ارسالها: 7024
#91
Posted: 24 Feb 2022 16:27
bezan_ghadesh
از اول نویسنده قرار بوده داستان رو در ده قسمت بنویسه نه چهل قسمت.
مسلمه که برنامه ریزی و داستان پردازی و نقش آفرینی کاراکترها و شخصیت های داستان برای یک مجموعه ده قسمتی بوده و حالا چطور نویسنده تا چهل قسمت کشش داده خدا داند و بس.
هزار بار اینجا کفتم نویسنده عزیز اختیار و کنترل داستانت رو خودت دستت بگیر و هرگز طبق سفارش و درخواست خوانندگان و فانتزی های ذهنیشون پیش نرو که خودت و داستان رو به بیراهه میبرند و سر از ته بن بست در میاری ولی کو گوش شنوا....
در هر حال نویسندگی و فقط تایپ و غلطگیری این همه متن کار سختیه چه برسه به داستان پردازی اونهم با این خوانندگان فانتزی باز و متاسفانه همیشه طلبکار.
یک نفر از چند ده هزارخواننده یک حال ساده از نویسنده نپرسید که شاید مریضه،شاید گرفتاره،شاید مرده...
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ارسالها: 48
#93
Posted: 25 May 2022 16:26
سلام به همه
من بابت اینکه داستان رو نیمه کاره رها کردم شرمنده ام ، دلیلش هم این بود که یه تصادف کردم و بعدش دستم بند شد ، از همه عذر خواهی میکنم ، اگه اجازه بدین بقیه داستان رو خواهم نوشت
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 7024
#95
Posted: 26 May 2022 15:36
nudistEhsan
خوش آمدید
💔تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،دلت میگیره،دنبالم نیا بی عشق
تلخم،حقیقت داره این تنها شدن بی عشق
تلخم،همینه تا همیشه حال من بی عشق...❤️🩹
ارسالها: 48
#96
Posted: 26 May 2022 16:12
قسمت چهل و یکم
دو ماه بعد
خونه مامان شیرین بودم ، سحر به جمعمون پیوسته بود و حسابی با هم مشغول بودیم ، شادترین روز های زندگیم بود از بودن با مینا و سحر سیر نمیشدم ، اونقدر از لخت بودن لذت میبردم که وقتی میومدم خونه و مجبور بودم لباس بپوشم عصبی میشدم ، تو خونه زیاد نمیتونستم با سپیده ی عزیزم باشم ، هم زهرا حساس بود هم اکثر اوقات خونه خالی نبود ، مواقعی که خونه کیوان نبودم تنها کسی که مایه دلخوشیم بود شهلا جونم بود ، شهلا رو عین بت میپرستیدم ، همیشه با من و سپیده مهربون بود ، هر موقع میتونست برامون مکان خالی میکرد که باهم سکس کنیم، فردا قرار بود اولین سونوگرافی مامان شیرین رو بریم ، آخرای اسفند بود و مدارس تق و لق بود، مامان شیرین گفته بود حتما باید بیای ، دوباره گیر دادنای مامانم شروع شده بود ، هیچ جور دست از سرم برنمیداشت ، با اینکه هیچ آتویی دستش نمیدادم ولی دائم بهم گیر میداد ، با سپیده پیش شهلا بودیم لخت تو بغل همدیگه خوابیده بودیم ، شهلا متوجه شد من ناراحتم
-چی شده پسرم ؟ چرا ناراحتی؟
-چیزی نیست شهلا جون
-دیگه بمنم دروغ میگی؟
-چیز که هست ولی تکراری
یه بوسم کرد و منو محکم بغلم کرد
-منو قابل نمیدونی که مشکلت رو بگی؟ دیگه دوسم نداری؟
-چه حرفیه شهلا جون ، بخدا از خودم بیشتر دوستتون دارم
-خب پس بگو
-مثل همیشه ، مامانم گیر میده نرو خونه کیوان
-آها پس برا همین ناراحتی
-آره فردا هم حتما میخوام برم ، ولی فک کنم میخواد نذاره
-نترس فدات بشم ، مگه من مردم که تو غصه بخوری؟
-دور از جون شهلا جون ، ولی چیکار میخواید بکنید؟
- وقتی رفتید خونه من میام بعد موقعی که دارم با مامانت حرف میزنم بیا بهش بگو که فردا میخوای بری خونه کیوان بقیه ش با من
- چشم
-حالا که کارتو میخوام راه بندازم یکمی کصمو میخوری؟
-شما اگه کارمو راه نندازید هم کصتون رو میخورم
نزدیکای غروب بود من داشتم به درس و مشقم میرسیدم که شهلا اومدش خونمون ، طبق معمول مامانم گرم تحویلش گرفت و رفتند تو آشپزخونه ، گذاشتم یکمی بگذره و رفتم طرف آشپزخونه ، قبل از ورود بلند گفتم
-یاالله
خودم خندم گرفته بود تا همین چند ساعت پیش سرم لای پای شهلا بود و داشتم دو لپی کصش رو میخوردم ، شهلا حجابش رو درست کرد و من رفتم داخل
-سلام
-سلام پسرم خوبی
-ممنون ، خوش اومدین
مامان: چیزی میخوای؟
-مامان فردا میخواستم برم خونه کیوان اینا ، میخواستم ازتون اجازه بگیرم
-تو که ۲۴ ساعت اونجایی ، اصن خجالت نمیکشی؟
-بخدا خودشون گفتند ، شیرین خانم گفت حتما برا ناهار بیا
-من هنوز با اینا زیاد اوکی نیستم
-چرا آخه؟
-درست نمیشناسمشون
شهلا یهو پرید وسط حرفم و گفت
-دوستت کیوان فلانیه که هر روز با هم میاید از مدرسه؟
-آره خاله همونه
-مامانشو میشناسم شیرین خانم ، عجب زن نازنینیه
مامان: واقعا؟ از کجا میشناسیش؟
-خیلی زن خیریه ، همیشه تو محله قبلیمون به مستمندا کمک میکرد
- اصلا به قیافه شون نمیاد اهل کمک باشند
-نزنید این حرف رو فاطمه خانوم اصلا از رو قیافه نمیشه قضاوت کرد
شهلا همینطور که داشت حرف میزد به من اشاره کرد که برو ، اومدم تو اتاق و راستش ناامید بودم ، وقتی شهلا رفت از اتاق اومدم بیرون ، همون موقع مامانو دیدم
-اشکال نداره فردا برو
وای شهلا معجزه کرده بود
صبح مدرسه که رفتیم فقط زنگ اول نگهمون داشتند و بعد گفتند برید چون کسی نیومده بود ، همراه کیوان مستقیم رفتم خونه ، راه به راه سریع تمام لباسمو درآوردم ، بلند گفتم آخیششششششش راحت شدم مامان شیرین سرشو از یکی از اتاقا آورد بیرون و با خنده گفت
-به به پسر گلم چی شده؟
-سلام مامانی
دویدم مامان شیرین رو بغل کردم و یه بوس محکم از کصش گرفتم
-وای مامان نمیدونی به چه بدبختی ای امروز اومدم اینجا
-چرا پسرم؟
-مثل همیشه ، مامانم گیر میداد
-باید یه فکر اساسی بکنیم براش اینجوری خیلی اذیت میشی ، برا هر مراسمی و مهمونی ای که داریم همین بازیه ، حالا چجوری اومدی؟ نکنه بی اجازه اومدی؟
-نه بابا مگه خل شدم شر درست کنم ، همینجوری هم بهم گیر میدن
-آفرین پسرم پس چجوری اومدی؟
-هیچی شهلا جون ردیفش کرد
-احسان حرفی که درباره ما نزدی؟
-مامان به من شک دارید؟
-نه ولی پس اون چجوری کمکت کرده؟
-بخدا منو بکشند هم حرفی درباره اینجا نمیزنم ، دیروز پیش شهلا بودم ، دید ناراحتم گفتم که مامانم نمیذاره برم خونه کیوان ، فقط همین ، اونم به مامانم گفت شما زن خیری هستین و قبلا همسایه تون بوده! بقیه ش هم نشنیدم
-چیز دیگه ای نگفتی ؟
-نه هیچی ، مطمئن باش مامان، امنیت شما برام از همه چی مهمتره
-جالبه این شهلا اینجوری کمکت میکنه
-خیلی خوبه مامان ، مثل خودتونه ، مهربون، هر موقع هم میرم باهم سکس داریم، تازه من و سپیده غیر از اونجا نمیتونیم با هم سکس کنیم
مامان منو بخودش فشار داد بوسم کرد، سرم روی شکم لخت مامان شیرین بود
-بچهمون حالش چطوره ؟
-عالی امروز میریم سونو
-آخه مامان منو که راه نمیدن
-تو نگران اونش نباش ، دوست داری دختر باشه یا پسر؟
-معلومه که دختر
-ای شیطون جون تو جونت کنند کص دوست داری
ظهر ساعت یک شده بود که مامان مهناز هم اومدش ، کلی هم منو تحویل گرفت ، تعجب کرده بودم این همه آدم آخه برا یه سونو چرا باید بریم! مامان شیرین اومد گفت لباس بپوشیم که بریم ، اون سونوگرافی تو یه شهر دیگه نزدیکمون بود ، خیلی هم ساختمونش بزرگ بود ، ساعت نزدیکای دو بود ، آخه اینموقع روز ؟ توی پارکینگ پر از ماشین بود ، حتما ظهر ها تعطیل نمیکنن! تا از ماشین پیاده شدم دیدم شبنم هم داره از ماشینشون پیاده میشه ، تا منو دید دستاش رو باز کرد تا برم بغلش ، منم دویدم بغلش ، از وقتی فهمیده بودم شبنم هم تو خانواده س یه حس امنیت مضاعفی داشتم و همیشه به آینده امیدوار تر ، پویا و بچه ها هم بودند ، حالا شبنم خودش ماه آخر حاملگیش بود و شاید اومده بود سونو ولی بقیه چراا؟ تازه اونطرف تر چند نفر از فامیلا که تو مراسم حاملگی دیده بودم هم بودند! از پارکینگ همگی رفتیم بالا رسیدیم به سالن انتظار ، وای از تعجب داشتم شاخ دار میاوردم !!! تقریبا کل فامیل اونجا بودند ، حتی بچه ها ! و از اون عجیبتر در حال درآوردن لباساشون بودند!!!!!!!! مامان شیرین گفت
-بچه ها برید اونجا لباساتون رو دربیارید !
کاملا گیج و منگ بودم ، آخه اینجا؟ یعنی غریبه ها نمیاند ؟ همون موقع درب یه اتاقی که به این سالن باز میشد ، باز شد و دو تا خانم که یه لباس خاصی داشتند اومدند، لباسشون خیلی با حال و سکسی بود ، شبیه لباس پرستارا بود ولی سینه ها و کصشون پیدا بود و کلا دو وجب از بدنشون رو بیشتر نمیپوشوند ، راهنماییمون کردند تو اون اتاق که پنج تا تخت داشت ، زن هایی که اون شب قرار بود حامله بشند یکی یکی رفتند رو تخت ، مامان شیرین هم رفت ، سه تا پرستار دیگه هم اومدند که همراهشون مادربزرگ هم اومد ، مثل همیشه لخت بودند، من تا مادربزرگ رو دیدم بدون اجازه سریع دویدم و پاهاش رو بغل کردم ، مامان شیرین اومد که منو بیاره عقب ولی مامان بزرگ گفت نه بذار پیشم باشه بعد هم سرمو بوسید ، دستشو گرفتم و کمکش کردم که بیاد جلوتر ، همه ساکت شدن که مثل اونروز مادربزرگ برامون حرف بزنه
-عزیزای دلم امروز میخوایم نتیجه کارمون رو ببینیم ، میخوایم ببینیم چند تا بچه خوشگل حاصل عشق بازیه اون شبه ، به امید داشتن بچه های سالم و بی حیا
بعد همه دست زدند ، پرستارا شروع کردند تا کارشون رو انجام بدن، جالب اینجا بود که بچه های کوچیک رو میاوردن جلو تا قشنگ ببین و بزرگترا عقب ایستاده بودند، مادربزرگ منو به خودش فشار داد و گفت برو اون صندلی رو بیار، وقتی نشست منو آورد بین پاهای خودش و با دستاش داشت خایه هام رو میمالید ، با هم چشم تو چشم بودیم ، یه لبخند زیبا رو لبش بود ، عاشقانه داشت منو نگاه میکرد ، آروم دستمو گرفت و گذاشت رو کصش و اشاره کرد تا بمالم ، چند دقیقه ای تو این حالت بودیم ، بقیه هم داشتند کارای سونو رو انجام میدادند ، مادربزرگ سرم رو گذاشت رو شونه اش و همچنان داشت تخمام رو مالش میداد منم داشتم کصشو میمالیدم، آروم در گوشم گفت
-چند تا دوسم داری؟
-مامان بزرگ من شما رو دوست ندارم ، عاشقتونم
-ای شیطون زبون باز ، منم عاشقتم ، به کسی نگیا ولی از همه بچه ها بیشتر دوستت دارم ، هیچ کس اندازه تو توی این سن بی حیا نیست ، تو منو یاد بچگیا خودم میندازی
-مگه بچگیا شما چطوری بود؟
-تقریبا مثل خودت
-خونوادتون مذهبی بودند؟
- نه عزیزم ، ولی خب سکس آزاد هم نمیتونستم داشته باشم ، من همیشه دلم میخواست بدون لباس باشم ، همیشه حشری بودم ، حتی تو سن پایین ولی خب نمیشد ، وقتی بزرگتر شدم و شروع به پایه گذاری این خونواده کردم ، با خودم عهد کردم که جایی باشه که کسی حسرت سکس آزاد و متنوع رو نخوره ، ولی خب بچه ها معمولا تو سن قبل از بلوغ زیاد به این چیزا متمایل نیستند اما تو عین خودمی ، سکسی و بی حیا، راستی با سپیده چیکار کردی؟ هنوز با هم سکس دارید؟
-آره مادرجون ولی خب زیاد نمیشه ، اکثر اوقات خونه شلوغه و نمیشه
-اون یه خواهرت چی؟
-نه اون نه
-چرا ؟
-اون خیلی بداخلاقه
-مگه نگفتی که دیدی داره به پسر همسایه کون میده؟
-چرا دیدم
-خب دیگه اونم مثل خودمونه
-نه مادرجون اون خیلی خودخواه و دو رو هستش
-یعنی نمیخوای بکنیش؟
-چرا من دوست دارم همه زن های دنیا رو بکنم حتی مامانم
-خب پس دست به کار شو
-چجوری؟؟ برم بهش بگم زهرا جون میشه بکنمت؟
-نه دیوونه ، حرف منو گوش بده تا متوجه بشی چجوری
-چشم مادرجون
-آفرین ، ببین یه روز که تو و سپیده و زهرا تنها هستین شروع کن به کردن سپیده ولی جوری این کارو بکن که زهرا متوجه بشه
-وای مادرجون این کار خیلی خطرناکه اگه رفت به پدر و مادرم گفت چی؟
-مگه ازش عکس نداری؟
-خب چرا
-وقتی دید و شروع به داد و بیداد کرد بهش بگو من میدونم به فلانی کون میدی، اگه بازم داد و بیداد کرد بگو اونروز عکس گرفتم و کپی عکسو نشونش بده...
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ویرایش شده توسط: nudistEhsan
ارسالها: 45
#97
Posted: 26 May 2022 19:43
خیلی عالی. بهترین داستان های سکسی که فقط موضوعش سکس هست بیشتر از ده قسمت دووم ندارم. دلیلش هم اینه که بیشتر از اون تکراری میشه.در مورد این داستان هم فکر نمیکردم ادامه پیدا کنه اما نویسنده نشون داد بازم میتونه چیزای جدید و تحریک کننده حتی بهتر از قبل بنویسه. امیدوارم داستان حالا حالا ها ادامه داشته باشه
ویرایش شده توسط: Blacksss777
ارسالها: 48
#98
Posted: 29 May 2022 00:47
قسمت چهل و دوم
یکمی فکر کردم و گفتم
-چشم مادرجون حالا ببینم چی میشه
-آفرین پسرم
-راستی مادرجون اینجا چجوریه که پرستارا هم مثل خودمون هستند ؟
-اینجا مال خودمونه عزیزم ، پرستارا هم از خانواده خودمون هستند ، هر جایی که تو فک کنی خانواده ما کسی رو داره، حالا بیا بریم ببینیم حال نی نی مامانت چجوره
رفتیم بالا سر مامان کارش تموم شده بود ، پرستار گفت که بچه سالمه ، بقیه هم اکثرا همینطور ، بجز چند تایی که منم سوال نکردم ، شبنم هم از بچه ش آخرین سونو رو گرفت ، رفتم کنار پویا و گفتم
-نی نی مون چطوره ؟
-عالی احسان جان
رضا اومد جلو از پشت دستش رو کرد تو کون پویا و گفت
-چطوری کونی؟
پویا حتی یه دونه مو هم به بدنش نبود و همونطور که قبلا گفتم یه زنپوش بود
-اوووف عالیم آقا رضا ، اگه بذاری توش عالی تر هم میشم
همینطور که رضا داشت به پویا ور میرفت و پرستار مشغول کارش بود مهسا دختر شبنم هم اومد جلو با هم به روش خودمون دست دادیم و بغلش کردم ، بهم گفت
-راستی احسان یه پسر بچه تو مدرسه تون هست که فک کنم تو کلاس شماس ، اسمش پوریاس
-آره میشناسمش
-میخوایم بیاریمش تو خانواده
-خب چجوری؟
-فک کنم باید تو کمک کنی بذار مامان کارش تموم بشه برات توضیح میده
شبنم که کارش تموم شد از رو تخت اومد پایین منو بغلم کرد و گفت
-چطوری پسر دایی جونم
-خوبم شبنم جون ، حال جوجو چطوره
-اونم خوبه ، مهسا بهت گفت؟
-آره باید چیکار کنم ؟
-فعلا طرح دوستی باهاش بریز تا بعدا بهت بگم
مامان شیرین اومد جلو و گفت
-شبنم جون بیا عزیزم کارت دارم
-بفرمایید خاله جون
-درباره احسان
-خب؟
-مامانش اذیت میکنه دائم نمیذاره بیاد ، هر بار احسان با یه کلکی میادش و باید یه فکر اساسی تر کرد
-شما نظری دارید خاله جون؟
-آره عزیزم ، میخوام به بهانه خونه شما بیاد ، بالاخره فامیلید و راحت تر قبول میکنن
-فک کنم بشه خاله جون ، به بهانه بچه ها میارمش
-مرسی خوشگلم
بعد هم یه لب طولانی از همدیگه گرفتند
شبنم دولا شد منو بوسید گفت
-یادت نره اون جریان که بهت گفتم فعلا فقط باهاش دوست شو تا بعد
-چشم
-نی نی رو ماچ کن تا برم
یه بوسه از شکم بزرگش کردم و ازشون جدا شدیم ، دیگه باید میرفتیم ، رفتم از مامانبزرگ خدافظی کردم و لباسا رو پوشیدیم و رفتیم خونه ، تو خونه مامان شیرین گفت
-باید با شبنم هماهنگ بشی تا برا مراسما به بهانه خونه اونا بیای ، هر از چند گاهی هم برا اینکه مشکوک نشی بگی که میای اینجا ، شبنم درباره اون بچه جدیده چیزی بهت گفت؟
-آره مامان گفت
-یواش یواش باهاش دوست شو بعدا باید بیاریمش اینجا یا خونه شبنم ، پسر خوشگل و مستعدیه
-از کجا متوجه شدین که برا این کار خوبه مامان؟
-اولا پدر و مادر نداره و با مادربزرگش زندگی میکنه و ظاهرا آزادیش خوبه ، دوما کیوان میگفت دیده که با بچه ها تو دستشویی های مدرسه داشتند همدیگه رو انگشت میکردند
-اووف پس عالیه ، میشه روش حساب کرد
-آره گلم فقط فعلا باهاش دوست معمولی شو
-اگه خواست با منم از این کارا بکنه چی؟
-دیگه سوال نداره عزیزم حتما قبول کن و به من و شبنم هم بگو
-چشم مامان
اونشب تا صبح تو فکر زهرا بودم که چطوری بهش نزدیک بشم از یه طرف خودمم دلم میخواست با خواهرم بخوابم و طعم کص و کونش رو بچشم ولی از طرف دیگه میدونستم که زهرا به این راحتیا به من پا نمیده، همش سبک سنگین میکردم که اگه اون کاری که مادرجون گفت انجام بدم واکنش زهرا چیه ، آخر دست گفتم آخه اون که با بقیه سکس داره نهایتش به من میگه نه ، نمیاد که آبرو خودش رو هم ببره ، با همین استدلال مصمم شدم که این کار رو به سرانجام برسونم، فردا آخرین روز مدرسه بود و باید از همون یک ساعت استفاده میکردم که اگه پوریا هستش رابطه م رو باهاش شروع کنم ، خوشبختانه اونم اومده بود ، سر صحبت رو باهاش باز کردم و تو حرفا آدرس خونشون هم پیدا کردم ، زیاد از ما فاصله نداشتند و این فرصت خوبی بود که تو تعطیلات عید بهش سر بزنم، از فرداش دیگه تعطیل بودم تو خونه ، تعطیلات برا همه بچه عشق و حاله و برا من عذاب بود چون باید با این خونواده خر مذهبی بیشتر سر و کله میزدم ، کل روز خونه بودم و بابام میگفت عصر ها برو مسجد کلاس قرآن ، حس میکردم منو فرستادند تبعید ، بهانه هم برا رفتن خونه کیوان نداشتم ، دو روز که گذشت داشتم دیوونه شده بودم ، بشدت دلم برا مامان شیرین و مینا و سحر تنگ شده بود ، تنها دلخوشیم شهلا جونم بود که بعضی روزا بعد کلاس قرآن منو میکشوند خونشون و سریع سرپایی تو پارکینگ خونشون کصش رو میخوردم ، حتی نمیتونستم با سپیده باشم ، اونم وقتی چهره ش رو میدیدم معلوم بود که ناراحته ولی خونه همیشه شلوغ بود و نمیشد کاری کرد ، چهار روز به عید مونده بود و من نا امید از اینکه اتفاق خوبی بیافته و بتونم برم خونه کیوان ، عصر بود که شبنم با پویا و بچه هاش اومدند خونمون ، قیافه شبنم ۱۸۰ درجه با ذاتش فرق داشت ، یه چادر مشکی که فقط دماغ و چشمش پیدا بود ، وقتی شبنم رو دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودند ، ده روز بود که هیچ کدوم از اعضای خونواده ی عزیزم رو ندیده بودم ، دلم میخواست بپرم بغل شبنم ولی نمیشد ، وای حتی مهسا هم چادر داشت فقط میشد سلام کنم و برم یه گوشه بشینم ، بابام شبنم و پویا رو یه خونواده مذهبی میدونست و بشدت باهاشون خوب بود و بهشون اعتماد داشت ، چیزی که تو این خونواده جدیدم یاد گرفته بودم این بود که ذاتم رو باید از دشمنم پنهون کنم ، شبنم هم دقیقا همینطوری بود ، با پویا دستم دادم و اونم یه چشمک بهم زد، حتی دلم برا کیر پویا هم تنگ شده بود ، همه مشغول صحبت بودند که پویا گفت بیا کنار من ، بابام رفت بیرون که یه مقدار خرت و پرت بخره من و پویا تقریبا تنها یه گوشه بودیم و پویا الکی داشت از درس و مدرسه میگفت ، یه لحظه که داداشم از اتاق رفت بیرون پویا آروم دستش رو از پشت آورد و برد زیر کونم ، وااااای خدایا شکررررت ، کونم رو دادم بالا که پویا قشنگ دستش رو بذاره زیر کونم ، اونم شروع کرد به مالش دادن سوراخ کونم ، تنها چیزی که الان آرزو داشتم این بود که یه کیر کلفت بره تو کونم ، کاش میشد سرم رو بذارم روی سینه پویا ولی نمیشد ، پویا آروم در گوشم گفت
-برو تو دستشویی خودت رو خالی و کن و بیا
چشمام یه برقی زد و بدون یه کلمه حرف دویدم سمت دستشویی ، ولی پویا چطوری میخواد کونم بذاره آخه اینجا تو این شلوغی؟ هیچی برام مهم نبود فقط اون کیرش بره تو کونم تا آروم بشم ، کاش مامان شیرینم بود تا کصش رو موقع کون دادن بخورم، خودمو تمیز شستم و اومدم بیرون و دوباره رفتم پیش پویا نشستم ، وای بابام اومده بود و داشت با پویا حرف میزد ، انگار یه سطل آب یخ ریختند روم ، پویا به بابام گفت
-شیخ محمود آنتن تلویزیون درست کردی یا نه؟
-نه آقا پویا یکم بهش ور رفتم نشد
-انبردست و پیچ گوشتی کجاس بدین تا الان درستش کنم
-ای آقا شما مهمونید نمیخواد زحمتتون میشه
-نه بابا چه زحمتی
و همینطور که رفت به سمت راه پله ، به من چشمک زد و بلند گفت
-احسان جان اون پیچ گوشتی و انبر دست رو بیار و بالا و بیا کمکم
من که دوزاریم تازه افتاده بود و تو کونم عروسی بود رفتم به سمت انباری بابام داد زد
-احسان برو کمک آقا پویا
تو دلم گفتم برو بینیم باوا
سریع رفتم از راه پله بالا ، خدا رو شکر داداشام کون گشاد تر از این حرفا بودند، در رو باز کردم پویا پشت در بود ، سریع پریدم بغلش پویا یه لب طولانی ازم گرفت ، من داشتم عین ابر بهار گریه میکردم ، ازم جدا شد و قفل پشت در رو انداخت که بی هوا کسی نیاد بعد منو آورد پشت سر پله جایی که از هیچ طرفی دید نداشت آروم اشکام رو پاک کرد و گفت
-چرا گریه میکنی پسرم
-خسته شدم پویا خستهههههه ، دلم تنگه بخدا دلم تنگه ، میدونی چند روزه مامان شیرین و بچه ها رو ندیدم
پویا بغلم کرد و گفت
-میفهمم عزیزم ، ولی نگران نباش من و شبنم اومدیم نجاتت بدیم از این جهنم
-واقعا چجوری؟
-حالا متوجه میشی، فعلا شلوارت رو بکش پایین که هوس کون سفیدت رو کردم
-آخ جووون
سریع شلوارم رو کشیدم پایین پویا یه تیکه ابر از تو راه پله برداشته بود انداخت کف پشت بوم من حالت داگی گرفتم و پویا یه توف انداخت روی سوراخ کونم و کیرش رو آروم فرو کرد تو کونم، ای جااااااااانم چه حالی میداد بعد از این همه وقت یه کیر کلفت رو تو کونم حس کنم ، ده دقیقه پویا داشت تو کونم تلمبه میزد ، که گفت
-احسان وقت نداریم باید آبم بیاد
-نهههه تو رو خدا یکم دیگه بکنم
-وقت نیست برگرد بریزم دهنت تا بقیه نیومدند
برگشتم و پویا آبش رو با فشار پاشید تو دهنم
-قورت نده بذار باهم بخوریم
بعد پاشدم و شروع کردیم به لب گرفتن از همدیگه و نصف آب خودش رو از تو دهنم مکید و خورد، پویا دور دهنم رو پاک کرد و بوسیدم و گفت
-احسان خوب گوش کن چی میگم کل خانواده قراره برا عید کیش جمع بشن و ده روزی اونجا بمونن
-ده روووز؟؟
-آره چیه؟
-عمرا بابام اجازه بده حتی اگه رضا بیاد بگه
-قرار نیست اون بگه
-پس چجوری؟
- ببین نقشه اینه که من به بابات میگم قراره برم جنوب کمک بچه های یتیم خونه هاشون رو تعمیر کنیم، بابات عاشق این کاراس مطمئنم دیوار کوتاه تر از تو پیدا نمیکنه و میفرستت، تو هم اولش مخالفت کن، اخلاقش رو میدونم شده زوری میفرستت
-وای یعنی میشه؟؟
-حتما میشه، نباید این جشن بزرگ رو از دست بدی ، تا حالا مثلش رو ندیدی
بعد رفت قفل در رو باز کرد و شروع کردیم ور رفتن به آنتن، یکمی که گذشت بابا اومد بالا و گفت
-ولش کنید آقا پویا این داغونه
-نه الان درستش میکنم تمومه
یکمی بعد رفتیم پایین و یه مقدار تلویزیون بهتر شده بود، بابا و پویا داشتند با همدیگه از هر دری میگفتند، من تو فکر کیش بودم و اینکه آیا میشه منم برم یا نقشه پویا نمیگیره، حرفاشون به اینجا رسید که
-آره شیخ محمود پس فردا راه می افتیم، از طریق آموزش و پرورش
-چه جالب کاش منم میتونستم بیام ولی نمیشه عیدیه برا ده روز ول کنم بیام
-اتفاقا یه نفر جا داریم اگه یکی از بچه ها بیادش کمک من باشه خیلی خوب میشه
بابام یه نگاه به داداشام کرد و اون هر دوتاشون گفتند ما نمیایم و شروع کردند به بهانه آوردن، بابا رو کرد به من و گفت
-احسان میری؟
-من ؟
-آره تو
-آخه بابا من درس دارم
-الکی بهانه درس نیار میری اونجا یه تنوعی هم هست ، فقط باید کار کنیا
الکی خودم رو ناراحت نشون دادم ولی در واقع تو کونم بزن و برقص بود ، دو تا داداشم داشتند موزیانه میخندیدن ، تو دلم گفتم همینجا تو همین خونه کیری بمونید تا بپوسید
شب بعد از شام دیگه شبنم اینا میخواستند برند که قبلش تو یه موقعیت شبنم منو تنها گیر آورد و گفت
-زیاد اخم نکن برا اومدن در همین حد کافیه، راستی خاله شیرین سلامت رسوند و گفت خیلی دلش برات تنگ شده
-اشک تو چشمام جمع شد و گفتم
- من که دیگه تحمل ندارم پس فردا بشه بریم ببینمشون ، راستی جوجو کی بدنیا میاد؟
-اگه نخواد زود بیاد هفته آخر فروردین
-پس میای؟
-بچه شدی؟ مگه میشه نیام ، اونجا همه امکاناتی هست حتی اگه بچه بخواد زود بیاد
شبنم سریع قبل از این که کسی بیاد منو بوسم کرد و بعدش هم رفتند ، اونشب خیلی خوشحال بودم ، فقط نگران سپیده جونم بودم که اینجا میموند و تنها بود ، آروم از رختخوابم خزیدم بیرون و خودم رو رسوندم به سپیده یواش دست زدم به پاش که یه موقع نترسه ، سرش رو آورد بالا و تا دید منم رو اندازش رو که الان دیگه یه چیز نازک بود رو کنار زد تا من برم زیرش وقتی خودم رو بهش رسوندم دیدم داره بی صدا گریه میکنه ، اشکاش رو آروم پاک کردم و گفتم
-چی شده ؟
-میخوای منو تنها بذاری و بری ؟ من حوصله م اینجا سرمیره
محکم بغلش کردم و گفتم
-باید برم عزیزم ، ولی میسپارم شهلا جون هر روز بیاد ببرتت پیش خودش ، قول میدم تمام تلاشم رو میکنم از این خونه راحت بشیم
-یعنی چی؟
-بعدا متوجه میشی ، فعلا شلوارت رو بکش پایین تا یکمی با هم حال کنیم
تا دو ساعت همینجوری لخت تو بغل همدیگه بودیم ، من فقط به این فکر میکردم که چجوری باید سپیده رو ببرم تو خانواده ، هر چند که اونا مخالف نبودند ولی خب همه چیز دست من نبود ، فردا ظهر به یه بهانه ای خودم رو به شهلا رسوندم و بهش گفتم که دارم میرم مسافرت ، اونم از اینکه تنها میشه غمگین شد ، بهش جریان سپیده رو گفتم
-خاله اگه میشه هر روز سپیده رو به یه بهانه ای بیارید پیش خودتون ، میدونید که جو خونه ما چجوریه ، سپیده گناه داره اذیت میشه
-باشه عزیزم سپیده هم اندازه چشام دوسش دارم ، نمیذارم تا نیستی بهش بد بگذره
همدیگه رو بوسیدیم و جدا شدیم ، فردا باید میرفتیم ، گفتم برم یه سری به این پسره پوریا بزنم ببینم چیکار میکنه ، تا خونه ما ده دقیقه پیاده راه بود، تو کوچه شون یه خونه نیمه کاره هم بود سر ظهر بود و کوچه خلوت از روبرو خونه نیمه کاره که رد شدم یه صدای شنیدم «آخ خ خ» اولش رد شدم و محل ندادم ولی حس کنجکاویم نذاشت و آروم پاورچین اومدم تو ، یه راه پله نیمه کاره داشت که به بدبختی رفتم بالا پشت دیوار آجری یه صحنه ای دیدم که خشکم زد ، آروم نشستم و پشت ستون قایم شدم ، پوریا شلوارش رو تا زانو کشیده بود پایین و تی شرتش هم داده بود بالا و روی یه پتو کهنه به پشت خوابیده بود ، ولی اصل ماجرا اینجا بود که حاج احمد بقال که یه پیرمرد حدودا ۶۰ ساله بود داشت کیرش رو توف میزد که بکنه تو کون پوریا ! این حاج احمد به اصطلاح معتمد محل بود و ملت ناموسشون رو میسپردند دستش
-آییی یواش دردم اومد
-اینقدر سر و صدا نکن بچه مردم میشنوند آبرومون میره ، یکمی تحمل کن تا بکنم توش دردش کم میشه، سری قبلی هم اینقدر آی و اوی کردی که نشد بذارم برات توش
-دردم میاد حاج احمد ولش کن همون لاپایی بزن تا بریم
-نه لاپایی فایده نداره ، بذار کونت رو باز کنم یبار تا راحت بشی ، دیگه دفعات بعدی راحت کون میدی و لذت میبری
-آخه درد داره میسوزه
-عوضش بعدا لذت میبریا
-حاج احمد اول فقط گفتی لاپایی الان میخوای بکنی توش ، نه درد داره
-آروم باش پسر بذار بکنم توش ، به نفع خودته ، لاپایی که حال نمیده
-آخه درد داره
-فقط اولش درد داره بعد خودت هر روز میای میگی بکن توش
-آییییییییییییییی
-شششششش آروم باش الان تموم میشه ، سرش رفت تو
پوریا داشت اشک میریخت و پیرمرد با بی رحمی کیرش رو تو کونش فرو میکرد ، سانت به سانت ، دیگه رسید به آخرش و شکمش کامل روی کمر پسر بچه قرار گرفت ، دیگه تکون نخورد
-آروم باش تکون نخور تا کونت جا باز کنه ، چه کون نرمی داری بچه ، میدونی چند وقت بود تو کفت بودم ؟
یکی دو دقیقه همینجوری نگه داشت بعد آروم شروع کرد به عقب و جلو کردن ، پوریا هنوز داشت آه و ناله میکرد ولی دیگه گریه نمیکرد، پیرمرد پشت سر هم داشت تلمبه میزد و سر و صورت پوریا رو میبوسید و قربون صدقه ش میرفت و از کون نرم و تنگش تعریف میکرد ، پنج شش دقیقه ای تلمبه زد و با صدای بلند تلمبه آخر رو زد و تو کون پوریا آبش رو خالی کرد و بی حال همونجوری افتاد روی کمرش ، اونقدر منتظر موند تا کیرش شل شد بعد با بی حالی از روی پوریا بلند شد یه دستمال از جیبش در آورد و گذاشت رو سوراخ پوریا
-بذار روش باشه تا آب منیا نیاد بیرون لباسات رو کثیف میکنه
پوریا که معلوم بود هنوز درد داشت سعی میکرد تا شلوارش رو بکشه بالا ، پیرمرد هم همونجوری سرپا جلوی پوریا شروع کرد به شاشیدن بعد هم پوریا رو بغلش کرد و گفت
-بعدا بیا در مغازه هر چی خواستی بردار ، از دستم که ناراحت نیستی؟
-نه فقط یکمی درد دارم
پیرمرد شروع کرد کون پوریا رو مالیدن و گفت
-دفعه های بعدی فقط لذت میبری الانم برو خونتون
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام