ارسالها: 4109
#61
Posted: 20 Feb 2023 00:47
قسمت پنجاه و یکم
! حالا موندم از کجا براش یه وکیل خوب پیدا کنم -
الهه یکم من و من کرد و بعد با تردید گفت : خب یکی .. هست .. ولی مطمئنم نیستم این پرونده رو ! قبول کنه
با کنجکاوی پرسیدم : کی ؟ وکیل خوبیه ؟ .. آره اسمش مهرزاد جهانیه ! دفترش تو ولنجکه دیگه خودت ببین چقدر گرون میگیره - ! عیب نداره ، فوقش دو سه تیکه طلاهامو میفروشم پولشو میدم ! فقط کار کنه بسه - ! والا کار که میکنه ولی باید ببینم قبول میکنه یا نه - .. ادرسی شماره تلفنی چیزی بهم بده خودم باهاش حرف بزنم - الهه موبایلشو از روی اپن برداشت و گفت : بیا تو اینستاگرام یه پیچ داره به سوالای حقوقی جواب
.. میده .. آیدی اینستاگرامشو توی موبایلم زدم و صفحش بالا اومد
برای یک لحظه قیافه جذاب و مردونه مهرزاد چشمم رو گرفت و چند لحظه روی عکس پروفایلش .. مکث کردم
الهه که متوجه اوضاع شده بود سقلمه ای بهم زد و گفت : چی شد ؟ رفتی هپروت ؟ .. یهو از عالم ناخوداگاهم بیرون اومدم و گفتم : چی .. چیزه ! نه بابا چشمتو گرفته ؟ - پوزخندی زدم و گفتم : دیوونه نشو ! فقط انتظار نداشتم یه همچین فیسی داشته باشه ؛ بیشتر شبیه
.. مدلاست تا وکیل ها ! موافقم برای همینه که اکثرا هم پرونده طلاق قبول میکنه - با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : وا ! یعنی چی ؟ .. الهه خندید و گفت : هیچی بزرگ میشی میفهمی !! عه الهه - ای بابا گفتم که هیچی ! بیا فعلا شماره تلفنشو بردار فردا یه زنگ به دفترش بزن ببین وقت ملاقات -
! میده یا نه
بهش گوش کردم و بعد با خجالت گفتم : الهه ببخشید که این مدت اینقدر مزاحمت شدم ، بخدا خیلی .. شرمندم
! دشمنت شرمنده عزیزم ، تو مراحمی منم دوست دارم بهت کمک کنم چون این کارمه -
لبخندی زدم و گفتم : فدات شم الهی ، میشه بریم بخوابیم ؟ ! نه تا وقتی بهم نگی تو افریقا چیا گذشت - .. بخدا اینقدر مسخره بود ، حس میکنم شایان دستم انداخته - .. با هزار زور و بلا رفتم اونجا و چیزی جز چندتا داستان و افسانه نصیبم نشد چه افسانه ای ؟ -
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم : پوف اصلا حرفشم نزن ! منو کرده بودن الهه مقدس ، فرشته یا همچین چیزایی ! فقط مسخره بازی بود ولی یه پیرمردی اونجا بود که مامان و بابامو میشناخت اونم زیاد برام جای تعجب نداشت چون به هر حال خانوادم یه مدت تو افریقا بودند و احتمال داشت باهاش
! سر و سری داشته باشند اما در کل بیشتر از اینکه به حقیقت نزدیکم کنه گمراهم کرد
الهه هوفی کشید و گفت : که اینطور ! یعنی هیچی به هیچی ؟ قضیه شیلا و اینا چی ؟
من که نفهمیدم شیلا کیه ولی اون پیرمرده میگفت نزدیکته و باید به اطرافیانت اعتماد نکنی ! اصلا نمیدونم به حرفاشون گوش بدم یا نه ، از یه طرفم متین فهمیده بود که یه چیزایی بهش نمیگم کلید .. کرده بود اصلا بدجوری مشکوک میزد
چرا مگه چیکار میکرد ؟ -
چشمام رو مالیدم ، خمیازه ای کشیدم و گفتم : خیلی دلش میخواست تو این سفر اتفاقی بینمون بیوفته ! ولی زهی خیال باطل ! فقط باید حواسمو جمع کنم تا از قضیه چمدون چیزی نفهمه
کدوم چمدون ؟ -
یه چمدون که پدر و مادرم برام یادگار گذاشتند ولی الان به لطف عمو و نیروی انتظامی نمیتونم بهش - .. دسترسی پیدا کنم البته خیلیم بد نیست حداقل اونجا جاش امنه
! الهه به نشونه تایید سرتکون داد و گفت : البته اگه تا الان خونه تو رو هم تجسس نکرده باشند خونه من دیگه چرا ؟ - .. هرچی باشه تو هم همسایه شایان بودی و از فردا پس فردا باید چندبار بازجویی هم بشی - ! پوفی کشیدم و گفتم : پس بریم بخوابیم که روزای سختیو در پیش داریم
الهه حرفمو تایید کرد و به سمت اتاق خوابش رفت منم توی اتاق مهمون روی بالشت ولو شدم و به سقف مسطح اتاق که با چراغ خواب سفید کم نوری روشن شده بود چشم دوختم ، فکرم همچنان درگیر .. شایان بود
اینکه الان اونجا چی میخوره ، چی میپوشه ، حالش چطوره ! فقط ای کاش میتونستم برای دو دقیقه .. باهاش حرف بزنم ! بدجوری دلتنگش بودم
.. خلاصه اینقدر فکر و خیال کردم که نفهمیدم چجوری خوابم برد....
صبح زود از خواب بلند شدم ، ابی به دست و صورتم زدم و با لباس دیشبی از اتاق خارج شدم ، محمد .. خونه نبود اما الهه سفره صبحانه ای روی میز اماده کرده بود
.. طبق عادت سلام و صبح بخیری بهم گفتیم و دور میز نشستیم
الهه صدای تلویزیونو کم کرد ، نگاهی به سر و روم انداخت و گفت : بهتره تو این چند روز یکم به .. خودت هم برسی
لقمه نون و پنیری گرفتم و پرسیدم : حال بهم زن شدم ؟ ! دیگه کم کم میتونم سیبیلاتو ببافم عزیزم
خندم گرفت ، لقمه رو درسته توی دهنم جا دادم و در حالی که میجوییدم گفتم : بزار برای بعدا ، امروز .. کلی کار ریخته رو سرم
.. باشه باشه ! حالا با دهن پر حرف نزن زشته -
لقمه رو قورت دادم و لبخند دندون نمایی زدم ، سپس از الهه مانتو بلندی قرض گرفتم که توی تنم لق لق میزد ، بدبختی اینه یه دست لباس درست و حسابیم نداشتم ! مقنعه مشکی به سر کردم .. شلوار .. پارچه ای مشکی راه راه الهه رو با بدبختی دور کمرم سفت کردم و اماده رفتن شدم
.. اول از همه باید یه سر به دفتر آقای مدیری میزدم .. نگاهی به ساعت انداختم ، 9 صبح بود ! پس تا الان همه مشغول کار بودند .. یه تاکسی دربست به سمت دفتر گرفتم و بعد از مدتی وارد اسانسور شدم و به طبقه مورد نظر رفتم منشی اقای مدیری از دیدنم خوشحال شد و با خوشرویی ازم استقبال کرد منم به گرمی جویای احوالش
.. شدم و او منو به سمت دفتر آقای مدیری هدایت کرد
بر خلاف تصوراتم آقای مدیری با عزت و احترام باهام برخورد کرد ، شاید عمو چیزی بهش نگفته بود و از اوضاعم خبری نداشت شایدم اینقدر مرد بود که حوادث گذشته رو به روم نیاره ! در هر صورت از برخوردمون خرسند و دلگرم شدم و با آرامش و شرمندگی شرایطم رو برای آقای مدیری توضیح دادم ..
داستان از این قراره که یه مدت نمیتونم اینجوری کار کنم آقای مدیری ، من شرمندتونم و میدونم - قراردادای سنگینی داریم ولی اوضاع زندگیم واقعا بهم ریختست به هر حال اگه هم قرار باشه اخراجم .. کنید مانعی نمیبینم ! واقعا حق دارید ، من سعی کردم کارمند منظمی براتون باشم ولی واقعا نتونستم
آقای مدیری لبخند مهربونی زد و گفت : شرایطتت رو درک میکنم دخترم ، هممون تو زندگیمون .. مشکلات زیادی داریم ولی دوست داشتم به همکاری با هم بیشتر ادامه بدیم
.. بی هوا دستمو روی میز گذاشتم و گفتم : من واقعا شرمندتونم ولی دیگه نمیتونم
آقای مدیری دستمو گرفت و جواب داد : تو یکی از بهترین کارکنای این دفتر بودی ولی بهت خرده نمیگیرم چون همچنان جایگزین های زیادی در برابرت دارم ولی دوست دارم بیشتر روی من حساب کنی ، هرچی نباشه من دوست صمیمی عموتم و از هرکسی تو اینجا بهت نزدیکترم مگه نه ؟
.. اینو که گفت لبخند دندون نمایی زد و فشار دستشو بیشتر کرد
ناخوداگاه حس بدی بهم دست داد و دستمو جدا کردم سپس از جا بلند شدم و با خجالت گفتم : من دیگه .. کم کم از حضورتون مرخص میشم
.. ولی شما هنوز یه قهوه هم نخوردید خانوم یکتا - .. نیازی نیست من - آقای مدیری کراواتش رو کمی شل کرد ، حرفمو قطع کرد و گفت : دارید از دستم فرار میکنید ؟ با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم : بلههه ؟ در همین لحظه منشی درو باز کرد و با یه سینی قهوه داخل شد اما با دیدن من که سر پا ایستادم کمی
جا خورد و ازم پرسید : به همین زودی تشریف میبرید ؟ .. نگاهی به سینه قهوه و صورت منشی انداختم و بعد بدون هیچ حرفی از اونجا خارج شدم .. دیگه هیچ کاری توی این دفتر کذایی نداشتم ، نه با آقای مدیری نه با بقیه
انگار اینجا هر کسی به نوبه خودش خطرناک و مرموز بود ! حتی به شیما و دنیا هم سر نزدم اگرچه که اون بی معرفت ها توی این مدت یه احوال پرسی ساده هم از من نکرده بودند ؛ چه ساده بودم که فکر میکردم میتونم بهشون اعتماد کنم ولی دنیا و شیما اصلا شبیه اون دخترایی که فکر میکردم نبودند ..
بعد از استعفای اختیاریم با پای پیاده به سمت دفتر مهرزاد جهاني که ادرسش رو از اینستاگرام برداشته .. بودم حرکت کردم تا مستقیما وقت ملاقات بگیرم
وقتی میون پیاده رو قدم میزدم زیرچشمی به منظره کدر و دلگیر شهر نگاه کردم ، این شهر از اولین روزی که به اینجا پا گذاشته بودم چقدر تغییر کرده بود ! انگار سالها از اون روزی که از ترمینال پیاده .. و سوار ماشین خانوم جاهدی شدم میگذشت
هوای این شهر بدون شایان تنگ و نفس گیر بود ، گاهی نفس کشیدن غیر ممکن میشد ، انگار از روزی که شایانم رفته بود غباری سراسر شهر رو گرفته و منظره هیجان انگیز و رویایی تهران پشت .. شیشه های قلبم به دست فراموشی سپرده شده بود
.. بی هوا هنزفریم رو درآوردم و درحالی که اشک میریختم آهنگ بی تو رو پلی کردم زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش خودکشی ، مرگ قشنگی که به آن دل بستم دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم گاه و بیگاه ُپر از پنجره های خطرم به َسرم می زند این مرتبه حتما بپرم چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند این شب وسوسه انگیز مرا می شکند قبل رفتن دو سه خط فحش بده ، داد بکش هی تکانم بده ، نفرین کن و فریاد بکش قبل رفتن بگذار از ته دل آه شو م طوری از ریشه بکش ا ّره که کوتاه شوم مثل سیگار ، خطرناک ترین دودم باش شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش .. و
.. به ساختمون بلندی که رو به روم بود نگاهی انداختم و نفس عمیقی کشیدم
سوار اسانسور شدم و دکمه طبقه 6 رو فشردم ، نگاهی به زن سانتی مانتال رو به روم که موهای بلند و نارنجی رنگش رو از زیر نیم وجب شال صورتی بیرون داده و آرایش غلیظی کرده انداختم و توی دلم .. گفتم : مگه اومدی عروسی
انگار دختره ذهنمو خوند چون چند بار با صدای ملچ ملوچ ادامسش رو جوید و پرسید : با مهرزاد کار داری خانوم خوشگله ؟
با تعجب سرمو بالا اوردم و به زن بی شرم نگاهی انداختم و پرسیدم : بله ؟
! مهرزاد دیگه ، وکیل جوون - .. آهان ، آره - ! فکر نمیکنم با این سر و وضعی که روی هم ریختی تحویلت بگیره عزیزم - .. نگاهی به کفشای ساده و مانتوی گشادم انداختم و گفتم : ولی من فقط بخاطر کار اینجام همه بخاطر کار میان اینجا ، خود من سه ماهه که میخوام از شوهرم طلاق بگیرم ولی مهرزاد بی شرف تر از این حرفاست .. مهم نیست ! منم میدونم چجوری با بی شرفا برخورد کنم - .. زیادی مطمئن به نظر میای عزیزم ، به سیست نمیخوره مال این حرفا باشی - .. لبخندی زدم و دیگه جوابی ندادم .. اسانسور تو طبقه مورد نظر توقف کرد و من و اون زن غریبه وارد دفتر شدیم به منشی که زنی جوون و خوش قد و بالا بود نزدیک شدم و گفتم : میخوام با اقای جهانی ملاقات
.. داشته باشم منشی از زیر عینک طبی اش نگاهش بهم انداخت و پرسید : وقت قبلی دارید ؟ .. سرمو به نشونه نه تکون دادم .. پس ملاقاتیم در کار نیست - اونوقت چرا ؟ - خانومم آقای جهانی که بیکار نیست برای هرکسی وقت بزاره باید از قبل وقت داشته باشید ، ایشون -
! سرشون خیلی شلوغه .. از حرص مشتامو فشردم و غریدم : اما من
در این لحظه زنی که همراهم بود روی صندلی انتظار نشست و گفت : بیخی خوشگل ! خواه ناخواه یه .. ساعتی اینجا معطلی پس چک و چونه نزن
! بی توجه به حرف زن به منشی گفتم : من میخوام الان آقای جهانی رو ببینم
منشی از جا بلند شد و با قاطعیت توی چشمام زل زد و گفت : گفتم که نمیشه ! زیادیم قد قد بازی ! دربیاری میدم نگهبانی پدرتو دربیاره ، گمشو بیرون
.. از این برخورد بی ادبانه خونم به جوش اومد و سیلی محکمی نثار زن منشی کردم
زن منشی برای چند ثانیه کپ کرد و داد زد : جنده بی کس و کار ! منو میزنی ؟ حالا بهت نشون میدم ..
با گفتن این حرف پنجولای بلندش رو بالا برد و اماده حمله شد که در اتاق مهرزاد باز شد و با عصبانیت پرسید : اینجا چه خبره ؟
.. منشی : الان که زنگ زدم نگهبانی میفهمی یه من ماست چقدر کره داره
با گفتن این حرف تلفن رو برداشت تا نگهبانی رو خبر کنه ، منم با پرویی توی چشماش زل زدم و با ! خونسردی گفتم : هر غلطی دوست داری انجام بده
مهرزاد در یه حرکت ناگهانی مانع تماس منشی شد و رو به من گفت : مشکلت چیه ؟ ! من میخوام با شما حرف بزنم - خب چرا مثل آدم از منشی وقت نمیگیری ؟ - با خشم به منشی نگاه کردم و گفتم : میشه خصوصی صحبت کنیم ؟ .. مهرزاد اندکی مکث کرد و بعد جواب داد : بفرمایید داخل .. منشی : اما اقای جهانی مهرزاد : شما هم برخورد درست با موکل رو یاد بگیر خانوم مومنی ! دفعه دیگه عذری رو قبول نمیکنم....
منشی خفه شد و من با لبخند پیروزمندانه ای با مهرزاد وارد اتاقش شدم ، او در رو بست و گفت : امیدوارم متوجه باشید که به چه جایی قدم گزاشتید
.. خیالتون راحت ، اگه متوجه نبودم پامو تو همچین جاهایی نمیزاشتم - .. مهرزاد لبخند کجی زد ، به صندلی ای که رو به روی میزش بود اشاره کرد و گفت : بفرمایید بشینید
به نشونه باشه سر تکون دادم و روی صندلی نشستم ، مهرزاد هم مقابلم قرار گرفت و دستاش رو زیر چونه زد سپس گفت : بزار حدس بزنم ، سه چهار ساله با شوهرت ازدواج کردی ، خرجی نمیده ، معتاده و دست به زن داره ! اول بخاطر خانوادت حاضر نشدی جلو بیای ولی وقتی فهمیدی زن دومی .. هم صیغه کرده تصمیم گرفتی کار رو یه سره کنی
.. پوزخندی زدم و گفتم : تراژدی قشنگی بود ولی این داستان من نیست
مهرزاد ابرویی بالا انداخت ، روی صندلی لمید ، با نگاه کنجکاوی سر و وضعم رو آنالیز کرد و بعد پرسید : دختر فراری هستی ؟
.. نوچ - زن دوم ؟ - .. اوم نه -
بدجوری از جوابام جا خورده بود چون یکم خودش رو جمع و جور کرد و پرسید : پس اینجا چیکار میکنی ؟
در همین لحظه منشی تقی به در زد و وارد شد ، سینی نسکافه ای روی میز گذاشت و با چشم غره ای .. از اتاق خارج شد
.. مهرزاد فنجون نسکافه اش رو برداشت و رو به من گفت : امیدوارم تلخ پسند باشی
مگه میشه طعم زندگیم رو نپسندم ؟ - .. اینو که گفتم فنجون نسکافه رو برداشتم و یه جرعه نوشیدم .. مهرزاد لبخند مرموزی زد و پرسید : نگفتی داستان تو چیه .. میفهمید - ! چه رسمی - .. دلیلی برای صمیمیت نمیبینم - ! اینجا همه با هم صمیمین ، مخصوصا اگه قرار باشه کار پرونده هاشون سر وقت انجام بشه - فنجون نسکافه رو روی میز گذاشتم و پرسیدم : شما بهترین وکیل تهرانید ؟ ! مهرزاد بادی به گلو انداخت و با غرور جواب داد : خب آره
اینو که شنیدم توی چشمای آبیش زل زدم و با لحنی محکم گفتم : ولی برای من از یه سگ کم ارزش
.. ترید مهرزاد از شنیدن این لفظ تعجب کرد و پرسید : بله ؟
جاه و مقامتون باعث نمیشه به هر دختری که از راه میرسه همچین درخواستای بی شرمانه ای بدید - ..
شاید دخترای دور و اطرافتون آرزو همخوابی با شما رو داشته باشند ، چون یه مشت احمقن که فکر میکنند با سكس میتونند قلبتون رو به دست بیارند ! البته شما هم خوب بلدید از این قضیه سواستفاده کنید و با استفاده از احساس پاک بقیه جسمتون رو ارضا کنید ولی این بار فرق داره ! چون من برخلاف ظاهرم یه دختر ساده لوح و ژنده پوش نیستم ، پشت این صورت یه زن زخمی و شکسته .. زندگی میکنه
.. اگه اینجام بخاطر اینه که تو این راهی که میرم به درهای بسته خوردم و آخرین امیدم پیش شماست
مهرزاد که تمام این مدت با دقت به حرفام گوش میداد وقتی صحبتم به اینجا رسید لحظه ای درنگ کرد .. و بعد چند بار برام کف زد و خندید
با تعجب به این رفتارهای ضد و نقیضش چشم دوختم که در این بین تلفن اتاقش زنگ خورد و به خط .. منشی وصل شد
.. اقای جهانی جلسه مهمتون تا یه ساعت دیگه -
مهرزاد همونجوری که چشمام زل زده بود به منشی جواب داد : کنسلش کن ، دیگه هیچ ملاقات و .. جلسه ای رو قبول نمیکنم
.. این گفت و خط رو قطع کرد ، سپس دوباره روی صندلی لمید
برق کنجکاوی توی چشماش بهم چشمک میزد ، مهرزاد دستی به ته ریشش کشید و پرسید : خب ، این راهی که ازش حرف میزنه ، چجور راهیه ؟
.. دستمو توی کیفم بردم و روزنامه ای که امروز از دکه ای خریده بودم روی میزش گذاشتم .. مهرزاد با نگاه پرسشگری بهم خیره شد .. انگشت اشاره ام رو به روی سر تیتر روزنامه گذاشتم و گفتم : میخوام آزادش کنم " قاتل سریالی تهران دستگیر شد " مهرزاد پوزخندی زد و پرسید : و چی باعث شده یه دختر کوچولویی مثل تو همچین تصمیمی بگیره ؟ دست به سینه نشستم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : همیشه اینقدر راجبع موکلاتون کنجکاوی میکنید ؟ .. نه ، ولی داستان دخترکوچولوها برام جذابه - چاقوی ضامن داری که از توگو با خودم اورده بودم از توی جیبم برداشتم و در یه حرکت ناگهانی بین
.. دو انگشتی که روی میز گذاشته بود فرود آوردم .. چاقو دقیقا از میون انگشت اشاره و وسطش گذشت و چوب نرد میز رو سوراخ کرد و سیخ ایستاد
مهرزاد که از این حرکت ناگهانی جا خورده بود فوری دستشو برداشت ، با چشمای گشاد از تعجب بهم نگاه کرد و غرید : داری چه غلطی میکنی ؟ با خودت سلاح سرد حمل میکنی ؟
این دنیای بزرگ برای یه دختر کوچولو خیلی بی رحمه ، مگه نه ؟ - .. تو دیوونه ای - .. چاقو رو از روی میز برداشتم و گفتم : امیدوارم از همکاری با دیوونه ها نترسی .. از کجا میدونی قراره باهات همکاری کنم ؟ من جونمو دوست دارم و تو خیلی خشنی - .. پوزخندی زدم و گفتم : پس ترسیدی آقای جهانی ! یه وکیل از هیچی نمیترسه - .. ولی از دخترکوچولوها - .. مهرزاد خندید و گفت : از حاضر جوابیت خوشم میاد ولی من واقعا تو کار پرونده های کیفری نیستم یعنی نمیتونی ؟ -
.. کی گفته نمیتونم ؟ فقط چون هزینش زیاده -
بدون اینکه به ادامه حرفش گوش کنم دستامو زیر مقنعه بردم و گوشواره های طلامو دراوردم و روی میزش گذاشتم سپس ادامه دادم : دو جفت طلای ١٨عیار ، ! وزن سنگین حدودا ۱.۶ گرم ! برای قبل از کار کافیه ؟
.. مهرزاد لبخندی زد و گفت : مثل اینکه شدیدا مصممی
بله و اگه مبلغ مورد نظرتون رو بهم بگید فردا تا اسرع وقت به حسابتون میریزم ، فقط محض - ! اطمینان میخوام نصفش قبل از کار و نصفش بعد از کار باشه
این یه روال عادیه ولی کارت با دو سه تیکه طلا حل نمیشه عزیزم ، مبلغ مورد نظر من زياده - .. ! پرونده های جنایی از این کمترم نمیشه
از شنیدن این مبلغ کمی جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم و پرسیدم : تا کی مهلت دارم ؟
.. حداقل پس فردا -
یه برگه و خودکار از روی میزش برداشتم و بهش دادم و گفتم : شماره حساب ؟
مهرزاد خندید و درحالی که داشت شماره حسابشو مینوشت گفت : واقعا ازت خوشم اومده ، مشتاقم .. بدونم تا پس فردا چجوري پولو جور میکنی ، بهت نمیاد اینقدر پول تو حساب داشته باشی
سپس برگه اش رو بهم داد ، به شماره حساب نگاهی انداختم و گفتم : همیشه اینقدر زود از روی ظاهر آدما قضاوت میکنید آقای جهانی ؟
.. مرد برای چند لحظه بهم خیره شد و بعد لبخند مرموزی زد از روی صندلی بلند شدم و پرسیدم : تا ساعت چند وقت دارم ؟ بعد از ظهر ، اگه مبلغو واریز کردید توی رستوران پاشایی میبینمتون و شمارتون ؟- ! ساعت 1 اونجا هستم ، نه یک دقیقه زودتر و نه دیرتر - ! مهرزاد پوزخندی زد و گفت : مشتاق دیدار دوباره ام .. سرمو به نشونه باشه تکون دادم و بی هیچ حرف اضافی از دفترش خارج شدم .. روی صندلی انتظار مترو نشستم ، حداقل تا ده دقیقه دیگه خبری نبود موبایلم رو بیرون اوردم و بین مخاطبینم دنبال شماره عمو سهراب ( دوست صمیمی پدرم ) گشتم و
.. بالاخره بعد از کلی بالا و پایین زدن شمارشو پیدا کردم
اول یکم دو به شک بودم ، میترسیدم عموم چیزی بهش گفته باشه و بخاطر همین جوابم رو نده یا .. اصلا باهام برخورد بدی داشته باشه ولی بازم چاره ای نداشتم ، عمو سهراب تنها امیدم بود
.. بالاخره بعد از چند دقیقه این دست و اون دست کردند شمارشو گرفتم
.. بوق اول ، بوق دوم ، بوق سوم و
.. سلام -
الو ؟ -
سلام بفرمایید -
آقای حاجی زاده ؟ -
خودم هستم بفرمایید -
حالتون خوبه عموجان ؟ من یارا هستم دختر شاهرخ یکتا ! خاطرتون هست ؟ -
عمو سهراب به محض شنیدن اسم شاهرخ خوشحال شد و با لحن گرمی گفت : یارا جان ؟ تویی دخترم .. ؟ معلومه که یادم هست ! ماشالله چقدر صدات تغییر کرده اصلا صداتو نشناختم
خانواده خوبند ؟ عمو و زن عمو ؟ همچی مرتبه ؟
خندیدم و گفتم : بله عمو جان ، همگی سلام میرسونند .. شما خوبید ؟ مهستی خانوم و ثریا جون چطورن ؟
خدا رو شکر هم مهستی خوبه ، این اواخر انفولانزا گرفته بود ولی الان چند روزه بهتره ، ثریا هم که - ! امسال سومه سخت درگیر درساشه ، خانمی شده برای خودش
.. خدا نگهشون داره ، سلامت باشند -
ممنون دخترم ، نمیدونی مهستی چقدر مشتاق دیدارته ! از وقتی رفتی تهران بی وفا شدی دیگه یه - ! زنگ هم به خاله نمیزنی
.. شما عزیزمید عمو جان ، والا اینقدر گرفتاری برام پیش اومده که وقت سرخاروندن هم ندارم - ! عمو با نگرانی پرسید : خدا بد نده دخترم ، چیزی شده ؟ اگه مشکلی هست بگو عمو کمکت کنه .. والا عمو جان ، قرض از مزاحمت این بود که میخواستم بهم یه لطفی بکنید - جانم عمو ؟ - اون زمینای سیم جوش بود ، حدودا 200 متر زمین بود ! یادتون هست ؟ بابام قبل از مرگش همه رو -
.. به نامم زده بود ولی وکالتشو داده بود دست شما ! آره آره یادم هست -
عمو جون ببخشید بخدا ، زحمتتونه ولی میشه اون زمینا رو حداقل تا پس فردا یه جوری بفروشید - .. بره ؟ حتی زیرقیمت ! خیلی به پولش نیاز دارم
دخترم اگه مشکلی هست بگو من کمکت کنم الان اون زمینا خیلی با ارزشه - ! و تو این فصلم مشتری نیست
! عمو ، تو رو خدا اینجوری نگو ! بدجور دستم تنگه ، میخوام بفروشم - چقدر پول میخوای ؟ -؟ خونه ای ماشینی میخوای بخری ؟ فکر نمیکنم عموتم به اینکار راضی باشه هااا - .. نه عموجون ، بحث خونه و ماشین نیست - برای یه کار قضاییه ، توی ساختمون سازی به مشکل برخوردیم و چون اشتباه از من بوده مجبور شدم
.. خسارت بدم ولی آه در بساط ندارم
عمو خیالش راحت شد و گفت : دخترم اینکه دلخوری نداره ، من خودم تا فردا به حسابت .. واریز میکنم ! اون زمینا رو نگه دار
! وای عمو بخدا راضی به زحمت نیستم -
چه زحمتی دخترم ؟ میدونی پدرت چقدر تو بدبختیا دستمو گرفته ؟ این پولو بهت میدم تا حداقل تا - شش ماه دیگه بهم برگردون باشه ؟
.. بخدا خجالتم میدید -
این کم ترین کاریه که برای شاهرخ میتونم انجام بدم ، تو شماره حسابتو بده بهم ، من خودم تا اخر - .. امشب واریز میکنم
با شرمندگی گفتم : عمو اصلا روم نمیشه ، شما خیلی بهم لطف دارید ! نمیدونم چجوری این محبتتون .. رو جبران کنم
عمو خندید و گفت : چه جبرانی دخترم ؟ پدرت قبلا برام جبران کرده ! زود شماره حسابتو بده که الان .. جلسه دارم
.. چشم ، دستتون درد نکنه ! به خانوم بچه ها سلام برسونید ، خدانگهدار -
! خداحافظت دخترم مراقب خودت باش -
تماس رو که قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و ناخوداگاه لبخند زدم ، فکرشم نمیکردم عمو سهراب بهم پول قرض بده ولی بيشتر از اون كه خاستم به حسابم میریزه ! خدایا شکرت ! حداقل با اون بقيش میتونم دو .. دست لباس برای خودم بگیرم
.. با این فکر خوشحال شدم و به سمت مترویی که در حال توقف بود حرکت کردم
وقتی به خونه الهه برگشتم بوی خوش قرمه سبزی ریه هام رو پر کرد ، الهه با روی باز ازم استقبال کرد و جویای اوضاع و احوالم شد منم همه چیز رو از زیر تا پیاز براش تعریف کردم و او در مقابل برگه ای با عنوان بازجویی در اختیارم قرار داد ، مثل اینکه از فردا بدبختیم شروع میشد و باید از این .. کلانتری به اون کلانتری میرفتم
با این وجود میدونستم تمام این مسائل برای روند آزاد سازی شایان لازمه پس بد به دلم راه ندادم و با .. خیال خوش به تخت خواب برگشتم
از دیروز تاحالا خبری از متین و پژمان نشده بود حتما جفتش مشغول انجام کارای عقب افتاده بودند و .. وقت خالی نداشتند
تو همین افکار غوطه ور بودم و با موبایلم اینستاگرامو چک میکردم که یهو متین از واتساپ بهم پیاد .. داد
امروز استعفا دادی ؟ - ! توی دلم گفتم چه زود فهمید آره ، چطور ؟ - چرا اینکارو کردی ؟ - ! تا وقتی مسئله شایان رو حل نکنم نمیتونم منظم سرکار حاضر شم - پس از کجا پول درمیاری ؟ - یکاریش میکنم ، تو چرا نگران شدی ؟ - .. هیچی - از کجا فهمیدی استعفا دادم ؟ - ! منشی مدیری بهم گفت - .. آها - ! شبخیر - .. درست مثل برادرش سرد بود ؛ بحث رو عوض کردم و براش نوشتم : از شمشک خبر داری یا .. فهمیدم تو روزبه بستریه ، شاهین فردا بهش سر میزنه ! بدون اجازه دکتر نمیتونیم مرخصش کنیم - .. که اینطور - و شایان ؟ - ! دنبال کارای قضاییشم - ! خوبه ، شبخیر - .. جوابی بهش ندادم و موبایلو کنار گذاشتم ، فردا روز خسته کننده ای در پیش داشتم
لبه چادر مشکیم رو محکم گرفتم و وارد اتاق بازجویی شدم ، از دم پاسگاه تا اینجا چندتا خبرنگار مدام تعقیبم میکردند و با سوالات گوناگون مغزم رو میخوردند ، درست مثل اولین روزی که از اون اتاق با .. دستای میخ کوب شده پیدام کردند
.. دم در اتاق بازجویی پاسبان ها مانع ورود خبرنگاراها شدند
الهه بهم گفته بود که کارم سه چهار ساعتی طول میکشه و شاید بارها مجبور باشم به افراد مختلف .. جواب پس بدم ولی نباید خودم رو میباختم
بازپرس که مردی هیکلی با لباس فرم نیروی انتظامی بود پشت میز نشست و با احترام از من پذیرایی ... کرد
در ساعات اولیه بازجویی فقط سوالات شخصی مثل اسم و فامیل ، وضعیت شغلی ، خانوادگی و تحصیلیم رو ازم پرسیدند ولی بعد سوالات کم کم به رابطه و چگونگی اشنایی من و شایان نزدیک شد ، منم در کمال صداقت به همه چیز جواب دادم و به جز سكسامون چیزی رو از قلم نینداختم و تمام این .. مدت سعی کردم تا روی خوب و صمیمی شایان رو جلوه بدم
بازپرس ازم درباره دلیل سفر ناگهانی ام پرسید و منم عوض شدن حال و هوا رو معلول بر این علت ... ذکر کردم که البته چندان قانع کننده نبود چون گفت
کی برای عوض کردن حال و هوا میره به همچین جایی ؟ -
و منم جواب دادم : برخلاف وضعیت اقتصادی و اجتماعی اش طبیعت بکری داره و منم میخواستم بعد ... روحی و معنویم رو با این سفر تقویت کنم
بازپرس مشکوک نگاهم کرد و بعد درباره همراهانم ، کارهایی که در اون سفر انجام دادیم و محل .. اقامتون سوال هایی رو ذکر کرد و منم همه چیز رو به جز قضیه بازار سیاه شرح دادم
برام جالب بود که هر سوالی میکرد بیشتر وارد جزییات میشد و پشت سر هم میپرسید تا گیجم کنه و اگه دروؼی میگم مچم رو بگیره ولی چون قبلا تمام این سوال و جواب ها رو با الهه تمرین کرده بودم .. سوتی خاصی ندادم
بازپرس سوابق و ضوابط متین و پژمان رو بررسی کرد ولی هیچ رد و نشونه خلافی توی زندگیشون پیدا نکرد ، او همچنین برای بررسی سوابق تمپا با پلیس بین الملل و سپس پلیس امنیت توگو تماس برقرار کرد که همه اینا نزدیک به دوساعت طول کشید ولی باز هم به در بسته خورد و مجبور شد بعد .. از 5 ساعت سوال و جواب بی وقفه بازجویی رو پایان بده
برای منم پرونده ای تشکیل دادند ، ازم اثر انگشت گرفتن و عکس های 4*3 مثل اینکه در روند تحقیقات جنایی تمام این کارها لازم بود خصوصا برای منی که رابطه نزدیکی با شایان داشتم ، از طرف دیگه بازپرس بهم هشدار داد که دیگه از کشور خارج نشم چون
حداقل تا سه ماه باید تحت نظر پلیس فعالیت کنم چون این سفر اخرم مشکوک بوده و پلیس تحقیقاتش ! رو توی توگو ادامه میده....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#62
Posted: 1 Mar 2023 02:19
قسمت پنجاه و دوم
.. منم با ارامش به حرفاش گوش کردم و چون از همه چیز مطمئن بودم به علامت باشه سر تکون دادم
وقتی از در مرکز خارج شدم دوباره جمعیت انبوهی از خبرنگارها با دوربین های عکاسی و میکروفون .. های ریز و درشت دور و برم جمع شدند
خانوم یکتا چرا دو سه روز از ایران خارج شده بودید ؟ -
خانوم شما با کاف دقیقا چه نسبتی داشتید ؟ -
ایا تعرضی بهتون صورت گرفت ؟ -
ایا مورد ازار روحی قرار گرفتید ؟ -
نسبت به واکنش هایی که توی شبکه های مجازی صورت گرفته چه نظری دارید ؟ -
نمیدونستم چی بگم ! مغزم کار نمیکرد ، پس با کمک نیروهای پاسبان پلیس همه رو کنار زدم و سریع .. وارد ماشین الهه شدم ، او هم وقت تلف نکرد و فوری از اون منطقه دور شد
.. چادرم رو روی شونه هام انداختم و نفس عمیقی کشیدم .. حسابی معروف شدیا یارا - ! چه معروفیتی - خبرت توی تلگرام پخشه ، البته کسی اسم و چهره واقعیتو ندیده ولی شایان تا دلت بخواد فحش خورده!
دیشب توی اینستاگرام چندتایی دیدم ، عکس یه غریبه رو گذاشته بودند و زیر نوشته بودند این - .. همون قاتل سریالی معروف تهرانه اگه موافق اعدامشی لایک کن ! دلم براش سوخت
اوووؾ عجب دیوونه هایین ! مگه پلیس به راحتی عکس قاتل رو پخش میکنه ! اونم کاف ! مگر - اینکه دادگاه علنی اجرا بشه و جرمش ثابت بشه ولی چون هنوز مدرک محکمی ندارند شایان فقط ! مظنون اصلیه و توی بازداشتگاهه
پس اگه مدرک محکمی ندارند چرا ازادش نمیکنند ؟
میگم که چون مظنون اصلیه و توی صحنه قتل بوده ولی هیچ مدرک محکمی در کار نیست ، خودشم - اقرار به چیزی نمیکنه ! حتی خود توام نمیتونی شاهد باشی تا جرمش رو اثبات کنی چون زنی و برای .. قتل عمد نمیتونی به تنهایی شهادت بدی
.. من هیچوقت چیزی از شایان ندیدم ، فقط میتونم شاهد بیگناهیش باشم -
اخر این هفته دادگاه داره ، این دومین دادگاهشه ! میخوان تمام شواهد و مدارک رو کنار هم بزارند ! - .. اگه ثابت بشه شایان مجرمه
! شایان مجرم نیست الهه -
.. ولی اگه باشه هیچ راهی نیست ، خانواده ها دخترا صدرصد قصاص میخوان - .. ولی اونا نه اثر انگشتی از شایان پیدا کردند نه شاهدی ! من مطمئنم هیچی ازش ندارند - ! درسته ! برای همین شانس زیاده - .. فقط یه وکیل خوب نیاز داره تا ازادش کنه - راستی قضیه پول چی شد ؟ - ! عمو سهراب دیشب برام ریخت ، منتظرم فردا بریزم تو حساب مهرزاد خان - ! الهه خندید و گفت : انگار از دستش حسابی دلخوری
جوری باهام برخورد کرد که انگار یه دختر هرزه مقابلشه ! اشغال عوضی ! بخدا اگه بخاطر شایان - نبود توی صورتش توفم نمینداختم ! بهم میگفت دلم میخواد ببینم چجوری بیست میلیون جور میکنی ، ! منم فردا میرم بهش میگم خوردی ؟ حالا هستشو توف کن بی شرف
! الهه خندید و گفت : دیوونه ! پوووف الهه نرو خونه ، بپیچ تو عبدل اباد برم چهار دست لباس بخرم - الهه با تعجب پرسید : وا مگه خسته نیستی دختر ؟ از خستگی دارم بیهوش میشم ولی فردا دو دست لباس ندارم که برم یارو رو ببینم ؛ خونه زندگیم که -
.. فعلا پلمپه ! نمیشه لخت بگردم که .. خیلی خب ، قانع شدم ولی بعدا بهم بگو تو بازجوییت چی گذشت - .. دستمو روی سرم گذاشتم و گفتم : پوف همش چرت و پرت صداتم ضبط کردند ؟ -
آره بابا ، هیچ دروغیم نگفتم ! به جز هدفم برای توگو رفتن ، لامصب بازپرسه بهم تیکه هم انداخت - ولی نمیتونستم بگم برای پیدا کردن جادو مادو رفتم اونور اونوقت یقه منم میگرفتند مینداختند کنار .. شایان
.. الهه خندید و دیگه چیزی نگفت
با خودم فکر کردم ، شایان که مسلمون نیست پس احتمالا نمیتونه قصاص بشه ! چون یه جایی خونده بودم که قصاص غیر مسلمون ها شرایطی داره پس اگه میتونستم ثابت کنم شایان مسلمون نیست شاید میتونستم نجاتش بدم ولی از طرفی هم گفته بودم صیغش شدم و اگه حرفم دوتا میشد احتمال داشت .. خودمو به جرم زنا بگیرن ! کاملا گیج شده بودم و نمیدونستم باید چکاری انجام بدم
نفس عمیقی کشیدم و از پنجره به بیرون چشم دوختم ، اصلا اگه میفهمیدن شایان شیطون پرسته چی ؟ نکنه به عنوان مرتد حسابش میاوردند و بدتر میشد ؟
! آهی کشیدم و زیرلب گفتم : نگران نباش شایان ، من نجاتت میدم .. صبح روز بعد ، ضمن صرف صبحونه یه دوش سریع گرفتم
موهام رو با سشوار صاف کردم و شلوار جین لوله تفنگی و کاپشن بلند سفیدی که دیروز گرفته بودم پوشیدم و شال آبی رنگی روی سرم گذاشتم سپس با استفاده از لوازم ارایش الهه کمی رژ لب و پنکیک .. زدم
بعد از مدت ها چهره ادمیزاد به خودم گرفته بودم ! از این فکر خندم گرفت ، کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی و تشکر از الهه به سمت رستوران پاشایی به راه افتادم ، نیم ساعت به ۸ مونده بود ، ! اینقدر چرک و کثیف و داغون بودم که سه ساعت طول کشید حاضر بشم
وقتی به مقصد رسیدم ، پول آژانس رو حساب کردم و بعد وارد رستوران مجلل و ایتالیایی پاشایی شدم ..
یه حوض آب نما وسط رستوران بود ، با دیدن اون حوض ناخوداگاه یاد تولد شیما افتادم و لبخند زدم ..
.. پشت حوض مهرزاد دور میز دو نفره ای نشسته و سرش توی موبایلش بود
میدونستم فقط برای رو کم کنی اینجاست و منتظره تا من نیام و حسابی کیف کنه آخه هنوز براش پولو ! واریز نکرده بودم
گاهی سرش رو بالا میاورد و این طرف و اونطرف رو نگاه میکرد اما چون پشت حوض بودم منو .. نمیدید پس پوزخندی میزد و به نشونه تاسف سرتکون میداد
.. هوفی کشیدم و با دیدن گارسونی که به سمتش میره فکری به سرم زد .. از گارسون خواستم تا بزاره من میلک شیک اش رو براش ببرم ، او هم با تردید قبول کرد
تقریبا دو دقیقه ای به یک مونده بود ، مهرزاد از جا بلند شد ، نیشخند مسخره ای زد و موبایلشو توی .. جیبش گذاشت
.. منم از موقعیت استفاده کردم و با استفاده از درگاه آنلاین ده میلیون به حسابش انتقال دادم
همزمان با صدای مسیجش که نشون از خبر انتقال واریز بود ، با سینی میلک شیک جلوش ظاهر شدم .. و لبخند کمرنگی زدم
مهرزاد که انتظار دیدنم رو نداشت ، با تعجب موبایلش رو دراورد و وقتی پیام بانک رو دید لبخند ! موذیانه ای زد و گفت : این شد حرف حساب
This is the end این آخرشه Hold your breath and count to ten
نفست رو حبس کن و تا ده بشمار Feel the earth move and then ...احساس کن زمین حرکت میکنه و بعد Hear my heart burst again و بشنو که قلب من دوباره از هم شکفت
For this is the end چون که این آخرشه I've drowned and dreamt this moment مدت طولانیه که منتظر این لحظم
So overdue, I owe them پس وقتش رسیده من مدیون اونام Swept away, I'm stolen دوباره کج شده من دزدیده شدم
Let the sky fall, when it crumbles اجازه بده آسمون پایین بیاد زمانی که فرو بریزه We will stand tall ما مقاومت میکنیم Face it all together همگی باهم Let the sky fall, when it crumbles اجازه بده آسمون پایین بیاد زمانی که اسمون فرو بریزه We will stand tall
ما مدت طولانی مقومت میکنیم Face it all together همگی باهم At skyfall وقت آخر الزمان At skyfall وقت آخر الزمان ... و تمرکزمو از سمت صدای آهنگ گرفتم و به سمت مهرزاد که رو به روم نشسته و بهم زل زده سوق
.. دادم
با چنگال و کارد مقداری استیک خورد کردم و بعد بدون اینکه بهش نگاهی بندازم پرسیدم : اصلا .. درست نیست که به یه خانوم اینجوری زل بزنید آقای جهانی
من زیاد آدم مبادی آدابی نیستم خانوم .. ؟ - .. دست از خوردن استیک برداشتم و با لبخند جواب دادم : یکتا هستم ! منظورم اسم کوچیکته - فایده اش چیه ؟ - فایده چی ؟ - ... اینکه اسم کوچیکم رو بدونی - خب به هر حال ما قراره با هم همکاری کنیم و از طرفی تو اسم منو میدونی من چرا نباید بدونم ؟ - ! با خونسردی نگاهش کردم و گفتم : یکتا کافیه مهرزاد همونجا ساکت شد و دیگه سوالی نپرسید ، منم لبخند ریزی زدم و از اینکه با دو تا قرار کوتاه
.. دهنشو بسته بودم به خودم افتخار کردم
بعد از صرف ناهار ، مهرزاد بهم گفت از امشب کارای اداری شایان رو دنبال میکنه و منم در جواب بهش گفتم : آخر این هفته دادگاه داره ، میخوام با وکیل سابقش مشورت کنی و تمام جزییات پرونده رو .. ازش بگیری
! سپس شماره وکیل رو بهش دادم و گفتم : نمیخوام این دادگاه رو ببازیم ! مهرزاد شماره رو گرفت و گفت : نگران نباش ، من کارمو خوب بلدم
.. از جا بلند شدم و گفتم : نگران نیستم ، من هرکاری برای آزادیش انجام میدم میشه یه سوال شخصی بپرسم ؟ - ! نه - چرا اینقدر این یارو برات مهمه ؟ - ! کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و گفتم : به خودم مربوطه ! ولی من باید بدونم با کیا طرفم - ! در همین حد بدون که مرگ و زندگی من توی دستای این ادمه و اگه نباشه منم نیستم - مهرزاد پوزخندی زد و پرسید : قضیه عشقیه ؟ ... لبخند کجی زدم و گفتم : تا دیدار بعدی به درود آقای جهانی ! مراقب خودتون باشید خانوم یکتا ، تهران شهر خطرناکیه - ! نیشخندی زدم و جواب دادم : دیگه نه
شب بعد از شام محمد بهمون گفت که برای سفر کاری چند روزی میره مشهد ، الهه یکم ناراحت شد که .. نمیتونه همراهیش کنه و من از همشون ناراحت تر که این همه مزاحمشون شده بودم
نمیدونستم چیکار کنم ، نه خونه ای داشتم نه پشتوانه ای ! تنها حامی من الهه بود ، نمیدونستم اگه از اینجا هم برم باید کجا بمونم و خدا رو شکر که الهه درکم میکرد و چیزی بهم نمیگفت که باعث .. ناراحتیم بشه
.. خدا میدونه چقدر از حضورم معذب بودم ولی چاره ای نداشتم
بعد از اینکه با کمک الهه اشپزخونه رو مرتب کردیم من به اتاق مهمون رفتم تا بین اون دو نفر رو .. خلوت کنم ، هرچی نباشه محمد و الهه تازه عروس و دوماد بودند و به خلوت نیاز داشتند
پشت میز مطالعه نشستم و چندتا کتاب حقوقی که امروز عصر از کتابخونه قرض گرفته بودم باز کردم .. تا درباره قصاص و شرایطش مطالعه کنم
شاید چهار پنج ساعت توی کتابا گشت زدم ! اینقدر که زیر نور چراغ مطالعه چشمام از خستگی .. میسوخت
دست اخر الهه تقی به در زد و با یه سینی چای وارد اتاق شد و پرسید : هنوز داری اونا رو میخونی یارا ؟
.. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم : بهت که گفته بودم تا اخر امشب این فصل رو تموم میکنم
الهه سینی چایی رو روی میز گذاشت و گفت : عزیز دلم بهتره یکم استراحت کنی فردا رو که ازت .. نگرفتند
.. نه نمیتونم ، دادگاه شایان نزدیکه و من باید یه چیزایی بلد باشم - !!! اما اینجوری به خودت اسیب میزنی یارا - .. خندیدم و گفتم : من حالم خوبه ! نگران نباش کسی با کتاب خوندن نمرده - ! ولی الان ساعت ۲ صبحه - پس تا صبح میتونم بیدار باشم و این قسمتو تحمل کنم بعدش قول میدم بخوابم باشه ؟ -
الهه با دلسوزی نگاهم کرد ، بوسه ای به روی موهام زد و گفت : قربون دل مهربونت بشم .. من فقط ! نگرانتم
.. میدونم چی میگی الهه ولی نمیدونی توی دلم چه اشوبیه - .. میفهممت عزیزم ، میفهممت - .. با ناز و نوازشای الهه بغض کردم و ناخوداگاه از گوشه چشمم قطره اشکی سرازیر شد این روزها غم دلم درست مثل اتیش زیر خاکستر شده و منتظر کوچکترین جرقه ای بود تا شعله ور
.. بشه .. الهه هم با اشکای من گریه میکرد و قربون و صدقم میرفت
خودمم نمیدونستم دلم از چی گرفته ، از شایان که قلبم رو شکست ، از خانوادم که ترکم کردند یا از عمو و زن عموی بی رحمم که مثل یه حیوون پسم زدند ! دلم از همه چیز گرفته بود و آغوش الهه پناه .. گاه امن من برای خالی کردن دردای کهنه و تازه ام بود
نمیدونم چه مدت گذشت که بعد آروم شدم ، الهه توی بغلم چرت میزد ! دلم به حالش سوخت و با محبت .. به سمت تشکم هدایتش کردم
.. سپس با حسرت به صورت مهربون و پاکش توی خواب چشم دوختم ! چه راحت خوابیده بود درست برخلاف من که انگاری چشمام با یه شب خواب اسوده ؼریبه شده بود .. دوباره به سمت میز مطالعه برگشتم ، خستگی امونم رو بریده بود
موبایلم رو برداشتم و عکس شایان رو تو گالری باز کردم ، بوسه ای به روی عکسش زدم و درست مقابل چشمام قرار دادم تا با دیدن چهره عشقم انرژی بگیرم و به این ترتیب تا صبح تمام کتاب ها رو .. مطالعه کردم
چند روز بعد:
روز موعود فرا رسیده بود ؛ من و الهه چادر مشکیامون رو سرمون کردیم و به سمت دادگاه راه افتادیم ، بین راه هم سارا ( دوست و همکار الهه ) رو سوار کردیم ، سارا کسی بود که تو پزشکی .. قانونی وظیفه کالبد شکافی دخترا و تشخیص اثر انگشت رو بر عهده داشت
طبق گفته های سارا ، هیچ تشابهی بین اثر انگشت شایان و اثری که روی بدن دخترا بود وجود نداشت .. و همین میتونست مدرک محکمی برای ما تو دادگاه باشه
.. از دم در دادگاه هزاران نفر جمع شده بودند ، ازدحام و شلوغی امون سربازان رو بریده بود .. همگی پشت حریم تعیین شده ایستاده و منتظر حضور شایان و برپایی دادگاه بودند .. لبه چادرم رو محکم گرفتم و با یه صلوات به همراه سارا از ماشین پیاده شدم مردم با دیدن من شروع به فحاشی و توهین کردند ؛ مثل اینکه از قبل فهمیده بودند من تو جناح شایان هستم..
همه این اتیش ها هم از زیر گور اون مردک بیشعور که چند روز پیش بهم زنگ زده و ازم خواسته بود تا شهادت دروغ علیه شایان بدم برمیخاست ! اونا فکر کردند چون من اونشب قربانی بودم حاضرم .. علیه چیزی که ندیدم شهادت بدم ولی همشون کور خونده بودند
.. خلاصه از میون مردم رد شده و وارد راهرو دادگاه شدم
مهرزاد و یه مرد غریبه توی راهرو مشغول جر و بحث بودند اما با ورود من به صحبتشون خاتمه دادند و مهرزاد بهم گفت : همچی ردیفه ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و با نگرانی پرسیدم : اگه نشه .. قصاص .. میشه ؟ ! صدرصد ! خصوصا که بعضی دخترا مستامن و معاهد بودند ، جرمش سنگینه - یعنی چی ؟ - یعنی مسلمون نبودند اما زیر سایه اسلام زندگی میکردند ! به علاوه اینکه شایان خودش معاهده ، -
.. راه دیگه ای وجود نداره .. من نمیفهمم -
به صورت ساده ، اگه غیر مسلمونی که معاهده و زیر سایه اسلام زندگی میکنه غیر مسلمون دیگه - ! ای رو عمدا بکشه حکمش قصاصه
درباره دینش چیزی گفتی ؟ - ! مهرزاد نفس عمیقی کشید ، دستاشو توی جیبش فرو برد و گفت : فقط گفتم بی خداست مرتد حساب نمیشه ؟ -
مرتد زمانیه که طرف از اسلام به سمت بی خدایی گرایش پیدا کنه ! شایان مرتد نیست اما اگه - .. گناهکاریش ثابت شه که بعید میدونم عفو هم نمیشه
من مدارکشون رو بررسی کردم ، همش ناقصه ! یعنی جز چهارتا چت که معلومم نیست طرف کوشاست .. یا نه چیزی ندارند
کوشا باهاشون چت کرده ؟ -
خودش که انکار میکنه ، فقط چندتا چت با اسم کوشا توی موبایل دختراست که اینم مدرک محکمی - نیست ! فقط اینکه یهویی توی صحنه قتل اومده یکم کارو سخت میکنه ، خودشم حرفی نمیزنه ! آدم .. عجیبیه
اگه این جلسه به نفع ما تموم بشه بازم کارمون گیره ، چون برای حضور در صحنه جرم باید دلیل کافی ! داشته باشه
.. پوووف، پس کلی کار داریم - .. در این لحظه صدای بوق ممتد ماشین ها از بیرون دادگاه بلند شد ، فهمیدیم شایان رو اوردند .. مهرزاد و اون مرد غریبه به سمت خروجی رفتند اما من از استرس و سرگیجه دو زانو روی زمین نشستم ، سارا زیر بازوم رو گرفت و با نگرانی
پرسید : یارا جان ، یارا حالت خوبه ؟ .. احساس حالت تهوع دارم ، نمیدونم چمه ! هوا میخوام - .. در این بین الهه هم به ما پیوست و با دیدن حال زار من پریشون شد .. دو نفری دستم رو گرفتند تا به حیاط ببرند .. دنیا دور سرم میچرخید ، معدم میسوخت و دستام از استرس یخ زده بود ! بالاخره بعد از دو هفته قرار بود شایانو ببینم و مثل بید میلرزیدم .. به حیاط که رسیدیم با شایان رو در رو شدم .. الهه و سارا زیر بازوم رو گرفته بودند تا پس نیوفتم .. با دیدن شایان که لباس مندرسی به تن کرده و سر و صورتش زخمی بود کمرم شکست .. پاهام سست شدند و بؽضی که تمام این مدت توی دلم خفه کرده بودم ترکید شایان اما .. یه نیم نگاه خشک و خالی هم به من ننداخت و دست بسته به همراه پاسبان ها به سمت ورودی دادگاه حرکت کرد
پاسبان ها جلوی هجوم و بلوای مردم رو میگرفتند ، خانواده های داغ دار با دیدن شایان جیغ و فریاد .. میزدند
.. بیشتر از این نتونستم این وضعیتو تحمل کنم و داخل دادگاه شدم .. نیم ساعتی تا برپایی جلسه و حضور قاضی معطل شدیم
تمام این مدت شایان روی صندلی انتظار نشسته و سرش رو پایین انداخته بود ، جز مهرزاد هم به .. کسی حق صحبت نمیداد
خانواده شاکیان دور از ما منتظر بودند ، یکی از مادرها که زن تپل و نسبتا قد کوتاهی بود تمام پاسبان .. ها رو کنار زد و با جیغ و داد به سمت شایان حمله ور شد
اما شایان کوچکترین تکونی نخورد ، حتی سرش رو بالا نیاورد تا دلیل این جیغ و هیاهو رو جویا بشه !
وقتی هجوم اون مادر داغدار رو دیدم سپر شایان شدم ، زن با داد و نفرین چادر و صورت منو چنگ ! میزد تا کنار برم و بتونه شایان رو زیر چنگ مشت و لگداش به هلاکت برسونه
.. چندتا مامور زن سریع توی سالن جمع شدند تا آشوب رو آروم کنند
شایان هیچ حرکتی نمیکرد اما من سپر دفاعیش شده بودم و هرکسی نزدیکش میشد داد میزدم : گم شید .. ، خفه شید ، گم شید ، تنهاش بزارید ! تنهاش بزارید
.. الهه و سارا سعی میکردند ارومم کنند اما من مثل وحشیا همه رو پس میزدم
چادرمو باز کرده بودم تا کسی به عشقم اسیب نزنه ! زن ها و مردها فحش و بد و بیراه نثارم میکردند .. ولی برای من هیچ ارزشی نداشت
.. من فقط شایانو میخواستم ! نه عزت ، نه احترام نه آبرو .. همه رو به باد داده بودم
یکی از مادرهای داغ دار از دور داد زد : الهی سیاه بخت بشی دختره بی کس و کار ! از این قاتل حمایت میکنی ؟ تو رو هم باید ببرن بالای دار ! ایشالله تو اتیش جهنم جز و جیگر بزنید که دخترمو ! شماها به باد دادید ، گلنازم ! عشق مادر
.. وقتی این حرفا رو ادا میکرد بلند بلند زجه میزد و با مشت به سینش میکوبید .. منم در پاسخ فقط اشک میریختم و هق هق میزدم .. پاسبان ها آشوب رو رفع کردند ، نگهبانی که کنار شایان بود ازم خواست دور بشم .. برگشتم و به شایان که همچنان سرش رو پایین انداخته بود چشم دوختم .. حتی سرش رو بالا نیاورد تا صورتمو ببینه .. قطره ای اشک از گوشه چشمم چکید و زیرلب اسمشو صدا زدم : شایان ! سرشو بین دستاش گرفت و رو به سرباز گفت : اینو بفرست .. وقتی اینو شنیدم قلبم تیکه تیکه شد و با تعجب بهش خیره شدم
.. سرباز : خانوم لطفا مزاحم نشید ، الان موقعیت مناسبی نیست
بی توجه به حرف سرباز جلوی پای شایام زانو زدم و ملستمانه گفتم : شایان ؟ شایان ، این ؟ الان این .. شدم ؟ شایان بهم نگاه کن
! لعنتی حتی دستاشو از روی صورتش برنمیداشت تا بتونم بهش نگاه کنم
گریه ام شدت گرفت ، با زور دستاشو کشیدم و درحالی که با چشمای اشکیم بهش زل زده بودم گفتم : .. شایان .. بهم نگاه کن
چنان نگاه سرد و بی روحی بهم انداخت که تا اعماق وجودم سوخت و ناخوداگاه دستاش رو ول کردم ..
... الهه و سارا بازوم رو گرفتند و از روی زمین بلندم کردند .. همون لحظه بهمون گفتند دادگاه شروع شده و بریم داخل
دیگه هیچی نمیفهمیدم ، نگاه سرد شایان چنان قلبمو منجمد کرده بود که احساس سرگیجه بهم دست .. داد
.. نفهمیدم قاضی کی اومد ، کی دادگاه رسما شروع شد و کی کار به اعترافات متهم رسید ! با توجه به مدارک ارائه داده شده از متهم میخواهیم که در جایگاه از خودش دفاع کنه -
وقتی اینو شنیدم سرمو بالا اوردم و شایان رو دیدم که تو جایگاه ایستاده و با خونسردی به بقیه نگاه .. میکنه
! من کسی رو نکشتم ، دفاع دیگه ای ندارم -
وکیل شاکیان : آقای قاضی اعتراض دارم ، شواهد ما نشون میده که شما در صحنه شکنجه این خانوم ( به من اشاره کرد ) حضور داشتید ، چجوری میتونید ثابت کنید که اونشب به صورت اتفاقی سر از اونجا دراورید ؟
شایان سکوت کرد ولی مهرزاد از جا بلند شد و در جواب گفت : موکل من ادعا میکنه که کسی رو نکشته ! این ادعا صحت داره چون با توجه به مدارک پزشکی قانونی اثر انگشتی که روی جسد .. مقتولان مشاهده شده هیچ سنخیتی با اثر انگشت موکل من نداره
! موکل شاکیان : اعتراض دارم ! قاتل به طور حتم با کسی همکاری داشته قاضی : آقای شایان کوشا درباره این اتهام چه دفاعی از خود دارید ؟ .. من کسی رو نکشتم ، با کسی هم همکاری نکردم ! اینو به همتون گفتم - پس اونشب کجا بودید ؟ اگه مدرکی دارید که ثابت میکنه شما به طور اتفاقی در اونجا حضور داشتید -
.. ثابت کنید .. شایان باز هم سکوت کرد
از استرس انگشتام سر شده بود ، پس چرا حرفی نمیزد ؟ بگو دیگه شایان ! بگو اونشب پیش من .. بودی
.. من با - .. به لباش چشم دوختم و شایان ادامه داد : من با
در همین لحظه پاسبانی وارد جلسه شد و رو به قاضی گفت : آقای قاضی ، از طرف نیروی انتظامی .. منطقه 6 یه تماس اضطراری دارید
! قاضی : تا ختم این جلسه زمان داریم .. پاسبان : عالیجناب ، سرگرد طاهری شخصا تماس گرفته تا دادگاه همینجا به پایان برسه همگی از شنیدن این حرف تعجب کردیم و مهرزاد با تردید پرسید : تماس مربوط به این پروندست ؟ بله ، قاتل سریالی پیدا شده ! کاف همین یک ساعت پیش شخصا خودشو به نیروی انتظامی منطقه 6 -
.. معرفی کرد ، اثر انگشت و مدارک ارائه شده کاملا با قاتل مطابقت داره .. قاضی : باید خودم با سرگرد حرف بزنم .. پاسبان ادای احترام نظامی انجام داد و موبایل رو به دست قاضی سپرد
قلب هممون توی دهنمون بود ! یعنی واقعا کاف خودشو به نیروی انتظامی معرفی کرده بود و تمام این مدت درباره شایان درست فکر میکردم ؟ خدایا شکرت ! از این فکر لبخند گشادی زدم و به شایان که .. همچنان در جایگاه متهم ایستاده و با خونسردی نظاره گر ماجراست خیره شدم
مهرزاد که کاملا گیج شده بود با ایم و اشاره به شایان علامت میداد و شایان بی هیچ جوابی فقط پلک .. میزد
شاکیان و وکیل و منشیان دادگاه همگی با هم پچ پچ میکردند و همهمه ای توی دادگاه برقرار شده بود ..
بالاخره بعد از بیست دقیقه مکالمه و تصدیق هویت سرگرد طاهری قاضی تماس رو قطع کرد و با توجه به صحبت های سرگرد چکشی به روی میز زد و گفت : مدارک ارائه شده که در خدمت کلانتری منطقه هست از صحت و اعتبار لازم برخوردارند ، بدین وسیله متهم از تمامی اتهامات وارد شده مبرا ! است
از این رو دادگاه اسلامی منطقه 6 تهران ، متهم یعنی آقای شایان کوشا را بی گناه دانسته و حکم ! بازداشت ایشان را لغو مینماید ، ختم جلسه
وکیل شاکیان از جا بلند شد و با حال طلبکاری پرسید : یعنی چی ختم جلسه ؟ با یه تماس تلفنی همچی !!! حل شد ؟ تکلیف این خانواده های داغدار چی میشه ؟ اینا حق دختراشون رو میخوان
.. مادرها با اشک زاری بلند شدند و اشوب به پا کردند اما قاضی بی هیچ جوابی از مجلس بیرون رفت
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم ! یعنی واقعا همه چیز حل شده بود یا داشتم خواب میدیدم ؟ پاسبان دستبند شایان رو باز کرد و مهرزاد با لبخند به شایان تبریک .. گفت او تنها سر تکون داد و ازش پرسید : میتونم برگردم خونه ؟ امروز که نه ! خونت هنوز تحت نظر نیروی انتظامیه ! فعلا یه مدت خودم تحت نظر میمونی و برای -
.. حضورت توی صحنه جرم بازجویی میشی .. اگه این قاتل خودشو معرفی کرده باشه ، پای همتون گیره و حداقل سه چهار ماهی اینجا مهمونید
اینو که گفت رو به من ادامه داد : و از اونجایی که صیغه نبودید اگه قضیه رابطتون لو بره ، یارا شلاق .. میخوره
با تعجب پرسیدم : چرا ؟ چرا باید شلاق بخورم ؟
چون با یه نامحرم زنا داشتی ، مگر اینکه یه صیغه جعلی درست کنی و نشون بدی اصلا از چیزی - .. خبر نداشتی
.. نگران اون نباش ، خودم میتونم ردیفش کنم فقط یکم خرج برمیداره ! پوفی کشیدم و گفتم : نگران پولش نباش شایان همچنان به من پشت کرده بود پس دوباره پرسید : الان کجا میرم ؟ برمیگردی بازداشتگاه تا لباس و وسایلت رو پس بگیری ، فردا صبح اول وقت میتونی خورشیدو -
! ببینی .. اینو که شنیدم دستم رو به روی قلبم گزاشتم و زیرلب گفتم : خدایا شکرت
سارا و الهه هم از این قضیه خوشحال بودند ، همچی کم کم داشت حل میشد ولی هنوزم مجهولات ! زیادی توی این داستان وجود داشت
یعنی کی خودشو به پلیس معرفی کرده بود ؟ چه نسبتی با کوشا داشت ؟ چرا باید تو همچین روزی .. اینکارو میکرد و اخر از همه اینکه چی این داستانا رو بهم مرتبط میکرد
.. احساس سرگیجه میکردم ، از صبح تاحالا دل ضعفه داشتم .. دیگه نفهمیدم چی بین مهرزاد و شایان گذشت .. بی اختیار روی صندلی دادگاه نشستم و چشمام رو بستم .. وقتی چشمام رو باز کردم ، اولین چیزی که دیدم صورت مهربون الهه بود سرمو چرخوندم و با دیدن سرمی که قطره قطره توی خونم میرفت پرسیدم : بازم از حال رفتم ؟
بازم ؟ منظورت چیه ؟ - ! فکر کنم امسال این بار چهارمه - ! الهه خندید و گفت : بهت حق میدم ، اون استرسی که تو داشتی یه فیل رو هم پس مینداخت شایان کجاست ؟ - ! فعلا تو حلفدونی - یعنی جدی فردا ازاد میشه ؟ - اره باورش سخته نه ؟ - .. چشمامو بستم و با بیحالی جواب دادم : همه چیز خیلی پیچیده شده ! سرم داره میترکه در همین لحظه مهرزاد با یه ابمیوه و کیک از در داخل شد و گفت : طبیعیه ، فشارت رو 6 بود دختر !
.. من موندم تو چقدر سگ جونی که تا الان زنده موندی با تعجب به مهرزاد نگاه کردم ، این اینجا چیکار میکرد ؟ یکم خودم رو جمع و جور کردم ازش پرسیدم : مگه الان نباید تو جلسه باشید ؟ ! مهرزاد برام ابمیوه و کیک رو باز کرد و به دستم داد سپس گفت : امروز نه .. ممنون اما من اشتهایی ندارم - الهه با حرص گفت : ای دختر ناز نکن دیگه ! میخوای خودتو بکشی ؟ .. اما - ! مهرزاد : بخور یکتا خانوم ، نمیخوای بیوفتی رو دستمون که .. خندم گرفته بود ، چقدر بهم توجه میکردند جرعه ای از ابمیوه نوشیدم و از مهرزاد پرسیدم : حالش خوب بود ؟ کی ؟ - ! شایان دیگه - ! مهرزاد لبخند دندون نمایی زد و گفت : از من و توام بهتره .. خوبه - حالا اینقدری که تو خاطرشو میخوای اونم خاطرتو میخواد ؟ - منظورت چیه ؟ - ! نمیخوای بگی که عاشقش نیستی....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#63
Posted: 28 Mar 2023 15:52
قسمت پنجاه و سوم
.. اخم کمرنگی کردم و گفتم : این چیزا
بین حرفم پرید : میدونم بهم ربط نداره ، تو این یه هفته هم دم نزدی ! خودشم درباره تو چیزی نگفت ! .. انگار رابطتتون یه نمه کشمشیه ولی کاملا میشه فهمید عاشقشی
.. جوابی ندادم و سرمو پایین انداختم
مهرزاد هم که جو رو ساکت دید ، برای اینکه بحث رو عوض کنه قضیه قاتل اصلی رو میون کشید و .. اخباری که به سرعت توی تلگرام منتشر شده بود بهم نشون داد
! مثل اینکه اسم طرف دانیال . ک بوده ..
مهرزاد : دانیال . ک ! متولد 67 و ساکن تهران .. دکترای ریاضی محضه و گرایش خاصی نداره و صرفا برای لذت دست به همچین کاری زده به گفته خودش اون با خون بازی ارضا میشده و وجود هر نوع شریک و همکاری در حین ارتکاب
.. جرم هاش انکار کرده الهه : یعنی خودش همه اون کارای وحشتناک رو انجام میداده ؟ .. درسته ، یه نابغه به تمام معنا بوده - ! من : چرا خودشو معرفی کرد ؟ اون میتونست راحت بچرخه و بزاره شایان به جاش محاکمه بشه ! به گفته خودش از این جنون خسته شده بوده و نمیخواسته یه بی گناه به جای اون از بین بره - ! الهه پوزخندی زد و گفت : عذاب وجدان برای همچین قاتلی ؟ احمقانست .. مهرزاد : فعلا که شده و شواهد قابل توجه ای داره .. مطمئنم یه نسبتی با شایان داشته - .. مهرزاد : کسی چمیدونه ! ولی بهتره فعلا صداشو درنیاریم که پای دوست پسرت گیر نکنه سرمو به نشونه باشه تکون دادم اما تو ذهنم فکرای دیگه ای داشتم ! بالاخره تک تک رازاتو کشف
.. میکردم جناب کوشا .. بعد از اتمام سرم ، پرستار سرنگ رو از دستم خارج کرد
یکم دل ضعفه داشتم و این قضیه به طور واضحی از ظاهرم مشهود بود پس مهرزاد به من و الهه .. پیشنهاد صرف ناهار در رستوران رو داد ولی من قبول نکردم و گفتم : ایشالله برای یه وقت دیگه
: مهرزاد که انگار توی پرش خورده بود چیزی نگفت پس منم بحثو عوض کردم .. میلیون باقی رو امشب ! نیازی نیست ؛ تا فردا صبر میکنم -
لبخندی زدم و با قدرانی گفتم : ازتون ممنونم ، بدون تلاش شما امکان نداشت بتونیم مدارک رو ! گرداوری کنیم
.. مهرزاد شونه ای بالا انداخت و گفت : من فقط وظیفمو انجام دادم .. امیدوارم دیگه همدیگرو ملاقات نکنیم آقای جهانی - .. با گفتن این حرف مهرزاد کمی ناراحت شد ، سرشو پایین انداخت و گفت : البته ! منظورم برای کارای حقوقی بود - نیشخندی زد و همزمان با صدای زنگ موبایلش رو به من گفت : فکر کنم یه دردسر تازه در پیش
دارم ، خانوم یکتا .. میتونم تا منزل همراهیتون کنم ؟
از احترام یهویی که بهم گذاشته بود خوشم اومد ولی جواب دادم : دوستم ماشین داره ، بیشتر از .. مزاحمتون نمیشیم
.. پس مهرزاد ازم خداحافظی کرد و من و الهه بعد از پرداخت هزینه بیمارستان به خونه برگشتیم
احتمالا این اخرین روزایی بود که اینجا میگذروندم چون از فردا میخواستم دنبال کلید ساز بگردم و بعد .. هم کار جدیدی برای خودم دست و پا کنم
احتمالا از اون خونه اسباب کشی میکردم ، نه برای شما بلکه برای ابرو و اعتبار خودم بهتر بود تو .. اون محله افتابی نشم
.. من و الهه سر ناهار باز هم از قضیه بی گناهی شایان و پیدا شدن کاف صحبت کردیم
به قدری این داستان عجیب و رمزالود بود که هرچقدر فکر میکردیم به نتیجه ای نمیرسیدیم ، همچی ! واقعا سریع اتفاق افتاد
دانیال ک ! نمیدونستم شیلا این وسط چیکارست ؟ یعنی میتونست اسم مستعار دانیال باشه ؟ یعنی این ادم کی بود ؟ چرا یهویی سر و کلش پیدا شده بود ؟ اصلا همه اینا چه ربطی به قضیه افریقا و اخرین جادوگر داشت ؟ توی ذهنم پشت سر هم سوالاتی تکرار میشد که جوابش فقط در دست یه نفر بود ، ! شایان
.. بعد از صرف ناهار برای مسواک جلوی اینه دستشویی ایستادم
همینجوری که مسواک میزدم و به حوادث اخیر فکر میکردم چشمم به موهای بلند و ژولیده ام افتاد ، .. مسواک رو کنار گذاشتم و دستی توی موهای فر و قهوه ای رنگم فرو بردم ، چقدر بلند شده بودند
.. ناخوداگاه یاد داستان آرای و شیطان افتادم .. شیطان موهای دختر رو کوتاه کرد و زیر گلوش رو برید .. با این فکر دو دستی گلومو چسبیدم و به تصویر منعکس شده ام بیشتر دقت کردم .. انگار موهام توی آینه کوتاه شده بود و سایه سیاهی از پشت سر نگاهم میکرد
یهو به عقب برگشتم اما چیزی ندیدم ، با شک و تردید دوباره به اینه نگاه کردم ! این حتما خطای دیدم .. بود که داشت موهامو کوتاه نشون میداد
پوزخندی زدم و دوباره نگاه سرد و خشک شایان توی ذهنم تداعی شد که تا مغز و استخونم رو .. سوزوند
! مغزم درد گرفت و دستمو به روی قلبم گذاشتم .. چشمه اشک توی چشمام جوشیده و منتظر کوچکترین کنشی بود تا جاری بشه .. ناگهان چشمم به قیچی کوچیکی که در درون جای مسواکی قرار داشت خورد .. قیچی رو برداشتم و چندبار باز و بسته کردم ، سپس دوباره نگاهی به آینه انداختم .. احساس کردم دستش تو موهامه ، سرمو به چپ و راست تکون دادم تا دستشو از موهام بیرون ببره ! اه لعنتی بیرون نمیبرد ! ولم نمیکرد تند تند موهامو بهم میریختم تا دستشو بیرون بیاره ولی مگه بیخیال میشد ؟ دیگه اشکم دراومده بود ، قلبم مثل مغزم از درد میسوخت ! اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و فقط
! جیغ میزدم ولم کن شایان ، ولم کن
چشمامو که باز میکردم تصویر اون سایه لعتتی دست از سرم برنمیداشت ، کم کم داشتم از کنترل خارج .. میشدم
موهامو میکندم و به زمین میریختم ، بی وقفه گریه میکردم و داد میزدم اما انگار هیچکس صدامو .. نمیشنید ، انگار هیچکس نمیفهمید من اینجام ! توی تاریکی و خلسه فرو رفته بودم
اینقدر حالم خراب شده بود که نمیتونستم مرز بین واقعیت و خیال رو تشخیص بدم ، مشتامو گره کردم .. و برای اون تصویر خیالی دو دستی اینه رو شکوندم
.. خورده شیشه های اینه دستم رو برید و توی سینک و روی زمین فرود اومد
انگار این حرکت کافی بود تا دستم برای چیدن موهای پر پشت و بلندم روون بشه ، مثل دیوونه ها موهام میزدم و از هیچ قائده خاصی تبعیت نمیکردم ، انگار فقط میخواستم دستای شایانو حس نکنم .. ! انگار میخواستم از خودم فرار کنم ، انگار بدجوری شکسته بودم
! چون وقتی چشم باز کردم و به خودم اومدم دیگه اون دختر دختر کوچولوی سابق رو توی اینه ندیدم .. انگار این این تصویر جدیدم راضی تر بودم چون ناخوداگاه صدای گرم قطع شد و دلم اروم گرفت
نگاهی به زیرپام که پر از موهای ریز و درشت و خورده شیشه های اینه بود انداختم و پوزخندی زدم ..
در همین لحظه الهه بی هوا وارد حموم شد و با دیدن موهای من و شیشه ها از ترس به من و من افتاد .. و گفت : یا .. یارا
.. موهای کوتاهم رو پشت گوشم گزاشتم و با لبخند نگاهش کردم .. سپس با پاهای برهنه از روی موهای چیده شده و خورده شیشه ها گذشتم و از حموم بیرون رفتم
She lives in the shadow of a lonely girl, او در سایه ی یه دختر تنها زندگی می کند
Voice so quite you don't hear a word صداش آرامه، یک کلمه هم نمی شنوی
Always talking, but she can't be heard همیشه درحال صحبت کردنه، اما صداشو کسی نمی شنوه
You can see her hurt if you catch her eye می تونی صدمه دیدنشو ببینی اگه به چشمهاش نگاه کنی
I know she's brave, but she's trapped inside می دونم شجاعه، اما از داخل گیر کرده
Scared to show, but she don't know why-yyy برای نشان دادنه خودش ترسیده، اما نمی دونه چرا
Wish I knew back then what I know now ای کاش چیزی رو که الان می دونم قبلاً می دونستم
Wish I could somehow go back in time
ای کاش یه جوری می تونستم در زمان برگردم عقب
Maybe listen to my own advice!! شاید به نصیحت خودم گوش می کردم
I'D TELL HER TO SPEAK UP, TELL HER TO SHOUT OUT بهش میگم حرؾ بزنه، بهش میگم فریاد بزنه
TALK A BIT LOUDER, BE A BIT PROUDER کمی بلندتر حرؾ بزن، کمی مؽرورتر باش
TELL HER SHE'S BEAUTIFUL, WONDERFUL بهش بگو زیبا، شگفت آور است
EVERYTHING SHE DOESN'T SEE هر چیزی که نمی بینه هست
YOU GOTTA SPEAK UP, YOU GOTTA SHOUT OUT باید حرؾ بزنی، باید فریاد بزنی
AND KNOW THAT RIGHT HERE, RIGHT NOW و می دانم که همین جا و حالا
YOU CAN BE BEAUTIFUL, WONDERFUL ANYTHING YOU WANNA BE می تونی زیبا، شگفت انگیز و هرچیزی که می خواهی باش
LITTLE ME من ِ کوچیک
Yeah, you got a lot of time to act your wage آره، زمان زیادی برای انجام دادن کارهات داری
Hand a lot of book with a single page کتاب های زیادی با یک صفحه بنویس
Hands on the clock, only turn one way-yyy دست ها بر روس ساعت، فقط یک طرؾ می چرخند
Run too fast then you risk it all سریع میدوی و بعد ریسک زیادی می کنی
Can't be afraid to take a fall نمی تونی از افتادن ترس داشته باشی
Felt so big, but you look so small احساس بزرگی می کنی، اما خیلی کوچک به نظر میایی .. شب موقع خواب ، گوشه ای از اتاق نشستم و غرق افکارم شدم .. ؼرق اینده ای نامعلوم و بدون هیچ پشتوانه ای ! ؼرق تنهایی و تاریکی .. مگه چقدر میتونستم پیش الهه بمونم ؟ فوقش تا فردا ، دیگه هیچ جایی نداشتم
میدونستم بهم چیزی نمیگه ولی شعور خودم چی ؟ من فقط براش دردسر بودم مخصوصا با کاری که .. امروز کردم ، شیشه حمومش رو شکستم ! من دیگه چه احمقیم
سرم رو بین دستام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ، حالا باید تو این شهر ؼریب بدون پول چیکار میکردم ؟ دیگه کی پناهم میشد ؟
بازم یاد شایان افتادم ، یاد مردی که بخاطرش از زندگیم گذشتم و همه چیزمو دادم اما اون با بی رحمی .. پسم زد ، برای بار هزارم پسم زد و قلبمو شکوند اما این دل بی صاحاب من این چیز حالیش نبود
.. کاش میتونستم بمیرم ، دلم میخواست تو بؽلش شایان بمیرم و برای همیشه به خواب ابدی فرو برم .. این وابستگی شدیدم داشت منو میکشت
میدونستم فردا صبح ازاد میشه و از طرفی کسی دنبالش نمیاد ! من اگه میرفتم چی ؟ بازم ؼرورمو .. خورد میکرد ، بازم منو میشکست
.. بالاخره که چی ؟ باید باهاش رو به رو میشدم چون پاسخ نصؾ مجهولات زندگیم دست شایان بود
شایانی که هرگز بهم دروغ نگفت ولی توی بؽل یکی دیگه خوابید و فیلم سکسمون رو پخش کرد ! .. راستی که چطور اخرین جادوگر اون حرفو بهم زد ، شایان هیچوقت به من حقیقتو نگفت
.. همیشه پنهون کاری میکرد ، نمیخواست من چیزی بفهمم
گاهی وقتا مثل فرشته ها مهربون بود و مطمئن بودم دوسم داره ، مثل اخرین باری که تو اون اتاقک چشمای نگرانشو دیدم و گاهی هم مثل اهریمن بدجنس میشد ، درست مثل امروز که با اون نگاه نافذ .. سردش وجودم رو به اتیش کشید
خیلی گیج بودم ، گاهی وقتا فکر میکردم دوسم داره ولی بعد یه حرکتی انجام میداد که تمام تصوراتم رو .. بهم میریخت
مثل شبی که بهم پیشنهاد ازدواج داد ! کاش میتونستم بفهمم حرف دلش چیه ، کاش شایان برای یه .. بارم شده حرؾ دلشو بهم میگفت
! بالاخره اینقدر کاش کاش کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
.. صبح روز بعد ، دستی به سر و صورتم کشیدم
صبحونه مختصری میل کردم و بابت اتفاق دیشب بارها از الهه عذرخواستم ، انگار دیوونه شده بودم ! کنترلم دست خودم نبود و چقدر این دختر ماه بود که به راحتی پذیرای عذرخواهیم شد و با شوخی و .. خنده حالمو سرجا اورد
وقتی داشتم میرفتم ، با قدرانی بهش خیره شدم و گفتم : الهه ، بخدا خیلی ماهی ، نمیدونم چجوری ازت ! تشکر کنم
.. من که کاری نکردم -
اینو که گفت انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم و گفتم : اصلا این حرفو نزن ، تو بیشتر از هرکس .. دیگه ای بهم کمک کردی ! نمیدونم چجوری باید لطفتو جبران کنم
.. تو فقط سر و سامون بگیر برای من کافیه - .. بی اختیار بغلش کردم و با محبت گفتم : برام از خواهر عزیزتری .. الهه در حالی که پشتم رو میمالید جواب داد : فدات بشم .. یکم تو بؽلش موندم و زمانی که خواستم ازش جدا بشم الهه پرسید : راستی یارا هوم ؟ - از اینکار مطمئنی ؟ - از چی ؟ - دیدن دوباره شایان ، مطمئنی لازم نیست منم همراهت باشم ؟ - ! لبخندی زدم و گفتم : نگران نباش من امروز خوبم اما هنوزم به نظرم کار درستی نیست ، شایان که از همه اتهامات تبرئه نشده ! چجوری بهش اعتماد -
میکنی ؟ ! دارم به قلبم اعتماد میکنم الهه نه به شایان -
الهه که اینو شنید به نشونه باشه سرتکون داد و گفت : به هرحال مراقب خودت باش ، این برادرای ! کوشا واقعا عجیبن
.. نگران نباش ! من از پس شایان براومدم ، دیگه بقیشون اونقدر ترسناک نیستند - ! ببین عشق با ادم چیکار میکنه -
نیش خندی زدم و اومدم کفشامو بپوشم که الهه دوباره گفت : راستی این اق وکیله هم بد چیزی نیستااا .. ، حس میکنم گلوش پیشت گیر کرده
.. با تعجب پرسیدم : مهرزاد ؟ نه بابا ! یه هفته ای که نمیشه
حالا ببین کی گفتم ، دیروز که از حال رفتی بیشتر از من نگرانت بود توی بیمارستانم که مثل پروانه - ! دورت میچرخید
راستی دیروز .. شایان .. کاری نکرد ؟ -
الهه لبخند کمرنگی زد و سکوت کرد ، جوابمو گرفتم پس فقط سری تکون دادم و بعد با خداحافظی بی .. رمقی ازش جدا شدم
! مطمئنم حتی طرفم هم نیومده بود اونوقت من خر داشتم میرفتم دنبالش
! چرا داشتم همچین کاری میکردم ؟ بخدا منم یه تختم کمه
یه لحظه حرصی شدم و تصمیم گرفتم برگردم بالا اما با یاداوری احساس مسئولیت و تعهدم نسبت به گندی که بالا اورده بودم تصمیم گرفتم اینکارو انجام بدم هرچند که با گرفتن وکیل مناسب و پیروزی در .. دادگاه از قبل دینم رو ادا کرده بودم
با یه تاکسی دربست به سمت زندان حرکت کردم ، توی راه از استرس عرق کرده بودم و کف دستام .. سر شده بود
میدونستم تو این دیدار جفتمون مثل غریبه هاییم ، ؼریبه هایی که یه روز آشناترین آدم همدیگه بودند ..
.. هردو از هم دلخور بودیم ، من از اتفاقات قبل از زندان و او بخاطر بی اعتمادی من .. وقتی به نزدیک زندان رسیدم ساعت ۱ بود ، از مهرزاد شنیده بودم که همین حدودا ازاد میشه
پول تاکسی رو دادم و جلوی درب آبی بزرگ زندان که محل رفت و امد سربازها و خانواده ها بود .. منتظر ایستادم
دو مامور جلوی در کشیک میدادند و چندین مامور از بالای برج های مراقبتی محوطه زندان و اطراف .. و زیر نظر داشتند
واقعا که زندان جای ترسناکی بود ، از اینکه خبرنگارها در این نزدیکی نیستند کمی تعجب کردم ! البته الان که شایان از اتهامات تبرئه شده و قاتل اصلی پیدا شده بود دیگه دلیلی برای ازدحام و شلوؼی .. وجود نداشت
.. حدودا یه ربعی جلوی ورودی زندان منتظر ایستادم ، چه جای دلگیری بود
خانواده ها با غم و اندوه ساعت ها پشت این در آبی غول پیکر منتظر میموندند تا لحظه ای شوهر ، .. پسر و آشنایانشون رو ببینند
شاید خیلی از اونا مثل شایان به ناحق اونجا اسیر شده بودند و چه دردی بدتر از اینکه عزیزت در ! جایی مثل زندان روزگار بگذرونه
.. با باز شدن در بزرگ ، ناخوداگاه سرمو بالا اوردم و به منظره رو به روم خیره شدم
شایان با یه ساک دستی ، با وقار و استوار از سمت در ورودی به جلو گام برداشت و با دیدن من که .. تک و تنها منتظر ایستادم برای چند لحظه سرجاش متوقف شد
انگار که اصلا انتظار دیدنم رو نداشت ، به راحتی میتونستم تحیر رو از چشمای آبی خوش رنگش ببینم ..
! چشماش کوه یخ رو اب میکرد .. اونجا بود که برای اولین بار بعد از مدتی طولانی نگاهم متوجه تغییرات جزیی صورتش شد
ریشاش رو کاملا بلند و پر کرده بود ، موهای مشکیش رو بالا داده و از همیشه پخته تر و جذاب تر به .. نظر میرسید
.. یکم هم لاغر شده بود اما هنوز هیکل عضلانی و قوی اش عقل از هوش آدم میبرد .. از این احساس که بینمون جریان داشت بغضم گرفته بود اما نمیخواستم گریه کنم ! مدام لبم رو گاز میگرفتم تا مانع ریزش اشکام بشم ، منتظر هر واکنشی از جانب شایان بودم .. بعد از دو دقیقه سکوت ، چند قدم به سمتش برداشتم و درست رو به روش ایستادم سرمو پایین انداختم و وقتی از خشکی چشمام مطمئن شدم سرمو بالا اوردم و این بار با اطمینان به
.. چشماش زل زدم .. یه نگاه سرد ، مثل همون نگاهی که وقتی از کنار مردم عادی میگذریم بهم میندازیم .. ساده اما سرد ، شده بودیم دوتا غریبه ! گفتن این حرفام سخته ولی چجوری انکارش کنم ؟ دلش با عشقم ؼریبه شده بود ! انگار که همه چیزو برای هیچی از دست داده
.. بودم ولی بازم ارزششو داشت
نمیخوام بگم اشتباه کردم چون هنوز از اون لحظاتی که با هم ساخته بودیم پشیمون نبودم ، شایان تو گناهم بودی ، شیرین ترین گناه زندگیم ! حاضر بودم زندگیم رو به پات بریزم ؛ هنوزم حاضرم
.. ولی خب میدونی ؟ این بار آخرین باری بود که بهت اعتراف کردم
چون این دختر میخواد برای اولین بار برنده این بازی باشه عزیزم ، برای اولین بار این منم که تو رو به تسلیم وادار میکنم ، افسانه دوباره تکرار میشه ولی اینبار این منم که تو بازی ماتت میکنم عشق ! من
من یه گلدون پر از گل بودم وزش چشم تو پاییزم کرد عشق من! عشق به دست آوردنت با همه دنیا گلاویزم کرد مردم از تشنگی اما لب تو یه عطش به خنده دعوتم نکرد بین این اومده ها و رفته ها هیچکس، مث تو اذیتم نکرد
سر این سفره هنوزم یه نفر روز و شب منتظر مهمونه مطمئن باش کسی قادر نیست منو از عشق تو برگردونه اگه دوس نداشتی رنجوندنمو هیچوقت از تو نمی رنجیدم اگه زندگی می کردی با من زندگیمو به تو می بخشیدم
! شایان یه تای ابروش رو بالا داد و گفت : خب این سورپرایز ویژه ای بود .. برای سورپرایز نیومدم ، فقط احساس میکردم باید جبران کنم - چیو ؟ - ! گندی که زدم - ! دست به سینه ایستاد و به طعنه گفت : پس بالاخره برای معذرت خواهی اومدی با تعجب پرسیدم : بالاخره ؟ تو این یه ماه گذشته تو فقط ازارم دادی ، میدونی .. انتظار داشتم زودتر از اینا برای عذرخواهی بیای -
! ولی الانم دیر نشده ! فقط دو کلمه برات دارم ! خفه .. شو ! حتی لیاقت لطف و محبت منم نداری
میدونم چکارایی کردی و فکر نکن بابتشون ازت قدردان نیستم ولی احساس نمیکنی اینا فقط انجام - وظیفه بود ؟
انجام وظیفه ؟ - ! تو باعث شدی من چند هفته زندانی بشم با اینکه بی گناه بودم - .. از تو پروو تر ندیدم ! بخدا نوبری - .. برادرمم فرستادی گوشه تیمارستان - منظورت شمشکه یا بقیه برادرات ؟ -
شایان از شنیدن این حرف جا خورد ، لبخند پیروزمندانه ای زدم و با غرور گفتم : ماه تا ابد پشت ابر .. نمیمونه آقای کوشا
! در هر صورت باید میفهمیدی - آه جدی ؟ تازه به این نتیجه رسیدی ؟ پس چرا تموم این مدت بهم دروغ گفتی ؟ - .. اشتباه نکن یکتا ، من بهت دروغ نگفتم فقط راست هم نگفتم ! اینکه که دروغ حساب نمیشه -
یکم حرفشو دو دو تا دو چهارتا کردم و بعد باز با لحن طلبکاری پرسیدم : حالا هرچی ! تو زندگیمو نابودی کردی منم انداختمت زندان ! فقط فرق من با تو این بود که من گندمو جبران کردم ولی تو ؟ تو .. چیکار کردی ؟ هیچی ! وایستادی و بدبختیمو تماشا کردی با این حال
شایان یه لحظه چشماش رو بست و حرفمو قطع کرد ، با تعجب بهش خیره شدم که زیرلب گفت : چقدر ! غر میزنی ! تمومش کن
آه شرمنده ، یادم نبود که زندگی من اهمیتی نداره ، هرچی نباشه یه عروسک بیشتر نبودم نه ؟ -
پوزخندی زدم و ادامه دادم : امروز فقط برای ادای دینم ، به حرمت اون روزایی که داشتیم اینجا اومدم و خوشحالم که تو اون قاتل سریالی حرومزاده نیستی چون اونوقت نمیدونم باید چیکار میکردم اونم زمانی که همه چیزمو برات از دست داده بودم ! بازم میگم فقط خوشحالم که زندگیم برای یه قاتل هدر نرفت ! با این حال میتونم سرمو بلند کنم و بگم من عاشق یه مرد درست و حسابی بودم ! اینو که گفتم ! بهش پشت کردم و ادامه دادم : خداحافظت آقای کوشا
.. اما تا اومدم یه قدم بردارم بازومو کشید و دوباره به سمتش برگشتم با عصبانیت دستمو جدا کردم و غریدم : داری چیکار میکنی ؟ عاشقم بودی ؟ یعنی دیگه .. نیستی ؟ - از اینکه بین تمام حرفام فقط به این نکته توجه کرده بود حرصی شدم و گفتم : نه نیستم ! کم بلا سرم
! اوردی ؟ عشقت تو دلم مرد .. خودمم میدونستم دارم دروغ میگم ولی برای حفظ غرورم این چیزا لازم بود .. که اینطور - .. خب دیگه خداحافظ - .. اینو گفتم و از دور شدم .. انتظار همچین برخوردی داشتم ، زیاد شوکه نشدم ! به هرحال شایان همیشه از آدم طلبکار بود .. سوار تاکسی خطی شدم ، هنزفری توی گوشم گزاشتم و چشمام رو بستم
سرمو به شیشه تکیه دادم ، یعنی اومدنم بی فایده بود ؟ من فقط میخواستم گندمو درست کنم ! شاید اگه .. شایان بود هیچوقت اینکارو نمیکرد ولی من که شایان نبودم
.. هوف، چه برخورد بدی داشتیم ! از این به بعد هم همینجوری میشد
دیگه نمیخواستم عشقمو بروز بدم ، کار سختی بود ولی گاهی وقتا جدایی تنها حق انتخابمونه ، اونم ! زمانی که دیگه نه اعتمادی هست و نه امیدی
به زودی از اپارتمان خانوم جاهدی اسباب کشی میکردم ، حداقل تا ۶ ماه دیگه ! تا اون موقع یه کار .. بهتر دست و پا میکردم و حداقل یه پس اندازی داشتم
.. فعلا که دست و بالم خیلی خالی بود
تاکسی چند متری جلو رفت و بعد برای سوار کردن مسافری توقف کرد ، وقتی در باز شد و طرف نشست بوی عطر شایان توی مشامم پیچید اما به قدری خسته بودم که دلم نمیخواست چشمامو باز کنم ..
.. خودمو جمع و جور تر کردم تا تن مسافر بهم برخورد نکنه راننده : با همید ؟ ! بله - .. با شنیدن صدای شایان از تعجب چشامو باز کردم و به او که در کنارم نشسته بود خیره شدم شایان که انگار به طور اتفاقی منو دیده بود گفت : خانوم یکتا ، چه حسن تصادفی ! دنیای کوچیکیه نه
؟ یاد اولین باری که توی دفتر دیده بودمش افتادم و گفتم : تعقیبم میکنی ؟ ! نه - .. پس چجوری - ! فقط اتفاقی بود - .. خودم میتونم پول تاکسیو بدم - ! اینو که گفتم شایان رو به راننده گفت : برای این خانوم جداگانه حساب کنید .. از دیدن این حرکت حرصم گرفت ، مردک بی شخصیت ! من یه تعارف زدم ! اومدم کیف پولم رو بردارم که فهمیدم توی کیف بزرگم نیست .. مغزم سوت کشید و تبش قلبم بالا گرفت .. دستمو به روی صندلی جلوییم چسبوندم و با بی رمقی گفتم : اقا .. انگار نشنید پس دوباره گفتم : اقا نگه دارید ببینم تو چته ؟ -
.. به شایان که کنارم نشسته و با خونسردی بهم نگاه میکنه خیره شدم و با نگرانی گفتم : کیف پولم یهو از توی جیبش یه کیف کوچیک قرمز بیرون اورد و پرسید : منظورت اینه ؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و ده بار خدا رو شکر کردم ، نمیدونستم اگه کیف پولم گم میشد باید چیکار .. میکردم
! تا اومدم کیفو ازش بگیرم ، مانعم شد و گفت : قرار نیست بهت برش گردونم منظورت چیه ؟ - ! من پول تاکسیو حساب میکنم و تو یه صبحونه مهمونم کن - چه بی چشم و رو ! چرا باید همچین کاری انجام بدم ؟ - .. چون من هنوز نبخشیدمت - ! با عصبانیت گفتم : به عنم احساس کردم یکم بلند تر از حد معمول این کلمه رو فریاد زدم چون راننده از توی اینه نیم نگاهی
.. بهمون انداخت و سرشو به نشونه تاسف تکون داد ! از خجالت سرخ شدم و لبم رو گاز گرفتم سپس زیر لب ؼریدم : شایان کیفمو پس بده و گورتو گم کن ! من که هنوز نبخشیدمت - با حرص گفتم : اخه باید چیکار کنم که دست از سرم برداری ؟ ! یه صبحونه مهمونم کن ، تو جای من نبودی که سه هفته غذای زندان بخوری - اگه اینکارو کنم بیخیالم میشی ؟ - .. بله - .. خیلی خب ! فهمیدم ! یه صبحونه مهمونت میکنم - .. اینو که گفتم لبخند موذیانه ای زد .. حالا کیفمو پس بده - .. نمیدم - ببخشید ؟ اونوقت چرا ؟ - .. کیفمو توی جیبش گذاشت و جوابی نداد ! با دیدن این حرکت زیرلب غریدم : هیچ تغییری نکردی ! احمق .. شایان خودشو به نشنیدن زد و به منظره بیرون خیره شد
.. وارد کافه ای شدیم و پشت میز دونفره ای نشستیم .. شایان منو رو باز کرد و گفت : خیلی وقت بود که با هم یه قرار اروم نزاشته بودیم ! و از این به بعد هم نخواهیم گذاشت - منو رو بست و با خونسردی پرسید : پس فکر میکنی میتونی خودتو گول بزنی ؟ .. من کسیو گول نمیزنم - چشمات داره داد میزنه که این کارات همش اداست ، فکر میکنی نمیفهمم ؟ تو رو مثل کؾ دستم -
.. میشناسم یارا
از این حرؾ حرصم گرفت ، نمیخواستم مثل موم توی دستاش باشم ! نمیخواستم حرکت بعدیم رو پیش .. بینی کنه ولی شایان همیشه از واکنش بعدیم خبر داشت
! همه چیز بین ما تموم شده ، دلیلی برای ادا و اطفار نمیبینم - .. گاهی وقتا رابطه تموم میشه ولی عشق نه - ! ببین کی داره حرف از عشق میزنه - ! به صندلی تکیه داد ، دست به سینه شد و گفت : میدونی که هرگز دروغ نگفتم .. این حرفیه که تو و اخرین جادوگر میزنید ، حالا راست و دروغش بماند - ! پس اونو دیدی - بله و مزخرف ترین سفر زندگیم رو تجربه کردم ! واسه چی اسمشو اوردی ؟ اون بهم هیچ کمکی -
.. نکرد فقط چندتا داستان و افسانه گفت ! داستان شیطان و آرای - ! درسته ولی هنوزم نفهمیدم این قضیه چه ربطی به من داره - .. وقتی بچه تر بودم ، اولین بار این داستانو از زبون مادرم شنیدم - و؟- ! فکر میکنم شیطان عاشقش بود - .. هیچ عاشقی نمیخواد مرگ معشوقش رو ببینه - شایان که اینو شنید لبخند کمرنگی زد و درحالی که به چشمام زل زده بود گفت : گاهی برای کمال باید
.. خون داد چه کمالی ؟ -
! کمال وجود ، کمال نفس - ! این چیزا هیچ ربطی به شیطان و آرای نداره -
فکر میکنی میخواست اونو از بین ببره ؟ پدر عاشقش شده بود ولی حس میکرد اگه با آرای بیشتر از - .. این ادامه بده به سمت نیکی حرکت میکنه
اونوقت دیگه جایی برای شر باقی نمیموند ، دنیا پر از عدل و داد میشد و کمال نفس شیطان از بین ! میرفت
ولی اون آرای رو نابود کرد چون خودخواه بود ، حتی اگه اینی که تو میگی باشه ، اون به کمال - ! خودخواهی رسید
فکر میکنی اشتباه کرد ؟ خب بزار برات یه مثال بزنم ، اگه تو خودخواه بودی ، الان جایگاهت اینجا - .. بود ؟ بدون پول ؟ پشتوانه عاطفی ؟ بدون همه چیز ؟ ولی تو همیشه منو ترجیح دادی
.. آرای هم عزازیل رو به خودش ترجیح داد و به هلاکت رسید .. نمیتونیم بگیم عزازیل عاشقش نبود ولی پدر انتخاب درستو کرد ! همون انتخابی که من باید بکنم پوزخندی زدم و پرسیدم : چیه ؟ نکنه هدؾ بعدیت کشتن منه ؟ .. شایان لبخند کمرنگی زد و در همین لحظه گارسون غذاهامون رو اورد .. موقع صرؾ صبحانه یادم اومد ازش درباره قاتل سریالی بپرسم ، پس گفتم : شایان در حالی که داشت نون تست رو به مربا اغشته میکرد جواب داد : هوم ؟ دانیال ک کیه ؟ - همون قاتل سریالی ؟ - تو میشناختیش ؟ - .. نه نمیشناسمش - ! ولی تو گفتی اسمش شیلاست - .. قاتل سریالی واقعی با اسم شیلا کار میکرد - منظورت چیه ؟ خب تو از کجا اینو فهمیدی ؟ - ! یه چیزایی دربارش شنیده بودم - پس این اسم مستعارشه ! چرا با اسم کوشا با بقیه دخترا ارتباط برقرار میکرد ؟ - شایان نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و پرسید : مگه فقط
.. نه - پس ؟ - تو فیلم سکسمون رو پخش کردی ؟ - لبخند کمرنگی زد ، یه جرعه چای نوشید و پرسید : میخوای نیومده ، سوال پیچم کنی ؟ ! خیلی چیزا هست ازشون بی خبرم و جوابشون دست توئه - ! نه ، من نفرستادم - پس کار کی بوده ؟ - .. میتونه هرکسی باشه - چرا اینو میگی ؟ -
خب موبایل من قابلیت همگام سازی با بقیه مخاطبینم رو داره ، در واقع با فضای ابری که ایجاد کردم - ، هر موقع فیلمی بگیرم توی این فضا ذخیره میشه و در صورتی که به پوشه اصلی انتقال ندم برای .. بقیه مخاطبینم ارسال میشه
با چشمای درشت از تعجبم بهش نگاه کردم و پرسیدم : خاک به سرم ، یعنی همه اون فیلمو تماشا کردند ؟
نه همه ، من فردای اون روز همه چیزو از فضای ابری حذف کردم ولی مثل اینکه یکی از بقیه - ! زرنگ تر بوده و زودتر از اینکه پاک کنم فیلمو دیده
مخاطبینت دقیقا کیا بودند که با عموم اشنایی داشتند ؟ - ! فقط آقای مدیری - .. پس کار خود موذیشه ! مردک کفتار بی شرف - .. شایان یه لقمه نیمرو برای خودش گرفت و گفت : باید از اول هم میفهمیدم شایان ؟ اون چرا باید همچین کاری کنه ؟ - .. شاید میخواسته میون تو و عموت فاصله بندازه - که چی بشه ؟ - ! که راهت به چنگت بیاره - ! احمقانست !!! اینکه تو اون فیلمو فرستاده باشی با عقل بیشتر جور میاد - ! خب به هر حال منم دلم نمیخواست فیلم سكسم دست عموت بیوفته - ! حالمو بهم نزن ، دارم صبحونه میخورم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#64
Posted: 5 May 2023 23:41
قسمت پنجاه و چهارم
ادای باکره ها رو درنیار ، حداقل پیش من -
.. پوزخندی زدم و پرسیدم : یه سوال دیگه چی ؟ - از کجا فهمیدی حلقویم ؟ - من فهمیدم ؟ - با خجالت گفتم : اونشب تو .. سکستل ! اعتراف کن تو بودی ، از دروغی که بهم گفتی ناراحت نمیشم
..
وقتی صبح بشه همه چیز به حالت عادی برمیگرده ، این حرف بهت منظوریو نمیرسونه ؟ -
.. تازه دو هزاریم افتاد و گفتم : پس .. برای .. همین .. تمام .. این .. مدت
.. چشمکی زد و گفت : من که چیزی یادم نمیاد
لبخند کمرنگی زدم و ناخوداگاه حرفای اونشبش برام مرور شد ، اون گفته بود وقتی صبح بشه همه .. چیزو فراموش میکنیم پس برای همین وانمود میکرد ولی من از اول اشتباه متوجه شده بودم
.. ولی بازم دلم میخواد بدونم از کجا فهمیدی - ! بهتره زیاد بهش فکر نکنی - ! مطئنم با اون دوربینایی که تو خونم کار گذاشته بودی نمیتونستی بفهمی - ! خب مثل اینکه از همه چیز سر دراوردی و توی کامپیوترمم سرک کشیدی - با کنجاوی پرسیدم : واقعا چرا شایان ؟ چرا منو نگاه میکردی ؟ ! لیوان ابمیوه اش رو تا اخر سر کشید و گفت : میخواستم بشناسمت یعنی چی ؟ - .. میخواستم ببینم کی هستی ، کجا میری کجا میای ، با کی حرف میزنی- کی اون دوربینا رو اونجا کار گذاشتی ؟ - .. یه روز که خونه نبودی و یادت رفته بود درو قفل کنی - چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی ؟ - ! خب تو نپرسیدی - .. دیگه چیزی نگفتم و ادامه صبحانه رو در ارامش و سکوت میل کردیم .. بعد از صرف غذا ، با هم به سمت اپارتمانمون حرکت کردیم
.. خونه عزیزم ، دلم براش تنگ شده بود .. اتفاقا جلوی در خانوم و آقای جاهدی ایستاده بودند و کلافه به نظر میومدند .. من و شایان که بهشون رسیدیم ، چنان برخورد بدی باهامون کردند که از خجالت اب شدم خانوم جاهدی کم مونده بود ، از شدت عصبانیت موهای کوتاهم رو دونه دونه از سرم در بیاره و آقای
.. جاهدی هم در کمال تاسف به ما نگاه میکرد
خانوم جاهدی : من فکر کردم ادمی دختره پتیاره هرجایی ! اومدی اینجا گوه خوری کردی ؟ خونمو به !!! گند کشیدی
.. سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم ، حرفی نداشتم که بزنم ! هرچیزی میگفت راست بود ، نمیتونستم حقیقتو انکار کنم
دوتا اشغال بی همه چیز تو خونم راه دادم ! اینجا رو کردید فساد خونه ، من تو این محل ابرو داشتم ! - .. حالا نمیتونم سرمو جلوی در و همسایه بالا بگیرم ! خدا ذلیلتون کنه بی شرفا
آقای جاهدی سعی میکرد همسرش رو اروم کنه اما خانوم جاهدی مثل مرغ پرکنده بال بال میزد و .. حرص و جوش میخورد ، اینقدر با حرص و جز حرف میزد که هر ان احتمال میدادم پس بیوفته
خانوم جاهدی : به جفتتون فقط یه هفته فرصت میدم جل و پلاستون رو جمع کنید بزنید بیرون ، .. بیشعورا
با تعجب پرسیدم : چی ؟ یه هفته ؟
آقای جاهدی : تو خفه شو دختره بی آبرو ! منو بگو که به اون عموی شارلاتانت اعتماد کردم ! همونی که الان بهش زنگ زدم گفته این دختره هرزه هیچ نسبتی با من نداره ! برو لب خیابون واستا ! تو رو .. چه به زندگی تو اینجور جاها
از شنیدن این حرفا دیگه گریم نمیگرفت ، فقط با خونسردی ایستاده و به آقای جاهدی و حرفاش گوش .. میکردم
نمیدونم چی شد که یکدفعه چشم باز کردم و دیدم شایان یقه آقای جاهدی رو چسبوند به دیوار و در کمال خونسردی بهش گفت : گفتید یه هفته ، حرفی نزدیم ! پس کون خودت و زنتو جمع کن و از اینجا ! گمشو ! خونه تا یه هفته دیگه خالیه .. نزار چاک دهنتو بدوزم
خانوم جاهدی شایانو هل داد و شوهرش رو در اؼوش گرفت ، پیرمرد که از این لحن شایان کمی .. ترسیده بود کمی بد و بیراه گفت و با زنش از اونجا دور شد
شایان هم انگار که اتفاقی نیوفتاده باشه در اپارتمان رو باز کرد و وارد حیاط شد ، منم به دنبالش رفتم .. و صداش زدم : شایان
.. سرجاش ایستاد
! ممنون -
طبق عادت چیزی نگفت و دوباره به حرکت ادامه داد اما وقتی دید من دنبالش نمیام پرسید : برمیگردی ؟
لبخندی زدم و گفتم : کجا برگردم ؟ ! پیش دوستت - .. از کجا میدونی پیش اون بودم - ! چون .. جز اون دیگه .. کسیو نداری - .. نه برنمیگردم - .. پس بیا بالا و به فکر وسیله هات باش ، یه هفته مثل - ! حرفو قطع کردم و گفتم : عموم کلید رو عوض کرده ، نمیتونم برم تو خونه .. شایان از شنیدن این حرف جا خورد و گفت : که اینطور .. ممنون که به سوالام جواب دادی ! من دیگه باید برم - با گفتن این حرف چند قدم عقب گرد کردم و برگشتم تا به سمت در حیاط حرکت کنم که صدای شایان از
پشت سر بلند شد : امشب جایی برای موندن داری ؟ .. واقعا نداشتم .. دیگه نمیتونستم پیش الهه برگردم ، خجالت میکشیدم ! تازه محمدم امشب برمیگشت دیگه واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم ، شاید تو پارک میخوابیدم ، شایدم یه اتاقکی میگرفتم البته اگه
! پول ناچیزم کفایت میکرد .. کمی مکث کردم و جواب دادم : اره ! مجبور نیستی دروغ بگی - به سمتش برگشتم و گفتم : تو هم مجبور نیستی نگرانم باشی ، هرچی نباشه خودت باعث و بانی این
بلاهایی نه ؟ .. نگرانت نیستم ، فقط نمیخوام تو جنازه بعدی باشی - .. پوزخندی زدم و پرسیدم : چرا ؟ حالا که دیگه کاف دستگیر شده .. کاف های زیادی تو تهران پرسه میزنند - میگی چیکار کنم ؟ - ! امشب بهت جا میدم -
! از این لحن متنفرم ، از این ترحم .. تو فقط داری غرورمو میشکنی - چجوری میتونی توی همچین حالتی به غرورت فکر کنی ؟ - ! چند قدم بهش نزدیک شدم و گفتم : شاید همه چیزمو از دست داده باشم ولی هنوز غرورمو دارم .. قوی تر از قبل شدی - .. باورش برای خودمم سخته ولی درد و غم تو بهم خیلی چیزا یاد داده - .. شایان دستاشو توی جیبش فرو کرد و گفت : واقعا دلم نمیخواد امشب اون بیرون بمونی .. منم دلم نمیخواد با تو توی یه خونه تنها باشم - فکر میکنی اتفاق خاصی بینمون میوفته ؟ - تو چند هفته زندان بودی ، الان بیشتر از هر وقت دیگه ای سکس میخوای ! نمیخوام کسی که -
.. باهاش میخوابی من باشم اینقدر تو سکس حال بهم زن شدم ؟ - ! از وقتی توی بغل روناک دیدمت ، نتونستم با خودم کنار بیام - .. تو تنها دوست دختر من بودی - به تمسخر گفتم : پس با روناک چی بودی ؟ جاست فرند ؟ برای همین میکردیش ؟ .. من روناکو نکردم - بازم بغضم گرفت ، وقتی بحث خیانتش میشد نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم ، روحم زخمی شده بود !
.. هر دختری بود شاکی میشد
با چشمای خیس از اشک داد زدم : ولی لخت کنارش خواب بودی ! خودم دیدم ! خودم دیدم لخت بودی ..
شایان با لحن محکم و سردی گفت : یارا ، من میدونم تو چیا دیدی و توضیحش واقعا الان سخته چون .. تو نمیخوای بهم گوش کنی ولی من روناکو نکردم
.. تو تنها دوست دختر واقعی من بودی و من کنارت
حرفش که به اینجا رسید اندکی مکث کرد و بعد با لحن آروم و مهربون تری ادامه داد : من کنارت .. احساس خوبی داشتم ، من با رابطه هامون ارامش میگرفتم
.. هیچوقت این حسو تجربه نکرده بودم ! اینا رو که میگفت چشماش نم گرفته و صداش از سر بغض دو رگه شده بود .. اومد بغلم کنه که نزاشتم و گفتم : بسه
! تا همینجاش بسه ! خیلی خب ! قبول دارم هنوز زوده ، امشب بهت دست نمیزنم ، قول میدم - .. میدونستم هیچوقت زیر قولاش نمیزنه با این حال هنوزم دلم رضا نبود اما چاره دیگه ایم نداشتم .. پس با بی میلی به سمت واحد شایان حرکت کردم .. کلید رو توی جای قفلی انداخت و وارد خونش شدیم فضای خونه کاملا بهم ریخته بود ، چند هفته بود کسی پا توی اینجا نزاشته و خاک همه جا رو گرفته
.. بود .. شایان با بیخیالی نگاهی به اطراف انداخت و به سمت اشپزخونه رفت .. لباسامو توی اتاق خوابش عوض کردم و روی تخت نشستم سرم شدیدا درد میکرد ، چجوری تا یه هفته خونه پیدا میکردم ؟ .. نه پس اندازی داشتم نه میتونستم جایی برم ، چقدر بی کس شده بودم .. به حال خودم گریم گرفته بود ولی اشک و ناله فایده ای نداشت .. این مخمصه ای بود که خودم برای خودم به وجود اورده بودم و باید ازش بیرون میومدم .. با این فکر از جا بلند شدم تا به سمت نشیمن برم اما توی چارچوب در با شایان برخورد کردم .. آه ، نمیدونستم اینجایی - .. سرم رو پایین انداختم و گفتم : اشکال نداره نگاهی سرم انداخت و پرسید : کی موهاتو .. کوتاه .. کردی ؟ .. دیروز - ! جالبه - چی ؟ - .. موهات ! بهت میاد - ! ممنون - اومدم از کنارش بگذرم که گفت : برای ناهار چی میخوری ؟ .. هیچی - .. دیگه منتظر شنیدن ادامه حرفش نشدم و به سمت اشپزخونه رفتم .. دوتا قرص از توی کابینت برداشتم و با آب میوه بالا انداختم
.. همینو کم داشتم ! یه سردرد لعنتی .. صدای دوش اب که بلند شد متوجه شدم شایان رفته حموم .. تلویزیون رو روشن کردم و ؼرق افکارم شدم ! مشکلات پشت سر هم برام اتفاق میوفتاد .. بیشتر از هر موقع دیگه ای احساس تنهایی میکردم ! موبایلم که زنگ خورد ، از افکارم بیرون اومدم و جواب دادم ، الهه بود جانم الا ؟ - سلام عزیزم خوبی ؟ کجایی تو ؟ من ناهار درست کردم .. کی میای ؟ - .. دستت درد نکنه مهربونم ولی من دیگه نمیام - وا یعنی چی ؟ پس کجا میمونی ؟ - ! خونه خودم - .. اخه تو که کلید نداری - یه جوری حلش کردم ، فقط امشب میام وسایلامو برمیدارم ! الهه واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر -
.. کنم آخه چرا اینقدر یهویی ؟ همه چیز مرتبه ؟ - .. اهوم ، نگران نباش ! من خوبم - .. دلم برات تنگ میشه - ! خندم گرفت و جواب دادم : من که نمردم ، فقط رفع زحمت کردم .. آخه بهت وابسته شده بودم - .. آهی کشیدم و گفتم : منم همینطور .. راستی شایان - ! اون حالش خوبه ، امشب که اومدم اونجا برات تعریف میکنم - .. باشه عزیزم پس فعلا تا شب - .. تماس رو قطع کردم و روی کاناپه دراز کشیدم .. چند دقیقه چشمام رو بستم ولی با صدای پای شایان دوباره چشم باز کردم و سیخ نشستم
در حالی که حوله سفیدی به دور کمرش بسته بود و موهای خیسش رو با حوله کوچکی خشک میکرد وارد اشپزخونه که مشرف به نشیمن بود شد ، یه بطری اب از تو یخچال برداشت و پرسید : با کی حرف میزدی ؟
.. الهه
- نگرانت شده بود ؟ - .. سرمو به نشونه اره تکون دادم .. شایان مقداری اب نوشید و بعد گفت : باید برم بیرون برای چی ؟ - .. کارای اداری ، کارت بانکیم مسدود شده و گاز و برق هم قطعه ! یه سری خرید هم دارم - .. آها - شاید تا 3 4 برگردم ، تا اون موقع تنها میمونی ؟ - .. اهوم - ! از بیرون ناهار میخرم - ! باشه - .. شایان لباساش رو عوض کرد و بعد با خداحافظی کوتاهی از خونه خارج شد .. خیلی خسته بودم ، خوابم میومد به سمت اتاق خوابش رفتم ، تا زیر گردن زیر ملافه فرو رفتم و بعد از مدت ها یه خواب راحت رو
.. تجربه کردم .. با صدای شایان از خواب بلند شدم ، خمیازه ای کشیدم و به دور و اطراف نگاه کردم .. هنوز گیج خواب بودم شایان توی چارچوب در ایستاد و بهم گفت : هنوزم میخوای بخوابی ؟ ! نه ، گشنمه - .. بیا بیرون ، برات ناهار خریدم - .. دور میز ناهار خوری نشستیم ، شایان یه پیتزا بزرگ با سیب زمینی و پنیر و نوشابه خریده بود .. با اشتیاق مشغول خوردن شدم بین غذا که بودیم شایان گفت : تصمیمتو گرفتی ؟
در چه مورد ؟ - ... اینکه میخوای کجا بری - .. نمیدونم ! واقعا نمیدونم - .. اینو که شنید دست از غذا کشید و گفت : خب من برات یه پیشنهاد دارم با کنجکاوی پرسیدم : چه پیشنهادی ؟ چرا با من زندگی نمیکنی ؟ - پوزخندی زدم و پرسیدم : با تو ؟ .. بله - نمیخوام سربار کسی باشم تا همین الانشم پشت سرم حرف زیاده و در ضمن تو خودت هنوز جایی -
.. نداری پس چجوری
.. یه اپارتمان توی انقلاب دارم ، مال خودمه ! سه سال پیش خریدمش -
.. پس آواره نمیشی -
! نه نمیشم -
.. خوبه -
نظرت چیه ؟ -
! پوفی کشیدم و گفتم : معلومه که جوابم منفیه
و دلیلش ؟ -
فکر میکنی اونقدری قابل اعتماد هستی که همچین چیزیو قبول کنم ؟ -
.. بله ! اونی که غیرقابل اعتماده تویی ، من همیشه رو راست بودم ! چه با احساسات خودم چه با تو -
! این تویی که نمیدونی داری چیکار میکنی ، پس هم خونگی با تو بیشتر به ضرر منه
از این حرف حرصم گرفت ، چشمامو ریز کردم و پرسیدم : اصلا از کی تاحالا اینقدر برات مهم شدم که .. همچین پیشنهادایی بهم میدی ؟ من باهات سکس نمیکنم ! اگه تمام این حرفات
شایان چشماشو بست و نفس عمیقی کشید سپس حرفمو قطع کرد و گفت : چرا هرچیزی که میگم به سکس ربط میدی ؟
غیر از اینم نیست ! تو بخاطر سکس با من دوست شدی ! نکنه انتظار داری یاد چیز دیگه ای بیوفتم - ؟
.. احمق تر از اون چیزی هستی که فکرشو میکردم ! دخترای زیادی دور من هستند -
پوزخندی زدم و گفتم : معلومه ، هرچی نباشه پسر شیطانی ! دور و برت کلی دختر ریخته ، همشونم ارزشونه باهات بخوابن نه ؟
.. نمیخوام باهات بحث کنم ؛ فقط بهت یه پیشنهاد دادم و جوابش آره یا نه بود - ! نه ، هیچوقت همچین کاری نمیکنم - .. خب ، پس امیدوارم بتونی تا یه هفته دیگه یه آلونکی برای خودت دست و پا کنی - .. به این صورت بقیه ناهارمون رو در سکوت میل کردیم .. امروز اروم ترین روز زندگیم تو این مدت بود .. بالاخره بعد از چندی تونستم برنامه مورد علاقمو تماشا کنم ، راحت بخوابم و یه غذای گرم بخورم با شایان کمک کردم و یکم خونه رو تر و تمیز کردیم ، جارو و طی کشیدم ، ظرفا رو شستم و گردگیری
.. کردم .. شایان هم مواد غذایی رو دسته بندی کرده و اتاق ها رو مرتب کرد ! وقتی به خودمون اومدیم دیدیم ساعت 8 شب شده .. روی کاناپه ولو شدم ، از خستگی کمرم راست نمیشد .. شایان هم رو به روم نشست
هنوز خیلی چیزا بود که باید ازش میپرسیدم ، فقط دنبال یه فرصت مناسب بودم اما هنوزم فکرم درگیر پیشنهاد ظهرش بود ! شایان ادمی نبود که الکی همچین پیشنهادایی بده مطمئنم دلشم به حالم نمیسوخت .. و نقشه شومی توی ذهن داشت که باید ازش سردرمیاوردم
.. دو فنجون چایی و کیک توی سینی حاضر کردم و روی زمین گذاشتم .. شایان کانال های تی وی رو بالا و پایین میکرد و چای مینوشید فرصت رو برای پرسیدن سوال هام مناسب دیدم و گفتم : شایان ؟ هوم ؟ - میتونم ازت یه چیزی بپرسم ؟ - چی ؟ - تو واقعا نمیدونستی شمشک از دختربچه ها سواستفاده میکنه ؟ - ! میدونستم - با تعجب گفتم : پس چرا حرفی نزدی ؟ .. چون اون داداش کوچیکم بود و اگه حرفی میزدم تو مثل الان مینداختیش گوشه تیمارستان -
.. ولی اون بیماره - ! اما بی ازار بود ، شمشک با اون دخترا کاری نداشت - .. ولی - .. شایان با لحن سردی گفت : تو فقط به خانوادم گند زدی یارا ، بهتره راجبعشون صحبت نکنی .. میدونم ولی من واقعا گیجم ؛ این مدت برام اتفاقای عجیبی افتاد - ! راستش ، دلم میخواد بدونم تمام این مدت با کی دوست بودم .. بهم اطمینان کن یارا ، هرچی کمتر بدونی خوشحال تری - ! فقط میخوام سه تا چیزو بدونم - شایان دستاشو زیر سرش ستون کرد و پرسید : خب ؟ کی اونشب زن عمو رو هل داد ؟ - ! هیچکس ، خودش افتاد - بهم دروغ نگو شایان ؛ اونشب چه اتفاقی افتاد ؟ - .. من بالا پشت بوم مشغول نیایش بودم که سر و کله زن عموت پیدا شد - اول پشت کولر ابی قایم شدم تا منو نبینه اما بعد از اینکه سر و گوشی اب داد موقع برگشتن احتمالا
.. چادرش زیر پاش گیر کرد و افتاد ! ولی اون گفت احساس کرده یکی هلش داده - .. اون موقع شب کسی اونجا نبوده - سرمو به نشونه تایید تکون دادم و بعد پرسیدم : کی منو به صلیب بسته بود ؟ .. اینو که شنید گفت : نمیخوام تو رو وارد این قضیه کنم ! چه قضیه ای ؟ من قربانی شیلا بودم - .. نه ! قربانی شیلا نبودی اون فقط یه شبیه سازی بود تا من توی تله بیوفتم - آخه کی همچین کاری انجام میده ؟ - .. شایان دهن باز کرد که جوابی بده ولی یهو برقا رفت و خونه غرق تاریکی شد .. زیر لب غریدم : به خشکی شانس .. شایان چراغ قوه موبایلشو روشن کرد و درحالی که به سمت خروجی میرفت گفت : الان برمیگردم
قلبم تالاپ تالاپ میزد ، توی همچین خونه ای تنها بودم و هیچ نوری هم دیده نمیشد ! حال و اوضاعم .. دست کمی از فیلمای ترسناک نداشت
بالاخره بعد از چند دقیقه شایان بالا اومد و گفت : برق سراسری قطع شده ، امشب رو مجبوریم با .. چراغ قوه سر کنیم
.. یهو یادم اومد که باید پیش الهه هم میرفتم اما اصلا حال و حوصله نداشتم پس بیخیال شدم ! صورت شایان زیر نور سفید چراغ واقعا ترسناک میشد .. بهم گفت : بیا بریم رو بالکن یه پتوی مسافرتی دور خودم پیچیدم و با شایان روی بالکنی که مشرف به خیابون اصلی بود ایستادیم
.. .. یه جعبه سیگار و فندک از توی جیبش دراورد و بهم تعارؾ زد .. یه نخ برداشتم و با فندک روشن کردم و به منظره تاریک و خلوت خیابون چشم دوختم .. روی نرده های بالکن خم شده بودم و از سیگار کام میگرفتم .. کنت پاور بود ، سنگین و سرد ! مثل قلبش
به شایان که مثل یه کوه یخ ایستاده و با بی تفاوتی به جلو خیره شده بود نگاهی انداختم و بی مقدمه پرسیدم : تاحالا شده فکر کنی .. کم کم داری بی مصرف میشی ؟ اینکه هیچ راه نجاتی نداری ! اینکه .. این زندگی بی معنیه
.. این زندگی بی معنیه ولی این تویی که بهش معنا میدی - ! اگه تقدیری در کار نبود -
تقدیری در کار نیست ، انسان مختاره ! زندگی به خودی خودش چیزی نیست ، اما به عهده ماست که - بهش معنا بدیم ! ارزش چیزی جز معنایی که ما بهش میدیم نیست ، قبل از اینکه به دنیا بیای ، زندگی ! ای نبوده
.. تو فکر میکنی انسان هسته همه چیزه ! انگار خدا هیچ نقشی نداره - ! خدا توی اراده انسان نقش نداره ، انسان ازاد افریده شده و مختار مطلقه -
توی این جهان هیچ قانونگذاری جز انسان وجود نداره ، هیچکس نمیتونه بجز خودت به تو کمک کنه ! ! بشر میتونه از حد خودش فراتر بره
فراتر رفتن بشر از حد خودش یعنی اینکه بشر در وجودش محدود نیست بلکه پیوسته توی جهان بشری حضور داره ! اگه میخوای از این مخمصه نجات پیدا کنی نمیتونی به کسی متکی باشی چون این .. خودت بودی که این راهو انتخاب کردی
سرمو پایین انداختم و گفتم : میدونم ، یه بار بهم گفتی ! عادت میکنم ، به این افکار زجر آور و خب .. ! به همه چیز عادت میکنم
.. آدما توانایی بالایی دارن - توی چی ؟ - ! فراموشی - لبخندی زدم و گفتم : من که نگفتم فراموش میکنم ، گفتم فقط عادت میکنم ! این دوتا خیلی فرق دارند
..
میدونی وقتی عادت میکنی یعنی سعی میکنی کمتر غصه بخوری ، بیشتر ادای آدمای خوشحالو .. دربیاری ، کمتر فکر و خیال کنی ، بیشتر عمل کنی
.. کمتر حرف بزنی ، بیشتر سکوت کنی
! کمتر عشق بورزی ، بیشتر سرد باشی
.. ادما مجبورن عادت کنند چون به قول خودت گاهی وقتا عشق کافی نیست
.. شایان کام عمیقی از سیگار گرفت و چیزی نگفت
میدونی ، بعضی اوقات فکر میکنم فقط من توی این دنیای دیوونه تنهام ! انگار فقط قلب من شکسته - .. ، انگار فقط من خانوادمو از دست دادم و اونوقت خیلی احساس تنهایی میکنم
جدیدا احساس میکنم از خدا دور شدم ، انگار دیگه بهم اهمیت نمیده ! قبلا باهاش خیلی دوست بودم ، .. همیشه بهم گوش میکرد و دلداریم میداد ! از وقتی بد شدم خدا ازم دور شد
این چه خداییه که بنده هاشو توی سختی رها میکنه ؟ -
شاید خدا از دستم ناراحته چون بارها بهم نشون داد که راهی که دارم میرم اشتباهه ولی من پافشاری - .. کردم ، گفتم اینو میخوام
مثل بچه ای که دلش یه چاقوی بزرگ تیز بخواد و مادرش براش نخره اما اینقدر جیػ و داد کنه که .. بالاخره مادره راضی بشه ولی اون بچه با چاقو سینه خودشو پاره کنه
مادر چیکار میتونه بکنه ؟ هیچی ! نمیخوام خدا رو مقصر بدونم ! من خودم عاشقت شدم و پشیمون هم .. نیستم
چرا شما همیشه به یه خدا نیاز دارید تا راه درست و غلطو بهتون نشون بده ؟ چرا خودت خدای - خودت نمیشی ؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم : چون من با این باور بزرگ نشدم ، همیشه یکی بالای سرم بوده تا بهم بد و ! خوب رو گوشزد کنه
.. ولی جواب نداده چون سرشت انسان سرکشه ! از گناه لذت میبره -
.. و عاقبتشم میبینه - .. اینو که گفتم به خودم اشاره کردم و گفتم : مثل این گناهکار ! این عاقبت گناه نیست ، عاقبت بی اعتمادی و سادگیته - تو چرا از این سادگی و اعتماد سو استفاده کردی ؟ هوم ؟ - .. شایان یه نخ سیگار جدید روشن کرد و گفت : اسمشو این نزار با عصبانیت گفتم : چی بزارم ؟ عشق ؟ تو عاشقم بودی ؟ یهو بی هوا دستمو گرفت و روی قلبش گذاشت سپس با جدیت گفت : حسش میکنی ؟ .. سرمو به نشونه آره تکون دادم محکم میزنه نه ؟ - .. آره محکم میزنه - .. هیچوقت اینجوری نبوده ! فقط وقتی کنار توام ضربانش میره بالا - ! فقط وقتی اینجا توی دو قدمیت وایستادم تنم گر میگیره ، فقط اینجاست که احساس ارامش میکنم دستمو برداشتم و با طعنه گفتم : این حرفا قشنگه ، کاش هنوزم اون یارای سابق بودم تا با شنیدنشون
.. قند توی دلم اب میشد .. گاهی وقتا خیلی زود دیر میشه - .. خمیازه ای کشیدم و گفتم : من دیگه میرم بخوابم ، ممنون بابت سیگار ! هنوز که شام نخوردی - .. میلی ندارم ، شبخیر - .. با گفتن این حرف به اتاق خواب رفتم و روی تخت ولو شدم .. نمیدونم چقدر گذشت که با صدای کسی از خواب بیدار شدم ، نگاهی به دور و بر انداختم اتاق همچنان خالی و تاریک بود ، پس کی داشت منو صدا میزد ؟ .. من اینجام - ! سرمو چرخوندم و به آخرین جادوگر که با عصای بلندش در کنج اتاق ایستاده نگاه کردم این اینجا چیکار میکرد ؟
چشمام رو چند بار مالیدم ، روی تخت نشستم و پرسیدم : تو از کجا پیدات شد ؟ مگه نباید تو آفریقا باشی ؟
.. این فقط یه خوابه دخترم ، من واقعا اینجا نیستم - ! واسه چی اومدی تو خوابم ؟ من که به تو فکر نمیکردم -
ندای درونیت منو فرا خوند ، یه حسی بهم القا کرد که به کمک نیاز داری و منم اومدم تا کمکت کنم - ..
اما چجوری ؟ - .. من میتونم به خواب هر کسی که بخوام نفوذ پیدا کنم - ! عجب - یهو صدای ناشناخته ای از نشیمن شنیدم و پرسیدم : اون بیرون چه خبره ؟ ! صدای پسر شیطانه - از جا بلند شدم و به سمت نشیمن رفتم اما شایان اصلا متوجه حضورم نشد پس از اخرین جادوگر که
در کنارم گام برمیداشت پرسیدم : چرا متوجه من نشد ؟
.. اینا فقط یه خوابه ، اون چیزی نمیفهمه -
.. چقدر عجیب ! تاحالا همچین حسی نداشتم -
با گفتن این حرف روی کاناپه نشستم و ادامه دادم : پس تو اومدی بهم کمک کنی ؟
! درسته -
.. اما من به کمک کسی نیازی ندارم ! یادم نمیاد کسیو صدا کرده باشم -
.. اخیرا روی تصمیمی مرددی -
چه تصمیمی ؟ -
اخرین جادوگر با عصاش به سمت شایان اشاره کرد و گفت : پسر شیطان بهت پیشنهادی داده و تو .. ردش کردی اما هنوز از ته قلبت مطمئن نیستی که چی میخوای ! تو هنوزم این مرد رو دوست داری
خب که چی ؟ من که قبول نکردم باهاش همخونه بشم ! این به نفعم نیست ؟ - ! شاید باشه شاید نباشه ولی فعلا پسر شیطان تنها امید توئه -
از روی کاناپه بلند شدم ، بهش پشت کردم و با حرص گفتم : نخیرم ، من خودم میتونم از پس خودم ! بربیام
چرا خودت رو فریب میدی دخترم ؟ - .. من کسیو فریب نمیدم ، دیگه نمیخوام ضعیف باشم ! میخوام روی پای خودم وایستم -
میدونم چی میخوای ولی این در حال حاضر امکان پذیر نیست ، تو باید به شایان اعتماد کنی ، اون - ! میتونه کمکت کنه
پوزخندی زدم و گفتم : کمک ؟ اون عامل تمام بدبختیامه ! چجوری میخواد کمکم کنه ؟ .. به زودی میفهمی ، تنها کافیه بهش اعتماد کنی و از حجره تاریکی به سمت روشنایی گام برداری - .. پوفی کشیدم و گفتم : من هیچوقت معنی این جمله رو نمیفهمم .. برای درک این جمله باید بهش عمل کنی - ! ولی من نمیدونم روشنایی کجاست - اخرین جادوگر دستش رو به روی قلبش گذاشت و گفت : روشنایی در درونته ! فقط کافیه گوهر
.. وجودت رو کشف کنی ، اون وقت دیگه هیچکس جلودارت نیست .. با قاطعیت گفتم : همین الانشم کسی نمیتونه جلومو بگیره ! من اون آدم سابق نیستم
شاید بارها هویتت رو عوض کنی یارا ولی تا وقتی به خودشناسی نرسی نمیتونی توی این بازی - .. برنده باشی
نمیدونستم چه جوابی بهش بدم ، اون که اصلا واقعی نبود ! من خواب بودم و اینا هم تخیلات ذهنم بود .. پس سکوت کردم
انگار حرفاش به اندازه کافی برام قانع کننده بود چون برای چند لحظه به شایان که در حال تماشای ... فیلمی از لپ تابش بود خیره شدم و بعد
یهو از خواب پریدم و به پشتی تخت چسبیدم ، چند ثانیه سرمو بین دستام گرفتم تا خوابم رو تجزیه ! تحلیل کنم
این دیگه چه رویایی بود که دیدم ؟ یعنی همش توهم بود یا آخرین جادوگر واقعا به خوابم اومده بود ؟ از نشیمن صدای تلویزیون شنیدم
یه تاپ بندی نازک و بیژامه راه راه بنفش آبی پوشیده بودم پس پتوی مسافرتی رو روی شونه های لختم انداختم و به سمت نشیمن که ؼرق تاریکی بوده و تنها کور سوی نوری از سمت تلویزیون معلوم .. بود رفتم
شایان که با بالا تنه برهنه روی کاناپه دراز کشیده و داشت تلویزیون تماشا میکرد با دیدن من پرسید : چیزی شده ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم و در جواب سوال کردم : برق اومد ؟ .. آره یه ساعت پیش اومد -
! یه ساعت ؟ مگه چقدر خواب بودم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...