ارسالها: 4109
#81
Posted: 12 Dec 2021 02:18
قسمت 76
نسیم:
گوشه اتاق نشستم و به نقطه ای نامعلوم زل زدم. امروز هم مثل روز های قبل گذشت. امروز هم مثل دیروز، دیروز مثل پریروز...
نگاهم رو به تقویم روی دیوار دوختم.
از روزی که به این جا اومدم هر روزی که می گذشت خطش می زدم.
تعداد خطوط زیاد شده بود و شمارشش از دستم خارج.
نمی دونم چند روز گذشته. چند روزه که امیر کیا به دیدنم نیومده. چند روزه که عطر تنش رو در مشام نکشیدم!
نمی دونم طفل های معصومم رو چند روزه که ندیدم.
دلم برای کلارا و کیاراد تنگ شده. برای کوشان و همدردی هاش، برای کمک هاش. و برای امیر کیا...
چشم هام رو بستم و بی توجه به گرسنگی بیش از حدم که ناشی از سه روز غذا نخوردن بود سعی کردم بخوابم.
سرم رو به دیوار تکیه زدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
چشم هام کم کم گرم خواب می شدن که صدای چرخش کلید در قفل در باعث شد هراسان چشم هام رو باز کنم.
سراسیمه از جا برخاستم و پشت دیوار اتاق پنهان شدم.
من که از خونه خارج نشده بودم که کلید رو روی در جا بذارم.
چطور با کلید وارد خونه شدن؟
ناگهان فرد وارد اتاق شد. با نمایان شدن قامت امیر کیا در چارچوب در، دستم
رو روی قلبم گذاشتم. نگاهی بهم انداخت و گفت: _نترس منم.
با ناراحتی عجیبی که در قلبم رسوخ کرده بود نگاه ازش گرفتم و به سمت پنجره رفتم.
پشت شیشه ایستادم به آسمان ابری و بارانی خیره شدم.
احساس کردم از پشت سر نزدیکم شد. دستش رو روی شانه ام گذاشت و آهسته گفت: _چه استقبال گرمی کردی از شوهرت!
شانه ام رو از حصار دستش خارج کردم. با صدایی که ناراحتی درونش موج می زد گفتم:
_روز آخر هر قدر بدرقه ام کردی ازت استقبال می کنم!
دستش که دور کمرم حلقه شد چشم هام رو فرو بستم و توده سنگینی درون گلوم جا خوش کرد.
گرمای تنش باعث می شد تمام دلخوری هام پر بکشن. اما بازم هم قلب عاشقترک خورده ی من توقعی بیش
از این داشت!
کاش حداقل یک بار در این مدت ازم سر می زد. اگر بلایی سرم می اومد چی؟ هیچ کس نبود که به دادم برسه!
دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: _دلم برات تنگ شده بود بی معرفت!
اشکم روی گونه ام که چکید با ناراحتی به چشم هام خیره شد.
صورتم رو با دست هاش قاب گرفت و اشکم رو با شصت هاش پاک کرد.
با صدای مردانه و همیشه خواستنیش گفت
_من بیشتر عزیز دلم؛ ولی این فاصله برای هردومون لازم بود. تا خودمون رو پیدا کنیم نسیم!
باور کن بعد از کوشاد احساس می کنم چیز مهمی رو گم کرده ام که دیگه پیداش نمی کنم!
با یاد اوری کوشاد غم به دلم چنگ زد و سرم رو به شانه اش تکیه زدم:
_می دونم، منم همین طور... حدود دو ساعت بعد به همراه امیر کیا به خانه
برگشتم. کلید سوییتی که برام اجاره کرده بود به صاحب خانه
پس داد و ازش تشکر کرد که این مدت مراقبم بوده.
و من تازه فهمیدم صاحب این سوییت در خانه کناری سکونت داشته و این مدت مراقب بوده کسی وارد این خانه نشه یا اتفاقی برای من بوجود نیاد!
امیر کیا در خانه رو با ریموت باز کرد و ماشین رو داخل حیاط پارک کرد.
همزمان از ماشین پیاده شدیم. به محض خروجم از ماشین نگاهم به شروین افتاد که
با لبخند محوی نظاره گرم بود. با دیدنش به یاد نامه ای که برام نوشته بود و از
گذشته پر تلاطمش گفته بود، افتادم. به سمتم قدم برداشت و دستش هاش رو روی بازوهام
گذاشت. نگاه غمگینم رو بهش دوختم و گفتم: _سلام آقا شروین! خوش برگشتی.
لبخندش رو پر رنگ تر کرد و با صدایی که مدت ها بود نشنیده بودمش گفت:
_ممنون، تو هم خوش برگشتی پیش خانواده ات. به اتفاق وارد خانه شدیم.
نگاهم که به کلارا و کیاراد افتاد با بی تابی روی زمین نشستم و دست هام رو از دو طرف باز کردم.
همزمان مامان گفتن و به سمتم دویدن.
گویی با در آغوش کشیدنشون تمام غصه هام از دلم پر کشیدن.
چطور تونستم این همه مدت بدون دیدن این بچه ها زنده بمونم؟
بی شنیدن صدای خنده های این بچه ها زندگی بی معنا بود برای من!
هرچند خیلی وقت بود نمی خندیدن... صورت خیس از اشکشون رو با دست هام پاک کردم و
میان گریه خندیدم: _مامان قربونتون بره! این مرواریدا چی میگه رو
صورتتون؟ مامان دیگه برگشت! از کنارشون برخاستم و به سمت مبل ها قدم برداشتم.
دستم رو کشیدن و ازم خواستن کنارشون بنشینم که همان لحظه مارال در حالی که بچه هام رو در آغوش داشت به سمتم اومد.
لبخندی زد و بهم خوش آمد گفت. بچه ها رو به سمتم گرفت. مردد نگاهی به امیر کیا که
با لبخندی محو تماشام می کرد انداختم و دستم رو جلو بردم.
دخترم رو از آغوش مارال گرفتم و در اغوش فشردم. عجیب بود که غریبگی نمی کرد، عجیب بود که گریه
نمی کرد! بعد از این همه مدت چطور بوی تن من رو به خاطر
داشت و در آغوشم آروم بود؟ پسرم رو هم از آغوش مارال گرفتم و لپش رو آروم
بوسیدم. احساس می کردم بار سنگینی از روی دلم برداشته
شده. حالا که کنار بچه هام بودم چیزی از خدا نمی خواستم.
شمیم هم یک مادر بود! چطور می تونست بچه های خودش رو کتک بزنه و
باهاشون بد رفتاری کنه؟
چطور تونست فرزند خودش رو روی تخت بیمارستان ببینه و دم بر نیاره؟
با صدای کلارا به خودم اومدم و نگاهم رو معطوف چهره ملوسش کردم.
گوشه مانتوم رو در دست گرفت و کشید. کلارا: مامانی سوغاتی چی اوردی برامون؟
متعجب بهش خیره شدم که کیاراد ادامه داد: _سوغاتی ما خوشگل تره یا نی نی ها؟!
منظورش از نی نی بچه های من بود! هرچند کلارا و کیاراد رو هم بچه های خودم می
دونستم عاشقانه دوستشون داشتم. مستاصل نگاهی به امیر کیا انداختم که با درماندگی
دستی به پشت گردنش کشید و اشاره کرد باهم حرف می زنیم.
رو به بچه ها گفتم: _فداتون بشم سوغاتی هاتون رو هم میدم. برم یکم
استراحت کنم میام. چشمی گفتن و ازم فاصله گرفتن.
وقتی مشغول بازی شدن به سمت امیرکیا برگشتم و آهسته پرسیدم:
_تو به بچه ها دروغ گفتی؟ گفتی من رفتم مسافرت؟
یکی از بچه ها رو از بغلم گرفت تا اذیت نشم. لب هاش رو روی هم فشرد و کمی بعد گفت:
_چاره ای نداشتم نسیم! اگر می گفتم بردمت جایی دیگه تا کمی حال و هوات عوض بشه گیر می دادن که ما رو هم ببر پیش مامان.
مجبور شدم بهشون بگم رفتی مسافرت پیش یکی از دوستات تا باور کنن و گیر ندن بیان پیشت.
نگاه ازش گرفتم و به دخترم که در بغلم بود و دست های کوچک و نرمش رو روی صورتم می کشید دوختم.
_ولی اگه بچه ها رو پیشم می اوردی بهتر می تونستم این مدت رو سپری کنم.
نمی دونی این مدت چی بهم گذشت! لبش رو با شرمندگی گزید و ازم برای بار چندم عذر
خواهی کرد!
رو به مارال که در حال صحبت با شروین بود و گفتم: _عزیزم من می تونم برم تو اتاق بچه ها؟
به سمتم که برگشت گونه های گلگون و ملتهبش رو دیدم.
نگاهی بین مارال و شروین رد و بدل کردم و چیزی نگفتم.
دستی به روسریش کشید و البته ای گفت. جلوتر از من به سمت طبقه بالا که راهروی اتاق ها بود راه افتاد.
با عبور از هر نقطه این خانه به یاد روز های اولی که به این جا پا گذاشته بودم می افتادم.
و یاد و خاطر کوشاد و بد قلقی هاش. یاد و خاطر لبخند هاش و مهربانی هاش.
پسرک دوست داشتنی زندگی من...
کاش بیش از این کنارم می بودی و با رفتنت من رو تنبیه نمی کردی!
کاش با رفتارت تنبیهم می کردی و بهم می فهموندی ازم متنفری.
اونوقت تحمل نفرت نگاهت صدها برابر آسون تر از نبود حضور گرمته!
اما تو با مظلومانه رفتنت اون هم بخاطر فداکاری به من کاری کردی که تا ابد شرمنده ات باشم.
و دلتنگ صدای آرامش بخش و مهربانت. گاهی دل شکستن عجب تنبیه و عذابی داره!
وارد اتاق بچه ها شدم و با لبخند کنار گهواره اشون نشستم.
مارال هم کنارم نشست و با شوق و ذوق شروع کرد به تعریف کردن عادت ها و رفتار های بچه ها.
از این که تایم شیر خوردنشون ِکی هست و کمتر از
بقیه نوزاد ها خودشون رو خراب می کنن....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#83
Posted: 31 Dec 2021 02:06
قسمت77
از این که با هیچ کس بد قلقی نمی کنن تو بغل همه
اروم هستن.
لبخندی به این همه ذوقش زدم و چیزی نگفتم. اون بیش از من پیش بچه هام زمان سپری کرده بود و
بهتر من می شناختشون! امیدوار بودم روزی با همین شوق و ذوق در مورد بچه
های خودش با من حرف بزنه. تا شب اتفاق خاصی نیفتاد و در اتاق بچه ها خودم رو
سرگرم کردم. در حال تکان دادن گهواره هاشون بودم که در اتاق به
آرامی باز شد. نگاهم رو تا در بالا کشیدم و با دیدن امیر کیا که سرش
رو از لای در به داخل اورده بود لبخندی زدم. وارد اتاق شد و بی این که در رو ببنده کنارم روی زمین
نشست. دوتا بسته جلوم گذاشت و گفت:
_برای کلارا و کیاراد از بیرون چیزی خریدم. به عنوان سوغاتی بهشون بده.
لبم رو گزیدم و با نارضایتی گفتم: _اما در این صورت بهشون دروغ گفتم امیر! من دلم
نمی خواد... انگشت اشاره اش رو به معنای هیس جلوی بینیش
گرفت و به بچه ها که غرق در خواب بودن اشاره کرد.
به ناچار سری تکان دادم و قبول کردم این بسته هارو که حتی نمی دونستم داخلشون چی هست به عنوان
سوغاتی به کلارا و کیاراد بدم. به آرامی از اتاق بچه ها خارج شدم و در رو نیمه باز
گذاشتم تا اگر بیدار شدن صدای گریه اشون رو بشنوم. همان طور که به سمت در اتاق کلارا و گیاراد می رفتم
گفتم: _امیر من که برگشتم الانم حالم مساعده؛ دیگه نیازی
به وجود مارال نیست. اون بنده خدا رو هم مرخص کن.
دستی به پشت گردنش کشید و در اتاق بچه ها رو باز کرد.
امیر کیا: اخه با وجود کلارا و کیاراد و تکالیف مدرسشون که مدام تو باهاشون کار می کنی نگهداری بچه های خودت خیلی سخت میشه.
بذار مارال تا زمانی که بچه ها رو از شیر می گیری
کنار دستت باشه. وارد اتاق شدم:
_نه این که چقدر هم من شیر داشتم که به اون طفلکی ها بدم!
چیزی نگفت و در سکوت نگاهم کرد. به سمت کلارا و کیاراد که در حال کشیدن نقاشی بودن
رفتم و کنارشون نشستم. روی سر هردو رو بوسیدم که توجهشون به سمتم جلب
شد. متقابلا گونه ام رو بوسیدن.
یکی از بسته ها رو جلوی کلارا و یکی رو جلوی کیاراد گذاشتم.
با لبخند گفتم:
_اینم از سوغاتی جیگر های مامان! با ذوق کودکانه ای مشغول باز کردن بسته ها و سرک
کشیدن به داخلش شدن. کیاراد دستش رو داخل بسته برد و چیزی بیرون
کشید. نگاهم روی لباس صورتی رنگ خترانه ای که با گل سر
و جوراب هاش ست شده بود خیره ماند. و بعد هم کلارا بود که لباسی پسرانه و آبی رنگ از
بسته اش خارج کرد. هردو متعجب به هم نگاه کردن که لبم رو گزیدم و
چشم غره ای به امیر کیا رفتم.
با لبخندی که سعی در ماستمالی کردن قضیه داشت دستم رو جلو بردم و لباس ها رو از بچه ها گرفتم.
جابجاشون کردم و گفتم: _بسته هاتون رو اشتباهی برداشتین بچه ها!
کلارا نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت: _ولی شما بهمون دادی بسته هارو مامانی!
لپش رو کشیدم: _ خب من اشتباه کردم وروجک!
خندید و با خوشحالی لباس رو بر انداز کرد. نگاهم رو معطوف امیر کیا کردم که با لبخند به بچه ها
خیره شده بود.
خوشحال بودم که بالاخره تونسته بود خاطرات گذشته اش رو دور بریزه و در انتها رابطه خوبی با
رنگ صورتی برقرار کنه! هنوز ماجرای اون خرس صورتی رن ِگ فاجعه آامیز رو
فراموش نکردم! آهی کشیدم و دستم رو روی سر کلارا کشیدم.
هرچند این دور ریزی خاطرات بخاطر دور شدن از کوشاد بود!
کوشادی که با رفتنش تلنگری بزرگ بهمون زد. و ما هرکدام به مانند مهره های بازی شطرنجی که به
اتمام رسیده باشه به هر سو پاشیدیم... کلارا لباس رو کنار گذاشت و دفتر نقاشیش رو بالا
اورد. به سمتم گرفت و گفت: _مامانی خوشگل کشیدم؟
به دقت به نقاشی ای که کشیده بود خیره شدم. دستش رو جلو اورد و با انگشت اشاره اش به هر یک
از شخصیت های درون نقاشیش اشاره کرد. با لحن کودکانه اش گفت:
_این منم اینم کیاراده! این باباست. نگاهم رو به مردی که کمی سیبیل داشت دوختم و با
خنده گفتم: _باباتون که همیشه خدا شیش تیغه؛ مگر این که تو
نقاشی دخترش سیبیل داشته باشه!
امیر با لبخند کنارم نشست و خندید. کلارا به یکی دیگر از شخصیت ها اشاره کرد
_اینم تویی مامانی....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#84
Posted: 31 Dec 2021 02:07
قسمت78
برخلاف امیر کیا که شبیه خلافکار های ردیف اول
کشیده شده بود، من رو با حوصله تمام کشیده بود و رنگ زده بود.
سر خوشانه خندیدم و لپش رو بوسیدم. به دوتا نوزاد کوچک اشاره کرد و گفت: _این نی نی داداشی اینم نی نی ابجی! ا ین کوشانه،اینم کوشاد...
لبخند از روی لبم کنار رفت و به طرحی که به عنوان کوشاد زده شده بود چشم دوختم.
کوشان با کت و شلوار بود و کوشاد... کوشاد با لباس تمام سپید که روی شانه هاش دو بال
بزرگ داشت. و کمی به سمت آسمان نقاشی پرواز کرده بود.
بغض سنگینی درون گلوم رخنه کرد و کلارا رو توی آغوشم کشیدم.
سرش رو روی سینه ام گذاشتم و بی هوا اشکم روی گونه ام چکید.
موهاش رو نوازش کردم و بغض دار گفتم: _الهی فدای دخترم بشم! چه نقاشی قشنگی کشیده! از نظر من نمره اش بیسته بیسته!
سر بلند کرد و با چشم های اشک آلود گفت: _مامانی الان کوشاد کجاست؟
نگاهم رو از پنجره به آسمان دوختم و بهش اشاره کردم:
_کوشاد اون بالاست؛ پیش خدا عزیزدلم! کوشاد هر وقت که تو و کیاراد بهش فکر کنین میاد پیشتون و همیشه کمار شماست.
کوشاد همیشه شما رو می بینه؛ اون که شما رو فراموش نمی کنه!
کیاراد هم خودش رو مهمان آغوشم کرد و با بغض کودکانه اش گفت:
_من دلم می خواد الان بیاد پیشمون؛ یعنی میاد؟ سرش رو بوسیدم:
_آره عزیزدلم! چرا نیاد؟ کوشاد مگه عاشق شما دوتا نبود؟
پس هنوز هم عاشقتونه. هروقت دلتون براش تنگ شد چشم هاتون رو ببندین و بهش فکر کنین.
اون وقته که می بینین میاد کنارتون و بهتون لبخند می زنه.
آهسته ادامه دادم: _با همون لبخند قشنگ همیشگیش...
با صدای کوشان به عقب برگشتیم.
وارد اتاق شد و به دیوار کنار در تکیه زد.
با تلخندی که به لب داشت گفت:
_مامان نسیم راست میگه بچه ها! کوشاد هروقت که ما بهش فکر کنیم میاد پیشمون!
با ناراحتی نگاه ازش گرفتم و سکوت کردم. وقتی کلارا و کیاراد کمی آرام شدن از کنارشون
برخاستم. از اتاق خارج شدم و به سمت هال قدم برداشتم تا شام
درست کنم. کوشان در حال رفتن به اتاقش بود.
اتاقی که از آن کوشاد هم بود و الان وسایل کوشاد بلا استفاده مانده بود.
چه سخت بود که چهره کوشاد رو هر روز می دیدم. کوشان رو می دیدم و احساس می کردم شاید که
کوشاد باشه. شاید که بیاد و با خنده بگه من حالم خوبه؛ می
خواستم اذیتتون کنم! اما دریغا که این فقط یک رویای واهی بود و بس.
دستم رو از پشت روی شانه کوشان گذاشتم و گفتم: _منو ببخش کوشان
به سمتم برگشت و لبخند محوی نثارم کرد. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت: _چرا آخه؟
سر به زیر افکندم و با شرمساری زاید الوصفی گفتم:
_من... من باعث شدم خونوادت از هم دور بشن. کوشان: این چه حرفیه؟ تو باعث شدی بیشتر باهم
صمیمی بشیم. تو خیلی به گردن ما حق داری. ما واقعا به عنوان مادرمون قبولت داریم نسیم!
مثل امیر کیا دستی به پشت گردنش کشید و ادامه داد:
_حیف که خیلی سنت برای مادر من بودن کمه وگرنه منم بهت می گفتم مامان!
می ترسم احساس پیری کنی! لبخندی زدم:
_خوشحالم که این نظر رو در موردم داری عزیزم! منم همه شما رو به چشم اون دوتا نوزاد توی اتاق می بینم
و هیچ فرقی برام ندارین....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#85
Posted: 31 Dec 2021 02:08
قسمت79
خنده جذابی سر داد:
_یعنی من با این هیکل رو هم قد و قواره اون دوتا
فسقلی می دونی؟ دست نوازش به صورتش کشیدم:
_نه عزیزم منظورم از نظر محبته! من تو و کلارا و کیاراد رو هم مثل بچه های خودم دوست دارم.
دست هاش رو توی جیب های شلوار گرمکنش فرو برد و آهی کشید:
_کاش شمیم هم مثل تو ما رو دوست داشت. کاش ذره ای از احساس مادرانه تورو نسبت به ما
داشت اون وقت ما این همه عقده محبت نداشتیم.
با ناراحتی گفتم: _ممنون میشم اسم اون رو جلوی من نیاری... می دونم که خودم هم توی فوت کوشاد مقصرم اما
شمیم با کار احمقانه اش... دستش رو به معنای سکوت بالا اورد و حرفم رو قطع
کرد.
کوشان: تو مقصر فوت کوشاد نیستی! تو هر کاری که از لحظه اول ورودت به این خونه تا همین الان کردی برای درست کردن زخم های این خونه بوده و بس!
تو کاری نکردی که مقصر باشی! شمیم همیشه خودخواه بود و هرگز نخواست ما و
پدرمون رو ببینه. نخواست اون طور که باید و شاید به عنوان مادر و
همسر توی این خونه باشه.
فکر می کردم با ورود تو به این خانواده و دیدن محبوبیتت بینمون به خودش میاد و آدم میشه اما با حماقتی که کرد همه مارو به کام سختی ها کشید.
آهی کشیدم و با سر حرف هاش رو تایید کردم.
****
حرفی برای گفتن نداشتم. هرچه که در دلم تل انبار شده بود رو به زبان اورد و
گفت. دقیقا از زیر و بم دل من سخن گفت.
.
سه سال بعد...
دستش رو جلو اورد و سیب زمینی سرخ کرده ای
برداشت. چپ چپ نگاهش کردم که خندید و از دستم فرار کرد.
در قابلمه رو باز کردم و کمی نمک به خورشت اضافه کردم.
کوشاد خیلی قیمه رو دوست داشت. کیاراد هم حداقل هفته ای یک بار مجبورم می کرد
خورشت قیمه درست کنم براشون. زورگو بود دیگه!
در قابلمه رو گذاشتم و عرق پیشانیم رو با پشت دست گرفتم.
همان لحظه کمند در حالی که آبنبات چوبی در دست داشت گوشه دامنم رو در دست گرفت.
با لبخند خم شدم و بغلش کردم. از اشپزخانه خارج شدم و رو به کوشان که به تازگی
لباس هاش رو تعویض کرده بود گفتم: _خسته کار نباشی اقا!
با لبخند متینی پاسخم رو داد و روی مبلی نشست. کنارش نشستم و با کنترل تی وی رو روشن کردم.
کمند خودش رو به سمت کوشان کشید و خودشو تو آغوشش انداخت.
کوشان با مهربانی روی دست هاش بلندش کرد و مشغول بازی باهاش شد.
سه سال از زمانی که کوشاد تنهامون گذاشت می گذره...
بعد از گذشت یک سال کم کم به روال عادی زندگی برگشتیم.
سخت بود اما ناچار بودیم! طبق خواسته من قرار شد اسم پسر من رو بذاریم
کوشاد تا کمی جای خالی کوشاد عزیزمون رو پر کنه. و اسم دخترم رو هم کمند.
کوشان تحصیلاتش رو به پایان رسانده بود و با داشتن مدرک لیسانس در یک شرکت استخدام و مشغول به
کار شده بود. با به صدا در امدن آیفون رشته افکارم از هم گسیخت
و از جا برخاستم. با دیدن کلارا و کیاراد که پشت درایستاده بودن در رو
باز کردم. طولی نکشید که فاصله حیاط تا خانه رو طی کردن و
بعد از سلام با من کفش هاشون رو دراوردن. کوشاد به سمت کیاراد دوید و همان طور که از بند
کیفش می کشید گفت: _داداشی! خوراکی... خوراکی...
کیاراد بند کیفش رو از دست کوشاد دراورد و با خنده پا به فرار گذاشت.
در همان حال گفت:
_خوراکی بی خوراکی باید مشقامو بنویسی امروز تا خوراکی بدم!
دستم رو به کمرم زدم و تک خنده ای سر دادم: _خب وروجک این بچه مگه سواد داره که مشق های
تورو بنویسه؟
کیاراد خندید و چشمکی به من زد. به سمت اتاقش که در طبق بالا قرار داشت رفت و کوشاد هم در حالی که هر پله رو با دو قدم و کمک گرفتن از دست هاش طی می کرد دنبالش رفت.
کلارا مقنعه اش رو دراورد و با دست خودش رو باد زد.
کیفش رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم:
_امروز مدرسه خوب بود دخترم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#86
Posted: 31 Dec 2021 02:09
قسمت80
متقابلا لبخندی زد:
_اره مامان امروز هنر داشتیم نقاشی کشیدیم.
از اون جایی که عمو شروین باهام نقاشی رو کار کرده خیلی از بچه های دیگه جلو ترم!
لبخند رضایتمندی روی لب هام نقش بست و دست نوازشی روی سرش کشیدم.
شب هنگام بعد از خوردن شام و جمع کردن میز و شستن ظروف به اتاق مشترکم با امیر کیا رفتم.
پیراهنم رو با لباس خواب حریر و خنکی تعویض کردم و کنار امیر کیا روی تخت خوابیدم.
ساعد دستش روی چشم هاش بود و نفس های منظمش نشان از خواب بودنش می داد.
شروین گالری بزرگی افتتاح کرده بود و هر دو ماه نمایشگاه داشت.
چند باری به کشور های هم مرز و اروپایی برای آموزش های گسترده تر در زمینه گرافیک سفر کرد.
دو بار هم من و امیر کیا و بچه ها باهاش همراه شدیم.
زندگی خوبی رو پشت سر می گذاشت.
اما وقتی باهاش درباره ازدواج صحبت کردم گفت دیگه تصمیم نداره ازدواج کنه و تمایلی به جنس مخالف نداره!
گفت همین که امیر کیا رو خوشبخت و خوشحالی ببینه براش کافیه.
و شمیم...
شمیم که هنوز در آسایشگاه بستری بود چندین مرتبه خبر دار شدم که اقدام به خودکشی کرده اما پرستار هافهمیدن و مانع شدن.
از سویی دلم براش می سوخت که این چنین زندگی
ای رو برای خودش رقم زده. و از سویی ازش بیزار بودم چون کوشاد رو از ما گرفت.
کش و قوسی به تن خسته ام دادم و به سمت امیر کیابرگشتم.
دستش رو از روی چشم هاش برداشتم و دراز کردم.
خواستم توی اغوشش بخزم که بی هوا بغلم کرد و سرش رو توی گودی گردنم فرو برد.
قهقهه ای زدم و گفتم: _ناقلا مگه تو خواب نبودی؟
تند تند ابرو بالا انداخت و بوسه ای روی لب هام
نشاند
امیر: مگه میشه با وجود بانوی دلفریبی مثل شما آدم بخوابه؟
بی هوا مشغول بوسیدنم شد و انگشتانش رو لابه لای موهای بلندم فرو برد.
احساس عشقی که بهش داشتم هر روز بیش از دیروز می شد و قلبم رو کاملا به تصرف خودش در اورده بود.
زندگی در کنار امیر کیا و بچه های دوست داشتنیش که بچه های خودم شده بودن نهایت آرزوی من بود!
آروم دم گوشم زمزمه کرد:
_مشکل شرعی ندارد بوسه از لب های تو میوه بیرون زده از باغ حق عابر است....
پايان.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...