ارسالها: 4109
#1
Posted: 27 Oct 2021 20:55
با سلام و درود
نام داستان:« نسیم زندگی »
اثر:Kiing
خلاصه: نسیم مربی مهد کودکی که به طور اختصاصی مربی و پرستار دوتا بچه ۵ساله که مامانشون طلاق گرفته و رفته میشه....
و وارد خونشون میشه تو اون خونه دوتا پسر دوقلو دیگه هم هست که ۱۸ساله هستن یکی از اون پسرا با اینکه از نسیم کوچیکتره اما عاشقش میشه....
از طرف دیگه هم پدر بچه ها به نسیم علاقه مند میشه با برگشت مامان بچه ها.........
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#2
Posted: 27 Oct 2021 23:55
قسمت1
با تعجب به حرفهای خانم کریمی گوش میکردم.
- آخه یعنی چی؟!
برای چی منی که اینقدر سابقه کار داشتم و خیلی وقته اینجا کار میکنم؟!
- متوجه شدی نسیم جون؟
- بله خانم کریمی؛ اما چرا من؟!
شما همیشه برای این کار ها از نیروهای جدیدمون کمک میگرفتید!
- میدونم عزیزم؛ اما آقای سلطانی حتم ًا تأکید کردن که از بهترین و با تجربه ترین مربیهامون بهشون معرفی کنیم.
- بله خانم کریمی متوجه شدم، فقط اینکه تایم کاریش به چه شکله؟
- عزیزم اونها تایم کامل ازت میخوان، اینطوری به نفعت هم هست، حقوق بیشتری میگیری و میتونی بیخیال اون وام کوچیک بشی که همش داری براش
دوندگی میکنی!
- من باید با خانواده مشورت کنم تا ببینم با این تایم
مشکل نداشته باشن، اگه مشکلی نبود من رو معرفی کنید لطف ًا.
- حتما دخترم.
بعد از کمی صحبت های دیگه از خانم کریمی خداحافظی کردم و با فکری مشغول، مهد کودک رو ترک کردم.
با اتوبوس تا خونه رفتم، با وجود خستگیِ زیاد، سر کوچه یه چیزهایی واسه ی خونه خریدم، چون میدونستم کسی این کار رو برام نمیکنه!
با کلید در خونه رو باز کردم و با صحنه ی همیشگی رو به رو شدم، یه خونه ی کوچیک و نقلی با وسایل کهنه که همشون یادگاری بودن. این تنهایی و خلوتی بهم دهن کجی میکرد: اما چاره اش چیه؟! بعد از عوض کردن لباسهام و خوردن غذای دیشب
روی کاناپه خودم رو پرت کردم و به حرفهای امروز خانم کریمی فکر کردم.
در واقع من خانوادهای نداشتم که باهاشون مشورت کنم؛ اما همیشه و همهجا از این خانوادهی خیالیم گفته بودم، طوری که همه فکر
میکردند من هم خوش و خرم کنار خانواده ام زندگی میکنم و برای اوقات فراغت میرم سر کار و بزرگ ترین دغدغهام ست کردن رنگ ناخنهام با حاشیهی کفشهامه!
همیشه سعی میکردم لباس هام رو نو نگه دارم و بهشون رسیدگی کنم تا کسی متوجهی اوضاع اصلی زندگیم نشه! اینطوری برای خودم هم راحتتر بود. وسوسهای که خانم کریمی توی سرم انداخته بود، بدجوری اذیتم میکرد، میدونستم کار تموم وقت برام سخته؛ اما به پولش واقعا ً نیاز داشتم، یه سری بدهی داشتم که باید حتما صافش میکردم، وگرنه باید به فکر فروش تنها چیزی که دارم، یعنی همین خونهی نقلی میافتادم! بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، با یه تصمیم قاطع شماره ی خانم کریمی رو گرفتم؛ بعد از اینکه کلی معطلم کرد، صدای خوابآلود خانم کریمی توی گوشی پیچید. با تعجب به ساعت نگاه کردم که متاسفانه ساعت دوازدهی شب رو نشون میداد! اصلا متوجهی گذر زمان نشده بودم و الان بابت این تماس بیموقع کلی شرمنده شده بودم! با صدای "الو" گفتن
دوباره ی خانم کریمی به خودم اومدم و با صدای شرمنده ای سلام کردم.
- سلام دخترم، خیر باشه این وقت شب! اتفاقی افتاده؟!
این صدای نگرانش من رو بیشتر از پیش، پشیمون کرد برای این سهل انگاریم!
- خانم کریمی چیزی نشده، نگران نباشید. من زمان رو از دست دادم و بد موقع باهاتون تماس گرفتم، تو رو خدا ببخشید!
- نه دخترم! دشمنت شرمنده، جانم بگو کارت رو. - خانم کریمی من خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم این کار رو قبول کنم.
- تصمیم درستی گرفتی دخترم، من به آقای سلطانی بیشتر از چشمهام اعتماد دارم، مرد شریف و محترمیه و برای خودش اعتبار زیادی داره. از این لحاظ مطمئنم که اذیت نمیشی!
- منهم به شما اعتماد کامل دارم خانم کریمی، میدونم کاری به من معرفی نمیکنید که بهم ضرر برسونه؛ شما همیشه به من لطف ویژه ای داشتید.
- نظر لطفته دختر قشنگم! پس فردا ساعت هشت صبح مهد باش تا راجع به شرایط کار و بقیه چیز ها با هم صحبت کنیم.
- چشم خانم کریمی. حتما، بازم شرمنده بد موقع مزاحم شدم.
- تو مراحمی عزیزم! این چه حرفیه، برو مراقب خودت باش.
- چشم، شب خوش!
- شبت خوش دخترم.
*****
جلوی عمارت بزرگ آقای سلطانی ایستادم و یه بار دیگه آدرسی که خانم کریمی برام فرستاده بود رو چک کردم، درست بود. با یه نفس عمیق جلو رفتم و زنگ رو فشار دادم. در بدون هیچ پرسشی باز شد، با کمی مکث پام رو داخل حیاط گذاشتم. با تعجب به حیاطشون نگاه کردم، این چه اوضاعی بود؟! تمام کف حیاط رو برگهای خشک و زرد پوشونده بود، همهی باغچه پر از علفهای هرز بود و درختها و درختچه ها خیلی نامرتب بودن! مشخص بود چندین وقته کسی به وضعیت حیاط رسیدگی نکرده! با باز شدن در ورودی به اون سمت حرکت کردم و سعی کردم بیشتر از این معطل نکنم. جلوی در ورودی که رسیدم با آقایی که یونیفرم خاصی که نشون میداد خدمه ی اونجاست، پوشیده بود رو به رو شدم.
- سلام، من از طرف مهد طراوت اومدم. خانم کریمی گفتن شما به پرستار و مربی کودک احتیاج دارید.
با یه نگاه سرد و یه لحن سردتر شروع به حرف زدن کرد.
- بله، خانم کریمی چند دقیقه ی پیش تماس گرفتند و اومدنتون رو اطلاع دادن، بفرمایید داخل.
بعد از این که حرفش رو زد، در رو کامل باز کرد تا من داخل بشم. به محض ورود به سمت راهرویی اشاره کرد تا داخلش بشم.
- اینجا منتظر بمونید تا آقا جلسشون تموم شه و خودشون راجع به شرایط کار و حقوق صحبت کنند.
سری تکون دادم و روی اولین مبلی که دیدم، نشستم و به حرفهای صبح خانم کریمی فکر کردم.
فلش بک چند ساعت قبل: خانم کریمی گفت:
- عزیزم آقای سلطانی واسه ی شرایط خاصی که بچه هاش دارن نمیتونه به مهد بیارتشون؛ اما نیاز به یه پرستار یا مربی دارن تا توی منزل بهشون آموزش بده، منهم کسی بهتر از تو سراغ نداشتم برای همین معرفیت کردم. آقای سلطانی هم گفت که بری منزلشون که هم با محیط کارت آشنا بشی هم صحبتهای نهایی رو باهم بکنید که اگه به توافق رسیدید قرار داد رو امضاء کنید.
- ببخشید خانم سلطانی، شما گفتید بچهها؟!
چند تا بچه؟!
- دو تا عزیزم، بچههای آقا سلطانی دوقلو هستند یه دختر و یه پسر، بچه های آرومی هستند، نگران نباش عزیزم.
- باشه، اشکالی نداره فقط اگه میشه آدرسشون رو لطف کنید، من بقیه ی صحبت ها رو با خودشون انجام میدم و بیشتر از این مزاحم نمیشم.
- این چه حرفیه عزیزم، تو راه بیوفت که زودتر برسی، من آدرس رو برات پیامک میکنم.
با صدای همون آقایی که دم در دیدم به خودم اومدم.
- آقا تا پنج دقیقه دیگه میرسند، تماس گرفتند تا شما رو به اتاق کارشون راهنمایی کنم، تا تشریف بیارن.
با تشکری پشت سرش شروع به حرکت کردم. با تاسف به در و دیوار خونه نگاه میکردم؛ این همه رنگ توی دنیا هست، چرا خاکستری آخه؟!
همینطور که محو افکارم واسه ی یه سری تغییرات اساسی برای این خونه بودم، به در اتاقکار آقای سلطانی رسیدیم.
- صدای ماشین آقا بود، شما همینجا تشریف داشته باشید تا بیان.
- باشه، خیلی ممنون.
وارد اتاق که شدم دلیل بی روح بودن خونه رو تا حدودی متوجه شدم، تمام اتاق و دکوراسیون داخلش به رنگ مشکی بود، تنها چیز رنگی اتاق، قاب عکس سفید رنگی بود که رو میز کار قرار داشت. با کنجکاوی به سمتش حرکت کردم، با تردید بلندش کردم و به
محض اینکه خواستم برگردونمش، در اتاق با صدای تیکی باز شد. هول شدم و قاب عکس از دستم افتاد زمین و شیشهاش شکست. خشک شده ایستاده بودم و به قاب عکس شکسته نگاه میکردم. با اون سخت گیریهایی که من از خانم کریمی شنیده بودم، بی تردید کارم رو از دست داده بودم. با یه نفس عمیق سر بلند کردم تا از آقای سلطانی عذر خواهی کنم. با چشمهایی شرمنده و مظلوم به دم در نگاه کردم؛ اما با چیزی که دیدم با تعجب بدون کلامی به چیزی که میدیدم خیره شدم.
تصوری که من از آقای سلطانی داشتم متفاوتتر از چیزی بود که الان میدیدم. فکر میکردم آقای سلطانی که پدر دوتا بچهی پنج سالی، جوون تر از مرد روبه روم باشه.
موهای جوگندمی که پشت سرش بسته بود با کت و شلوار مشکی، هیکلی متوسط؛ اما بخاطر قد بلندش کشیده تر دیده میشد.
سنش چیزی حدود چهل سال میخورد!
با تته پته شروع به حرف زدم کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#3
Posted: 28 Oct 2021 00:47
قسمت2
- س... سلام آقای سلطانی، بابت قاب عکس خ... خیلی متاسفم. قول میدم عینش رو براتون بخرم و دوباره مثل اولش بکنم.
سرش رو انداخت پایین و بدون کلامی یه لبخند کوچیک زد! همینطور با تعجب به عکسالعملش نگاه میکردم که به سمتم حرکت کرد.
جلوم ایستاد و با یه نگاه عمیق خم شد و قاب عکس رو برداشت، بدون برگردونندش و بلند کردن نگاهش و خماری من برای دیدن عکس توی قاب، با صدای آرومی شروع به صحبت کرد.
- اما تو دیگه نمیتونی عینش رو تهیه کنی!
نگاهش رو بدون بلند کردن سرش، توی چشمهام
انداخت و ادامه داد: - چون دستساز بود؛چ، پشتش کلی خاطره خوابیده بود. قدمتش خیلی زیاد بود!
با حرفهاش بیش تر از پیش شرمنده شدم. لبم رو گاز گرفتم، سرم رو پایین انداختم و گفتم: - وا...ی من خییلی معذرت میخوام، فکر نمیکرد
اینطوری بشه.
- بله، شما اگه فوضولی نمیکردین، اینطوری نمیشد.
- باور کنید قصد فضولی نداشتم، فقط واسه ی این پارادوکس یه کم کنجکاو شدم.
با صدای آرومی خندید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد. با تعجب زیادی گفتم:
- الان یعنی خیلی عصبانی نیستید؟!
نمیخواید من رو اخراج کنید؟!
- اولاً که شما هنوز استخدام نشدی که بخوای اخراج شی، دوما اینکه کسی که باید عصبانی بشه، من نیستم.
تو بهت حرفش بودم، یعنی چی اون نباید عصبانی بشه؟! مگه این قاب عکس مال اون نبود؟! توی همین فکرها بودم که برای بار دوم در با صدای تیکی باز شد.
دوباره به عقب برگشتم که اینبار آقای جوو تری وارد اتاق شد به ما نگاه میکرد....
سلام کردم و ترجیح دادم مسکوت یه گوشه وایستم تا ببینم چی پیش مییاد. مرد تازه وارد به سمت ما حرکت کرد و کنار مرد اولی ایستاد. با کمی تردید سرم رو بالا آوردم که قیافه ی شوکه شدهی مرد و نگاه خیرهاش به قاب عکس باعث شد استرس بگیرم و گوشه ی ناخنم رو بکنم. با صدای بم و خفه ای شروع به صحبت کرد:
- خانم به ظاهر محترم، میتونم دلیل این کارتونرو بدونم؟!
- باور کنید از عمد این کار رو نکردم؛ همه اش اتفاقی بود، باور ک...
پرید وسط حرفم و گفت: - توجیح الکی به چه درد من میخوره خانم؟! شما الان فکر میکنید خاطرات چندین ساله ی من برمیگردن؟
- من که هم از شما و هم از دوستتون عذرخواهی کردم، اگه بتونم برای جبرانش کاری انجام بدم، بگید لطف حتما انجام میدم.
با این حرفم چند ثانیه ای بینمون سکوت شد و در این بین نگاه هایی مرموز و پر حرف دو مرد روبه روم بود که بین هم رد و بدل میشد.
کمی معذب شدم و خودم رو جمع تر کردم.
داشتم به این فکر میکردم که خدا کنه راجع به حرفم فکر بد نکنند! توی همین حین صدای بم مرد دومی بلند شد و در کمال تعجب گفت:
- ببینید خانم محترم، من از شما فقط یه خواسته دارم، اونهم اینکه بتونید از بچه های من به خوبی مراقبت کنید، شما دوازدهمین مربی هستید که من
توی این ماه برای بچه هام میگیرم.
با شنیدن حرفهاش نامحسوس نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم روی حرفهاش فکر کنم. دوازدهمین! خدایا مگه بچههاش چه عجوبه هاییان؟!
- ببخشید آقای سلطانی، میتونم دلیل عوض کردن این همه مربی رو بدونم؟
-راستش رو بخواید بچههای من اصلا اهل سرو صدای زیاد نیستند؛ اما به شدت شیطونند و همین باعث میشه مربیهاشون نتونن کنترلشون کنند و
اخراج میشند!
- آها، باشه مشکلی نیست.
- خب پس فقط موند یه مسئله ی مهم، اونهم حقوق. شما بعد از اینکه قرارداد رو امضا کردین من اولین حقوقتون رو به حسابتون میریزم. اگه مسئله ی دیگه ای نیست بفرمایید روی مبل تا قرارداد رو بیارم.....
کمی فکر کردم و فعلا چيزي ب ذهنم نرسيد كه بپرسم، بنابراین آمادگیم رو اعلام کردم.
بعد از خوندن همه ی بندهای قرارداد که چیز خاصی توش نبود اونرو امضاء کردم و به آقای سلطانی تحویل دادم.
تویهمین حین نگاهم به همون آقایی که اول دیده بودم افتاد که دیدم متفکّر به صورت کج به دیوار تکیه زده و دستهاش داخل جیبش کرده.
فکر کنم متوجهی نگاهم شد که سرش رو بلند کرد و عمیق بهم خیره شد. یه لحظه از نگاهش پشتم لرزید، نگاهش خیلی نافذ و عمیق بود!
سرم رو انداختم پایین و سعی کردم دیگه بهش توجه نکنم. تو همین حال و هوا بودم که صدای آقای سلطانی بلند شد.....
- خب لطف کنید شماره ی کارتتون رو به من بدید که من هرماه حقوقتون رو اونجا براتون واریز کنم.
با این حرفش خجالت زده لبمرو گاز گرفتم. حالا بهش چی بگم؟! بگم کارت ندارم؟! باورش میشه کسی توی این دوره و زمونه کارت نداشته باشه؟! با خودش نمیگه این دختره از پشت کوه اومده؟!
- آ...م، راستش رو بخواید کارتم سوخته و هنوز براش اقدامی نکردم، اگه اجازه بدید تا چند روز دیگه بهتون اطلاع میدم....
- بسیار خب، مشکلی نیست. پس همراه من بیاید تا هم بچه هارو بهتون معرفی کنم و هم راجع به تایم کاریتون صحبت کنیم....
با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید کردم و بعد از بلند شدن، پشت سرش شروع به حرکت کردم. اون آقای اولی همونجا توی اتاق موند و من تا لحظه ی آخر سنگینیه نگاهش رو احساس میکردم و این بیش از پیش ذهن من رو درگیر کرد.
پله ها رو همراه با آقای سلطانی بالا میرفتم و به این فکر میکردم که هرچه زودتر باید برای کارت بانکی اقدام کنم.....
نگاهی به اطراف انداختم، سالن بالا هم مثل سالن پایین مخوف و خاکستری بود. چرا همه چیز اینقدر سرد و بی روح بود؟
انگار که زندگی توی این خونه جریان نداشت.
- خانوم طراوت؟ خانوم طراوت؟
حواستون کجاست؟
با صدای سلطانی، به خودم اومدم.
- معذرت میخوام آقای سلطانی، داشتم به این فکر میکردم که چرا اینقدر همه چی کدر و بی روحه؟
سلطانی چشم غره ای بهم رفت که از گفته ام پشیمون شدم!
- خانوم طراوت، شما واسه نگهداری از بچه های من اینجا هستین، نه فوضولی توی خونه من یا کدر و بی روح بودنش....
سرم رو پایین انداختم و با شرمندگی گفتم: - حق باشماست! شرمنده.
سرش رو تکون داد و در مشکی رو به روم رو باز کرد. در مشکی؟ برای اتاق بچه؟ خدای من! کم کم حس بدی بهم منتقل میشد، از اینهمه تاریکی و حس منفی!
- کلارا و کیاراد بچه های من، هردو پنج سالشون هست. تا وقتی همه چیز مطابق میلشون پیش بره، ناراحتی و آزار و اذیتی ندارن؛ اما اگر باهاشون لجبازی کنید اونوقت متوجه میشید که باتوجه به سن کمشون چه کارهایی از دستشون برمییاد.
کم کم داشتم میترسیدم. من میتونستم؟
میتونستم از پسش بر بیام؟
تو دلم پوزخندی زدم و گفتم "مگه چاره ای هم داری؟ مجبوری که کنار بیای، مجبوری!" به بچه ها نگاهی
کردم و با استفهام پرسیدم: - معذرت میخوام، فقط میشه بدونم کدوم دختره و کدوم پسر؟
سلطانی با چشم های گرد شده نگاهم کرد. خب چیه؟ بچه هات جفتشون شبیه به هم هستن جفتشون هم لباس پسرونه پوشیدن، من از کجا بفهمم کدوم به كدومه؟
- خیلی خب، کلارا خیلی به برادرش وابستهاست و دوست نداره مثل دخترها رفتار کنه، اون دوست داره همه چیزش شبیه به برادرش باشه.
بادست به یکی از بچه ها که تیشرت آبی و پسرونهای پوشیده بود و موهاش طلایی بود اشاره کرد و گفت:
- کلارا و کناریش هم کیاراد.
نگاهی به کلارا و کیاراد کردم. کیاراد در حالی که دستش رو روی شونهی کلارا انداخته بود، با حالت تخسی نگاهم میکرد. خدایا! من با این عجوبهها چیکار میکردم؟
سعی کردم با مهربونی باهاشون صحبت کنم.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#4
Posted: 28 Oct 2021 14:57
قسمت3
- بچه ها! سلام
- سلام - اسمت چیه؟
به کلارا نگاه کردم که به جای سلام، اسمم رو پرسیده بود.
- بهت یاد ندادن اول باید سلام بدی؟
زبونش رو بیرون آورد و گفت:
- نه یاد ندادن. وظیفه ی توئه بهم یاد بدی، پول میگیری که این چیزها رو بهم یاد بدی دیگه.
با تعجب نگاهش میکردم. این دختر بچه واقعا پنج سالش بود؟
با این زبونی که این داشت دو روز نشده سر به بیابون میذاشتم!
سعی کردم زیاد باهاش دهن به دهن نشم که کارم رو از دست بدم، به مرور زمان بهتر میشد.
- اسم من نسیمِ ، بيست و پنج سالمه و قراره از اين به بعد به عنوان مربی و پرستار شما دوتا بچه ی خوشگل و مهربون اینجا زندگی کنم.
شما دوست دارید من اینجا بمونم؟
کلارا با بیمیلی گفت:
- دوست هم نداشته باشیم تو اینجا میمونی، پس علاقه ی ما رو بیخی!
از لحن پسرونه و بی ادبانش حس گنگی به وجودم سرازیر شد که با حرف کیاراد یخ زدم:
-ازطرف خود حرف نزن كلارا!من اصلادوست ندارم این خانومه اینجا باشه.
با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: - آخه چرا؟
مگه من چیکار کردم؟
- هر خانومی که بابا مییاره اینجا، همهش با ما بد رفتاری میکنه و دوست داره با بابامون حرف بزنه و وقت بگذرونه. من دلم نمیخواد کسی با من و خواهرم بدرفتاری کنه و به بابامون نزدیک شه.
این بچه ها برخلاف سنشون، خیلی بزرگ بودن! اینقدر تنها مونده بودن که یه تنه همه چیز رو یاد گرفته بودن. مثل یه آدم بالغ صحبت میکردن و من از این بابت متعجب بودم.
- عزیزای من! مگه من دلم مییاد با بچه های نازی مثل شما بدرفتاری کنم؟
من قول میدم که پرستار و مربی خوبی باشم و باهم دیگه دوست های صمیمی باشیم و
کلی خوش بگذرونیم، قبوله؟
انگشت کوچیکش رو به سمتم گرفت.
- قول بده.
انگشتم رو به انگشتش قفل کردم.
- قول میدم.
با صدای آقای سلطانی به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
_خوبه، با بچه ها سعی کنید دوست باشید تا اوقات بهتری رو کنار هم داشته باشیم، راستی بچه ها تازه بیدار شدند و صبحونه نخوردند، من یه سری کار توی شرکت دارم که باید برگردم و به اونها رسیدگی کنم، پس حواستون کامل به بچهها باشه، آها داشت یادم میرفت، لطفا هرچه سریعتر برای کارت بانکیتون اقدام کنید تا مشکلی این وسط پیش نیاد.
- بله حتما شما نگران بچه هاهم نباشید؛ روز خوش.
خم شد و گونه هردوشون رو بوسید و با عجله از اتاق خارج شد. به ساعت نگاه کردم که ساعت دوازده رو نشون میداد. خیلی برای صبحونه خوردن دیر و بد موقع بود؛ اما چاره چی بود؟!
به سمتشون برگشتم و با
هیجان دستهام رو به هم زدم و گفتم:
- خب خب، حالا فقط ما سه تا موندیم، بدویید آشپزخونه رو بهم نشون بدید تا یه صبحونه ی عالی بدم بخورین که انرژی داشته باشیم کلی بازی کنیم باهم.
با صدای هیجان زده من اونا هم به هیجان افتادن و با ورجه وورجه منرو به سمت آشپزخونه کشوندن. بچه هارو روی صندلیهای پشت اپن نشوندم و به سمت یخچال حرکت کردم. سه تا تخم مرغ با یه گوجه برداشتم. چایساز رو روشن کردم، گوجه هارو خیلی کوچیک ریزکردم و داخل ماهیتابه ریختم و بعدش بهش تخم مرغ رو اضافه کردم. توی همین حین هم از بچهها خواستم برام اگه بلدن شعر بخونن. اونها هم، هم صدا شعر میخوندن و منهم همراه با اونها سر و بدنم رو تکون میدادم و و با شکلکهایی که در مییاوردم باعث خندههاشون میشدم. دیگه قهقهههاشون تو خونه پیچیده بود و این سر و صدا و شور و هیجان روحم رو زنده میکرد. تخم مرغ هارو توی سه تا ظرف ریختم و چای هم توی سه تا فنجون ریختم و با گذاشتن ظرف نون روی اپن، همگی مشغول خوردن شدیم.
ماهیتابه رو داخل سینک گذاشتم. کشیده شدن صندلی به کف آشپزخونه، باعث شد از حال آروم خودم در بیام به شدت به عقب برگردم. دستم رو روی قفسه سینهام گذاشتم که بالا و پایین میشد.
لبم رو گزیدم و با دیدن پسر نوجوونی که روبهروی چشمهام بود، نفس عمیق و کوتاهی کشیدم. تکیهام رو از کابینت گرفتم و کمی بهش نزدیک شدم. با حالت طلبکارانهای پا روی پا انداخته بود و با انگشتهاش، روی میز ضرب گرفته بود.
- ببخشید، شما؟ پوزخند صداداری زد و خنده ی هیستریکی کرد. سرش
رو کج کرد و گوشه ی چشمش رو جمع کرد.
- من باید بپرسم! شما؟!
با اینکه پسر نوجوونی بود و میشه گفت تازه پشت لبش سبز شده؛ اما صدای بم و گیرایی داشت. دستمالی از روی میز برداشتم و مشغول خشک کردن دستهام شدم.
- من نسیم هستم، پرستار بچه ها!
با گفتن این حرف که نمیدونم چه نفرتی داخلش نهفته بود، با مشت کوبید روی میز و از جاش بلند شد.
- مثل اینکه بابا خیلی دوست داره یه غریبه صبح تا شب بالا کله هامون باشه!
نمیدونم باید برای گستاخ بودنش، تأسف بخورم یا گل گاو زبون دم کنم تا کمی آروم بشه!
- خواهش میکنم آروم باشید.
تا خواست با حرفهاش تودهنی دیگهای نثارم کنه، صدای شخص دیگه ای که چهرهش پشت پسر عصبی روبه روم گم شده بود، جفتمون رو وادار به سکوت کرد.
- کوشاد، چهخبرته؟
حرف توی دهن پسرک عصبی که حالا فهمیدم اسمش کوشاده، ماسید. تموم حرصش رو با پوزخند غلیظی که کنج لبهای گوشتیاش، بهم دهن کجی میکرد، خالی کرد. از جلوی روم کنار رفت و با همون سگرمه های توی هم، از آشپزخونه خارج شد! حالا میتونستم صاحب اون صدا رو ببینم، درست شبیه کوشاد بود و شباهت زیادی هم به کلارا و کیاراد داشتن هردو. حدس دور از ذهنی نبود که دو نوجوون
دوقلوی دیگه هم توی این خونه بودن و ظاهرا باید با اونها هم سر و کله میزدم.
- برادر من رو ببخش، یکم تندخویه، باید باهاش کنار اومد.
لبخند آرامبخشی که به احساسات متشنج شده ام زد، مثل آب روی آتیش بود. میشه گفت این خونه پر از پارادوکسه، پر از شباهته؛ ولی با تضادی مبهم! شاید همه چیز شبیه هم باشه؛ ولی درواقع هیچی شبیه اون یکی نیست!
چند قدم به جلو برداشتمو متقابلا لبخندبا روی خوشش زدم.
- شما پسرهای آقای سلطانی هستید؟
چشمکی زد و همینطور که به سمت اتاقها قدم
برمیداشت، لب زد.
- میتونی کیا صداش کنی!
متعجب شدم! چقدر این بچهها باطنأ متفاوت بودن! خیلی مشتاق بودم همسر آقای سلطانی یا همون کیا رو ببینم. حتما یه سری شباهت ها بین بچه ها و مادرشون هست! صدای جیغ یکی از بچهها که تشخیصش خیلی
سخت بود، باعث شد دست از افکار پوچ و توخالیام بردارم و با دو به سمت حیاط قدم تند کنم.
با دیدن کلارا که روی زمین افتاده بود "هین" بلندی کشیدم و چنگی به صورتم انداختم. نفهمیدم چطور از پلهها پایین اومدم و به طرفش دویدم، از روی زمین بلندش کردم. پوست زانوش از برخورد به زمین خراشیده شده بود و اطرافش خونیشده بود. دستمال داخل جیبم رو بیرون کشیدم و روی زخمش گذاشتم. نگاه به صورتش دادم که از درد جمع شده بود و به سرخی میزد. قطرهی اشک از گوشه چشمش خارج شد که سریع با پشت دست پاکش کرد! حتی گریه هم نکرد! از این همه ابهام به ستوه اومده بودم. روی دستهام بلندش کردم، کیاراد هم پشت سرم وارد خونه شد. کلارا رو روی کاناپه گذاشتم.
- ببین با خودت چیکار کردی دخترجون!
- صدبار گفتم با اون کفشها فوتبال بازی نکن!
این حرف کیاراد باعث شد از تعجب چشمام اندازه نعلبکی بشه!...
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#5
Posted: 29 Oct 2021 01:01
قسمت4
- فوتبال؟!
اخم شدیدی بین دو ابروی کلارا نشست.
- آره، تعجب نداره!
بزاق دهانم رو فرو دادم و گلوی خشکیدهام رو تر کردم. سری تکون دادم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم. پانسمان رو از کمک ابزار به همراه بتادین رو برداشتم و وارد پذیرایی شدم. این خونه به قدری دلگیر و تیره و تار بود که حتی توی روز هم فکر میکردم، آخر شبه!
آهی کشیدم و بتادین رو روی زخمش ریختم و با پانسمان بستم. کلارا لنگون لنگون وارد سرویس شد و دست و صورتش رو آبی زد. چیزی از صبحونه نگذشته بود؛ اما به نظرم بهتر بود که ناهار درست کنم. شاید من پرستار کلارا و کیاراد باشم؛ اما وجدانم اجازه نمیداد تنها و تنها برای این دونفر غذا بپزم. با بویی که توی خونه راه افتاده بود همون پسر عصبی یا بهتر بگم، کوشاد از اتاقش خارج شد، تک تک حرکاتش رو زیر نظر داشتم. چینی به بینیش داد و به طرف آشپزخونه با همون ژست طلبکارانهاش قدم برداشت. پشت کانتر ایستاد و به خونسردی من که در کمال آرامش پیازداغ هارو سرخ میکردم، چشم دوخت.
- دست داری؟
متعجب نگاهش کردم.
نگاهی به دستام انداختم.
- آره واسه چی؟
- یه نگاه بکن ببین انگشت هم داری یا خونتون جا گذاشتی!
ابرویی بالا دادمو بالبخند ومتقابلا ابالح نخودش لب زدم:
- نه خداروشکر همرامه. - چشمهات چطور؟ - سرجاشونن. با ابروش اشارهای به بالای سرم کرد. - اون بالا رو ببین. نگاهی انداختم. - خب؟
- اگه انگشت سبابهات رو بالا بیاری و رو اون دکمه بزنی و هود رو روشن کنی تا این بوی گند پیازداغ از
خونه بره بیرون، کدبانوییت بیشتر ثابت میشه!
تک تک کلماتش با غیض و حرص بود و غلیظ ادا میکرد. حتی عصبی بودنش هم بانمکش میکرد؛ اما میدونستم اگه پا فراتر بذاره مطمئنا وحشتناک هم خواهد شد! شونهای بالا دادم و هود رو روشن کردم. سری به نشونه ی تاسف تکون داد و دوباره وارد اتاقش شد. خبری از کلارا و کیاراد نبود. با استرس صدام رو بلند کردم.
- کلارا؟ کیاراد؟ کجایین؟ اما هیچ صدایی نیومد.
مضطرب قاشق رو داخل سینک انداختم و از آشپزخونه خارج شدم. چشمم رو دور و اطراف انداختم؛ ولی خبری از بچه ها نبود. ایندفعه بلند تر صداشون زدم.
- کلارا؟ کیاراد؟
صدایی نشنیدم که به سمت حیاط پا تند کردم. سرم پایین بود، تا بلند کردم با جسم سختی برخورد کردم. صدای آخ مردونه ای به گوشم خورد که باعث شد درد خودم رو فراموش کنم. متعجب چشم دوختم به همون
مردی که اولین نفر تو اتاق دیدمش. لبم رو گزیدم و چشمم رو به چشمهای برزخیش دوختم.
درحالی که با عصبانیت بهم نگاه میکرد، صداش رو بالا برد.
- کوری مگه؟ نمیبینی آدم داره رد میشه؟
دستام شروع به لرزیدن کرده بود و عرق سردی روی بدنم نشست. نمیدونم این مرد چی داشت که من رو میترسوند! شاید بخاطر نگاه نافذش بود که تا عمق استخونم رسوخ میکرد.
- ب... بخشید... آقا. نفسش رو رها کرد و دستهاش رو داخل جیبش
فرستاد. - اسم من شروینه. نفس آسودهای کشیدم. - من هم نسیم هستم. دستش رو روبهروی چشمهای یخ زدهام نگه داشت. - خوشبختم. با تردید دستم رو جلو بردم و بین دستش قفل کردم،
نگاه مرموزی داشت. لبخند کنج لبش، این مرموزی رو صدبرابر میکرد. از کنارم عبور کرد و درهمون حال لب زد:
- کلارا و کیاراد دارن خرابکاری میکنند!
هین بلندی کشیدم و به سمت حیاط دویدم، تازه یادم به اون دوقلوهای شیطون افتاده بود. با دیدنشون که درحال کندن گلهای باغچه بودن چنگی بهً صورتم زدم. مثل اینکه اون دوازده تا مربی، واقعا از این خونه فرار کردن از دست اینها. به طرفشون دویدم و تو بغل گرفتمشون.
- بچهها این گلها گناه دارن، جون دارن، نباید بکنیدشون!
کیاراد لب و لوچهاشو آویزون کرد و انگشت اشارهش رو جلوی صورتم تکون داد.
- ببین خانم مربی، ما خوشمون نمییاد کسی تو کارمون دخالت کنه، خب؟
از تعجب دهنم باز مونده بود، سری تکون دادم و جلد تندخویی ام رو به تن کردم.
- هرچی، شما نباید اینهارو بکنین و لگدمالشون کنید،
اینطوری دیگه خونتون قشنگ نیست. ببینین دیگه هیچ گلی تو حیاط نیست!
کلارا از بغلم بیرون پرید و به کف حیاط اشاره کرد.
- میدونی چیه؟! دیدیم حیاط اینقدر ماتم زدهست و برگهای زرد روی زمین افتادن و این گلهای رنگارنگ بهشون نمییاد. گفتیم همهرو یکدست کنیم! تازه میتونستم به عمق درک این وروجکا پی ببرم.
دستم رو به کمر زدم و نگاهی به اطراف انداختم. چشمم روی جاروی کنار حیاط ثابت موند. کمی دودل بودم؛ اما خب بچه ها باید میفهمیدن که چیزهای قشنگتری برای زندگی هست، پس این هم یک نوع مراقبت از افکار این بچهها بود که داشت شکل میگرفت. بیتردید به سمتش رفتم و خم شدم. جارو رو توی دستم نگهداشتم و روبهروی چشمهای متعجب بچهها ایستادم.
- خب بچهها. این برگای بیروح و زرد کف حیاط باید حذف بشن تا گلها قشنگیشون صدبرابر بشه!
لبخند پر انرژی تحویلم دادن و سطل زباله رو کنارم گذاشتن. خم شدم و شروع به جارو زدن کردم، حیاط
بزرگ بود و برگها زیاد. تقریبا کارم تموم بود که در حیاط باز شد و با کمر خمشده و سر کج شدهام، دیدم که ماشین بزرگ مشکی وارد حیاط شد. در ماشین باز شد و آقای سلطانی پیاده شد. از همونجا نگاهش رو به ما انداخت و یهو از حرکت متوقف شد، اخمی کرد و به سمتمون حرکت کرد.
به خودم اومدم و جارو و سطل زباله رو کنار حیاط قرار دادم.
- سلام آقای سلطانی.
به تکون دادن سرش اکتفا کرد و به سمت ساختمون حرکت کرد! شونهای بالا دادم و روبهروی بچهها دو زانو فرود اومدم.
- خب بچهها، ببینین چه حیاط قشنگ شد.
- فکر کنم بابا اینطوری راضی نیست.
- مهم شماهایین وروجکا! کلارا لبخندی زد و به ثانیه نرسید که صدای فریاد آقای
سلطانی به گوش خورد.
- نسیم؟ نسیم؟
از اینکه اسمم رو با عصبانیت و فریاد صدا میزد، وجودم پر از لرزش شد. چه خطایی ازم سر زده بود؟ حتی نگاه بچهها هم ترسیده بود؛ ولی لبخند مرموزشون درست مثل شروین کنج لبشون جای داشت. آهی کشیدم و سریع وارد ساختمون شدم. با رسیدن بوی سوختگی که به مشامم خورد، تازه متوجه گندی که زده بودم شدم. با عجله به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم آقای سلطانی ماهیتابه آتیش گرفته رو داخل سینک گذاشت و درش رو روش گذاشت، تا آتیش با نرسیدن اکسیژن، خاموش شه.
دوباره اسمم رو صدا زد.
- نسیـ....
تا متوجه حضورم شد دهنش نیمه باز موند. خشمش دوچندان شده بود.
- میشه بگی این چه گندیه که بالا آوردی؟ دستهام رو تویهم گره کردم و سرم رو زیر انداختم. - بله دیگه کدبانوییت هم ثابت شد.
با صدای کوشاد به عقب برگشتم که دست به سینه و با پوزخندی آشکار از شرمندگی ام لذت میبرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#6
Posted: 29 Oct 2021 20:38
قسمت5
- تو برو تو اتاقت کوشاد.
به سمت آقای سلطانی برگشتم.
- گفتم برو.
با چشم غره ای که آقای سلطانی به پسرش رفت، کوشاد صحنه رو ترک کرد. آقای سلطانی مدام پوست کف دستش رو فوت میکرد و صورتش از درد جمع میشد. متوجه سوختگی دستش شدم و شرمندگیام صدبرابر شد.
سریع صندلی پشت کانتر رو کشیدم بیرون و با دست اشاره کردم.
- آقای سلطانی بشینید پانسمان کنم دستتون رو.
نگاه خشنی به چهره ی مضطربم انداخت و زیر لب "استغفرا " ای روانه کرد. پماد سوختگی رو از جعبه کمک های اولیه برداشتم و کنارش ایستادم، بعد از نگاهی به دستم و پماد، دستش رو روی میز گذاشت. با احتیاط پماد رو، روی قسمتهای قرمز و جمع شده، گذاشتم.
- مدتی روی دستتون باشه تا پانسمان کنم. هیچ عکسالعملی نشون نداد. خدای من! روز اول
بیشتر از اینهم میتونستم خراب کاری کنم؟!
- اگه بلایی سر بچههام اومده بود صددرصد انداخته
بودمت بیرون!
از شرمندگی لبم رو گزیدم و سرم رو زیر انداختم. از داخل جعبه کمک های اولیه یک باند دیگه برداشتم و با احتیاط دور دستش پیچیدم و در گره کوچیکی زدم. بعد از اینکه در جعبه رو بستم، از جاش بلند شد و به سمت خروجی آشپزخونه رفت. به رفتنش چشم دوختم که ایستاد و برگشت. دست سالمش رو داخل جیبش فرو برد و گفت:
- درضمن، شما اینجا پرستار بچه هایی نه مسئول تمیز کردن خونه، لطف کن دیگه هم غذا درست نکن.
اشاره ای به انتهای کانتر کرد. - اونجا شماره ی رستوران هست، میتونی سفارش بدی
و بیشتر از این دست و پنجه نسوزونی.
دلخور بودم، شاید از دست خودم؛ اما هرچی بود حق داشت، داشتم زیادی دست و پا چلفتی خودم رو جلوه میدادم! سری تکون دادم و زیر لب "چشم" ای گفتم. به سمت کانتر رفتم و بعد از پیدا کردن شمارهی
رستوران، کلارا و کیاراد رو صدا زدم. - ناهار چی میخورید بچه ها؟ جفتشون یکصدا گفتند: - کوبیده. شماره رو گرفتم و دکمه ی تماس رو زدم. - رستوران سورن، بفرمایید؟ - دو پرس کوبیده لطف ًا. - اشتراکتون؟
بعد از خوندن شماره ی اشتراک و شنیدن چابلوسی های الکی مرد پشت تلفن، بعد از چند دقیقه تلفن رو قطع کردم. روی صندلی نشستم و به خرابکاریهای امروزم فکر کردم.
صدای زنگ آیفون باعث شد از جام بلند شم و به سمت ورودی برم. از پشت پنجره ورود یه پسر جوون رو به داخل خونه که دو جعبه توی دستش بود، دیدم. تازه یاد پولش افتادم.
خدای من حالا چیکار کنم؟ روم نمیشد به آقای سلطانی بگم. ناچار به سمت کیفم رفتم و نگاهی به
داخلش انداختم. اونقدری پول داشتم که کوبیدههارو حساب کنم؛ اما
باید پیاده میرفتم خونه. در ورودی رو باز کردم. - سلام خانم، سفارشتون. لبخندی زدم و جعبه هارو گرفتم. پول رو به طرفش گرفتم. - نمیخواد، من حساب میکنم.
با صدای آشنایی که حتم داشتم یکی از همون پسراست سرم رو برگردوندم که با همون پسرک عصبی، کوشاد روبهرو شدم. توجهی به نگاه خیرهام نکرد و پول رو حساب کرد. بعد هم راهشرو کشید و وارد اتاقش شد. این پسر واقعا عجیب بود! کوبیده هارو روی میز جلوی بچه ها گذاشتم. دوغ رو هم از یخچال بیرون کشیدم و براشون ریختم.
- نوش جونتون، بخورید بچه ها. کیاراد سوالی نگاهم کرد.
- پس شما چی؟ لبخندی زدم.
- من میل ندارم کیاراد جون، شما بخورید. از کنارشون بلند شدم تا معذب نباشن.
- کاری داشتید من داخل سالنام.
از آشپرخونه خارج شدم و روی کاناپه نشستم. انقدر خرابکاری کرده بودم که اگه میخواستم هم چیزی از گلوم پایین نمیرفت. با صدای شروین و آقای سلطانی، باعث شد ناخودآگاه گوشهام تیز تر بشه.
- به هرحال کیا، گفتن از من بود، میل خودته! - منهم میدونم چی به چیه، آدمشناسیم حرف نداره.
و بعد صدای خنده جفتشون توی فضا پیچید. با ورود شروین به سالن از جام بلند شدم.
- بچه ها کجان؟
رو به آقای سلطانی دادم و در جواب گفتم:
- دارن ناهارشون رو میخورن.
شروین نگاهی بین من و آقای سلطانی رد و بدل کرد و مرموزانه پرسید.
- همون ناهار سوخته ی دست سوز رو؟
سرم رو زیر انداختم. چی میتونستم بگم؟!
- بیخیال شروین.
شروین از خونه با استقبال گرم آقای سلطانی بیرون رفت.
- چرا واسه ی خودت سفارش ندادی؟
دوباره بلند شدم و روبهروش ایستادم.
تا خواستم بگم که میل ندارم با پشت دست روی پیشونیش کوبید.
- آخ یادم رفت بهت پول بدم.
با تته پته گفتم:
- نه... نه. من میخواستم حساب کنم، آقا کوشاد نذاشتن!
تعجب توی نگاهش معلوم بود.
- شما وظیفه ای نداری پول ناهار و شام بچه هارو حساب کنید، خرج اونها با شما نیست.
باز هم تاکید میکنم شما فقط و فقط یک وظیفه دارید!
بدون اینکه به من مهلت صحبت کردن بده، از داخل جیبش، کیف پولش رو درآورد و مبلغ زیادی رو به سمتم گرفت.
- ا ینم پول شام و در ضمن حتما براي خودت و كوشاد و کوشان هم سفارش بده.
با شرمندگی پول رو گرفتم.
- اما این خیلی زیادتر از مبلغ شامه.
لبخندی زد. - مهم نیست.
- اما...
- دیگه باید برم.
نگاهی به ساعت مچیاش انداخت و دکمهی بالایی
لباسش رو بست.
- من میرم آخر شب مییام، دیگه تاکید نکنم حواست به بچه ها باشه!
سری تکون دادم.
- خیالتون راحت، حواسم هست. خواست بره که دوباره برگشت و گفت:
- ببینم، خونواده ات که مشکلی ندارن با اینکه قراره آخر شب ها برگردی؟!
لبم رو تر کردم و چشمهام رو این طرف و اون طرف چرخوندم.
- آ... آره، آره مشکلی ندارن! مشکوک نگاهم کرد و سری تکون داد.
- باشه پس خدافظ.
- خدانگهدار.
پس از خداحافظی مختصر با بچه ها از خونه خارج شد. به سمت آشپزخونه رفتم که دیدم کلارا و کیاراد ناهارشون رو خوردن. داخل اتاقشون رو چشم چرخوندم که دیدم آروم خوابیدن! لبخندی روی لبم نشست. با تموم شیطنتهاشون، بازهم آروم و شیرین بودن. با این حال خودم هم از حرفی که میزدم اطمینان نداشتم.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#7
Posted: 30 Oct 2021 02:31
قسمت6
- باتوام!
با صدای عصبی که از پشت سرم میاومد سریع سرم رو از روی تخت برداشتم و به عقب و عامل صدا برگشتم.
با چهره ی همیشه عصبی کوشاد مواجه شدم.
- بله؟
- ببین یه چیزی رو بهت بفهمونم.
نگاه به انگشت اشارش که توی هوا میچرخوند کردم.
- بخوای تور پهن کنی، خودم حسابت روو میرسم. شیرفهمی؟!
متعجب نگاهش کردم.
- تور؟
- آره نشنیدی؟ تور! و بعد صاف ایستاد.
- برای بهقول خودت آقای سلطانی!
و بعد دهنش رو به سمت چپ کج کرد و به قولی َادام رو درآورد. تازه متوجه حرفش شدم! دیگه کم کم داشت شورش رو درمیآورد. صدام رو مثل خودش بالا بردم.
- چی فکر کردی با خودت آقا پسر؟
از صدای بلند شدم مبهوت شد و صامت بهم چشم دوخت.
- اگر میخواستم کسی رو تور کنم مطمئنأ پدر جناب عالی با چهار تا بچه قد و نیم قد نبود! اصلا اگه همیچین قصدایی داشتم؛ خیلی راه های آسون تری به جز پرستار بچه شدن بود! خیلی راه های دیگه هست که راحت میتونم به هدفم برسم و نیازی به خسته کردن خودم نبود. اون هم برای تور کردن پدر جنابعالی!
دستم رو روبه روی صورتش تکون دادم با همون ژست و لحن خودش گفتم:
- حالا شیرفهم شدي؟
بعد از یه نگاه عمیق و اخمآلود به چشمهاش از مقابل صورت بهت زدهش عبور کردم. تو این یک روز صبرم به سر اومده بود. خدا واسه بقیهی روز ها به دادم برسه با این عجوبهها! به آشپزخونه رفتم و برای آروم کردن خودم لیوان آبی خوردم و به این فکر کردم که چهطوری بچه ها با سرو صدای ما از خواب بیدار نشدن! دوباره به سمت اتاق بچهها حرکت کردم. به آرومی در رو باز کردم که باز هم قیافه ی غرق
خوابشون رو دیدم. کنار تخت کلارا نشستم و سرم رو روی دستم، روبهروی صورت بچهگونش گذاشتم. آروم گونهش رو نوازش کردم. چهقدر به این حس آرامش نیاز داشتم. چهقدر احساس ضعف میکردم و از بیکسیم و گاهی بدجور دلم میگرفت. وقتی که برای چندرغاز پول، مجبور بودم زیر منت و توهین هرکسی برم، صدای خورد شدن غرورم رو با بلند ترین پژواک ممکن میشنیدم. میشنیدم و از ترس بیکار شدن، لب باز نمیکردم و این قلبم رو بدجور به درد میآورد. نفهمیدم کی اشکام صورتم رو خیس کرد و با همون صورت خیس، مشغول نوازش موهای کوتاه کلارا شدم.
با احساس سوزش عمیقی توی پهلوم، صورتم رو از درد جمع کردم و چشم باز کردم. من کی دوباره خوابم برد؟! به عقب برگشتم که با نگاه کوشاد که رگههایی از شیطنت و خشم داشت مواجه شدم. انگشتش رو دوباره محکم توی پهلوم فرو کرد.
- پاشو دیگه بچههارو نگهدار من باید برم. اومدی اینجا فقط بخوابی؟!
فکر کردم بعد از حرفهام دست و پاشرو جمع میکنه و دیگه تیکه نمیندازه؛ اما خیال باطلی بیش نبود! ناگهان یاد حرفش افتادم و هراسون از جام پریدم و پرسیدم:
- مگه ساعت چنده؟
- هه! پرستار مارو باش، ساعت هشت شبه خانوم
محترم، شدید ًا کمبود خواب داشتی مثل اینکه!!
از لحن تمسخر آمیزش اخمی روی پیشونیم نشست. از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم. نمیدونم کس دیگهای مثل کوشان نیست که من باید صبح تا شب ریخت کوشاد رو ببینم؟! هوفی کردم و وارد پذیرایی شدم. كلارا و کیاراد مشغول بازی با پلی استیشن بودن. یه بازی خشن و پر از مشت و لگد رو بازی میکردن و مدام همدیگه رو با مشت یا دسته ی بازی میزدن و تیکه های چاله میدونی مثل "ایولا داری داشم" یا "دمت جیز" و... به کار میبردن.
خدای من! چرا هیچ روحیه ی لطیف و کودکانه ای تو این خونه پیدا نمیشه؟! با ورود آقای سلطانی که دستش رو دور شونه شروین انداخته بود وخنده کنان وارد خونه میشدن چشم از بچهها گرفتم. یقهی لباس آقای
سلطانی باز بود و تا وسط سینهی ستبرش، معلوم بود. کروات شروین شل شده بود و دکمه های لباسش تک و توک، باز بود و موهای جفتشون ژولیده بود. کیا نزدیکم شد و نگاه عمیقی بهم انداخت که معذب شدم.
- ببخشید امشب یکم دیر اومدم! از لحن کشدارش، متوجه شدم که حالت عادی نداره.
به همراه شروین از کنارم رد شد و از عمد تنه ای بهم زد که حسابی کفرم بالا اومد.
دیر وقت بود پس باید هرچه زود تر می رفتم خونه.
سریع شماره فست فودی رو پیدا کردم و طبق درخواست بچه ها برای همه پیتزا سفارش دادم.
تا زمان رسیدن سفارش ها سر و وضعم رو مرتب کرده و کمی به اوضاع نا مرتب اتاق رسیدگی کردم.
بعد از گرفتن جعبه های پیتزا، پول رو حساب کردم. بچه ها که مشغول خوردن شدن به سمت اتاق آقای
سلطانی قدم برداشتم.
با استرس تقه ای به در زدم و منتظر شدم تا جوابی بشنوم
- بیا تو! با ترس وارد اتاق شدم و چیزی فرا تر از اون چه که
انتظارش رو می کشیدم دیدم... جفتشون روی مبل لم داده بودن و با ورودم نگاه
خمارشون بهم دوخته شد.
- من با اجازتون برم دیگه؛ بچه ها دارن شامشون رو
میخورنو منم دیگه کاری ندارم. یهو از جاش بلند شد و روبهروم ایستاد. صورتش رو نزدیکم کرد، که کمی عقب رفتم.
- مرسی نسیم!
صورتم رو از بوی گند الکلی که به مشامم خوردجمع کردم و همون طور که دستامو توی هم می پیچوندم لب زدم
- با اجازه! بی درنگ از اتاق بیرون زدم و در رو با هم کوبیدم.
سریع کیفم رو برداشتم و راه افتادم.
خداحافظی مختصری از بچهها کردم و از خونه زدم بیرون.
هوای سرد رو وارد ریههام کردم و نفس عمیقی کشیدم
. - خدایا شکرت!
با پولی که آقای سلطانی عصر داده بود دیگه لازم نبود این وقت شب این همه راه رو پیاده گز کنم.
از همون جا آژانس گرفتم و بعد از دادن آدرس، سرم و به پنجره تکیه زده و به بیرون خیره شدم.
نفهمیدم مسیر چگونه طی شد که روبه روی خونه درب و داغونم پیاده شدم....
کلید رو توی قفل چرخوندم، که صدای آقای جعفری، صاحب خونه گند اخلاقم دوباره من رو به یاد بدبختیهام انداخت.
- به به نسیم خانوم، رسیدن بخیر! به طرفش چرخیدم و با اخم های در هم، گفتم:
- همین آخر هفته تموم اجاره های عقب افتاده رو پرداخت میکنم آقای جعفری؛ نیازی به سرکوفت زدن نیست!
دستاش روپشتش قفل کرد و با عصبانیت توپید:
- این دفعه بپیچونی وسایلات وسط کوچه ست دختر جون!
بعد از گفتن این حرف بی هیچ مکثی وارد خونه زپرتیش شد و درو محکم بهم کوبوند.
عصبی و کلافه با خستگی خودم رو داخل خونه کشوندم و با همون لباس ها روی تخت افتادم.
کم کم با فکر و خیال بدبختی هام، و در آخر اقدام کردن واسه کارت بانکی نداشته ام، چشم هام گرم خواب شد و به دنیای شیرین و بی خبری فرو رفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#8
Posted: 30 Oct 2021 22:32
قسمت7
بعد از چند بوق ممتد صدای خستهش داخل گوشی پیچید:
- بله؟
- سلام جناب سلطانی. من امروز دیر تر میام. خمیازه طولانی کشید و گفت: - چرا؟
- واسه کارت بانکیم اقدام کردم.
با کمی مکث که برای من به درازا کشید پاسخ داد: - آها مشکلی نیست. تماس رو خاتمه دادم و از پله های بانک بالا رفتم.
بعد از یک ساعتی که کارهای مربوطه رو انجام دادم،
به طرف درب خروج حرکت کردم. کارت بانکی رو داخل جیب کیفم گذاشتم و دستم رو
برای تاکسی بلند کردم. با هزار دعا و صلوات که امروز گندی به بار نیارم، راه
خونه سلطانی رو در پیش گرفتم.
با رسیدن به خونه سلطانی کرایه رو حساب کرده و با تردید دستگیره ی در رو فشردم و وارد شدم.
خونه ساکت تر از اونی بود که توقع میرفت.
کیفم رو از سر شونه ام برداشتم و مستقیم به طرف اتاق سلطانی حرکت کردم.
چند تقه به در زدم که در باز شد. انتظار داشتم خودش رو ببینن اما چشم تو چشم شروین شدم.
- امرتون؟
مثل خودش حالت تهاجمی گرفتم.
- با آقای سلطانی کار داشتم!
با گفتن این جمله بهش فهموندم نباید توی کار های من فضولی کنه.
سلطانی شروین رو کنار زد و این بار، او بود که سینه به سینه من ایستاد.
- کارتت رو درست کردی؟
سر به زیر پاسخ دادم
- بله؛ حقیقتش هم میخواستم این رو بهتون بگم و هم اومدنم رو اعلام کنم.
بی هیچ حرفی گفت - خیلی هم خوب؛ شماره کارتت رو برام بفرست.
زیر لب چشمی گفتم و به سمت اتاق کلارا و کیاراد حرکت کردم.
.
شروین:
- من میدونم این دختره واسه مخ کردن تو اومده اینجا. دقیقا مثل اون دوازده تای دیگه!
کیا پوزخندی زد و فنجون رو به لبش نزدیک کرد.
- میدونی که خطایی ازش سر بزنه دکمه سیکشو میزنم. پس خیالت تخت!
شونه ای بالا دادم و لبهامو چپه کردم.
- همچین اشکالی هم نداره؛ از دستت خلاص میشم
دیگه!
و قهقه های زدم که مشتی به بازوم زد.
زیر لب، آروم گفتم:
- خودت میدونی که به هیچ کس جز خودت اعتماد ندارم!
نیم نگاهی بهم انداخت.
- چیزی گفتی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
- نه! از جا برخاست و عزم رفتن کرد.
- شروین من میرم سرکار. هنوز به این دختره اعتماد ندارم. میتونی بمونی؟
- آره من باید بعد از ظهر برم گالری؛ میمونم. باشه ای گفت و از اتاق خارج شد. نفسم رو رها کردم و روی مبل دراز کشیدم.
نمیدونم چرا اما از هر کسی به هم نزدیکتر بودیم، یه وابستگی خاص وجود داشت که فقط من نسبت به کیا داشتم.
لبم رو گزیدم. امیدوارم این وابستگی لعنتی کار دست جفتمون نده!
با صدای شکستن چیزی از سالن نفهمیدم چطور از اتاق خارج شدم.
با دیدن چهره ی ملتهب و ترسیده ی نسیم که نگاهش به زمین بود رد نگاهش رو دنبال کردم و متقابلا چشم به زمین دوختم.
با دیدن تکه های شکسته ظرف چینی قدیمی که مربوط میشد به حدود صد سال پیش و ارث رسیده بود به کیا به شدت جا خوردم.
وای خدایا! مطمئنا اگه کیا متوجه بشه اخراجش
میکنه! با حالتی کنایه آمیز تشر زدم
- مثل این که باید یه پرستار واسه تو استخدام کنیم فقط!
کم کم اشکاش روونه شد.
- توروخدا ببخشید، نمیدونم چی شد که یهو... بی هوا فریاد زوم
- یهو چی؟ با فریادی که سرش زدم، لبش رو گزید و پلک هاش رو،
روی هم فشرد.
- میدونی کیا بفهمه یک دقیقه امونت نمیده؟!
بهم نزدیک تر شد و چشمای اشکی و ملتمسش رو به چشمام دوخت.
- خواهش میکنم چیزی نگید بهشون؛ من به این کار احتیاج دارم! قول میدم یکی عین همین بخرم!
با کلافگی دستی به گردنم کشیدم.
- ولی اگه بپرسه نمیتونم سکوت کنم؛ تو این دو روز
چوب خطت حسابی پر شده!
و بدون مجال حرفی به در خروجی اشاره کردم.
- برو واسه امروز کافیه.
خشکش زد و مبهوت پرسید
- یعنی... یعنی اخراج؟
- من کاره ای نیستم بخوام اخراجت کنم. میگم کیا باهات تماس بگیره، حالا هم برو!
دست به کمر زدم و طلبکارانه و شاکی، رفتنش رو تماشا کردم.
فین فیناش بدجور رو مخم بود. بعد از خروجش، تلفنم رو از جیبم بیرون کشیدم و بی درنگ شماره کیا
رو گرفتم. صدای جدیش توی گوشم پیچید - بله!؟ - سلام کیا خوبی؟ - آره؛ چیزی شده؟ از لحن سردش کمی دپرس شدم. با کمی این پا و اون
پا کردن لب باز کردم
- امم راستش چیز خاصی نشده، فقط پرستاری که استخدام کرده بودی دسته گل به آب داد دوباره فرستادمش بره واسه امروز!
سرفه خشکی کرد تا گلوش رو صاف کنه.
- چه دست گلی؟
حالا چطور باید بهش بگم تا عصبی نشه؟
- امم، ظرف چینی عتیقهت رو شکست!
با فریادی که زد سر جام میخکوب شدم. تکون شدیدی خوردم و گوشی رو از گوشم دور کردم.
- چی؟ ظرف عتیقه؟ جوابش رو ندادم که با حرص گفت: - صبر کن الان میام. دختره سر به هوا! بعد از گفتن این حرف تلفن رو قطع کرد. مات و مبهوت با تلفن توی دستم، خشکم زد! میدونستم براش مهمه، اما فکر نمیکردم تا این حد...!
خداروشکر کردم که نسیم رو فرستادم رفت وگرنه
قطعا شاهد بدترین جلد کیا بود! هرچند اهمیتی هم نداشت!
با باز شدن در و پیدا شدن چهره ی عصبی کیا از جا بلند شدم.
- کوش؟
- چی کوش؟ عصبی توپید
- نسیم!
- گفتم که رفت! فریاد کشان مشتی به دیوار کوبید - یعنی چی رفت؟
- داد نزن کیا. یه ظرف بوده دیگه!
دستی توی موهاش کشید و تلفنش رو از جیبش در
آورد.
- قبول کن کم ترین تنبیهش اخراجشه!
با بی خیالی شونه ای بالا دادم.
- اهوم قبول می کنم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#9
Posted: 31 Oct 2021 01:41
قسمت هشتم
کیا ازم دور شد و هیستریک گفت - سلام خانوم.
نفهمیدم نسیم که اونور خط بود چی گفت که کیا گفت
- دیگه من کاری به شرمندگی شما ندارم. از فردا نیاید سرکار؛ خدانگهدار.
تماس رو قطع کرد و روی مبل نشست.
- کیا؟!
بد چشماش که برق خاصی داشت و هرکسی رو جذب می کرد بهم خیره شد.
- چیه؟ بگو دیگه.
- می دونم دلت از جای دیگه هم پره؛ بگو چی شده؟!
چشم ازم گرفت و سری تکون داد. به جلو مایل شد و زانوهاش رو تکیه گاه آرنجش قرار داد.
- اوضاع شرکت خوب نیست تا ماه آینده هم کوروش بر می گرده؛ دیشب هم حجره رو دزد زده!
با بهت و ناباوری خیره به کیا شدم.
- آخه چطور ممکنه حجره رو دزد بزنه؟
دستی توی هوا تاب داد....
- خدارو شکر می کنم حجره بوده. اگه مغازه حاج رضا، بابای خدا بیامرزم، بود چی؟
ناباور گفتم - وای نه! یه یک میلیاردی ضرر می کردی! - آره، تازه از کمش! کنجکاو پرسیدم - راستی، گفتی کوروش بر می گرده؟
- آره. شرکت دیگه مثل قدیم نمیچرخه میخواد بیاد ایران، باهم یکم به اوضاع رسیدگی کنیم.
تنهایی از پسش بر نمیام.
سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. اهومی گفتم و دستی به ته ریشم کشیدم.
- که این طور!
*****
کلید رو توی قفل انداختم و وارد شدم. نگاهی به دور
تا دور خونه نقلیم که وسط شهر قرار داشت انداختم. در و دیوارای خونه پر بود از تابلوهای نقاشی.
علاقم این بود که بزرگترین نقاش بشم و کم و بیش هم موفق بودم.
امروز هم تعداد زیادی بازدید کننده به گالری اومده بودن و این حالم رو خوب میکرد.
وارد تراس شدم و به دیوار تکیه دادم. از این بالا همه جا دیده میشد.
ماشین هایی که این طرف چهارراه با سرعت عبور میکردن و آدم هایی که اون طرف خیابون ایستاده بودن. همگی پر از فکر و مشکل....
اون بالا چخبر بود؟ یه ماه با زیبایی تمام که وسط آسمون میدرخشید و ستاره ها دورش رو محاصره کرده بودن.
پاکت سیگارم رو بیرون کشیدم. یه نخ دراوردم و روی لبم گذاشتم.
فندک رو زیرش گرفتم و وقتی روشن شد پک عمیقی بهش زدم.
شاید این کام ها تکهای از این وابستگی رو دود میکرد. شاید کمی آروم و قرار می گرفتم...
روز اولی که با کیا آشنا شدم، فکرش رو هم نمیکردم روزی بشه مهم ترین آدم زندگیم!
شاید چون برخورد اولمون؛ دعوا سر نوبتمون تو سوار شدن تاب بود!
لبخندی روی لبم نقش بست و سری به تاسف تکون دادم.
کیا؛ سه حرفی که داخلش پر از ابهام و راز بود. پر از کنکاش و جستجو که نیاز به وقت زیادی داشت برای شناخته شدن.
این همه علاقه و وابستگی، زیادی زیاد بود؛ بیش از حد زیاد بود...
خودم هم نمیخواستم اما وارد بازی ای شده بودم که برد و باختش تفاوتی نداشت. از هرطرفش باخت بود.
به عبارتی یک معامله دو سر ضرر بود؛ منتها برای من!
باد سردی که به تنم خورد باعث شد از سرما به خودم بلرزم.
به خونه برگشتم و یک راست رفتم زیر دوش آب گرم تا با این کار کمی تشویش های مغزی و روحیم رو آروم کنم...
.
نسیم :
از استرس دوباره دیدن آقای جعفری از کوچه پشتی وارد کوچمون شدم و چپ و راستم رو پاییدم مبادا یهو جلوم سبز بشه.
جلوی در ایستادم و با استرس کلید رو توی قفل چرخوندم و به آرومی وارد شدم.
وقتی خیالم از بابت جعفری راحت شد در رو بهم زدم و بهش تکیه دادم. نفس عمیقی کشیدم و چشام رو بستم.
حالا باید چیکار کنم؟ خدایا این چه غلطی بود کردم؟ چرا باید دستم میخورد به اون عتیقه لعنتی!؟ اگه کارمو از دست بون و دوباره بیکار بشم چی...؟! چاره ای ندیدم جز این که با سرافکندگی با خانم
کریمی تماس بگیرم.
این دفعه ساعت رو نگاه کردم و یا دیدن این که شش بعدظهر رو نشون میداد فهمیوم مثل بار قبلی بد موقع زنگ نزدم.
بعد از سه بوق صدا توی گوشم پیچید
- جانم دخترم؟
- سلام خانم کریمی خوبید؟
- سلام دخترم. خوبم تو چطوری؟
در حالی که می دونستم در مورد احوالم دروغ میگم
گفتم
- الحمدا . بد نیستم.
- کار جدیدت چطوره؟ راضی هستی؟
لبم رو با شرمندگی گزیدم و پلک روی هم فشردم.
- حقیقتش برای همین مزاحم شدم!
با تردید و صدای آرومی طوری که شک کرد قضیه از چه قراره گفت:
- این چه حرفیه دخترم؛ جانم، چیزیشده؟
شرمنده تر از پیش جواب دادم:
- امم... حقیقتش چطور بگم... فکر کنم اخراج شدم!
شوک زده پرسید
- خاک بر سرم. چرا دختر؟
-خدانکنه. خب... راستشو بخواین اتفاقی یکی از عتیقه هاشون رو که یادگاری بود شکوندم.
با تموم شون حرفم آهی کشیدم. حتی گفتنش هم برام زجرآور بود.
- این چه کاری بود دختر جان؟! دیگه بهتر از اون کار گیرت نمیاد که!!
خجالت زده لبم رو گزیدم و گفتم: - میشه بیام مهد دوباره؟ کمی مکث کرد.
- آره دخترم، فردا بیا؛ منتظرتم.
-ممنونم. واقعا شرمنده.
- دشمنت شرمنده گلم؛
خداحافظت.
تماس رو خاتمه دادم و با ناراحتی سرم رو به دیوار
تکیه زدم.
با سر انگشت اشاره چشم های خسته و بی فروغم رو مالوندم و از جا بلند شدم.
سرکی به یخچال کشیدم و دیدم خداروشکر خالی تر از جیبمه!
خواستم برای خرید مایحتاج از خونه خارج بشم اما با وجود ترس از جعفری خارج شدن از خونه رو جایز ندیدم.
آخه تا آخر هفته چطور پول اجاره های عقب افتاده رو باید بدم؟
تا قبل این فکر می کردم می تونم حقوقمو از سلطانی بگیرم اما الان...
همون جا نشستم و زانوهام رو با غم بغل گرفتم که ویبره گوشیم از داخل جیبم بلند شد...
با دیدن اسم سلطانی، نفس کشیدن رو از یاد بردم. با فکر این که قراره بدجوری مواخذه ام کنه با تردید
دکمه برقراری تماس رو فشردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#10
Posted: 31 Oct 2021 01:42
قسمت نهم
- بله؟
- سلام خانم خوبید؟
- ممنونم. امری داشتید؟
مکثی کرد که صدای نفس هاش باعث شد بیشتر ترس توی وجودم رخنه کنه.
- بچه ها اصرار کردن که حتما خودتون پرستارشون باشید. من هم چاره ای ندارم. میتونید از فردا برگردید سر کار!
مات و مبهوت دستپاچه شدم
- اما...
با استحکام گفت
- خدانگهدار!
صدای بوق های ممتد که به گوشم خورد، اعصابم رو خط خطی کرد. آخه چطور ممکنه؟!
وای خدایا شکرت! خدارو شکر کردم که شب می تونم با خیال راحت سر
به بالش بذارم. اما بازم تموم استرسم این بود که نکنه باز فردا دسته
گل به آب بدم یا گند جدیدی بزنم؟!
نفس عمیقی کشیدم و فکر های منفی رو از خودم دور
کردم تا فردای بهتری رو آغاز کنم....
.
شروین :
آستین کت تنش رو کشیدم. - کیا؟ به سمتم برگشت
- هوم؟
- چرا باز این دختره رو آوردی؟
بی تفاوت جواب داد - بچه ها اصرار کردن!
ابرویی بالا دادم و لبم رو به سمت بالا کج کردم. - اوهوک! بچه ها؟! لبخندی زد.
- آره بچه ها! انگاری به این یکی وابسته شدن!
من من کنان گفتم: - میری سر کار؟
- آره میرم مغازه. بعد از ظهر کوروش میاد این جا میخوام حواست بهش باشه. راستی بعدازظهر که هستی؟
دست به جیب ایستادم و نظاره گرش شدم. - نه گالری ام.
از حرکت ایستاد و با کلافگی با پشت دست به پیشونیش کوبید.
- حالا باید همه چیز رو بسپرم به اون دختر!
می ترسم باز یه گندی بزنه جلو کوروش شرمنده شم!
دستی توی هوا تاب دادم
- بی خیال داداشته؛ غریبه که نیست!
پوزخندی زد و کنایه آمیز گفت
- با این که داداشمه ولی هیچیش شبیه برادرا نیست! نفسش رو با بی حوصلگی رها کرد و از از اتاق خارج شد.
من هم پشت سرش از اتاق بیرون اومدم که گفت - نسیم؟!
با صدای کیا، دختره از آشپزخونه خارج شد.
- بله آقا؟ کیا گلوش رو صاف کرد و گفت
- برادرم داره میاد ایران؛ میخوام حواست به بچه ها باشه یهوقت شیطنت نکنن. به صابر هم می سپرم که پذیرایی کنه تا برگردم.
سری تکون داد و لبخند اطمینان بخشی زد.
- چشم حتما!
کیا بدون زدن حرف دیگه ای از خونه خارج شد صدای استارت ماشینش از حیاط به گوش رسید.
با رفتن کیا، روبه روی نسیم ایستادم و طعنه زدم - خوش می گذره؟ اخمی بین دو ابروش نشست. - متوجه نمیشم؟!
- تو هیچ وقت متوجه نبودی! نیشخندی زدم و در برابر چشمای متعجبش از خونه
خارج شدم. نمی دونم این در وجودش دختر چی داشت که با دیدنش کرم درونم زنده می شد!
ساده بودنش در عین حال زبون تند و تیزش باعث می شد نتونم جلوی خودم رو بگیرم و بخوام بهش کنایه بزنم....
از طرفی هم فکر این که ممکنه کیا رو به قول معروف تور کنه، عصبانیم می کرد....
زندگی بدون کیا برای من مقدور نبود؛ بخاطر کیا حتی چندوقتیه که به خونوادم سر نزدم.
راه خونه رو در پیش گرفتم و ماشین رو داخل پارکینگ پارک کردم.
کلید رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم.
مامان از آشپزخونه سرکی کشید و با دیدنم تعجب و درعین حال خوشحالی توی چشم های بی قرارش موج زد.
محکم توی آغوش گرمش من رو گرفت.
- کجا بودی پسرم؟
انقدر که به پدر و مادر پیرت سر
نزدی چشمم به این در خشک شد!
لبخندی به روش زدم.
- درگیر کار و زندگی بودم؛ از این به بعد بیشتر بهتون سر می زنم قربونتون برم.....
روی مبل نشستم و پرسیدم: - بابا کجاست؟
- سر کار. سینی چای رو جلوم روی میز عسلی گذاشت و کنارم نشست.
- چخبر از کیا؟
با اومدن اسم کیا لبخندی روی لبم نشست.
- کیا هم خوبه. یه پرستار جدید گرفته برای بچه هاش؛ در حال حاضر که باهاش سازگارن.
مثل همیشه بیست سوالی مادرانه اش رو استارت زد
- این چند وقت کجا بودی؟
- یه پام گالری بود یه پامم خونه خودم.
گاهی هم پیش کیا.
سری تکون داد. - چقدر گفتم نیازی به خونه مجردی....
وسط حرفش پریدم...
- میخواستم مستقل باشم مامان!
آهی کشید و چیزی نگفت. بعد از نوشیدن چایی خوش طعم و عطر مامان ازش خداحافظی کردم و قول دادم هفته ای سه بار بهشون سر بزنم....
با خروج از خونه سوار ماشینم شدم و به سمت گالری حرکت کردم.....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...