ارسالها: 48
#1
Posted: 26 Nov 2021 20:26
نام داستان :حسرت
موضوع داستان :خاطرات کودکی
نویسنده. :nudistEhsan
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#2
Posted: 27 Nov 2021 22:21
قسمت اول
اونروز شیفت عصر بودم ، صبح ساعت ۹ مامان صدام کرد، احسان احسان پاشو ، بزور از خواب پاشدم صبونه نمیتونستم بخورم مامان گفت قبل مدرسه وقتی اومدیم یه چیزی میخوری
رفتیم خرید نمیدونستم دقیقا چی میخواد بخره یه مغازه بود که پله میخورد به سمت پایین ، وقتی داشتیم میرفتیم پایین متوجه شدم لباس فروشی ، چند نفر آخر مغازه ایستاده بودن که پشتشون به ما بود فروشنده رو نمیدیدم ، داشتم لباسا رو دید میزدم که یهو خشکم زد! یه خانم با موهای باز و بدون حجاب اومد و شروع کرد با مامانم صحبت کردن من محو اون زن شده بودم واسه من که غیر از مامانم و خواهرام زن بی حجاب ندیده بودم شوک آور بود ، چقدر خوشگل بود موهاش چه لباس قشنگی هم پوشیده بود دستاش و سر شونه هاش هم لخت بودن اصن من همچین لباسی ندیده بودم چه حسی خوبی داشت دلم میخواست فقط نگاهش کنم ولی یه حسی درونم میگفت ناراحت میشن منم یکم زمینو نگاه میکردم یکم خانم فروشنده رو تو همین حین مامان گفت احسان برو اونطرف نمیدونم چی میخواست به خانم فروشنده بگه احتمالا درباره لباس زیر و... من اومدم عقب تر واسادم ناخودآگاه چشمم افتاد به اون خانومای آخر مغازه ، خدایا چی داشتم میدیدم یه خانمی از اتاق پرو اومد بیرون که یه لباس مجلسی کوتاه نیم وجب زیر باسنش و قسمت بالای سینه ش کامل لخت بود چقدر پاهای لختش زیبا و صاف بودن بقیه همراه هاش داشتن نظر میدادن که اینجاش خوبه و اونجاش بده و... اصلا نمیتونستم ازش چشم بردارم کاملا محوش شده بودم آب دهنم رو قورت دادم چند قدم اومدم عقب حواسم به اتاق پرو پشت سرم نبود همزمان یه نفر که تو اتاق پرو بود در رو باز کرده بود و اومده بود بیرون و من عقب عقب رفتم تو بغلش ، یه لحظه به خودم اومدم دیدم دو تا پای لخت و بلورین دو طرفمه و من بینشون قرار گرفتم با دستام پاهای خانومه رو گرفتم که تعادلم بهم نخوره اون خانم هم منو گرفت که عقبتر نیام ، سرم رو آهسته آوردم بالا همزمان دو تا چیز رو داشتم میدیدم اون خانم زیبا یه لباس یک سره و تقریبا گشاد پوشیده بود که قسمت دامنش تا وسطای رونای خوشگلش بودن منم برای لحظاتی سرم اون زیر بود ، غیرقابل توصیف بود اون صحنه زیبا اون خانم یه شورت توری و خیلی کوچیک پوشیده بود و حتی تا بالا میتونستم دو تا سینه های زیبا و بدون سوتینش رو ببینم چقدر گرد و زیبا بودن قبلا تو حموم از مامانم رو دیده بودم که آویزون بودن و اینجوری گرد نبودن ، اون خانم با دستای نرمش سرمو گرفت و اوردم جلو قدش بلند بود و من قدم یکمی بالاتر از زانوش بود سرشو آورد پایین و با خنده گفت کجا میای عزیزم با دستاش هم داشت سرمو نوازش میکرد من هنوز دستام روی پاهای لخت و قشنگش بود چقدر نرم بودن دلم نمیخواست اون لحظات ناب تموم بشن ولی اون خانم لپم رو کشید و منو هدایت کرد اونطرف و خودش رفت سمت بقیه خانما و شروع کرد با اونا صحبت کردن من هنوز با نگاهم دنبالش میکردم اتفاقاتی که تو اون چند دقیقه برام افتاده بودن همشون شوک آور و دارای یه حس جدید و خوشایند بودن، آروم یه گوشه ایستاده بودم و داشتم خانمای ته مغازه رو نگاه میکردم ، دیگه فروشنده برام جذابیت نداشت فقط دلم میخواست پاهای لخت اون دو تا خانم رو نگاه کنم ، چند دقیقه ای گذشت مامان هنوز در حال خرید بود و با فروشنده حرف میزد که اون خانم دوباره برگشت که بره تو اتاق پرو که نزدیک من بود ، قبل از اینکه بره داخل اومد جلوی من و روی دوتا پاش نشست و با خنده گفت اسمت چیه عزیزم ؟ اروم گفتم احسان ،یه شکلات داد بهم و همزمان سرمو آورد به سمت خودش و یه بوس به لپم کرد، چقدر خوب بود چه حس عالی ای داشتم....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#3
Posted: 28 Nov 2021 19:14
قسمت دوم
بعد از اینکه منو بوس کرد پاشد ایستاد و رفت سمت پرو ، مامانم خریدش تموم شده بود و داشت پلاستیکش رو جمع و جور میکرد تا بریم چادرش رو درست کرد و منو صدا زد تا بریم دلم نمیخواست اونجا رو ترک کنم بغض گلوم رو گرفته بود چنان حس خوبی از اونجا میگرفتم که دلم میخواست تا ابد اونجا بمونم برای بار آخر یه نیم نگاهی با حسرت به پاهای لخت اون خانم آخر مغازه کردم بعدشم خانم فروشنده ، دیگه اومده بودیم اول پله ها مامان با کج خلقی گفت بیا دیگه بریم هزار تا کار دارم ، تو اون مغازه فقط مامان من چادر داشت همه اون خانم ها نه تنها چادر نداشتند بلکه همشون لباسای باز و مجلسی داشتند چیزی که من ندیده بودم.
خانواده ی من یه خانواده ی کاملا مذهبی و بسته بود جوری که تو خونه هم لباسای باز نمیپوشیدن هیچ وقت دامن و تاپ و شلوار چسبون نمیپوشیدن ، همیشه لباسای پوشیده و گشاد ، پدرم آدم خیلی مذهبی ای بود مادرمم همینطور ، همیشه تا یادم میاد عروسی ها فقط با پدرم تو قسمت مردونه بودم حتی اونموقع ها که هنوز هفت سالم بیشتر نبود، برای همین اونروز فوق العاده عجیب و غریب بود برام، چقدر بدن زن زیباس ، چقدر پای لخت قشنگه ، سینه های زن ها چقدر دوست داشتنیه ، پس چرا این همه زیبایی رو میپوشونن ؟
هنوز جای بوس اون خانم مهربون رو میتونستم رو لپم حس کنم ، کاش بیشتر بغلم کرده بود ، دلم میخواست راجع بهش صحبت کنم ولی با اینکه سنم کم بود میدونستم عاقبت خوبی نداره پس فقط بهش فکر میکردم ، تو راه برگشت تمام حواسم به اتفاقاتی که توی مغازه افتاد بود ، پیش خودم میگفتم کاش منم بچه ی اونا بودم ، کاش مامان و خواهرام اینجوری لباس میپوشیدن، اصلا متوجه نشدم راه رو چجوری اومدیم چشم باز کردم جلوی در بودیم . شب بازم قبل خواب داشتم به اتفاقات روز فکر میکردم تا خوابم برد، از فردا یه تغییر عمده تو زندگی من اتفاق افتاده بود تو راه به سمت مدرسه یا هر جایی چشمم به در خونه ها بود اگه باز میشد چهار چشمی نگاه میکردم تا شاید یه خانمی رو سر باز و بدون حجاب ببینم ، خیلی از اوقات هم موفق میشدم ، عاشق موهای زن ها بودم ، بعضیاشون تا منو میدیدن سریع میرفتن پشت در یا یه جوری خودشون رو از چشم من مخفی میکردن ولی اکثرا چون من بچه بودم براشون مهم نبود، چند روز بعد که داشتم میرفتم سمت خونه عمه تو راه یه خانواده رو دیدم که با دخترشون که شاید ۹ سالش بود داشتند پیاده میرفتند به سمت یه خونه تازه از ماشینشون پیاده شده بودن از لباس هاشون معلوم بود وضع مالیشون خوبه اما نکته ای که برای من مهم بود لباسای اون دختر بچه بود ، یه لباس سرتاپا که تا بالای زانوش بود ، بازم چشم من به پاهای لخت یه دختر افتاده بود، با چشمام داشتم میخوردمش موهاش تا پشت کمرش بود طلایی عین یه آبشار طلا ، دلم میخواست بغلش کنم ، سرعتم رو در حدی کم کردم که اونا همچنان جلوی من باشن ، رسیدن دم خونه ای که میخواستن برن ، در نیمه باز بود انگار که منتظرشون بودن پدر دختره با دست به در زد همون موقع در کامل باز شد و یه خانم فوق العاده خوشگل با موهای فر جلو در ظاهر شد ، هرچقدر از خوشگلی اون خانم بگم کم گفتم ، تنها عیبش از نظر من این بود که پاهاش لخت نبودن البته شلوار هم نداشت یه جوارب پوشیده بود ، اونا رفتند داخل و منو با افکار و حسرت هام تنها گذاشتند تا دم در خونه عمه داشتم به اون دختر بچه و پاهای لختش فکر میکردم ، عمه ام هفت تا دختر داشت که دو تاشون تقریبا همسن من بودن ، رفتم داخل خونه مثل همیشه با عمه نسبتا سن بالام خوش و بش کردم، برعکس اون خانما عمه ام اصلا قیافه خوشگلی نداشت و من از دیدنش لذت نمیبردم زود از دست عمه فرار کردم و رفتم سمت اتاقی که میدونستم دختر عمه هام اونجان ، مرضیه و فاطمه اونجا بودن ، عمه بهشون گیر نمیداد که جلوی من روسری سر کنند برعکس مامانم که دائم به خواهرام تذکر میداد البته اونام خودکار رعایت میکردن ، داشتیم با مرضیه و فاطمه نقاشی میکردیم ولی من تمام حواسم پیش اون دختر بچه بود ، برعکس