ارسالها: 48
#82
Posted: 31 Jan 2022 23:49
سلام ، از همگی بابت تاخیر عذرخواهی میکنم ، بخاطر مشغله زیاد نشد بیام، قسمت جدید رو تقدیمتون میکنم
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#83
Posted: 31 Jan 2022 23:52
قسمت سی و نهم
مامان یه دست لباس دخترونه هم بهم داد که تو مسیر تا اونجا بپوشم ، بالاخره ساعت ۴ عصر شد و حرکت کردیم ، استرس و هیجان و عجیبی داشتم ، انگار قرار بود منو حامله کنند! نیم ساعتی توی راه بودیم تا اینکه رسیدیم به یه ویلای شیک ، دم در ویلا سه تا مرد بزرگ با کت و شلوار ایستاده بودن ، بابا کنارشون ماشین رو نگه داشت و پنجره رو داد پایین و یه کارتی بود نشونشون داد و اونام مثل حالت تعظیم کردند و ما رفتیم داخل ، ویلاش ساختش از بیرون مشخص نبود، داخل هم که شدیم فقط درخت بود با ماشین که جلوتر رفتیم رسیدیم به یه محوطه ای که بین درختای بلند و کنار هم محصور بود و از بیرون اصلا دید نداشت یه قسمت بزرگ هم برا پارک ماشین داشت ، چند تا ماشین با کلاس هم پارک بود ، عمارت اون ویلا از بیرون که خیلی با شکوه و بزرگ بود ، همینطور که داشتم به اطرف نگاه میکردم چشمم افتاد به مردای بزرگی که هیچ لباسی نپوشیده بودند و فقط یه کروات داشتند و کفش پاشون بود هفت هشت تایی بودند ، داشتند میرفتند دم در ورودی ساختمون ، ماشین رو پارک کردیم و پیاده شدیم ، راه افتادیم به سمت ساختمون ، نزدیک تر که شدیم تازه درست داشتم اون مردا رو میدیدم ، چه کیرای بزرگی هم داشتند ، هنوز نمیدونستم اونا کی هستند ، انتظار داشتم دم در با ما خوش و بش کنند ولی مثل دربان ها فقط تعظیم کردند ، بابا و مامان حتی سلام هم بهشون نکردند، وارد که شدیم همون طبقه اول یه اتاقی بود وقتی وارد شدیم خیلی بزرگ و دور تا دورش میز آرایش و آینه بود ، آخر اتاق هم یه عالمه آویز و چوب لباسی و... بود که سری لباس هم بود اونجا ، مامان بهم گفت اینجا لباسامون درمیاریم میریم بالا ، بعد خودش شروع کرد به درآوردن لباساش و بعد هم برد آویزون کرد من آروم داشتم لباسام درمیاوردم که شیرین گفت
-چرا معطل میکنی سریع دربیار گلم
-چشم مامان
شیرین رفت از کیفش یه بات پلاگ آورد که انتهاش یه چیزی شبیه دم خرگوش داشت ، چربش کرد و بعد من دولا شدم و برام جا زد ، بعد یه جفت جوراب صورتی بهم داد که تا یکمی بالای زانو بود ، پوشیدم ، یه تل داد بهم که یه جفت گوش خرگوشی هم داشت
-مامان مطمئنی اینو بذارم؟
-آره عزیزم بذار بیا تو آینه خودتو نگاه کن
وای راست میگفت مامان خیلی تحریک کننده شده بودم ، بعد رفت یه حلقه بود آورد ، تا حالا ندیده بود ، کیر و خایه ام رو ازش رد کرد و محکم پشتشون قرار گرفت ، نگاه کردم بابا و کیوان هم داشتند ، مامان یه کفش پاشنه بلند هم برام آورده بود ، البته کلی قبلش تمرین کرده بودم و مطمئن شده بودم که میتونم باهاش راه برم ، همون موقع چند نفر دیگه هم وارد اتاق شدند، حالا ما هممون لخت و اونا لباس داشتند ، یکمی خجالت کشیدم ، مامان رفت سمتشون ، یه خانم نسبتا سن بالا بود و یه مرد همسنش ، پشت سرشون هم زن و مرد همسن مامان، مامان مرده رو بغل کرد و گفت سلام عمو جان و روبوسی و بعد هم به اون پیرزن گفت زن عمو ، اون پشت سری ها هم دختر عموها و شوهراشون بودند، وقتی زنعموی پیر به من رسید وبا من روبوسی کرد ، کیرم رو گرفت و گفت
-چه جیگری تور کردی شیرین ، با پیرزنا هم سکس میکنه؟
بعد همونجوری که ایستاده بود لباسش رو داد بالا و بعدشم ساپورتش رو کشید پایین و گفت
-ببین خوشگلم چه کصی دارم ، با کص دختر ۱۴ ساله هیچ فرقی نداره !
بعد هم همشون زدند زیر خنده ، کیرم از بی حیایی اون پیرزن شروع کرد به سیخ شدن ، زنعمو دوباره گفت
-جوووون برام سیخ کرد
بعد اومد جلو خودشو چسبوند به من ، کیرم و با دستش مالید به کصش ، خدایی پیرزن خوبی بود و چروکیده و بدرد نخور نبود ، وقتی رفت طرف کیوان ، اون زیاد محل نداد و فرار کرد از دستش ، زنعمو گفت
-یکمی از داداش تازه ت یاد بگیر ببین چه طوری به من حال داد
با بقیه هم خوش و بش کردیم و اونا هم رفتند لخت شدند ، مامان آروم اومد کنار من و گفت
-زنعمو بچه بازه ، عاشق بچه هاس
-جوون به زنعمو
-ای شیطون پیرزن دوست داری؟
-آررره خیلی جذاب یه زن تو این سن اینقدر حشری باشه
-پس باید مامان مهناز منو ببینی تا حشری بودن رو متوجه بشی
-اوووف حتمااا
وقتی میخواستیم بریم طبقه بالا زنعمو بهانه کرد که یه نفر دستش رو بگیره و بعد گفت احسان بیاد، به زور منو آورد کنار خودش و بهم تکیه داد، سرش گذاشت رو شونه ام ، بدنم رو میمالید، مامان شیرین هم داشت میخندید ، این پیرزن واقعا بچه باز بود البته من که بدم نمیومد حتی اگه دیلدو میبست و کونم میذاشت هم خوشم میومد ، وقتی رسیدیم بالا دیگه زنعمو ازم جداشد ، بهش قول دادم بیام و باهاش حال کنم ، طبقه بالا یه سالن خیلی بزرگ بود که دور تا دورش میز های گرد و دور اون میزها هم صندلی بود، یه طرف طرف کنار دیوار یه میز خیلی دراز بود که روش انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها و.... بود ، روبروی سالن هم یه حالت سن مانند داشت که ارگ و لوازم موسیقی بود و چند نفر منتظر نشسته بودند ، غیر از ما و خانواده عمو چند نفر دیگه هم بودند معلوم بود هنوز بیشتریا نیومدند ، از مامان پرسیدم
-مامان پس مامان و مامان بزرگتون کجان ؟
-مامان بزرگ که وقتی همه اومدند میادش ، ولی مامانم بذار ببینم مممممممم آهان اونجاند
به گوشه سالن اشاره کرد که یه خانم میان سال داشت با یه خانم جوون صحبت میکرد، مثل بقیه که تو سالن بودند اونام لخت بودند ، من و مامان و مینا حرکت کردیم به سمتشون ، بابا و کیوان رفتند سمت یه خانم و آقای دیگه ، نزدیکشون که شدیم میتونستم چهره مامانه شیرین رو ببینم ، کپی خود شیرین بود یکمی پیرتر، اون خانم پشتش به ما بود ، رسیدیم دو قدمیشون ، مامان مهناز اومد جلو و شیرین رو بغل کرد ، الان جلوی من قرار گرفته بودند و صورت اون خانم رو نمیتونستم ببینم، وقتی از بغل همدیگه اومدند بیرون ، مهناز گفت
-عزیزززززززززم ، پسر جدیدته؟
-آره مامان
-آخیییی عزیزم چه با نمکه
بعد جلوم زانو زد که هم قدم بشه و منو چسبوند به خودش
-اسمت چی بود عزیزم ؟
-احسان
تا گفتم احسان اون خانم که الان داشت با مامان شیرین روبوسی میکرد سرش رو برگردوند سمت من، منم که سرم به سمتش بود و داشتم میدیدمش ، تا صورتش رو دیدم از تعجب خشکم زدم !!!!!! باورم نمیشد کیو دارم اینجا میبینم ، همینطور هاج و واج و بی حرکت موندم ، مامان شیرین شروع کرد به تکون دادنش و گفت
-شبنم ، شبنم جان چی شد عزیزم چرا خشکت زد؟؟؟؟؟
بعد یه نگاه به من کرد و گفت
-تو چت شد ؟؟ چرا شما دو تا خشکتون زده؟؟؟ چرا رنگتون پرید
واقعا باور نکردنی بود ، شبنم ، دختر عمه من اینجا چیکار میکرد ؟؟؟؟؟ شبنم اونقدر متعجب شده بود که زبونش بند اومده بود و نمیتونست روی پاهاش بایسته ، مامان کمکش کرد تا بشینه رو صندلی ، رو به من گفت
-احسان مامان جان یه حرفی بزن پسرم نگران شدم ، شما دوتا همدیگه رو میشناسید؟؟؟
مهناز هم داشت متعجب منو نگاه میکرد ، من آب دهنم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم ،بعد هم بریده بریده گفتم
-ششش ششبنم
شیرین: شبنم چی ؟ خب ایشون شبنمه ، دخترخونده خاله کوچیکم
شبنم : احسان تو واقعا خودتی؟
-آره خودمم
-اینجا چیکار میکنی؟
-شما اینجا چیکار میکنی؟؟؟
-من سالهاس اینجام ، تو کجا بودی؟
مهناز: یه جوری بگید مام بفهمیم جریان چیه؟
شیرین: آره والا من که متوجه نشدم شما دو تا از کجا همدیگه رو میشناسید
شبنم رو به مامان شیرین و بعدش مهناز کرد و گفت
-پسر داییم!!!
شیرین که چشماش گرد شده بود از تعجب گفت
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ احسان واقعا؟؟؟
-آره مامان ، شبنم دختر عمه منه
مهناز یهو بلند زد زیر خنده و ممتد داشت میخندید
شیرین : واقعا میگید یا منو گذاشتید سرکار؟
شبنم: خاله برا چی باید بذارمتون سر کار ، احسان پسر داییمه ، پسر شیخ محمود (به بابام از بس مذهبی بود میگفتند شیخ)
شیرین :عجب اتفاقیییی
بعد شبنم از رو صندلی بلند شد ، انگار دیگه از شوک خارج شده بود اومد جلوی من و گفت
-احسان باورم نمیشه تو اینجا باشی! وای خدا صورتشو ببین چه آرایشی کرده چه تل خرگوشی ای داره ، جورابشو
بعد هم کیرمو گرفت و شروع کرد به مالیدن تو چشام خیره شد و گفت
-ببینم پسر شیخ محمود برا دختر عمه اش سیخ میکنه یا نه ، وای خاله چه قشنگ دخترش کردین
مامان که الان دیگه ماجرا رو متوجه شده بود گفت
-اذیتش نکن پسرمو ، دوست داره زنپوش باشه
-اتفاقا من برای همین خوشم اومده
تو همین موقع بابا و کیوان با او دو سه تا خانم اومدن ، دست دادنش با هم جالب بود ، زن ها کیر مردا رو میگرفتند ، مردها هم کص زن ها رو ، شبنم رو به رضا گفت
-عمو نگفته بودین پسر دایی منو به فرزندخوندگی آوردین
-چی؟ پسر داییت کیه؟
مامان شروع کرد به خندیدن و گفت
-احسان پسر دایی شبنمه
-واقعا؟؟ شوخی میکنید
-نه بابا ، واقعا شبنم دختر عمه منه ، خودم هم شوکه شدم اینجا دیدمش
شبنم که حامله بود و شکمش کامل اومده بود جلو خیلی سکسی بود، دلم میخواست یکمی باهاش حال کنم ، زنای حامله واقعا سکسی تر از بقیه زن ها هستند ، یکمی دیگه هم بابا و بقیه شوخی کردند ، بعد شبنم دست منو گرفت و گفت
-خب من پسر دایی جونم رو یکمی با هم حرف بزنیم
به مامان نگاه کردم گفت
-برو عزیزم موقع مراسم بیا پیشم
-چشم مامان
با شبنم از بقیه فاصله گرفتم
-احسان پسر تو اینجا چکار میکنی؟؟؟ چی شد اومدی اینجا
-راستش سوال منم هست تو چجوری اومدی؟
-میدونی من چند ساله اینجام؟ تو حتی بدنیا نیومده بودی
-واقعا؟؟
-آره من ۲۱ ساله تو این خونواده ام، از ۶ سالگیم
-ولی من فقط چند ماهه که اومدم
-چجوری؟
-کیوان دوستم بود برا درس خوندن میومدمدخونشون و......
-چه جالب ، خیلی خوشحالم که اینجایی، واقعا اینجا بهت خوش میگذره و آینده ات هم تامینه، از دست اون خونواده مذهبی هم راحت میشی
-چجوری آخه؟ مگه چقدر میام پیششون، کاش میشد همیشه پیششون باشم
-عجله نکن ، اینا کسی رو که بیارند تو خودشون ولش نمیکنن ، حمایتش میکنند ، بعدشم تو الان سنت کمه یکمی که سنت رفت بالا و مستقل تر شدی همیشه اینجایی
-تو چجوری اومدی اینجا ، واقعا ۲۱ ساله اینجایی؟
-آره دیگه اگه این همه مدت اینجا نبودم با شوهر و دوتا بچه لخت مادرزاد اینجا نبودم
-خب چی شد اومدی؟
-جریانش مفصله
-آقاااا بگووووو
-باشه ، خواهر مامان مهناز ، شادی ، همسایه ما بود ، بعد چون من تک بچه بودم و همبازی نداشتم به هوای بچه های اونا میرفتم اونجا ، مامان منو که میشناسی عین بابات خر مذهبی ، بعد من میرفتم اونجا آزاد بودم ، فکرشو بکن بچه کوچیک ۶ ساله منو مجبور میکردند چادر سرم کنم و... منم از همون اول متنفر بودم ، خونه شادی اینا همشون لباسای باز و لختی ، بچه هاش با شورت تو خونه میگشتند ، خودشم همینطور ، خیلی هم باهام مهربون بودند ، یواش یواش پسر کوچیکشون شروع کرد به من نزدیک شدن ، اولا خودشو میمالید به من ، بعد انگشتم میکرد، منم بچه بودم حرفی نمیزدم ، حتی خوشمم میومد ، یه روز که با دخترشون تنها بودیم ، اون سه سال از من بزرگتر بود ، به من گفت بیا لباسامون دربیاریم ، بعدش هم به کص من دست میمالید خوابید روم و...، هر روز که میرفتم اونجا یا توسط پسرشون دستمالی میشدم یا وقتی با دخترشون تنها بودم لخت میشدیم ، خلاصه یه روز شادی منو و دخترش و پسرش رو برد حموم، خب من تا حالا پسر لخت ندیده بودم، اون یک سال از من بزرگتر بود ، شادی خودشم لخت شده بود و داشت ما رو میشست ، بعد هم جلوی ما شیو کرد ، اونروز اولین بار که اینقدر جلوی من بی حیا بودند ، از اون به بعد بی حیا تر هم شدند ، شادی لباس که میپوشید شورت نداشت و از زیر دامنش کص و کونش پیدا بود ، بعضی وقتا فقط یه پیراهن میپوشید که به زور کصش رو میپوشوند ، یواش یواش با شوهرش جلوی من لب می گرفتند ، پسرش هم بیشتر با من ور میرفت ، دیگه مثل قبل فقط وقتی تنها بودیم اینکارا رو نمیکرد ، حتی جلوی بقیه منو دستمالی میکرد ، یه روز ظهر که رفته بودم خونشون، داشتم با بچه ها تو اتاق بازی میکردم ، طبق معمول دست پسر کوچیکه تو شلوار من بود ، یهو یه صداهایی شنیدم :اه اه .... ، فک کردم شادی چیزیش شده من اومدم بیرون ، در اتاق شادی باز بود و شادی رو تخت لخت خوابیده بود و شوهرش هم لخت روش بود و داشت میکردش ،من معنی کردن رو نمیدونستم ، اولین بار هم بود که میدیدم ، همینجور تو چهارچوب در ایستاده بودم و با تعجب نگاه میکردم ، شوهر شادی منو دید و یه لبخند بهم زد ، شادی هم متوجه حضور من شد اونم بهم لبخند زد و گفت بیا پیشم عزیزم ،رفتم کنار تخت ، شادی داشت ناله میکرد ، بهش گفتم خاله چیزی شده ؟ درد داری؟ گفت نه عزیزم دارم لذت میبرم ، چند دقیقه بعد هم شوهرش گفت داره میاد و شادی برگشت و اونم با فشار آبش رو پاشید رو سینه های شادی ، و بعدش همونجوری لخت از اتاق رفت بیرون ، شادی داشت آب منیا رو روی بدنش میمالید ، بعد انگشتش رو که پر از آب منی بود گذاشت روی لب من و گفت لیس بزن ، مزه اش رو دوست نداشتم ، شادی گفت بخور عزیزم ، بعدش شادی سکس رو برام توضیح داد و بهم گفت هیچ وقت چیزی به خانواده ام نگم وگرنه دیگه نمیتونم بیام ، منم چون خیلی دوسشون داشتم هیچ حرفی نزدم ، از اون به بعد اونا جلو من سکس میکردند ، یبار هم بالاخره وقتی شادی داشت کص میداد به من گفت لباستو دربیار و بیا پیشم بعد شوهرش کیرش رو دراورد و گذاشت لای پای من اونقدر لاپایی زد که ارضا شد، من دیگه شده بودم دخترشون و شادی گفت بهش بگم مامان ، وقتی چند سال بزرگتر شدم دیگه همه چیز رو برام گفتند و تو مهمونی ها هم شرکت میکردم تا وقتی که ۱۶ سالم شد ، یکی از پسرای همین فامیل شد شوهرم و الانم اینجا پیش توام
-شبنم خیلی خوشحالم که تو هم تو این خونواده ای
شبنم منو بغلم کرد و گفت
-احسان چند تا چیز میگم از روی تجربه حضورم اینجا لطفا گوش کن
-چشم
-آفرین پسر خوب ، اول اینکه این خونواده واقعا مهربون و سخاوتمندن و همیشه ازت تو هر شرایطی حمایت میکنند ،هیچ وقت تنهات نمیذارند ، پس تو هم یه موقع اذیتشون نکن
-نه اتفاقا من عاشقشونم
-احسنت ، مامان شیرینت یعنی خاله ی من یکی از مهربون ترین مامانای روی زمینه همیشه حرفشو گوش ، و اینکه هیچ وقت به کسی راجع به این خانواده حرفی نزنیا
-نه بابا مگه دیوونم
-نه نیستی ولی بهت یادآوری کردم
-خب نصیحت بسه بیا بریم پیش شوهر من و بچه ها
شوهرش و بچه هاش یکمی اونطرف تر کنار میز بودن وقتی نزدیکشون شدم تازه متوجه شدم که پویا شوهرش ، مثل من لباسای زنونه پوشیده بود ، اونم یه بات پلاک دم دار بلند داشت کنارشون که رسیدیم شبنم صدا زد
-پویا
وای وقتی برگشت نمیدونستم تعجب کنم یا بخندم یا خوشحال باشم اصن فوق العاده عجیب بود ، لباسش رو که از پشت دیده بودم مثل من یه جوراب شلواری با کفش پاشنه بلند داشت بقیه بدنش هم لخت ، اما اما آراییشش ، ده برابر من آرایش داشت ولی چون قیافه اش مردونه بود یکمی خنده دار شده بود ، البته برای من که قبلا بدون آرایش دیده بودمش بیشتر خنده دار بود، زیر ابرو برداشته بود ، موهاش مش کرده بود، از همه چیز عجیب تر و یکمی خنده دار برا من لاک زده بود ، یکمی فکر کردم کاش منم میتونستم لاک بزنم ، خلاصه پویا صد برابر من زنپوش بود ، این تازه تعجب من بود ، وقتی پویا منو دید اون هزار برابر تعجب کرد در حدی که زبونش بند اومده بود ، انگار ترسیده باشه
-احسااان؟؟؟؟ واقعا خودتی؟؟
-آره خودمم
-پسر شیخ محمود؟
-حالا لازم نیست تو روم بیاری که
-شبنم واقعا احسانه؟
-آره باوا حالا چرا باورت نمیشه؟
-آخه احسان اینجا اونم تو این لباس و آرایش؟!
-عوو حالا خودت پویا خان شما که معلمی کی باورش میشه با این آرایش و بات پلاگ و ... اینجا باشی
بعد شبنم رو به من گفت
-تازه ندیدی بذار نوبت سکس برسه ببینی چجوری کون میده
-عهه آقا پویا شما هم کونی هستی؟
بعد شبنم و پویا دوتاشون زدند زیر خنده و شبنم گفت
-پس نمیدونی با کی طرفی ، اولا مردای این خونواده همشون کون میدن ، دوما پویا کونی ترین مرد این جمعه ، از لباس و آرایشش معلوم نیست؟
-چرا معلومه مثل خودمه
-حالا تازه ندیدی چجوری زنشو میفرسته زیر کیر بقیه مردا
-اوووف آره پویا خان؟
پویا: مگه کار بدی میکنم ؟
شبنم : نه فدات بشم تو شوهر بی غیرت و یکی یدونه خودمی ، حیف که فعلا از سری قبل حامله ام وگرنه یه حرومزاده دیگه ام برات میوردم
-عهه شبنم این بچه که تو شکمته الان از مراسم حاملگی قبلیه؟
-آرهههه ، نه فقط این، اون دوتا بچه ام هم از همین مراسمن !!!!
همینجور که داشت این حرفا رو میزد همزمان هم کیر پویا و هم کیر من داشت سیخ میشد ، خودم تعجب کرده بودم ! شبنم گفت
-احسان میبینم از همین الان حس بیغیرتیت خیلی قویه ، واسه جندگیا دختر عمه ات سیخ میکنی
سرم رو انداختم زیر و یکمی خجالت کشیدم ، پویا دستشو گذاشت زیر چونه ام و آورد بالا و گفت
-خجالت نداره که ، تازه باید افتخار هم بکنی
بعد کیرم رو آروم گذاشت دهنش و یه لیس محکم بهش زد و گفت
-امشب میخوام اینقدر کون بدم که دیگه نتونم راه برم
شبنم: کار همیشگی آقا معلمه
شاید باورش سخت باشه ولی پویا با این آرایش و لباس و... ، مدیر یه مدرسه اس! یکمی اونطرف تر بچه های شبنم بودند که اومدند نزدیک ، یه پسر کوچیک داره به نام آریا و یه دختر که یک سال از من بزرگتره به نام مهسا ، من همیشه آرزوم این بود که خودمو بمالم به مهسا ولی هیچ وقت فرصت نشده بود ، وقتی اومدند کنار ما و اولش باورشون نشد که من احسانم ، مهسا فوق العاده سفید و خواستنیه رفتم جلو که باهم دست بدیم ، دستشو دراز کرد و کیرمو گرفتم منم دستمو گذاشتم رو کصش وای خیلی خوشحال بودم ، به شبنم گفتم
-شبنم میدونی من چقدر تو کف مهسا بودم؟
-جدی؟ خب امشب حسابی بهش حال بده
آریا یه پسر پنج ساله بود ولی همونم لخت بود ، چیزی که اونجا توجه ام رو جلب میکرد این بود که اونجا پر از بچه های کوچیک زیر ۷ سال بود ، خودم هم که نزدیک ۱۰ سالم بود و بچه حساب میشدم، این خونواده هیچ محدودیتی تو سکس نداشت ، سکس با محارم ، بی غیرتی ، سکس با بچه ها ، سکس با همجنس ، سکس کثیف و همه نوع سکس ، کم کم داشت مهمونی شلوغ میشد ولی هنوز خبری از سکس نبود ، هنوز با شبنم بودم ، شبنم منو این طرف اون طرف میبرد و به بقیه معرفی میکرد ، به شبنم گفتم
-حالا این بچه مال کی هست تو شکمت
-من از کجا بدونم؟
-یعنی نمیدونی کی حامله ات کرد؟
-نه ، بیشتر از ۲۰ تا مرد اونشب آبشون رو ریختند تو کصم ، من از کجا بدونم بچه مال کدومشونه
-وای یعنی امشب هم مامان شیرین رو همینجوری حامله میکنند؟
-آره شاید هم تعداد بیشتر
-شبنم ، مادربزرگ شیرین کجاس پس؟
-مامان شهناز رو میگی؟
-همون که موسس این خانواده س
-آره همون بهش میگیم مامان شهناز، آخر از همه میاد بعدش سکس پارتی شروع میشه
-عمه خانم هم میاد؟
-آره باهم میاند
-راستی شبنم جریان این مردایی که لختن و یه کروات دارند ولی اصلا بهشون نه سلام میکنید و نه چیزی ، چیه؟؟؟
-اینا رو میگی؟
-آره بیرون هم ایستاده بودن، مگه جزو خانواده نیستند؟
-نه اینا برده ن!
-برده؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره برده
-مگه میشه چجوری اینا رو به بردگی گرفتین؟ بعد اینا تعدادشون زیاده فرار نمیکنند یا بخواند ازتون انتقام بگیرند؟
-چی میگی احسان؟ اینا برده های مهشید هستند
-مهشید کیه؟ من متوجه نمیشم بیشتر توضیح بده
-ببین یه سری از مردا حس برده بودن دارند، اینا با عشق و علاقه میاند برده میشند، مهشید هم یکی از زنای فامیله، تا تونسته برده جمع کرده ، باور کن اندازه یه لشکر برده گوش به فرمان داره ، عین خدا میپرستنش، حالا بذار بیادش
-بعد ما هم باید بهش احترام بذاریم؟
-خل شدی؟ ما که برده ش نیستیم، مثل بقیه فامیل هستیم با هم، اتفاقا دختر مهربونیه، برده هاش رو هم کتک نمیزنه، فقط اونا میپرستنش و براش کار میکنند
-الان کجاس؟
-بذار ببینم کجاسش، آها اونجاس ببین
چند تا میز اونطرف تر یه زن خیلی جوون بود که رو صندلی نشسته بود چند تا از همین برده ها هم دور و برش بودند و دوتاشون هم داشتند پاهاش رو میبوسیدند، من و شبنم رفتیم طرف مهشید ، وقتی ما رسیدیم کنارشون پاهاش رو از دست برده ها که داشتند میبوسیدند کشید بیرون از رو صندلی پاشد و رفت بغل شبنم، زن ها هم برا دست دادن کص همدیگه رو میمالیدن ، یه لب هم از همدیگه گرفتند بعد مهشید گفت
-عزیزم چه خبر؟ خوبی؟ جوجه مون چطوره؟ (بچه تو شکمش)
-فدات بشم خوشگلم ، اونم عالیه دیگه برا عید بدنیا میاد
-عزیزززم ، اسمش انتخاب کردین؟
-آره مهدیس
بعد به من نگاه کرد و اومد جلو ، دولا شد که قدش اندازه من بشه
-این خوشگله کیه؟ نکنه بچه جدید آوردی؟
-احسانه پسر جدید شیرین جون
-وای عزیزززززم ببین چه جیگری هم انتخاب کرده
-خوبی خاله؟
-ممنون
-چه خجالتی هم هست
بعد با دستش کیرمو گرفت و شروع کرد به مالیدن ، دستمو گرفت گذاشت رو کصش و بهم یه لبخند زیبا زد ، هر چی از زیبایی مهشید بگم کم گفتم ، واقعا یه چیزی هست که این همه برده داره بعد بهم گفت
-امشب میای پیش من؟
یه نگاه به مهشید کردم و بعد گفتم
-راستش من دفعه اولمه میام اینجا اصن نمیدونم چجوریه
شبنم: امشب قراره شیرین جون حامله بشه احتمالا احسان هم میخواد اونجا باشه
-عزیزم اشکال نداره حالا بعدا یکی از این توله ها رو میفرستم بیاد بهت بگه
-چشم خاله
-خاله یه سوال بپرسم؟
-آره عزیزم بپرس
-اینا چقدر به حرفتون گوش میدن؟
مهشید و شبنم شروع کردند به خندیدن بعد مهشید صدا زد
-برفی برفی بدو بیا اینجا حیوون
یکی از برده ها که خیلی هم بزرگ و هیکلی بود بدو بدو اومد جلو مهشید سجده کرد و گفت
-بله ارباب در خدمتم
مهشید به من اشاره کرد و گفت
-براش ساک بزن حیوون
اون هم بدون این که معطل کن سریع برگشت سمت من و کیرم رو گذاشت تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن، باورم نمیشد مرد به این بزرگی و هیکلی اینقدر مطیع یه زن باشه و هر کاری بگه بکنه ، مهشید به من گفت
-جیش نداری؟
-چرا خاله دارم
-بشاش تو دهنش
همینجور که داشت برام ساک میزد شروع کردم به شاشیدن تو دهنش
-اگه یه قطره شاش از دهنت بیاد بیرون دیگه سگم نیستی
تمام جیش منو خورد بدون اینکه حتی یک قطره از اون بریزه زمین، بعدش شبنم با اون شکم برجسته اش اومد جلو و گفت
-برفی یکمی برا منم بخور
مهشید : شنیدی خانم چی گفت
برفی هم سرشو کرد لای پای شبنم و شروع کرد به لیسیدن ، یهو شبنم شروع کرد به شاشیدن ، صحنه شهوتناکی بود که یه زن حامله در حال شاشیدن و یه نفر لای پاش در حال خوردن باشه ، دلم میخواست منم برم اون زیر ولی نرفتم ، وقتی تموم شد مهشید برفی رو مرخصش کرد ، شبنم داشت با دستمال پاهاش رو پاک میکرد که درب آخر سالن باز شد و دو تا پیرزن و چند تا برده که داشتند کنارشون میومدن ، همه دو طرف سالن منظم ایستادند به شبنم گفتم
-چی شد؟
-مادربزرگ و عمه خانم هستند
یکمی که اومدند جلوتر تونستم واضح ببینموشون ، دو تا پیرزن لخت بودند که البته دیگه پیر شده بودند ولی بازم سکسی بودند، صورتشون خندان بود و همه بهشون سلام میکردند از جلوی ما هم رد شدند و ما هم سلام کردیم بعد هم رفتند بالا مجلس رو دو تا صندلی ویژه نشستند ، همین موقع یه نفر زد سر شونه ام برگشتم دیدم وای فروزانه ، پریدم بغلش
-وای پسر قیافه شوووو ، چه خوشگل شدی احسان
-فدات ، دلم خیلی برات تنگ شده بود
-منم همینطور ، بیا بریم پیش مامانت اینا
با هم رفتیم پیش مامان شیرین ، یه خانمی کنار مامان بود که نمیشناختم وقتی رفتم نزدیک ، مامان گفت
-بیا جلو معرفی کنم ، ایشون پریسا خانم مامان فروزان هستند
دستمو دراز کردم و کصش رو لمس کردم اونم کیرمو گرفت
-سلام خاله خوب هستین
-سلام عزیزم ، شیرین جون نگفته بودی پسر جدیدت اینقدر با حاله
-آره عزیزم تازه ندیدی چقدر حشریه
-آره خاله جون؟
از خجالت سرخ شدم
مامان شیرین گفت
-بیاید بریم دست بوس مامان بزرگ و عمه خانم
همگی رفتیم سمتشون
اول مامان مهناز رفت جلو و پای مامانشو بعد هم دست و آخر سر هم کصشو بوسید با هم احوال پرسی کردند بعد هم شیرین و وقتی بابا رفت جلو مادربزرگ کیر بابا رو بوسید ، بعد شیرین منو آورد جلو و به مادربزرگ معرفی کرد
-مادرجون این احسان که بهتون گفتم
-بیا جلو ببینمت پسرم
رفتم جلو دستش رو بوسیدم با اون یکی دستش کیر و خایه ام رو گرفت و شروع کرد به مالید بعد سرشو گذاشت دمه گوشم و آروم گفت
-امشب اینو میکنی تو کصم؟
مادربزرگ همونطور که گفته بودند خدای بی حیای و حشریت بود
-چشم مادرجون در خدمتم
-پس بعد از اینکه مامانتو حامله کردند بیا
-چشم
با عمه خانم هم سلام و احوال پرسی کردیم و بعد رفتیم پای یکی از میز ها نشستیم، چند دقیقه بعد مادربزرگ از رو صندلی پاشد و رفت پشت یه میز که میکروفون هم داشت ، همه ساکت شدند اول شروع کرد به سلام و.... ، بعد گفت
-خوشحالم امسال برای بار دوم توی مراسم حاملگی شرکت میکنم ، نمیدونم چند سال دیگه زنده ام ولی دلم میخواد بعد از مرگم هم این سنت پا برجا بمونه ....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام
ارسالها: 48
#87
Posted: 7 Feb 2022 22:16
قسمت چهلم
-از وقتی یادمه آرزو داشتم یه خانواده داشته باشم که توش سکس آزاد باشه ، حرفی از حیا و پوشش نباشه ، نگند با این سکس میشه کرد با اون نمیشه ، دلم میخواست هر موقع که اراده کنم بتونم سکس کنم ، دلم میخواست لخت باشم ، دلم میخواست با آدمای جدید و مختلف باشم ، من تو جوونیم همچین خانواده ای نداشتم ، ولی خوشبختانه خودم این خانواده رو ساختم ، خیلی برا این خانواده زحمت کشیدم و کشیدیم ، چون دلمون میخواست آزاد باشیم ، بقیه بهمون نگند از کی لذت ببر و چه کاری بکن ، ما بدنمون مال خودمونه ، ما خودمون رو از لذت محروم نمیکنیم ، چرا قدیمیا به ما بگند محدود باشید ؟ بذارید ما به بعدیا بگیم رها باشید ، عزیزای من عشق از لذت سکس جداس ، میشه عاشق همسرت باشی ولی از بقیه هم لذت ببری ، همه ی آدما آزادی تو سکس رو دوست دارند ولی مخفیش میکنند ، سرکوبش میکنند ، به خودشون دروغ میگند ، چون میخواند مثل بقیه باشند ، اون واژه احمقانه و حال بهم زن غیرت براشون شده خدا ، ما افتخار میکنیم که روی همدیگه غیرت نداریم ، بقیه خانواده اسیر ما نیستند که بخاطر ما لذت نبرند ، دلم میخواد اونقدر زنده بمونم که وسعت خانواده مون از یه شهر هم بیشتر شده باشه ، تو این مملکت با این عقاید مزخرف خیلی سخته ولی ما پشت همدیگه هستیم ، بچه هایی که جدید اومدین تو خانواده ما ، باید بهتون بگم که شما خیلی خوش شانسید که میتونید همچین خانواده ای داشته باشید ، تو این خانواده مشکل شما ، مشکل همه س ، همه با هم تلاش میکنند که حلش کنند ، ثروت این خانواده مال همه س ، فلسفه ی این مراسم هم همینه ، زن ها نمیدونن بچه ی کی رو تو شکمشون بزرگ میکنند ، مهم هم نیست ، مهم اینه که عضوی از خانواده س ، پس هر بچه ای که بدنیا میاد ممکنه بچه خود شما باشه ، اینجوری بهمدیگه نزدیک تریم، همه رو از خودمون میدونیم ، یه نصیحت هم به دخترای گلم بکنم ، پایه و اساس این خانواده شماها هستین ، ازتون میخوام تو بی حیا بودن کم نذارید ، منو هر روز بیشتر خوشحالم کنید ، بیشتر از این سرتون رو درد نیارم ، بریم تا مراسم رو شروع کنیم
وقتی مادربزرگ حرفاش تموم شد همه شروع کردند به تشویق کردن ، من خیلی احساساتی شده بودم ، خوشحال بودم که همچین خانواده ای نصیبم شده، دستم رو از وسط پای مامان شیرینم حلقه کرده بودم دور پاش و محکم بغلش کرده بودم ، سرم رو گذاشتم رو پاش و شروع کردم به بوسیدن رونش ، مامان دولا شد و بهم گفت
-چی شده پسرم؟ حالت خوبه؟
-مامان بهم قول بده هیچ وقت ترکم نکنی
-چرا باید ترکت کنم عزیزم؟
-میترسم همه اینا خواب باشه
-خواب نیست عزیز دلم
-خیلی دوست دارم مامان
-منم عاشقتم پسرم ، حالا بیا بریم پایین که قراره یه عالمه کیر بره تو کص مامانت
بعد هم بلند بلند شروع کرد به خندیدن ، همه با هم رفتیم دوباره طبقه اول تو همون سالن بزرگ ، الان کل سالن رو تشک گذاشته بودند ، همه کفشاشون رو درآوردند و رفتند روی تشکا، همه ی زن هایی که میخواستند حامله بشند به ردیف کنار هم با فاصله نیم متری خوابیدن روی تشک بعد همه اونایی که دختر داشتند دختراشون رفتند کنارشون تو بغل ماماناشون اونام دراز کشیدند ، شبنم که کنار من بود بهش گفتم
-شبنم چرا فقط دخترا میرند کنار مامانشون
-چون میخواند از همین الان یاد بگیرند و تو ذهنشون جا بیافته ، از ابتکارات مادرجونه
یه سری صندلی کنار سالن به ردیف بود که همه زن های حامله که ۱۵ تایی میشدند رفتند روی اونا نشستند بعد بابا به من گفت
-بیا تا بریم پیش مامان
مینا کنار مامان خوابیده بود و ما ایستاده بودیم ، همه مردها با کیر های شق آماده واساده بودند ، بعد مادربزرگ که رو صندلی بود و صندلی رو چهار تا برده داشتند میاوردند وارد شد ، مادربزرگ از جلوی مردها شروع کرد به رد شدن ، اول شوهر ها زانو میزدند و کص مادربزرگ رو میبوسیدند و بعد به حالت سجده سرشون رو میذاشتند رو کص زنشون و شروع میکردند به لیسیدن ، مادربزرگ تا آخر که حدودا ۲۰ تا زن بودند اومد ، همه مردها کاندوم کشیدند روی کیرهاشون ، من تعجب کرده بودم که اگه اینا میخواند زن ها رو حامله کنند پس کاندوم چرا؟؟؟ برگشتم اونطرف رو نگاه کردم دیدم بچه های ۱۲ و ۱۳ ساله همین حدودا رفتند روبرو زن های حامله و میخواند اونا رو بکنند ، شبنم هم اونجا بود، مردها وقتی کاندوم زدند با کمال تعجب من دیدم به جای اینکه زن ها رو بکنند شروع کردند به کردنه شوهر ها که الان داشتند کص زنشون رو میلیسیدند ، بقیه هم تو صف واساده بودند ، الان یه مرد داشت از پشت بابا رو میکرد ، همون موقع دیدم شوهر شبنم بدو بدو اومد رفت عین دختر بچه ها تو بغل یکی از زن ها که بعدا فهمیدم خواهرشه ، سرش روگذاشت رو سینه اش و شروع کرد به خوردنه ممه هاش ، شیرین به من اشاره کرد که برم بغلش ، یه طرفش مینا بود منم رفتم اونطرفش و محکم مامان رو بغل کردم ، بابا حسابی داشت توسط اون مرد گاییده میشد، بقیه زن ها اون وسط داشتند یا لز میکردند یا داشتند برا مردایی که تو صف بودند ساک میزدند ، بعضیا داشتند کیر بچه های کوچیک رو تو کون دختر بچه ها میکردند و الفبای سکس رو بهشون یاد میدادند، چند دقیقه ای بود که اون مرده داشت تو کون بابا تلمبه میزد که یهو گفت داره میاد داره میاد و سریع از تو کون بابا کشید بیرون و به همون سرعت کاندوم رو از رو کیرش برداشت و با سرعت کرد تو کص مامان و یکی دو تا تلمبه زد و با صدای بلند تو کص مامان شیرین ارضا شد ، بعد هم کص مینا رو بوسید و رفت عقب ، نفر بعد که الان کاندوم کشیده بود سر کیرش اومد بالا سر بابا ، همینطور که آب منی های نفر قبل داشت از کص مامان شره میکرد ، بابا دوباره شروع به لیسیدن کرد، نفر بعد هم کیرش رو کرد تو کون بابا و شروع کرد به تلمبه زدن ، برا بقیه زن ها هم همینجوری بود ، چون کیر مردها رو از قبل زنا ساک میزدند اونا خیلی زود ارضا میشدند ، هر مرد تقریبا پنج دقیقه بابا رو از کون میکرد و بعد هم تو کص مامان شیرین ارضا میشد ، ۱۱ نفر تو کص مامان ارضا شده بودند بقیه هم تقریبا هم تعداد بود ، دیگه کسی نبود که ارضا نشده باشه ، بعد بابا پاشد و با یکی از شوهرای دیگه جاشو عوض کرد یعنی همه دو به دو جاشون رو تغییر دادند ولی اینبار هر مردی که میومد دیگه بدون کاندوم و از همون اول میکرد ، اون مردی که اومد رو مامان شیرین وقتی که کیرش رو کرد تو کصش ، صدای شالاپ شولوپ آب منی هایی که تو کص مامان بود رو میشد شنید ، بشدت داشت تو کص مامان تلمبه میزد و از مامان لب میگرفت ، بعد از تقریبا ده دقیقه ارضا شد و از جاش بلند شد ، دیگه همه یکی یبار ارضا شده بودند بعد بابا برگشت پیش ما و مینا رو گذاشت رو خودش و کنار مامان دراز کشید ، من منتظر بودم ببینم الان چی میشه ، که دیدم مردها از جلو و زن ها از بالا سر اومدند دور ما که دراز کشیده بودیم حلقه زدند ، اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که میخواند چیکار کنند ، یهو دیدم شروع کردند به شاشیدن روی ما که خوابیده بودیم ، عجب صحنه ای بود ، بارون شاش بود که داشت میریخت رو ما ، از جلو مردها از بالا سر زنها هر کسی هم شاشش تموم میشد می رفت کنار که نفر بعدی بیاد و بشاشه ، بابا موقع شاشیدن بقیه رو ما داشت عاشقانه مامان رو میبوسید،منم همینطور سرم رو سینه مامان بود و داشتم از گرمای شاشی که میریخت رو سر و صورتم لذت میبردم ، چند دقیقه ای طول کشید که همه بشاشن ، وقتی تموم شد همه ما موش آبکشیده شده بودیم، من فکر کردم دیگه تموم شده و الان پامیشیم میریم یه جایی دوش بگیریم ، روی تشک چون یه لایه پلاستیکی بود دریاچه ای از شاش تشکیل شده ، من میخواستم پاشم که دیدم همه اونایی که ایستاده بودند شیرجه زدند وسط ما و اون شاش هایی که جمع شده بود ، صحنه عجیبی بود دیگه همه داشتند توی شاش ها غلت میزدند و به همدیگه میمالیدند ، کوچیک و بزرگ ، پیر و جوون ، قشنگ یه نیم ساعتی تو همدیگه لولیدیم که تازه زن های حامله اومدند ، چون نمیشد اونا رو زیاد تکونشون داد اونا ثابت خوابیدند و پاهاشون رو از هم باز کردند و بقیه شروع کردند و لیسیدنشون ، اون وسط من سرم رو اوردم بالا که چشمم به مادربزرگ افتاد که روی صندلی اونطرف نشسته بود و با لبخند داشت ما رو تماشا میکرد، وقتی باهاش چشم تو چشم شدم اشاره کرد که برم پیشش ، پاشدم که برم ، سرتاپام خیس بود ازم شاش میچکید ، رفتم روبرو مادربزرگ ، وقتی رسیدم روبروش دستاش رو باز کرد که برم تو بغلش، گفتم
- مادرجون من کثیفم
-بیا بغلم ببینم
رفتم تو بغلش محکم منو به خودش فشار داد سینه هاش دیگه آویزون شده بودند ولی یه حاله عجیبی بود که یه زن تو اون سن و سال اینقدر حشریه و بی حیا
-قولت که یادت نرفته؟
-کدوم قول؟
-به همین زودی یادت رفت؟ قرار شد این کیر کوچولو رو بکنی تو کصم
-آها ، چشم
-آفرین پسرم ، خونه شیرین بهت خوش میگذره؟
-عالیه مادرجون ، کاش میشد همیشه اونجا باشم
-شیرین رو دوسش داری؟
-عاشقشم ، مامانمه
-آفرین پسرم ، شیرین هم خیلی دوست داره ، تعریفت رو خیلی برام کرده ، تو خونتون خواهر و برادر هم داری؟
-بله مادرجون،دو تا خواهر ، دوتا برادر
-تو خونه شیطونی هم میکنی؟
-یعنی چی مادرجون؟
مادرجون دستش رو برد زیر تخمام و شروع کرد به مالیدن و همزمان داشت میخندید
-از این شیطونیا
-آهااا،راستش مادرجون تازه با خواهر کوچیکم شروع کردم
یه برقی تو چشمای مادرجون زده شده و نیشش تا بناگوش باز شد و گفت
-راست میگی؟؟؟ کردیش؟
-آره مادرجون چندبار از کون کردمش
-آفرین پسر گلم،اونم لذت میبره یا ناراضیه؟
-آره مادرجون اونم راضیه،اصن خودش پا داد
-آفرین آفرین،اون یه خواهرت چی؟
-اونو دوست ندارم
-چرا؟
-چون همیشه به من و سپیده گیر میده ، گیر الکی و بیخودی،بعد خودش به پسر همسایه کون میده
-کون میده؟؟؟
-آره خودم دیدم
-عجیبه پس چرا به شما گیر میده
-به حجاب سپیده گیر میده به همه چیز، من اصن هیچ وقت ریسک نمیکنم ، وقتی نیستش سپیده رو میکنم
-خوب کاری میکنی عزیزم ، مامانت چی؟
-وای اونا رو اصن هیچی ، خر مذهبین
-تا حالا دید زدیش؟
-آره مادرجون تا دلتون بخواد ، کصش هم دیدم
-آفرین کوچولوی حشری، سر فرصت باید برا خواهرت یه فکری بکنم
-چه فکری؟
-بیاریمش تو خونواده ، مگه نمیخوای از کص بکنیش؟ شایدم حامله ش کنی
-چرا خیلی دلم میخواد
-حالا فعلا بیا منو بکن
یهو سر و کله زنعمو هم پیدا شد
-میبینم که باهم خلوت کردین ، منم کیر کوچولوی این پسر حشری رو میخوام
نیم ساعتی داشتم مادرجون و زنعمو رو میکردم ، اونا ارضا شدند ، بقیه هم دیگه از بس همدیگه رو کرده بودند نای راه رفتن نداشتند ، همه خیس شاش و آب منی بودند ، آرایش زن ها بهم ریخته بود ، موهاشون ژولیده شده بود ، دیگه مراسم تموم شده بود ، مامان اومد پیشم و رفتیم به سمت دوش ها ۴۰ تا دوش بود !!! تا حالا حمام به این بزرگی ندیده بودم ، همه شروع کردند خودشون رو شستن و بعد هم برده ها حوله آوردند پیچیدیم به خودمون ، وقتی برگشتیم اون سالن ، دیگه خبری از تشک ها نبود ، زن ها رفتند جلوی میز و شروع کردند به آرایش کردن ، من دیگه آرایش نداشتم ، لباس پسرونه پوشیدم بقیه هم لباس پوشیدیم ساعت ۲ شب بود که برگشتیم به سمت خونه....
من یه بی غیرت کونی و زن جنده ام