انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین »

جاده بی انتها


مرد

 
نام داستان: جاده بی انتها
نویسنده: diereytor
     
  
مرد

 
برش اول : دیدار
میگن لحظه مرگ کل زندگیت رو مثل یه فیلم میبینی.اما من فقط یک روز آخرش رودیدم....
بارون بی امان میباره.انگار که یه حرصی تو وجودشه.شاید یکی میخواد یه چیزی رو از روی زمین پاک کنه.مثلا" یه اشتباه، اما قطعا" قرار نبود اشتباهات من پاک بشه.
گوشیم زنگ میخوره،بر ف پاک کن و روی دور تند میزارم و جواب میدم.صداش توی فضای ماشین میپیچه.
- سلام
- سلام عزیزم
- کجایی؟؟
- توی راهم ، بارون و میبینی ؟؟ انگار آسمون سوراخ شده..
- آره.. واسه همین زنگ زدم.. مراقب باش .. کی میرسی ؟؟
- احتمالا" یه ربع دیگه..
- باشه عزیزم.. بیا منتظرم.. بای
- خداحافظ
کمی جلوتر ترافیک سنگینی ایجاد شده ، انگار تصادفی شده که خوب تو این شرایط ، هوا و وضعیت جاده ها دور از ذهن نیست. امیدوارم گیر نیوفتم. نگاهی به ساعت میکنم .استرس دارم مثل همیشه ، مثل دفعات قبلی که به دیدندش میرفتم.
کمی بعد ترافیک آروم شروع به حرکت میکنه ،حدسم درست بود تصادف شده بود.بعد از عبور از گلولگاه ایجاد شده سعی میکنم سرعتم رو بیشتر کنم تا تاخیر رو جبران کنم.
گوشیم دوباره زنگ میخوره.طنین صداش دوباره توی ماشین میپیچه.
- سلام ... کجایی پس؟؟
- سلام عزیزم ... تصادف شده بود.. نزدیکم .. 5 دقیقه پیشتم.
- بیا دیگه
- قهوه و ردیف کنی رسیدم.
- ردیفه جوجو... تو فقط بیا..
- اومدم
همزمان با تمام شدن تماس وارد پارکینگ طبقاتی نزدیک خونه اش میشم. همیشه ماشین رو میزاشتم اینجا تا جلوی احتمالات دیده شدن ماشین دم درب خونه رو بگیرم.
کیف و موبایلم رو بر میدارم و از ماشین خارج میشم. کلاه کاپشنم رو در میارم تا خیس نشم. از پارکینگ تا خونه راهی نیست. شمارش رو میگیرم..
- کجایی؟؟
- در و بزن..
- یادت نره از پله بیا
- باشه.
نفهمیدم چرا گفته باید از پله برم تا طبقه پنجم. اما چون اون میخواست منم انجام میدام.احساس میکردم فکر میکنه اینجوری خیلی داره رعایت میکنه.
با چرخش تو هر پاگرد و روشن شدن چراغ ، ضربان منم تند تر و تند تر میشه.درست مثل همیشه و من عاشق همین هیجان نهفته بودم عاشق همین شهوت آمیخته با ترس.
در باز بود. رفتم داخل . پشت در منتظرم بود.بغلش کردم و گم شدم در عمق این آغوش و بوی مسحورکننده اش.صورتم و رو بوسید.
- دلم تنگ شده بود برای این بو و این بغل لعنتی
- (کنار گوشم نجوا میکنه) عزیزم اجازه میدی در و ببندم..
از این همه هول بودن خودم خنده ام میگیره.میرم کنار و اون در و میبنده ، قفل میکنه وبعد به سمت اتاق خواب میره.
- کجا میری؟
- قهوه آماده است ، برای خودت بریز..
کیف و موبایلم رو ،روی کانتر آشپزخونه میزارم و کاپشن خیس شدم رو در میارم و به دسته صندلی آویزون میکنم. بوی قهوه اینجا تند تر میشه و منِ معتاد قهوه رو به سمت خودش میکشه.
از کابینت دوتا فنجون بر میدارم و قهوه میریزم.بعد میرم پشت پنجره قدی آشپزخونه که با پرده پوشیده شده.با گوشه دستم مقداریش رو کنار میزنم با اینکه پشتم به فضای هالِ ولی اومدنش رو حس میکنم.بر میگردم و اومدنش از راهروی سمت اتاق خوابها رو میبینم.
یه لباس مشکی یقه باز با جوراب شلواری مشبک پوشیده و موهاش رو پشت سرش بسته شده.کنتراست سفیدی پوستش بالای سینه هاش با سیاهی پیراهن و دیدن پاهای کشیده اش تو او جوراب شلواری، شهوتم رو چند برابر میکنه.متوجه میخکوب شدنم روی خودش شده دستش رو به کمرش میزنه و پیچ و تاپی هوس انگیز به خودش میده.
- چطوره؟؟
محو دیدنش هستم. همیشه عاشق انتخابها و سلیقه اشم.
- جوجو .. با توام..ها.... کجایی؟؟
- جونم
- میگم چطور شدم.
- عالی
میرم سمتش بوی عطر میس دیور ش هوش و از سرم میبره.بهش که میرسم دستم و پشتش قفل میکنم،حالا اسیر شده تو چنگالم.
- خوب.. کی بود که دلش این قرار رو نمیخواست.
- نه خیرم... میخواست ، فقط میگفت باید مراقب بود.
- مگه نرفته مسافرت..
- چرا... ولی خوب بازم حق بده که استرس داشته باشم.همه اینجا تو رو میشناسن..
- اتفاقا" چون من و میشناسن گفتم اینجا از هر جایی بهتره.. کسی اگر هم من و اینجا ببینیه چرا باید براش سوال پیش بیاد؟؟
- آره عزیزم .. اما شما همیشه با ....
با دستم جلوی دهنش رو آروم میگیرم.
- خواهش میکنم دوباره شروع نکن. حداقل نه امروز ... نه الان
با باز و بسته کردن چشماش موافقتش با حرفهام رو اعلام میکنه.دستم رو بر میدارم و لبهام رو میدوزم به لبهای خوش فرم و برجسته اش.دستام و رو آروم میبرم پایین روی کونش و آروم نوازشش میکنم. جنس پارچه پیراهنش شهوت لمس تنش رو چند برابر کرده.کمی پایین تر لبه لباسش رو میگیرم و میارمش بال و روی کمرش جمع میکنم.با دستش من و از خودش دور میکنه.
- چیکار میکنی؟؟
- معلوم نیست؟؟
- معلومه ... ولی قرار بود اول حرف بزنیم..
میرم سمتش و اون هم در حالی که لبه جمع شده پیراهنش رو درست میکنه زیر چشمی نگاهی به من میکنه و میره عقب.بهش میرسم و سینه به سینه میشم باهاش. سرش رو میاره بالا.
- عزیزم... میدونی چقدر میخوامت ولی باید قبلش حرف بزنیم.
احساس کردم صداش کمی میلرزه. در حالی که زل زده بودم تو چشماش دستم رو بردم بین پاهاش ، پیراهن رو رد کردم و دستم شورت توریش رو لمس کرد.از بغل شورت دستم بردم تو و انگشت وسط و بردم کشیدم لای کسش ، خیسه ...
- خواهش کردم... (صداش میلرزید)
- (انگشتم رو آروم توی کسش میچرخونم و با انگشت اشاره لبه بالای کسش رو ماساژ میدم) یعنی ادامه ندم؟؟
تو چشماش التماس و شهوت موج میزنه.سرم و میبرم کنار گوشش
- نگفتی ... ادامه ندم
سرش عقب میده و گردن زیباش رو به روم قرار میده شروع میکنم به خوردن گردنش و کند و کاو انگشهام هم ادامه داره.کمی میره عقب و به دیوار تکیه میده.میرم پایین تر و بالای سینه ها و تنش رومیخورم.
- بریم رو تخت لطفا"... دیگه نمیتونم واسم.
دستم رو از توی کسسش در میارم و با کمک دست دیگم دو طرف پیراهنش رو میگیرم و از تنش در میارم.دستاش رو میاره بالا و کمک میکنه. میرم عقب و محو تماشا میشم. پاهای کشیده سفیدش توی اون جورابهای سکسی مشبک با اون شورت و سوتین مشکی توری ضربانم رو بالا میبره.
- برو دیگه.
تکیه ش رو از دیوار بر میداره و راه می افته سمت اتاق خواب، همون جوری با صورت میافته رو تخت.صداش رو میشنوم.
- پرده ها رو بکش.
میدونم نور رو خیلی دوست نداره.پرده های ضخمیم رو که میکشم اتاق تاریک میشه.بر میگردم سمتش پیراهنم رو در میارم....
صداهایی رو مبهم میشنوم انگار چند نفر دارن تو فاصله دور حرف میزنن.سرمای سرامیک کف داره گرمای خونی که از سر شکافته ام بیرون میزنه رو میگیره.صداها نزدیک میشن. چند نفر بالای سرم هستن...
- این و چیکارش کنیم؟؟
- بپیچینش لای یکی از این فرشها .. دو سر فرش رو با کیسه زباله ببندین.. شب تر بیاید ببرینش پایین بعد با ماشین دختره ببریدش یه جایی آتیشش بزنین..
- موافقم.. فقط خوب بگردینش،چیزی همراهش نباشه ... مثل داستان قبلی گند نزنین..
- باشه حواسم هست خودم نظارت میکنم.
- خوب پس حالا بریم ... عصر من بر میگردم با چند تا از بچه ها برای تمیز کاری ها و حمل شون..
- بریم..
- صبر کنید.. یه نفر یه نفر برید..
دقایقی بعد صدای بسته شدن در رو میشنوم و بعد فقط سکوت..
من کجام.. مُردم..
سعی میکنم تکون بخورم اما نمیتونم.سمت چپ صورتم روی زمین ...پس سعی میکنم چشم راستم رو باز کنم.همه جا تقریبا" تاریکه و فقط نوری زرد از انتهای راهرو در حال حرکته.
دست راستم رو به سختی تکون میدم.دستم ناخودآگاه و غریزی به سمت سرم میره.گرمی خون رو لمس میکنم.
یه چیزهایی داره یادم میاد.

ادامه دارد.........
     
