ارسالها: 4109
#41
Posted: 17 Nov 2021 01:07
قسمت38
با دیدن کیا سکوت کردم.
نگاهی بهم انداخت و گفت: _خانوم محترم مگه نگفته بودم دیگه تشریف نیارید؟
با تته پته گفتم: _من... اقای سلطانی من.. به این کار احتیا...
یهو کلارا و کیاراد هردوتا ساق پام رو بغل گرفتن و با بغض گفتن:
_بابایی! دعواش نکن. همش تقصیر ما بود خب... کیا خواست اعتراضی کنه اما با دیدن این حرکت بچه
ها سکوت کرد و مستأصل بهم خیره شد. تعلل رو جایز ندونست و از کنارم عبور کرد.
آهی کشیدم و با گرفتن دست بچه ها از خونه خارج شدم.
بچه ها که حسابی گرم بازی شدن کم کم ازشون جدا شدم و گوشه ای به تماشاشون ایستادم.
به خونه برگشتم و مشغول تمیز کردن خونه شدم. نمی دونم چندین ساعت گذشته بود که متوجه گذشت
تایم نشدم و ناگهان یاد بچه ها افتادم. به سمت بیرون پا تند کردم؛ این سکوت فضای بیرون
حسابی باعث ترس و نگرانیم شد...
وقتی سکوت محیط بیش از اندازه زیاد شد؛ سریع مانتوم رو تنم کردم و به سمت حیاط پا تند کردم.
با استرس و سرعت همه جا رو گشتم اما تنها چیزی که پیدا نکردم بچه ها بودن.
چشمم به در باز افتاد؛ اگه رفته باشن بیرون چی؟ اگه ماشین بهشون بزنه چی؟ اونا فقط دوتا بچه ۵ساله اند خدا !!
امیدوارم فقط از سر کنجکاوی رفته باشن بیرون و همونجا مشغول بازی شده باشند و جاشون هنوز امن باشه.
وقتی به دو طرف کوچه سرکی کشیدم و اثری ازشون ندیدم فهمیدم بچه ها نه تنها جاشون امن نیست؛ بلکه ممکنه هر لحظه هر اتفاق شوم و خطرناکی براشون پیش بیاد.
با اینکه همه احتمالات وحشتتاک یهو تو ذهنم ظهور
میکردند؛ اما انگار با قفل و زنجیر فولادی پاهام به زمین چسبونده شده بودند و توان حرکت رو ازم گرفته بودند.
انگار غد ِه متورم تو گلوم راه نامرئی و مستقیمی با سلول های خاکستری مغزم داشت که همون قدر که بزرگ و بزرگ تر میشد؛ بیشتر قدرت اختیار و تعقلم رو از دست میدادم.
همینطور مات و مبهو ِت سکوت و سکون اطرافم بودم که به طرز مزحکی بهم دهن کجی میکرد. گویی که تا حالا هیچ موجود زنده ای پاش رو اینجا نزاشته و ازش عبور نکرده.
_خانوم؟ حالتون خوبه؟ کلی صداتون کردم!
به زن جوونی که با دستش بازوم رو تکون میداد خیره شدم.
با اینکه به وضوح صداش رو شنیده بودم اما انگار به زبان دیگه ای بیانشون کرده بود که از جواب دادن بهش شدیدا عاجز شده بودم.
_خانوم؟ اتفاقی افتاده؟ برای خونواده آقای سلطانی مشکلی پیش اومده؟
_شما....شما اهل این خونه رو میشناسید؟؟
_بله تقریبا؛ چند ماه پیش اینجا کار میکردم، اما نتونستم با بچه های این خونه کنار بیام واسه همین استعفا دادم؛ چیشده حالا؟ اتفاقی افتاده؟
_شما بچه هارو ندیدین؟ کلارا و کیاراد؟ تا همین یکم پیش اینجا بودن اما...
_اها اونا؛ نگران نباش عزیزم با پرستارشون رفتن.
با حرفی که شنیدم انگار روح از تنم پر کشید؛ پرستارشون!؟
پرستارشون که منم؛ این بچه ها با کی رفتن؟ تو صدم ثانیه هزاران هزار سناریو بچه دزدی و کودک
آزاری تو ذهنم شکل میگرفت. اما بدترین قسمت جملش که مثل پتکی آهنی چندین
بار به سرم کوبیده شد؛ جمله "نگران نباش" بود...
با چشم گریون به خونه برگشتم تا کلید گوشیم رو بردارم و برم دنبالشون بگردم.
داشتم دنبال کلیدایی که کیا بهم داده بود میگشتم که همون لحظه در باز شد و فردی وارد شد.
با ترس به سمت در برگشتم که شروین رو دیدم. با لبخند سلام کرد اما وقتی چشم های خیس از گریه ام رو دید با نگرانی پرسید:
_چی شده نسیم؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا گریه می
کنی؟ گریه امونم رو بریده بود و نفسم بالا نمی اومد. از
طرفی رو نداشتم بگم بچه هارو گم کردم. نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
_بچه ها کجان؟ بیرون هم نبودن که! _شروین... من... من رفتم دنبال بچه ها... ولی نبودن!!
یه خانومی که خودشو خدمتکار قبلیتون معرفی کرد می گفت یه خانوم اومده اونارو برده. خودشو... خودشو جای من جا زده... من...
باز هم بغض امان حرف زدن نداد.
لبش رو با نگرانی گزید و متفکر به نقطه ای نامعلوم خیره شد.
اروم گفت: _اون خرس، ماجرای دیشب، امرو ِز بچه ها...
منتظر نگاهش کردم که گفت: _اینا یه ارتباطی به هم دارن. تو... تو چیز مشکوکی
احساس نکردی؟ این اواخرو میگم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در باز شد. با دیدن قامت کیا تو چارچوب گویی سطل اب یخی روی سرم خالی شد.
جواب اینو چی می دادم؟ همین جوریش هم بابت ماجرای دیشب از دستم شکار بود. و حالا...
نگاه مشکوکی بین من و شروین رد و بدل کرد و گفت: _چیشده؟ چرا نسیم گریه میکنه؟
شروین نگاه مستأصلی به کیا انداخت و گفت _یه لحظه اروم باش من بهت توضیح میدم.
کیفش از دستش افتاد و گفت: _پس واقعا یه چیزی شده! که باز من ازش بی خبرم. چی رو باید بهم توصیح بدی؟بگو ببینم.
شروین لب باز کرد: _ببین قول بده عصبی نشی؛ چون تقصیر نسیم نیست.
قول بده اروم باشی و با منطق و عقل باهم بریم حلش کنیم باشه!؟
کیا نگاه خطرناکی حواله شروین کرد و با صدای خشداری گفت:
_بگو ببینم چی شده بعد قول بگیر! شروین دست هاش رو به معنای اروم باش جلوی کیا
گرفت و بهش گفت که چه اتفاقی افتاده. با تموم شدن حرف شروین؛ ناگهان کیا سرش رو با
دست هاش گرفت و با بی حالی چند قدم عقب رفت. چند بار دهانش رو باز و بسته کرد و خواست چیزی
بگه اما نفسش بالا نمی اومد. سرم رو پایین انداختم که یهو فریاد زد _تو چه غلطی کردی نسیم؟
با ترس نگاهش کردم که ادامه داد: _چند بار باید بیرونت کنم واسه سهل انگاریات؟ چند
تا بلای دیگه مونده که سرم نیاورده باشی؟
مشت محکمی به دیوار کوبید و با بی حالی چیز هایی
زیر لب گفت....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#42
Posted: 17 Nov 2021 01:08
قسمت39
یهو برگشت و نگاه پر غیضی بهم انداخت. با خشم گفت:
_میرم دنبالشون بگردم؛ وقتی برمی گردم نمی خوام دیگه ببینمت.
با ترس و ناراحتی سری تکون دادم. بی این که کیفش رو برداره سوویچ رو برداشت و
همراه شروین از خونه خارج شد. همون طور که با سردر گمی طول و عرض خونه رو
طی می کردم یهو در باز شد.
با ترس به فردی که داخل شده بود نگاه کردم که مبادا که کیا باشه و با دیدن دوباره من تو خونه اش عصبی تر بشه.
اما با دیدن زنی ناشناس و خوش پوش بهتم زد. نگاه موشکافانه ای بهم انداخت و بی حرف بهم سمتم اومد.
صدای پاشنه های کفشش تو سکوت مرگبار خونه بدجور می پیچید.
رو به روم ایستاد. قدش یک سر و گردن از من بلند تر بود.
نگاهی به دور تا دور خونه انداخت. یهو به خودم اومدم و گفتم:
_شما کی هستین؟ چطور وارد خونه شدین؟ یک تای ابروش رو بالا داد:
_این سوالو من باید از شما بپرسم؛ شما کی هستید؟ تا خواستم جواب بدم گفت:
_امیرکیا کجاست؟ با حواس پرتی و تعجب پرسیدم:
_امیرکیا کیه؟ ما این جا امیر کیا نداریم! پوزخندی زد و از کنارم عبور کرد..صداش رو شنیدم که
گفت: _پس اینم این جا هیچ کاره اس!
اخمی کردم:
_خانوم محترم شما کی هستید که سرتونو انداختین پایین اومدین تو این خونه و راه به راه تیکه بار بنده می کنین؟
بفرمایید بیرون لطفا!
به سمتم برگشت و با اکراه گفت: _فکر نمی کنم برای اومدن تو خونه خودم نیاز به
اجازه داشته باشم!
با شنیدن این حرفش بهتم بیشتر شد؛ یعنی چی!؟ نکنه این زن... این زن همسر کیا هست؟ پس امیرکیا همون کیا سلطانیه!
بی توجه به کنایه اش پرسیدم: _شما... شما همسر اقای سلطانی هستین؟
روی مبل نشست و شالش رو کمی باز کرد. _بله شما مشکلی داری؟
سری معنای نفی تکون دادم: _پس حتما شما بودید!! شما... شما از بچه ها خبر دارین؟...
از جاش پاشد و به حیاط برگشت.
دنبالش رفتم که در حیاط رو باز کرد؛ ماشینی که ظاهرا مال خودش بود جلوی در پارک بود.
در عقب رو که باز کرد که ناگهان کلارا و کیاراد از ماشین پیاده شدن.
با دیدنشون جیغ خفیفی از سر هیجان کشیدم که حواسشون جلب من شد.
هردوشون با دیدنم گویی دنیارو بهشون دادن که با سرعت به سمتم دویدن و پریدن توی بغلم.
با عشق بغلشون کردم و سر جام چرخیدم. روی زمین گذاشتمشون و جلوشون روی زمین زانو
زدم: _خوشگلای من کجا بودین شما؟
با دلخوری و اخم به مادرشون نگاهی انداختن و گفتن: _خاله نسیم! اون مارو دزدیده بود!
همسر کیا با شنیدن این حرف اخم هاش در هم رفت که به بچه ها گفتم:
_عه جوجه های من که حرف زشت نمی زدن. اون چیه؟ ایشون مادرتون هستن.
یک مادر که بچه هاش رو نمی دزده؛ ایشون دلش برای شما تنگ شده بوده اومده دیدنتون!
همسر کیا از کنارم عبور کرد و با تحقیر رو بهم گفت: _لازم نکرده تو به بچه های من درس اخلاق بدی!
از این همه استبداد و خودخواهیش بهتم زد و سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.
قبل از هر کاری با تلفن کیا تماس گرفتم و بهش اطلاع دادم بچه ها پیدا شدن.
اما نگفتم چطور و توسط چه کسی. می خواستم خودش بیاد و همسرش رو ببینه و هر
مشکلی بینشون هست رو حضوری حل کنه. بچه ها رو به اتاقشون بردم و بعد از این که لباس
هاشون رو تعویض کردم به اشپزخونه رفتم. چایی دم کردم و سینی رو اماده کردم که صدای همسر
کیا بلند شد: _تو خدمتکاری؟
لبخندی زدم: _نه من پرستار بچه هاتونم.
سری تکون داد: _پس چرا این کارارو انجام میدی
تکه کیکی توی ظرف گذاشتم و با چاقو تکه تکه اش کردم:
_دوست دارم وظیفه ای رو که بهم محول شده به خوبی انجام بدم.
خب نوع تغذیه و سلامت بچه ها هم به پرستارشون مربوط میشه دیگه؛ پس باید غذاهای خوب براشون درست کنم تا تنشون سالم باشه.
با تعجب بهم نگاه کرد و آهانی گفت. تازه براش قهوه گذاشته بودم که در بی هوا باز شد.
فنجونم رو روی میز گذاشتم و از جام پاشدم. امیرکیا سراسیمه وارد شد و گفت:
_کو؟ بچه ها کجان نسیم؟....
همون لحظه بچه ها با جیغ جیغ از پله ها پایین اومدن و خودشون رو تو بغل امیرکیا انداختن.
با عشق بوسیدشون و رو به من گفت: _از کجا پیداشون کردی دختر؟ خیلی ازت ممنونم که
بچه هامو بهم برگردوندی! لبخند مصنوعی زدم و چیزی نگفتم.
امیرکیا هنوز همسرش رو ندیده بود؛ چون همسرش روی مبلی پشت به درب هال نشسته بود و دیده نمی شد.
امیرکیا صاف ایستاد و گفت:
_بابت رفتاری که باهات کردم عذر می خوام نسیم! من...
یهو همسرش از جاش پاشد و سوالی گفت: _نسیم؟!
امیر کیا با دیدن همسرش گویی در بهت فراوانیفرو رفت که با دهانی باز و چشمانی حیران بهش خیره شد.
بعد از لحظاتی گفت: _شمیم؟!
رو به امیرکیا گفتم:
_همسرتون بچه هارو اوردن؛ ایشون زحمت پیدا
کردنشون رو کشیدن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#43
Posted: 17 Nov 2021 01:09
قسمت40
امیرکیا چند قدم به شمیم نزدیک شد و گفت: _و همچنین زحمت گم شدنشون رو!
خواست ادامه بده که به بچه ها اشاره کردم و گفتم: _اقای سلطانی! ممنون میشم اگر جلوی بچه ها
مشکلاتتون رو حل نکنین! نفس عمیقی کشید و سری تکون داد. رو به شمیم با
افسوس گفت: _کاش شبیه نسیم بودی! کاش یکم بیشتر مادر بودی!!
با گفتن این حرف شمیم نگاه غضب الودی به من انداخت که رسما فاتحه خودم رو خوندم.
امیرکیا بهش اشاره کرد باهاش به اتاقش بره تا صحبت کنن.
تا تموم شدن صحبت اونا برای بچه ها و شروین هم
چای و کیک بردم. شروین کنارم نشست و گفت:
_خوشحالم که تقصیر ها افتاد گردن یه نفر دیگه! هرچند من از اول می دونستم تو مقصر نیستی.
_یعنی گذاشتن خرس توی اتاق امیر کیا هم کار شمیم بوده؟
سری به معنای تایید تکون داد و با نیمچه نیشخند گفت:
_چه زود اسمشو یاد گرفتی! امیر کیا!....
جلوی دهانم رو گرفتم و آروم خندیدم! اخه من همیشه کیا رو جلوی بقیه اقای سلطانی خطاب
می کردم. کلارا با لحن بچگونه گفت:
_خاله جون بابایی دعوات کرد؟ موهاشو ناز کردم:
_نه عزیزدلم بابایی شما خیلی مهربونه! کسی رو دعوا نمی کنه.
لب برچید: _ولی همین الانم داره با اون دعوا می کنه.
رو به شروین گفتم:
_چرا بچه ها به مادرشون نمیگن مامان؟ چرا ازش می ترسن و ازش فراری ان؟ اصلا... اصلا چرا شمیم از پدر بچه ها جدا شده؟؟
نگاه شروین با این سوال های من تو صورتم دو دو زد و به نوسان افتاد.
جرعه ای از چایش نوشید و گفت: _خب... خب تفاهم نداشتن؛ بچه ها هم چون رفتارهای
ناپسند از مادرشون دیدن ازش می ترسن.
رو به بچه ها که با کنجکاوی به من و شروین نگاه می کردن و سعی در شنیدن و فهمیدن حرف هامون داشتن گفتم:
_شیطونای من کی دلش می خواد امشب پیتزا بخوره؟ هردوشون با جیغ و هیجان گفتن من!
_بدوین برین تو حیاط؛ هرکی تونست بیشتر خودشو تاب بده برنده اس!
با شادی به سمت حیاط دویدن.
با رفتنشون به سمت شروین برگشتم و ازش خواستم حرفش رو ادامه بده که با لبخندی تلخ و لحنی مرموز گفت:
_از حق نگذریم تو برای این بچه ها برازنده تر از مادرشونی!
با خجالت و بهت خندیدم: _نه اینو نگین؛هیچ کس نمی تونه جای مادرو برای بچه
بگیره! شروین این بار با خشم و غضب اضافه کرد:
_نه مادری که بچه هاش رو کتک می زنه! با شگفتی گفتم:
_چی؟ شمیم بچه هاش رو کتک می زد؟ بعد آروم تر با خودم زمزمه کردم: "پس این رفتار
مادرشون بوده که خواسته یا ناخواسته رو رفتار و ناخود آگاهشون تاثیر گذاشته!"
سپس یاد حرفایی که از گوشه کنار این خونه راجع به مادرشون شنیده بودم؛ افتادم و با لحن نامطمئنی پرسیدم:
_اون رفتار ناپسندی که بچه ها از مادرشون دیدن چی بوده؟....
من و من کنان گفت:
_شمیم... شمیم اختلال عصبی داشت. دلیلش هم فسردگی های شدیدش بود؛ بخاطر همون وقتی بچه ها شلوغ کاری می کردن عصبی می شد و...
سری به معنای تأسف تکون داد.
همون لحظه امیرکیا و شمیم از پله ها پایین اومدن. شمیم رو به کیا برگشت و گفت: _من نمیذارم بچه هامو زیردست نامادری بزرگ کنی!
کیا با کلافگی گفت: _نامادری چیه؟ من که زن ندارم؛ برای بچه هام پرستار
گرفتم!
شمیم به سمتش برگشت و غرید: _من بچه هامو ازت می گیرم.
می خوام خودم بزرگشون کنم؛ همین پنج سالی که پیشت بودن بسه.
باقی زندگیشون رو می خوام کنار خودم بگذرونن، با شیوه های خودم تربیتشون کنم!
خواست بره که کیا با تمسخر و تحقیر و کمی چاشنیه عصبانیت گفت:
_کدوم شیوه تربیتی؟ قاشق داغ گذاشتن پشت دست بچه ها، یا ماژیک گذاشتن لای انگشت هاشون؟ یا شایدم پرت کردنشون از روی پله منظورته؟
با شنیدن این حرف های کیا با ترس دستم رو روی قلبم گذاشتم و لبم رو گزیدم.
یعنی شمیم واقعا با اون بچه ها چنین رفتارهایی کرده؟؟
شمیم صداش رو بالا برد: _من دیگه اون آدم سابق نیستم؛ درمان شدم!
فکر میکنی تو این مدتی که خودم رو از بچه هام محروم کردم کجا بودم؟؟
سعی نکن کارای گذشته ام رو چماق کنی بکوبی تو سرم؛ من بچه هامو...
یهو امیرکیا پرید وسط حرفشو فریاد زد: _کور خوندی شمیم که فکر کردی من بچه هام رو به تو
میسپارم!
اصلا من قراره با نسیم ازدواج کنم بچه هارو با اون بزرگ کنم.
ندیدی بچه ها چقدر دوستش دارن؟ برعکس از تو متنفرن!
با شنیدن این حرف سکوت بدی بر جو حاکم شد. مبهوت به امیرکیا که همچین حرفی زده بود خیره
شدم.
می دونستم این حرف رو برای خلاصی از دست شمیم زده و به این دلیل بوده که نمی خواد بچه هارو بهش بده.
اما گویی شمیم باور کرد که با خشم و حسد بهم خیره شد و غرید:
_حساب تورو هم جدا دارم!
با گفتن این حرف از خونه خارج شد.
سریع دنبالش دویدم و توی حیاط رفتم تا نکنه بچه هارو برداره.
اما بدون نگاهی به بچه ها از خونه خارج شد و در رو محکم به هم کوبید.
به پشت سرم که نگاه کردم امیرکیا رو دیدم که با سردر گمی و اخم هایی که نتیجه سرو کله زدن با شمیم بود؛ نگاهم می کرد...
با رفتن شمیم بچه ها به سمتم دویدن و پاهام رو بغل کردن.
هردورو بغل کردم و به سمت خونه برگشتم.
امیرکیا با نگرانی و کلافگی روی مبلی نشست و سرش رو تو دست هاش گرفت.
کلارا با غصه گفت: _خاله نسیم الان چی میشه؟ بابامو ببین!
_هیچی نمیشه خاله جون نگران هیچی نباشین! باباتونم فقط یک سر درد کوچولو داره که زود خوب میشه.
کیاراد گردنم رو بغل کرد و گفت: _خاله من شنیدم صدای داد زدناشونو؛ ینی... ینی اون
می خواد مارو از تو و بابا داداشامون جدا کنه؟ لبم رو گزیدم و به کیا که به بچه هاش خیره شده بود
نگاه کردم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#45
Posted: 22 Nov 2021 01:33
قسمت41
نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ شما دوتا خوشگل
شیطون هیچ وقتِ هیچ وقت قرار نیست از باباتون و خونوادتون جدا بشین!
شما تا همیشه این جا هستین تا وقتی که بزرگ بشین و عروس و دامادتون کنیم!
با خنده روی زمین گذاشتمشون که کیاراد گفت: _وقتی ما بزرگ بشیم تو از این جا میری خاله؟
تک خنده ای کردم: _واسه چی برم از این جا خاله جون؟ نه نمیرم؛ من...
کلارا با تخسی گفت: _چرا کیاراد! خاله نسیم داره الکی میگه که ما نترسیم!
می خواد گولمون بزنه! خاله میره تنهامون میذاره دوباره اون میاد مارو کتک می زنه!
کیاراد با تعصب و غیرت خاصی که جلوه بچگونه اش رنگ و لعاب خنده دار و جذابی بهش بخشیده بود گفت:
_نخیرم تو نگران هیچی نباش ابجی کوچولو! من فکر همه جاشو کردم؛ خودم با خاله نسیم عروسی می کنم و نمیذارم از این جا بره! وقتی زنم بشه دیگه نمی تونه هیچ جا بره!
قهقهه ای زدم که همزمان صدای قهقهه امیرکیا هم بلند شد.
خبری از نگرانی و کلافگی لحظاتی پیشش نبود و خنده و شادی از شنیدن حرف های کیاراد تو وجودش تزریق شده بود.
با عشق هردوشونو بغل کردم:
_کاملا قبوله! من با کیاراد خوشگلم عروسی هم می کنم!
حالا کی دلش پیتزا می خواد؟...
جیغ جیغ کنان شادی کردن.
تلفن رو برداشتم و سفارش چند تا پیتزا رو دادم.
نگاهی به اطراف انداختم و رو به کیا گفتم:
_اقای سلطانی من برای اقا شروین هم سفارش دادم، رفتن یا هنوز هستن؟
بچه ها دویدن و مشغول بازی شدن. کیا نگاهش رو معطوف چهره ام کرد و بعد از مکثی
گفت: _نه هنوز هست؛ خلوت کرده!
سری تکون دادم که ادامه داد: _من اقای سلطانی ام، اما اون اقا شروین؟ چرا من
امیرکیا نباشم؟
لبخند محوی زدم و با لحنی ملایم گفتم: _باشه خب؛ هرچی شما بگین!
حالا هم بهتره کمی اب به صورتتون بزنین تا حالتون بهتر بشه؛ خوب نیست بچه ها شمارو با این روحیه ببینن.
به خدا توکل کنین انشاا همه چیز درست میشه. شمیم خانوم نمی تونه بچه هارو از شما بگیره؛ من مطمئنم شما صلاحیت بیشتری برای کفالت بچه ها دارین.
زیر لب خدا کنه ای گفت و پاشد.
طبق گفته ام رفت تا کمی صورتش رو اب بزنه. همون لحظه در باز شد و کوشاد و کوشان با چهره های
بر افروخته وارد شدن. کوشاد با عصبانیت زیر لب گفت:
_تازه داشتیم روی خوش زندگی رو می دیدیم! تازه با اومدن نسیم به زندگیمون داشت یه اب خوش از گلومون پایین می رفت که باز سرو کله این زنیکه پیدا شد!!
چه زود درباره مامانشون شنیده بودن! _سلام بچه ها، خسته درس نباشید!
با شنیدن صدای من سکوت کردن و سلام کردن. کوشان داشت به سمت اتاقش می رفت که کوشاد
گفت: _داداش کیف منم ببر
کیف کوشاد رو که گرفت نگاهی بهم انداخت که معناش رو نفهمیدم.
کوشاد به سمتم اومد و گفت: _نسیم؛ تو از دستم دلخوری؟
انگشت هام رو به هم قلاب کردم: _من؟ نه... نه کی گفته؟
سرش رو پایین انداخت: _خب... خب من خیلی رفتارم زشت بود!
فکر می کردم تو باعث عصبانیت بابا شدی، قضیه خرسو میگم.
اما... اما چند لحظه پیش با دیدن اون زن که از خونمون خارج شد فهمیدیم که تو بی تقصیر بودی و همه چیز زیر سر اون بوده!
لبخندی بهش زدم: _کوشاد جان تو نگران هیچی نباش.
مطمئن باش هرچی که بشه بازم تو و برادرات و خواهر کوچولوت پیش پدرتون هستین، هیچ کس نمی تونه شمارو از هم جدا کنه!
غافل از اینکه این حرفم هیچ مستدامی در آینده نداشت...
قدم دیگه ای بهم نزدیک شد و به آهستگی گفت: _تو چی نسیم؟ توهم پیشمون می مونی دیگه؟
لبخندی زدم:
_فعلا که هستم. بچه ها تا وقتی که از آب و گل در نیومدن احتیاج به پرستار دارن.
دستش رو نوازشگونه از سر شونه تا نوک انگشت های دستم کشید و پنجه هام رو تو انگشت هاش قفل کرد.
تو چشم هام خیره شد و گفت: _فکر نمی کنی به جز بچه ها فرد دیگه ای تو این خونه
به وجودت احتیاج داره؟ از عمق چشم های آبی رنگش نمی تونستم پی به
احساساتی که درونشون موج می زد ببرم. شاید هم می تونستم اما نمی خواستم...
با شنیدن صدای شروین به سرعت از کوشاد فاصله گرفتم که پوفی کشید.
شروین از پله ها پایین اومد و همون طور که به گوشی صحبت می کرد به سمت مبل ها رفت.
نگاهی به من و کوشاد انداخت و وقتی تماسش تموم
شد گفت: _میگم نسیم امشب به حال این شکم خالی چه کنیم؟
با خنده گفتم: _من فکر همه جاشو کردم.
همون لحظه صدای زنگ در به صدا در اومد. شروین سریع پاشد و گفت:
_خودم میرم جواب میدم. وقتی به سمت آیفون رفت خواستم به آشپزخونه برم
تا میز رو اماده کنم که دستم توسط فردی کشیده شد. متعجب به کوشاد که مسبب این کار بود انداختم که با
اخم گفت: _هیچ خوشم نمیاد اسم کوچیکتو یه مرد صدا کنه!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم: _دیوونه اون یه مرد غریبه نیست که! آقا شروینه!
دوست پدرت، عموی تو و...
نیم نگاهی به شروین که در حال حساب کردن هزینه پیتزا ها بود انداخت و گفت:
_خودم می دونم اما هر مردی به جز من برای تو غریبه به حساب میاد!
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد: _در ضمن خوشم نمیاد با خنده جواب هیچ مردی رو
بدی؛ فقط جدی! اوکی؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و با خنده جواب دادم: _برو بابا دیوونه!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#46
Posted: 22 Nov 2021 01:35
قسمت42
میز شام رو چیدم و بچه هارو صدا زدم. خواستم پشت میز بشینم که امیرکیا رو ندیدم. ترجیح دادم خودم برم صداش بزنم.
از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاقش ایستادم. چند تقه به در اتاق زدم اما جوابی نشنیدم؛ چند بار در
زدم اما کسی جواب نداد.
دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم. بی هوا وارد شدم و خواستم دوباره صداش بزنم اما با دیدن صحنه رو به روم هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهانم گذاشتم.
کیا در حالی که شلوار گرمکنی تنش بود و بالا تنه اش برهنه بود داشت پیراهن انتخاب می کرد.
متعجب بهم نگاه کرد و گفت: _ ِکی اومدی تو؟
بی این که جوابی بدم بهش زل زده بودم که پیراهنی تنش کرد و گفت:
_در این مواقع باید جلوی چشمتو بگیری نه دهنتو نسیم خانوم زرنگ!
با شنیدن این حرف دستم رو روی چشمم گذاشتم و برگشتم که صدای قهقهه اش بلند شد.
خجالتزده گفتم: _من... چیزه... چند بار در زدم اما... جواب ندادین.
اومدم... اومدم که...
صداش از فاصله نزدیک به گوشم خورد: _عه در زدی؟ من توالت بودم؛ داشتم صورتمو می
شستم. با حس گرمای نفسش روی شونه ام سرم رو پایین
انداختم. تنم مورمور می شد. احساساتی داشتم که برام عجیب و نا شناخته بود.
صدای آرومش همراه با گرمای نفسش به لاله گوشم خورد:
_ظاهرا کاری داشتی که اومدی نسیم! به خودم اومدم و با نفس عمیقی، به سمتش برگشتم:
_اها... چیزه... اومدم صداتون کنم برای شام؛ همه منتظر شمان!...
دکمه های پیراهنش رو کامل بست و گفت: _باشه باهم میریم الان.
نگاهی به اتاقش که با رنگ های تیره مزین شده بود انداختم و برای اولین بار سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:
_امیر آقا میگم! چرا همه جای خونه به خصوص اتاق شما تم تیره داره؟
شونه ای به موهاش زد و از تو آینه بهم خیره شد: _یه قضیه قدیمیه! که البته مثل یک زخم قدیمی داره
سر باز می کنه!
سر در گم بهش نگاه کردم که ادامه داد: _بعدا بهت میگم؛ فعلا بریم که بچه ها منتظرن. هر چند می دونم اون وروجک ها بدون منم غذاشونو
می خورن
لبخندی زدم و با هم از پله ها پایین اومدیم.
همگی منتظر ما بودن و کسی لب به غذا نزده بود.
شروین نگاه مرموزی بین ما رد و بدل کرد و با گفت:
_نیم ساعت تموم چی کار می کردین؟ خوبیت نداره شکم های مارو اینجوری رها کردینو رفتین!
خندیدیم و پشت میز نشستیم.
همه با خنده و شوخی غذاشون رو شروع کرده بودند و تنها کسی که عنق شده بود کوشاد بود که با اخم های در هم بهم خیره شده بود.
و اخم های گره خورده اش خبر های خوبی رو بهم نمی داد!
خندیدم و شونه ای بالا انداختم.
نباید به احساسات این پسر دامن می زدم، من فقط پرستارشون بودم.
همین!...
****
دست کلارا و کیاراد رو گرفتم و از خیابان عبور کردم. نگاهی به چند تا ساختمان پیش رو انداختم و رو به
بچه ها پرسیدم: _کدوم یکی شرکت عموتونه بچه ها؟
کلارا با دست یکی از ساختمان هارو نشون داد و گفت:
_اون یکیه خاله نسیم! سری تکون دادم و وارد همون ساختمان شدیم. باهم
وارد اسانسور شدیم و دکمه طبقه پنجم رو فشردم. امیر کیا گفته بود شرکتشون که در واقع شرکت
برادرش بود؛ طبقه پنجم ساختمان هست. سفارش کرده بود بعد از این که بچه ها رو از مهد
کودک تحویل گرفتم به شرکت ببرم. با محبت به کلارا و کیاراد که تو آینه آسانسور برای
خودشون شکلک در می اوردن نگاه کردم. چقدر دوست داشتنی و امید بخش بودن!
من که نسبت خونی باهاشون نداشتم اما چنان مهر این دو طفل به دلم افتاده بود که حس می کردم سال هاست می شناسمون.
به قول امیرکیا من شده بودم دایه مهربان تر از مادر!
همین طور همین حس رو نسبت به باقی افراد خونواده امیرکیا داشتم.
کوشان، حتی شروین، والبته کوشاد... کوشادی که با رفتار های ضد و نقیض، اما توجه بر
انگیزش مبهوتم می کرد. روم غیرت می گذاشت و تعصب به خرج می داد.
برام کادو می خرید و اصرار می کرد اون کادو رو استفاده کنم تا حس کنم همیشه حواسش بهم هست!
کوشان که آروم و سر به زیر بود و بر خلاف کوشاد شیطون، سرش تو درس و کتاب هاش بود.
شروین که مثل برادری دلسوز این روز ها همراهم بود و از این که این طور کانون خونواده امیر کیا رو گرم کرده بودم تحسینم می کرد.
در اسانسور باز شد و بچه ها جلو تر از من راه افتادن. وارد شرکت شدیم.
خانمی که پشت میزی نشسته بود و به نظر می رسید منشی شرکت هست با دیدن من خواست چیزی بگه که نگاهش به بچه ها افتاد.
با لبخند پاشد و هردوشون رو بغل کرد. صورتشون رو بوسید و گفت:
_سلام خوشگلای من! شما کجا این جا کجا؟... رو به روش ایستادم و با لبخند گفتم:
_سلام خسته نباشید!
با خوش رویی باهام سلام کرد و دست داد. اشاره ای به بچه ها کرد:
_پرستارشون هستید؟ سری به معنای اره تکون دادم و پرسیدم:
_اقای سلطانی تشریف دارن؟ منشی: بله تشریف دارن اما جلسه دارن.
بفرمایید بشینین هر وقت جلسه تموم شد داخل برید. سری تکون دادم و روی صندلی ای نشستم. بچه ها هم
به تابعیت از من روی صندلی نشستن. منشی سفارش چند تا چایی رو برامون داد.
حدود نیم ساعت از اومدنمون می گذشت و هنوز جلسه کیا تموم نشده بود.
بچه ها خمیازه می کشیدن و حوصلشون سر رفته بود. از کیفشون دفتر های نقاشیشون رو دراوردم و روی
میزی که جلوی پاشون بود گذاشتم. مداد رنگی هاشون رو پخش کردم و گفتم:
_هرکی تونست من رو خوشگلتر بکشه براش جایزه می خرم!
با گفتن این حرفم هردو با هیجان جیغی کشیدن و شروع کردن به کشیدن نقاشی.
مدام به من نگاه می کردن و سعی می کردن نقاشی کودکانشون رو با من تطبیق بدن.
با عشق بهشون زل زده بودم که در دفتر کیا باز شد.
سرم رو چرخوندم و از جام پاشدم.
مردی با کیا دست داد و خداحافظی کرد.
امیرکیا نگاهش به مرد بود و خواست داخل برگرده که نگاهش به من افتاد.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#47
Posted: 22 Nov 2021 01:36
قسمت43
به سمتم اومد و گفت:
_عه! سلام نسیم! ِکی اومدین؟ _سلام اقای سلطانی! یه نیم ساعتی میشه!
کلارا و کیاراد با بلند کردن سرشون نگاهشون به پدرشون افتاد.
با خوشحالی مداد رنگی ها رو پرت کردن و پریدن تو بغل امیرکیا.
امیرکیا با خنده هردوشون رو بوسید و گفت: _کی دلش برای بابا بیشتر تنگ شده؟
هردوشون با ذوق گفتن من من! کیا روی زمین گذاشتشون و گفت: _بریم تو اتاق!
بچه ها با شادی داخل دفتر کیا دویدن. روی زمین خم شدم و شروع کردم به جمع کردن
وسایل کلارا و کیاراد که پخش شده بود. حس کردم کسی کنارم نشست.
با دیدن کیا لبخندی زدم: _شما زودتر برید پیش بچه ها! من جمع می کنم.
همزمان با من وسایلشون رو جمع کرد و گفت: _بزار منم کمکت کنم تا باهم، زودتر پیش بچه ها بریم.
خجالتزده وسایل بچه ها رو جمع کردم و پاشدم. باهم به دفتر کارش رفتیم و در رو بست.
بچه ها روی مبل های چرمی رفته بودن و بپر بپر می کردن...
کیا پشت میزش نشست و دفتر نقاشی کلارا رو که تو دستش مونده بود باز کرد و همین طور با لبخند به نقاشی هاش نگاه می کرد.
احساس کردم روی اخرین صفحه ای که روش نقاشی کشیده شده بود بیشتر مکث کرده.
لبخند ریزی کنج لبش جا خوش کرد و رو به کلارا گفت:
_دختر بابا بیا این جا! کلارا به سمت کیا رفت و روی پاش نشست.
کیا اروم دم گوشش چیزی گفت و به نقاشی اشاره کرد.
کلارا قهقهه کودکانه ای زد و گفت: _خب معلومه این تویی بابایی! اینم خاله نسیمه!
متعجب ابرو هام بالا پرید و سعی کردم نقاشی رو ببینم.
کیا پشت سرش رو خاروند و با خنده گفت: _نخیر اینا عروس و دامادن که عزیزم! این خاله نسیمه، اینم شوهرشه!
با یک تای ابروی بالا رفته و خنده به پدر و دختری که برای اینده بنده تصمیم گیری می کردن خیره شدم.
کلارا: نخیرم خاله نسیم باید با تو ازدواج کنه بابایی! با شنیدن این حرف کلارا یهو چایی تو گلوم پرید و به
سرفه افتادم. کیاراد دست از بپر بپر برداشت و کنارم روی مبل
ایستاد. با دست های کوچکش ضربه هایی به پشتم زد تا نفسم
بالا بیاد. صدام رو صاف کردم و بعد از نفس عمیقی با خنده
کیاراد رو بغل گرفتم.
نگاهم به امیرکیا افتاد که با سکوت عجیبی دفتر نقاشی رو تو کیف کلارا گذاشت و خودش رو مشغول کاری نشون داد.
یعنی بچه ها تا این حد من رو دوست داشتن!؟ یعنی دلشون نمی خواست از پیششون برم.
_میگم آقای... سلطانی! می خواستین بچه هارو جایی ببرید؟
سرش رو بلند کرد. کیا: آ... آره؛ می خواستم باهم بریم ناهار بخوریم بعدم
بریم سینما. خیلی وقته بچه هارو جایی نبردم.
با لبخند سری تکون دادم. بعد از این که کیا کارش رو تموم کرد باهم از شرکت خارج شدیم و سوار ماشینش شدیم.
من جلو نشستم و بچه ها عقب. با آهنگی که از پخش ماشین در حال پخش بود می
خوندن و می رقصیدن! من و کیا هم با خنده نگاهشون می کردیم...
کیا جلوی رستوران شیک و بزرگی توقف کرد. ماشین
رو که جای خوبی پارک کرد پیاده شدیم و دوش به دوش هم به سمت رستوران قدم برداشتیم.
بچه ها یکی از میز هارو انتخاب کردن و روی صندلی هاش نشستن.
من و کیا هم پشت میز نشستیم. میز چهار نفره بود و چون بچه ها کنار هم نشسته
بودن، من و کیا هم مجبور شدیم کنار هم بشینیم. کمتر دفعاتی اتفاق افتاده بود که تا این حد به کیا
نزدیک بودم.
احساس خاصی داشتم! معذب بودن؟ خجالتزده بودن؟ یا... نه هیچ کدوم از این ها نبود. بلکه حس می کردم از جایی که هستم خشنودم!
بعد از سفارش چهار پرس چلو کباب سلطانی با مخلفات به گارسون کیا رو به من گفت:
_کاش کوشاد و کوشان هم میومدن سری تکون دادم:
_اوهوم حیف شد که نیستن! جاشون خالیه! امروز مدرسشون اردو داشت؛ هرچند هیچ کدوم مایل به رفتن نبودن، اما با دوستاشون بهشون خوش میگذره.
به سمتم مایل شد _اما من فکر می کنم هرجایی که تو نباشی به بچه
های من خوش نمی گذره! لبخندی زدم:
_شما لطف دارید! من فقط وظیفمو انجام میدم. مکثی کرد و به چشم هام خیره شد.
لحظه ای حس کردم زیر حرارت نگاهش در حال ذوب شدن هستم.
با لبخند و لحن خاصی که به تازگی ازش میشنیدم، گفت:
_همچنین به من هم خوش نمی گذره وقتی تو نباشی! با شنیدن این حرفش ناگهان ریتم ضربان قلبم اوج
گرفت. چشم هام دو دو زنان نگاه از چشم های نافذ کیا گرفتن
و به زیر افکندن. نیمچه لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
تا اومدن سفارش ها حرفی بینمون زده نشد. خواستم اولین قاشق رو تو دهانم بذارم که کیاراد
گفت: _خاله یه قاشق به بابایی بده اول!!...
متعجب گفتم: _باباتون که قاشق داره عزیزم!
کلارا دست کوچولوش رو تو هوا چرخوند: _نخیر منظور داداشی اینه که بهش یه قاشق غذا بده!
یا خدا! این نسل جدید بچه بودن یا گودزیلا؟! من خجالتی باید از دست این دوتا وروجک شیطون به
کجا پناه می بردم؟ کیا نگاه متعجبی به بچه ها انداخت و گفت:
_غذاتونو بخورین بچه ها این چه حرفیه؟ کلارا دست به سینه نشست و با اخم گفت:
_تا وقتی که خاله یه قاشق غذا بهت نده من غذا نمی خورم بابایی!
کیاراد هم همین حرف رو تکرار کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
نگاه مستأصلی به امیر کیا انداختم که با خجالت دستی به موهاش کشید و پشت گردنش ثابت کرد.
تو همون حالت نگاهی بهم انداخت و گفت: _چی کار کنیم نسیم؟
دستی به شالم کشیدم: _میگن نمی خورن! نمی دونم والا!
با خنده گفت: _ناچاریم به حرفشون گوش بدیم! یه قاشق غذا به من بده این دوتا وروجک دست از
سرمون بردارن!..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#48
Posted: 22 Nov 2021 01:37
قسمت44
لقمه ای که برای خودم گرفته بودم به سمت دهان امیر
کیا بردم که با خنده خورد و سری تکون داد.
خواستیم این بار به غذا خوردن مشغول بشیم که باز بچه ها ساز مخالف زدن و گفتن باید باباشون هم به من غذا بده!
رو به بچه ها با خنده گفتم: _چه توطئه ای برای منو بابای بی نواتون چیدین
وروجکا؟ معنی این کارا چیه اونوقت!؟ کلارا با اب و تاب گفت:
_خاله جون امروز مهشید جون مربیمون گفت که عروس داماد تو دهن همدیگه غذا میدن خب!
با شنیدن این حرف خنده ام رو خوردم و لبخند روی لبم ماسید.
از گوشه چشم به کیا که با دهانی باز به بچه هاش خیره شده بود نگاه کردم.
کیا: میگم این مربی شما موضوع کم اورده بود که همچین چیزایی بهتون یاد داده؟
خندیدیم و مشغول غذا خوردن شدیم.
البته بعد از این که کیا هم یک قاشق غذا ناقابل تو حلقم ریخت تا از دست نق نق های بچه هاش راحت بشیم.
هرچند از خجالت اب شدم و ارزو کردم کاش زمین دهان باز کنه و من بی نوا رو ببلعه!
داشتیم تو سکوت ناهار می خوردیم که با صدای کسی نفسم حبس شد.
سرم رو بالا اوردم و با چهره حرصی و عصبی شمیم مواجه شدم!
نگاه خشمگینی به من انداخت و گفت:
_دندون واسه کدومشون تیز کردی؟! امیرکیا یا ثروتش؟! خونه اش؟ ماشینش؟ شرکتش؟ یا ویلاهاش؟!
قاشق رو تو ظرف گذاشتم و گفتم: _من... نه، من فقط پرستار بچه ها...
پوزخندی زد و صندلی ای از میز کناری کشید. کنار میز ما گذاشت و نشست.
تو چشم هام زل زد و گفت:
_از ِکی تاحالا یه پرستار معمولی با پدر بچه ها بیرون میاد و ناهار میخوره؟
به دهن همدیگه غذا میدن و صدای قهقهه هاشون گوش فلک رو کر...
با صدای عصبی کیا، شمیم سکوت کرد:
_بس کن شمیم! تو این جا چی کار می کنی؟ منو تعقیب می کنی؟ دنبال چی هستی؟ می خوای به چی برسی هان؟
شمیم به بچه ها نگاه کرد و گفت: _بچه هام! می خوام به چه هام برسم! کنار بکش و
کفالتشونو به من بده! نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و گفت:
_نمی خوام بچه هام زیر دست هر کس و ناکسی بزرگ بشن!
کیا از جاش پاشد و گفت: _واسه این حرفا خیلی دیره!
اون زمانی که کتکشون می زدی برات هیچی به جز عیش و نوش زندگیت مهم نبود! الان تازه یاد بچه هات افتادی؟
لازم به ذکره که بگم بچه ها مال من هستن و هرگز هم قرار نیست جایی برن. اونی هم که تشخیص میده و تعیین می کنه بچه ها باید پیش کی بمونن؛ منم! نه تو که حسابت با خودت هم مشخص نیست خانوم محترم!
نگاهی به من که سر به زیر افکنده بودم انداخت و با پوزخند رو به شمیم گفت:
_بود! یه پرستار معمولی بود اما الان نه! فکر کنم خدمتت عرض کرده بودم که قراره باهاش ازدواج کنم و تربیت بچه هام رو دستش بسپرم. این دختر با همه کم سن و سالیش خیلی بیشتر از تو حالیشه شمیم!
با این حرف امیرکیا، شمیم نگاه غیض آلودی نثارم کرد
و...
پوزخندی زد و غرید: _نشونت میدم با کی طرفی آقای سلطانی!
بعد از گفتن این حرف از رستوران خارج شد. اشتهام کور شده بود و با ناراحتی سرم رو پایین
انداخته بودم. دیگه خبری از خنده های چند لحظه قبلمون نبود. حتی بچه ها هم سکوت کرده بودن و غذا نمی خوردن.
تو این سکوت، امیر کیا بود که با صدای نفس عمیقش سکوت رو شکست و گفت:
_اگر سیر شدین بریم.
مطیعانه و به تابعیت از حرفش از جام پاشدم. کمک کردم بچه ها هم پاشن و زیپ کاپشنشون رو
بستم چون هوا سرد بود. با گرفتن دستشون از رستوران خارج شدیم.
کیا یه راست پشت رول نشست و من هم بچه ها رو صندلی عقب نشوندم؛ خودم هم روی صندلی کمک راننده نشستم و کیا استارت زد.
تو کل مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و این سکوت محض بود که مثل خوره با روح و روان من بازی می کرد.
فکر می کردم... به کوشاد، کوشان، کلارا و کیاراد، به شمیم... به امیر کیا...
امیر کیایی که جدیدا با محبت های بی منظورش باعث اوج گرفتن تپش قلبم می شد و حتی کوچکترین تعریفش ازم، من رو میهمان سر خوشی می کرد...
اما امروز شمیم با اعلام حضورش بهم اخطار داد از امیر کیا فاصله بگیرم!
نه تنها از خودش بلکه از بچه هاش...
بچه هاش که همه دنیای من شده بودن و روزی که دیرتر می دیدمشون دلم بی قراریشون رو می کرد؛ گویی بیشتر از نیاز اونها به من، من به اونها نیاز داشتم و محتاج حضور قشنگ و رنگیشون تو زندگیم بودم! ...
شاید این تلنگر لازم بود برای من تا به خودم بیام. تا یادم بیاد کی هستم و چه جایگاهی دارم. تا فراموش نکنم من فقط و فقط یک دختر تنهام که
پرستار بچه هاست. نه بیشتر، حتی با وجود عشق به اونها...
امیرکیا بی منظور به من محبت می کرد و دل بی جنبه من که سال هاست از جانب کسی مهری ندیده بی خود و بی جهت بی قراری کرد...!
با حس متوقف شدن ماشین از افکارم خارج شدم و خواستم پیاده بشم که کیا گفت:
_نسیم بشین! نگاه منتظری بهش انداختم که رو به بچه ها گفت:
_بچه ها برین تو اتاقتون لباساتونو عوض کنین تا خاله نسیم بیاد.
بچه ها چشمی گفتن و پیاده شدن. با رفتنشون امیر کیا به سمتم برگشت و گفت:
_راستش... راستش نمی دونم از کجا شروع کنم... لبم رو گزیدم و منتظر باقی جمله اش شدم.
یعنی می خواست چی بگه؟! امیر کیا: نسیم! من... خب من...
دست هام رو مشت کردم تا لرزش ناشی از استرسم رو متوجه نشه.
نمی دونستم چی می خواد بگه اما از همین الان استرسی وصف ناشدنی وجودم رو احاطه کرده بود!
به چشم هام زل زد و گفت: _راستش من خیلی نگرانم! می ترسم شمیم بچه ها رو
ازم بگیره! نفسم رو با فشار بیرون دادم و چشم هام رو فرو
بستم. من به چه چیزهایی فکر می کردم و امیر کیا چه
چیزی در ذهنش غلت می خورد... به کل قضیه بچه هارو فراموش کرده بودم انگار!
این بار استرس دوری از بچه ها ته دلم لونه کرد. _اما... اما من فکر می کنم شما صلاحیت بیشتری برای
کفالت بچه ها دارین. با کلافگی سرش رو تو دست هاش گرفت:
_می دونم؛ می دونم ولی... ولی بازم دلم ندای بد میده.
حس می کنم شمیم داره یه کارایی می کنه؛ حس می کنم برای بچه ها نقشه کشیده و یه فکرایی تو سرش داره که جرعت کرده اینقدر پاش رو از گلیمش دراز تر
کنه!..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#49
Posted: 22 Nov 2021 01:38
قسمت45
دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و مستأصل به نقطه ای نا معلوم خیره شدم.
ته دل خودم هم شور افتاده بود اما نباید به این اضطراب دامن می زدم.
باید امیر کیا رو آروم می کردم. باید بهش آرامش می دادم تا خیالش از بابت کفالت
بچه ها راحت باشه.
اگر ته دلش قرص می بود شاید می تونست راهکاری پیدا کنه تا بچه هارو از دست نده...
****
شال گردنم رو تا روی بینیم بالا کشیدم و دست هام رو توی جیب هام فرو بردم.
باد سردی که می وزید موهای جلوی سرم رو که کمی از شال بیرون بود تکون می داد.
با صدای زنگوله ای که پیچید بچه ها از مهد بیرون دویدن.
کیاراد کمی به اطراف نگاه کرد و وقتی چشمش به من افتاد با شادی و ذوق به سمتم دوید.
طولی نکشید که کلارا در حالی که بوت های صورتی و کوچولوش رو که بهش هدیه داده بودم می پوشید به سمتم دوید.
خواستم بغلش کنم که ناگهان فردی به سمت کلارا رفت و قبل از این که کلارا به من برسه بغلش کرد.
جیغ خفیفی کشیدم و دست کیاراد رو رها کردم. به دنبال زنی که کلارا رو بغل گرفته بود و با سرعت به
سمت ماشینی می دوید دویدم. خوشبختانه خیلی زود بهش رسیدم و از بازوش
گرفتم. با شتاب به سمت خودم برش گردوندم و با صدای
بلندی گفتم: _بچمو پس بده!
با برگدوندن سرش شمیم رو دیدم که با غیض نگاهم می کنه.
دستم از بازوش رها شد و قدمی به عقب برداشتم. نمی دونم چی تو نگاه این زن نهفته بود که من رو به
واهمه و ترس وا می داشت...! نگاه تحقیر آمیزی به سر تا پام انداخت و گفت:
_بچت؟! از کدوم شوهر این بچه رو به دنیا آوردی دختر جون؟! نکنه مریم مقدس شدی و تو مجردی بچه دار میشی؟
با شنیدن این حرفش حیرت و ترسم بیشتر شد. شمیم از وضعیت زندگی من با خبر بود!
شمیم: نکنه باید برای دیدن بچه خودم از تو اجازه بگیرم؟!
لب های یخ زده ام رو با زبون تر کردم:
_نه... نه این طور نیست شمیم خانوم!
من فقط پرستار بچه ها هستم؛ اقای سلطانی بچه هارو به من سپردن و هر روز موظفم کردن از مهد ببرمشون خونه.
شما اگر مشکلی در قبال بچه ها دارین باید با اقای سلطانی در میون بذارین. من نمی تونم بچه ها رو حتی برای نیم ساعت هم به شما بسپرم.
با گفتن این حرف همه جرعتم رو تو دست هام ریختم و کلارا رو که تو بغل شمیم بی تابی می کرد و می خواست زودتر ازش جدا بشه، از بغلش جدا کردم.
دست کیاراد رو که پشت سرم ایستاده بود و با ترس به مادرش نگاه می کرد گرفتم و با سرعت از شمیم دور شدم.
دندون هام از فرط استرس و سرما به شدت به هم اصابت می کردن و حس می کردم الانه که منجمد بشم.
قلبم دیوانه وار خودش رو به دیواره سینه ام می کوبید...
صدای عصبی شمیم تو گوشم پیچید: _به زودی بچه هامو ازت می گیرم خانوم پرستار!
در ضمن؛ خیال ازدواج با امیرکیا رو از سرت بیرون کن! وگرنه چنان بلایی سرت...
با پیچیدن توی کوچه، دیگه صدای تهدید هاش رو نشنیدم....
گوشه پیچ کوچه ایستادم و کلارا رو که گردنم رو بغل گرفته بود روی زمین گذاشتم.
با بغض بچه هارو بغل کردم و چشم هام رو بستم. چه آرامشی در وجود این طفل ها نهفته بود که من رو
ترغیب به در اغوش کشیدنشون می کرد؟! چه هارمونی زیبایی بود صدای هق هق بچه ها و من...
تو پیچ کوچه هر سه گریه می کردیم...! اما برای چه؟! من برای ترس از جدایی از اون ها... و اون ها برای ترس از جدایی از من و پدرشون...
طولی نکشید که اشک هاشون رو پاک کردم و به سمت خونه راه افتادیم.
برای این که فراموش کنن چه اتفاقی افتاده برای هردوشون ذرت مکزیکی خریدم؛ چون خیلی دوست داشتن.
با رسیدن به خونه کلاه و شال گردنم رو در اوردم و بچه هارو به اتاقشون فرستادم.
وارد اتاق مخصوص خودم شدم و پالتوم رو باز کردم. شالم رو از سرم برداشتم و آهی کشیدم.
خواستم لباس هام رو جمع کنم که حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد.
با ترس به عقب برگشتم و با یک جفت چشم آبی رنگ مواجه شدم...
به قدری نزدیک بود صورتش که متوجه نشدم چه کسی هست!
چون همه اعضای این خونواده چشم آبی بودن! شتابزده ازش فاصله گرفتم که چهره بشاش کوشاد رو
دیدم. یک تای ابروم رو بالا دادم و شاکی گفتم:
_این چه وضع داخل شدنه اقای کوشاد خان؟ با گفتن این حرف سریع شالم رو سرم کردم که گفت:
_خودت که نمیذاری موهای قشنگتو ببینم؛ لااقل غافلگیرت کنم شاید یه لحظه بتونم ببینمشون!
لبم رو گزیدم: _اصلا چه لزومی داره تو موهای منو ببینی؟
از اتاق خارج شدم که دنبالم راه افتاد و گفت: _به هزار و یک دلیل نا گفته؛ یکیش هم این که... این
که من بهت... بهت علاقه... اجازه ندادم حرفش تموم بشه و با شتاب گفتم:
_کوشاد خواهش می کنم این بحثو همین امروز همین جا تمومش کن!
من به درد تو نمی خورم؛ من ازت بزرگترم!
شونه هام رو گرفت و با اخم گفت: _سن فقط یک عدده؛ خیلیا هستن که زنشون ازشون
بزرگتره! با خنده و بهت گفتم:
_اووووه تا کجاهارو فکر کردی! ِکی خواستگاری کردی ِکی ازدواج کردی که زنت شدم؟!
اخمش عمیق تر شد: _همین الان! همین الان خواستگاری می کنم! من...
با صدای کلارا و کیاراد چشم غره ای به کوشاد رفتم تا سکوت کنه.
یهو کیاراد جلو اومد و گفت: _داداش کوشاد داره چی میگه؟
_هیچی نمیگه عزیزدلم! داره مسخره بازی در میاره! کوشاد چپ چپ نگاهم کرد که چشم هام رو براش
باریک کردم و وارد اشپزخونه شدم. کیاراد دنبالم اومد و با نگاهی به پشت سرش گفت:
_خاله نسیم؟! کوشاد داشت ازت خواسگاری می کرد اره؟
مبهوت و متعجب به این وروجک خیره شدم. کوشاد که هنوز چیزی نگفته بود! اون از کجا فهمیده بود اخه؟
_نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ اولا که خواسگاری نه و خواستگاری؛ دوما کی گفته کوشاد از من خوستگاری
کرد؟ داداش کوشادت فقط داشت ادا در میاورد!
کلارا عروسک به بغل وارد بحثمون شد: _ینی می خواد از کی خوستگاری کنه؟!
_مگه حتما باید خواستکاری کنه از کسی؟ شعله زیر قابلمه روکم کردم که کیاراد گفت:
_اره دیگه خاله! دوستم اون روز می گفت هرکی داره ادای یه کاری رو در میاره حتما دلش می خواد اون کارو انجام بده!
با خنده و کلافگی لبم رو گزیدم و موضوع رو منحرف کردم:
_عشقای من بیاین باهم میز رو بچینیم. اگه باباتون بیاد از سرکار ببینه غذا حاضر نیست خود
منو می خوره به جاش! کیاراد دست از شیرین زبونی بر نداشت:
_خاله ینی بابا اژدها میشه؟ قهقهه ای زدم و ترجیح دادم دیگه صحبتی نکنم تا
خودم رو تو مخمصه ننداختم! امیر کیا طفلک اگر می فهمید بهش گفتیم اژدها
حرصی می شد! میز رو به کمک بچه ها چیدم و مشغول چشیدن طعم
غذا شدم. سر قاشق از خورشت قیمه برداشتم و خواستم بچشم
که ناگهان سری جلو اومد و قاشق رو بلعید!
متعجب به این سر که همچون اژدها قاشق رو به دهان
گرفته بود نگاه می کردم که صورتش رو برگردوند
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#50
Posted: 22 Nov 2021 01:39
قسمت46
با دیدن امیر کیا هینی کشیدم و قاشق رو از دهانش دراوردم.
با چشم هایی که می خندید و صدایی که رگه های خنده درونش موج می زد گفت:
_سلام علیکم خانوم پرستار! میدونستی من عاشق قیمه ام!؟...
با لبخند محجوبی سلام کردم و درب قابلمه رو گذاشتم.
نگاه کلی ای بهم انداخت و گفت: _امروز خوشگلتر از قبل شدی!
با این تعریفش قند تو دلم آب شد و گویی حس کردم از فرط شرم در حال آب شدنم.
نگاهی به خودم انداختم اما لباس هام رو مثل روز های گذشته ساده و معمولی دیدم.
مثل همیشه آرایشی هم به صورت نداشتم و با شال ساده ای که سرم کرده بودم موهام رو پوشانده بودم.
من که تغیری نکرده بودم؛ شاید امیر کیا نگاهش تغیر کرده بود!...
با این فکر نفسم به شماره افتاد و نگاهش از چشم های آبی رنگش گرفتم.
لبخندی نثارم کرد و خواست از اشپزخونه خارج بشه که برگشت و گفت:
_راستی غذاتم مثل همیشه عالی بود بانو!
با لبخند تشکر کردم. با رفتنش با بی حالی به کابینت تکیه زدم.
این مرد عجیب تو نگاه اقیانوسی رنگش چه چیزی داشت که تا این حد من رو به هم می ریخت؟
چی داشت موج صداش که وقتی اسمم رو ادا می کرد دلم زیر و رو می شد!؟
و چه داشت کمترین تعریفش که باهاش این طور حالی به حالی می شدم؟
با حسی عجیب به مسیر رفتنش خیره شدم و در ذهن مشغول خیال پردازی در موردش شدم...
****
مبهوت و حیران به احضاریه توی دستم نگاه کردم.
مستأصل و سردر گم روی مبلی نشستم و سرم رو میون دست هام گرفتم.
احضاریه ای از سوی دادگاه برامون ارسال شده بود. تاریخش مربوط به سه روز آینده بود و این یعنی این
که سه روز بعد باید تو دادگاه حاضر بشیم.
باورم نمی شد یک مادر چقدر می تونه بی مهر و عطوفت باشه که پای بچه های خودش رو به دادگاه و پاسگاه باز کنه؟!
شمیم از امیر کیا شکایت کرده بود و درخواست کفالت بچه هارو داشت!
همون لحظه بچه ها با شادی و سرو صدا از پله ها
پایین اومدن. کلارا زودتر به پایین رسید و با هیجان کودکانه ای
گفت: _اول! اول!
کیاراد هم خودش رو بهش رسوند و مشغول جر و بحث با خواهرش شد.
با غم نگاهشون کردم... یک درصد هم اگر شمیم در این جدال پیروز میدان می
شد و بچه هارو تحت تکفل خودش قرار می داد چه؟! حتی فکرش هم تنم رو می لرزوند و قلبم رو به واهمه
وا می داشت...
منی که فقط سه ماه بود پرستارشون شده بودم این طور دلباخته وجود شیرین و دوست داشتنیشون شده بودم.
پس پدرشون چی!؟ برادراشون چی!؟
اگر امیر کیا نمی تونست دلایل برتری کفالت خودش رو تو دادگاه ثابت کنه بچه ها رو از دست می داد!...
با حس کشیده شدن دامن بلندم که همراه با پیراهنی ساده پوشیده بودمش به خودم اومدم.
لبخند غمگینی به بچه ها زدم و نگاهشون کردم که کلارا دستش رو پشتش برد و ناگهان بسته کادو پیچ شده ای سمتم گرفت.
متعجب به بسته نگاه کردم و پرسیدم: _این کادو مال کدوم آدم خوش شانسیه وروجکا؟!
کلارا نگاه شیطنت آمیزی به برادرش انداخت و گفت:
_مال شما!... متعجب گفتم: _من؟! به چه مناسبت؟
هردوشون رو بغل کردم و دو طرفم روی مبل نشوندم. کلارا کادو رو روی پام گذاشت و گفت: _همینجوری!
با کیاراد سه شماره شمردن و یهو همزمان بوسه ای روی دوتا گونه ام کاشتن!
خندیدم و با عشق بغلشون گرفتم. لپ هردو رو بوسیدم و گفتم:
_چه بوس شیرینی بود! حالا بگین ببینم چرا واسم کادو خریدین عشقای من؟ مگه پول هم داشتین؟
کیاراد کمرم رو بغل گرفت و گفت: _آره خاله نسیم! بابایی برامون حساب باز کرده.
به مربیمون گفتیم و از اون حساب برامون خرید کرد، بعدم با کمک مربیمون کادو کردیم.
_الهی من فدای شیرین زبونی های شما دوتا شیطون بشم!
کادو رو با لبخند و احتیاط باز کردم تا کاغذش خراب نشه.
با باز شدن بسته شال مشکی طلایی زیبایی بهم چشمک زد.
با عشق هردو رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم که متوجه شدم کلارا و کیاراد دارن باهم پچ پچ می کنن.
کنجکاوانه بهشون خیره شدم که کلارا سری تکون داد
و نفسی گرفت. با چشم های درست و قشنگش بهم زل زد و گفت: _خاله جون؟
_جون خاله؟! دستم رو با دست های کوچک و قشنگش گرفت و
گفت: _ما می خوایم بگیم که... شما مامان ما میشین؟!
ابرو هام از فرط تعجب بالا پرید. انتظار هر حرفی رو داشتم غیر از این... حالا باید چی بهشون می گفتم؟
اگر می گفتم آره می رفتن و همه جا رو پر می کردن که مامان جدید اوردیم!
اگر می گفتم نه دلشون می شکست و گریه می کردن! اصلا مگر دل من می اومد که دل این دوتا فرشته رو
بشکنم؟ تا خواستم حرفی بزنم در با صدای چرخش کلید باز
شد. با باز شدن در قامت رشید امیر کیا در میدان دیدم
قرار گرفت. با دیدن ما سه تا کنار هم لبخندی نثارمون کرد و سلام
کرد.
به احترامش از جام پاشدم و سلام کردم که یهو کلارا و کیاراد هردو دستم رو گرفتن و به سمت پدرشون کشیدن...
من و امیر کیا متعجب به بچه ها نگاه می کردیم که با رسیدنمون به هم یهو کلارا گفت:
_بابایی! ما از امروز مامان دار شدیم! کیا با سردر گمی به من نگاه کرد و با اشاره گفت که
بچه ها چی میگن؟ لبم رو با خنده گزیدم و سرم رو پایین انداختم.
چی می گفتم بهش؟
می گفتم بچه های شیطونت ازم خواستگاری کردن برات؟
وقتی امیر کیا پاسخی از جانب من نگرفت کیاراد گفت:
_بابایی! زود باش مامان نسیمو بوس کن!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...