انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

سلطنت


مرد

 
قسمت نوزدهم

کمانش را از روی میز برداشت و از همان جا تیری در آن کذاشت
دقیقا پیشانی مرا هدف گرفت به چشمانش زل زدم او باید میدانست من از هیچ چیز ترسی ندارم ...
تیر را رها کرد دقیقا از کنار موهایم گذشت و به تنهی درخت پشت سرم اثابت کرد ....
پوزخندی زدم و هدف گیری کردم دلم میخواست آن مغز بدون فعالیتش را هدف بگیرم و تیرم درست در وسطش قرار بگیرد ... در لحظه ی آخر کمی هدفم را پایین تر گرفتم و تیرم را رها کردم
جیسون با لبخند دستش را روی شانه اش گذاشت جایی که تیر به لباسش خورده بود و آن را پاره کرده بود ....
به طرف من امد و گفت:+مثل همیشه عالی ...دوست دارین به عنوان هدیه ی تولدتان تیر کمان جدیدی به شما هدیه بدم؟؟؟
سری تکان دادم ...تولدم را یادم رفته بود فردا تولدم ۱۷ سالگی ام بود و جشن عروسی من و ادوارد نمیدانم چرا زئوس دقیقا روز تولدم را هم به عنوان عروسی و هم به عنوان تاج گذاری انتخاب کرده بود
روز نحسی که به جای لباس زیبای عروسیم لباس عذای یکی از خواهرانم را میپوشیدم ...
با شنیدن صدای پایی درست پشت سرم سریع برگشتم که با چهری خندان مشاور روبه رو شدم ...تعجب کردم این مرد خشک خندیدنم بلد بود؟؟؟
با شنیدن حرفش قلبم که در این ۱ماه یادش رفته بود بزند به سرعت شروع به تپیدن کرد طوری که احساس میکردم الان از سینه ام بیرون میزند
مشاور:+بانو ..شاهزاده ادوارد امدن ...
با لبخندکمانم را روی زمین انداختم و دامنم را بالا گرفتم و شروع به دویدن به سمت قصر رفتم ...
با سرعت خودم را به جلوی در ورودی قصر رساندم که با دیدن صحنه ی روبه روام قلبی که تازه شروع به تپیدن کرده بود دوباره آرام گرفت ... نفسم تند شد و چشمانم پر از اشک ...
قطره اشکی از گوشه ی چشمم
بر روی گونهام چکید سریع دست بالا بردم و پاکش کردم ..دلم نمیخواست ادواردی که دستش دور کمر الیزابت حلقه بود و میخندید اشک مرا ببیند ...
با دیدن لباس جنگی تن الیزابت فهمیدم در طی این ۱ماه که در قصر حضور نداشت کنار ادوارد بوده
سریع برگشتم تا مرا ندیدند از انجا دور بشم ...از پله های قصر بالا رفتم لحظه ی در آغوش کشیدن الیزابت به وسیله ی ادوارد از جلوی چشمانم محو نمیشد ... خودم را روی تخت پرت کردم صورتم را در ملافه پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن ... انگار امروز هم قرار نبود لبخند بر لبانم بیاید ....
با احساس سردی در بدنم کمی سرم را بالا گرفتم ...
نگاهم به چشم های ناراحت تاتیا افتادم صدای گریه ام اوج گرفت با بغض نالیدم:-تاتیا اون الیزابت رو بغل کرده بود
..میخندید خودم دیدم از اون لبخندهایی براش میزد که تا به حال به من نزده بود ....
تاتیا سکوت کرده بود مثل هرروز این ۱ماه ...روح تاتیا از خواهرانم به من نزدیک تر شده بود ...
صورتم را با دست پاک کردم و شروع کردم به صحبت کردن :-تاتیا اون منو نمیخواد ..اگه میخواست چرا ۱ماه با الیزابت به مرز رفته بود؟؟
نگاهی به صورت رنگ پریدهاش کردم :-به نظرت کاری هم کردن؟؟؟
احساس میکردم تاتیا اگر زبان داشت بی شک میگفت من از کجا بدانم ...
او در این دیوار های قصر زندانی شده بود ....
تاتیا آرام به طرف در اتاق رفت و از در عبور کرد تعجب کردم همیشه میماند تا حرف هایم تمام شوند ولی این بار ...
بیخیال تاتیا شدم و با یاداوری الیزابت و ادوارد دوباره اشک هایم صورتم را خیس کردند نمیدانم چقدر گذشته بود که به خواب رفتم ...
**
با احساس بوسیده شدن لباهام از خواب بیدار شدم کمی چشم هایم را باز کردم که با دیدن فردی که مرا میبوسید متعجب تکانی خوردم ...
با تعجب جیسون را کنار زدم جیسون کمی عقب رفت و به چشمانم زل زد نگاهم پراز خشم شد کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم:-داری چه غلطی میکنی؟؟
جیسون لبخندی زد و گفت:+خودت که داری میبینی ..
دستم را بالا اوردم و محکم به گوشش کوبیدم ..
نفسهایم تند شده بود با داد گفتم:-از اتاق من برو بیرون سریع ...
جیسون روی من خم شد که کامل روی تخت دراز کشیدم نفسش را در صورتم رها کرد و گفت:+متاسفم مری تا به خواستهام نرسم از اینجا نمیرم ...
دهن باز کردم که جیغ بکشم ولی او از من زرنگ تر بود سریع لبهایش را روی لبم گذاشت احساس میکردم الان است که در دهنش بالا بیاورم ...
دستا پا زدم تقلا کردم اما فایده ای نداشت دستش که یقه ی لباسم را گرفت نفس در سینه ام حبس شد....
یقهی لباسم را گرفت و کشیده که از وسط پاره شد ...
جیغ خفهای کشیدم که صدایم در بین لباهایش خفه شد احساس ترس در دلم رخنه کرد اولین رابطه ام با ادوارد جلوی چشمانم شکل گرفت باز هم یک تجاوز دیگر اشک هایم راه خود را پیدا کردند و صورتم خیس شد ...
جیسون لبهایم را رها کرد و سينه برهنه ام را در دست گرفت که جیغی زدم
جیسون دستش را روی دهانم گذاشت و گفت:+منو دیوانه نکن مری باید بکارتت رو ازت بگیرم تا با ادوارد ازدواج نکنی ...
نمیزارم مال اون بشی....
پوزخندی زدم که زیر دستش پنهان شد جیسون کجای کار بود؟؟
من که بکارتی نداشتم که او بخواد آن را ازمن بگیرد
بکارتی که قبلا بی رحمانه از من گرفته شده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بیستم

جیسون تیکه ای دامن لباسم را پاره کرد و با آن دهانم را بست....
هرچه سرم را تکان دادم فایده ای نداشت اشک هایم پیدرپی از چشمم سرازیر میشدند و لابه لای موهایم پنهان ...
جیسون پایین دامنم را گرفت و کشید که کامل از تنم خارج شد جیغی کشیدم که به خاطر بسته بودن دهانم بیشتر شبیه ناله بود ...
جیسون نگاه کثیفش را روی بدنم چرخاند دستم را بلند کردم که سریع دستم را گرفت پوزخندی زد و گفت:+چیکار میخواستی بکنی مری؟؟
سرم را تکان دادم که باز هم لباس زیر سفید م را پاره کرد الان من برهنه زیر جیسون بودم ...
جیسون یکی از سینه هایم را در دست گرفت و بوسه ای به آن زد اصلا لذتی برایم نداشت ..فقط درد بود که در آن لحظه داشتم درد از رابطه داشتن با فردی جز ادوارد درد از دوباره مورد تجاوز قرار گرفتن درد خیانت به ادواردی که مرد زندگی ام بود
جیسون بوسه ای به گردنم زد و زبانش را روی پوستم کشید لاله ی گوشم را در دهانش برد و مکید زیر گوشم زمزمه کرد :+چرا ناله نمیکنی مری؟؟
روی از او گرفتم و به شومینه نگاه کردم با دیدن روح تاتیا که انجا ایستاده بود و به من نگاه میکرد ته دلم روشن شد با عجز نگاهم را به چشمان سردش دوختم ...اما حرکتی نکرد
با احساس حرکت دست جیسون لای پایم چشمانم را روی هم فشردم چه کسی باور میکرد که من لذتی در آن لحظه نداشتم....
جیسون روی پاهایم جابه جا شد و به یه حرکت پیراهنش را از تنش خارج کرد سرش را خم کرد که به سرعت دستم را بالا اوردم چنگی به صورتش زدم
کمی صورتش کج شد کمی پاهایم را تکان دادم اما نتوانستم جیسون را کنار بزنم جیسون دستی به صورتش کشید جای ناخان هایم روی صورتش قرمز شده بود اما زخمی نشده بود....
دستم را بالا بردم تا پارچه از دهنم خارج کنم که جیسون دستم را گرفت روی صورتم خم شد و گفت :+پس دلت یک رابطه ی خشن میخواد؟؟
کمی چشمانم گشاد شد ... کاش دهنم باز بود تا چند تا حرف بارش میکردم من دلم فقط رابطه ی عاشقانه با ادوارد میخواست جیسون مانند حیوان سینه ام را دهان گرفت و با دندان هایش گاز گرفت دردش غیر قابل وصف بود از درد چشمانم را روی هم فشردم....
مردانگی اش به شدت بزرگ شده بود به خوبی آن را حس میکردم به خوبی پیدا بود او از ادوارد هم وحشی تر بود با دستهایش هردو سینه ام را به هم نزدیک کرد و زبانش را روی نوک یکی از آنها گذاشت و چرخاند سرم را بلند کردم و به تخت کوبیدم از لذت نبود از ناتوانی ام بود جیسون لبانش را روی پوست سینه ام کشید تا به ان یکی رسید دوباره همان کار را تکرار کرد هنوز اشک میریختم نمیدانم چرا اشک چشمانم خشک نمیشد دستم را کمی تکان دادم که جیسون کمی پایش را تکان داد و دستم آزاد شد....
دستم را لای موهایش بردم جیسون نگاهی به چشمانم انداخت فکر کرد دارم همکاری میکنم که اینبار با شدت بیشتری شروع به خوردن سینه هایم کرد....
کمی سرم را چرخاندم که نگاهم به گلدان روی میز کنار تخت افتاد کمی دستم را لای موهایش تکان دادم و سپس آرام آن را به طرف گلدان بردم با لمس گلدان لبخند ی زدم سریع آن را گرفتم
سریع گلدان را بلند کردم و محکم توی سرش کوبیدم جیسون ناله ای کرد و دستش را روی سرش گذاشت خون از سرش جاری شد و روی بدنم افتاد کمکم چشمانش بسته شد و روی من افتاد....
از ترس نفس نفس میزدم جیسون به شدت سنگین بود به سختی جیسون را کنار زدم که کنارم روی تخت افتاد....
سریع بلند شدم و نشستم نگاهی به چشمان بسته اش انداختم نفس عمیقی کشیدم که جیسون تکانی خورد و کمی چشمانش را باز کرد از ترس سریع بلند شدم و همان طور بدون لباس از اتاق بیرون رفتم ...در آن لحظه برایم مهم نبود کسی مرا اینگونه بدون لباس ببیند در آن لحظه فقط یک چیز مهم بود فرار از جیسون فرار از خیانت دوباره
یک بار به رزا خیانت کردم و تا آخر عمرم تاوانش را پرداخت میکردم دلم نمیخواست باز هم همان اتفاق بیفتد
دلم نمیخواست آدم بده این داستان من باشم سریع شروع به دویدن کردم باید به اتاق یکی از خواهرانم پناه میبردم
جلوی اتاق لورا ایستادم سریع دستگیره را گرفتم اما در باز نشد با ترس دوباره امتحان کردم اما فایده نداشت قفل بود
بیخیال لورا شدم به طرف در اتاق رز رفتم مدام نگاهم را در سالن میچرخاندم تا مبادا کسی بیاید و مرا ببیند با باز شدن در اتاقم جیغی کشیدم هنوز دهنم با آن دستمال بسته بود
سریع شروع به دویدن کردم درحالی که میدویدم نگاهی به پشت سرم انداختم ولی کسی از اتاقم خارج نشده بود همین که خواستم سرم را برگردانم محکم به یک نفر برخوردم مرا در آغوش کشید و دستانش دور کمر برهنه ام حلقه شده ... از ترس هنوز اشک میریختم....
با دیدن قیافه ی متعجبش نفس در سینه ام حبس شد ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و يكم

ادوارد با تعجب نگاهی به بدنم انداخت
از ترس خودم را در آغوشش انداختم و دست هایم را محکم دور کمرش حلقه کردم ...
از پشت لباسش را چنگ زدم
ادوارد دستش را روی کمرم گذاشت ادوارد:-مری؟؟چرالباس تنت نیست ؟؟
گریه ام بند آمده بود و فقط هق هق میکردم :-میخواست به من دست بزنه میخواست به من تجاوز کنه ...
ادوارد با تعجب گفت:-چی میگی؟؟؟ کی میخواست باهات اینکارو کنه؟؟؟
دوباره اشک هایم شروع به باریدن كرد
:-جیسون ...
به خوبی احساس کردم که ادوارد تکان شدیدی خورد صدای متعجبش را کنار گوشم شنیدم
ادوارد:-ولی جیسون الان در راه سفر به اسپانیاست ...
متعجب سر بلند کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم :-ولی جیسون بود ..من دیدمش
با احساس شنیدن صدای پا ادوارد سریع در اتاق خودش را باز کرد و مرا پرت کرد داخل
ادوارد:-لباس بپوش من میرم به اتاقت ...
سری تکان دادم که ادوارد نگاهی به بدنم انداخت از خجالت قرمز شدم سعی کردم خودم را بپوشانم با این حرکتم ادوارد پوزخندی زد و در اتاق را محکم بست ...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اتاق ادوارد انداختم
به طرف کمدش رفتم تا شاید چیزی پیدا کنم ...
یکی از پیراهن های بلندش را برداشتم آن را پوشیدم به طرف آینه رفتم
نگاهی به صورتم انداختم اشک هایم روی پوست گونهام خشک شده بودند ..نوک دماغم به شدت قرمز شده بود
نگاهی به گردن کبودم انداختم یاد حرف ادوارد افتادم چطور امکان داشت جیسون هم در راه سفر به اسپانیا باشد هم در اتاق من گیج شده بودم ...
به چهرهی خودم در آینه زل زده بودم و دستم را روی کبودی هایم حرکت میدادم جسمم آنجا در اتاق جیسون بود اما روح و فکرم به دنبال راه منطقی برای حضور جیسون در اتاقم
...
با نسشتن دستی روی همان کبودی گردنم و برخورد نفس های گرمی به گوشم به خودم امدم نگاهم را از آینه به ادوارد انداختم ادوارد دستش را روی کبودیم حرکت داد احساس آرامش کردم که ناگهان دردی در وجودم پیچید
جیغ کوتاهی کشیدم
نگاه نگرانم را به ادوارد دوختم که کبودی ام را فشرده بود ادوارد گفت:-کبود شده ...
نگاهی به معنای (خودمم میدونم)به او انداختم که با پوزخند ادامه داد :-هیچ کس توی اتاق نبود ...همه چیز سرجاش بود ...
متعجب برگشتم و گفتم:-امکان نداره من با گلدان زدم توی سرش
ادوارد:-فکر کنم دیوانه شدی حتی تیکه های گلدان شکسته توی اتاق نبود
بغضم گرفت چقدر صدایش سرد بود کاش آن شب غرور مردانه اش را نمیشکستم ...
با یاد اوری قطره خونی که روی بدنم بود سریع پیراهن گشاد ادوارد را بالا زدم و لکه ی خون خشک شده روی شکمم را به ادوارد نشان دادم
:-ببین لکه ی خون سرشه ..
ادوارد نگاهش را به شکمم انداخت نگاه ادوارد از روی شکمم سر خورد و پایین تر رفت سریع پیراهن را پایین کشیدم و دستی لای موهایم کشیدم
برای خارج شدن از جو به وجود امده گفتم:-ولی جیسون بود ..من شک ندارم
ادوارد نگاهی به من انداخت و گفت:-منم گفتم جیسون شاید تا الان به اسپانیا هم رسیده باشه ..کس دیگه ای بوده ...
نگاهش رنگ خشم گرفت
:-اما مطمعن باش هرکسی بوده پیداش میکنم ...سرش را جلوی همه از تنش جدا میکنم تا دیگه کسی جرعت نکنه به چیزی که مال منه دست بزنه ...
لبخندی روی لبم نشست ادوراد مرا مال خودش میدانست ادوارد با دیدن لبخند من پوزخندی زد و گفت:-امشب جشنِ...نامزدی من و تو ..بهتره بری آماده شی ...
با تعجب نگاهی به بیرون انداختم هوا تاریک شده بود
سری تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم که با یادآوری جیسون ایستادم با نگرانی برگشتم و نگاهی به ادوارد انداختم ادوارد در حالی که پیراهنش را از تنش خارج میکردگفت: -چرا نمیری؟؟؟
کمی مکث کردم چطوری به او بگویم که میترسم نگاهم به پاهایم افتاد لباس ادوارد فقط تا وسط ران پایم بود
با لبخند گفتم:-لباسم کوتاه ..ممکنه کسی توی راهرو منو ببینه
ادوارد نگاهی به پاهایم انداخت با پوزخند گفت:-تا چند لحظه پیش همین پیراهنم تنت نبود ..
لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم
.....
همانطور که سرم پایین بود گفتم:-آخه اون موقعه خیلی ترسیده بودم ...
صدای پوزخندش را شنیدم
از کنارم گذشت ادوارد:-به خدمتکارها میگن بیان و اینجا امادهات کنن ..نیازی نیست به خاطر ترست بهانه بیاری ... با شنیدن صدای بسته شدن در نفس حبس شده ام را رها کردم ...
به طرف تخت رفتم و روی آن نشستم
باید منتظر میماندم
با کمک ماریا حمام کردم و لباس مشکی رنگی که دامن ساده توری داشت پوشیدم بالا تنهاش هم توری و بدون آستین بود تاج ساده ای روی موهای باز و مشکی ام گذاشتم .... نگاهی به خودم در آینه انداختم
زیبا شده بودم خدارو شکر کبودی گردنم زیاد پیدا نبود جواهراتم را پوشیدم
نگاهم از آینه با چشمان پر از غمم انداختم ...
هر کس بود بعد از آن اتفاق تا ۲روز از اتاقش بیرون نمی آمد اما من
دقیقا ۲ساعت بعد آن برای مهمانی اماده شدم ... پوزخندی زدم من در این قصر با اتفاق های عجیبش پوست کلفت شده بودم ...
همراه ماریا از اتاق ادوارد خارج شدیم نگاهی به راهرو انداختم تعجب کردم جلوی هر اتاق ۲سرباز ایستاده بود
لبخندی زدم حتما کار ادوارد بود ماریا با لبخند گفت:+بانوی من شما خیلی زیبا هستید
لبخندی به ماریا زدم :-ممنونم ماریا
ماریا لبخندی زد ...به سمت سالنی که مهمانی در آن برگذار میشد رفتیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت بيست و دوم

جلوی نگهبان ایستادم تا ورودم را اعلام کنم
صدای بلندش تمام سالن را پر کرد
:+بانو مری ....
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند وارد شدم ابتدا کمی مکث کردم و نگاه سریعی به سالن انداختم با دیدن خواهرانم که کنار هم ایستاده بودند لبخند زدم نگاه در روی صورت رزا ثابت ماند او کی امده بود ؟؟؟
به خودم امدم به طرف شاه و ملکه رفتم و تعظیم کردم شاه لبخندی زد و دوباره صدای ساز سالن را پر کرد ظاهرا تمام اشرافی های کشور امده بودند
به طرف خواهرانم رفتم ..
رزا را در آغوش گرفتم دلم برایش تنگ شده بود درست بود که انها بی وفا بودند اما من مثل آنها نبودم ...
از آغوش رزا بیرون امدم و گفتم:-دلم برات تنگ شده بود رزا
سپس نگاه دلخورم را به لورا لیزا و رز انداختم و گفتم:
-برای شما هم همینطور چرا به من سر نمیزدید ...
هر سه آنها به طرفم امدند و مرا بغل کردند ...
رزا هم به ما اضافه شد محکم یکدیگر را بغل گرفته بودیم
از هم جدا شدیم لیزا با ذوق گفت:-مری رز با مردی آشنا شده و میخواد باهاش ازدواج کنه ...
با تعجب نگاهی به رز انداختم رز لبخندی زد و گفت:+ببخشید باید زودتر بهت میگفتم
پوزخندی زدم چقدر غریبه شده بود ...
رزا با ناراحتی گفت:+منم خیلی متاسفم مری باید کنارت میموندم و بی خبر از تو ازدواج نمیکردم ...
دلم گرفت ...چقدر دور شده بودیم لبخند مصنوعی زدم و گفتم:- اشکالی نداره این من بودم که کوتاهی کردم ....
اما خدا میداند که در دلم چه میگذشت
با شنیدن صدای موزیک شاد سریع با لبخند کفش هایم را از پایم در اوردم فقط یک رقص شاد میتوانست همه ی مارا از آن حالت غمگین خارج کند...
به دنبال من رزا و لورا و رز و لیزا همین کار را کردند با لبخند دست یکدیگر را گرفتیم و دویدیم وسط سالن بقیه از رقص دست کشیدن و کنار رفتن ...
با لبخند شروع به رقصیدن کردیم
دست یکدیگر را گرفته بودیم میرقصدیم ...
دست خواهرانم را رها کردم و وسط آنها قرار گرفتم میخندیدم و می رقصیدیم ناگهان پر هایی از بالا، روی سرمان ریخته شد با خنده چرخی زدم و که نگاهم در نگاه ادوارد گره خورد
لبخندم کم کم جمع شد چرا اینطوری به من نگاه میکرد ... حتی پلک هم نمیزد ...
با گرفته شدن دستم چشم از ادوارد گرفتم و با لبخند به رزا نگاه کردم
رزا با ذوق گفت:+مری اونجا رو !!!
با لبخند به جایی که رزا گفته بود نگاه کردم ....
اما بابادیدن صحنه ی مقابلم ناباور لب زدم :-نه.....
بَش بود
او مرد سفر بود و همیشه در سفر
امکان نداشت عموی ناتنی من اما ما ۵نفر به شدت اورا دوست داشتیم
او مهربان و خوش مشرب بود وقتی دهن باز میکرد ناخودآگاه دوست داشتی بنشینی و به صدای خوش آهنگش گوش دهی ...
هیکلش مردانه بود و موهایش گندمی او بعد از پدرم کم برایمان پدری نکرد همیشه هوای مرا بیشتر داشت چون من از همه کوچکتر بود
با صدای بلند گفتم:-بَش ...
دامنم را کمی بالا گرفتم و به طرفش دوییدم ..خودم را در آغوشش انداختم و دستانم را دور گدنش حلقه کردم
بَش با خنده مرا بلند کرد و دو دور چرخاند نگاه سنگین بقیه را روی هر دوی ما احساس میکردم
بَش مرا روی زمین گذاشت و با لبخند به صورتم زل زد بَش برایم به شدت عزیز بود همانند پدرم هنوز بازو های من در حصار دستان بَش بود و دستان من دور گردنش حلقه
با لبخند گفتم:-دلم برات تنگ شده بود
و سرم را جلو بردم تا گونهاش را ببوسم که با تشر ادوارد سریع عقب کشیدم و متعجب به ادوارد نگاه کردم
ادوارد:-مری!!!!!!
هنوز نگاهم روی صورتش قرمز شده از خشم ادوارد ثابت بود که صدای گرم بَش کنار گوشم مرا وادار کرد که به او نگاه کنم
بَش:+ظاهرا شاه آینده دوست نداره ملکه شون کس دیگه ای رو ببوسه حتی اگر اون ادم عموی ملکه اش باشه ...
لبخندی زدم و گفتم:-اشتباه میکنی او از من متنفره ...فقط برای آبروی خودشِ... بَش خنده ای کرد و گفت:+تو اشتباه میکنی ..فکر کنم من مَردَم نه تو ...
خندهی سر دادم که از پشت به شدت کشیده شدم و از آغوش بَش بیرون امدم و متعجب
نگاهی به او انداختم
بَش سریع تعظیمی کرد و گفت:+بَش هستم عموی مری ...
ادوارد با شنیدن حرف بش فشار دستش روی بازوام کمتر شد و با غرور گفت:-ادوارد هستم شاه آیند
بَش لبخندی زد و گفت:+بله اطلاع دارم ..
ادوارد پوزخند کمرنگی زد خدای من چقدر ادوارد پررو بود اگر من اینطوری ضایع میشدم بی شک تا چند روز سر بلند نمیکردم ...
بازویم را از دست ادوارد بیرون کشیدم و بازوی بَش را چسپیدم ..با لبخند گفتم:-بَش نمیخوای با من برقصی؟؟
بَش لبخندی زد و گفت:+البته ...
و ادوارد را با آن صورتش قرمز شده از حرص و خشمش رها کردیم و به وسط سالن رفتیم دستم را روی شانهی بَش گذاشتم و آن یکی دستم را در دستش گذاشتم با نواخته شدن ساز شروع به رقصیدن کردیم ...
بَش نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت:+مری ظاهرا شاه آینده از تو خیلی عصبانیه ...
سعی کردم نسبت به ادوارد بی تفاوت باشم :-مهم نیست ..از خودت بگو تا کجا سفر کردی؟؟
بَش درحالی که مرا روی دستش خم میکرد گفت:+اینبار جایی در اسکاتلند بودم ...
لبخندی زدم من هم عاشق سفر بودم ..
اما هیچ وقت اجازه نداشتم همراه عمویم سفر کنم .. بعد از اتمام رقص من و بَش گوشه ای ایستادیم که خواهرانم دور بَش را پر کردند ...
هر کس سوالی میپرسید نگاهم را در سالن چرخاندم تا مادرم را پیدا کنم ...ناامید سرم را به طرف بَش و خواهرانم چرخاندم
...بَش با آب و تاب ماجرای اخرین سفرش را تعریف میکرد
در این هیاهو چطوری صدای بَش را درست میشنیدند؟؟!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و سوم

‎با ایستادن فردی کنارم نگاهم را از بَش و خواهرانم گرفتم
‎نگاه را به صورت شاکی ادوارد انداختم ‌
‎مری:-چرا اینطوری نگاه میکنی؟؟
‎ادوارد پوزخندی زد و انگشتانش را لای انگشت های دستم برد و شروع کرد به فشردن انگشت هایم آخ بلندی گفتم که با آن سروصدا قطعا کسی نشنید
‎دستم را روی دستش گذاشتم که صدای پرحرص ادوارد را شنیدم
‎ادوارد:-مری دست از این کارات بردار متعجب گفتم:-چه کاری؟؟
‎ادوارد با نگاهش اشارهای به بَش کرد متعجب گفتم:-ادوارد ،بَش عموی منه
‎ادوارد:-اون عموی ناتنی تویه ..
:-
‎مگه فرقی داره؟؟
‎ادوارد فشار انگشتانش را بیشتر کرد که آخ ریزی گفتم ادوارد:-پدربزرگت اونو به فرزندی قبول کرده ..و رابطه ی خونی با تو نداره
‎پس درد ادوارد این بود که فکر میکرد ممکن است من با بَش رابطه ای داشته باشم ...
‎با حرص گفتم:-ادوارد فراموش نکن من هر کاری بکنم خیانت نمیکنم ...
‎ادوارد پوزخندی زد و گفت:-اه یادت نیست تو قبلا یه بار کاری کردی که غرور مردانه ی من بشکنه ..خیانت که چیز کمیه در برابرش ...
‎بغضم گرفت ادوارد هنوز دلش از من چرکین بود با ناراحتی گفتم:-ادوارد من اون شب هیچ قصدی نداشتم ...
‎ادوارد پوزخندی زد و گفت:-نداشتی؟؟
‎تو میدونستی ملکه میشی و برای نزدیکی به من با من همخواب شدی ...
‎یعنی برای قدرت میخواستی اعتماد منو جلب کنی ...ولی تو منو خرد کردی قبلا هم بهت گفته بودم **ازت متنفرم مری**
‎جمله اش توی سرم اکو میشد زبانم بند امده بود ادوارد راست میگفت من برای قدرت با او بودم نه برای خودش ... ولی من دوستش داشتم و این مهم بود
‎با قرار گرفتن دستی روی شانه ام به خودم امدم ...
‎ادوارد مرا رها کرده بود و رفته بود صدای بَش را کنار گوشم شنیدم :+مری؟؟؟
‎#مطمعن بودم اگه دهن باز میکردم اشک هایم سرازیر میشدند و مرا رسوا میکرد
‎دستم را روی دهنم گذاشتم و شانه ام را از زیر دست بَش ازاد کردم دامنم را گرفتم و از سالن بیرون رفتم به طرف اتاق خودم رفتم
‎خودم را روی تخت انداختم شروع کردم به گریه کردن دل نازک شده بودم ..میزان تنفرشاز صدایش معلوم بود ...
‎دلم گرفته بود ...نمیدانم تا چه زمان گریه کردم اما روی همان تخت خوابم برد ...
‎با احساس نوازش دستی روی موهایم چشم باز کردم...نگاهم به صورتش بَش خورد لبخندی زدم
‎بَش با لبخند گفت:+بیدار شو مری امروز روز توعه ...
‎با لبخند نشستم :-تولدمه؟؟؟
‎بَش خندهای کرد :+یادت که نرفته هرسال روز تولدت من و تو به بازار میرفتیم
‎با ذوق گفتم:-امروز هم میریم؟؟
‎بَش سری به نشانه ی تایید تکان داد با خنده بلند شدم و گفتم:-برو بیرون بَش میخوام لباس بپوشم
‎بش لبخندی زد و گفت:-به خدمتکارت میگم بیاد کمک با شَک گفتم:-تو ماریا رو از کجا میشناسی؟؟ بَش کمی سرش را تکان داد و گفت:- دیشب توی مهمونی با او آشنا شدم ...
‎ با تعجب گفتم:-کی؟
‎بَش گفت:+وقتی تو مهمانی رو ترک کردی اون میخواست دنبالت بیاد ولی من نذاشتم ..
‎با یاد آوری دیشب دوباره غم عالم به دلم ریخت ...غمگین سرم را پایین انداختم ...جشن نامزدیام برایم تلخ بود ..خدا عروسیش را به خیر کند
‎با صدای بَش از فکر بیرون امدم
‎بَش:+زودتر اماده شو ..باید قبل از ظهر برگردیم یادت که نرفته امروز روز عروسیه تویه..
‎لبخند کوتاهی زدم و به در اشاره کردم :-بیرون
‎بَش سری تکان داد و از اتاق خارج شد
‎با کمک ماریا که بَش اورا فرستاده بود لباسم را پوشیدم
‎ به ماریا دستور دادم سبدی اماده کند
‎تا امروز به جای رفتن به بازار به جنگل برویم ...
‎وقتی به بَش گفتم او هم با نظرم موافقت کرد و اصرار های بیش از حدش باعث شد ماریا هم به همراه مابیاید
‎با کمک ماریا و بَش زیر اندازی پهن کردیم تیر و کمانم را برداشتم و رو به بَش گفتم :-موافقی مسابقه ای بدیم؟؟
‎بَش نگاهی به ماریا انداخت و با لبخند به من گفت:+البته ..و این بار من میبرم
‎با صدای بلندی شروع به خندیدن کردم بَش همیشه در تیر اندازی مهارت نداشت
‎بَش با غرور تیر و کمان را برداشت درختی را با دست نشان دادم و گفتم:-اون درخت هدفه ..
‎بَش سری تکان داد و تیری در کمان گذاشت
‎محکم زه را کشید و تیر را رها کرد...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و چهارم

تیر از درخت گذشت و لابه لای درخت ها گم شد معلوم نبود به کجا اثابت کرد
با خنده گفتم:-باید بری بیاریش من یه تیر دیگه بیشتر ندارم
بَش با خنده گفت:+ماریا همراه من بیا من راه رو بلد نیستم ممکن گم بشم...
با خنده نگاهی به ماریا انداختم ماریا سر به زیر بلند شد و همراه بَش به سمت جایی رفتن که تیر رفته بود ...
لحظه ی آخر بَش برگشت و چشمکی به من زد چشمانم از تعجب گرد شد ... پس نقشهاش بود سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و کمانم را زمین انداختم کنار سبد نشستم تا چیزی بخورم نگاهی به داخل سبد انداختم با دیدن کیک شکلاتی لبخند پهنی زدم
سریع با دست کمی از آن را کندم و در دهانم گذاشتم ظاهرا تیکه کیک خیلی بزرگ بود که نصفش هنوز از دهانم بیرون بود با دست بقیه اش را توی دهنم چپاندم به زور شروع به جویدن کردم که کسی از پشت مرا گرفت و محکم روی زیر انداز انداخت و خودش روی من خیمه زد از تعجب دهان پر از کیکم باز شد ...
ادوارد با پوزخند نگاه کوتاهی به دهانم انداخت و گفت:-ظاهرا عادت داری
لقمه ی گنده تر از دهنت بردای؟؟؟
چشمانم پر از اشک شد ..کنایه میزد یعنی خودش هم لقمه ی دهان من نبود
لعنتی تا کی میخواست این دوری را ادامه دهد ..
خواستم جوابش را بدهم اما متوجهی دهان پر از کیکم شدم
سریع میجویدم و قورت میدادم تا بتوانم جواب دندان شکنی به او بدم این هم شانس من بود که این کیک تمام نشدنی بود ...
من تند تند میجویدم و ادوارد با پوزخند به چهرهام نگاه میکرد ... بلاخره کیک تمام شد نفس راحتی کشیدم و دهن باز کردم جوابش را بدهم که لبانش را رولبانم گذاشت..
ادوارد زبانش را روی لبانم کشید دستم را بالا بردم و بازویش را چنگ زدم ..دوباره زبانش را توی دهنم برد
و شروع کرد به بوسیدنم صدای بوسهی مان بلند شده بود قفسه ی سینهام به شدت بالا و پایین میرفت دستش را روی سینهام گذاشت و از روی لباس آن را فشرد ناخوادآگاهآهی کشیدم که لابه لای لبهایش گم شد ..
دوباره همان خیسی را لای پاهایم احساس میکردم ..با همین بوسهی ادوارد تحریک شده بودم...ناگهان به یاد جیسون افتادم ..چرا با تمام کارهایی که انجام داده بود تحریک نشدم؟؟
ولی با یک بوسه ی ادوارد به شدت تحریک شده بودم ...
ادوارد سرش را در گودی گردنم برد و شروع کرد به بوسیدن
گردنم صدای ناله هایم بلند شده بود ...ادوارد لاله ی گوشم را به دندان گرفت ..همزمان دستش روی سینه هایم در گردش بود ...هرلحظه خیسی لای پایم بیشتر میشد و این مرا عذاب میداد ...
ادوارد زانواش را لای پایم گذاشت ..و فشاری به لای پایم آورد دامن لباسم زیاد اجازه نمیداد حس کنم اما همان فشار کوچک هم آهمرا دراورد .. چنگی لای موهای ادوارد زدم که هنوز مشغول بوسیدن گردنم بود ... :-ادوارد؟؟ ادوارد بوسهای به گردنم زد و سینهام را محکم در مشتش فشرد جیغ کوتاهی کشیدم که ادوارد گفت:-صدای ناله هات قطع نشه مری..دلم برای تنگی وجودت تنگ شده ... بغضم گرفت او برای سکس دلش تنگ شده بود نه من
بلاخره تلافی کرد ...بلاخره آن شب را تلافی کرد ...
دستم را روی سینهاشگذاشتم و کمی اورا به عقب هل دادم :-بلندشو ادوارد ..
ادوارد با دستش دامنم را بالا زد و گفت:-هیچوقت وسط راه جانزن مری... بادستم دستش را که تقریبا زیر دامنم بودگرفتم و گفتم:-نمیخوام ...
ادوارد کمی بلند شد و دستم را با آن یکی دستش کنار زد
دوباره روی من خیمه زد و گفت:-دست تو نیست دست منه
و لبانش را روی لبانم گذاشت اینبار با شدت بیشتری بوسید اول کمی مقاومت کردم ..اما بازم هم درمقابلش نتوانستم مقاومت کنم ...من هم شروع کردم به همراهی اش دستم را به سمت بند پیراهنش بردم و کمی آن را باز کردم با لمس سینهی برهنهاش لرزی به تنم افتاد .. ادوارد انگشتش را واردم کرد که از درد جیغی کشیدم اشکی گوشهی چشمم افتاد و لای موهایم
پنهان شد :-خودتو میخوام نه انگشتت رو ... ادوارد خندهی ریزی کرد و گفت:-اینجا؟؟
با اخم گفتم:-انگشتت داخله به نظرت اینجا جاشه؟؟ ادوارد خنده ای کرد و انگشتش را خارج کرد که
آخ ریزی گفتم..ادوارد بوسهای بر لبانم گذاشت و سریع بلند شد ..فکر کردم میخواد منو با این حالم رها کند که سریع
دست بردم و مردانگی بزرگ شده اشت را گرفتم و کشیدم سمت خودم ..ادوارد روی من افتاد و با تعجب به چشمانم زل زد با خجالت گفتم:-کجا؟؟
ادوارد پوزخندی زد و گفت:-میخواستم کارو تموم کنم .. از خجالت قرمز شدم ..
:-خوبحالا پاشو ..تمومش کن ..ادوارد دوباره بوسه ای به لبانم زد ..که با صدای بَش به خودمان امدیم ..
ادوارد سریع خودش را عقب کشید و کنار من نشست ... من هم بلند شدم و نشستم با خجالت سرم را پایین انداختم بَش با خنده تعظیمی کرد و گفت:+ببخشید ظاهرا من و ماریا مزاحم شدیم
ادوارد بلند شد و گفت:-نه اصلا ...
بَش نگاه معناداری به من انداخت که سریع چشم غرهای به او رفتم و دوباره سرم را پایین انداختم ماریا کنار من نشست و گفت:+بانوی من باید برای جشن آماده بشید ...
سری تکان دادم و بلند شدم ماریا سریع وسایل را برداشت :-من و ماریا به قصر برمیگردیم این را گفتم و از کنار ادوارد گذشتم که دستم را گرفت و مانع از حرکتم شد ..به شدت خجالت میکشیدم ...کاش زمین دهن باز میکرد و من را میبلعید .. ادوارد کنار گوشم زمزمه کرد :-امشب کار نیمه تموم رو تموم میکنم
نامحسوس با کفشم به پایش کوبیدم که فشار دستش بیشتر شد دوباره زیر گوشم زمزمه کرد:-تلافی میکنم... با اخم نگاهی به او انداختم و دستم را آزاد کردم و به سمت قصر حرکت کردیم ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و پنجم

خمیازهی بلندی کشیدم که خدمتکار با ذوق گفت:+ملکهی من تمام شد ...
نگاهی به خودم در آینه انداختم زیبا شده بودم موهایم به طرز زیبایی
پشت گردنم جمع شده بود و کمی از آن هم آزاد بود تاج زیبا و بزرگی روی موهای مشکی رنگم قرار گرفته بود
لباس عروسم سفید و توری بود
که آستین های بلندش تا مچ دستم میرسید ...
تا کمر تنگ بود بعد از آن کمی گشاد میشد و به زیبایی مهره دوزی شده بود ...از پشت هم کمرش باز بود ..
در هرحال زیبابود ...و من به شدت دوستش داشتم .. از روی صندلی بلند شدم و نگاهم به تور بلندی که به موهایم متصل بود خورد لبخندی زدم من عاشق تور های بلند بودم..
ماریا با لبخند گفت:+چقدر زیبا ..
لبخندی به ماریا زدم که در اتاق باز شد و لورا لیزا و رزا وارد اتاق شدند..
لباس هایشان تقریبا یک رنگ بود
قرار بود آنها ساقدوشم باشند ...
هرسه به طرف من امدند و مرا بغل گرفتند دستم را دورشان حلقه کردم
رزا:+چقدر زیبا شدی مری...
:-توهم زیبا شدی .. نگاهی به لورا و لیزا انداختم وگفتم :-شما دوتا هم عالی شدید ..
هردو خندیدند و لیزا گفت:+ما همیشه زیبا بودیم .. همگی خندیدیم :-رز کجاست؟؟ هر سه نگاهی به هم انداختند و رزا گفت:+دیشب همراه نامزدش اینجارو ترک کرد متعجب گفتم:-چرا؟؟
مگه نمیدونست عروسیه؟؟ لورا با بغض گفت:+میدونست ولی ظاهرا مادر شوهرش امروز جشن ازدواجش رو برگذار کرده ...
تعجبم بیشتر شد:-چرا؟؟
لیزا:+چون اونا از رز وارث میخواستن ..
اونم خیلی سریع..
ناباور دستم را روی دهنم گذاشتم امروز عروسی خواهرم بود :-چرا همیشه من آخرین نفرم که همه چیزو میفهمه؟؟مادر کجاست؟؟
رزا دستم را در دست گرفت و گفت:+مری ما نمیخواستیم تو نگران بشی ..امروز هم تولد تویه هم عروسی تو ....مادر هم همراه رز رفته ... اما ما کنارت هستیم ...
دستم را از دست رزا بیرون کشیدم :-شما خیلی وقته از من دوری میکنید.. مگه من گفتم ادوارد بیا با من ازدواج کن مگه تقصیر من بود که رزا دختر نبود و عاشق سپاستین بود؟؟
مگه تقصر من بود که اون شب نحس اتفاق افتاد؟؟
مگه من جز نجات شما کار دیگه ای کردم؟
حالا از کی اجازه ی ازدواج بگیرم؟
مادری که اینجا نیست؟؟
همتون عوض شدید ...همه تون..
جلوی خودم را به زور گرفته بودم تا اشک هایم سرازیر نشوند و خودم را رسوا نکنم.
ملکه کارولاین به من یاد داده بود یک ملکه هیچ وقت برای چیزهای کوچک اشک نمیریزد ...
هرسه آنها با تعجب مرا نگاه میکردند
آنها را کنار زدم و از اتاق بیرون آمدم نفس عمیقی کشیدم تا اشک هایم سرازیر نشوند ...
با احساس قرار گرفتن هرسه ی آنها پشت سرم به سمت سالنی رفتم که قرار بود در آنجا ازدواج کنیم ... از سکوتشان معلوم بود که هرسه به شدت ناراحت و پشیمانن ....
جلوی ورودی ایستادم نگاه همه به سمت من چرخید ...نگاهم را در چشمان پراز تعجب ادوارد دوختم ...
از پله ها پایین آمدم و به سمت جایگاه رفتم ...روبهروی ادوارد ایستادم با صدای پدر (روحانی) نگاهم را از ادوارد گرفتم و هردو جلوی پدر زانو زدیم...
بعد از خواند جملاتی دفتری جلوی ادوارد گرفتن ..ادوارد قلم چوبی را در دست گرفت و پایین آن را امضا زد ....
سپس دفتر را به سمت من گرفتن اول نگاهی به پشت سرم انداختم حالا از کی اجازه ی ازدواج میگرفتم نگاهم روی عمه ام ثابت شد او سری تکان داد ...مادری نبود که تاییدش را بگیرم ...پس مجبور به گرفتن تایید عمهام شدم....
..ورقه رامضا کردم .. و با یک امضا همسر مردی شدم که در آیند فرشتهی عذابم میشد ...
بعد از تعهد ازدواج(عقد)جشن ازدواج بود
به دلیل نبود جیسون که یکی از اعضای خانواده ی شاه بود جشن تاج گذاری به فردا معکول شده بود ....
همه به سالن اصلی رفته بودند برای جشن...
دست ادوارد را گرفته بودم از ۱ساعت پیش رسماً همسرش شده بودم اما دلشوره رهایم نمیکرد نمیدانم چرا ولی صدای زئوس در گوشم میپیچید
((شب ازدواجت یکی از خواهرانت میمره متاسفم ولی تو با خون سلطنتت را شروع میکنی))
سرم را تکان دادم تا این فکرهای پوچ را از ذهنم بیرون کنم ...چشمانم فقط روی لورا ،لیزا و رزا بود ..ترس در دلم ریشه کرده بود ...
ادوارد کمی دستم را فشرد نگاهم را از خواهرانم گرفتم نگاهم را به صورت ادوارد دوختم
ادوارد اخم کرد و گفت:-مری حالت خوبه؟؟؟
آب دهانم را فرو دادم و گفتم:-خوبم نمیخوای برقصیم؟؟
ادوارد نگاهش را به چشمانم دوخت ظاهرا میخواست درستی حرفم را از چشمانم بخواند با صدای ملکه کارولاین نگاه از من گرفت نفس راحتی کشیدم زیر نگاه آبی اش درحال ذوب شدن بودم ... ملکه کارولاین:+ادوارد ،مری نمیخواین برقصین؟؟
ادوراد دست مرا گرفت وسط سالن رفتیم همه کناررفتن ..آرام شروع کردیم به رقصیدن ادوارد با دستهایش کمرم را گرفت و مرا بلند کرد و یه دور چرخاند .. نگاهم را از چشمان آبیش نمیگرفتم مرا روی دستش خم کرد و گفت:-تولدت مبارک..
متعجب به چشمانش زل زدم امروز همه میدانستن تولد من است ولی تبریک نگفتن ..
و ادوارد اولین نفر بود با نشستن چیزی رو دماغم نگاهم را از ادوارد گرفتم خدای من گلبرگ های رز سفید و صورتی بود ... لبخند پهنی زدم سریع از روی دست ادوارد بلند شدم ک نگاهم را به بالا دوختم همه ی مهمانان یک صدا گفتند :+((تولدتان مبارک ملکه مری))
با لبخند تعظیمی به همه کردم و گفتم:-ممنونم...
و دوباره برگشتم و لبانم را روی لبان ادوارد گذاشتم ..بوسهای کوتای بر لبانش کاشتم و از او جدا شدم ..دستم را دور کمر ادوارد حلقه کردم ادوارد کار مرا تکرار کرد و دستش را از روی شکمم رد کرد و روی کمرم گذاشت دامنم را گرفتم و شروع به رقصیدن کردیم ..همه میخندیدند و میرقصیدن ..
بعد از کلی رقص خسته همراه ادوارد کنار خواهرانم رفتیم ... رزا با شیطنت خاصی گفت:+خیلی خوش میگذره؟؟
با لبخند سرم را تکان دادم ... واقعا داشت خوش میگذشت .. با گرفته شدن سینی شراب
جلویم تنها لیوانی که در آن بود را برداشتم ...
لیوان را به لبم نزدیک کردم که صدای سرد تاتیا را برای اولین با کنار گوشم شنیدم :+ننوش...
دستم بین راه خشک شد اینبار از سردی صدایش لرزی به بدنم افتاد :-مراقب باش ...
سریع لیوان را پایین اوردم و در دستم گرفتم...نگاهی به پشت سرم انداختم ولی تاتیا نبود .. نگاهم را در سالن
چرخاندم با دیدن تاتیا که جلوی ورودی سالن ایستاده بود و با انگشتش به سمت راستش اشاره میکرد تعجب کردم ..
موهایش روی صورتش ریخته بود و سرش کمی کج شده بود لباس بلند سفیدش در هوا تاب میخورد
واقعا ترسناک بود ..آب دهانم را فرو دادم وبه طرفش رفتم ..همین که به او نزدیک شدم غیب شد .. سریع از سالن خارج شدم که روی راه پله ها دیدمش ...دامنم را گرفتم و به دنبالش رفتم ...
تاتیا میرفت من هم به دنبالش....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بيست و ششم

تا به خودم امدم دیدم جلوی در اتاق خودمم...هرچه نگاه کردم تاتیا را ندیدم
که در اتاق کناری همان اتاق تاتیا آرام باز شد و صدای قیژ قیژ بدی بلند شد .... از ترس نفس نفس میزدم ...قطعا دیوانه بودم که به دنبال یه روح راه افتاده بودم آرام به طرف در رفتم نگاهی به اتاق تاریک انداختم که فردی از پشت مرا محکم به جلو هل داد ...وارد اتاق شدم و سریع در محکم بسته شد ...از ترس
جیغ بلندی کشیدم که ....
احساس کردم کسی پشت سرم نفس نفس میزند مثل اینکه مسافت طولانی را دویده باشی
از ترس چشمانم گشاد شده بود قادر به حرکت نبودم ...آب دهانم خشک شده بود زبانم را روی لبم کشیدم و گفتم :-تاتیا تویی؟؟؟من میترسم ....
مسخره بود طوری تاتیا را صدا میزدم که انگار او زنده بود ...و قلب داشت انگار فراموش کرده بودم او یک روح است و قلبی ندارد ...
چشمانم به تاریکی عادت کرده بود صدای نفسهای پشت سرم قطع شد نفسم را با شدت بیرون دادم که تاتیا را دقیقا روبه رو ام دیدم ضربان قلبم بالا رفته بود تاتیا کمی سرش را کج کرد که صدای شکستن استخوان هایش بلند شد در دل خدا را صدا میزدم آرام لب زدم :-تاتیا من میترسم ..تمومش کن
همین که حرفم تمام شد
تاتیا جیغ بلندی کشید و به سرعت به سمتم آمد من هم مقابلا جیغی کشیدم و ناخودآگاه چشمانم را بستم ... که دردی در قفسهی سینه ام احساس کردم .... دستم را روی قلبم گذاشتم که احساس کردم نوری به چشمانم اثابت کرد آرام چشمانم را باز کردم توی راهرو بودم نور مشعل متصل به دیوار بود نفسی از سر آسودگی کشیدم
که دخترک زیبایی با لباس سبز رنگی درحالی که دست ادوارد را گرفته بود به سمت من آمدند .. تعجب کردم آن دختر تاتیا بود ...
تاتیا لبخندی زد و بوسه ای بر گونه ی ادوارد کاشت و گفت:+من میرم بخوابم شب بخیر ...
ادوارد با سردی گفت:-شب بخیر .. و تاتیا دست ادوارد را رها کرد و وارد اتاقش شد ...
من هم به دنبال تاتیا وارد اتاقش شدم تاتیا لباسش را از تنش بیرون اورد که تنها شمع روشن در اتاق خاموش شد ترسیده نگاهی به اطرف انداختم که صدای تاتیا را شنیدم
:-کسی اونجاست ؟؟؟
ناگهان جیغ تاتیا بلند شد چشمانم از تعجب گشاد شده بود که صورت خونین تاتیا جلوی چشمانم شکل گرفت .....
جیغ بلندی کشیدم و چشمانم را روی هم فشردم ...کمی صبر کردم .. آرام چشمانم را باز کردم در اتاق تاتیا بود و صورتم از اشک خیس شده بود ...آرام هق هق میکردم نگاهم را دور اتاق چرخاندم که روی تاتیا ثابت شد ...تاتیا گوشه ی اتاق در خودش جمع شده بود کمی سرش را بلند کرد باز صدای شکستن استخوان هایش بلند شد
تاتیا:+پیداش کن ...
با شنیدن صداش جیغ بلندی کشیدم و سریع برگشتم و با مشت به در بسته کوبیدم
:-یکی کمکم کنه ...کمک ...
مشت محکمی به در کوبیدم که در باز شد سریع خودم را به بیرون پرت کردم... که محکم به کسی برخوردم دستم را دور کمرش حلقه کردم با دیدن صورت پر از تعجب ادوارد نفس راحتی کشیدم و سرم را در سینهاش پنهان کردم و شروع کردم به گریه کردن .... ادوارد دستش را روی کمرم گذاشت و گفت:-چی شده مری؟؟تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
باید میگفتم تاتیا مرا به اینجا کشاند و حبس کرد؟؟باید میگفتم من روح میبینم؟؟قطعا مرا دیوانه میخواندند....
پس گفتم :-این در باز بود رفتم تو بعدش قفل شد ترسیدم ...
بوسه ی ادوارد را روی موهایم احساس کردم ... ادوارد:-همه در سالن منتظر مان ..بهتره بریم ...
از آغوش ادوارد خارج شدم و دستی به صورتم کشیدم تا اشک هایم را پاک کنم هنوز از ترس نفس نفس میزدم
دست ادوارد را گرفتم و به او چسپیدم
ادوارد نیم نگاهی به من انداخت و همراه هم به سمت سالن رفتیم
با ورود من و ادوارد ..مهمانان شروع کردند به دست زدن ...لبخند مصنوعی زدم حالم اصلا خوب نبود
از چشمان سرخم معلوم بود که گریه کرده ام و حالم خوب نیست.. نگاهم را در سالن چرخاندم که روی کیک بزرگ وسط سالن ثابت ماند
ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم و گفتم:-داره به من چشمک میزنه ..
ادوارد سریع واکنش نشان داد و با خشم پرسید :-کی؟؟
اشاره ای به کیک کردم و گفتم:-ایشون ..
ادوارد با دیدن کیک اول کمی مکث کرد بعد نگاهی به من انداخت زیر گوشم زمزمه کرد :-حواست باشه گنده تر از دهانت لقمه برنداری وگرنه جلوی این همه آدم....
نگاه معناداری به من انداخت که یعنی ((بقیهاش را خودت میدانی)) با خجالت لبم را گازگرفتم و گفتم :-ادوارد ..!!!
ادوارد در گوشم فوتی کرد و گفت:-لبت رو گاز نگیر ..
با گرفته شدن چاقو جلوی رویم بیخیال جواب دادن به ادوارد شدم و به سمت کیک رفتم کمی از آن را بریدم و درون ظرف گذاشتم ... همه شروع کردند به دست زدن لبخندی زدم و تیکهای از کیک را در دهان ادوارد گذاشتم مجدد ادوارد هم اینکار را تکرار کرد .......
همه در سالن مشغول خوردن کیک بودند که زئوس با پریشانی که از چهرهاش پیدا بود وارد سالن شد
نگاهش را در سالن چرخاند و روی من ثابت شد به سرعت به طرف من آمد تعجب کردم چرا اینقدر ناآرام بود؟؟ آشفته مقابلم ایستاد با حرفی که زد از تعجب دهانم باز ماند ...
زئوس:+بانو مری چیزی که ننوشیدید؟
با تعجب گفتم:-نه !!!چرا؟؟؟
زئوس نفسی گرفت و آرام کنار گوشم
گفت:+من چند لحظه پیش صحنه ی مرگ شما رو دیدم ...
دهانم از تعجب باز شد ..
آرام دهانم را بستم و گفتم:-یعنی من میمیرم؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هفتم

زئوس سری تکان داد و گفت:+من فقط شما رو دیدم وقتی که داشتن چیزی مینوشیدید و بعد از
آن مرگ را در کنار شما ....
به یاد لیوانی افتادم که تاتیا گفته بود ننوشم پس گفتم:-من میخواستم شراب بنوشم ولی تاتیا به من اجازه نداد ....
زئوس لبخند کم رنگی زد و گفت:+پس شما رو نجات داده ....
سری تکان دادم و گفتم:-آره ظاهرا ....
تازه من و توی اتاقش حبس کرد و کلی منو ترسوند ..قسمتی از گذشته رو نشونم داد و ازم خواست پیداش کنم ....
زئوس متفکر گفت:+ظاهرا تاتیا خودش دست به کار شده ...بیشتر مراقب باشید ممنکه شمارو به جاهای دیگه هم بکشونه
سری تکان دادم نگاهی به اطراف انداختم همه با من و زئوس نگاه میکردن خدا رو شکر ما خیلی آرام حرف میزدیم نگاهم به ادوارد افتاد
با اخم به من و زئوس نگاه میکرد با یاد آوری چیزی بیخیال مهمانان و ادوارد شدم و از زئوس پرسیدم:-زئوس اتفاقی برای خواهرام میافته؟؟
زئوس نگاهش را به طرف لیزا لورا و رزا سوق داد بعد از کمی مکث گفت :-نه من سایه ی مرگ رو اینجا نمیبینم
با خوشحالی پرسیدم:-پس کسی نمیمیره؟؟
زئوس نگاهش را به من دوخت و گفت:+متاسفم ولی شما هنوز با خون شروع میکنین ..بی شک فردا خون کسی
ریخته میشه ..دقیقا روز تاج گذاری شما با استرس پرسیدم:-ممکنه اون فرد رز خواهرم باشه؟؟
زئوس :+متاسفم نمیتونم بگم دقیقا کیه ولی اینو مطمعنم از سه خواهرتان که اینجا هستن نیست ...
ریشه ی ترس در دلم هر لحظه قطور تر میشد ....احساس میکردم الان است از استرس روی
صورت زئوس بالا بیاورم
ضربان قلبم بیشتر شده بود ... زئوس تعظیم کوتاهی کرد و گفت:+من باید برم بانوی من ..خبری شد حتما به شما اطلاع میدم ....
سری تکان دادم ..بعد از رفتن زئوس ادوارد کنارم ایستاد اما چیزی نپرسید ..تعجب کردم از او بعید بود ...نگاهم را به صورتش دوختم اما ادوارد نگاهش میخ جایی بود رد نگاهش را گرفتم رسیدم به ایزابتی که در آن لباس مشکی رنگ پُف دار زیبا شده بود ... الیزابت نگاهش به ادوارد بود فکر کنم سنگینی نگاه مرا حس کرد که نگاه از ادوارد گرفت و به من نگاه کرد این بار من هم سنگینی نگاه ادوارد را حس میکردم ...الیزابت پوزخندی زد و تعظیم کوتاهی کرد
...من هم مقابلا اخمی کردم ..از ابتدای جشن کجا بود که حالا امده؟؟!!! من زن بودم و حساس های زنانه ام به من هشدار میدادن مراقب الیزابت باشم الیزابتی که در تمام لحظه های بد آینده ام رنگ پر رنگی داشت ...
بعد از اتمام جشن من و ادوارد به اتاق مشترکمان که امروز آماده شده بود رفتیم ... روی تخت نشستم ...قلبم محکم به سینه ام میکوبید ...
از ترس به شدت عرق کرده بودم اگر میفهمیدند من دختر نیستم وای اعدام کمترین مجازاتش بود..
رسم بود مادر عروس و مادر داماد
در اتاق میماندند تا دستمال سفید از لکه ی خون تزئین شده را مادر عروس به مادر داماد تحویل دهد ....
زنان عادی که بیوه بودند میتوانستند بگویند باکره نیستند و مشکلی نداشتند اما یک دختر مخصوصا کسی که قرار بود ملکه شود بی شک اعلام میشد ...
خدا میداند قبلش چه شکنجه هایی را اجرا میکردند ...
اگر میگفتم که ادوارد دخترانگی ام را گرفته باور نمیکردند ...
با نشستن دست ادوارد روی شانه ام به خودم امدم و شروع کردم به حرف زدن
:-ادوارد منو میکشن ..چرا من احمق به امشب فکر نکرده بودم ..اگه خونی نبینن من میمیرم ..من میمیرم ...
و کمکم اشک هایم گونه ام را خیس کردند ... ادوارد دستش را روی گونهام گذاشت و با انگشتش اشک هایم را پاک کرد
:-چرا گریه میکنی؟؟نترس اتفاقی نمیافته ...
عصبی زیر دستش زدم و درحالی که اشک میریختم داد زدم:-چرا گریه میکنم،؟؟؟ چون بدبخت شدم ..چون من احمق الان فهمیدم چه اشتباهی کردم ..چون من احمق عاشقت
شدم ..چون اگه الان مادرت دستمال سفید تحویل بگیره منو اعدام میکنن ...
ادوارد با تعجب به صورتم زل زده بود ...به شدت نفس نفس میزدم و قفسه ی سینهام بالا پایین میشد ادوارد لب زد :-تو چی گفتی؟؟عاشق منی؟؟
عصبی شده بودم و در مغزم کلمه ی اعدام ،مرگ هر لحظه پر رنگ تر میشد جیغ بلندی کشیدم و گفتم :-ازت متنفرم ...چون با همه ی بدیهات هنوز دوست دارم ...
دست های لرزانم را مشت کردم و به سینه اش کوبیدم اشک هایم مانند رود ابشار از چشمانم سرازیر میشدند و از چانه ام چیکه میکردند ... :-ازت بدم میاد ..ازت بدم میاد ...
هرلحظه صدایم اوج میگرفت که ادوارد هردو دستم را گرفت و به سمت خودش کشید در آغوشش پرت شدم
که لبانش را روی لبانم گذاشت .. آرام شروع کرد به حرکت دادن لب هایش هنوز در شک کارش بودم ... مزه ی شوری اشک هایم را حس میکردم با قرار گرفتن دست ادوارد پشت گردنم به خودم امدم و شروع کردم به همراهی اش ...
با صدای سرفه ی کسی از هم جدا شدیم
خجالت زده سرم را پایین انداختم که ملکه کارولاین با لبخند گفت:+ظاهرا زود شروع کردید ... ادوارد دستی لای موهایش کشید و نفسش را بیرون داد ... ملکه روی صندلی نشست و مستقیم به ما زل زد ...با شنیدن صدای عمه ام سرم را بلند کردم
عمه:+بلند شو مری باید اماده شی ....
یادم رفته بود که مادری امشب نیست تا رسم را انجام دهد ..آرام بلند شدم و پشت پرده ای رفتم که گوشه ی اتاق بود بعد از پوشیدن لباس خوابی که
روی بلندی داشت اما خودش کوتاه بود به سمت ادوارد رفتم ..
ادوارد با بالا تنه ی لخت روی تخت نشسته بود ... عمه ام کنار ملکه نشست و هردو به ما زل زدند ..
با خجالت روی تخت دراز کشیدم و دستمال سفید را در دستم فشردم ادوارد آرام روی من خیمه زد آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم :-من خجالت میکشم جلوی ملکه و عمه
ادوارد درحالی که سرش را پایین تر می اورد زمزمه کرد :-فقط به من فکر کن
و لبانش را روی لبانم گذاشت...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت بیست و هشتم

***

ادوارد دستمال خونی را جلوی عمهام گرفت عمهام سریع بلند شد و آن را از دست ادوارد گرفت ..تحویل ملکه داد و هردوبا لبخند از اتاق خارج شدند
با تعجب گفتم:-خون از کجا اومد؟‌
ادوارد انگشت زخمی اش را مقابل چشمانم گرفت و گفت :-از اینجا
لبخند کوچکی زدم که دوباره روی من خیمه زد ادوارد:-خوب حالا کار نیمه تمام رو تموم میکنیم.. و لبانش را روی لبانم گذاشت....
ادوارد شروع کرد به حرکت دادن لبهایش ..گاهی وقتا زبانم را با زبانش به بازی میگرفت ..
از ترس توان همکاری اش را نداشتم ...
ادوارد گاز ریزی از لبم گرفت که آخی گفتم
سرش را در گردنم بود و بوسهای به گردنم زد ...از خجالت درحال آب شدن بودم لبم را به شدت گاز گرفته بودم تا مبادا آهوناله هایم بلند شوند ...ادوارد زبانش را روی لاله ی گوشم کشید و زمزمه کرد
:-چرا همکاری نمیکنی؟؟؟ با خجالت گفتم:-آخه چهارتا چشم زوم کردن روی ما نمیتونم
ادوارد خندهی ریزی کرد کامل روی من خوابید..نوک زبانش را روی گردنم کشید که ناخودآگاه
آه غلیظی کشیدم
کمی خودش را بالا کشید و رویی لباس خوابم را از تنم بیرون آورد دستمال را زیر پای من گذاشت و
اروی بلندم را برداشت و خودش پوشید ...به قدری گشاد و بلند بود که اندازه اش باشد ...کمی لباس خوابم را بالا زد و
شلوار خودش را پایین کشید ..به شدت نفس نفس میزدم ..منتظر بودم شروع کند و خونی نیاید و من رسوا شوم ...لباس بلندم را روی پاهایم انداخت طوری که عمه و ملکه نتوانند ببینن ..روی من خیمه زد و مردانگی اش را تنظیم کرد..آرام واردم کرد که جیغ کوتاهی کشیدم
چرا هربار اینقدر درد داشت ...ادوارد کامل رو من خوابید وسرش را در گودی گردنم برد ...دستش را زیر بالشتی
که سرم روی آن بود برد و و محکم اولین ضربه را زد که جیغم بلند تر شد ..ادوارد سریع دستش را لای پایم برد و
بوسه ای بر لبانم زد ..اشکهایم گونه ام را خیس کرده بود ادوارد:-تمام شد مری ...
ادوارد خودش را از من خارج کرد و دستمال خونی را جلوی عمهام گرفت عمهام سریع بلند شد و آن را از دست ادوارد گرفت ..تحویل ملکه داد و هردوبا لبخند از اتاق خارج شدند
ادوارد لبانش را روی لبانم گذاشت ...این بار هم زبانم را به بازی گرفته بود..حالاکه تنها بودیم ...تصمیم گرفتم خجالت را کنار بگذارم ..دستم رو روی بالا تنه برهنه اش حرکت دادم...و شروع کردم به همکاری ..ادوارد که همکاری مرا دید
یقهی لباس خوابم را گرفت و پاره کرد ..لباس خواب لطیف و زیبایم از وسط دونصف شد و بدن برهنهام نمایان ..
ادوارد یکی از سینههایم را در دستش فشرد که آهی کشیدم ... ادوارد با خنده گفت:-چقدرلطیف..مثل توت‌فرنگی‌میمونن شیرینو خوشمزه... لبم را گاز گرفتم که ادوارد سینهام را در مشتش فشرد آخریزی گفتم ادوارد:-لبتوگازنگیر..مالمنه ... و شروع کرد به بوسیدن لباهایم ...من هم بیکار ننشستم و با پایم شلوارش را کشیدم..که از پایش
خارجش کنم ادوارد مرا رها کرد و شلوارش را کامل در اورد و پرت کرد پایین تخت دستم را گرفت و مرا بلند کرد ..مرا در آغوشش کشید روی پاهایش نشستم ..اینبار خودم لبانم را روی لبانش گذاشتم ..بعد از بوسیدن لبهایش ادوارد سینهام را در دهانش برد ..مانند کودکی که از سینهی مادرششیر میخورد ...محکم به
سینهام مک میزد این بار سعی نکردم صدای ناله هایم را کنترل یا کم
کنم ...این بار بلند بلند ناله میکردم چنگی لای موهای ادوارد زدم و از پایین خودم را به مردانگیاش مالیدم ....به شدت تحریک شده بودم و لای پایم خیسی را احساس میکردم ... بلاخره نتوانستم تحمل کنم و مردانگی ادوارد را در دست گرفتم ...
و کمی نوازشش کردم که
ادوارد سینهام را رها کرد و آه مردانه ای کشید .... لبخندی زدم...و همزمانکه مردانگیاش را نوازش میکردم لاله ی گوشش رابوسیدم..بس بود هرچه‌دوریکردم...
امشب شب منوادوارد بود دوست داشتم هیچ وقت این شب را فراموش نکند...اینبار صدای ناله های ادوارد اتاق را پر کرده بود ...به گردنش بوسهای زدم که ادوارد مرا روی تخت پرت کرد و گفت:- خودت وحشیم کردی....
خندهی بلندی سردادم و گفتم:-مگه تا الان رام بودی؟؟ ادوارد کنارم دراز کشید و مرا از پشت بغل کرد پایم را بالا داد و از پشت بوسه ای به گردنم زد زیر گوشم زمزمه کرد:-آره ..از الان وحشیم ... و بی مقدمه مردانگیاش را واردم کرد ...که جیغ کوتاهی کشیدم ...ادوارد شروع کرد به ضربه زدن
گاهی از درد جیغ میکشیدم و گاهی از لذت ناله سر میدادم
ضربه های ادوارد کمکم ارام شد تاجایی که کاملا بی حرکت ماند..از شدت شهوت نفس نفس میزدم
:-چ..را..وای..سادی؟؟؟
ادوارد لاله ی گوشم را زبان زد و دستش را روی لای پایم گذاشت...کمی مردانگی اش را در درونم حرکت داد
که ناله ی بلندی سر دادم.ادوارد:-دوست دارم مری... با تعجب سرم را کمی چرخاندم که ضربهی محکمی زد
جیغ خفه ی کشیدم دوباره پشت سر هم ضربه هایش را تند تر کرد و در گوشم زمزمه کرد:-بگو مری بگو تو هم دوستم داری؟؟..ولی من از درد و لذت قادر به جواب دادن نبودم و فقط ناله میکردم ....ادوارد خودش را از من بیرون کشید ...
با چشمان خمارم نگاهی به او انداختم ... اینبار خودم بلند شدم وادوارد را کاملا دراز کردم
آرام روی مردانگی اش نشستم..مردانگیاش برای وجودتنگم بزرگ بود ...سعی کردم کامل آن را وارد خودم بکنم...ادوارد هیچ وقت کامل انجامش نمیداد ..از درد محکم چشمانم را روی هم میفشردمادوارد با هردو دستش کمرم را گرفت
ادواردبا هردو دستش کمرم را گرفت و گفت:-بسکن مری..نمیتونی..تحملکنی...
امامن دست بردارنبودم...وقتی تمام مردانگی ادوارد واردم شد..آخ ریزی گفتم و روی تن ادوارد دراز
کشیدم
بوسه ای برلبانش کاشتم و گفتم:-منم دوست دارم ..و آرام شروع کردم به حرکت دادن خودم..اول ارام بالا و پایین میرفتم ..چون دردش غیر قابل تحمل بود ..
کمی که عادی شد ضربه هایم را تند تر کردم ...
صدای ناله های من و ادوارد با هم قاطی شده بود ..
ادوارد :-خیلی..تنگی..واین منو دیوانه میکنه ..
لبخند کوتاهی زدم که ادوارد از کمر مرا گرفت و بلند کرد
روی تخت دراز کشیدم و دوباره بی مقدمه واردم کرد
ضربه هایش شدید شده بود
که با آخرین ضربه ..حرکت چیزی را در خودم احساس کردم
من هم کمی لرزیدم و آرام گرفتم ..هردو نفس نفس میزدیم
ادوارد بوسهی طولانی برلبانم گذاشت و گفت:-عالی بود ملکه ی من
........لبخند کوتاهی زدم ادوارد دستش را به طرف لباس خواب پارهام برد و آن را برداشت ..هردویمان را تمیز کرد..ملافه را روی بدن برهنهام کشید و مرا در آغوش گرفت
بوسهای برسینه اش زدم و گفتم:-ممنونم شاه من... ادوارد بوسهای بر موهایم زد و گفت:-بخواب مری...
به شدت خسته بودم پس به حرف ادوارد گوش دادم و سعی کردم بخوابم ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

سلطنت


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA