ارسالها: 4109
#31
Posted: 17 Nov 2021 00:56
قسمت28
لب برچید و گفت:
_ولی خاله من آدمایی هم دیدم که مهربون نیستن و بچه هارو اذیت میکنن و کتکشون میزنن.
از حرفش یخ کردم. منظور این بچه چیه یا بهتر بگم؛ به کیه!؟
_منظورت چیه خاله؟ کی بچشو میزنه؟ سکوت عجیب غریب بچه ها که ادامه دار شد وحشت
سرتا پام رو فرا گرفت. یعنی چی...!؟
نا خوداگاه ذهنم به سمت کیا پر کشید... نکنه کیا بچه هاش رو تو عصبانیت کتک می زنه؟ نه نسیم دیوونه نشو!
کیا شاید جدی و خشک باشه اما تا به حال خشونت و بی منطقی ازش ندیدی. کیا خیلی خونواده اش رو دوست داره.
این رو از اون جایی می فهمی که بابت جمع شدن خونواده اش کنار هم از تو تشکر می کرد.
سری تکون دادم. پس منظور بچه ها چی بود؟!
سعی کردم به طور نامحسوسی از زیر زبون بچه ها اسم این شخص روان پریش رو بیرون بکشم.
ترس رخنه کرده در چهره کلارا و کیاراد نشون از این بود که، خودشون کتک خورده بودن.
همون طور که براشون چایی نبات هم می زدم با زبون بچگانه گفتم:
_نه من که تا حالا ندیدم هیچ کسی بچه ها رو کتک بزنه! مخصوصا بچه خودش رو!
کلارا فنجون چایی صورتی رنگ و کوچیکش رو برداشت و جرعه کوچکی نوشید. با لب هایی آویزون و صدایی که بغض ازش هویدا بود گفت:
_وقتی... وقتی منو کیاراد کوچولو بودیم... اون... اون ما رو کتک می زد. ببین خاله!
بعد از گفتن این حرف دست کوچیکش رو به سمتم گرفت و مچش رو بهم نشون داد. با دیدن جای سوختگی قدیمی پشت مچ دستش دلم هری ریخت. تا به حال چشمم بهش نیفتاده بود. شاید به این خاطر بود که همیشه لباس های آستین بلند پسرونه می پوشید.
هینی کشیدم و با نگرانی و ناراحتی بهش خیره شدم. بوسه ای به پشت دستش زدم و گفتم:
_الهی خاله فدات بشه کدوم بی رحمی همچین کاری به پرنسس خانوم ما کرده؟
کلارا: مامانم کرده خاله! منو کیاراد خیلی کوچولو بودیم.
یادمه داشتیم ماشین بازی می کردیم، یهو خوردیم به یه گلدون و اون افتاد شکست. بعد مامانم... بعد مامانم...
بغضی که تو گلوش سنگین شد غمگین ترم کرد.
کلارا: قاشق داغ کرد گذاشت پشت دستم.
گفت دفعه بعدی دست کیاراد رو هم مثل مال من می کنه.
با تموم شدن حرفش بغلش کردم و متوجه اشکی شدم که روی گونهام ُسرخورد.اون طفلک مگه چه گناهی داشت که این طور مجازات شده بود؟
کدوم مادری دلش میاد جگر گوشه خودش رو عذاب
بده؟ و کتک بزنه؟
اصلا چرا پیش بچه هاش نیست؟ چرا کنارشون نیست تا بعد از پدرشون پشت و پناهشون باشه؟
چه دلیلی داشته که ترکشون کرده؟ با صدای تشر آمیز کیاراد رو به کلارا به خودم اومدم:
_کلارا ساکت دیگه! نگا خاله نسیم واسه تو داره گریه میکنه! همش تقصیر توعه!
بوسه ای به لپ هردوشون زدم: _نه عزیزدلم تقصیر کلارا نیست! من که گریه نمی کنم.
من فقط چشمم حساسیت پیدا کرده.
سعی کردم ذهن هردو رو به سمت دیگه ای معطوف کنم تا از فکر مادر بی رحمی که این چنین عذابشون داده بود و ترکشون کرده بود بیرون بیان.
بعد از جمع کردن میز کنار کلارا و کیاراد نشستم. کاغذ رنگی هایی که دیروز برای بچه ها خریده بودم رو جلوشون گذاشتم تا با کمک هم، کار دستی های پیش دبستانیشون رو بسازیم.
کلارا در گوشم گفت: _خاله دستم خیلی زشت شده نه؟
دست کوچولوش رو بوسیدم:
_نه خوشگل خانوم! کی گفته زشت شده؟ اصلنم زشت نشده. الان تازه یه کاری می کنیم که ازینم خوشگل تر بشه!
ماژیک فسفری صورتی برداشتم و روی زخم سوختگی دستش گل قشنگی طراحی کردم. سایه پشت چشمم رو از کیفم دراوردم و مشغول طراحی گل روی دستش شدم. شاخه ای از گل روی مچ به انگشتش کشیدم و
طراحیش کردم. بعد از اتمام کشیدن گل زیبایی روی دست کلارا اسپری تثبیت آرایش روش زدم تا بر اثر شستشو زود پاک نشه.
وقتی کارم تموم شد کلارا با ذوق گفت: _واااای داداشی ببین چه دستم خوشگل شد!
کیاراد هم با ذوق از گل روی دست کلارا تعریف می کرد.
در همون حین یهو در باز شد و فردی وارد شد.... با دیدن کیا از جام پاشدم و شالم که روی شونه هام
افتاده بود رو سرم کردم. _سلام اقای سلطانی.
با خوش رویی باهام سلام و احوال پرسی کرد. با عجله خواست به سمت اتاقش بره که کلارا یهو به
پاش چسبید و گفت: _بابایی دستمو ببین!
دستش رو که به کیا نشون داد گفت: _خاله نسیم برام کشیده! خوشگله نه؟
کیا لبخندی به دختر کوچولوش زد و بغلش کرد. با خوش رویی گفت:
_بعله که خوشگله عزیزدلم! مثل نقاشش خوشگله.
نگاه متینی به من انداخت که لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. از تعریف غیر مستقیمی که ازم کرده بود، یجورایی ته دلم قند اب شد.
کیا اروم رو بهم گفت: _ممنونم که با دنیای دخترونه داری اشنا میکنی
دخترمو! لبخند شادی زدم که چندتا خوراکی از کیفش دراورد و
به بچه ها داد. با لبخند گفت: _یادتون نره به خاله نسیم هم خوراکی بدین شکمو ها!
خندیدم و هر دو رو به سمت کار دستی ها بردم تا پدرشون به کارش برسه.
حدود یک ساعت دیگه کوشاد و کوشان از مدرسه بر می گشتن و باید ناهار درست می کردم. هرچند کیا اصرار می کرد از بیرون عذا بگیرم اما من دلم رضا نمی شد به بچه های کوچیک این خونه غذای اماده بیرون رو که اکثرا میخوردن؛ بدم.
معدشون ظریف و حساس بود.
اگر مریض می شدن من قطعا دیوونه می شدم! بچه هارو با کاردستی و کارتون سرگرم کردم و خودم
به اشپزخونه رفتم. تصمیم گرفتم ماکادونی درست کنم که اکثر بچه ها
عاشقش بودن.
نمی دونم با اشپزی چطور سرم گرم شد و طی شدن زمان رو نفهمیدم. زمانی به خودم اومدم که گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفته شد.
متعجب به گل و بعد به صاحب گل نگاه کردم. با دیدن کوشاد بهتم بیشتر شد. گل رو روی موهام گذاشت و گفت:
_این جوری خوشگل تر هم شدی خانوم! لبخندی زدم:
_سلام کوشاد جان خسته درس نباشی! سرش رو کج کرد:
_اگه خسته هم بودم با دیدن تو و لبخندت خستگیم در رفت.
متعجب از این تعریف شوکه کننده اش لبخند زورکی زدم و بابت گل تشکری کردم.
_زود لباساتو عوض کن، بیاین واسه ناهار با داداشت.
چشمی گفت و راهی اتاقش شد. بعد از چیدن میز بچه ها هم اومدن و مشغول خوردن غذا شدیم. کوشاد نگاهی به پاستا انداخت و گفت:
_ماکارونی دوست ندارما! ولی چون دستپخت نسیم
خانومه می خورم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#32
Posted: 17 Nov 2021 00:57
قسمت29
کلارا دست های سسی و روغنیش رو سمت کوشاد و کوشان گرفت و گفت:
_داداشی ببین خاله نسیم برام چی کشیده! کوشان لبخندی زد و کوشاد مرموزانه نگاهم کرد:
_چه گل خوشگلی! مثل نقاشش قشنگه!
کوشاد دقیقا حرف پدرش رو تکرار کرد و باعث شد، ناخودآگاه قاشق رو وسط راه نگه دارم و به لبخندش
خیره بشم...
سرم رو پایین انداختم. این پدر و پسر می خواستن من رو امروز دیوونه کنن.
هردو ازم تعریف می کردن و این تعریف و تمجید ها برای منی که مدت زمان بسیار زیادی تو زندگیم هیچ
مردی نبود که ازم تعریف کنه؛ از خود بی خودم می کرد.
با هر تعریف کوشاد دلم هری می ریخت و شوکه می شدم.
گل هایی که برام می اورد و کادو های کوچک اما با ارزشی که برام می خرید.
همه و همه من رو به یک فکر در مورد کوشاد و رفتارش می انداخت اما به خودم تلقین می کردم اشتباه می کنم.
اون هنوز کله اش باد نوجوونی داشت. من که بالغ تر بودم نباید به این باور دامن می زدم.
کلارا با لحن بچگونه اش گفت:
_امروز هم خاله نسیم بهم گفت خوشگل. هم داداش کوشاد. ینی من واقعا خوشگلم؟
کوشاد با حالت مسخره ای گفت: _نخیرم من به نسیم گفتم خوشگل نه توی جغله!
کلارا اخم هاش رو توهم کشید و یهو سس قرمز رو برداشت. تا بفهمم می خواد چی کار کنه سس رو به شدت فشار داد که سس با فشار تو صورت کوشاد پاشید.
قهقهه بلندی زدم که یهو حس کردم چیزی تو صورت خودم پاشیده شد. هین بلندی کشیدم و دستی به صورت نوشابه ایم کشیدم.
به تابعیت از حرکت کلارا سس رو برداشتم و تو صورت کوشاد خالی کردم. حالا صورتش کاملا سسی شده بود.
کوشان فقط می خندید و کاری نمی کرد. یهو کیاراد با
شیطنت سس مایونز رو تو صورت کوشان خالی کرد. سس به طرز خنده داری روی چونه کوشان ریخت و مثل ریش شد.
داشتم می خندیدم که یهو با صدای کیا از جام پاشدم.
کیا وارد اشپزخونه شد و دقیق به همگی نگاه کرد. نگاهش روی من نشست و با اخم گفت
_می بینم که کثیف کاری کردین. نمی دونین من از کثیف کاری خوشم نمیاد؟
لبم رو گزیدم: _ببخشید اقای سلطانی. بچه ها شیطنتشون گل کرد
که...
کوشاد با خباثت گفت: _نخیر خود نسیم شروع کرد.
تهدید وارانه نگاهش کردم که خندید. کیا نزدیکم شد و با کجخندی گوشه لب گفت: _با این سس ها و نوشابه ها جذاب تر شدی نسیم!
گل روی موهام رو برداشت و گفت: _روی کله ات گل هم که کاشتی! حتما با نوشابه
آبیاریش می کردی! خندیدم و پوفی کشیدم. پس شوخی می کرد. یه
لحظه با اخمش فکر کردم واقعا ناراحت شده... نگاهی به بچه ها کرد:
_هیچ وقت این طور خوشحال ندیده بودمشون! ممنون که هستی نسیم.
لبخندی بهش زدم که با اجازه ای گفت تا بعد از تعویض لباس؛ برای ناهار به ما ملحق بشه.
روی صندلیم نشستم که با اخم کوشاد مواجه شدم. با بد خلقی بهم خیره شده بود. غافل از این که اخمش چه دلیل داره، براش دهن کجی کردم و یکی از ماکارونی ها که پاپونی شکل بود پشت لبش گذاشتم که شبیه سیبیل شد.
براش ابرو بالا انداختم: _حالا شدی شبیه بابات!
همشون زدن زیر خنده و کوشاد کمی اخم هاش رو باز کرد.
کوشاد: مگر این که با ماکارونی بشم شبیه بابام! بابا رو با تشدید و کنایه گفت. صورتم رو پاک کردم و
گفتم: _حالا چرا کنایه؟
خود رو مشغول غذا خوردن نشون داد و اروم گفت: _بعد از ناهار کارت دارم.
شونه ای بالا انداختم و مشغول غذا خوردن شدم.
کیا هم با لباس راحتی منظمی نزدیکمون شد و روی صندلی کنار من نشست؛ چون تنها صندلی خالی دور میز بود.
متوجه نگاه سنگین کوشاد روی خودم و کیا شدم، کم کم شک هام داشت به یقین تبدیل می شد؛ وگرنه اصلا چه لزومی داشت انقدر به من اهمیت بده؟!
اونی که روز های اول سایه ام رو با تیر می زد! کیا همون طور که غذا می خورد گفت:
_دستت درد نکنه نسیم جان! تو حتی ماکارونی غیر قابل تحمل رو هم انقدر خوشمزه درست می کنی ادم حیفش میاد نخوره.
خواهش می کنمی گفتم و به کلارا کمک کردم تا بیشتر از این لباساش رو کثیف نکنه.
یهو کیا نگاهم کرد و گفت: _هنوز تو همون خونه قبلیت زندگی می کنی؟
سری تکون دادم و نیم نگاهی به کوشاد که متفکر بهم خیره شده بود انداختم...
یقین داشتم به شبی فکر می کرد که برای اولین بار ناجیم شده بود.
شبی که اگر کوشاد سر نمی رسید تمام هستی و تنها چیزی که برام باقی مونده بود؛ پاکیم رو از دست می دادم.
کیا: شنیدم اصلا محله خوبی نیست. مخصوصا برای دختر جوون و تنهایی مثل تو. ضمن این که بر و رو داری.
مطمئنم اذیتت می کنن و توهم بخاطر این که بودجه خونه بهتر رو نداری مجبوری همون جا زندگی کنی.
سرم رو پایین انداختم در لحظه از فکرم گذشت که واقعا پدر بودن برازند ِش:
_همه حرف هاتون درسته. ولی خب چه میشه کرد؟! کسی رو ندارم که تو خرید خونه بهتر کمکم کنه، همینطور که گفتید از لحاظ مالی هم کمی محدودیت دارم.
کیا: پس من حکم چی رو دارم؟ قاشق رو تو ظرف گذاشتم و گفتم:
_نه نه اقای سلطانی من قصد مظلوم نمایی ندارم. الانم که دارم میام سر کار، کم کم پول هامو جمع می کنمو یه خونه....
ابرویی به معنای نه بالا انداخت: _نه! همین که گفتم؛ خودم کمکت می کنم.
فقط این که دوتا پیشنهاد دارم برات، حالا بعد از ناهار صحبت می کنیم.
سری تکون دادم و بی توجه به نگاه های خیره کوشاد سرم رو پایین انداختم تا با نگاهش مواجه نشم.
بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز کیا روی مبلی نشست و دعوتم کرد تا رو به روش بشینم.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#33
Posted: 17 Nov 2021 00:58
قسمت30
نشستم و منتظر بهش خیره شدم که گفت:
_دوتا پیشنهاد دارم. اول این که یه خونه نقلی
اپارتمانی قشنگ و امن دوتا کوچه پایین تر از این جا برات در نظر گرفتم، اونو برات می خرم که راحت زندگی و رفت و امد کنی تا این جا.
دوم این که وسایلت رو بیاری و یکی از اتاق های بزرگ خونه رو برای خودت انتخاب کنی تا با ما زندگی کنی و به عنوان پرستار بچه ها خیلی بیشتر نزدیکشون باشی.
خونه ات رو هم میتونی تحویل بدی و پول رهنش رو بزاری بانک.
از این همه لطفش شرمنده شدم و با بهت و هیجان دستم رو جلوی دهانم گذاشتم:
_نه... چیزه... خب من... نمی تونم قبول کنم اقای سلطانی! اخه... اخه چرا شما باید برای من خونه
بخرین؟ این که نمیشه... پرید وسط حرفم:
_اولا که شما خیلی به گردن بنده حق داری. از وقتی اومدی بچه هام خیلی شادن؛ دیگه افسرده نیستن، دعوا نمی کنن، خودمم خیالم خیلی راحته از بابتشون.
از طرفی خودمم از حضورت تو خونه ام خوشحالم؛ نمی دونم شاید... شاید یه موهبت بزرگ الهی باشه اومدن تو به خونه ام و این همه تغییری که موجبش شدی...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_ضمن این که من یه مشکلی برام پیش اومده بود. عهد کرده بودم هروقت حل شد گره از کار یه بنده خدا باز کنم، مشکلم حل شده؛ حالا هم چه کسی لایق تر از تو نسیم جان؟
لبم رو گزیدم و سرم رو به زیر انداختم.
اقوامی که باهاشون هم رگ و ریشه بودم خیلی سال بود که رهام کرده بودن. بعد از فوت پدر و مادرم همه تنهام گذاشتن به جای این که زیر پر و بالم رو بگیرن به دنبال این افتادن که از هر طریقی شده یه ارث و میراثی برای خودشون غنیمت ببرن.
اما حالا...
حالا یه غریبه این طور کمکم می کنه و با دل صاف و صادق گره از کارم باز می کنه، بی این که سوء نیتی داشته باشه.
بعد از این که کمی صحبت کردیم و راضیم کرد تا فردا بریم و خونه رو برام بخره هزاران بار ازش تشکر کردم و راهی اتاقم شدم.
جلوی در اتاقم یهو یاد کوشاد افتادم که می خواست باهام حرف بزنه.
اما شاید خواب باشه! خواستم وارد اتاق خودم بشم که در اتاقش باز شد و
ازش خارج شد.
نگاه دقیقی بهم انداخت ک اخم هاش رو بیشتر در هم کشید. اشاره کرد وارد اتاقش بشم.
وارد شدم که در رو پشت سرم بست و بی مقدمه گفت:
_بار اخرت باشه کنار بابا میشینی نسیم! به خدا دفعه بعدی همچین حرکتی ببینم...
اخمی کردم:
_ این چه طرز حرف زدن با بزرگترته کوشاد؟ من همون روز اول بهت گفتم قصد بدی در مورد پدرتون ندارم.
من اصلا به فکر ازدواج نیستم، اونم با پدر شما که اصلا شما خوشتون نمیاد. من...
نزدیکم شد که قدمی به عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.
تو صورتم خم شد و گفت: _اشتباه برداشت نکن! موضوع فرق کرده. من... من دلم نمی خواد تورو کنار مرد دیگه ای ببینم!
متعجب نگاهش کردم: _مرد دیگه؟ کدوم مرد؟ اصلا مگه مرد دیگه ای هم تو
زندگی من هست که... یهو پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و گفت:
_نسیم من... من فکر کنم بهت علاقه دارم. با چشم هایی که از فرط تعجب و بهت گشاد شده بود
و ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزنه بهش خیره شدم......
با قد کوتاهی که داشتم از پایین به چهره اش دقیق شدم.
با اون قد بلندش یک سر و گردن از من بلند تر بود و از بالا با غرور بهم خیره شده بود.
تک خنده ای کردم: _شوخی جالبی بود کوشاد! حالا بدو برو بخواب که
عصر باید درس بخونی!
یهو اخم هاش دوباره در هم کشیده شد و غرید: _من شوخی نمی کنم؛ من دارم جدی حرف می زنم.
اصلا خوشم نمیاد مرد دیگه ای رو کنارت ببینم. من هروقت یاد اون شب کذایی میفتم که اون مرد مست
لعنتی می خواست بهت حمله کنه دیوونه میشم.
هروقت می بینم بابا با محبت زیر نظرت می گیره روانی میشم؛ من از لحن محبت امیز بابا نسبت به تو بدم میاد.
متعجب گفتم: _اقای سلطانی منو زیر نظر می گیره؟ واقعا بهم توجه
می کنه؟
با این حرفم جوش اورد و یهو مشت محکمی کنار سرم به دیوار کوبید که جیغ خفیفی کشیدم.
گچ دیوار کمی ریخت و کوشاد با عصبانیت بهم خیره شد.
کوشاد: از کل حرفام فقط همونو فهمیدی؟ نکنه توهم بدت نمیاد؟ نکنه توهم از بابا خوشت میاد؟
اخم کردم:
_عه خجالت بکش کوشاد! ساکت باش ببینم! اصلا می دونی اگه پدرت بفهمه این حرفارو به من زدی چی کار می کنه؟
اصلا می دونی قشقرق به پا میشه؟ اگه بفهمه تو اومدی به من خاک بر سر ابراز علاقه کردی با تیپا منو از خونه بیرون میندازه؛ فکر می کنه من توی بچه رو هوایی کردم!
دست هام رو گرفت و با لحن عجیبی گفت:
_بعله که تو منو هوایی کردی، با اون چشمای خمارت، با این همه مهربونیت؛ تو با کمک های بی دریغت به منو برادرام و ابجیم.
تو هواییم کردی؛ هیچ جوره هم برگشتی نداره! پوف کلافه ای کشیدم و با نگرانی و حرص گفتم:
_من فقط وظیفمو انجام می دادم کوشاد جان! من که کار خاصی...
یهو دستش رو بالا اورد و شالم رو روی شونه هام انداخت.
دستی به موهام گشید و گفت: _هیچ کس مثل تو اسممو قشنگ تلفظ نمیکنه نسیم! تو
مثل خو ِد نسیم، نرم و لطیف و دلپذیری... شالم رو سرم کردم:
_ولم کن بچه! زشته، این حرفا یعنی چی اخه؟ قلبم با هیجان خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید
و سعی در رسوا کردنم در محضر کوشاد رو داشت. دلم می خواست از مهلکه فرار کنم... کوشاد با دلخوری گفت: _من بچه نیستم نسیم!
با صدایی مرتعش از فرط هیجان و استرس گفتم:
_د بچه ای دیگه! اگه بچه نبودی این طوری حرف نمی زدی که...
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و...
با تقه ای که به در خورد یهو در باز شد و کوشان وارد شد.
نگاه دقیقی به هردومون انداخت و خواست چیزی بگه که کوشاد غرید:
_برو بیرون! از کوشاد فاصله گرفتم و رو به کوشان گفتم:
_نه کوشان جان جایی نرو؛ بیا برو بخواب عصری
درس داری، این کوشاد رو هم بخوابون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#34
Posted: 17 Nov 2021 00:59
قسمت31
کوشان با آرومی همیشگیش به سمت تختش قدم برداشت و مردد پرسید:
_مگه... مگه کوشاد نمی خوابه؟ کوشاد خواست چیزی بگه که چشم غره ای بهش رفتم:
_نه عزیزم کوشاد زیاد قهوه خورده بی خوابی به کله اش زده به من میگه برام لالایی بخون تا خوابم ببره.
با این حرفم کوشان زد زیر خنده و کوشاد حرصی نگاهم کرد.
بی این که دیگه نگاهی بهش بندازم سریع از اتاقش خارج شدم و به اتاق مخصوصم پناه بردم.
در رو که بستم بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
دستم رو روی قلب بی قرارم گذاشتم تا کمی از تب و تابش بکاهم.
تا به حال تو تمام سال های زندگیم هیچ کس بهم ابراز علاقه نکرده بود...
هرچند این ابراز علاقه هم طبیعی و به جا نیست...
کوشاد از من کوچیک تره، اون هنوز نوجوونه و کله اش باد داره؛ معلوم نیست چه حرکتی از من نفهم دیده که این طور خودش رو باخته!
باید ازش دوری کنم. باید بهش بی تفاوت بشم و بهش اهمیت ندم تا کم کم
دلسرد بشه و دست از سرم برداره. اگر کیا بفهمه همچین خبر هایی تو خونه اش هست
من رو بیرون می کنه. اون وقت دوباره بیکار میشم و باید برم کار گزینی.
تازه خدا داره در رحمت و لطفش رو توسط کیا به روی من باز می کنه، نباید با احساسات زود گذر از دستش بدم.
قراره خونه دار بشم؛ قراره یه خونه برای خودم داشته باشم و با خیال راحت و اسوده سر روی بالش بذارم.
دیگه قرار نیست از ترس صاحبخونه بو الهوس و دل مریض، در و پنجره هارو سه قفله کنم و گوشه اتاقم
بخوابم....
.
کیا :
پرونده اخرین قرار داد کاری رو باز کردم و مشغول مطالعه شدم.
این قرارداد رو به یکی از مهندس های شرکت سپرده بودم و خودم زیاد در جریان اقداماتش نبودم.
امروز هم درگیر کاری بود و نتونسته بود بیاد.
از قضا باید سر همین پروژه می رفت و کار هاش رو راست و ریست می کرد؛ اما حالا که نیست مجبورم خودم دست به کار بشم.
لپتاب رو روشن کردم و تا وقتی صفحه اش بالا بیاد نگاه اخر رو به پرونده انداختم.
نگاهم روی بک گراند صفحه خیره موند. عکس من کنار بچه هام...
کلارا و کیاراد توی بغلم و کوشاد و کوشان مثل ستون های خونه ام کنار دستم ایستاده بودن.
چقدر دلگرم بودم به پسر های سر به راهم. هرچی که بود دستگیر پدرشون بودن تو شرایط سخت.
ذهنم به سمت نسیم پر کشید... چقدر خوبه که به خونه ام اومده؛ چقدر خوبه که بچه
هام نسیم رو دارن؛ چقدر خوبه که من دارمش! اگر نسیم رو نداشتم الان مثل تمام ماه های قبل خیالم
از بابت سلامت بچه هام راحت نبود.
تمام پرستارهای قبلی به قدری دنبال عشوه اومدن برای من و جلب نظرم به خودشون بودن که از بچه ها غافل می شدن.
نمی دونم بخاطر ثروتی بود که می دیدن یا بخاطر خودم؛ به هر حال هر چی که بود بچه هام رو تحریک
می کرد تا یه گوشمالی حسابی بهشون بدن.
روز های اولی که نسیم به خونه ام پا گذاشته بود و بچه ها تا یک هفته هیچ بلایی سرش نیاورده بودن متعجبم کرده بود.
کنجکاو شده بودم این دختر چه جور شخصیتی داره که نظر بچه هام رو جلب کرده.
یه نفر رو فرستادم از محل زندگیش و سر گذشتش تحقیق کنه.
اون جا بود که فهمیدم یه دختر تنهاست و کسی رو نداره...
با باز شدن در رشته افکارم پاره شد. قامت شروین تو چارچوب در نمایان شد.
با لبخند به سمتم اومد و بعد از سلام و احوال پرسی روی مبلی نشست.
پرونده رو سمتش گرفتم:
_شروین پاشو اینو بده به اقای فخاری که تکمیلش کنه؛ تا نیم ساعت دیگه باید بریم سر پروژه اش، ازش بپرس مصالح رو که سفارش داده انشاا ؟
خندید و سری تکون داد. دستم نا خود اگاه روی عکس های سلفی نسیم و بچه
ها رفت.
عکس هایی که هروقت با کلارا و کیاراد پارک می رفت و یا با هرچهارتا بچه ها می رفت رستوران و کافیشاپ می گرفت.
این عکس ها توی فلش کوشاد بود. وقتی می خواستم چندتا موزیک کلاسیک از فلشش برای خودم کپی کنم اشتباهی تو فلش من وارد شده بود.
با لبخند به لبخند گرم نسیم خیره شدم. چه شوقی تو چشم هاش بود وقتی کنار بچه ها بود.
چه کسی رو می تونستم پیدا کنم که بهتر از نسیم به بچه های من رسیدگی کنه؟
دایه مهربان تر از مادر مصداق حال نسی ِم... داشتم همین طور لبخند می زدم که حضور شروین رو
کنارم احساس کردم.
با دیدن این که به چهره نسیم زل زده سریع صفحه رو بستم و پوشه دیگه ای رو باز کردم.
یه لحظه متوجه رنگ ندامتی تو چهره اش شدم. متعجب گفتم:
_شروین! حالت خوبه؟
لبخندی به چهره ام زد و دستش رو روی شونه ام گذاشت:
_اره بابا؛ تو خوب باشی منم خوبم. سری تکون دادم که یهو تیز شد و گفت:
_ای شیطون! عکسای این دختره رو از کجا اوردی؟ نکنه خبر مبراییه و ما بی خبریم؟
از گوشه چشم نگاهش کردم: _نخیر خبری نیست! ولی اگر خبری باشه مطمئن باش
کلاغه زود به شما خبر میده خبرنگار عزیز! بادی به غبغب انداخت و دستی به کراواتش کشید:
_اگه من خبرنگارم پس حتما خونه توهم پایگاه خبر گزاریه!
تک خنده ای کردم که نگاهش روی لبخندم رفت. خنده
روی لبش ماسید و محو خنده ام شد.
صورتم رو برگردوندم خودم رو مشغول با لپتاب نشون دادم.
ظهر بعد از این که کارم تو پروژه به اتمام رسید و بقیه کار رو برای جلسه بعد مؤکول کردم راهی خونه شدم.
دنبال شروین رفتم دم گالری هنریش.
نزدیک افتتاح نمایشگاهش بود و حسابی سرش شلوغ بود.
شروین خواست به خونه خودش بره که مانع شدم: _شروین جان بریم خونه ما دیگه! خیلی وقته نیومدی.
شروین: کیا جون! جان ما بی خیال شو! میام خونت از بیرون غذا می گیری مثل اون دفعه اسهال استفراغ
میشم. قهقهه ای زدم و گفتم:
_تقصیر من چی بود اخه؟ پیتزایی که سفارش داده بودی گوشتش فاسد شده بود، تو هم که نازک نارنجی؛ وگرنه هیچ کدوم از ما مریض نشدیم...
با حالت جالبی گفت:
_بعله دیگه! قسمت مرموز و کار آگاهی ماجرا همینه! هیچ کدومتون مریض نشدین؛ فقط مهمون بدبخت مریض شد.
یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود؛ اخرش من ته و توی قضیه رو در میارم تورو رسوا می کنم و از اریکه
قدرت تورو به زیر می کشم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#35
Posted: 17 Nov 2021 01:00
قسمت32
سری به حالت تأسف براش تکون دادم و خندیدم:
_خوبه حالا توهم! فکر کرده کریم خان زنده که بقیه رو از اریکه قدرت به زیر بکشه! در ضمن خیلی وقته از بیرون غذا نمی گیرم؛ نسیم یه دستپخت توپی داره که نگو! بچه ها خیلی دوستش دارن، هم خودشو هم دستپختشو.
خبیث نگاهم کرد: _بابای بچه ها چی؟ اونم دوستش داره؟
با بی حواسی همون طور که نگاهم به جاده بود گفتم: _اره بابا خیلی خودشو تو دل هممون جا کرده. من که
خیلی باهاش حال می کنم.
با صدای انفجار قهقهه اش تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم؛ این چه طرز صحبت در مورد یه دختر بود وای!
لبم رو گزیدم و گفتم: _عه شروین حواسم نبود توهم! نخند ببینم.
من منظورم اینه که بچه هام دوستش دارن منم از همچین پرستار خوبی خوشم میاد.
درسته اون اوایل یکم وسایل خونه رو تلفات داد ولی ارزشش رو داشت، به جاش الان شادی تو خونه ام حاکمه.
شروین همین طور می خندید و توجهی به تغییر موضوع من نمی داد، اما چرا احساس میکردم این خنده هاش مثل خنده های از ته دل همیشگیش نیست! اما بیخیال این افکار شدم و منم همراهش خندیدم.
بودن کنار شروین برام ارامش محض بود.
رفیقی که سال های سال تو سختی ها و خوشی ها کنارم بود و تنهام نمی گذاشت؛ یه همدم واقعی بود برام!
زد سر شونه ام و چشمکی زد: _میگم حالا که بابای بچه ها هم با خانوم پرستار حال
می کنه هم با دستپختش چی نسیب ما میشه؟ حرصی نگاهش کردم:
_یه پرس غذای خوشمزه که کوفتت بشه الهی! خندید و دستی به شکمش کشید:
_من منتظرم تا دستپخت این خانوم پرستارو بخورم که حسابی از ملت دلبری کرده انگار.
خندیدم و مشتی به بازوش زدم: _الان گفتی ولی تو خونه چیزی نگیا!
یهو بچه ها می شنون شر میشه. الان اون دوتا فسقلی خیلی وابسته نسیم شدن؛ تو بیای اینو بگی به جون من می چسبن که بیا همینو بگیر!
با این حرفم شروین خنده اش رو خورد و با چهره در هم نگاهم کرد.
شروین: نخیر حواسم هست چیزی نمیگم! توهم قرار نیست ازدواج کنی.
از تغییر چهره ناگهانیش متعجب شدم اما بازم به روی خودم نیاوردم...
.
نسیم :
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت ۳عصر بلند
گفتم: _بچه ها بیاین ناهار!
طولی نکشید که همگی دور میز جمع شدیم. کلارا شلوارم رو کشید و گفت: _خاله! بابایی نمیاد؟
لپش رو بوسیدم:
_فکر کنم کار بابایی طول کشیده عزیزم؛ ما ناهارمونو می خوریم. بابایی هم هروقت اومد ناهارشو می خوره.
کلارا ساعد دستم رو بغل کرد و خودش رو بهم چسبوند:
_خودت غذاشو براش می بری خاله؟
لبخندی زدم: _اره عزیزم خودم می برم.
ظرف غذاش رو جلوش گذاشتم و بوس دیگه ای از لپش کردم.
ظرف کیاراد رو هم گذاشتم و بوسیدمش. کیاراد با حالت نادونی گفت:
_وقتی غذای بابایی رو هم میدی بهش بوسش می کنی خاله؟
از این فکر گونه هام از فرط خجالت سرخ شد و گفتم: _نه عزیزم بوس قبل غذا فقط مختص کوچولو هاست
نه باباتون! باباتون ماشاا مردیه واسه خودش؛ نیازی به بوس
نداره که!
کیاراد قاشقی از برنج برداشت و گفت: _یعنی منم وقتی قد بابایی بشم دیگه بوسم نمی کنی؟
قهقهه ای از سر شادی و شیرین زونی این دوتا جوجه زدم که صدای حرصی کوشاد بلند شد:
_غذاتونو بخورین ببینم! بوس چیه؟ نخیرم خاله نسیم دیگه هیچ کسو بوس نمی کنه!
دیگه هم حرف نباشه. نگاهی به کوشاد که با اخم های در هم به کلارا و
کیاراد نگاه می کرد انداختم. کلارا لب برچید و گفت:
_اصلا به تو چه کوشاد! خاله نسیم دوست داره همه رو بوس کنه! ولی تو چون بد اخلاقی تورو بوس نمی کنه.
کوشاد خواست دوباره کلارا رو دعوا کنه که لبخند دندون نمایی به کوشاد زدم و براش ابرو بالا انداختم.
با بوسی که رو هوا برام فرستاد اخمی کردم و چشم
غره رفتم. یهو با دیدن کسی که تو هال ایستاده بود از جام
پاشدم که... کیا و شروین کنار هم ایستاده و نظاره گر صحبت های
ما بودن.
سرم رو پایین انداختم و به ارومی سلام کردم. بچه ها با صدای من حواسشون جلب حضور کیا و شروین شد و باهاشون سلام کردن.
کلارا با ذوق دوید سمت کیا و با قد کوتاهش پای کیا رو بغل کرد.
با لحن بچگونه اش گفت:
_بابایی! خاله نسیم گفت خودش غذاتو میاره؛ بعدش گفت تورو بوس نمی کنه مثل ما، چون مرد گنده شدی!
با این حرفش عرق شرم و خجالت روی پیشونیم نشست و صدای قهقهه همه بلند شد.
چه حرفی زد این فسقلی زبون باز؛ مرد گنده!
کیا خم شد و کلارا رو بغل کرد. لپش رو بوسید و گفت:
_آره دیگه باباجون! خاله نسیم راست میگه، من دیگه مرد گنده شدم.
کیاراد با دهانی که دورش روغنی بود گفت: _پس عمو شروین هم مرد گنده اس!
پوزخند ریزی زدم! آره خاله جون اون مردک هم مرد گنده اس. اما هنوز
مغزش کوچیکه! سرم رو که بالا اوردم متوجه نگاه شروین روی خودم
شدم.
نگاهش مثل همیشه نبود... مثل بار های قبل تیز و برنده نبود؛ مثل بار اول
خونسرد و بی جانب هم نبود... گویی... گویی ندامت خاصی تو چشم هاش موج می
زد.
اما این حس ها دردی از من دوا نمی کرد. حالا که حریف رو نزدیک خودم یافته بودم باید زهرم رو می ریختم.
هرچند هیچ وقت تو زندگیم اهل انتقال و کینه ورزی
نبودم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#36
Posted: 17 Nov 2021 01:01
قسمت33
اما این بار موضوع فرق می کنه...
اگر این بار هم دست نجنبونم شاید بلاهای بزرگ تری
سرم بیاره! کسی چه می دونه واقعا؟!
روی صندلیم نشستم و دوباره مشغول خوردن ناهار شدم.
کیا و شروین هم به اتاق کیا رفتن. بعد از این که ناهارمون تموم شد قبل از جمع کردن
میز ناهار کیا و شروین رو تو سینی چیدم تا بالا ببرم... وقتی برای شروین خورشت ریختم نگاهم روی فلفل
قرمز خیره موند...
یادمه از کلارا شنیده بودم که شروین به فلفل قرمز حساسیت داره.
کلارا با لحن بچگونه اش می گفت وقتی عمو شروین فلفل قرمز می خوره بدنش می خاره و دونه دونه میشه.
انقدر حالش بد میشه که بابایی می برتش پیش اقای دکتر.
مردد دستم رو جلو بردم... صدایی از درون نهیب زد؛ کاری که با تو کرد خیلی
بدتر از این بلا بوده. تو باید یه حرکتی بزنی تا به نوعی برای خودت تعیین
قلمرو کنی! ولی نه!
اگر حالش بد بشه چی؟ درسته اون با من بد کرد اما... اما من دلش رو ندارم که با جون یه ادم بازی کنم.
اون مرد برای کیا خیلی عزیزه و من... من دلم نمی خواد کیا دلواپس بشه...
نمی دونم چرا... اما دلم می خواست کیا همیشه خوشحال باشه و
لبخند بزنه.
حتی وقتی از دستپختم تعریف می کرد و بچه هاش رو با رضایت و اعتماد به من می سپرد احساس خاصی پیدا می کردم.
یعنی... یعنی خوشحال می شدم؛ همین!
اما با همه این افکار؛ بی فکر و بی اختیار فلفل قرمز رو تو خورشت شروین ریختم و همش زدم تا مشخص نباشه.
سینی رو بالا بردم و بعد از تقه ای به در وارد شدم.
کیا و شروین داشتن باهم صحبت می کردن. با ورودم نگاه هردو روی من نشست.
سینی رو روی میز کار کیا گذاشتم و خواستم برم که کیا گفت:
_خیلی ممنون نسیم جان! زحمت کشیدی. اینا وظایف تو نیست ولی تو داری حسابی لطف می کنی.
لبخندی بهش زدم:
_خواهش می کنم، من دوست دارم وقتی وظیفه ای بهم محول میشه به بهترین نحو انجامش بدم؛ کمک کردن به بقیه حس خوبی بهم میده.
لبخندی بهم زد و سری تکون داد.
نیم نگاهی به شروین که بهم خیره بود انداختم و خواستم از اتاق خارج بشم که شروین یهو پاشد و گفت:
_نسیم خانوم!...
مردد نگاهش کردم و با جدیت گفتم: _بله؟!
کمی من و من کرد: _من... من می خواستم...
کیا تک خنده ای کرد و همون طور که غذا می خورد گفت:
_نسیم جان، آقا شروین می خواد بگه... شروین به سمت کیا برگشت و چشم غره ای بهش رفت
که با خنده ساکت شد.
شروین به سمتم برگشت و با لحن ارومی گفت: _من می خواستم باهاتون صحبت کنم. اگر وقت
دارین... وسط حرفش پریدم:
_ببخشید من باید برم پیش بچه ها! حرفش رو ناتموم رها کرد و من هم بی این که معطل
کنم از اتاق خارج شدم. با خروج از اتاق نفسی تازه کردم. چه َجو خفقانی بودبرام...
نگاه های کیا، لبخند ها و تعریف و تمجیدش از یک سو؛ و نگاه و هم کلام شدن با شروین از سوی دیگه معذبم کرده بود...
اغراق نمی کنم اما ته دلم از این که کیا جلوی شروین ازم تعریف کرد خوشحال شدم، ذوق کردم!
به اتاق بچه ها رفتم و بعد از خوندن کتاب داستان براشون که خوابشون برد عزم رفتن به خونه رو کردم.
جلوی در اتاق کیا ایستادم و نگاهی بهش انداختم. از این که اون همه فلفل رو توی غذای شروین ریخته
بودم یه جورایی پشیمون بودم. اگر می فهمید کار منه چی؟
اگر می فهمید از عمد دست به همچین کاری زدم تا اذیتش کنم چی؟ نکنه اتفاقی براش بیفته؟
وای خدا چرا همچین کاری کردم؟
با دل نگرانی طول و عرض سالن رو طی می کردم که صدای سرفه های شروین بلند شد.
نگرانی من هم دو برابر شده بود.
طولی نکشید که صدای سرفه هاش قطع شد. وارد اتاقم شدم و خودم رو مشغول حاضر شدن نشون دادم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد. با بفرماییدم و ذهنیت این که باز کوشا ِد و اومده حرف
بزنه در باز شد. با لبخند خبیث گفتم:
_ببین هرچقدم بخوای حرفتو بزنی باز من زیر بار حرفت نمیرم! حالا هم برو بخواب که...
با دیدن شخص روبهروم حرف تو دهنم موند و...
با صدای شروین هینی کشیدم و به سمتش برگشتم.
موهاش کمی به هم ریخته بود و سفیدی چشم هاش به سرخی می زد.
حتما اومده بود باز خواستم کنه. حتما فهمیده کار منه!
با ترس بهش خیره شده بودم که سرش رو پایین انداخت و یهو گفت:
_نسیم خانوم منو ببخشید! انتظار هر حرفی رو داشتم جز این!
چی می شنیدم؟ شروین مغرور از من عذر خواهی می کرد؟
قدمی به سمتم اومد: _راستش... می خواستم بگم... بگم واقعا بابت ماجرای
اون شب عذر می خوام. می دونم بخشیدنش سخته؛ ولی از کیا و بچه ها
شنیدم دل پاک و صاف و ساده ای دارین. دستم رو روی قلبم که به شدت می کوبید گذاشتم و
گفتم: _من... من نه! یعنی چیزه... خب... من چیزی به دل
نگرفتم؛ به اتفاقی بوده و گذشته. حالا هم حل شده؛ بهتره کشش ندیم دیگه.
بند کیفم رو تو دستم فشردم که لبخندی زد: _پس از من ناراحت نیستی؟
سری به معنای نفی تکون دادم که خندید و نفسی کشید:
_هوف خدارو شکر پس!
عقبگرد کرد و وقتی خواست از اتاق بره بیرون گفت: _بابت هات خورشتتون هم ممنون!
خنده ام گرفت و لبم رو گزیدم. بهم تیکه انداخت! پس فهمید کار منه!
نفسی تازه کردم و سریع از اتاقم بیرون زدم. از پله ها پایین رفتم و بعد از خداحافظی از کیا که تو
هال روی مبل نشسته بود راهی خونه ام شدم.
خونه ای که کیا به تازگی برام خریده بود؛ واحد اپارتمان قشنگی که با همه کوچک بودنش اندازه یک بهشت برام ارزشمند بود.
شاید چون از طرف کیا بود! چون کیا مرد خوبی بود و از روی قصد شوم دست به
عملی نمی زد، واقعا قصدش خیر بود.
داشتم از حیاط عبور می کردم که یهو بازوم کشیده شد. با ترس برگشتم که با دیدن کوشاد نفسم رو پر فشار بیرون دادم.
_بچه نمی تونی یه صدایی بدی؟یه تقی یه توقی! لبخند ژکوندی زد:
_می خوام برسونمت نسیم جون!...
چپ چپ نگاهش کردمد _لازم نکرده، برو بخواب ببینم.
الان بابات می بینه شر میشه! دستم رو گرفت و به سمت ماشین کیا کشید.
در رو برام باز کرد و گفت: _قابل توجهت که از جناب بابا هم اجازه گرفتم؛ حالا
بشین بریم که خیییلی کار داریم! با چشم های گرد از تعجب نگاهش کردم که خبیث
خندید و پشت رول نشست. مردد روی صندلی کمک راننده نشستم، استارت زد و
راه افتاد.
در طول راه مدام به سمتم برمی گشت و سر صحبت رو باز می کرد، نمی دونستم کاری که دارم می کنم درسته یا نه...
من باید از کوشاد دوری می کردم؛ ممکن بود بودن من در کنارش هواییش کنه و از درس و مدرسه اش عقب بیفته....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#37
Posted: 17 Nov 2021 01:02
قسمت34
از طرفی فرار از دستش برام مقدور نبود، هر سو می
رفتم می دیدمش.
طوری دور و برم می پلکید که حس می کردم سال هاست می شناسمش؛ حتی بهش بیشتر از چشم هام اعتماد داشتم.
با توقف ماشین نگاهی به اطراف انداختم؛ با دیدن رستوران شیک و بزرگ خارج از شهر جا خوردم.
شوک زده به سمتش برگشتم: _بچه این جا کجاست منو اوردی؟ من الان باید تو
خونم باشم! حرصی خندید و گفت:
_بچه خودتی! تو بچه ای که نیم مثقال هم نیستی خانوم کوچولو! دو برابر تو هیکل دارم اون وقت بهم میگی بچه؟
با گفتن این حرف از ماشین پیاده شد؛ تا به خودم بیام درب سمتم منم باز کرد، پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
به سمت یکی از تخت ها که گوشه دنجی قرار داشت هدایتم کرد.
بعد از نشستن منو رو از روی تخت برداشت و گفت: _انتخاب کن
_من سیرم کوشاد: منم پیازم
قهقهه ای زدم: _کوفت! میگم من اشتها ندارم؛ برا خودت سفارش بده
عزیزم. کوشاد: ای بابا یه امشب رژیمو بشکن که...
یهو انگار حواسش جمع چیزی بشه به سمتم برگشت و گفت:
_چی گفتی؟ متعجب پرسیدم:
_چی؟ کوشاد: گفتی برای خودت سفارش بده چی؟ تازه یاد "عزیزم" افتادم که ته جمله چسبونده بودم.
پوفی گشیدم: _دیوونه من عادت دارم.
بشکنی زد:
_حواستو جمع کن به کس دیگه ای عزیزم نگی؛ این کلمه فقط مختص خودمه، اوکی؟ حالا یه بار دیگه بگو
بشنوم دلم وا بشه..
چشم غره ای به سمتش رفتم _عه عه بچه پررو! حالا چی بخوریم؟
بخاطر تغییر موضوع یهوییم چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_با این اخلاق تو من کوفت هم از گلوم پایین نمیره. سرم رو پایین انداختم؛ حضورش رو کنارم احساس
کردم. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
_چرا از دستم فرار می کنی اخه؟ من که بهت گفتم بهت علاقه...
_کوشاد! حرفش رو قطع کرد.
_کوشاد من نمی خوام دیگه این حرفو بزنی، نمی خوام دیگه به این رفتارت ادامه بدی.
من تورو دوست دارم اما مثل برادرم، حتی اگر من مثل مامانم زود ازدواج می کردم بچه ام کم کم نصف تو بود!
خندید و گفت: _داری گولم می زنی اره؟
تنه ای بهش زدم و با خنده گفتم: _دیوونه! ولی جدا از شوخی کوشاد جان تو حیفی! تو الان هنوز نو جوونی؛ سرت باد داره.
منو دو روز دیدی فکر می کنی بهم علاقه داری؛ ولی این علاقه تو دقیقا عین علاقه به بغل کردن جوجه تیغیه!
بی هوا دست هاش رو دور شونه ام حلقه کرد و گفت: _اگه تو جوجه تیغی هم باشی من دوست دارم بغلت
کنم.
شوک زده و با خجالت ازش فاصله گرفتم. اخمی کردم:
_کوشاد اصل حرفمو بگیر؛ دارم میگم تمومش کن. اگر بابات بفهمه اشوب می کنه!
سفارش دو پرس سلطانی به گارسون داد و به سمتم برگشت:
_خب بفهمه! اصلا خودم میرم بهش میگم؛ مگه عاشق شدن جرمه؟
کلافه شدم: _نه نه نه. جرم نیست ولی...
_سلام!
با شنیدن صدایی که تو گوشمون پیچید هردو ساکت شدیم و خیره شدیم به...
خیره شدیم به شروین که کنار کوشاد روی تخت نشست.
سر در گم و کلافه دستی به پیشونیم کشیدم که گفت: _هوا خیلی خوبه!
سرم رو پایین انداختم و نگاه سرزنشگری نثار کوشاد کردم.
کوشاد به شروین خیره شد و گفت: _عمو شما این جا...
کفش هاش رو دراورد و کامل روی تخت نشست. به پشتی تکیه زد و گفت:
_فکر نکنی تعقیبتون کردما!
بی خوابی به سرم زده بود اومدم بیرون؛ از قضا گرسنمم بود دیگه اومدم پاتوق
متعجب پرسیدم: _پاتوق؟
سری تکون داد: _اره پاتوق من و کیا، هروقت بیکار میشیم برای تفریح
میایم این جا. گارسون که سفارش هارو اورد شروین برای خودش هم
سلطانی سفارش داد.
کوشاد با من و من گفت: _عمو... میگم... چیزه... شما که به بابا...
خندید و گفت: _نه عمو جان خیالت راحت! لزومی نداره تو خلوت
بقیه دخالت کنم. لبخند حرصی زدم:
_بله دیگه! کوشاد جان می خواست شیرینی کارنامشو بده؛ معدلشو بالا گرفته بود بهم قول داده بود شیرینی بده
کوشاد با نیش باز سری به تأیید حرفم تکون داد. شام رو تو جو دوستانه سرو کردیم و از رستوران خارج شدیم.
تو بازارچه کوچکی که نزدیکی رستوران قرار داشت مشغول قدم زدن شدیم.
کوشاد و شروین باهم از هر دری صحبت می کردن؛ از درس، کنکور، کار، گالری هنری شروین.
مشخص بود کدورت های اخیر رو رفع کردن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#38
Posted: 17 Nov 2021 01:03
قسمت35
داشتم به ویترین ها نگاه می کردم که یهو کوشاد دستم رو گرفت و داخل مغازه ای کشید.
متعجب به کار هاش خیره بودم که به فروشنده چیزی گفت.
فروشنده چندتا نیم ست نقره جلوم گذاشت که کوشاد گفت:
_انتخاب کن!...
نگاهی به شروین که بیرون از مغازه ایستاده بود انداختم:
_کوشاد زشته به خدا! یهو جلوی بابات سوتی میده هردومون بیچاره میشیما!
لبخندی زد: _تو خیالت تخت! نگران اون نباش.
عمو شروین وقتی یه حرفی بزنه پاش هست؛ سرش بره قولش نمیره مطمئن باش
_با همه اینا بازم کار درستی نیست که من از تو هدیه...
اخمی کرد: _عههه انتخاب کن ببینم، دیر وقته برگردیم خونه. الان من باید خواب باشما! فردا باید درس بخونما!
به ناچار و از سر اصرار های مکرر کوشاد یکی از نیم ست های ظریف و قشنگ رو انتخاب کردم. خواستم پولش رو حساب کنم که چشم غره ای بهم رفت؛ حساب کردو از مغازه خارج شدیم.
بعد از سوار شدن شروین تو ماشینش و من و کوشاد تو ماشین کیا از هم خداحافظی کرده و راهی خونه شدیم.
کوشاد لبخندی زد و گفت:
_اون ست ارزش مادی بالایی نداره، اما فقط می خواستم هدیه ای بهت داده باشم که هروقت اونو می بینی یاد من بیفتی؛ که فراموشت نشم!
خندیدم: _خیلی ممنون از لطفت کوشاد جان! دستت هم درد
نکنه، خیلی هم قشنگ و با ارزشه. دستم رو گرفت:
_ولی نه به قشنگی و با ارزشی تو!
سرم رو با خجالت پایین انداختم و به این فکر کردم که با این همه محبتش نسبت به خودم باید چی کار
****
کلارا و کیاراد با شادی تو حیاط دویدن.
در خونه رو با کلید قفل کردم و دنبالشون رفتم؛ دستشون رو گرفتم و راهی پارک شدیم...
به پارک که رسیدیم خودم روی نیمکتی نشستم و بچه ها رو فرستادم تو زمین بازی.
با لذت به بازی کردن و شادی هاشون نگاه می کردم. به چشم های آبی قشنگشون که سرشار از شوق و ذوق
شده بود و خنده های از ته دلشون.
به باد خوردن موهای طلایی رنگ کلارا که حالا کمی بلند شده بود حالت دخترانه داشت و وقتی از روی سرسره لیز می خورد تو هوا پخش می شد.
نگاهی به زنی که روی نیمکت دیگه ای نشسته بود و به بچه ها خیره شده بود انداختم.
کلارا و کیاراد دویدن و روی دوتا تاب نشستن.
با صداشون که اسمم رو خطاب می کردن به خودم اومدم و به سمتشون رفتم.
با لبخند پشتشون ایستادم و تابشون دادم.
بچه دوقلو هم دردسر شیرینی بود ها! باید همزمان به دوتا بچه رسیدگی کنی. یک بار کلارا رو تاب می دادم و یک بار کیاراد.
مشغول تاب دادنشون بودم که حضورکسی رو کنارم احساس کردم.
با چرخوندن سرم همون خانمی که روی نیمکت نشسته بود رو دیدم که در فاصله سه متریم ایستاده بود و به بچه ها خیره شده بود.
لبخندی بهش زدم که لبخند زد و گفت: _بچه ها خودتونن؟
_عین بچه های خودم دوستشون دارم ولی نه متأسفانه! پرستارشونم
سری تکون داد و ازم فاصله گرفت.
تا عصر با بچه ها بازی کردم و براشون خوراکی خریدم.
وقتی خسته شدن و خمیازه کشیدن گفتم: _خب دیگه حالا وقت چیه؟
کلارا خودش رو تو بغلم انداخت و گفت: _بریم خونه خاله جون! خستم.
خندیدم و بغلش کردم، دست کیاراد رو گرفتم و به سمت خونه به راه افتادم.
هوا رو به تاریکی می رفت؛ باید زودتر می رفتم خونه و شام رو اماده می کردم.
وارد کوچه شدیم؛ به قدری تو این ساعت خلوت بود
که یه لحظه خوف کردم. به سرعت قدم هام که افزودم که صدای پاشنه های
کفشی رو شنیدم.
نگاهی به پشت سرم انداختم؛ با دیدن اینکه کسی پشت سرم نیست پوفی کشیدم، حتما خیالاتی شدم.
کلید رو از جیبم دراوردم و در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
بچه هارو به اتاقشون بردم و بعد از تعویض لباس هاشون روی تخت خوابوندمشون تا کمی استراحت کنن.
پیشونیشون رو بوسیدم و برای اماده کردن شام به آشپزخونه رفتم...
با حس بوی جوراب چینی به بینیم انداختم و تا خواستم به خودم بیام دستی از پشت دور کمرم حلقه
شد. با ترس جیغ خفه ای کشیدم که دستی روی دهانم
نشست. صدای کوشاد رو کنار گوشم شنیدم:
_هیس بابا منم! دستش رو از روی دهانم کنار زدم و گفتم:
_علیک سلام! این چه طرز وارد شدنه؟ ازش فاصله گرفتم و با کوشان که روی مبل نشسته
بود و کوله اش رو روی میز گذاشته بود سلام کردم.
کوشاد با شیطنت گفت: _می خواستم از دیدن روی ماهم سورپرایز بشی
زدم سر شونه اش: _سورپرایز شدم اونم چه سورپرایزی! پاشین برین
پاهاتونو با آب گرم بشورین. جوراب هاتونم تو سبد لباس چرک بذارین می خوام
بندازم تو لباس شویی منهدمشون کنم. قهقهه ای زدن و چشمی گفتن.
راهی اتاقشون که شدن من هم مشغول چیدن میز شدم.
مدرسشون تک شیفت بود و همیشه صبح تا ظهر مدرسه بودن. اما احتمالا امروز بعد از مدرسه رفتن جایی.
حدود نیم ساعت تا اومدن کیا باقی مونده بود. پارچ آب میوه رو که روی میز گذاشتم یهو کوشاد روی
صندلی کناریم نشست و گفت: _خانوم چه کرده!
_قابل شمارو نداره. نوش جان! مشغول کشیدن غذا توی دیس شدم که یهو بوسه ای
به گونه ام نشست. شوک زده نگاهش کردم که گفت:
_این از غذا خوشمزه تر بود!! اخمی کردم:
_دیگه نبینما! الان بچه ها ببین به بابات میگن شر میشه.
لاقید شونه ای بالا انداخت که همون لحظه بچه ها و
کوشان وارد اشپزخونه شدن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#39
Posted: 17 Nov 2021 01:05
قسمت36
نشستن و مشغول غذا کشیدن برای
خودشون شدن.
کوشاد اروم گفت: _امروز خوش گذشت پارک؟
_اوهوم جات خالی! تو چطور؟ با کوشان خوش گذشت؟
لقمه ای برداشت و سمتم گرفت. با محبت تو چشم هام خیره شد: _بدون تو بهشت هم خوش نمی گذره خانوم پرستار!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بعد از سرو شام بچه ها رو به اتاقشون بردم و براشون
داستان خوندم تا بخوابن. همون طور که داستان می خوندم نگاهم به اسباب
بازی هاشون بود که همگی در رنگ های تیره بودن. هیچ کدوم از عروسک های کلارا صورتی نبود و
همشون تیره رنگ بودن. یکی از عروس هاش هم اصلا لباسی به تن نداشت.
عروسک رو با خنده سمت کلارا گرفتم و گفتم: _لباس این کو عزیزدل خاله؟
همون طور که چشم هاش خمار خواب بود گفت: _انداختمش دور!
متعجب عروسک رو سر جاش گذاشتم:
_چرا خاله جون؟ چشم هاش رو بست و اروم گفت:
_چون صورتی بود!
تعجبم که بیشتر شد هردو به خواب رفته بودن. پیشونی هر دو رو بوسیدم و بعد از تعویض لباسم به سمت خونه خودم به راه افتادم.....
****
بستنی قیفی هارو دست کلارا و کیاراد دادم و سفارش کردم تمیز بخورن و روی لباس هاشون نریزن.
خواستم پول رو حساب کنم و کارت بکشم اما فروشنده گفت کارتخوان ندارن.
مغازه اونور خیابون رو نشون داد و گفت اون جا کارت بکشم.
باشه ای گفتم و بچه هارو توی مغازه روی صندلی نشوندم.
به سمت خیابون رفتم و خواستم عبور کنم که ناگهان پورشی به سرعت به سمتم اومد.
جیغ خفیفی کشیدم و خودم رو عقب کشیدم. پورشه جهتش عوض شد و به سرعت ازم دور شد.
دستم رو با ترس روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی
کشیدم. مردم دیوانه شدن معلوم نیست چه غلطی می کنن!
از خیابون عبور کردم و بعد از کشیدن کارت به بستنی فروشی برگشتم.
دست بچه هارو گرفتم و به سمت خونه به راه افتادم. اما نمی دونم چرا مدام احساس می کردم کسی در
تعقیبمونه. مثل تمام این دو هفته...
هروقت تو این دوهفته بچه هارو بیرون می اوردم حس می کردم کسی پشت سرمه.
اما وقتی برمی گشتم و جستجو می کردم کسی رو نمی یافتم.
نکنه کسی قصد دزدیدن بچه هارو داره؟
بهتره دیگه بیرونشون نیارم..
احتمالا قصد بدی در مورد بچه ها دارن چون وقتی خودم تنهایی بیرون می رفتم می فهمیدم کسی دنبالم
نیست اما حالا...
به سرعت قدم هام افزودم و سریع خودم رو به خونه رسوندم.
طبق هرشب شام رو اماده کردم و منتظر موندم تا وقت شام برسه.
تا موقع شام با بچه ها بازی کردم و براشون کارتون گذاشتم.
کیا زودتر از هرشب دیگه از سرکار اومد. با متانت سلام کرد و گفت:
_بازم که بوی دستپخت خوشمزه ات خونه رو معطر کرده نسیم خانوم!
لبخندی زدم: _لطف دارید! وظیفمه.
لبخندی زد و همون طور که کلارا و کیاراد رو از بغلش خارج می کرد گفت:
_عشقای بابا برین دستاتونو بشورین تا منم بیام باهم غذا بخوریم.
قلقلکشون داد و با خنده از پله ها بالا رفت. میز رو چیدم و بچه ها رو پشت میز نشوندم.
کوشاد و کوشان در حالی که در مورد یهُ بازی کامپیوتری بحث می کردن و واسه هم کری میخوندن؛ پشت میز نشستن.
غذاشون رو جلوشون گذاشتم که حواسشون بهم جلب شد.
کوشاد با مهربونی گفت: _دست شما درد نکنه نسیم بانو!
خندیدم و گفتم: _از دست تو و زبون ریختنات!
خودم هم پشت میز کنار کلارا نشستم و خواستم غذا بکشم که صدای فریاد خشمگین کیا باعث شد دستم از حرکت باز بمونه و تو همون حالت خشک بشم!
طولی نکشید که با سرعت خودش رو به اشپزخونه رسوند.
با دیدن خرس صورتی که خیلی وقت پیش برای بچه ها خریده بودم و حالا تو دست کیا بود نفسم برید.
تا جایی که یادمه باید این خرس رو از دید کیا پنهان
می کردم هر چند دلیلش برام مبهم بود. خرس رو پرت کرد وسط هال و فریاد زد:
_این اشغال این جا چی کار می کنه؟؟... از جام پاشدم و بی حرف بهش خیره شدم که دوباره
فریاد زد: _مگه من رنگ صورتی رو تو خونه غدقن نکرده بودم؟
اونم خرس صورتی؛ این آشغالو کی خریده؟ همون لحظه در باز شد و شروین داخل شد. مبهوت به
کیا که فریاد می کشید خیره شد و گفت: _چته کیا؟! صدات تا توی کوچه میومد؛ چه خبره؟
بچه ها با ترس به من چسبیده بودن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
_من خریدم آقای سلطانی! ولی... ولی مشکلش چیه آخه؟!
خرس رو پرت کرد و گفت: _مشکلش چیه؟سرتا سرش مشکله خانوم! من این رنگ
کوفتی رو خیلی وقته تو این خونه منع کردم. دلم نمی خواد دیگه همچین چیزی تو این خونه ببینم!
قدمی به سمتم برداشت و تهدیدوارانه غرید: _شما هم لطف کن دیگه چیزی برای بچه های من نخر؛
فهمیدی؟! با ناراحتی سری تکون دادم که عقبگرد کرد و خرس رو
برداشت.
کیسه مشکی بزرگی برداشت و بعد از این که کوک پارچه شکم خرس رو پاره کرد پرتش کرد تو کیسه و گره زد.
وقتی با کیسه از خونه خارج شد بچه ها زدن زیر
گریه....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#40
Posted: 17 Nov 2021 01:06
قسمت37
کوشاد ظرف غذاش رو پس زد و از جاش پاشد. بی
این که نگاهم کنه با کوشان از پله ها بالا رفت. با ناراحتی بچه هارو بغل کردم و به اتاقشون بردم.
به قدری ناراحت بودم که بی این که داستانی براشون بخونم شب بخیر گفتم و به اتاق مهمانی که دیگه مال من بود؛ رفتم.
لباسم رو تعویض کردم و با برداشتن کیفم از پله ها پایین اومدم.
همون لحظه کیا وارد خونه شد. خواست از کنارم عبور کنه که یهو برگشت و گفت _دارید تشریف می برید؟
_بله با اجازتون
کامل به سمتم برگشت: _لطف کنید دیگه از فردا تشریف نیارید.
صورت حساب این مدت رو برام ارسال کنید به حسابتون می زنم.
با این حرفش غم وجودم رو فرا گرفت که.... اگر من رو بیرون می کرد خونه ام رو هم ازم می
گرفت. اون وقت آواره خیابون می شدم.
چون پولم به قدری نبود که بتونم جایی رو رهن یا اجاره کنم چون با پول خونه قبلیم دیگه حتی یک اتاق هم نمی تونم بگیرم.
تازه علاوه بر اون من دوری از این بچه هارو که حالا
حسابی تو دلم جا باز کرده بودن رو چیکار میکردم؟؟ _آقای سلطانی من عذر می خوام که...
دستش رو به معنای سکوت بالا اورد: _نمی خوام چیزی بشنوم خانوم. تشریف ببرید. شبتون خوش!
با گفتن این حرف از پله ها بالا رفت. با رفتنش دنیا روی سرم آوار شد... چه خاکی به سرم می ریختم؟
قطعا بیچاره می شدم اگر بیرونم می کرد.
این وقت سال مهد پر از مربی و من قطعا جایی تو محل کار قبلیم هم نخواهم داشت؛ با این حساب پس اندازم به زودی تموم میشد و من میموندم و مشکلات تکراریم.
با بغض به سمت راه پله چشم دوختم. شاید منتظر بودم کوشاد پیداش بشه و دلداریم بده. شاید دلم می خواست از پدرش بخواد من رو ببخشه.
اما شاید زیادی ازش انتظار داشتم انگار؛ انتظار بی جا و بیهوده...
بغضم رو فرو دادم و به سمت درب خروجی قدم برداشتم.
صدای شروین به گوشم خورد: _نسیم نگران نباش! خودتو ناراحت نکن.
کیا هروقت عصبی میشه حرفایی می زنه که دست خودش نیست؛ از ته دلش اینو نمیگه.
من باهاش صحبت می کنم تصمیمش رو عوض کنه. شما فردا مثل هر روز بیا سر کارت.
با ناراحتی نگاهش کردم: _ولی اگر منو ببینه بازم عصبی میشه.
لبخند دلگرم کننده ای زد: _نه خیالت راحت؛ همه چیزو به من بسپر. خودم درستش می کنم.
تشکری کردم و با خداحافظی ازش به سمت در حرکت کردم.
تو راه برگشت به ماجراهایی که امشب از سرم گذشته بود فکر می کردم...
چه شب عجیبی...
چقدر عصبانی شدن کیا پر جذبه و ترسناکه! تا به حال انقدر خشمگین ندیده بودمش.
نگاه نافذ و شاکیش رو حین فریاد هاش فراموش نمی کنم! چقدر گیرا و با نفوذ بود! تا عمق وجودم رسوخ می کرد انگار.
و سوال اصلی ذهنم این بود که... به راستی چه کسی اون خرس عروسکی رو توی اتاق
کیا گذاشته بود؟ چون وقتی کیا به اتاقش رفت اون رو دید و عصبی
شد.
کار بچه ها نبود چون مدام پیش خودم بودن. کوشاد و کوشان هم تازه از راه رسیده بودن و چنین کاری نکردن.
خود کیا هم که تازه اومده بود و به تازگی از وجود اون عروسک با خبر شده بود.
پس کار چه کسی می تونه باشه؟
****
دلیل تنفر کیا از رنگ صورتی چیه؟...
میز صبحونه رو اماده کردم و مشغول ریختن چایی برای خودم شدم.
همون لحظه کوشاد و کوشان از پله ها پایین اومدن. لبخندی زدم و بهشون سلام کردم.
_صبحتون بخیر بچه ها! بیاین صبحونه بخورین بعد برین مدرسه.
کوشان سلام اهسته ای کرد و با نگاهی به کوشاد بی توجه به من کفش هاش رو پاش کرد رفت.
متعجب تر به کوشادی نگاه کردم که بی اینکه بهم سلام کنه یا نگاهی بهم بندازه داشت از خونه خارج میشد.
_کوشاد! توجهی نکرد و در رو پشت سرش بست.
فنجون رو روی میز گذاشتم و به ستون تکیه زدم.
چرا ناراحت بود؟ حتما بخاطر اتفاق دیشب...
اره بخاطر اتفاق دیشب ناراحته؛ اما من که از قصد اون خرس رو نخریده بودم!
کاش همون موقع که فهمیده بودم این خونواده از رنگ
صورتی متنفرن اون عروسک رو پس می دادم و این همه الم شنگه به جون نمی خریدم.
آهی کشیدم و به اتاق بچه ها رفتم.
از خواب بیدارشون کردم و صورتشون رو شستم.
وقتی پشت میز نشستن براشون چایی ریختم و خودم هم روی صندلی ای نشستم.
کلارا با لحن بچگونه گفت: _خاله ناراحتی؟
_چرا ناراحت باشم عزیزم؟ کلارا: بخاطر حرفای دیشب بابا!
بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم: _نه عزیزدلم ناراحت نیستم...
گونه ام رو بوسید: _تو بخاطر منو کیاراد اون خرسه رو خریدی خاله!
همش تقصیر ماست! خندیدم و هر دوشون رو که لب برچیده بودن بغل
کردم: _جیگرای نسیم نگران هیچی نباشن. خودم همه چیو درست میکنم، باشه؟
باشه ای گفتن که با شادی صبحونه رو خوردیم. بعد از جمع کردن میز و شستن ظروف امادشون کردم تا کمی تو حیاط بازی کنیم.
جلوی در بودیم و داشتم کفش هام رو پام می کردم که
در باز شد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...