ارسالها: 4109
#71
Posted: 11 Dec 2021 19:32
قسمت66
اجازه حرف زدن بهم نداد و عصبی گفت:
_هیس نمی خوام چیزی بشنوم! من بچه هامو به زودی
ازتون پس می گیرم. فراموش نکنین آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره، من مادرشونم! صلاحیت بزرگ کردنشون رو هم دارم.
با گفتن این حرف به سرعت از کنارم عبور کرد و به سوی ماشینش قدم برداشت.
آهی کشیدم و صورتم رو برگرداندم. دستی به صورتم کشیدم و به سمت خانه بازگشتم.
ذهنم درگیر و آشفته شده بود.
تحمل ناراحتی شمیم رو که یک مادر بود رو نداشتم اما نمی تونستم دوری بچه ها رو هم تحمل کنم.
از طرفی دوست نداشتم با مخالفت با نظر امیر کیا ناراحتش کنم.
به تازگی رابطمون بهتر شده بود. نمی خواستم دوباره اتفاقی بیفته که سرد بشیم.
بی اینکه نگاهی به دو سوی خیابان بیاندازم دست هام رو تو جیب های پالتوم فرو بردم و سر به زیر قدم به وسط خیابان گذاشتم تا ازش عبور کنم.
در افکار مغشوشم غوطه ور بودم که با صدای فریادی آشنا و نزدیک شدن یک ماشین رشته افکارم گسیخت.
وحشتزده سر بلند کردم و به ماشینی که لحظه به لحظه بهم نزدیک تر می شد چشم دوختم.
مغزم قفل کرده بود و توان انجام کاری رو نداشتم. گویی پاهام به زمین چسب خوردن...
لحظه اخر ضربه محکمی رو احساس کردم و... لحظه اخر ضربه محکمی رو احساس کردم و به شدت
به آن سوی خیابان هول داده شدم. تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود به زمین بیفتم که
زن چادری ای کمکم کرد و مانع از افتادنم شد. شوک زده به پشت سرم خیره شدم و خواستم ببینم
چه کسی مسبب این کار احمقانه بود اما... با دیدن جسم آغشته به خون کوشاد که روی زمین
افتاده بود گویی خون درون رگ هام یخ زد! لحظه نفس نکشیدم و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد.
با قدم هایی بی جان به سمتش قدم برداشتم و با چشم هایی بی فروغ و وحشتزده بهش خیره شدم.
نگاهم تا راننده ماشینی که کوشاد رو به این حال و روز انداخته بود بالا کشیده شد.
در کمال بهت و ناباوری نگاهم به شمیم افتاد که حیران و هراسان به نقطه ای نامعلوم خیره شده و دست هاش می لرزه.
بی توجه بهش کنار کوشاد نشستم و سرش رو به بغل گرفتم.
پیشانی آغشته به خونش دلم رو به بی قراری می کشاند و هر لحظه ممکن بود نفس هام قطع بشن.
با بغضی که نا خود اگاه درون گلوم جا خوش کرده بود صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
_کوشاد! کوشاد حالت خوبه؟!
اما پاسخم سکوتی بود که از چشم های بسته کوشاد دریافت شد.
بغضم سر باز کرد و با صدای بلندی زدم زیر گریه و هق هق جان سوزم گوش فلک رو کر کرد.
با صدای گریه ام لحظه ای چشم های دریایی رنگش رو باز کرد.
با بی تابی بهش خیره شدم که دست لرزان و خون الودش رو بالا اورد.
لبخند کم جان و دردمندی روی لب های قشنگش جا خوش کرد و دهان باز کرد تا پاسخی بده.
اما همین که دستش به صورتم رسید و نوازشگونه صورتم رو لمس کرد دهانش بسته شد و چشم هاش بی قرار...
دستش بی جان شد و به سمت زمین افتاد که در هوا گرفتمش.
صدای هق هقم که بالا رفت انبوه جمعیت بی کاری که
به دورم حلقه زده بودن افزایش یافت. این مردم چی بلد بودن به جز زل زدن و فیلم گرفتن از
بدبختی های دیگران؟ با صدای بلند و خشمگینی فریاد زدم:
_به چی نگاه می کنین؟ زنگ بزنین اورژانس!
خواستم دست به جیب ببرم و خودم قبل از همه به اورژانس تماس بگیرم که با صدای شمیم سر بلند کردم.
وحشتزده بالای سر جسم بی جان کوشاد ایستاده بود و با چشم هایی از حدقه در اومده بهش خیره شده بود.
اون با کینه ای کورکورانه و فکری احمقانه قصد جان من و جنین درون بطنم رو کرد...
خواست بلایی سر من بیاره تا کینه دلش رو سبک کنه! اما حالا فرزند خودش، پاره ای از تنش که پاره از
وجود من هم شده بود رو به مرز مرگ رسانده بود! نتونستم جلوی خودم رو برای عطش زدن یک سیلی
جانانه به صورتش بگیرم. از جا برخاستم و با بالا بردن دستم سیلی محکمی نثار
صورتش کردم. با صدایی بغض الود و جیغ مانند گفتم:
_می بینی چی کار کردی؟ می بینی؟ اشکش روی گونه اش جاری شد و کنار کوشاد روی
زمین نشست. با بغض و صدایی مرتعش اسم کوشاد رو خطاب می
کرد و ازش می خواست چشم هاش رو باز کنه.
حدود یک ربع بعد از تماسم با اورژانس، آمبولانس رسید و کوشاد رو سوار بر برانکارد به بیمارستان منتقل کردن.
علائم حیاتیش بسیار ضعیف بود و با کپسول اکسیژنی که روی دهانش گذاشته شده بود می تونست نفس بکشه؛ و همچنان بی هوش بود.
امدادگر اورژانس نگاهی بهم انداخت و گفت: _خانم شما باردار هستید لطفا به خودتون مسلط
باشین، برای جنینتون اصلا خوب نیست.
بی توجه بهش به هق هقم ادامه دادم و نالیدم: _اگه بلایی سرش... بیاد من چی... کار کنم؟!
با ناراحتی به کوشاد خیره شد و گفت: _نگران نباشید و براش دعا کنین تا به هوش بیاد.
نفهمیدم چقدر در مسیر بودیم که آمبولانس جلوی بیمارستان توقف کرد و کوشاد رو روی برانکارد به اورژانس منتقل کردن.
حضور شمیم رو در کنارم احساس کردم اما بی توجه بهش گوشیم رو دراوردم تا به امیر کیا خبر بدم.
با نگرانی بهم چشم دوخت و همان طور که چانه از از فرط لرزش ثابت نبود گفت:
_نسیم... حا... حال پسرم چطوره؟
دستم رو پشت کمرم گذاشتم و همان طور که درد می کشیدم گفتم:
_نمی دونم! حال منم به بدی کوشاد؛ دارم از نگرانی می میرم.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صدای امیر کیا شدم...
طولی نکشید که صدای مردانه امیر کیا در گوشم پیچید:
_سلام خانومم.
و از گوش های شمیم دور نماند. بی اعتنا گفتم:
_سلام امیر جان! یه چیزی بهت میگم قول بده هول نکنی. ارامشتو حفظ کن و نگرانی به دلت راه نده.
صداش سرشار از نگرانی شد و گفت"
_چی شده نسیم؟اتفاقی افتاده؟ بچه طوریش شده؟ بغض دار گفتم:
_اره بچه طوریش شده. ولی نه بچه من. بچه تو! کوشاد عزیزمون تصادف کرده امیر کیا! الان تو بیمارستان بستریه!
لحظاتی صداش رو نشنیدم که با نگرانی صدام بلند شد:
_امیر؟ امیر حالت خوبه؟ امیر توروخدا اروم باش. کوشاد چیزیش نیست؛ یه تصادف جزئی هست.
الان هم بستریه و با یک سرم خوب میشه. شاید فقط یکم بدنش کوبیده شده باشه!
امیر کیا با تته پته ناشی از نگرانی گفت: _نسـ... نسیم... کدوم بیما... رستانی؟ زود باش بگو تا
خودمو زود برسونم
اسم بیمارستان رو بهش گفتم و تماس رو قطع کردم. به انتظار نشستم برای رسیدن امیر کیا.
به انتظار نشستم برای دکتر اورژانس که با امدنش نوید خوب بودن حال کوشاد رو بده!
دستم رو روی شکم دردمندم گذاشتم و روی صندلی ای در راهروی بیمارستان نشستم.
نفس کم اورده بودم و فشارم اورده بود.
به علت استرسی که بهم وارد شده بود جنینم ناارام شده و لگد های ارامش رو به دیوار های شکمم وارد می کرد.
قلب بی تابم به همراه این جنین بی تابانه می کوبید و
اضطرابم رو افزایش می داد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#72
Posted: 11 Dec 2021 19:38
قسمت67
صدای هق هق های شمیم باعث می شد اعصاب ضعیفم به هم بریزن و قادر به تمرکز نباشم.
کلافه و عصبی گفتم:
_لطفا بس کن! گریه هیچ سودی نداره و دردی از اون طفل معصوم دوا نمی کنه! اون زمانی که حماقت چشم هات رو کور کرد و گوش هات رو کر و قصد جون من رو کردی باید به فکر این چیز ها می بودی!
صورتم رو برگرداندم و با غصه ای زایدالوصف گفتم: _حق کوشاد خوابیدن روی تخت بیمارستان نیست!
این حق من بود که الان روی تخت بیمارستان باشم. خدایا کوشادم رو به دست تو می سپرم!
اشکم که روی گونه ام چکید نگاهم به امیر کیا افتاد که وارد بخش اورژانس شد.
از چا برخاستم و با بی قراری و اضطراب به سمتش قدم برداشتم.
نگاه دقیقی به اطراف انداخت و گفت: _نسیم! کوشادم... کوشادم کجاست؟
اندوهگین به سمت تختی که کوشاد روش بی هوش بود اشاره کردم.
خواست به سمتش قدم برداره که در همدن لحظه پرستار ها سراسیمه و شتاب زده تخت کوشاد رو از اورژانس خارج کردن.
مبهوت به دنبالشون راه افتادم و از یکی از پرستار ها پرسیدم:
_کجا می بریدش؟
همان طور که می دوید گفت: _وضعیت شکستگی جمجمه و خونریزی های داخلی
مریض بسیار خطرناکه. باید به آی سی یو منتقل بشه
با شنیدن این حرف شوک زده سر جام ایستادم و مات به جای رفتنشون خیره شدم.
کوشاد ِچش شده بود؟نکنه بلایي سرش بياد؟ اون بخاطر من به این روز افتاده. اون خودش رو سپر بلای من کرد!
در یک آن توده عظیم درون گلوم سر باز کرد و با صدای بلندی زدم زیر گریه.
امیر کیا با نگرانی رو به روم ایستاد و گفت: _اروم باش نسیم! چی شد؛ دکتر چی گفت؟
با زبانی که از گفتن هرگونه جمله ای قاصر بود گفتم: _کو... کوشاد رو بردن... آی سی...
هنوز جمله ام کامل نشده بود که تشویش به چهره امیر کیا هجوم برد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
ناگهان...
ناگهان شمیم شوک زده گفت: _چی گفتی؟ کو... کوشاد رو بردن ای سی یو؟
بی توجه بهش به سمت ای سی یو پا تند کردم. امیر کیا هم به دنبالم امد تا از وضعیت کوشاد با خبر
بشه. لحظاتی بس طولانی و سخت پشت درب بسته ای سی
یو به سر می بردیم که در باز شد و پزشک ازش خارج شد.
سراسیمه به سمتش پا تند کردم و گفتم: _آقای دکتر، حالش... حالش چطوره؟
دکتر ماسک رو از روی صورتش برداشت و گفت: _شما خواهرش هستید؟
نگاهی به شمیم انداختم و به دلیل عصبانیت از دستش گفتم:
_نه من مادرش هستم! سری از تعجب با مکث تکان داد و گفت:
_شما باردار هستید! لطفا به مدت زیادی توی بیمارستان نمونید برای جنین ضرر داره.
نگاهش رو به امیر کیادوخت و گفت: _شما با من تشریف بیارید.
امیر کیا نگاه نگران و مضطربش رو به من دوخت. به معنای ندانستن سری تکان دادم که به دنبال پزشک
رفت. با رفتنشون روی صندلی راهرو نشستم و سرم رو میان
دست هام گرفتم. فکر این که بلایی سر کوشاد بیاد عذابم می داد.
با صدای شمیم سر بلند کردم. _چرا گفتی مادرشی؟!
مبهوت از این حرف در این موقعیت گفتم: _این حرفت اصلا با اوضاعی که داریم مناسب نیست!
کلافه دستش رو مشت کرد و گفت: _نسیم جان من خودم تشخیص میدم چی مناسبه و
چی مناسب نیست!
از جا برخاستم و دستم رو روی شکمم گذاشتم. نگاهم رو به چشم هاب کشیده اش دوختم و گفتم:
_کاش این طور که میگی بود! اگر می دونستی چی مناسب کجاست الان کوشاد این جا روی تخت بیمارستان نبود!
بعد از گفتن این حرف ازش فاصله گرفتم تا به این بحث بی سر و ته ادامه نده.
نمی دونم چقدر طول و عرض راهروی بیمارستان رو پیمودم و انتظار امیر کیا رو کشیدم تا بالاخره در اتاق پزشک باز شد و قامت امیر کیا در چهار چوب در
نمایان شد. به سرعت به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_امیر جان دکتر چی گفت؟ نگاهش رو میان اجزای صورتم گذراند و سرش رو
پایین انداخت. با دلهره و سرگردانی به شانه های خمیده اش نگاه
کردم و گفتم: _امیر من خیلی استرس دارم. لطفا بگو دکتر چی
گفت! در رو پشت سرش بست و به دیوار تکیه زد.
دستش رو روی قلبش گذاشت و با چهره ای پر درد گفت:
_نسیم! کوشاد... کوشاد...
مضطرب به دهانش چشم دوختم و به انتظار نشستم برای شنیدن ادامه جمله که تعیین کننده حالم بود...
امیر کیا: کوشاد رفته توی کما! پزشکش گفت ضربه بدی که به جمجمه وارد شده باعث آسیب مغزی شدیدی شده! به طوری که مویرگ های فراوانی رو پاره کرده و خون ریزی درون مغزی اتفاق افتاده.
گفت امکان جراحی وجود نداره چون اگر جراحی کنیم به احتمال نود درصد زیر عمل تاب نمیاره و آسیب مغزیش خیلی حساسه!
نفسم برید و با چشم هایی بی فروغ و تار به امیر کیا چشم دوختم.
و گوش سپردم به حرف هاش که مانند تیغی روی رگ های قلبم کشیده می شد!
امیر: دکتر گفت معلوم نیست تا چه مدت تو کما باشه؛ معلوم نیست حالش بهبود پیدا کنه و یا بدتر بشه.
شاید هم... دهان باز کردم و زبانم رو به سختی حرکت دادم:
_شاید هم چی؟! شاید چی امیر؟ با بغض مردانه و سنگینی گفت:
_ممکنه خونریزی مغزش زیاد بشه و... و کوشاد فوت کنه!
همراه با پایان این جمله چشم هاش نمناک شدن و بی هوا اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت.
قلبم از شنیدن این خبر وحشتناک به درد اومده بود.
با دیدن اشک امیر کیا توده عظیم و دردناک درون گلوم اجازه باز شدن گرفت و بی هیچ عبایی زدم زیر گریه.
باورم نمی شد حتی یک لحظه کوشاد نباشه! چطور می تونستم بپذیرم که کوشاد به کما رفته و الان
زیر هزاران سیم و دستگاه بی هوشه؟! کوشاد عزیزم از جات بلند شو!
تو نباید بخوابی؛ الان وقت خواب نیست عزیز دل نسیم.
باید آخر هفته برگردی مشهد. ترم جدید دانشگاهت داره اغاز میشه عزیزکم!
پاشو و همراه برادرت به مشهد بگرد. تحصیلاتت رو ادامه بده و برای خودت کسی بشو!
کوشاد تو نباید الان بخوابی!
تو که از خواب و یک جا موندن متنفر بودی! پس چرا الان داری بد عادتی میکنی!؟
صورتم رو با دست هام پوشاندم و بی مهابا اشک ریختم.
هنوز رد خون کوشاد روی صورتم باقی مانده بود و دلم به مانندش هر لحظه خون تر می شد.
چطور باور می کردم این مصیبت سختی که بر سرم امده؟
اون هم مصیبتی که توسط یک زن بی فکر به وجود اومده!
چطور می تونست اسم خودش رو مادر بذاره؟ چطور می تونست اسم خودش رو انسان بذاره؟
با چه جرعت و ذهنیتی با ماشین لعنتیش به سمت من گاز داد تا زیرم بگیره و جان من و جنینم رو بگیره؟
و حالا که کوشاد در کما به سر می بره به مانند مجسمه ای یک گوشه ایستاده و به نقطه ای نامعلوم
خیره شده!
از جا برخاستم و به سمتش رفتم. با هق هق گفتم:
_دلت خنک شد؟! حالا خوب شد؟ کوشاد رو فرستادی کما دلت راضی شد؟ چند نفر دیگه باید قربانی تو و افکار و عشق لعنتی قدیمیت بشن که رضایت بدی دست از سر امیر کیا و بچه هاش برداری؟
بغض دار نگاهم کرد که ادامه دادم:
_خیلی دوست داشتی الان من به جای کوشاد زیر اون دستگاه های لعنتی باشم نه؟ اره... اره ای کاش من اون جا می بودم! کاش اون طفل معصوم به جای من قربانی انتقام مضحک تو نمی شد! کاش...
گریه اجازه بیش از این حرف زدن رو بهم نداد و نفسم رو برید.
امیر کیا با حالی خراب دستش رو دور شانه هام حلقه
کرد و از شمیم دورم کرد. شمیم در همان حالت ایستاده بود و به زمین خیره
شده بود. ندامت و اندوه درون چهره اش بی داد می کرد اما
دیگه فایده ای نداشت. ماجرای نوش دارو پس از مرگ سهراب بود!
ندامت شمیم پس از این همه بلایی که سر امیر و بچه هاش اورد سودی نداشت!
چطور به کوشان می گفتیم برادرت؛ همدم همیشگیت به این روز افتاده؟
با صدای زنگ گوشیم اشک هام رو پاک کردم و دستم رو داخل کیفم بردم.
با دیدن اسم کوشان آه از نهادم بلند شد و مستأصل
به امیر کیا خیره شدم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#73
Posted: 11 Dec 2021 19:42
قسمت68
گوشی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
_امیر... خودت بیا جواب کوشان رو بده! من نمی تونم چیزی بگم!
بعد از گفتن این حرف از امیر دور شدم تا صداش رو نشنوم.
هر ثانیه به اندازه سال ها می گذشت و تاب و توان رو ازم می گرفت.
من رو از پای می انداخت تصور روز های بدون حضور گرم کوشاد!
تمام لحظاتی که از اولین دیدارم در خانه امیر کیا باهاش داشتم در ذهنم مرور می شد و قلبم رو به آتش می کشید.
لجبازی ها و شیطنت های پسرانه اش. غرور و ابهت دوست داشتنیش که من رو مبهوت می
کرد. ناجی بودن و غیرتی بودنش.
شبی که من رو از چنگال صاحبخونه پست فطرتم نجات داد.
به راستی اگر کوشاد اون شب من رو نجات نمی داد چه اتفاقی در زندگیم می افتاد؟
اما ای کاش نجاتم نمی داد!
کاش اجازه می داد بدبخت بشم.
کاش اجازه می داد هر بلایی هست سر من بیاد و دیگه پام به خانه امیر کیا باز نشه.
کاش از فردای اون شب دیگه به خانه امیر کیا نمی رفتم و پرونده این زندگی به کل بسته می شد.
اگر چنین می کردم الان کوشاد روی تخت بیمارستان نبود!
اون بخاطر من به این روز افتاده بود.
نگاهم روی دستبندی که دو سال پیش بهم هدیه داده بود و حالا در دست داشتمش نشست و هاله ای از اشک چشم هام رو پوشاند.
نبودی یا گمت کردم... نبودم یا گمم کردی... فقط این يادمه
هر شب دلم می خواست برگردی..!
****
دلمرده تر از روز های قبل پشت شیشه ICUایستادم و به جسم نیمه جان کوشاد چشم دوختم.
یک ماه از روزی که شمیم با عملی احمقانه پسرش رو به این روز انداخت می گذره.
یک ماهی که به اندازه یک سال سختی و مشقت گذشت.
حتی نگاه کردن به روز هایی که پشت سر گذاشته بودم در این یک ماه؛ درد آور و طاقت فرسا بود..
کوشان بعد از این که این خبر رو شنید تا دو روز از اتاقش خارج نشد و با هیچ کس حرفی نزد.
نه چیزی خورد و نه چیزی گفت. دست آخر امیر کیا قفل در اتاقش رو با پیچ گشتی باز
کرد و وارد شد. و جسم بی هوش کوشان رو یافت در حالی که تعداد
زیادی سیگار اطرافش روی زمین ریخته بود.
کوشان و کوشاد هیچ گاه به سمت سیگار و قلیان نمی رفتن. در واقع بخاطر مشکل تنفسی ای که داشتن دکتر از استعمال دخانیات منعشون کرده بود حتی به صورت تفننی!
اما با بلایی که سر کوشاد اومده بود کوشان قید همه چیز رو زده و دست به سیگار برده بود.
گویی اون سیگار رو همان روز اولی که به بیمارستان
اومد و خبر رو بهش دادیم خریده بود! در انتهای هفته هم با اصرار های من و پدرش حاضر
نشد به مشهد بره و ترم جدید رو آغاز کنه. گفت اگر بلایی سر کوشاد بیاد من دیکه ادامه تحصیل
نمیدم و ترک می کنم. گفت اگر بلایی سر کوشاد بیاد من هم بلایی سر خودم
میارم.
و دعوا هایی که سر این حرف ها با امیر کیا داشت موضوع تشنج آور دیگری، که از دستاورد های شمیم بود!
نگاه خسته ام رو از کوشاد برداشتم و تکانی به تن رنجور و خشکیده ام دادم.
کلارا و کیاراد در حالی که از چپ و راست سرشون رو روی پاهام گذاشته بودن روی صندلی بیمارستان به
خواب رفته بودن. با دیدن وضعیتشون قلبم به درد اومد.
حق این دو طفل معصوم نبود که این موقع شب این جا باشن.
باید تو تختشون در خانه ای گرم به خواب رفته باشن در حالی که تکالیف مدرسه اشون رو،، برای فردا انجام دادن.
در این یک ماهی که این قضایا اتفاق افتاد کلارا و کیاراد کمتر غذا می خوردن و کمتر می خوابیدن.
از درس هاشون عقب می افتادن و به تکالیف مدرسه نمی رسیدن.
اما چون معلم و مدرسه اشون از اتفاقی که برای کوشاد افتاده بود با خبر بودن به این دو طفل سخت نمی گرفتن و سعی می کردن کمکشون کنن.
با صدای امیر کیا چشم های سرخ از خستگی و خوابم رو بهش دوختم.
_نسیم جان پاشو برسونمت خونه، خوب نیست با این حا ِلت این جا بمونی! بچه ها رو هم ببر با خودت؛ من می مونم.
سری به معنای نفی تکان دادم: _نه امیر من حالم خوبه، بچه ها رو ببر من می مونم.
اخمی کرد و گفت:
_نسیم هوای بیمارستان برای بچه خوب نیست! اون بچه هیچ؛ به فکر خودت نیستی؟ من هر لحظه نگران اینم که خدایی نکرده مبادا بلایی سر تو بیاد.
آهی کشیدم و از جا برخاستم. بی حواس خواستم کلارا رو بغل کنم که امیر کبا پیش
دستی کرد و هردو رو بغل گرفت. به سمت در خروج بیمارستان راه افتاد و وارد پارکینگ
شد. هوای سرد زمستانی که به صورتم خورد کمی خواب
رو از چشم های پریشانم دور کرد. سوار ماشین امیر کیا شدم و سرم رو به پنجره تکیه
دادم. امیر بچه هارو صندلی عقب خوابوند و خودش پشت
رول نشست. کمربند ایمنی من رو بست و گفت: _از فردا حق نداری بیای بیمارستان!
خواستم اعتراض کنم که گفت:
_اما و اگر و آخه نداریم؛ همین که گفتم! میشینی خونه از خودت و بچه ها نگهداری می کنی!
مسئولیت سه تا بچه باهاته! کوشان هم با من. ناراضی نگاه ازش گرفتم و سر به زیر افکندم.
با ذهنی مشغول وارد خونه شده و امیر کیا هم پشت سرم وارد شد.
کلارا و کیاراد رو توی تختشون گذاشت و کفش هاشون رو دراورد.
من هم به اتاق مشترکم با امیر کیا رفتم و روی تخت دراز کشیدم.
این اتاق مشترک هم در این یک ماه مشترک بودنش رو به عینه نشان نداد!
اتاقی بود که در تنهایی های من و امیر کیا شریک شده بود.
زمانی که او در این اتاق بود من نبودم، و زمانی که من بودم امیر نبود.
با فکر به جای خالیه پسرا و امیرکیا روی تخت دراز کشیدم و با دردی که به قلبم رسوخ کرده بود چشم به
عالم بیداری فرو بستم
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#74
Posted: 11 Dec 2021 19:47
قسمت 69
با صدای زنگ گوشی پلک هام تکانی خوردن و باز شدن.
گیج به اطراف نگاهی انداختم و با دیدن گوشی که داره زنگ می خوره برش داشتم.
صدای دو رگه ناشی از خوابم از حنجره خارج شد _بله؟
صدای سراسیمه امیر کیا باعث شد دستپاچه سر جام بنشینم.
امیر: نسیم! نسیم خودت رو به بیمارستان برسون! دستم رو روی شکمم گذاشتم و گفتم:
_چی... چی شده امیر؟ اتفاقی افتاده برای کوشاد؟ با صدای بلند و پر شعف گفت:
_کوشاد به هوش اومده عزیز دلم! با شنیدن این حرف گویی خون زیر پوستم به جریان
افتاد. نفس درون سینه ام حبس شد و ذهنم سرشار شد از
احساسات خوب و وصف ناشدنی! با لکنت زبان پاسخ دادم:
_با... باشه الان میام. بعد از گفتن این حرف گوشی رو روی تخت انداختم و
به سرعت از جا برخاستم. به توالت رفته و آبی به صورتم زدم. مسواکی هول
هولکی زده و نزده از توالت خارج شدم. اولین مانتویی که در کمد به دستم رسید پوشیدم و
شالی به سر کردم.
با برداشتن کلید خواستم از خانه خارج بشم که نگاهم به در اتاق بچه ها افتاد.
لبم رو گزیدم و به سرعت به سمت اتاقشون دویدم. باید به مدرسه می رسوندمشون! با باز کردن در با اتاق خالی رو به رو شدم.
نگاهم به دست نوشته ای که روی تخت کلارا بود افتاد.
نوشته بود: "ما خودمون رفتیم مدرسه مامانی، تو مواظب خودتو
نی نی باش." زیرلب قربون صدقه هردو شون رفتم و با دو خودم رو
به حیاط رساندم.
حیاط بزرگ و در اندشت رو پشت سر گذاشته و نفهمیدم چطور تاکسی گرفتم و آدرس بیمارستان رو دادم.
حدود نیم ساعت بعد جلوی در بیمارستان پیاده شدم. به قدری عجله داشتم که فراموش کردم کرایه رو بدم
و راننده گفت: _عه خانوم کرایه اش!
به سمتش برگشتم و تراول پنجاهی داخل ماشینش انداختم. صداش از پشتم بلند شد:
_خانوم بیا بقیه اش! بی توجه خودم رو به داخل بیمارستان رساندم و از
ایستگاه پرستاری جویای احوال کوشاد شدم.
نگاهی به سیستم انداخت و گفت: _تایم ملاقاتشون هست. می تونید برای ملاقات تشریف ببرید. اما با لباس
ایزوله! چشمی گفتم و به سوی ICUپرواز کردم.
با وارد شدن به راهرو کوشان که پشت در ICU ایستاده بود به سمتم قدم برداشت و میان گریه خندید.
با رسیدن بهش با بغض گفتم: _من... من می تونم برم دیدنش؟
سری به معنای تایید تکان داد و دست هام رو گرفت: _آروم باش نسیم! خدایی نکرده این روز های اخر
بارداریت چیزیش میشه
اشک هام رو پاک کردم و گفتم: _نه نه مراقبم! می خوام کوشاد رو ببینم.
باشه ای گفت و با پرستار و پزشک هماهنگ کرد. امیر کیا از ICUخارج شده و من خواستم به دیدن
کوشاد برم که پرستار گفت: _سعی کنین ازش حرف نکشید! باهاش با ملایمت
صحبت کنید. فقط هم سه دقیقه وقت دارین!
تند تند سری تکان دادم و وارد شدم. چشم های بسته کوشاد به دلم چنگ زد.
کنارش نشستم و دستم رو روی دستش که سرم روی رگش چسب خورده بود گذاشتم.
پلک هاش لرزشی کردن و با بی حالی باز شدن. سفیدی سرخ چشم هاش باعث شد ناراحتی در چهره
ام رخنه کنه. هرچقدر تقلا کردم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و
گفتم: _کوشادم؟! خوبی؟
با فشردن پلک هاش روی هم حرفم رو تایید کرد. دستش رو نوازش کردم و گفتم:
_الهی بمیرم! همه اش تقصیر منه! کاش ماشین به من می زد و تورو این جا تو این حالت نمی دیدم.
نگران نباش انشاا هرچه زودتر حالت خوب میشه و ترخیص میشی
دستش رو بالا برد و ماسک اکسیژن رو از روی صورتش برداشت.
رد ماسک روی پوست گندمی رنگش مانده بود. دستم رو جلو برده و گونه اش نوازش کردم.
صدای دو رگه و بی حالش رو پس از یک ماه سختی و مشقت در گوش هام شنیدم.
باورم نمی شد دارم صداش رو می شنوم!
کوشاد: تقصیر... تو نیـ... ـست... تقصیر من... بود که... عا... شق تو شدم. من... من لیاقت تو... رو نداشتم نسیم!
بغض گلوم رو به شدت فشرد و به گریه افتادم: _این حرفا چیه که می زنی کوشاد؟ ولش کن بعدا در
موردش حرف می زنیم! چشم های دریایی رنگش نمناک شدن و گفت:
_بعدی... در کار... نیست نسیم! من... من فقط می... خواسـ... خواستم... بگم که... هنوز عاشقتم! احسا... س من... هوس نبود... من هنوز... دوستت... دا... دارم...
با دلی پر درد دستم رو جلو بردم و صورتش رو نوازش کردم.
_می دونم.. می دونم عزیزدل نسیم! حرف زدن برات
خوب نیست چیزی نگو. نگاهش رو به سمت شگم برامده ام سوق داد و گفت:
_هیچ کدوم از... کارهایی که... از سر کینه می کردم... واقعی نبود. من دیوار وار عاشـ... ـقتم. امید وارم... بچه ات جای منو... تو خونه پر کنه.
سیل اشک هام روی گونه هام جاری شده بود و کاری از دستم بر نمی امد.
با حرف هاش آتش به دلم می زد و از زندگی پشیمانم می کرد.
از این که چرا اجازه دادم بهم دل ببنده. چرا وقتی فهمیدم عاشقم شده سعی نکردم همان ابتدا
مانعش بشم؟ چطور می تونستم جبران دل شکسته کوشاد رو کنم؟
اصلا مگر می شد عشق شکست خورده و پاکش رو نادیده بگیرم؟
با صدای پرستار که می گفت وقت ملاقات تمام شده از جا برخاستم.
با نارضایتی نگاهم رو به چشم های خیس از اشک کوشاد انداختم.
ماشک اکسیژن رو روی صورتش مرتب کردم و گفتم: _قوی باش کوشاد! به زودی مرخص میشی و باهم
میریم خونه. باشه عزیزم؟! پلک هاش رو به معنای تایید حرفم رو هم گذاشت و
باز کرد. با قلبی اکنده از درد ازش جدا شدم و از اتاق بیرون
اومدم.
به اتاق مخصوص رفتم و لباس هایی که برای ملاقات بهم داده بودن رو تعویض کردم.
****
کوشان روی یکی زا صندلی های راهرو نشسته و سرش رو میان دست هاش گرفته بود.
کاش هرچه زودتر از این وهله سخت و طاقت فرسا عبور کنیم.
خدایا من رو با عزیزانم امتحان نکن!
من طاقت دوری از هیچ کدومشون رو ندارم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#75
Posted: 11 Dec 2021 19:51
قسمت 70
برای بار دهم شماره امیر کیا رو گرفتم اما خاموش
بود.
با دل نگرانی گوشی رو روی مبل پرت کردم و مشعول طی کردن طول و عرض خانه شدم.
این خانه مسکوت و خالی قلبم رو آزار می داد. در واپسین روز های بارداری استرس سختی رو تجربه
می کردم. هنوز یک هفته تا زایمانم وقت داشتم اما به قدری
سنگین بودم که به سختی قدم از قدم برمی داشتم. در مقایسه با دیگر زنان باردار سنگین تر و چاق تر به
نظر می رسیدم. گویی جنین درون کشمم بیش از حد بزرگ بود!
آهی کشیدم و بی معطلی آماده شدم. با آژانس تماس گرفتم و وقتی اومد به سمت
بیمارستان راه افتادم. دیگه نمی تونستم منتظر بمونم.
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید؛ آرام و قرار نداشتم. پس از رسیدن به بیمارستان بی درنگ داخل شدم و به
سمت آی سی یو قدم برداشتم.
وقتی پشت در شیشه اش ایستادم انتظار دیدن کوشاد رو روی تخت داشتم اما با دیدن یک پیرمرد جا خوردم.
پس کوشاد کجا بود؟
حتما... حتما به بخش منتقل شده. اره کوشاد حالش خوب شده و به بخش منتقلش
کردن! سعی کردم نگرانی و تشویش رو از خودم دور کنم و از
پرستاری که از ای سی یو خارج شد پرسیدم: _خانوم... خانوم شما از بیماری که قبل از این آقا تو ای
سی یو بستری بود خبر دارید؟ همان طور که به سمتی قدم بر می داشت گفت
_منظورتون همون پسر جوون هست؟ سری تکان دادم:
_بله خودشه
سر جاش ایستاد و نفسی گرفت. نگاهم که روی چهره مغمومش نشست قلبم بی قرار
شد. به ارامی گفت:
_امیدوارم غم اخرتون باشه. ایشون دو ساعت پیش فوت شدن!
با گفتن این حرف از جلوم عبور کرد و رفت. و من ماندم و دنیایی ابهام...!
حرفش درون سرم اکو وار می چرخشید و قادر به تحلیلش نبودم.
چی گفت؟ گفت اون فوت شده؟ نکنه... نکنه اشتباه می کنه؟
آره آره اشتباه می کنه کوشاد من زنده اس! کوشاد حالش خوب شده بود.
کوشاد داشت با من حرف می زد. حتما به بخش منتقلش کردن!
به سرعت به سمت بخش دویدم و بی توجه به افرادی که بهشون تنه می زدم و وسایلشون روی زمین پخش می شد پا تند کردم.
بی هوا درب اتاقی رو باز کردم و به داخلش نگاهش انداختم.
با دیدن تخت های خالی و دو تخت که با دو مرد میانسال پر شده بودن بغضم گرفت و گفتم:
_این... این جا بیماری دیگه ای به جز شما هم هست؟ یکیشون با نگرانی سر جاش نشست و گفت:
_نه دختر فقط ماییم! چی شده؟
بغضم به طرز بدی شکسته شد و گفتم: _کوشاد... کوشاد نیست...
با گفتن این حرف در رو همان طور باز رها کردم و به سوی دیگری دویدم...
به مانند هاجر شده بودم، که برای رسیدن به آب به هر سو می دوید و از خدا مدد می جویید.
هیچ کس یاری اش نمی کرد و در تنهایی و غربت می شکست.
اما فرق من و هاجر در رسیدن به مراد دل بود... او رسید و من نرسیدم!
نگاهم به شانه های خمیده امیر کیا افتاد که کنار دیوار روی زمین نشسته بود و ب نقطه ای نا معلوم خیره بود.
با دردی که در شکمم می پیچید به سمتش قدم برداشتم و گفتم:
_امیر... امیر کوشاد کجاست؟ می خوام ببینمش. نگاه سرد و یخ زده اش رو به چشم هام دوخت و
سپس نگاهش رو به مقصد دیگری سوق داد. مردد به آن سو نگاه کردم اما با دیدن نام سر در اتاق
گویی سطل اب یخی روی سرم ریخته شد...
"سرد خانه!" دنیا دور سرم چرخید و دیدم تار شد.
تعادلم رو از دست دادم و دستم رو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم.
کوشاد داخل سردخانه بود؟ چرا؟ چرا اخه؟
کوشاد من که حالش خوب شده بود! اون که به هوش اومده بود! اون که بهم قول داد حالش خوب میشه!
توده عظیم و دردناک درون گلوم در هم شکست و اشکم بی صدا روی گونه ام چکید.
چطور رفتنش رو باور می کردم؟
چرا امیر پا نمی شد و نمی گفت همه حرف هاش شوخی بوده؟
چرا نمی گفت کوشاد حالش خوبه و قراره مرخص بشه؟
چرا نمی گفت برو ماشین بگیر باید کوشاد رو ببریم خونه؟
صدای کوشاد چرا در گوشم نمی پیچید؟
به هق هق افتادم و تاب و توانم رو از دست دادم. روی زمین سفوط کردم و دستم رو روی قلب دردمندم
گذاشتم. احساس می کردم رد خونش هنوز روی صورتم باقی
مانده.
صدای حرف های غریبانه اش که دیروز در ای سی یو بهم می زد در گوشم می پیچه و من رو از زندگی بیزار می کنه.
همه چیز تقصیر منه. اگر من نبودم این اتفاقات رخ نمی داد.
همان طور که از سوز دل می گداختم و زجه می زدم گرمای دست کوشان و امیر کیا روی شانه هایم حس
کردم. با اون حال خراب سعی در آرام کردن من داشتن.
اما اشتباه می کردن! من دیگه آرام نمی شدم.
با چه عذاب وجدانی به این زندگی ادامه می دادم؟ چطور می تونستم کمبود کوشاد رو در خانواده جبران کنم؟
چرا اجازه دادم شمیم دوباره حضور نحسش رو در این خانواده پر رنگ کنه؟
اگر من همان روز اول جوابش می کردم و می گفتم امیر دلش نمی خواد تورو توی این خونه ببینه، برای همیشه شرش رو از سرمون می کند و هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمی داد.
درد بدی زیر دلم می پیچه.
احساس می کنم پاهام داغ شدن. چشم هام سیاهی میره و نفس هام به شماره میفته. صدای نفس های خودم رو به عینه می شنوم.
انبوه حضور چند فرد سفید پوش رو بالای سرم احساس می کنم و کم کم چشم هام بسته میشه.
درک این دنیا و اتفاقات تلخش برای ذهن مشوشم بیش از حد سخت و طاقت فرساست.
لحظه اخر احساس می کنم روی هوا رفتم و..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#76
Posted: 11 Dec 2021 19:57
قسمت 71
امیر کیا:
مضطرب و پریشان خودم رو به اورژانس رسوندم. نسیم حالش بد شده بود.
حالم به قدری بد بود که نزدیک بود چندین مرتبه زمین بخورم.
نسیم نباید با این اوضاع وخیمش به بیمارستان می اومد!
بخاطر تن نحیف و افت هورمونیش دکتر بهش استراحت مطلق داده بود اما با بلایی که اون زن شرور به سر من و خانواده ام اورد نسیم یک ماه می شد که با آرامش سر به بالین نگذاشته بود.
پا به پای من در بیمارستان مانده بود و برای کوشاد دعا کرده بود.
حالا که چیزی نشده بود... همه چیز آرام بود. هیچ اتفاقی رخ نداده بود!
کوشاد من حالش خوب بود و تا چند روز دیگه هم از روی تخت بیمارستان بر می خاست و به این فاجعه پایان می داد!
این همه حساسیت و تشویش نسیم چه معنایی داشت؟
همهمه و ازدحام راهرو های بیمارستان اجازه تمرکز بهم نمی دادن و ذهنم رو از کنترل خارج می کرد.
نسیم رو روی تخت اورژانس خوابوندم. پزشک با دیدن وضعیت بارداریش به سرعت معاینه
اش کرد و بعد از گرفتن فشار خون گفت: _دستور عمل فوری! اتاق عمل رو اماده کنید؛ باید بیمار
سزارین بشه
بعد از گفتن این حرف تخت نسیم رو از جلوی چشم های بی حال و سرد من دور کردن.
بی حرکت سر جام ایستاده بودم و توجهی به صدا زدن های کوشان نداشتم.
وقتی دید جوابش رو نمیدم به دنبال تخت نسیم دوید و ازم دور شد.
نگاهم به جای خالیش خیره ماند. این دو پسر من دو قلو هستن؛ هیچ کدوم بدون دیگری
تاب نمیاره! خوبه که هردوشون سالم و صحیح هستن.
نگاه بی روحم رو دور تا دور اورژانس گرداندم.
تحمل بوی خون و الکل کمی برام دشوار بود.
به همین علت به سوی در خروجی بیمارستان پا تند کردم و وارد محوطه خارجی شدم.
روی اولین نیمکت نشستم و به آسمان تاریک شب چشم دوختم.
آسمان ابری و سرخ رنگ، عجیب میل بارش داشت و بوی باران رو می شد استشمام کرد.
نسیمی که می وزید تره ای از موهام رو که روی پیشانیم افناده بود تکان می دادو من رو به یاد نسیم زندگی خودم می انداخت!
دختری که با اختلاف سنی که داشتیم عاشقش شدم و دیوانه وار می پرستمش.
کعبه چیست؟ او روی زمین خدای من است!
تا لحظاتی دیگه برای بار پنجم پدر میشم. ممکنه بشم صاحب شش بچه یا پنج بچه! چون احتمال داره نوزادان نسیم هم دو قلو باشن!
نگاه خسته و سر در گمم رو به نقطه ای نامعلوم میخکوب کردم.
"اگر هردو پسر بودن میذارم کوشاد و کوشان! اگر یکی دخترو دیگری پسر بود میذارم کلارا و کیاراد!"
چشم هام ناخوداگاه بسته میشن و صداهای گنگ و مبهم در ذهنم اکو میشن!
گویی قصد دارن سرم رو متلاشی کنن تا حقیقتی که به سرعت به مغزم هجوم میاره رو با تمام قوا به عقب برونند.
صدای زنی غریبه اما از تبار آشنایی ور گوشم می پیچه...
"امیر کیا ببین بچه هامون هردو پسرن! من براشون اسم انتخاب کردم؛ کوشاد و کوشان!"
دستم روی پیشانی دردمندم میشینه. این صدای چه کسی بود؟
من می شناختمش؟ پس چرا اسمش رو به خاطر نمی اوردم؟
بی توجه به پشتی نیمکت تکیه زدم اما دوباره صدا ها
در گوشم پیچیدن. "امیر این یکی رو ببین! دختره! یادته چقدر عاشق
دختر بودی؟ بالاخره دختر دار شدیم"
من دختر داشتم؟ چند سالش بود؟ اسمش رو چی گذاشتم؟ یادم نیست...
نکنه دخترم توسط یکی از پسرهای رذل جامعه فریب بخوره و بلایی سرش بیارن؟
اصلا دخترم این موقع شب کجا بود؟ با احساس خیسی لباس هام و صدای باران شدید از
افکار مغشوشم دست کشیدم.
نگاهم رو به اطراف انداختم و جز تعداد معدودی از افراد که به سرعت از محوطه بیمارستان عبور می کردن و زیر سقفی پناه می بردن کسی رو ندیدم.
از جا برخاستم و با قدم هایی آرام و بی استرس به سمت اتاق عمل قدم برداشتم.
دارم پدر میشم! احساس جدیدی رو تجربه می کنم این احساس بسیار
برام ناب و لذت بخش باید باشه! با صدای پسری بهش نگاه کردم. چشم های سرخ و
ملتهبش رو بهم دوخت و گفت: _بابا! بابا حالت خوبه؟
لبخند کوتاهی که تلخی زهر روی لب هام نقش می بنده:
_اره خوبم چرا بد باشم؟ اثار بهت و اندوه در چهره اش رخنه می کنه.
اون پسر به من گفت بابا؟! آه چرا فراموش کردم که قبلا پدر شدم؟
من دوبار دیگه پدر شدم. البته پدر چهار تا بچه! چقدر خوبه که چهار تا بچه سالم و سر حال دارم.
با بچه ای که نسیم به دنیا بیاره دیگه خواسته ای از خدا نخواهم داشت.
روی صندلی راهرو نشستم و به دیوار مقابلم چشم دوختم.
نفس هام سخت و سنگین بود! مثل راه رفتن روی آب.. مثل پرواز در آتش...
با صدای زنی که دو پتوی کوچک در دست داشت سر
بلند کردم. نگاهم رو به پتوهای توی دستش دوختم که پتو رو به
سمتم گرفت و گفت: _تبریک میگم بهتون! خدا بهتون دوتا بچه خوشگل و
سالم داده. کوشان با تلخندی به لب به سمت پرستار قدم برداشت
و دو نوزاد کوچک رو از دستش گرفت. به دقت بهشون خیره شد و رو به من گفت:
_بابا ببین چقدر نازن! بی توجه از جا برخاستم و به سوی دیگری قدم
برداشتم. میلی به دیدن اون نوزادان نداشتم.
احساس می کردم با اومدن اون ها به زندگیم فرد دیگری رو از دست دادم.
****
نسیم:
با تابش نور به پلک های بسته ام تکانی به چشم هام
دادم و با بی حالی چشم باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم و به عادت این ُنه ماه دستم
رو روی شکمم کشیدم. با احساس بر آمده نبودن شکمم مثل سابق سراسیمه از
کی رو؟ نمی دونم!...
جا برخاستم که درد بدی زیر دلم پیچید. ناله ای سر دادم که صدای زنی از تخت کناری بلند شد:
_عزیزم پا نشو! استراحت کن دستم رو روی شکمم گذاشتم و با درد نگاهش کردم:
_بچه ام... بچه ام نیست...
لبخندی زد: _عزیزم بچه هات به دنیا اومدن. دوتا بچه خوشگل و سالم؛ پیش پدرشون هستن.
با شنیدن این حرف شوکه بهش خیره شدم. من... من ِکی زایمان کردم؟ وقتش شده بود؟
سرم کمی درد گرفت و باعث شد دستم رو روی سرم
بگذارم. بیمارستان... راهرو... آی سی یو... پرستار... کوشاد...
تاریکی مطلق... با یاد آوری کوشاد چشمه اشکم جوشید و به گریه
افتادم.
بی توجه به دردی که در تنم می پیچید روی تخت خزیدم و خواستم برم که پرستاری وارد اتاق شد و با دیدنم سراسیمه به سمتم دوید.
ست هاش رو روی شانه هام گذاشت و مجبورم کرد دوباره دراز بکشم.
با گریه نالیدم: _ولم کنین... می خوام برم... کوشاد... کوشاد حالش
خوب نیست. من باید ببینمش..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#77
Posted: 11 Dec 2021 20:03
قسمت 72
پتوی نازک بیمارستان رو روم مرتب کرد و گفت:
_عزیزم بچه هات حالشون خوبه. سپردمشون به همسرت. در کنار کوشاد یه دختر خوشگل هم خدا بهت داده. به فکر اسم برای اون یکی باش!
مبهوت بهش خیره شدم که با زدن لبخندی تنهام گذاشت و رفت.
چی می گفت؟ یعنی بچه های من دو قلو بودن؟ پرستار منظورش از کوشاد، یک قل از دو قلویی بود
که به دنیا اورده بودم؟! یعنی یک پسر و یک دختر بودن! پرستار فکر می کرد من منظورم پسر خودم بوده.
با صدای بلندی زدم زیر گریه و پتو رو روی سرم
کشیدم. خدا یک کوشاد رو ازم گرفت که یک کوشاد دیگه بهم
بده؟
خدایا من کوشاد خودم رو می خوام.
من کوشاد شر و شیطون رو می خوام که در عین ابهت و غرور دلی بس زلال و شفاف داشت.
من کوشاد پسر امیر کیام رو می خوام! کوشادی که یار و همراه همیشگی کوشان بود. مگه کوشان بدون کوشاد می تونه زندگی کنه؟ این دوتا بدون هم مگه معنایی دارن؟ بمیرم برای دل کوشان...
من چطور باید به کلارا و کیاراد که دو طفل معصوم بیش نبودن می گفتم داداش کوشادتون دیگه بین ما نیست؟
همیشه در نبود کسی بچه هارو با فریب مسافرت گول
****
می زنن تا بی تابی برای اون فرد نکنن. من بگم کوشاد چه مسافرتی رفته که این دو طفل
کمتر لطمه بخورن و بیشتر باور کنن؟
گاهی که دلتنگت میشوم... فراموش می کنم که تو... فقط یک خاطره ای...!
به کمک کوشان از جا برخاستم و شالم رو روی سرم
مرتب کردم. کمکم کرد از روی تخت برخیزم و کفش هام رو جلوی
پام جفت کرد.
تشکر زیرلب کردم و در حالی که دستم رو از بازوش گرفته بودم تا زمین نخورم از خانم هایی که در بخش بستری بودن خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم.
با این که زبانم نمی چرخید به سخن گفتن اما این پرسشی که دو روز بود در ذهنم جولان میده رو باید می پرسیدم.ِ
چون همانند خوره مغزم رو می خورد و عذابم می داد. سر بلند کردم و رو به کوشان گفتم:
_کوشان جان! امیر کیا کجاست؟ رنگ نگاهش تغیر کرد و اندوهگین گفت:
_با... بابا حالش خوبه، خونه اس پیش بچه ها! سری تکان دادم و به کمکش سوار تاکسی شدم.
خودش هم کنارم نشست و در رو بست. سرم رو به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم هام رو
بستم.
سیاهی پیراهن کوشان مثل گرگی بی رحم به قلبم چنگ می انداخت و در باورم نمی گنجید چه اتفاقی برای زندگیمون افتاده.
مگه نباید الان همه از تولد دو نوزاد خوشحال می بودن و "قدم نو رسیده" رو تبریک می گفتن؟
چرا مشکی پوش بودن همه؟ کوشان عزیزم کجا بود؟
یاد حرفش افتادم که مدت ها پیش سر شام بهم زده بود.
"ممنون میشم اصول تربیتی ات رو برای بچه خودت نگه داری"
چشم کوشادم... چشم عزیزدلم! من قول میدم دیگه لام تا کام باهات
حرف نزنم و چیزی نگم. هرچقدر خواستی سرم غر بزن و تحقیرم کن. اما فقط برگرد... برگرد و بگو رفتنت یک دروغ بزرگه!
بهت قول میدم همه غماتو بخرم.. فقط بهم قول بده که خنده هاتو به کسی نفروشی!
بعد از رسیدن به خانه پیاده شدیم. کوشان در رو با کلید باز کرد و وارد شدیم. به محض ورود صدای گریه نوزادی در گوشم پیچید.
به سمت خانه پا تند کردم و سریع وارد شدم. طولی نکشید که صدای نوزاد قطع شد.
با نگاهم دنبال امیر کیا گشتم. اما اثری ازش نبود. پس بچه ها توی خانه تنها بودن؟ نه این غیر ممکنه...
ناگهان کلارا و کیاراد به سمتم دویدن و در اغوشم گرفتن.
کنارشون روی زمین نشستم که همان لحظه هردو زدن
زیر گریه... بی مهابا اشک می ریختن و با هیچ بهانه و قسمی آرام
نمی شدن. مدام می گفتن داداش کوشاد!
غمی عجیب وجودم رو احاطه کرد.
امیر کیا به این طفل های معصوم خبر مرگ برادرشون رو داده بود؟
چرا اخه چرا؟! اما...
بالاخره که باید می گفتیم!
در اتاقی که برای بچه ها قبل از تولدشون طراحی کرده بودیم رو باز کردم.
البته برای یک نوزاد طراحی شده بود! با دیدن زنی که در حال شیر دادن با شیشه شیر به
بچه ها بود خشکم زد. قدمی به داخل اتاق گذاشتم و گفتم: _ش.... شما؟
سر بلند کرد و با دیدنم از جا برخاست. لبخندی زد و گفت
_سلام خانم خوش امدین. من پرستار بچه هاتونم. سری تکان دادم و یکی از بچه هارو بغل گرفتم تا
کارش راحت تر بشه. احساسی بس عجیب و وصف ناشدنی به وجودم
سرایت کرد.
عجیب شیرین بود احساس در آغوش کشیدن فرزند خودت!
چی می شد کوشاد هم کنارمون بود و این لذت رو تکمیل می کرد.
به سمت اتاق مشترکم با امیر کیا قدم برداشتم و درش رو باز کردم.
خواستم وارد بشم که با دیدن امیر که در تراس انتهای سالن ایستاده جا خوردم.
پس امیر خانه بود! به سمتش قدم برداشتم و به آرامی گفتم:
_سلام امیر! خوبی عزیزم؟ بی این که به سمتم برگرده به ارامی جواب داد:
_سلام! کنارش ایستادم و به سمتش برگشتم:
_چند روزه ندیدمت. حالت خوبه؟ نیشخندی زد و سیگار لای انگشتانش رو به لبش نزدیک
کرد. کمی خودم رو عقب کشیدم تا دود سیگار به بچه
نخوره. _امیر سیگار نکش برای بچه خوب نیست!
با صدای دو رگه ای گفت: _کوشاد از سیگار پایه بلند خوشش می اومد!
یک بار توی دستش دیدم و حسابی دعواش کردم؛ از اون به بعد دیگه سیگار نکشید. من از علاقه اش منعش کردم! نمی تونم خودمو ببخشم.
به دنیال این حرف پک عمیقی به سیگار زد که گفتم:
_ولی تو بخاطر حفظ سلامتی خودش این حرفو زدی، دور از منطق نبوده کارت!
سیگار رو در حیاط پرت کرد و به سمتم برگشت. با صدای بلند و فریاد مانندی گفت:
_آخرش که چی؟ آخرش پسرم در اوج جوانی و آرزو مرد! جوونم ناکام از دنیا رفت. سلامتی چه ارزشی داره وقتی دیگه پسرم زنده نیست؟
به گریه افتادم و سعی کردم ارامش کنم اما دستم رو به شدت پس زد و از کنارم عبور کرد.
با هق هق خفم سعی در آروم کردن نوزادم داشتم، که با صدای بلند امیر ترسیده و بی دفاع گریه میکرد.
نگاهم به جای خالیش دوخته شد و سیل اشک هام
دوباره بی مهابا سرازیر شد..
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#78
Posted: 12 Dec 2021 02:01
قسمت 73
عادت به تند خوییش نداشتم. همیشه باهام با عطوفت رفتار می کرد و این حرف
هاش برام تازگی داشت.
زیر شکمم جای بخیه هام درد گرفت. با درد خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت نشستم. بچه رو روش گذاشتم و دولا شدم.
به قدری سوزش و دردش عمیق بود که به نفس زدن افتادم.
صدا ها در گوشم اکو می دادن و درد دلم رو با درد تنم هماهنگ می کردن.
لباس های سیاه به تن اعضای خانواده، رفتار های سرد امیر کیا، گریه های بی امان کلارا و کیاراد و انزوا و سکوت کوشان!
یعنی پا قدم بچه های من بود؟
نه این طور نیست!
شمیم با کار احمقانه اش باعث مرگ کوشاد شد.
بچه ها تقصیری ندارن؛ اون ها فقط دوتا طفل صغیرن که چند روز از تولدشون می گذره.
آه شمیم تو چه کردی با ما؟
دلم از دست خودم در عذاب بود. مدام یاد نگاه های آرام و عاشق کوشاد میفتادم و قلبم
تیر می کشید. من هم در مرگ کوشاد بی تقصیر نیستم.
اگر اون عاشق من نمی شد نمی اومد دنبالم تا مراقبم باشه؛ نمی اومد و ماشین شمیم به جای اون به من اصابت می کرد.
اون وقت با مرگ من همه آسوده خاطر می شدن.
هم امیر کیا راحت می شد، هم کلارا و کیاراد و کوشان برادرشون رو از دست نمی دادن.
من که در هر صورت کسی در این دنیا انتظارم رو نمی کشید.
بی کس و تنها بودم...
خدایا !!! من صبورم ... اما دلتنگی من چه می داند صبوری چیست...
****
گوشه اتاق کز کردم و به دیوار رو به روم خیره شدم. مثل تمام این چهل روز...
امروز مراسم چهلم کوشاد برگزار می شد اما من نای رفتن به مجلسش رو نداشتم.
تاب و تحمل نگاه های سرزنشگر اقوام امیر کیا رو نداشتم.
شنیده بودم که همشون می گفتن نسیم باعث مرگ کوشاد شده.
می گفتن اون از اول هم به طمع ثروت این خانواده واردش شد.
می گفتن بچه اورده تا جای خودش رو ثابت کنه و به بهانه اون ها از امیر کیا اخاذی کنه!
می گفتن بچه ها من بد شگون ان! بغضم سر باز کرد و همان طور که به دیوار خیره بودم
اشک هام روی گونه هام جاری شدن. نمی دونم چند روزه که امیر کیا رو ندیدم.
نمی دونم چند روزه که با بی حالی توی این خونه دنبالش می گردم اما نیست.
کجا رفته؟؟ نمی دونم!
فقط مارال، پرستار بچه ها هر روز صبح تا شب به این خانه می امد و به بچه ها رسیدگی می کرد.
من حتی شیری نداشتم که به بچه ها بدم. تنم خشکیده بود و دلم رنجیده.
امیر به دیدنم نمی اومد و خبری ازش نبود. صدای مردانه و متینش در این خانه نمی پیچید و فقط من بودم و کوشانی که با همه حال خرابش به من رسیدگی می کرد.
خبری از کلارا و کیاراد هم نبود. گویی با امیر کیا رفته بودن. کجا؟ نمی دونم؟
دلم تاب نیاورد و از اتاق خارج شدم. صدای قرآن خواندن از هال طبقه پایین به گوش می
رسید. به آهستگی کنار نرده های راه پله ایستادم و نگاهی به
جمعیت عزادار انداختم. عکس چهره دلنشین کوشاد در میان جمعیت دلم رو به
لرزه می انداخت. و ربان مشکی رنگی که کنارش بسته شده بود.
همان لحظه با صدای نسرین خانوم، عمه امیر کیا سر بلند کردم.
با صدایی دو رگه جواب سلامش رو دادم و خواسنم به اتاق برگردم که گفت:
_نمی خوای بری پیش مهمون ها؟ _من... من کمی کسالت دارم شما بفرمایید.
نیش دار گفت: _منم اگر باعث فرو پاشی یک خانواده می شدم
کسالت سراغم می اومد! بغض درون گلوم بیش از پیش جولان داد و تا مرز
بارش پیش رفت. صدای مردونه ای باعث شد نفس در سینه ام حبس
بشه. _عمه جان شما بفرمایید پیش بقیه!
نگاه خسته ام روی قامت امیر کیا نشست. بعد از چند روز می دیدمش؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود!
با رفتن نسرین خانم تنها شدیم. به سمتش قدم برداشتم و دست امیر کیا رو گرفتم. _امیر؟ اومدی؟
دستش رو از دستم خارج کرد و با سمت اتاق مشترکمون قدم برداشت.
پشت سرش رفتم و گفتم:
_نمی خوای بگی کجا بودی؟ تو که دیگه نمی خوای بری نه؟
به سمتم برگشت و با چهره ای در هم و عصبی گفت:
_نه من نمیرم. ولی تو باید بری نسیم! برای مدتی برات یک خونه گرفتم؛ یه مدت میری و اون جا ساکن میشی تا حالت بهتر بشه بعد بر می گردی.
نگران و دلواپس دست هام رو روی سینه ستبرش گذاشتم:
_نه امیر من جایی نمیرم. خونه من این جاست؛ پیش تو و بچه هامون!
ازم فاصله گرفت و گفت: _تو باید بری نسیم؛ هم حالت بهتر میشه، هم پیش
چشم اقوام نیستی. این طوری هر روز می بیننت و بحث پیش میاد!
با ناراحتی بهش چشم دوختم و گفتم:
_اما آخه... دست هاش رو به معنای سکوت بالا اورد و گفت:
_نمی خوام چیزی بشنوم! همین الان برو وسایلتو جمع کن و آماده رفتن شو.
بعد از گفتن این حرف پیراهنش رو تعویض کرد و دوباره پیش مهمان ها برگشت.
با غصه گوشه اتاق چنباتمه زدم و به حرف های امیر کیا فکر کردم.
چطور می تونستم اهالی این خانه رو ترک کنم و برای مدتی نامعلوم به مکانی دیگر برم؟
چطور بچه هام رو به تنهایی نگهداری کنم؟ بچه مگه پدر نمی خواد؟
اما امیر کیا که باهام همراه نمیشه؛ پس حداقل باید
مارال رو با خودم ببرم.
چون من نمی تونم به تنهایی از پس دو تا بچه ام بر
بیام....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#79
Posted: 12 Dec 2021 02:06
قسمت 74
شاید اگر هر زمان دیگری بود به تنهایی از پس سه تا
بچه نوزاد هم بر می اومدم اما الان...
مرگ کوشاد غیر قابل هضم ترین اتفاقیه که بعد از مرگ پدر و مادرم تجربه کردم.
سخت و غیر قابل باور!
حدود یک ساعت بعد، بعد از رفتن مهمان ها چمدان به دست در حالی که پسرم رو به بغل گرفته و دخترم در آغوش مارال بود از اتاق خارج شدم.
همان لحظه امیر کیا از پله ها بالا اومد و نگاهی بهم انداخت.
نگاه خسته و درمانده اش روی بچه ها خیره ماند و به
سمتم قدم برداشت. پسرم رو از بغلم گرفت و دخترمون رو هم از بغل
مارال.
رو به من اشاره کرد: _برات تاکسی خبر کردم.
خودش ادرس رو داره و می دونه کجا بره، برو جلوی در منتظرته.
با ناراحتی راه افتادم و چمدانم رو دنبال خودم کشیدم.
یعنی به قدری ازم بیزار شده بود که نمی خواست حتی همراهم بیاد و من رو برسونه!؟!
از پله ها پایین اومدم و به سختی چمدان رو دنبالم کشیدم.
نگاهی به پشت سر انداختم و انتظار داشتم امیر کیا رو در حالی که بچه ها رو پشت سرم میاره ببینم اما با
دیدنش که بالای پله ها ایستاده و بهم خیره شده دسته چمدان رو رها کردم و گفتم:
_امیر؟! بچه ها رو نمیاری؟ من دستم چمدونه نمی تونم!
با صدای جدی و سردش نفسم در سینه حبس شد: _قرار نیست بچه هارو ببری؛ قراره فقط خودت بری.
دستی به صورتم کشیدم و سر در گم گفتم: _آخه... آخه من بدون بچه ها چطوری برم امیر؟
حداقل بگو قراره چند روز اون جا بمونم؟
عقبگرد کرد و گفت: _تا هروقت که خودم بهت بگم؛ برو اژانس منتظره!
بعد از گفتن این حرف به سمت اتاق رفت و از نظرم پنهان شد.
مارال با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: _خانوم نگران نباشید، من مراقب بچه ها هستم تا
زمانی که برگردید. سری تکان دادم و با قدم هایی سست به سمت درب
خانه قدم برداشتم. با هر قدم گویی جانم ذره ذره گرفته می شد.
باید همه کسانی که تنها دلبستگیم در این دنیا بودن رها می کردم و به مدت نامشخص به مکانی دور از این جا می رفتم!
اما این میان؛ سرد بودن امیر کیا بیشترین و سخت ترین موضوعی بود که عذابم می داد.
*
شانه هایت ساعتی چند؟ بگو میخرمش گاه خرج گریه هایم سخت بالا می رود...
امیر کیا:
در رو با ریموت باز کردم و خواستم ماشین رو از جا
پارک خارج کنم که متوجه فردی شدم که پشت در ایستاده.
بوقی زدم بی توجه خواستم دنده عقب بگیرم اما تکان نخورد.
عصبی و کلافه از ماشین پیاده شدم. هر روز عصبی تر از دیروز!
فکر می کردم با رفتن نسیم از جلوی چشمم و کمتر دیدنش بار غصه هام کمتر میشه و به یاد مرگ پسرم نمیفتم.
اما گویی اشتباه می کردم. با رفتن نسیم گویی صفا و صمیمیت بین اعضای
خانواده ام و روح خونم رفت!
کلارا و کیاراد که هر روز با سرویس به مدرسه می رفتن و وقتی هم که بر می گشتن از اتاقشون خارج نمی شدن.
کوشان هم که برای این ترم به دانشگاه نرفته بود اما برای این که کمتر در این خانه غم زده بمونه سرکار می رفت.
خواستم به سمت کسی که جلوی در ایستاده و سد راهم شده بود بتوپم اما با دیدن چهره اش سر جام خشکم زد...!
نگاه تهی از هر گونه احساسش رو بهم دوخت و قدم به قدم بهم نزدیک شد.
اما من در همان حالت سر جام ایستاده بودم و توان حرکت نداشتم.
باورم نمی شد بعد از مدت ها می دیدمش. یار بی وفای من!
با رسیدن بهم با بی تابی در آغوشم کشید که پلک هام روی هم افتادن.
مردانه در آغوشش من رو فشرد و اهسته دم گوشم گفت:
_نبینم غمت رو داداشم! اندوهگین بهش خیره شدم که دستش رو روی شانه ام
گذاشت و ادامه داد: _تسلیت میگم بهت! اصلا باورم نمیشه...
به دنبال این حرف قطره اشکی که در حالی سرازیری از چشمش بود پاک کرد و غمزده نگاه به نگاهم داد.
اه سرد و سوزناکم رو بیرون فرستادم و لب گشودم: _خوش برگشتی!
در رو که برای رفتن باز کرده بودم با ریموت دوباره بستم و به سمت داخل خانه دعوتش کردم.
چمدانش رو دنبالش کشید و وارد خانه شد. به اتفاق وارد هال شدیم.
خواستم به آشپزخانه برم و چیزی برای خوردن بیارم که مانعم شد و کنار خودش رو مبل من رو نشاند.
نگاهش رو دور تا دور خانه که غم ازش می بارید گرداند و گفت:
_می دونم داغ از دست دادن جوون بد داغیه! اما تو باید سعی کنی مثل همیشه محکم باشی امیر!
جگر سوخته نگاه ازش گرفتم و به پشتی مبل تکیه زدم.
_نه شروین! نمی دونی... نمی دونی که چه بد سوختم! نمی دونی که نابود شدم! رفتی و تنهام گذاشتی، بین
حجم این درد ها نابود شدم شروین! بی اختیار توده درون گلوم سر باز کرد و به صورت
قطرات اشک روی صورتم هویدا شد. با بی تابی دستش رو روی شامه ام گذاشت و فشرد.
شروین: امیر جان تورو خدا آروم باش! توروخدا گریه نکن! گریه می کنی دلم ریش میشه امیر.
بی توجه بهش و با یاد آوری کوشاد و تمام خاطراتم در کنارش صورتم رو با دست هام پوشاندم.
در سکوت گریستم و پهنه اشک هام روی گونه هام پدیدار شدن.
پسر نازنینم...
کوشاد عزیزم! چطور تونستم این همه عذابت بدم؟ چطور تونستم سر موضوع عشقت به نسیم بار ها
دعوات کنم و تحقیرت کنم؟
چطور تونستم چند بار از خونه بیرونت کنم؟ حالا که نیستی احساس می کنم تکه ای از وجودم رو
گم کردم...! با صدای لرزان از بغض شروین نگاه تار از اشکم رو
بهش دوختم: _امیر تورو قرآن بس کن؛ به خدا قسم یک بلایی سر
خودم میارم! بعد از گفتن این حرف با ناراحتی بهم زل زد.
به ناچار اشک هام رو با استین پاک کردم و آه از نهادم بلند شد.
با لحن دلداری دهنده ای گفت: _آروم باش امیر! همه چیز رو به دست زمان بسپر؛
زمان همه چیز رو درست می کنه. کوشاد پسر خیلی خوبی بود.
مطمئن باش الان جاش پیش خدا بهتر از این جاست. اندوهگین ادامه داد:
_می دونم که خیلی سخته؛ برای هممون سخته. اما چیزیه که باید باهاش کنار بیایم!
سری تکان دادم و آهسته پرسیدم: _ ِکی برگشتی؟ از کجا فهمیدی کوشاد فوت شده؟
شروین: من دیروز برگشتم، می خواستم همون دیروز بیام پیشت اما وقتی جلوی در رسیدم با پارچه های مشکی رنگ مواجه شدم.
به قدری شوکه شدم که فقط تونستم به نزدیک ترین
هتل برم و یک شب اتاق بگیرم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#80
Posted: 12 Dec 2021 02:12
قسمت 75
رفتن کوشاد برای همه ما سخته اما باید باهاش کنار
بیایم امیر جان!
نگاهش رو به اطراف انداخت و گفت: _نسیم کجاست؟
همون لحظه مارال در حالی که بچه ها رو در بغل داشت از پله ها پایین اومد و خواست به سمت آشپزخانه بره.
با دیدن ما محجوبانه سلام کرد و به شروین خوشامد گفت.
شروین نگاه سردر گمی بین من و مارال رد و بدل کرد و گفت:
_این... این دختره کیه؟ نسیم کجاست؟ بی این که اجازه حرف زدن بهم بده ناباور ادامه داد:
_امیر باورم نمیشه به نسیم خیانت کردی! باورم نمیشه با یک دختر دیگه...
دستی در هوا تکان دادم و میون حرفش گفتم: _باز نیومده شروع کردی شروین!
نسیم نیست برای یک مدتی. ایشون هم مارال هست، پرستار بچه ها.
نفسی از سر آسودگی کشید و سری تکان داد. گویی نسیم نه تنها در دل تنها و غمزده من؛ بلکه در دل
همگی اطرافیانم ریشه دوانده بود. به قدری که کسی نمی خواست جایگاه نسیم در این
خانواده خدشه دار بشه، حتی شروینی که...! نسیم زندگی
تنها کسی که دشمن سرسخت وجود نسیم در کنار من
و بچه هام بود؛ شمیم بود!
شمیمی که الان دیگه از حالش اطلاعی ندارم. آخرین باری که دیدمش یک و نیم ماه پیش بود.
زمانی که قصد جون نسیم رو کرد اما کوشاد رو مورد اصابت ماشینش قرار داد.
اون زمان کوشاد هنوز در کما به سر می برد. هرم نفس هاش در هوا پخش می شد و هنوز به آینده
امیدوارم می کرد. اما الان...
از شمیم شکایت کردم و با گرفتن حکم جلب به در منزلش رفتم.
می خواستم به زندان بیاندازمش و تاوان تمام سالهایی که من و زندگیم و بچه هام رو بازیچه دست های کثیفش قرار داد رو ازش بگیرم.
اما زمانی که با در دست داشتن حکم جلب وارد خانه اش شدیم جسم نیمه جونش رو وسط هال پیدا کردیم.
بعد از انتقالش به بیمارستان معده اش رو شست و شو دادن و پزشک تشخیص داد با خوردن قرص های متعدد اقدام به خودکشی کرده.
و بعد از به هوش اومدنش و بروز علائم افسردگیش به آسایشگاه اعصاب و روان انتقال داده شد.
دچار افسردگی حاد شده بود؛ تمام روز ها رو با خیره شدن به یک نقطه ای و روزه سکوت گرفتن، میگذروند.
آهی کشیدم از فکر اون زن بیرون اومدم و به شروین خیره شدم:
_چی شد که برگشتی؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت: _بالاخره کارم توی ارمنستان تموم شد. برای شراکت در
تاسیس یک گالری هنری رفته بودم.
مدت زمان برپایی گالری تموم شد و هر یک از سهام دار ها سهم سودشون رو برداشتن.
من هم تصمیم گرفتم برگردم ایران.
سری تکان دادم و سکوت کردم. بعد از اتفاقاتی که رخ داده بود کم حرف و منزوی شده
بودم. از طرفی دلم برای نسیم تنگ شده بود.
فقط اون بود که می تونست در این شرایط سخت یار و مونسم باشه.
اون بود که می تونست غمخوارم باشه اما من اون رو هم از خودم روندم.
شاید این طور برای هردومون بهتر باشه. ما هردو به این فرصت احتیاج داریم تا خودمون رو
احیا کنیم. مرگ کوشاد ضربه مهلکی بر پیکر زندگیمون زده بود.
از جانب بچه ها هم که با وجود مارال نگرانی ای نداشتم.
مارال به خوبی می تونست بچه هارو مدیریت کنه. کلارا و کیاراد هم دیگه مثل گذشته خونه خراب کن و
پرستار فراری بده نبودن. آرام و ساکت شده بودن.
تنها بحث صحبتاشون هم نسیم بود. بهانه نسیم رو می گرفتن مدام می گفتن ِکی مامان بر
می گرده؟ اما با این حال، با مارال هم بد قلقی نمی کردن.
انگار از دست دادن کوشاد همه ما رو به افرادی دیگر تبدیل کرد!
گویی قبل از اون نمی دونستیم عمر دنیا دو روزه و روز های خوبمون کنار هم به زودی می گذرن.
مارال سینی شربتی روی میز جلوی پامون گذاشت و با به بغل گرفتن بچه ها ازمون دور شد.
شروین نگاهش رو به لیوان ها دوخت و گفت: _اسم بچه هارو چی گذاشتین؟
شانه ای بالا انداختم: _اسم ندارن! هنوز بچه صداشون میزنم.
به پسر بچه ای که در آغوش به اطراف نگاه میکرد، خیره شد و گفت:
_یعنی اگه خودشون رو خراب کنن میگی بچه خودشو خراب کرده؟ خب اونا که دوتا ان!
چپ چپ نگاهش کردم: _به چه چیزایی گیر میدی شروین! ول کن حوصله
خودمم ندارم. آهی کشیدم و انگشت هام رو لای موهام فرو بردم.
شروین از جا برخاست و بچه هارو به آرامی از بغل مارال گرفت.
با لبخند به سمتم قدم برداشت و گفت
_این دوتا فرشته کوچولو به کی رفتن که انقدر خوشگلن کیا؟
نگاه ازشون گرفتم و به گل های قالی خیره شدم. دختر بچه رو به سمتم گرفت و گفت: _نمی خوای بغل کنی این گلوله پشمالوی صورتی رو؟
نگاهم تا لباس پشمی صورتی رنگش کشیده شد. و همینطور لباس آبی رنگ پشمی که به تن برادرش
بود. دستم رو در هوا تکان دادم
_شروین ببرشون! حالت چهره شروین تغییر کرد و غم درونش رخنه کرد.
لپ هردو رو بوسید و طوری که مخاطب اون ها باشن گفت:
_باباتون جفتک میندازه فعلا! بیاین بریم جیگرای من!
از کنارم برخاست و ازم دور شد.
همان طور که نگاهش رو به مارال که گوشه سالن پشت به ما ایستاده بود مشغول دیدن تابلویی بود؛ دوخت و گفت:
_اتاق بچه ها بالاست؟ مارال به سمت شروین برگشت و با دیدن نگاهش روی
خودش کمی روسریش رو جلوتر کشید. با شرم خاصی گفت: _بله! بدین من می برمشون. وقت خوابشونه!
نگاهم به بچه ها که در حال خمیازه کشیدن بودن افتاد.
شبیه جوجه های رنگی ضعیف و کوچک بودن.
در چشم های تیله ای آبی رنگشون نسیم رو می دیدم. می دیدم و بیشتر دلتنگش می شدم.
*
اما این فاصله به نفع هردومون بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...