اون دختر بچه ، دختر عمه هام لباساشون پوشیده بود ، پیش خودم گفتم کاش مرضیه و فاطمه دامن کوتاه پوشیده بودن و من میتونستم پاهاشون رو ببینم ، غصه ام شده بود ، تو همین حین عمه در رو باز کرد و گفت من میرم خونه فلان همسایه شیطونی نکنید تا بیام ، تو خونه فقط ما سه تا بودیم ، من یه حس عجیبی داشتم از درون داشتم آتیش میگرفتم ، فاطمه رفت تو اتاق کناری سر وسایل خودش ، مرضیه هم داشت نقاشی میکشید ، یکمی بعد منم رفتم پیش فاطمه داشت دفتراش رو مرتب میکرد منم شروع کردم کمکش ، یه لحظه بی حواس از پشت چسبیدم بهش ، چه حس خوبی داشت چقدر نرم بود ، دیگه از عمد از پشت چسبیده بودم بهش اونم بچه بود چیزی نمیگفت یکمی که گذشت پیش خودم گفتم الان که عمه نیست بذار به فاطمه بگم شلوارمون رو دربیاریم و جلو هامون رو بمالیم بهم ، تو اون سن اسمشو نمیدونستم حتی فکر میکردم دخترا هم مثل ما کیر دارند ، گفتم فاطی ، گفت چیه ، گفتم میای جلو هامون رو بهم نشون بدیم ، اولش گفت نه زشته ولی میخندید گفتم فقط یبار گفت باشه بیا بریم اون پشت ، رفتیم پشت چوب لباسی من پیرهنم رو دادم بالا اونم همینطور ، بعد گفتم باهم میکشیم پایین ، گفتم یک دو سه ، و هر دومون شلوارامون رو کشیدیم پایین ، من چیزی که میدیدم باورم نمیشد ، فاطمه کیر نداشت ! بعد از چند ثانیه گفتم فاطی پس دودولت کووو؟ خندید و گفت دخترا که دودول ندارن خنگه ! انگار خوب بلد بود ، بعد اون گفت میخوای دست بزنی؟ گفتم اره ، دستم رو مالیدم رو شیار کص کوچولوش چقدر نرم بود ، حس فوق العاده ای بود که اونم کیر منو گرفت و حسم چند برابر شد چقدر خوبه اینکارا، بعد گفت بیا بمالیمشون بهم برا اینکه بمالیم بهم همدیگه رو بغل کردیم ، انگار رو ابرا بودم دلم نمیخواست از بغلش بیام بیرون ، حس فوق العاده ام با صدای در اتاق بغلی که باز شد پرید، عمه برگشته بود ، با سرعت نور جفتمون شلوارامون رو کشیدیم بالا و برگشتیم سمت دفترا ، عمه اومد و گفت کجایید فاطی خیلی ترسید رنگش پریده بود عمه گفت چیزی شده ؟ گفت نه ولی انگار شک کرده بود ، من یکم دیگه موندم و رفتم بسمت خونه ، تو راه همش فکرم درگیر کص فاطی بود ، چقدر کص قشنگ تر از دودوله ، چقدر نرم و خوب بود ، کاش میشد بیشتر بهش دست بزنم حیف ، چند روز بعد موقعی که دوباره رفتم خونه عمه تو یه موقعیت که با فاطی تنها شدم گفتم فاطی بریم بمالیم بهم؟ یه نه بزرگ با ناراحتی بهم گفت و منم سرمو انداختم پایین ، نمیدونم چی شده بود خیلی غصه ام شد این چند روز همش تو فکر کص فاطی بودم و کلی نقشه کشیده بودم که چجوری دستمالی کنم ، اونروز نا امید و افسرده برگشتم خونه ، تو خونه خیلی افسرده تر میشدم این چه حسی بود که درون من داشت رشد میکرد و هر روز از دیروز قویتر میشد؟ همه روز تو فکر پای لخت زن ها بودم.
مامان صدام کرد که برم نونوایی بازم نوبت من بود اصلا دلم نمیخواست برم ، به زور پاشدم رفتم تو صف ، نونوایی که ما ازش نون میخریدیم تو یه کوچه تقریبا تنگ بود ، یه گوشه واساده بودم ، داشت شلوغ میشد داخل مغاز دو تا پسر دیگه بودن و چند تا زن، اونقدر شلوغ شد که تو مغازه دیگه جا نبود ، اون دو تا پسر که بزرگ بودن یه طرف بودن و خانما همونطرفی که من بودم یه دفعه حس کردم یه چیزی داره رو پاهام کشیده میشه خواستم برم جلوتر ولی حسش خوب بود عکس العملی نداشتم بیشتر شد قشنگ میتونستم حرکت پای زن پشت سریم رو روی رون پام حس کنم ، داشت زانوش رو میمالید بهم ، اولش فک کردم اتفاقیه ولی اون دست بردار نبود چون من بی حرکت واساده بودم چادرش رو گرفته بود جلوش و غیر ممکن بود کسی بتونه ببینه ، یکمی که گذشت حس کردم یه دست بین پاهامه ، وای خدا این زن داشت چیکار میکرد ، آروم آروم منو میمالید منم رو ابرا بودم با اون یکی دستش که سمت دیوار بود پهلوم رو شروع کرد به مالیدن ، لذت وصف ناشدنی ای داشت ، دستش رو رسوند به جلوم و اروم اروم شروع کرد به مالیدن ، دلم میخواست زمان متوقف بشه و اون زن تا ابد منو دستمالیم کنه ، نوبت بعدی من بودم ، تو دلم شانس مزخرفم رو لعنت کردم ، تا اون لحظه برای اینکه یه موقع اون خانم دست از کارش برنداره من حتی برنگشته بودم که چهره اش رو ببینم ، همون لحظه خودش گفت : پسرم چند تا میخوای؟ من برگشتم و صورتش رو نگاه کردم ، یه زن میانسال بود که داشت بهم میخندید ، دلم میخواست بپرم بغلش و بگم دوست دارم ، گفتم ۲۸ تا ، بعد همونطور که داشت کیرمو میمالید آروم طوری که بقیه نشنون نزدیک گوشم گفت میخوای بیای خونمون؟ یه حس خوب همراه با ترس اومد سراغم ، بهم یاد داده بودن نباید برم خونه غریبه ها ، حس ترس بیشتر بود اروم گفتم نه ممنون ، آخرین نون رو گذاشتم تو ساک و رفتم سمت در حتی برنگشتم نگاهش کنم ، تو راه همش داشتم بهش فکر میکردم به خونه که رسیدم یه حس پشیمونی عجیبی داشتم، چرا نرفتم؟؟؟؟ مگه چی میشد ؟ اون داشت بهم حال میداد ، چیزی که از موقعی که به اون لباسفروشی رفتم آرزوم بود ، الان دیگه خودم نابودش کرده بودم ، هی خودمو لعنت میکردم و از دست خریت خودم ناراحت بودم، اخه چرا پیشنهادش رو قبول نکرده بودم ، حسرت اون زن وقتی برام بیشتر میشد که روزها میگذشت و من غیر از دید زدن زن ها چیز خاصی نصیبم نمیشد به امیدش چندین بار رفتم نونوایی ولی ازش خبری نبود دیگه کامل نا امید شدم .
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#4
Posted: 29 Nov 2021 15:10
قسمت سوم
رفته بودم کلاس سوم تو این یک سال و نیم به غیر از دید زدن و حسرت خوردن چیزی نصیبم نشده بود ، آتیش شهوتم روز به روز بیشتر میشد دیگه مواقعی که به پاهای زن ها فکر میکردم کیرم شق میشد و حس خوبی داشتم ، دو ماهی از شروع مدرسه ها گذشته بود اومدم سر کلاس چند تا از بچه ها داشتند با هم صحبت میکردند منم رفتم قاطی بحثشون بحث درباره کیر و کص بود بعد یکی از بچه ها گفت زنگ تفریح بیاید گوشه حیاط یه ماجرا تعریف کنم ، زنگ که خورد من اصن فراموش کرده بودم یهو دیدمش رفتم سمتشون داشت یه داستان درباره یه زن و مرد میگفت که چجوری سکس کردن و ... بعد که تموم شد گفت بچه ها میاید ما هم از این کارا بکنیم؟ اون دو تا هم گفتن اره منم گفتم اره بعد دستش رو گذاشت رو کیر من و یکی از بچه ها و گفت بیاید از حالا برا همدیگه بمالیم خیلی حال میده منم خوشم اومده بود ، وقتی رفتیم سر کلاس دیگه کارمون شده بود دستمالی همدیگه حتی زیپمون رو میدادیم پایین و کیرامون درمیاوردیم اما یه اتفاقی افتاد که اون روزای خوبم تموم شد ، کار ما شده بود اینکه یکی یکی بقیه بچه ها رو هم میاوردیم تو اکیپ خودمون ، اوضاع داشت خوب پیش میرفت تا اینکه من به یکی از بچه ها که اسمش امید بود گفتم بیا این کارا رو بکنیم ، بر خلاف همه بچه ها که بلافاصله میگفتند باشه اون گفت نه این کارا زشته هر چی گفتیم اون گفت نه ، کاری هم به کارمون نداشت ولی یه روز موقعی که دست دو تا از بچه ها تو شلوار همدیگه بود معلم دید و چه شری که بپا نشد ، انگار قاتل گرفتن ، بچه های دهه ۶۰ میدونن چی میگم و چه جو خفقانی اونروزا بود ، حالا اون دو تا رو بردند بیرون و زدن تو گوششون اونام شروع کردن به حرف زدن که فلانی و فلانی هم هستند اسم منو هم گفتند از شانس اسم امید رو هم گفته بودن! خلاصه معلم با توپ پر اومد گفت که شما ها چیکار میکنین ؟ من از بیخ زدم زیر همه چیز هر چی معلم گفت ، گفتم دروغ میگند و الکی گفتند امید هم میگفت آقا منو که میشناسید و ....، معلم تقریبا باورش شد و رفت بعد امید گفت تو که خودت به من پیشنهاد دادی من بازم انکار کردم و زیر بار نرفتم ، خلاصه اینکه اینقدر اوضاع ریخت بهم که اون یه ذره حال و حول هم ازمون گرفته شد ، دیگه جرات نمیکردم تو مدرسه از این کارا بکنم ، اونقدر حشری میشدم که شب ها وقتی همه خوابشون میبرد من زیر پتو شلوارم رو درمیاوردم ، حس خیلی خوبی بهم میداد دلم میخواست همیشه بدون شلوار باشم به زن ها که دامن میپوشن حسودیم میشد خوشبحالشون که میتونستند پاهاشون رو لخت بذارن .
محرم اومده بود و تاسوعا و عاشورا طبق معمول مردم میومدن بیرون کلاس سوم بودم و هر روز حشری تر از دیروز ، قبل از ظهر اومدم تو خیابون، یه میدونی تو شهر بود که این روزا مردم توش جمع میشدن ، حالت پارک داشت ، بیشتر زن ها و بچه ها میشستن اونجا و هئیت هایی که رد میشدن رو تماشا میکردن ، اونروز چیزی یاد گرفتم که تا مدت ها باعث حال کردن من شد، منم اومدم تو میدون اون طرف خیابون دیدم شلوغه و خانما جمع شدن دقت کردم دیدم دارن شربت میدن ، منم رفتم بگیرم ، اونقدر هول میزدن زن ها و بهم فشرده بودن نمیشد رفت جلو ، منم چون بچه بودم رفتم وسطشون از پشت سر هم میومدن و منو هول میدادن جلو ، ناخواسته چسبیدم به زن جلوییم ، واااای چقدر کونش نرمه ، کیر کوچولوم شروع کرد به پاشدن فک کنم اون زن چیز زیادی حس نمیکرد ولی من که تو بهشت بودم ، به بهونه ی اینکه عقبیا فشار میارن منم بیشتر فشار میاوردم و بیشتر حال میکردم اصلا دیگه فکرم به شربت نبود فقط از نرمی کون جلویی داشتم لذت میبردم ، یهو دیدم که رسیدم به جلو، اه لعنتی من شربت نمیخوام که ، شربت رو گرفتم و مجبور شدم برگردم ، وقتی داشتم شربت رو میخوردم پیش خودم گفتم چرا وقتی شلوغه بازم این کارو تکرار نکنم؟ چشمام برقی زد و لیوان رو انداختم و رفتم جلو ایندفعه خوب نگاه کردم که برم پشت یه زن خوشگل و جوون ، دیدم میوون اون جمعیت یه زنی چادر نداشت و با شلوار لی بود چه کون برجسته و قشنگی داشت ، رفتم پشت سرش یکم که رفتیم جلو دیگه چسبیدم پشتش اونقدر فشرده بود که اون زن حتی اگه فشار کیر کوچیک منو حس میکرد هم نمیتونست سرش رو برگردونه ، تا تونستم خودم رو بهش فشار دادم و یکمی هم کمرم رو تکون میدادم که بیشتر حال کنم ، دوباره رسیدم شربت رو برداشتم و رفتم دوباره واسادم تماشا ، اونجا اونقدر شلوغ بود که کسی توجه نمیکرد یه بچه داره چیکار میکنه شاید حدود ده بار اینکار رو تکرار کرد و هر کونی که دوست داشتم رو مالیدم ، اشتباه نکنید خسته نشده بودم اگه هزار بار هم میشد بازم انجام میدادم ، تنها چیزی که منو از این کار باز داشت یه صف دیگه بود که یه دختر حدودا ۱۵ ساله رو توش دیدم که دلم میخواست برای کونش بمیرم، سریع رفتم نزدیک اون صف ، یه مینی بوس بود که کنار میدون پارک کرده بود و داخلش چند نفر بودن که داشتن لقمه اماده میکردن و میدادن دست زن ها اون صف هم شلوغ بود صبر کردم که اون دختر کون قشنگ بره تو صف منم سریع عین گرگ که کمین کرده باشه رفتم چسبیدم پشتش ، تا کیرم چسبید به اون کون زیبا و برجسته چشمام از لذت رفت بالا ، اصلا برام مهم نبود که کسی توجه میکنه یا نه فقط مالیدن به اون کون زیبا و نرم برام مهم بود ، اینبار یکمی پررو تر هم شده بودم ، فهمیده بودم اولا کسی به من توجه نمیکنه دوما چیزی تو اون شلوغی پیدا نیست ، برا همین دستام رو هم به کار گرفتم و شروع کردم خیلی اروم مالیدن به رون هاش تا اینکه اون صف هم تموم شد ، اونروز تا موقعی که صف بود به زن ها مالیدم ، اونقدر که تعدادشون از دستم در رفت ، حس رضایت وصف ناشدنی داشتم دلم نمیخواست اونروز تموم بشه ولی خب دیگه تموم شده بود و باید برمیگشتم خونه ، خیلی غمگین از اینکه دیگه نمیشه کسیو بمالم برگشتم خونه ، شب تو رختخواب از حشری بودن خوابم نمیبرد ، وقتی مطمئن شدم بقیه خوابن ، شلوار و شرتم رو کامل در اوردم و خودم رو به پتو و تشکم میمالیدم ، چشمام رو بسته بودم و اون دختر زیبا رو تصور میکردم ، کاش پاهاش لخت بودن ، یکمی که خودمو مالیدم زیرپوشم رو هم در اوردم ، الان دیگه کامل لخت زیر پتو بودم ، چه حس خوبیه لخت بودن ، دلم نمیخواست لباس بپوشم ، از لباس متنفر شده بودم ، کاش میشد همیشه لخت باشم ، تو همین افکار بودم که نفهمیدم کی خوابم برد ، یهو یه سرمایی رو بدنم حس کردم و بیدار شدم ، بله من لخت خوابم برده بود و پتو افتاده بود از روم اونطرف ، خوب شد هنوز شب بود و بقیه خوابن و کسی منو ندیده ، سریع لباسام پوشیدم و خوابیدم.
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#5
Posted: 30 Nov 2021 16:53
قسمت چهارم
صبح عاشورا با ذوق از خواب پاشدم خوشبختانه امروز هم میتونستم برم و زن هایی که برای تماشای عزاداری اومدن رو بمالم ، حتی فکر کردن بهش هم برام لذت بخش بود مثل روز قبل رفتم تو میدون، منتظر بودن که یه جا شلوغی پیدا کنم و برم وسطشون ، چشمام دنبال پر و پاچه زن ها بود تا ببینم چیز خوبی نصیبم بشه ، بالاخره چشمم به یه زن جوون و خوشگل افتاد که بر خلاف اکثریت اون جمعیت چادری نبود ، یه دامن بلند و گشاد داشت ولی هیچ جای شلوغی نمیرفت ، پیش خودم گفتم یکمی دنبالش کنم شاید بتونم تو یه موقعیت خودم رو بهش بمالونم ، دنبالش رفتم تو خیابونی کناری جایی که روضه بود یه در واسه خانما یه در هم آقایون البته مثل همه جا پسر بچه های کوچیک هم همراه مامانشون میرفتند داخل زنونه ، خوشبختانه اون خانم هم میخواست بره اونجا و موقع ورود چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن که من هم همراهشون رفتم داخل ، راستش تا حالا نرفته بودم ، داخل یه محوطه بزرگ بود که فرش پهن کرده بودن و خانم ها نشسته بودن من نزدیک اون خانمه نشستم ، درسته که تنگ همدیگه نشسته بودیم ولی خبری از بمال بمال نبود ، یکمی که گذشت اعصابم خورد شد ، دیگه حتی نمیتونستم برگردم پشت سرم کیپ زن نشسته بود و راهی نبود ، داشتم خودم رو لعنت میکردم که الان میتونستم تو میدون کیرمو بمالم به کص و کون زنای مردم ولی الان نشسته بودم اینجا و صدای گوشخراش مداح و آخوند و... رو گوش میدادم ، یک ساعت و نیم شایدم بیشتر همینجور نشسته بودم و خسته ، تا اینکه دیدم یهو تعداد زیادی از زن ها پاشدن و یه سمت خروجی میرن ، خوشحال شدم که الان من برم ، پاشدم که همراه اونا برم بیرون چون جمعیت زیاد بود همه فشرده بهم بودن من پام خواب رفته و نزدیک بود بخورم زمین که یه لحظه صورتم رو که برگردوندم دقیقا صورتم روی کص یکی از خانما قرار گرفت ، اون زن یه شلواری پوشیده بود که شبیه ساپورتای الان ولی کلفت تر بود اما به همون نرمی ، دستام رو گرفتم به دوتا پاهاش که نیافتم ، اونقدر جمعیت زیاد بود که سانت به سانت هم حرکتشون سخت بود ، منم کمال استفاده رو کردم و صورتم رو حسابی به اون کص چاق و خوشبو مالیدم ، کاش میشد بیشتر صورتم رو اونجا نگه دارم ولی اونا حرکت میکردند پس به بهونه اینکه مامانم عقب تره رفتم سراغ زن پشت سرش دقیقا دوباره سرمو چپوندم لای پای این خانم ولی این زن مثل قبلی بیخیال نبود و منو از خودش جدا کردم منم برا اینکه تابلو نشه سریع ازش جدا شدم رفتم سراغ بعدی ، اوووف چه کصایی که صورتمو نمالیدم بهشون ،موقعیکه صورتم رو میذاشتم بین پاهاشون برا چند لحظه چشمام میبستم و یه نفس عمیق میکشیدم ، من تو بهشت بودم ، اونایی که شلوارای نرم داشتند رو سعی میکردم بیشتر صورتمو نگهدارم ، هر چی میرفتم جلوتر پررو تر میشدم دیگه فقط صورتم نبود حتی بعضیا که میشد با کف دست میذاشتم رو کصشون و برمیداشتم ، برام جالب بود که تو کل اون جمعیت دو سه نفر فقط از این کار شاکی بودن و منو از خودشون جدا میکردند که اونم مهم نبود ، چند نفر که رفتم عقب چیزی دیدم که چشمام از خوشحالی برقی زد ، بله همون خانمی که به عشقش اومدم بودم داخل ، بدون درنگ با سر رفتم لای پاش و با دو تا دستام باسنش رو گرفتم و محکم خودم رو چسبوندم بهش ، پیش خودم گفتم الان از خودش منو جدا میکنه ولی خیلی خونسرد دستشو کشید رو سرم ، منم که منتظر بودم که دعوام کنه سرم رو اوردم بالا یه لحظه به ذهنم رسید که بگم مامان ، اون هم فکر کردم من دنبال مامانمم گفت عزیزم دنبال مامانتی؟؟ همونجور که یکی از پاهای نازش رو بغل کرده بودم با بغض الکی گفتم اره ، با لبخند گفت اشکال نداره عزیزم بریم بیرون و با دستاش صورتم رو ناز کرد که فوق العاده بهم حال داد، من همون جور که دستم به پای خانم بود و اونم هیچ شکایتی نداشت شروع کردم به بیرون رفتن ،وقتی رسیدیم بیرون اون خانم و من یه گوشه ای ایستادیم پیش خودم گفتم الان چیکار کنم من که مامانم اونجا نیست ، خوشبختانه اون خانم گفت عزیزم من باید برم اینجا واسه تا مامانت بیاد و دولا شد و یه ماچ آبدار از لپم گرفت و رفت وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم و چند لحظه بعدش رفتم به سمت میدون تا عصر تو میدون میچرخیدم و خودم رو لای کص و کون زن ها میمالیدم .
خمار بدن زن بودم مدت ها بود که هیچ موقعیتی پیش نیومده بود که کسی رو بمالم فقط هر روز تو مسیر زن ها رو دید میزدم و حالم بدتر میشد ، شب ها که لخت میشدم دلم میخواست گریه کنم ، چرا بقیه مثل من فکر نمیکنن ؟ خیلی نا امید بودم ، فکر میکردم زن ها از این کار خوششون نمیاد ، با صدای مامانم به خودم اومدم که گفت قراره جمعه با عمه اینا بریم روستا برا تفریح ، خیلییی کم اتفاق می افتاد که خانوادگی بریم بیرون ، شوهر عمه ام یه مینی بوس از دوستش گرفته بود و صبح جمعه اومد فاطی و مرضیه هم بودن ، وقتی دیدمشون فقط حسرت خوردم که چرا فاطی با من اونجوری شد! وقتی رسیدیم اونجا کنار یه رودخونه بود که چندین تا خانواده دیگه هم بودن ، من طبق معمول چشمم دنبال زن ها بود تا بتونم یه چیزی ببینم و لذت ببرم که خدایی دخترا و زنای خوشگلی هم اونجا بودن ، یه قسمت صخره مانند داشت که میشد بری روش بشینی و پشت سرت هم منظره قشنگی بود ، بعد از ناهار که بزرگترا داشتند چورت میزدن من رفتم طرف صخره دیدم چند تا زن اونجا نشستند یکیشون دامن بلند پاش بود منم همون دور و برا بودم که شاید بتونم چیز جالبی ببینم که همینطور هم شد اون خانم یکمی که جابجا شد دامنش یه کمی رفت بالا و پاهاش هم باز کرد ، باورم نمیشد زیر دامنش هیچی نپوشیده بود و پاهای لخت و بلورینش پیدا شدن ، طوری که تابلو نباشه مشغول دید زدن بودم و هی خدا خدا میکردم یه موقع پا نشه یا کاری نکنه که نتونم پاهای لختش رو نبینم، بعد چند دقیقه پاهاش رو تکون داد و دیگه چیزی پیدا نبود ، دلم میخواست گریه کنم ، نا امید کنار رودخونه رو گرفتم و رفتم سمت بالا یه جایی بود که علفای بلندی داشت و اگه میشستی کسی نمیتونست تو رو ببینه منم که بچه و قدم کوتاه حتی اگه نمینشستم هم پیدا نبودم یکمی رفتم وسط اونا حس کردم اون جلو یه نفر هست ، قدم هام رو آهسته تر برداشتم تا نفهمه ، نمیدونستم چیه یکمی جلوتر از پشت علفا دیدم دو تا دختر ایستادن و دارن دور و بر رو نگاه میکنند ، تعجب کردم میخواند چکار کنند! بعد جفتشون شلوار و شرتشون رو تا زانو کشیدن پایین و نشستن و یکمی بعد شروع کردند به شاشیدن ، تا حالا شاشیدن زن رو از نزدیک ندیده بودم ، بنظرم خیلی قشنگ اومد ، جفتشون روبرو هم بودن و من داشتم کص هاشون و خارج شدن شاش با فشار رو تماشا میکردم ، صحنه خیلی قشنگی بود بعد که تموم شد پاشدن و رفتند و این هم به تمام افکار سکسی من اضافه شد ، تا حالا به اینکه چقدر شاشیدن سکسیه فکر نکرده بودم ، شب تو رختخواب داشتم به اون صحنه فکر میکردم ، فکر کردم اگه به همدیگه میشاشیدن چقدر قشنگ میشد ، حس عجیبی داشتم ، کاش فاطی مثل اونروز بهم پا میداد و میرفتیم تو دستشویی من میگفتم بشاشه تا بیینم ، از فردا شروع کردم به پیدا کردن راهی برای تماشا کردن شاشیدن خواهرام تو خونه یا وقتی میرفتم خونه پدربزرگم ، تو خونه خودمون موفقیت چندانی نداشتم چون یه پنجره داشت که وقتی ازش نگاه میکردی کص پیدا نبود و فایده نداشت، ولی یه روز که رفتم خونه پدربزرگم داشتم دستشوییشون رو چک میکردم ببینم راهی هست ، دستشوییشون مثل خونه قدیمی بود پشت دستشویی یه آبگرمکن بود و بغلش یه فضا خالی که تاریک بود رفتم یه نگاه انداختم یکمی ترسناک بود ولی دیدم از بین آجر ها سنگ دستشویی پیداس!! یعنی اگه کسی اون جا بشینی دقیقا روبرو منه ولی آیا اونم میتونه منو ببینه ؟ سریع اومدم بیرون و رفتم تو دستشویی دیدم چون اونطرف تاریکه هیچییی پیدا نیست ، خیلی خوشحال شدم ، حالا فقط باید موقعیت پیدا میشد ، یک هفته بود خونه پدربزرگم مهمونی بود و عموها و عمه ها و... همه بودن ، تصمیم گرفته بودم امروز حسابی کص ببینم ، بچه های فامیل داشتند تو حیاط بازی میکردند و هر کسی سرش به کار خودش بود، منم تو یه موقعیت اطراف رو پاییدم و به دور از چشم بقیه سریع رفتم تو دستشویی و پشت آبگرمکن قایم شدم ، یک ربعی اونجا بودم خسته شده بودم از طرفی هم تاریک بود برام ترسناک ولی خب از شوق دیدن کص زن های فامیل در حال شاشیدن تحمل میکردم ، اولین نفری که اومد دختر عمو کوچیکم بود ۸ سالش بود ، همونم برام خوب بود با دقت نگاه کردم شلوارش کشید پایین و نشست کص کوچولو و بی موش رو میدیدم و تو دلم قربون صدقه اش میرفتم ، پاشد و رفت ، نفر بعدی خواهر بزرگه خودم بود از دیدن کص خواهر خودم هم لذت میبردم اصلا برام مهم نبود ، کص خواهرم یکمی مو داشت ، نفر بعدی عموم بود چه کیر بزرگی داشت ، فقط همون لحظه اول نگاه کردم ، دیدنش برام لذتی نداشت ، یک ساعتی بود که اونجا بودم ، گوشام رو تیز کرده بودم که اگه صدام کردند سریع برم ، نفر بعدی که اومد فوق العاده برام جذاب بود، زن عموم بود که دامن پاش بود دامن رو کشید بالا و شورتش رو داد پایین و شروع کرد به شاشیدن ، چون زیر دامنش شلوار نداشت میتونستم کل پاهای لخت و بلورینش رو دید بزنم ، الهی فدای شاشیدنت بشم من ، کاش میشاشیدی رو صورت من.
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#6
Posted: 1 Dec 2021 15:20
قسمت پنجم
اونروز تقریبا کص و کون همه زن های فامیل رو در حال شاشیدن دید زدم ولی از همه جالبتر و عجیبتر دختر عمه بزرگه ام بود که پسر خواهرش که پنج سالش بود رو آورد دستشویی ، اول فک کردم خب پنج سالشه فقط میذارتش تا خودش کارش رو بکنه ولی عین بچه های کوچیک کلا شلوار و شرتش رو درآورد و خودشم باهاش اومد تو دستشویی و بهش گفت : خاله جون بشین قربونت بشم و همزمان خودشم دامنش رو زد بالا و نشست چیزی که دیدم خیلی عجیب بود دختر عمه شورت پاش نبود بعد دودول بچه خواهرش رو گرفت بهش گفت پیش پیش کن !!! انگار داشت بچه رو میمالید بعد هم با اون یه دستش شروع کرد کص خودش رو مالیدن ، کاش من جای اون بچه بودم دختر عمه با دستش از پشت از زیر خایه هاش تا پشت کونش رو دست میکشید و بچه هم داشت جیش میکرد وقتی تموم شد شلنگ رو برداشت و کامل شستش و همونجوری کون لخت به بچه گفت کنار واسه تا خاله هم جیش کنه ، و بعد جلوی بچه شروع به شاشیدن کرد اونم داشت نگاش میکرد تموم که شد بغلش کرد و خودش رو حسابی مالید بهش و قربون صدقه اش رفت ، تابلو داشت از بچه لذت میبرد کاش من جاش بودم ، بعد هم رفتند بیرون چند دقیقه بعد شنیدم دارند منو صدا میکنند ، شانسم گفت کسی داخل نبود پریدم تو دستشویی و وانمود کردم که رفتم اونجا برا دستشویی بعد مامانم اومد اونجا صدا زد احسان منم از داخل گفتم اینجام و بعد اومدم بیرون و خلاصه دیگه کص و کون دید زدن اونروز تو دستشویی تموم شد، فقط من ذهنم مشغول رفتار عجیب شبنم دختر عمه ام بود که با بچه اینکارو کرد ، باید منم یه جوری بهش بفهمونم دوست دارم شاید به منم پا داد!
تو این مدت از بس فکرم تو کص و کون و عشق به پر و پاچه زن ها بود درس هام افت کرده بود ، تو خونه اعصابم خورد میشد چیزی برا دیدن نبود تازه همه هم مذهبی و اعصاب خورد کن ، درس هم شده بود قوز بالا قوز ، مامانم دعوام میکرد که تنبلی ، یادمه یه روز گفت تو دیگه بزرگ شدی باید نماز بخونی و دیگه هم دخترای بدون حجاب رو نبینی و هر جا میری قبلش صدا کنی تا حجاب سرشون کنن ، این حرفا عین خنجر بود تو قلبم ، واسه منی که عاشق لخت بودن و بی حیایی بودم این حرفا زجر آور بود ، من دلم میخواست زن ها رو لخت ببینم حالا حتی موهاشونم نباید میدیدم ، شب بهم گفت وضو بگیر که نماز بخونی ، از اونجایی که دوست نداشتم هی اشتباه انجام میدادم موقع خوندن هم اشتباه داشتم ، وسطش گفتم اصن من نمیخوام نماز بخونم ، همونجا یه کشیده آبدار از مامانم خوردم ، چنان این کشیده سنگین بود که گوشم شروع کرد به زنگ زدن ، جای دستش هم روی لپم موند، اشک تو چشام جمع شده بود ولی گریه نکردم ، همونجا از هر چی مسائل دینی و مذهبی بود حالم بهم خورد با خودم عهد کردم هیچ وقت نماز نخونم فقط برا اینکه دست از سرم بردارند دولا و راست بشم ! همین کارم میکردم ، موقع خوندن به جای ذکر فوش میدادم ، قسم خوردم هر جا بتونم کص و کون دخترا رو دید بزنم همین کارم کردم .
فرداش که رفتم مدرسه معلم گفت درسات خیلی ضعیف شده و باید یه فکری بکنی ، یکی از همکلاسیا که درسش خوب بود رو بهش گفت تا باهام کار کنه ، پسر خوشگل و سفیدی بود البته من خیلی اهل گی نبودم ، نه اینکه بدم بیاد ، اصولا من از هر نوع سکسی استقبال میکردم ، یه چند هفته ای گذشت و تو مدرسه مواقع بیکاری باهام کار میکرد و منم یکمی درسام بهتر شد ، یه روز مامان همین دوستم که اسمش کیوان بود اومد مدرسه ، مامان کیوان خیلی شیک و خوشگل بود کلی هم آرایش داشت ، مدیر منو هم صدا کرد و به مامان کیوان گفت : بله کیوان جان به احسان کمک میکنه تا درساش بهتر بشه الانم ریاضیش از ۸ شده ۱۲ ، مامانش گفت هنوز خیلی کمه که ، کیوان گفت آخه وقت کمه تو مدرسه و نمیشه خیلی کار کرد ، همون موقع مامانش گفت احسان جان میخوای بیای خونه که کیوان باهات کار کنه ؟ من که از خدام بود که از خونه جهنمی خودمون دور بشم با ذوق گفتم بله اگه بشه که عالیه فقط باید از مامانم اجازه بگیرم ، مدیر گفت من باهاشون صحبت میکنم ، خلاصه قرار شد که هفته ای چند روز عصرا من برم خونه کیوان و اون باهام ریاضی کار کنه ، اولین روزی که رفتم مستقیم از مدرسه با کیوان رفتیم ، البته قبلش با خونه هماهنگ کرده بودم ، وقتی رسیدیم دهنم باز موند چه خونه با کلاسی ، در رو زدیم و رفتیم داخل ، خونه شون عالی بود ولی عالی تر این بود که موقعی که درب سالن رو باز کرد و رفتیم داخل اولین چیزی که دیدم همونجا خشکم زد ، مامان کیوان بدون حجاب بود ، موهای خرمایی و بلندش تا کمرش میرسید یه دامن داشت تا بالای زانوش و پاهای بلورینش لخت جلوی چشمای من بود ، خط سینه هاش رو هم میتونستم ببینم حتی قسمتی از ممه های نازش هم معلوم بود ، در کل لباس باز و لختی ای بود ، اومد جلو و دستش رو دراز کرد و کیوان رو بغل کرد و با کمال تعجب دیدم بعدش اومد سمت من و منم بغل کرد سرم دقیقا روی ممه های نرمش بود حس وصف ناشدنی ای بود یه بوس از گونه هام گرفت و دستی کشید از رو سرم تا چونه ام دقیقا از همون لپی که مادرم کشیده زده بود ، حس متناقض خوشحالی و ناراحتی اومد سراغم ، خوشحال از اینکه مامان کیوان لباساش لختی هستند و با من مهربونه و حس ناراحتی که من تو همچین خونواده ای نیستم ، مامانش راهنماییمون کرد به سمت اتاق کیوان تو راه که میرفتیم چیزی دیدم که دیگه میخواستم شاخ دربیارم ، یه میز یه گوشه بود که یه دختر پشتش نشسته بود که احتمالا یکی دو سالی از ما بزرگتر بود و بعدا فهمیدم دقیقا دو سال از ما بزرگتره و کلاس پنجمه ، همون موقع پاشد و دوید سمت کیوان و با خوشحالی گفت سلام داداشی ، بعدش رو به من دستش رو دراز کرد و با خنده رویی گفت سلام من مینا هستم خواهر کیوان ، من که محو لباساش بودم خودم رو جمع و جور کردم و باهاش دست دادم و گفتم سلام من احسانم دوست کیوان ، از لباس مینا بگم که منو مبهوت خودش کرده بود ، یه تاپ بود که نافش کامل پیدا بود و یه شورتک که به زور چند سانت زیر اون کون خوش فرمش بود ، مینا قدش بلند تر از ما بود و پاهای کشیده و خوش فرمی داشت ، کاش میشد اونم بغلش کنم ! خلاصه رفتیم تو اتاق کیوان ، کیوان شروع کرد به پوشیدن لباس راحتی ، یکمی بعد مامانش اومد و گفت احسان جان تو هم اینا رو بپوش که راحت باشی عزیزم ، کیوان یه شلوراک و یه تی شرت پوشیده بود ، لباسای منم شد یه شلوارک کوتاه که بیشتر شرت بلند بود! و یه آستین کتی ، فوق العاده راحت بود و احساس لخت بودن داشتم ، چیزی که تو خونه خودمون ازش محروم بودم و دائم باید لباسای پوشیده میپوشیدم ، مشغول درس خوندن شدیم و یک ساعتی درس خوندیم تا اینکه مامان کیوان با یه سینی آب پرتقال اومد داخل و گفت دیگه درس بسه خسته شدین ، من پاشدم و گفتم ممنون خانم خیلی زحمت دادم بهتون ، گفت من اسمم شیرین اینجا ما همه رو به اسم کوچیک صدا میکنیم ، گفتم چشم شیرین خانم ، بعد اومد بین ما نشست و باهم شروع کردیم به آب پرتقال خوردن ، دستای لخت شیرین جون تو فاصله چند سانتی متری من بود دلم میخواست بمالم بهش ولی خودمو کنترل میکردم ، بعد شیرین شروع کرد به بگو بخند و وقتی میخندید می زد رو شونه من و خم میشد دیگه قشنگ میچسبیدم بهش ، داشتم از اون لحظات لذت میبردم که صدای زنگ اومد ، تو دلم گفتم لعنت به این شانس ، پدر کیوان بود ، گفتم حتما همشون الان لباسای پوشیده تر میپوشن ولی نه همونجوری بودن پدرش اومد داخل یه مرد خوشتیپ و خندان و قد بلند با من دست داد و خوشآمد گفت و رفت بالا ، بعد کیوان گفت مامان بریم پلی استیشن بازی کنیم؟ شیرین خانم هم گفت برید به مینا هم بگید اونم بیاد خسته شده بچم ، دوباره من خوشحال شدم، بیشتر از اینکه برا بازی با پلی استیشن خوشحال باشم از این خوشحال بودم که همچین کصای لختی دور و برم بودن ، رفتیم تو یه اتاق دیگه یه تلویزیون بزرگ بود و یه مبل راحتی جلوش من نشستم وسط و یه طرفم مینا اون طرفم کیوان ، شروع کردیم بازی اول منو مینا ، داشتیم ماشینی بازی میکردیم ، مینا خیلی دختر شوخ و سر زنده ای بود وسط بازی هم هی ادا میومد و خوبیش به این بود که پاهای لختش میخورد به پای لخت من اصن نمیتونم بگم چه حسی خوبی داشتم از بس حواسم به این چیزا بود باختم ، دسته رو دادم به کیوان حالا نوبت اونا بود ، دیگه من راحت مشغول مالیدن پام به پای مینا بودم ، کیرم کامل شق شده بود و اگه پا میشدم تابلو بود...
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#7
Posted: 2 Dec 2021 18:27
قسمت ششم
اونروز یک ساعت دیگه هم بعد از بازی درس خوندیم و من دیگه باید میرفتم خونه ، شیرین خانم موقع خدافظی دوباره بغلم کرد و به خودش فشار داد ، مینا هم اومد و باهام دست داد و من رفتم ، تو راه اشک تو چشمام جمع شده بود و حس گریه داشتم، وقتی رسیدم خونه تازه بدتر هم شد ، اولین چیزی که مامانم گفت : نمازت رو خوندی؟ دیگه نزدیکای آفتاب غروب بود بدون فکر گفتم آره خونه کیوان خوندم ، بعد شروع کرد سوال پیچم کردن که چیکارا کردی ؟ منم اصلا حرفی از لباس شیرین و مینا و پلی استیشن نزدم و فقط گفتم مامان کیوان همون اول دیدمش و دیگه ندیدم.
پس فرداش دوباره قرار بود خودم برم خونه کیوان ، دل تو دلم نبود که برم و شیرین و مینا رو دید بزنم ، تو راه فکر میکردم اگه امروز لباسشون پوشیده بود چی؟ استرس داشتم ، رسیدم دم در وقتی رفتم داخل استرسم تبدیل به خوشحالی مضاعف شد ، شیرین خانم لباسش از دیروز هم بازتر و بدن نما تر بود ، یه نیم تنه شل و ول پوشیده بود با یه شرتک تنگ ، دلم میخواست بپرم و بغلش کنم ولی خودم رو کنترل کردم و سر و سنگین رفتم جلو و سلام کردم ، شیرین با خوشرویی هر چه تمام تر اومد جلوی من و نشست که صورتش دقیقا روبرو من باشه دوتا دستام رو گرفت و یکمی مالش داد و گفت سلام عزیز دلم خوبی؟ چقدر دستات یخ کردند؟ بعد دستام رو گذاشت رو صورتش و گفت ببین چه یخ کردی بچه سرما نخوری ، بعد هم پاشد و منو به خودش فشار داد ، صورتم روی رون های لخت و خوشگلش بود بعد هم منو برد کنار شوفاژ یه صندلی گذاشت گفت بشین تا گرم بشی و خودش رفت و با یه لیوان نسکافه گرم برگشت داد بهم ، خودش هم یه صندلی گذاشت روبروم نشست، زانوش چسبیده بود به پام ، دو تا قلوپ که خوردم یکمی خودش رو کشوند جلوتر و پاش رو قشنگ بین دو تا پای من جا کرد و گفت : کیوان حمومه یکمی دیگه میادش ، بعد هم با دستاش شروع کرد پاهام رو مالش دادن و میگفت گرم شدی پسرم؟ گفتم بله شیرین خانم ، با دستش صورتمو ناز کرد و گفت آفرین پسرم ، نسکافه که تموم شد گفت بیا بریم اتاق لباس راحت بدمت بپوشی عزیزم ، همون لباسای دیروز بود ، ولی شیرین از اتاق نرفت بیرون داشت به پرده ور میرفت ، من که روم نمیشد جلوش لباسام رو دربیارم و راحتیا رو بپوشم از طرفی نمیشد هم بهش بگم برو بیرون خلاصه دیگه دلو زدم به دریا پیرهنم رو در اوردم و آستین کتی رو پوشیدم شلوارم هم در اوردم و با شرت بودم که شیرین برگشت و زخم روی رونم رو دید ، چند روز پیش خورده بود به تیزی لبه میز و زخم شده بود ، شیرین اومد جلو و گفت پات چی شده عزیزم و اومد جلو با دستاش شروع کرد به بررسی کردم و نوازش کردن پام بقدری لذت بخش بود که کیرم در نهایت شق بودن قرار گرفت و من فقط سرم از خجالت زیر بود و دستام رو جلوم گرفته بودم که شاید متوجه نشه ولی تابلو ، شیرین که اصلا عین خیالش نبود داشت کار خودش رو میکرد یهو با ناخنش روی زخم ناخواسته کند ، من که یهو درد گرفت و بلند گفتم آخخخخخخ ، و اشک تو چشمام جمع شد ، شیرین یه لحظه هول کرد و گفت وای خدا مرگم بده چی شد عزیزم من دیگه اشکم در اومده بود و اون زخم هم خیلی کم داشت خون میومد ، شیرین سریع بغلم کرد و گفت وای پسرم ببخشیددد ، حواسم نبود و اشکام رو پاک کرد موقع بغل کردن کیر شقم قشنگ چسبیده بود به پاهاش و فقط شورتم بینش بود، بعد گفت بیا عزیزم تا درستش کنم بعد بدون اینکه شلوارک رو بپوشم منو رو تخت کیوان خوابوند و خودش رفت جعبه کمک های اولیه رو آورد و به یه پنبه چند قطره بتادین زد و مالید رو زخم ، شروع به سوختن کرد و من بازم گفتم آی شیرین همزمان داشت با اون دستش پام رو مبمالید و قربون صدقه ام میرفت ، بعد که زخمو پاک کرد یه چسب زخم زد روش و من پاشدم خودش رفت شلوارک رو اورد و گرفت جلوم عین یه بچه پام کرد بعد هم محکم بغلم کرد، صورتم رو اورد جلو اشکام رو پاک کرد و یه ماچ آبدار از لپم گرفت و گفت از دستم ناراحتی؟ گفتم نهههه، دوباره بوسم کرد و گفت من تو رو عین کیوان دوست دارم ، صدای زنگ در اومد، مینا بود ، وقتی اومد داخل و منو دید با خوشحالی اومد سمتم و اینبار حتی باهام روبوسی کرد، منم از رو شیطونی یکمی محکم تر بغلش کردم ، چند دقیقه بعد کیوان از حموم اومد بیرون و رفت لباس پوشید ، یک ساعتی با هم درس خوندیم و چیزایی که شیرین آورده بود خوردیم ، برا استراحت اونروز کیوان گفت که بریم شو ببینیم ! شو؟ شو چیه دیگه!!!! برای من که تو یه خونواده ی خر مذهبی زندگی میکردم عجیب نبود که چیزی از شو نشنیده باشم! ما کلا تو خونه یه تلویزیون سیاه و سفید داشتیم که دو تا کانال بیشتر نداشت ، کانال سه تازه اومده بود که اونم این تلویزیون نمیگرفت!
خلاصه رفتیم تو همون اتاقی پلی استیشن بود ، کیوان صدا زد: مامان ،شو جدیدا فیلمش کجاس؟ قبل از این که شیرین بیاد مینا با یه لباسی اومد که اصلا من شاخام در اومد ! یه تی شرت بلند پوشیده بود که به زور روی کونش رو میپوشند و تا نشست روی مبل تعجبم بیشتر شد یه شورت خیلی کوچولو پوشیده بود که با نپوشیدنش اصلا فرقی نداشت، انگار نه انگار که مینا لختی جلومون نشسته کیوان هم نشست، منم داشتم زیر زیرکی کص و کون قشنگ مینا رو دید میزدم ، که شیرین اومد و از تو یه کمدی که کنار میز تلویزیون بود چند تا فیلم وی اچ اس در اورد و گفت ایناس پسرم ، کدوم رو میخواید بذارید ، مینا گفت داداشی هندی بذاریم، کیوان از من پرسید احسان چی دوست داری ؟ من که اصن نمیدونستم جریان چیه برا اینکه ضایع نباشه گفتم همین هندی خوبه!! فیلم رو گذاشتند تو دستگاه و پلی کردند ، منم کنجکاو که شو چیه! وقتی پلی شد چهار چشمی داشتم نگاه میکردم که چطوری زن ها دارند میرقصند ، خیلی قشنگ بود ، چه آهنگ شاد و قشنگی هم داشت ، همون لحظه شیرین گفت بچه ها بیاید برقصیم و خودشم شروع کرد به رقصیدن ، وایی اصن نگم براتون وقتی بالا و پایین میشد اون نیم تنه هم بالا و پایین میشد و سینه های بلورین شیرین هم تو دید قرار میگرفتند بعد هم مینا پاشد و کیوان وای چه صحنه ای بود ، نمیدونستم کص و کون مینا رو ببینم یا ممه های شیرین ! شیرین اومد جلو گفت پسرم چرا تو پانمیشی؟ گفتم راستش من بلد نیستم برقصم ! گفت ایراد نداره یاد میگیری خلاصه پاشدم و شروع کردم به حرکات ناموزون و خنده دار که اصن مهم نبود ، خیلی بهم داشت حال میداد وقتی آهنگ تموم شد همه خسته نشستیم رو مبل ولی جای مینا نشد ، شیرین وسط بود و من راست و کیوان چپ ، شیرین دست مینا رو گرفت و نشوند رو پاها خودش مینا دراز خوابید رو هر سه تا مون، پاهاش رو من ، کص و کونش رو شیرین و سرش روی پای کیوان ، قشنگ تی شرتش رفته بود بالا و شورتش کامل با قسمتی از شکمش پیدا بود ولی نه تنها شیرین چیزی نگفت بلکه داشت قلقلکش میداد و و باهاش بازی میکرد ، مینا هم از بس وول میخورد هی تی شرتش میرفت بالاتر الان از زیر میتونستم سینه های کوچولوش رو ببینم ، اصلا براشون مهم نبود ، شیرین سرش رو گذاشت رو شکم مینا و فوت کرد ، مینا هم غش بود از خنده ، بعد کیوان هم اومد اینکار رو بکنه ولی سرش به شکم مینا نمیرسید تقریبا رو سینه هاش اینکارو کرد ، پیش خودم گفتم کاش من جای کیوان بودم چه حالی میداد! ولی نمیدونستم الان موقعیت من بهتره! شیرین گفت الان نوبت احسانه من یه لحظه هنگ کردم ولی اصلا شک به خودم راه ندادم و این موقعیت جذاب رو از دست ندادم ، سر من هم به شکمش نمیرسید من خم که شدم حداکثر رسیدم به بالای کص مینا همون جا سرمو گذاشتم و فوت کردم وای که چقدر حال میداد، چند بار دیگه هم اینکارو کردیم و من هر بار یکمی اومدم پایینتر دفعه سوم که قشنگ سرمو گذاشتم رو کص مینا ، دلم میخواست ببوسم ولی خودمو کنترل کردم و فقط فوت کردم ، بعدش کیوان گفت نوبت منه نوبت منه ، کیوان به همون صورت خوابید و اون کارو تکرار کردیم فقط من دیگه سعی میکردم به شکمش برسم ، بعد چند بار شیرین گفت خب نوبت احسانه ، من گفتم نهه من قلقلکیم لطفا نه چون کیرم در نهایت شق بودن بود و تابلو ، شیرین اصرار نکرد و گفت پس نوبت منه!!! خب کی میشینه وسط؟ مینا و کیوان گفتند احسااان! منه که از خدام بود اون کون زیبا روی کیرم باشه گفتم باشه ، رفتم جای شیرین و اون نشست رو کیرم و بعد هم دراز کشید، اگه یه ذره نیم تنه اش رو میزدم بالا سینه های لختش کامل پیدا بود اولین فوت رو من کردم ، بعد تو همون حین که هی سرمون رو میذاشتیم و فوت میکردیم و میخندیدم هی نیم تنه میرفت بالا و سینه های شیرین پیدا میشد اونم کاملا خونسرد میداد پایین بعد چند بار شیرین پاشد و ما سه تا رو بغل کرد باهم و به خودش فشار داد و گفت دوستون دارم بچه های گلم و هر سه تامون رو از لب بوس کرد، این اولین بار بود که یه زن لبم رو میبوسید حیف که یک ثانیه بیشتر نبود....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#8
Posted: 3 Dec 2021 22:19
قسمت هفتم
اونشب تو رختخواب لخت شدم و تا صبح به حال خودم گریه کردم که من چرا تو خونه کیوان اینا نیستم ، صبح با چشمای قرمز پاشدم و رفتم مدرسه ، کیوان تو مدرسه اونجوری دیدم پرسید چی شده منم چیزی نگفتم و پیچوندم ولی تابلو بود که ناراحتم و غمگین ، آخه هر روز که نمیشد برم خونه کیوان ، بقیه روزا هم تو اون جهنم لعنتی بودم ، یه گوشه برا خودم بودم ، دیگه زیاد بیرون هم نمیرفتم، دید زدن زن ها دیگه برام کافی نبود ، بالاخره دوباره روزی شد که باید میرفتم خونه کیوان ، تو این چند مدت ریاضیم خیلی بهتر شده بود ، خودمم برای اینکه یه موقع رفتن به خونه کیوان رو از دست ندم خیلی میخوندم تا مامانم تاثیرش رو ببینه و بذاره برم ، خلاصه اونروز که رفتم موقع استراحت شیرین اومد گفت : کیوان مایوت رو بپوش بیا پایین بعد هم یه مایو داد به من گفتم عزیزم اینم تو بپوش ، من فقط هاج و واج نگاه میکردم بعد شیرین رفت و مایو ها رو پوشیدیم و رفتیم پایین یه زیر زمین بزرگ بود درش رو که باز کرد پشمام ریخت! یه استخر بزرگ اونجا بود یه حوض هم بود که انگار داشت آب توش میجوشید! نمیدونستم اسمش جکوزیه! خلاصه من و کیوان و باباش بودیم ، فکر کردم خب شیرین و مینا که نمیاند با ما استخر! ولی یهو از پشت سر صداشون رو شنیدم موقعی که برگشتم به سمتشون یه لحظه از چیزی که دیدم چشمام سیاهی رفت ! شیرین یه مایو دو تیکه پوشیده بود که فقط رو خط کصش و نوک ممه هاش رو میپوشوند از اون بدتر مینااا، اصلا فکرشم نمیکردم ، مینا فقط یه شرت پاش بود! سینه های کوچولوش که یکمی برجسته بودن هم آزاد و رها ، مینا دوید سمت ما و گفت امروز حسابی بازی میکنیم! مینا و شیرین موهاشون رو بسته بودن و یه کلاه شنا روش بود ، بابای کیوان که پرید تو آب بعدشم کیوان و مامانش و مینا منم بالا واساده بودم که شیرین اومد گفت پس چرا نمیای ، سرمو انداختم زیر و گفتم شنا بلد نیستم ، شیرین اومد بالا و منو بغل کرد و گفت غصه نداره که عزیزم خودم یادت میدم ، من باز کیرم سیخ شده بود دستام جلوش بود منو برد اون سمت که عمقش کم بود البته همونجا هم آخرش برا من یه جورایی عمیق بود ، خلاصه اومدم تو شیرین هم دستمو گرفته بود و کمکم میکرد ، اولین درس حرکت لاکپشتی گفت خودش وقتی انجام میداد من فقط خیره به کونش بودم بعد که من اومدم انجام بدم یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم سرم اوردم بالا و دست انداختم به گردن شیرین و محکم چسبیدم بهش جوری که کیر سیخم قشنگ روی کص تپل شیرین بود ! اونم منو برد لب استخر بعد چند بار دیگه تمرین کردم تا اینکه مینا اومد ، شیرین گفت من برم یکم شنا کنم مواظب احسان باش ، من دوباره اون حرکت رو انجام دادم ولی اینبار الکی یعنی دارم خفه میشم پریدم بغل مینا ، وای از وقتی که سینه های لختش به بدن لخت من میخورد و کیرم هم رو کصش بود ، هر بار این کارو میکردم ، مینا هم چیزی نمیگفت و کمکم میکرد دیگه بعد چند بار گفتم یاد گرفتم بعد شیرین و کیوان و باباش هم اومدن یه توپ هم آوردن ، شروع کردیم به بازی ، چقدر کیف میداد، یک ساعتی تو استخر بودیم بعد گفتند بریم جکوزی! وقتی رفتیم دیدم عهه به این حوض میگن جکوزی ! خلاصه یک ربعی هم اونجا بودیم بابای کیوان زودتر از بقیه رفت به سمت دوشا که از دید ما خارج بود و رفتش ، یکمی بعد شیرین گفت بریم بچه ها؟ گفتیم باشه ، رفتیم سمت دوشا که چهار تا بود و هیچ دیوار و حائلی بینشون نبود ، شامپو اونجا بود شیرین ریخت کف دستامون و شروع کردم به مالیدن به سرم و بدنم ، من چشامو بسته بودم که کف نره توش وقتی یه لحظه بازش کردم نزدیک بود سکته کنم ! شیرین و مینا و کیوان مایو هاشون رو در اورده بودن و داشتند خودشون رو کف مالی میکردند کص و کون و همه جاشون هم معلوم اصلا عین خیالشون نبود ، من چشمام رو نیمه باز گذاشته بودم داشتم از اون صحنه بهشتی لذت میبردم که شیرین کارش رو تموم کرد و رفت از آویز یه حوله برداشت پیچید دور خودش و یکی هم به موهاش ، بعد هم مینا رفت ، مینا یه کصی داشت که نگم براتون بی مو و سفییییییید ، خلاصه اونم رفت و کیوان هم رفت ، منم مایو رو در اوردم و رفتم آخرین حوله رو پیچیدم دور خودم و رفتم بالا ، رفته بودن تو اتاقا خودشون داشتند سشوار میکشیدن منم رفتم اتاق کیوان ، اون خودش رو خشک کرده بود و شرتش رو پوشیده بود ولی بدون لباس دراز کشیده بود رو تخت منم خودمو خشک کردم و شرتم رو پوشیدم و حوله رو در اوردم و مثل کیوان دراز کشیدم رو تخت ، خیلی حس خوبی بود کاش میشد اون شرت رو هم نپوشید ، چند دقیقه بعد شیرین اومد با همون لباسای باز قبلیش بود نشست بین ما و گفت خوش گذشت پسرای گلم ؟ کیوان پاشد نشست و خودش رو انداخت بغل مامانش و خودش رو لوس کرد مامانش هم داشت بدن لختش رو نوازش میکرد ، منم پاشدم نشستم و گفتم بله شیرین خانم خیلی خوش گذشت ، منو کشید سمت خودش تو بغلش و عین کیوان سرم رو پستونش بود و با دستش شروع کرد بدن لختمو نوازش کردن ، اصل حال بود ، دلم میخواست بگم دوستون دارم ولی نمیشد ، چند لحظه بعد مینا اومد تو و گفت منم اومدم و پرید تو بغل مامانش که منو کیوان مجبور شدیم سرمون برداریم ولی شیرین سرمون رو دوباره آورد که گذاشتیم تو بغل مینا ، دیگه از این بهتر هم میشد؟ اره میشد اینکه هممون لخت باشیم و تو بغل همدیگه ، ولی خب همینم عالی بود .
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#10
Posted: 5 Dec 2021 18:17
قسمت هشتم
رسیده بودیم به امتحانای ثلث اول، منو کیوان سفت و سخت درس خوندیم ، کیوان که رتبه اول بود ، ولی منی که اوایل سال یه شاگرد تنبل بودم تبدیل شدم به رتبه سوم ، اونروزا از رتبه اول تا سوم هر کلاسی رو تشویق میکردند و بهشون جایزه میدادن ، البته جایزه رو خانواده بچه میخریدن میدادن مدرسه سر صف بدن بهش ، روز تشویق اسم منم صدا زدن و رفتم جایزه ام گرفتم وقتی اومدم تو صف یکمی از روی کاغذ کادوش که باز کردم حسابی خورد تو ذوقم ، باورتون نمیشه دو تا دفتر ۶۰ برگ بود، عین آدمای افسرده شده بودم ، من دیده بودم که برای داداش بزرگم آبرنگ و ... خریده بودن و این منو ناراحت میکرد که مگه من سر راهیم که به من جایزه خوب نمیدن! بیخیال شدم و اونروز کم حرف میزدم ، وقتی هم رفتم خونه گفتم این چیه آخه ؟ گفتند نداریم! دیگه هیچی نگفتم ، فرداش رفتم خونه کیوان ، راستش خونواده اصلی من اونا شده بودن من فقط اونجا خوشحال و شاد بودم ، پدر و مادر کیوان یه جشن گرفته بودن ، اونقدر مهربون بودن که دو تا کیک سفارش داده بودن یکی که اسم کیوان روش بود و یکی هم من ، یه جشن کوچولو گرفته بودن و چند تا از فامیلاشون هم دعوت کرده بودن ، وقتی رفتم داخل شیرین بهم یه دست لباس شیک داد و گفت بپوش و بیا ، وقتی اومدم دیدم وااای چه کصایی که اونجا نیستند ، چه لباسایی پوشیدن ، اکثرا کوتاه و همه جونشون پیدا بود ، مینا و شیرین هم مثل همیشه یه لباس لختی پوشیده بودن ، اومدم سلام کردم و یکی یکی با همه دست دادم ، یکی از دخترا که چند سالی از من بزرگتر بنظر میومد نظرمو جلب کرد ، یه دامن فوق کوتاه پوشیده بود که وقتی میشست اگه پاهاش رو نمینداخت رو هم کص و کونش پیدا بود، سینه هاش هم که اصلا با اون لباس کامل پیدا بودن ، با خوشرویی با من دست داد و خودشو معرفی کرد ، فروزان ، همونجا کنار فروزان نشستم ، بعد یه آهنگی قری پخش کردن و بعضیا وسط بودن و بعضیا نشسته ، فروزان گفت پاشو با هم برقصیم ، گفتم من بلد نیستما گفت خودم هدایتت میکنم ، خلاصه پاشدیم و فروزان دستای منو گرفت و خلاصه یه رقص دست و پا شکسته ای انجام دادیم در حین رقص هم حسابی می چسبیدم به فروزان و ازش لذت میبردم ، اونروز خیلی بهم خوش گذشت ، حسابی کص و کون دخترا و زن های جدید رو دیدم چند تایی رو دستمالی و درمالی کردم و حسابی شارژ شدم . اونسال زمستون یک هفته تعطیلات زمستانی اعلام کردند فک کنم فقط هم همون سال بود ، کیوان گفت مامانش گفته که میخوان برند شمال ویلاشون ، هرچند اونموقع سال اونجا سرد و بارونیه ، گفت شما جایی نمیرید؟ گفتم نه کجا بریم آخه؟ تابستون هم جایی نمیریم چه برسه به الان، فرداش خونه کیوان بودم که شیرین اومدم کنارم و گفت دوست داری با ما بیای شمال ؟ اشک تو چشام حلقه زده بود ، سرمو انداخت زیر و گفتم : شیرین خانم خودتون میدونید که من شماها رو چقدر دوست دارم و آرزومه که کل وقتمو با شما باشم ، ولی به دو دلیل نمیشه اول اینکه نمیشه که همیشه مزاحمتون باشم حتی تو مسافرت ، دوم هم اینکه فک نکنم مامان و بابام بذارن ، شیرین یه دستش رو گذاشت زیر چونه ام و آورد بالا و گفت ، این چه حرفیه میزنی؟ فک کردی برای من با کیوان فرقی داری؟ دیگه از این حرفا رو نزنیا که ناراحت میشم ، بعد هم گفت مامانت هم با من ، گفتم شیرین خانم یه مطلبی هست که باید بگم ، گفت چی؟ سرمو دوباره انداختم زیر و سکوت کردم ، شیرین گفت بگو خجالت نکش، گفتم آخه من اصلا درباره کارایی که اینجا میکنیم و استخر و جشن و... هیچی تو خونه نگفتم یعنی اگه بگم کله ام رو میکنند ، بعد سرمو آوردم بالا و گفتم خانواده ما خیلی مذهبین و با چهره غمگین به شیرین خیره شدم ، شیرین دو طرف صورتم رو با دستاش گرفت و گفت تقریبا خودم متوجه شده بودم عزیزم ، نترس جوری میگم که قبول کنند بعد منو محکم به سینه اش فشار داد و گفت دیگه نبینم غمگین باشیا، گفتم چشم ، بعد هم گفت بریم استخر؟ مینا و کیوان رو صدا کرد ، اونروز بابای کیوان نبودش رفتیم استخر تا اونروز دیگه من شنا رو یاد گرفته بودم وقتی رفتیم طبق معمول مینا فقط یه مایو داشت و سینه هاش لخت بودن ولی این دفعه شیرین هم فقط شورت داشت ، هر چند من قبلا حتی کص لخت شیرین رو هم موقع دوش گرفتن دیده بودم ولی اونموقع ها نمیتونستم زیاد دید بزنم ، الان دیگه موقع آب بازی حتی بهشون دست هم میزدم ، اینبار موقع دوش گرفتن منم مثل اونا همون اول شورتمو در آوردم ، حس یه پرنده ای رو داشتم که از تو قفس آزادم کردند ، کیرم شق بود ولی اصلا دیگه برام مهم نبود همونطور که برای اونا عادی بود.
فردای اونروز بابای کیوان بدون اینکه من بدونم با پدرم صحبت کرده بود و رضایتش رو گرفته بود که منم برم شمال ، اصلا باورم نمیشه ، شیرین بهم گفت اصلا نمیخواد چیزی بیاری حتی لباس ، خودش درک میکرد که ما خانواده فقیری هستیم و لباس درست و درمونی نداریم ، خلاصه روز موعود قرار بود بیاند دنبالم ولی من گفتم خودم میام نمیخواستم بیاند و مامانم ببینتشون ، میترسیدم که دیگه نذارند برم ، صبح زوود رفتم خونه کیوان ، همه چیزو آماده کرده بودن ، بابای کیوان یه نیسان پاترول داشت که اونروزا جزو ماشینای خفن بود ، داشتیم وسایل رو میذاشتیم بالا که زنگ رو زدند ، من خبر نداشتم که قراره فروزان هم بیادش ، وقتی دیدمش خیلی خوشحال شدم ، یه دامن بلند پوشیده بود که معلوم بود زیرش پاهاش لختن ، شیرین یه دست لباس راحت بهم داد که برای تو راه بپوشم لباسای خودمو همونجا تو خونه گذاشتم ، ما بچه ها رفتیم عقب و بابای کیوان هم که راننده و شیرین هم جلو ، عقب چون چهار نفر بودیم یکمی تنگ بود و پاهامون رو هم قرار میگرفت ، مینا که یه شلوارک پاش بود ، البته منو کیوان هم شلوارک داشتیم ، من کنار بودم بعدش کنارم فروزان بعدش مینا و اون یه گوشه هم کیوان ، فروزان از همون اول که اومد تو ماشین روسریش رو برداشت یکی از قپی های کونش هم گذاشت رو پا من ، کامل چسبیده بود به من ، از همون اول حس میکردم رفتار فروزان با مینا و شیرین فرق داره ، اونا درسته حجاب و لباس هیییچ اهمیتی براشون نداشت ولی من هیچ وقت حس نمیکردم که کیرمو بمالن و ازم لذت ببرن ولی درباره فروزان کاملا این حسو داشتم ، تو مسیر به بهونه اینکه میخواد از پنجره بیرون رو ببینه چسبیده بود به من ، یکمی بعدش حتی پاشد نشست رو پا من و قشنگ داشت کونش رو میمالید رو کیرم منم که تو آسمونا بودم و کامل خودمو در اختیارش گذاشته بودم ، شیرین و مینا و کیوان خواب بودم ، فروزان گفت وای چقدر پام میخاره ، و پاش که سمت من بود شروع کرد به خاروندن و دامنش رو زده بود بالا بعد به من گفت برام میخارونی ؟ تو دلم گفتم نیکی و پرسش؟ دیگه قشنگ دامنش رو آورده بود بالا و من علنی داشتم پاش رو میمالیدم ، عین خیالش هم نبود که یه موقع شیرین بیدار بشه ، یکم دیگه که دامنش رو آورد بالا چیزی دیدم که پشمام ریخت ، فروزان شورت پاش نبود ، تو صورت من نگاه نمیکرد ، نصف کص بی موش پیدا بود ، چشماش بسته بود و میگفت آها همینجوری خوبه یکمی بیا بالاتر منم که از خدام بود میومدم تا رونش ، قشنگ نیم ساعت داشتم پاشو میمالیدم ، حتی دستمو تا نزدیک کصش هم بردم ولی جرات نکردم بذارم روش هرچند مطمئنم اگه میذاشتم هم نه تنها چیزی نمیگفت بلکه لذت هم میبرد....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام