انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

نسیم زندگی


مرد

 
قسمت57

سخت بود دیدن غصه کسی که عاشقشی...!
سخت بود ببینی جلوی چشم هات ذره ذره آب میشه و
نمی تونی کاری کنی. بعد از جداییش از شمیم بیشتر بهش نزدیک شدم تا
بتونم در روند بازیابی روحیه اش کمکش کنم. شب و روزم تو زندگی با امیر کیا عجین شد و دیوانه
وار بیشتر عاشق محبت ها و رفاقت نابش شدم. محبتی که بی دریغ خرج می کرد؛ بی هیچ منت و
چشم داشت. یه بار وقتی بعد مدتی تازه به خونه امیر رفتم با دیدن
دیوار های مشکی و در های تیره رنگ شوکه شدم!
خونه به قدری در سیاهی فرو رفته بود که گویی عزا بر اون حاکم شده.
جو خونه مسکوت تر از همیشه بود و سکون مرگ باری تو خونه موج میزد.
حتی صدای خنده ها و بازی های کلارا و کیاراد هم به گوش نمی رسید.
کوشاد و کوشان بیشتر از هر وقت دیگه ای مشغول درس خوندن بودن.
هرچند این طور جلوه می دادن تا کمتر سیم جیم بشن و بیشتر در سکوت غرق بشن.
کلارا و کیاراد هم با این که بچه بودن این غم و مشکل بزرگ رو درک می کردن و دم نمیزدن؛ نبود مادر و افسردگی پدر رو!
جای کتک ها هنوز روی تنشون به چشم می خورد و دل هر انسانی رو به درد می اورد.
عجیب ترین صحنه اتاق کلارا و کیاراد بود!
با دیدن خرس صورتی بزرگی که شمیم روزی به عنوان کادو تولد به بچه هاش هدیه داده بود شوکه شدم.
خرس پاره شده با اون پنبه های بیرون ریخته شده سهمناک ترین تراژدی زندگی دوقلو های معصوم رو بهمون یاداوری میکرد.
وقتی بچه ها با ترس گفتن که دلشون برای مامانشون تنگ شده و این خرس رو از توی انباری پیدا کردن تا کمی به یاد مادرشون و تصاویر محوی که از اون داشتن؛ باشن!
احساس کردم اندوهی بزرگ گلو رو خش انداخت و راه تنفسم رو مختل کرد.
وقتی جریان رو با کیا درمیون گذاشتم، با خشم زایدالوصفی اون خرس بی نوا رو بیرون انداخت و بعد با خشم به بچه هاش گفت "هیچ کس دیگه رنگ صورتی توی این خونه نمیاره؛ ببینم برخورد جدی می کنم باهاتون!"
و از اون به بعد بود که دیگه هیچ چیز رنگ و بوی زندگی و نشاط نداشت. خونه اش مثل پادگان، حکومت نظامی شده بود.
سرد، خشک و بی روح! تا زمانی که قدم تو به خونه امیر کیا باز شد و ورق
زندگیش برگشت. همه چیز تغییر کرد و شادی و سرزندگی به خونه اش
بازگشت. روی خوش زندگی داشت به امیر کیا رو می کرد. اما من...
اما من از این اوضاع راضی نبودم.
می دیدم که هر روز با شادی به خانه امیر کیا میای و برای بچه هاش شادی به ارمغان میاری.
امیر کیا هم چیزی جز این از زندگی نمی خواست! کم کم احساس کردم داری تو چشم امیر کیا جلوه می
کنی. هر روز از تو حرف می زد؛ از حسنات و خوبی هات. از
سر زندگی و شادیت؛ و در اخر از زیبایی و کمالاتت! تعاریف امیر کیا از تو طوری بود که احساس خطر
کردم. برای منی که عمری بود عاشقش بودم به عنوان زنگ
خطر بود! احوال امیر کیا برام نا اشنا نبود! حالات و افکار خودم رو برام تداعی میکرد.
نسیم من عاشق امیر بود، مطمئنم میتونی اینو درک کنی که بعد از این همه سال شیدایی و نادیده گرفتن از طرف معشوق چه حالات جنون واری به آدم دست میده!
متاسفانه کار هایی کردم که به دور از انسانیت بود که بعدش خیلی پشیمان شدم.
من ادمی نبودم که این کار ها در ذاتم نهفته باشه. کم کم احساس کردم تو هم داری احساسی متقابل
پیدا می کنی نسبت به امیر. تو هم داشتی عاشقش می شدی و دیگه کاری از دست
من ساخته نبود! شاید باورت نشه اما امیر کیا زودتر از تو عاشقت شده
بود! اما این راز رو فقط من می دونستم.
تا این روز های اخر که برق عشق و خوشبختی رو درون زندگیتون می دیدم و با لبخند خودم رو از زندگی امیر کیا خارج می کردم.
امیر به همسری احتیاج داشت که بتونه زندگیش رو از
نو بسازه و اون دختر کسی نبود جز تویی که قلبت از مهربانی و محبت سرشاره!
توی این دو سال که با هم عقد کردین دیدم که در کنار هم شاد و خوشحال هستین و هیچ مشکلی نمی تونه این شادی رو ریشه کن کنه.
و بالاخره تصمیم نهایی رو برای زندگیم رو گرفتم. تصمیم گرفتم برم و امیر رو با زندگی جدید و قشنگش
تنها بذارم. الانی که داری نامه رو می خونی من در کشور
ارمنستان به سر می برم. برای انجام کاری به این جا امدم تا از این فرصت
استفاده کرده و شروینی از نو بسازم! شروینی که فقط رفیق امیر باشه نه عاشقش!
امیر یک عاشق داره به اسم نسیم؛ همین و بس. )))جنگ نمی کنم همین که می نویسم
از »تـو« یعنی باخته ام...(() دوستدار همیشگی تو و امیر کیای عزیزم... "شروین"
با حالی منقلب و خاطری مستأصل؛ بار ها و بارها نامه رو خوندم.
باورم نمی شد سال های سال شروین عاشق امیر کیا بوده باشه!
یادمه روز هایی که به تازگی وارد خانه امیر کیا شده بودم با خودم فکر می کردم چرا شروین زن و بچه ای
نداره؟! یا چرا تا این حد وابسته امیرکیاست؟
حالا پاسخ تمامی سوالات درون ذهنم رو گرفتم. حس می کنم می تونم کمی ارام بگیرم!
حالا می فهمم دلیل وابستگی بیش از حد شروین رو به امیر کیا!
دلیل اصلی رنگ های تیره تو خانه! دلیل پاره شدن خرس صورتی و تنفر از این رنگ در
این خونه و خانواده!
دلیل دوری شروین از شمیم و همچنین تناقض میون حرف های شروین در مورد شمیم و طلاقش از امیر کیا!
همون طور که به جمله اخر نامه خیره شده بودم با خودم زیر لب زمزمه کردم:

"جنگ نمی کنم همین که می نویسم از »تـو« یعنی باخته ام..."
زمان حال...
امیر کیا با خستگی روی مبل نشست و گفت:
_وای امروز خیلی خسته شدم. با لبخند سینی حاوی فنجان قهوه و کیک رو به سمتش
بردم و کنارش نشستم و بعد از گذاشتن سینی روی میز گفتم:
_خسته نباشی اقا! بی هوا من رو مهمان اغوشش کرد و گفت:
_خستگیم که در رفت دیگه! قهوه به راه، خونه مرتب، خانوم بغل! دیگه چی می خوام؟!
خودم رو متفکر نشان دادم و گفتم: _یه بوس خوشگل!
چشم هاش برقی زد و خواست سرش رو جلو بیاره که کلارا و کیاراد از پله ها پایین اومدن.
امیر کیا چپ چپ به بچه ها نگاه کرد و زیرلب گفت _بر خرمگس معرکه لعنت!
اخمی بهش کردم: _به بچه های من میگی خرمگس معرکه؟
لبش رو گزید: _کی گفت بانو؟ اشتباه شنیدی حتما!
بوسی روی هوا براش فرستادم که همان لحظه کلارا و کیاراد خودشون رو توی بغلم جای دادن.
دست های کوچکشون رو دور کمرم حلقه کردن و کلارا گفت:
_مامانی؟ _جون دل مامانی؟ کلارا: یه چیزی بگم قول میدی قبول کنی؟
_بگو عزیزدلم! اگر منطقی باشه، آره چرا که نه... کلارا: یه نی نی خوشگل به دنیا بیار!
امیر کیا با شنیدن این حرف نیشش تا بناگوش باز شد که با خجالت گفتم:
_من شمارو اول بزرگ کنم. بفرستم دانشگاه برای خودتون کسی بشین؛ اون وقت شاید به فکر نی نی افتادم!
کیاراد با لحن بچگانه خواستنیش گفت: _نخیر ما الان نی نی می خوایم!
_خب از کجا بیارم عزیزدلم؟ اول باید برم پیش خدا ازش نی نی بخوام، اگر قبول کرد بده دست لک لک که برامون بیاره نی نی رو!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت58

كلارا و کیاراد نگاه معناداری به همدیگه انداختن و
مجبورم کردن از جام پاشم.
متعجب به کار هاشون نگاه می کردم که امیر کیا رو هم از جاش بلند کردن و به سمت اتاق ها هول دادن.
کلارا: این حرفا قدیمی شده مامانی!
پاشو برو تو اتاق با بابایی دست به کار شو! خبری از لک لک نیست.
منو کیاراد هم قول میدیم نگاتون نکنیم! مبهوت به امیر کیا نگاه کردم که با دهانی باز به بچه
هاش خیره بود. این بچه های فسقلی این حرف هارو از کجا یاد گرفته
بودن؟ صد رحمت به بچه های قدیم که می تونستی با ترفند
لک لک و خانم دکتر فریبشون بدی! اما بچه های دهه نودی زرنگ تر از این حرف ها هستن!
دست نوازشی روی سر هردو کشیدم: _کی این حرفارو به شما زده عشقای مامان؟ هرکی
گفته اشتباه گفته ها! کیاراد دستم رو به سمت راه پله کشید و گفت:
_نخیرم اشتباه نگفته! خودم از بچه های مدرسه شنیدم!
چشم غره ای به امیر کیا رفتم و گفتم: _یادم باشه سال بعدی یه جای دیگه ثبت نامشون کنم!
خندید و سری به نشونه تایید تکون داد.
به هر بدبختی ای که بود من و امیر رو به اتاقمون هول دادن و اجازه ندادن پدر مظلومشون قهوه اش رو
بخوره. امیر کیا در رو بست و با کلیدی که روش بود قفلش
کرد. لامپ رو خاموش کرد و در تاریکی به سمتم امد.
به کار هاش خیره شده بودم که با حلقه شدن دست گرمش دور کمرم خندیدم:
_چیه امیر؟! نکنه می خوای به حرف جغله هات گوش بدی؟
ابرویی بالا انداخت!
امیر: چرا گوش ندم؟ خب منو تو برای همین کار این جاییم دیگه! وگرنه الان پایین بودیم من داشتم قهوه می خوردم.
سعی کردم موضوع رو به سوی دیگری منحرف کنم
_اهان قهوه! صبر کن برم برات بیارمش؛ یخ کرده ها! خواستم برم که روی تخت انداختم و شروع کرد به
قلقلک دادنم کرد. سرش رو توی گودی گردنم فرو کرد و بوسه ای به زیر
گلوم زد. دستی به موهام کشید و گفت:
_شما از این جا تکون نمی خوری بانو!
پنجه هام رو تو موهای خوش حالتش فرو کردم و به اهستگی گفتم:
_لحظات بودن کنار تو بهترین لحظات عمرمه! لبخند محوی روی لب هاش جا خوش کرد و گفت:
_نمی دونم چطور و چه وقت به زندگیم اومدی.
اما این رو می دونم که بهترین وقت اومدی! تنها خواسته ام ازت اینه که تا همیشه مال من بمونی نسیم زندگیم.
چشم هام رو بستم و تو اغوش گرم و امنیت بخشش جا خوش کردم:
_بودن مال تو بهترین احساس دنیاست! کنار گوشش زمزمه کردم:
_دستان تو ثابت کرد، گاهی در حصار اغوش کسی بودن می تواند اوج ازادی باشد!
بوسه ای روی لب هام نشاند و سپس گفت: _پس به ازادی خودت خوش اومدی نسیم بانو!
****
با خوشحالی اسپند رو برداشتم و دور سر کلارا و
کیاراد چرخوندم.
بعد از این که اسپند رو کنار گذاشتم هردو رو بوسیدم و گفتم:
_دیگه مال خودم شدین خوشگلای من! دوری تموم شد!
هردوشون گونه هام رو بوسیدن و کلارا گفت:
_تو این دو سالی که کنار مامان شمیم بودیم برای تو و بابا خیلی دلمون تنگ می شد مامانی! وقتی بهش می
گفتیم به تو میگیم مامانی دعوامون می کرد. حتی... حتی...
به سختی روی مبل نشستم و نفسی تازه کردم: _حتی چی خوشگلای مامان؟
کیاراد: حتی چند بار هم منو کلارا رو بخاطر این حرفمون کتک زد!
اخمی کردم و زیرلب گفتم: _این زن برخلاف زیبایی و وقارش بویی از رحم و
مروت نبرده! کجای دنیا یک مادر بچه های خودش رو می زنه؟
نوازششون کردم و ادامه دادم: _دیگه نگران نباشین. خودم مامانتوم میشم!
با خوشحالی قلقلکشون دادم که قهقهه زدن.
امروز بعد از دوسال دادگاه کفالت بچه هارو به امیر کیا داده بود و تشخیص داده بود که امیر و من بهتر می تونیم از بچه ها مراقبت کنیم.
کلارا دستش رو روی شکمم کشید و گفت: _مامانی چرا شکمت باد کرده؟
نگاهی به شکمم انداختم. نزدیک شش ماهم بود و سه ماه دیگه قرار بود زایمان
کنم. با لبخند گفتم:
_هیچی خوشگل مامان! باباتون و داداشاتون خونه نبودن آش درست کرده بودم مجبور شدم همه اش رو خودم بخورم!
کیاراد شکمم رو بغل کرد و گفت: _حالا این آش، دختره یا پسر؟
از این همه زبلی و ناقلایی بچه ها خندیدم و رو به امیر کیا که در حال درست کردن پریز برق بود گفتم:
_منو از دست گودزیلاهات نجات بده امیر! با خباثت خندید و گفت:
_به من ربطی نداره تو مامانشونی! کیاراد دوباره سوالش رو تکرار کرد که گفتم:
_نمی دونم عزیزدلم! می خواستم برم سونوگرافی ولی باباتون گفت می خوام تا موقع زایمان صبر کنم و زمان تولدش سورپرایز بشم!
هردوشون شروع کردن به نق زدن که زودتر به ما بگو دختره یا پسر.
وقتی از دستشون فرار کردم با فکری که به ذهنم اومد گوشی رو برداشتم.
شماره کوشان رو گرفتم و منتظر ماندم تا پاسخ بده. شب بود و احتمالا کلاس نداشتن. چون کلاس هاشون
سمت صبح و ظهر بود. دو ماه می شد که ترم جدیدشون اغاز شده بود و رفته
بودن.
دلم برای هردوشون تنگ شده بود. حتی برای غر زدن های کوشاد!
هرچند دلم برای کوشاد خندان و خوشحال که ازادانه شیطنت می کرد بیشتر تنگ شده بود.
با چهارمین بوق صدای کوشان در گوشم پیچید: _سلام نسیم خوبی؟
با لبخند گفتم: _سلام عزیزم؛ ممنونم تو خوبی کوشان جان؟
تشکری کرد که گفتم: _چه خبر از درسا؟ همه چی خوب پیش میره؟
کوشان: اره همه چیز مرتبه. دارم خوب درس می
خونم که معدل الف بشم این ترم!
_چه خوب! حتما نهایت تلاشتو بکن که موفق بشی عزیزم.
با تعلل پرسیدم:
_کوشاد هم کنارته؟ با کمی مکث گفت:
_اوممم... اره همین جا نشسته. _می تونم باهاش صحبت کنم؟
گویی رو به کوشاد حرفم رو مطرح کرد. پس از لحظاتی گفت: _داره درس می خونه نمی تونه تلفن رو جواب بده
اهی کشیدم: _هنوز هم نمی خواد با من حرف بزنه؟
کوشاد با کمی درنگ گفت:
_نمی دونم! فکر می کردم بعد از یه مدتی خیالت از سرش میره اما انگاری شیدا تر از این حرفاست!
موضوع رو عوض کردم و دستی به شکم برامده ام کشیدم:
_بگذریم! این کوچولویی که توی راهه حدود سه ماه دیگه به دنیا میاد!
با ذوق و هیجان گفت: _واقعا؟! حالا خواهرمونه یا داداش اضافه می کنیم؟!
خندیدم: _نمیدونم عزیزم! باباتون نمیذاره برم سونو تعیین
جنسیت کنم. میگه تا نوقع تولدش صبر کنیم.
گویی پفش خوابید که گفت: _ای بابا؛ چه قدر بد! بابام انگار هنوزم برای بچه
هیجان داره! خب حالا بابا رو دور بزن؛ یه زمانی خونه نباشه برو
سونو نتیجه رو به من اعلام کن.
همان لحظه امیر کیا گوشش رو به گوشی چسبوند و وقتی این حرف کوشان رو شنید اخم نمکینی بین ابروانش نشست.
گوشی رو از دستم گرفت و گفت: _بده ببینم این جوجه دانشجو چی میگه؟!
با خنده گوشی رو بهش دادم و به سمت اتاق قدم برداشتم.
برای این که از پله ها بالا و پایین نرم امیر کیا اتاقمون رو تا زمان زایمانم به طبقه پایین انتقال داده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت59

به سمت تقویم روز شمار رفتم و یک روز دیگه رو هم خط زدم.
البته این کار هر روز امیر کیا بود؛ ولی امروز من این کار رو کردم.
بعد از خروج از اتاق کنار کلارا و کیاراد روی زمین نشستم و به پایین مبل تکیه دادم.
مقوا و قیچی رو برداشتم و شروع کردم به درست کردن کار دستی ای که معلمشون سفارش داده بود.
سفارش کرده بود ماکت یک خانه روستایی با مزرعه کنارش رو درست کنن.
گویی مشکل ذهنیتی داشت! خودش خوب می فهمید بچه های هفت یا هشت ساله
قادر به درست کردن چنین کار دستی سختی نیستن! نهایت تلاش یه بچه هفت ساله اینه که سیبیل باباشو
با پنبه درست کنه! با فکر این که برای امیر کیا سیبیل درست کنن خندیدم
و گفتم: _بچه ها بی کار نمونین! نقاشی باباتونو بکشین و
براش با پنبه ریش و سبیل بذارین. با ذوق شروع کردن به کشیدن چهره امیر کیا.
البته به هرکسی شباهت داشت الا امیر کیا! بیشتر شبیه حاجی فیروز عید شده بود!
در حال درست کردن کار دستی بودیم که امیر کیا در حالی که گوشی توی دستش بود به هال امد.
نگاهی بهم انداخت و به سمتم قدم برداشت. با اخم به بچه ها نگاه کرد و گفت: _دارین از توپ بسکتبال من بیگاری می کشین؟
بچه ها متعجب به پدرشون نگاه کردن و من با حرص جیغ زدم.
قهقهه ای زد که چسب نواری رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_توپ بسکتبال خودتی! کلارا دستش رو روی شکمم کشید و با لبخند گفت:
_اره شبیه توپ بسکتباله! بزرگم هست مامانی! خنده امیر کیا شدید تر شد و گفت:
_ببین بچه هم تایید کرد. میگن حرف راستو از دهن بچه بشنو!
چپ چپ به کلارا نگاه کردم و گفتم: _مگه هرچی بزرگ بود توپ بسکتباله؟
با مداد رنگی سرش رو خاروند و خندید. رو به پدرش گفت:
_بابا بیگاری یعنی چی؟ امیر کیا کنارم نشست و دستش رو دور شانه هام حلقه
کرد. من رو توی اغوش گرمش جای داد و گفت: _بیگاری یعنی کاری که شما دارین از زن من می کشین!
کیاراد در حالی که دست هاش پر از چسب مایع شده بود، گفت:
_پس کار دستی درست کردن یعنی بیگاری! یعنی خانوم معلم هر هفته از ما بیگاری می کشه؟
امیر کیا قهقهه شیطنت امیزی سر داد که چشم غره ای بهش رفتم:
_این چه حرفاییه که تو فرهنگ لغت ذهن بچه ها جا میندازی امیر؟!
خندید و چیزی نگفت. در حال رنگ کردن قسمتی از کار دستی با گواش بودم
که امیر کیا آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. نگاهی بهش انداختم و با چهره اندوهگینش مواجه
شدم. قلمو رو کنار گذاشتم و ارام پرسیدم:
_چی شده امیر؟! به گواش و قلمو خیره شد و گفت:
_با دیدن رنگ آمیزیت یاد شروین افتادم. یاد گالری هنریش؛ یاد خاطرات تلخ و شیرینمون کنار هم.
با کلافگی و ناراحتی سرش رو میان دست هاش گرفت و گفت:
_باورم نمیشه قید اون همه خاطرات و رفاقت رو چطور زد و غیب شد! هنوزم نبودش رو باور ندارم.
هر روز بهش زنگ می زنم و براش پیام میذارم که می خوام بیام دیدنت، هنوز هم وقتی دلتنگی بهم فشار میاره میرم دم در خونه اش و زنگ می زنم. اما کسی جوابم رو نمیده و این سکوت بهم یاداوری می کنه خیلی وقته شروینی در کار نیست!
با ناراحتی دستش رو در دست گرفتم و گفتم:
_غصه نخور! دیر یا زود بر می گرده. شاید اتفاقی براش افتاده باشه که نیاز به تنهایی داشته باشه، بهش حق بده!
اخم هاش رو در هم کشید.
امیر: چطور می تونی بهش حق بدی؟ حتی اگر این
طور باشه که تو میگی نباید یه خبر بهم بده؟ یعنی انقدر من براش بی اهمیت بودم و زود فراموش شدم؟
کجا سرش گرمه که سراغی ازم نمیگیره؟! کیاراد سرش رو بلند کرد و گفت:
_درباره عمو شروین حرف می زنین؟ زنگ زده؟کجاست الان؟
با این حرف کیاراد، امیر کیا به سمتش براق شد و از جاش برخاست.
عصبی و کلافه غرید:
_از این به بعد دیگه هیچ کس حق نداره اسم شروین رو توی این خونه بیاره! که اگر اسمش رو بشنوم برخورد جدی می کنم باهاتون!
بچه ها با ترس به پدرشون نگاه کردن و من مستأصل وار سرم رو پایین انداختم.
نه می تونستم حال بد این روز های امیر کیا رو ببینم؛ و نه می تونستم قضیه نامه شروین رو فاش کنم.
چرا که شروین تو نامه اش ازم خواسته بود در این باره چیزی به امیر کیا و هیچ کس دیگه نگم.
دیدن عصبانیت امیر کیا باعث شد دلم منقبض بشه و ویارم شدید.
احساس کردم چشم هام تار شده و سرم گیج میره. با بی حالی اسم امیر کیا رو صدا زدم و...
با شنیدن صدام به سمتم برگشت و سریع خودش رو بهم رسوند.
صورتم رو با دست هاش قاب گرفت و گفت: _چی شد نسیم؟!
دستم رو جلوی دهانم گرفتم تا کمی از حالت تهوعم
کم بشه. کلارا و کیاراد کار دستی هاشون رو رها کرده بودن و با
نگرانی به من نگاه می کردن. لبخند کم جانی بهشون زدم و از امیر کیا خواستم من
رو به اتاق ببره. باشه ای نگران گفت و کمکم کرد به اتاق برم. روی تخت خوابوندم و پتو رو روم کشید.
کنارم نشست و با نگرانی به چهره بی حالم خیره شد: _چی شد عزیزدلم؟ چرا حالت بد شد؟
چیزی نگفتم و چشم هام رو بستم که ادامه داد: _ببخشید همه اش تقصیر منه! با عصبانی شدن بی
جام باعث شدم حالت بد بشه. دست گرم و مردانه اش رو در دست گرفتم و به گرمی
****
فشردم. با صدای آهسته ای زمزمه کردم:
_من حالم کنار تو خوبه امیر! تو نگران چی هستی؟ حواست هست؟ با تو خوشحال ترین حالت عاشق شدنم!
چشم هام در اجزای صورتش به نوسان در اومد و در سکوت از سر راهش کنار رفتم.
وارد شد و نگاه کلی ای به خونه انداخت.
کفش هاش رو دراورد و گفت: _چقدر خونه تغییر کرده! تو رنگ دیوارارو عوض
کردی؟ در رو پشت سرش بستم و همان طور که دستم رو به
کمرم گرفته بودم به سمت هال قدم برداشتم: _بله! خیلی خونه رو تاریک و دلگیر کرده بودن!
سری تکان داد که با اشاره دست ازش دعوت کردم روی مبلی بنشینه.
نشست و تشکری کرد. به سمت آشپزخانه قدم برداشتم و مشغول چایی دم
کردن شدم. صدای شمیم از هال به گوشم رسید: _بیا بشین نسیم خانم!
من برای دیدن خودت اومدم نمی خواد چیزی بیاری. لبخندی نثارش کردم:
_چشم الان میام. سینی رو آماده کردم و فنجان و قندون داخلش
گذاشتم. به سمتش قدم برداشتم و روی مبل رو به روییش
نشستم. نگاهش روی شکم بر امده ام خیره ماند و گفت:
_چند ماهته؟
دستی به شکمم کشیدم: _هفت ماه!
سری تکان داد و گفت: _انشاا سالم باشه.
تشکری کردم و به ساعت نگاهی انداختم. تا زمان برگشت امیر کیا از سرکار حدود سه ساعت باقی مانده بود.
پس قطعا زمان کافی برای صحبت با شمیم وجود داشت!
امروز شمیم به دیدنم اومده بود و می گفت می خواد باهام حرف بزنه.
من هم به نظرش احترام گذاشتم و اجازه دادم وارد خانه بشه.
هم دلم براش می سوخت و هم ازش می ترسیدم!
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
قسمت60

اون زندگیش رو از دست داده بود.
از دست دادن مردی مثل امیر کیا فاجعه ای بس عظیم
بود! حداقل برای دل شیدای من!
و همچنین دوری و جدایی از چهار فرزند دلبندش خیلی سخت بود قطعا!
احساسی که آزارم می داد این بود که فکر می کردم من جای اون رو توی این زندگی گرفتم.
فکر می کردم زندگیش رو ازش دزدیدم. از نگاه کردن به چشم هاش خجالت می کشیدم.
با صدای شادی های کودکانه کلارا و کیاراد که باهم از روی پله ها مسابقه گذاشته بودن از فکر خارج شدم.
کیاراد زودتر از پله ها پایین اومد و در حالی که بالا بالا
می پرید گفت: _من بردم! من بردم!
بی توجه به این که چه کسی داخل هال نشسته گفت: _مامانی! مامانی من از کلارا بردم!
با گفته شدن کلمه "مامانی" از زبون کیاراد شمیم با شعف گفت:
_جان مامانی؟! کیاراد و کلارا با تعجب به سمت منبع صدا برگشتن.
با دیدن شمیم سکوت کردن و دیگه صدایی ازشون بلند نشد.
شمیم از جاش پاشد و در حالی که به سمت بچه ها قدم بر می داشت گفت:
_الهی فداتون بشم! دلم براتون تنگ شده بود؛ فدای
مامانی گفتنون بشم، بیاین بغلم ببینم. خواست در آغوششون بکشه که هردو عقبگرد کردن و
از پله ها بالا رفتن. لبم رو زیر دندان کشیدم و متأثر به صحنه رو به روم
خیره شدم... چه سرگذشتی اتفاق افتاده بود که این بچه ها این
طور از دست مادرشون فرار می کردن؟
مادر که بزرگترین فرشته زندگی هر بچه ای هست حالا برای کوچولو های من تبدیل به ترسناک ترین کابوس کودکانشون شده بود!
شمیم با ناراحتی به سمتم برگشت و با شانه هایی خمیده روی مبل نشست.
سرش رو میان دست هاش گرفت و گفت: _من... من چی کار کردم با بچه هام که انقدر ازم
متنفرن؟ با ناراحتی به چهره نادمش خیره شدم:
_توی این دوسالی که بچه ها باهاتون زندگی می کردن رابطشون باهاتون چطور بود؟
من کم و بیش از بچه ها می پرسیدم اما می خوام از زبون خودتون بشنوم.
به پشتی مبل تکیه داد:
_هر کاری می کردم تا باهام صمیمی بشن نمی شد! براشون کادو می خریدم، شهربازی می بردم، خوراکی های رنگارنگ می خریدم اما راه به جایی نمی بردم!
در اخر همه محبت هام فقط یک جمله می شندیم ازشون. این که... این که...
به این جای حرف که رسید سکوت کرد و چیزی نگفت. _این که چی؟!
با تعلل گفت:
_می گفتن مامان نسیم از این بهترشو برامون فراهم می کنه! من هر کاری می کردم تا به چشمشون بیام اما چشم های اون ها فقط تورو می دیدن نسیم!
مبهوت از این حرف دهانم باز موند. حقیقتا زبونم قاصر بود از گفتن هر جمله ای!
بچه ها در کل این دوسال چنین حرفی به من نزده بودن. من نمی دونستم تا این حد به من دلبستگی و علاقه دارن!
لحظه ای دلم براشون پر کشید و خواستم
ببوسمشون
اما جلوی شمیم که مادر حقیقیشون بود این کار درست نبود!
دلش می شکست.
جلوی عطش بوسیدنشون رو گرفتم و گفتم: _من... من واقعا بهت زده شدم، خبر نداشتم.
اما باور کنید من هیچ وقت نخواستم با شما رقابت کنم و نظر بچه هارو نسبت به خودم جلب کنم.
سری تکون داد:
_با شناختی که ازت دارم باور دارم حرفاتو! اما دل من خیلی می شکست وقتی با تو مقایسه می شدم و دست آخر همیشه این من بودم که بازنده مقایسه بودم!
آهی کشیدم و جرعه ای از چای نوشیدم. متقابلا فنجانش رو برداشت و گفت:
_امروز اومدم خیلی چیز هارو بهت بگم که شاید
ندونی! حرفایی که سال هاست روی دلم سنگینی کرده.
با دیدنت دو سال پیش تو خونه امیر کیا اول حس حسادت بود که سراغم اومد و بعد از اون حس رقابت. اما الان تنها احساسی که نسبت بهت دارم اینه که احتمالا سنگ صبور خوبی هستی برای درد دلام!
لبخندی زدم: _لطف دارین. من سراپا گوشم؛ بفرمایید.
فنجانش رو که روی میز گذاشت شروع کرد به صحبت کردن.
شمیم: اجازه بده از اول بگم؛ از زمانی که وارد زندگی امیر کیا شدم. از زمانی که خودم رو وارد یک بازی کثیف کردم که سر انجام خودم بازنده شدم! بازی ای که سه بازیکن داشت؛ من، شروین و امیر کیایی که از
همه جا بی خبر بود!
منتظر به دهانش چشم دوختم.
شمیم: سال ها پیش زمانی که دانشجوی دانشکده هنر بودم با یک پسر هم کلاسی شدم و دست بر قضا باهم چند تا پروژه و ارائه برداشتیم.
اما همین طور که می گذشت احساس من بود که نسبت بهش عوض می شد.
دیگه چشم های من یک پسر سر به زیر و آروم رو نمی دید که همیشه غرق در دنیای هنر و رنگه!
چشم های من مرد جذاب و متینی رو می دید که هر لحظه بیش از پیش دلباخته اش می شدم.
شروین بیش از هر مرد دیگری به چشمم می اومد!
بالاخره بعد از یک سال کلنجار رفتن با خودم و دلم روزی سراغش رفتم.
یکی از روز هایی که خیلی آروم تر از پیش شده بود. یادمه اون روز چشم هاش سرخ بود و مشخص بود
گریه کرده! دلم با دیدن اشک هاش ریش شد و با نگرانی ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده...!
اولش نم پس نداد اما من می فهمیدم داره طفره میره و من رو از سرش باز می کنه. تصمیم گرفته بودم هر طور شده از زیر زبونش بکشم چه اتفاقی افتاده.
دل عاشق من نگرانش بود و اون نمی فهمید! نمی دونم چطور و چگونه اما بالاخره گفت! گفت و من
شکستم! شکستم از این که کسی که من عاشقشم هیچ وقت به
چشمش نیومدم و حتی ثانیه ای به من فکر نکرده! شکستم چون فردی که عاشقش بودم عاشق فرد
دیگری بوده! شروین عاشق امیر کیا شده بود!
در سکوت به حرف های سوز دار شمیم گوش فرا می دادم.
درباره گذشته ای صحبت می کرد که مدت ها پیش در
نامه شروین ازش مطلع شده بودم. همه چیز عین واقعیت بود!
زمانی که حرف هاش به اتمام رسید سرش رو پایین انداخت تا نگاهم به چشم های نمناکش نیفته.
جعبه دستمال کاغذی رو به سمتش گرفتم که با تشکر دستمالی برداشت.
آهی کشیدم و چیزی نگفتم که گفت: _ظاهرا متعجب نشدی نسیم!
لب هام رو روی هم فشردم: _خب... خب اره.
حقیقتش من مدت ها پیش این چیز هارو شنیده بودم؛ خود شروین همه چیز رو بهم گفته بود.
آهانی گفت و سری تکان داد.
به شکمم دوباره خیره شد و گفت:
_همه اینارو گفتم تا به این جا برسم. مخلص کلام؛ من... من می خواستم بگم خیلی وقته که به زندگیت حسادت می کنم
تلخندی روی لب هام نشست: _اما این زندگی روزگاری از آن خودت بوده شمیم جان!
آه سوزناکی کشید:
_از همین می سوزم نسیم! از این که روزی همه این زندگی مال من بود و با بی فکری و حماقت قدرش رو ندونستم.
از این می سوزم که قدر مرد خوبی مثل امیر کیا رو ندونستم و بچه های نازنینم رو اون طور که باید و شاید دوست نداشتم. من از کل زندگی یک جنون عاشقانه رو به یاد داشتم و بخاطر اون تمام زندگیم رو بر باد دادم!!....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
زن

 
سلام خسته نباشی ولی زمان فاصله داستانت زیاده زمانش کمترکنید
     
  
مرد

 
قسمت61

به شکمم اشاره کرد:
_حالا تو؛ هم دل امیر کیا رو تو دست داری، هم دل
بچه هاش رو. و فرزندت که تو راهه این پیوند رو محکم تر از پیش
می کنه. کنارش نشستم و دستش رو میان دست های گرمم
گرفتم: _چه کاری از من ساخته اس؟ مطمئن باش اگر در توانم
باشه دریغ نمی کنم! درنگی کرد و خیره به چشم هام گفت:
_خب... خب راستش... می خواستم ازت خواهش کنم سرپرستی کلارا و کیاراد رو به من بدین!
من توی زندگیم خیلی تنهام؛ حداقل با اومدن اون ها به زندگیم شاید کمی حالم بهتر بشه.
شوک زده نگاه ازش گرفتم و لبم رو زیر دندان کشیدم. کلارا و کیاراد تازه سه هفته می شد که پیش من و
امیر برگشته بودن. چطور می تونستم دوباره از دستشون بدم بعد از
دوسال دوری و سختی؟
دوسال برای نبودشون کافی نبود؟
دیدن اتاق خالی و نبود صدای شادی هاشون توی خانه بس نبود که شمیم دوباره چنین درخواستی داشت؟
تو فقط نزدیک سه ساله که به این خانواده قدم گذاشتی نسیم!
وابستگی خودت رو به اون بچه ها ببین! پس درک کن مادرشون که شمیم باشه؛ در نبودشون
چه عذابی می کشه! مستأصل و درمانده به شمیم نگاه کردم:
_خب... خب من نمی دونم. اصلا من نمی تونم تصمیم بگیرم؛ تصمیم نهایی با امیر کیاست!
اون تعیین می کنه بچه ها پیش چه کسی باشن، چون اون پدرشونه.
با التماس بهم خیره شد و دست هام رو محکم گرفت:
_خب منم مادرشونم نسیم! بهم حق بده. همون قدر که امیر کیا در مورد بچه ها حق تصمیم گیری داره منم دارم.
در ضمن کلام تو روی امیر کیا خیلی نفوذ داره؛ اگر تو ازش بخوای اون قبول می کنه حتما!
با ناراحتی زاید الوصفی گفتم: _من... من می تونم قبول نکنم؟ اخه من... من خیلی به
کلارا و کیاراد علاقه دارم.
اندوهگین گفت: _نه نسیم خواهش می کنم قبول کن! تو یک بچه تو
راهی داری. می تونی تنهاییاتو با اون پر کنی. تازه امیر کیاهم که همسرته و همیشه در کنارته.
اما من کسی رو ندارم. همه اقوامم اروپا هستن و پدر و مادرم هم فوت شدن. خواهش می کنم بچه هارو به من بدین.
قول میدم به خوبی بزرگشون کنم و خوشبختشون کنم؛ قول میدم دیگه خبری از کتک و ازارشون نباشه.
من خودمو برای بچه هام درمان کردم نسیم! مستأصل بهش خیره بودم که ناگهان با صدای امیر کیا
از جا پریدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کردم گره میان ابروانش
بود.
چند قدم به ما نزدیک شد و با صدای اهسته ای گفت: _باورم نمیشه!
از جا برخاستم و به سمتش برگشتم: _سلام! تو... تو ِکی اومدی امیر کیا؟
در چند قدمیم ایستاد و گفت: _باورم نمیشه محرم ترین کسم، کسی که عاشقشم ازم
پنهان کاری کرده باشه! با نگرانی گفتم:
_من؟! من چیو ازت پنهان کردم امیر؟ در دل دعا می کردم از گذشته شروین و احساسش
بویی نبرده باشه اما...
امیرکیا: شروین به من علاقه داشته؟! این حرفا یعنی چی؟ اون... اون همه چیزو در مورد خودش به تو گفته بود و تو از من پنهان کردی؟
باورم نمیشه نسیم! حس می کنم نمی شناسمت! بعد از گفتن این حرف به شمیم چشم دوخت و عصبی
گفت: _تشریف ببرین بیرون از منزل من!
شمیم از جا برخاست و با سری پایین افتاده گفت: _امیر کیا چی شده اخه؟! چرا نارا...
امیرکیا پرخاشگرانه حرف شمیم رو قطع کرد _اسم منو به زبون نیار خانم محترم! تشریف ببر بیرون
از منزل من! نگران به شمیم چشم دوختم و دستم رو روی شانه
اش گذاشتم: _عزیزم بهتره بری. این برای خودت هم بهتره! بعدا صحبت می کنیم.
سری تکان داد و با شانه هایی خمیده از کنارم عبور کرد.
با نگاهم بدرقه اش می کردم که صدای امیر کیا توجهم رو به خودش جلب کرد...
_از ِکی این چیزا رو می دونستی؟ به نگاه شاکیش چشم دوختم:
_من... من به خدا چیزی رو ازت پنهون نکردم امیر! شروین ازم خواسته بود به کسی، مخصوصا تو چیزی نگم!
سری به نشونه منفی تکان داد و عصبی گفت: _همین الان همه چیزو بهم توضیح میدی!
لبم رو گزیدم:
_امیر خواهش می کنم! من اجازه ندارم حرفی بزنم. کمی صداش رو بلند کرد.
امیر کیا: من می خوام همه چیزو بدونم نسیم! روی مبل نشست و کیف سامسونیتش رو کناری
انداخت. منتظر بهم چشم دوخت. به ناچار دستم رو به کمرم
گرفتم و رو به روش نشستم. برای رضایت دلش؛ برای حفظ زندگی و خوشبختیم
مجبور بودم راز دل شروین رو بر ملا کنم. در دل از شروین عذرخواهی کردم.
شروین من رو ببخش که مجبورم اسرار سر به مهرت رو برای امیر کیا بازگو کنم!
من رو ببخش که نتونستم از اسرارت به خوبی نگهبانی
کنم در دلم. با لأجبار تمام قضایا رو برای امیر کیا تعریف کردم.
هرچند همه چیز رو از بحث میان من و شمیم شنیده بود.
گویی خیلی وقت می شد که به خانه امده بود و من متوجه حضورش نشده بودم!
صحبت هام که تموم شد لیوان آبی برای خودم ریختم و لاجرعه سر کشیدم تا کمی از عطش درونیم کاسته بشه.
نگاه های خیره و بی احساس امیر کیا حس سرمایی بهم منتقل می کرد که لرزه بر اندامم می انداخت.
نمی دونستم عکس العملش در برابر دونستن این حقایق چی می تونه باشه!
از جا برخاست و بی این که حرفی بزنه به سمت اتاق قدم برداشت.
حتی کت و کیفش رو هم برنداشت و با قدم های سست و ارام ازم دور شد.
دلواپس بهش چشم دوخته بودم که جلوی درب اتاقمون ناگهان ایستاد و بی هوا تغیر مسیر داد.
از پله ها بالا رفت و چندی طول نکشید که صدای باز و بسته شدن درب اتاقی از طبقه بالا در گوشم پیچید!
این یعنی این که می خواد تنها باشه و کسی مزاحمش نشه.
بهش حق می دادم؛ باید هم به هم می ریخت. سال های سال شمیم به بی رحمانه ترین و بی منطق
ترین شکل ممکن با زندگیش بازی کرده بود. شمیم دیوانه وار عاشق شروین بوده و امیر کیا چنین
موضوعی رو نمی دونسته. درک می کنم چقدر می تونه سخت باشه باور این که
همسرت؛ شریک زندگیت عاشق بهترین رفیقت باشه!
و همچنین در آن واحد مطلع بشی که رفیقت؛ صمیمی ترین یار گرمابه و گلستانت فقط احساس رفاقت نسبت بهت نداشته و احساسی فراتر از اون بهت داشته؛ حسی به نام عشق!
این مسئله شاید در ذهن بسیاری از افراد نگنجه اما اصل ماجرا احساس ناب و بی چشم داشت شروین هست.
این که عاشقانه امیر کیا رو دوست داشته و برای راضی نگه داشتن امیر در زندگی دست به هرکاری زده.
شروین برای حفظ خوشبختی امیر کیا حتی مدت زیادی با امیر رابطه اش رو کم کرده تا شمیم با دیدنش یاد گذشته و عشقش نیفته.
تا زندگی امیر کیا رو به هم نریزه و عذابش نده...
اما مشکل در وجود شمیم بوده و با حس نفرتش خیلی هارو تو آتیش انتقامش سوزونده، که البته خودش هم از این قاعده مستثنا نیست!
****
با ناراحتی به امیر کیا که در حال خروج از خانه بود چشم دوختم و گفتم:
_امیر تو هنوز با من قهری؟
پاسخی نداد و کفش های چرمی مشکی رنگش رو به پای کرد.
خواست بره که از گوشه استین کتش گرفتم. سر جاش ایستاد اما به سمتم برنگشت.
_امیر چرا با من و خودت این کارو می کنی؟ آخه من که همه چیزو برات تعریف کردم. خودت که می دونی هیچ چیز این قضیه به من مربوط نمیشه و من مقصر نیستم!
تو داری منو بی گناه قصاص می کنی! به سمتم برگشت و با جدیت گفت:
_چه گناهی از این بالاتر که خودت رو عاشقم می دونستی اما این همه راز رو ازم پنهان کردی نسیم؟
تو از مدت ها پیش همه چیزو می دونستی اما به من چیزی نگفتی چون شروین گفته بود؛ این یعنی این که
حرف شروین بیشتر از ناراحتی من برات ارزش داره....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت62

ناراحتی گفتم:
_این چه حرفیه امیر؟ من فقط چون شروین رو مثل
برادر دوست دارم دلم به حال مظلومیتش سوخت و به خودم قول دادم همون طور که ازم خواسته رازش رو تا همیشه در دل نگه دارم. اما...نشد.
نگاه سرد و ناراحتی بهم انداخت و عقبگرد کرد. تاب تحمل این رفتارش رو نداشتم.
سه روز بود که نه باهام حرف می زد و نه پیشم می اومد.
حتی اتاقش رو از من جدا کرده بود. قلب عاشق من این رفتار ها از جانب امیرکیا براش
غریبه بود! خواست از در خارج بشه که من هم عقبگرد کردم. اما
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که شکمم تیر کشید. ناله دردناکی سر دادم و با چهره ای منقبض دستم رو
روی شکمم گذاشتم. طولی نکشید که دستی دور شانه هام حلقه شد و
صدای امیر کیا در گوشم پیچید: _چی شد نسیم؟! حالت خوبه؟
دستم رو از روی شکمم برداشتم و با بی حالی گفتم: _اره من خوبم؛ چیزی نیست. فقط یکم...
تا این رو گفتم شکمم دوباره تیر کشید. نفسم برید و آخی گفتم که امیر کیا کیفش رو رها کرد
و روی دست هاش بلندم کرد.
چهره مچاله از دردم رو به سینه ستبرش فشردم تا کمی از دردم کم بشه.
روی تختم من رو خوابوند و دستی به شکمم کشید. به آرامی نوازشم کرد و نگران گفت:
_الان بهتری خانومم؟! به چشم های نگران و دریایی رنگش لبخند کم جانی
زدم: _اره؛ چی کار کنم که بچه ات شیطونه؟
لیوان آبی برام ریخت و به دستم داد. امیرکیا: حتما به مامانش رفته!
تک خنده ای سر دادم: _اتفاقا... به باباش رفته... باباش خیلی شیطونه!
لبخندی زد و چیزی نگفت. ذهنم دوباره به سمت ناراحتیش و بحث بینمون
کشیده شد: _امیر تو هنوز از دستم ناراحتی؟ اما به خدا من...
وسط حرفم پرید و انگشت اشاره اش رو روی لب هام گذاشت:
_هیس! فعلا نمی خوام چیزی در این باره بشنوم! الان هم فقط اروم باش و استراحت کن.
با این که می دونستم زمین به آسمان بره و آسمان به زمین بیاد دوستم داره با حالت قهر مصنوعی صورتم رو برگردوندم و با ناراحتی تصنعی گفتم:
_اره دیگه! فقط سلامتی بچه ات برات مهمه! من برات مهم نیستم.
تا این رو گفتم معترض اسمم رو خطاب کرد و دستش رو زیر چانه ام گذاشت.
صورتم رو به سمت خودش برگرداند و گفت: _تو واقعا چنین فکری می کنی؟ واقعا فکر می کنی من
بچه رو بیشتر از تو دوست دارم؟ نتونستم جلوی لبخند سر خوشم رو بگیرم و روی لب
هام پدیدار شد. اخم نمکینی کرد: _منو سرکار می ذاری فسقلی؟
قهقهه ای زدم و بوسه کوچکی روی لب های دلفریبش نشاندم.
با کمی مکث و تعلل گفتم: _امیر کیا؟
به چشم هام خیره شد:
_جان امیر کیا؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم:
_می خوام در مورد یه موضوعی باهات صحبت کنم. پرسشگرانه و منتظر بهم خیره شد که شروع کردم به
مطرح کردن موضوع درخواست شمیم از من.
درخواستش در مورد بزرگ کردن بچه ها.
این رو هم گفتم که قول داده هر روز می تونیم بچه ها رو ببینیم و هر وقت دلمون خواست برای چند روزی پیش خودمون بیاریم.
سر جاش برگشت و دستی به صورتش کشید. مستأصل بهم نگاه کرد و گفت:
_من... من نمی دونم نسیم! راستشو بخوای من نمی تونم دوری بچه هامو تحمل کنم.
سر جام نشستم و دست هام رو از پشت روی شانه هاش گذاشتم.
سرم رو بین دو کتف پهنش گذاشتم و گفتم: _می دونم عزیزم؛منم دوری از بچه ها خیلی خیلی
برام سخته.
اما شمیم هم یه مادره! اون هم دلش برای بچه هاش پر می کشه. دوست داره بزرگ شدنشونو ببینه. دوست داره اون طور که می خواد تربیتشون کنه!
امیر کیا با ناراحتی گفت:
_اما شمیم برای تربیت بچه های من صلاحیت کافی نداره. من دلم می خواد بچه هام زیر نظر خودم و خودت تربیت بشن نسیم!
لبخندی به محبت هاش زدم:
_الهی فدات بشم! ما الان یه بچه دیگه هم تو راه داریم. کوشاد و کوشان هم که هروقت درسشون تموم بشه بر می گردن پیش ما.
حتی اگر کلارا و کیاراد رو به مادرشون بسپریم می تونیم هر موقع اراده کنیم ببینیمشون. شمیم هم گناه داره. دلم می سوزه براش؛ با این که یک مادره اما حتی بچه هاش به مادری قبولش ندارن!
امیر کیا اهی کشید و چیزی نگفت. _برو فکراتو بکن. هروقت به نتیجه رسیدی بهم خبر
بده. الان نیازی نیست ذهنتو مشغول کنی. سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
به زبان طوری وانمود می کرد ازم دلگیر نیست اما در باطنش چیز دیگری بود.
گویی واقعا از دستم دلخور و ناراحت بود فقط کمی مراعات حالم رو میکرد!
نمی دونستم انزوا و دوری کردنش ازم تا ِکی ادامه خواهد داشت اما فقط این رو با تمام وجودم لمس می کردم که سپری کردن هر روز بدون امیر کیا به مانند سپری کردن یک سال برام به طول می انجامه!
منی که مدت های بسیار بود به هرم نفس های گرمش و نجوا های عاشقانه اش در گوشم عادت کرده بودم، به تنهایی این روز هام و رفتار های سرد امیر کیا عادت نداشتم!
شال رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. بوی زرشک پلو با مرغ خونه رو پر کرده بود. غذای که کوشاد و کوشان عاشقش بودن!
امروز قرار بود برای تعطیلات میان ترم برگردن به
خونه.
دلم برای هردوشون تنگ شده بود.
برای شیطنت های پسرانشون!
برای پیچیدن صدای قهقهه های سر خوششون تو خونه.
با به صدا در اومدن اف اف در رو باز کردم. پسرا که وارد شدن با لبخند به هردو سلام کردم.
کوشان با لبخند پاسخم رو داد و دستم رو به گرمی فشرد.
اما کوشاد سلام زیرلبی کرد و به سوی دیگری راهش رو کج کرد.
نگاه درمانده ای به کوشان انداختم که شانه ای بالا انداخت و سری تکان داد.
در رو پشت سرش بست و گفت:
_چه خبرا؟ خودت خوبی نسیم جان؟ لبخندی به چهره خسته از راهش زدم:
_سلامتیت عزیزدلم! با دیدن تو و کوشاد حالم خو ِب خوب شد.
تو چطوری؟ درسا خوب بود؟ سری تکان داد:
_هعی خوب بود! خداروشکری زیرلب گفتم و ادامه دادم:
_برو تو اتاقت استراحت کن؛ مرتب و تمیزش کردم براتون.
تشکری کرد و از پله ها بالا رفت.
صدای جیغ جیغ شادی کلارا و کیاراد از راهروی طبقه
بالا به گوش می رسید
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت63

به صدای های شادشون در خونه لبخندی زدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
قلب تنها و بی کس من پس از سال ها تنهایی به چنین خانواده شاد و پر جمعیتی نیاز داشت!
من نیاز داشتم به دوست داشتن و دوست داشته شدن.
منی که از محبت تهی شده بودم و کسی نبود که حتی نگرانم بشه.
چه برسه به این که دوستن داشته باشه! اما حالا با وجود امیر کیای عزیزم و بچه های با
محبتش خیلی وقته احساس تنهایی و غربت نمی کنم. خیلی وقته سرشارم از حس زندگی و امید.
صدای بچه ها کم شد. گویی همراه با کوشاد و کوشان به اتاقشون رفته بودن تا ازشون باز هم سوغاتی
بگیرن!
پسرا هر بار که برای تعطیلات میان ترم به خونه برمی گشتن برای کلارا و کیاراد هدیه های فراوانی می خریدن.
امیدوار بودم فرزند من رو هم مثل کلارا و کیاراد دوست داشته باشن و غریبه نپندارنش!
به آشپزخانه رفتم و مشغول درست کردن سالاد شدم. فقط یک ماه دیگه با وضع حملم باقی مانده بود. روز های سختی رو سپری می کردم.
راه رفتن و نشستن و خوابیدن و کلا همه کار برام سخت و طاقت فرسا شده بود.
شب ها خواب نداشتم و روز ها کسل بودم.
جنینم کامل شده بود و لگد هاش رو درون رحمم به خوبی احساس می کردم.
گویی کودکم برای تولدش مثل منو پدرش خوشحال بود!
سرشار بودم از احساس مادر بودن.
دلم برای مادر خودم تنگ شده بود.
هفته پیش سر خاک پدر و مادرم رفتم و حسابی باهاشون درد دل کردم.
گفتم کاش بودن تا نوه دار شدنشون رو ببینن. اما مثل همیشه پاسخم سکوتی بود که از جانب سنگ
سرد و بی روح قبرستان به گوش می رسید. شمیم باز هم به دیدارم اومد و درخواستش رو تکرار
کرد. و من بار ها به امیر کیا یاد اور شدم.
اما هرچه که از روزی که امیر کیا حقایق گذشته رو فهمید می گذشت؛ رفتارش باهام سرد تر می شد؛ ازم دوری می کرد. نه تنها ازم من؛ بلکه از هممون!
حتی دیگه اسم شروین رو هم بر زبان جاری نمی کرد. اگر بچه ها هم اسمش رو می گفتن باهاشون برخورد
جدی می کرد.
دلم برای روز های مهربانیش تنگ شده بود. برای عشق ورزیدن ها در اغوش کشیدن هاش. برای بوسه های گرم و شیرینش! برای نگاه سرشار از عشق و علاقه اش!
همه و همه تبدیل به یک رفتار سرد و جدی شده بودن. حتی کمتر مواقعی پیش می اومد که با من و بچه ها
غذا بخوره. یا بیرون می خورد یا اشتها نداشت.
همان لحظه درب خانه با کلید باز شد و قامت امیر کیا در چهار چوب ظاهر.
نگاهی به کفش های کوشاد و کوشان جلوی در انداخت و در رو پشت سرش بست.
مثل همیشه به استقبالش رفتم و سلام کردم. خواستم کیفش رو از دستش بگیرم که ممانعت کرد و
دستش رو عقب کشید. جواب سلامم رو زیر لب داد و به سمت اتاق طبقه
بالاش قدم برداشت. از همون روز که همه چیز رو فهمیده بود اتاقش رو از
من جدا کرده بود. می گفت نیاز به تنهایی و تفکر داره! سر خورده از رفتارش عقب نشینی کردم و به
آشپزخانه برگشتم. مشغول چیدن میز غذا شدم و وقتی تمام شد از پایین
راه پله بقیه رو صدا زدم. طولی نکشید که صدای شادی های کلارا و کیاراد که از
پله ها پایین می اومدن در خانه طنین انداخت.
با لبخند به هیجانشون خیره شدم که به سمتم دویدن و هرکدام سوغاتی هایی که از برادر هاشون گرفته بودن رو نشونم دادن.
هم پای هیجانشون گفتم: _به به چه اسباب بازی های خوشگلی! از داداشاتون
تشکر کردین؟
هردو لبشون رو گزیدن و خجالتزده به همدیگه نگاه کردن.
گویی تشکر نکرده بودن! با خنده کنارشون روی زمین نشستم و به سمت کوشان
که پشت سرشون ایستاده بود برگردوندمشون. هردو با ذوق از کوشان تشکر کردن و پریدن توی
بغلش. همون لحظه کوشاد در حالی که سرش توی گوشیش
بود از پله ها پایین اومد. دم گوش کلارا و کیاراد گفتم از اون هم تشکر کنن.
هردو به سمتش دویدن و تا تشکر کنن. من هم به کمک کوشان از روی زمین بلند شدم و پشت
میز غذا خوری نشستم. منتظر موندم تا بچه ها هم بنشینن.
نگاهی به جای خالی امیر کیا انداختم و با ناراحتی
دستی به صورتم کشیدم. کلافه از جا برخاستم و گفتم: _شما مشغول بشین من الان میام
کوشاد نیم نگاهی بهم انداخت و صورتش رو برگردوند.
به سختی از پله ها بالا رفتم. گویی با طی کردن هر پله و بالا رفتن ازش کوهی رو
پشت سر می گذاشتم! بالای پله ها نفسی تازه کردم و یک دست به کمر به
سمت اتاق امیر کیا قدم برداشتم. چند تقه به در اتاقش وارد کردم و داخل شدم.
روی تختش خوابیده و ساعد دستش روی چشم هاش بود.
به آرامی کنارش روی تخت نشستم و دستم رو آهسته
به سمت دستش بردم. در دست گرفتمش و گفتم:
_عزیزم نمی خوای بیای شام؟ بچه ها منتظر تو هستن! دستش رو از دستم خارج کرد و گفت:
_بیرون چیزی خوردم، شما بخورین. دستم رو روی شکمم گذاشتم:
_چیزی خوردی یا اشتها نداری؟
از جا برخاست و نشست سر جاش. لپتابش رو باز کرد و گفت: _چه فرقی می کنه واسه تو؟
از بی توجهیش دلم گرفت. خواستم چیزی بگم که ادامه داد: _برو غذاتو بخور نسیم.
با ناراحتی پاشدم و بی این که حرف دیگری بزنم از اتاقش خارج شدم.
می دونستم به قدری روی هر حرفش پافشاری داره که به حرف کسی گوش نمیده!
هرچقدر هم من اصرار می کردم در کمال آرامش و خونسردی سر جاش می نشست و جواب رد می داد.
پله هارو به سختی و با کمک گرفتن از نرده ها پایین اومدم.
بزرگی شکمم باعث می شد به سختی بتونم جلوی پام
رو ببینم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت64

کنار بچه ها پشت میز نشستم و با این که اشتهام مثل روز های قبل بخاطر نبود امیر کیا، کور بود؛ برای خودم برنج کشیدم.
کوشان نگاهی به چهره ام انداخت و گفت: _چی شد نسیم؟ بابا نیومد؟
سری به معنای نه تکان دادم و ناراحتیم رو پنهان کردم: _با همکاراش چیزی خورده بود، سیره. داشت کاراشو
انجام می داد آهانی گفت و سکوت کرد.
سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم.
صدای مسیج گوشی کوشاد که بلند شد به گوشیش نگاهی انداختم.
خواست گوشیش رو برداره که گفتم: _کوشاد جان سر غذا گوشیتو کنار بذار عزیزم؛ این
جوری همه اش حواست پرت میشه. بی توجه گوشیش رو برداشت و نگاه سردش رو به
چشم هام دوخت. با لحنی که قبلا ازش نشنیده بودم و برام غریبگی
داشت گفت: _ممنون میشم شیوه های تربیت کردنتو برای بچه
خودت نگه داری! لبخند تمسخر آمیزی زد و از پشت میز پاشد.
نگاهی به شکم بر آمده ام انداخت و ازمون فاصله گرفت.
نگاه کوشان و بچه ها که روم نشست و با خجالت و غصه سرم رو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز مثل گذشته نبود؟ چرا هیچ کس دیگه از وجود من خوشحال نبود؟
چرا کوشاد با وجود گذشت دو سال هنوز ازم کینه به دل داشت و بهم بی توجهی می کرد؟
امیر کیا هم که خیلی وقت بود کنارم نبود و من دوباره به دنیای تنهاییم بازگشته بودم.
بغضم رو فرو دادم و با لبخند تصنعی گفتم:
_غذا برای شما درست کردم که بخورین نه این که به آشپزش خیره بشین!
****
عینک مطالعه رو به چشمم زدم و زمزمه وار مشغول خواندن کتاب علمی روانشناسی شدم.
در دوران بارداریم تایمی از روز رو به مطالعه کتاب اختصاص داده بودم.
پزشکم گفته بود تاثیر مثبت روی شکل گیری هوش جنین داره.
کوشان هم این بار که برای تعطیلات اومده، برام کتاب های زیادی اورده که همگی خیلی عالی و پر محتوی هستن.
بماند که خودش لاشون رو باز نکرده و توی دانشگاه در کنار درس خواندن مدام در حال شیطونی هست!
کوشاد و کوشان حدود یک هفته دیگه به مشهد برمی گردن و ترم جدیدشون آغاز میشه.
از فکر رفتنشون هر بار مثل بار قبل دلم می گیره تما وقتی به رشد و پیشرفتشون فکر می کنم کمی دلم رضا میشه.
اما با رفتن کلارا و کیاراد عزیزم هیچ رقمه نمی تونم کنار بیام.
این که صدای شادی های کودکانشون دیگه تو خونه طنین انداز نشه.
اما از سویی التماس های سوزناک شمیم دلم رو می لرزوند.
شمیم زن مغرور و پر ابهتی بود اما برای به دست اوردن بچه هاش به من التماس می کرد امیر کیا رو راضی کنم!
در این افکار بودم که با صدای زنگ خونه کتاب رو کنار گذاشتم.
به سمت اف اف قدم برداشتم و با دیدن شمیم که
پشت در ایستاده بود در رو باز کردم. طولی نکشید که وارد خانه شد و به سمتم قدم
برداشت. دست هاش رو توی جیب پالتوی بلندش فرو برد و
داخل شد. درب خانه رو پشت سرش بستم و با خوش رویی بهش
سلام کردم.
پاسخم رو داد و سرکی به داخل خانه کشید. رو به من با نگرانی گفت: _امیر کیا خونه اس؟
سری به معنای نفی تکان دادم: _نه سرکاره؛ بیا داخل
سری تکان داد و با دراوردن کفش هاش به سمت مبل
ها قدم برداشت. روی اولین مبل نشست. خواستم به سمت اشپزخانه
برم که گفت: _بیا بشین نسیم جان! من برای کار دیگه ای اومدم.
منتظر بهش خیره شدم و رو به روش نشستم. دستی به گوشه لبش کشید:
_چی شد با امیر کیا صحبت کردی بالاخره؟ راضی شد؟
اهی کشیدم:
_از روزی که برای اولین بار ازم درخواست بچه هارو کردی چندین مرتبه باهاش صحبت کردم؛ اما هنوز پاسخ قطعی نداده و ازم خواسته که باز هم فکر کنه.
منم نمی خوام زیاد روی اعصابش رژه برم که لج کنه. لبش رو به زیر دندان کشید و چیزی نگفت.
این حرف رو به شمیم زدم در حالی بود که چهار روزه امیر کیا اصلا باهام حرفی نزده بود!
صبح زود سرکار می رفت و شب دیر وقت خسته از سر کار بر می گشت.
با من و بچه ها غذا نمی خورد و می گفت بیرون خورده.
چند باری سعی کردم باهاش حرف بزنم اما راه به جایی نبرد و بی نتیجه بود.
می گفت خسته اس و بعدا حرف می زنیم! بعدا که هیچ وقت به وصال من نمی رسید!
نیاز به تنهایی و تفکر داشت اما به نظرم تنها گذاشتن همسر باردار پا به ماهش هم کار درستی نبود!
با این همه دلم نمی خواست شمیم از اختلافات و فاصله ایجاد شده بینمون بویی ببره.
لبخند دلگرم کننده ای نثارش کردم:
_نگران نباش! بالاخره راضی میشه. این روزا کمی سرش شلوغه و باید روی این مسئله مهم خیلی فکر کنه. حق بده بهش.
بند کیفش رو در دست فشرد و گفت:
_می دونم ولی منم دلم می خواد هر چه زودتر بچه هام رو پیش خودم بیارم تا کمی با مهر ورزیدن بهشون خاطرات بد گذشته رو از ذهنشون پاک کنم.
می خوام واقعا براشون مادری کنم نسیم!
حدود نیم ساعت با شمیم درباره مسئله کفالت بچه ها صحبت کردم که سر انجام عزم رفتن کرد و گفت ممکنه هر لحظه امیر کیا به خانه بیاد و از دیدنش
ناراحت بشه. همان لحظه کلارا در حالی که چشم های خواب الودش
رو می مالوند از پله ها پایین اومد. لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم.
کنارش روی زمین نشستم و بغلش کردم. گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_خانوم خوشگله از خواب ناز صبح پنجشنبه بیدار شدن؟
با ناز خودش رو توی بغلم انداخت و سرش رو روی شانه ام گذاشت:
کلارا: اره مامانی! _من فدای مامانی گفتنت بشم عزیزدلم!
از فکر این که مدتی بعد دیگر این طنین "مامانی" رو نمی شنوم غم به دلم چنگ زد.
چطور می تونستم باقی زندگیم در کنار امیر کیا رو بدون شنین این صدا بگذرونم؟!
دلم می خواست زمانی که فرزندم به دنیا میاد کلارا و کیاراد همبازیش بشن اما گویی قرار نیست اصلا کنارم بمونن!
هرچند هنوز در این باره به خودشون چیزی نگفتم تا با لجبازی و مخالفتشون رو به رو نشم.
این کار رو به امیر کیا موکول کردم.
نگاهی به ساعت که نزدیک بودنِ بازگشت امیرکیا رو
نشان می داد انداختم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
قسمت65

میز رو چیدم و در انتظار اومدنش نشستم. یک ساعت دیگر هم به تماشای تی وی و انتظار برای
اومدن امیر کیا گذشت اما خبری ازش نشد. با نگرانی گوشی رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم. چندین مرتبه تماس گرفتم اما پاسخی نشنیدم.
با دلهره شروع به طی کردن طول و عرض سالن کردم و نگاه به ساعت دوختم.
لبه گوشی رو به لب گرفته بودم و زیرلب برای سلامتیش دعا می کردم.
همان لحظه صدای چرخش کلید در قفل در به گوش رسید.
با نگرانی به سمت در دویدم که ناگهان پام به لبه مبل گرفت و نزدیک بود به زمین برخورد کنم.
امیر کیا که تازه وارد خانه شده بود و مشغول در اوردن کفش هاش بود شوک زده نگاهم کرد و به سرعت خودش رو بهم رسوند.
قبل از این که به زمین بیفتم دستش رو دور کمرم حلقه کرد و مانع از سقوطم شد.
هراسان صاف سر جام ایستادم و بی توجه به اتفاقی که برام افتاده بود صورت امیر کیا رو با دست هام قاب گرفتم.
با صدایی مرتعش که نزدیک بود بغض درونش بشکنه گفتم:
_کجا بودی امیر؟ دلم هزار راه رفت.
با نگرانی بهم خیره شد و گفت: _کاری برام پیش اومد خانومم! چرا دلت هزار راه بره؟ امیر بمیره که این طور نگرانت کرده.
بعد از گفتن این حرف پس از هفته ها دوری از آغوشش، بغلم گرفت و سرم رو روی سینه پهنش گذاشت.
بغضم رو فرو دادم و سعی کردم با شنیدن صدای کوبش قلبش آرامش بگیرم.
لبخند محوی زدم و گفتم: _خداروشکر که حالت خوبه! خیلی بهت زنگ زدم اما
جواب ندادی. متعجب دستش رو روی جیب هاش کشید و نفسش رو
پر فشار از بینی خارج کرد. کف دستش رو به پیشانی کوبید و گفت:
_ای وای ببخش نسیم؛ گوشیم سایلنته، تو داشبورد ماشین جا مونده
نفسی از سر اسودگی کشیدم و به سمت هال هدایتش کردم:
_آهان عیبی نداره فدای سرت عزیزدلم. حالا چه کاری پیش اومد برات؟
کمکم کرد روی مبلی بنشینم و نفسی تازه کنم. خودش هم کنارم نشست و گفت: _باید باهات حرف بزنم!
منتظر به دهانش چشم دوختم که ادامه داد: _من حدود یک ساعت پیش از سرکار برگشتم. اما
جلوی در خونه شمیم رو دیدم که سوار ماشینش شد.
اولش نمی خواستم این کارو کنم اما راستش کنجکاو شدم ببینم کجا میره چون داشت با گوشی صحبت می کرد و یه چیزایی در مورد ویزا و پاسپورت می گفت.
نفسی گرفت و ادامه داد:
_تعقیبش کردم و بعد از نیم ساعت دیدم جلوی یه آژانس هواپیمایی توقف کرد و رفت داخل. منم دنبالش رفتم تا سر از کارش در بیارم چون به قضیه شک کرده بودم. حدود یه ربع بیست دقیقه کارش طول کشید و من فهمیدم که داره کارای ویزاشو انجام میده و دنبال بلیطه!
به چشم هام خیره شد و گفت:
_این یعنی این که می خواد از ایران بره. در حالی که به تو قول داده بود بعد از گرفتن سرپرستی بچه ها می تونیم هر هفته بریم دیدنشون. اون به دروغ شرط تورو قبول کرده بود که گفته بودی باید بچه ها نزدیک خودمون باشن. می خواد با بچه ها از ایران بره!
مات و مبهوت به چشم های دریایی رنگ امیر کیا خیره شدم.
من به شمیم اعتماد کرده بودم.
من دلم براش به رحم اومده بود و می خواستم سرپرستی بچه ها رو بهش بدم با این که از جان و دل عاشق بچه ها بودم.
باورم نمی شد دروغ به این بزرگی به من گفته باشه! چطور تونست از اعتمادم سوء استفاده کنه؟
سری به معنای تأسف تکان دادم و آهی کشیدم.
_الان می خوای چی کار کنی امیر کیا؟ کلارا و کیاراد بچه های تو و شمیم هستن. من عاشقشونم ولی حق نظر دادن در مورد کفالتشون رو ندارم. تصمیم اخر با خودته عزیزم.
دستم رو در دست گرفت و گفت:
_این حرفو نزن! من تورو مادر بچه هام می دونم چون دارن با افکار و عقاید تو به خوبی تربیت میشن عزیزم.
اونا هم تورو به عنوان مادر قبول دارن. تصمیمم هم مشخصه؛ من به هیچ عنوان حاضر نیستم
بچه هامو به شمیم بدم. با استیصال بهش خیره شدم و سکوت کردم.
نمی دونستم وقتی شمیم از این تصمیم با خبر بشه چه عکس العملی نشون میده..
کوشان کیفم رو به دستم داد و گفت: _می خوای همراهت بیام؟ به نظرم یه نفر همراهت
باشه بهتره. لبخند دلگرم کننده ای نثارش کردم
_نه عزیزم نگران نباش. من مراقب خودم هستم. از طرف من از کوشاد هم خداخافظی کن. از اتاق که بیرون نمیاد دیگه!
سری تکان داد و تا جلوی در بدرقه ام کرد. سه روز دیگه کوشاد و کوشان برای ترم بعد دانشگاه به
مشهد باز می گشتن. امروز با شمیم قرار داشتم. باید موضوع امتناع امیر
کیا از دادن بچه هارو باهاش در میون می گذاشتم. اون هنوز منتظر بود تا هرچه زودتر کلارا و کیاراد رو
بهش تحویل بدیم! می گفت براشون اتاق مهیا کرده و وسایل خریده.
اما هرکی که ندونه من خوب می دونستم داره دروغ میگه.
به گفته امیرکیا شمیم همه وسایلش رو فروخته و حتی حساب های بانکیش رو جمع کرده بود تا به محض انجام کار های سرپرستی بچه ها ایران رو ترک کنه.
باد سرد پاییزی باعث می شد لرزی به اندامم بیفته اما عطش درونیم بیشتر بود.
به قدری سنگین بودم که نمی تونستم به راحتی قدم بردارم.
به نظرم بچه توی شکمم از حد معمول سنگین تر بود!
از دست امیر کیا که اجازه نمی داد به سونوگرافی برم و جنسیتش رو تعیین کنم هم کلافه بودن هم هیجان زده!
حدود یک ربع بعد به پارک نزدیک خانه رسیدم. از خانه تا پارک پنج دقیقه راه بود اما با قدم های
اهسته من یک ربع طول می کشید!
از دور نگاهم به شمیم که روی نیمکتی نشسته و مضطرب به اطراف نگاه می کرد افتاد.
به سمتش قدم برداشتم و در همان حال حرف هایی که قرار بود بهش بزنم رو در ذهن مرور کردم.
به محض رسیدن کنارش صدام رو صاف کردم و گفتم: _سلام شمیم جان!
سر بلند کرد و با دیدن من لبخند پر استرسی زد. دستش رو در دستم گذاشت و کمکم کرد روی نیمکت بنشینم.
مشتاقانه بهم چشم دوخت و گفت: _بچه هارو نیاوردی؟! قرار بود امروز بچه هارو همراه
خودت بیاری عزیزم! دست هام رو توی جیب های پالتوم فرو بردم و لبم رو
گزیدم. با کمی تعلل گفتم:
_اومدم در مورد بچه ها باهات حرف بزنم! پرسشگرانه نگاهم کرد که ادامه دادم:
_امیر کیا از دادن بچه ها منصرف شده. با شنیدن این حرف صورتش رنگ باخت و مات و
مبهوت بهم خیره شد. لحظاتی در سکوت سپری شد که گفت:
_اما... اما اخه چرا؟ مگه بهم قول نداده بودی؟ تو بهم قول دادی بچه هامو بهم پس بدی نسیم! اونا بچه های من هستن. باید پیش مادرشون باشن!
کامل به سمتش برگشتم:
_منم همه این چیزا رو می دونم اما امیر کیا به یک دلیل که به اندازه هزار دلیل منطقی و قابل قبول هست دقیقه نود از دادن بچه ها بهت منصرف شد.
ببینم شمیم جان؛ تو مگه نگفتی بعد از گرفتن سرپرستی بچه ها من و امیر می تونیم هر وقت
خواستیم ببینیمشون؟! مگه قول و قرارمون این نبود؟! حالت چهره اش کمی تغیر کرد، اما حق به جانب گفت:
_خب اره! مگه غیر از اینه؟ نکنه به حرف من اعتماد ندارین؟
_مسئله اعتماد نیست! اتفاقا به قدری که من با امیر کیا در این باره صحبت کردم کاملا با این موضوع کنار اومده و قانع شده بود؛ اما با کاری که تو کردی نظرش عوض شد!
کنجکاوانه و شاکی گفت: _مگه من چی کار کردم؟
قضیه خارج رفتنش رو که براش بازگو کردم رنگ از چهره اش پرید و با تته پته گفت:
_کی... کی گفته این حرفارو؟ نه قرار نیست من جایی برم. من...
دستم رو به حالت سکوت بالا گرفتم:
_انکار نکن شمیم! شاید اگر از اول همه چیزو می گفتی امیر کیا مخالفت نمی کرد. اما الان کاملا منصرف شده و از دست منم کاری بر نمیاد.
با گفتن این حرف از جا برخاستم و خواستم برم که متقابلا پاشد و گفت:
_اونا بچه های من هستن. حق مسلم من اینه که بزرگشون کنم!
بچه باید پیش مادرش بزرگ بشه نه نامادری! تو هیچ وقت نمی تونی جای مادر رو براشون پر کنی!
با ناراحتی نگاهش کردم:
_اما این ماجرا هیچ ربطی به من نداره شمیم! من تو
تصمیم امیر کیا بی تأثیر بودم. خودش بود که..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 7 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

نسیم زندگی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA