفت و نشوندم روی پاش، عمیق تر منو بوسید و زبونش رو توی دهنم هل داد که ناله ای کردم.
دستاش باسنم رو فشار داد و لب پایینم رو گاز گرفت. ازم جدا شد
و گفت:....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#63
Posted: 7 Nov 2021 01:37
(قسمت57)
_لعنتی، الان حالت خوب نیست وگرنه به خدمتت میرسیدم. خندیدم و سرم رو روی شونش گذاشتم و گفتم:
_من قبل اومدنت به این فکر میکردم که چطوری باهات باشم، الان خودم بوسیدمت.
خندید و نیشگونی از شکمم گرفت.
_توی مهمونی که با لباس زیرات خوب فکر کردی منما.
با این حرفش ناراحت نشدم، میدونم که میخواست قضیه رو برای من عادی کنه و کاری کنه با یادآوریش ناراحت نشم.
_ولی حیف که نبودی، سرم داغ بود.
_کلک تو که چیزی نخورده بودی.
لب برچیدم که دستش روی شکمم نشست و آروم مشغول ماساژ دادنم شد.
سامی وقتی من رو دید لبخندی زد، میدونستم که خیلی خوب نشدم ولی تلاشم رو کردم.
_ببخشید عزیزم، یکم حالم بده و بهتر از این نشد که بشم. مقابلم ایستاد و شونه هام رو گرفت، توی چشم هام نگاه کرد و با
لحن دلجویانه ای گفت: _عالی به نظر میرسی عزیزم، مرسی که با این وضعیتت دست رد
به سینم نمیزنی.
چشم هام رو براش چپ کردم، خب در حقیقت من خیلی دوست داشتم که دعوتش رو رد کنم چون ابدا حالم خوب نبود، ولی زشت بود.
_بریم؟ _فقط اجازه بده میز صبحونه رو جمع کنم.
دستم رو بالا گرفت و بوسه ای بهش زد
_من جمعش میکنم.
باشه ای گفتم که رفت، زیادی داشت خوشمزه بازی درمیورد البته سامی، اخلاقش همین بود، به شدت مهربون و ملاحظه گر،
نمیتونست کسی رو ناراحت کنه...ولی من بی اعتماد بودم و دروغ نگم فکر میکردم هر مهربونیش نیتی پشتش خوابیده.
بعضی وقتا با دیدن مهربونیش عذاب وجدان میگیرم که چرا همچین فکری درموردش میکنم ولی بیشتر که فکر میکنم میبینم دست خودم نیست. آدمای گذشته ی من با این که خیلی برام مهم
نبودن اما...
هرکدومشون یه جوری پشتم رو خالی کرد، مثل امیری که قبلا وقتی میگفت دست ازسرم بردار، هر رو تلاش میکرد تا دوباره باهاش حرف بزنم ولی همین که بهش مدارک رو دادم رفت و پشت
سرش رو هم نگاه نکرد.میترسیدم، از اعتماد و تنهایی. _تموم شد، فقط ظرفارو نشستم، بریم؟
لبخندی زدم و باهم از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
اولین بار بود میرفتم خونه شون و استرس داشتم.
اگه برخورد خوبی باهام نکنن چی؟شاید اونا نخوان منی که از پرورشگاهم با پسرشون رابطه ای داشته باشم.میدونستم فکرام چرتن ولی ذهنم مریض بود دیگه و فقط به چیزای بد فکر میکردم.
دست سامی روی پام نشست و فشار ملایمی بهش داد. _چرا اینقدر صورتت توهمه؟ درد داری؟
به لطف قرص مسکنی که خورده بودم، خیلی درد نداشتم ولی ناچار سرم رو تکون دادم.
_برات قرص بخرم؟
_تو خونه خوردم یکم دیگه اثر میکنه.
بی توجه به حرفم مقابل داروخونه ایستاد و واردش شد، سرم رو به پشت صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم، بعد از چند دقیقه اومد و سوار شد و ورق قرصی به سمتم گرفت.
_خواهرم همیشه از اینا میخوره. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خواهرت وقتی پریوده بهت میده براش مسکن بخری؟
سرش رو تکون داد و دیگه حرفی نزدم، از شیشه بیرون رو نگاه میکردم و حس میکردم که استرس داده.
_استرس داری؟ دستم رو گرفت و زیر دستش روی دنه گذاشت و عوض کرد. _اره چون اولین باره دارم میبرمت. _میترسی ازم خوششون نیاد؟ _میترسم تو ازمون خوشت نیاد.
خندیدم که ماشین ایستاد، پیاده شد و دور زد و در سمتمو باز کرد.پیاده که شدم نگاهم به سمت خونه ی تقریبا بزرگی کشیده شد، سامی از توی جیبش کلید دراورد و در رو باز کرد.دستش رو
پشت کمرم گذاشت و گفت:
_بفرمایید، فرست لیدیز.
پا به داخل حیاط گذاشتم و نگاهم رو دورتادورش گردوندم، درخت های سرتاسر حیاط و استخر بزرگ وسطش، ازش بوی پول میومد.
خب عادیه چون که پولدارن.از کنار استخر رد شدیم و بعد وارد ساختمون شدیم، بزرگ به مبلمان سلطنتی و تابلو فرش های روی دیوار، اخم هام رو توی هم کشیدم و پرسیدم.
_پس بقیه کجان؟ روی مبل نشست و من رو کنار خودش کشید و گفت: _فکر کنم یکم زود اومدیم.
سر تکون دادم که همون موقع در زیر پله ها که به طبقه ی بالا میخوردن باز شد و مردی کت شلواری بیرون اومد و با دیدنمون گفت:
_سلام پسرم خوبی؟
سامی بلند شد و منم به تبعیتش بلند شدم، به سمت اون مرد که فکر کنم پدرش بود رفت و بغلش کرد و دیدم که چیزی دم گوشش گفت، احتمالا این بغل کردنشون هم برای پچ پچ بود با این حال
لبخندم رو حفظ کردم که به سمتم اومد.
_پس عسل تویی؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#64
Posted: 7 Nov 2021 01:38
(قسمت58)
_بله، راستی رسیدن به خیر.
_مرسی عزیزم.
روی مبل روبه رومون نشست و ماهم نشستیم، یکم جو ناراحت کننده ای بود من واقعا درد داشتم، درد میرفت و یهو میومد که باعث میشد به خودم بپیچم.
_خوبی عسل؟ نگاهی به سامی انداختم که پدرش همون لحظه برای جواب دادن
به گوشیش بلند شد و رفت.
_سامی قرصارو یادم رفت، تو ماشینن بیارشون.
باشه ای گفت و بلند شد، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو دور خونه چرخوندم، بزرگ و شیک بود، پدرش برگشت و هموم جای قبلیش نشست و گفت:
_خوبی دخترم؟ رنگ و روت پریده
از لفظ دخترم لبخندی روی لبم نشست و همزمان فهشی به پریودی لعنتی دادم که آبروم رو میبرد، سر تکون دادم و گفتم :
_آره خوبم، یه دندون درد جزئی دارم که چیزی نیست، سامی رفته مسکن برام بیاره.
سرش رو تکون داد و من نفسی کشیدم که سامی اومد و ورق قرص رو به سمتم اومد و بلند گفت:
_تانیا یه لیوان آب بیار.
یه قرص از ورق دراوردم و توی دهنم گذاشتم که همون موقع دختری با لباس های ساده اومد و لیوان آب رو. روی میز گذاشت که پدر سامی بهش گفت:
_دخترم، همه چیز آمادست.
تانیا لبخندی زد و گفت:
_بله رئیس.
این رو گفت و رفت، پس خدمتکارشون بود ولی چقدر خوب بود
که اینقدر خودمونی باهاش رفتار میکرد نه مثل این اشرافی زده های روانی که خدمتکارهارو به بردگی میگیرن. صدای پاشنه ی کفش به گوشم رسید و بعد صدای ظریف دختری که با ذوق اومد و گفت:
_سلام عمو جون، خوبی؟ و مثل میمون دقیقا مثل یک میمون به از پدر سامی آویزون شد،
نیشخندی روی لبم نشست، بهش میخورد شر باشه. نگاهش رو چرخوند و سامی رو دید ولی لباش جمع شد و با کج خلقی گفت: _سلام پسر عمو.
سامی اما اون رو به یه ورش دایورت کرد و رو به من گفت: _بهتر شدی عزیزم؟
لبخندی زدم و فکر کنم این کارش به خاطر این بود که دختره علنا به من بی توجهی کرده بود که این به تخمم بود،من در حال حاضر درد زیادی رو متحمل میشدم و فکر کردن به درد این دختر در
توان من نبود، پس میتونست بره به درک.
دست سامی دورم پیچید و سرش رو کنار گوشم اورد.
_دختر عمومه، نچسبه یکم.
سر تکون دادم و به دختره نگاه کردم، کنار پدر سامی نشسته بود و با آب و تاب حرف میزد، به نظر میومد خودشیرینی چیزی باشه.
خواهر سامی هم اومد، اون مهربون به نظر میرسید البته زندگی به من ثابت کرده بود که از روی ظاهر و اولین دیدار قضاوت نکنم چون آدما میتونن به شکل وحشت ناکی تحت تاثیرت قرار بدن.
خواهر سامی که اسمش سلاله بود، نگاهی بهم انداخت و دستش رو دراز کرد.
_سلام، عسلی درسته؟ بلند شدم و دستش رو فشردم و با لبخندی گفتم: _بله خودمم، خوبی؟ _مرسی.
کنارم نشست و مشغول احوال پرسی شد، به نظر دختر خوبی میومد، من که ازش خوشم اومد حالا نمیدونم، باطنش هم همینه یا نه.
هرچی منتظر موندم مادرشون پیداش نشد.
آروم کنار گوش سامی گفتم:
_مادرت نیستش؟
دستش رو پشت کمرم هل داد و نامحسوس من رو به خودش چسبوند، سرش رو نزدیک گوشم اورد و گفت:
_مامان قرص خواب میخوره، هنوز بیدار نشده. میخواستم علت قرص خوردنش رو بپرسم ولی خب به من ربطی نداشت، اگه میپرسیدم شاید فکر میکرد که فضولم.
کم کم که گذشت فهمیدم خواهرش خیلی پرحرفه، کنارم نشسته بود و ازموضوع های مختلف با پدرش و سامی حرف میزد و البته که من رو دیگه تحویل نگرفت، تقریبا فقط دو دقیقه ی اول ازم
چندتا سوال پرسید.
دختر عموشون هم که روی مبل تک نفره سرش رو توی گوشی فرو کرده بود و میخندید.تنها کسی که بهم اهمیت میداد سامی بود.
برام میوه پوست میکند، لیوان شربتم رو مقابلم میذاشت و باهام حرف میزد، دردم کمتر شده بود ولی همچنان بود، حس میکردم کمرم داره نصف میشه و دوست داشتم دراز بکشم.
با نزدیک شدن به ساعت ناهار، مامانشون شیک و مرتب اومد، به شدت خوشکل بود و میخندید و من به این فکر کردم که دلیل قرص خواب خوردنش چیه.
با دیدنم باز لبخند زد و همون سوال تکراری عسلی دیگه رو پرسید.
آهی کشیدم و ساکن و ساکت موندم که یهو پدر سامی پرسید.
_خب عزیزم یکم از خودت بگو، خانوادت و اینا...
ابرویی بالا انداختم،پس سامی چیزی درموردم نگفته بود و فقط اسمم رو میدونستن. سرفه ای کردم و گفتم:
_من از بچه های پرورشگام، همون که سامی توش بود.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#65
Posted: 7 Nov 2021 01:39
(قسمت59)
قیافه ی مادرش تغییری نکرد اما لبخند پدرش و اخم دختر عموش رو دیدم، که البته دختر عموش به یه ورم بود،خوش حال بودم که واکنش تندی نداشتن چون یک دوستی داشتم که به فرزندی
گرفته شده بود. یه بار رفتم دیدنش ولی متاسفانه خونوادش برخورد تندی کردن.
مادرش دستمو گرفت و گفت:
_مارو خونواده ی خودت بدون.
خیلی سعی کردم صورتم توهم نره و موفق شدم، از ترحم بدم میومد، من این همه سال تونسته بودم تنها طی کنم، حالا درسته یک سری کارهای گندی انجام دادم ولی خب....
تنهای تونسته بودم، بدون هیچ خونواده ای.
نفسی کشیدم و گفتم:
_مرسی.
چیز دیگه ای روی زبونم نچرخید، حقیقتش حرفی برای گفتن
نداشتم، حالم داشت به هم میخورد، هوای خونشون گرم بود،
طبیعیه چون اونا با تاپ و شلوارک میگشتن و من مانتو و شال، آدم معتقدی نبودما ولی هم زشت بود هم این که حس میکردم بو میدم، با تعارف مادر سامی برای ناهار، خوشحال از جام بلند شم، امیدوار بودم بعد ناهار سامی من رو برسونه خونه و من یه مرخصی بگیرم تا امروز رو استراحت کنم.
یه سالن مخصوص برای غذا خوردن داشتن با یه میز دراز، چشم هام با دیدنش از حدقه دراومد، چه خبره اخه! سفره ی بزرگ و پر که در آخر حتی نصفش هم خورده نشد.
بعد ناهار دم گوش سامی گفتم: _منو ببر خونه، حالم خوب نیس.
نگاهش رو سمتم چرخوند و باشه ای گفت، از روی مبل بلند شدیم و سامی گفت:
_من عسل رو میبرم خونه. همون موقع مادرش از جا بلند شد و گفت:
_خب کجا میرید،عسل عزیزم بمون.
لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم: _دوساعت دیگه باید برم سرکار، ممنون از پذیرایی خوبتون.
حرفی نزدن و ما از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدم و کش شلوارم رو گرفتم و جلو کشیدمش، تنگ بود و اذیتم میکرد.
_بریم کافی شاپی چیزی؟
_نه بریم خونه، من زنگ بزنم مرخصی بگیرم چه اصن حوصله ی کار رو ندارم.
گوشیم رو از توی کیفم دراوردم و زنگ زدم که البته کلی غر هم شنیدم ولی خب تهش تونستم مرخصی رو بگیرم.با رسیدن به خونه، مستقیم به اتاق رفتم و شلوار جینم رو دراوردم و نفس عمیقی کشیدم.سامی اومد داخل و نگاهی بهم انداخت، بی توجه به این که لختم، روی تخت نشستم.
_درد داری؟ شلوار راحتی که در اورده بودم رو پوشیدم و گفتم:
_میمونی پیشم؟
سرش رو تکون داد که روی تخت دراز کشیدم، لباساش رو دراورد و به سمتم اومد، کنارم دراز کشید و منو توی بغلش کشید، چشم هام رو بستم و خیلی زود به خواب رفتم.
وقتی بیدار شدم، هوا تاریک بود و دست های سامی دور شکمم حلقه شده بودن، لبخندی زدم و آروم از جام بلند شدم، به دستشویی رفتم و پدم رو عوض کردم و بعد تصمیم گرفتم کیک
درست کنم. که البته وقتی به آشپزخونه رسیدم نظرم عوض شد و فقط با نوتلای
محبوبم روی مبل لم دادم و تلویزیون نگاه کردم.
فکر هام زیادی توی هم رفته بود و نیاز داشتم که بازشون کنم، من سامی رو دوست داشتم، کارم رو دوست نداشتم، خونم رو دوست داشتم...نمیخوام با زهرا حرف بزنم و خونواده ی سامی خوب بودن.
نفسی کشیدم، تموم شد،گره های ذهنیم رو با چندتا جمله ی امری تموم کرد، قاشق رو توی ظرف فرو کردم و مقدار زیادی شکلات توی حلقم ریختم، زمان همه چیز رو حل میکنه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#66
Posted: 7 Nov 2021 01:40
(قسمت60)
تا چهار روز آینده، عجیب بود ولی سامی پیشم موند، دقیقا مثل دوتا زوج رفتار میکردیم، اون از عمد و من شاید ناخودآگاه.
رفتم حموم و با خیال راحت خودم رو شستم، پریودی مزجع ترین دوره ی زندگی برای من بود، وقتی اومدم بیرون، سامی روی تخت نشسته بود و با نگاه عجیبی به من حوله پوش زل زده بود پس از
جاش بلند شد و به طرفم اومد. نزدیکم ایستاد و دست دور کمرم انداخت و من رو به خودش
چسبوند. سرش رو نزدیک گوشم اورد و بو کشید، لحظه ای بعد لباش رو
روی گردنم حس کردم، چشم هام بسته شد و کمرش رونگ زدم.
جلو اومد و عقب رفتم که کمرم به کمد چسبید، لب هاش رو به لبام چسبوند و مشغول خوردنشون شد، ملایم نبود و من این رو خیلی دوست داشتم، دهنمو باز کردم و زبونم رو فرو کردم تو
دهنش که مک زد، دست زیر باسنم انداخت و بلندم کرد.
من رو برد روی تخت و پرتم کرد روش، بوسه هاش از گردنم تا روی شونم اومدن و دستش بند حوله شد ولی قبلش نگاهش رو بالا اورد.
_اجازه دارم؟
سرم رو براش تکون دادم که لبخندی زد و حوله رو کنار زد. لب هاش روی سینه ام نشست و پایین تر رفت، یکی از سینه هام رو توی دستش گرفت و فشار داد، نوکش رو توی دهنش گذاشت و
مک زد.آهی کشیدم و موهاش رو چنگ زدم.
پیراهنش رو دراورد و گفت:
_اگه نمیخوای، میکشم عقب.
لبخندی زدم و گفتم:
_مطمئنم ازش، نگران نباش.
خندید و دوباره مشغول شد.
دستش روی بهشتم نشست و مالیدش، صدای کمربندش اومد و
بعد برجستگیش رو دم سوراخ واژنم حس کردم. آروم داخلم فروش کرد که لبم رو گاز گرفتم، تنش رو روم انداخت و مشغول ضربه زدن شد.
حس خوبی داشت و لذت میبردم ولی حرکاتش خیلی کند بودن و من رو عصبی میکرد.کمرش رو چنگ زدم و با حرص و عصبانیت غریدم.
_محکم تر بزن.
سرعتش رو بیشتر کرد، چشم هام بسته بود و داشتم ارضا میشدم، به نقطه ی اوج که رسیدم، جیغی کشیدم که همون موقع دم گوشم گفت:
_با من ازدواج میکنی؟ چشم هام گشاد شد و با تعجب بهش زل زدم، در حالی که نفس
نفس میزدیم به هم خیره شدیم، با صدایی که میلرزید گفتم: _چی؟
دستی به موهام کشید و سرش رو نزدیک اورد و لب هام رو محکم بوسید.
_گفتم باهام ازدواج میکنی؟
شوک زده بهش نگاه میکردم که از روم بلند شد، به سمت لباس هاش رفت و از جیب شلوارش چیزی دراورد و به سمتم اومد، با بهت خیره ی جعبه ی انگشتر توی دستش شدم که بازش کرد....
_من از همون موقعی که بچه بودیم، این صحنه رو تجسم میکردم، که ازت خاستگاری کنم و الان وقتشه عسل، چون حس میکنم که میخوای فاصله بگیری و من نمیذارم، این دفعه دیگه از دستت
نمیدم.
چشم هام به اشک نشست و دست هام رو روی صورتم گذاشتم.
_سامی من...من نمیدونم چی بگم.
دستم رو گرفت و بوسه ای بهش زد.
_اجازه بده انگشتر رو دستت کنم.
میون گریه خندیدم که انگشتر رو توی انگشتم فرو کرد و گونم رو بوسید.
_خب حالا کجا بودیم؟
چشم هام از تعجب درشت شد که شونه ای بالا انداختم.
_من به خودم قول داده بودم که خواستگاریم بین ارضای جفتمون
باشه، تو ارضا شدی و من نه.
_سامی، دیوونه. خندید و روم خیمه زد، با شیطنت گفت: _به فانتزی هام نخند وگرنه بد میزنم توت. کمرش رو چنگ زدم و به خودم فشارش دادم: _بزن کیه که بدش بیاد.
_دیگه سر این کارت نرو، بیا تو شرکت جفت خودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _باور کن فعلا اصلا نمیخوام کار کنم. لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: _ولی من قراره تا آخر شب کار کنم.
کیرش رو تو کصم فرو کرد و لب هام رو بوسید، سینه ام رو بین دستش فشار داد و سرعت تلمبه هاش رو بیشتر کرد، ناله هام بلند شده بود و از شدت لذت مینالیدم.سرش رو نزدیک گوشم اورد و با صدایی که از شدت لذت میلرزید گفت:
_دوست دارم....
کمرش رو چنگ زدم و منم پشت سرش گفتم:
_من بیشتر دوست دارم....
لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند، به چشم هام خیره شد و بعد جفتمون باهم ارضا شدیم. کنارم دراز کشید و گفت:
_این نامردیه قرار بود فقط من ارضا شم.
تنم رو بلند کردم و با لبخند آرومی گفتم: _خب میبینی که باهم شدیم.خندید و بغلم کرد و....
*پایان*
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...