ارسالها: 4109
#51
Posted: 22 Nov 2021 01:41
قسمت47
با این حرفش من بهتم زد و امیر کیا با خجالت لبش رو گزید.
اخمی کرد و به بچه ها گفت: _عه این چه حرفیه؟! کی اینارو به شما یاد داده؟ نکنه
بازم مربیتون؟ ریز خندیدم که از نگاه تیز بین امیر کیا دور نموند.
از بچه ها اصرار و از ما انکار... سر انجام امیر کیای خسته از سرکار اومده که همون
طور مجسمه وار جلوی در مونده بود گفت: _چشم چشم! به خدا فکر می کنیم به پیشنهادتون بچه
ها! حالا بذارین ما بریم فکرامونو بکنیم. خاله رو هم انقدر اذیت نکنین!
کلارا به باباش اخمی کرد: _خاله نه! مامان!
لبم رو گزیدم تا صدای خنده ام بلند نشه. سنگینی نگاه سرشار از محبت کیا رو احساس می
کردم اما نمی خواستم باور کنم... چون حتی تو باورم هم نمی گنجید که اون بخواد به
من فکر کنه!
من یک دختر تنها و بی کس و کار بودم و اون یک مرد جذاب و ثروتمند که با یک نگاهش دختر ها براش غش و ضعف می کردن.
درسته هیچ وقت خودم رو دست کم نگرفته بودم و طوری زندگی نکرده بودم که ظاهر و باطن زندگیم به یک صورت باشه؛ اما این چه حسی بود که امیر کیا اینقدر خاص و دور از دسترس بود!؟
شاید این خاصیت عاشق که همیشه معشوق رو اینقدر ارزشمند و دست نیافتنی میپنداره...!
اما عاشق!؟ معشوق!؟
دست از افکار درهم و مبهمم برداشتم و بهشون خیره شدم.
بچه ها وقتی اون پاسخ رو از پدرشون گرفتن بی خیال ماجرا شدن و با خیالی آسوده و با فکر این که ما روی پیشنهادشون فکر می کنیم جلوی تی وی نشسته و مشغول کارتون دیدن شدن.
با خجالت کیف سامسونت امیرکیا رو از دستش گرفتم و همون طور که تا اتاقش همراهیش می کردم گفتم:
_تورو خدا ببخشید آقا کیا! نمی دونم این دوتا وروجک چه فکری تو ذهنشون می گذره!
شمارو هم خسته کردن!
به اتاقش رسیدیم و کیفش رو گوشه ای گذاشتم. خواستم برم که سد راهم شد.
همین کارش باعث شد تا تپش قلب نا آرومم اوج بگیره.
دکمه اول پیراهنش رو باز کرد و کراواتش رو دراورد. به چشم هام زل زد و گفت: _فکر نمی کنم بچه ها نظر بدی داشته باشن!
با این حرفش دهانم از استیصال باز موند که با لبخندی ادامه داد:
_بچه های من سال هاست که دیگه مادر ندارن. اون زمانی هم که مادرشون پیششون بود ازش جز
بدی و جفا و کتک ندیدن! بهشون حق بده که وابسته وجود دختری مثل تو
بشن!...
با تته پته جواب دادم:
_اما... خب... شما که قصد ازدواج ندارید! بچه ها از روی بچگی یه چیزی میگن!
منم که جایی نمیرم؛ پیششون هستم و مثل یک مادر ازشون مراقبت می کنم!
قدمی بهم نزدیک شد که فاصله بینمون کاملا پر شد. حالا حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم نگاه از
اقیانوس آبی رنگ چشم هاش بگیرم. در حالی که زیر تابش نگاهش در حال تبخیر بودم...
زمزمه وار گفت: _مثل یک مادر نباش؛ براشون مادری کن!
نگاهش که از چشم هام به نقطه ای پایین تر سقوط کرد نگاهم پایین افتاد.
التهاب نگاهش رو روی لب هام حس می کردم و حتی اگه میخواستم؛ فرار از این مهلکه دلچسب امکان پذیر
نبود! _شمـ... شما از من می خواید چی کار کنم؟
با حس گرمای پیشانیش روی پیشانیم به مانند برق گرفته ها از جا پریدم.
دستم رو روی سینه پهنش گذاشتم و کمی ازش فاصله گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _خب... خب بعدا در موردش حرف می زنیم! من... من
یه خبر براتون دارم نفسی کشید و سری تکون داد. مشغول تعویض لباس
شد که گفتم: _از دادگاه براتون احضاریه اومده!
با این حرفم تند نگاهم کرد و گفت: _چی گفتی؟
مکثی کرد و زیرلب گفت: _پس بالاخره کار خودشو کرد!
_تاریخ دادگاه برای سه روز دیگه اس. از طرف همسرتو...
وسط حرفم پرید: _اون زن عفریته همسر من نیست!
سکوت کردم و سری تکون دادم.
دیگه خبری از لبخند و آرامش لحظات پیشش نبود. همه و همه جاش رو به نگرانی و پریشانی و خشم داده بود و بس.
قطعا اونم از عاقبت این کار میترسید...
****
قاضی نگاهی بین شميم و امیر کیا رد و بدل کرد و طبق گفته ها و دلایل هردو چیزی روی برگه نوشت.
نفس عمیقی که کشید به اندازه یک طوفان برای من گذشت...
سر انجام صداش رو صاف کرد و گفت:
_از آنجا که بچه ها به سن اظهار نظر و انتخاب والد نرسیدند، و از آنجا که مادر حق برتری کفالت دارند، کفالت بچه ها تا پایان سن هفت سالگی به مادرشان خانم شمیم خرسند نیا داده می شود.
با این حرفش گویی سطل آب یخی روی سرم ریخته شد...
نفسم برید و لحظه ای حس کردم گوش هام چیزی نمی شنون!
امیر کیا از جاش پاشد و با بهت و خشم فریاد زد
_این چه عدالتیه؟! چه کفالتی؟ چه کشکی؟ اون زن زندگی منو بچه هامو خراب کرد!
اون با رفتن پی هوس های عیش و نوشش منو بدبخت کرد! اون بچه های منو کتک می زد!
اون صلاحیت نگهداری ازشون رو نداره.
قاضی که مردی روحانی بود توجهی به فریاد های امیر کیا نکرده و با همون لحن سابق، با کوبیدن چکش حکم روی میز گفت:
_دلایل خانم خرسند نیا برای کفالت بچه ها، محکمه پسند ترند آقای محترم. ختم جلسه!
از جاش پا شد و خواست از درب خارج بشه که امیر کیا به سمتش هجوم برد.
جیغی کشیدم و دنبالش دویدم. خواست مشتش رو توی صورت قاضی فرود بیاره که
جلوش ایستادم و جیغ زدم: _کیا این کارو نکن!
نگاه خشمگینش روی من ثابت شد و دستش رو با فوت نفسش پایین اورد.
چمد نفر کیا رو به عقب هول دادن تا راه قاضی رو باز کنند.
اونم با تکون دادن سرش به نشانه تاسف؛ از اتاق خارج شد.
با رفتنشون، کیا روی صندلی فرو ریخت و سرش رو میان دست هاش گرفت.
با غم روی صندلی کناریش نشستم و به فاجعه ای که
بر سرمون نازل شده بود فکر کردم... چطور می تونستم غم دوری کلارا و کیاراد رو تحمل
کنم؟! من هیچی، چه بلایی سر امیرکیا و پسرایی که همین
الان هم چشم به راهمون بودن، میومد!؟
می دونم بعد از اتمام هفت سالگی بچه ها شمیم یا فرار می کنه و یا کاری می کنه که کفالت دائم رو به دست بیاره!
اون زن مکار هر حیله ای از دستش بر می اومد! همون طور که تونست کفالت موقت بگیره، کفالت دائم
رو هم خواهد گرفت..!
مطمئنا با این کارش برای بار دوم کمر امیرکیا رو خم
کرد.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#52
Posted: 22 Nov 2021 01:41
قسمت48
به سختی از جام پاشدم و دستم رو روی شانه امیر کیا گذاشتم.
نگاهی بهم انداخت و پاشد. چهره اش تهی از هر احساسی بود...
می دونستم چقدر براش سخته دوری از بچه هاش. می دونستم هر لحظه تنفرش نسبت به شمیم بیشتر و
بیشتر میشه؛ درست مثل من... جلوی درب دادگاه که رسیدیم کوشاد و کوشان به
همراه شروین به سمتمون امدن. کیا سرش رو پایین انداخت و خواست بره که شروین
گفت: _چی شد؟! کفالت به شما داده...
وسط حرفش پریدم و با ناراحتی گفتم: _شمیم برنده ی بازی شد! کفالت رو تا هفت سالگی
بچه ها به اون دادن. با این حرفم آه از نهاد هر سه شون بلند شد.
چشم های کوشاد بی تاب شد و با بی قراری دستش رو تو موهاش فرو کرد.
می دونستم اون هم مثل تمام افراد این جمع ذهنش مشوشه!
می دونستم این لحظه بیش از هر لحظه ای تو زندگیش از مادرش شمیم تنفر داره...
کوشان هم با اندوه و کلافگی باهاش صحبت می کرد و دائما دستش رو با کلافگی به لباسش میکشید؛ این مادر با بچه هاش چیکار کرد!؟
شروین هم با دستی که دور بازو امیرکیا حلقه کرده بود؛ به ادامه حرکت مجبورش میکرد و همینطور زیر
گوشش چیز هایی رو زمزمه میکرد. آهی کشیدم و با پسرا راهی خارج از مجتمع قضایی
شدیم. سوار ماشین که شدیم من و پسرا عقب نشستیم و کیا
و شروین جلو.
تو کل طول مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد؛ گویی خبر رفتن کلارا و کیاراد دل و دین همه رو خشکانده بود و درخت امید هممون رو ریشه کن کرده بود!...
با خستگی ای بیش از حد وارد خونه شدیم.
کلارا و کیاراد به درخواست امیر کیا باهامون نیومده بودند وپیش مربی مهدشون بودن.
کیا می گفت برای روحیه اشون خوب نیست. اما اصلا به ذهنش خطور نمی کرد که شمیم پیروز
پرونده بشه! کفش هام رو دراوردم و خواستم داخل بشم که ناگهان
کلارا و کیاراد به سمتم دویدن و پاهام رو بغل گرفتن. با ناراحتی و تلخندی به لب روی زمین نشستم و
بغلشون کردم. کلارا با هیجان گفت:
_چی شد خاله جون؟! ما برنده شدیم؟
نیم نگاهی به کیا انداختم. با ناراحتی بهم اشاره کرد خودت بهشون بگو!
لبم رو گزیدم: _حرف می زنیم در موردش عزیزای من.
نگاه سردرگمی بهم انداختن و رهام کردن.
به سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم رو به اتاقم رسوندم.
با بسته شدن در زدم زیر گریه... دستم رو جلوی دهانم کذاشتم تا صدای هق هقم بلند
نشه...
اما مگر شدنی بود؟
با بغض گریه می کردم و اشک هام روی گونه هام جاری بودن.
گویی که واقعا دلبسته وجود شیرین این بچه ها شده بودم...
صدای شادی های کلارا و کیاراد بود که کیا رو سر پا
نگه داشته بود... بعد از رفتن اون ها چطور می تونست دوام بیاره؟ چطور می تونستم حال بدش رو ببینم و دم نزنم؟ اصلا مگر بعد از رفتن بچه ها منِ پرستار تو این خونه
جایی دارم؟
وقتی بچه ای نباشه، پرستاری هم نیست... یعنی باید از پیششون برم؟ اما امیر کیا...
به چه بهانه ای باید کنار امیر کیایی بمونم که جدیدا احساس عجیبی بهش دارم؟!
بدون حضور معجزه گر بچه ها توی این خانه چطور دوام بیارم؟
حداقل اگر جای دوری از این خانه باشم با خیال راحت تری زندگی می کنم و مجبور نیستم این کابوس رو هر روز تحمل کنم که بچه ها دیگه نیستن...
شب بعد از این که شام تو محیطی سرد و بی روح سرو شد همگی به سمت اتاق هاشون برگشتن.
قضیه رو به صورت کامل برای کوشاد و کوشان تعریف کرده بودم و با خبر بودن چه اتفاق نحسی قراره رخ بده.
امیر کیا هم برای شام سر میز حاضر نشد و تو اتاقش موند.
در حال جمع کردن میز بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم.
با بلند کردن سرم چهره در هم کوشاد رو دیدم. نگاه ازش گرفتم و خودم رو مشغول کار نشان دادم که
گفت: _ناراحتی؟!
_معلوم نیست؟! تو جمع کردن ظرف ها کمکم کرد و گفت:
_اگه منم یه روزی برم ناراحت میشی؟ آهان پس دردش این بود!
خیلی وقت بود بهش بی محلی می کردم و نگاه هاش رو نادیده می گرفتم.
درب اتاقم رو روش قفل می کردم و به جز سلام و خداحافظی باهاش صحبتی نمی کردم.
به همین دلیل ناراحت شده بود. _اره که ناراحت میشم! توهم برام مثل کلارا و
کیارادی! کوشاد: یعنی من با بقیه برات فرقی نمی کنم؟
_چرا باید برام فرق کنی؟ نیم نگاهی بهش انداختم که سری تکان داد و چیزی
نگفت. بعد از شب بخیر گفتن بهش به اتاق بچه ها رفتم و
کتاب داستانی برداشتم. شروع کردم به داستان و لالایی خواندن برای بچه
ها....
اخرین شبی بود که براشون قصه و لالایی می خوندم. اخرین شبی بود که روی این تخت ها می خوابیدن.
اخرین شبی بود که وجود عظر آگینشون تو این اتاق حس می شد...
اخرین شبی بود که می تونستم ببوسمشون...
اخر لالایی که رسید نتونستم جلوی شکستن بغضم رو بگیرم و اشکم روی گونه هام جاری شد.
دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه و بچه ها رو که به تازگی خوابیده بودن بیدار نکنه!
با غصه از جام پاشدم و پیشانی هردو رو بوسیدم.
پتو رو روشون مرتب کردم و همون طور که به سمت در می رفتم و دلم نمی اومد از اتاق خارج بشم در اتاق باز شد.
شتاب زده به پشت سرم نگاه کردم که امیرکیا رو دیدم.
از پس پرده تار اشک به سختی می دیدمش. با دیدن چهره اشک آلودم اخمی کرد و به سمتم اومد. سرم رو پایین انداختم و به بچه نگاه کردم.
کنارم ایستاد و به آرامی گفت: _تو بیشتر از مادرشون براشون عزیزی نسیم!
چیزی نگفتم که ادامه داد: _شمیم بد کرد! هم با من، هم با بچه ها! هممون حتی
کوشاد و کوشان هم ازش متنفریم.
به سمتم برگشت و دست هاش رو بالا اورد. تا به خودم بیام اشک هام رو پاک کرد و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت.
با اندوه گفت: _همه ما خیلی به وجود پر مهرت احتیاج داریم نسیم!
درنگی کرد و گفت:
_مخصوصا من!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#53
Posted: 22 Nov 2021 01:42
قسمت49
ا این حرفش ته دلم چیزی فرو ریخت. نگاهم رو به
چشم های دریا رنگش دوختم و گفتم:
_کاش می تونستم بیشتر از این کنارتون بمونم! گرمای دست هاش رو شانه هام نشست:
_مگه قراره جایی بری؟
نگاهی به بچه ها انداختم و اشاره کردم بریم بیرون. از اتاقشون که خارج شدیم گفتم:
_من برای پرستاری از بچه ها اومده بودم، اما شمیم خانوم که داره بچه ها رو تحت کفالت خودش قرار میده.
کوشاد و کوشان هم کمتر از چهار ماه دیگه کنکور میدن و احتمال داره دانشگاه قبول بشن و برن. شماهم که نیازی به مراقبت ندارید ماشاا !
فکر نمی کنم وجود من دیگه لزومی...
وسط حرفم پرید و گفت:
_کی گفته به وجودت احتیاجی نیست؟ اتفاقا بعد از رفتن بچه ها من بیشتر به حضور دلگرم کننده ات نیاز دارم. مثل قبل تو این خونه کار هاتو انجام بده و کنار ما زندگی کن.
تو تنهایی و این جامعه نگاه خوبی به دختر تنها نداره؛ کنار ما باشی بهتره. کوشاد و کوشان هم تا زمان دانشگاه رفتنشون به وجود تو نیاز دارن
دو دل و مردد نگاهی به اطراف انداختم و انگشت هام رو قلاب کردم که گفت:
_نسیم؟!
بی اختیار از دهانم پرید: _جانم؟!
لبخند غمگینی زد: _بمون!
از لحن مظلومش دلم لرزید و نتونستم نه بیارم. واقعا از این جا می رفتم و جای دیگه ای کار می کردم
که چی؟ که تا اخر عمر افسوس این رو می خوردم که چرا تو
بدترین وهله زندگی امیرکیا تنهاش گذاشتم؟!
که زمانی که می تونستم مرهم دردش باشم به حال خودش رهاش کردم تا خودم کمتر از، نبود کلارا و کیاراد عذاب بکشم؟
باید می موندم.
دلم می گفت بمون... و عقلم...
عقلم هم با تمام وجود نهیب می زد بمون و کنار امیر کیا باش.
نمی دونم اخرش چی میشه... اما به قول شاعر که میگه...
من به آینده خود خوش بینم... بودن کنار امیر کیا و بچه هاش که به خوبی تربیت
شدن بزرگترین موهبت زندگیم محسوب میشه.
بعد از فوت پدر و مادر عزیزم تو سانحه تصادف من دیگه کسی رو نداشتم که تنهایی هام رو با وجودش پر کنم.
امیرکیا و بچه هاش می تونستن همدم های خوبی باشن!
سرم رو بلند کردم و گفتم: _من... من تصمیممو گرفتم.
پرسشگرانه و منتظر نگاهم کرد. _می مونم!
با این حرفم لبخند محوی روی لب هاش جا خوش کرد و دستم رو به گرمی فشرد
کیا: خوش حالم که تصمیم درستی گرفتی نسیم!
از وقتی بیشتر شناختمت وجودت رو تو تک تک لحظات زندگیم نیاز دارم. امیدوارم درکم کنی! هرچند می دونم خیلی خوب منو می فهمی!
با محبت به چشم هاش زل زدم.
چشم هایی که چند وقت بود منبع ارامشم شده بودن تو تنهایی هام...
گرمای دستش رو پشت کمرم احساس کردم و...
مثل برق گرفته ها از جا پریدم. تک خنده ای کرد و گفت:
_نمی دونم امتحانه یا خدا باهام لج کرده؛ یه چیز رو بهم میده اما یه چیز دیگه رو می گیره!
تره از موهام رو روی صورتم افتاده بود کنار زد و گفت:
_خدا تورو وارد زندگیم کرده اما حالا داره بچه هامو ازم دور می کنه.
نمی دونم اخر این تقدیر و اتفاق چیه!
_نگران نباشین! مطمئن باشین خیره.
شما مرد شریفی هستین و از وقتی تو خونتون کار می کنم اینو با تک تک اجزای وجودم احساس کردم. شمیمی که احساسی به بچه هاش نداره و فقط از روی حسادت کفالت بچه هارو می خواد نمی تونه دست تقدیر رو که با شما یاره ازتون بگیره!
من رو به سمت اتاقم هدایت کرد و گفت:
_حرفات بهم ارامش میده. وقتی باهات صحبت می کنم حس می کنم برای لحظاتی همه غم هام از دلم پر می کشن!
لبخندی زدم و چیزی نگفتم. بهم شب بخیر گفت و ازم خواست امشب رو این جا
بمونم.
قبول کردم و بعد از ورود به اتاقم مانتو و شالم رو دراوردم و به سمت تخت رفتم.
اما تا صبح خوابم نبرد و به سقف خالی از خط و خش خیره بودم.
به این فکر می کردم که با طلوع خورشید فردا باید به فکر خداحافظی از بچه ها باشم؛ در حالی که مسأله رفتنشون رو باهاشون در میان نذاشتم!
یعنی دلم نیومد که بگم... بغض داشت خفه ام می کرد و هنگام لالایی خوندن
نمی تونستم چنین فاجعه ای رو براشون بازگو کنم! می ترسیدم بغضم بشکنه و پیش چشم بچه ها رسوا
بشم! می ترسیدم با گریه من گریه کنن و نتونن بخوابن.
اون ها باید می خوابیدن و اروم می شدن. چون صبح فردا دیگه خاله نسیمی نبود که با بوس و
بغل بیدارشون کنه. چون صبح فردا دیگه پدری نبود که با دادن قول
شکلات ازشون خداحافظی کنه. چون صبح فردا کوشاد و کوشانی نبودن که براشون
مداد رنگی و کاغذ رنگی های فانتزی براشون بخرن...!
****
دو سال بعد...
کنار پنجره ایستادم و به غروب خورشید خیره شدم.
باد سردی می وزید و در موهای لَختم پیچ و تاب می خورد...
به بخاری که از فنجون قهوه بلند می شد خیره شدم.
خواستم جرعه ای بنوشم که یک هو سری جلو اومد و دهانش رو به لبه فنجان چسبوند.
هینی کشیدم و از جا پریدم که فنجون رفت تو بینی طرف!
با بلند کردن سرش چهره امیرکیا رو دیدم که پر از قهوه شده بود.
قهقهه ای زدم که گفت: _منو قهوه ای می کنی؟ الان نشونت میدم
با این حرفش قهوه به دست پا به فرار گذاشتم. همون طور که تو خونه می دویدم مراقب بودم قهوه
از توی فنجان روی فرش ها نریزه. خواست سمتم بیاد که گارد گرفتم:
_جلو نیا! جلو بیای اینو روت می ریزم! خب تقصیر خودته که این عادتت رو ترک نمیکنی!
کیف سامسونتش رو پرت کرد و کتش رو دراورد. امیر کیا: کیه که بدش بیاد؟ هر چه از دوست رسد
نیکوست! بعد از این حرفش سمتم دوید و قبل از این که به
خودم بیام دست هاش رو دور کمر باریکم حلقه کرد. قهقهه ای زدم و قهوه رو روی میز گذاشتم.
کامل به سمتش برگشتم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم.
با لبخند گفتم: _خسته نباشی آقا! امروز کار چطور بود؟
پیشانیش رو روی پیشانیم گذاشت:
_خوب! هرچقدرم خسته بودم با خسته نباشید تو همه خستگیم در رفت!
لبخند محوی زدم که سرش رو جلو آورد. همون طور که نفس های داغش به لاله گوشم می خورد گفت:
_ولی یکم هنوز خسته ام! حالا یه بوس بده تا کاملا خستگیم در بره!
جیغی کشیدم و با خنده پا به فرار گذاشتم. با خنده داشت دنبالم می کرد که در باز شد.
سر جام متوقف شدم و به در نگاهی انداختم که یهو امیر کیا از پشت بهم برخورد کرد.
آخی گفتم که به یک باره قامت کوشاد و کوشان در چارچوب در ظاهر شد.
با دیدنشون شالی که دم دستم گذاشته بودم رو روی
سرم انداختم و با لبخند به سمتشون رفتم. امروز بعد از پنج ماه می دیدمشون.
امتحانات ترم اولشون به پایان رسیده بود و از مشهد به تهران بازگشته بودن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#54
Posted: 22 Nov 2021 01:44
قسمت50
با خوش رویی سلام کردم و خوش امد گفتم.
کوشان با لبخند باهام دست داد و سلام کرد.
اما کوشاد سلام زیر لبی داد که فقط حرف سین رو شنیدم.
نیم نگاهی بهم انداخت و با چهره جدی به سمت اتاقش قدم برداشت.
آهی کشیدم که کوشان گفت: _نگران نباش! اونم بالاخره با این مسأله کنار میاد!
در رو بست و ادامه داد: _راهی جز این نداره؛ مجبوره!
امیرکیا نگاهی از پشت به کوشاد که در حال بالا رفتن از پله ها بود انداخت و به سمت کوشان اومد.
باهاش دست داد و پدرانه در آغوش کشیدش. امیر کیا: خوش اومدی پسرم! برو تو اتاقت تا دوش
بگیری و استراحت کنی شام حاضره!
چشمی گفت و راهی اتاقش شد. با رفتنشون به سمت امیر کیا برگشتم:
_امیر جان توروخدا این بچه یه چیزی گفت جوابشو ندی؛ روتون به هم باز میشه!
سری تکان داد: _چشم حواسم هست! چیزی نمیگم.
لبخندی زدم و دستش رو گرفتم: _ممنون عزیزم.
راستی فراموش نکنی فردا کلارا و کیارادو بیاری! خیلی برنامه دارم برای فردا؛ از طرفی از دو هفته پیش که ندیدمشون دلم براشون یه ذره شده!
به سمت آشپزخونه قدم برداشتم که امیر کیا باهام هم قدم شد و گفت:
_منم هر روز که از صبح تا عصر نمی بینمت دلم برات یه ذره میشه، میدونستی!؟
با خنده لپ هاش رو کشیدم: _من فدای دلت بشم آقا!
لبخندی پر مهر زد که وارد آشپزخونه شدم و مشغول
آماده کردن شام شدم.
تا موقع شام کوشاد از اتاقش بیرون نیومد و من هم ترجیح دادم سراغش نرم چون می دونستم بهم پرخاش می کنه...!
از وقتی که از احساس بین من و پدرش با خبر شد و اون ماجراها پیش اومد کم کم ازم فاصله گرفت. انقدر ازم فاصله گرفت که دیگه به جز سلام و خداحافظی حرفی ازش نمی شنیدم!
کل بهار رو به سختی درس خوند و تست زد.
تلاش هاش رو در انزوا و گوشه ای که اختیار کرده بود می دیدم و کاری براش از دستم بر نمی اومد جز غصه خوردن.
چند باری که خواستم باهاش حرف بزنم با پرخاش و
سردی من رو از خودش روند. برای منی که فقط ازش محبت دیده بودم این رفتار
غیر قابل قبول بود و خیلی ناراحت می شدم. اما کم کم با این مسأله کنار اومدم و اجازه دادم در
تنهایی با خودش کنار بیاد.
کوشان همون طور که کنارم روی صندلی نشسته بود و به سالاد هایی که درست می کردم ناخنک می زد از خاطرات دانشگاهش برام تعریف می کرد.
باهم حرف می زدیم و می خندیدیم.
بعد از چیدن میز به کمک کوشان که حسابی خوش خنده شده بود و از کوشان آروم قبلا کمی فاصله گرفته بود گفتم:
_برو داداش و باباتو صدا کن شام حاضره.
چشمی گفتو از پله ها بالا رفت. در حال ریختن آبمیوه تو پارچ بودم که حضور کسی
رو پشت سرم احساس کردم. نگاهی به پشتم انداختم که کوشاد رو دیدم.
دوباره خودم رو مشغول کارم نشان دادم که صدای توأم با کنایه اش به گوشم خورد:
_راست گفتن دخترای این دوره زمونه فقط دنبال پولن!
سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم که ادامه داد: _به هر حال هرچی باشه پول بهتر از عشقه!
به چشم های آبی رنگش که سرشار از تمسخر و غمی نهفته بودن خیره شدم.
_من عاشق پول پدرت نشدم!
پوزخندی زد: _مشخصه!
همون لحظه کوشان هم وارد آشپزخونه شد. با دیدن بحثمون گفت:
_بهتر نیست به جای هوا خوری غذا بخوریم؟
آهی کشیدم و سری تکان دادم.
همون لحظه امیر کیا در حالی که دست هاش رو با حول دستی خشک می کرد به جمع ما پیوست و پشت میز نشست.
برای این که کوشاد دوباره شروع به تیکه پرانی نکنه خواستم روی صندلی ای دور از امیر کیا بنشینم که
گفت: _نسیم!
به صندلی کنار خودش اشاره کرد. به ناچار زیر حرارت و سنگینی نگاه کوشاد کنار امیر
کیا نشستم. هنوز دو لقمه از غذا از گلوم پایین نرفته بود که صدای
کوشاد بلند شد: _کوشان دقت کردی جدیدا مردم دست روی انتخابای
بقیه میذارن؟! کوشان نیم نگاهی بهم انداخت و از گوشه چشم به
کوشاد خیره شد.
کوشاد به سکوت کوشان توجهی نکرد و ادامه داد: _اخه از خودشون ایده جدیدی ندارن دستشونو میکنن
تو... متوجه امیرکیا شدم که غذا نمی خوره و به ظرف
غذاش خیره شده. گویی دلزده شده بود و احساس ناراحتی می کرد.
اخمی به کوشاد کردم و وسط حرفش گفتم: _کوشاد جان بسه! بذار شام رو در ارامش بخوریم.
شانه ای بالا انداخت و با خونسردی گفت: _حقیقت باید گفته بشه؛ چه الان چه بعدا!
با این حرفش امیرکیا بالاخره لب به سخن گشود: _توی الف بچه نمی خواد بیای واسه منی که پدرتم از
حقیقت حرف بزنی! با این حرفش جو متشنج شد و کوشاد بهانه ای برای
ادامه بحث بی سر و تهش پیدا کرد. کوشاد: اره اره میگم! میگم خوبم میگم! اصلا اگه به
اصرار کوشان نبود پامو تو این خونه نمیذاشتم. من اصلا خوشم نمیاد از دیدن کسایی که سوهان
روحم شدن. شماها... امیر کیا از جاش پاشد و با خشم و جدیت گفت:
_پاشو برو تو اتاقت! یالا! با این حرفش کوشاد سکوت کرد و صورتش رنگ غم
گرفت.
غمزده و مستأصل نگاهم رو بینشون رد و بدل کردم. خواستم کلامی حرف بزنم که امیر کیا دستش رو به حالت سکوت بالا گرفت.
کوشاد از جاش پاشد و با نیم نگاهی خشمگینی به پدرش از ما دور شد...
سرم رو پایین انداختم و برای خودم افسوس خوردم که باعث و بانی این دعوا هستم.
کیا با بچه هاش خبلی صمیمی بود و من با ورودم به این خانواده این طور به همشون ریختم.
با سقلمه ای که امیرکیا به پهلوم وارد کرد نگاهش کردم:
_چرا غذاتو نمیخوری نسیم؟!
دستم رو زیر چونه ام زدم: _اشتها ندارم؛ تو بخور نوش جان.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#55
Posted: 22 Nov 2021 01:45
قسمت51
کوشان در سکوت نگاهمون می کرد و یک دلش پیش برادرش بود و یک دلش پیش ما که به هم ریخته بودیم...
_کیا منو ببخش! من باعث و بانی این دعوا ام، من باعث شدم میونه تو و پسرت خراب بشه. من...
کیا اخمی کرد: _هیس؛ اصلا هم این طور نیست!
کوشاد دچار یه سوء تفاهم شده تو زندگیش که بالاخره متوجه اشتباهش میشه و دست از این حرفاش بر میداره! در ضمن توهم اصلا مقصر نیستی؛ الکی خودتو مقصر جلوه نده عزیزم!
سرم رو روی شانه پهنش گذاشتم و آهی کشیدم. بعد از خوردن شام میز رو به کمک کوشان جمع کردم.
_کوشان جان برو استراحت کن خسته راهی! من خودم
می تونم کارارو انجام بدم. با شوخ طبعی پاسخ داد:
_منم نگفتم چلاغی دختر! اومدم یکم ثواب کنم! _ثواب؟!
با مسخرگی گفت: _اره دیگه کمک کردن به مستحق ثواب داره!
با خنده روش اب ریختم که قهقهه ای زد. تو شستن ظروف هم کمکم کرد و حسابی شرمنده ام
کرد.
حوله ای بهش دادم تا دست هاش رو خشک کنه. دست های خودم رو هم با حوله خشک کردم و خواستم به اتاقم برم که کوشان با شیطنت گفت:
_میری اتاق بابا؟! چشم هام رو ریز کردم و با خنده گفتم:
_کاری نکن که بکشمت کوشان! عقب عقب از پله ها بالا رفت و گفت:
_با بابا خوش بگذره! فردا هم جمعس هااا! یعنی امشب شب جمعهست و...!
جیغی کشیدم و حرصی دنبالش دویدم که از دستم فرار کرد.
لامپ ها رو خاموش کردم و وارد راهرو اتاق ها شدم. صدای امیر کیا از پشت سرم بلند شد: _نسیم بیا این جا!
نگاهی بهش انداختم و با لبخند گفتم: _جانم چیزی شده؟!
به سمتش رفتم تا دلیل فرا خواندنش رو بفهمم. از زمانی که بچه ها توسط دادگاه به شمیم سپرده
شدن امیرکیا تنها شد. توی این تنهایی به قدری به من نزدیک شد که یک آن
به خودمون اومدیم و دیدیم غافلانه به هم دل بستیم.
دل بی جنبه و محبت ندیده من مجذوب مهر ورزیدن های حاتم وارانه کیا شده بود و دوری جستن ازش غیر ممکن شده بود برام.
وارد اتاقش شدم و نگاهی به اطراف انداختم. در تاریکی محض فرو رفته بود و خبری از کیا نبود.
وا الان جلوی در ایستاده بود. پس کجا... با بسته شدن در اتاق و فرو رفتن تو جای گرم و سفتی
نفسم حبس شد. با خنده به سمتش برگشتم و سرم رو روی سینه پهنش
گذاشتم. صدای ضربان منظم قلبش ارامش بخش ذهنم بود.
_نگفتی چی کارم داری! با شیطنت گفت:
_کار که زیاد دارم؛ ولی گفتنی نیست! بعد از گفتن این حرف قهقهه ای زدم و سعی کردم با
خنده از دستش در برم. به سمت در رفتم اما با در قفل شده رو به رو شدم.
ناچار دویدم روی تخت نشستم و پتو رو روی خودم کشیدم.
لحظاتی گذشت که احساس کردم دست هاش از روی پتو دورم حلقه شدن.
پتو رو از روی سرم کنار زد و با لبخند گفت: _شیطونی موقوف نسیم خانوم! من خیلی خستم. زودتر بخوابیم که فردا باید بریم کوهنوردی!
لبخندی نثارش کردم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. چشم های آبی رنگش تو تاریکی شب درخشان می
نمود و برق خاصی داشت. و چه همدم خوبی بود کیا برای دل تنهای من..
پام رو روی سنگی گذاشتم و خودم رو بالا کشیدم. سرم رو که بالا اوردم نگاهم به قسمت سخت ارتفاع
کوه افتاد. مطمئنا اگر بالاتر از این می رفتم پرت می شدم پایین!
همان جا نشستم و کوله ام رو بغلم گرفتم. صدای کیا به گوشم خورد _عه نسیم چرا نشستی؟!
_عزیزم تو برو! من همین جا می شینم؛ نمی تونم بالاتر بیام.
با این حرفم چند قدم جلو رفته رو برگشت و کنارم ایستاد.
دستش رو سمتم گرفت و گفت: _پاشو پاشو تنبلی نکن! خودم هواتو دارم.
_اخه... کیا: اخه و اما و اگر نداریم. پاشو ببینم تنبل خانوم!
خندیدم و به ناچار کوله ام رو پشتم انداختم. دستم رو توی دست مردانه اش گذاشتم و راهی ادامه کوهنوردی شدیم.
این روی امیرکیا رو خیلی بیشتر دوست داشتم و میپسندیدم. این وجه پر شور و انروژیش رو، این وجه سرحال و خندانش رو.
با اینکه تو دهه چهارم زندگیش بود، اما مثل جوونا سرزنده و شاداب بود؛ حتی من گاهی اوقات جلوش کم میاوردم و خسته میشدم، اما اون نه!
به قول خودش "جوونی نکرده و حالا در کنار من نمیخواد این فرصت ناب واسه زندگی کردن رو از دست بده! "
کاملا حواسش بهم بود و هوام رو داشت. نزدیک نوک قله رسیدیم که پرچمی از کیفش دراورد و
نوک قله زد. مبهوت به کوه مرتفعی که پیموده بودم و متوجهش
نشده بودم؛ نگاه کردم که سرم گیج رفت: _وای کیا یعنی هیچ کس تا حالا از این کوه بالا
نیومده؟
نچی کرد و به سمتم برگشت. باد شدیدی در حال وزش بود و موهای نسبتا بلندم رو
به پیچ و تاب وا می داشت.
شالم رو کمی جلوتر کشید موهام رو به داخل فرستاد. پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با عشق گفت: _بعد یه کوهنوردی مشتی چی می چسبه؟!
خودم رو به نفهمی زدم... _یه صبحونه حسابی!
کیا: اره ولی قبلش چی میچسبه؟ باز هم خواستم جواب انحرافی تحویلش بدم که حس
گرمای لب هاش دهانم رو بست. گرم و آهسته می بوسید. با احساس و وابسته کننده...
دست هام بی اختیار دور گردنش حلقه شد و خودم رو بالا تر کشیدم برای بوسیدنش.
قد کوتاه من در برابر قد بلند امیر کیا مثل پارچ و لیوان جلوه می کرد!
کامی از لب هاش گرفتم.
با لبخند ازم جدا شد و گفت: _کاش سال ها پیش باهات اشنا می شدم.
تو پازل گمشده منی! تو نیمه گمشده منی نه هیچ کس دیگه ای!
دستش رو نوازش وارانه روی قوس کمرم حرکت داد و بعد از چند تا عکس از خودمون و منظره مشغول صبحانه خوردن شدیم...
حدود دو ساعت بعد به خونه رسیده بودیم.
وارد حمام شدم و دوشی گرفتم.
بعد از حمام موهام رو با سشوار خشک کردم و لباس قشنگی انتخاب کردم.
پیراهن دامن دار با آستین های گیپور، بلندیش تا روی زانو بود و رنگ صورتیش چشم نواز بود.
ساپورت سفید پام کردم و با انداختن شال سفید روی سرم از اتاق خارج شدم.
شال رو بخاطر حضور کوشاد روی سرم می انداختم.
امیرکیا تعصبی و بهانه گیر نبود. من هم به قدری با این پسر ها احساس صمیمیت می کردم که دلم نمی خواست انقدر محافظ کارانه رفتار کنم.
اما چه کنم که کوشاد زمانی احساس داشت به من و به این سبب شالی سرم می کردم.
همان لحظه در باز شد.
با دیدن کلارا و کیاراد که همراه پدرشون به خونه اومده بودن جیغی از سر ذوق زدم و روی زمین نشستم.
دست هام رو از هم باز کردم که با هیجان خودشون رو تو بغلم انداختن.
لپ های گلی هر دو رو بوسیدم و توی بغلم
فشردمشون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#56
Posted: 22 Nov 2021 01:47
قسمت52
عشقای من چه خوشگل شدن امروز!
کلارا با شیطنت گفت:
_تو که خوشگل تر شدی مامان نسیم! قهقهه ای زدم و لپش رو به ارامی کشیدم.
به اتاقشون بردمشون و لباس هاشون رو تعویض کردم.
دفتر مشقشون رو نگاه کردم و گفتم: _عشقای مامان تا شما مشقاتونو بنویسین منم میرم
ناهار درست می کنم.
چشمی گفتن که از اتاقشون خارج شدم. مشغول اماده کردن ناهار شدم. در حال چشیدن طعم خورشت بودم که احساس کردم
کسی وارد اشپزخانه شد. با فکر این که امیرکیا امده گفتم:
_مرسی عزیزم! امروز خیلی خوب بود. با صدای پوزخندی که توی گوشم پیچید دستم از
حرکت باز موند. نگاهی به پشت سرم انداختم و چهره متمسخر کوشاد
رو دیدم. لبم رو گزیدم و خودم رو مشغول کار نشان دادم که
گفت: _زندگی متأهلی خوش می گذره؟
_ای بد نیست! تو از دانشگاه چه خبر آقا کوشاد؟ به سمتم امد و گفت:
_آقا کوشاد؟! چه غریبه! به بابا که میگی عزیزم! اون وقت من...
_کوشاد دوباره یه بحث تازه رو شروع نکن. بذار این مدتی که کنار هم هستیم بهمون خوش بگذره.
دستش رو روی شانه ام گذاشت و فشرد که چهره ام از درد مچاله شد:
_با دیدن تو و بابام به من خوش نمی گذره! اون تویی که تو بغلش بهت خوش می گذره!
چی شد دیشب خوش گذشت؟ صدای خنده هاتون مثل صدای عزرائیل داشت نفسم رو قطع می کرد! میدونستی؟
امروز چی؟ به بهونه کوهنوردی کجا رفتین که الان انقدر قبراقی؟
بغض کرده گفتم:
_کوشاد بس کن! می خوای با این حرفا عذابم بدی؟ چی گیرت میاد از رنجش من؟ من که کاری نکردم!
هولم داد که به دیوار اشپزخانه چسبیدم. دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و توی صورتم خم شد.
با خشم غرید:
_اره اره هیچ کاری نکردی! فقط رفتی صیغه بابام شدی در حالی که از علاقه من به خودت مطلع بودی! ولی زیاد خوشحال نباش! این یه عقد مدت داره!
بعدش که تموم شد از خونه اش که هیچی از زندگیش پرتت می کنه بیرون.
اون تورو واسه چند روز خوش گذرانی می خواد ولی من تورو واسه همیشه می خواستم!
با شنیدن این حرف ها از زبان کوشادی که روزی فقط مهر و محبتش سهم من بود بغضم تاب نیاورد و سر باز کرد.
اشکم روی گونه هام جاری شد و بی اختیار صدای هق هقم بالا رفت.
دست هام رو جلوی دهانم گذاشتم تا کسی صدام رو نشنوه...
نگاه از چهره اش گرفتم و به زیر افکندم. خواستم از کنارش عبور کنم و برم که در حرکتی بی
هوا من رو تو اغوشش کشید و گفت: _ببخشید ببخشید!
باشه اصلا هرچی تو بگی! فقط گریه نکن عزیزم من طاقتشو ندارم.
بی توجه به حرف هاش تقلا کردم از اغوشش خارج بشم که دست هاش رو محکم تر از قبل دور کمرم
حلقه کرد و سرم رو روی سینه اش گذاشت. قد من ازش کوتاه تر بود و سرم تا سینه اش می
رسید. اشک هام رو پاک کردم و با صدای بغض داری گفتم:
_ولم کن می خوام برم
دستش رو زیر چانه ام برد و سرم رو بالا گرفت
کوشاد: معذرت میخوام! دست خودم نبود اون حرفارو زدم. من...
دستم رو روی دست هاش گذاشتم و سعی کردم حصارشون رو باز کنم.
_مهم نیست می خوام برم!
داشتم موفق می شدم برم که دوباره سد راهم شد و گفت:
_ناراحتی هنوز! منو نبخشیدی. تا منو نبخشی نمی ذارم بری.
صورتم رو برگردوندم که دوباره شروع کرد به اصرار کردن.
سرم رو بالا اوردم و به اقیانوس آبی چشم هاش خیره شدم.
اقیانوسی که تا لحظاتی پیش سرشار از کینه بود و الان لبالب از غصه...
منم مثل خودش تاب ناراحتیش رو نداشتم. پسر امیرکیا بود؛ همون طور که کیا برام مهم بود
کوشاد هم مهم بود. اون هم کوشادی که این همه بهم محبت کرده بود.
لبخندی زدم: _بخشیدم! نمی خواد ناراحت باشی.
لبخند کم جانی زد و سری تکان داد.
عقبگرد کرد و خواست از اشپزخانه خارج بشه.
قبلش برگشت و نگاهی سراسر حسرت بهم انداخت که به خودم لرزیدم.
در سکوت ازم دور شد و به سمت اتاقش رفت. شعله زیر قابلمه رو کم کردم و درش رو گذاشتم. خواستم به هال برم که متوجه حضور کلارا شدم.
با لبخند بغلش کردم و روی مبلی نشستم. کنارم نشوندمش و دستی به موهای طلایی رنگش
کشیدم: _خانوم کوچولو مشقاتو نوشتی؟
خودش رو لوس کرد و گفت: _اره نوشتم. هرچی هم موند کیاراد می نویسه برام!
اخم تصنعی کردم: _ولی این کار زشتیه! معلمت به تو مشق داده. تو نباید
بندازی گردن داداشت عزیزم! هرچقدر بیشتر مشق بنویسی خودت بیشتر یاد می
گیری. لب کوچولوش رو گاز گرفت و گفت:
_یعنی دیگه مشقامو گردن کیاراد نندازم؟ _نه عزیزدلم خودت باید بنویسی! کلارا: ولی من به جاش بهش شکلات میدما!
خنده ام گرفت اما به روم نیاوردم:
_نه عزیزم، خودت مشقاتو بنویس ولی شکلات هاتو با داداشت تقسیم کن. همیشه که نباید در عوض انجام یک کار به یه نفر مزد بدی!
ریشه های شالم رو بین انگشت هاش گرفت و گفت: _ولی بابایی هم هروقت براش یه کاری می کنیم
بهمون خوراکی میده که...
دیگه واقعا خنده ام گرفته بود. امیرکیا چه چیز هایی به چه هاش یاد داده بود!
یاد اصطلاحات "داش مشتی" ای که اوایل ورودم به این خانه از زبان کلارا و کیاراد شنیده بودم افتادم.
از امیر کیا و شروین بر می اومد!
_نه عزیزم دنیای آدم بزرگا فرق می کنه. ولی تو یاد بگیر بدون هیچ توقع و چشم داشت از یه نفر بهش کمک کنی و بهش خوراکی بدی.
همان لحظه امیرکیا وارد هال شد و با لبخند خودش رو روی مبل کنار ما جا کرد.
چون مبل دو نفره بود کلارا در تنگنا قرار گرفت و شروع کرد به نق زدن.
با خنده روی پام نشوندمش که جای امیرکیا هم باز تر شد و راحت نشست.
امیرکیا نگاهی بین من و کلارا رد و بدل کرد و نگاهی
هم به اطراف هال انداخت
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#57
Posted: 22 Nov 2021 01:48
قسمت53
با چشم و ابرو اشاره هایی بهم زد که متوجه نشدم.
با اشاره پرسیدم چیه که گفت: _ دخترم! داداشت کارت داره. برو ببین چی میگه
کلارا چشمی گفت و پاشد. از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاقش رسوند.
دستم رو جلو بردم تا تی وی رو روشن کنم که دست های گرم و مردانه ای دور کمرم حلقه شد.
طولی نکشید که تو اغوش گرمی پرت شدم. با شیطنت گفت: _به جای خودت خوش اومدی بانو!
_پس کلارای طفلک رو دنبال نخود سیاه فرستادی که با من تنها بشی!
چهره پسر بچه هایی که کار بدی می کنن و خجالت
می کشن رو به خودش گرفت که ادامه دادم:
_خیلی کار بدی می کنی که بهش دروغ گفتن رو یاد میدی امیرکیا! الان میره بالا می فهمه بهش الکی گفتی!
خندید و دست هاش رو به منزله تسلیم بالا برد _من تسلیمم بانو! هرچی شما بگی. حالا وقت درس اخلاقه اخه!؟....
با لبخند سرم رو روی شانه پهنش گذاشتم و گفتم: _امیر؟!
امیرکیا: جانم
_پسرات دارن بزرگ میشنا! باید به فکر دوتا عروس خوشگل باشیم
با خنده گفت: _باورم نمیشه دارم اینو می شنوم. انگار که همین
دیروز بود می خواستن راه برن زمین می خوردن! آهی کشیدم و با یاداوری کوشاد گفتم:
_الانم می خوان هرچیزی رو یاد بگیرن اولش زمین می خورن.
ولی این وظیفه پدر و مادره که دستشونو بگیره و بلندشون کنه!
موهام رو نوازش کرد:
_مادرشون که اصلا براش مهم نیست. مادر جدیدشون هم که تویی نسیم خانم! پس خودت استین بالا بزن براشون
****
با خنده نگاهش کردم: _با گفتن این حرف همه زحمت هارو انداختی گردن
من دیگه؟! با شیطنت سری تکان داد و چیزی نگفت.
منم در سکوت و لبخند به احساس قشنگی که کنار امیر کیا درگیرش بودم فکر می کردم.
امیر کیا
کلارا خودش رو توی بغلم انداخت. با خنده بوسیدمش و گفتم: _دختر بابا مشقاشو نوشته؟
کلارا: اره بابایی! چرا همش تو و مامان نسیم اینو ازم می پرسین؟ نکنه فکر می کنین نمی نویسم؟
_با شیطونی هایی که از تو سراغ داریم شک داریم که بنویسی.
جیغ حرصی زد که با قهقهه من توأم شد. یهو کنارم نشست و گفت: _وای بابایی برات یه خبر دارم
متعجب نگاهش کردم و گفتم: _چه خبری؟ نکنه شبا لولو میاد تو اتاقت؟
اخم کودکانه ای کرد: _داستان لولو مال زمان بچگی شماها بود. ما شبا تا
داستان ترسناک نخونیم نمی خوابیم. خندیدم و لپش رو کشیدم:
_خب خبرتو بگو دختر شجاعم! کلارا: دیروووز... اومدم پایین آب بخورم؛ گشنمم بود
می خواستم غذا هم بخورم مشغول تایپ کردن متن شدم و همزمان با لحن بچگانه
کلارا همراه شدم و گوش سپردم. کلارا: یهو اومدم برم تو اشپزخونه دیدم مامان نسیم و
داداش کوشاد دارن حرف می زنن. من فضول نیستما! فقط شنیدم چی گفتن...
کنجکاوانه به سمتش برگشتم: _چی گفتن؟
با لحن بچگانه اش شروع کرد به شرح آن چیزی که دیده و شنیده بود.
هر لحظه اخم هام بیشتر در هم رفت و بیشتر عصبی شدم.
نمی فهمیدم چرا کوشاد به احساس مزخرفی که نسبت به نسیم داشته پافشاری می کنه!
دوسال از این که از علاقه اش به نسیم بهم گفته می گذره.
یادمه یک روز اومد کنارم نشست و گفت من به نسیم
علاقه دارم و می خوام ازش خواستگاری کنم. که با مخالفت شدید من مواجه شد و...
من به نسیم علاقه داشتم و اجازه نمی دادم کس دیگری بهش نظر داشته باشه حتی پسرم!
حتی اگر به نسیم علاقه هم نداشتم و برای همسری خودم در نظر نداشتمش برای کوشاد مناسب نمی دونستم نسیم رو!
چون نسیم از کوشاد بزرگتره و روحیاتش با اون متفاوت.
از اون سو مطمئن بودم کوشاد حسی معمولی و یکی دو روزه به نسیم داره و با گذر زمان اون حس از سرش می پره.
اما حالا با گذشت دو سال هنوز هم از اون احساس حرف می زنه و بابت علاقه من نسبت به نسیم باهام
قطع رابطه کرده. خیلی وقته لبخندش رو ندیدم و مثل گذشته کنارش
نبودم. دلم برای پسرم تنگ شده. برای کوشاد خودم...
پوفی کشیدم و از کنار کلارا پاشدم. خواستم به سمت اتاقم برم که نسیم از پله ها پایین امد. با دیدنم لبخند زد و گفت:
_شب بخیر اقای کیا! کجا تشریف می بردین؟بودین حالا!
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: _خانوم خونه تازه داره میادا
کنارم که رسید لبخندش محو شد و گفت:
_اتفاقی افتاده عزیزم؟ دستی لای موهام کشیدم:
_باید باهم صحبت کنیم نسیم.
باشه ای گفت و نگاهی به کلارا انداخت. به سمت حیاط هدایتم کرد و گفت:
_اگه حرف مهمی باشه که هست نمی خوام بچه ها بشنون؛ خوب نیست!
قبول کردم و باهم وارد حیاط شدیم. سرمای دی ماه لرزی به تن نسیم انداخت که از نگاه تیز
بینم دور نماند. همه اونچه که از زبان کلارا شنیده بودم باهاش در
میان گذاشتم و پرسیدم: _حقیقت داره؟!
لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت. از حالت چهره اش می شد تشخیص داد حال بدی
داره. می شد فهمید دلش نمی خواد در این باره حرفی بزنه
اما زد...
نسیم: اره حقیقت داره عزیزم. اما... اما من هیچ حسی نسبت به کوشاد ندارم. کسی که توی قلب منه فقط و فقط خود تو هس....
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_نه نه نسیم اشتباه برداشت کردی! من اصلا روی صحبتم با اون سر ماجرا نبود! من تورو توبیخ نمی کنم که چرا کوشاد بغلت کرده.
من دارم میگم کوشاد واقعا چنین حرف هایی به تو زده؟
اهانی گفت و نگاه از چشم هام گرفت. طوری که من رو از سرش باز کنه گفت"
_مهم نیست؛ من ناراحت نشدم. تازه عذرخواهی هم کرد ازم.
اخم هام به شدت در هم گره خورد.
چرا باید کوشاد انقدر جسور و گستاخ بشه که به خودش اجازه بده چنین حرف های زشت و زننده ای رو تحویل نسیم بده؟!
سری تکان دادم و گفتم: _خیله خب باشه. پس یعنی گفته!
با دهانی باز نگاهم کرد و خواست با انکار کردن کمی قضیه رو ماست مالی کنه اما فرصتی بهش نداده و راهی اتاق پسرا شدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#58
Posted: 22 Nov 2021 01:50
قسمت54
نسیم: هینی کشیدم و به دنبال امیر کیا که با قدم های بلند
به سمت راه پله قدم بر می داشت دویدم. وای خدایا چه حرفی بود که من زدم؟
کاش دروغ می گفتم! کاش جرف های کلارا رو انکار کرده و به حساب بچگیش می گذاشتم تا امیر کیا باور نکنه!
یعنی حالا چی میشه؟ امیر کیا می خواد به این تنش با پسرش صحیت
کنه!؟... خواستم با ایستادن جلوش مانعش بشم که قبل از این
که به خودم بیام در اتاق کوشاد و کوشان رو باز کرد. لبم رو گزیدم و به دنبالش وارد اتاق شدم.
دلم برای هردوشون سوخت. خواب بودن و در حال استراحت.
اما با وارد شدن یهویی امیرکیا هردو با ترس از خواب پریدن.
کوشاد و کوشان گیج به من و امیرکیا نگاه می کردن که امیرکیا با عصبانیت غرید:
_کی بهت یاد داده پاتو بیشتر از گلیمت دراز کنی آقا کوشاد؟
با چشم های گرد و از بهت و نگرانی به امیرکیا خیره شدم.
بهش اشاره می کردم تا این بازی رو تموم کنه و حداقل مؤکول کنه به زمان دیگری...
اما گویی چشم هاش من رو نمی دید...
امیر کیا: ببین پسر! بار اخرت باشه چرت و پرت تحویل نسیم میدی خب؟! من دوستش دارم، تو این مورد هم اصلا کوتاه بیا نیستم؛ و اصلا هیچ خوش ندارم تو زندگی من و نسیم دخالت کنی و نظر بدی. نظراتتو برای خودت نگه دار پسرم؛ ممنون!
سرزنشگرانه اسمش رو خطاب کردم: _امیر!
نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره نگاه تهدید امیزش رو نثار کوشاد طفلک کرد...
رو به کوشاد برگشتم و خواستم چیزی بگم که از جاش پا شد.
با برداشتن کتش از اتاق بیرون زد. به دنبالش دویدم تا مبادا بلایی سر خودش بیاره!
کوشاد رو می شناختم... بیشتر از هر کس دیگری...
وقتی درجه خشمش فوران می کرد صداش به جای فریاد تبدیل به گلوله ای از سکوت شده و درون سینه اش چرک می کرد!
کت پوشیده درخونه رو باز کرد. خواست بره بیرون که گفتم: _کوشاد! خواهش می کنم نرو!
به سمتم برگشت و عصبی گفت:
_نرم که چی بشه؟ بمونم که چی ؟؟
بمونم پیشش که صدتا لیچار بارم کنه و که منو بخاطر علاقه ام نسبت به تو مسخره و سرزنش کنه؟بمونم که بیشتر از این سوهان روح و روانم باشین؟؟
در سکوت و تاسف نگاهش کردم که قدمی بهم نزدیک شد
دستش را رو به اسمان گرفت و با صدا بم و خفته ای گفت:
_اما به خداوندی خدا قسم من از ته دلم دوستت داشتم نسیم! هنوزم دیوانه وار عاشقتم لعنتی.
احساس من هوس نوجوانی نبود. من فقط عاشـ.... بغضی که بختک وار روی صداش جا خوش کرد مانع از
ادامه حرفش شد...
**
با ناراحتی به چهره در هم امیرکیا خیره شدم.
دستش رو لای موهای خوش حالتش فرو کرد و آهی کشید.
سه هفته از نبود شروین می کذشت. توی این دو هفته امیر کیا خیلی دنبال رفیق صمیمیش
گشت اما هیچ اثری ازش نیافت. گویی که قطره ای شده و در دریا غرق شده بود... نبود طوری که انگار هیچ وقت شروینی وجود نداشته!
از کلافگی و ناراحتی کیا من هم غصه می خوردم و مضطرب می شدم.
اضطراب این که شروین کجاست؟ چی کار می کنه؟ حالش خوبه یا نه؟
چون پاسخ خوب یا بد به این پرسش ها به حال و احوال امیرکیا مربوط می شد...
دستم رو روی شانه اش گذاشتم: _نگران نباش عزیزم.
مطمئن باش دیر یا زود خودش پیداش میشه. من دلم روشنه که اتفاقی براش نیفتاده.
اندوهگین نگاهم کرد:
_اگر حالش خوبه پس چرا زنگ نمی زنه؟ چرا یه پیغامی نمیده که بگه حالش خوبه؟ من دیگه دارم دیوونه میشم نسیم! بخدا نمی کشم... از یه طرف رفتارای زننده کوشاد از یه طرف شرو...
بغض نهفته درون گلوش به عرصه ظهور رسید و باعث شد صدای امیرکیا تحلیل بره.
از این که مرد من جلوی چشمم بغض کنه و ابرو هاش گره بخوره درد می کشیدم.
دردی بس عمیق و باطنی... ذهنم به سمت شمیم پر کشید...
اون زن چطور می تونست در مقابل این مرد خم به ابرو نیاره و عاشقش نباشه؟
چطور می تونست عذابش بده و رنجی تدریجی رو بهش تحمیل کنه؟
من در طی این دوسال طوری دلداده این مرد شدم که حس می کنم گوشت و پوستم باهاش عجیب عجین شدن!
شانه هاش رو ماساژ دادم و گفتم: _بازم که نگرانی! نکنه به حرف خانومت اعتماد نداری؟
لبخند غمگینی نثارم کرد: امیر کیا: من بیشتر از خودم به تو و حرفات اعتماد
دارم.
با لبخند گرمی پاسخش رو دادم که ادامه داد: _تورو بیش از هر کسی توی دنیا دوستت دارم نسیم!
گاهی فکر میکنم عشقت منو از ناحیه عقل و منطق فلج و زمین گیر میکنه؛ جوری که وقتی پای تو وسط باشه از صد تا نوجوون هم بدترم؛ خودخواه تر و بی منطق تر!
اخه من چه پدری هستم؟... لبخند آرومی زدم و گفتم:
_این فکرا و نگرانی هارو بزار کنار کیا تو بهترین پدری هستی که من تا حالا دیدم!
حالا هم اروم باش؛ حتما شروین تا یکی دو روز آینده پیداش میشه.
سری تکان داد و نفسش رو پر فشار بیرون فرستاد که گفتم:
_در ضمن انقدر هم سر به سر این بچه نذار! اون بچه اس یه چیزی میگه تو کوتاه بیا!
به ناچار سری تکان داد و باشه ای گفت. عقبگرد کردم و از پله ها بالا رفتم.
اوضاع این روزای خونه به هم ریخته بود...
رفتار های ضد و نقیض کوشاد از یک سو و مفقود شدن شروین از سوی دیگه باعث می شد تشویش و اضطراب میهمان این روز های خونه باشه.
ارامش از بینمون پر کشیده بود و زندگی باز اون روی بد خودش رو داشت نشان می داد.
هرچقدر سعی می کردم کوشاد رو اروم کنم و مثل قبل باهاش صمیمی بشم اما نمی شد...
غیر قابل نفوذ شده بود. مثل یک سنگ... بی احساس، سرد و جدی... مثل اوایل آشناییمون! خبری از کوشاد سر زنده گذشته نبود.
با فکری که به ذهنم رسید به اتاقم رفتم. هدیه هایی که قبلا بهم داده بود رو برداشتم و به سمت اتاقش رفتم.
چند تقه به در اتاقش زدم که صدایی نیومد. مردد در رو باز کردم و سرم رو داخل بردم.
نگاهم روی کوشان که در حال مطالعه بود نشست. با دیدنم هدفون رو از روی گوش هاش برداشت و
لبخندی زد: _ببخشید نشنیدم در زدی!
با لبخند پاسخش رو دادم: _فدای سرت! می تونم بیام داخل
البته ای گفت و از جاش پاشد. وارد اتاق شدم و به کوشاد که روی تختش خواب بود
خیره شدم. ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود نفس های
منظمش نشان از خواب بودنش می داد. به کوشان با اشاره گفتم:
_خوابه؟ سری به معنای نه تکان داد و گفت:
_الان تازه دراز کشید. من میرم بیرون که راحت تر حرف بزنین.
لبخندی به فهمیدگی و درکش زدم که از اتاق خارج شد.
ارام به سمت کوشاد قدم برداشتم. کنار تختش روی زمین نشستم و دستم رو روی دستش
گذاشتم. به مانند برق گرفته ها از جا پرید و سراسیمه اطرافش
رو پایید. با دیدن من گره بین ابروانش محکم شد و صورتش رو
برگردوند. دستی به صورتش کشید و از جاش پاشد. خواست بره
که گفتم: _وایستا کارت دارم!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#59
Posted: 22 Nov 2021 01:51
قسمت55
پوزخندی زد:
_ولی من ندارم...
سد راهش شدم و گفتم
_کوشاد تا ِکی می خوای به این رفتارات ادامه بدی؟ بس نیست؟
نگاه از چشم هام گرفت: _تا وقتی که برای همیشه از این جا برم و نگاهم به تو
و اون نیفته! اخمی کردم:
_اون چه صیغه ایه؟ ایشون پدرت هستش و تو حق نداری این طور خطابش کنی. تو حق نداری بهش بی احترامی کنی. تو...
وسط حرفم پرید و پرخاشگرانه گفت:
_برو ببینم! تو تو راه ننداز واسه من؛ گوش من از نصیحت پره؛ من نصیحت نمی خوام! هرکاری هم دلم بخواد می کنم به کسی هم ربطی نداره!
چقدر چموش شده بود، درست مثل سابق! _نصیحت نمی خوای پس چی می خوای؟
سکوت کرد و با خشم و ناراحتی بهم خیره شد. از نگاهش می خوندم جوابی که تو ذهنش مرور میشه
رو...
نگاه از چشم هاش گرفتم: _کوشاد این قضیه مال خیلی وقت پیشه.
همون روزا من بهت می گفتم من و تو به درد هم نمی خوریم. من از تو بزرگترم. من...
نیشخندی نثارم کرد: _اهان تو از من بزرگتری؛ چه دلیل موجهی! اون وقت
اوشونی که باهاش محرم شدی هم سن و سالته؟ کلافه گفتم:
_وای کوشاد چرا همه چیزو با هم قاطی می کنی؟ اینو همه می دونن که مرد از زن باید بزرگتر باشه تا اخلاقیاتشون باهم در توازن باشه. کجا گفته شده که زن باید از مرد بزرگتر باشه؟ بعدشم دلیل من برای نپذیرفتن رابطه بینمون سن و سال نبود. من به درد تو نمی خورم. تو لیاقتت بالاتر از منه!
دستش رو توی هوا تکان داد:
_بازم حرفای تکراری همیشگی! همین حرفایی که همه می زنن. تو لیاقتت بالاتر از این حرفاست، تو بهتری تو سرتری، من لیاقت تو رو ندارم، تو فلانی...
آهی کشیدم و هدیه هاش رو بهش نشان دادم: _اینارو یادت میاد؟
در سکوت نگاهی بهشون انداخت و چیزی نگفت: _یه روزی اینارو برای من خریدی به امید این که
پیشنهادت رو بپذیرم.
حالا می خوام پسشون بدم تا اینارو بدی به کسی که لایقته. کسی که درکت می کنه. یه دختر خیلی خوب که...
نیشخندی زد و بی این که اجازه بده حرفی بزنم من رو از سر راه خودش کنار زد.
از اتاق خارج شد و در رو همان طور باز رها کرد.
خسته و کلافه از بحث های بی نتیجه به دیوار تکیه زدم.
طولی نکشید که صدای کوشان تو گوشم پیچید _چی شد نسیم؟
مستأصل نگاهش کردم و سرم رو به چپ و راست تکان دادم
_به هیچ صراطی مستقیم نیست! تو برادرشی تو یه کاری کن کوشان! حرف تورو قبول داره...
به امواج دریا که در تلألو غروب خورشید هارمونی جذابی ایجاد کرده بودن خیره شدم و روی ماسه ها نشستم.
آبی دریا من رو به یاد چشم های امیر کیا می انداخت. و شروین... دوست صمیمی و عزیز امیر کیا... ذهنم پر کشید به سمت نامه ای که مدت ها پیش
****
خواندم...
"فلاش بک"
سردرگم سری تکان داد و چشمی گفت.
با کلافگی از اتاق خارج شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم.
به قدری ذهنم مشوش و خسته بود که فقط مسیر اتاقم رو به پیش گرفتم و به اطرافم توجهی نکردم.
گیج به نامه نگاه کردم و گفتم: _مطمئنید که برای منه؟
پست چی سری تکان داد و برگه ای سمتم گرفت: _لطفا اینجارو امضا کنید.
امضایی زدم که با خداحافظی سوار موتورش شد و ازم دور شد.
به داخل خانه برگشتم و پشت نامه رو نگاه کردم. اره درست بود.!
جای اسم گیرنده نام من نوشته شده بود. و جای فرستنده...
شروین بود!
سریع روی مبلی نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. وقتی از خالی بودن خانه مطمئن شدم پاکت نامه رو
باز کردم و نگاهی بهش انداختم.
چه حقایقی... چه حقایقی که داخلش نوشته شده بود!
حقیقت هایی که دهانم رو از تعجب باز کرد و سوالات پیچیده و کهنه ذهنم رو پاسخ داد!
درمورد تنفر اولیه شروین از من... در مورد رفتار عجیب شمیم و کتک هایی که به بچه
های بی گناهش می زد...
با نگاه لرزانم شروع کردم به خواندن نامه. نامه ای که افکار و ذهنم رو زیر و رو کرد...
متن نامه...
سلامی به گرمی خورشید به نسیم عزیز که همچون نسیمی دل انگیز به زندگی دوست عزیزم وزید و زندگی بی روحش رو زنده کرد!
الانی که این نامه رو می خوانی من دیگه تو خاک کشورم نیستم.
ببخش که این مدت تو و امیرکیا رو از خودم بی خبر گذاشتم و ناغافل غیبم زد.
فقط این رو بدون که مجبور بودم بی خبر برم...
برم تا حالم از اینی که هست بدتر نشه.
برم تا خودم رو از نو بسازم و با افکاری جدید و نگاهی نو به زندگی به خاک کشورم برگردم.
می خوام از اول شروع کنم؛ از سال ها پیش... سال هایی از جوونیم که با افکاری اشتباه مسیری
اشتباه تر رو برگزیدم. اما اشتباهم بس دوست داشتنی بود.!
شاید اگر باز هم متولد بشم دوباره این اشتباه رو تکرار کنم!
سال ها پیش زمانی که دانشجوی هنر بودم با دختری در یک پروژه هم گروه شدم.
دختری زیبا و دلفریب! دختری که بیشتر پسر های دانشگاه به دنبال گوشه
چشمی ازش بودن اما من...
من چیزی نمی دیدم؛ به جز امیرکیا! چیزی نمیفهمیدم؛ به جز امیرکیا! حسی به کسی نداشتم؛ به جز امیرکیا!
پسری که عشق ممنوعه من شده بود!
پسری که با تمام جذابیت و هیبتش من رو شگفت زده می کرد و ترغیبم می کرد تا لحظه به لحظه از هوای نفس هاش نفس بکشم.
دوست صمیمی و عزیزم که از بچگی هم بازی شیطنت های هم بودیم، حالا چنان در من ریشه دوونده بود که با شاخ و برگ احساسش بهم نور و امید زندگی میداد و نوید روز های روشن آینده بود!
اما چه آینده ای...!؟
من با تمام وجودم عاشق امیرکیا شده بودم! عاشق پسری مغرور و با جذبه که دل هر دختری رو
می برد.
حس من دیگه مثل گذشته در حد رفاقت و دوستی نبود.
حسی فراتر از دوستی داشتم و این من رو می ترسوند!
وحشتزده ام می کرد از این که امیرکیا از احساسم نسبت به خودش با خبر بشه و من برای همیشه همین حضور کمش رو هم از دست بدم!
خواستم فراموش کنم، خواستم بگذرم؛ اما این تصمیمات احمقانم تو هر بار دیدنش با پوزخندی تمسخر آمیز از ذهنم پر میکشید!
خوب به یاد دارم روزهایی رو که گوشه ای مینشستم و در تنهایی و خلوتم، به حال خودم اشک می ریختم.
منی که همیشه شاد و قبراق بودم، حالا تبدیل شده بودم به یک انسان افسرده منزوی که تو هر شرایطی ممکن بود چشمه اشکش جوشان بشه و علم رسواییش
رو بنا کنه!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#60
Posted: 22 Nov 2021 01:53
قسمت56
چند روزی می شد که به دانشکده نرفته بودم و تمام کلاس هام غیبت خورده بودن.
حتی پام رو از خانه بیرون نگذاشته بودم و کنج اتاقم در فراغ یار غصه می خوردم.
حتی انقدر گوشه گیر شده بودم که جرعت نمی کردم به دیدن امیرکیا برم و رفع دلتنگی کنم.
امیرکیایی که به جز درس و کار و تلاش؛ چیز دیگه ای براش معنا نداشت و همچنان از احساس و راز من بی خبر بود!
من هر کاری انجام می دادم تا به چشمش بیام اما اون محبت های من رو فقط به پای رفاقت قدیمی و محکممون میزاشت.
دوستم داشت؛ اما فقط به عنوان یک دوست...!
اما بعد از گذشت چند روز مادرم مجبورم کرد دست از انزوا و گوشه گیری بردارم و حداقل برای هوا خوری از خانه خارج بشم.
به دانشکده رفتم و گوشه حیاط روی نیمکتی نشستم. در حال پاک کردن اشک هام بودم که حضور کسی رو
کنارم احساس کردم. شمیم بود که به به دیدنم اومده بود!
همون دختری که همه کشته مرده گوشه چشمی ازش بودن؛ همون دختر دلفریب که به هیچ کس توجه نمی کرد، حالا با نگرانی کنارم نشسته بود و علت اشک هام رو جویا می شد.
کمی طفره رفتم و بهانه اوردم اما قانع نشد. باهام صحبت کرد و از هر دری حرفی زد.
به قدری صحبت کرد تا زمانی به خودم امدم که نفهمیدم ِکی و چطور رازم رو بر ملا کردم!
نفهمیدم ِکی تونستم از احساسم به کسی چیزی بگم!
من قسم خورده بودم از احساسم به کسی چیزی نگم اما حالا شمیم همه چیز رو فهمیده بود! و این یعنی خو ِد فاجعه!
فکر می کردم حالا که از فرط بی حواسی رازم رو براش بر ملا کردم مسخره ام می کنه و من رو به سخره میگیره؛ یا پیش همه کوس رسواییم رو فریاد میزنه!
اما تنها چیزی که از شمیم به یاد دارم چهره خشمگین و سرشار از تنفر و غمش بود...!
به وضوح دیدم خشم و تنفر مواج درون چشم هاش رو، و فروغ رو به خاموشی نگاهش رو.
دیدم منقبض شدن دست هاش و گره خوردن ابروانش رو!
از جاش پاشد و در حالی که در سکوتی وهم آور غرق شده بود تنهام گذاشت.
و من بعد ها که دیگه خیلی دیر شده بود متوجه علاقه شمیم به خودم شدم!
و علت حضور اون روزش رو، اینکه برای ابراز علاقه پیشقدم شده بود و من بی توجه بهش، به بدترین نحو ممکن شیشه احساساتش رو شکسته بودم!
روز ها گذشت و خبری از شمیم نشد. حتی سر کلاس ها و دانشکده هم حاضر نمی شد و دیگه ندیدمش.
تا این که بعد از حدود دو هفته دوباره دیدمش!
اما گویی زمین تا اسمان با شمیم گذشته فرق کرده بود.
نه سلامی و نه نگاهی از جانبش نثار من نمی شد با این که باز هم پروژه هایی برای همکاری و ارائه داشتیم.
نگاه های سرشار از تنفر شمیم روی من هر روز شدت می گرفت و من بهش بی توجهی می کردم.
و این بی توجهی های من حرص و خشمش رو بیش از پیش می کرد تا جایی که سهمناک ترین ضربه ممکن رو
به من وارد کرد...
روابطم با امیرکیا کم کم صمیمی تر از قبل شده بود.
از سپری کردن لحظات کنارش لذت می بردم و در تمام دنیا فردی دوست داشتنی تر از امیر کیا به چشمم نمی خورد.
ابراز محبت ها و صمیمی تر شدن رفاقتمون رو به حساب دوستیم می گذاشت و از راز دل من بی خبر
بود. من هم همین رو می خواستم! این که اسرار دلم در پس پرده پنهان بمونه.
به طرز عجیبی دیگه حرف های شمیم و بقیه اطرافیان برام مهم نبود. با امیدی که به زندگیم وارد شده بود به تحصیل و کارم ادامه می دادم، به روال عادی زندگیم برگشته بودم.
تا این که روزی از روز ها خبر عجیبی شنیدم و شوکه شدم.
اون خبر ازدواج شمیم با امیرکیا بود! شمیمی که دم از عشقش به من می زد حالا به عقد امیرکیا در امده بود.
باورم نمی شد...
اما تنها چیزی که در ذهنم می گذشت این بود که کاش شمیم بخاطر انتقام از من با امیر کیا ازدواج نکرده
باشه! شب عروسی امیر کیا و شمیم هرچقدر سعی کردم بی
تفاوت باشم نشد! نگران بودم و عصبی. نگران برای امیر کیا و این که داره قربانی لجبازی و
انتقام شمیم میشه. و عصبی برای این که شمیم با ازدواج با امیر کیا اون
رو از من دور می کنه و عشقم رو نابود میکنه! اما این هم گذشت! دیگه تو راه عشق کیا فولاد آبدیده
شده بودم. سال ها گذشت و دوستی من و امیر کیا تبدیل به
رفاقتی تنگاتنگ شده بود. حتی صمیمی تر از پیش... طوری که بدون دیدن هم یک روز رو هم سپری نمی
کردیم.
امیر کیا از عشق شمیم به من بی خبر بود. اوایل فکر می کردم شمیم من رو فراموش کرده و حالا
به امیر علاقه مند شده. اما با تولد کوشاد و کوشان فهمیدم که اشتباه کردم!
شمیم بعد از زایمانش دچار افسردگی شده بود و نمی دونم چرا و به چه دلیل همه زندگی امیر کیا رو به هم ریخته بود.
بچه هاش رو اذیت می کرد و امیر کیا رو خائن خطاب می کرد. شکاک و بدبین شده بود؛ و از همه بدتر، هر وقت من رو می دید سعی می کرد وارد خلوتم بشه و با حرف هاش عذابم بده.
زندگی رو برای هممون تبدیل به جهنمی غیر قابل تصور کرده بود؛ به طوری که تصمیم گرفتم دیگه به خونه امیر نرم تا همسرش با دیدن من خشمگین نشه و زندگیش رو به هم نریزه.
حدالعقل آرامش زندگی امیرکیا حفظ بشه!
روابطمون که قطع شد، فقط خارج از خونه اش و در محل کار همدیگه رو می دیدیم.
علاقه من به امیر هر روز بیشتر می شد اما چاره ای جز همین اندک دیدن هر روزش نداشتم.
چه بسا اگر طور دیگه ای رفتار می کردم همین اندک دیدار هارو هم از دست می دادم!
سال ها گذشت و وقتی کوشاد و کوشان 13سالشون شد شمیم دومین زایمانش رو انجام داد.
امیرکیا به شدت خوشحال بود و فکر می کرد با تولد این بچه های دوقلوی ناهمسان و دوست داشتنی، شمیم به زندگیش علاقمند میشه و دست از کار های احمقانه اش بر میداره.
اما اشتباه می کرد!
همگی اشتباه می کردیم؛ شمیم کینه ای بس شتری داشت!
کلارا و کیاراد فقط سه سال داشتن و چیز زیادی از این دنیای لعنتی نمی دونستن. اما شمیم بی رحم اون هارو کتک می زد تا امیر رو عذاب بده و من رو خشمگین کنه.
شمیم از یک سو عروسک ها و اسباب بازی های زیادی برای بچه ها می خرید. اما از سوی دیگه با همونا عذابشون می داد. تعادل روانی درستی نداشت اون روز ها.
یادمه یه بار، از جایی که شمیم عاشق رنگ صورتی بود روز تولد بچه ها بهشون یک خرس بزرگ و صورتی هدیه داد و بخاطر کتک ها ازشون عذر خواهی کرد.
اما هنوز دو روز از اون ماجرا نمی گذشت که دوباره کتک زدن ها و جنونش اغاز شد و جلو چشم بچه ها که عاشق اون عروسک ها شده بودن، اون هارو پاره و خراب کرد.
فکر کنم حالا دلیل سکوت اون موقعم رو متوجه شدی! من عاشق امیر بودم، همین طور علاقمند به بچه های
دوست داشتنیش که من رو عمو خطاب می کردن. دیدن جای زخم و کبودی روی تن اون دو طفل معصوم
من رو تا مرز جنون می کشید.
روزی سراغ شمیم رفتم و با توپ و تشر بهش فهموندم یا دست از این کاراش برداره یا دست از امیر کیا و زندگیش بکشه تا راحت بشن.
اون روز سکوت کرد و من هنوز دلیل اون سکوتش رو نمیدونم.
بعد از مدتی خبر طلاقش رو از امیر شنیدم و متعجب شدم!
امیر خیلی ناراحت و دپرس بود. گویی کشتی زندگیش رو بر آب رفته میدید و در این بین تنها خودش رو
مقصر میدونست و ملامت میکرد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...