  
مرد

 
برش دوم : کما

سر من بین پاهاش بود و اون با دست بالای تخت گرفته بود و گاهی کونش رو از تخت جدا میکرد.
- وای ...خیلی دیوسی
وقتی به فحش دادن می افتاد یعنی تو اوج لذته و این یعنی من دارم کارم رو درست انجام میدم.زبونم رو با شدت بیشتری روی چوچول اش فشار دادم،بعد بالا اومدم و خودم میزون کردم روی کسش. همیشه دوست داشت خودش کار جاگذاری رو انجام بده و من هم مخالفتی باهاش نداشتم.
- فقط آروم
برای اطمینان از آروم بودن من،دستش رو بین خودش و بدن من قرار داد. با وارد شدن کیرم به داخل کسش حسی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت لذتی که باعث میشد آروم آروم ریتمم تند بشه.
- آروم وحشی، جرم دادی
- جوووون .. من عاشق جردادنم
صدای ناله های شبیه به جیغش لذتم رو بیشتر میکرد.کشیدم بیرون و گفتم بر گرده. میدونست عاشق پوزیشن داگی ام.سرش و چسبوند به تخت و پاهاش و باز کرد و کونش رو در دسترس قرار داد.کیرم و گذاشتم لای چاک کونش و با یه سُر کوچیک خودش راه رو به کسش پیدا کرد.تو این پوزیشن وحشی میشدم. موهاش رو از پشت گرفتم.و سرش رو کشیدم بالا.
- آه..آه .. مُردم ... آروم حیوون... آروم باش
- آره... آره..
موهاش رو ول میکنم ، سرش رو میزاره روی تخت وآروم آروم به خاطر فشار من میره پایین. حالا تقریبا" به شکم خابیده روی تخت و منم کاملا" روش هستم.این کار باعث میشه تنگی کسش چند برابر بشه و من رو به نقطه پایان نزدیک کنه. صدای من داره بم و کش دار میشه.
- کثافت آب ندی ها هنوز مونده
- بر گرد پس
از روش بلند میشم و اونم بر میگرده. کیرم و میگیره دستش ودوباره با دستاش میزاره تو کسش
- کیر که نیست.. کیر خره
- نه که تو هم بدت میاد
- خفه شو کارت و بکن.
بعد دستش رو میاره جلوی دهنم و من خیسشون میکنم. اونم دستش و از بین خودش و من رد میکنه و میرسونه به چوچولش و با ریتم من شروع به مالوندنش میکنه.حالا دیگه صدای من که داره به سمت ناهنجار شدن میره با جیغهای ریز و بریده بریده اون یکی شده.
- من دارم اب میدم.
- منم .... منم
با اینجمله چند تا ضربه محکم تر میزنم و با یه داد کیرم و در میارم روی شکم و سینه اش خالی میکنم.بعد هم کنارش ولو میشم.
چشمام رو میبندم. ضربان قلبم رو میتونم حس کنم. یه خلسه عجیب و یه حالت خوابی من و فرا گرفته.
- بلند شو دستمال از روی پاتختی بده من ، بوش داره خفه ام میکنه.
چشمام رو باز میکنم.بر میگردم به سمتش و در حال بلند شدن لبهاش رو میبوسم.
- عالی بود عشقم... تو بی نظیری
با یه چشمک و یه لبخند حاکی از رضایت پاسخم رو میده.بلند میشم و دستمال رو بر میدارم و میدم بهش،خودش و من با هم کمک میکنیم تا تمیز بشه.
من دوباره ولو میشم روی تخت و خیره میشم به سقف.چقدر حس خوبی داره زندگی کنارش،سکس باهاش و انرژی خوبی که به آدم میده. از تخت میره پایین جوراب سکسی که چند جایی اش پاره شده رو از پاش در میاره. من دارم از آینه قدی اتاق نگاش میکنم.شورتش رو بر میداره اما نمیپوشش و میزارتش روی صندلی جلوی میز آرایش. یه تیشرت آبی کمرنگ رو از روی زمین و کنار صندلی بر میداره و میپوشش.تیشرت به وضوح چند سایز براش بزرگتره . اما حتی توی اون تیشرت گشاد هم پاهای زیبای کشیده اش خود نمایی میکنه. موهاش رو میبنده و بر میگرده سمتم.
- نمیخوای بلند شی؟؟
- بیا اینجا... بیا کنارم...
میاد کنارم روی تخت و دست چپش رو میزنه زیر سرش . چشمهای گیرای عسلیش و دماغ کشیده و البته عملیش به همراه لبهای بی نقص و فرم بی نهایت شیک و سکسی صورتش من و برای هزارمین بار مبهوت خودش کرده.
- نمیخوای این و جمعش کنی...
با پشت دست ضربه ایی به کیر خوابیده من میزنه و با این حرکت کیرم تکون میخوره.
- وای چقدر این بی جنبه است... مگه این زنیکه بهت...
نمیزارم حرفش تموم شه و لبم رو میزارم رو لبهاش و بعد از چند ثانیه ازش جدا میشم .
- امروز فقط راجع به خودمون حرف میزنیم.باشه ؟؟
لبخند محوی میزنه. از تخت میام پایین و دنبال شورتم میگردم.
- اما خودت خوب میدونی حرف نزدن چیزی رو عوض نمیکنه!!!
شورتم رو پیدا میکنم. میپوشمش .
- عوض نمیکنه ولی اذیت که میکنه..
راه می افتم سمت هال و از توی کیفم سیگار و فندکم رو بر میدارم.از روی کانتر آشپزخانه زیر سیگاری رو میگیرم و میرم سمت اتاق.برگشته سمتم و داره نگاهم میکنه.میرم روی تخت و سیگاری در میارم و به اونم تعارف میکنم. بر میداره. اول سیگار اون و بعد مال خودم رو روشن میکنم.پک عمیقی به سیگارم میزنم.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکنم.سرم و میچرخونم طرفش.در حالی که چشماش رو باریک کرده و دود سیگار از بین لبهای زیباش بیرون میزنه به من خیره شده
- چیه ؟؟
- خیلی قشنگ سیگار میکشی ... دوست دارم نگاه کنم..
با این حرف لبخندی میزنم و پکی دیگه به سیگارم میزنم.
- حالا میشه حرف بزنیم؟؟
- برو قهوه ساز بزن . منم سیگارم تموم شه یه سرویس میرم و میام پیشت.
لبخندی میزنه... از اونهایی که میشه فهمید معنیش چیزی شبیه :خیلی دیوسی. سیگارش رو تو جا سیگاری دست من خاموش میکنه گونه ام رو میبوسه و توی گوشم میگه:
- خیلی خری.. خیلی
از روی تخت میره پایین و کمی میگرده تا دمپایی های لا انگشتیش رو پیدا کنه. و بعد میره سمت هال و من از پشت نگاهش میکنم. زنی که دل و عقل من رو برده.
سیگارم که تموم شده رو خاموش میکنم و جاسیگاری رو میزارم روی پاتختی. از تخت میام پایین و میرم سرویس داخل اتاق. جلوی آینه روشویی نگاهی به خودم میکنم. صدای موزیک توی خونه بلند میشه ،دستی به موهای به هم ریخته ام میکشم. حجم موهای سفیدم داره زیاد میشه.آبی به صورتم میزنم و بعد از سرویس میزنم بیرون. پیراهن و شلوارم رو از زمین بر میدارم و میپوشم.
- راستی داستان جابه جایی ات تو شرکت به کجا رسید؟؟؟
لباسم رو جلوی آینه قدی اتاق مرتب میکنم. کمی بلند تر دوباره تکرار میکنم.
- عزیزم با شمام میگم انتقالت تو شرکت به کجا رسید؟؟
دستی به موهام میکشم و از مرتب بودن همه چی مطمئن میشم.جواب ندادنش با عث میشه سرم و کمی به عقب خم کنم و نگاهی به هال بندازم.هیچی نیست جز صدای موزیک.
- جوجه کجایی؟؟
جواب نمیاد ،به سمت هال میرم.از کنار در ورودی که رد میشم چشمم به قفل در می افته که کلید پشتش نیست.لحظه ورودم رو یادم میاد که پشتم در و قفل کرد.همینطور که به سمت کانتر آشپزخانه میرم یک لنگه از دمپایی آبی لا انگشتیش توجه ام و جلب میکنه.
استرسی عجیب وجودم و میگیره ضربانم میره بالا .حس میکنم کسی پشت سرمِ.چرخش سرم کامل نشده که با برخورد چیزی به سرم همه چیز سیاه میشه.
مرور اتفاقات باعث میشه یادم بی افته هنوز نمیدونم سارا کجاست و از همه مهمتر نمیدونم ماجرا چیه؟؟؟
دست راستم رو ستون میکنم و سعی میکنم بلند شم.ضربه به سمت چپ سر و صورتم خورده، با بلند شدن سر و تنه ام از زمین میفهمم که خون یا تورم ضربه باعث شده چشم چپم درست نبینه.با کلی تقلا خودم به دیوار کانتر آشپزخانه میرسونم و بهش تکیه میدم. حال میتونم منبع نور رو ببینم. تمام خونه تاریک جز اتاق خواب و منبع نور هم چیزی نیست جز همون آباژوری که سارا موقع سکس روشن کرده بود.
نمیدونم ساعت چنده ،دست چپم رو میارم بالا بدجور درد میکنه شیشه ساعتم شکسته و ساعت روی 10:20 ایستاده.با توجه به ساعت اومدنم باید زمانی باشه که خوردم زمین.دستم رو میارم بالا و با کمک لبه کانتر از جام بلند میشم.تموم بدنم درد میکنه خصوصا" سمت چپم.میرم سمت میز ناهارخوری. کیفم هنوز روی میزه.بارونی ام هم از صندلی آویزون.از جیب بغل بارونی موبایلم رو در میارم.اولین چیز ساعته 18:20 .طبق روالی که پیش سارا بودم گوشیم رو حالت پرواز .
گوشی رو میزارم جیبم و میرم تا دنبال سارا بگردم. از هال به سمت اتاق خوابها یه راهرو هست که سمت چپش سرویس ،با اینکه میدونم سارا هیچ وقت از سرویس مهمان استفاده نمیکرده درش رو باز میکنم. همونطور که حدس میزدم خالیه.
بعد ادامه راهرو رو میرم که انتهاش سه تا اتاق خواب هست .سمت راست هم حمام. به حمام هم سر میزنم.اونجام خالیه.
اتاق خواب اصلی که از همه جا روشنتره هم خالیه. سرویسش رو هم چک میکنم. بعد اتاق خواب وسط ،اونجام کسی نیست.به سمت اتاق خواب آخر که میرم دچار یه جور دلشوره میشم. در اتاق بر خلاف دو تا اتاق قبلی بسته است. دستگیره رو که میگیرم دلم میخواد سارا اینجا هم نباشه. در باز نمیشه. با کمی فشار در از چهار چوب جدا میشه. معلومه که چیزی پشتشه،بیشتر فشار میدم و در بیشتر باز میشه.میشینم و از فاصله باز شده دستم رو میدم داخل بدن سارا پشت در افتاده. سعی میکنم کمی هلش بدم و از در دورش کنم.
- سارا.... سارا...
جوابی نیست. بیشتر سعی میکنم. چون نمیدونم چطور پشت در زمین خورده نمیتونم به در فشار بیارم ممکنه بیشتر بهش آسیب بزنم.هر جوری که هست کمی از در دورش میکنم و با فشارهای کوچیک معبری به اندازه تنه ام بین در و چهار چوب باز میکنم.
با فشار خودم رو از اون فاصله رد میکنم. درد توی سر و قفسه سینم پیچیده اما برام مهم نیست. چراغ اتاق رو روشن میکنم حالا سارا رو کامل و واضح میبنم.خونی اطرافش نیست.با صورت روی زمین و موهای لخت خرماییش ریخته اطرافش. تیشرت آبی تنش بالا رفته و پاهای زیبای کشیده اش با اون کون خوش فرمش افتاده بیرون.برش میگردونم.نفسی به راحتی میکشم وقتی میبینم نفس میکشه و صورتش آسیب ندیده.تکونش میدم.
- سارا... سارا...
کاملا" بی هوشه.دستی به صورت زیباش میکشم که انگار مثل فرشته ها خوابیده.سر و نیم تنه سارا رو بغل میکنم و به دیوار کناری تکیه میدم.خدایا چی شده،من خوابم یا بیدار؟؟؟
صدای چرخیدن کلید رو توی سکوت خونه میشنوم.
ادامه دارد....
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
برش سوم : سارا

توی سکوت خونه رو به روی آینه قدی ایستاده بود و در حال آرایش بود. همیشه دوست داشت ایستاده آرایش کنه. صدای موبایل سکوت رو شکست. گوشی رو برداشت و نگاهی به صفحه کرد.
- چه میکنی با تنهایی ؟؟ جای همسرجان خالی نباشه!!
لبخدی زد و مداد آرایش رو گذاشت بین لبهاش و شروع به تایپ کرد.
- قاب عکسش رو گرفتم بغلم و دارم اشک میریزم از دوریش
فرستاد و دوباره مشغول شد.
حوصله تیکه و کنایه هاش رو نداشت.اماعلی رغم تمام بد قلقی ها خوب میدونست که عاشقشه.
****
یک ماه از نامزدیش میگذشت.قرار بود چون به خاطر فوت خاله مهرداد مراسم نگرفته بودن یه مهمونی کوچیک بگیرن و دوستاشون رو دعوت کنن.همون شب کذایی که توش سردار رو بعد از سالها دیده بود.
دی جی داشت سعی میکرد جمعیت متفرق شده رو دوباره به پیست رقص بکشونه.برای همین با پلی کردن آهنگهای نوستالژی قدیمی داشت شور از دست رفته رو به سالن بر میگردوند. دست مهرداد تو دستش بود و با هم سالن رو میچرخیدن و دوستاشون رو به رقصیدن تشویق میکردن.
همونجا بود که سردار رو دید و دلش لرزید. این لرزش نه برای این بود که مهرداد بفهمه سردار دوست پسر سالهای قبلش بوده بلکه برای خواستن دلش بود. دلش سردار رو میخواست.
به ببین کی اینجاست.مهرداد کمی سارا رو کشید جلو :
سارا جانم اینم سالار خان که برات تعریف کرده بودم.ایشون هم فرشته جون خانوم سالار جان و البته با حضور افتخاری دوک ادینبرو سردار .. ایشون برادر کوچیک سالار خان هستن و البته این خانوم زیبا که متاسفانه نمیشناسم.
سالار در حالی که با مهرداد و سارا دست میداد :
افسانه جون دوست سردار جان
سارا در حالی که لبخندی مصنوعی روی لب داشت شروع به دست دادن و خوش و بش کردن با دوستای مهرداد شد.به سردار که رسید باهاش چشم تو چشم شد.صورت سردار اما سرد بود همراه با لبخند .
شب بعد از مهمونی کنار مهرداد روی تخت دراز کشیده بود.مهرداد بعد از سکس خوابیده بود اما سارا نمیتونست بخوابه.تمام مدت چهره سردار جلوی چشاش بود و این موضوع اذیتش میکرد.خودش خوب میدونست که چرا ..
*******
چشم هاش رو که باز کرد ،توی نور کم صورت سردار رو تشخیص داد.تموم بدنش درد میکرد هنوز چشماش به تاریکی عادت نکرده بود اما وقتی چشمش به سر شکافته و چشم ورم کرده سردار افتاد دردش یادش رفت و خواست فریاد بزنه که سردار فورا" جلوی دهنش رو گرفت.سریع خم شد و کنار گوشش نجوا کرد:
- آروم باش... یکی تو خونه است. میخوام دستم رو از جلوی دهانت بردارم. حرف نزن و فقط برو توی کمد.فهمیدی؟
سارا گریه اش گرفته بود.انگار داشت یادش می اومد که چه اتفاقاتی افتاده و چرا با سردار این گوشه تو تاریکی نشسته.
- سارا میخوام دستم و بردارم باید از اتاق برم بیرون...اگه حرفهام و متوجه شدی چشمات و باز و بسته کن.
سارا با باز و بسته کردن چشماش بهش فهموند که فهمیده.سردار آروم دستش رو برداشت. سارا خواست حرفی بزنه که سردار دوباره محکم دهانش و گرفت.
- هیچ حرفی الان نمیزنی سارا فقط خودت رو بکش توی کمد.فهمیدی یا نه؟؟
سارا دوباره سر تکون داد.اینبار با رها کردن دست سردار از جلوی دهنش خودش رو آروم روی زمین کشید به سمت کمد دیواری اتاق.درش رو باز کرد و چمباتمه زد توی طبقه پایین.سردار هم پشت سرش در رو بست.با بسته شدن در کمد تاریکی همه جا رو گرفت و همون نور اندک اتاق هم کم شد.وقتی یاد شرایطش افتاد دوباره گریه بود که سرازیر شد.یادش افتاد که توی آشپزخونه با روشن شدن موسیقی یکی از پشت گرفتش و اون که فکر میکرد سردار، بدون مقاومت خودش رو به اون سپرد. چون اون لحظه فکر میکرد اینم یکی از اون فانتزی های سردار. اما وقتی دست دور گردنش حلقه شد وفشار دست زیاد شد و یه دست هم جلو دهانش رو گرفت دیگه برای تقلا دیر شده بود و بعد لحظاتی بیهوش شده بود.
صدای شکسته شدن شیشه سارا رو از فکر خارج کرد و ناخودآگاه از ترس لرزید با دو دستش جلوی دهانش رو گرفت که از روی ترس جیغ نزنه.صدای باز شدن در اتاق رو شنید.سعی میکرد جلوی لرزش تنش رو بگیره اما نمیتونست.چراغ اتاق روشن شد.مطمئن شد که سردار نیست. گریه اش شدید تر شد. در کمد باز شد و پاهای مردی رو دید.
- به .. جنده خانوم
مرد روی دو پاش نشست. حالا صورتش رو سارا میدید.لبخندی کریه به صورت داشت.دستش رو دراز کرد و پای سارا رو گرفت و کشید بیرون.سر سارا خورد به کمد و همراه با درد جیغ کشید.
- ببینش شورتم نپوشیده...
مرد هنگام کشیدن بیرون سارا چون تیشرت تنش بالارفته بود میتونست نیم تنه پایین سارا رو ببینه.حالا ایستاده بود و سارا جلوش رو زمین از ترس کپ کرده بود.تیشرتش تا زیر شکمش جمع شده بود و پاهای لخت و سکسیش و بخشی از کونش جلوی چشم مرد بود.
مرد دست به کمربند که برد سارا به خودش اومد. اما انگار مرد از نیت داد زدن سارا آگاه شد و چنان لگدی بهش زد که صدا توی سینه سارا خفه شد. شلوارش رو که باز کرد بود رو ول کرد تا بیفته پایین. کیرش با دیدن بدن سکسی سارا آماده بود.روی زانوش نشست.پاهای سارا رو گرفت و باز کرد.دستش رو تفی کرد و کشید روی چاک کسش.
سارا که تازه نفسش از ضربه ایی که بهش زده بود جا اومده بود با چشمایی که از درد رو به بسته شدن میرفت نگاهی به مرد کرد وخواست تکونی به خودش بده اما جونی نداشت اما با تتمه رمقش شروع به تکون دادن خودش و پاهاش کرد تا از دست مرد خلاص شه.
با تکون خوردن سارا ،مرد که خنده ایی شهوانی روی لبش بود اخمی کرد. دستش رو بلند کرد و چکی روانه صورت سارا کرد. دستش اونقدر سنگین بود که سارا تقریبا" از حال رفت. مرد سارا رو که به خاطر تکونها نامیزون شده بود زیر خودش میزون کرد و دوباره دستش رو تفی کرد و به کس سارا کشید و بعد کیرش رو میزون کرد و خودش رو کمی روی سارا خم کرد. با داخلش شدن کیرش صدایی از سر کیف از خودش خارج کرد.
سارا هم که توی مرز هوشیاری و بی هوشی بود از درد ناله کرد. مرد اما انگار از ناله دردناک سارا بیشتر حشری شده بود و ضربه های محکم تری میزد.
- جون... جون ... آه ... آه... چه کسی داری تو.. انگار تا حالا ندادی...
سارا دستهاش رو بی هدف به سمت مرد پرت کرد مرد دستهاش رو گرفت و بیشتر کیرش و فشار داد.
مرد داشت به نقطه ارضا شدن نزدیک میشد و تصمیمی هم برای خارج کردن کیرش نداشت سارا هم متوجه شد. سعی میکرد با تکون دادن بدنش مرد رو منصرف کنه اما بدن نحیف سارا زیر اون تنه بزرگ شانسی نداشت.
سارا ناامید فقط بی صدا اشک میریخت زیر شکمش میسوخت و اون حتی قدرت فریاد نداشت. سارا چشماش رو بست انگار تسلیم شده بود.توی همین لحظه صدایی اومد و مرد هم صدا رو شنید از روی سارا خودش رو بلند کرد اما قبل از اینکه فرصت کنه کاری کنه لوله جارو برقی خورد توی سرش و کنار سارا روی زمین افتاد.
سارا گیج و مبهوت چشمهاش رو بسته بود.با برداشته شدن وزن مرد از روی خودش چشمهاش رو باز کرد. چشمهاش به خاطر گریه دیدش کم شده بود اما توی همون حال هم میتونست سردار رو تشخیص بده.
سردار اومد کنارش سرش رو بلند کرد. سارا انگار دیگه خیالش راحت شده بود.چشمهاش رو بست.
- سارا .. سارا... نه ... الان نه ... خواهش میکنم.
******
بارون صبح شدید تر هم شده.دور تند برف پاک کن رو میزنم.دوباره نگاهی به عقب میندازم تا از بابت حال سارا مطمئن شم. پتو رو پیچیده دور خودش و روی صندلی عقب مچاله خوابیده.تاریکی هوا ، بارون ، جاده و وضعیت چشم چپم همه با هم باعث شده که آروم رانندگی کنم.با دیدن تابلو نوشهر میفهمم که نزدیک شدم.
یک ماه پیش این ویلا رو سر یک معامله به جای بخشی از پولم برداشتم. تا حالا به جز روز تحویلش نیومدم اینجا.تو وضعیتی که توش بودم به نظرم اینجا مطمئن ترین جای ممکنه بود.از خونه سارا که بیرون اومدم سیم کارتم رو هم انداختم دور.گوشی رو هم خاموش کردم و گذاشتم توی داشبورد.
از کنسول وسط سیگاری روشن میکنم و بعد آدرس رو به مسیر یاب ماشین میدم.
جلوی در ویلا ماشین رو نگه میدارم ،از ماشین پیاده میشم و ماشین رو میبرم داخل.وقتی بر میگردم تو ماشین صدای خفه سارا من و به خودم میاره.
- کجاییم..
- ویلای من..
- کجاست؟؟
- نوشهر
بر میگردم عقب و نگاهش میکنم.چشمهاش به خاطر گریه و فشار متورم و سرخ شده. لبخندی بهش میزنم.ماشین و میبرم تو.پارکینگ زیر خونه است.پیاده میشم در ویلا رو باز میکنم چراغ رو میزنم. بعد بر میگردم و سارا رو بغل میکنم.میارمش داخل و میبرمش اتاق خواب و میزارمش روی تخت.یه پتو هم از روی تخت میندازم روش. به خاطر عجله در خروج و وضعیت سارا فقط سارا رو توی یه پتو پیچیده بودم و آورده بودمش .
- الان میخوای چیکار کنی؟
- هیچی فعلا" فقط استراحت کن.
- تو چی؟؟
- من یه کوچولو کاردارم بعد میام پیشت.
- میترسم نرو
- نترس من همینجام.حواسم هست.
- نرو.. خواهش میکنم.
سری تکون میدم و با همون وضعیت میرم کنارش زیر پتو.خودم هم از اونی که فکر میکردم خسته ترم.با صدای زنگ در خونه از خواب میپرم.نگاهی به سارا میندازم. آروم از تخت میام پایین و از پنجره مشرف به حیاط نگاهی به در میکنم. یه مرد با دوچرخه است.با زنگ بعدی گوشی رو بر میدارم.
- بله
- سلام آقا
- سلام
- ببخشید.. شاهینم آقا .. سرایدار و باغبون جناب اشرفی
- خوب
- اون روز ... موقع تحویل ویلا فرموده بودید میتونم برای شما هم کار کنم؟؟
- آهان... یادم اومد
- ببخشید من خونم ته همین خیابونه رد میشدم دیدم در ویلا بازه و ماشین داخله گفتم بیام اگه کاری هست انجام بدم؟
- آهان.. باشه.. فعلا برو از سوپرمارکت برای خونه خرید کن.بیا تو بهت کارت بدم.
- چشم
سوییچ و میگیرم و میرم پارکینگ و از داخل ماشین کیفم رو بر میدارم. پسره هم رسیده.
- سلام آقا
- سلام
حالا قشنگ یادم میاد. روز تحویل ویلا ،صاحبش راجع به اون به من گفته بود.یادم میاد که سفارشش رو کرده بود که اگه برام مقدوره با توجه به وضعیت زندگیش و سالم بودنش نگهش دارم منم قبول کرده بودم.
- گفتی اسمت چی بود؟
- کوچیک شما شاهین
- شاهین چی؟؟
- شاهین حسین پور .. آقا
- اینقدر آقا ... آقا نکن . من اسمم سردار.. سردار صدام کنی کافیه.
- چشم آقا..
کارت و پیدا میکنم و میگیرم طرفش ، نگاش میکنم.یه جوری نگاهم میکنه. تازه یاد صورتم می افتم.
- چیزی نیست دیروز توی جاده یه تصادف کوچیک داشتم.
- ای بابا خدا بد نده آقا..
- بگیر کارتو... اسمم چی بود؟
- سردار خان
خنده ام میگیره..
- باشه برو
- چشم
راه میافته بره سمت در.چشمم به دو چرخه اش می افته.هوا به شدت سرده.
- شاهین!!
سریع بر میگرده سمتم
- جانم آقا..
نگاهی بهش میکنم و خودش میفهمه..
- ببخشید سردار خان.. جانم
- میدونی چی بگیری؟؟
- نه والا
- پس داری کجا میری ؟
- آخه ... آقا یا خانوم به من برگه میدادن چیزهایی که میخواستن.
- تا سوپر چقدرراهه؟؟
- والا این نزدیکی یه دو تا مغازه هست ولی چیزهایی که خانوم یا آقا میخواستن رو نداره برای همین معمولا" میرفم مرکز شهر
- با چی میری؟؟
نگاهش رو سمت در میکنه..
- با دوچرخه سردار خان
- گواهی نامه داری؟؟
- بله آقا.. قبل خدمت گرفتم.. تو خدمت راننده بودم.
- با ماشین اتومات بلدی رانندگی کنی ؟
- بله... ماشین آقا رو هم گاهی میبردم کارواش..
- خوبه .. بیا این سوییچ ..برو خرید کن.... صبر کن
از توی ماشین یه برگه بر میدارم و خریدها رو براش مینویسم.
- بیا ...برو..
- چشم سردار خان
لبخنی بهش میزنم و میرم داخل. رفتنش رو از پشت پنجره میبینم. بعد میرم سراغ سارا.. هنوز خوابیده.بر میگردم و تلفن رو از روی شارژر برمیدارم.شماره میگیرم.
ادامه دارد...
     
  
مرد

 
برش چهارم : شیدا

روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود.پاهای کشیده اش رو انداخته بود روی هم،عصبانی بود این رو از مدل سیگار کشیدنش میشد فهمید.پیمان روبه روش ایستاده بود سرش رو انداخته بود پایین و دو دستش رو به نشانه احترام و شاید استیصال روی هم گذاشته بود.گاهی زیر چشمی نگاهی به شیدا میکرد.از وقتی خبر رو داده بود حرفی نزده بود و فقط سیگار میکشید.پک آخر رو که گرفت سیگار رو تو جا سیگاری رو به روش با حرص خاموش کرد.
- اگه اون آدمهای مزخرف هیکل گنده ات مثل خودت هول و کف کس نبودن الان اینجوری لازم نبود مثل مادر مرده ها واسی جلوم گردن کج کنی..
- خانوم به خدا ...
- خفه شو پیمان... فقط خفه شو ..به جای زر مفت و توجیه کردن یکم فکر کن ببین کجا میتونن رفته باشن؟؟
- خانوم به خدا همه جا رو چک کردیم..خونه پدرو مادر دختره،دوستاش ،خونه سردار و هر جایی که فکر میکردیم ممکنه رفته باشه.
- دادی بچه ها رد موبایل هاشون رو بزنن
- موبایل دختره که مونده خونه خانوم... سردار هم که فکر کنم گوشیش رو خاموش کرده..
- معلومه که خاموش میکنه.. اگه تا 24 ساعت دیگه سردار و پیدا نکنی مطمئن باش اون پیدات میکنه...اونوقت ممکنه ننت هم نتونه جنازت رو تشخیص بده.
مرد میخواد حرفی بزنه اما مردد ...
- چیه زیر لفظی میخوای؟؟
- نه خانوم... ولی شما زیادی این سردار رو گنده کردین... شاپور میگفت با یه ضربه کارش رو ساخته...
- جدی...
- آره خانوم .. شاپور ....
شیدا از جاش بلند میشه و پاکت سیگارش رو پرت میکنه سمت پیمان.
- خفه شو.نره خر احمق.. یواشکی رفتین تو خونه طرف و ناغافل از پشت زدین تو سرش بعد میگی گنده اش نکنم.الاغ مگه بهت نگفتم برای کشتن سردار یه بار فرصت داری
رگهای گردن شیدا موقع گفتن این جملات زده بود بیرون و پیمان بیشتر از قبل داشت تو خودش فرو میرفت.
- بهت گفتم سردار نقطه ضعفش این دختره است.گفتم یه بار فرصت داری کارش و تموم کنی اگه نکنی اون کارت تموم میکنه.
پیمان با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفت:
- بله خانوم گفتین... البته الان هم داغون شده و فرار کرده
- فرار کرده... اون فقط رفته تا بفهمه چی شده برای این کار هم چند ساعت بیشتر وقت لازم نداره ،اونوقت بهت میگم کی فرار میکنه..
- خانوم شما هم به جای اینقدر زدن تو سر ما بگید چیکار کنیم.. ما خنگیم درست.. اونم زرنگه درست ... اما ما هم شما رو داریم .. همونجوری که یه بار با نقشه بی نقص شما زدیمش بازم میتونیم بزنیمش..
شیدا سرش رو میبره بالا و نفسی عمیق میکشه.پیمان هم از این فرصت استفاده میکنه و نگاهی تحسین برانگیز به شیدا میکنه.
- آره نقشه ام بی نقص بود اگه شما گوه نمیزدین بهش..
- حالا بگید چیکار کنیم خانوم؟؟
- باید فکر کنم...میتونی بگی حداقل کی رفتن؟؟
- کی ش رو که دقیق نمیدونم ولی صادق ساعت یک ربع به هفت به من زنگ زد گفت دم خونه دختره است.اگه پنج دقیقه بعد رفته باشه بالا ...
- خوب حالا اصلا" میگیم ساعت هفت!
- منم هشت ،هشت و نیم رسیدم و کله ترکیده صادق رو دیدم.
- یعنی بین هفت تا هشت و نیم
- بله خانوم
- اون سیگار و بده من
پیمان خم میشه و اززیر صندلی پاکت سیگار رو بر میداره و دو دستی تقدیم خانوم میکنه.شیدا سیگاری از پاکت بر میداره و پیمان سریعتر از اونی که فکر کنه فندک روشن رو جلوی سیگارش میگیره. شیدا که از حرکت پیمان خوشش اومده لبخندی بهش میزنه. دود سیگار رو با ولع میکشه داخل ریه هاش و خرامان میره سمت پنجره.میدونه که الان پیمان داره از پشت اون و با نگاه میخوره .گاهی انگار دوست داره اذیتش کنه.
- باشه برو حالا.. اما گوش به زنگ باش تا خبرت کنم.
- چشم خانوم.... امری نیست؟
- نه برو
لحظاتی بعد صدای در رو میشنوه و از پنجره رفتن پیمان رو به سمت در ورودی میبینه.گوشیش رو از جیب دامنش در میاره و شماره رو میگیره میزارش روی حالت بلند گو و کام دیگه ایی از سیگارش میگیره.
- سلام
- به به شیدا خانوم..بنده نوازی فرمودین..میگفتین خودم میرسیدم خدمتتون
- باشه ... دفعه بعد میگم
- (خنده بلند) چی شده باز که شما شاکی هستی؟؟
- سردار
با آوردن اسم سردار صدای خنده های اون طرف خط هم قطع میشه.
- میبینی اسمش همه رو آتیشی میکنه.
- با اون چیکار داری..مگه با هم توافق نکرده بودیم
- کدوم توافق.. فکر میکنی من میشینم تا سردار خان جای من رو هم بگیره...
- شیدا ما راجع به این موضوع حرف زدیم..
- آره حرف زدیم .. اما قرار بود هر کی سرش به کار خودش باشه.. نه ؟؟
- حالا مگه چی شده... یکی از مشتری هات رفته سراغ سردار..
- چرند نگو..
- باشه .. حالا عصبانی نباش ... یه قراری میزارم سه نفری بشینیم دوباره صحبت کنیم. فقط شیدا یه وقت خر نشی کار احمقانه ایی بکنی...
شیدا با شنیدن این جمله دوباره همه چیز یادش میاد.
- با توام شیدا ... نکنه کاری کنی ها.. میدونی که ..
نمیزاره جمله اش کامل شه.
- زدمش... تو خونه همون دختره که عقل و هوشش رو برده بود...
- چی..چیکار کردی؟؟
شیدا لحنش رو محکم تر میکنه.
- مگه کر شدی.. میگم سردار رو تو خونه اون دختره جنده ،زدم اما سگ جون فرار کرد.
- وای شیدا... وای شیدا ... تو چیکار کردی..
- کاری که شما ها عرضه اش رو نداشتین.
صدای مرد اونور خط بلند میشه و شیدا کمی گوشی رو از گوشش دور میکنه:
- دختره احمق معلوم هست داری سر خود چه غلطی میکنی..
- داد نزن .. اگه یه ماه پیش که اون باج خواهی رو از همه کرد طرف ما ایستاده بودی الان اینجوری نمیشد.
- الان با خودت چی فکر کردی.. فکر کردی تموم شد... دلت به چی خوش ... هان.. به اون چهار تا نر خر دور و برت که حتی بلد نیستن یه کار رو درست انجام بدن..
- تو لازم نیست نگران من باشی
- معلومه که نگران تو نیستم.. هر کسی باید پاسخگوی حماقتهای خودش باشه.من نگران این آتیشی هستم که تو روشن کردی.این کار تو میتونه برای همه ما گرون تموم بشه...
- یه لحظه گوش کن ببین چی میگم ... من سردار رو زدم و اون زخمی و داغون فرار کرده برای اینکه بفهمه چی شده و از کجا خورده حداقل 24 ساعت وقت داریم اگه کمک کنی تا قبل از این تایم پیداش کنم کارش رو تموم میکنم اونوقت میدونی چی میشه دیگه نه... مطمئنم تو هم بیشتر از من نخوای کمتر از من نمیخوای که اون نباشه...درسته؟
مرد سکوت میکنه..
- میدونم جیگرش رو نداری .. نمیخوام هم تو تموم کردن کارش کنارم باشی ،کاری که شروع کردم رو خودم تمومش میکنم تو فقط کمک کن پیداش کنم.
مرد باز هم ساکته و شیدا خوب این حرومزاده طمعکار رو میشناسه و فهمیده سکوتش یعنی تجزیه و تحلیل
- اگه موفق نشی ... خودت حذف میشی دیگه .. میدونی
- کمکم کنی... کارش تمومه ... الان زخمی و داغون فرار کرده یه جایی.. باید قبل از اینکه خودش رو پیدا کنه کارش رو بسازم.
- باشه ... چیزی پیدا کردم بهت خبر میدم.
- آره ... کار درست همینه.
تماس که قطع میشه.میشینه روی مبل و سرش رو تکیه میده به عقب.
به این فکر میکنه که اگر بچه ها کمی دقت کرده بودن الان داشت به همه خبر حذف سردار رو میداد و قطعا" با این خبر بقیه حساب کار حسابی دستشون می اومد.
دستاش رو گذاشت رو شقیقه هاش ..دوباره این میگرن عود کرده بود...
******
روی ایوان نشستم و دارم فکر میکنم.از دیشب که راه افتادیم تا حالا هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم. کار کی بوده؟؟؟
کار هر کدوم از گروههای رقیب میتونست باشه. خیلی ها از نبود من خوشحال میشدن اما فقط تعداد کمی بودن که با نبود من هم خوشحال میشدن و هم نفع میبردن.توی ذهنم دارم دسته بندی ها رو مشخص میکنم.شیدا و اریک محتمل ترین گزینه ها هستن.
توی افکارم غرق شدم که صدای پای کسی رو میشنوم. بر میگردم و سارا رو با پوششی از پتو پشت سرم میبینم. با دیدنش خنده ام میگیره.
- ساعت خواب
- ساعت چنده... چرا توی این ویلا یه ساعتی چیزی نیست..
- ساعت نزدیک ده
- میشه یه فکری برای من بکنی
بعد پتو رو با دستاش باز میکنه. همون تیشرت تنش فقط.یادم میاد که شرت هم پاش نیست.با دیدن کبودی پاهاش یاد دیشب می افتم.پتو رو جمع میکنه دوباره دور خودش و میاد نزدیک من میشینه.
- سردار ..اونا کی بودن
خیره میشم به چشمهاش که داغونه. غم توی چشمهاش درونم وآتیش میزنه.
- با تو ام عزیزم
- جانم
- میگم اونا کی بودن ... چی میخواستن از ما
سرم میندازم پایین.
- از تو چیزی نمیخواستن... همش تقصیر منه.. خودمم درستش میکنم..
- یعنی چی... درست حرف بزن ببینم.چرا نمیگی چی شده...
- میگم برات
- خوب بگو دیگه دارم گوش میدم
جدی شده،لبخندی بهش میزنم.قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم صدای بوق ماشین توجه هر دوی مارو به سمت خودش جلب میکنه.از جام بلند میشم. شاهین..
- ماشین تو نیست؟؟
- چرا؟؟
- دست کیه؟
- سرایدار.. خواب بودی رفت کمی خرید کنه..
از جاش بلند میشه و میره داخل .
*****
اریک توی صندلی بزرگ گردونش فرو رفته بود و با دستش داشت با پایین ریش پرفسوریش بازی میکرد.حرفهای شیدا قل قلکش داده بود.داشت توی ذهنش فایده و ضرر کاری که میخواست بکنه رو می سنجید.صدای در رشته افکارش رو پاره میکنه.
- بیا تو
در باز میشه و مردی مرتب با کت و شلوار وارد میشه.
- سلام قربان
- سلام رفیعی
- فرموده بودید بیام خدمتتون
- آره.. ببین رفیعی میخوام از اون رفیقت توی اداره ثبت استفاده کنی و هرچی ملک توی ایران به نام سردار سرحدی هست رو برام در بیاری؟؟
- چشم قربان .. میگم تا آخر هفته برامون جمعش کنه..
- نه...آخر هفته به دردم نمیخوره تا یه ساعت دیگه میخوامش..
- ولی قربان..
- ولی و اما نداره... مگه نگفتی پول خوبی بهش میدی... پس قراره کجا به دردمون بخوره...
- بله آقا ولی تایمش خیلی کمه..
- همون که گفتم.. تا یک ساعت دیگه..
رفیعی درمونده چشمی میگه و خارج میشه.

ادامه دارد...
     
  
مرد

 
برش پنجم : سردار

- عزیزم سکوتت داره اذیتم میکنه.
سرم و برمیگردونم طرفش لبخندی میزنم و صندلی رو میکشم و رو به روش میشینم.
- چی رو میخوای بدونی ؟؟
- همه چی رو
پام و میندازم روی پام و خیره میشم به چشماش.
تابستون سال 79 بالاخره خانواده ام راضی شدن که من برای ادامه تحصیل برم انگلیس.البته که اتفاقات یک سال گذشته دانشگاهها درتصمیمشون بی تاثیر نبود.
من پسر دوم و کوچیک خانواده سرحدی بودم. پدرم کارمند شرکت نفت بود و مادرم پزشک .وضع زندگی ما به نسبت بقیه بهتر بود البته که توی دهه شصت اختلاف طبقاتی به شکل امروز نبود .
پدرم عاشق مهندسی بود و مادرم عاشق پزشکی.. برای همین هم من و هم سالار برادر بزرگترم دبیرستان ریاضی خوندیم ولی توی کنکور تجربی شرکت کردیم.اونموقع ها برای بچهای درسخون ریاضی مد بود.
سال 73 سالار که از من سه سال بزرگتر بود پزشکی دانشگاه تهران قبول شد.مادرم اونوقتا خوشحال ترین آدم خانواده بود.با قبول شدن سالار فشار تا حدی از روی من برداشته شد اما نتونستم از زیر بار کنکور تجربی فرار کنم چون حرف اول و آخر رو توی خونه ما مادرم میزد.سال 76 توی کنکور تجربی شرکت کردم و در کمال ناباوری قبول نشدم.
قبول نشدن توی کنکور اولین ضربه سخت زندگیم بود.یک ماه خودم رو حبس کرده بودم و فکر میکردم دنیا برام به پایان رسیده.با کمک مامان ، بابا و سالار تونستم از فرصت سال بعدم استفاده کنم اما اینبار دیگه پزشکی شرکت نکردم و سال 77 برق خواجه نصیر قبول شدم. اینبار پدرم به همراه من خوشحال بود. مادرم هرچند در ظاهر خوشحال بود اما در باطن هیچ چیز رو جز پزشکی جزو تحصیلات عالیه حساب نمیکرد.
سال 78 با شلوغ شدن دانشگاهها خانواده من مثل خیلی از خانواده ها که اون روزها نگران بچه ها شون بودن نگران من و سالار بودن. یادمه مادرم بعضی روزها میومد دانشگاه دنبالم تا مثلا" جای اشتباهی نرم.
اما عصر یکی از روزهای تابستون من خیلی بی دلیل همراه چند نفر دیگه دستگیر شدیم. به جرم اجتماع بیش از سه نفر!!!
بعد از اون داستان که با یک شب بازداشت و تعهد حل شد زندگی من هیچ وقت به روال عادی برنگشت.آخرش هم یه روز اوایل تیرماه من لای گریه های مامان ، سیگارهای بابا و نگاههای سالار از مهرآباد به سمت لندن پرواز کردم.
با اینکه سه ترم برق خونده بودم اما توی دانشگاه منچستر مهندسی شیمی رو انتخاب کردم چون اولین گزینه ایی بود که پذیرش داشت.
چهار سال بعد با مدرک مهندسی شیمی از یکی از معتبر ترین داشگاههای مهندسی اروپا فارغ التحصیل شدم.اما پایان تحصیلات در واقع آغاز زندگی جدید من بود.
من توی دانشگاه با چند ایرانی دیگه دوست شده بودم که اونها هم با من هم رشته بودن. بعد از پایان درسمون من و یکی از بچه ها موندیم و توی یه شرکت چند ملیتی استخدام شدیم. این شرکت یه کمپانی بزرگ تولید کننده مواد شیمیایی بود هرچیزی که فکرش رو بکنی.از مواد شوینده تا مواد لازم برای سلاح های شیمیایی. من خیلی زود توی این شرکت مدارج ترقی رو طی کردم و یکسال بعد شدم مدیر بخش آزمایشگاهی و کنترل کیفی توی جمهوری چک.
عاشق کارم بودم و رویاهای بزرگی توی سرم بود اما خوب همیشه زندگی اونجوری که دوست داری پیش نمیره.یه روز پلیس مرزی آلمان یه ماشین از ماشینهای شرکت ما که حامل بشکه های مواد شیمیایی بود رو توقیف میکنه.آزمایش مواد داخل بشکه ها غلظت بیش از حد مجاز رو نشون میده و من هم به بعنوان مدیر کیفی شدم متهم و بعد مجرم.
یک سال توی زندان چک موندم.بالاخره تونستم ثابت کنم که کاره ایی نیستم و آزاد شدم.
توی اون یکسال خیلی چیزها یاد گرفتم و با خیلی ها آشنا شدم.وقتی آزاد شدم برگشتم ایران و سعی کردم زندگی جدیدی برای خودم درست کنم. اوایل اومدنم بود که با هم آشنا شدیم.
اما خوب تو دختر رویاهای خیلی ها بودی.!!
دستم و دراز میکنم و از روی میز لیوان چای رو بر میدارم.
- خوب.. تا اینجا رو که تقریبا" خودم میدونستم البته به جز زندان رفتنت که بهم نگفته بودی.
جرعه ایی از چای مینوشم و بعد لیوان رو روی میز میزارم.
- سردار ... چیزایی رو بگو که نمیدونم ..نگفتم طریقه آشناییت با من رو توضیح بده.
از جام بلند میشم و از جعبه سیگار یه نخ سیگار برمیدارم.روشن میکنم و کام اول رو سنگین میگیرم.
- چیه ... طبق معمول داری فکر میکنی چه دروغی سر هم کنی؟؟؟
لبخندی میزنم..
- دروغ... اونم به تو
- کم به من دروغ نگفتی
جوابش رو نمیدم و میرم سمت تلفن. آخرین شماره رو دوباره میگیرم.
- کجایین؟
- سلام آقا.. نزدیکای سیاه بیشه
- رسیدی نوشهر به همین شماره زنگ بزن.
گوشی رو قطع میکنم سیگار رو خاموش میکنم و بر میگردم سمتش..
- عجله نکن ... میفهمی
عصبانی میشه.. چیزی که کمتر ازش دیدم. میاد سمت من و سینه به سینه من می ایسته.از من کوتاه تره پس سرش رو میاره بالا تا چشم تو چشم بشیم. میتونم عصبانیت رو از چشماش بخونم.دندوناش رو به هم فشار میده...
- میدونی اگه مهرداد مسافرت نبود الان چی میشد؟؟
با دستام دو طرف صورت زیباش رو میگیرم.
- عزیزم اگه مهرداد مسافرت نبود من هم نمیومدم خونه شما، درسته؟ یعنی شما اجازه نمیدادی؟؟
- وای سردار.. چرا داری من و میپیچونی.. چرا مثل آدم نمیگی چی شده..اگه تا الان هم صدام در نیومده چون هم توی شک بودم و هم به تو اعتماد دارم... اما میخوام بدونم چی شده.. این حقم هست نه؟؟
- قطعا" حقته سارا .. اما مطمئن باش من کارِدرست رو انجام میدم.
- کارِدرست؟؟
با دستام صورتش رو نوازش میکنم.
- سارا .. من هرچی که باشم و هر کاری که کرده باشم ولی حاضر نیستم به تو آسیبی برسه...
- گرفتی منُ؟؟؟الان جواب سوال من اینه..
خودش رو از دستهای من خارج میکنه و میره سمت پنجره..من اما برای لحظاتی چشمهام رو میبندم. بین گفتن و نگفتن ماجرا به سارا گیر کردم. دیشب توی مسیر کنار تمام فکرهایی که مثل خوره من و میخورد اینکه به سارا چه توضیحی بدم هم جزو سوالات اساسی بود.بر میگردم سمتش.
- سارا ...
بر نمیگرده سمتم. این یعنی از دستم ناراحته.تمام اکشن هاش رو از بر بودم.
- من مشکلی برای گفتن داستان بهت ندارم اما بدون بعد از شنیدنش دیگه زندگیت به حالت عادی بر نمیگرده...
- (بر میگرده سمتم) مگه چیه این داستان کوفتی تو؟؟
میرم و سیگار دیگه ایی روشن میکنم.
- ببین نمیخوام زیاد پیچیده اش کنم ...
هنوز هم از حرفی که میخوام بزنم مطمئن نیستم اما نگاه گیرای سارا رو که میبینم مطمئن میشم.
- سارا من توی کار تولید یه جور ماده محرک از خانواده آمفتامین هستم. یه چیزی که خودم درستش کردم
حالت چشماش عوض میشه..
- چی ؟؟ چی گفتی؟؟
- ببین توضیحش کمی سخته اما ما یه چیزی...
- شما شیشه تولید میکنید ...درسته ؟؟؟
از لحنش خوشم نمیاد ولی از اینکه راحت رفت سر اصل داستان نفسی به راحتی میکشم.
با تکون دادن سرم حرفهاش رو تایید میکنم.
خیره مونده به من. انگار خشک شده،حالش رو درک میکنم میرم نزدیکش و میخوام بغلش کنم اما با دست من و پس میزنه و با عجله میره سمت پله هاو میره بالا.کامی دیگه از سیگارم میگیرم و بالا رفتنش رو تماشا میکنم. میتونم درک کنم که هضم این داستان چقدر براش سخته.باید بهش فرصت بدم.
میرم سمت نایلون خرید که شاهین آورده.
بهش گفته بودم یه سیمکارت اعتباری با یه گوشی ساده برام بگیره.سیم کارت رو داخل گوشی میزارم و روشنش میکنم.شماره شیدا رو میگیرم.با بوق دهم صداش رو اونور خط میشنوم.
- بله
- قبل تر ها شماره های ناشناس رو جواب نمیدادی،اما انگار الان منتظر خبری و هرکی زنگ بزنه جواب میدی؟؟
- سردار تویی؟؟؟
- آره منم.. تعجب کردی؟؟
- آره خوب ... سردار خان و تماس از خط اعتباری؟؟
- آها.. پس دلیلش اینه... ببین زنگ زدم بگم فردا عصر ساعت 5 جای همیشگی..به اریک هم اطلاع بده..
- چیزی شده؟؟
- ببینمتون بهتون میگم..
- باشه... پس فردا میبینمت..
قطع میکنم.. یه چیزی درونم رو آشوب کرده.باید تمرکز کنم.کاغذ و خودکار بر میدارم و میرم روی ایوان و شروع میکنم.
*****
شیدا توی استخر در حال شناست که خدمتکارش با گوشی به استخر نزدیک میشه.
- خانوم گوشیتون زنگ میخوره..
به سمت لبه استخر شنا میکنه.دستاش رو میزاره لبه استخر و خودش رو از آب میکشه بیرون.نگاهی به صفحه میکنه و جواب میده.
- بله
- قبل تر ها شماره های ناشناس رو جواب نمیدادی،اما انگار الان منتظر خبری و هرکی زنگ بزنه جواب میدی؟؟
با شنیدن صدای سردار ترس عجیبی درونش رو فرا میگیره.اما خودش رو نمیبازه.
- سردار تویی؟؟؟
- آره منم ... تعجب کردی؟؟
دستش شروع به لرزش میکنه.
- آره خوب ... سردار خان و تماس از خط اعتباری؟؟
- آها.. پس دلیلش اینه... ببین زنگ زدم بگم فردا عصر ساعت 5 جای همیشگی..به اریک هم اطلاع بده..
با این حرف سردار انگار از داخل تهی میشه.
- چیزی شده؟؟
- ببینمتون بهتون میگم..
- باشه... پس فردا میبینمت..
با قطع شدن تماس همون جا روی صندلی کنار استخر میشینه.
- یه چیز شیرین برام بیار
- نوشیدنی باشه خانوم؟؟
- آره
زن به سرعت میره تا دستور شیدا رو اجرا کنه.شیدا مستاصل به گوشی نگاه میکنه.بعد از کمی فکر شماره میگیره.گوشی طرف مقابل زنگ میخوره اما کسی جواب نمیده.
- جواب بده لعنتی
چند تا بوق دیگه اما باز هم بی پاسخ و در نهایت تماس قطع میشه. دوباره میگیره. بعد از چند تا بوق صدای اریک رو میشنوه..
- بله شیدا؟
- الان بهم زنگ زد؟؟؟
- کی؟؟
- چقدر آخه تو خری اریک .. ما الان درگیر کی هستیم..
- آهان .. سردار زنگ زد؟؟
- آره... از یه خط اعتباری.. یه جوری بود..انگار میدونه کار ماست؟؟
- کار ما نه شیدا جان... کار شماست
- باشه ترسو خان...انگار میدونست کار منه.. یه جوری حرف میزد.. برای فردا ساعت 5 کارخونه قرار گذاشت.گفت به توهم بگم که بیای.
- لعنتی..
- تو چیزی پیدا نکردی؟؟
- نه هنوز
- باشه خبری شد به منم خبر بده..
- حتما"
خدمتکار با یه سینی برگشته که توش یه شیشه و یه جام هست.شیدا با دیدن شیشه شراب عصبانی میشه.
- مگه نگفتم یه چیز شیرین بیار..
زن که متوجه اشتباه شده سریع بر میگرده.
- یه مشت احمق دور من جمع شدن...
- ادامه دارد....
     
  
مرد

 
برش ششم : آغاز ماجرا

((هشت سال قبل ))

روی توالت فرنگی نشستم و خیره شدم به کاشی کاری روبه رو.برای فرار از فشار جلسه و گرفتن تصمیم به دستشویی متوسل شدم.حرفهای بچه ها توی سرم رژه میرن.
- سردار اگه قبول کنی میتونیم بریم اون بالاها..
توی افکارم غوطه ورم که که صدای زدن به در دستشویی من و به خودم میاره.
- سردار چیکار میکنی یه ساعت تو مستراح؟؟ بیا بیرون دیگه؟؟
- چیکار میخوای بکنم؟؟ میام الان..
از دستشویی که میام بیرون شیدا رو مبل نشسته و اریک پشت پنجره داره سیگار میکشه.شیدا با دیدن من خنده بلندی میکنه..
- زنده ایی؟؟
لبخندی میزنم.اریک بر میگرده سمتم.
- فکرات و کردی؟؟
- آره..
شیدا از جاش بلند میشه و میاد نزدیک. بوی عطرش رو میکشم داخل ریه هام.
- خوب ... چیکار میکنی؟؟ هستی یا نه؟؟
نگاهی به اریک میکنم که مثل شیدا خیره شده به من
- هستم..
از خنده مستانه شیدا و حرکت دست اریک به نشانه لایک مشخصه که چقدر از جواب من خوشحال هستن.
- اما یه شرط هم دارم.
شیدا میره سمت میز و لیوانش رو با شراب پر میکنه .
- بگو..
- رییس منم.. تمام کار تولید با منه.. بقیه کارها با شماست.
شیدا لیوان و بلند میکنه و میگیره زیر دماغش.. داره بوی شراب رو تست میکنه یا به حرفهای من فکر میکنه؟
- قبوله..
- اریک هر چی بخوای رو برات تهیه میکنه.. نگران نباش ما کارمون رو بلدیم.تو هم کارت رو بلدی..
اریک نگاهی به شیدا میکنه و سیگارش رو توی جاسیگاری روی میز خاموش میکنه.
- شیدا هم کارای توزیع رو انجام میده و هر سه به نسبت مساوی سود میبریم چطوره.؟؟؟
حالا نوبت من بود.
- باشه.من از فردا شروع میکنم.
*****
روی تخت دارز کشیدم و خیره شدم به سقف.کام دیگه ایی از سیگارم میگیرم و به اتفاقات امروز فکر میکنم.
دو ماه پیش بعد از اینکه تونستم به بد بختی از زندان چک بیام بیرون برگشتم ایران.البته چاره ایی هم نداشتم ویزای کارم باطل شده بود.درست چند روز بعد از اومدنم اریک از بچه های دوره دانشگاه تو منچستر اومد دیدنم. اولش از دیدنش خیلی خوشحال شدم اما بعد فهمیدم که اون همه داستان من و اتفاقاتی که برای من افتاده رو میدونه.حتی فهمیدم دوست مشترک دیگه ما یعنی شیدا هم میدونه.
همه چیز از همون روز شروع شد.
- اینا رو از کجا میدونی ؟؟
اریک خنده ایی میکنه و بلند میشه در اتاق رو میبنده.
- سردار جان ما هم تو اون خراب شده درس خوندیم دیگه..
- چه ربطی داره.. میگم چطوری داستان من و فهمیدین
از کنارم رد میشه و میاد سمت پنجره و بازش میکنه..
- اینجا میشه سیگار کشید..
با تکون دادن سرم میفهمه که میتونه.بسته سیگار COLT رو در میاره و میگیره سمت من.با دیدن سیگار لبخندی از روی شوق میزنم. من عاشق این سیگار بودم.
- از کجا آوردی اینو؟؟
- فکر نمیکردم اینقدر خوشحالت کنه... بیا پیشت باشه..
بسته سیگار رو از دستش میگیرم و یه دونه از توش در میارم و بعد میگیرم سمت اریک
- مگه خودت نمیکشی؟؟
- نه ... تو بکش تو ماشین دارم
سیگار رو روشن میکنم و با ولع دودش رو میکشم توی ریه هام.چشمام رو میبندم
- وای چقدر خوبه این لعنتی
اریک صندلی پشت میز تحریرم رو میکشه و میاره رو به روی من که لبه تخت نشستم.بر عکس مثل بازجوها میشینه روی صندلی
- ببین سردار
دود توی ریه هام رو میدم سمتش.
- بگو
- ما میتونیم همون کار شرکت شما رو اینجا بکنیم...
- کار شرکت مارو... کدوم کارش رو..
- تولید دیگه...
- تولید... تولید چی؟؟
- بسه تو رو خدا .. نمیخواد برای من ادای آدمهای ساده رو بازی کنی.من همه چیز و میدونم.
در حالی که کامی دیگه میگیرم چشام وریز میکنم
- چی و میدونی؟؟
- (صداش رو میاره پایین) میدونم که اون شرکت فقط یه پوشش بود برای کارهاش..
- اریک من از حرفات سر در نمیارم.
- سردار جون... من میدونم شما یکی از نفرات اصلی برای تولید کریستال بودی؟؟
دود سیگار گیر میکنه و به سرفه میندازتم.اریک بلند میشه و ضربه ایی به پشتم میزنه.
- چیه فکرش و نمیکردی؟؟
- چی میگی تو.. خفه شدم بابا... با این سیگار مزخرف تقلبیت
اریک صندلی رو میزاره سر جاش و بر میگرده سمت من.
- خوب به حرفهام فکر کن ... من و تو و شیدا میتونیم همون کاررو اینجا بکنیم.فقط فرقش اینه که اونجا برای کسی دیگه کار میکردی و اینجا برای خودت.
میاد جلو و دو ضربه روی شونه هام میزنه.
- میتونیم خدایی کنیم.این بازار بکر بکر مهندس
حرفی نمیزنم و فقط نگاهش میکنم.کارتی از جیبش در میاره و میگیره سمت من.
- این کارت مطب منه..
چون نمیگیرمش میزاره توی جیبم و با یه خداحافظ کشیده از اتاق خارج میشه...
از اون روز جنگ بین سردار ها شروع شد. یه طرف وجودم تشنه پول و قدرت بود و نیمه دیگه وجودم میترسید.یعنی نیمه دوم وجودم هم دوست داشت فقط میترسید.
مشابه این اتفاق رو من قبلا" هم تجربه کرده بودم اونم وقتی که لبرون دنیل پیشنهاد کار توی شرکتشون رو به من داد.هرچند اون موقع مثل الان نمیدونستم ته این داستان میتونه تا کجاها بره.
سیگارم رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم.چون فردا ساعت 8 صبح قرار بود شیدا بیاد دنبالم تا با هم بریم برای شروع کار.ظاهرا" اونها چند ماه بعد از اومدنشون به ایران این کار رو شروع کرده بودن.یعنی اونها هم مثل من با کریستال اونور آشنا شده بودن.اما توی این مدت هیچ وقت نتونسته بودن چیزبدرد بخوری درست کنن.
با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. دوش گرفتم و از خونه زدم بیرون.جلوی در گوشیم رو از جیبم در میارم که زنگ بزنم که یه ماشین جلوی در خونه میزنه روی ترمز.صدای ترمز توجه ام رو جلب میکنه.نگاهی میکنم و متوجه تکون دادن دست راننده زن میشم.هاج و واج دارم نگاش میکنم شیشه سمت شاگرد و میده پایین..
- سلام سردار
کمی جلوتر میرم،حالا واضح میبینمش.شیداست.
- سلام..
- چیه چرا مثل برق گرفته ها من و نگاه میکنی مگه جن دیدی؟؟
- ههه .. نه بابا ... تازه میخواستم بهت زنگ بزنم. از این هم زمانی تعجب کردم.
- سوار نمیشی؟؟
میرم جلو و سوار میشم.دست میدیم و راه می افته.
- فکر نمیکردم سحرخیز باشی؟؟
جوابش رو نمیدم.سیگارم رو در میارم که بکشم اما یادم میاد هنوز چیزی نخوردم.دوباره میزارمش سر جاش.شیدا نگاهی میندازه به من.
- چیه ؟؟ هنوزم شکم خالی سیگار نمیکشی؟؟
نگاهی میندازم بهش.یه مانتو قهوه ایی با شلوار تقریبا" همرنگ و مقنعه مشکی و یه آرایش ملایم..
- چیه؟؟ چرا خیره شدی به من..
این حرفها رو بدون اینکه برگرده سمت من میزنه.
- عادتهای من خوب یادته؟؟
- خیلی چیزهای دیگه شما هم یادمه؟؟
- جدی.. فکر میکردم چیز بدرد بخوری نداشتم که..
حرفم و میخورم ،بر میگرده و پوزخندی میزنه.
- جلوتر یه کافه است که صبحونه هم میده.میریم اونجا و بعد کارخونه.
- کارخونه؟؟؟
- حالا بریم سر صبحونه برات توضیح میدم.
کمی بعد میرسیم کافه .یه جای دنج پیدا میکنیم و میشینیم رو به روی هم.
- خوب چی میخوری؟؟
- مهم نیست.. هرچی برای خودت سفارش میدی برای منم سفارش بده.
- هنوز هم شکم برات مهم نیست.
بلند میشه میره تا سفارش رو بده.حالا فرصت میکنم تا قشنگ براندازش کنم.بیشتر از دو ساله که ندیدمش. قدش نه خیلی بلنده و نه کوتاه یه جورایی برای یه زن اندازه است.حدس میزنم کمی چاق شده نزدیک 65 رو باید داشته باشه.من وشیدا تو یه مقطعی توی زمان دانشگاه باهم رابطه داشتیم. اما شیدا به خاطر یه نفر دیگه به رابطه مون پایان داد.
بر میگرده و میبنه که دارم نگاش میکنم.با لبخندی به من نزدیک میشه و میشینه سر جاش.
- چیه؟؟ به چی نگاه میکردی؟؟
- هیچی .. داشتم به فضا و دکور این بار دقت میکردم..
- اولا" اینجا بار نیست دوما" دکور اینجا در کون منه؟؟
- (لبخندی میزنم ) خیلی تغییر نکردی؟؟
- باید میکردم؟؟
- نمیدونم.. چون من نتونستم این مدل حرف زدنت رو تغییر بدم اما امیدوارم بودم نفر جدید زندگیت بتونه که میبینم ظاهر" اونم نتونسته؟؟
پوزخندی میزنه.
- چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی؟؟
- چیو؟؟
- که چرا ترکت کردم؟؟
- خوب شاید یه دلیلی داشتی؟؟
- همین؟؟
- منظورت و نمیفهمم باید چیکار میکردم؟؟
- بی خیال سردار..
- نه بگو.. الان دوست دارم واقعا" بدونم..
نگاهی جدی بهم میکنه.
- یعنی خودت نمیدونی ..
- مطمئن باش میدونستم ازت سوال نمیکردم.
- اولین بار توی اون شب کذایی توی محوطه کتابخونه "john rylands" دیدمت یادته؟؟
- خوب؟؟
- میبینی یادت نیست! اما من لحظه به لحظه اش یادمه.من داشتم از سالن میومدم بیرون که یه پسر قد بلند با موهای پر و مجعد مشکی که داشت آروم با یه نفر دیگه فارسی حرف میزد توجه ام رو جلب کرد. یعنی اول فارسی حرف زدنش جلبم کرد.بعد که خوب براندازش کردم دیدم چه خوشتیپه این پدرسگ..
پوزخندی میزنم.
- اونقدر محوت شده بودم که پاشنه کفش کوفتیم گیر کرد به فضای بین سنگ کف و شکست، ولو شدم رو زمین.صدای جیغ من توجه شما رو جلب کرد.برگشتی نگاهی کردی اما جلو نیومدی.دوستت دوید سمت من.خیلی های دیگه هم اومدن اما من چشمم به تو بود به تو لعنتی.اما تو نه تنها نیومدی بلکه راهت رو هم کشیدی و رفتی..
صبحانه میرسه.مرد کافه چی مشغول چیدن میشه.کمی خودم رو به راست کج میکنم تا ببینمش.
- اینها رو تا حالا نگفته بودی؟؟
- مثلا" حالا که گفتم چی شد..
کمی روی صندلی جا به جا میشم..
- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟؟باید چیکار میکردم؟
- هیچی بابا صبحونه ات رو بخور..
- ای بابا ..یه چیزی میگی و بعد نصفه ولش میکنی.. بگو دیگه
- سردار جان بر خلاف ظاهرت باطنت عین یخ میمونه... تو اصلا" حس داری؟؟
متوجه منظورش میشم.
- که اینطور..
- بخور..بخور که دیرمون نشه... اریک منتظرمونه..
صبحانه رو تو سکوت میخوریم.بعد راه می افتیم سمت بیرون شهر.توی مسیر من سیگار میکشم و خیره شدم بیرون .یه ربع از شهر خارج میشیم که شیدا وارد یه فرعی میشه.
- اینجا کجاست؟؟
- اینجا جاده پارک جنگلی
- کارخونه اینجاست..
- نه صبر کن یکم دیگه مونده تا برسیم.
- قرار بود راجع به کارخونه برام بگی..
با یه حالت عاقل اندر سفیهی نگاهم میکنه..
- چقدر هم توی راه حرف زدی و پرسیدی؟
جوابش رو نمیدم .چند کیلومتر جلوتر وارد یه فرعی خاکی میشه.یک ده دقیقه که میریم میرسیم به کارگاه چوب بری.شیدا جلوی در چند تا بوق میزنه.چند لحظه بعد در باز میشه، ماشین رو میبره داخل .محوطه بزرگی داره،سمت راست در ورودی یه پارکینگ مسقف هست که یک ماشین هم توش پارکه.شیدا ماشین رو کنارش پارک میکنه.
- خوب رسیدیم.
پیاده میشم بزرگی محوطه کارگاه توجه ام رو جلب میکنه.یه ساختمان دو طبقه تقریبا" وسط هست.یه ساختمان نسبتا" بزرگ مسقف دیگه کنارش.چند تا کانکس سفید شیش متری هم در انتها هست.صدای اریک من و به خودم میاره.
- سلام مهندس
به سمتش بر میگردم که داره از پله های ساختمون پایین میاد.
- سلام..
- چقدر دیر اومدین..
قبل از اینکه حرفی بزنم.شیدا که داره از صندلی عقب ماشین چیزی بر میداره جوابش رو میده..
- شازده بدون صبحانه نمیتونه سیگار بکشه..بردمش یه چیزی بخوره..
- کار خوبی کردی..خوب بریم یه راست آزمایشگاه.. یا دفتر؟
- بریم اول آزمایشگاه رو ببینم..
شیدا سمت ساختمان دوطبقه،منم میرم دنبالش..
- سردار آزمایشگاه اینوره..
اینو اریک میگه. و من بر میگردم سمتش.شیدا هم بر میگرده.
- من آزمایشگاه رو خودم ساختم پس نیازی نیست بیام تو با اریک برو..منم چند تا زنگ باید بزنم اینجا موبایل آنتن نمیده.
با تکون دادن سرم حرفهاش رو میپذیرم و همراه اریک به سمت ساختمان کناری میرم.یه ساختمان مستطیل شکل با دیوارهای آجری و سقف قدیمی فلزی..
- اینجا مال خودتونه یا اجاره است..
- اینجا سابقا" کارخونه تولید الواربوده.مال عموی شیداست.
- آهان..
به در ساختمان که نزدیک میشیم اریک در ریلی بزرگش رو به دو طرف باز میکنه.یه پیش ورودی داره که دو تا در داره.وارد پیش ورودی میشیم. و در سمت چپ رو باز میکنه.تاریکه.اریک میره داخل و از جعبه روی دیوار فیوزها رو میزنه.سالن روشن میشه.برخلاف بیرون ساختمان داخل یه فضای بازسازی شده و کاشی شده است.دور تا دور کانترهای آزمایشگاهی و لوازم چیده شده.هودها و سینکها و کوره ها هم معلومه که تازه است.
- چطوره؟
- خوبه.. اینا رو چطوری آوردین اینجا؟؟
- خودش یه پروژه شش ماهه بود.تا تو یه چرخی بزنی و لوازم رو چک کنی و کسری های احتمالی رو بگی من یه کاری دارم بر میگردم.
- باشه
اریک با ضربه ایی به شانه من به سمت در میره و من رو توی آزمایشگاه تنها میزاره..
ادامه دارد....
     
  
مرد

 
برش هفتم : پیدایش هیولا

پخت اونروز رو از کوره در میارم و میدم صادق برای شکست و توزین.خسته ام. بلند میشم و میرم تا لباس عوض کنم.از آزمایشگاه که میزنم بیرون هوا تاریکه.به سمت پارکینگ میرم که متوجه ماشین شیدا توی پارکینگ میشم.نگاهی به ساعت و بعد نگاهی به پنجره اتاقش میندازم ، چراغش روشنه.موندنش تا اون ساعت برام عجیبه .معمولا" جز من و صادق کسی نمیمونه ..
یه چیزی توی وجودم من و به سمت دفترش هل میده. توی این شش ماه که کار رو شروع کردیم یکباررفتم توی این ساختمان.
دفترش طبقه دوم ، با پنجره ایی رو به حیاط که میتونست تموم محوطه رو ببینه. قبلا" دفتر کار عموش بوده.
رفتم بالا صداش رو میشنیدم انگار داشت با کسی حرف میزد.
- این آخرین پولی که بهت میدم.
صدای خنده یه مرد رو حالا به وضوح میشنوم.
آروم از پله ها بالا میرم.رسیدم بالا و تقریبا میتونم ببینمش.اتاقش یه پنجره بزرگ با شیشه ثابت به سمت راهرو داره بایه پرده کرکره ایی قهوه ایی که تا نیمه جمع شده.دو تا پله مونده تا انتها ، من از فاصله بین پرده با پایین پنجره نیم رخ یک مرد نشسته و نیم تنه شیدا رو با فاصله ازش میبینم.
- باشه این آخرین پول.بقیش رو جور دیگه ایی باهات حساب میکنم..
و دوباره میزنه زیر خنده.شیدا نوشتنش تموم میشه و یه برگه که فکر میکنم چک بباشه رو میگیره سمتش.
- بیا بگیرش.
- چقدری نوشتی؟؟ جون من خانوم دکتر خساست نکن.
- اونقدری هست که بتونی برای خودت یه زندگی راه بندازی.
مرد از جاش بلند میشه و میره سمت میز، قدی متوسط و هیکلی پر داره، یه بارونی آمریکایی هم تنشه. کرد حالا روبه روی شیدا و اینور میز ایستاده دستش رو دراز میکنه تا چک رو بگیره.شیدا چک رو کمی میکشه عقب..
- فرهاد.. این آخریه..
- باشه بابا... چند بار میگی..
شیدا چک رو به سمتش میگیره و مرد چک رو میگیره.نگاهی بهش میندازه.
- چی ... چهارصد میلیون تومن.. مسخره کردی منُ؟؟؟
- چیه کمه؟؟
- معلومه که کمه..
- فرهاد تو تا حالا میدونی چقدر از من گرفتی؟؟
- نمیدونم.. مهم هم نیست.. این پولا برای تو که پولی نیست.. بیا بگیر بکنش یه میلیارد!
چک رو میگیره سمت شیدا..
- ببین فرهاد داری دیگه شورش رو در میاری..
- زر نزن بابا..بگیر بنویس
شیدا قیافش بر افروخته شده.چک رو میگیره و شروع به نوشتن میکنه.
- چقدر نوشتی؟؟
- 500 تومن... فرهاد این تمام موجودی منه..
- جنده خانوم ... هیشکی تو رو نشناسه من تو رو خوب میشناسم.پس برای من لاشی بازی در نیار و مثل آدم بگیر بنویس تا اون روی سگ من بالا نیومده..
شیدا ناگهان عصبانی میشه و یه چیزی رو از روی میز بر میداره و پرت میکنه سمتش
- جنده اون ننه جاکش توئه...
فرهاد کمی خودش رو خم میکنه و شی پرتاب شده میخوره به دیوار پشتی و با صدای بدی میشکنه.
- چیکار میکنی زنیکه پتیاره..
فرهاد با گفتن این جمله به سمت شیدا حمله ور میشه.شیدا تا میخواد از اونورمیز فرار کنه بهش میرسه و میندازتش روی صندلی.
- دستت به من بخوره جیغ میزنم
- جیغ بزن ببینم کی میاد.. آهان نکنه منظورت اون دوتا نگهبان مفنگی دم در ...راستی اگه اومدن میخوای بهشون چی بگی؟؟ میگی زنگ بزنن به پلیس تا بیاد من و بگیره... نه عزیزم فکر نمیکنم شما همچین کاری بکنی..
شیدا وحشت زده خودش رو توی صندلی بزرگ گردون جمع کرده.فرهاد بارونیش رو در میاره.
- اصلا" میدونی چیه.. من امشب اومده بودم تا پول بگیرم اما حالا نظرم عوض شد هم پول میخوام و هم اون کون خوشگلتُ
شیدا با شنیدن این حرف لگدی با سمتش پرتاب میکنه ولی فرهاد پاش رو توی هوا میگیره..
وسط پله ها میخکوب شدم.نمیدونم باید چیکار کنم.آروم و خم میرم کنار دیوار میشینم.حالا هم اتاق رو به خوبی میبینم و اگه به هر دلیلی فرهاد و شیدا برگردن سمت پنجره من و نمیبینن.
مرد پای شیدا رو گرفته دستش ومثل یه جنس با ارزش داره بهش نگاه میکنه.
- میدونی من عاشق جنده های وحشیم.. هیچ وقت از کردنت سیر نشدم..
- گمشو فرهاد..به خدا بهم دست بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی؟؟
فرهاد با خونسردی تموم کفش پاشنه بلند شیدا رو از پاش در آورد و دستش رو از توی پاچه شلوار گشادش کرد تو . جورابش رو هم از پاش کند و شروع کرد به بو کردن پای شیدا .
برام جالب بود که شیدا به جز همون چند جمله و یه لگد هیچ کاری نمیکنه.انگار خودش رو گذاشته در اختیار فرهاد.
فرهاد انگشت های پای شیدا رو کرد توی دهنش.شیدا صدای خفه ایی ازش خارج شدو سرش رو به عقب خم کرد.دیگه مطمئن شدم خودش هم داره باهاش همراهی میکنه.فرهاد دست انداخت تا شلوارش رو هم در بیاره و با کمکی که شیدا کرد تونست به راحتی اینکار رو بکنه. حالا شیدا با بالاتنه ایی پوشیده از یه پلیور قهوه ایی و پایین تنه ایی پوشیده از یک شورت سفید جلوی فرهاد بود.فرهاد از روی شرت دستی به کس شیدا کشید.از پیچشی که شیدا به خودش میداد میشد حدس زد فرهاد داره چیکار میکنه.کم کم حرکاتش صدا دار هم شد.
- تمومش کن...
فرهاد پلیورش رو هم بالا زد و روش خم شد.سر شیدا از کنار هیکل فرهاد بیرون بود وچشمهاش یه جوری شده بودن.فرهاد تو همون حالت با دستاش شلوارش رو باز کرد و بدون ذره ایی جابه جاشدن با دستش تنظیمات رو انجام داد.
با باز شدن چشمهای شیدا و جیغ خفیفش فهمیدم که فرهاد کیرش رو فرستاده داخل.صندلی چرخدار بود و حرکت میکرد با حرکت صندلی فرهاد هم باهاش میرفت جلوتر .اونقدر رفتن تا با رسیدن صندلی به دیوار حرکتش متوقف شد و ضربات فرهاد هم شدیدتر.فرهاد صداهای عجیبی از خودش در میاورد.یکی دو دقیقه بعد فرهاد نعره ایی زد و بی حرکت موند.
حدود سی ثانیه جفتشون بی حرکت بودن.بعد فرهاد خودش رو از روی شیدا بلند کرد و پشتش رو بهش کرد و شلوارش رو کشید بالا.
حرکت صندلی و ایستادن فرهاد باعث شده بود شیدا رو نبینم.
- پاشو جمع کن خودتو.چک رو هم بنویس میخوام برم.
مدل حرف زدنش و سکسش همه نشون از تسلطش روی شیدا میدادو این موضوع با شناختی که من از شیدا داشتم جور در نمیومد.فرهاد خم شد و بارونیش رو از زمین بر داشت و شلوار شیدا رو هم پرت کرد سمتش.رفتارهای تحقیر آمیزش برام قابل هضم نبود.چرا شیدا باید بزاره یه نفر هم ازش باج بگیره و اینجوری تحقیرش کنه.داستان چی بود؟؟
شیدا رو له و مچاله با صورتی که آرایشش به هم ریخته همراه با موهایی پریشان دیدم.معلوم بود داره شلوار میپوشه.
فرهاد دوباره خم شد تا چیزی رو برداره.با گرفتن برگه چک سمت شیدا معلوم شد که دنبال چی بوده.
- بگیر درستش کن..
شیدا که داشت موهاش رو درست میکرد برگشت سمتش و گفت:
- چرا نمیفهمی... بیشتر از این ندارم..
- اون مشکل توئه نه من..
- یعنی چی مشکل توئه..
- یعنی اینکه جورش کن.. قرض بگیر.بده،بمیر،نمیدونم فقط یه تومن بده تا من برم ،میخوام از ایران برم پس اگه این پول رو بدی دیگه من و نمیبینی...
- خفه شو بابا.دفعه قبل هم اومدی 100 تومن گرفتی گفتی میخوام بدم آدم پرون تا منو ببره چی شد؟؟
- ببین شیدا .. اگه میخوای تا خودت ، زندگیت و بقیه عمرت رو نجات بدی بهتره این پول رو جور کنی... فهمیدی؟این چک رو هم من بر میدارم ولی یک هفته بهت وقت میدم تا پول رو جور کنی.
شیدا صندلی و میکشه سرجاش پشت میز و میشینه.فرهاد هم نگاهی بهش میندازه و میاد سمت در.خودم رو پشت دیوار مخفی میکنم.
صدای بسته شدن در پایین رو که میشنوم از پشت دیوار خودم رو میکشم بیرون.اول نگاهی به شیدا میکنم که پشت میز نشسته و سرش رو گرفته بین دستاش.از حرکت شونه هاش معلومه که داره گریه میکنه.آروم میرم پایین پله ها و با سر و صدا در و باز میکنم و از همون پایین داد میزنم.
- شیدا هنوز اینجایی؟؟
جوابی نمیشنوم و آروم از پله ها میام بالا.
- شیدا هستی؟؟
- آره..بیا بالا
میرسم بالای پله ها و از پنجره میبینمش.میرسم پشت در و ضربه ایی به در میزنم و داخل میشم. خودش رو مشغول نوشتن نشون میده
- نرفتی چرا؟؟
- یکم کارها مونده بود وایسادم اونا رو جمع و جور کنم.کار شما تموم شد؟؟
تو حین گفتن این حرفها با من چشم تو چشم نشده.انگار فقط فرصت کرده موهاش رو ببنده.
- آره تموم شد..
- ماشین که داری برو .. منم یکم کار دارم بعدا" میام.
- حالت خوبه شیدا؟؟
سرش رو بلند میکنه و با من چشم تو چشم میشه.چشماش قرمز و متورمه اما بیشتر از اینها خشم توش موج میزنه.
- خودت چی فکر میکنی؟؟
- اتفاقی افتاده؟؟گریه کردی؟؟
- نه .. چیزی نیست یکم سرم درد میکنه.
- پاشو جمع کن با هم بریم.
- نه برو کار دارم.
- آخه تابلوئه که حالت خوب نیست؟
- به تو چه؟ تو چیکاره منی که الان نگران من شدی؟؟
تقریبا" داره سرم داد میزنه.
- باشه فهمیدم.
بدون اینکه حرفی بزنه مشغول کارش میشه.حدود یک دقیقه همینطور میگذره.سرش میاره بالا و نگاهی به من میندازه.
- چرا نمیری؟
- این فرهاد کیه؟؟ چرا بهش باج میدی؟؟
- چی؟؟ چی گفتی؟؟
- میگم این پسره کیه؟؟ چی میدونه ازت؟؟
میتونم یخ زدن رو توی چهرش حس کنم.چند ثانیه طول میکشه تا بتونه به خودش و اوضاع مسلط بشه.
- تو از کی اینجایی؟؟
- الان این مهمه ؟؟
دوباره داد میزنه:
- معلومه که مهمه..
- اومدم توی سالن شنیدم میگفت پول جور کن..
- خوب..
- همین دیگه..
- دید تورو؟؟
- نه .. راستش من دیدم دارین بحث میکنین رفتم بیرون. بعد که رفت گفتم ببینم حالت خوبه یا نه؟
حرفی نمیزنه و روی صندلی چرخدار میچرخه و پشتش رو به من میکنه.
- یک سال پیش باهاش آشنا شدم.اوایل پسر خوب و موجهی بود و تونست اعتماد من رو جلب کنه بعد..
- بعد چی؟
- بعدش کم کم شروع کرد از من پول گرفتن.اوایلش به صورت قرض بود بعد کم کم فهمیدم اگه پول ندم برام دردسر درست میکنه.
- تا کی میخوای ادامه بدی؟
بر میگرده و ملتمسانه نگاهم میکنه.
- میخواد از اینجا بره.. بره راحت میشم..
- هیچ جا نمیره..
- یعنی چی؟
- برای چی باید بره خارج از کشور تا جون بکنه برای زندگی.وقتی اینجا یه عابر بانک داره که هروقت دلش بخواد ازش پول میکشه.شیدا خودت هم خوب میدونی اون هیچ جا نمیره.
دوباره سرش رو میگیره بین دستش.
- باشه حالا پاشو لباس بپوش بریم.
- کجا؟؟
- با اینجا نشستن چیزی درست نمیشه ،پاشو
بلند میشه و شروع به پوشیدن بارونیش میکنه.
******
- سردار من فکر میکنم بهتره بیشتر فکر کنیم.
- خیلی خوب بابا جلو رونگاه کن لازم نیست بترسی ،تا الان هم ریسک بزرگی کردیم.فقط مطمئنی که برمیگرده ؟؟
- آره بابا .. اون برای پول همه کار میکنه.
دیگه حرفی نمیزنم.ساعت حوالی یازده شبه ،من و شیدا توی ماشینش نزدیک خونه فرهاد هستیم.شیدا بهش زنگ زد و گفت جلوی خونه اونه و اون که بیرون بود برای گرفتن پول داره بر میگرده خونه.
توی ذهنم دارم به کاری که میخوایم بکنیم فکر میکنم.پشت صندلی های ماشین شیدا مخفی شدم تا هنگام ورود ،فرهاد من و نبینه.
- ببین فقط یادت نره.بعد از فرهاد میری تو این خیلی مهمه.کمی با فاصله و مهمه که لاستیکی که بهت دادم رو بچسبونی به زبونه.
- باشه ..باشه... اینقدر نگو...تمرکزم رو از دست میدم.
- میگم ..چون اگه اشتباه کنی و این لاستیک لعنتی رو درست نچسبونی تنها میمونی و باید چک رو بدی و شاید هم ایشون بازم هوس کنه..
حرفم رو میخورم.شیدا بر میگرده کامل پشت..
- چی گفتی؟؟
- چیکار میکنی.. برگرد ببینم..
همون لحظه نور چراغ یه ماشین رو میبینیم.
- خونسرد باش
نور ماشین رو به رو به ما نزدیک تر میشه.ماشین کنار ما متوقف میشه و من تا جایی که میشد خودم و میکشم پایین تر.صدای فرهاد رو میشنوم.
- به ... خانوم دکتر.. چقدر خوش قول
- سلام ..برو بالا تا منم بیام.
- بالا چرا.. چک و بده تا برم ،کار دارم... دوستم همراهمه باید سریع برم
برای یه لحظه هنگ کردم.راست میگفت برای گرفتن یه برگ چک چرا باید با شیدا میرفت توی خونه.صدای شیدا رشته افکارم رو پاره کرد.
- مگه نگفتی میخوای بری ..میخوام یه سری وسایلم که توی خونت هست رو هم بردارم..
- بابا چرت نگو ... چک و بده من برم بچه ها منتظرن.....
چند لحظه سکوت میشه و من نمیدونم چه اتفاقی داره می افته.
- ای شیطون... باشه پارک کن بیا بالا..فقط زود باش باید سریع برم.
حالا میتونم حدس بزنم که چی شده.صدای رفتن ماشین فرهاد رو میشنوم.
- سردار داره پارک میکنه ..دوستش هم هست،چیکار کنیم.
فرصتی برای فکر کردن و تغییر برنامه نیست.
- برو.. فقط در و باز بزار ،من هستم.
شیدا کیفش رو از صندلی بغل بر میداره و در حالی که نگاهی به عقب میندازه میگه:
- دوستش هم هست سردار،زیاده روی نکن فقط بترسونش
- برو..
شیدا با صورتی ترسیده و مستاصل پیاده میشه.صداهاشون رو میشنوم.چند دقیقه صبر میکنم تا سکوت به خیابون بر گرده بعد آروم سرم رو میارم بالا و مطمئن میشم که رفتن داخل.سریع پیاده میشم و میرم سمت در ورودی و فقط دعا میکنم که در باز مونده باشه.به در که میرسم یه لحظه چشمهام رو میبندم و در رو فشار میدم.با باز شدن در لبخندی از رضایت میزنم.توی دلم آفرینی به شیدا میگم.اول نگاهی میندازم و بعد با سرعت به سمت در خونه که تو فاصله چند قدمی از در حیاط هستش میرم.
وقتی میرسم پشت در متوجه باز بودن اون هم میشم.طمع و شهوت هر مغزی رو از کار میندازه.
کنار در با فاصله یه پنجره است که احتمالا" به فضای هال دید داره.آروم و درحالی که پشتم به دیواره نگاهی به داخل میندازم.شیدا نشسته و فرهاد هم روی مبل بغلیش نشسته.
دوستش داره روی کانتر آشپزخانه برای خودش نوشیدنی میریزه.سریع براندازش میکنم.کمی از من کوتاه تر و لاغرتره.از جایی که شیدا و فرهاد نشستن نمیتونن متوجه ورود من به داخل بشن ولی اگه وارد بشم دوست فرهاد قطعا" من و میبینه ، کانتر مستقیم جلوی ورودی در هال.
میرم پشت در.با انگشتم آروم در رو هل میدم تا فاصله بیشتر بشه و بهتر بشنوم.
- چیزی میخوری؟
- نه ممنون..
- خوب ...منتظر چی هستی .. چک و بده دیگه..
- باشه.. ولی اول برو چک قبلی رو بیار .. من یه چک کامل برات نوشتم.اون قبلی دوبار هم خط خورده.
توی دلم به شیدا دوباره آفرین میگم. احتمالا" شیدا هم متوجه موقعیت ایستادن دوست فرهاد شده.بر میگردم سمت پنجره تا ببینم چه خبره.
فرهاد بلند میشه و به سمت راهرو مقابلش میره.دوست فرهاد هم لیوان به دست میاد سمت شیدا.حالا وقتشه.سریع بر میگردم و خیلی آروم در رو باز میکنم و میرم داخل.ضربانم رفته بالا.نفس عمیقی میکشم.صدای دوست فرهاد رو میشنوم.
- چیزی نمیخورید شما ، تا براتون بریزم..
- نه ممنون
- چه چشمهای زیبایی دارید شما..
- مرسی... لطف دارید.
نگاهی به درون هال میندازم.دوست فرهاد پشتش به منه و نزدیک شیدا روی دسته مبل نشسته.چاقوم رو در میارم .مثل باد میرم سمتش و دست چپم رو میندازم جلوی دهنش و قبل از اینکه بخواد بفهمه چی شده چند ضربه توی گردنش فرو میکنم.خون فواره میزنه.
لیوان از دستش می افته.شیدا مثل گچ سفید شده و دست کمی از مردی که داره توی بغلم جون میده نداره.
- چی شده؟؟
صدای فرهاد،با سر و با عصبانیت به شیدا میفهمونم که باید بهش جواب بده.شیدا با صدایی که انگار از ته چاه میاد جوابش رو میده.
- لیوان از دست دوستت افتاد..
- شیطونی نکنید تا منم بیام..
دوست فرهاد تموم کرده میکشمش پشت مبل میزارمش روی زمین. همچنان از گردنش داره خون بیرون میزنه.تمام دستام و لباسم خونی شده.سریع میرم کنار دیوار روبه رو تا وقتی فرهاد میاد غافلگیرش کنم.شیدا مسخ شده نگام میکنه.با خشم بهش نگاه میکنم و دستم رو به نشانه سکوت میگیرم جلوی صورتم.
صدای پاهای فرهاد رو میشنوم.
- میدونی دکتر جون... خیلی از شما برای هانی تعریف کردم.ندیده عاشقت شده.
حالا تقریبا" رسیده و اولین چیز صورت خونی شیداست که میبینه.شوکه شده،قبل از اینکه بفهمه چی شده از بغل ضربه ایی با چاقو به پهلوش میزنم.با صدای دلخراشی به سمت من بر میگرده و با من چشم تو چشم میشه.حالا با خشمی که برای خودم هم عجیبه ضربات بعدی رو روانه سینه و شکمش میکنم.جلوی پاهام زانو میزنه و پخش زمین میشه.چند ثانیه نگاهش میکنم و بر میگردم سمت شیدا. خشک شده.
- دست به جایی که نزدی..
همینطور مبهوت داره به تکون خوردن فرهاد نگاه میکنه.
- با توام شیدا.. به جایی دست که نزدی.
در حالی که قطرات اشک از کنار چشماش سرازیر شده سرش رو به چپ و راست تکون میده.
- خیلی خوب ... بلند شو باید بریم..
خم میشم و چک رو از دست فرهاد میگیرم.بعد تموم خونه رو میگردم.این کار هم شکل کاررو شبیه سرقت میکنه و هم من رو از بودن هرگونه دوربینی مطمئن میکنه.
*****
هوا روشن شده و من روی صندلی پشت پنجره نشستم.جاسیگاری پر شده از ته سیگارهایی که از دیشب کشیدم.شیدا مچاله روی کاناپه اتاقش خوابیده ،بعد از کلی حالت تهوع و گریه با چند تا مسکن قوی.تصویری مبهم از خودم رو توی شیشه پنجره میبینم.
من کی هستم. انگار خودم رو نمیشناسم.کسی که بدون ذره ایی تردید و ترس دیشب دو نفر رو کشته.یاد حرفهای دیشب شیدا می افتم.صداش توی سرم میپیچه."نمیشناسمت سردار ،این هیولایی که کنارم نشسته رو نمیشناسم"
خودم هم نمیشناسمش.
نگاهی به شیدا میکنم و به خاطر نداشتن هیچ حس و حال بدی خنده ام میگیره.بلند میشم و از دفتر میزنم بیرون.از کارخونه خارج میشم و پیاده مسیر رو به سمت جاده میرم.

ادامه دارد....
     
  

Streetwalker
 
عالی بود.
لذت خواندن یک داستان جذاب از یک نویسنده حرفه ای با یک فنجان قهوه داغ...
💔تو زمستون داره چشمات...❤️‍🩹
     
  
مرد

 
Streetwalker

ممنونم از حسن توجه شما.
     
  
صفحه  صفحه 1 از 3:  1  2  3  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

جاده بی انتها


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA