انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

سلطنت


مرد

 
قسمت دهم

از راهرو گذشتم با دیدن جیسون
در آن لباس مشکی سلطنتی لبخندی زدم ..
کنار جیسون ایستادم ...
جیسون لبخندی زد و تعظیم کرد دستش را به طرف من دراز کرد و گفت:+افتخار میدید امشب همراه شما باشم؟؟
با لبخند دستم را در دستش گذاشتم جیسون لبخندش عمیق تر شد و من دستم را دور بازویش حلقه کرد با هم وارد سالن اصلی شدیم ...
از قبل حضور مارا اعلام کرده بودند سالن از جمعیت پر بود ...
زنهایی که لباس پف دارشان جای دو نفر دیگررا پر کرده بود ...
به طرف شاه و ملکه رفتیم من و جیسون هردو تعظیم کوتاهی کردم
سرم را که بلند کردم نگاهم به چشمان پر از نفرت ادوارد افتاد ...
از اینکه توانسته بودم حالش را بگیرم خوشحال بودم ولی اگر میدانستم همان شب قرار است چه اتفاقی رخ دهد هیچ وقت درخواست جیسون را قبول نمیکردم...
تعظیم کوتاهی به شاه کردم و به طرف دخترا رفتم کنار رزا ایستادم که با لبخند گفت :+جیسون...انتخاب خوبیه...
لیزا به دنبال حرفش گفت:+راست میگه من که عاشق چشمای آبیشم ...
لبخندی زدم و گفتم:-برای تو لیزا من
نمیخوامش ...
رز بالبخند گفت:+توی این بی شوهری چرا شوهرتو می بخشی؟؟؟
همگی خندیدم ..با گرفته شدن دستی جلوم نگاهم رو از دخترا گرفتم با لبخند درخواست رقص جیسون رو قبول کردم ...
وسط سالن کنار بقیه رفتیم رقصمان شروع شد دامنم رو کمی گرفتم و چرخیدم ...
دستم را روی گونه ی جیسون گذاشتم ...
مقابلا جیسون همین کار را تکرار کرد ...
با لبخند به چشمام زل زده بود ...
چرخی زدم و روی دست جیسون خم شدم ...
صدای دست جمعیت بلند شد جیسون سرش را خم کرد....
با بوسه اش روی گردنم متعجب به چشمان آبیش نگاه کردم چشمکی زد و گفت:+عالی بود ...
سریع از جیسون جدا شدم و لب خندی زدم ..تعظیم کوتاهی کردم به خاطر رقص گلویم خشک شده بود به طرف میز رفتم تا لیوان شرابي بردارم ...اما با میز خالی مواجه شدم...
نگاهم را در سالن چرخاندم اما خدمتکاری ندیدم ..تصمیم گرفتم خودم برای نوشیدن آب برم ...پس از سالن خارج شدم و توی راهروی به سمت آشپزخانه به راه افتادم که ....
یه نفر منو محکم کوبید به دیوار ولباشو گذاشت روی لبام با چشمای گشاد به چشمای بسته ی
ادوارد نگاه میکردم دستاشو گذاشته بود روی شونم که من تکون نخورم محکم زدم زیر دستاش امانش ندادم و لحظه ای که ازم جدا شد محکم توی گوشش زدم ...
از عصبانیت قرمز شده بودم به ادوارد توپیدم :-بس کن ..
تو نامزد خواهر منی....
ادوارد دستی به گونه اش کشید دستشو دور گردنم حلقه کرد منو به دیوار کوبید که آخی از دهنم خارج شد ...
سرشو توی گودی گردنم برد و زمزمه کرد:-ولی من دلم تورو میخواد...
دستامو بالا اوردم و روی سینه ی ادوارد گذاشتم ..ولی ادوراد سرش را بلند کرد و لبام را شکار کرد ....
دستش را دور کمر باریکم حلقه کرد ..
با بوسه اش قلبم به شدت به قفسه ی سینه ام میکوبید ... من دختر بودم ولطف در برابر بوسهاش مقاوتم شکست ...
لبامو رها کرد و بوسهای به قفسه ی سینهام زد ... اهی کشیدم که ادوراد وحشی تر شد ....
ادوارد دوباره لبانم را شکار کردکه با شنیدن صدای شاه سریع از هم جدا شدیم ...با ترس گفتم:-ادوارد برو پنهان شو ...
اگر مارا اینجا تنها میدین مطمعناً زنده نمیماندیم ادوارد نگاهی به راهرو انداخت و گفت :+کجا برم؟؟؟
نگاهی به دامنم انداختم سریع دامن پف دارمو بالا زدم و گفتم :-برو زیر لباسم .. صدای شاه هر لحظه نزدیک تر میشد..
ادوارد متعجب گفت:-لباست؟؟
سری تکان دادم و گفتم:-نکنه میخوای به دلیل خیانت هردومون را اعدام کنن؟ادوارد سری تکان داد وو سریع رفت زیر دامن پفدارم ...
نفس عمیقی کشیدم و منتظر شاه ماندم.. لبخندی زدم و نگاهم رو به شاه و جیسون دوختم ...
شاه با تعجب گفت:+مری؟؟ تو باید الان جشن باشی!!!
لبخندی زدم دهن باز کردم جواب بدم ولی با کشیده شدن دستی بین پاهام چشمام گرد شد کمی پاهامو جمع کردم تا ادوارد ادامه نده ...اما.....
اما ادوراد کمی با دست پاهایم را باز کرد و دستش وارژنم را لمس کرد ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت يازدهم

لبم را گاز گرفتم تا از خارج شدن
آهاز دهانم جلوگیری کنم...
شاه با شک گفت:+مری حالت خوبه؟؟
سعی کردم لبخند بزنم گفتم :-خوبم الان به جشن برمیگردم ...
جیسون با لبخند نگاهم میکرد شاه سری تکان داد و همراه جیسون از راهرو گذشتن ..با گذشتن شاه و جیسون سریع کنار رفتم و دامنم را کنار کشیدم ... ادوارد با لبخند بلند شد ودستم را گرفت :-ادامه داره ...
سریع دست مرا کشید و به طرف اتاق خودش رفت ...در اتاق را بست و
به سمت من آمد نمیتونستم در مقابلش به ایستم ...
نمیدانم چرا ولی دلم میخواست ادوارد کارش را ادامه دهد...
محکم مرا به دیوار کوبید و و لبانم را شکار کرد .... لبام را رها کرد و زبانش را بین چاک سینهام کشید ...آهی کشیدم که ادوارد جری تر شد ...
سریع دست برد و لباس سلطنتی اش را باز کرد .... موهای مرا کنار زد و بوسهای به گردنم زد ....
دستم را لای موهای طلایی رنگش بردم ...
جلو گیری از احساس های سرباز ازدهام سخت بود ...
ادوارد سریع دست برد و بندهای لباسم را باز کرد ... با افتادن لباسم به خودم امدم ...
سریع از ادوارد جدا شدم ...
کمی ادوارد را هل دادم و گفتم:-بس کن
....
ادوارد دستش را دور کمر برهنه ام حلقه کرد و گفت:-ببخشید بانو دیر گفتین
و لبانم را بوسید ..تقلا کردم از آغوشش بیرون بیاییم ...اما مرا به یه حرکت روی تخت پرت کرد ... جیغی کشیدم که ادوارد روی من خیمه زد و گفت:-یادت که نرفته همه جشنن!!!
:-ولم کن ادوارد...
ادوارد بوسهای به سینهام زد و گفت:-نمیتونم مری...نمیتونم ازت بگذرم...
جیغی کشیدم و تقلا کردم ادوارد بی توجه به من لباس سفید و توری را که لباس زیر حساب میشد را پاره کرد ..... کمکم اشکهام صورتم را خیس کردند ...
خدا میداند چقدر خودم را نفرین کردم که با ادوارد همراه شدم ....
ادوارد مشغول خوردن سینهام شد ...
زبونش را دور سینهام چرخ داد و به پایین رفت بوسه ای به نافم زد و دستش را ، بین پاهام برد...
ادوارد توجه ای به اشکهای من و
تقلا های من نمیکرد ... وقتی شلوارش را از پایش دراورد....
شروع کردم به جیغ های پی درپی کشیدن
سریع بلند شدم که به طرف در برم ولی ادوارد دستم را از پشت کشید و دوباره مرا روی تخت انداخت روی من خیمه زد بوسه ای به هردو چشمم زد و گفت:-قول میدم بهت خوش بگذره مری آرام باش..
با هق هق گفتم:-نمیخوام ..ادوارد ... ادوارد لبخندی زد و گفت:-جان اردوارد ؟؟
دهنم را باز کردم که باز هم التماس کنم ولی با فرو رفتن چیزی درونم جیغ بلندی کشیدم که ادوارد سریع لبانش را روی لبانم گذاشتم و جیغ حاصل از دست دادن بکارتی را که برای من حکم مرگ و زندگی را داشت در گلویم حبس کرد ...
اشکهایم شدت گرفتند .. ادوراد سرش را بلند کرد و در گودی گردنم گذاشت .. کمی خودش را عقب کشید که چنگی به کمرش زدم:-نه....
تنها کلمه ی بعد از بدبختی من همین بود .
از درد کمی سرم را کج کردم و چشمانم را که روی هم میفشردم باز کردم ...
با دیدن روح تاتیا کنار در درد خودم را فراموش کردم ...
تعجبم از این بود که لبخند روی لبش هر لحظه بیشتر میشد ...
متعجب دهن باز کردم که ادوارد ضربه ای زد جیغ کوتاهی کشیدم و چنگی لای موهایش زدم ....
ادوارد:-چقدر داغی مری...
:-ازت متنفرم ...
ادوارد ضربه ی محکمی زد که جیغ منم بلند تر شد..
ادوارد:-هیچ وقت اینو به من نگو ...
کمکم ادوارد شروع به ضربه زدن کرد ..
ساکت شده بودم و فقط اشک میریختم تمام شده بود ..چیزی را که نباید از دست میدادم از دست دادم ... نمیدانم چه زمان گذشته بود که ادوراد آهی کشید و سوزی در خودم احساس کردم ... از شدت بیحالی روی من افتاد و همان طور که وجودش درون من بود بوسه ای به گردم زد :-معرکه بود ...
سرش را میان گودی گردنم برد و گفت:-درد نداری؟؟
با بغض گفتم:-ازت متنفرم ادوارد..تو یه حیونی...
ادوارد در گوشم زمزمه کرد:-عطرتنت داغی وجودت دوباره داره وحشیم میکنه..
نالیدم:-بسه ...
بوسهای به لبام زد و گفت:-بخواب مری
خودش را از من خارج کرد و با لباس توری سفیدم خودم و خودش را تمیز کرد با دیدن خون روی لباس سفید سرم را زیر بالشت بردم و گریه کردم ..
ادوارد کنارم دراز کشید ملافه را روی من کشید ... نمیدانم تا چه زمانی گریه کردم اما بلاخره به خواب رفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت دوازدهم

با برخورد مستقیم نور به چشمام
،چشمامو باز کردم نگاهی به اطراف انداختم با دیدن اتاق ادوارد تمام لحظه های شب قبل را به یاد اوردم ...
کمکم اشک هام صورتمو خیس کردند ادوارد در اتاق نبود ..نباید باشد گند زده به تمام زندگیم ... حالا من بدون باکره بودن چیکار کنم؟؟
اگر کسی بفهمه صددرصد منو اعدام میکنن... خدای من از همه بدتر اینه که من با ادوارد خوابیدم نامزد خواهرم...وای رزا !!!
هرلحظه صدای گریه ایم بیشتر اوج میگرفت ....
در اتاق باز شد....
نگاه اشک الودم را به ادوارد ی دوختم که با لبخند به بدن برهنم زل زده بود ...
ملافه را دور خودم محکم کردم و از روی تخت بلند شدم ... کمی زیر دلم تیر کشید آخ ریزی گفتم که ادوارد سریع به طرف من امد و گفت:-مری؟؟
با خشم برگشتم و داد زدم:-اسم منو به زبان کثیفت نیار ...
ادوارد سریع مرا روی تخت پرت کرد و روی من خیمه زد ادوارد:-متاسفم ولی تو تا ابد باید شنیدن اسمت رو از دهن من تحمل کنی ...
پوزخندی زدم:-اشتباه میکنی...
من هیچ وقت همسر تو نمیشم ...
ادوارد مقابلا پوزخندی زد و گفت: -من که نگفتم همسرم ..همسر من رزاست و تو معشوقه ی منی ..فکر کنم خوش بگذره همزمان دو خواهر رو داشته باشی....
از تعجب زبانم بند امده بود ...
این ته کثافط بود ...ادوارد هم مرا میخواست هم رزا و این امکان پذیر نبود پایم را بالا اوردم و به جای حساسش کوبیدم ادوارد از روی من کنار رفت و آخی گفت سریع با ملافه ی دورم بلند شدم و گفتم:-بازم داری اشتباه میکنی ..
من خودمو نابود میکنم تا خواهر مو از دست تو نجات بدم ...
ادوارد از درد به خودش میپیچید پوزخندی زدم و با همان ملافه از اتاق خارج شدم دیگر برام مهم نبود که کسی مرا اینگونه ببیند و بفهمد ..به طرف اتاق خودم رفتم که دست کسی از پشت روی شانهام نشست ...
برگشتم که نگاهم به چشمای پر از تعجب لورا خورد
لورا:+مری؟؟لباسات کو؟؟
شانه ام را از زیر دست لورا خارج کردم و در اتاق خودم را باز کردم با همان ملافه روی تخت نشستم لورا سریع داخل شد و نگاهی به راهرو انداخت در اتاق را بست و کنارم روی تخت نشست ..
لورا:مری؟؟؟
کمکم اشکهام صورتمو خیس کرد هقهق گریه ام بلند شد ...
عمق فاجعه زمانی معلوم میشد که همه میفهمیدن من با ادوارد خوابیدم ..
لورا مرا در آغوش کشید و گفت:+آروم باش مری ..بگو ببینم چی شده؟؟؟

با گریه همه چیز را گفتم ..از تجاوز تا حرفی که زده بود ...حرفی که لورای آرام را نیز به شدت عصبی کرد من اشک ریختم و لباس مشکی لورا را خیس کردم ..لورا پابه پای من اشک ریخت ..
لورا:+آرام باش مری..همه چیز درست میشه...
با جیغ گفتم:-چی درست میشه؟؟ بکارتم؟؟؟یا همخوابی با نامزد خواهرم؟؟ منو به جرم خیانت اعدام میکنن خودت میدونی چقدر مهمه ...
لورا صورتم را در دست گرفت و گفت:+باشه هرچی تو بگی ..الان ارام باش ..
بوسه ای برپیشانی من زد و بلند شد سریع خودش دست به کار شد....
وان حمام را اماده کرد در طی این مدت من فقط اشک میرختم و به روح تاتیا که درست روبه روام کنار در اتاقم ایستاده بود و نگران نگاهم میکرد خیره بودم .... با کمک لورا حمام کردم .. اشکهای من تمامی نداشت و لورا هم اشک میریخت و بدن مرا میشست با یاد اورد بوسه های ادوارد لیف را از دست لورا کشیدم و محکم روی پوست خودم میکشیدم ...
:-کثیف شدم ..اون کثافط منو کثیف کرده
لورا سریع دست های مرا مهار کرد و گفت:+بس کن مری ...
لیف را از دستم کشید و آرام روی بدنم کشید ...
لورا لباس قرمز رنگی روی تخت گذاشت ...پوزخندی زدم و خودم
بلند شدم و لباس مشکی رنگی پوشیدم روی تخت نشستم و به گوشهای از اتاق زل زدم ..لورا به طرف من امد و سرم را درآغوشش گرفت دستم را روی دستش گذاشتم....
:-من میخوام ملکه بشم ...
۲روزی از بلایی که بر سرم امده بود میگذشت ..همان روز وقتی به لورا گفتم :-من میخوام ملکه بشم.. به شدت منو سرزنش کرد..اما من تصمیم را گرفته بودم ..رزا عاشق سپاستین بود و ازدواج با ادوارد اورا نابود میکرد بی شک سپاستین دیوانه میشد ...
از همه بدتر معشوقه شدن من بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
بدنبود
     
  
مرد

 
قسمت سیزدهم

و من نابودی خانوادهام را نمیخواستم....
قربانی کردن خودم بهتر از نابود خانوادهام بود ... ۲روز سکوت کرده بودم تا در جلسه ای که شاه برای رعیت هایش میگرفت و مشکلشان را حل میکرد بروم و بگویم که من باکره نیستم و از طرف پسرش این بلا گرفتارم شده ...
لورا قول داده بود که با خواهرانم صحبت کند و قضیه را برای رزا توضیح دهد بلند شدم و لباس سفید زیبایی پوشیدم ...
کمی موهایم را شانه زدم نگاهی به قیافه ی خسته در آینه انداختم ...
از همان روز صبح دیگر ادوارد را ندیده بودم ..
دلم هم نمیخواست آن چشمان آبی پر از سردی اش را ببینم ..
بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم هنوز دستم به در نرسیده بود که در محکم باز شد و بعداز ان کسی مرا محکم در آغوش کشید ...
رزا بوسه‌ای بر گونه ام کاشت و گفت:+چیکار میخوای بکنی مری؟؟ لبخندخسته ای زدم و دستم را دور رزا حلقه کردم :-نگران نباش..تو فقط به سپاستین بگو هرچه سریعتر اقدام کنه و تورو از اینجا ببره ...
رزا کمی از من جدا شد و گفت:+من نمیزارم تو با ادوارد ازدواج کنی..
پوزخندی زدم و گفتم:-من با اون خوابیدم..و بکارتمرو از دست دادم پس باید باهاش ازدواج کنم ... تو نگران من نباش ..فقط از اینجا برو..
رزا اشکهای صورتش را پاک کرد و گفت:+تاآخر عمرم بهت مدیونم مری..
لبخندی زدم و دستم را روی شانه اش گذاشتم ...
:-بیا بریم بیرون من یه کار کوچیک دارم..
رزا اشکهایش را پاک کرد و دستم را در دستش گرفت ...
با لبخند از اتاق خارج شدیم ...
وارد سالن اصلی شدیم ...
سالن از مردم رعیت پر بود ...
یکی در حال گریه ...یکی درحال خنده
یکی داشت فرزند کوچکش را آرام میکرد
.......
نگاهم را در سالن چرخاندم
که روی صورت ادوارد ثابت شد ...
ادوارد با لبخند به من چشم دوخته بود
پوزخندی زدم ..
خبر نداشت تا چند لحظه ی دیگر
قرار است چه بلایی بر سرش نازل شود
....
دست رزا را ول کردم و جلوی نگهبانی که مراقب در اتاقی که شاه در آن به مشکل رعیت ها رسیدگی میکرد ایستادم ...
:-بانو مری هستم..میخوام شاه رو ببینم
نگهبان سریع تعظیمی کرد و در را باز کرد وارد سالکن کوچک شدم نگاهی به اندک مردم در سالن انداختم جلوتر رفتم و دوطرف دامن سفید رنگم را گرفتم تعظیم کوچکی کردم ..شاه با تعجب گفت:+مری؟؟چیزی از من میخوای؟؟
نفس عمیقی کشیدم ..وقتش رسیده بود ادوارد را رسوا کنم ... :-سرورم من میخواستم به شما بگم که....
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که زئوس بلند مرا صدا زد متعجب نگاهی به زئوس انداختم
:+بانو مری...
:-بله؟؟؟؟؟
زئوس جلو آمد و تعظیمی به شاه کرد لبخندی به من زد و رو به شاه گفت:+سرورم بانو مری از شما میخواستن به طور ویژه از زنی که فرزندش را شوهرش از او گرفته رسیدگی کنید....
دهانم از تعجب باز مانده بود ...
شاه لبخندی زد و گفت:+بسیار خوب زن را راهنمایی کنید ...
در سالن باز شد که زئوس به طرف من برگشت و گفت:+بانو من باید باشما صحبت کنم ...
:-ولی من ..
:+خواهش میکنم بانو ...
سری تکان دادم و تعظیم کوتاهی به
شاه کردم
همراه زئوس از سالن خارج شدیم
زئوس مرا به اتاق خودش راهنمایی کرد
.....
روی صندلی نشستم و گفتم:-سریعتر حرفتون را بزنید من باید با شاه صحبت کنم ....
زئوس لبخند کوتاای زد و روی صندلی روبه روی من نشست...
:+فکر نکنم درست باشه جلوی همه به شاه بگید که شما با پسرشان خوابیدید...
نفسم قطع شد او از کجا میدانست دهن باز کردم سوالم را بپرسم که خودش شروع به حرف زدن کرد :+یادتون که نرفته من پیشگوام ..واین
یعنی همه چیز را میدانم ...
من قبل از آمدن شما میدانستم که شاهزاده با شما اینکارو میکنه....
دهانم و چشمان هردو از تعجب گشاد شده بودند ...زئوس میدانست قرار است چه بر سر من بیاید و گذاشته بود اتفاق بیفتد؟؟؟؟
با عصبانیت غریدم:-شما میدونستین قراره چه بلایی سر من بیاد و ساکت ایستادید تا اتفاق بیفتد؟؟؟
زئوس سری تکان داد و گفت:+من نمیدانستم چه شبی این اتفاق میفته من فقط تصویر ملکه شدن شما رو دیده بودم .....
با تعجب نالیدم:-ملکه؟؟؟
زئوس:+بله ..باید به شما بگم سرنوشت شما ملکه شدنِ..نه تنها من....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت چهاردهم

اینو میدونم بلکه شاه و ملکه کارولاین نیز خبر دارن ....
خدای من،!!!!
چطور ممکن است ...
:-شاه میدونن من ملکه میشم؟؟
زئوس با لبخند سری تکان دادو گفت:+بله
خواهرتون بانو رزا فقط یه وسیله بودن تا شمارو به قصر بکشونن ...
متاسفم که اینو میگم ولی شما با خوشحالی ملکه نمیشید....
شما با خون یکی از خواهرانتان ملکه خواهید شد ....
:-چی؟؟؟من نمیفهمم !
زئوس نفسی کشید و گفت.....
روی تخت نشستم ...به روبه روام زل زدم هضم حرفه ای زئوس کار من ۱۶ساله نبود ... منی که درست روز تولدم باید به جای شادی لباس عذا بپوشم...
نمیدانستم حرفش را باور کنم یا نه !!! دلم یک گوشه‌تنهایی میخواست که یک دل سیر گریه کنم بدون حضور کسی مخصوصا روح تاتیا که در این چند روز از کنارم تکان نخورده بود ..
برای خودم جای تعجب داشت چرا از او نمیترسیدم؟؟
چرا حضورش را به کسی اعلام نمیکردم؟؟
چرا وقتی زئوس به من گفت تا قاتل تاتیا را پیدا نکنم او همچنان همراه من خواهد بود؟؟؟
چرا اصلا من باید ملکه ای میشدم که با خون سلطنتش را آغاز میکرد؟؟
چرا سرنوشتم را با خون خواهران عزیزم
نوشته بودن ... دلم نمیخواست حرفهای زئوس را باور کنم ...اما او به من گفته بود امشب مردی به اتاقم میآید و تا صبح کنارم میماند ..
او به من نشانی داده بود تا حرفهای مفتش را باور کنم ... نگاهی از پنجره به بیرون انداختم هوا تاریک شده بود.... مگر چقدر در کنار زئوس بودم ... در اتاق زده شد با بیحالی اجازه ی ورود دادم ...
ماریا با سینی غذا وارد اتاق شد متعجب نگاهی به میزی انداختم که ماریا درحال چیدن آن بود ...
:-ماریا؟؟کی گفت برای من غذا بیاری؟؟
ماریا لبخندی زد و گفت:+جناب زئوس گفتن بانو ..ظاهرا میدونستن چند روزی هست چیزی نخوردین ...
پوزخندی زدم حتما به او خبر غذا نخوردن مرا داده بودن ...
روی میز نشستم ...کمی غذا خوردم
دیدن روح تاتیا ان هم دقیقا صندلی روبه روایم اشتهای نداشته ام را کور میکرد با عصبانیت داد زدم:-از اینجا برو ..بزار حداقل غذا بخورم ...
با عصبانیت به چشمان پر از نگرانی تاتیا زل زدم ... کمکم روح تاتیا محو شد ...
ماریا با ترس گفت:+با....نو..ی من حالتون خوبه...؟؟
سری تکان دادم و گفتم:-خوبم ماریا ... و شروع کردم به خوردن غذایی که به زور از گلویم پایین میرفت ...
ماریا سریع میز را با کمک خدمتکاری جمع کرد و از اتاق بیرون رفت....
فکر میکنم از من ترسیده بود ...
پوزخندی زدم از این به بعد همه باید از من میترسیدند ... کنار پنجره ایستادم نگاهم را به بیرون دوختم ...حیاط بزرگ و سرسبز قصر حالا تاریک و ترسناک شده بود ...
باید بزرگ میشدم ...باید پوست میانداختم و با مری جدید سلطنت میکردم خودم هم باورم شده بود که ملکه خواهم شد ...
باید مری شاد و ۱۶ ساله را دور میانداختم وبزرگ میشدم ادوارد مرا جسمن زن کرده بود و من باید خودم روحم را زن میکردم باید مانند ملکه ها رفتار میکردم ... هر لحظه منتظر وارد شدن مردی به اتاقم بودم ..تا حرفهای زئوس را باور میکردم و خودم را برای تغییر بزرگتری آماده ...
تعجبم از این بود که شاه و ملکه میدانستن من ملکه میشوم ولی همیشه به رزا به عنوان ملکه نگاه میکردن ...
نگاهم را در حیاط میچرخاندم که فردی سریع از میان بوته ها بیرون امد ..کمی چشمانم را ریز کردم تا
درست تشخیصش دهم ... با دیدن آن موهای موج دارو قد بلندش فهمیدم که سپاستین است ...
لبخند کوتاهی زدم
رزا از همین الان دست به کار شده بود....
با به یاداوری خواهرانم پوزخندم پررنگتر شد ....
کجا بودند،؟؟؟اصلا به دیدنم امده بودن؟؟ اصلا میدانستن مری ۱۶ ساله جسمش به غارت رفته و روحش شکسته به دلداری خواهرانش نیاز
دارد؟؟؟
من داشتم به خاطر آنها زندگی خودم را نابود میکردم ولی آن ها......
با باز شدن آرام در اتاقم نگاهم را از پنجره گرفتم و به در دوختم....
پوزخند زدم ..نشانه ی زئوس ادوارد بود ادوارد اخمی کرد و در اتاق را بست....
حالا حرف های زئوس را باور کردم...
از ادوارد رو گرفتم و به بیرون زل زدم با نشستن دست ادوارد روی شانه ام نفس در سینه ام حبس شد ضربان قلبم به شدت بالا رفت حسی در من ایجاد شد انگار حالا که میدانستم قرار است ادوارد همسرم شود دیگر ترسی نداشتم...
از پشت مرا در آغوش کشید سرم را تکیه دادم به شانه ی مردانه اش ادوارد کمی سرش را خم کرد و در گوشم زمزمه کرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت پانزدهم

:-چرا چند روزه از من فرار میکنی
عروسکم؟؟؟
عروسک؟؟؟
واقعا هم یک عروسک بودم که با ساز زئوس و ادوارد میرقصیدم....
با زبانم لب های خشک شده ام را خیس کردم: انتظار نداریکه بعد از اون بلایی که بر سرم اوردی هرلحظه کنارت باشم؟
ادوارد خنده ی مردانه ای کرد و گفت:-تقصیر خودت بود ..نباید با جیسون همراه میشدی...!!
متعجب کمی سرم را کج کردم و نگاهی به صورتش انداختم :-نگو که فقط به خاطر یه همراه شدن منو بدبخت کردی؟؟؟
ادوارد لبخندی زد و بوسهای بر پیشانی من کاشت :-نه اون حرکت فقط منو عصبی کرد دلیل اصلی اون کار خودت بودی ...
کمی چشمانم را ریز کردم :-من؟؟؟؟؟
ادوارد :-آره تو...
نمیدونم چرا ولی نمیتونم ازت بگذرم مری ...
میدونم اون شب تورو عذاب دادم ولی من واقعا لذت بردم ...دلم باز آغوشت رو میخواد ...
نگاهم را از صورتش گرفتم و دوباره به بیرون دوختم:-ولی من عذاب میکشم تو نامزد خواهر منی ومن دارم به رزا خیانت میکنم ...
همین که حرفم تمام شد ادوارد سریع مرا برگرداند و شانه هایم را گرفت :-رزا نامزد من نیست ...
یعنی بود نه تا زمانی که اونو با معشوقه اش دیدم ...
نفسم گرفت ..ادوارد سپاستین را دیده بود ولی کی؟؟؟
:-کی؟؟؟
ادوارد پوزخندی زد و گفت:-اون روز توی جنگل ...یادت نرفته ؟؟
خودت هم اونجا بودی....
وای...باید کاری میکردم اگر ادوارد این حرف را برای شاه بر زبان میاورد بی شک رزا میمرد ...
نگاهم را به چشمان آبیش دوختم آب دهنم را قورت دادم ...
کمی لبم را به دندان گرفتم که ادوارد سرش را به صورتم نزدیک کرد و گفت:-نگران نباش من چیزی نمیگم ... فقط ازت میخوام مال من باشی ...
چشمان آبی رنگش مرا جادو کرده بود ارام لب زدم:-ولی تو منو مال خودت کردی...
ادوارد لبخند محوی زد و گفت:-من دوست دارم با میل خودت باشه ...
همین که حرفش تمام شد لبانش را روی لبانم گذاشت ...
با حرکت دادن لب هایش حسه زنانم فعال شدند ...
ادوراد لبانم را نرم و خیس میبوسید و این مرا وادار به هم کاری میکرد دستم را دور گردنش حلقه کردم و انگشتانم را لای موهای طلایی رنگش رو بردم ادوارد با فهمیدن همکاری من سریع دستش را دور کمرم حلقه کرد و مرا بیشتر به خودش فشرد وقتی هردو نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم اما ادوارد دست برنداشت و بوسهای به گردنم زد آهی کشیدم که دستش را به بالا تنهام رساند و یکی از سينه هایم را در دستش فشرد بوسه هایش را ادامه داد تا به سينه ام رسید ...
سریع شنلی را که دور خودم پیچانده بودم در اورد و به گوشه ای پرت کرد بندهای لباس خوابم را باز کرد و همزمان دوباره لبانم را شکار کرد برای خالی نبودن عریضه دستم را به سمت پایین پیراهش بردم و آن را بالا کشیدم ادوارد منظورم را فهمید و آخرین بلند لباسم را که باز کرد دستانش را بالا برد تا من بتوانم پیراهنش را از تنش بیرون بیاورم ....
پیراهنش را گوشه ای پرت کردم که ادوارد یقه ی لباس خوابم را گرفت و پایین کشید....
با افتادن لباسم از خجالت چشمانم را بستم ....
با نشستن دست ادوارد روی یکی از سينه هایم چشمانم را باز کردم ...
ادوارد لبخندی زد و گفت:-چقدر شیرین
با خجالت خودم را در آغوشش انداختم چقدر مسخره برای رهایی از خودش به آغوش خودش پناه بردم آرام گفتم:-توبه جز سكس کردن با من به چیز دیگه ای هم فکر میکنی؟؟؟
ادوارد خندهای کرد و گفت:-نه من فقط به تو فکر میکنم(دستش را لای پایم گذاشت فشاری به لای پایم اوردکه آهم در گردن خودش رها شد)واین بانومری کوچک ....
دستم را روی دستش گذاشتم و سعی کردم آن را کنار بزنم :-نکن ادوراد ....
ادوارد سرش را خم کرد و بوسه ای به سرشانهام زد:-ولی من تازه میخوام شروع کنم ....
سرم را بلا اوردم و نگاهی به صورتش انداختم:-درد داره...
ادوارد یکی از دستش هایش را دور شانه ام حلقه کرد و آن یکی را زیر پایم برد مرا بلند کرد که جیغی کشیدم و دستم را دور گردنش حلقه کردم....
ادوارد:-قول میدم اگه دردت گرفت تمومش کنم ...
لبخند روی صورتش به من اطمینان داد که او باز هم ادامه میدهد ولی من دلم نمیخواست جلوی ادوارد را بگیرم ...
من زن بودم و نیاز داشتم ......
نفرت نسبت به ادوارد در دلم کم رنگ تر شده بود و به قول زئوس کمکم داشتم نسبت به او نرم میشدم ... شاید به خاطر این بود که فهمیده بودم سرنوشتم از قبل اینگونه نوشته شده بود ........
ادوارد مرا روی تخت گذاشت و خودش
بلند شد و شلوارش را از پایش بیرون اورد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت شانزدهم

سرم را برگرداندم تا پایین تنه اش را نبینم
ادوارد خندهای کرد و روی من خیمه زد با دستش صورت مرا برگرداند و نگاهش را به چشمان قهوه ایم دوخت و با لبخند روی لبش گفت:-چرا رو
میگیری؟؟؟
با خجالت لبم را گاز گرفتم که ادوارد خم شد و لبانم را شکار کرد دوباره از اول شروع شده بود ... دستش را روی سینه ام گذاشت و کمی در مشتش آن را فشرد که ناخودآگاه آهی کشیدم ...
بین پاهایم خیس شده بود و من از خیسی متنفر بودم کمی پاهایم را به هم مالیدم که وجود ادوارد بین پاهایم گیرافتاد با خجالت سعی کردم پاهایم را جدا کنم که ادوارد با دستش ران پایم را گرفت و آهی کشید ...
لبخندی زدم پس من هم انقدرها بی عرضه نبودم
ادوارد با دیدن لبخند من سرش را خم کرد و نوک سینه ام را در دهان گرفت و مکید آهی کشیدم که بالبخند گفت:-حالا بی حساب شدیم ولی تموم نشده ....
با بیحالی نالیدم:-تمومش کن ادوارد
ادوارد وجودش را به وجودم مالید که ناله ای سر دادم....
ادوارد:-چیرو تموم کنم؟؟؟ به بازویش چنگ انداختم و گفتم:-همینو دیگه ... ادوارد دوباره حرکتش را تکرار کرد
که از لذت کمی کمرم را بلند کردم
و به تخت کوبیدم:-زود باش ..خودتو میخوام ...
ادوارد لبخندی زد و سرش را در گردنم برد آرام زیر گوشم زمزمه کرد:-داری دیوونه ام میکنی مری...صدای ناله هات منووحشی میکنه ..
دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:-نه وحشی نشیا ...
ادوارد خنده ی ریزی کرد و سرش را بلند کرد سینه ام را فشرد و گفت:-نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
:-ادوارد...؟؟؟ :-جانم؟؟؟
:-اون پایین داره چه غلطی میکنه ؟؟ (منظورم آلتش بود که هنوز به لای پایم مالیده میشد)
ادوارد خنده ای کرد و
گفت:-اینکارو !!!
و آرام التش را واردم کردم ... از درد به کمرش چنگی زدم :-درد داره ...
ادوارد لبانم را شکار کرد و دستش را به سینه ام رساند و سعی کرد با تحریک من دردم را کمتر کند ...
کمکم لذت جای درد را گرفت ... و ادوراد شروع کرد به ضربه زدن با هر ضربه ای که میزد ناله های من بیشتر میشدن ...
بعد از گذشت چند لحظه ادوارد ضرباهاش را تند تر کرد که با جیغ کوتاهی گفتم:-آرام تر ...
ادوارد درحالی که نفس نفس میزد گفت:-تقصیر تنگیه وجودته که منو وحشی میکنه ...
چرا اینقدر تنگی مری؟؟؟
آهیکشیدم و گفتم:-نمی..دونم ...
ادوارد لبخندی زد و سرعتش را بیشتر کرد
ناخان هایم را در کمرش فرو بردم از درد و از لذت نمیدانی چقدر گذشته بود که ادوارد آهی کشید و خودش را در من خالی کرد من هم همزمان با ادوارد لرزیدم و ارام گرفتم ...
اردوارد روی من خوابید ... دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:-چرا درش نمیاری؟؟؟
ادوارد با بیحالی بوسه ای به لاله ی گوشم زد و گفت:-دلم نمیاد ... میخوام همینطوری بخوابم ...
دستم را روی کمرش حرکت دادم و گفتم :-ولی سنگینی داری لهم میکنی ...
ادوارد خودش را ازمن خارج کرد روی پاهای من نشست خم شد و لباس خوابم را برداشت خودم و خودش را تمیز کرد....
که با اعتراض گفتم:-چرا با لباس خوابم ؟؟
ادوارد لباس خوابم را گوشه ای انداخت و کنارم دراز کشید و مرا در آغوش کشید لب هایم رابوسید :-چون همیشه لباسه ای تو نزدیک ترن
با اخم نگاهی به چشمانش انداخت و بوسه ای بر پیشانیم زد و گفت:-بخواب مری ... و خودش چشمانش را بست .. من هم کمی تکان خوردم و چشمانم را بستم سعی کردم شیرینی این هم آغوشی را با خواب پایان دهم ....
با احساس خفه شدن بیدار شدم سعی کردم دستم را بالا بیاورم ولی ظاهرا گیر کرده بود با شنیدن نفس های عمیق یه نفر کنار گوشم متعجب چشم باز کردم با دیدن صورت غرق خواب ادوارد تمام صحنه های دیشب را به خاطر اوردم لبخند محوی زدم دیشب برخلاف میلم خوش گذشته بود کمی دستم را آزاد کردم و بالا ارودم با نوک انگشتم طرفی از موهای طلایی رنگش که روی صورت سفیدش افتاده بود را کنار زدم ...
ادوارد کمی پلک هایش را تکان داد و آرام چشم گشود با دیدن من لبخندی زد کمی مرا بیشتر در اغوشش فشرد و گفت:-مری؟؟؟
آرام زمزمه کردم:-بله؟؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هفدهم

:-کی بیدار شدی؟؟؟
خمیازهای کشیدم و سرم را در گردنش فرو بردم :-همین الان ....
با حس بوسه بر روی موهایم لبخندی زدم ...
ادوارد در دلم جا باز کرده بود ای کاش همیشه همین طور میماند .....
کمکم چشمانم گرم میشد که در اتاق به شدت به صدا آمد متعجب چشم گشودم و کمی نیم خیز شدم ادوارد بالشت را روی سرش گذاشت و گفت:-بگو بره ...
سری تکان دادم و
گفتم :-ماریا برو بعدا بیا ...
ولی در دوباره زده شد عصبی داد زدم:-ماریاااااا بروووو...
ادوارد کمی بالشت را بالا برد و نگاهی به من انداخت :-آرام باش مری ...
عصبی پوفی کشیدم که صدای مشاور از پشت در باعث شد سریع از روی تخت بلند شوم و محکم با صورت روی زمین بیوفتم....
:-بانو مری من هستم ...
فکر کنم دماغم شکست بلند شدم و داد زدم :-الان ..یه لحظه
سریع به سمت لباسم رفتم و
بعد از برداشتن لباسم به طرف ادوارد رفتم آرام گفتم:-ادوارد پاشو ..مشاور اومده
ادوارد سریع سر بلند کرد و گفت:-من کجا برم؟؟؟
با شنیدن دوباره ی صدای در سریع دست ادوارد را گرفتم و در کمد لباس هایم را باز کردم ادوارد را همان طور برهنه توی کمد انداختم و سریع خم شدم و لباس هایش را جمع کردم و توی صورتش کوبیدم ادوارد آخی گفت ... :-آرام مری ...
ولی من آرام نبودم اگر کسی ما را اینگونه میدید بی شک مرا اعدام میکردن در کمد را بستم و
لباس خوابم را پوشیدم بدون بستن بندهایش رویش را پوشیدم و دستی به موهایم کشیدم نفس عمیقی کشیدم و با لبخند به طرف در رفتم در را باز کردم ولی با دیدن فرد پشت در قالب تهی کردم ....
متعجب به چهره ی خندان شاه لویس زل زده بودم که مشاور سرفه ای کرد و گفت:+بانو مری؟؟؟
با شنیدن صدایش به خودم امدم و سریع از جلوی در کنار رفتم خجالت زده کمی سرم را پایین انداختم و گفتم:-بفرمایید ...
شاه وارد اتاقم شد نامحسوس آب دهانم را فرو بردم شاه روی صندلی نشست و گفت:+بیا بشین مری من حرفهای زیادی برای گفتن دارم ....
با استرسی که سعی در پنهان کردنش داشتم روی صندلی روبه روی شاه نشستم انگشتانم را در هم گره زدم و فشردم شاه اشارهای به مشاور کرد که مشاور سریع از اتاق بیرون رفت و در را بست نگاهم را از در بسته گرفتم و به شاه دوختم
شاه لبخندی زد و شروع کرد :+میدونم که زئوس برات از سرنوشتت گفته ...
سری به نشانه ی تایید تکان دادم :-بله زئوس همه چیز را برای من توضیح داده ...
شاه کمی خم شد و دستش را روی زانو اش گذاشت انگشت اشاره اش را به طرف من گرفت:+خوب گوش کن مری قراره تو ملکه ی ادوارد و این کشور بشی پس سعی کن هم دل ادوارد را بدست اوری هم دل مردم این کشور را ....
با دقت به دهان شاه زل زده بودم لب باز کردم که شاه انگشتش را به نشانهی سکوت بالا اورد :+بزار حرفهای من تمام بشه ....
به معنای تمام کلمه خفه شدم نگاه منتظرم را به شاه دوختم
شاه لویس:+اول از همه به دست اوردن دل ادوراد مهمِ...ادوارد پسر سردیه و کمی تنوع طلب ...من یک مردم و نمیتونم از حربه های زنانه به تو یاد بدم این دیگه کار کارولاینه.... من دوست دارم ملکهی آیندهی این کشور پشت شاهش باشه ....
دقت کن مری اولین قدم تو بدست اوردن دل مردیه که به این راحتی ها شکار نمیشه ....هرگز اینو یادت نره تو قبل از ملکه بودن ،یک زن هستی...
لبخند بر روی لبم هایم جا خوش کرده بود از حرفهای شاه خوشم امده بود ...
با او موافقم بود بدست اوردن دل ادوراد تنوع طلب سخت بود ...
لبهای خشکم را باز زبانم خیس کردم :-میدونم سخته به دست اوردن دلش ولی من تمام تلاشم را میکنم من از وقتی شنیدم سرنوشت منو ادوارد چیه سعی کردم بیشتر به او نزدیک بشم امیدوارم همه چیز به خوبی تموم بشه ....
شاه لبخندی زد و بلند شد منم به تبعیت از او بلند شدم
شاه:+خیلی خوبه ..بعدا به اتاقم بیا تا درمورد باقی مسائل صحبت کنیم الان بهتره صبحانه بخوري ضعف میکنی....
لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی کردم
:-البته سرورم ..ممنون از لطفتون ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت هجدهم

شاه لبخندی زد و از اتاق خارج
شد ..بعد از بسته شدن در نفس حبس شدهام را رها کردم ... به وسط اتاق رفتم که صدایی از کمد توجه ام را جلب کرد
آرام نالیدم :-وای ادوارد ....
ادوارد از کمد خارج شد ...با ترس آب دهنم را فرو دادم ... در دل خدا خدا میکردم چیزی نشنیده باشد ...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:-ادوارد؟!!! ادوارد دستی لای موهای طلایی رنگش کشید و گفت:-بله؟؟؟
:-تو رو یادم رفته بود
ادوارد پوزخندی زد و گفت:-بایدم یادت بره ...
به من نزدیک شد و دستش را بالا اورد روی گونهام را نوازش کرد....
و آرام گفت:-در دلم جا باز کرده بودی ولی همین الان در همین لحظه از چشمم افتادی ....باید میدونستم مری سرکش دیشب چرا رام شده!!!!
قلبم فشرده شد ..او همه چیز را فهمیده بود ..ولی من دیشب با میل خودم پیش رفتم دهن باز کردم که جوابش را بدهم ولی او اجازه ای به من نداد و محکم لبانش را روی لبانم گذاشت
کمکم لبانش را حرکت داد ... ولی من بیحرکت ایستاده بودم ادوارد گازی از لبانم گرفت و ارام از من جدا شد ...
انگشتش را روی لبهای خیسم
کشید و گفت:-بهشتی را که منتظرشی بسازی ،واست جهنم میکنم ....
سریع دهن باز کردم و گفتم:-ادوارد اشتباه میکنی من دیشب به میل خودم با .....
با کوبیده شدن دستش در دهانم روی زمین افتادم اشکهایم راهشان را باز کردند چگونه وجودش را در اتاق فراموش کرده بودم ....
ادوارد با عصبانیتی که هرگز در او ندیده بودم روی صورتم خم شد و داد زد :-ازت متنفرم مری ...متنفر ...
گریه ام اوج گرفت ...حالا که من از او متنفر نبودم او از من متنفر بود .... ادوارد انگشتش را تهدید وار جلوی صورت خیس از اشکم تکان داد دهن باز کرد چیزی بارم کند اما نمیدانم چه در چشمانم دید که دستش را مشت کرد و زیر لب زمزمه کرد:-لعنت به تو مری ...
و به سرعت از اتاق خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم تا صدای گریه ام بیرون نرود خدا کند کسی صدای داد های بلند ادوارد را نشنیده باشد ...
دستی به چشمانم کشیدم نگاهم را به چشمان بی روح تاتیا دوختم :-گفت ازم متنفره تاتیا ...گفت متنفره
و این باز شروع یک ماجرای تازه بود ماجرایی که هم مرا نابود کرد هم ادوارد را ....
۱ماه گذشته بود، از آن روز نفرت انگیز ۱ماهمیگذشت ..
۱ماهی که هروزش برای من زجر اور بود از ندیدن ادواردی که تازه فهمیده بودم دوستش دارم
۱ماه بود که من هرروز به اتاق زئوس میرفتم تا از بازگشت ادوارد خبر بگیرم ولی هربار با شنیدن جواب منفیاش همانجا مینشستم و گریه میکردم ان قدر اشک میرختم که زئوس دلش به رحم می امد و مرا در آغوش میکشید و هر بار فقط یک چیر تکرار میکرد
زئوس:+قوی باش مری ..تو سختی های بیشتر از این را پیش رو داری ...
و حالا که فکرش را میکنم میفهمم آن یک ماه نبودن ادوارد در برابر مشکلاتی که بعدا برایم پیش امد مانند مورچه ای در برابر فیل بود ...
در همان روز نحس ادوارد از پدرش خواسته بود تا او را به مرز بفرستد و شاه از این تصمیم ناگهانی ادوارد تعجب کرده بود ولی اجازه اش را صادر کرده بود و ادوارد عصر همان روز
قصر را به مقصد شهری در مرز ترک کرده بود ....
درست همان روز بلای دیگری بر سرم نازل شد ... رزا همراه سپاستین قصر را ترک کرده بود و این کار را با رضایت شاه انجام داده بود ....
من به رزا بیشتر از همه نزدیک بودم و امید داشتم در این شرایط سخت کنارم باشد ..اما او مرا به راحتی فراموش کرده بود ...ان روز بدترین روز در ۱۶ سالگی ام بود ...
بعد از رفتن ناگهانی ادوارد به شدت افسرده شده بودم و در اتاقم خودم را حبس کرده بودم .... اما زئوس با کمک ملکه کارولاین مرا مجبور ساختن تا آموزش های لازم را برای ملکه شدن انجام دهم ...
۱ماه بود که به جای مسابقه دادن با ادوارد با جیسونی مسابقه میدادم که نگاهش را به خودم دوست نداشتم....
حالا به جای زیبا بودن چشم های آبی رنگش ...ترسی داشتم که بی دلیل هم نبود ....تقریبا همه در قصر فهمیده بودند که قرار است من ملکه شوم ...
رفتار همه با من عوض شده بود حتی خواهران خودم ...
تیری را در کمان گذاشتم که با برخورد نفس های گرم کسی به گردم خشکم زد ...
با نشستن دست مردانه ی جیسون روی دستم که زه کمان را گرفته بود سریع به عقب برگشتم جیسون لبخندی زد و گفت:+مری دلت میخواد این بارم شکست بخوری؟؟؟
کمی دهانم را کج کردم ... :-یادت نرفته من بانو مریام ..در ضمن این شما هستید که هر بار شکست میخورید ...
جیسون لبخندی زد و به طرف کمانش رفت ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سلطنت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA