برش دهم : هزارتو بخش چهارم کاووسی به زور خودش رو روی تخت بالا میکشه.همین کارش باعث میشه نفسش به شماره بی افته.جمشید بهش نزدیک میشه و میخواد کمکش کنه که کاووسی با دست بهش می فهمونه که کمک نمیخواد.- حالت خوبه؟با نفسهای به شماره افتاده سری به نشونه تایید تکون میده.- با این حال نباید بر میگشتی.- دوست دارم تو خونه خودم بمیرم.سرفه های خشک و پشت هم حرفهاش رو قطع میکنه.دستش رو دراز میکنه و از روی میز آب رو بر میداره.یه جرعه مینوشه.- خوب داشتی میگفتی؟؟- همین دیگه. خلاصه که موفق نبود.- جمشید قبلا" هم بهت گفتم با این کار موافق نیستم.هر چند دیگه اداره امور دست خودت اما به عنوان کسی که سالها توی این کار بوده میگم رمز موفقیت در آرامش.بیخود این پسر رو با خودت دشمن نکن.- دیگه از این حرفها گذشته- میدونی اگه یک درصد بهت شک کنه کار خودت و دخترت تمومه- میدونم اما نمیزارم به اونجا برسه.قبلش کارش رو تموم میکنم.- ما اشتباه کردیم جمشید..ما خودمون این هیولا رو آوردیم و وارد این معرکه کردیم که حالا خودمون هم از پسش بر نمیاییم.دوباره سرفه حرفهاش رو قطع میکنه.اما اینبار پشت سر هم ****هوا تاریک شده، بارون نم نم روی شیشه نشسته و عملا" دیگه دیدی به بیرون وجود نداره.شکست نور باعث میشه اشباح نورانی رو در حال حرکت ببینی.دست سارا توی دست های من مونده.- باورم نمیشه سردار ... مردن چقدر راحت...- آره متـاسفانه...- مهرداد خیلی داغون شده..اصلا" باورش نمیشه... دلم خیلی براش میسوزه،منم با اینکه ازش متنفر بودم ولی حالا که مرده میفهمم اصلا" از مردن کسی مثل مجید هم خوشحال نیستم.حرفی برای گفتن ندارم.- به مهرداد تسلیت گفتی؟؟- نه..ولی با سالار هماهنگ میکنم میریم ختم...میدونی مهرداد دوست دبیرستان سالار بود.زمان کنکور با هم میرفتن کتابخانه درس می خوندن منم گاهی خونمون میدیدمش در همین حد باهاش رفاقت داشتم. - باشه ..من دیگه باید برم.ممنون که اومدی..چشمکی بهش میزنم.خم میشم و گونه اش رو میبوسم.با دستش صورتم رو نوازش میکنه.- ممنون که هستی.بعد در و باز میکنه- چه بارونی - آره حیف که وقت نداریم.بعد کیفش رو میزاره روی سرش و با عجله میره سمت ماشین خودش که پشت ماشین من پارک شده.بارون شدید تر شده.برف پاک کن رو میزنم و راه می افتم سمت اتوبان همت.میشه حدس زد که با این بارون ترافیک سنگین،گوشیم زنگ میخوره.جواب میدم صدای بهروز توی ماشین میپیچه.- سلام سردار خان- سلام بهروز... لحن صدات میگه که دست پر برگشتی،درسته؟- درسته آقا... حدس شما درست بود.دوست افسانه خانوم با جمشید خان رابطه داره... حدود یکسالی میشه که با هم هستن- جالبه .. اونوقت این همه اطلاعات رو چطوری به دست آوردی؟- آقا ما پیش شما شاگردی کردیم بالاخره یه چیز هایی از شما یاد گرفتیم دیگه..- باشه ...حالا تعریف کن ببینم؟؟- آقا این خانوم قبلا" ظاهرا" با یه آقایی نامزد بوده .....چند روز پیش هم جلوی آپارتمان سر یه موضوع شراکتی ومالی قدیمی با نامزد سابقش درگیر میشه و کارشون به کلانتری کشیده میشه.بعد هم ما این آقا داماد را آوردیم بیرون و خوب به اطلاعات خوبی رسیدیم.- آفرین- ما مخلص شما هستیم آقا..- باشه چیز جدیدی بود به من خبر بده.تلفن رو قطع میکنم و احساس میکنم این هزارتو داره هر لحظه بزرگتر میشه.گوشی را بر میدارم و به هومن زنگ میزنم.بعد دو تا زنگ جواب میده.- سلام سردار جان- سلام هومن جون چطوری برادر؟؟- خوبم و شرمنده محبت شما هستم.اصلا" انتظار همچین هدیه ایی رو برای اون کار کوچیکی که کرده بودم نداشتم.من انجام وظیفه کرده بودم به خدا- کارت برای من خیلی با ارزش بود.هومن یه کار دیگه برات دارم؟؟- امر کن شما- میخوام به چت های یک نفر توی تلگرام دسترسی داشته باشم.میشه؟؟- یعنی بدون داشتن گوشی خود طرف؟؟- آره- نه متاسفانه امکانش نیست- یعنی هیچ راهی نیست؟؟- راه که داره ولی بدون داشتن گوشی اون فرد تقریبا" غیر ممکنه.تازه با داشتن گوشی هم اگه رمز دو مرحله ایی فعال نباشه شانس داریم...- آهان...ممنون از راهنمایی که کردی ..حالا باهات در تماسم.بعد از صحبت های بهروز احتمال اینکه جواب همه سوال ها پیش افسانه باشه بیشتر شده بود.اما چطوری میشد به یقین رسید؟؟افسانه دختر زرنگی بود و اگر حدس من درست بوده باشه هیچ ردی از خودش باقی نمیزاره.توی این سالها یاد گرفته بودم که همیشه یه چیزی برای پیدا کردن هست همیشه اتفاقات بزرگ از یک جرقه کوچیک شروع میشن.توی مسیر تا خونه تمام مدت داشتم تیکه های پازل به هم ریخته را کنار هم میزاشتم.خونه که رسیدم دوباره از اول شروع کردم.به تک تک نفرات پیام دادم و ازشون خواستم یک گزارش صوتی از اتفاقات رو برای من بفرستن.بعد شروع کردم به گوش کردن.خوشبختانه افسانه امشب قرار بود شام را با خانوادش بخوره .حوالی ساعت 12 تمام وویس ها رو با دقت گوش کرده بودم.نت برداری کرده بودم اما تقریبا" هیچی...سیگاری روشن کردم و گوشی را از روی میز برداشتم.دو تماس از دست رفته و یک پیام از افسانه داشتم.پیامش رو باز کردم.- "در چه حالی دوک؟؟ خبری ازت نیست؟؟"دیدن کلمه دوک انگار یه جرقه ای توی ذهنم میزنه.یاد چت اون شبش می افتم.- " خبری نیست ، کنارم که نیستی خوابم نمیبره"پیام رو برای افسانه میفرستم و به هومن زنگ میزنم.با دومین بوق گوشی رو بر میداره.- سلام هومن جان - ارادت داریم سردار جان- ببخشید که بد موقع مزاحمت شدم اما واجب - جان در خدمتم- یادته برای دسترسی به تلگرام باهات حرف زدم؟؟- آره- میخوام بیدار باشی و گوش به زنگ ،من احتمالا" اون گوشی که میخوایم تلگرامش رو بررسی کنیم رو امشب خواهم داشت پس به محض اینکه بهت پیام دادم شماره رو وارد کن منم کد رو برات میفرستم و امیدوارم تایید دو مرحله ایی براش فعال نشده باشه.- باشه خیالت راحت من oncall میمونم.- مرسی- قربونت فعلا"تماس رو که قطع میکنم گوشی رو چک میکنم.با دیدن پیام افسانه لبخندی میزنم.- " سردار ادا در نیار ... "چت رو باهاش شروع میکنم.- ادا کدوم... میگم نیستی خوابم نمیبره- پس چرا وقتی هستم مثل خرس میخوابی- چون میدونم هستی خیالم راحته- ای بابا.. حالا امشب رو بد بگذرون فردا شب میام تا جنابعالی راحت خوابتون ببره...- ولی کاش امشب اینجا بودی..- چرا چه خبر ؟؟؟- گفتنی نیست..باید بودی و می دیدی؟؟- چِته سردار؟؟ چِت شده؟؟- نمیدونم ولی بدجوری امشب دلم برای بوی تنت تنگ شده...- مرده شورت رو ببرن که حرف عاشقانه زدن هم بلد نیستی..- آره من بیشتر مرد عمل هستم!!- باز تو کوچه رو خلوت دیدی لات شدی؟؟؟- خوب چرا نمیای تو کوچه تا ببینیم کت تن کیه؟؟؟- جدی میگی سردار یا مست کردی ایستگاه من و گرفتی؟؟- بیای میفهمی چقدر جدی هستم تازه دیگه خرمگس معرکه هم نداریم...شروع کنیم تا تهش میریم...- نه تو کلا" یه چیزیت شده امشب- میای یا نه؟؟جواب نمیده و از برنامه چت خارج میشه.چند دقیقه بعد یه پیام جدید همراه با یه عکس میفرسته.عکس سلفی داخل ماشین.- دارم میام تا کار نیمه کاره رو تموم کنیم.همراه با لبخند بلند میشم و میرم سمت بار .خودم رو به تکیلا مهمون میکنم وتا اومدن افسانه ادامه میدم.صدای ماشین رو که از حیاط میشنوم یه شات دیگه پر میکنم.در رو که باز میکنه شات رو میگیرم بالا - به سلامتی پایه ترین دختر این شهر- نوش عزیزمکیف و شالش رو همون جا دم در میزاره و مانتوش رو هم در حال اومدن سمت من در میاره و میندازه روی مبل.یه تاپ بندی مشکی تنشه که سفیدی بالای سینه اش رو به طور حیرت آوری سکسی تر میکنه.شلوار پارچه ایی مشکی از بالا گشاد همراه با کفشهای پاشنه بلند به کشیدگی و جذابیتش کمک زیادی کرده.میرسه کنارم و مطابق معمول اولین چیز بوی عطرش که زودتر از خودش مغزت رو درگیر میکنه.- من چند راند عقبم- میرسی نگران نباش- پس شروع کن خودم رو میبرم جلو تا ببوسمش ، خودش رو عقب میکشه و همراه با تکون دادن انگشت اشاره اش به چپ و راست،پیچ و تابی به خودش میده - نه عزیزم... اینجوری فُل حساب میشه بزار ما هم بیایم بالا.لبخندی میزنم و شاتش رو پر میکنم.شیشه رو هم هل میدم سمتش...- بزن تا من یه موسیقی آروم پیدا کنم.با یه لبخند وچشمک ریز جوابم رو میده.وقتی دارم میرم برای پلی موسیقی نگاهم رو میندازم به جلوی آینه دم در که افسانه سوئیچ و موبایلش رو گذاشته روی میز مقابلش.آهنگ رو پلی میکنم و همراه خواننده شعر رو زیر لب زمزمه میکنم.افسانه نشسته روی صندلی بار و پشتش به من.بهش نزدیک میشم و از پشت بغلش میکنم.دستهام رو از جلو میزارم روی سینه هاش .سرش رو کمی به عقب میچرخونه،من لاله گوشش رو وارد دهانم میکنم سعی میکنه از دستم خلاص شه.- نامرد من دو تا شات بیشتر نزدم.از حرفش خنده ام میگیره.رهاش میکنم و میرم اونور میز و میشینم رو به روش.یه زیتون از توی ظرف بر میدارم میزارم دهنم گوشیم رو بر میدارم و به بهروز پیام میدم بعد گوشیم رو میزارم کنارو نگاهم را روش قفل میکنم.- یکی داره زیر گوش من برای من زیر و رو میکشه...چشماش و تنگ میکنه با تعجب نگاهم میکنه.- چی؟؟ - حس میکنم یکی داره به من خیانت میکنه- چی میگی تو ..حالت خوبه ...- حالم که خوبهشاتش رو بلند میکنه ..- نوشبعد خوردن نمک در حالی که قیافش از نوشیدن تکیلا کج و کوله شده بلند میشه و آروم شروع به تکون دادن خودش میکنه.- کی جرأت داره؟؟از جام بلند میشم و میرم سمتش.میاد جلو و لبهام رو میبوسه.دستم رو میگره و من رو با خودش همراه میکنه.- چی شد آتیشت خوابید؟؟همراه با ریتم آهنگ میکشمش سمت خودم و میندازمش روی شونه هام، شروع به زدن کمرم میکنه.- بی جنبه باهات شوخی کردم.- دست به مهره حرکته...میرم سمت اتاق و پرتش میکنم روی تخت.بعد خودم کنارش دارز میکشم.- کنارت چیزهای خوبی رو تجربه کردم میدونستی؟؟بر میگرده سمتم و دستش رو میزاره زیر سرش:- تو از این حرفها هم بلدی سردار جانمن همانطور که خیره شدم به سقف جوابش رو میدم.- چیه به من نمیاد؟؟- نه معلومه که نمیاد..بر میگردم سمتش و مثل خودش دستم رو میزارم زیر سرم.صورتم رو میبرم جلو و لبهاش رو میبوسم.حس خوبی ندارم یاد سارا افتادم اما شهوت راه رو میبنده.
برش دهم : هزار توبخش پنجم:با اتصال لبهامون به هم دیگه یادم میره چرا کارم با افسانه امشب به اینجا کشیده شده.با دست راستم که آزاد پایین تاپش را به بالا میدم و روشنایی تنش از زیر اون سیاهی بیرون میزنه.آروم دستم رو به دکمه شلوارش میرسونم. اما قبل از هر کاری افسانه خودش رو از من جدا میکنه.- نه دیگه اینبار با روش من بازی میکنیم.بعد خیلی سکسی و ریتمیک تاپش رو از بالای سرش در میاره و با تکون دادن سرش به اطراف موهاش رو مرتب میکنه.حالا با یه سوتین گلبهی زیبا جلوم ایستاده.میاد نزدیک من و با یه حرکت هرچی بین پام هست رو چنگ میزنه. صدام از شهوت و درد با هم قاطی شده.دکمه شلوارم را باز میکنه و شلوار و شورتم و با هم از پام در میاره.همونجا لبه تخت زانو میزنه و با برخورد لبهاش با کلاهک کیرم جریان شهوت درونم چند برابر میه.چشمام رو میبندم و خودم رو میسپارم به لبهای افسانه.اونقدر خوب ساک میزنه که میدونم نمیتونم مدت زیادی در مقابلش مقاومت کنم.با دستام سرش رو به عقب هول میدم.با پشت دستش با قیمونده آب دهانش رو پاک میکنه.- حالا نوبت منه..بلند میشم و درحالی که لبهاش رو میبوسم شلوارش رو در میارم و با ضربه ای به باسنش به سمت تخت هلش میدم.خودش انگار میدونه من چی میخوام.میره روی تخت و حالت داگی به خودش میگیره. منم میرم پشتش و زانو میزنم.حال چاک کون و کسش جلومه .کمی با دستم کسش رو که خیس خیس میمالم. صداهای نامفهومی از افسانه بیرون میاد.کیرم رو از بالای چاکش آروم به سمت پایین میکشم با رسیدن کیرم به کسش انگار خودش راه رو پیدا کرده باشه به داخل میره و صدای جیغ ضعیفی از افسانه میشنوم.حالا دیگه منم که به آرومی ریتم رو تنظیم کردم میدونم در مقابل این گرما و تنگی زیاد نمیشه مقاومت کرد پس روش خم میشم و از زیر دستم رو به بالای کسش میرسونم و همزمان با با ضربه هام بالای کسش رو میمالم. داره ناله میکنه و گه گاهی فحش های رو نثار من میکنه.با تند شدن حرکاتم صداهای اونم شدت میگیره و چند لحظه بعد من خودم رو داخل افسانه خالی میکنم.بعد بی حال کنارش ولو میشم.افسانه همونجوری بی حال به شکم روی تخت خوابیده و موهاش نمیزارن صورتش رو ببینم.از کنارش بلند میشم و میرم از توی هال سیگارم رو برمیدارم.وقتی بر میگردم نگاه من به آب سفیدی که بین پاهای افسانه داره به بیرون سر میخوره.دوباره یادم میاد که چیکار کردم.سیگاری روشن میکنم و کنارش دراز میکشم.****صبح با صدای زنگ ساعت بیدار میشم.افسانه تو خواب عمیق.از کنارش بلند میشم لباس میپوشم و از خونه میرم بیرون. طبق معمول به در واحد بهروز نرسیدم در باز میشه و بهروز لبخند زنان جلوم ظاهر میشه.- سلام آقا صبح بخیر- سلام بهروز ... چه خبر شیری یا روباه؟؟- شیرم آقا... شیر شیر... - مرسی بهروز جاناز همون جا بر میگردم و میرم سمت حیاط. نگاهی به ساعت میکنم و شماره هومن رو میگیرم.با بوق اول گوشی رو بر میداره.- سلام هومن جان- سلام سردار جان.. خوبی شما؟؟- مرسی عزیزم...ممنونم بابت زحماتت، چی شد؟؟- والا دیشب بعد از تماس بهروز که گفت گوشی دستشه من دست به کار شدم و خوشبختانه تایید مرحله دوم هم نداشت.- مرسی هومن جان کارت درسته..- چاکریم برادر به بهروز گفتم پیام اومدن کد رو هم پاک کنه.الان من تلگرامش رو دارم دنبال چی باید بگردم.- راستش رو بخوای خودم هم نمیدونم.بزار میام پیشت ... - باشه منتظرم..تماس را قطع میکنم ، بر میگردم داخل تا لباس بپوشم و برم پیش هومن.استرس عجیبی همراهم شده که دلیلش رو نمیدونم.****حوالی ساعت ده آفتاب کامل بالا اومده و باریکه های نور از کنار پرده ضخیم اتاق خواب به داخل نفوذ میکنه.افسانه چشماش رو باز میکنه.باز هم مثل همیشه جای خالی سردار اولین چیزی که جلب توجه میکنه.کش و قوسی به تنش میده از جاش بلند میشه.بعد از سکس دیشب لخت خوابیده بود از اطراف تخت شورت سوتینش رو پیدا میکنه و میپوشه.موهاش رو با کش پشت سرش میبنده و نگاهی به خودش توی آینه قدی اتاق میکنه. از دیدن خودش حس خوبی بهش دست میده.دستی بین پاهاش میکشه و با یاد آوری دیشب و اینکه سردار باهاش چیکار کرده به وجد میاد.همونجوری راه می افته سمت هال و موزیکی پلی میکنه .قهوه ساز را روشن میکنه بعد طبق معمول سری به اتاق سردار میزنه.میزش مثل همیشه شلوغ و نامنظم.لبخند زنان میخواد خارج شه که چشمش به مانیتور روشن روی میز و تصاویر دوربین می افته.یه چیزی توی سرش جرقه میزنه. دنبال گوشیش میگرده.دم در جلوی آینه پیداش میکنه.****روی صندلی نشستم و خیره شدم به نمای غبار گرفته شهر.چیزهایی رو که دیروز توی تلگرام افسانه دیدم مدام از جلوی چشمهام رژه میره.چطور میشه این همه نفرت و حسادت رو پنهان کرد.ساعت دستم زنگ میزنه و یادآوری میکنه که تا 5 دقیقه دیگه جلسه ویدیو کنفرانس شروع میشه.خودم رو مرتب میکنم و آماده میشم.دقایقی بعد راس ساعت صفحه باز میشه و شش مربع کوچک ایجاد میشه.طبق روال شماره یک شروع میکنه.- خوب سردار ما آماده شنیدن گزارش هات هستیم.- سلام قربان وقت بخیر. دو تا خبر دارم قربان .. خبر اول اینکه تونستم بفهمم کی ما رو فروخته و خبر دوم اینکه اون نفر از به ظاهر دوستان خودمونه..- واضح توضیح بده ببینم..- بله... همانطور که دفعه قبل عرض کردم حسم و شواهد ماجرا حکایت از یک خیانت داخلی داشت اما نمیشد بدون مدرک به کسی انگ زد اما بعد از هک گوشی یکی دو نفر فهمیدیم اصل ماجرا چیه..- سردار ما نیومدیم اینجا داستان بشنویم اسم بگو با دلایل- بله... قربان متاسفانه اطلاعات از طریق دختر جمشید که با من کار میکرد و رابطه نزدیکی با من داشت در اختیار ایشون قرار داده شده و ایشون هم از طریق یک رابط خانم اون رو در اختیار شخص دیگری توی تشکیلات رقیب قرار داده و اونها هم به واسطه نفوذی که داشتند ما رو لو دادند.برای لحظاتی فقط سکوته که حاکم بین ما،بعد شماره پنج با لحنی تهاجمی شروع به صحبت میکنه.- فکر میکنم شما فیلم زیاد میبینی ... اتهاماتی که داری میزنی فراتر از قد و قواره شماست؟؟قبل از اینکه بخوام جواب بدم شماره یک شروع میکنه.- برای حرفات مستنداتی هم داری..- قربان اگر اجازه بدید یکی از ویس های رد بدل شده بین این پدر و دختر رو براتون پخش کنم.- پخش کن..گوشی رو بر میدارم صدا رو پخش میکنم.- جمشید چیزی که دنبالش بودی رو پیدا کردم.کاروان فردا عازم مرز.از آذربایجان قرار ترانزیت بشه.بقیش با خودت فقط یادت باشه باید بی نقص انجامش بدی چون اگه محاسباتت درست در نیاد علاوه بر سردار ،تشکیلات هم می افته دنبالت.- آفرین افسانه جان...میدونستم از پسش بر میای.نگران هم نباش.جوری این حرومزاده عوضی رو نابود میکنم که نفهمه از کجا خورده.تشکیلات هم مجبور میشه دوباره این کارها رو بسپاره به ما.بعد از این همه زحمتی که من و کاووسی برای اینها کشیدیم حقمون این نبود.پخش صدا رو متوقف میکنم .شماره یک دوباره شروع میکنه.- فکر میکنم همه واضح شنیدیم.سردار این لکه های ننگ رو پاک کن.- بله قربان- کسی حرفی داره...با نشنیدن هیچ جوابی خودش ختم جلسه رو اعلام میکنه.لب تاپ رو میبندم و سیگاری روشن میکنم. ****افسانه از صبح که بیدار شده بود فقط در حال راه رفتن و فکر کردن بود، نمیدونست باید چیکار کنه ،بعد از هک DVR دوربینهای خونه سردار مطمئن بود که الان سردار از همه چیز مطلع شده و این موضوع براش ترسناک بود.اینکه سردار هیچ رفتاری هم نکرده اوضاع رو پیچیده تر میکرد.تلفنش زنگ خورد.- بله- سلام افسانه جان ... پیامهات رو تازه دیدم..جانم دخترم چی شده؟؟دلش میخواست الان جمشید کنارش بود و بغلش میکرد و یک دل سیر گریه میکرد.اما باید خودش رو قوی نگه میداشت.- جمشید ، سردار فهمیده که من بهت اطلاع دادم ....- چی ؟؟- پریشب که خونش بودم گوشیم رو بر میداره و میره داخل تلگرامم و تمام چتهای ما رو میبینه؟؟- چی میگی افسانه، داری شوخی میکنی دیگه؟؟- نه متاسفانه واقعیت همینه.. مطمئنم الان تشکیلات هم خبردار شده و سردار داره برای قتل من و تو نقشه میکشه..- افسانه من باورم نمیشه تو همچین حماقتی کرده باشی- کردم...- وای ..وای ..وای خدایا - الان باید هر جا هستی بعد از این تماس سیم کارتت رو دربیاری و خودت و گم و گور کنی ،خودت رو برسون ترکیه هرچند اونجا هم امن نیست اما حداقل میتونیم از کایا برای محافظت کمک بگیریم.- باشه ولی تو چیکار میکنی- نگران من نباش ..من یه فکرهایی برای سردار دارم فقط تو برو تا من خیالم راحت بشه.- چه فکری ... الان باید بیای با هم بریم..- پدر من ..اینجوری حداقل تو شانسی برای فرار از دست سردار یا آدمهای تشکیلات داری اگه هر دو باهم بریم که میشیم یک لقمه چرب...بزار حداقل برای بدست آوردن ما یکم زحمت بکشن.فقط تا وقتی به جای امن نرسیدی تماس نگیر.هر وقت رسیدی پیام بده اگر من تا دوروز جوابت رو ندادم برو.- کجا برم؟؟- نمیدونم از ترکیه برو.. هرجا..با گفتن این حرف بغض افسانه میشکنه.گوشی رو از خودش دور میکنه و تلفن رو روی صدا های ملتمسانه جمشید قطع میکنه.بعد از چند دقیقه به خودش مسلط میشه وشماره جدیدی رو میگیره.- سلام- سلام شما؟؟- ببین فرصت زیادی برای معارفه ندارم فقط بدون من و شما دشمن مشترک داریم....- چی میگی شما خانوم؟؟- شیدا جان من افسانه هستم افسانه یوسفیان..صدای اونور خط برای لحظاتی ساکت میشه.- چه کمکی میتونم بکنم؟؟- باید ببینمتون؟؟- منظورتون رو متوجه نمیشم..- ببین شیدا جان من وقت ندارم همین الان باید تو و اریک رو ببینم..- اما ..- ببین موضوع مربوط به سردار... مطمئن باش ضرر نمیکنی..بعد از کلی کلنجار با شیدا تونست یه قرار برای ساعت 4 باهاش فیکس کنه.****توی برزخ عجیبی گیر کرده بودم. نمیتونستم درست فکر کنم.افسانه به من خیانت کرده بود اما نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم.درسته که عاشقش نبودم اما هیچ وقت براش کم نزاشته بودم.از همه مهمتر دلیل این همه نفرت رو نمیفهمیدم.صدای پیام گوشیم من و به خودم میاره.پیام از ساراست.- سلام .. ساعت 5 جای همیشگی.سرم به پشت صندلی تکیه میدم و چشمهام را میبندم.هنوز برای افسانه چیزی به بچه ها نگفته بودم و فقط دستور پیدا کردن یوسفیان رو داده بودم.دلم میخواست قبل از هر کاری باهاش حرف بزنم و ببینم چرا و به چه دلیل این همه از من متنفر بودن.شماره بهروز رو میگیرم.- جانم آقا.. سلام- سلام بهروز .. چی شد..- خونه که نیست..دنبالشیم- ببین بهروز من این بشر رو میخوام..به بچه ها بگو هر تیمی ردی ازش بزنه 100 تومن جایزه داره.- چشم تماسم با بهروز رو که قطع میکنم دوباره حواسم میره پیش افسانه یعنی الان داره چیکار میکنه.یه پیام براش میفرستم.- سلام برنامه شبت چیه؟؟****افسانه در حال رانندگی به سمت محل قرارش با شیدا است که صدای زنگ گوشی توجه اش رو جلب میکنه.گوشیش رو بر میداره پیام از سردار - سلام برنامه شبت چیه؟؟دندونهاش رو از روی خشم به هم فشار میده،گوشی را پرت میکنه روی صندلی کنارش و پاش را روی پدال گاز میزاره.وارد کافه که میشه پیدا کردن شیدا و اریک کار سختی براش نیست.هردو با دیدنش از جا بلند میشن.افسانه با لبخندی به استباقشون میره.- مرسی که اومدید..اریک در حال نشستن زیر چشمی نگاهی به افسانه میکنه.لم میده روی صندلی و خیره میشه به افسانه.شیدا ولی مثل اریک صبور نیست - خوب افسانه جان ما منتظر شنیدن هستیم- بله... میدونم که تماس من براتون کمی غیرمنتظره بود اما باور کنید اگه شرایط اورژانسی نبود مزاحم نمیشدم.اریک نگاهی به شیدا میندازه و لبخندی میزنه.- شرایط اورژانسی؟؟- بله اریک جان... فرصت نیست راجع به گذشته حرف بزنم اما من خوب میدونم که سردار از دوستان شما بود که به کمک کتی وارد رده های بالای تشکیلات شد.شیدا پوزخندی میزنه و خیره میشه به افسانه.- دوست .... اینجوری برات گفته... نه عزیزم اون فقط برای ما کار میکرد،یه کثافت نمک نشناس که ...- شیدا جان الان وقت برای این حرفها نیست.ببینید من هم به اندازه شما دوست داشتم و دارم تا نابود شدن سردار رو ببینم اما یک اشتباه باعث شد تا الان از دستش فرار کنم.- یعنی الان سردار دنبال شماست؟؟- آره اریک جان... دنبال من و پدرم- بعد قراره ما هم به لیستش اضافه بشیم؟؟- یه لحظه ساکت شو ببینیم چی میگه اریک؟؟- دوستان درسته الان سردار آدم پرقدرت و با نفوذی توی تشکیلات حساب میشه اما اون یه نقطه ضعف داره...- خوب؟؟- نقطه ضعفش یه دختری به نام سارا..البته دختر که چه عرض کنم یه زن- خوب الان اینها را چرا داری به ما میگی؟؟- چون دیگه من در شرایطی نیستم که بتونم بهش ضربه بزنم...- و فکر میکنی ما هستیم...اریک از جاش بلند میشه و نگاهی پر خشم به افسانه میندازه.- در مورد ما چی فکر کردین... تا حالا کجا بودین... یه کاره پاشدین اومدین با چند تا حرف بی سر و ته توقع داریم با یکی از گنده ترین آدمهای این کارتل درگیر شیم...اصلا" میفهمین چی میگین؟؟- بشین اریک- برو بابا من نیستم..اریک بی توجه به افسانه و شیدا به سمت در خروج راه می افته.افسانه ناامیدانه بر میگرده و به شیدا نگاه میکنه.- من هستم... من این بی شرف رو پاره میکنم...فقط درست برام تعریف کن.از اول..ادامه دارد...
Man1990z: ای بابا پس ادامش کو منتظریم. داستانتم عالیهدوست عزیزم ممنونم از توجه شما.. بدجوری درگیرم و بابتش از همه کسانی که افتخار میدن و دست نوشته های من رو میخونن عذر میخوام انشالله تا چند روز دیگه برش یازدهم تقدیم حضورتان میشه.ارادتمندایام به کام
برش یازدهم : آغاز یک پایان بخش اول :سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم.- یعنی چی بهروز نمیفهمم؟؟بهروز سرش رو انداخته پایین..- با توام- از خونه شما که میزنه بیرون انگار میدونسته تعقیبش میکنیم.بچه ها رو پیچونده- همین و نمیفهمم..چطوری یهو فهمیده..بهش الهام شده؟؟- شرمنده ام آقا..- از دیروز تا حالا چرا الان باید بگین؟؟- فکر میکردم سهل انگاری از بچه ها بوده و شب برمیگرده پیش شما یا خونه خودشونصندلی رو میچرخونم سمت پنجره...- ببخشید سردار خان- اونا میدونستن بهروز... اونا میدونستن ....ولی چطوری؟؟- نمیدونم .... ولی پیداشون میکنم قربان- امیدوارم...****توی مسیر مدام ذهنم درگیر اتفاقات این دو روز.افسانه و جمشید چطوری فهمیدن ؟؟ نکنه نفرات دیگری هم از اطراف خودم به اونها کمک میکنن.این سوالها داشت مغزم رو میخورد.اونقدر درگیر بودم که نفهمیدم کی رسیدم سر قرار.ماشینش را که میبینم ناخودآگاه لبخندی روی لبهام نقش میبنده.سارا هم متوجه رسیدن من شده چون سریع پیاده میشه و میاد سمت ماشین من.با باز شدن در ماشین لبخندی روی لب هام میشینه.- سلام عزیزم- چه سلامی سردار ...روت میشه سلام کنی واقعا"- میدونم عزیزم ببخشید.خم میشیم و گونه اش رو میبوسم ، بوی تنش را که با عطرش یکی شده را داخل ریه هام میکشم.- حالم خیلی بده سردار ... رفتارهای مهرداد بعد از مرگ مجید یه طوری شده... میگم نکنه چیزی فهمیده؟؟- خل شدی سارا...- هر بار میام اینجا تموم وجودم استرس میشه- میدونم سارا اما الان سرم خیلی شلوغه - الان استرس من چه ربطی به کارهای تو داره...- داره..- من که نمیفهمم..- مهم نیست حالا بعدا" سر فرصت برات تعریف میکنم..... چقدر خوشگل شدین شما امروز؟؟- جدی ... میزاشتی وقتی رفتم تو دلت میگفتیاز حرفش خنده ام میگیره ... بعد از مدتها خنده ایی از ته دل.بعد از خنده خیره میشم تو چشماش:- چرا نیومدی پیش من ؟؟- سردار من تا همینجا هم که میام کلی استرس دارم آخه این چه اصرار مسخره ایی که تو میکنی؟؟ بعد واقعا" نمیفهمم چی میگی از یک طرف میگی در گیرم از یک طرف میگی بیا پیش من؟؟- من هر چقدر هم که درگیر باشم و زخم خورده تو مرهمی برام سارا..- باشه گوش هام دراز شد..بی اختیار بغلش میکنم و به خودم فشارش میدم.- من بدجوری بهت نیاز دارم.کنار گوشم حرفهاش رو زمزمه میکنه.- چرا فکر میکنی من بهت نیاز ندارم؟؟از خودم جداش میکنم و خیره میشم تو چشمهاش.- یعنی تو هم ؟؟- بله ... مثل اینکه یادت رفته باعث و بانی این روزهای من خود شما هستی..- جبران میکنم براتفرصت حرف زدن بهش نمیدم و لبهاش رو میبوسم.****سه ماه بعد- من هنوزم هم درک نمیکنم افسانه چرا به جای این همه زحمت نرفتیم به شوهر این دختره بگیم زنت داره با دوست پسر سابقش هرز میپره؟؟افسانه که روبه روی شیدا پشت کانتر آشپزخانه نشسته لبخندی میزنه :- چند بار برات گفتم شیدا جون .. یه مرد ایرانی وقتی بهش بگن زنش داره بهش خیانت میکنه چیکار میکنه؟؟ - نمیدونم خیلی کارها- درسته خیلی کارها ... توی بیشتر موارد میزنه زن را میکشه یا اونقدر میزنه تا اعتراف کنه، بعضی ها هم تعقیب میکنن تا هر دو رو باهم بگیرن، بعضی ها هم بی خیال میشن و باور نمیکنن ، بعضی ها هم خودشون میرن تلافی میکنن.. خوب توی این حالتها به نظرت کدومش برای ما منفعت بیشتری داره؟؟- تعقیب کنه تا هر دو رو باهم بگیره ...درستهافسانه سرش رو به نشانه نفی تکون میده- نه شیدا ... نه... هیچکدوم به درد ما نمیخوره... اصلا" دختره برای ما مهم نیست برای ما مهم خود سردار... گیرم شوهرش بکشش یا کتک کاری کنه چه اتفاقی برای سردار می افته؟ هیچی .. سردار خبردار میشه و شوهر بیچاره رو میکشه.اگر هم تعقیب کنه قبل از اینکه به سردار برسه محافظ هاش کارش رو ساختن..اون دوتا راه دیگه رو هم که خودت بهتر میدونی.ما میخوایم سردار رو توی حالتی بزنمیش که تو آسیب پذیر ترین حالت ممکنه.محافظش نیست، توی خونه یا محل کار خودش نیست و از همه مهمتر تشکیلات باید فکر کنه قتل سردار یه قتل ناموسی...تا پیگیری در مورد حذفش توسط رقبا نادیده گرفته بشه.برای اینه که صبر کردیم تا این اتفاق توی خونه سارا بی افته...شیدا لبخندی میزنه و سرش رو به عقب خم میکنه و چشم هاش رو به نشانه لذت میبنده ...- دارم اون لحظه رو تجسم میکنم افسانه- میفهمم... اما شیدا تاکید میکنم این اتفاق یک بار میتونه رخ بده پس باید بدون نقص اجرا بشه. - خیالت راحت..****پیمان رو به روی شیدا ایستاده و خیره شده به زمین- پیمان حواست کجاست ، متوجه شدی؟؟- بله خانوم .. نگران نباشین..شیدا پوزخندی میزنه و آبروهاش رو میده بالا و نگاهی به پیمان میکنه.- هر بار میگی نگران نباش بیشتر نگران میشم.- نه خانوم این بار صد بار مرور کردیم واقعا" نگران نباشید.- خوب الان یه بار برای من تعریف کن ببینم.- شوهرِ دو روز دیگه میره ماموریت ما هم منتظر میمونیم تا سردار بیاد پیش زن بعد میریم تو و ترتیب جفتشون رو میدیم.- آفرین ..خوب تعریف میکنی..اگه عمل کردنت هم مثل حرف زدنت باشه یه سوپرایز پیش من داری..پیمان که از این حرف شیدا به وجد اومده بود لبخندی زد.- خیالتون راحت- خیالم وقتی راحت میشه که بیای اینجا رو به روی من وایستی و بگی جفتشون را فرستادی اون دنیا.- میفهمم خانوم..شیدا از جاش بلند میشه و میاد نزدیک پیمان.- پیمان حواست را جمع کن یه بار شانس داری.....نه بیشتر- بله خانوم میدونم...پیمان میخواست بگه نگران نباشید اما با دیدن چهره جدی و چشمهای نافذ شیدا پشیمون شد.باز شدن در اتاق ارتباط چشمی شیدا و پیمان رو قطع میکنه.اریک با لبخندی بر لب وارد اتاق میشه.- به به سلام شیدا خانومشیدا با اشاره سر به پیمان میفهمونه که از اتاق خارج بشه.پیمان هم بدون هیچ حرفی سریع از اتاق میره بیرون.- جدیدا" خیلی این پسره دور و برت میپلکه جریان چیه شیدا؟؟شیدا بی تفاوت به حرفهای اریک بر میگرده سمت میز و سیگاری از روی میز بر میداره.- به حرفهای دیشبم فکر کردی ؟لبخند از روی لبهای اریک محو میشه.- کدوم حرفها... همون مزخرفاتی که چند ماه قبل اون دختره افسانه گفته بود؟ شیدا تو چت شده؟؟ واقعا" توهم زدی ؟- توهم تو زدی که همه چیز رو فراموش کردی؟؟- چرا چرت میگی .. من چی رو فراموش کردم؟؟ - همه چی رو..- کدوم همه چی .. شیدا لطفا" بیدار شو؟؟ ما یک زمانی یک شریکی داشتیم که الان از ما جدا شده...- آره ولی شده رقیب ما؟؟- رقیب.... رقیب شیدا؟؟- بله رقیب ماست و میخواد ما رو نابود کنه - نه دیگه واقعا" مطمئن شدم حالت خوب نیست... دیوانه ،سردار الان رییس یکی از بزرگترین کارتلهای مواد مخدر این کشور بعد دنبال نابود کردن من و توی پیزوریه؟؟ میگم توهم زدی میگی نه؟؟- بله دنبال نابود کردن ماست چون ما تنها کسانی هستیم که از جیک و پوک گذشته اش با خبریم..- اینها را اون دختره کرده توی سرت نه؟؟- نه احمقاریک دندان هاش رو به نشانه خشم بهم فشار میده.- ببین شیدا من حاضر نیستم وارد این بازی مسخره شم.اون دختره هم اگه عرضه داشت خودش این کار رو میکرد.اصلا" تا حالا کجا بوده؟؟ چرا تا حالا ما براش مهم نبودیم ؟؟ به اینها فکر کردی؟؟- بله که فکر کردم... نیومده بود چون قرار بود خودش سردار رو نابود کنه...- خوب پس چرا نکرد؟؟- نقشه اش لو رفت.- چه جالب..- مسخره بازی در نیار دارم جدی حرف میزنم.- شیدا عزیزم خواهش میکنم بیا بیرون از این داستان.سردار احتیاجی به آشپزخونه دوزاری من و تو نداره... ما را نیروی انتظامی هم به حساب نمیاره چه برسه به سردار.. بزار زندگیمون رو بکنیم.خواهش میکنم..اریک میاد جلو و دستهای شیدا رو میگیره.- خواهش میکنم شیدا...بی خیال این داستان شوشیدا سرش رو میاره بالا و نگاهی به اریک میکنه.****گوشیم رو بر میدارم و به سارا پیام میدم.- چه میکنی با تنهایی .... جای همسر جان خالی نباشه..!!!از پیامی که دادم خودم خنده ام گرفته.چند لحظه بعد جواب میده.- قاب عکسش رو گرفتم بغلم و دارم اشک میریزم از دوریش خنده روی لبهام تبدیل به قهقهه میشه.وسط حال خوبم صدای ضربه زدن به در را میشنوم.- بفرماییددر باز میشه و بهروز میاد داخل ، لبخندی روی لبهاش نیست و این یعنی خبر خوبی نداره.- سلام آقا- سلام بهروز.. چه خبر؟بهروز سرش رو میندازه پایین.- بگو بهروز خودم میدونم خبرت خوب نیست.- قربان ..رد افسانه رو زدیم..- خوب؟؟- فهمیدیم که این مدت کجا بوده - خوب کجا بوده؟- پیش شیدابا شنیدن اسم شیدا از جام بلند میشم.انتظار شنیدن هر اسمی رو داشتم جز شیدا- خوب الان هم اونجاست؟؟- نه آقا .. از وقتی فهمیدیم تمام رفت و آمدهای شیدا و اریک رو زیر نظر گرفتیم ولی خبری نیست.- چطوری فهمیدید که اونجاست؟؟- ما عکس شیدا رو بین همه بچه ها پخش کرده بودیم یکی از دلال ها که میره برای تحویل پول توی دفتر شیدا دیده بودش..- و چرا این موضوع رو من دارم الان میفهمم بهروز؟؟بهروز حرفی نمیزنه و سرش رو میندازه پایین.- با تو ام بهروز؟؟- ببخشید سردار خان..میخواستم دست پر بیام پیش شما!!عصبانیت همه وجودم رو گرفته.تلفنم زنگ میخوره.با دیدن شماره سارا کمی از فشار عصبیم کم میشه.- سلام- سلام سردار چطوری؟؟- بد نیستم- آره انگار حالت خوب نیست.با دست به بهروز اشاره میکنم که بره.بهروز هم با یک تعظیم به نشانه احترام اتاق رو ترک میکنه.- حواست کجاست سردار با تو ام؟؟- خسته ام سارا...دلم یه بغل آرامش میخواد- منم عزیزم- امشب میتونی بیای با هم بریم بیرون- نه سردار جان ..میترسم ... اما فردا شما بیا پیش من- چرا... تو بیا پیش من..- خونه خودم راحت ترم.ممکنه مهرداد هم زنگ بزنه خونه ... خونه باشم بهتره..- باشه عزیزمتماس سارا از حجم عصبانیتم کم میکنه.****نگاهی به بهروز میکنم که هاج و واج داره نگاهم میکنه.- بهروز فهمیدی چی گفتم..- بله آقا ولی..- ولی چی؟؟- ریسکش زیاده..میترسم بلایی سر شما بیاد اگه حدس شما درست باشه اونا هم تنها نمیان.- میدونم...- آقا چرا از تشکیلات کمک نگیریم... چرا به چند تا از دوستان زنگ نمیزنید برای کمک؟؟- ببین بهروز ما سه ماه نتونستیم افسانه و پدرش رو پیدا کنیم.این خودش کلی بی کفایتی حالا اگه تشکیلات بفهمه که اونها من رو هم تونستن بزنن و به یکی از لابراتورهامون هم حمله کردن ممکنه خودشون تصمیم به حذف من بگیرن بنابر این باید خودم این مشکل رو حل کنم منتها الان نمیدونم به کی میشه اعتماد کرد و به کی نمیشه،توی این کار همه چی ظرف چند دقیقه جاش عوض میشه.- بله آقا درست میگید ولی این بچه ها همه مطمئن هستن - خوبه.پس همین الان سارا رو با یکی از قابل اعتماد ترین آدمهات بفرست برگرده تهران.رسید تهران هم بهش آدرس میدی برن آزمایشگاه تخت طاووس.- چشم.- تا آماده شید من با سارا حرف میزنم.- چشم فقط - دیگه فقط و اما نداره ..خودتون هم جمع کنید و برید...از بهروز جدا میشم و میرم سمت در ورودی ویلا.سارا بالای پله ها پتو پیچ منتظر منه.ادامه دارد ......
برش یازدهم : آغازی بر یک پایان بخش دوم :شیدا آفتابگیر سمت خودش رو میده پایین و خودش رو توی آینه پشتش نگاه میکنه.چشماش از بی خوابی قرمز شده وصورت بدون آرایشش بی روح و کمی خشک به نظر میرسه.همزمان با باز شدن در سمت راننده آفتابگیر رو جمع میکنه و به سمت پیمان که وارد ماشین میشه بر میگرده.پیمان نفس زنان روی صندلی جابه جا میشه.کلاه و عینک بزرگ روی صورتش رو بر میداره.- حدستون درست بود خانوم.- اینجاست؟؟- خودش رو که ندیدم ولی ماشین سردار توی حیاط ویلا بود.- خوب چرا صبر نکردی تا مطمئن شی؟؟- خانوم کوچه خیلی خلوته و این ویلا هم آخرین ویلای ته خیابون ،اگه زیاد نزدیک میشدم یا صبر میکردم ممکن بود شک کنن..شیدا سرش رو به نشانه تایید حرفهای پیمان تکون میده.- الان چیکار کنیم خانوم؟؟- یک دو ساعت دیگه صبر میکنیم تا هوا تاریک شه.. تا اون موقع یه سر و گوشی آب بده ببین چند تا ویلا توی اون خیابان ساکن هستند.هرچند این وقت سال نباید شلوغ باشه.ولی باز هم دقیق چک کنید.- چشم خانوم..- مراقب همه چیز باشید حواستون به تمام ورود و خروج ها هم باشه.- چشم خانوم خیالتون راحت ... شما هم یه چرتی بزنید از دیروز چشم روی هم نزاشتین.شیدا لبخند بی روحی تحویل پیمان میده.- ممنون پیمان- من حواسم هست شیدا خانوم شما استراحت کنید.اولین باری بود که پیمان اسم کوچک شیدا را صدا میکرد و قطعا" اگر در وضع دیگری پیمان چنین کاری میکرد با واکنش تندی از سوی شیدا مواجه میشد اما حالا همه چیز متفاوت بود.شیدا خوب میدانست برای رسیدن به پایان این راه به پیمان نیاز دارد و شاید این رابطه کمک میکرد تا پیمان در شرایط حساس جا خالی ندهد.با بسته شدن در ماشین و پیاده شدن پیمان،شیدا صندلی را به عقب خم کرد و سعی کرد برای چند ساعت استراحت کند.****لیوان چای به دست میام روی ایوان.هوا تاریک شده.سکوت ویلا برام آرامش بخش.صدای پا را از پشت سر میشنوم.سرم رو کمی به چپ خم میکنم و سرایدار رو میبینم.- آقا سرد... چرا بیرون نشستین؟؟- خوبه...- پتویی چیزی بیارم بندازم روی شانه هاتون...- آره ... فکر خوبیه- با رفتن شاهین،نگاهم میوفته به پاکت روی میز.در حالی که یه جرعه از چای رو مینوشم دستم را دراز میکنم و پاکت را از روی میز بر میدارم.جرعه بعدی چای حسابی حالم را جا میاره.لیوان را میزارم روی میز همزمان شاهین پتورا میندازه روی شانه هام.با دستهام لبه هاش را میگیرم.- ممنون شاهین- خواهش میکنم آقا چیزی لازم ندارین.- نه ... میتونی بری...- پس با اجازهدر حالی که میره سمت پله های ایوان انگار چیزی به یادش افتاده بر میگرده سمت من.- سردار خان شماره من را که دارین من خونم نزدیکه اگه یک وقت کاری داشتین فقط کافیه زنگ بزنید.- لبخندی میزنم.- ممنونم شاهین جان- با اجازهاز پله ها میره پایین تا بره سمت دوچرخه اش.تصمیمم رو میگیرم.- شاهین- بله آقا- یه لحظه بیا- شاهین سریع راه رفته را بر میگرده.میرسه کنار میز.پاکت را میگیرم سمتش.- اگر صبح اومدی و من رفته بودم این نامه را ببر پستش کن به آدرسی که روش نوشتم.- بعد دست میکنم از جیب عقب شلوارم کارتم را در میارم و میگیرم سمتش.- این را هم پیش خودت نگهدار.- با این چیکار کنم؟؟- لازم نیست کاری باهاش بکنی این رمزش 2893 نزدیک سیصد میلیون توش پول.فردا برو برای خودت یه ماشین بخر.میخوام دفعه بعد روی دوچرخه نبینمت.- آقا من ...انگشت اشاره ام را به نشانه سکوت میزارم جلوی بینی ام.- لطفا" فقط بگو چشم- چشم... خدا خیرتون بده- صداش از خوشحالی میلرزید.- حالا برو ... شب خوش- چاکریم آقا چشم... خدا بهتون سلامتی بدهبا یه لبخند مشایعتش میکنم.از خوشحالی تا رسیدن به دوچرخه اش داره مدام برای من دعا میکنه.خم میشم و لیوان چای رو از روی میز بر میدارم و یک جرعه مینوشم.- اّه... این که یخ شده...****پیمان میره سمت ماشین.نگاهی به داخل میکنه،شیدا توی خواب عمیق اما چاره ایی نیست.آروم در ماشین را باز میکنه.شیدا با شنیدن باز شدن در ماشین چشمهاش را باز میکنه.دستی به کنار دهانش میکشه و از جاش بلند میشه.پشتی صندلی را صاف میکنه.- ببخشید خانوم بیدارتون کردم- نه مهم نیست ساعت چنده؟؟- یک ربع مانده به 6- چه خبر؟؟- ئهیچی خانوم سردار خونه تنهاست.سرایدار هم همین چند دقیقه پیش رفت.- توی کوچه را چک کردین؟؟- همه ویلا ها خالی- اینجا یه منطقه نوساز... فقط ویلای پشتی یه پیرمرد و پیرزن زندگی میکنن...شیدا چشمهاش رو تنگ میکنه و خیره میشه به خیابان.- چیکار کنیم خانوم...- برید توی خونه سردار رو بگیریدش.ترجیحا" میخوام باهاش حرف بزنم ولی اگه قهرمان بازی در آورد کارش و تموم کنید...- چشم خانومپیمان در را باز میکنه که پیاده بشه.- دختر کجاست پیمان؟؟- والا خانوم از همون اول فقط خودش تنها بود.- بهتر...- شروع کنید میخوام زود برگردم تهران.- به روی چشم.پیمان از ماشین پیاده میشه و با علامت دست سه نفر از ماشین جلو و دو نفر از ماشین پشت پیاده میشن و همراه با خودش عرض خیابان را طی میکنند و وارد خیابان ویلای سردار میشن.-کارت تمومه سردار... فقط کاش قبل از مرگت بتونم حرفهام را بهت بگم.شیدا وارد شدن پیمان و نفراتش رو به داخل کوچه میبینه.نگاهش روی پیمان.پیمان در کوچک ویلا رو که تا کمرش هست آروم باز میکنه.بر میگرده و نگاهی به سمت شیدا میندازه.اول خودش و بعد نفراتش وارد حیاط میشن.توی یک ستون پشت سر هم از کنار ماشین سردار رد میشن،از پله های ایوان بالا میرن.با بلند شدن دست پیمان همه روی ایوان می ایستن.بعد پیمان با حرکت دست دو نفر را میفرسته پشت ساختمان.خودش هم میره به سمت پنجره بزرگ شیشه ایی که فضای ایوان را از داخل ویلا جدا میکنه و محتاطانه نگاهی به داخل میندازه.سردار رو میبینه که پشت به پنجره روی مبل نشسته و مشغول تماشای تلویزیون.با اشاره دست به دو نفر دیگه اشاره میکنه که روی ایوان بمونن.خودش به سمت در ورودی میره و آروم دستگیره رو به سمت پایین میکشه.همراه پیمان یکی از افرادش هم وارد ویلا میشه.- باز چی جا گذاشتی شاهین؟چند لحظه میگذره و صدایی شنیده نمیشه.سردار که میخواد از جاش بلند شه دست پیمان را روی شونه هاش حس میکنه.- بشین سردار خان... سردار میخواد بلند شه که فشار دست پیمان زیاد میشه.همزمان سردی لوله اسلحه را پشت سرش حس میکنه.- بهتره تقلای الکی نکنی اینبار شانسی نداری سردار خان- شما کی هستین؟؟- عجله نکن؟؟بعد رو میکنه به نفرش که اسلحه را گذاشته روی سر سردار .- تکون خورد بهش امان نده.بعد گوشی اش را در میاره شماره شیدا رو میگیره.- انجام شد منتظر شما هستیم.پیمان لبخندی پیروزمندانه میزنه.کمتر از یک دقیقه بعد در ویلا باز میشه و شیدا وارد میشه.نگاهی به پیمان میندازه و به سمت سردار میره.****صدای باز شدن در را میشنوم و میتونم حدس بزنم کی وارد شده.صدای پاهاش و چند لحظه بعد شیدا رو به روی من ایستاده.یه چکمه قهوه ایی چرم تا زیر زانو پوشیده به همراه یک پالتوی نخودی رنگ با دستکش های به رنگ چکمه هاش ،اما چهره اش هیچ لعابی نداره. - به سلام سردار خانپوزخندی میزنم.- پس حدسم درست بود..صندلی پشت میز ناهار خوری رو میکشه و رو به روی من میشینه.- چی بود حدس شما؟؟- که پشت این داستان تو هستی؟ البته که میدونم طرح و نقشه اش مال خودت نبوده..- حالا چه فرقی میکنه... مهم نتیجه استسعی میکنم بی تفاوت بهش لبخند بزنم.- واقعا" دلیلی برای این همه تنفر نمیبینم...چشمهاش را جمع میکنه و موذیانه نگاهم میکنه.- خودت چی فکر میکنی؟؟- گفتم که من دلیلی برای این همه دشمنی نمیبینم.- دلیل میخوای پس؟؟- آره- یادته زدی دوست پسر من و رفیقش رو در کمال خونسردی کشتی؟؟- دلیلش اینه؟؟- گفتی میای تا مشکل من رو حل کنی بعد فهمیدم تو مشکلات را با حذف آدمها حل میکنی؟؟- فکر کردم دارم بهت کمک میکنم تا از شر یک آدمی که از جسم و روح و روان زندگیت اخاذی میکرد نجاتت بدم؟- نباید از خودم سوال میپرسدی؟؟- یعنی تو تحقیر شدن و توسری خوردن و پول دادن را دوست داشتی؟؟- دوست نداشتم اما قطعا" هم نمیخواستم بمیره، بعد هم من و رها کردی توی یه برزخ- نمیفهمم- من احمق فکر کردم تو هنوز هم دوستم داری و یه حسادت عاشقانه تو رو به مرز جنون کشانده تا اون بدبخت را بکشی اما بعد فهمیدم هیچ حس و علاقه ایی نیست، من هم مثل اون افسانه بدبخت فقط یک نفر بودم تا هوس و شهوتت رو باهاش بخوابونی..- چرا مزخرف میگی؟؟ من کی ازت استفاده کردم ،اگر بین ما چیزی هم بوده با میل و رغبت بوده و من یادم نمیاد بهت ابراز علاقه ایی کرده باشم،فکر میکردم اینقدر بزرگ و متمدن هستی که این چیزها را بفهمی اما ظاهرا" اشتباه کردم..- آره خوب شما کلا" دانای مطلقی و ماها چیزی نمیفهمیم.- برات متاسفم شیدا ،آلت دست افسانه و اریک شدی ،خودشون نشستن گوشه و تو را انداختن جلو- اریک،اون ترسو حتی از شنیدن اسمت هم خودش و خراب میکرد هرچند خدایی با تلاشهای اون بود که تونستم آدرس اینجا را پیدا کنم.- عجب- دیگه حرف بسه سردار جان وقتشه از هم خداحافظی کنیم.شیدا لبخند زنان از جاش بلند میشه و صندلی را میزاره سر جاش.به من نزدیک میشه و خم میشه تا سرش کنار سر من قرار بگیره.- من دوستت داشتم.اما حیف که نفهمیدی.بعد دستی روی شونه ام میزنه و میره.صدای حرف زدنش رو میشنوم.- توی ماشین منتظرتونم .همون لحظه صفحه موبایلم روشن میشه.لبخندی میزنم.از شیشه پنجره روبه رو میتونم پشت سرم را ببینم.با باز شدن در توسط شیدا لوله اسلحه بهروز را روی سرش میبینم.توی چشم بر هم زدنی بهروز شیدا را جلوی خودش سپر میکنه و اسلحه را میزاره روی سرش.من از غفلت نفر پشت سرم استفاده میکنم و قندان روی میز را بر میدارم و توی سرش میزنم.پیمان که اسلحه اش را کشیده و به سمت بهروز و شیدا نشانه رفته با حرکت من نگاه و تمرکزش به سمت من منحرف میشه و این همون لحظه ایی که نفر کنار بهروز منتظرش مونده.صدای عطسه مانندی به گوش میرسه و پیمان نقش زمین میشه.همه این اتفاقات توی کسری از ثانیه رخ میده.بهروز شیدا را به جلو هل میده و روی مبل پرتش میکنه.شیدا مبهوت از اتفاقات از ترس و استرس مثل گچ سفید شده.- مرسی بهروز ... مثل همیشه به موقع- مخلصیم آقا.. - بقیه نفراتش کجان؟؟- همه را گرفتیم دست و پا بسته انداختیم توی موتورخانه..- خوبه... تا شما از شر جنازه این بابا راحت میشین منم یه گپی با شیدا جان بزنم.میرم سمت میز ناهار خوری و اینبار منم که صندلی را رو به روی شیدا میزارم وهمراه با لبخندی جلوی او مینشینم.- چقدر این دنیا کوچیکه شیدا میبینی؟؟ همین ده دقیقه قبل جای من،تو نشسته بودی.شیدا کاملا" کپ کرده و خیره شده به جنازه پیمان.به سمتش خم میشم. سیلی به صورتش میزنم.- شیدا میشنوی چی میگم؟؟شیدا بی صدا شروع به گریه میکنه.- به جای گریه کردن بهتر برای خودت یه شانس بخری.میشنوی چی میگم شیدا؟؟با تکون دادن سرش جوابم را میده.- آفرین دختر خوب،حالا بگو افسانه کجاست؟؟شدت گریه اش بیشتر میشه.- شیدا خواهش میکنم نزار گفتگوی امروزمون به خشونت کشیده بشه.امروز به اندازه کافی سعی کردم خونسرد باشم و ممکنه دیگه نتونم.- میخوای باهاش چیکار کنی؟؟از حرفی که میزنه و حالت استیصالش خنده ام میگیره.- میخوام باهاش حرف بزنم.- دروغ میگی؟؟- واقعا" افسانه برات مهمه؟؟- توی این چند وقت تنها کسی بود که تنهایی های من رو پر کرد و به خود خودم توجه کرد...- عجب... باشه حالا بگو کجاست؟؟شدت گریه اش بیشتر میشه.- یه سوال را دو بار نمیپرسم شیدا... "ننه من غریبم " بازی را بزار کنار- خونه پدریم- آدرس رو بنویساز روی میز کاغذ و خودکار بر میدارم و میگیرم طرفش.- سوال آخر؟؟ حمله به گاوداری کار تو بود؟؟- نه.. من اصلا" از اون آشپزخانه خبر نداشتم.فکرش مال شیدا بود فقط من بهش نفردادم.- باشه..بنویس****پاکتی که صبح از شاهین گرفتم را از جیب کاپشنم در میارم و میزارم توی داشبورد ماشین.متوجه نگاه های بهروز شدم.- رسیدیم تهران این رو هم بزار توی safe box اتاق خودت.- چشم آقادر داشبورد رو میبندم ، بر میگردم و به شیدا که روی صندلی عقب خواب نگاه میکنم.- نگرانش نباشید.با اون دوزی که بهش زدیم تا خود تهران خوابنفس عمیقی میکشم و دوباره خیره میشم به جاده.اتفاقات این دوروز انگار برام یکسال طول کشید.شماره سارا را میگیرم.با اولین بوق گوشی را بر میداره.- سلام عزیزم- سلام سردار... خوبی..صداش بغض آلوده - خوبم عزیزم- لعنتی دیشب تا زمانی که پیام دادی صد بار مردم و زنده شدم.- متاسفم سارا جان... من هیچ وقت نمیخواستم تورا قاطی این داستانها بکنم.- الان کجایی؟؟- دارم بر میگردم تهران..- من میتونم برم خونه.با شنیدن این جمله بر میگردم سمت بهروز.- بهروز ،خونه سارا رو تمیز کردین؟؟- خیالتون راحت همون دیشب انجام شد.- شنیدی عزیزم- آره ... پس میشه به این آقای محافظ بگید من و برسونه خونه.- آره تا تو آماده شی اونم شما رو میرسونه.بعد از تلفن با سارا سعی میکنم کمی چشم روی هم بزارم.نزدیک به دو روز که نخوابیدم.اونقدر خسته ام که فاصله بین نیت برای خوابیدن و چشم باز کردن توی اتوبان صدر برای من یک لحظه است.خودم راروی صندلی تکون میدم و ناخودآگاه نگاهی به شیدا میندازم.- خوب خوابیدین آقا- آره ... خیلی خسته بودم- برنامه چیه قربان؟؟- مستقیم میریم سراغ افسانه- جسارت نباشه ولی یکم استراحت میکردیم بهتر نبود...خستگی امکان اشتباه را زیاد میکنه- درسته ولی میدونی دیشب که شیدا زنگ زد به افسانه صداش خیلی مضطرب بود من فقط نگرانم که متوجه نشده باشه ،حالا هم نمیخوام فرصت فکر کردن بشتر بهش بدم و میخوام خراب شم سرش و این داستان را جمع کنم.- میفهمم قربان.... اینها خیلی احمق هستن که شما را دست کم گرفتن- نه اتفاقا" ... من حماقت کردم که اینا را بی خطر فرض کردم.میدونی بهروز این داستان یه درس بزرگ به من داد فهمیدم اونی که باهات دشمن که خوب تکلیفش معلومه و دشمن ولی بترس از روزی که دوستت بشه دشمنت دیگه باید انتظار هر چیزی را از هر کس و هر جایی داشته باشی.- درسته آقا... پس مستقیم میریم سراغ افسانه..هوا در حال تاریک شدنه که میرسیم به آدرسی که شیدا داده.خودش هم نیم ساعتی میشه که از خواب بیدار شده اما هنوز گیج و لش.بهروز پیاده شده تا سر و گوشی آب بده.بر میگردم عقب و نگاهی به شیدای بی حال میندازم.- چطوری؟؟ چیزی لازم داری برات بگیرم؟؟- نه ...یک مقدار کرختم - چیزی نیست اثرات داروبهروز در ماشین را باز میکنه و سوار میشه.- خوب چه خبر؟؟- کوچه خلوت، میتونیم بریم.دوباره نگاهی به شیدا میندازم.- شیدا لازم نیست قبل از رفتن بهش زنگ بزنی؟؟ - نه- یعنی اون الان هرکی در بزنه ،در را براش باز میکنه؟؟- نمیدونم ولی من قبلا" هیچ وقت قبل از رفتن بهش زنگ نمیزدم.- باشه.ولی الان من میخوام بهش زنگ بزنی..شیدا خودش را از صندلی جدا میکنه.- اینجوری بیشتر ممکنه شک کنه..- تو نگران اونش نباش ولی اگه جوری حرف بزنی که شک کنه یا بخوای زرنگ بازی در بیاری فرصتی که بهت دادم را سوزوندی حالا تصمیم بگیر بین خودت و افسانه..انگشتم را به نشانه تهدید و اتمام حجت به سمتش میگیرم.بعد گوشیش را از جیبم در میارم و میگیرم سمتش.- بزارش روی اسپیکرشیدا لرزان شماره میگیره، با دومین بوق صدای افسانه توی ماشین میپیچه.- به به شیدا جون من سلام...بالاخره رسیدی؟؟ چند بار زنگ زدم در دسترس نبودی؟؟- سلام افسانه جان..آره عزیزم رسیدم و دارم میام پیشت یعنی نزدیکم- جدی ... خیلی هم عالی... بیا که منتظرم تا برام تعریف کنی.- اومدم.. چیزی بیرون نمیخوای؟؟- نه بدو بیابعد از خداحافظی گوشی را میگیره سمت من و با پشت دستش اشک گوشه چشمش را پاک میکنه.- در خونه را خودش باز میکنه یا اف اف داره؟؟- در باز کن داره اما از پشت شیشه در را میبینه.- میری داخل ولی در را نمیبندی،بقیش با من و بهروزادامه دارد.......