ارسالها: 4109
#21
Posted: 6 Nov 2021 00:51
قسمت20
اگه خودش تا حالا استفادش نکرده باشه و کوچیکش شده باشه چی؟
با کلافگی پوفی از دست بلبل زبونی های کیاراد کشیدم که کلارا هم بهش اضافه شد...
-راست میگه نسیم جونی! من خودمم شاهدم که کسی این لباسو تا حالا نپوشیده؛ پس وسیله کسی نیست!
داداشم راست میگه؛ این لباسه نوعه نوعه!
به تایید همدیگه سر هاشون رو چند بار به بالا و پایین تکون دادن و طلب کار به من خیره شدن تا حرف هاشون رو باور کنم.
من که فوتبال بازی نکردن رو برای خودم به مانند بن بست دیدم دنبال بهونه جدیدی گشتم...
-اصلا این اندازه من نیست؛ هم برام بلنده هم گشاد! کیاراد دست کوچولوش رو روی زانوم گذاشت و ابرو
بالا انداخت. -تاش می زنیم خب!
از فرط حرص خندیدم و تسلیم شده به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو با این ست ورزشی مردونه که
صاحبش هنوز مشخص نبود عوض کنم.
به هر سختی بود لباس رو به تن کردم و موهام رو کامل با کش بستم تا حین فوتبال بازی کردن مسخره ام توی دست و پام نپیچه.
به محض خروجم از اتاق شلیک خنده بچه ها به هوا پرتاب شد.
خنده هم داشت واقعا! حداقل این لباس دو برابر جثه ام بود!
به زور تا زدن و گره زدن توی تنم ایستاده بود و حالا شبیه زاغیه نشین هایی شده بودم که از فرط نعشه با مواد مخدر لباس ها به تنشون زار می زنه!
منم باهاشون خندیدم و با ادا و اصول های بامزه قهقهه های شیرینشون رو بیشتر کردم تا برای لحظاتی ابزار شادیشون باشم.
بالاخره بعد از کش مکش های فراوان کیاراد و کلارا با آب و تاب شدید شروع کردن به فوتبال بازی کردن و یاد دادن اون به من.
و من در این بین در عجب بودم که کلارا با این که دختر بود اما از کیاراد قشنگ تر و حرفه ای تر بازی می کرد!
تا ظهر مشغول بازی با بچه ها بودم و توی حیاط متروک خونه شون که به مانند بقیه جاهای خونه دلگیر و خفقان بود، حسابی دویدیم و بازی کردیم.
به طوری که عرق از سر و رومون مثل آبشار فرو می ریخت!
با نفس نفس در حالی که دست هام رو به زانو هام جک کرده بودم رو به بچه ها گفتم:
-بچ... بچه ها من... من واقعا خس... خسته شدم و دیگه جون ندارم.
بیاین بریم خونه لباسون رو عوض کنیم و یه چیزی بخوریم!
بچه ها که خسته تر از من روی زمین ولو شده بودن با شنیدن این پیشنهاد من با کله حرفم رو قبول کردن.
با شونه هایی خمیده و پاهایی که از خستگی روی زمین کشیده می شد به سمت خونه به راه افتادیم.
بعد از برداشتن آجر هایی که به عنوان دروازه ازشون استفاده کرده بودیم؛ بهشون ملحق شدم تا ناهارشون
رو آماده کنم. توی سینک آشپزخونه مشتی آب سرد به صورتم زدم و
به سمت اجاق گاز رفتم. نیم ساعتی به طول انجامید تا سوسیس تخم مرغ
خوش رنگ و لعابی درست کردم و میز رو چیدم. در حالی که ماهیتابه رو روی میز میذاشتم گفتم:
-از اون جایی که شما سر منو مشغول کردین و خدمتکار باباتونم رفته مرخصی؛ مجبوریم که این سوسیس تخم مرغ خوشمزه رو میل کنیم!
اونم اینجوری تو ماهیتابه! صدای همیشه تخس کیاراد بود که باعث شد به
سمتش برگردم. -اما عمو شروین میگه نباید سوسیس و کالباس
بخوریم؛ میگه اینا گوشت گربه اس!
با حالتی چندش و چهره ای در هم رفته اول به ماهیتابه و غذای خوشمزه ای که کلی هوسش رو کرده بودم چشم دوختم و سپس با همون چهره مچاله به سمت کیاراد که این حرف رو زده بود برگشتم.
-نخیر پسر جون گوشت گربه کجا بود؟ عموتون حتما باهاتون شوخی کرده که بخندین.
حالام بدوین بیاین بخوریم که سرد نشه از دهن نیفته!
انتظار داشتم قانع بشن و پشت میز بشینن اما هیچ کدوم از جاشون تکون نخوردن که هیچ؛ به هیچ کدوم از توجیه های منم اصلا گوش ندادن!
با کلافگی چشم هام رو توی حدقه گردوندم و زیر لب غرولند کردم:
-واقعا از قدرت نفوذ شروین رو این بچه ها متعجبم! میز رو به حال خودش رها کردم و به سمت اتاق های
طبقه بالا رفتم. خواستم وارد اتاق بشم و لباس هام رو عوض کنم که با صدای مردی متوقف شدم.
با دیدن شروین که مرموزانه نگاهم می کرد سلامی کردم. نگاهش معذبم کرد و باعث شد به خودم لعنت بفرستم که چرا زودتر لباس هام رو تعویض نکردم.
نگاه اجمالی ای بهم انداخت و گفت: _اینو از کجا آوردی؟
من و من کنان جواب دادم: _ام... چیز... من... خب بچه ها بهم دادنش. گفتن
باهاشون بازی کنم. بعدم این لباسو...
بی این توجهی کنه اخم بین ابروانش نشست.
لحظه ای دلم خواست زمین دهان باز کنه و برم توش اما فقط جلوی چشم های نافذ شروین نباشم!
خجالت زده گفتم:
_ببخشید بی اجازه پوشیدم. مال شماست؟
پوزخندی زد بی این که جواب سوالم رو بده گفت:
_با دلقک سیرک اشتباه می گیرنت ها!
اخمم گره خورد:
_ پرسیدم مال شماست؟
شونه ای بالا انداخت.
_نه مال من نیست. ولی خب... صاحبش هم هیچ وقت نپوشیدش؛ چون...
همون طور که زیپ گرم کن رو باز می کردم گفتم: _آره بچه ها هم گفتن پوشیده نشده؛ الان میذارمش تو
کاورش که...
با صدای کوشاد سکوت کرده و به سمتش برگشتم. شروین ابرویی برام بالا انداخت و به عبارتی مهلکه رو ترک کرد و گفت:
_ صاحبش اومد!
کوشاد نگاه خریدارانه ای بهم انداخت و گفت:
_اینو از کجا پیدا کردی؟!
با توجه به حرف شروین لبم رو گزیدم و شرمنده شدم.
اگر می گفتم بچه ها دادن مطمئنا دعواشون می کرد!
_ببخشید کوشاد جان! نمی دونستم مال توعه؛ فکر کردم مال کسی نیست.
دیگه تکرار نمیشـ...
پرید وسط حرفم و با لحن خاصی گفت:
_به تو بیشتر میاد تا من!
نگاه متعجبی به خودم که توی اون لباس گله گشاد گم شده بودم انداختم.
_به تن تو قشنگ تر میشینه انگار!
از تعریفش تشکری کردم که افزود:
_هدیه کسیه که هیچ ازش خوشم نمیاد. با دیدنش یاد بدبختی هام میفتم؛ تازه اندازمم نیست فکر کنم. بردار برا خودت!
با کنایه مضحکی ادامه داد: _بهت هم میاد!
بعد از این حرف خنده ای کرد و تنهام گذاشت و من تازه فهمیدم با خنده چقدر چهره اش جذاب تر میشه!
برخلاف اوایل آشناییمون که سایه ام رو با تیر می زد الان روحیه درونی خودش رو به نمایش گذاشته و
قلب مهربونش رو حاتم وارانه به رخ من می کشه...
با خشم در اتاق بچه هارو باز کردم و خواستم برم داخل که دستی روی دستم نشست. با تصور اینکه شروینِ کفری شدم و با صدای بلندی گفتم:
_اقای غیر محترم دیگه خیلی پا فراتر از حد...
با دیدن چهره در هم کوشاد حرفم رو خوردم. دستم سست شد و پایین افتاد. چهره اش به قدری اشفته و
به هم ریخته شده بود که هیچ شباهتی به کوشاد مغرور و غد همیشه نداشت.
بخاطر عصبانیت من ناراحت بود؟ اخه چرا؟
دلم نمی خواست کسی بخاطر من غصه بخوره. چون هیچ وقت کسی رو نداشتم که نگرانم باشه بد عادت میشدم اونوقت!
_چی شده کوشاد جان؟ چرا انقدر ناراحتی؟ سرش رو پایین انداخت:
_من... من واقعا ازت عذر می خوام. بابت رفتار زشت شروین. به خدا اونم منظوری نداشت. فقط می خواست...
_هیییش! مهم نیست. منم عصبانی شدم یه چیزی گفتم. الان من حالم خوبه. اصلا لازم نیست درموردش حرف بزنیم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 10 Nov 2021 12:04
قسمت21
خاستم برم که گفت:
_نسیم! من... من دلم نمی خواد ناراحتیتو ببینم!
ته دلم هری ریخت. واژه هاش برام غریب بودن. برای دختر تنهایی که هیچ وقت کسی نوازشگر احساساتش نبوده؛ به راحتی تنها یک جمله، قوت دهنده قلب بی جنبه اش می کرد.
از خود بی خودش می کرد.
_من... من چی کار کنم که... که حالت خوب بشه کوشاد؟
دستم رو که تو دست گرمش گرفت شکه شدم. گرمای دستش تپش قلب رو بهم هدیه می کرد.
کوشاد: تنها کاری که می تونی بکنی اینه که بخندی. بخند تا حالم خوب بشه!
به چشم های سبز و تیله ایش خیره شدم. این پسر چه فکری در سر داشت؟ قلب مهربونش رو بهم نشون داده بود؛ اما من حس می کردم داریم مسیر انحرافی میریم.
من حق نداشتم بیش از این به کوشاد نزدیک بشم. اون از من کوچکتر بود؛ هرچیزی که پیش میومد اصلا درست نبود.
لبخندی زدم تا بی خیال ماجرا بشه.
_خوب شد کوشاد جان؟ حالا برو ناهارتو بخور که سرد شد. منم میام چند دقیقه دیگه.
کوشاد: باشه. نسـ... نسیم!نگاهش کردم
_لطفا دیگه ناراحت نباش.
با گذاشتن پلک هام روی هم تاییدش کردم. وارد اتاق شدم و در رو با شتاب بستم. وای خدا چی داشت به سرم می اومد؟
دستم رو روی قلب هیجان زده ام گذاشتم؛ که مثل گنجشک می تپید. گویی هر ان ممکن بود از سینه ام بیرون بپره و کوس رسواییم رو فریاد بزنه!!
بعد از زدن ابی به صورتم به اشپزخونه برگشتم. شروین و کیا نبودن. اما دوتا دو قلو ها هنوز پشت میز نشسته بودن.
کوشاد اشاره کرد کنارش بشینم. کنارش نشستم و لبخندی بهش زدم.
کلارا و کیاراد با لب و لوچه اویزون و اخم های در هم
به غذا خیره شده بودن. ظرفشون رو نزدیکشون کردم: _چرا غذا نمی خورین خوشگلای من؟
_چرا نمیشینی خانوم پرستار؟
چشم غره ای براش رفتم: _جام رو پیدا کنم میشینم!
به ارومی گفت: _ما برات یه جا، خالی گذاشتیم که.
ای بچه های ناقلا! از دستی این کار رو کرده بودند که من کنار پدرشون بیفتم که نتونم هیچی بخورم.
خو ِد کوشاد هم فکر کنم می دونست من خجالتی ام و از مرد جماعت فراری شدم دیگه!!
اما با این حال؛ می دونست به پدرش نظر سوء ندارم و این حس اعتماد و صمیمیتش برام بسیار لذت بخش
بود. با صدای اقای سلطانی قانع شدم:
_ لطفا بشینین نسیم خانم.
کنارش نشستم و به بچه ها تو غذا خوردن کمک کردم. هرچند که کلارا با غدی تمام دست کمک من رو هی رد میکرد.
به ارومی غذا می خوردم و به این خونواده فکر می کردم که بعد از مدت ها بالاخره دور هم غذا می خوردن.
در این بین نگاه های قدر دان کوشان و گاهی نگاه خیره و سنگین کوشاد رو حس می کردم...
کوشاد نسبت به کوشان درشت تر بود و چشم های سبز رنگش نفوذ خاصی بهش می داد؛ و مثل پدرش با جذبه تر نشونش میداد.
با صدای کسی که وارد شد؛ برای لحظه ای همگی دست از غذا خوردن کشیدن.
شروین بود که به همگی سلام کرد و دوتا شکلات نوتلا به کیاراد و کلارا هدیه داد.
سلام ارومی کردم که نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد. بعد از شستن دست هاش؛ صندلی ای از هال اورد و کنار میز گذاشت و نشست.
طولی نکشیده بود که گفت: _کیا جان یه نون خور اضافه فقط به خونه ات اضافه کردیا!!
با این حرفش یهو غذا تو گلوم پرید. به شدت به سرفه افتادم که کلارا با مشت های کوچولو اما پر قدرتش به پشتم ضربه زد.
مشت هاش کوچک بود اما چنان محکم می کوبید که
حس می کردم هر ان ممکنه ستون فقراتم مشکل دار بشه.
بعد از اینکه نفسی تازه کردم؛ پیشونیش رو بوسیدم. گنگ نگاهم کرد؛ گویی تا به حال کسی مفهوم بوسیدن و قدردانی رو به این بچه نیاموخته بود!!
این دختربچه پسر نما قطعا حرف های بسیاری برای گفتن و شنیدن داشت.
وجودش برام شیرین و پر از ابهام بود. با صدای شروین ساکت شدم:
_ملت روز اول خیلی ادعای اشپزی داشتن؛ اما الان می بینم بازم همون اش و همون کاسه اس که.
ترجیح دادم جوابش رو ندم چون بی احترامی محسوب می شد اون هم در محضر کیا سلطانی!
قاشقی از غذاش برداشت.
شروین: خسته نشدین انقدر غذای بیرون خوردین؟ پس خدمتکار گرفتی که چی کار کنه؟
بخوره و بخوابه و اخرم برای خودت تور...
صبرم لبریز شد. چون وقتی گفت خدمتکار تو چشم های من زل زد و این کلمه رو با تمسخر تمام ادا کرد.
من خدمتکارشون نبودم فقط پرستار بچه هاشون بودم.
من وظیفه ای در قبال خورد و خوراکشون نداشتم؛ فقط از روی دلسوزی قبول این زحمت رو کرده بودم.
من دختر محتاج به پولی بودم که برای دراوردن پول حلال دنبال کار مشروع گشته بودم؛ فقط همین!
عصبی و حرصی گفتم: _حرمت خودتون رو نگه دارین جناب!
با این حرفم ابرو هاش بالا پرید. انگار انتظار نداشت از خودم دفاع کنم.
شروین: بله؟ چیزی گفتی؟
_گفتم ساکت باشین! از من خجالت نمی کشین از این بچه ها خجالت بکشین.
پوزخندی زد:_خجالت؟ تو داری پول میگیری که برای همین بچه ها سنگ تموم بذاری ولی حالا می بینم که بازم دارن غذای رستورانی می خورن.
کلارا با لودگی گفت: _ها بابا نمیدونی به ما چی میخواست بده که عمو!
میخواست سوسیس بخوریم. ماهم گفتیم شما گفتین این چیزا خوب نیست و اصلا
لب نزدیم. اخمی بهش کردم:
_کلارا این چه طرز صحبت کردنه عزیزدلم؟ خبر کشی هم اصلا کار خوبی نیست دختر خوب؛ اون یه مسئله ای بود بین منو شما که رفع شد.
شروین: به جای گیر دادن به بچه ها برو یکم خودتو اصلاح کن دختره زبون دراز!
از این حرفش شکه و ناراحت شدم. با عصبانیت از جام پاشدم و به سمت طبقه بالا به راه افتادم.
جای من کنار شروین تو این خونه نبود انگار...
کیاراد با بغض مشهود و بچگانه ای که دلم رو برد
گفت: _نمیخوام؛ بخاطر این غذا عمو شروین باهات دعواکرد نسیم جون!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#24
Posted: 10 Nov 2021 12:06
قسمت22
خندیدم و محکم در اغوش کشیدمشون:
_منو عمو که دعوا نکردیم. فقط سر به سر هم میذاشتیم.
کلارا: ینی بابا هروقت با عمو اینجوری می کنه و شیشه و ظرف می شکنه داره سر به سرش میذاره؟
باورم نمی شد آقای سلطانی جلوی چشم این دوتا بچه که مثل نهالی اسیب پذیر بودن اینطور بی ملاحظه رفتار کنه.
_نه عزیزم اون بحثش جداست. به خود باباتون مربوط میشه. ما که فضول نیستیم. هستیم؟
قلقلکشون دادم که خندیدن و سگرمه هاشون رو باز کردن. باهم غذایی که سرد شده بود و از دهن افتاده بود رو خوردیم.
داشتم میز رو جمع می کردم. خواستم پارچ اب رو بردارم که دستی همزمان جلو اومد و روی دستم نشست. نگاهی به کوشاد انداختم و پارچ رو با لبخند بهش دادم:
_می خوای اب بخوری بخور ولی با پارچ نه! با لیوان خندید:
_اب نمی خوام؛ خواستم کمکت کنم خوشحال شدم:
_ممنون از کمکت کوشاد جان! خیلی ممنون که به فکرم بودی. چیزی نیستن اینا زودی جمع می کنم. ظرفارو هم که میذارم تو ماشین ظرفشویی؛ دیگه کاری نمی مونه. تو برو استراحت کن.
به اپن تکیه زد و بهم خیره شد: _اخه خسته نیستم که.
_خب برو درس بخون کوشاد: حوصلشو ندارم!
_عه چرا اخه؟ درس رو باید خوند دیگه! مگه کنکور نداری!؟
اومد کنارم و ظرف هارو گذاشت تو ماشین. کوشاد: مهم نیس! فعلا فقط... فقط دلم می خواد
وایستم تورو تماشا کنم! شوک زده نگاهش کردم؛ چی گفت؟
داشتم حرفش رو تحلیل می کردم که قهقهه ای زد. با فهمیدن این که شوخی کرده منم خندیدم و زدم سر شونه اش.
بعد از اتمام کار ها راهیش کردم تا کمی استراحت کنه. وارد حیاط شدم و روی تاب نشستم. باد خنک پاییزی صورتم رو نوازش می میداد.
به یاد روز های کودکی که با دل خوش و خرم به مدرسه می رفتم لبخندی زدم. روز هایی که بزرگترین مشکلم دیر نوشتن مشق شب بود و کثیف شدن عروسک هام.
با یاد اوری عروسک یاد خرس افتادم. سراغش رفتم و با دیدنش که هنوز سالم و تمیزه نفسی اسوده کردم.
نمی دونستم باید ِکی به بچه ها بدمش. از طرفی خریدار خوشحالی بچه ها بودم وقتی خرس رو می دیدن. اما از طرفی به خاطر واکنش کوشاد از عکس العمل آقای سلطانی می ترسیدم.
احساس می کردم از همچین چیزی خوشش نیاد. نمی دونم چرا...
اما قطعا رنگ های تیره در و دیوار خونه اش و حیاط خزان زده اش چنین افکاری رو به من اطلاق کرده بود.
تو افکار خودم بودم که صدایی از پشت شنیدم. برگشتم چیزی بگم که با دیدن...
با دیدن آقای سلطانی که داشت به سمتم می اومد سریع خرس رو پنهان کردم و برگشتم.
برای طبیعی کردن ماجرا کمی دور و برم رو که خرت و پرت ریخته بود جمع کردم. نزدیکم شد و گفت:
_فکر کنم گفته بودم که شما موظف نیستین خونه رو تمیز کنین.
_خب... خب من فکر کردم کمی این جا مرتب بشه برای روحیه بچه ها هم بهتره. چون مدام تو حیاط بازی می کنن!
سری تکون داد و نیم نگاهی به سمت خرس که روش پلاستیک مشکی کشید شده بود انداخت. بی احتیار از استینش کشیدم که از خرس دورش کنم.
نگاه متعجبی بهم انداخت که به خودم اومدم و با خجالت عقب رفتم. زودتر ازش به سمت خونه دویدم.
خواستم به بچه ها سری بزنم که آقای سلطانی که تازه از بیرون اومده بود؛ روی مبل نشست و گفت:
_شب ها که دیر میری خونه خونوادت گیر نمیدن؟ پدر و مادرت یا همسر....
روی مبل نشستم و سرم رو پایین انداختم:
_نه من... خب... مجردم. پدرو مادرم هم نه. گیر نمیدن. اونا درک....
با صدای ارامی گفت: _خدا بیامرزدشون
با این حرفش بهت زده نگاهش کردم. اون از کجا می دونست پدر و مادرم فوت شدن؟
با تته پته گفتم: _شما... شما از کجا؟
سیگاری گوشه لبش گذاشت و روشن کرد:
_شرمنده ولی سپرده بودم یه نفر در مورد زندگیت تحقیق کنه. برام مهم بود کسی که پرستار بچه هامه کیه!
تأکید کرد:
_مخصوصا که بیشتر از یک هفته پیش بچه هام دووم اورده.
خندیدم و دیگه چیزی نگفتم. پس همه چیز رو در موردم می دونست!
می دونست و بیرونم نکرد. همه ترسم این بود که همیشه صاحب کار هام بفهمن من یه دختر تنها و بی کس و کارم و کارم رو ازم بگیرن یا نظر سو بهم داشته باشند و انگ بد کاره بهم بزنن.
_من... من بچه هارو مثل بچه های خودم دوستشون دارم. خیلی بهشون علاقمندم؛ چون خیلی بچه های خوب و دوست داشتنی ای هستن.
سیگارش رو تو جا سیگاری خاموش کرد: _حتی کوشاد و کوشان رو مثل بچه هات دوست
داری...!؟ سری با تردید تکون دادم که ادامه داد:
_پس اگه تو پنج سالگی بچه دار شده بودی الان بچه هات همسن کوشاد و کوشان بودن!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#25
Posted: 10 Nov 2021 12:06
قسمت 23
خندیدم؛ راست می گفت. برای مادر بودن برای
کوشاد و کوشان زیادی جوون بودم.
_با اجازتون میرم پیش بچه ها. سری تکون داد و با نگاهش بدرقه ام کرد.
به سمت اتاق کلارا و کیاراد رفتم که یهو شروین از اتاق خارج شد و نگاه اجمالی ای بهم انداخت. داشتم از مهلکه نگاهش فرار می کردم که گفت:
_همه چی خوبه فکر کنم! فکر که نه یقین دارم. دل بچه هارو به دست اوردی و کم کم میری سر دل پدره. من خوب می شناسم جنس شماهارو
سرم رو پایین انداختم: _من نمیگم با همه فرق دارم. نیازی هم به تأیید شما
ندارم با نیش کلام گفت:
_اره خب قراره مخ کیا رو بزنی نه من.
پوزخندی زدم:
_نکنه شماهم دلتون می خواد مختون زده بشه؟!
مبهوت از جوابم خواست جوابی دست و پا کنه که وارد اتاق کلارا و کیاراد شدم و تنهاش گذاشتم. دلم نمی خواست دور و برم باشه. از نگاهش می ترسیدم.
مطمئنم همونطور که کیا در مورد زندگیم اطلاعاتی داشت شروین هم می دونست.
حالا می فهمم که چرا چند روزه نگاهش برنده تر شده.
با مهربونی کنار کلارا نشستم. به ارومی خوابیده بود. موهای به مانند برگ گلش روی صورتش پخش شده بود.
من عاشق این دختر پسر نما بودم. عاشق عشقش به برادر دو قلوش.
وابستگی شدید و تحسین بر انگیزی که به کیاراد داشت؛ بهش حسودیم می شد و بهش غبطه می خوردم.
اون برادری داشت که مثل چشم هاش ازش مراقبت می کرد؛ اما من کسی رو نداشتم که ازم مراقبت کنه. یا حتی دوستش داشته باشم.
قشنگ بود حس این که کسی دوستت داره. حسی که من خیلی وقت بود ازش محروم بودم...
حسی که از پانزده سالگی ازش محروم شدم. زمانی که پدر و مادرم رو در سانحه تصادف از دست دادم. کاش منم همراهشون رفته بودم و این همه عذاب نمی کشیدم تو این زندگی.
نگاه های عذاب اور این مردم به یک دختر مجر ِد تنها... من رو ذره ذره از پا در می اورد.
کلارا هم مثل من مادر نداشت. شاید از این بابت همدرد بودیم.
اما اون پدری داشت که عاشقانه دوستش داشت. و سه تا برادر که به مانند برگ گل باهاش رفتار می کنند و مثل کوه پشتشن.
متوجه شدم بیدار شده. لبخندی بهش زدم که یهو با بی تابی خودش رو تو بغلم انداخت؛ که نوازشش کردم.
متعجب بودم از این رفتار یهوییش! اخه دختری نبود که بخواد احساساتش رو بروز بده و کسی رو بغل کنه!
با بغض مشهودی گفت: _نسیم! نسیم جونی! میشه... میشه تنهامون نذاری؟
متعجب گفتم: _مگه قرار بود تنهاتون بذارم؟ من هیچ جایی نمیرم
عزیزم. چی باعث شده... فین فین کنان گفت:
_خواب دیدم... رفتی! نرو دیگه نسیم!
تاحالا هیشکی مثل تو دوسمون نداشته!
با ناراحتی سرش رو به سینه ام فشردم و بوسیدمش.
این دخترک کوچولو با این سن کمش چه درک بالایی داشت! که میتونست محبت های و حقیقی رو از محبت های دروغین تشخیص بده.
و با این سن کم، زندگی چه بازی هایی باهاش کرده بود....
_نه عزیزدلم. نسیم جونیت بهت قولِ قول میده که تا اخر پیشتون بمونه.
قلقلکش دادم: _تا وقتی که عروست کنه ملوست کنه!
لپم رو بوسید: _پس من هیچوقت هیچوقت عروس نمیشم که تو تا
اخر کنارمون بمونی. دماغش رو کشیدم:
_شیرین زبون کی بودی تو بلا؟!
کلارا: نسیم جونی میشه امشب کنارمون بخوابی؟
نگاهی به اطراف انداختم: _اخه این جا که جایی نداره عزیزم. منم که روی تخت
کوچولوی تو و کیاراد جا نمیشم کمی فکر کرد و گفت
_روی تخت بابام چی؟ لبم رو گزیدم:
_عه این چه حرفیه! تخت بابا یعنی چی عزیزم؟ کلارا: میگم بریم تخت بابایی رو بیاریم اینجا که تو
روش بخوابی. قهقهه ای زدم و خوابوندمش. پتو رو روش مرتب کردم
و قول دادم امشب کنارش بمونم. هنوز که عصر بود..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 10 Nov 2021 12:07
قسمت 24
*****
عرق پیشونیم رو با پشت دست پاک کردم و دوباره مشغول تعمیرات شدم.
سینک ظرفشویی گیر کرده بود و بنده هم دست به آچار شده بودم تا درستش کنم.
تا کمر تو کابینت رفتم تا خرطومی رو سر جاش نصب کنم که حس کردم چیزی به پام خورد. احتمالا باز بچه ها توپشونو انداختن تو اشپزخونه.
صد بار گفتم تو خونه بازی نکنینا! یکی از این عتیقه های باباتون میفته می شکنه شاکی میشه!
لگدی زدم که توپ رو عقب بزنم و دوباره به کار خودم مشغول شدم. با شنیدن صدای آخ مردی دستپاچه شدم و خواستم بیام بیرون که سرم محکم خورد به زیر سینک.
این بار من اخی گفتم. از کابینت بیرون اومدم و نالیدم:
_اخه مرد مومن این جا جای ایستادن...
با دیدن آقای سلطانی که با یک تای ابروی بالا رفته نگاهم می کنه سکوت کردم.
پاشدم و به احترامش ایستادم. _سلـ... سلام اقای سلطانی. شما... شما از ِکی این
جایین؟
نگاهی به داخل کابینت انداخت: _تازه اومدم؛ دارین میشه بپرسم چی کار می کنین؟ _داشتم خرطومی سینک رو تعمیر می کردم.
کیفش رو تو دستش جا به جا کرد.
_فکر کنم با گرفتن یک پرستار؛ با یک جامعه اشتغال اشنا شدم! دستتون درد نکنه اما از این به بعد مشکلی بود؛ به من بگید تا به تعمیرکار متخصصش خبر بدم!
کارتی رو روی اپن گذاشت و نگاه کلی ای بهم انداخت.
بعد از رفتن آقای سلطانی نگاهی به خودم تو آینه انداختم.
حقیقتا با دیدن خودم خوف کردم. وای خدا! یعنی با این ریخت و قیافه سیاه و کثیف جلوی کیا سلطانی ایستاده بودم؟
خداروشکر حداقل سکته نکرد از دیدنم!
خواستم برگردم به اتاق مهمانی که امروز بهم تعلق گرفته بود و برم حموم که کوشاد با چهره بشاش جلوم ظاهر شد.
اول کمی انالیزم کرد و تا به خودم بیام از خنده منفجر شد.
شاکی نگاهش کردم که گفت: _وای نسیم! خیلی باحال شدی! شبیه حاجی فیروز...
_هر هر برو به خودت بخند بچه! ادم باید به بزرگترش احترام بذاره!
با صدای شروین خنده ام محو شد... شروین: درسته؛ ولی نه زمانی که بزرگترش ادمی مثل
شما باشه! از این وقاحت کلامش کفری شدم. اما درست نبود
جلوی کوشاد جوابش رو بدم که دهنش رو ببندم!
روی کوشاد بهش باز می شد و من این رو اصلا نمی خواستم؛ دلم نمی خواست بخاطر من احترام های بین افراد این خونواده از بین بره.
خواستم بی جواب برم که صدای کوشاد متوقفم کرد: _اتفاقا من و کوشان و بچه ها خیلی به نسیم احترام
قائلیم. چون واقعا قابل احترام هستن! مبهوت به کوشادی نگاه کردم که پشتم ایستاده بود و
ازم جانب داری کرده بود. باورم نمی شد این کوشاد باشه! کوشادی که اوایل می
خواست سر به تنم نباشه! شروین نیشخندی زد و وقتی از کنارم عبور کرد گفت:
_مخ پسرشم زدی اره؟ و با گفتن این حرف تنهامون گذاشت. اما من تو جهان
دیگه ای بودم...
حس عجیبی داشتم. برای اولین بار یک مرد، یک پسر؛ پشتم ایستاده بود و ازم دفاع کرده بود. برای منی که در ابتدای شکوفایی زندگیم تنها مرد زندگیم؛ پدرم رو
از دست داده بودم وجود کوشاد و این جانب داریش اقدامی مهم و تامل برانگیز محسوب می شد!
لبخندی بهش زدم و با خجالت به اتاقم پناه بردم. نفس هام نامنظم شده بود. اما واقعا جنس نگاه کوشاد فرق کرده بود.
جنسی از محبت داشت. منی که جنبه محبت دیدن رو نداشتم از خود بی خود می شدم.
صدای شیطونش به گوشم خورد؛ _بیچاره اون حموم که تو داخلش میری!
_از خداشم باشه! خبیث گفت:
_بعله از خداشم باشه! غلط بکنه از خداش نباشه. اصلا بفرمایید تشریف ببرید حموم اتاق بنده!
_کوفت کوشاد! بی ادب نشو.
کوشاد با خنده پاسخ داد:
_به جان خودم منظورم این بود که همه در های خونه ما به روی تو بازه. والا خودتم خوب می دونی دوستت دارم و بهت بی احترامی نمی کنم.
لبم رو گزیدم. صدای تو سرم اکو می داد... دوستت دارم... دوستت دارم... دوستت دارم...
واقعا؟ دوستم داشت؟
اره دیگه مثل خواهرش دوستم داشت. مثل کلارا! اگر دوستم نداشت که بخاطرم جلوی شروین قد علم نمی کرد!
حوله ام رو برداشتم و پریدم تو حموم. کوشاد تمامیت عرضی ذهنم رو پر کرده بود انگار...
****
لباس خواب سفید و بلندم رو که همراه چنتا لباس دیگم به اینجا اودده بودم؛ تنم کردم.
طبق قولی که به کلارا داده بودم خونه ام نرفتم و باید امشب کنارش می خوابیدم.
خمیازه کشان از اتاق خارج شدم. اون خونه بزرگ در تاریکی شب فرو رفته بود. گویی همه حتی اشیا ساکن هم، خواب بودن....
داستان کودکانه ای از اینترنت دانلود کرده بودم تا قبل از خواب برای کلارا و کیاراد بخونم.
بالش و پتوم رو زیربغلم گرفتم و به سمت اتاقشون قدم برداشتم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و تا خواستم بازش کنم؛ که حس کردم کسی پشتمه.
با برگردوندن سرم و دیدن کسی که دیدم خوف برم
داشت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#27
Posted: 10 Nov 2021 12:09
قسمت25
با ظاهری به هم ریخته و چشم هایی سرخ
داشت به سمتم می اومد. تلو تلو می خورد و سکسکه می کرد.
کراواتش شل و کج شده و دکمه های قسمت سینه اش باز بود.
تا خواستم وارد اتاق بچه ها بشم بازوم رو گرفت و به شدت دنبال خودش کشید.
جیغ خفه ای کشیدم و بالش و پتو از دستم رها شد. با این که حالت طبیعی نداشت، اما زورش بهم می چربید.
در اتاقی که تا حالا داخلش رو ندیده بودم رو، باز کرد و هولم داد داخل.
از ترس خفه خون گرفته بودم و جیکم در نمی اومد.
در رو بست و هولم داد سمت دیوار. دست هاش رو روی دیوار دو طرف سرم گذاشت و توی صورتم خم شد.
بوی تند الکل مشامم رو آزار داد. چینی به بینیم انداختم و جیغ زدم:
_تو کی هستی؟! چی می خوای از جونم؟ چه مرگته؟ چشم های خمارش روی تنم به گردش در اومد و
کشدار گفت: _خودتو! من خودتو... می خوام!.... با حالتی چندش و رنجور نگاهش کردم
_گمشو تو حالیت نیست چی میگی! گمشو از جلو چشمم. ولم کن می خوام برم. من اصلا تورو نمی شناسم؛ ازم فاصله بگیر.
تا خواستم پسش بزنم و از دستش فرار کنم پرتم کرد روی تخت توی اتاق و غرید:
_فکر کردی... نمی فهمم به کیا... نظر داری؟ نمیذارم... نمیذارم اونو ازش بگیری. بلایی سرت... میارم که اون سرش... ناپیدا...
_چی... چی میگی؟ از چی حرف می زنی؟ کیا رو از کی بگیرم؟
با گفتن این حرف یهو سمتم حمله کرد و یقه لباس خوابم رو تو تنم پاره کرد که جیغم بلند شد.
_کمک... یکی کمکم کنه. این احمق داره اذیتم...
یهو کراواتش رو از گردنش دراورد و دور دهانم بست. طوری سفت و محکم بست که نمی تونستم حرف بزنم و فقط صدام درون گلوم خفه می شد.
اشک هام راه خودشون رو پیدا کردن. دست و پا زدم و تقلا کردم برای رهایی از دست این
انسان دیو صفت، که تو حالت بی تعادلی روی واقعی خودش رو نشون داده بود و تصمیم داشت تنها دارایی زندگیم؛ پاکی و نجابتم رو ازم بگیره.
مچ های ظریف دست هام رو بالای سرم تو یک دستش گرفت و پاهام رو با پاهاش قفل کرد.
با دهان بسته التماسش می کردم دست از سرم برداره. کاش کسی بود که تو این لحظه کمکم می کرد!
اگر پدر و مادر داشتم مجبور نمی شدم برای دراوردن خرج زندگیم پرستار بچه های مردم بشم که این بلا سرم بیاد.
اگر پدر می داشتم دیگه مرد های بوالهوس بهم چشم بد نمی داشتن.
از ته دل زدم زیر گریه... چشم هام تار می دید و به شدت می سوخت...
از پشت پرده اشکم اون مرد بی صفت رو می دیدم که...
درست لحظه ای که تمام امیدم نا امید شده بود و مرگ روح و جسمم رو، تو چند قدمی خودم میدیدم؛ در به شدت باز شد و به دیوار کوبیده شد.
با دیدن کوشاد که با چهره مبهوت و وحشتزده نگاهم می کرد خشکم زد.
لحظاتی طول کشید تا وضعیت رو درک کنه.
به سمتمون قدم برداشت و از پشت یقه اون مرد رو گرفت و کشید.
پرتش کرد کف اتاق و بی توجه بهش مشغول باز کردن دهان من شد و کمکم کرد لباس هام رو درست کنم.
به سمت اون مرد که حالت طبیعی نداشت برگشت و مشت محکمی حواله صورتش کرد. لگدی به پهلوش زد که ناله دردناکش بلند شد.
مثل گنجشکی که اسیر طوفان شده بود؛ می لرزیدم.
کوشاد رو به چشم ناجی ای می دیدم که نه تنها جونم بلکه تمام هستیم رو نجات داده بود و من حسابی خودم رو مدیونش می دونستم.
این بار دومی بود که من رو از شر یه مرد دیو صفت دیگه نجات داده بود.
گویی خدا این پسر تخس رو افریده بود تا از منِ تنها محافظت کنه.
از بازوی مرد محکم گرفت و پرتش کرد وسط هال. تا
خواست داد و فریاد راه بیندازه قامت شروین از توی تاریکی های خونه نمایان شد.
با نزدیک شدنش خودم رو به کوشاد نزدیکتر کردم. اگر شروین می فهمید چه اتفاقی افتاده قطعا من رو
مقصر می دونست و محکومم می کرد! هرچند نمی دونستم اون مرد کیه و چطور وارد خونه
شده! کوشاد با عصبانیتی که تا به حال ازش ندیده بودم و
دندونایی فشرده غرید: _این مرتیکه بی همه چیز تو این خونه چه غلطی می کرد؟ کدوم ابلهی درو براش باز...
با صدای شروین کوشاد سکوت کرد: _صداتو بیار پایین بچه پدرت خوابیده.
من تو این خونه راهش دادم!... با گفتن این حرف سکوت بدی بر جو حاکم شد.
هیچ کس قصد شکست این سکوت رو نداشت و من در افکار به هم ریخته و اشفته ام غرق شدم.
یعنی دوست شروین بود؟ حتما با شروین اومده تو خونه و وقتی من رو دیده
خواسته بلایی سرم بیاره! اره اره چیزی جز این نیست. شروین ادمی نیست
که...نه نه!! با غرش کوشاد رشته افکارم به هم ریخت
_چرا همچین کاری کردی؟ این مرتیکه مست و بی سروپا کیه که تو خونه ما که راهش دادی؟مگه این جا طویله اس که هر گاوی سرشو میندازه پایین میاد تو؟
شروین دو قدم به کوشاد نزدیک شد و با صدای اهسته ای گفت:
_رم نکن بچه چموش! هنوز خیلی مونده تا بزرگ بشی و بخوای تو کار
بزرگترت دخالت بیجا بکنی.
نه اینجاطویله اس نه کسی گا ِو!اما من ازقصداین کارو کردم. چون دلم خواست! نه تو نه هیچ کس دیگه جلو دار من نیستین! فهمیدی؟!؟
وحشتزده نگاهش کردم. منظورش چی بود؟
یعنی از قصد اون مرد مست رو با خودش به این خونه اورده بود و بهش سفارش کرده بود بلایی سر من بیاره؟
یعنی هیچ کدوم از اتفاقات امشب سهوی نبوده؟ اما چرا...
یعنی...یعنی شروین قصد پاکی و نجابت من رو کرده بود؟!
شروین نگاه اجمالی ای به سر تا پام انداخت و پوزخند تحقیر امیزی بهم زد. پیش چشم های بهت زده و ترسیده ام دست اون مرد رو گرفت و از خونه خارج شد.
با رفتنشون ناگهان کوشاد لگد محکمی به میز جلوی پاش زد. گلدون کریستالی روی میز به زمین افتاد و روی سرامیک ها به هزار تکه تبدیل شد.
بچه ها تو اتاق های طبقه بالا بودند؛ اما مطمئنا اونقدر سر و صدا ایجاد شده بود که آقای سلطانی که اتاقش همین طبقه پایین بود؛ بیدار بشه و متوجه ما بشه.
اما این نیومدنش بیش از پیش منو متعجب کرد! یعنی خوابش به این شدت سنگین بود!؟
کوشاد روی مبل نشست و سرش رو میون دست هاش گرفت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#28
Posted: 10 Nov 2021 12:30
قسمت26
اما من از درون حسابی می سوختم...
می سوختم برای این که زندگی من؛ آینده و آبروی من
برای شروین حتی ذره ای اهمیت و ارزش نداره. کسی با هم نوع خودش؛ با یک انسان؛ با یک دختر بی
پناه و تنها همچین کاری میکنه!؟! چه فکر احمقانه ای!
چرا باید برای کسی که شناختی از من نداره مهم می بودم؟ چرا اصلا باید آبروی من برای شروین با ارزش می بود؟
ولی... حق هم نداشت با من همچین کاری کنه...
اون مرد گفت از کیا دوری کنم؛ یعنی کیا تا این حد برای شروین با ارزش و مهم بود؛ که بخواد نجابت یک دختر رو لکه دار کنه؟
لبخند تصنعی به کوشادی که در حال خود خوری بود زدم.
_کو...کوشاد جان! من... من حالم خوبه. توهم دیگه برو بخواب. اصلا تقصیر خودم بود که امشب موندم این جا.
پاشد و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت. با اندوهی که برام تعجب آور بود گفت:
_اگه بلایی سرت می اومد من چه خاکی تو سرم می ریختم نسیم؟!
دستم رو روی دست هاش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم.
_کوشاد جان من حالم خوبه. اتفاقیه که افتاده! بالاخره... بالاخره هر دختری تو این جامعه باید پی این
اتفاقات رو به تنش بماله؛ اونم یه دختر تنهایی مثل من.
نمی خواد نگران من باشی؛ من خوبم. حالا هم برو بخواب که فردا مدرسه داری پسر خوب.
با گذاشته شدن پیشونیش روی پیشونیم گویی برق سه فاز بهم وصل شد. از جا پریدم و بی اختیار خواستم ازش فاصله بگیرم که اجازه نداد و گفت:
_نسیم! میخ تیله های سبز رنگ چشم هاش شده بودم!
_بله؟! زمزمه کرد:
_لطفا از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
_تو واسه خیلیا تو این دنیا با ارزشی! با این حرفش قلبم درون حفره سینه ام به تپش
واداشته شد... بی اختیار نفس هام نا منظم شده بود و قلبم بی مهابا
می تپید... حتی تب نگاه کوشاد اذیتم نمی کرد؛ نگاهش جنس
هیزی نداشت اصلا...
نمی دونم؛ جنس نگاهش چی بود! اما هر چی که بود شگفتانه ارومم می کرد؛ بعد از اتفاقی که از سرم گذشته بود!
با شنیدن صدای خشدار آقای سلطانی به سرعت از کوشاد فاصله گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
آقای سلطانی از تاریکی مطلق گوشه سالن که راهرو اتاق ها بود؛ بیرون اومد و گفت:
_سر و صداها برای چی بود؟
کوشاد خواست دهان باز کنه که پیش دستی کردم و گفتم:
_هیـ... هیچی اقای سلطانی! شما بفرمایید استراحت کنید. من... گرسنه ام شده بود می خواستم از یخچال چیزی بردارم که خوردم به میز و گلدون افتاد.
طوری نگاهم کرد که انگار قانع شده. با تکون دادن سر و گفتن "بیشتر مراقب باش" به اتاقش برگشت.
پوفی کشیدم و رو به کوشاد گفتم _همین الان یه قولی بهم بده!
پرسشگرانه نگاهم کرد:
_قول بده از موضوع امشب به بابات چیزی نگی! قول بده هر چی که دیدی تو دلت دفن کنی باشه!؟
کوشاد: اخه چرا؟ بذار بگم که...
دو انگشتم رو روی دهانش گذاشتم:
_نه! شنیدی که میگن پیراهن عثمان میشه؟ اینم همینه! شر میشه! پدرت و شروین باهم رفیق های صمیمی ان.
من هیچ دلم نمی خواد باعث و بانی گستته شدن رفاقتشون بشم! به خواهر و برادرات هم چیزی نگو!
چون دوست ندارم روی بچه ها به شروین باز بشه. خودت هم سعی کن اتفاقات امشب رو فراموش کنی. رفتارت مثل قبل باشه با شروین.
اخم هاش رو در هم کشید:
_چطور می تونم اتفاق امشب رو فراموش کنم؟ چطور به خودت جرعت میدی که هر کسی هر طوری دلش
می خواد باهات رفتار کنه؟ نسیم! تو واسه خیلیا با ارزشی!
خیلیا هستن که نفسشون به نفست بنده و با دیدن اینکه یه تار مو از سرت کم بشه روانی میشن! پس خواهش می کنم از من نخواه که...
اخم هام رو در هم کشیدم. وقتش بود کمی با این پسر تخس که ناجی آبروم شده بود مخالفت کنم. فقط بخاطر خودش و خانواده اش...
_کوشاد همین که گفتم! فراموشش کن. برو بخواب فردا مدرسه داری.
لج کرد. کوشاد: اصلا من نمی خوام فردا برم مد...
چشم غره ای بهش رفتم که سرش رو پایین انداخت.
این پسر سعی داشت با این حرف هاش و دلسوزی هاش دیوونه ام کنه انگار!
برای منی که عمری تنهایی کشیده بودم و کسی نبود که تو تنهایی هام کمکم کنه وجود فردی چون کوشاد موهبتی بس بزرگ و فراموش نشدنی بود...
به اتاق خوابش راهیش کردم. خودم هم بعد از پهن کردن رخت خواب بین تخت کلارا و کیاراد که با اون همه سرو صدا به راحتی خوابیده بودند؛ چشم بر هم گذاشتم، اما تا صبح خوابم نبرد و به فاجعه ای که با وجود کوشاد به خیر از سرم گذشته بود فکر کردم.
به راستی اگر کوشاد نبود چه بلایی سرم می اومد...؟!
****
ساندویچ رو تو کیف کوشاد چپوندم که غرولند کرد:
_ای بابا مگه من بچه ام؟ اخمی بهش کردم:
_بخور بچه حرف نباشه! ازون آشغال پاشغالای بازار می خوری کودن میشی!
چپ چپ نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی نثارش کردم.
چشمکی بهم زد و خواست چیزی بگه که آقای سلطانی وارد اشپزخونه شد. پشت میز نشست و با دیدن این که برای کوشان دارم ساندویچ میذارم ابرویی بالا
انداخت... با صدای همیشه جدیش گفت:
_کاری که مادرشون نکرد رو داری انجام میدی نسیم! لبخندی زدم:
_نه بابا من کی باشم که بخوام جای مادرشون رو بگیرم.
کوشاد کیفش رو برداشت و وقتی از کنارم عبور می کرد آروم گفت:
_تاج سری بانو!
ریز خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم. به دلیل آلودگی هوا مدارس ابتدایی تعطیل شده بود و کلارا و کیاراد هنوز خواب بودن.
میز رو برای آقای سلطانی چیدم و خودم هم پشت یکی از صندلی ها نشستم تا صبحونه بخورم.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#30
Posted: 17 Nov 2021 00:54
قسمت27
سنگینی نگاه آقای سلطانی رو روی خودم حس می کردم. می دونستم چرا نگاهم می کنه و این هراس من رو بیشتر میکرد.
بالاخره لب باز کردو سوالش رو پرسید: _دیشب واقعا چه اتفاقی افتاده بود؟
سعی کردم دست و پام رو گم نکنم:
_واقعا می خواستم چیزی بخورم که... که کوشاد هم اومد. گفت منم گرسنه امه. داشتم غذا گرم می کردم دیگه... یکم سرو صدا شد چون کوشاد...
چشم هام رو تو حدقه گردوندم تا ادامه دروغینی برای حرفم پیدا کنم
_کوشاد نطق خوانندگیش گل کرده بود! با چشم هایی که می خندید و لب هایی که سعی در
جدی بودن داشت گفت: _واقعا؟! کوشاد قبلا خیلی جدی و مستبد بود! باورم
نمیشه بخواد ازین کار بکنه. از این که دروغم رو باور کرده بود تو دلم عروسی
گرفتم و گفتم:
_منم همین طور! چون اوایلی که اومده بودم کوشاد جان اصلا از بنده خوشش نمی اومد. ولی الان به وجودم عادت کرده و ناسازگاری نمی کنه.
خندید و لقمه ای تو دهانش گذاشت: _اینم یکی دیگه از شگرد های زنونه اس!
جرعه ای از فنجون چایی نوشیدم که کیا بی مقدمه گفت:
_چه چایی خوش رنگی! برای خواستگارهات هم همینو
آرزو مندم!
چایی پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. بعد این که کمی نفسم جا اومد با چشم های اشکی از فرط سرفه نگاهش کردم.
_چه... چه بی مقدمه! روی نون باگت کره بادوم زمینی مالید و گفت:
_چرا ازدواج نکردی تا حالا نسیم؟ من و منی کردم:
_خب... خب شرایطش رو نداشتم.
_ولی هر دختری خواستگار های متعدد داره! حتما توهم...
سرم رو پایین انداختم:
_اره درست می فرمایید. ولی خب... هرکدوم از خواستگار هام می فهمیدن پدر و مادرم فوت شدن می رفتن و یه جورایی غیبشون می زد.
با شنیدن این حرفم سری تکون داد و خدا بیامرزی زیر لب گفت.
پاشد و کتش رو تنش کرد. قبل از رفتن گفت: _نسیم!
دست از کار کشیدم: _بله؟
نگاهش رو روی خونه گردوند: _بابت آرامشی که تو خونه ام اوردی ازت ممنونم
لبخندی زدم:
_وظیفه امه اقای سلطانی!
سری تکون داد و عزم رفتن کرد. مشغول جمع کردن میز شدم که با صدای آهسته شروین سر جام میخکوب شدم.
_باریکلا! خوبه خوبه! آرامش هم که برات به ارمغان اورده!
نگاهم روش وسط سالن ایستاده بود و با چهره مرموزی به کیا نگاه می کرد ثابت موند.
پشت دیوار آشپزخونه پنهان شدم تا چشمش به من نیفته.
دلم نمی خواست بعد از اتفاقی که دیشب پیش اومد؛ چشممون بهم بیفته.
صدای جدی کیا تو گوشم پیچید: _شروین بدو بریم شرکت که خیلی کار های عقب
افتاده دارم. شروین بی توجه به حرفش اشاره ای به سمت
اشپزخونه کرد: _هر چه زودتر این دختره رو دک کن بره! هیچ ازش
خوشم نمیاد. کیا کلافه غرید:
_اون دختره اسم داره. ایشون پرستار بچه های من هستن. خیلی هم بچه ها دوستش دارن. اصلا هم دلم نمی خواد، حالا که این صمیمیت بینشون پیش اومده از دستش بدم؛ و واقعا با خودش ارامش رو اورده.
بچه ها بهش عادت کردن! چرا دلت می خواد مثل پرستارهای قبلی دکش کنی؟
شروین روی یکی از مبل ها لم داد:
_عزیز من! بچه هات نیازی به پرستار ندارن! چرا همش یه مادر فولاد زره رو روی سرشون خراب می کنی؟
بذار به حال خودشون باشن! این بچه ها چند تربیتی میشن و این اصلا خوب نیستا؛ از من گفتن بود!
کیا کلافه دستی به موهاش کشید و گفت: _زشته شروین جان! الان دختره می شنوه دلخور
میشه! پاشو بریم شروین بشکنی زد و با نیمچه لبخندی گفت:
_دیدی خودتم بهش گفتی دختره؟! چی شد پس؟ ادای کیا رو دراورد:
_اون دختره اسم داره!اسمش هم نسیمه!
کیا با خنده دستی سر شونه شروین زد و گفت: _خب دختره دیگه! چی بگم؛ بگم پسره؟
بالاخره با شوخی های شروین و تبسم های آقای سلطانی که حالا دیگه به راحتی تو ذهنم کیا صداش میزدم؛ و این صمیمت رو مدیون گپ و گفت امروز صبحمون بودم؛ خونه رو ترک کردن.
نه انگاری یه چیزی هم به شروین بدهکار شده بودم که این طور پشت سرم حرف می زد!
انگار واقعا باهام پدر کشتگی داره! باید بدونم چرا؟!
شونه ای بالا انداختم و خواستم از پشت دیوار کنار بیام که با شنیدن صدای خواب آلود کلارا متعجب به پایین نگاه کردم:
_خاله نسیم چرا قایم شدی؟
با خنده بغلش کردم و لپش رو بوسیدم: _نسیم قربون خاله گفتنت بره! ِکی بیدار شدی؟
چشم هاش رو که از فرط خواب پف کرده بود مالید و گفت:
_تازه بیدار شدم. نگفتین چرا قایم شدین! با خنده گفتم:
_قایم نشده بودم خاله صدای کیاراد رو شنیدم:
_فکر کنم با بابا و عمو شروین قایم باشک بازی می کردی خاله؛ مگه نه!؟
از فکر این که من و شروین و کیا قایم باشک بازی کنیم قهقهه ای زدم، و لپ کیاراد رو هم بوسیدم:
_اره عزیزم؛ قایم باشک بازی می کردیم.
صورت هردو رو شستم و پشت میز نشوندمشون. لقمه
ای از کره بادوم زمینی برداشتن. کلارا همونطور که لقمه رو می خورد گفت: _خاله از کجا می دونستی بابا ازینا دوس داره؟
متعجب نگاهش کردم: _باباتون کره بادوم زمینی دوست داره؟
سری تکون داد: _اره ولی خیلی وقت بود که نخریده بود. پس به شما
گفته که براش بخری؟ کیاراد که روی صندلی کناریم نشسته بود یهو بغلم کرد
و گفت: _پس تو با بابا هم مهربونی!
روی سرش رو بوسیدم و با لبخند گفتم: _من با همه مهربونم خوشگل خانوم! همه باید مهربون
باشن.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...