ارسالها: 48
#41
Posted: 23 Dec 2021 11:46
قسمت بیست و پنجم
-وای اره مامان خیلی دلم میخواد زودتر بمالم بهش
شیرین گفت درش بیار یکم برات بخورم تا حسابی برا سحر سیخ باشه ، شیرین شروع کرد برام ساک زدن
-مامان وقتی خونه خودمون هستم خیلی کونم میخاره
-چجوری پسرم؟
-دلم میخواد یه چیزی تو کونم کنم ولی خب چیز مناسب نیست ، بعضی وقتا اینقدر خارش دارم که میرم خودمو به یه میله ایی چیزی میمالم
-عزیززززم، نگران نباش چاره ات پیش منه تا من میرم بیارمش برو خودتو خالی کن و بیا
-چشم مامان
رفتم و دستشویی و اومدم دیدم مامان یه وسیله فلزی دستشه که شبیه به یه قطره آبه و روش پهنه و قرمز رنگ و براق (بات پلاگ) ، بهم گفت
-شورتت رو بده پایین و چهار دست و پا شو
بعد یکمی ژل روان کننده ریخت رو سوراخ کنم و با اون وسیله شروع کرد به مالش دادن و کم کم فرو کردن ، همزمان کیرم رو هم میمالید ، تا اینکه حس کردم اون وسیله کامل چسبیده به سوراخم
-کیوان بیا ببین چقدر قشنگه و بهش میاد
-اره خیلی قشنگ شده
رفتم جلو آینه دولا شدم و سرم رو برگردوندم ، واییی چقدر قشنگه ، حس خیلی خوبی داشتم که یه چیزی تو کونمه، شیرین گفت من میرم بچه ها رو بیارم و رفت تو اتاق مینا منم شلوارم رو کشیدم بالا و رفتم رو مبل نشستم ، کیرم دیگه قصد خوابیدن نداشت ، خیلی بات پلاگ حس خوبی داشت ، شیرین قبل از رفتن یه شو که اکثرشون لباسای سکسی داشتند گذاشته بود ، من و کیوان منتظر بودیم که مینا در رو باز کرد و پشت سرش سحر و آخر از همه شیرین اومد داخل ، من و کیوان پاشدیم واسادیم ، قشنگ حس کردم که سحر رو انگار یه سطل آب یخ ریختند روش ، کیوان رفت جلو سلام داد و دستش رو دراز کرد تا با سحر دست بده ، سحر همینجوری هاج و واج بود ، بالاخره دستش رو آورد جلو و با کیوان دست داد ، منم با اون کیر نیمه افراشته رفتم جلو و با سحر دست دادم ، سحر آب دهنش رو قورت داد و نشست رو مبل ، انگار یه جورایی میدونست قراره چی بشه ، ماها هم نشستیم شو رسید به جای هیجانی شیرین پاشد و گفت
-کیا موافقن برقصیم؟
مینا سریع پاشد و یه چرخ زد که باعث شد اون دامن کوتاهش بره بالا و شرت کوچیک و توریش برای لحظاتی پیدا بشه ، من داشتم به سحر نگاه میکردم که چشماش از حدقه زده بودن بیرون ، مینا دست سحر رو گرفت و گفت
-یالا دیگه تنبل خانم
-آخهه آخههه من بلد نیستم
شیرین : اشکال نداره عزیزم یاد میگیری
بعد هم شروع کردند به رقصیدن، قشنگ مشخص بود که سحر جلوی من و کیوان کاملا معذبه ، یکی دو دقیقه بعد که یکمی یخ سحر باز شد شیرین گفت شما دوتا هم پاشید ، بدون معطلی ما هم رفتیم وسط ، قرارمون این بود که وقتی شیرین چراغا رو خاموش کرد و اومدیم نزدیک همدیگه من شروع کنم به مالیدن سحر، شیرین رفت لامپا رو خاموش کرد بعدش هم اومد وسط و دست سحر و مینا رفت گرفت و به خودش نزدیک کرد کیوان هم رفته بود نزدیکشون من داشتم به چهره شیرین نگاه میکردم که چه موقع علامت میده ، شیرین با مینا و سحر که دستاشون رو گرفته بود یه حلقه درست کرده بود کیوان یه لحظه از زیر دستاشون رفت اون وسط و شروع کرد به قر دادن بعد مینا و شیرین شروع کردند هی حلقه رو تنگ کردن و باز کردن، اونجا بود که شیرین یه لحظه به من چشمک زد ، منم رفتم پشت سر سحر ، اینبار وقتی حلقه رو بستند همونجوری موندن و شروع کردند بپر بپر ، الان دیگه وقتش بود چسبیدم به پشت سحر و منم باهاشون شروع به بپر بپر کردم ، کیرم سیخ سیخ بود و دقیقا لای چاک کون سحر قرار گرفته بود ، اون ساپورت واقعا نازک بود و انگار که دارم به کون لختش میمالم ، شیرین زل زده بود به سحر تا ببینه حالت چهره سحر چجوریه ، بعد از بپر بپر شروع کردن پاهاشون رو چپ و راست کردن ، کیرم داشت روی کون سحر میمالید ، من که پشت سر سحر بودن واکنشی از سمت سحر نمیدیدم ، نه منفی نه مثبت ، یه لحظه که به صورت شیرین نگاه کردم ، داشت به صورت لب خونی میگفت ، درش بیار ، شک داشتم که دقیقا منظورش اینه که کیرمو دربیارم یا نه دلو زدم به دریا و با یه دست کش شورت رو دادم کنار و کیرم رو انداختم بیرون ، بعد هم سفت از پشت چسبیدم به سحر ، مطمئنم الان دیگه با تمام وجودش کیرم رو حس میکنه ، پنج دقیقه ایی داشتیم میرقصیدیم که شو تموم شد ، من سریع کیرمو دادم تو ، سحر که انگار میخواست ببینه چه خبره سرش رو برگردوند ولی من دیگه ازش جدا شده بودم و داشتم یابو آب میدادم ، کیرم هنوز از زیر لباس پیدا بود ، شیرین رفت رو مبل تکی نشست روبرو ما ، میدونستم نقشه اش چیه ، میخواست زیر دامنش رو نشون بده ، مشخص بود که سحر نمیتونه این اتفاقات رو هضم کنه، خلاصه بعدش هم دوباره مینا و سحر رفتند تو اتاقشون ، کیوان بلند بلند شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت
-وای قیافه ش رو از تعجب نزدیک بود سکته کنه
شیرین اومد پیش من و بغلم کرد و گفت
-آفرین پسر باهوشم ، فکر نمیکردم متوجه بشه که کیرتو دربیاری
-چجوری شما متوجه شدین ، شما که دید نداشتین
-باید قیافه سحر رو میدیدی یهو چجوری شد...
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#42
Posted: 24 Dec 2021 22:53
قسمت بیست و ششم
-چجوری شد مگه؟
-یهو چشماش گرد شد انگار که کیرت رو تا دسته کرده باشی تو کونش
-نه فقط گذاشتم لای پاش
-حالا بذارید سحر بره خونشون مینا بیاد تعریف کنه واکنشش چی بوده
تقریبا ۲۰ دقیقه بعد سحر اومد خدافظی کرد و رفت خونشون
سریع هممون رفتیم دور مینا جمع شدیم شیرین گفت
-خب چی شد؟
- چیز خاصی نشد مامان
-هیچی درباره رقص و ... نگفت؟
-نه حرفی نزد فقط درباره احسان سوال کرد
-خب چی پرسید؟
-اینکه همیشه اینجاس و چند وقته میاد خونتون و....
-خب تو چی جواب دادی؟
-گفتم خیلی وقته که میشناسمش و مثل اعضای خونواده س بیشتر اوقات هم اینجاس
شیرین گفت
-خب دو حالت داره یا سحر دیگه نمیادش اینجا ، یا دفعه بعد که اومد دیگه باهامون راه میاد ، مینا تو اون هفته بازم یه روز که احسان هم اینجاس بیارش اینجا ، ایندفعه اگه اومد بیشتر پیش میریم
-چشم مامان
من یه نگاه به ساعت انداختم ۶:۳۰ بود گفتم
-وای من دیرم شده باید برم
شیرین : باشه پسرم فقط قبلش بات پلاگ رو دربیار و برو
-مااامااان میشه درش نیارم ، آخه خیلی حال میده
-عزیزم وقتی رفتی خونتون اگه یه نفر دید میگی اینو از کجا آوردی؟
-مواظبم مامان نمیذارم کسی بفهمه
-احسان به حرفم گوش بده این کار خیلی ریسکه مخصوصا خونواده تو که خیلی هم مذهبین ، اگه اتفاقی یه نفر ببینه شر میشه هم خودت ضرر میکنی هم ما
-چشم مامان
-آفرین پسرم الان برو درش بیار و بشورش و بذار تو این جعبه برا دفعه بعدت
-کاش بابا بودش حداقل آبش رو میرخت تو کونم
کیوان : احسان حسابی کونی شدیاا
-وای کون دادن خیلی حال میده بهم مخصوصا وقتی آبشون رو میریزن تو کونم
شیرین اومد بغلم کرد و گفت
-الهی فدای پسر کونیم بشم ، پسرم عین مامان شیرینش دوس داره کون بده
شاید قبلا بهم میگفتند کونی ناراحت میشدم ولی الان ذوق هم میکردم ، لباسام رو پوشیدم و رفتم خونه ، مراسم دعای زنونه بود و همه هم چادری و پوشیده ، احساس میکردم انداختنم تو قفس ، چون من سنم پایین بود و اونا فک میکردند چیزی حالیم نمیشه گذاشته بودنم که پذیرایی کنم ، نمیدونستند که از صد تا آدم بالغ حشری ترم ، داشتم جلو خانما که نشسته بودند چایی میگرفتم اصلا نگاه کردن به مجسمه های سیاه پوش برام جذابیت نداشت بشدت از چادر متنفر بودم ، یهو چشمم خورد به یه نفر که خیلیی آشنا بود ، طرز چادر پوشیدنش هم با بقیه زن ها متفاوت بود ، چادرش رو باز میگرفت و صورتش هم آرایش داشت ، خدایا من اینو کجا دیدمش ، هر چی نزدیک تر میشدم بهش بیشتر بهش دقت میکردم و مطمئن تر میشدم که من یه جایی دیدمش ، وقتی رسیدم بهش گفتم
-بفرمایید
-ممنون پسر گلم
تا صداش به گوشم خورد یادم اومد ، اونروز عاشورا تو میدون ، اون خانمه که به عشقش رفتم تو مجلس روضه ، بعد هم کلی خودمو مالیدم به کصش ، خشکم زده بود که لپم رو کشید و گفت برداشتم عزیزم برو ، نمیدونم چرا استرس گرفتم ، داشتم فکر میکردم نکنه به مامانم بگه اونروز اونجا بودم و دنبال مامانم میگشتم ! وای چه شری بشه ، بعد گفتم آخه چرا باید به مامانم بگه، اصن معلوم نیست یادش باشه ،تازه مگه چیکار کردم مگه ، میخواد بگه پسرتون اومد خودش رو مالید یه کصم منم هیچی نگفتم حتی باهاش همکاری کردم! آخر جلسه شون بود و یکی یکی داشتند میرفتند ، نگاهم دنبال اون خانومه بود ببین کجاس که یه نفر از پشت سر دست کشید رو سرم ،
-دنبال کی میگردی پسرم؟
برگشتم دیدم همونه ، یه چشمک بهم زد ، از شانس گوهم همون موقع مامانم هم سر رسید ، از ترس به خودم ریده بودم ، تو ذهنم داشتم تصور میکردم که چه شر و دعوایی بشه که اون خانمه به مامانم گفت
-فاطمه خانم گل پسر شماس ؟
-بله پسرمه
-پسر مودب و مهربونیه
-ممنون نظر لطف شماس
-اسمت چیه پسرم؟
-احسان
-من همسایه جدیدتونم خونه کناریتون رو خریدیم
-خانم احمدی از پایه های جلسات دعان ، هر موقع کاری داشتند کمکشون کن
-چشم مامان
قبل از اینکه حرفی از آشنایی قبلیمون بشه جمع کردن استکان ها رو بهونه کردم و رفتم ، تو دلم به شانس تخمیم لعنت میفرستادم که آخه حالا این چرا باید بیاد همسایه ما بشه جا قحطی بود آخه! بعد اینکه جلسه تموم شد مامانم حرفی نزد و این نشون میداد که خانم احمدی حرفی نزده ، خیالم راحت شد.
همش تو فکر سحر بودم که چطوری میخوایم بیاریمش تو جمع خودمون ساعت ۹ بود که زنگ خونه رو زدن من طبق معمول رفتم دم در ، فاااک خانم احمدی دم در بود ، اصن شوکه شدم
-سلام پسرم خوبی
-سلام خانم احمدی ، ممنون ، چیزی یادتون رفته؟
-نه عزیزم مامانت هست؟
-بله الان بهش میگم بیاد
بعد اینکه چند دقیقه مامانم باهاش صحبت کرد اومد بهم گفت
-احسان ، خانم احمدی تنهاس شوهرش ساعت ۱۱:۳۰ میاد پاشو برو خونه شون نترسه
-چراا من ؟ خب علی بره
-علی بزرگه زشته نمیشه که
-حالا همه جا که من مرد شدم اینجا ها بچه ام
مامانم قاطی کرد و با عصبانیت گفت
-حالااگه میخواستی بری خونه کیوان که بدو بدو میرفتی ، الان من بهت میگم برو همین بغل خونمون نمیری؟ من میدونم و تو
دیدم اگه نرم برا رفتن به خونه کیوان به مشکل بر میخورم و این چیزی نبود که اصلا بخوام ، برا همین پاشدم و با غرغر رفتم ، خانم احمدی خودش رفته بود داخل خونه ، رفتم در زدم با یه چادر مجلسی اومد دم در و گفت
-عهه اومدی پسرم؟ خدا خیرت بده این خونه بزرگه و این چند وقت که شوهرم دیر میاد من میترسم
واااای کارم ساخته س چند وقت؟؟؟؟؟؟ حالا دیگه باید بیام پیش یه خانم جلسه ای هر شب بشینم
-خواهش میکنم اختیار دارید
رفتیم داخل خونه وقتی رسیدیم داخل اتاق کاری کرد که من اصلا انتظارشو نداشتم ، چادرش رو برداشت ، زیرش هم روسری نداشت ، وای خدااایااااا عجب موهای بلند قشنگی حتی از موهای شیرین هم بلند تر بودن ، لباسش ولی پوشیده بود یه بلوز آستین دار و یه دامن بلند تا مچ پاهاش، چه سینه های بزرگی هم داشت، همینطور هاج و واج مونده بودم ، که با صداش به خودم اومدم
-پس بیا تو احسان جان
-چشم خانم احمدی
-اسم من شهلاس، وقتی اینجایی منو شهلا صدا کن اشکالی نداره
-چشم شهلا خانم
دنبالش رفتم داخل اتاق یه دست مبل نسبتا قدیمی ولی تمیز بود و یه تلویزیون رنگی، یه لحظه دولا شد که از رو زمین بالش رو برداره، اوووووف عجب کونی داره کاش میشد برم از پشت بچسبم بهش، وقتی برگشت نگاهم رو ازش دزدیدم، اومد کنار من نشست و شروع کرد به صحبت کردن
-خب کلاس چندمی احسان جان؟
-سوم
-آفرین پسرم، حتما درسات هم عالیه
-نه اتفاقا شاگرد تنبلم
-چراا؟
-ریاضیم زیاد خوب نیست اخه
-خب اشکال نداره تمرین میکنی
بعد پاش رو انداخت رو اون پاش که باعث شد دامنش بره بالا ، وای شلوار نداشت.....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#43
Posted: 25 Dec 2021 22:30
قسمت بیست و هفتم
فکر کردم خب حتما یه ساپورت کوتاه پوشیده و بالاترش پوشیده ، الانم احتمالا حواسش نیست که پاش در معرض چشمای هیز منه ، عجب پاهای سفید و بلوری ای داشت حتی یه تار مو هم نداشت صافه صاف ، کیرم در حال شق شدن بود ، وای الان آبروم میره ، از شهلا میترسیدم چون همسایه بود و مامانم رو میشناخت و اصلا دلم نمیخواست بدونه تو فکر و ذهن من چی میگذره ، نمیخواستم ذاتم رو براش رو کنم ، چشمام رو از پاهاش دزدیدم خودمو رو مشغول تلویزیون دیدن کردم ، ولی شهلا پاش رو یه تکون داد و یکمی دامنش رفت بالا ، الان دیگه تا نزدیک زانوش پیدا بود ، اگه میرفتم رو زمین میشستم میتونستم احتمالا تا کصش رو ببینم ، شهلا یه زن جوون با اندام بسیار زیبا بود اصلا شکم نداشت ، یه کون بزرگ و دلبر با پستون هایی که فکر کنم حداقل ۸۰ بودن ، هر چی میخواستم به پاهاش نگاه نکنم نمیشد ، شهلا هم دائم داشت سوالای چرت میپرسید و باعث میشد من برگردم نگاهش کنم ، تو همین حین دید زدن های یواشکی بودم که یه لحظه متوجه شدم که وقتی خیره شده بودم به ساق لختش داشت منو نگاه میکرد، انگار یه سطل آب یخ ریختند روم ، رنگم پرید سرم رو کردم تو تلویزیون و دیگه برنگشتم به طرف شهلا ، داشتم از ترس قالب تهی میکردم ، وای اگه به مامانم بگه ، وای الانه که بزنه تو گوشم وای نههه ، کاش نیومده بودم ، تو همین فکرا بودم که شهلا صدام کرد
-احسان ، احسااان ، کجایی پسر
با ترس برگشتم نگاش کردم و گفتم
- ببخشید حواسم نبود
-اشکال نداره عزیزم بیا میوه بخور
اصلا متوجه نشده بودم که تو این مدت شهلا رفته تو آشپزخونه و میوه آورده ، دیگه هم رو مبل نبود و رفته بود روی زمین پشت به تلویزیون
-بیا عزیزم بیا تو هم میوه بخور
-چشم الان میام
با تردید رفتم روبروش نشستم ، یه لبخند شیطانی بهم زد و پیشدستی که توش میوه بود رو گذاشت جلو ، بعد دامنش رو که تو دست و پاش بود زد بالا انداخت رو زانوهاش ، لعنتییی الان دیگه دو تا ساق لخت و سفید و بی مو جلوم بود حتی یکمی از رونش هم پیدا بود ، این لعنتی زیر دامنش هیچی نداشت ، میخواد منو دیوونه کنه ، پیش خودم گفتم نگاه نکن ضایعس ، ولی مگه میشد؟ مگه میشد چشم از اون پاهای بلوری برداشت ، آخرش نمیتونستم خودمو نگه دارم و دید میزدم ، مطمئنم که منو در حال دید زدن پاهاش دید ، یکمی تکون خورد دیگه نمیتونستم رون های خوشتراشش رو ببینم ، میوه رو خوردم و رفتم دوباره رو مبل کاش زودتر شوهرش بیاد و من نجات پیدا کنم وگرنه کار دست خودم میدم ، نیم ساعت دیگه هم شهلا هی ساق های قشنگش رو تو چشمای من کرد تا اینکه چند دقیقه ای به ۱۱ مونده بود پاشد رفت وقتی اومد چشمام چهارتا شد ، یه روسری کاملا پوشیده داشت و دیگه موهاش رو کامل پوشونده بود وقتی هم نشست متوجه شدم زیر دامنش یه ساپورت سیاه رنگ تا قوزک پاش پوشیده ، چند دقیقه بعد هم صدای در حیاط اومد که معلوم بود که شوهرش اومده ، تعجبم وقتی بیشتر شد که جلوی من پاشد رفت اون چادری که اول پوشیده بود رو دوباره پوشید و نشست رو یه مبل دورتر از من ، آخه اونموقع تا حالا سر لخت و پا لخت جلوی من بود الان برا شوهرش حجاب کرد؟؟؟؟ آقای احمدی اومد داخل پاشدیم سلام کردیم و من باهاش دست دادم شهلا گفت
-احسان جان امشب زحمت کشید اومد پیش من که تنها نباشم
-ممنون پسرم من تا یه مدت شب ها مجبورم دیر بیام اگه بتونی کمکمون کنی ایشالا جبران میکنم
-نه خواهش میکنم کاری نکردم که ، با اجازتون من دیگه مرخص بشم
-بودی حالا چه عجله اییه
- نه ممنون صبح باید برم مدرسه
شب شهوت داشت از تو چشمام میزد بیرون کاش بات پلاگ بود میکردم تو کونم ، از یه طرف فکر سحر از طرف دیگه شهلا هم شده بود قوز بالا قوز، فردا جمعه بود و شوهر شهلا خونشون بود و نباید میرفتم ، خونه کیوان هم که نمیشد برم آنچنان حشری بودم که تصورش نا ممکنه ، عصر تو اتاق رو زمین خوابیده بودم که خواهرم هم اومده بود بالا سر من خوابیده بود، چشمام رو باز کردم و شروع کردم به کش و قوس دادن خودم سرم رو که آوردم بالا صورتم رفت دقیقا رو کون خواهرم که پاهاش رو تو شکمش جمع کرده و کونش رو داده بود بیرون ، اووووووف چه نرمهههههه کون آبجیم، خواهرم یه شلوار نرم مخملی پوشیده بود ، یکمی صبر کردم دیدم اصلا تکون نخورد ، خواب خواب بود ، دوباره همون کار رو کردم ، صورتم رو اینبار بیشتر فرو کردم لای پاش، قشنگ میتونستم کصش رو روی صورتم حس کنم ، الهی من قربونش بشم ، واقعا عاشق کصم ، حالا هر کی میخواد باشه اصلا برام مهم نبود که خواهرمه ، باید خودمو بمالم به اون کص عزیز ، از بوی کص آبجیم مست شده بودم، و هی داشتم پشت سر هم صورتم رو به کص و کونش میمالیدم و تو دلم قربون صدقه اش میرفتم ، آرزو میکردم کاش لخت بود میتونستم مثل کص شیرین و مینا و فروزان بدون واسطه لمسش کنم ، آخرین بار که صورتم رو کشیدم روی کونش یدفعه حس کردم خواهرم داره بیدار میشه منم صورتم رو برگردوندم و خودم رو زدم به خواب...
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#45
Posted: 28 Dec 2021 17:35
قسمت بیست و هشتم
صبح شنبه رفتم مدرسه و کیوان رو دیدمش بهم گفت
-نمیخوای بیای خونمون ؟
-آخه این چه سوالیه کیوان میپرسی؟ کاش میشد همیشه اونجا باشم ، نمیدونی چقدر دلم برا مامان و مینا تنگ شده
-ای شیطون خوب برا کص و کون خواهر و مادر من تیز کردیااا
- نه خب دلم برا بابا هم تنگ شده
-دلت کیر میخواد ارهه؟؟
-کیوان دلم آزادی میخواد ، خونه شما دارمش ، من از لباس پوشیدن متنفرم
-شدی عین مامان من
-کیوان یه سوال بپرسم؟
-اره داداش من و تو که دیگه این حرفا رو نداریم
- از کی تا حالا شما اینجوری زندگی میکنید؟
-منظورت چیه؟
-یعنی از چه موقعی شروع کردین به لخت بودن و سکس گروهی و....
-خیلی چیزاس که احسان تو نمیدونی ، تو فقط خانواده ما رو دیدی و فروزان و باباش رو ، بقیه رو هم باید ببینی
-یعنی همه خونواده تون این شکلی زندگی میکنن
-تقریبا اره همه همینجورین
-میشه تعریف کنی
-باید ببینی تعریف کردنی نیست آخه ، مامان که گفت یواش یواش نشونت میدیم
-حداقل از خودتون بگو
-چی بگم تو که همه چی رو دیدی
-همین که از کی شروع کردین
-آها، والا راستش من از موقعی که یادم میاد همینجوری بودیم
-واقعا؟؟؟
-اره باوا ، من از بچه کوچیک که بودم یادمه همیشه مامانم تو خونه لخت بود ، همیشه بابا مامانم جلو ما سکس میکردن ، یا مثلا مثل اونروز که دیدی شوهر خاله ام داشت مامانم رو میکرد
-فقط شوهر خاله ؟
-نه خب هر کسی تو فامیل ، تو فقط شوهرخاله ام رو دیدیش
-بعد از کی تو مینا وار سکس شدین؟
-من از وقتی یادم میاد بابام برام لاپایی میزد ، برا مینا هم همینطور ، حتی قبل از اینکه بریم مدرسه ، اونموقع کوچیک بودم نمیشد کونم بذاره ولی بعدا مثل الان دیگه کون هم دادم
-یادت میاد اولین بارش رو ؟
-آره کامل یادمه ، آخه خیلی دردم اومد
-خب چند سالت بود
-اول ابتدایی بودم
-خب خب چجوری
-ببین مامان بابا وقتی با همدیگه سکس میکردن یا هر موقع با یه نفر دیگه داشتند سکس میکردند تقریبا همیشه من و مینا رو میاوردند که تماشا کنیم ، ولی خب همیشه بابا به من و مینا لاپایی میزد مامان هم میمالیدمون به خودش ، اونشب مامان و بابا یه جشن گرفته بودن که فقط خودمون بودیم ،از مامان پرسیدم که جشن برا چیه گفتند بعدا متوجه میشی ، ظاهرا مینا هم میدونست ولی بهش گفته بودند به من نگه ، عصرش مامان اومد باهام تنها صحبت کرد و گفت
-کیوان دیدی که بابات شبا با من چیکار میکنه که؟
-آره مامان هر شب منو مینا رو میارید ببینیم خو
-امشب قرار با تو هم همون کار رو بکنیم
-خب من که کص ندارم مامان
-کون که داری پسرم ، دیدی بعضی وقتا بابات منو از کون میکنه
-اره مامان
خلاصه شب قبل از اینکه بابا بیاد مامان و مینا یه روبان به کونم بستند شبیه کادو شد ، شب وقتی بابا اومد زدیم و رقصیدیم ، مامانم یه کیک درست کرده بود شکل کون یه کیر رفته توش ، اونم خوردیم و بعد رفتیم اتاقشون برا افتتاح کون من، بعد مامان بهم گفت چهاردست و پا بشم و سرم بذارم رو تخت، اونم شروع کرد به لیسیدن کونم
-خودت رو خالی نکردی پس؟
-چرااا ، قبل بستن روبان مامان بردم دستشویی بهم یاد داد
بعد از اینکه خوب کونم رو لیسید و زبونش رو کرد توکونم ، رفت ژل روان کننده آورد داد مینا اونم شروع کرد به انگشت کردنم ، خود مامانم هم داشت کیر بابا رو ساک میزد ، چند دقیقه بعد گفت آماده ای میخوام بذارم تو کونت ، بعد هم گذاشت درش ، بابا شروع کرد به فشار دادن ، وای خیلییییی درد داشت من همون اول زدم زیر گریه مامان داشت نازم میکرد و میگفت تحمل کن پسرم الان دردش تموم میشه ولی هی بدتر میشد ، وقتی هم تا دسته برام جاکرد و شروع کرد به تلمبه زدن تا آخرش من گریه میکردم ، آخر دست هم بابا آبشو ریخت تو کونم ، خیلی درد داشت لامصب ، فردا تو مدرسه هم درد داشتم ، موضوع بدتر این بود که باید اونقدر کون میدادم تا دیگه دردم نگیره ، بابا فردا شب هم میخواست بکنتم ، قبلش مامان گفت برو خودتو خالی کن ، من گفتم دیگه کون نمیدم ، مامانم رو برا اولین بار ناراحت دیدم ، با اخم گفت
- دیگه این حرف رو نزن پسرم ، تو خانواده ما همه مردها کون میدن ، یکمی تحمل کن پسرم برات لذت بخش میشه ، اونوقت هر شب میگی بیاید کون من بذارید
دیگه قبول کردم و اونشب هم منو کردند ، دردش کمتر بود ولی همچنان درد داشت ، تا یک هفته بابا هر شب کون من گذاشت ، دیگه درد نداشتم ، فقط قلقلیم میشد ، لذتی هم برام نداشت
-عهه واقعا از کون دادن لذت نمیبری؟
-الان تازگیا چرا بیشتر حال میده بهم ولی اونروزا نه، حالا اینا رو ولش کن ، نگفتی پس میای خونمون یا نه ؟
-تو که وضعیت منو میدونی باید ببینم خونمون چی میگن
-باشه پس دیگه خودت ببین این هفته چه موقع میتونی بیای باید سحر رو بیاریمش تو راه ، مامان میگفت نباید سرد بشه
-اوووف قربون کون سحر بشم من
-کلا کون دوست داریااا
-کص بیشتر دوست دارم ، مخصوصا کص مامان تو
-جووون به تو ، اتفاقا دلش برات تنگ شده همش تو خونه درباره تو میگه
-فداش بشم من
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#46
Posted: 29 Dec 2021 21:47
قسمت بیست و نهم
آفتاب که غروب کرد مامان اومد گفت
-پاشو درس و مشقت رو جمع کن ببر خونه خانم احمدی هم اون تنها نباشه هم اونجا درست رو بخونی
اصلا حوصله کل کل با مامانم نداشتم از طرفی هم میخواستم بزودی دوباره برم خونه کیوان و اصلا دلم نمیخواست باهام لج کنه ، بدون اینکه حرفی بزنم علیرغم میل باطنیم وسایلم رو جمع کردم رفتم در خونه شهلا رو زدم ، شهلا دوباره با همون چادر مجلسی اومد دم در
-سلام احسان جان خوبی پسرم خوش اومدی بیا تو
-سلام شهلا خانم ممنون
دقیقا عین پنجشنبه شب که تو اتاق چادرش رو برداشت ، این دفعه هم وقتی رفتیم داخل چادرش رو برداشت ، ای خدا بگم چکارت نکنه شهلا چرا با من اینکارو میکنی ، شهلا اینبار یه لباس بدون آستین پوشیده بود که بازوهای لختش رو به نمایش میذاشت از طرفی یقه اش هم باز بود و میتونستم بالای سینه اش رو کامل ببینم ، دامن هم یه دامن این دفعه کوتاه تر پوشیده بود که قشنگ یه وجب بالای مچش پیدا بود ، شهلا زن جوون و زیبایی بود منم عاشق بدنش ولی همونطور که گفتم چند تا مشکل بود ، اول اینکه شوهر داشت ، نه اینکه من از رابطه جنسی با زن شوهر دار بدم بیاد ولی معلوم بود شوهرش غیرتیه، و دوم اینکه همسایه بود و با مادرم آشنا و این دو دلیل یه سدی شده بود که من بی پروا چشم چرونی کنم، ولی شهوت من اصلا این چیزا حالیش نبود من بشدت به پای لخت زن حساس بودم و هنوزم هستم ، اصلا پای لخت زن رو میبینم هوش از سرم میپره ، شهلا نشست رو مبل روبروی من خودش رو مشغول به روزنامه کرد، دیگه صورتش رو نمیتونستم ببینم ، چند دقیقه بعد یکی از پاهاش رو انداخت رو اون پاش ، چی بگم از زیباییه پای لختش که الان رونش پیدا شده بود و داشت از من دلبری میکرد ، چون روزنامه جلوش بود و نمیتونست منو ببین چشم از رونای خوش تراشش برنداشتم ، کیرم در شق ترین حالت ممکنه بود ، کاش میتونستم صورتم رو بمالم بهش، چرا شهلا این کارا رو میکنه؟ اون که مجلس دعا و... میره ، شوهرش هم که آدم مذهبی و غیرتیه ، باید مواظب باشم که یه موقع دردسر درست نکنم ، چند دقیقه بعدش شهلا پاشد رفت طرف آشپزخونه، واقعا دیگه داشتم از شق درد میمردم ، تا رسید به آشپزخونه گفت
-عههه لامپ هم که سوخته
-احسان جان میای کمکم عزیزم
-چشم شهلا خانم
-از حالا بهم بگو خاله
-چشم خاله
-آفرین خاله ، الان اون چهارپایه بلنده رو باهم بیاریم که بتونم این لامپ رو عوض کنیم
با همدیگه رفتیم یه چهارپایه تو حیاط بود آوردیم و گذاشتیم زیر لامپ ، شهلا رفت یه لامپ از تو کابینت برداشت و آورد
-خب خاله تو میتونی بری بالا؟
-فک کنم بتونم خاله
-نه ولش کن خودم میرم ، بیا چهارپایه رو محکم بگیر تا من برم بالا
شهلا شروع کرد به بالا رفتن منم دستم به چهارپایه بود ، سرمو که آوردم بالا بهشت رو جلو چشمام دیدم ، زیر دامن شهلا تا بالا کامل پیدا بود ، خدایاااا چقدر زیباس ، چقدر دلرباس کاش میشد تا آخر عمرم این صحنه رو ببینم ، شهلا که داشت لامپ رو باز میکرد و اصلا منو نمیدید ، حتی اگه میدید هم نمیتونستم در برابر اون صحنه مقاومت کنم ، دو دستی چهارپایه رو گرفته بودم و سرم بالا بود ، حتی پلک هم نمیزدم نمیخواستم حتی یک ثانیه هم از دست بدم ، شهلا یه شورت پوشیده بوده که انگار یه نخ لای کونشه، دلم میخواست لیس بزنم ، شهلا عوض کردن یه لامپ رو ده دقیقه طول داد! همینطور که سرم بالا بود شهلا شروع کرد به پایین اومدن دو تا پله که اومد پایین سرم رفت زیر دامنش، من وارد بهشت شده بودم ، با اینکه مطمئنم شهلا متوجه شد ولی بازم همونجوری بدون اینکه دست به دامنش بزنه ادامه داد تا پایین وقتی هم رسید به من صاف کونش رو گذاشت روی صورت من، آخ که من الهی فدای اون چاک کونت بشم شهلا جونم، یه نفس عمیق کشیدم چه بوی خوبی میداد معلوم بود تازه رفته حموم ، شهلا کونش رو نگه داشت رو صورت من ، منم دلو زدم به دریا و یه لیس از رو شرتش زدم، شهلا کونش رو روی صورتم یه تکونی داد و اومد پایین و گفت
-عههه خاله جون ببخشید خوردم به سرت؟
-نه اشکالی نداره خاله
یه ماچ آبدار به لپم کرد و باهم چهارپایه رو بردیم حیاط، اونشب شهلا دیگه کرمی نریخت و موقعی هم که شوهرش اومد دوباره لباسای پوشیده و حتی دامن بلند پوشید، وقتی رفتم خونه قبل خواب به مامان گفتم پس فردا برم خونه کیوان؟ که مخالفتی نکرد، فردا تو مدرسه به کیوان گفتم
-فردا میام خونتون به مامان و مینا بگو که با سحر هماهنگ کنند
شب دوباره باید میرفتم خونه خاله شهلا، راستش خیلی دلم میخواست ببینم امروز چه کاری میخواد بکنه، دیگه ترسم ازش کمتر شده بود ، فقط نمیدونستم شهلا دقیقا چه نقشه ای داره، آیا میخواد با من سکس کنه!!! واقعا نمیدونستم، شب وقتی رفتم داخل منتظر بودم که ببینم زیر چادر شهلا چه خبره ، وقتی چادرش رو برداشت لباسش همون بود ولی به جای دامن یه ساپورت تا مچ پاش بود ، ساپورت تحریک کننده بود ولی برای من هیچی جای پای لخت رو نمیگیره ، راستش یکمی تو ذوقم خورد
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#47
Posted: 31 Dec 2021 11:04
قسمت سی ام
وقتی شهلا نشست رو مبل تازه متوجه شدم که اووووف زیر ساپورت شورتش پیداس، داشتم دید میزدمش دیگه خیلی برام مهم نبود ، خودش داشت با لباس آزاد جلو من میگشت ، بعد شروع کرد به صحبت کردن
-دیروز وسایل خونه رو جابجا کردم الان تموم بدنم درد میکنه داغونه داغونم
-تنها جابجا کردین؟
-اره شوهرم نبود
-اشتباه کردی خاله
-اره خاله جون پشیمونم ولی الان پشتم خیلی درد میکنه ، میتونی یکمی سر شونه هام رو بمالی؟
-من؟
-اره خاله جون ، دستت درد نکنه یکمی اگه بمالی احتمالا خوب بشه
شهلا که روی مبل بود فقط یکمی اومد جلوتر، من رفتم کنارش که گفت
-بیا پشت سرم روی مبل !
پشت سرش من به زور جا میشدم ، اصن باید میچسبیدم بهش ، رفتم رو مبل و بعد هم پشت سرش ، پاهام دو طرفش بود شهلا گفت
-بشین پسرم تا راحت بتونی بمالی!
وقتی نشستم کیرم روی کمرش بود ، شهلا اصلا نمیرفت جلو و من محکم چسبیده بودم بهش کیرم شروع کرد به پاشدن ، به درک چیکار کنم ! دستای خودش رو گذاشت رو شونه هاش و گفت
-خاله این جا ها رو بمال
منم دستم رو گذاشتم و شروع کردم به مالیدن، چقدر بدنش نرم بود ، دیگه کیرم کامل شق شده بود ، داشتم از اینکار لذت میبردم ، شهلا گفت
-خاله یکمی پایینتر رو هم بمال ، هر جا من دست گذاشتم بمالش
من که اصلا در حد ماساژ دستم قدرت نداشت و انگار داشتم یه زن رو فقط دستمالی میکردم و لذت میبردم شهلا هی دستاش رو آورد پایین و منم از رو لباسش که نازک هم بود مالیدم تا پایین ، بعد دوباره دستاش رو برد بالاتر ولی اینبار پهلو هاش بود ، دستش رو بالا گرفت ، من داشتم زیر بغلش رو میمالیدم ، گفت یکمی بیا پایینتر ، دیگه قشنگ دستم کنار پستوناش بود آروم آروم دستمالی میکردم ، شهلا هم هی میگفت
-آخییییش چه خوبه خاله جون ، فدای دستات بشم بمال
وقتی برا مالش تکون میخوردم قشنگ کیرم روی کمرش مالیده میشد ، از وقتی داشتم کنار پستونش رو میمالیدم دیگه نگفت جای دستام رو تغییر بدم، چند دقیقه ای در همین حالت بودیم که گفت
-احسان خاله فک کنم من بخوابم و پشتم بشینی بمالی بهتره
-هر جور راحتید خاله
بعد من اومدم این طرف و خاله رو مبل دراز کشید ، دیگه من ایستاده بودم اون خوابیده بود ، کیرم شق بود و میخواستم جوری بایستم که نبینه ، یکمی که مالیدمش گفت
-اینجوری که تو اذیت میشی سرپا باشی ، بیا بریم روی تخت
رفتیم تو اتاقشون ، شهلا روی تخت دراز کشید و گفت
- خب بیا عزیزم رو کمرم بشین و پشتم رو بمال
منم با تردید رفتم رو پشتش ، داشتم فکر میکردم که قراره تا کجا پیش بره و شهلا از من چی میخواد؟ ده دقیقه ای بود که روی کمرش بودم و داشتم پشتش رو ماساژ میدادم ، از کنار صورتش رو نگاه کردم ، چشماش رو بسته بود و معلوم بود داره لذت میبره ، منم دست کمی از اون نداشتم
-احسان خاله یکمی برو پایین که بتونی کمرم رو بمالی
روی کونش که نمیشد نشست رفتم روی رونش و شروع کردم به مالیدن وای کیرم که به کونش میخورد دیوونه میشدم ، اون ساپورت نازک بود و نبودش فرقی نداشت
-میتونی دستت رو ببری زیر لباسم اونجوری بهتری ماساژ میدی !
خب انگار شهلا میخواد منو روانی کنه، دستم رو بردم زیر لباسش و همونجا روی کمرش رو شروع کردم به مالیدن ، خیلی با حال بود و داشتم از مالیدن شهلا لذت میبردم که گفت
-دستت رو بیار بالا ، اینجا ها که دست میذارم رو بمال
انتظار داشتم وقتی دستم رو میبرم بالا به بند سوتین بخوره ولی اصلا سوتین نبسته بود ، دستش رو گذاشت کنار پستوناش و گفت اینجا ها رو بمال ، عملا من دستم به کنار پستونش میمالید، کاش میشد کامل بگیرم تو دستام ، شهلا داشت ناله میکرد ، اونقدر ناله هاش بلند و پر سر و صدا بود که من دیگه داشتم میترسیدم دست از مالیدن کشیدم و گفتم
-خاله حالت خوبه؟ میخوای تمومش کنم
-نههههههه ادامه بده الهی قربون اون دستای کوچولوت بشم ، بمالم خاله جونم ، خاله ات رو بمال تا حال بیاد ، بمااال بمالم ، همینجا رو قشنگ بمال ، آفرین پسر خوب و زرنگ ، خسته شدی خاله جونم؟ بخواب رو پشتم و دوباره بمال
حال دیگه من روی شهلا خوابیده بودم و داشتم کنار پستونش رو میمالیدم و اونم از لذت زیاد ناله میکرد ، شهلا گفت بذار این پیرهنم رو دربیارم که تو راحت تر ماساژم بدی من از روی شهلا پاشدم ، شهلا همونجور که خوابیده بود و پشتش به من بود ، پیرهنشو درآورد و انداخت کنار ، الان داشتم به بدن سفید و لخت شهلا نگاه میکردم ، اون پستوناش که از کنار بدنش زده بود بیرون وااای دلم میخواد بلیسمش این زنو ، با صدای شهلا به خودم اومدم
-پس بمالم احسان جون
من شروع کردم پشتش رو مالیدن که گفت
-نههه همونجا که داشتی میمالیدی رو بمال ، رو پشتم هم بخواب که راحت تر بمالی ، دستام رو گذاشتم کناره های پستوناش و بعد هم رو پشتش خوابیدم سرم که به بدن لختش مالید حس آرامش عجیبی برام داشت ، شروع کردم یواش یواش مالیدن و لذت بردن، شهلا هم مثل قبل داشت ناله میکرد ، نفهمیدم چقدر شد، ساعت رو نگاه کردم....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#50
Posted: 3 Jan 2022 23:44
قسمت سی و یکم
وای ساعت ۱۰:۴۵ بود شهلا اینقدر شهوتی شده بود که زمان از دستش در رفته بود ، آروم گفتم چه زود ساعت نزدیک ۱۱ شد ، شهلا سریع سرش رو به سمت ساعت روی دیوار برگردوند و وقتی دید هنوز یک ربع مونده خیالش راحت شد و گفت
-آره عزیزم ماساژت خیلی حال داد ، میخوای بقیه اش رو بذاریم برای فردا شب
-باشه خاله
من از روی شهلا پاشدم و نشستم کنارش ، شهلا هم پاشد نشست و یکی از دستاش رو گذاشت رو سینه هاش و برگشت سمت من
-عزیزم خسته شدیا بیا بغلم
و همونطوری که بدنش لخت بود دستش رو از روی سینه هاش برداشت و منو چسبوند بهشون ، وای که چه حالی میداد یکی دو دقیقه ای چسبیده بودم بهش که منو جدا کرد و گفت
-خب دیگه پاشیم بریم تو سالن تو برو تا منم بیام
وقتی میخواستم برم دستش رو از روی سینه اش برداشت و یه چشمک هم بهم زد ، من با کیر شق شده پاشدم ایستادم ، شهلا وقتی کیرمو دید دستش گذاشت رو دهنش و شروع کرد به خندیدن ، رفتم تو سالن رو مبل نشستم ، شهلا هم دیگه حجاب کرده بود و اومد نشست ، تو دلم داشتم میخندیدم که تا همین الان پیش من لخت بود و الان برا شوهرش حجاب کرده!
صبح تو مدرسه کیوان رو دیدم ، دیگه فقط با کیوان میگشتم اصلا طرفی هیچ کدوم از بچه های دیگه نمیرفتم ، زنگ تفریح داشتیم باهم صحبت میکردیم
-وای کیوان دلم خیلی برا مامان و بابا و مینا تنگ شده
-ای نامرد دلت برا من تنگ نشده؟
-دیوونه تو رو که تو مدرسه میبینم
-میدونم ، راستی مامان میگفت امروز باید بیشتر پیش بریم ، سحر باید بفهمه که منظورمون چیه
-یعنی بهش بگیم؟
-نههه ، با این کارامون بفهمه
-آها ، خب باید چیکار بکنیم؟
-قرار شده مینا و مامان شرت پاشون نکنن ، یه نیم تنه هم بپوشن که سینه هاشون رو کامل نپوشونه
-بنظرت زود نیست؟
-مامان میگه سحر اگه ناراحت شده بود یه چیزی به مینا میگفت ، این دفعه هم وقتی مینا بهش گفته با خوشحالی قبول کرده ، یعنی کاملا راضیه ، نباید بذاریم سرد بشه
-باشه من که از خدامه زودتر کص و کونش رو ببینم
-تو خیلی حشری هستی احسان
-مگه تو نیستی؟
-نه به اندازه تو
- مگه من چجوریم؟
-تو به همه چیز بندی ، دلت میخواد با همه سکس کنی ، از کون دادن لذت میبری ، از جیش لذت میبری ، همه کارات مثل مامان باباس
-مگه تو از این چیزا لذت نمیبری ؟
-چرا لذت میبرم، ولی خب مشخصه که تو عاشق این چیزایی و همیشه داری بهش فکر میکنی
-اره کیوان من دقیقا همینم که میگی ، از وقتی یادم میاد عاشق پای زن ها بودم ، فرصتای زیادی نداشتم که دید بزنم ولی همونا برام ارزشمند بودن
-کیا رو دید میزدی؟
-اولش زنای مردم ، ولی خب چیز زیادی نصیبم نمیشد ، بعد دیگه تو خانواده خودم شروع کردم
-جووون کیا رو دید زدی
-خواهرام مامانم ، تقریبا کل زنای فامیل
-ایول ، مامان اگه بفهمه کلی واست ذوق میکنه ، عاشق همین کاراته
-قربون مامان شیرینم بشم
- حالا کجاهاشون رو دید میزدی شیطونه حشری
- من کجا رو دوست دارم؟
-نگوووو ، کصاشون رو دیدی؟
-آره همشون رو
- چجوری آخه ؟ مگه نگفتی خانوادت مذهبین و لباساشون پوشیده س ؟
-چرا خیلی هم پوشیده س افتضاح
- پس چجوری دیدی؟
- تو دستشویی ، همشون رو تو دستشویی خونه پدربزرگم دید زدم ، اونم چییی ، در حال شاشیدن
-خیلی حال کردیا
-پس چی ، مخصوصا دختر عمه ام ، آرزومه یه روزی کصش رو بلیسم و اون بشاشه رو صورتم ، راستی کیوان یه سوال بپرسم؟
-آره هر چی خواستی
-میگم تو توی خونه با مامان و مینا سکس هم میکنی؟
-خب همیشه که نه ، مامان بابا که هر روز حداقل یبار سکس رو دارند ، هر کدوم از فامیل هم که بیاند تقریبا همیشه سکس میکنند ، بعضی وقتا اونا که میاند با من و مینا هم سکس میکنند ، مخصوصا پسر عموم که عاشق بچه هاس ، کل فامیل بهش میگن بچه باز ، همیشه وقتی میاد کون منو مینا میذاره ، مامانم خیلی دوسش داره
-خودت با مینا و مامان وقتی تنهایید کاری نمیکنید؟ آخه دیدی بقیه چجورین؟
-نه آخه ما همیشه لختیم اگه بخوایم سکس کنیم همیشه در دسترسیم ولی من که همینجوری یهویی هوس نمیکنم ، بقیه چجورین؟
-کافیه فقط به خواهر و مادرشون یه چیزی بگی، عصبانی میشن و....
-آها غیرتی میشند ، تو که اینجوری نیستی
-نه بابا من کجا غیرتیم ، همین الان گفتم کص و کون خواهر و مادرم رو دید میزدم
-پس چی؟
-اخه من خیلی دلم میخواد با خواهرام سکس کنم
-فک میکنی شدنیه؟
-نه ، امیدی ندارم ، ولی یکارایی تازگیا کردم
-چیکار ؟
- جمعه وقتی خواب بودم اتفاقی صورتم به کون خواهرم مالید ، منم هی تکرار کردم ، خیلیی حال داد، کاش میشد مثل مینا که جلوی تو لخت میگرده اونم لخت بشه
-اشکال نداره حالا میای امروز مینا و مامان رو میبینی
-اره از ذوق داره قلبم وامیسه
ظهر وقتی مدرسه تعطیل شد من دیگه یک راست با کیوان رفتم خونشون ، وقتی در رو باز کردم و شیرین رو دیدم دویدم سمتش و پریدم تو بغلش ، ناخودآگاه زدم زیر گریه ، نزدیک به یک هفته بود که ندیده بودمش ، مینا هم اومد اونم بغلش کردم و بوسیدم ، شیرین داشت اشکام رو پاک میکرد گفت
-چرا گریه میکنی پسر گلم ؟
-کیو دیدین چهار پنج روز یبار فقط بتونه خونواده ش رو ببینه ؟
-عزیز دلم ، کمتر دلبری کن پسر نازم ، عاشقتم
-منم عاشقتم مامان
بعد هم مینا رو بغل کردم و گفتم
-خیلی دوست دارم مینا جونم
شیرین دستمو گرفت گفت
-بیا الان بریم باید لباسامون رو بپوشیم مینا هم الان با رضا میرند سحر رو بیارند قبل ورود به اتاق رضا رو دیدم که هنوز لخت بود لباس نداشت رفتم بغلش کردم
-سلام بابا
-سلام گل پسرم خوبی؟
-دلم خیلی واستون تنگ شده بود
کیرش که نیمه شق بود رو گرفت دستش یه چشمک زد و گفت
-دلت برا این تنگ شده یا من؟
یه بوس سر کیرش زدم و گفتم
-هر دوتا
شیرین: اذیتش نکن پسرمو بریم داخل
شیرین که خودش لخت بود هنوز هم لباس نپوشیده بود ، مینا رفت اتاق خودش که لباس بپوشه و برند سحر رو بیارند
شیرین: پسرم لباساتو در بیار و برو دستشویی خودتو خالی کن و بیا
-خالی چرا مامان؟ مگه قرار کسی بکنتم؟
-فعلا نه پسرم ، میخوام برات بات پلاگ بذارم
-واقعا؟
-اره ، چون دیدم وقتی یه چیزی تو کونته کیرت راحت شق میشه ، میخوام امروز همش جلو سحر شق باشی ، کیوان که بهت گفت امروز منو مینا لباسای لختی تر میپوشیم ، به سحر هم لباسای لختی تر میدیم ، اگه پوشید یعنی خودشم میخواد ، تو هم که با کیر شق باید دائم بمالی بهش حالا برو و بیا تا بگم باید چیکار کنی
وقتی برگشتم تو اتاق شیرین یه لباس پوشیده بود که با نپوشیدنش اصلا فرقی نداشت ، یه دامن کوتاه که تاوسط رونش بود یه جوراب فانتزی هم تا یه کوچولو بالای زانوش یه نیم تنه کوتاه هم پوشیده بود که به زحمت سینه های بدون سوتینش رو میپوشوند، تا منو دید دامنش رو زد بالا و خندید ، اووف شرت هم نپوشیده بود ، بدون معطلی دویدم و دستمو دور کونش حلقه زدم و صورتم رو گذاشتم رو کصش ، اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد هم شروع کردم پشت سر هم کصش رو بوسیدن
-مامان خیلی دلم برا کصت تنگ شده بود ، کاش همیشه پیشش بودم
-الهی من فدای پسر حشریم بشم ، بیا ببینم
بعد هم رفت بات پلاگ رو آورد و منو چهاردست و پا کرد ، روی بات پلاگ و سوراخ کونم یکمی ژل ریخت و آروم آروم فرو کرد داخل ، دیگه بدون درد راحت میرفت داخل ، اونموقع کیرم سیخ بود ، یه شلوارک کوتاه و گل گلی بهم داد و گفت اینو بپوش شرت هم نمیخواد ، وقتی پوشیدم کیرم از روی شلوار کامل پیدا بود
-آهااا دقیقا میخوام همینجوری جلوی سحر باشی
-زشت نیست مامان؟
-خجالت رو بذار کنار ، اون روی بی حیایی مون رو باید بهش نشون بدیم ، یا میاد تو جمع ما یا برا همیشه میره
-چشم مامان اینقدر بمالشم که کیف کنید
-آفرین پسرم ، فقط حواست به من باشه که اگه اشاره ای کردم متوجه بشی
کیوان هم یه لباس شبیه من پوشیده بود ، رفتیم تو سالن نشستیم تا بیاند ، بعد از چند دقیقه ای شیرین گفت
-الاناست که برسند احسان پاشو ببینم ، عهه کیرت که بازم خوابیده ، بیا اینجا ببینم
رفتم پیش شیرین ، دامنش رو زد بالا گفت کصمو بلیس تا پاشه ، خودش هم با دستش شروع کرد بات پلاگ رو فشار دادن به کونم با یه دست هم کیرمو میمالید ، سه سوت شق کردم ، شیرین خوب متوجه شده بود که من به چی حساسم، برای همین بات پلاگ رو گذاشته بود تو کونم ، با صدای درب حیاط به خودمون اومدیم و من رفتم سر جای خودم ، چند ثانیه بعد درب سالن باز شد و بچه ها اومدن تو شیرین سریع رفت جلو و با سحر دست داد و بوسیدش کیوان هم رفت جلو دست داد منم با کیر سیخ که از زیر شلوار مشخص بود رفتم جلو ، نگاه سنگین سحر به شلوارم رو حس میکردم ، تعجب کرده بود ، بیخیال رفتم جلو و سلام کردم و باهاش دست دادم ولی اینبار کشیدمش سمت خودم و حتی بغلش هم کردم ، سحر یکمی جاخورده بود ولی خودشو عادی نشون داد.
شیرین : مینا مامان، سحر رو ببر لباس راحت بهش بده و بیاید پایین برنامه داریم
وقتی رفتند تو اتاق شیرین بهم گفت
-آفرین بیاید بریم اتاق بازی تا بگم چیکار کنیم ، احسان تو میای روی پای من میشینی وقتی مینا و سحر اومدن برو جلو بهشون بگو وای چه خوشگل شدین
-چشم مامان
رفتم روی پای شیرین نشستم اونم شروع کرد به مالیدن کیرم، وقتی دخترا اومدن تو سحر دید که من روی پای شیرین نشستم ، بعد من پا شدم و همینجوری که کیرم از روی شلوار مشخص بود رفتم به طرفشون، سحر یه دامن کوتاه پوشیده بود با یه جوراب رنگی تا سر زانوهاش، لختی رون هاش داشت منو دیوونه میکرد ، یه شومیز هم پوشیده بود که نافش پیدا بود، معلوم بود خجالت میکشه ، مینا هم دقیقا همون لباس رو پوشیده بود، شیرین اومد جلو و گفت بیا داخل دخترم خجالت نکش، بعد هم آهنگ رو پلی کرد و گفت میخوام بترکونیم ، بعد هم شروع کردیم به رقصیدن اتاق نیمه تاریک بود من کم کم رفتم پشت سحر، میخواستم بچسبم بهش که خودش کونش رو داد عقب و چسبید به کیرم، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم ، اول فکر کردم اتفاقیه ولی اصلا ازم جدا نشد و حتی شروع کرد به مالید کونش به کیرم.....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام