ارسالها: 4109
#41
Posted: 16 Nov 2021 23:25
قسمت سي و نه
این خون از کجا بود؟؟
سرم را بالا بردم با دیدن چیزی که از شاخه ی درخت اویزان بود جیغ بلندی کشیدم
باورش برایم سخت بود جسد ماریا و بَش به بدترین شکل از درخت آویزان بود مغزم قفل کرده بود ...از تعجب دهانم باز مانده بود .... قطره های خون ماریا و بَش روی پیشانی ام میچکید و از روی پوست صورتم به پایین سُر میخورد با عبور تیری از کنار گوشم به خودم امدم و دوباره جیغم بلند شد با ترس نگاهی به اطراف انداختم ...
نگاهم روی مردهای سیاه پوش روبه رو ام ثابت ماند با ترس قدمی به عقب برداشتم اما لباس خوابم به بوتهی کنارم گیر کرد و از پشت محکم روی زمین افتادم
و کمرم محکم به تنه ی درخت پشت سرم خورد ... از درد آخ ریزی گفتم که اینبار تیر دقیقا از کنار بازو ام گذشت و در تنه ی درخت ثابت ایستاد درد کمرم و سوزش بریدگی بازوم ام باعث ضعفم شده بود
نگاه خیسم را به مردان روبهرو ام دوختم با هر قدمی که به من نزدیک میشدند من خودم را بیشتر به تنه ی درخت میفشردم یکی از آن مردان که کمی از بقیه درشت تر بود به طرفم امد روبه رو ام روی زانو اش نشست .. نقاب روی صورتش ترسم را بیشتر میکرد
مرد دستش را جلو اورد و طَره ای از موهایم را در دستش گرفت محکمزیردستش زدم و گفتم :-من ملکه ای این کشورم چطور جرعت میکنی به من دست بزنی؟؟
مرد خندهی بلندی سر داد و
اینبار دستش را نوازش وار روی گردنم کشید
و گفت:+اوه..ملکه مری..من معذرت میخوام که تا چند لحظه یدیگه شما هم به درخت آویزان میشی ..مثل عموی عزیزت و نامزد خوشگلش ..
اوم راستی طمع خیلی شیرینی داشت نامزد عموت رو میگم ...هنوز صدای جیغ هاش و داد های عموت توی گوشمه...
ناباور دستم را روی دهانم گذاشتم خدای من این ۸ مرد جلوی بَش به ماریا تجاوز کرده بودند؟؟!!!
وای بَش ..ناخودآگاه نگاهم را به بالا انداختم بَش در حالی که با طناب از درخت اویزان بود تن بدون لباس ماریا را در آغوشش پنهان کرده بود
نتوانستم تحمل کنم با صدای بلندی شروع به گریه کردم بس بود هرچه جلوی خودم را گرفته بودم بَس بود هرچه سکوت کرده بودم من زن بودم پر از لطافت زنانه چه کسی میتوانست جسد پر ازخون بهترین دوستش و عمویش را ببیند و گریه نکند؟؟ چشمانم را روی هم فشردم و
لبم را گاز گرفتم شوری اشک را در دهانم احساس میکردم
با قرار گرفتن دستی روی بند لباس خوابم چشم باز کردم مرد:+حالا نوبته توئه که مارو راضی کنی
با ترس آب دهانم را فرو دادم وای باز هم تجاوز اینبار با ۸مرد؟؟
دستش که بند لباسم را کشید سریع گفتم :-تو از کی دستور میگیری؟؟
با اینکه صورتش زیر نقاب پنهان بود اما مطمعن بودم پوزخند زد و گفت:+خیلی دلت میخواد بدونی؟؟
آرام سرم را به نشانهی تایید تکان دادم از روی زمین بلند شد و ایستاد تیرش را در کمانش گذاشت و گفت :+از یکی که حتی فکرشم نمیکنی ...
با پوزخند گفتم:-الیزابت؟شایدم جیسون؟ دقیقا قلبم را هدف گرفت و گفت:+نه ...
با ترس نگاهم را به نوک تیز تیر دوخته بودم که با شنیدن صدای پایی نگاهم را به طرف مردی که در حال دوییدن به سمت ما بود سوق دادم...
مرد نقاب دار کمانش را پایین اورد و گفت:+چی شده؟؟
چقدر برایم آشنا بود ..با تعجب نگاهم را به چهره ی مردی که نفس نفس مید دوختم مطمعن بودم او خدمتکار مخصوص ادوارد ...
اینجا چیکار میکرد؟؟؟!!! خدمتکار ادوارد که جورج نام داشت
نفس عمیقی کشید و گفت:+سرورم گفتن ملکه رو به قصر بیارین ..
مرد نقاب دار نگاهش را به من دوخت و در جواب جورج گفت: +چرا؟؟مگه کار تموم شده؟؟
جورج با لبخند سری تکان داد و گفت:+آره ..اونم به بهترین نحو..
گیج به آنها نگاه میکردم ..از حرف هایشان چیزی نمیفهمیدم با کشیده شدن بازوی زخم شده ام جیغ کوتاهی کشیدم که جورج گفت :+مواظب باش ..دست ملکه زخمی شده
اما مرد نقاب دار بدون توجه به حرف جورج و ناله های ریز من بیشتر بازویم را در دست میفشرد به طوری که خون از دستم روی شاخه های خشک میچکید
ظاهرا به طرف قصر میرفتیم هنوز هم به شدت میترسیدم
دلشورهی عجیبی داشتم کاش هیچ وقت دنبال تاتیا راه نمی افتادم ..اه باز هم یاد بَش و ماریا افتادم ... ناخودآگاه قطره اشکی روی گونهام چکید که مرد نقاب دار گفت :+هنوز که اتفاقی نیفتاده ...تازه اول ماجراست ..پس اشکهاتو نگه دار برای بعدا...
چیزی از حرفهایش نمی فهمیدم اما معلوم بود چیزی خوبی در انتظارم نیست ... ادوارد کجا بود؟؟یعنی فهمیده بود من نیستم؟؟ پوزخندی زدم مگر ادوارد هم نگران میشد؟؟؟ مگر دلش هم میسوخت؟؟ اه راستی جورج گفته بود سروش دستور داده منو به قصر ببرن یعنی منظورش ادوارد بود؟؟؟ خدای من یعنی ادوارد به این مرد ها دستور میداد؟؟؟
صدای مرد نقاب دار در سرم اکو شد ((یکی که حتی فکرشم نمیکنی))
مقدار زیادی خون از دست داده بودم و همین باعث ضعفم شده بود ...
حتی به یادم نداشتم آخرین بار کی غذا خوردم؟؟؟
وارد باغ بزرگ پشت قصر شدیم نور امید در دلم روشن شد لبخند کمرنگی زدم وارد قصر که شدیم دهن باز کردم جیغ بکشم اما جورج سریع دستش را روی دهانم گذاشت با تعجب به او نگاه کردم اما بی توجه به من در حالی که دهانم را محکم گرفته بود رو به مرد نقابدار گفت:+بریم اتاق شاه ..
نگاهم را در سالن چرخاندم ..اما سربازی نبود ..چقدر همه چیز عجیب بود وقتی به اتاق ادوارد رسیدیم جورج در اتاق را باز کرد و مرا پرت کردند داخل با صورت محکم روی زمین افتادم چشمانم را از درد بسته بودم جیغ کوتاهی کشیدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#42
Posted: 16 Nov 2021 23:26
قسمت چهل
مزه ی خون را در دهانم احساس میکردم
آرام چشمانم را باز کردم اما با دیدن صورت خونی مقابل چشمانم ناباور کمی خودم را بالا کشیدم..
کمی خودم را به طرفش کشیدم دستم را روی صورتش پر از خونش گذاشتم .. سرش را کمی بالا گرفتم آرام لب زدم
:-ادوارد؟؟
اما ادوارد حرکتی نکرد ...اشکهایم شروع به بارش کردند... ادوارد را درحالی که دستهایش را از پشت با طناب بسته بودن
و به شدت کتک زده بودند روی زمین رها کرده بودند ... صورت سفیدش پر از خون بود اینجا چه خبر بود؟؟
آرام روی صورت ادوارد خم شدم دستم را روی قلبش گذاشتم اما ضربانش را حس نکردم ...
ترسیده سریع دستم را زیر دماغش گذاشتم ... نفس راحتی کشیدم خوشبختانه هنوز نفس میکشید ..اما به آرامی معلوم بود حسابی به خدمتش رسیدهاند.. اصلا چرا ادوارد را زده بودند؟؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم و روی لب هایش مکث کردم دلم برای مَردم تنگ شده بود اشکی از چشمم روی لبهایش چکید آرام دستم را بالا آوردم و صورت خونی اش را نوازش کردم
با شنیدن صدای در سرم را به طرف در چرخاندم با دیدن جیسون کمی خودم را عقب کشیدم و بلند شدم ... با اخم داد زدم :-اینجا چه خبره؟؟چرا ادوارد به این روز افتاده؟؟
جیسون با پوزخند به طرفم امد روبه روام ایستاد و گفت :+پس بلاخره به هوش اومدی!!!
با تعجب گفتم:-چی؟؟
جیسون لبخندی زد و دستش را روی گونهام گذاشت و گفت :+دلم برای صدات تنگ شده بود ...
محکم زیر دستش زدم و کمی خودم را عقب کشیدم ...از این مرد چشم آبی متنفر بودم ... :-چه بلایی سر ادوارد اومده؟؟اصلا چرا طبیب خبر نکردین؟؟
جیسون با پوزخند به طرف صندلی ادوارد رفت و روی آن نشست تاج شاهی روی میز را برداشت و روی سرش گذاشت با تعجب به او نگاه میکردم
ادوارد با لبخند گفت:+ما شورشکردیم الانم ..قصر در اختیار منه..
دهانم از تعجب باز ماند یعنی چی؟؟ یعنی تو ۱ روز شورش شد و قصر تصرف شد و من خبر دار نشدم؟؟ وقتی تمام این سوالاتم را به زبان آوردم جیسون چنان بلند خندید که یک لحظه به داشتن مغز در
آن کلهی گندهاش شک کردم ... روی سرش زوم کردم شاید به جای مغز کاه آنجا را پر کرده بود هنوز درگیر کلهی بزرگ جیسون بودم که با شنیدن صدای گوش خراشش نگاهم را به چشمانش دوختم
جیسون:+تو فکر میکنی فقط ۱ روز بی هوش بودی؟؟ با پوزخند جلو آمد و گفت:+تو ۷روز تمام بی هوش بودی..
از تعجب یکی از ابروهایم را بالابردمو گفتم:-داری شوخی میکنی؟؟
جیسون با جدیت گفت:+ نه..
با پوزخند گفتم:-پس بلاخره کار خودت رو کردی؟؟خدا من ...از بی هوشی من استفاده کردی و شورش کردی،؟؟؟
نگاهم را با تحقیر به چشمانش دوختم و گفتم:-تو که عرضهی این کار رو نداشتی پس چی شد؟؟؟
ظاهرا حرفم جیسون را ناراحت و عصبی کرد که با حرص از لای دندان های قفل شده اش غرید :+من از روزی که توی قصر پیچید قراره تو همسر ادوارد بشی تصمیم گرفتم شورش کنم الان ۱ساله منتظر موقعیت مناسبم ..
با خشم گفتم:-چرا؟؟تو که حتی پسر عموی واقعی من هم نیستی .. چرا میخوای سلطنتی که مال تو نیست و تصاحب کنی؟؟
جیسون داد زد:+چون تو رو دوست دارم ..چون از روز اول عاشقت شدم .. تنها دلیل من برای نشستن روی این صندلی نکبت که بوی خون میده فقط تویی مری ...
از خشم نفس نفس میزدم ... داد زدم :-ولی من ازت متنفرم ..میفهمی؟؟من هیچ وقت برای تو نمیشم..
جیسون نفس عمیقی کشید و
گفت:+میشی..به زودی وقتی ادوارد رو کشتم تو بیوهمیشی و چون هنوز ملکهی این کشوری من باهات ازدواج میکنم ...
از استرس زیاد معدهام درد گرفته بود شاید هم برای این بود که ۷ روز بی هوش بودم و چیزی نخورده بودم... با یاد آوری اینکه چند روز بی هوش بودم آهی کشیدم ..اون از پسرم که پیشکش شده بود این از وضع شوهرم که داشت تقاص تمام بی رحمی هایش را میداد و این از جیسونی که قصد بیوه کردن منی را داشت که هنوز به عنوان ملکهی شوم در بین مردم
معروف بودم
....
همه چیز دست به دست هم داده بود تا من بدبخت را بدبختتر کند...
حالا باید چه میکردم؟؟ چطوری قصر را پس میگرفتم؟
چطوری همه چیز را درست میکردم؟
آرام روی زمین کنار ادوارد نشستم باید فکری میکردم .. باید حداقل ادوارد را نجات میدادم شاید هم باید او را رها میکردم مگر او به من خیانت نکرده بود؟؟ چرا من نکنم؟؟
هنوز با خودم درگیر بودم که باز هم در اتاق باز شد و اینبار الیزابت و مادرش وارد اتاق شدند کمی به ادوارد نزدیک شدم و دستم را روی سینه اش گذاشتم که صدای زمزمه اش را شنیدم
ادوارد:-مری؟؟
با خوشحالی رو از الیزابت و مادرش گرفتم و به ادوارد نگاه کردم صورتش را در دستم گرفت و بوسه ی کوتاهی بر لبان خونی اش کاشم و گفتم:-جان مری؟؟
چقدر زود فراموش کرده بودم که قرار بود به ادوارد خیانت بکنم و دیگر دوستش نداشته باشم ... ادوارد کمی سرفه کرد و خودش را تکان داد به او کمک کردم تا بلند شود و به ستون پشت سرش تکیه بدهد گوشه ی لباسم را گرفتم و صورتش را پاک کردم موقعیتم را فراموش کرده بودم وقتی کارم تمام شد نگاهم را به چشمان ادوارد دوختم که موهایم از پشت کشیده شد .. از سر درد جیغ بلندی کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم صدای حرصی الیزابت بلند شد...،
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#43
Posted: 16 Nov 2021 23:29
قسمت چهل و يك
الیزابت:+کثافط..بیا کنار ...
مرا با موهایم روی زمین کشید و دور تر از ادوارد روی زمین انداخت فکر کنم به زودی کچل میشدم چقدر قوش شده بود با خشم نگاهم را به چشمانش انداختم بلند شد و مشت محکمی به شکمش زدم که از درد خم شدو جیغ کوتاهی کشید موهایش را که با زیبایی بسته بود توی دستم گرفتم و سرش را محکم به دیوار کناری ام کوبیدم که صدای داد مادرش کاترین بلند شد
کاترین:+بس کن مری...
اما مگر من کم می آوردم باید این غدهی چرکینی که از الیزابت در قلبم بود را از بین میبردم الیزابت دستش را روی سرش سرش گذاشته بود سریع پایم را بالا اوردم و در دهانش کوبیدم که از از پشت روی زمین افتاد به طرفش رفتم و پایم را روی گلویش گذاشتم و محکم فشار دادم رنگ الیزابت سریع تغییر کرد و کبود شد
که از پشت کشیده شدم و تا به خودم بیایم سیلی محکمی گونه ام را نوازش کرد من نباید کم می اوردم من هم مقابلا دستم را بلند کردم و سیلی محکمی به گونی کاترین زدم
داد زدم:-من ملکه ی انگلستانم چطور جرئت میکنی؟؟.
کاترین دستش را بالا اورد که جیسون بین من و کاترین ایستاد و توی صورت من داد زد
:+تمومش کن مری ...
اما من تازه شروع کرده بودم اولین کار انداخت اختلاف بین جیسون کاترین و الیزابت بود الیزابت که حالا نفس جا آمده بود در حالی که دستش را روی گلویش میکشید گفت
:+این دختر دیوونه است .. دوباره به سمتش خیز برداشتم که جیسون مرا در آغوشش قفل کرد
جیغ خفه ای کشیدم و گفتم
:-بزار به این احمق بفهمونم دیوونه کیه ..
الیزابت به سختی بلند شد و گفت:+احمق تویی که خودت باعث نابودی زندگیت شدی..
خشمگین داد زدم :-دهنت رو میبندی یا بیام؟؟
جیسون برای جلوگیری از تقلا های من دستش را دور شکمم حلقه کرد و مرا کاملا از پشت بغل گرفت .... از وضع پیش آمده اصلا راضی نبودم
با آرنجم به شکم جیسون کوبیدم و گفتم :-ولم کن برو عقب ...
جیسون سرش را لای موهایم برد وگفت :+ولی من دارم لذت میبرم ...
با خشم سرم را کج کردم که نگاهم به ادوارد افتاد ادوارد در حالی که اخم کرده بود سعی میکرد بلند شود
دستش را که قبلا باز کرده بودم
به ستون گرفت تا بلند شود
با شنیدن صدای الیزابت نگاهم را از ادوارد گرفتم
الیزابت:+من نمیدونم چرا ادوارد هنوز توی احمق رو دوست داره؟؟کسی که اینقدر احمقه که حتی شوهرش خودش رو هم باور نداره
احساس میکردم از گوش هایم دود خارج میشود دلم میخواست
الیزابت را دراز کنم و اینقدر روی شکمش بالا پایین بپرم که تمام اعضای بدنش از دهانش خارج شود ..
:-احمق تویی ..کثافط کاری نکن بیام بکشمت...تو از کجا میدونی من ادوارد رو باور ندارم ؟؟
الیزابت پوزخندی زد و حرفش باعث شد ناباور نگاهم را به ادواردی بیاندازم که با تمام دردش سعی میکرد سرپا بایستد ...
الیزابت:+از اون جایی که فقط ما رو توی اتاق باهم دیدی با بی رحمی به ادوارد توهین کردی ..تو
حتی به اینم توجه نکردی که چرا ادوارد لباس تنشه
...تو حتی نتونستی تشخیص بدی اون ناله ها از سر درد بازوم بود که توی دست ادوارد درحال خرد شدن بود نه لذت...
ادوارد حتی منو نبوسید چون به توی احمق وفادار بود ...
حرفش باعث شد ناباور نگاهم را به ادواردی بیاندازم که با تمام دردش سعی میکرد سرپا بایستد .... الیزابت بازهم دهان باز کرد و حقیقت ها را آشکار کرد
الیزابت:+من اون روز سعی کردم ادوارد رو به تختم بکشونم ..ولی اون حتی نیم نگاهی به بدنم ننداخت ..وقتی به تو توهین کردم ادوارد هم عصبی شد و
و من رو روی تخت انداخت و بازوم رو بین انگشتاش فشرد ... چون من به عشقش توهین کردم چون گفتم با من باش...چون گفتم خیانت کن...
زبانم بند آمده بود
اصلا حرفی نداشتم که بزنم
قرار بود من دهان الیزابت را ببندم اما او دهانم که به طرز زیبایی با خاک یکسان کرد ...
ادوارد با زحمت زیاد خودش را به من و جیسون رساند دست مرا که روی دست جیسون بود گرفت و و محکم به طرف خودش کشید که از آغوش جیسون بیرون آمدم و کنار ادوارد ایستادم همه سکوت کرده بودند شاید منتظر حرفی از طرف من بودند آرام لب باز کردم و گفتم :-الیزابت راست میگه ادوارد؟؟
ادوارد نگاهش را از جیسون گرفت و به من دوختم سری به نشانهی تایید تکان داد که قطره اشکی از گوشهی چشمم روی گونهام افتاد و این شروعی بود برای سیلاب اشکی که در حال بود ...
بلند گریه میکردم که ادوارد مرا در آغوشش کشید سرم را بلند کردم و بوسهای بر گردنش کاشتم
چرا من اینقدر احمق بودم
چطور صدای نالهی از درد الیزابت را تشخیص نداده بودم
...
اینبار لالهی گوش ادوارد را بوسیدم و آرام گفتم :-ببخشید..ببخشید...من...
نتوانستم ادامه دهم و بلند گریه کردم سرم را در گودی گردن ادوارد گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم
دوباره بوسه ای برگردنش زدم که ادوارد آرام در گوشم گفت :-اینجا جاش نیست ..بزار اینا برن ..
متعجب سرم را بلند کردم و به چشمانش نگاه کردم ...چقدر منحرف بود ... من فقط میخواستم همراه معذرت خواهی ام کمی عشق هم اضافه کنم .. معلوم بود میخواد فکر مرا از اشتباهی که انجام داده ام دور کند ..ولی مگر میشد ؟؟!!!
لبخند محوی زدم و گفتم:-چشم.. اینبار ادوارد بود که چشمانش از تعجب گرد شده بود ...
با شنیدن صدای الیزابت کمی از ادوارد فاصله گرفتم الیزابت:+جیسون دستور بده ببرنش سیاه چال ...
ادوارد دستش را دور کمر من حلقه کرد و گفت :-مطمعن باشید از این خیانتتون چشم پوشی نمیکنم ...
کاترین بلاخره زبان باز کرد و گفت :+متاسفم ادوارد اما تا چند لحظه ی دیگه اعدام میشی ...
ترسیده کمی خودم را به ادوارد نزدیکتر کردم که ادوارد گفت :-مطمعن باش تا تورو بخاطر تمام کارهایی که انجام دادی نکشم نمیمرم ...
نگاهم را به کاترین دوختم ... کاترین خندهی بلندی سر داد و گفت:+کدوم کارا ؟؟
ادوارد فشار دستش را روی کمر من بیشتر کرد و گفت ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#44
Posted: 16 Nov 2021 23:31
قسمت چهل و دو
گفت:-مثلا قتل تایتا ...کشتن ۳ خدمتکار
تحریک جیسون برای تجاوز به مری
تحریک الیزابت برای همخوابی با من و ملکه شدنش ...تو فکر میکردی من نمیدونم که الیزابت اصلا علاقه ای به من نداره و فقط برای تاج و تخته که با من مهربونه ...
من از همون روزی که تاتیا به قتل رسید فهمیدم کار توئه ..میدونی چطوری؟؟ چون خودم حرفاتو شنیدم ... تو همیشه زن عموی مهربونی بود هیچ وقت توی هیچ کاری شرکت نداشتی اصلا طوری رفتار میکردی که آدم اصلا فکرش رو هم
نمیکرد که تو باعث این همه کار شدی... درضمن ریختن سم توی لیوان شراب مری رو در شب عروسی رو یادم رفته ... و حتی مادر مری رو هم کشتی ... چطوری میخوای از مجازاتش فرار کنی؟؟؟
هضم حرف های ادوارد برایم سخت بود مدام نگاهم را بین الیزابت و کاترین میچرخاندم پس در این مدت دشمن من کاترین بوده نه الیزابت
البته الیزابت همکارش بوده ... با یادآوری بَش و ماریا در حالی که صورتم از اشک خیس بود نالیدم :-بَش و ماریا رو هم تو کشتی؟؟؟
کاترین لبخندی زد چطور میتوانست در این موقعیت لبخند بزند؟؟؟
کاترین:+آره ..من دستور دادم بکشنش .. آخه داشتن از قصر فرار میکردن ... در ضمن اونا همه چیز رو فهمیده بودن ... حالا که شما هم فهمیدین چاره ای ندارم جز اینکه بکشمتون ...
چقدر این زن بی رحم بود ... مادرم را کشته بود عمویم را کشته بود ماریا را کشته بود ..تاتیا ...وای تاتیا پس قاتلش کاترین بود معلوم نیست چطوری آن دخترک زیبا را به قتل رسانده بود ...
هنوز نگاهم به کاترین بود که متوجه ی تاتیا درست پشت سرش شدم لبخند زدم ...از آن چهرهی ترسناک تاتیا معلوم بود تا کسی در این اتاق نمیرد بیرون نمیرود .... دوباره نگاهم را به کاترین دوختم حالا نوبت من بود که خودی نشان بدهم
:-من قسم خورده بودم کسی که مادرم رو کشته با همون خنجر بکشم ....
و این کار رو میکنم در ضمن باید تقاص مرگ بَش و ماریا رو هم بدی ..اما قبل از اون کسی توی این اتاق هست که تو اونو به قتل رسوندی و میخواد خودش عذابت بده ...
کاترین با پوزخند گفت:+تو هیچ وقت نمیتونی منو بکشی ...وقتی دستور دادم بر*ه*نه تورو شلاق بزنن اون وقت میفهمی الان کی قدرت در دستشه ...
و یه چیز دیگه اون تاتیای احمق مرده
اون به خاطر احمقی خودش کشته شد ..چون قرار بود اون قبل از ازدواج با ادوارد کنار بکشه تا الیزابت با ادوارد ازدواج بکنه اما اون زیر قولش زد
من هم حسابش رو رسیدم ....
تعجب کردم یعنی واقعا تاتیا با کاترین بوده؟؟تاتیا ادوارد را دوست داشت این را مطمعن بودم ...پس چرا میخواست کنار بکشد؟؟
نگاه گنگم را به تاتیا دوختم
تاتیا بالا رفت و در هوا معلق ایستاد نگاهم روی الیزابتی سر خورد که به طرز عجیبی سکوت کرده بود حتی جیسون هم حرفی نمیزد چرا همه ساکت شده بودند؟؟؟ دهان باز کردم سوالم را بپرسم که در اتاق به شدت باز شد و ...
در اتاق به شدت باز شد و سربازها همه وارد اتاق شدند ... دور من و ادوارد حلقه زدند ... با ترس کمی دست ادوارد را فشردم
کاترین اشارهای به سرباز ها کرد که یکی از آنها بازوی مرا گرفت و از ادوارد دور کرد
جیغی کشیدم و سعی کردم خودم را آزاد کنم که دو نفر آنها دوطرف ادوارد را گرفتند و به طرف در بردند ...
اینبار جیغ بلندتری کشیدم و گفتم
:-ادوارد؟؟؟؟
کاترین به طرف من آمد و سیلی محکمی بر گونهام زد که صدایم در گلویم خفه شد ... با پوزخند گفت:+ساکت شو ..حالا وقت اون رسیده ..ادوارد اعدام بشه ..
با اشارهی کاترین سربازی که مرا گرفته بود محکم مرا به طرف در کشاند ... لحظهی آخر صدای الیزابت را شنیدم که میگفت :+قرار نبود کسی رو اعدام کنیم...
سعی کردم کمی بایستم تا جواب کاترین را بشنوم اما سرباز مرا محکم به جلو پرت کرد و گفت :+راه برو...
با اعصبانیت گفتم :-من ملکه ام چطوری جرئت میکنی ؟؟
اینبار با انتهای شمشیرش به شانهام کوبید و گفت :+فعلا کاترین اینجا همه کارست..راه برو ..
با اخم از او رو گرفتم و خودم راه افتادم با راهنمایی های سرباز وارد حیاط اصلی قصر شدم
نگاهم را در حیاط چرخاندم تعدادی سرباز در حیاط ایستاده بودند ظاهرا تمامی شورشیان بودند ..
با دیدن چوبهی دار وسط حیاط قلبم از حرکت ایستاد ... یعنی میخواستند جلوی این همه آدم ادوارد را اعدام کنند آن هم با طناب؟؟؟
این بی احترامی آشکار بود معمولا مردم عادی را دار میزند و شاه و خانوادهی سلطنتی را سر میزدند ...
اشک در چشمانم جمع شد ... با شنیدن صدای حاصل از شادی سرباز ها نگاهم را از چوبهی دار گرفتم و به ادواردی دوختم که سرباز ها با بی رحمی تن خسته و زخمی اش را روی زمین میکشیدند تا او را به سکو بیاوردند .. با دیدنش جیغ بلندی کشیدم همین که خواستم به طرفش بروم سرباز کناری ام بازویم را محکم در دستش گرفت و مرا متوقف کرد ...
جیغ کشیدم و تقلا کردم که سرباز مرا رها کند .. ادوارد با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت لبخندی زد و سرش را کمی کج کرد
حرصم گرفت چقدر بی خیال بود .. ادوارد را از سکویی بالا بردن... همه سکوت کرده بودند و فقط صدای جیغ و گریه ی بلند من بود که در فضا میپیچید ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#45
Posted: 16 Nov 2021 23:32
قسمت چهل و سه
جیسون همراه کاترین روی صندلی هایی که در حیاط گذاشته بودند نشستند
نگاهم را به جیسون دوختم و گفتم:-چطور دلت میاد ؟؟ادوارد مثل بردارته .. بگو تمومش کنن...
جیسون سرش را پایین انداخت که کاترین بلند شد و بلند گفت :+امروز شاه ادوارد به خاطر بی عدالتی هاش اعدام میشه ...تا به سزای اعمالش برسه...
با تمام شدن حرف کاترین دوباره صدای شادی سرباز ها بلند شد ... در بین آن همه آدم فقط من بودم که به خاطر اعدام شوهرم گریه میکردم .. حتی ادوارد هم از چهرهاش بی تفاوتی میبارید ...
با انداختن طناب دور گردن مردی که با تمام بی رحمی هایش باز هم هنوز با تمام وجودم دوستش داشتم ...
جیغ هایم بلند تر شد :-ادوارد؟؟ولش کنین ..تورو خدا ..اخه کدوم بی اعدالتی ؟؟... نگاهم را به چشمان ادوارد دوختم
گریه ام بیشتر شد ..چطور دلش می آمد؟؟
من تازه فهمیده بودم با خودم و مَردم چه کار کردم قصد داشتم با گذاشتن تمام عشقم در میدان اشتباهم را جبران کنم ..
ادوارد لبخند کمرنگی به من زد ... جلاد به طرف ادوارد رفت نتوانستم تحمل کنم و چشمانم را بستم و با تمام توانی که داشتم جیغ کشیدم ... جیغ هایم تمام نمیشد پی در پی جیغ میکشیدم و اشک میریختم ...
با صدای بلند چیزی آرام چشم باز کردم
......
با صدای بلندی آرام چشم باز کردم با دیدن باروتی که دقیقا وسط سرباز ها ترکیده بود تعجب کردم ...
هنوز ادوارد ایستاده و طناب دور گردنش بود ... با شنیدن صدای داد سربازها نگاهم را به اطرافم انداختم تعداد زیادی سرباز که جزئی از گارد سلطنتی بودند به سرباز های شورشی حمله میکردند... لبخندی زدم پس ادوارد میدانست برای همین خون سرد بود ... سربازی که مرا گرفته بود شمشیرش را روی گلویم گذاشت و با صدای بلند داد زد
:+تمومش کنید ..وگرنه ملکه رو میکشم..
چشمانم از ترس گشاد شده بود به زور آب دهانم را فرو دادم و نگاه ترسیده ام را با ادواردی که شمشیر به دست روی سکویی ایستاده بود دوختم ..
ادوارد از روی سکویی پایین پرید و به طرف ما آمد .. بین راه تیر و کمانی از سرباز ی گرفت تیر را در کمان گذاشت و هدف گیری کرد با دیدن نوک تیرش که دقیقا به طرف پیشانی ام بود چانهام لرزید ..
داشت چیکار میکرد ؟؟؟
ادوارد سرش را کمی تکان داد تا موهای طلایی رنگش کمی کنار بروند با صدای بلندی گفت :-همین الان ولش کن وگرنه با همین تیر میکشمت ...
سرباز پوزخندی زد و از پشت کاملا مرا در آغوش گرفت به طوری که من کاملا بدنش را پوشش داده بودم ..
سرباز:+پس تیر رو رها کن ..مطمعناً به ملکه یخودت ضربه میزنی؟؟؟
با ترس دهان باز کردم و گفتم :-ادوارد کمانت رو پایین نیاریا ... تیر رو بزن ...
ادوارد لبخندی به من زد ... حالا بقیه فکر میکردند من چقدر شجاعم ولی خودم که میدانستم داشتم از ترس خودم را خیس میکردم وای اگر واقعا تیر را میزد!!!....
خاک بر سرم مثلا میخواستم یک بار هم که شده واقعا یه ملکه باشم ... اما داشتم میمردم .. ادوارد زه کمان را بیشتر کشید که من از ترس چشمانم را بستم ...
باشنیدن صدای آخ سرباز چشمانم را باز کردم ادوارد تیر را به پاییش زده بود ... سریع سرباز را هل دادم و به طرف
ادوارد دویدم
خودم را در آغوشش انداختم و
شروع کردم به گریه کردن
ادوارد یکی از دستش هایش را دور کمرم حلقه کرد و تیر کمان را روی زمین انداخت و آن یکی دستش را روی سرم گذاشت
بوسه ای بر موهایم کاشت و گفت:-نترس همه چیز درست میشه...
خودم را بیشتر به ادوارد فشردم که دوباره صدای برخورد شمشیر ها بلند شد ...
ادوارد مرا از خودش دور کرد و گفت :-سریع برو به اتاق من در رو قفل میکنی و همون جا میمونی تا بیام دنبالت
سری به نشانه ی تایید تکان دادم و همراه سربازی که ادوارد به او دستور داده بود تا از من محافظت کند از آنجا دور شدم
کمی که از ادوارد دور شدم
برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداخت ادوارد همچنان به من نگاه میکردن لبخندی به او زدم که نگاهم به پشت سرش افتاد اما دیر شد تا دهان باز کردم ادوارد از درد کمی خم شد ...
جیغ بلندی کشیدم و به طرف ادوارد دویدم اما سرباز همراهم دستم را گرفت و اجازه ی پیشروی به من رو نداد ...
درحالی که گریه میکردم تقلا کردم دستم را آزاد کنم اما سرباز مثل پر کاه مرا زیر بغلش زد و به سمت قصر راه افتاد مشت های بی جانم را در کمرش کوبیدم و گفتم:-ولم کن ..ادوارد و کشت...ولم کن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#46
Posted: 16 Nov 2021 23:34
قسمت چهل و چهار
اما ظاهرا کر بود ...نگاهم را به ادوارد دوختم که
دستش روی پهلویش بود و به سختی با جیسون مبارزه میکرد... پست فطرت بلاخره کار خودش را کرد ... وقتی وارد قصر شدیم دست از تقلا کردن برداشتم و فقط بی صدا اشک ریختم ...
سرباز مرا در اتاق ادوارد روی زمین گذاشت و خودش به طرف در رفت در را قفل کرد و همان جا ایستاد ... نگاه خیسم را به کلاهخودش که صورتش را پوشانده بود دوختم و گفتم:-بزار برم ادوارد زخمی شده...
اما باز هم حرکتی نکرد
عصبی بلند شدم و به طرفش رفتم مشتی به سینه اش زدم که به خاطر زره تنش دستم به شدت درد گرفت
دستم را عقب کشیدم و صورتم از درد جمع شد سرباز بلاخره به زبان آمد و گفت:+حالتون خوبه؟؟
از حرص و عصبانیت اینبار با پاییم به پاییش کوبیدم که پایم شکست لامصب آنجا هم زره بود ... سرباز خنده ی ریزی کرد که با حرص داد زدم
:-خفه ..بزار برم ... :+متاسفم نمیتونم .... :-دارم بهت دستور میدم ..در و باز کن... :+منم دارم میگم نمیتونم ... :-هویج..بی خاصیت ... :+زبون دراز.... بی ادب..
با تعجب نگاهی به سرتا پایش انداختم این الان به من توهین کرد؟؟؟ دستم را بالا اوردم به صورتش سیلی بزنم که اینبار هم به کلاه خودش خورد
جیغ بلندی کشیدم ..چرا اینقدر احمق بودم ...صدای خندهی سرباز بلند شد ...
با حرص گفتم:-کلاه خود رو در بیار ...
سرباز سری به نشانه ی منفی تکان داد که به طرفش خیز برداشتم و سعی کردم کلاهش را از سرش بیرون بیاورم .. اما مگر در می آمد ... با عصبانیت گفتم :-چرا در نمیاد ؟؟
سرباز مرا به عقب هل داد و گفت:+سرم و کندی ..تو چته؟؟
دست به سینه گفتم:-مطمعن باش میدم مجازاتت کن..به خاطر بی احترامی به من...
:+چطوری میخوای منو مجازات کنی؟؟
با نگاه خبیثی به او نگاه کردم و گفتم :-اول میدم پاهات رو ببرن ..بعد ازشون میخوام سرت رو توی همین کلاه له کنن...
سرباز خنده ی بلندی کرد و گفت:+خیلی خوب ..هرچی شما بگی ولی شاید باید تجدید نظر بکنی..
با اعتماد به نفس گفتم:-اصلا ..
:+خیلی خوب پس من کلاهم رو بر میدارم...
لبخند محوی زدم دستم را آماده کردم تا به محض دراوردن کلاهش سیلی محکمی به گونه اش بزنم ...
زیاد طول نکشید همین که کلاهش را دراورد بدون نگاه کردن به صورتش سریعاً سیلی محکمی به گونهاش زدم که سرش کمی کج شد ... نفسی کشیدم و با لبخند به نیم رخش زل زدم ... نفس در سینه ام حبس شد ..چقدر آشنا بود... هنوز سرش کمی کج بود سرم را جلو بردم و خم کردم تا صورتش را کاملا ببینم با دیدن صورتش چشمانم از تعجب گشاد شد که با باکاری که کرد از ترس جیغی کشیدم و محکم
خودم را عقب کشیدم که ......
با دیدن صورتش چشمانم از تعجب گشاد شد که ناگهان سرش را بلند کرد و بلند گفت :+پخخخخ...
با کاری که کرد از ترس خودم را عقب کشیدم که از پشت محکم روی زمین افتادم خدای من له شدم ... صدای خندهی دیمن بلند شد .. مردک بی خاصیت او اینجا چیکار میکرد؟؟؟
با خنده دست مرا گرفت و بلندم کرد با عصبانیت به او توپیدم :-تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟بچهام کو؟؟
دیمن اشک حاصل از خندهاش را پاک کرد و گفت:+اومدم تورو نجات بدم .بچهات حالش خوبه ..فقط یکم زیادی آرومه
با غرور گفتم:-معلومه مثل مادرشه ..آروم و متین ...
دیمن ابتدا با تعجب به من نگاه میکرد اما ناگهان بلند خندید از ترس کمی عقب رفتم و گفتم :-تعادل روانی نداره ..خوبه باهاش ازدواج نکردم ..وگرنه دیوونه میشدم ...
ظاهرا دیمن حرفم را شنیده بود چون خندهاش ته کشید و به طرف من آمد هرقدمی که او نزدیک میشد من عقب میرفتم .. لبخند خبیثش نشان میداد از ترس من لذت میبرد پس من حرکتی نکردم و ثابت ایستادم دیمن نفسش را در صورتم رها کرد و گفت:+اول تو اصلا اروم و متین نیستی ..بر عکس زبون دراز ی و گستاخ دوم باید دعا کنی که الان ملکه ی این کشوری وگرنه باید تا الان آخرین استخوانت هم پوسیده
بود ...
پوزخندی زدم و گفتم:-سوم شما خیلی پرو و دزدی ...چهارم آره خدارو شکر میکنم که با یه بیمار ازدواج نکردم ...
:+ببین مری من اصلا حوصله ی بحث با تو یکی روندارم ...چون خیلی روی اعصاب آدمی ...
پسره گستاخ
دست به کمر زدم و گفتم:-بله؟؟نکنه دلت میخواد کتک بخوری؟؟ دیمن با پوزخند گفت:+نگو که تو میخوای من بزنی؟؟
با غرور شمشیرش را گرفتم و گارد گرفتم دیمن پوزخندی زد و گفت:+این بی انصافیه که من بی سلاح باشم...
از حالت گارد خارج شدم و با قیافه ای خسته به دیمن نگاه کردم پسرک دیوانه
شمشیرش را جلوی پایش انداختم و گفتم:-بیا بگیر سلاحت رو ..این در رو باز کن میخوام برم پیش ادوارد ...
دیمن در حالی که شمشیرش را برمیداشت گفت:+نمیتونم این اجازه رو بهت بدم چون خود ادوارد گفت تا زمانی که خودش در رو باز نکرد و داخل نشد تو حق نداری از اتاق بیرون بری ...
:-اون بیرون جنگه..میفهمی ؟؟جنگ؟؟سه کلمه است .ج ...ن ...گ ... همون چیزی که همه توی اون همدیگرو میکشن ..ممکنه ادوارد نتونه دوام بیاره....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#47
Posted: 16 Nov 2021 23:35
قسمت چهل و پنج
دیمن با لبخند گفت:+نگران نباش ...هم من میفهم جنگ چیه ..هم ادوارد برای این جنگ اماده
بود ...
از تعجب ناخودآگاه یکی از ابرو هایم بالا رفت ..ادوارد میدانست؟؟؟؟
:-منظورت چیه ادوارد میدونست؟؟یعنی ادوارد میدونست شورش میشه و گذاشت این اتفاق بیافته؟؟؟
دیمن به نشانهی تایید سری تکان داد اه اه چرا زبانش را حرکت نمیداد ...
:-اونم با یکی مثل تو رفت امد پیدا کرد که دیوونه شد ...
دیمن طرهای از موهایم را در دستش گرفت و کشید به شدت از این کار بدم می آمد .. من روی موهایم حساس بودم
و کاری جز نوازش آنها مرا آزار میداد با عصابت دستم را جلو بردم تا موهایش را بکشم اما او دستم را در هوا گرفت و حرفش باعث تعجبم شد
دیمن:+هنوزم همون عکسالعمل رو داری.. :-منظورت چیه؟؟ دیمن:+میدونستم بچگیت رو یادت نمیاد :-بچگیم؟؟ :+آره من و تو هم بازی های خوبی بودیم
این بار من بودم که بلند میخندیم با تمسخر کفتم:-یعنی تو با اون هیکل گندت با من بازی میکردی؟؟
دیمن با لبخند سری تکان داد و گفت:+و همیشه از این حرکت بدت میومد ..چون تو روی موهات
خیلی حساسی..
لبخند روی لبم هایم پاک شد ..حتی ادوارد هم نمیدانست من روی موهایم حساسم .. :-تو واقعا هم بازی من بودی؟؟ولی تو خیلی از من بزرگتری..
دیمن:+آره ..تو وقتی ۳سالت بود من ۱۶ساله بودم...
اه جای پدربزرگم بود ..هرچند اختلاف سنی ام با ادوارد هم خیلی کم نبود اما باز ۱۳ سال نمیشد ...
ناخوادآگاه چهرهام درهم رفت یعنی من میخواستم با این ازدواج کنم؟؟ دیمن خندهی ریزی کرد و گفت :+حالا که با من ازدواج نکردی ..پس بهتره نگران نباشی ...
پس فهمیده بود به چه فکر میکنم ... دهان باز کردم سوالی بپرسم اما با دیدن عروسک پارچهای که مال پسرم نیکولاس بود ناراحت شدم ..دلم برایش تنگ شده بود
با صدای لرزانی گفتم:-حال نیکولاس خوبه؟؟کسی بهش شیر میده؟؟میدونی امروز وقتی داشتم با کاترین حرف میزدم شیرم جوشید ..فهمیدم نیکولاس کوچولوم گرسنشه ...نمیشه اونو بیاری
جاش یه چیز دیگه ببری؟؟
دیمن که ظاهرا برای من ناراحت شده بود کمی نزدیکم آمد و گفت:+حالش خوبه دایهی مهربونی داره ..خواهر بیویه خودمِ
دیمن قطره اشکی را که روی گونه ام چکیده بود ..پاک کرد و ادامه داد :+آره میتونم اونو بیارم و جاش یه چیز دیگه ببرم ..
چشمانم از خوشحالی برق زد کمی پایم را عقب بردم که به تخت گیر کرد و از پشت درحال افتادن بودم برای جلوگیری از افتادنم دست بردمو زره دیمن را گرفتم اما ظاهرا او فکرش را هم نمیکرد که هردو روی تخت افتادیم جیغ کوتاهی از درد کشیدم وزن دیمن با آن زره آهنی غیر قابل تحمل بود کمی او را هل دادم و گفتم:-بلند شود..له شدم ..
وقتی سکوت دیمن را دیدم نگاهی به صورتش انداختم نگاه خیره اش معذبم میکرد
دیمن:+نمیخوای بدونی من چی میخوام؟؟
با ذوق سرم را تکان دادم ... با شنیدن خواستهی دیمن
اول کمی تعجب کردم .البته کمی که نه خیلی زیاد تعجب کردم ...اما وقتی به خودم آمدم چنان قهقهه میزدم که احساس میکردم الان دیمن و تمام قصر در دهانم جا میشوند ...
از خنده اشک هایم جاری شدند .. دیمن همان طور که روی من بود با تعجب نگاهم میکرد سعی کردم خودم را کنترل کنم اما مگر میتوانستم دهان باز کردم جواب دیمن را بدهم که در اتاق باز شد و ادوارد وارد اتاق شد .. با تعجب نگاهش را به ما دوخت ... خدای من حالا چه توضیحی بدهم؟؟؟!!!!!
سریع دیمن را هل دادم و بلند شدم با استرس گفتم:-ادوارد توضیح میدم .. ما فقط داشتیم حرف میزدیم که من افتادم و ...
ادوارد دستش را به نشانه ی سکوت بالا اورد به معنای تمام خفه شدم . دیمن سریع کنار من ایستاد نیم نگاهی به او انداختم که باز هم یاد خواسته اش افتادم ... لبم را گزیدم تا مبادا صدای خنده ام بلند شود . ادوارد به طرف ما آمد روبه روی من ایستاد و دستش را بالا برد که از ترس چشمانم رابستم منتظر سیــــــــلی بودم که ناگهان میان بازوهای قدرتمندش حبس شدم . لبخندی زدم و دستم را بالا آوردم خودم را بیشتر به او فشردم
پیدا بود که میداند ما کاری نمیگردیم ادوارد دستش را روی کمرم گذاشت و زیر گوشم گفت :-منتظر توضیحت هستم ....
چشمانم از تعجب گشاد شد همین چند لحظه ی پیش داشتم از خوبی اش میگفتم .... با اخم از آغوشش بیرون امدم که دیمن گفت:+تموم شد؟؟؟؟
ادوارد سری تکان داد و گفت:-آره ....تمام شورشی ها مردن ...جز جیسون .
با نگرانی پرسیدم :-من دیدم زخمی شدی حالت خوبه؟؟؟ ادوارد کمی لباس خونی اش را بالا داد و گفت:-من نمیتونم زخمش رو ببینم ..ولی دردش زیاده ...
نگاهم را به زخمش انداختم خدای من دقیقا در کمرش به اندازه ی نوک تیز و پهن شمشیر زخم بود با نگرانی گفتم:-زخمت خیلی بده ...حتما باید طبیب ببینه ...
ادوارد پیراهنش را پایین داد و گفت:-بعدا فعلا کار مهم تری داریم ... دیمن با حالت متفکری گفت:+جیسون اعدام میشه؟؟؟
ادوارد سری تکان داد و گفت:-نمیتونم کسی رو که مثل برادرمه بکشم
میخوام اونو به شهری در مرز تبعید کنم.. این بار من پرسیدم:-پس کاترین چی شد/؟؟؟
چهره ی ادوارد کمی جمع شد و این نشانه ی خوبی نبود . دیمن نگاهی به من انداخت و گفت:+کاترین فرار کرد؟؟
ادوارد دستش را به صورتش کشید و گفت:-نه . باید خودتون ببینید ...
من و دیمن نگاهی به هم انداختیم و به دنبال ادوارد از اتاق بیرون آمدیم آرام کنار ادوارد رفتم و دستش را گرفتم که با اخم نگاهش را به من دوخت مطمعن بودم دعوای سختی در پیش است ..... وارد حیاط قصر شدیم با دیدن آن همه جنازه سریع چشمانم را بستم .. دست ادوارد را کمی فشردم
بوی خون هوای پاک را پرکرده بود ... ادوارد کمی دستم را فشرد و گفت:
+چشمات رو باز کن ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#48
Posted: 16 Nov 2021 23:36
قسمت چهل و شش
آرام چشمانم را باز کردم ...سعی کردم زیاد به اطرافم نگاه نکنم
نفس عمیقی کشیدم که به سرفه افتادم علاوه بر بوی خون دود هم در فضا پخش شده بود ... به همراه ادوارد تقریبا به وسط اجساد رفتیم که با دیدن جسد کاترین از ترس جیغی کشیدم و خودم را بیشتر به ادوارد نزدیک کردم خــــــــــدای من این غیر قابل تحمل بود ...
پوست کاترین به طرز عجیبی چروکیده شده بود و رنگش تقریبا به خاکسترس میزد
چشمانش کاملا سیاه بود کمی که دقت کردم متوجه شدم اصلا چشمی در کار نیست ...مثل اینکه هیچ وقت رگ خونی در بدنش نبوده ...دست و پاهایش کج شده بود مثل اینکه کاملا شکسته باشند..
حتی سرش هم از بدنش جدا شده بود .. ناباور گفتم:-چه اتفاقی براش افتاده؟؟؟
ادوارد آن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:-نمیدونم چی شد وقتی داشت به طرف من می اومد ..یه دفعه توی هوا بلند شد ودر عرض ۳ثانیه این شکلی روی زمین افتاد ....
از ترس آب دهانم را فرو دادم بی شک این کار تاتیا بود معلوم بود او اینکار را کرده ولی چرا همان چندسال پیش که او را کشته بود اینکار را نکرد؟؟
هنوز نگاه خیره ام به جسد کاترین بود که صدای جیغ بلندی گوشم را آزار داد با تعجب به عقب نگاهی انداختم الیزابت با گریه به طرف جسد کاترین دویید اما با دیدن آن از ترس قدمی به عقب برداشت و جیغ کشید ...
اشک در چشمانم جمع شد کاترین را درک میکردم من هم مادرم را از دست داده بودم ....
احساس کردم الیزابت در حال سقوط کردن است که دیمن سریع به طرف او دویید و قبل از افتادنش بر روی جسد سربازان او را در آغوش کشید ..
ادوارد دست مرا کشید و رو به دیمن گفت:-بهتره بریم توی قصر ...
جلو تر از ما دیمن درحالی که الیزابت بی هوش در آغوشش بود به راه افتاد ... من هم همراه ادوارد راه افتادم سرم را به بازواش تکیه دادم و گفتم:-تو میدونستی شورش میشه؟؟؟
ادوارد بوسه ای بر موهایم زد و گفت :-اره...من خیلی وقته از کار های کاترین خبر داشتم ...
با اخم نگاهی به او انداختم و گفتم:-توضیح میخوام .. اینبار ادوارد اخم کرد و گفت:-فکر کنم تو باید چیزی رو توضیح بدی... آرام لبم را گاز گرفتم
هنوز یادش بود؟؟مگر یادش میرفت
من هم او و الیزابت را در این حالت دیده بودن اما فرق بین ما لباس های تنمان بود ....
هردو سکوت کرده بودیم وقتی به اتاقمان رسیدیم آرام به طرف وان بزرگ گوشه ی اتاق رفتم باید دوش میگرفتم و چیزی میخوردم به شدت گرسنه بودم ... باید کمی قصرسروسامان میگرفت ... کشور هم همین طور بی شک خبرشورش در همه جا پیچیده بود ... خم شدم تا درون وان را ببینم اما شنیدن صدای شکستن چیزی سریع نگاهم را به عقب دوختم با دیدن صحنه ی روبهرویم جیــــــغ بلندی کشیدم :ادوارد؟؟؟؟؟؟؟
به طرف ادوارد دوییدم با خشم نگاهم را به خدمتکار مخصوص کاترین انداختم .... سریع شمشیر ادوارد را که روی تخت بود برداشتم و به سمتش حمله ور شدم کور شده بودم دیدن تن خونی ادواردی که با خنجر این زن بی رحم زخم شده بود کورم کرده بود وقتی به خودم آمدم
من بودم و جسد مارگارت خدمتکار کاترین که باشمشیر ادوارد جانش را گرفته بودم و ادواردی که چشمانش بسته بود و کنار تخت افتاده بود .....
سریع داد زدم :-کسی اون بیرونه؟؟طبیب خبر کنید ..
در اتاق باز شد و نگهبانی نگاهی به داخل انداخت با دیدن ادوارد سریه عقبگردکرد تا طبیبی خبر
کند
کنار جسم خونین مردم نشستم وتنش را آغوش کشیدم بوسهای بر موهایش زدم که قطره اشکی از چشمم روی گونه ی سفید رنگش افتاد با گریه گفتم:-شاه من چشماتو باز کن .. قول میدم دختر خوبی بشم ... پاشو میخوام برات توضیح بدم .....
اما جسم ادوارد هر لحظه سردتر میشد ....
اینبار جــــیغ بلندی کشیدم و رو به خدمتکارانی که دورمان را احاطه کرده بودند گفتم:-پس این طبیب چی شد ؟؟؟
یکی از خدمتکاران گفت:+الان میاد ملکه....
دستم را روی زخم ادوارد گذاشتم زنیکه ی بی رحم خنجرش را تا نیمه در کمر ادواردم فرو کرده بود .... اشک هایم بی وقفه بر گونه ام میچکیدند
دستم را روی صورت مهتابی اش گذاشتم و گفتم:-قول میدم دیگه لباسات رو پاره نکنم ...(بین گریه خندهای کردم و ادامه دادم)یادته یه بار دعوا کردیم بعدش اسبت گم شد؟؟کارمن بود ..با اینکه میدونستم چقدر دوستش داری ولی اونو به یه رعیت دادم آخه خیلی محتاج بود
.....یــــادته یه بار شمشیرت شکست؟؟؟ اونم کار من بود آخه تو شمشیرتو بیشتر از من دوست داشتی .... پاشو ادوارد ..من هنوز بهت نیاز دارم ...
من گریه میکردم و جیغ میکشیدم همراه من خدمتکارانم گریه میکردند بلاخره طبیب آمد ادوارد را روی تخت گذاشتیم طبیت نبضش را گرفت باتاسف نگاهی به من انداخت حس کردم پاهایم فلج شدند آرام روی هردو زانویم فرود آمدم و زمزمه کردم :-نه.....
دستی به صورتم کشیدم ...
زیر چشمانم گود افتاده بود اینقدرگریه کرده بودم که آب بدنم تمام شده بود ..... دستی به لباس سیاه رنگم کشیدم ناخوادآگاه قطره اشکی از گوشه ی چشمم به پایین سر خورد هربار این لباس را فقط برای دفن عزیزانم میپوشیدم ....
نقابم را روی صورتم گذاشتم سعی کردم کمی به غرورم اضافه کنم ولی مگرمیشد؟؟؟؟
برای بار آخر نگاهی به اتاق انداختم از اتاق خارج شدم چندین خدمتکار پشت سرم راه افتادند
سوار کالسکه شدم
چشمانم را بستم و سعی کردم کمی استراحت کنم فکر کنم ۳روزی بود نخوابیده بودم به شدت خسته بودم هم جسمی و هم روحی ... با ایستادن کالسکه چشمانم را باز کردم لوکاس که به تازگی محافظ شخصی ام شده بود در کالسکه را باز کرد وتعظیم کوتاهی کرد آرام دستم را در دستش گذاشتم و از کالسکه پیاده شدم نگاهم را در قبرستان چرخاندم که چشمم به تابوت وسط جمع افتاد قلبم مچاله شد ...به گونه ای که یادش رفت باید بتپد ...
رزا و لورا و رز درحالی که لباس مشکی به تن داشتند به طرف من آمدند هر سه مرا در آغوش کشیدند و شروع کردند به گریه کردند ...
دستانم را دورشان حلقه کردم
جای لیزا خالی بود بایاد آوری پسرم لبخند تلخی زدم چقدر من ۱۸ساله سختی کشیدم من ۱۸سال سن داشتم اما به اندازه ی یک زن ۶۰ساله خسته شده بودم .. دلم میخواست میمردم اما نه !!!!!!اینجا به من نیاز داشتند به ملکه ی نحسشان نیاز داشتند ...
بعد از کلی گریه وزاری بلاخره هرسه از آغوشم دل کندند و آرام دوطرفم قرار گرفتن به خوبی میدانستند که قرار نیست من همین طور پر اقتدار بمانم ....
آرام به سمت تابوت رفتم همه ی جمع مشکی پوش تعظیمی کردند کنار تابوت سیاه رنگ ایستادم دستم را بلند کردم و روی نماد سلطنتی حک شده ی روی تابوت گذاشتم .... کمی آن را لمس کردم
هنوز هم باورم نمیشد ...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#49
Posted: 16 Nov 2021 23:38
قسمت چهل و هفت
آرام دستم را نوازش وار روی تابوت سردش کشیدم ....
بوسه ای بر تابوتش زدم و گفتم:-حالا من چیکار کنم بدون تو ...چطور دلت اومد منو تنها بزاری؟؟؟من هیچی چطور دلت اومد نیکولاس رو تنها بزاری ...اون بهت نیاز داشت ..قرار بود خودت بهش شمشیر زنی یاد بدی ..
الان کی به پسرم سوارکاری یاد بده؟؟؟ دلم نمیخواد باورم کنم که تو دیگه نیستی دلم نمیخواد ...من ....
و هق هق گریه مجالی به من نداد تا حرف هایم را تمام کنم سرم را روی تابوت گذاشتم و گریه کردم من نمیتوانستم برای مرد زندگی ام گریه نکنم ... آنقدر گریه کردم که نفس کم آوردم و دوباره آن تنگی نفس به سراغم آمد
کسی مرا از تابوت سرد جدا کرد سعی کردم بی صدا گریه کنم قرار نبود این همه مردم صدای جیغ بلندم را که نشانه ی ضعفم بود را بشنوند ...
رزاکمی شانه ام را نوازش کرد و گفت:+آروم باش مری ...
وقتی چند مرد تابوت را بلند کردند تا درون آرامگاه ابدی اش بگذارند چشمانم را بستم نمیتوانستم لحظه ی خاک کردنش را ببینم نمیتوانستم ببینم جسم بیجانش را درون آرامگاه میگذارند .... چشمانم را بستم و تا تمام شدنش حتی سعی نکردم کمی آنها را باز کنم .....
بعد از اتمام خاک سپاری همراه خواهرانم و شوهرانشان به قصر بازگشتیم هنوز قصر سرد و ساکت بود بعد از راهنمایی خواهرانم برای دریافت اتاقشان
سریع خودم را به اتاقم رساندم بند های لباسم را باز کردم نیاز به یک دوش آب سردداشتم لباسم را همراه زیرش روی زمین انداختم و گیره های موهایم را باز کردم با پایم کمی آنها را کنار زدم و قدمی به سمت وان برداشتم که فردی از پشت مرا در آغوش کشید نفس در سینه ام حبس شد... با برخورد نفس داغش به گوشم کمی در خودم جمع شدم ... ظاهرا یک مرد بود..مرد در اتاق چکار میکرد؟؟؟؟؟
با تعجب سرم را کمی کج کردم که دستش را روی پوست شکمم کشید
ناخواد آگاه تمام موهای بدنم بلند شدند
من از این حرکت متنفر بودم
با عصبانیت برگشتم که نگاهم در چشمان آبی خوش رنگش افتاد درحالی که لبخند میزد گفت:-مگه نگفتم جلوی من این شکلی نچرخ؟؟؟
با نگرانی گفتم:-تو چرا بلند شدی؟؟؟ میدونی چقدر زخمت بده؟؟؟
نگاه کوتاهی به زخمش انداختم و با دیدن پارچه خونی اش اخمی کردم و ادامه دادم:-تا منو دق ندی راضی نمیشی؟؟ببین بازم خونریزی کرده؟؟ اخه تو چرا اینکارو با من میکنی؟؟ میدونی تو نباشی من میمی....
با قرار گرفتم لب هایش روی لب هایم حرفم را در گلویم حبس کرد آرام دستم را دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم ....
اگه وسط غر زدانتون اینطوری ساکتون کنه شما بودین عاشقش نمیشدین؟؟؟؟
وقتی هردونفس کم اوردیم از هم جدا شدیم ادوارد دستش را نوازش وار روی موهایم کشید و گفت:- چرا همش غرمیزنی؟؟؟
اینبار دستش را روی گودی زیر چشمم کشید و گفت:-چرا اینقدر پژمرده شدی مری؟؟؟
لبخند تلخی زدم:-توی یک روز جسد عموی عزیزم و نامزدش رو پیدا کردم فهمیدم توی قصرم شورش شده شوهرم زخمی شد و تا مرگ پیش رفت پسر چند روزه ام ازم دوره تو بودی کم نمی اوردی؟؟؟؟؟
وقتی غم و پشیمانی در تیله های آبی رنگش موج زد از گفته هایم پشیمان شدم من همه ی کارهایش را به رخش کشیده بودم ....
پس بهتر بود جوری قضیه تمام میکردم :-ولی با این همه به خاطر داشتن تو سرپا ایستادم ....
کم کم لبخند روی لبهایش جا گرفت
و گفت:-بهت گفته بودم دوست دارم؟؟؟
:-نه نگفته بودی؟؟
ادوارد حالت متفکری به خودش گرفت و گفت:-مطمعنی؟؟
با لبخند گفتم:-آره ...
ادوارد سریع مرا بلند کرد و روی دوشش گذاشت جیغی کشیدم و گفتم:-بزارم زمین کمرت درد میگیره....
ادوارد سیلی به پشتم زد که دردش تا مغز و استخوانم نفوذ کرد :-نگران من نباش ...نگران خودت باش
مرا در وان گذاشت و سطل آب را روی سرم خالی کرد جیغی کشیدم کمی آبش سرد بود موهای خیسم را کنار زدم و
با اعصبانیت گفتم:-دلت کتک میخواد؟؟ ادوارد لبخندی زد و به درون وان آمد موهایم رادور انگشتش پیچاند و گفت:-نه دلم مری رو میخواد ....
و لب هایم اسیر لب هایش شد ....
ادوارد نرم و خیس لب هایم را میبوسید و این مرا وادار به همکاری میکرد دستم را دور کردم حلقه کردم و کمی او را به خودم فشردم که ادوارد آخ ریزی گفت سریع از او جدا شدم و گفتم:-ببخشید دردت گرفت؟؟ ادوارد لبخندی زد و دستش را به سمت سینه ام آورد یکی از سینه هایم که حالا حسابی بزرگ شده بود در دستش گرف و کمی آن را فشرد
که ناخودآگاه اه کشیدم چشمانم از تعجب گشاد شد یعنی من اینقدر خواهانش بودم؟؟؟؟
ادوارد با لبخند خم شد و سطل دیگری برداشت و آبش را در وان خالی کرد ترسیده گفتم:-آب برای زخمت خوب نیست بس کن ....
ادوارد دستش را روی شانه هایم گذاشتم و وارم کرد در وان دراز بکشم وان کمی برای اندامم کوچک بود پس مجبور شدم پهایم را جمع کنم آب تقریبا کل بدنم را گرفته بود ادوارد تخته ای را که هنگام حامام کردن زیر باسنم میگذاشتم را برداشت و زیرسرم گذاشت
خودش هم بلند شد و لباس هایش را دراورد و لخت پا در وان گذاشت که لحظه ای چشمم به پایین تنه اش افتاد و سریع چشمانم را بستم با شنیدن صدای خندیدن بلند ادوارد جشم باز کردم ادوارد در حالی که
روی من خیمه میزد گفت:-چرا چشماتو بستی؟؟مگه اولین بارته؟؟
آرام لبم را گاز گرفتم راست میگفت ناسلامتی من از این یک پسر داشتم ناشیانه بحث را عوض کردم :-زخمت نباید اب بخوره ..بلند شو بریم روی تخت ..
ادوارد لیسی به گردنم زد که ناخودآگاه آه کشیدم
:-من توی وان رو بیشتر دوست دارم....
تب خواستنش را به جون رسانده بود
ادوارد دوباره لب هایم را شکار کرد درحالی که لب هایم را میبوسید دستم را آرام زیر آب حرکت دادم و پایین تنه اش را در دست گرفتم و کمی آن را فشردم که ادوارد آهی از سر لذت در دهانم رها کرد لبخند کوچکی زدم و آرام نوازشش کردم
ادوارد با شدت بیشتری لبانم را میبوسید و گاهی ناله هایی سر میداد از این بازی خوشم امده بود درحال نوازش مردانگی اش بودم که سرش را پایین تر بردو شروع کرد به بوسیدن گردنم
صدای ناله هایم بلند شده بود خدای من چقدر بی تابش بودم .....
ادوارد درحالی که مشغول سینه هایم بود گفت:-مری اینا شیر دارن؟؟
نگاه خمارم را به او انداختم و گفتم:-آره ..ادوارد؟؟؟
ادوارد بوسه ای بر نوک سینه ام زد که ناخود آگاه پایم را بلند کردم و دور باسنش حلقه کردم ادوارد کامل روی من افتاد لحظه ای از سنگینیش نفسم برید اما حس زنانه ام مهم تر بود خدا رو شکرآب به کمرش نمیرسید
:-چرا اینقدر هولی مری؟؟
درحای که چشمانم از خواستن به زور باز میشد گفتم:-نمیدونم ....زود باش ادوارد دارم میمیرم...
ادوارد دستش را لای پایم برد و مردانگی اش را به وجودم مالید که ناله ی بلندی از دهانم خارج شد
ادوارد باز هم کارش را تکرار کرد که چنگی به بازو اش زدم و گفتم :-زودباش دیگه ...
ادوارد آرام سر مردانگی اش را واردم کرد که جیغ کوتاهی کشیدم خنده ی ریزی کرد و گفت:-با وجود اوردن یه بچه هنوز تنگی...
بیشتر بازویش را فشردم که خودش فهمید و آرام کارش را شروع کرد ....احساس میکردم با هر ضربه اش کلی آب وارد بدنم میشود .... اما درون آب لذت بخش بود .... ادوارد مردانگی اش را واردم میکرد دوباره بیرون میکشید و داخل میکرد عصبی دهنم باز کردم به اوبپتوبم که با دیدن چشمانش که بسته بود حرفم در گلویم حبس شد
....داشت لذت میبرد با لبخند به او نگاه میکردم که ناگهان محکم مردانگی اش را داخل کرد و شروع کرد به تند تند کمر زدن
اولش جیغ میکشیدم اما لحظه ای بعد از شدت لذت حتی درد کمرم را به خاطر خوابیدن روی کف وان فراموش کردم
ادوارد با فشاری خوش را در من خالی کرد وآرام روی من افتاد دستم راروی کمر عرق کشیده اش
گذاشتم و گفتم:-من راضی نشدم
ادوارد خنده ای کرد و گفت:-معمولا با هم میشیدم .. لبخندی زدم .. ادوارد انقدر نوازم کرد تا من هم کمی لرزیدم و بی حال شدم بعد از نیم ساعتی دوباره سطل آب را عوض کردیم و کارمان را شروع کردیم هردوتشنه ی هم بودیم چندین ماه دوری مارا تشنه تر کرده بود ...
از وان بیرون امدم بعد از کمک به ادوارد برای پوشیدن لباسش
روی صندلی نشستم و خودم را در اینه دید زدم ادوارد راست میگفت من پژمرده شده بودم
باورم نمیشد این منم ... مرگ بَش تاثیری بدی روی من گذاشته بود من او را به شدت دوست داشتم گفته بودم که مثل پدرم بود نه؟؟؟؟
با صدای ادوارد درحالی که دستم را لای موهایم می کشیدم برگشتم و نگاهی به او انداختم
ادوارد:-بَش رو خاک کردن؟؟؟
با صدای پر از غم گفتم:-آره ..به زور تونستم برای ماریا کنارش آرمگاه درست کنم ...میدونی که اون از خانواده ی سلطنتی نبود ...
ادوارد سری تکان داد و دستش را روی زخمش گذاشت بلند شدم و به طرفش رفتم
کنارش نشستم و در حالی که با پایین لباس سیاه رنگم بازی میکردم گفتم:-میدونی من توی این روزا چی کشیدم؟؟چرا به فکر خودت نیستی؟؟
قیافه ی من و دیدی؟؟شبیه جنگلیا شدم که بهشون اب و غذا نمیرسه ...
وقتی طبیب با تاسف نگاهم کرد فکر کردم تموم شده ....
با یاد اوری طبیب با عصبانیت غریدم :-باید میدادم گردنش رو میزدن مردک الدنگ ....طرز نگاهش خیلی بد بود
با خندی ریز ادوارد نگاهم را به او دوختم و گفتم:-بخند تو که حال منو نداشتی ..
با این حرفم ادوارد ساکت شد صورتش هر لحظه نزدیک تر میشد که در اتاق باز شد نگاهم را که به در انداختم تپش قلبم بالا رفت این امکان نداشت ...
لیزا در حالی که پسرم را در آغوشش داشت با لبخند به من نگاه میکرد ...
سریع به طرفش دوییدم و نیکولاس را از آغوشش بیرون کشیدم شروع کردم به بوسیدن صورت نازش ظاهرا نیکولاس هم مرا شناخته بود که با لبخند دست و پا میزد
با ذوق رو به ادوارد گفتم:-ادوارد بیا ببین نیکولاسه ...پسر منه ...نیکولاس منـ...
ادوارد با لبخند دستش را دور شانه ام حلقه کرد به طوری که هم من و هم نیکولاس در آغوشش فرو رفتیم
قبلم به سینه ام میکوبید بوی خوشبختی را حس میکردم با دیدن دیمن که کنار لیزا ایستاده بود با لبخند گفتم:-دیگه پسرم رو نمیبری؟؟
دیمن با لبخند سری تکون داد و گفت:+نه خودت میدونی شرطم چیه؟؟
با لبخند گفتم:-باهاش حرف میزنم مطمعنم قبول میکنه....
فشار دست ادوارد روی بازویم بیشتر شد لبخندم عمیق تر شد
بالاخره من هم خوشبخت شدم ....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#50
Posted: 16 Nov 2021 23:40
قسمت چهل و هشت
۲سال بعد ..*
دستی به لباس طلایی رنگم کشیدم در آن لباس تنگ و پر زرق و برق اندام کشیده ام به خوبی خودنمایی میکرد ...
با کشیده شدن پایین لباسم دست از درست کردن تاج طلایی رنگم روی موهایی بافته شده ام کشیدم و نیکولاس ۲ساله را در آغوش کشیدم
بوسه ای بر گونه ی نرمش گذاشتم
و او را به دست ماری خواهر ماریا که ۱۵سال بیشتر سن نداشت دادم ... او هم مثل خواهرش برایم عزیز بود ...
:-مواظبش باش ماری ....
ماری با لبخند اطاعت کرد و به طرف تخت رفت با باز شدن در نگاهم را از انها گرفتم
با لبخند به ادوارد نگاه کردم :-کی قراره تو زشت بشی تا من دیگه نگران این نباشم که بدزدنت؟؟
ادوارد با لبخند دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:-هیچ وقت ...یه شاه همیشه در خطره...مخصوصا اگه جذاب باشه ...
چشم غره ای نسارش کردم که سرش را خم کرد دستم راروی لبش گذاشتم و گفتم:-اینجا جلوی بچه خوب نیست تازه جشن عروسی دیر میشه ...
ادوارد با لبخند سری برای ماری تکان داد و هردو درحالی که ادوارد مرا تقریبا در آغوشش داشت از اتاق بيرون
امدیم با ورودمان به سالن اصلی جایی که عروسی برپا بود همه تعظیمی کردند با لبخند سری برای همه تکان دادیم ۲سالی بود که لبخند از لب های تمام مردم این کشور پاک نمیشد ...
خواهرانم به سمتم امدند کمی از ادوارد جدا شدم و آغوشم را برای آنها باز کردم هر چهار تای آنها در آغوشم خزیدند یکدیگر را محکم در آغوشم گرفته بودیم
که صدای الیزابت باعث شد از یکدیگر جدا بشیم
الیزابت:+نمیخواین منو هم بغل کنید؟؟؟
قلبم برای مظلومیتش فشرده شد بعد از آنکه کاترین را ان شکلی دید و بی هوش شد حافظه اش را از دست داد حتی کمی هم خنگ شده بود اما خدارو شکر در این ۱سال اخیر به شدت تغییر کرده بود و حافظه اش را بدست اورده بود .....
با لبخند دستم را باز کردم که او هم بین ما ۵خواهر جا گرفت در ان لحظه ارزو کردم کاش هیچ وقت این خوشی تمام نشود .....
بعد از انکه کی یکدیگر را در آغوش فشردیم از هم جدا شدیم ....
شوهرانمان کنارمان ایستادند ...
نگاهم روی لیزا ثابت ماند لوکاس شوهری خوبی بود برایش باهم خوش بخت بودند
رزا و لورا و رز هم که خدارو شکرراضی بودند ...
با صدای دیمن نگاهم را به او دوختم در آن لباس دامادی زیبا شده بود
دیمن:+مری فکر نمیکنی بهتره کمی کمتر ادوارد رو لوس کنی؟؟مردک گنده بدون تو حتی جنگ هم نمیره
خنده ی بلندی کردم و ادوارد را بیشتر به خودم فشردم و گفتم:-تو هم الیزابت رو خیلی لوس کردی ....
دیمن لبخندی زد و نگاهش را به ایزابتی دوخت که در آن لباس عروسش فوقالعاده شده بود ... خوشحال بودم او هم سروسامان گرفت ..
درسته........ دیمن هیچ وقت پسر مرا به عنوان پیشکش نبرده بود ادوارد میدانست شورش میشود پس نیکولاس را از قصر دور کرده بود میخواست مرا هم از قصر دور کند اما میگفت این طوری کاترین میفهمید و برایمان بد میشد ... از دیمن و ادوارد ممنون بودم انها پسرم را نجات داده بودند ... دیمن همان روز در آن اتاق الیزابت را ازمن خواستگاری کرده بود که باعث خنده ی من شده بود باورم نمیشد دیمن با دیدن الیزابت عاشق او شده باشد .... ظاهرا همان روز اول که پا به قصر ما گذاشته بود توپی محکم به کمرمش برخورد میکند وقتی برمیگردد با الیزابتی که در آن لباس مردانه جسور و زیبا به نظر میرسید رو به رو میشود و همان جاست که دلش را تقدیم الیزابت میکندـ....
دیمن:-خیلی خواستنیه نه؟؟
نگاهی به الیزابت انداختم درسته او خواستنی بود
فقط مادرش اورا تحریک به کار های بد میکرد.. به نظر من این جمله را باید طلا گرفت ((همه لایق ببخششند حتی بدترین ادم ها..))
جای خالی بَش و ماریا احساس میشد همین طور مادرم من خیلی ها را از دست داده بودم حتی بعد از روز که کاترین کشته شد دیگر روح تاتیا را ندیدم ظاهرا به ارامش
رسیده بود ....
الیزابت درحالی که میخندید با دیمن حرف میزد او هم رویایی ملکه شدن داشت و حالا او هم ملکه ی یک سرزمین بود نه او مثل من ملکه ی دو سرزمین بود قلب همسرش و کشور پرتغال ...
به ادوارد نگاه کردم ۲سال بود معنی خوشبختی را میفهمیدم ادوارد فوق الهاده بود ... زندگی ام سامان گرفته بود
همه چیز خوب پیش میرفت لورا لیزا رز و رزا همراه شوهرانشان کنار من و ادوارد ایستادند
دیمن با دیدن ما دست الیزابت را گرفت و به سمت ما امدند ... او هم کنار من و ادوارد ایستاد
دستم را دور گردن ادوارد حلقه کردم و گفتم:-میدونی ادوارد حس خوبیه که ملکه باشی ...
ادوارد با لبخند سری تکان داد و گفت:-اره ..اونم یه کشور
:-ولی من منظورم ملکه ی قلب مردیه که از ته دل عاشقشی
و بعد لبانم را روی لب هایش گذاشتم همه ی خواهرانم و شوهرانشان مخصوصا دیمن و الیزابت یکدیگر را بوسیدند ظاهرا این رسم پرتغالی ها بود که جشن اصلی با بوسیدن خانواده ی سلطنتی شروع میشد ....
این هم رسم عجیبی بود که مثل حضور دو نفر در اتاق حجله ی ما بود ....
و امشب قرار بود من به عنوان مادر الیزابت در اتاقشان بمانم .
فشار دست ادوارد روی کمرم بیشتر شد
صدای دست مهمانان بلند شده بود اما ما حاضر نبودیم از هم جدا بشیم ...
بالاخره از هم جدا شدیم ادوارد با لبخند گفت:-دوست دارم ملکه ی من ....
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:-منم عاشقتم ..شاه من ....
پایان
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...