انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

سلطنت


مرد

 
سلام و درود
نام داستان:«سلطنت»
اثر:Kiing

خلاصه:
شاه من...
در زندگی هرچه خواستم را نابود کردی...
بی رحمانه به من تجاوز کردی وفرزندم را از من دور ساختی ...
قلب کوچکم را پر از نفرت و ترس کردی ...
من زنم...پر از لطافت زنانه ...
قلب پاک و مهربانی هایم به قلبت نفوذ کرده و دل سنگت را نرم ... من ملکه ی توام...
شاید نتوانتم بر سرزمینت سلطنت کنم ...
اما بر سرزمین قلبت سلطنت خواهم کرد...
شوخی نیست من ملکه ام...
تخریب میکنم آنچه که نمی توانم باب میلم بسازم ...
آرزو طلب نمیکنم،آرزو میسازم...
شاه مغرور من هرگز فراموش نکن
من قبل از ملکه بودن ...یک زن هستم.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
مرد

 
قسمت اول

جیغ بلندی کشیدم ...
احساس میکردم کمر به پایینم الان کنده
میشه ...دلم میخواست همون لحظه بمیرم ...احساس خیسی خون روی پاهای برهنه ام منو آزار میداد ...
صدای ماریا بلند شد:+یکم دیگه بانوی من ...تحمل کنید ملکه ی من ...
اشکام صورتمو خیس کرده بود جیغ بلندی کشیدم ...برای یه دختر اونم ۱۸ساله زایمان سخته ...خیلی سخته ... درد طاقت فرسایی بود ... خواهرم رز کمی دستم را فشرد و گفت:+مری یکم تحمل کن ...تو داری وارث این سلطنت رو به
دنیا میاری...
با پیچیدن درد شدیدی پایین شکمم جیغ بلندی کشیدم :-ازت متنفرم ...ازت متنفرم ...
رز با پارچه عرق صورتم رو پاک کرد و گفت:+آروم باش مری ...
با گریه گفتم:-چطوری آروم باشم ؟؟؟ دارم میمیرم...
قابله بعد از مدتی گفت:+بانوی من داره میاد داره میاد ...
جیغهای بلندم دیگه داشت گوشهای خودم رو هم آزار میداد ... با احساس خارج شدن چیزی ازم نفسهای عمیق ولی پی در پی کشیدم ...
صدای گریه ی بچه ای فضای اتاق رو پر کرد ...
رز با خوشحالی گفت:+پسره ...
هنوز حرف رز تمام نشده بود که در اتاق باز شد و قامت شاه نمایان ...
به نفرت نگاهم رو به چشمای آبیش دوختم ...با لبخند به سمت بچه رفت و اونو از آغوش رز بیرون کشید و نگاهی بهش انداخت
با لبخند بوسه ای بر پیشانیش زد و گفت:-خوش اومدی شاه آینده ... نگاهش که به من افتاد لبخند زد و گفت:-ممنونم ...
همین ،؟؟ازم ممنونه؟؟؟!! پوزخندی زدم احساس درد و خستگی زیاد نذاشت جوابشو بدم ...
ولی با دیدن پسرم به فکر رفتم ...
چی شد که من ملکه شدم؟؟چی شد که با نامزد خواهرم ازدواج کردم؟؟؟ چی شد که توی ۱۷ سالگی زن شدم و توی ۱۸ سالگی مادر ...؟؟؟
چی اتفاقی افتاد که من از اون دختر بچه ی زیبای ۱۶ ساله ی خواهر شاه یک شبه تبدیل به یک زن ۱۸ ساله ی مادر شدم؟؟؟!!!
عشق و هوس تنها نابودی من بود ...هوس شاه و عشق خواهرم...
.
گذشته:
گوشه ی دامن پف دارمو گرفتم از کالسکه پیاده شدم ... نگاهم که به قصر روبه روم خورد لبخندگشادی زدم ...
خدای من خیلی بزرگ تر از خونه ی ما بود با صدای رزا نگاهم رو از قصر گرفتم
رزا:+دوستش داری؟؟؟
لبخند پهنی زدم و گفتم:-معلومه من عاشق اینجام ...
رز دست چپم ایستاد و گفت:+حس خوبی نسبت به این قصر ندارم ...
لیزا دستی به موهاش کشید و گفت:+واسه من که فرقی نمیکنه ...فقط یه اتاق پر از لباس بهم بِدن بسمه ...
لورا دستش رو روی شونه ی لیزا گذاشت و گفت:+فراموش نکن ما فقط تا ازدواج
رزا با شاه آینده اینجاییم ...
بعدش برمیگردیم خونه ی خودمون...
با ذوق گفتم:-وای شاید ماهم توی عروسی شاهزاده ی خودمونو پیدا کنیم...
لیزا و رز با لبخندگفتند:+موافقم...
لورا با لبخند به رزا نگاه کرد و گفت:+نظر تو چیه ملکه ی اینده؟؟؟
رزا نگاه نگرانش را از قصر گرفت و گفت:+منم موافقم ...
با لبخند همدیگرو بغل کردیم ... ما ۵خواهر عاشق هم بودیم ... رزا دختر بزرگتر بود و ۲۴سالش بود... مهربون و پر از نشاط بود...
رز دومین دختر خانواده بود و ۲۲سالش بود ...
کمی شوخ و نترس بود ...
لیزا سومی بود و ۲۰ سالش بود همیشه بیخیال بود و عاشق لباسهای مختلف...
لورا چهارمی بود و ۱۹سالش بود ... مغز متفکر گروه ما بود و همیشه منطقی...
و من مری ۱۶ساله دختر آخر خانواده ...
شجاع ...نترس ...پر از حس ماجراجویی...
مادر ما تنها خواهر شاه انگلستانِ...
مادرم به جز شاه یه برادر دیگه هم داره که مرده ولی همسرش کاترین و دخترش الیزابت با شاه توی همین قصر زندگی میکرده ...
توی یک شب که شاه مهمانی بزرگی برگذار کرده بود و مادرم همراه رزا به این مهمونی رفته بود ... رزا رو واسه ادوارد شاه آینده یعنی پسر دایی ما خواستگاری کردن ...
مادرم خیلی خوشحال شده بود و پذیرفته بود که ازدواج کنن ...
دو روز بعدش ما همگی به قصر اومدیم تا برای عروسی آماده بشیم ...
من هرگز ادوارد رو ندیده بودم ولی بقیه دیده بودن ...
دلم میخواست ببینمش ...
مادرم کنارمون ایستاد و گفت:+چرا ایستادین بریم...
مادرم لیزی زن بسیار مهربونی بود ...
همیشه از خودش میگذشت واسه ما ۵نفر بعد از مرگ پدرم ...مادرم هم برای ما پدر بود هم مادر...
به سمت ورودی قصر رفتیم هر ۶نفرمون وارد شدیم که سریع خدمتکارهای به ردیف ایستادن مردی که معلوم بود مشاور پادشاهه بلند گفت:+شاه لویس و ملکه کارولاین
شاه و ملکه وارد شدند همه کمی دامنمون رو گرفتیم
و تعظیم کردیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت دوم

شاه لبخندی زد و گفت:+خوش اومدین....
مادرم تعظیم کوچکی کرد و گفت:+ممنونم سرورم ..باعث افتخاره ...
ملکه با مهربانی نگاهی به ما انداخت و گفت:+خوش اومدین بانوهای جوان ...
ما هم تعظیم کوچکی کردیم و تشکر کردیم
ملکه نگاهی به رزا انداخت و گفت:+ادوارد رفته به قلعه های مرزی سر بزنه ..به زودی برمیگرده ...
رزا لبخند مصنوعی زد ..
شاه اشارهای به مشاور کرد و گفت:+خانما رو به اتاقاشون راهنمایی کن..
دوباره تعظیم کوتاهی کردیم و به دنبال مشاور راه افتادیم ...
لورا آروم گفت:+چرا اینا اینقدر بی روحن؟؟؟
آروم جوابش رو دادم:-نمیدونم حتما نفرین شدن...
رزا آروم گفت:+ساکت بچه ها..
من و لورا ساکت شدیم ...
مشاور در اتاقی رو باز کرد و گفت:+بفرمایین ...
وارد اتاق شدیم ...خدای من ... یه اتاق خیلی بزرگ بود به زیبایی تزئین شده بود...با ذوق چرخی زدم و گفتم :-این اتاق کیه.؟؟؟
مشاور با اخم گفت:+ملکهی آینده ..
با ناراحتی گفتم:-نمیشه مال من باشه؟؟ مشاور :+نه بانو ..اتاق شما آخرین اتاقه
کمی دماغمو چین دادم و گفتم:-بداخلاق لورا و لیزا خنده ی ریزی کردن ...
رزا روی تخت نشست و گفت:+من این اتاق رو نمیخوام ...
مشاور :+متاسفم بانو این اتاق مخصوص شماست..
از اتاق خارج شدم نگاهی به ته راهرو انداختم .. مری:-میشه بیان اتاق مارو نشون بدی؟
مشاور تعظیمی به رزا کردو جلوتر از ما راه افتاد .. دستی برای رزا تکون دادیم و دنبالش روانه شدیم ...
مشاور به اتاقی رسید :+این اتاق بانو لوراست ...
لورا دستی تکون داد و وارد اتاق خودش شد ... به همین ترتیب اتاق های همه رو نشون داد به آخرین اتاق که رسیدیم گفت:+اتاق شما بانو ... نگاهی به در اتاق کناریم انداختم و گفتم:-این اتاق مال کیه؟؟ مشاور نگاهی به اتاق انداخت و گفت:+هیچ کس بانو ... نگاهم رو از اتاق گرفتم و وارد اتاق خودم شدم ...
اتاق ساده ای که با تخت و کمد و میز پر شده بود ... روی تخت نشستم که صدایی از دیوار اتاقم که بین اون یکی اتاق مشترک بود اومد ...
آروم بلند شدم و به طرف دیوار رفتم ..
نگاهی به دیوار انداختم ...کمی از دیوار سوراخ بود ..کمی توی سوراخ رو نگاه کردم ...ولی چیزی ندیدم ...
با صدای مشاور سریع برگشتم به طرفش :+بانو حالتون خوبه؟؟
سری تکون دادم و گفتم :-آره تو میتونی بری...
مشاور تعظیمی کرد و از اتاق بیرون رفت
آهی کشید کمتر از ۲ماه دیگه تولدم بود
و تا اون موقعه توی این قصر بودیم
نمیتونستیم مثل هرساله جشن بگیریم ...
به سمت در اتاق رفتم باید حمام میکردم
در اتاق رو باز کردم به سمت اتاق لورا رفتم ... اما تصمیم گرفتم برم پیش رزا آخه اون بیشتر از ما از قصر اطلاع داشت ...
در زدم و با صدای اجازهی رزا وارد اتاقش شدم ...
با لبخند به رزا نزدیک شدم :-رزا من میخوام حمام کنم ..میشه بگی آمادش کنن...
رزا نگاهش رو از پنجره گرفت متعجب به صورت ترسیدهاش نگاه کردم کمی دامنم رو بالا گرفتم و به سمتش رفتم ...
گفتم:-رزا چیزی شده؟؟؟
کمکم اشک های رزا شروع به باریدن کرد خودشو توی بغلم پرت کرد ..
متعجب دستامو دورش حلقه کردم و گفتم:-چی شده عزیزم؟؟؟
رزا کمی ازم فاصله گرفت و صورتش رو با دست پاک کرد :+مری من نمیتونم ازدواج کنم...
با تعجب گفتم:-چرا؟؟ رزا با بغض گفت:+چون من دختر نیستم....
خدای من ...دست رزا رو گرفتم و روی تخت نشستیم .. :-خدای من رزا تو چیکار کردی،؟
میدونی اولین شرط ملکه بودن باکره بودنشه؟؟میدونی میان از نزدیک شاهد این میشن که تو
دختری یا نه؟؟ با کی اینکارو کردی؟؟؟
اشکهاشو پاک کرد و گفت:+میدونم
مری ..همهی اینارو میدونم ..
ولی من عاشق یه نفر دیگهام ...
با سباستین خوابیدم ...
-وای رزا..سباستین؟؟پسر جناب دوک؟؟
رزا حرف منو تایید کرد ..
نگران پرسیدم:-حالا میخوای چیکار کنی؟؟
:+سباستین اینجا نیست رفته اسپانیا برای تجارت ..تا اون برگرده من ازدواج میکنم ..
:-دیوونه شدی؟،تو باکره نیستی؟؟
:+چیکارکنم ؟؟!!مجبورم مری ..
تازه زندگی به عنوان ملکه زیادم بد نیست..
:-حالا که خودت میگی منم کاری ندارم ولی اینو بدون واست مشکل پیش میاد ..
به خاطر بکارتت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت سوم

حالا یه خدمتکار برای من خبر کن ...
رزا بلند شد و کنار دیوار زنگی رو فشار داد ..که در اتاق به سرعت باز شد و دختری تقریبا هم سن خودم وارد اتاق شد ...
با تعجب نگاهی بهش انداختم
چقدر سریع اومده بود رزا اشاره ای به من کرد و گفت:+از این به بعد تو خدمتکار مری هستی ... دختر تعظیمی کرد و گفت:+باعث افتخار منه.. نگاهی به من انداخت و گفت:+من ماریا هستم بانوی من ...
لبخندی زدم و بلند شدم ...
:-منم مریام ..بیا حمام رو اماده کن ..
به طرف رزا رفتم و بوسه ای به گونه اش زدم ...
از اتاق خارج شدیم و به سمت اتاق خودم رفتیم .. در اتاق رو باز کردم و داخل رفتم پشت به ماریا ایستادم :-ماریا بیا این بند ها رو باز کن ...
وقتی هیچ صدای نشنیدم
برگشتم با دیدن ماریا که ترسیده جلوی در اتاق ایستاده بود و به در اتاق کناری نگاه میکرد متعجب گفتم:-ماریا؟؟
ماریا سریع نگاهش را از اتاق گرفت و به من دوخت:+بله بانوی من؟؟
:-بیا داخل دیگه ..
ماریا وارد اتاق شد و در اتاق رو بست به سمت من اومد ...اشاره ای به بند لباسم کردم و گفتم :-بازشون کن ...
با کمک ماریا لباسم رو دراوردم ماریا سریع وان رو توی اتاق آماده کرد ..
به سمت وان رفتم و توی وان نشستم ..
. نگاهی به ماریا انداختم که ترسیده به دیوار نگاه میکرد ...
مشکوک گفتم:-ماریا اون اتاق مال کیه؟؟
ماریا سریع برگشت و نگاهش را به من دوخت:+هیچ کس بانو..
:-دارم بهت دستور میدم بگو اون اتاق مال کیه!!
ماریا کنار وان نشست و گفت:+یامسیح به کسی که نمیگین بانو؟؟
:-نه نمیگم!!!
ماریا:+بانو سالها قبل شاهزاده ادوارد یه نامزد داشتن که خودشون با این ازدواج زیاد راضی نبودن ...
نامزد شاهزاده دختر زیبایی به نام تاتیا بود ..
اتاق کناری هم مال ایشون بوده..ولی درست ۲هفته قبل از عروسیشون بانو تاتیا توی
اتاقشون به قتل میرسن ..
هیجان زده کمی خودمو بالا کشیدم و گفتم:-کی اونو کشته؟؟
ماریا آروم گفت:+میگن شاهزاده اونو کشته ...
متعجب گفتم :-واقعا؟؟حالا چرا از اتاقش میترسی؟؟
ماریا :+چون هنوز روح تاتیا توی قصره
متعجب زده گفتم:-یعنی این قصر روح داره،؟؟
ماریا سری تکون داد و گفت:+دوتا از خدمتکارا هم دیدنش ...
شاهزاده دستور داده در اون اتاق همیشه بسته باشه ...حتی خودشونم تا اینجا نمیان ..
دیدین که اتاق شاهزاده اولین اتاق درست روبهروی اتاق بانو رزاست ...
سری تکون دادم ... اسم تاتیا رو زمزمه کردم که لرزی به بدنم افتاده ..
سریع گفتم:-ماریا پاشو منو بشور....
بعداز حمام به کمک ماریا لباس قرمز زیبایی پوشیدم و تاجی روی موهام گذاشتم ...
ماریا در حال درست کردن پایین لباسم بود که در اتاق رو زدن با صدای بلندی اجازهی ورود دادم خدمتکار تعظیمی کرد و گفت:+شام حاضره بانوی من ...
با دست اشاره کردم که میتونه بره .. :-ماریا تموم شد؟؟
ماریا بلند شد و گفت:+بله بانوی من ..
لبخندی بهش زدم و از اتاق خارج شدم..
ماریا هم به دنبالم راه افتاد ...
با راهنمایی ماریا وارد سالن غذا خوری شدیم ...لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی کردم ... روی صندلی کنار مادرم نشستم که لورا آروم کنار گوشم گفت:+اون دوتا رو میبینی؟؟
نگاهی به زن و دختری که کنار هم نشسته بودن انداختم ...هردو اخمو و خشن داشتن با هم حرف میزدن...
:-نه کین؟؟؟
لورا:+اون زن کاترینه زن عمو ..اون یکیم دخترشه الیزابت ...خیلی بداخلاقن ..
سری تکون دادم و گفتم:-آره ازشون معلومه ..
خدا رزا رو حفظ کنه ..میخواد با اینا توی یه قصر باشه ...
لورا :+آره ..تازه من یه چیز جدید فهمیدم...
با هیجان گفتم:-چی؟؟؟
لورا لبخندی زد و گفت:+بعدا توی جلسه ی خواهرمون میگم ...
منم لبخندی زدم و گفتم:-منم یه چیزی فهمیدم ..حالا توی جلسه میگم ...
شاه چنگالش رو برداشت و تیکه ای از گوشت پخته شده‌ی توی ظرف برداشت و گفت:+شروع کنید ...
همه شروع کردن به خوردن ... بعد از تموم شدن شام شاه از روی میز بلند شد که مردی وارد سالن شد ...
شاه با لبخند گفت:+زئوس بیا ملکه ی آینده رو ببین ...
زئوس لبخندی زد و نزدیک ما اومد همه ی ما ۵خواهر بلند شدیم و ایستادیم زئوس نگاهی به رز کرد و سری تکون داد بعد نگاهی به لیزا کرد ...لیزا رو رد کرد و نگاهی به رزا انداخت .. نگاه خیرش را از رزا گرفت و اول به لورا و سپس به من دوخت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهارم

به طرف من اومد و تعظیم کوتاهی کرد
:+سلطنتون طولانی ملکه ...
متعجب نگاهی به بقیه انداختم که با تعجب به زئوس خیره شده بودند آروم گفتم:-ولی من ملکه آینده نیستم..
زئوس نگاهی به کنارم که خالی بود انداخت و گفت:+ولی شواهد چیز دیگهای میگه ...
شاه کنار زئوس اومد و دستی روی شانه اش گذاشت ...
شاه:+زئوس ملکه ی آینده (اشارهای به رزا کرد)این بانوی جوانه ...
زئوس نگاهی به رزا انداخت و گفت:+اوه ..حتما من اشتباه کردم ...
دوباره نگاهی به من انداخت و گفت:+اگه کمکی نیاز داشتین من درخدمتم بانوی جوان ...
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:-بله حتما ...
زئوس نگاهی به شاه انداخت و گفت:+سرورم میتونم با شما تنها صحبت کنم؟؟
شاه سری تکان داد و گفت:+بریم به اتاقم ...
بعد از رفتن شاه و زئوس ملکه
دستهای رزا رو گرفت وگفت:+زئوس رو ببخش ..
اون پیشگوی قصره ..ولی بعضی مواقع اشتباه میکنه ..
رزا لبخندی زد و گفت:+مشکلی نیست ملکه ی من ...
مادرم کنار ملکه ایستاد و گفت:+دخترا برین اتاقتون ..
تعظیم کوتاهی کردیم و دنبال هم راه افتادیم ...
توی راهروی قصر لیزا گفت:+دیدن الیزابت و کاترین چطوری به رزا نگاه میکردن؟؟
رز گفت:+آره ..انگاری میخواستن همون جا بکشنش ...
رزا خنده ای کرد و گفت:+دخترا دارین بزرگش میکنین...
لورا گفت:+من یه چیز تازه فهمیدم ..
اینکه الیزابت دوست داره خودش با ادوارد ازدواج کنه ...
لیزا ابروش رو بالا انداخت و گفت:+هرکسی باشه دلش میخواد ملکه بشه ..
من که عاشق اون صندلی مخصوص ملکه ام ....
لورا با ذوق گفت :+بیاین بریم نگاهش کنیم ...
رز گفت:+باید از این طرف بریم ...
همگی به طرف سالن اصلی رفتیم تا تخت مخصوص ملکه رو ببینیم ...
لورا در و آروم باز کرد و همیگی وارد شدیم ...
به طرف تخت رفتیم لیزا لبخندی زد و گفت:+اینم تخت سلطنت ملکه ...
نگاهی به صندلی چوبی بزرگ و زیبا انداختم ...که با دیدن چیزی روی صندلی
متعجب گفتم:- اون کیه روی تخت نشسته؟؟
لورا نگاهی به من انداخت و گفت:+کی رو میگی؟؟
نگاه از دختری که لباس سفید و بلندی تنش بود و موهای مشکیش دورش پریشون بود گرفتم و به صورت لورا نگاه انداختم
دستم رو به سمت تخت دراز کردم و گفتم:-همین که لباس سفید پوشیده ..
دوباره نگاهم رو به تخت دوختم ولی خبری از دختره نبود ...متعجب دامنم رو بالا گرفتم و
به طرف تخت رفتم نگاهی به دور و اطرافش انداختم و گفتم:-کجا رفت ؟؟؟؟
رزا به سمتم اومد و دستم رو کشید :+بیا بریم ..توهم زدی ..اینجا چیزی نیست...
رز نگاهی به اطراف انداخت و گفت:+راست میگه ..ممکنه کسی سر برسه ...
همه به سمت در خروجی رفتیم نگاهی به پشت سرم انداخت ولی کسی روی تخت نبود ...
با خودم فکر کردم حتما خیالاتی شدم ...
سریع هر کسی به اتاق خودش رفت سرپیچی از دستور مادر عواقب بدی داشت ...
بندهای لباسم رو باز کردم و با لباس کوتاه زیرم روی تخت خوابیدم ......
با صدای در اتاق بیدار شدم اروم اروم چشمامو باز کردم ماریا توی چارچوب در نمایان شد لبخند ارومی زد وگفت:+صبحت بخیربانو خیلی زود اماده شید
باید برای صرف صبحانه برید لبخندی زدم و گفتم :-صبح توام بخیر الان اماده میشم...
از روی تخت بلند شدم ...
با کمک ماریا لباس صورتی و نارنجی رنگم رو پوشیدم ...
چشمام کمی میسوخت ..دیشب تا دیر وقت به دختری که روی تخت نشسته بود فکر میکردم ...
با ماریا برای صرف صبحانه رفتیم بازم مثل دیشب همه خوردند و الیزابت با اخم به رزا زل زده بود ...
نگاهی به لورا انداختم و گفتم:-من میرم باغ نمیای؟؟
صدای مادرم باعث شد نگاهم رو از لورا بگیرم
مادر:+سریع برگرد مری ..امروز ادوارد
برمیگرده و قراره با همه ی شما آشنا بشه ...
سری تکون دادم:-چشم مادر ..میام ... لورا تو با من نمیای؟؟
لورا کمی فکر کرد و گفت:+نه ..من میخوام کتابم رو تموم کنم ...
لبخندی زدم و گفتم:-پس من میرم ...
کمی لباسم رو بالا گرفتم و به سمت باغ رفتم ...
کنار برکه نشستم و سنگی برداشتم ..
نگاهی به برکه انداختم ...دلم برای دریاچه ی خانه ی کوچک خودمون تنگ شده بود ...
۳روز توی راه بودیم و ۱روزم در اینجا گذروندیم ... توی همین مدت دلم برای خانهی خودمون تنگ شده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت پنجم

نگاهی به اسمان انداختم خورشید داشت به وسط آسمان میرسید و این یعنی ظهر شده و من دیر کردم سریع بلند شدم تا به قصر برگردم ولی با دیدن همون دختر زیر درختی که وسط باغ بود ...
سریع به طرفش رفتم .. بین راه زمین خوردم ... کمی زانوم درد گرفت ولی اهمیت ندادم .. بلند شدم و نگاهی به درخت انداختم ولی ندیدمش ... به طرف درخت رفتم ... زیرش ایستادم و نگاهی به بالا انداختم با دیدن دختره روی شاخه ی درخت داد زدم:-کی هستی؟؟بیا پایین..
ولی تکون نخورد :-خیلی خوب من میام بالا...
با زحمت زیاد از درخت بالا رفتم ..
روی شاخه ایستادم و نگاهی به پاین انداختم اگه می افتادم بی شک دست و پاهام میشکستن ... نگاهم رو از پایین گرفتم و سرم رو بالا بردم تا به دختر نگاه کنم ولی در کمال تعجب ندیدمش ....
متعجب نگاهی به اطراف انداختم که
که صدای مشاور پایین درخت منو مجبور به ساکت شدن کرد..
مشاور:+بله سرورم بانو مری یکی از بهترین دختران بانو لیزی هستند..بسیار متین و خانم ...
با ذوق کمی خم شدم که ادامهی حرفشو بشنوم ولی انگار کسی از پشت هل داد پرت شدم پایین جیغ بلندی کشیدم...
چشمامو از ترس بسته بودم که له شدن خودم رو با زمین نبینم ... اما به جای زمین پرت شدم روی یه آدم با شنیدن صدای آخ مردونه سریع چشمامو باز کردم ... با دیدن چشمای آبی پر سردش نفسم گرفت ...
با تعجب به چشمای مرد که روش افتاده بودم نگاه کردم ...چقدر بی روحن ...
مشاور سریع به طرف ما اومد و بازوی من رو گرفت ... بلندم کرد و گفت:+بانو مری ...
مرد جوانی بلند شد و کمی گرد و خاک حاصل از افتانمون رو از روی لباسش تکاند...
مشاور :+سرورم حالتون خوبه؟؟؟
مرد جوان سری تکان داد و گفت:-خوبم ..
با شرمندگی گفتم:-من متاسفم ..
نتونستم خودم رو کنترل کنم ... مرد جوان نگاهی به من انداخت و گفت:-پس بانو مری ..شایسته ترین دختر بانو لیزی ایشون
هستند ...
(نگاهی به شاخهای که روی آن بودم انداخت و ادامه داد)چقدر متین و خانم ..
مردک نفهم داشت منو مسخره میکرد دستم و به کمرم زدم و گفتم:-بله من
هم متینم هم خانم ...
درضمن شاسیته نیست اینطوری با یه خانم متین صحبت کنین...فکرنکنم پسر یه دوک بودن
لایق هم صحبتی با خواهرزادهی شاه رو داشته باشه ...
(کمی دامنم رو گرفتم و سرم رو کمی خم کردم)روز خوش ...
وبه سرعت از انجا دور شدم ...
از پلهها بالا میرفتم که ماریا سریع به طرفم دوید و گفت:+وای بانوی من کجاید شما؟؟مادرتون ازتون ناراحته ..
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم و به سمت سالن غذاخوری راه افتادم...
خدمتکار در رو باز کرد و ورودم رو اعلام کرد ..
داخل شدم و تعظیم کوتاهی کردم .. نگاهم رو به مادرم دوختم که با عصبانیت به من زل زده بود لبخندی بهش زدم و روی میز کنار لورا نشستم ... :-لورا چرا شروع نمیکنین؟؟
لورا بی حوصله موهایش را تاب داد :+منتظر جناب ادوارد هستیم ...
:-مگه نیومده؟؟ :+چرا ..ه..
هنوز لورا حرفشو تمام نکرده بود که در باز شد و مردی وارد سالن شد ...
با تعجب نگاهم به چشمام آبی سردش خورد ... امکان نداشت این مرد ادوارد باشه.
ادوارد مغرور به طرف من اومد و دستش را روی میز کنارم گذاشت ..
همه در حال تماشای ما بودن ...
آرام آب دهنم رو قورت دادم ...
با شنیدن حرفش قلبم یخ بست..
ادوارد:+مواظب خودت باش ...
بی احترامی به من عواقب بدی در پیش داره ....
کمی سرم رو چرخوندم که ببینمش ...
نگاهم رو از چونهی مردونش تا لبای نازکش و دماغ کشیدهاش بالا بردم و به چشمامش نگاه کردم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:-من نمیدونستم ....
ادوارد پوزخندی زد و ایستاد به سمت پدرش رفت و کنارش نشست مادرم لبخندی زد و گفت:+شاهزاده از مری ناراحتین؟؟
ادوارد نگاهی به من انداخت و گفت:-نه ابدا ...
اما چشماش یه چیز دیگه میگفت ..
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:-اه..شانس رو ببین ..
لورا مثل خودم آروم گفت:+چیکار کردی؟؟؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت ششم

:-بعدا میگم ...
شاه چنگالش رو مثل همیشه برداشت و گفت:+شروع کنید ...
چنگالم رو برداشتم که نگاهم به الیزابت خورد ...
با چشمای عین قورباغهاش بهم خیره شده بود .. منم از رو نرفتم و مستقیم زل زدم بهش
با احساس سوراخ شدنم پهلوم چشم از الیزابت گرفتم ..
نگاهی به لورا انداختم:-چیه؟؟
لورا اشارهای کرد و گفت:-علیجناب با تو هستن...
سریع نگاهم رو به شاه دوختم :-عذرمیخوام سرورم ..
شاه لبخندی زد و گفت:+اشکالی نداره
شنیدم در تیراندازی مهارت داری خوشحال میشم با ادوارد مسابقه‌ای داشته باشی!!!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:-باعث افتخاره سرورم ...
جلو تر از بقیه به سمت اتاق خودم میرفتم که رزا صدام زد :+مری صبر کن...
ایستادم و به عقب برگشتم ... :-بله؟؟
:+امشب جلسه داریم یادت که نرفته ؟؟
لبخندی زدم و گفتم:-اوه یادم رفته بود ..
رزا به اتاق خودش اشاره کرد و گفت:+امشب توی اتاق منه ...
همه روی زمین نشستیم نگاهی به بقیه انداختم :-کسی نمیخواد شروع کنه؟؟؟
رزا دستشو بالا برد و گفت:+من ...
:-شروع کن رزا ...
رزا نفس عمیقی کشید و شروع کرد :+دخترا من نمیتونم با ادوارد ازدواج کنم
لیزا و لورا و رز با هم گفتند:+چرا؟؟
رزا اشکهاشو پاک کردو گفت:+من باکره نیستم ...
اگه اینو بفهمن میدونی چه بلایی سرم میارن؟؟
لورا با تعجب گفت:+تو چیکار کردی رزا؟
لیزا :+باید چیکار کنیم حالا؟؟
اگه بفهمن میکشنش...
رز با تعجب گفت:+چرا بکشنش؟؟
لیزا :+مگه نمیدونی؟؟
اون باکره نیست و یعنی نباید با کسی ازدواج کنه مگر کسی که باهاش خوابیده ...
درضمن اگه بفهمن رزا داشته ادوارد رو گول میزده که ملکه بشه ...اونو اعدام میکن..
لورا :+مری تو چرا ساکتی؟؟؟
:-چی بگم؟؟نظری ندارم ..
شاید باید جلوی این ازدواج رو بگیریم..
رز :+چطوری آخه؟؟؟
رزا گریه اش شدت گرفت لورا اورا بغل
کرد و گفت:+گریه نکن ...درست میشه ..
رزا:+من نگرانم سپاستین داره بر میگرده ....
همه ناراحت به رزا نگاه میکردن ...
نگاهم رو از لورا گرفتم و به رزا دوختم با دیدن پشت سرش متعجب گفتم:-دخترا....
متعجب گفتم:-دخترا پشت سرتون ...
رز نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:+چیه؟؟؟
نگاهم به موهای سیاهش دوخته شده بود ...
همه ی موهاش صورتش رو گرفته بود ...
لباس سفید و بلندش توی هوا تاب میخورد ...‌
ولی پنجره بسته بود و بادی توی اتاق جریان نداشت ...
لورا نگاهی به من انداخت:+مری؟؟؟
سرشو بلند کرد نگاهم به چشمای مشکیش گره خورد ....
جیغ بلندی کشیدم ...لورا سریع به طرفم خیز برداشت و بازو هامو توی دستش گرفت :+مری ..مری چت شده؟؟؟؟؟؟
اشکهام سرازیر شدن ...
دیدن اون صحنه قلبم رو شکسته بود حالا من به جای خالی دخترک سفید پوش زل زده بودم و اشک میریختم ..
با سیلی که از دست رز خوردم به خودم اومد ... سریع به طرف رزا رفتم و در آغوشم حبسش کردم :-تو نباید ازدواج کنی ...نباید ازدواج کنی ...
رزا متعجب در آغوشم خشکش زده بود ..
لیزا منو از رزا جدا کرد و
گفت:+دیوونه شدی مری؟؟اینکارها چیه ؟؟
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هفتم

با بغض گفتم:-دیدم ..قسم میخورم
دیدم که دارن رزا رو اعدام میکنن ..
لورا متعجب گفت:+چطوری؟؟
:-اون دختره نشونم داد..
همونی که پشت سر رزا ایستاده بود ...
لورا نگاهی به پشت سر رزا انداخت و گفت:+مری فقط ما توی این اتاقیم ..
:-قسم میخورم که دیدمش ..
وقتی به چشماش نگاه کردم رزا رو دیدم که داشت بالای چوبهی دار جون میداد ...
لیزا دست منو گرفت و بلندم کرد
:+بلند شو مری تو خستهای ...
بلند شدم و گفتم:-رزا بهت قول میدم این ازدواج صورت نمیگیره ...قول میدم....
دستمو از دستای لیزا آزاد کردم و به سمت اتاق خودم رفتم ...
وقتی نگاهم به در اتاق ممنوعه افتاد یاد حرفای ماریا افتادم ((تاتیا به قتل رسیده ،هنوز روحش توی قصره))
لرزی به بدنم افتاد بی شک اون روح .
روح تاتیا بوده ...
ولی چرا همش سراغ من میاد؟؟؟!!!!
سری تکون دادم و وارد اتاقم شدم با دیدن ادوراد جلوی پنجرهی اتاقم متعجب داخل شدم ...
به سمت ادوارد رفتم و گفتم:-سرورم؟؟
ادوارد به سمتم برگشت قدمی به طرفم برداشت که صدایی از دیوار اتاق توجهام رو جلب کرد نگاهم رو از ادوارد گرفتم و به سوراخی که در دیوار بود نگاه کردم ...
با برخورد نفس های داخلی به گونه سرم را سریع برگرداندم با دیدن صورت ادوارد در آن فاصله جیغ کوتاهی کشید ادوارد دستش را روی دهنم گذاشت و گفت:-ساکتتتتت...
دلت نمیخواد که همینجا بکشمت ؟؟؟
با تعجب نگاهم رو به چشمهای آبیش دوختم ... صدای ماریا توی ذهنم اکو شد ((میگن شاهزاده خودش تاتیا رو کشته))
نگاهم رنگ ترس گرفت
ادوارد پوزخندی زد و گفت:-ببین میمون ....
چشمام از لفظ میمونش گرد شد
ادوارد:-کسی که بالای درخته میمونه نه آدمیزاد ...
داشتم میگفتم یادت که نرفته تاوان بی احترامی به من رو هنوز ندادی....
با بردن سرم به عقب سعی کردم دستش را از روی دهنم بردارم که موهایم را از پشت گرفت و دستش را محکم روی دهنم فشرد ..
سرش را جلو آورد و توی گوشم زمزمه کرد:-فکر کنم واسه یه شب کافی باشی ....
خون در رگهام یخ بست ...
بوسهای به گردن زد که تقلایی کردم ...
با تکان دادن خودم سعی کردم خودم را آزاد کنم ... ولی زور من در برابرش هیچ بود ....
ادوارد دستش را روی قسمت برهنه ی گردنم گذاشت و گفت:-شاید واست گفتن من به هیچ کس رحم نمیکنم ..
مخصوصا اینکه تو منو جذب کردی ...
دلم میخواست در آن لحظه میمردم ولی ادوارد به من دست نمیزد ...
با دیدن موهای طلایی رنگش تصویر رزا با آن موهای زرد رنگش در جلوی چشمانم تجسم شد ..
نباید میزاشتم اتفاقی رخ بدهد دستم را روی سینهی ادوارد گذاشتم تا کمی او را هل بدهم ولی با دیدن روح تاتیا درست کنار پنجره همان جایی که ادوارد ایستاده بود دستم شل شد ...
نفرت در چشمان مشکی رنگش بیداد میکرد..... ادوراد که متوجهی متوقف شدن تقلای من شده بود نگاهش را به چشمان گرد شده از تعجب من دوخت ...
ادوراد:-مری؟؟؟
با صدا زدن اسمم تاتیا جیغ بلندی کشید که گوشهام به شدت درد گرفت و به سرعت به سمت ما اومد سریع چشمانم را بستم و خودم را در آغوش ادوراد پنهان کردم .....
ناگهان دردی در قفسه ی سینم پیچید و بعد از آن تاریکی مطلق بود ....
با احساس خیسی چیزی روی صورتم چشمامو باز کردم ...
با صدای ذوق زده ی ماریا نگاهم رو از سقف گرفت و به صورتش دوختم ...
ماریا:+بانوی من ...حالتون خوبه؟؟
به سختی بلند شدم ..و روی تخت نشستم..
ماریا با لبخند بهم زل زده بود ...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :-چیشده؟؟؟
ماریا:+یادتون نیست؟؟
کمی به ذهنم فشار اوردم با یاداوری تاتیا سریع چشمامو باز کردم ...
خدای من ادوارد ...
دستی به بدنم کشید با دیدن همان لباس های دیروز در تنم نفس عمیقی کشیدم ...
نگاهی به ماریا انداختم و گفتم:-ماریا
حمام رو اماده کن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هشتم

ماریا دستم را گرفت و گفت:+مطمعنید
که حالتون خوبه؟؟؟
سریه به نشانه ی تایید تکان دادم و گفتم:-خوبم ماریا ..چرا میپرسی؟؟
ماریا با نگرانی گفت:+آخه تب دارین...
دستی به موهام کشیدم و گفتم:-گفتم که خوبم ..الان چه موقعه از روزه؟؟
ماریا نگاهی به بیرون انداخت و گفت: +فکر کنم تقریبا دیگه ظهر باشه ...
سری تکان دادم و از روی تخت بلند شدم ...لباسم رو از تنم بیرون آوردم و دور تن برهنه ام ملافه ای پیچاندم منتظر ماریا شدم تا وان حمام را اماده کند..
فکر تاتیا از سرم بیرون نمیرفت مخصوصا چشمهای مشکی پراز نفرتش ...با صدای ماریا
از فکر کردن دست برداشتم و
به سمت وان رفتم ...
ملافه را روی زمین انداختم و در وان نشستم ...
چشمام رو بستم درحال حاضر فقط آب ذهن خسته
ام را آرام میکرد ....
لباس زرد و نقره ای رنگم را پوشیدم تاجی روی موهای مشکی رنگم گذاشتم نگاهی در آینه به خودم انداختم چشمان قهوه ایم پر از سردرگمی بودند نگاهم روی دماغ متناسبم سر خورد لبانم صورتی و زیبا بودند ...
کمی که دقت کردم من هم به اندازهی خواهرام زیبا بودم ....
حرف ادوراد در سرم اکو شد ((جذبت شدم)) باید بیشتر مراقب خودم باشم ..
ادوارد خطرناکِ...
از آینه دل کندم و به سمت در اتاقم رفتم ...
تصمیم گرفته بودم امروز را در باغ بگذرانم ...
از کنار اتاق ادوارد میگذشتم که صدایی شنیدم ... متعجب جلو رفتم و در را کمی باز کردم ...
باورش سخت بود ..ادوارد.....
درحالی که لباسش را از تنش خارج میکرد دختری را نیز میبوسید ..
متعجب دستم را روی دهنم گذاشتم ..
با پیشروی بیشتر ادوارد سریع در را بستم و به طرف پله ها دوییدم ...
از پله ها پایین اومدم و به طرف باغ رفتم که با صدای مادرم ایستادم ...
مادر:+مری؟؟با این عجله کجا میری؟؟
به خاطر دویدنم به شدت نفس نفس میزدم ..
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:-من داشتم به باغ میرفتم ...
مادر لبخندی زد و گفت:+دو روز دیگه چشن بزرگی قراره برگزار بشه به مناسبت ورود جیسون به رزا بگو برای تو هم لباس سفارش بده ..
:-جیسون؟؟؟ مادرم به طرفم اومد و دستش را روی
شانه ام گذاشت:-پسرخوانده ی بانو کاترین سری تکان دادم:-چشم مادر ..به رزا میگم
مادر:+خوبه ..
مواظب خودت باش...
لبخندی زدم و به طرف باغ رفتم ...
با دیدن لورا که روی سبزه ها نشسته بود به طرفش رفتم کنارش نشستم و گفتم:-لورا ؟؟
لورا کتابش را کنار گذاشت و گفت:+بله؟؟
:-بقیه کجان؟؟
:+رز و لیزا رفتن خرید پارچه برای مهمانی رزا هم به اون طرف رفت..
نگاهی به جایی که لورا اشاره کرده بود انداختم ...جنگل؟؟؟!!!!
:-رزا چرا رفته جنگل؟؟؟
لورا شانهای بالا انداخت و گفت:+ من چه بدونم ...فکر کنم دونبال خرگوشش رفت ...
:-خرگوش؟؟
لورا:+آره ..امروز صبح پیداش کرده ..
سری تکان دادم و نگاهی به اطراف انداختم با دیدن ادوراد در پنجره ی اتاقش یاد کار شرم اورش افتادم
سریع نگاه م را از ادوارد گرفتم و به لورا گفتم:-من میرم دنبال رزا ..
لورا سری تکان داد ..بلند شدم و به طرف جنگل رفتم ... کمی که جلو رفتم صدایی شنیدم این روزها صداها رو خیلی بهتر میشنیدم و این جای تعجب داشت .. به طرف صدا رفتم از درختی گذشتم که ....
در کمال تعجب با رزا برخورد کردم درحالی که مشغول بوسیدن یه مرد بود ....
:-رزا؟؟؟؟
رزا به سرعت از مرد جدا شد تعجبم وقتی بیشتر شد که با سپاستین برخوردم ...
باورم نمیشد به طرفشان رفتم
:-رزا داری چیکار میکنی،؟؟؟
میدونی اگه تورو ببینن اعدامت میکنن؟؟
رزا خجالت زده سرش را پایین انداخت و موهای زرد رنگش را پشت گوشش زد
:+من متاسفم مری...
:-وای رزا باید از اینجا بریم نگاهی به سپاستین انداختم :-دیگه اینجا نیا سپاستین ...تا وقتی راهی برای به هم زدن این ازدواج پیدا نکردیم اینجا نیا ...
سپاستین سرش را پایین انداخت و گفت:+بله حتما من متاسفم ..اشتباه از من بود ...
:-دیگه تکرار نشه ..
دست رزا را گرفتم و به سمت قصر حرکت کردیم ... تندتند قدم برمیداشتیم نگران بودم که کسی مارو ببیند و دیگر نتوانیم کاری کنیم ...
از جنگل خارج شدیم و نگاهی به اطراف انداختم با ندیدن لورا سر جایش سریع دست رزا را کشیدم و به طرف قصر رفتیم ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت نهم

وارد قصر شدیم نگاهی به اطراف انداختم رزا را هل دادم و گفتم:-برو اتاقت ...سریع ..
رزا سری تکان داد و از پله ها بالا رفت .. نفس عمیقی کشیدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا مقداری خوراکی بخورم ..به شدت گرسنه بودم ...
باید فکری برای این ازدواج میکردم رزا بی شک نابود میشد ..و من این را نمیخواستم ...
بعد از خوردن کمی خوراکی در فضای گرم و صمیمی آشپزخانه به طرف اتاق خودم حرکت کردم از کنار اتاقی میگذشتم که در اتاق سریع باز شد و فردی از آن خارج شد فکر کنم منرا ندید، که محکم به هم برخورد کردیم و روی زمین افتادیم ...
بلند شدم و دستی به پشتم کشیدم..
نگاهی به کسی انداختم که باعث افتادنمون بود ... چشمهای آبیش پر از گرما بود درست بر عکس ادوارد مرد جوان لبخندی زد و گفت:+من متاسفم...
سری تکان دادم و گفتم:-مشکلی نیست
:+شما باید بانو مری باشید؟؟
:-بله درسته ..و شما؟؟؟
مرد جوان تعظیم کوتاهی کرد و گفت:-جیسون هستم ...
پس جیسون این بود...دامنم را در دست گرفتم و کمی خم شدم
:-از آشنایی با شما خوشحال شدم..
جیسون لبخندی زد و نگاهش رو به چشمام دوخت ...
نگاه گرمش باعث ایجاد حس ناشناخته ای در من شده بود ...
با ایستادن فردی کنارمان نگاه از هم گرفتیم ... ادوراد پوزخندی زد و گفت:-جیسون دیر کردی پدر منتظره...
جیسون لبخندی زد و دست منو گرفت بوسه ای به پشت ان زد و گفت:+به امید دیدار بانو ...
کمی سرم را خم کردم و لبخندی زدم
با رفتن جیسون ادوراد نگاهی به من انداخت و گفت:-فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشی ...
دیشب از دستم فرار کردی ولی مطمعن باش قبل از ،از دست دادن بکارتت توست جیسون من این کارو میکنم ........
دهانم از تعجب باز مانده بود ...
چقدر ادوراد رک گو و بی شرم بود با دیدن قیافه ی متعجب من پوزخندی زد به طرف اتاق خودش رفت
هنوز در شک حرفش بود که رز از اتاقش خارج شد و با دیدمن به طرفم امد ...
رز:+مری؟؟؟
همین کافی بود تا از شک بیرون بیایم و با صورتی که از اعصبانیت بی شک مثل تنور داغو قرمز شده بود به سمت اتاق ادوراد برم ....
در اتاق را باز کردم و داخل رفتم
نگاهی به اتاق انداختم با دیدن ادوارد که درحال باز کردن شلوارش بود به طرفش رفتم با کف دستم به کتفش کوبیدم که به خاطر بی خبری از حرکت من عقب رفت و به دیوار برخورد شمشیری که روی تخت بود را برداشتم روی گلویش گذاشتم
:-ببین شاه آینده هیچ وقت یه بانو رو دست کم نگیر ...
مطمعن باش هیچ وقت به آرزوت نمیرسی... شمشیر را پایین اوردم و جلوی پاش انداختم .... پوزخندی به قیافه ی متعجبش زدم و برگشتم با دیدن روح تاتیا گوشهی اتاق مکثی کردم ...
اما بیشتر نماندم و به طرف در رفتم ...
از اتاق ادوارد خارج شدم و توجه ای به سوال های مکرر رز نکردم ...
وارد اتاق خودم شدم و روی تخت نشستم ...
دلم گریه میخواست ... سرم را روی بالشت گذاشتم و کمکم اشکام روی بالشت ریخت ...
من امروز تحقیر شدم اونم از طریق بکارتی که بودنش مهمتر از زندگی من بود ........
****
۲روز بعد
ان شب حتی برای شام روی میز غذا نرفتم ..
مریضی را بهانه کردم و در اتاقم ماندم ...
دلم نمیخواست با ادوارد روبه رو شوم لحظه ها به سرعت طی میشدند و به جشن امشب نزدیکتر .... رزا برایم لباس آبیتیرهای سفارش داده
بود که دامن پُفی داشت ...
آستین هایش تا مچ دستم میرسید ..
اما تنها مشکلش قسمت باز سینه اش بود که این هم چندان مهم نبود ...
لیزا لباسم را به اتاقم آورد ...
با کمک ماریا لباسم را پوشیدم ..
لیزا لبخندي زد و گفت: +عالیه مری ...
لبخند کوتاهی زدم ..خودم لباس آبی رنگم را دوست داشتم ...
ماریا و لیزا از اتاق بیرون رفتن کمی دامن لباسم را بالا گرفتم تا به دنبالشان برم ...
دستم را روی در چوبی گذاشتم که پنجرهاتاقم به شدت باز شد ...
ترسیده سریع به عقب نگاهی انداختم با دیدن تاتیا سریع از اتاق خارج شدم و در را به هم کوبیدم ..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  ویرایش شده توسط: Kiing   
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سلطنت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA