ارسالها: 4109
#31
Posted: 4 Nov 2021 01:44
قسمت بیست و نهم
با حس اینکه کسی درحال نوازش کردن صورتمِ.آرام چشم باز کردم
ادوارد با لبخند جذابی به صورتم خیره شده بود...لبخندکوتاهی زدم و سرم را در سینهاش پنهان کردم ...
ادوارد خندهی ریزی کرد و گفت :-بلندشو مری باید آماده بشی
بیشتر خودم را در آغوشش حل کردم :-خوابم میاد..
ادوارد ملافه را کنار زد ..سرما که احساس کردم بیشتر در آغوش ادوارد خزیدم با هربار نزدیک شدن من اوکمی عقب میکشید ... تا اینکه صدا آخ اش بلند شد سریع چشم باز کردم ولی ادوارد روی تخت نبود ...با تعجب نگاهی به پایین تخت انداختم ... ادوارد با کمر از تخت افتاده بود کمی بلند شد و کمرش را ماساژ داد نگاهی به من انداخت و گفت:
-چرا نگاه میکنی؟؟شوهر ناقص دوست داری؟؟ لبخند پهنی زدم و گفتم :-آره مخصوصا اگه دوتا دستاشم قطع شده باشه ..
ادوارد اخمی کرد و به طرف من خیز برداشت جیغ کوتاهی کشیدم و خودم را عقب کشیدم ...
سعی کردم از تخت پایین بیایم ولی ادوارد مچ پایم را گرفت و مرا به طرف خودش کشید
جیغ خفه ای کشیدم که ادوارد لبانم را با لبانش شکار کرد ... بعد یک بوسهی طولانی که عامل قطع آن کمبود نفس بود ...ادوارد کنارم دراز کشید دستش را نوازش وار روی گونه ام کشید و گفت: -((دوستدارم مری))
لبخند پهنی زدم ..کاش میشد صدایش را در جایی ذخیره کنم تا هروقت دوست داشتم بارهاو بارها گوش میدادم ...
(منم دوستدارم))
لبخند ادوارد هرلحظه بیشتر میشد که کسی محکم در اتاق را زد
متعجب نگاهی به هم انداختیم که دوباره صدای در در اتاق پیچید سریع ملافه را دور خودم پیچیدم ..ادوارد بلند شد و لباس هایش را پوشید
با صدای بلندی اجازه ی ورود داد خدمتکاران یکی یکی وارد اتاق شدند و میزی پر از خوراکی چیدند ...
همانطور که امده بودند رفتند.. تعجب کردم چقدر سریع ... صدای معدهام بلند شده بود با همان ملافهی دورم روی صندلی نشستم دست به طرف نان بردم که ادوارد گفت:-مری دست و صورتت!!!
:-گرسنهام...
ادوارد صندلی کناریام نشست و ظرف آب را برداشت دست و صورتم را با آب شست و با پارچه سفید رنگی خشک کرد
.......ساکت به او نگاه میکردم ..
چقدر عوض شده بود .یعنی واقعا آن شب را فراموش کرده؟؟!!! گرفته شدن لقمهای جلوی دهانم از فکر بیرون آمدم ..لبخندی زدم و دهانم را باز کردم ادوارد لقمه را درون دهانم گذاشت آرام شروع کردم به جویدن .....بعد از خوردن صبحانهای مفصل ادوارد آماده از اتاق بیرون رفت تا به کارهای عقب افتادهاش برسد ... من هم بلند شدم تا برای جشن تاج گذاری آماده شوم ..به زئوس سپرده بودم اگر اتفاق جدیدی را دید به من خبر دهد.... دلشورهی عجیبی داشتم ...
بعد از آماده شدنم بلند شدم و خودم را در آینه دید زدم ...لباسم زیبا پف دار و دنباله دار بود به طوری که باید حتما دونفر دنباله اش را میگرفتند ..از جنس ابریشم بودو لطیف ...آستین هایش تا مچ دستم میرسید...زیبا و دوست داشتنی بود ...موهایم را فقط از جلو گیسکوچکی کرده بودند و پشت سرم با گیرهای وصل کرده بودند ...بقیهی موهایم را هم ساده
روی شانه هایم رها کرده بودند ....
جشن تاج گذاری در سالن بزرگ قصر بود که تختهای ملکه و شاه قرار داشت
با کمک دوتا خدمتکار که دنبالهی لباسم قرمزپراز طرحهای زیبای طلایی رنگرا گرفته بودند...
از اتاق خارج شدم و به سمت سالن اصلی رفتم ...
همه با ورودم تعظیم کردند ...
در آن لحظه هیچ کس به چشمم نمیآمد جز ادواردی که در آن لباس شاهی زیبا شده بود ...آرام به طرفش قدم برداشتم
....ادوارد دستش را به طرف دراز کرد
دستم را در دستش گذاشتم ادوارد بوسهای بر پیشانی ام زد که صدای دست زدن سالن را پرکرد ...
با صدای پدربزرگ پیر ادوارد شاه قبلی ادوارد از من جدا شد و جلوی او زانو زد شاه پیر تاج زرد رنگ مخصوص شاه را روی سر ادوارد گذاشت ... هرلحظه لبخندم بیشتر میشد ..ادوارد بلند شد شاه پیر عصای سلطنتی و مهرسلطنتی را به دست ادوارد داد ادوارد به طرف صندلی شاه رفت و روی آن نشست ..همهیک صدا گفتند:-سلطنتان طولانی...
با اشاره ی شاه پیر چشم از ادوارد برداشتم و دامنم را کمی بالا گرفتم جلوی او زانو زدم شاه تاج را روی سرم گذاشت ... یک لحظه احساس کردم قلبم فشرده شد ...به سختی بلند شدم به طرف صندلی مخصوص ملکه
رفتم روی آن نشستم دوباره همه یک صدا گفتند:+سلطنتان طولانی...
احساس قدرتمیکردم...لبخنداز روی لبم پاک نمیشد ...اما ای کاش هیچ وقت قدرتی وجود نداشت که باعث نابودی من شود....
همراه ادوارد به وسط سالن رفتم نگاهم که به مادرم خورد لبخندم پاک شد حالا آمده؟؟
مادرم اشکش را پاک کرد .. پوزخندکمرنگی زدم ...مگر مرا هم دخترش میدانست ؟؟
شاهو ملکه کارولاین کناره گیری کرده بودند و فردا قصر را ترک میکردند قرار بود مادرم با آنها همراه شود ... شاه كاخي زیبایی در یکی از شهرهای مرزی خریده بود ... با گرفته شدن دستم چشم از مادرم گرفتم نگاهم را به ادوارد دوختم ادوارد لبخندی زد و گفت:-مری جیسون با توئه....
متعجب به جیسون نگاه کردم که روبه روام بود ..
خاطرهی آن شب جلوی چشمانم شکل گرفت ...اخمی کردم و دست ادوارد را محکم فشرد تاجایی که دستم به سفیدی میزد ...
جیسون با لبخند گفت:-تبریک میگم ملکه مری..... با اخم سری تکان دادم ... نگاهم رابه لبخند روی لبش دوختم احساس میکردم پشت این لبخند رازهای زیادی هست ... نگاهم را از جیسون گرفتم و به خواهرانم دوختم ...با لبخند به طرفم آمدند ..
**
بعد از اتمام جشن ادوارد که حالا شاه بود به اتاق کارش رفت تا به مشکلات کشور رسیدگی کند ...
من هم به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم..
بعد از تعویض لباسم ..لباس مشکی رنگی پوشیدم ... رو صندلی نشستم نگاهم را به پنجره دوختم که در اتاقم باز شد ... نگاهم که به مادرم افتاد از روی صندلی بلند شدم :-مادر؟؟راه گم کردی؟؟
مادر درحالی که اشک میریخت دستم را گرفت صدای بغض دارش خنجر به قلبم زد:+مری باور کن من نتونستم خودمو به موقعه برسونم ...
:-مادر میدونی دیشب عمه دستمال منو تحویل ملکه داد؟؟میدونی کسی نبود تا ازش اجازه بگیرم برای ازدواجم؟؟
:+من واقعا متاسفم مری..خودت میدونی رز خواهرت عروسیش بود ... :-میدونم مادر ..رز هم حق داشت مادرش کنارش باشه ...سعی میکنم درک کنم
مادرم لبخندی زد نگاهی به لباس سیاه رنگش انداختم اولین بار بود سیاه میپوشید ...اشک های مادرم بند نمی آمد
مادرم را روی صندلی نشاندم به طرف در رفتم تا خدمتکاری صدا کنم در اتاق را باز کردم در کمال تعجب هیچ کس نبود ..
چطور ممکن بود خودم وقتی وارد شدم خدمتکاران را دیدم با تعجب برگشتم و نگاهی به مادرم انداختم
:-مادر خدمتکار ها کجان؟؟؟ مادرم نگاهش را به من دوخت نمیدانم چی شد که سریع بلند شد و به طرف من دوید مادر:+مری؟؟؟!!!!!!!!
مادرم منو کنار زد که محکم روی زمین افتادم ...و سرم به زمین خورد صدای جیغ مادرم در گوشم پیچید آرام سرم را بلند کردم با دیدن جسم غرق در خون مادرم نفس در سینهام حبس شد
ناباور به مادرم نزدیک شدم مثل کودک روی چهاردست و پا راه میرفتم ...
مادرم به سختی نفس میکشید
خون از دهانش مثل آبشار جاری بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#32
Posted: 4 Nov 2021 03:38
قسمت سي
کنارش نشستم و دستم
را روی صورتش گذاشتم مادرم لبخند محوی زد به سختی لب باز کرد و گفت:+م..مری.. م..واظب..خوا..هرات..با..باش...
اما من هنوز به چاقوی فرو رفته ی
توی قلبش زل زده بود
دهانم از تعجب باز بود ...
کاش دیده بودم کی بود کاش
هیچ وقت در اتاق را باز نمیکردم
تقصر من بود ..آره من مادرمو کشتم
...
با صدای مادرم به او نگاه کردم مادر:+م..ر..ی...گنجین..ه رو پیدا کن ...
سکوت کرده بودم و فقط به جون دادن مادرم نگاه میکردم ... مادرم لبخند محوی زد و کمکم چشماش بسته شد ...
:-مادر؟؟؟ کمی تکانش دادم :-مادر....مادر حرف بزن ...
دستم را که روی صورت سردش گذاشتم فهمیدم تمام شده ...تمام شد .. خون سلطنت من ریخته شد ... خون سلطنت من خواهرانم نبودند مادرم بود ... اولین قطره ی اشکم روی گونهام چکید سر مادرم را بلند کردم و در آغوش کشیدم ....
:-مادر ....
نفس عمیقی کشیدم حالا وقتش بود خالی شوم .... شروع کردم به جیغ کشیدن پی درپی جیغ میکشیدم و اشکهایم صورتم را خیس کرده بودند
فکر کنم صدای جیغ های بلند را همه شنیده بودند که به طرف اتاقم هجوم آوردند ... ادوارد سریع کنارم نشست مادرم را از من جدا کرد تقلا کردم رهایم کند ...
:-ولم کن ...مادر ....ولم کن ادوارد ...
با صدای جیغ لیزا لورا و رزا نگاهم را به آنها دوختم با دیدن الیزابت دیوانه شدم احساس میکردم کار خودشه ... با یه حرکت خنجر را از قلب مادرم بیرون کشیدم
بلند شدم و به طرف الیزابت رفتم خنجر رو روی سینهاش گذاشتم که جیغ همه بلند شد چشمان الیزابت از تعجب گشاد شده بود
با صدای بلندی گفتم:-من ..مری ملکه ی انگلستان قول میدم ...کسی که مادرم رو کشت ...با همین خنجر بمیره ...
از عصبانیت نفس نفس میزدم
به خوبی ترس در چشمان الیزابت را احساس میکردم
کاترین سریع دخترش الیزابت را کنار کشید و گفت:+مواظب رفتارتون باشید ملکه مری ...
ادوارد بازوی مرا گرفت و عقب کشید
اولین بار سر من داد زد آن هم در این وضعیت
ادوارد:-مری به خودت بیا ...
نگاه خیسم را به چشمان پر از خشمش دوختم ... آرام زانو زدم ...خنجر خونی مادرم را در دست خشک شده بود اشک میرختم و خودم را لعنت میکردم :-من کشتمش ..من مادر خودمو کشتم من..تقصر من بود .. ادوارد کنارم نشست و صورتم را در دست گرفت :-آرام باش مری ...
ادوارد سرم را در آغوش کشید سرم را روی سینهاش گذاشتم و گریه کردم .... صدای گریههای خواهرم
کنار جسد مادرم هنوز به گوشم میرسید ملکهکارولاین در آغوش شاه گریه میکرد الیزابت هم هنوز در آغوش مادرش بود ....زئوس کجا بود؟؟ دهان باز کردم که زئوس را صدا بزنم اما با ورود سربازی دهانم را بستم با شنیدن حرفش چشمانم از خشم پر شد ... از آغوش ادوارد بیرون آمدم و بلند شدم
به طرف سرباز رفتم و گفتم:-کجاست؟؟ سرباز سریع جواب داد:+سیاه چال ملکه.. وقتی داشت از در پشتی قصر فرار میکرد
دستگیر شد ....
از خشم نفس نفس میزدم ..پس دستگیر شده بود ..
سرباز رو کنار زدم و به طرف سیاه چال رفتم ...صدای ادوارد پشت سرم باعث شد بایستم و خنجررو توی دستم فشار بدم ...
ادوارد:-مری حق نداری پاتو سیاه چال بزاری... نگاهی به ادوارد انداختم
:-متاسفم ادوارد ..
و دامنم رو گرفتم و شروع کردم به دویدن ...جلوی سیاه چال که رسیدم نگهبان جلوی در رو کنار زدم ... وارد سیاه چال شدم با صدای بلندی داد زدم :-کجاست؟؟ ژنرال سریع جلوی من تعظیمی کرد و گفت:+ملکه سیاهچال جای مناسبی برای شما نیست ...
بادادگفتم:-بهت میگم کجاست؟؟ ژنرال سریع گفت:+به دنبال من ملکه ..
به دنبال ژنرال رفتم .. یکی از سلول ها را نشان داد
نگاهی به آن انداختم ...دختر موبلندی روی تختهی سنگی نشسته بود تعجب کردم او مادرم را کشته بود هر لحظه جسم بی جان مادرم جلوی چشمانم پر رنگ تر میشد و این مرا بیشتر عصبی میکرد .... سریع کلید را از دست ژنرال گرفتم و در را باز کردم وارد سلول شدم ...دختر سرش را بلند کرد ...
پوزخند زدم یکی از خدمتکارانم بود ...
با دیدن من ترسیده جمع شد به سمتش حجوم بردم موهای بلندش را در دست گرفتم و او را محکم به دیوار کوبیدم
:-زندهات نمیزارم ...حالا مادر منو میکشی ...از کی دستور گرفتی ها؟؟؟
اما او زبان باز نمیکرد و فقط گریه میکرد و این مرا بیشتر خشمگین میکرد
موهایش را کشیدم و او را روی زمین پرت کردم....پایم را روی شکمش گذاشتم و خنجری که با آن مادرم را به قتل رسانده بود به چشمش نزدیک کردم
:-یا همین الان میگی کی بهت دستور داده یه همینجا با همین خنجر میکشمت ...
چشمانش از ترس پر شده بود خنجر را بیشتر به چشمش نزدیک کردم
که صدای ادوارد در سلول پیچید ادوارد:-مری ..تمومش کن ...
نوک خنجر را روی سینهاش گذاشتم و روی پوستش حرکت دادم که جیغ بلندی کشید با پوزخند گفتم:-اینم نشانهات ..
نگاهی به زخمش انداختم ..زخمی که با نوک خنجر ایجاد کرده بودم ...زخمی که نوشته بود((قاتل))
از روی دختر بلند شدم و از سلول خارج شدم ...نگاهی به ادوارد انداختم ادوارد نفس عمیقی کشید سعی داشت خودش را آرام کند تا چیزی بارم نکند ...
آرام گفتم:-جسد مادرم رو از اتاق خارج کردی؟؟ ادوارد سری تکان داد ...قدمی برداشتم که سرم گیج رفت ... سعی کردم خودم را نگه دارم تا نقش زمین نشوم که ادوارد دستش را زیر زانو هایم برد و آن یکی را دور کمرم حلقه کرد ... مرا بلند کرد و گفت:-باید استراحت کنی ...
خنجر را در دستم میفشرم ..چشمانم را بستم ...سرم به شدت درد میکرد ..و این چیز عجیبی نبود
من مادرم را از دست داده بودم .......
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#33
Posted: 5 Nov 2021 00:56
قسمت سي و یکم
ادوارد مرا روی تخت گذاشت سعی کرد خنجر را از دستم بیرون بکشید
اما من آن را محکم گرفته بودم .. ادوارد اخمی کرد و گفت:-مری اون خنجر رو بده به من ...
اما من به در زل زده بودم دقیقا همان جایی که مادرم را از من گرفت آرام لب باز کردم :-مادرم اومده بود معذرت خواهی کنه ..
گریه میکرد ..میخواستم دستور بدم واسش معجون درست کنن ..آخه هر وقت گریه میکرد
..بعدش سردرد خیلی بدی میگرفت ..تازه آب هم لازم داشتم
واسه شستن صورتش ..در اتاق رو که باز کردم ..با راهروی خالی از نگهبان و خدمتکار روبه رو شدم ...تعجب کردم روبه مادر گفتم خدمتکار ها کجان
که اون دختره از پشت به سمت من حمله کرد مادرم اونو دیده بود و به طرف من دوید منو کنار زد و خنجر توی قلب خودش فرو رفت ...
اشکهایم پیدرپی از صورتم چکه میکردم و در یقه ی باز لباس مشکی رنگم گم میشدند ...
ادوارد ساکت به من گوش میداد
:-من کشتمش ادوارد ..اون دختر مادرم رو نکشت من کشتمش ..من میدونستم قرار امشب کسی بمیره ..سعی کردم ازش جلو گیرکنم ...برای خواهرام هر کدومشون حتی رز که اینجا نیست ۶ تا محافظ گذاشته بودم ...
هیچ وقت فکرشو نمیکردم مادرم باشه ...
دستم و مشت کرد و توی سرم کوبیدم :-تقصیر من احمق بود..من مادرمو کشتم فقط برای سلطنت .... دوباره توی سرم کوبیدم و ادامه دادم :-من کشتمش ..من قاتلم ..من ... دستم را بلند کردم که ادوارد دستم را گرفت مرا در آغوش کشید بوسهای بر موهایم کاشت و کمرم را نوازش کرد :-آروم باش مری ..تقصیر تونیست این سرنوشت مادرت بود ...تو هیچ وقت کسی رو نکشتی ...
ادوارد حرف میزد و من اشک میریختم اومیگفت و من زجه میزدم ..انقدر گریه کردم ...که در آغوش ادوارد به خواب رفتم .....
*****************************
با احساس اینکه دست سرد کسی روی پوست سینه ام کشیده میشه چشم باز کردم ...
نگاهم را به دست روی سینهام انداختم که با دیدن دستش متعجب سرم را چرخاندم و به صاحبش نگاه کردم ...
نگاهم در نگاه نگران تاتیا گره خورد خدای من چقدر به من نزدیک شده بود که نوازشش را احساس میکردم کمی خودم را بالا کشیدم دستش را کنار کشید با بیحالی نگاهی به صورت رنگ پریدهاش انداختم ... او هم به قتل رسیده بود مثل مادرم یعنی الان روح مادرم مثل تاتیا در این قصر گیر افتاده؟؟؟؟؟
تاتیا دستش را بلند کرد و روی دستم گذاشت ...سرمای تنش لرزی به تنم انداخت ....
با باز شدن در تاتیا کمکم محو شد
نگاهم را به ادوارد دوختم که به من نگاه میکرد
چرا هروقت ما باهم یک شب خوب را تجربه میکردیم و با هم خوب میشدیم اتفاق بدی میافتاد؟؟؟!!!!
ادوارد آرام در را بست به طرف من آمد گوشه ی تخت نشست و خم شد روی صورتم و لبانش را روی لبم گذاشت ...آرام شروع به همکاری کردم ...من به مَردم
نیاز داشتن ... اما با یاد آوری شب گذشته اشکهایم صورتم را خیس کردند ادوارد متوجه شد و کنار کشید نفس عمیقی کشید و سرم را در آغوش کشید دوباره صدای گریهام بلند شده بود ... ادوارد شانهام را نوازش کرد و گفت:-مری بس کن ..تو الان باید قوی باشی...فراموش نکن تو ملکهی یک کشوری..مردم یه
ملکهی قوی میخوان ...
اشکهایم را پاک کردم از آغوشش بیرون امدم و گفتم: -تو هم فراموش نکن من قبل از ملکه بودم یه آدمم..یه زن ..با احساست مختلف...
ادوارد سری تکان داد ..بلند شدم تا برای مراسم خاکسپاری مادرم اماده شوم جلوی ادوارد لباسم را از تنم خارج کردم و لباس مشکی رنگی پوشیدم نقاب زیبای توری سیاه رنگم را روی چهرهام زدم ... سعی کردم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم ...
بدون توجه به ادوارد از اتاق خارج شدم ماریا پشت سرم راه افتاد ...
باید تکلیفم را با زئوس مشخص میکردم...
وارد اتاق زئوس شدم ..اما کسی نبود عصبی دامنم را در دستم فشردم .. از اتاق بیرون آمدم به طرف خروجی رفتم تا مطمعن شوم همه چیز برای مراسم آماده است .......
****************
آرام کردن لیزا و لورا خیلی سخت بود من از آنها کوچکتر بودم اما روحم از آنها خیلی بزرگتر بود رزا تمام زمان مراسم را کنار سپاستین گذرانده بود و رز در کنار جیمز ...حق داشتن آنها را باید
شوهرانشان آرام میکردند نه من ...
چندین بار تابوت سرد مادرم را بوسیدم ...
همانجا قسم خوردم که روزی قاتلش را خاک کنم ...
تقریبا ۴ روزی از مرگ مادرم میگذشت
شاه و ملکه کارولاین قصر را ترک کرده بودند ...ادوارد بیشتر وقتش را با وزرا میگذراند ..اوضاع کشور زیاد جالب نبود
خبر قتل خواهر شاه کل کشور را پر کرده بود ...
اما بدترین خبر ،خبر نحس بودن من بود شایعه ای که در عرض ۱ ساعت کشور را پر کرده بود همه باور کرده بودند قدم من نحس بوده و این مرا به شدت ناراحت میکرد اولین کاری که باید انجام میدادم این بود که لیزا و لورا را شوهر دهم .. تا آنها سروسامان بگیرند دومین کار وارث بود ..وارثی که سلطنتم را تصویب کند ... زئوس مشاورم شده بود هنوز دلم از او صاف نشده بود اما او بارها به من توضیح داده بود که او هم انسان است میتواند اشتباه کند ...
و من حق را به او دادم ... با نشستن دست کسی روی شانهام به خودم امدم ....
"دوستت دارم" و برای این جمله "جانم" را میدهم!
با لبخند نگاهم را در چشمان ادوارد دوختم ...
چقدر دل تنگش بودم .. با لبخند در آغوشش خزیدم هوای بیرون کمی سرد بود ... دستم را دور کمر ادوارد حلقه کردم و گفتم:-تو که باور نکردی؟؟
ادوارد :-چی رو؟؟ کمی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:-این که من نحس م؟؟؟
ادوارد خندهی ریزی کرد و گفت:-نه
من باور دارم میمون درختی هستی ولی نحس رو نه...
با تعجب نگاهی به لبخندش انداختم مرا مسخره میکرد ..فکر کنم دیدار اولمان را یاد اوری میکرد..
دستم را روی پوست گردنش کشیدم ولب زدم :-ادوارد تو دلت بچه نمیخواد؟؟
ادوارد به شدت تکان خورد :-دیوونه شدی مری؟؟تو هنوز خیلی جونی...
:-مگه من ۱۷ سالم نیست؟؟ ادوارد بوسه ی کوتاهی بر پیشانیم زد و گفت:-چرا ...ولی هنوز بچه ای ... با اعتراض گفتم:-مگه خودت چندسالته؟
ادوارد نگاهی به چشمام انداخت و گفت:-۲۶....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#34
Posted: 5 Nov 2021 19:32
قسمت سي و دوم
با تعجب گفتم:-چقدر بزرگ
ادوارد لبخند کجی زد و دستش را به سمت بند لباسم برد :-آره تو هم واسه من خیلی کوچولویی...
و لبانش را روی لبانم گذاشت... و شروع کرد به بوسیدنم....
با برخورد نور چشمانم را باز کردم تنها روی تخت بودم کمی خودم را بالا کشیدم یاد معاشقه ی دیشبمان لبخند روی لبم اورد ملافه را کنار زدم که با دیدن خون روی تخت جیغ بلندی کشیدم
سریع دست بردم و پیراهنش را بالا کشیدم ادوارد لباسم را باز کرد ...برهنه در آغوشش بودم ...سرما را در آغوش گرمش احساس نمیکرد ادوارد کمی از کمر مرا بلند کرد و داخل برد مرا وسط اتاق گذاشت و بوسهای برلبانم زد ....دستش را روی سینه هایم گذاشت و گفت:-امشب میخوام صدای جیغت اتاق رو پر کنه
با نگرانی گفتم:-وحشی شدی میرم بیرون نمیزارم کاری کنی ...
ادوارد خم شد و بوسهای بر سینه ام گذاشت و گفت:- وقتی اینطوری میبینمت
وقتی برای جلوگیری از بلند شدن ناله هات لبت رو گاز میگیری دیوونه میشم مری ...وحشی میشم ...
با همه فرق داری ..همه چیزت ...حتی طرز نفس کشیدنت ... همینه که منو عاشق کرده ملکه ی من ...
و با یه حرکت من را روی زمین دراز کرد
از تعجب زبانم بند آمده بود با نگرانی گفتم :-روی زمین ؟؟؟
ادوارد لبخند خبیثی زد و گفت :-روی زمین و بدون نرمش ....
و با یه حرکت مردانگی اش را واردم کرد جیغ بلندی کشیدم و پایه ی میز را در دستم فشردم ...
:-ادوارد خیلی درد داره ... ادوارد ضربهای زد که جیغم بلند تر شد ادوارد:-تنگی تنگ...
دستم را لای موهایش بردم و محکم سرش را چنگ زدم :-یا آروم میزنی یا موهاتو میکنم...
ادوارد با تعجب گفت:-داری واسه من تعیین میکنی که چیکار کنم،؟؟؟
با لبخند گفتم:-آره ..من ملکه ی توام ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که
ادوارد شروع کرد به ضربه زدن و جیغهای پی در پی من شروع شد ادوارد در حالی که نفس نفس میزد گفت :-هیچ وقت به من دستور نده ....
جیغ بلندی کشیدم و گفتم:-تلافی میکنم
ادوارد خندهی بلندی کرد کمکم درد کم رنگتر شد و لذت جای آن را گرفت .. صدای جیغهایم تبدیل به ناله شده بود جای ناخان هایم روی پوست کمر ادوارد زخم ایجاد کرده بود دستش هرجای بلندم حرکت میکرد آههای از سر لذتم ادوارد را وحشی تر میکرد و شدت کارش را بیشتر
نمیدانم چقدر گذشته بود که ادوارد محکم خودش را به من فشرد و آه مردانه ای کشید ادوارد کمی خودش را در من تکان داد که من هم رها شدم ادوارد بوسهای بر لبم گذاشت و گفت:-دوست دارم من هم با لبخند جوابش را دادم و سعی کردم کمی استراحت کنم ادوارد مرا از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت کنارم دراز کشید و مرا محکم در آغوش کشید لبخند روی لبم نشست این مرد تمام زندگی ام شده بود ارام لب زدم :-دوستت دارم متجاوز من ...
با صدای جیغ بلندم ماریا سریع وارد اتاق شد با نگرانی سریع گفتم:-برو طبیب بیار سریع ...ماریا به طرف نگهبان رفت
سپس به طرف من امد ..با کمکش لباس خوابم را پوشیدم و همان جا روی تخت نشستم ..از استرس قلبم به سینهام میکوبید...
طبیب بعد از معانیهی من کنار کشید با نگرانی گفتم:-چیزی شده؟؟ من مریضم؟؟
طبیب لبخندی زد و گفت:+نه ملکه شما باردار هستین ...
دهانم از تعجب باز ماند ...باورم نمیشد من برای بارداری تلاش میکردم درحالی که خودم باردار بودم ... با خوشحالی سریع بلند شدم که طبیب گفت:+لطفا رعایت کنید ..ظاهرا دیشب خیلی به شما فشار وارد شده که خونریزی داشتید ..باید خیلی احتیاط کنید ...
با نگرانی دوباره روی تخت نشستم رو به ماریا گفتم :-ماریا برو به ادوارد بگو بیاد...
ماریا بعد از تعظیم کوتاهی اتاق را ترک کرد ...
وقتی به ادوارد گفتم که من باردارم خیلی تعجب کرد اما او هم خوشحال شد و مرا محکم در آغوش کشید تصمیم گرفته بودیم برای اعلام حضور فرزندم جشنی برپا کنیم . همه چیز خوب پیش میرفت تا اواخر ۶ ماهگی ام به ادوارد در امور کشور کمک میکردم ... اما بعد از آن به دلیل تنگی نفس که گاهوبیگاه سراغم می آمد دیگر نتوانستم اتاقم و تختم را ترک کنم ...
آن روز را خوب به خاطر دارم
بچه ام به شدت لگد میزد به طوری که از درد نفسم قطع میشد تقریبا اولیل ۹ ماهگی ام بود ..بعد از مشورت با طبیب از من خواسته بود تا کمی پیاده روی کنم
با کمک ماریا از اتاق خارج شدم دلم برای ادوارد تنگ شده بود بعد از آن شب که فردایش فهمیدم باردارم دیگر به طرفم نیامده بود میگفت میترسید بلایی برسر فرزندمان بیاید ... به طرف سالن اصلی رفتم
اما سرباز جلوی در به من اطلاع داد ادوارد انجا را ترک کرده و به سمت اتاقمان امده ...
مسیر رفته را برگشتم ..بین راه کمی نفسم گرفت .. از ماریا خواستم تا کمی آب برایم بیاورد ... بعد از رفتن ماریا آرام آرام سعی میکردم قدم بر دارم و به اتاقم نزدیک شوم صدایی از اتاقی که دستم روی درش بود توجهام را جلب کرد... صدای ناله بود تعجب کردم کسی از خانوادهی سلطنتی در قصر نبود لیزا و لورا که ازدواج کرده بودند و قصر را ترک کرده بودند فقط من بودم الیزابت و ادوارد و کاترین ...
آرام دستگیره را پایین کشیدم کمی در را باز کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم ..... با تعجب به صحنه ی مقابلم چشم دوخته بودم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#35
Posted: 6 Nov 2021 00:48
قسمت سي و سوم
داشتم چه میدیم !!!
همخوابی شوهرم با دختر عمویش را سخت بود دیدن خیانت به چشم خودت سخت بود آن هم برای من باردار عاشق....
اشکهایم جلوی دیدم را گرفتند باورم نمیشد ادوارد و خیانت؟؟ تنگی نفس سراغم آمد دستم را روی گلویم گذاشتم با احساس خیسی پاهایم نگاهم را به دامنم دوختم که با دیدن دامن قرمز از خونم جیغ بلندی کشیدم صدای ادوارد به گوشم خورد
:-مری؟؟؟؟؟
دستم از دستگیره جدا شد و محکم با شکم روی زمین افتادم ...
جیغ های پی درپی ام مرا یاد مادرم میانداخت ...
در اتاق به سرعت باز شد و ادوراد مرا دید سریع مرا بلند کرد که
در همان حالت جیغ زدم و گفتم :-به من دست نزن ...
ادوارد با تعجب کمی خودش را عقب کشید ... احساس میکرد الان شکمم منفجر میشود با احساس خارج شدن چیزی جیغ بلندی کشیدم و گفتم :-داره میاد ..بچهام داره میاد ....
ادوارد با ترس دستش را روی شکمم
گذاشت که جیغ بلندی کشیدم :-گفتم به من دست نزن .. ادوار سریع دستش را کنار کشید ادوارد:-مری برات توضیح میدم
جیغ کشیدم و گفتم:-نمیخوام چیزی بشنوم ...
با نشستن ماریا کنارم سریع گفتم :-ماریا دارم میمیرم ..بگو یکی بیاد منو ببره اتاق ..قابله کجاست بگو بیاد ..
ادوارد سریع دست زیر بدنم برد و مرا بلند کرد جیغ کوتاهی کشیدم مشتی به سینهاش زدم با دیدن الیزابت که با ملافهی دورش جلوی در ایستاده بود دست بردم و موهایش را گرفتم و کشیدم الیزابت جیغی کشید ادوارد میرفت و من هم الیزابت را با موهایش دنبال خودمان میکشیدم ادوارد متوجهی کارم شد و گفت :-مری چیکار میکنی ولش کن..
اما من دست بردار نبودم حالا اشک الیزابت هم درامده بود با تمام قدرتم موهایش را کشیدم که روی زمین افتاد و موهای کنده اش در دستم خشک شد ... با نفرت نگاههم را به ادوارد دوختم
ادوارد نیم نگاهی به الیزابت کرد و گفت:-بلند شو برو اتاقت ..
دستم را بالا بردم که زیر گوش ادوارد بزنم اما با تیر کشیدن دلم جیغ کشیدم ادوارد با صدای من به خودش امد و سریع وارد اتاق شد و مرا روی تخت گذاشت ...
ملافه های روی تخت را در دستم میفشردم و جیغ میزدم دردش امانم را بریده بود زایمان برای من ۱۸ساله سخت بود نمیدانم چقدر گذشته بود که قابله همراه رزا و رز وارد اتاق شدند در آن لحظه نمیتوانستم بفهمم آنها از کجا فهمیده بودند و با این سرعت امده بودند آن لحظه فقط یک چیز مهم بود فرزندم ... و شروع شده بود زایمان سختم ...
****************************
با صدای ادوارد از گذشته بیرون امدم گذشتهای که تلخی اش بیشتر بود تا شیرینی اش
ادوارد:-همه اینجارو ترک کنید
رزا دستم را فشرد و از همراه بقیه از اتاق خارج شد ... ادوارد با پسرم کنارم روی تخت نشست و گفت: -مری چقدر شبیه توئه ...
پوزخندی زدم .. :-خدارو شکر روی پدر خیانت کارش نرفته ....
با این حرفم ادوارد سریع سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت
اخم کرد و گفت:-بس کن مری ..من اصلا نمیدونم چی شد ..تا به خودم اومدم دیدم تو جلوی در افتادی
نگاه خسته ام را از چشماش گرفتم و گفتم:-مگه میشه؟؟ازت متنفرم با صدای پر از خشمش نگاهم را به سمتش سوق دادم
ادوارد:-بهت گفتم حق نداری از من متنفر شی...
پوزخندی زدم:-تو نمیتونی به من دستور بدی که جلوی احساستم رو بگیرم احساس میکردم پلکهایم روی هم میافتند ...کمکم بدنم شل شد و به خواب رفتم ...
با شنیدن صدای نوزاد از خواب بیدار شدم نگاهی به اطراف انداختم با دیدن ادوارد که با فرزند ۱ روزهام بازی میکرد لبخند روی لبم نشست اما با یاد اوری الیزابت لبخندم از بین رفت بی مقدمه پرسیدم :-دختر بود؟؟
ادوارد متعجب سر بلند کرد و گفت:-بیدار شدی؟؟؟ :-میگم دختر بود؟؟ ادوارد کمی مکث کرد و گفت:-کی؟؟
آرام لب زدم:-الیزابت
به وضوح تکان خوردن ادوارد را دیدم نگاهش را از من گرفت و به بچه دوخت و گفت: -چه فرقی میکنه؟؟؟
کمی خم شدم و بچه را در آغوش کشیدم بوسه ای بر صورت نرمش زدم دستم را روی پوستش کشیدم تصمیم گرفته بودم اسمش را نیکولاس بگذارم .. اسم پدرم بودم ..نیکولاس کمی لباسم را بالا زدم و مشغول شیر دادنش شدم چندین بار در ماه های بارداریم یکی از خدمتکاران که بچه اش به دنیا آمده بود را دیده بودم که چگونه به فرزندش شیر میداد ..
بوسهی ای بر دست کوچکش زدم و گفتم:-نیکولاس کوچولوی من ...،
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#36
Posted: 16 Nov 2021 23:19
قسمت سي و چهارم
نگاهم را از نیکولاس گرفتم جواب ندادنم به ادوارد طولانی شده بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :-خودت خوب میدونی اگه دختر بود پس باید با اون ازدواج کنی ...
ادوارد ناباور لب زد :-مری؟؟
نگاهی به او انداختم و گفتم:-چیه؟؟؟ تو حق داری معشوقه داشته باشی در ضمن ملکه ام میتونه معشوقه داشته باشه اونم درست بعد از به دنیا اوردن وارث ....
با حرکت ادوارد چشمانم از تعجب گشاد شد ..
متعجب دستم را روی گونهام گذاشت جایی که دوثانیهی پیش سیلی ادوارد را تجربه کرده بود ... ادوارد بازویم را در دست گرفت وگفت :-میخواستم واست توضیح بدم اما خودت نذاشتی ..حالام اگه دوست داری باور کن بهت خیانت کردم در ضمن اینو زدم تا یادت نره تو زن منی و مادر بچهام ...و عشق من و این یعنی تو مال منی فقط من پس یه بار دیگه فقط یه بار دیگه مری در مورد معشوقه حرف بزنی به جان نیکولاس بلایی به سرت میارم که هیچ وقت فراموش نکنی...
از ترس آب دهانم در گلویم پرید و شروع کردم به سرفه کردن ادوارد بازویم را رها کرد و از اتاق بیرون رفت در را محکم به هم کوبید که اینبار از ترس سکسکه ام گرفت ... نیکولاس از ترس گریه میکرد در حالی که سکسکه میکردم و سعی داشتم نیکولاس را آرام کنم
گفتم: مر...هیع ...دک...هیع...روانی...هیع خیانت...هیع..کرده...هیع...صداشم..هیع...میبره...هیع..بالا....
دستی به گلوم کشیدم تا شاید این سکسکهی لعنتی بندبیاد که تاتیا را کنار تخت دیدم اول از حالت ایستادنش کمی ترسیدم که همین باعث شد سکسکهام بندبیاد سعی کردم لبخند بزنم :-تاتیا پسرم رو دیدی؟؟
تاتیا کمی سرش را به طرف من چرخاند که صدای شکستن استخوانهایش بلند شد ... دستش را بلند کرد و به پنجرهاشاره کرد
متعجب بلند شدم و درحالی که نیکولاس را تکان میدادم نگاهی از پنجره به بیرون از قصر انداختم
با دیدن کاترین که سوار کالسه میشد کمی تعجب کردم چرا تاتیا میخواست من این صحنه را ببینم؟؟؟ نگاه سوالی به تاتیا انداختم که تاتیا آرام به سمتم آمد کمی نیکولاس را به خودم فشردم
احساس میکردم دوباره مرا به گذشته میبرد ...
تاتیا ایستاد که در اتاق باز شد و رزا و رز وارد اتاق شدند .. رزا با نگرانی به سمت من آمد و نیکولاس را از آغوشم بیرون کشید
رزا:+مری تو نباید بلند بشی ... لبخند کوچکی زدم به کمک رز روی تخت دراز کشیدم :-شما دوتا دیشب خیلی زود اومدین.. رز با لبخند گفت:+من و رزا باهم قصد داشتیم بهت سر بزنیم و درست به موقعه رسیدیم ... رزا حرف رز را تایید کرد و گفت:+امروزم لورا و لیزا میرسن ..در ضمن جشن مقدس فردا برگذار میشه ...
لبخند کمرنگی زدم ...حالم زیاد مساعد نبود ...دلم یک چایی داغ همراه کیک شکلاتی میخواست ...
با صدای بلندی ماریا را صدا زدم
:-ماریا؟؟
ماریا سریع وارد اتاق شد ...
********
بعد از صرف صبحانه رز اتاق را به خاطر جیمز ترک کرد رزا هم بعد از خواباندن نیکولاس و کاشتن بوسهای بر پیشانی من از اتاق بیرون رفت ... سرم درد میکرد ..کلمهی خیانت روحم را آزار میداد ..دلم یک خواب بدون فکر میخواست ... یعنی واقعا ادوارد به من خیانت کرده بود؟؟؟ سعی کردم چیزی را که در اتاق بود به یاد بیارم ولی فقط تصویر محوی یادم میامد
با صدای در به خودم امدم و سریع اشک هایم را پاک کردم ... و اجازه ی ورود دادم زئوس وارد اتاق شد تعظیم کوتاهی کرد و گفت:+ملکه تبریک میگم ...
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:-ممنونم ..بیا ببین واقعا شاه آیندهاش یا نه .
زئوس با لبخند نزدیک نوزاد در گهوارهام شد ...نگاهی به چهرهاش انداخت و با تعجب زمزمه کرد :+نیکولاس؟؟
اینبار من بودم که تعجب کردم جز من ادوارد و رز و رزا کسی نمیداست قرار است نام فرزندم چه باشد با شَک پرسیدم: -تو از کجا فهمیدی؟؟ با شنیدن حرف زئوس متعجب به نیکولاس نگاهی انداختم
زئوس:+ملکه ایشون وقتی به سلطنت میرسن ...مدتی بعد انگستان خیلی از کشور هارو فتح میکنه تنها مشکلش اینه که پسرتون دقیقا معلوم نیست پادشاه بشه
نگاهم را از نیکولاس گرفتم و گفتم
:-یعنی چی؟؟
زئوس نگاهش را به نیکولاس دوخت و گفت:+من حصار طلایی رنگ شاه بودن رو دور ایشون نمیبینم ...
چشمانم از تعجب گشاد شد:-حصار چی؟؟
زئوس خنده ی ریزی کرد و گفت:+یعنی چیزی که من میفهمم ایشون در آینده شاه میشن یا نه روز اولی که شمارو دیدم ...حصار پرنور شما منو شگفت زده کرد ...
هر چند درست چیزی نفهمیده بودم اما سرم را تکان دادم و گفتم :-یعنی ممکنه شاه نشه؟؟
زئوس:-هرچی ممکنه ملکه ..مثل اینکه مادرتون کشته شدن ... با یاداوری مرگ مادرم گفتم:-دختره خودکشی کرد وگرنه تا الان قاتل اصلی رو پیدا کرده بودم ... با باز شدن در نگاهم را از زئوس گرفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#37
Posted: 16 Nov 2021 23:20
قسمت سي و پنجم
بَش با خنده در را بست و گفت
:+من برگشتم .. با لبخند گفتم:-بلاخره اومدی؟؟دلم برات تنگ شده بود بَش با لبخند بوسه ای بر پیشانی نیکولاس زد و گفت:+شاه آینده .. بَش کنارم نشست
رو به او گفتم:-چی شد؟؟گنجینه رو پیدا کردی؟؟
بَش نامهای از لباسش بیرون کشید و به دستم داد با تعجب گفتم :-گنجه ای که مادرم گفت اینه؟؟
بَش:+آره ..توی یه صندوقچه ..زیر درخت پیر خونهتون پنهان شده بود
با تعجب پاکت رو باز کردم ظاهرا تاریخ گذشتگانمون بود شروع کردم به خودندن با رسیدن به صفحهی آخر متعجب
بلند گفتم :-خدای من این مسخره است ...
بَش و زئوس نگاهی به من انداختن بَش گفت: +چی شده؟؟
کاغذ ها را دستم فشردم و گفتم :-چرا باید پدربزرگ چنین قرار بزاره؟؟
بَش با نگرانی گفت:+چی شده مری؟؟ زئوس گفت:+ظاهرا خبرای خوشی نیست
:-آره خبر خوشی نیست ...پدربزرگ با شاه پرتغال قراری گذاشته اونم ازدواج من با پسر بزرگش باورم نمیشه ...
بَش به شدت تکان خورد و با تعجب گفت:+ولی تو ازدواج کردی ...پس حالا چی میشه؟؟
با نگرانی گفتم:-اینجا نوشته طبق قرارشون اگه من نامزدی رو به هم بزنم و با فرد دیگه ای ازدواج
کنم حتما باید بهایی بپردازم ..و این بها رو پسر شاه پرتغال معلوم میکنه ...
بَش خندهی بلندی سر داد و گفت:+چقدر مسخره ..یعنی تو نامزد بودی و خبر نداشتی؟؟
پس چرا مادرت گذاشت با ادوارد ازدواج کنی؟؟
کمی فکر کردم چرا مادرم گذاشت در صورتی که من نامزد بودم مسخره است مرا در ۲سالگی به شاه انگلستان پیش کش کردن
خبر ازدواج من حتما به گوش شاه پرتغال رسیده بود ... با ترس گفتم:-نکنه جنگ بشه؟؟
زئوس نگاهی به من انداخت و گفت:+من جنگی نمیبینم... :-اه اصلا نمیفهمم چرا مادرم به من نگفت؟؟!!! بَش گفت:+منم منظور مادرت رو نمیفهمم...چرا مخالفتی نکرد؟؟ زئوس با نگرانی گفت:+خبرای خوبی در راه نیست..
هنوز حرف زئوس کامل نشده بود که ماریا سریع وارد اتاق شد و درحالی که نفس نفس میزد گفت :+ملکه ...
بَش لبخندی زد و گفت:+ماریا .. ماریا با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:+سرورم.. با لبخند گفتم:-چی شده ماریا ؟؟
ماریا انگار چیزی یادش آمده گفت:+سرورم سفیر اومده ..شاه ادوارد گفتن شما هم برین...
:-از کجا اومده؟؟
با شنیدن حرف ماریا بَش با تعجب گفت
:+امکان نداره....
سریع بلند شدم و گفتم:-چرا الان ؟؟ زئوس :+بانوی من بهتره هرچه سریعتر برید
با استرس سری تکان دادم و گفتم :-اره من باید اماده بشم پس بهتره...
ادامه ی حرفم را خوردم ظاهرا انها فهمیدند منظورم چیست....
بعد از خارج شدن زئوس و بش با کمک ماریا لباس سبز رنگی پوشیدم ...
نیکولاس را به ماریا سپردم و به سالن اصلی رفتم ... با ورودم همه تعظیم کردند روی صندلی مخصوصم نشستم و نگاهم را به سفیر دوختم متوجه ی نگاه ادوارد میشدم اما دلم نمیخواست باز هم نگاهم به چشمان آبی رنگش بیافتد ....
با شنیدن صدای ادوراد نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم ادوارد:-شروع کن ...
سفیر زانو زد و گفت:-درود بر شاه ادوارد و ملکه .. از طرف شاه پرتغال نامه ای اوردم
ادوارد اشاره ای به مشاور کرد مشاور نامه را از سفیر گرفت و به دست ادوارد داد
ادوارد نامه را باز کرد با استرس چشمانم را به ادوارد دوخته بودم
ادوارد نامه را بست و گفت
:-باید بگم تمام دختر های بانو لیزی ازدواج کردند ..و در این نامه مشخص نیست دقیقا کدام
یکی از دختران ایشان مد نظر شاه پرتغاله ...
سفیر :شاهزاده دیمن به زودی به انگلستان میان تا طبق قرار داد همسر اینده ی خود را به پرتغال ببرند ...
ادوارد سری تکان داد و گفت:-خیلی خوب ..بی صبرانه منتظر ایشان میمانیم ... از استرس مدام دامن لباسم را در دستم میفشردم
با صدای مشاور نگاهم را از سفیر گرفتم
مشاور:-ملکه خبر دادن حال شاهزاده مساعد نیست ....
سریع بلند شدم و به طرف خروجی رفتم
دلشوره حالم را بد کرده بود
دامنم را بالا گرفته بودم و از پله ها بالا میرفتم که تاتیا را روی اخرین پله دیدم سعی کردم بی توجه به او به راهم ادامه دهم اما نگاهم به الیزابتی افتاد که پشت سر تاتیا ایستاده بود پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم از کنار تاتیا گذشتم و روبه روی الیزابت ایستادم با غرور گفتم :-برو کنار
الیزابت پوزخندی زد و گفت :+چه حالی داشت وقتی ادوارد رو توی تخت با من دیدی؟؟؟
نیم نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:-خیلی دوست داری بدونی؟؟....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#38
Posted: 16 Nov 2021 23:22
قسمت سي و شش
الیزابت با لبخند سری تکان داد
با پوزخند گفتم:-فقط یه حس داشتم اونم ناراحتی بود نه واسه خودم واسه ادواردی که با یه سگ همخواب شده ...
لبخند ی به قیافه ی قرمز شده ی الیزابت زدم و سرم را کمی پایین انداختم تا دامنم را بگیرم اما با پرت شدنم به پایین جیغ بلندم جایگزین لبخند روی لبم شد....
چشمانم را محکم روی هم فشردم تا شاهد سقوط وحشتناک خودم نباشم اما با حلقه شدن دستی دور کمرم و جلوگیری از ترکیدن سرم چشم باز کردم
نگاهم در چشمان آبی رنگ
جیسون خیره ماند جیسون لبخندی زد و گفت:+بیشتر مواظب باشید
با اخم کمی خودم را از حصار دستانش ازاد کردم و گفتم:-بهتره خواهرت مواظب رفتارش باشه بی شک از این کارش راحت نمیگذرم
نگاه پر از نفرتم را به الیزابت ترسیده دوختم و از کنارش گذشتم
به طرف اتاق خودم رفتم هنوز قلبم به شدت به سینه ام میکوبید از ترس بود یا خشم نمیدانم
در اتاق را باز کردم لبخندی به ماریا زدم
****************
بوسه ای بر پیشانی لیزا زدم با دستم اشک هایش را پاک کردم
امروز لیزا با لباس مشکی امده بود خواهر عزیزم شوهرش را از دست داده بود و حالا بیوه ای شده
بود که خانواده ی شوهرش او را از خانه اش بیرون انداخته بودن
همه چیز سریع پیش میرفت بین این همه دردسر نیکولاس هم به شدت بیمار شده بود استرس امدن دیمن شاهزاده ی پرتغال از طریق شیرم به فرزند ۵روزه ام منتقل شده بود
امروز دیمن به قصر می امد نیکولاس را در اغوش لیزا گذاشتم و گفتم:-مواظبش باش لیزا زیاد هم نگران نباش به زودی باز هم ازدواج میکنی قول میدم مرد شایسته ای برات پیدا کنم
لیزا لبخند کم رنگی زد و گفت:+نگران نباش مواظب پسرت هستم در ضمن من خودم دلم نمیخواد باز ازدواج کنم
لبخند کم رنگی به لیزا زدم و گفتم
:-بعد از صحبت با شاهزاده دیمن بر میگردم از اتاق خارج شدم و به سمت سالن اصلی رفتم
هرلحظه که به سالن نزدیک میشدم صدای داد بلند ادوارد و فرد دیگری بیشتر به گوش میرسید
با تعجب در را باز کردم با ورودم همه ی سر ها به طرفم چرخد
با تعجب نگاهم را به صورت قرمز شده ی ادوارد و مرد کناری اش دوختم که ادوارد سریع به طرف من امد و زیر لب زمزمه کرد
ادوارد:-میکشمت مری....
اب دهانم را از ترس فرو دادم از ترس دانه های درشت عرق روی کمرم حرکت میکردند ادوارد مقابلم ایستاد به طوری که فاصله ی بینمان ۳انگشت دست بود بازدم های حاصل از خشمش پی در پی به صورتم اثابت میکرد
ارام دهن باز کردم و گفتم:-چی شده؟؟؟
ادوارد داد زد:-بگو که تو نامزد این مرد نبودی؟؟
چشمانم از ترس گشاد شد جوشش اشک را در چشمانم احساس میکردم آرام گفتم :-منم نمیدونستم ...همین چند روز پیش فهمیدم
ظاهرا نمک روی زخم ادوارد پاشیدم که بازویم را محکم در دست گرفت و میان انگشان دستش فشرد
ادوارد:-چرا بهم نگفتی؟؟میدونی من چیکار کردم؟؟با همسر یکی دیگه ازدواج کردم میفهمی
مری؟؟ مثل این میمونه بش با رزا ازدواج کنه .....من
هنوز حرف ادوارد تمام نشده بود که صدای بم و زیبای مردانه ای حرفش را نیمه گذاشت
مرد:+پس حقیقت داره...
نگاهم را به مرد خوش صدا انداختم حتما او دیمن بود از لباس های طرح سلطنتی اش پیدا بود
کمی ادوارد را کنا زدم و نگاهم را به چشمان مشکی رنگ دیمن دوختم نمیدانم چرا ولی دلم تکان محکمی خورد چهره ی زیادی جذابش برایم بی نهایت آشنا بود
نمیدانم زل زدنم به صورت دیمن چقدر طول کشیده بود که با فشار دست ادوارد به خودم امدم
اخم کردم و گفتم:-اره حقیقت داره من با ادوارد ازدواج کردم و زمانی هم که ازدواج کردم نمیدونستم من پیشکش شدم
اگر هم میدونستم باز هم با ادوارد ازدواج میکردم میدونی چرا؟؟چون عاشقش شدم در ضمن فکر کنم پیکش ها رو در سن ۱۵سالگی به دنبالش میان نه ۱۸سالگی
نگاهم را از چشمان گرد شده ی دیمن گرفتم و به صورت زیبای ادوارد دوختم درست بود او خیانت کرده بود و من از او ناراحت بودم اما قرار نبود همه بفهمند بین ما شکر اب است دستم را روی بازو اش گذاشتم و گفتم :-پس لطفا دیگه این بحث رو ادامه ندید ...من الان ملکه ی این کشورم و نمیتونم همراه شما بیام
...طبق قرار داد میتونید هر چیزی از من بخوای من هم با کمال میل تقدیم میکنم
دیمن دستی به صورتش کشید و با داد گفت:+داری شوخی میکنی؟؟من همسرم رو میخواهم هم الان ...
چقدر بی شرم بود ...من الان ناموس ادوارد بودم و او مرا طلب میکرد ادوارد سریع دستم را رها کرد که به طرف دیمن برود اما من دست ادوارد را گرفتم و او را عقب کشیدم خودم به طرف دیمن رفتم و با کف دستم محکم به سینه اش کوبیدم
:-خجالت نمیکشی؟؟دارم بهت میگم من ازدواج کردم ..میفهمی ؟؟؟من مری ملکه ی انگلستانم نه
پیشکش شما پس لطفا خودتون اینجا رو بدون خون ریزی ترک کنید ..
دیمن دستش را بالا اورد که با صدای زئوس بین راه متوقف شد
زئوس:+سرورم بهتره در یه زمان مناسب در مورد این مورد بحث کنیم جناب دیمن خسته هستند پس بهتره استراحت کنند...
پوزخند زدم زئوس تصمیم داشت از دعوای پیش امده جلوگیری کند .. با عصبانیت بدون نگاه کردن به کسی سالن را ترک کردم
خدایا دیمن را کجا دیده بودم چقدر ان چهره ی جذابش برایم اشنا بود ... وارد اتاق شدم
نگاهم به لیزا افتاد با لبخند در حال تمیز کردن صورت نیکولاس بود ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#39
Posted: 16 Nov 2021 23:23
قسمت سي و هفت
نگاهم به میز پر از خوراکی افتاد با دیدن ان همه غذا یادم افتاد ناهار نخورده ام و به شدت گرسنه
ام ...به طرف میز رفتم و روی صندلی نشستم باید برای مبارزه با دیمن انرژی ذخیره میکردم
بعد از خوردن ناهارم در اتاقم ماندم حتی برای مذاکره ای که ادوراد با دیمن تشکیل داده بود نرفتم یعنی نتواستم که بروم حال نیکولاس اصلا خوب نبود مدام سرفه های ریز میکرد لیزا مانند مادری مهربان مدام به من و نیکولاس سر میزد
اما اخرین باری که امد با خواهش های من تصمیم گرفت کمی استراحت کند
هوا تاریک شده بود و حتی شام هم نخورده بودم با لباس خوای کرمی رنگم روی تخت نشسته بودم و در حال شیر دادن نیکولاس بودم با لبخند به صورت کوچکش زل زده بودم
که در اتاق باز شد نگاهم را به ادوارد دوختم ادوارد وارد اتاق شد و در را بست ارام به تخت نزدیک شد
کنارم نشست و خم شد و بوسه ای بر پیشانی نیکولاس زد نیکولاس چشمان قهوه ای رنگش را کمی بالا برد
هنوز نگاهم به صورت ادوارد بود که حرکت دست ادوارد را روی دستم احساس کردم
نگاهم را به دستانمان دوختم ادوارد نیکولاس را از اغوشم بیرون کشید و بوسه ای بر گونه اش کاشت
بلند خدمتکار را صدا زد خدمتکار سریع وارد اتاق شد
ادوارد اشاره ای به نیکولاس کرد و گفت:-شاهزاده رو به اتاق بانو لیزا ببر
خدمتکار تعظیمی کرد و همراه نیکولاس از اتاق خارج شد نمیدانم چرا ولی زبانم بند امده بود
بعد از رفتن خدمتکار ادوارد به طرف من چرخید و صورتم را در دست گرفت ادوارد:-دلم برات تنگ شده مری با پوزخند گفتم:-شما که الیزابت رو داری پس نباید دلت واسه من تنگ شه ادوارد با خشونت خاصی گفت:-خودت نخواستی واست توضیح بدم در ضمن هنوز ازت شاکی ام
تو باید به من میگفتی
دهن باز کردم جوابش را بدهم اما با قفل شدن لبانم مبان لب هایش حرفم در گلویم خشک شد باز همه یک بوسه ی خیسش مرا از خود بی خود کرد
ارام لباس خوابم را پوشیدم دلم شور نیکولاس را میزد
از اتاق خارج شدم به اتاق لیزا رفتم اما کسی در اتاق نبود با تعجب از پنجره اتاق لیزا نگاهی به بیرون انداختم
با دیدن دیمن و همراهانش کمی تعجب کردم داشتن نصف شب میرفتن؟؟؟
کمی که دقت کردم کالسکه ای هم همراهشان بود اما وقتی امدن کالسکه نداشتند با یاد اوری چیزی لب زدم
-:-خدای من...امکان نداره..
ادوارد لبانم را نرم و خیس میبوسید دلم میخواست او را پس بزنم اما توانش را نداشتم
با حرکت دست ادوراد روی سینه هایم اه ی کشیدم
مدام تصویر الیزابت و ادوارد مقابل چشمانم شکل میگرفت
سعی کردم کمی ادوارد را هل بدهم اما او سریع لباس خوابم را پاره کرد با تعجب به صورتش زل زدم که مرا روی تخت دراز کرد و گفت:-چرا همکاری نمیکنی؟؟؟
با اخم گفتم:-هنوز خیانتت از یادم نرفته
ادوارد خنده ای کرد و بعد از دراوردن لباس خودش روی من خیمه زد زبانش را روی لبانم کشید که ملافه را در دستم فشردم
ادوارد:-من هم گفتم تا خودت نخوای برات توضیح نمیدم
ارام لبم را گاز گرفتم که ادوارد مردانگی اش را لای پایم کشید اهی از سر لذت کشیدم که باعث خنده ی ادوارد شد
کمی خودش را به من فشرد که از درد ملافه را در مشتم فشردم
ادوارد سینه ام را نوازش کرد و گفت :-درد داری؟؟؟
کمی سرم را کج کردم و گفتم:-به ..نظرت..الان..خیلی..سرحالم؟؟
چرا من اینقدر بیتاب این مرد میشدم
ادوارد دستش را روی سینه ام گذاشت و مردانگی اش را کامل واردم کرد که از درد جیغ بلندی کشیدم
:-ارام تر من همین چند روز پیش زایمان کردم با یاد اوری زایمانم و حرف قابله که گفته بود نباید نزدیکی کنم
سریع ادوارد را کنار زدم و گفتم :-وای ما نباید اینکارو بکنیم
ادوارد کمی خودش را بالا کشید و گفت:-ولی من بهت نیاز دارم
با اخم گفتم:- برو پیش الیزابت
ادوارد پاهایم را روی هم قرار داد و خودش را بین ران هایم جا کرد در حالی که خودش را جلو عقب میبرد گفت:-من تو رو میخوام
با هر حرکتش مردانگی اش به وجودم برخورد میکرد و باعث بلند شدن ناله هایم میشد
هردو هم زمان به اوج رسیدم چقدر همخوابی مسخره ای بود ادوارد کنارم دراز کشید و مرا در اغوش کشید ملافه را روی هر دویمان انداخت و گفت :-بخواب مری...
چشمانم را روی هم گذاشتم اما دلشوری نبودن نیکولاس اجازه ی خواب را به من نداد پس ارام بلند شدم و لباس خوابم را پوشیدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#40
Posted: 16 Nov 2021 23:24
قسمت سي و هشتم
سریع از پنجره فاصله گرفتم
نگاهم را در اتاق چرخاندم لیزا نبود ...نیکولاس نبود دیمن داشت با کالسکه از اینجا میرفت اینها همه نشانه بود او نیکولاسم را برده بود
سریع از اتاق خارج شدم نگاهم را در راهرو چرخاندم با صدای بلندی جیغ کشیدم
:-ماریاااااااااا....
با صدای بلندم ادوارد سراسیمه از اتاق خارج شد بدون توجه به او لباس خوابم را بالا گرفتم و شروع کردم به دویدن
از پله ها پایین میادم و همزمان داد میزدم
:-نگهبان ....ماریاااا...
با شنیدن صدای ادوارد درست پشت سرم سرعتم را بیشتر کردم
ادوارد:-مری صبر کن ...
در بزرگ ورودی قصر را باز کردم و خارج شدم هوای سرد باعث شد لحظه ای صبر کنم اما با یاداوری نیکولاس دوباره شروع به دویدن کردم از حوض بزرگ وسط باغ قصر گذشتم
با دیدن کاروانی که دیدم خارج شد جیغ بلندی کشیدم جلوی دروازه ی آهنی قصر که رسیدم دو نگهبان سریع راهم را بستند
جیغ کشیدم و گفتم:-بزارین برم
دارین پسرم رو میبرن
نیکولاس ....
نگهبانان حرفی نمیزدند فقط مرا مهار کرده بودند تا مبادا از قصر خارج شوم اشکهایم بلاخره سرازیر شدند جیغ میکشیدم و نگهبان ها را نفرین میکردم با کشیده شدنم به عقب نگاهم به ادوارد افتاد ادوارد بازویم را گرفت و مرا عقب کشید جیغ بلندی کشیدم و سیلی به گونه اش زدم به طوری که از شدت ضربه کمی سرش کج شد
:-لعنتی اون پسرت بود ...چطور دلت اومد ...(در حالی که پیراهنش را در دست میگرفتم ادامه دادم)اون فقط ۶روزش بود ..میفهمی ۶ روز ...مریض بود نیکولاسم مریض بود ..
گریه امان نداد حرفم را تمام کنم اشک هایم لحظه ای بند نمی آمدند از ضعف و ناتوانی روی زانو هایم خم شدم و مستقیما در گودال گِلی که زیر پایم بود فرود امدم همان جا نشستم و شروع کردم به جیغ کشیدن
:-من پسرمو میخوام ...
احساس میکردم حنجره ام در حال ترکیدن است ...
ادوارد مقابلم زانو زد
دستش را روی شانه ام گذاشت
....
ادوارد:-ارام باش مری...من مجبور شدم میدونی اگه پرتغال به ما حمله میکرد بی شک کشور از دست میرفت؟؟
سکوت کردم ...جیغ هایش بین راه تمام شدن نگاه خیسم را به صورتش انداختم پسرم را به عنوان گروگان تقدیم پرتغال کرده بود؟؟برای کشور ؟؟ چقدر بی رحم شده بود ...مرد من بی رحم شده بود ...فرزندش را پیشکش کرده بود ..شاهزاده ی
کشورش را چطور دلش آمد من فقط ۶ روز فرزندم را داشتم فقط ۶ روز .. پس آن معاشقه چند ساعت پیش هم برای سرگرمی من بود ... سکوتم طولانی شده بود ادوارد با نگرانی دستش را روی گونه اش گذاشت
صدای نگرانش نفرتم را بیشتر میکرد
ادوارد:-مری حالت خوبه؟؟؟؟
بی فکر دست های گِلی ام را بالا آوردم و موهای بلند مشکی رنگم را چنگ زدم و محکم کشیدم به طوری که احساس میکردم پوست سرم الان کنده میشود جیغ کشیدم :-من پسرمو میخوام ...نیکولاس رو میخوام ...
ادوارد سعی داشت مرا مهار کند اما مادری که فرزندش را از او دور کرده بودند قابل کنترل کردن نبود
:-من فقط ۶ روز پسرم و داشتم ..فقط ۶ روز ...خداااااا...من نیکولاسم رو میخوام ..
فشار عصبی که مغز خسته ام وارد شده بود باعث شد کم کم چشمانم تار شود و بی هوش شوم ... اما لحظه ی آخر زمزمه ی ادوارد را شنیدم
ادوارد:-منو ببخش مری
به سختی چشم باز کردم احساس میکردم تمام بدنم را با سنگ ماساژ داده اند ... به آرامی بلند شدم .. نگاهم را در اتاق چرخاندم کسی در اتاق نبود کمی به مغزم فشار اوردم همه چیز را به خاطر اوردم .. بی رحمی ادوارد را و پیشکش کردن پسر ۶ روزه ام را به کشور پرتغال
نگاه خیسم را به پنجره دوختم با احساس سردی ردی دستم نگاهم را از پنجره گرفتم با دیدن صورت کج و معوج تاتیا پوزخندی زدم ..خیلی وقت بود از او نمیترسیدم تاتیا آرام بلند شد و به سمت در رفت منظورش را فهمیدم از من میخواست دنبالش بروم ..اما من نه حوصله اش را داشتم نه توانش را
پس بی توجه به او نگاهم را به سمت پنجره سُر دادم که ناگهان از روی تخت به طوری خودکار بلند شدم و محکم به سمت در پرت شدم با برخورد کمرم به در جیغ کوتاهی کشیدم نگاهم پر از خشمم را به تاتیا دوختم
تاتیا به سمتم امد سریع بلند شدم و در اتاق را باز کردم نگاهم به نگهبان جلوی در افتاد پوزخند زدم کسی از من دستور نمیگرفت
احساس نفرت نسبت به تنها مرد زندگی ام هر لحظه در وجودم پررنگ تر میشد اول خیانتش حالا هم دور کردن پسرم از من ...
نگهبانان تعظیم کردند بی توجه به آنها به دنبال تاتیا معلق در هوا راه افتادم خدا میداند باز مرا به کجا میبرد از قصر خارج شدیم ... لباس خواب نازکم به تنم چسپیده بود تاتیا وارد جنگل شد
سعی میکردم کمی تند بروم تا او را گم نکنم نمیدانم چقدر راه رفته بودیم فکر کنم دقیقا وسط جنگل بودیم نگاهی به اطراف انداختم اما تاتیا را ندیدم با ترس دور خودم چرخیدم درست زیر درخت بزرگی ایستاده بودم
با صدای بلندی داد زدم :-تاتیا...تاتیا..
اما خبری از تاتیا نبود کمی سردم شده بود خودم را بغل کردم و سعی کردم به یاد بیاورم از کجا امده بودم که با افتاده قطره ای روی گونه ام دستم را بالا اوردم و روی گونه ام کشیدم با تعجب به خون روی انگشتانم نگاه کردم ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...