انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

زمهریر


مرد

 
دست مریزاد یاشاسین
﷼﷼
     
  
مرد

 
چي شد ادامه نداره داوك خان
     
  
مرد

 
درود به همه.

دوستان با عذرخواهی، بنده مسافرت هستم. یکی دو روز دیگه برمیگردم و ادامه میدم.

خاک راه ایران زمین
داروک
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
زمهریر (قسمت پنجم) نوشته ی داروک..

در برابر چشمای دریده شده از تعجبم، میبینم که سروش وارد اتاق میشه و همه با صدای بلند بهش سلام میدند! لباسهایی کهنه و مندرس به تن داره.. یه کلاه بافتنی سبز رنگ سرش، که تا روی گوشهاش پایین کشیده.. ریشهاش بلنده.. گونهاش از شدت لاغری استخونه ش زده بیرون! اون قامت کشیده و بلندش یه جورایی خمیده شده! یه سیگار بهمن باریک گوشه ی لبش که خاکسترش ازش نریخته! و همونطور که خندون داره جواب همه رو میده، میاد تا بالای سالن.. بعد دست میکنه تو جیب اورکتی که تنشه و یه بسته درمیاره و با یه لحن شل میگه:
محسنی؟ بیا بگیر و بعد بسته رو به طرف یکی از اون افراد پرت میکنه! بعد اورکتش رو درمیاره و مینشینه روی زمین و یه کپسول گاز پیک نیکی رو از پس پرده ی پشت سرش بیرون میکشه و باز از جیب اورکت یه بسته ی کوچیک بیرون میکشه.. بعد دست میندازه کلاهش رو از سرش برمیداره و بسته رو باز میکنه و یکمیش رو میریزه توی یه قاشق و بعد آب مقطر و بعد میگیره روی گاز.. وقتی میجوشه، یه سرنگ از جیبش بیرون میکشه، با دندونش جلد اون پاره میکنه و بعد یه فیلتر سیگار میندازه داخل مایع توی قاشق، سپس سرنگ رو از اون مایع پر میکنه. آستین دست چپش رو میزنه بالا و بعد آروم سرنگ رو میبره طرف رگش!
به خودم که میام، میبینم همونطور که دارم از شکاف سروش رو نگاه میکنم، صورتم خیسه اشک! چه بلایی سر اون کوه غرور اومده؟! چه اتفاقی افتاده که سروش من به این وضع افتاده؟! طاقتم تموم میشه و مینشینم روی زمین و از ته دل اشک میریزم..
وقتی یکم سبک میشم، میخوام از اون شکاف بازم نگاه کنم، که میبینم شاهپور داره میاد طرف پستو.. خودم رو کنار میکشم تا بتونه وارد بشه..
حال من رو که میبینه، به جای من اون خجالت میکشه و میگه:
آقا شهروز چرا نمیای بیرون؟!
-نه شاهپور جان.. نباید تو این وضعیت با هم روبه رو بشیم.. به یه بهانه ببرش از اتاق بیرون، تا من از اینجا برم.. باید توی یه شرایط دیگه باش روبه رو بشم..
آره حق با شماست.. هر وقت حرف از شما میشه، میگه: حاضرم بمیرم اما منو اینجوری نبینه..
بازم بغض گلوم رو پر میکنه!
لحظاتی بعد شاهپور، سروش رو از تاق میبره بیرون و من از اون کاروونسرا میزنم بیرون..
واقعا نمیدونم چه حالی دارم و چیکار باید بکنم.. هوا سرده.. دستام رو میکنم توی جیبای کاپشنم و کنار خیابون راه میافتم.. تصمیم دارم یکم پیاده روی کنم..
اونقدر سینه م از غم پره که به هیچ وجه نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم.. وقتی میخوام در مورد یه موضوعی فکر کنم، فوری یه جریان دیگه میاد جلوی چشمام! مسخره ست! روی هیچ چیز کنترل ندارم! سرنوشت هر جور دلش بخواد داره من رو دنبال خودش میکشه.. چقدر تنهام! تموم عمرم رو فکر میکردم، یه موجود خارق العاده آفریده شده به نام شهروز، که هیچ چیز نمیتونه خسته ش کنه.. تنهایی هیچ تاثیری توی رفتارش نداره.. اصلا تنهایی رو یه امتیاز میدونه برای پخته شدن! زود روی عصبانیت مسلط میشه! اگه کسی رو دوستداره، برای چیزی که هست دوستداره! نه برای چیزیکه میخواد.. اما حالا چیم؟ یه موجود با یه دنیا ادعا! اگه موجود باشم! اونقدر ضعیفم، که خبر ندارم بهترین رفیقم تو چه وضعیتی! نمیدونم زنم کجاست؟! عزیزترین دوستم چند سال پیش تو بغل خودم جون داد! ومن؟ واقعا کیم؟
انسان پوک!انسان پوک پر از اعتماد!
نگاه کن دندانهایش، چگونه به وقت جویدن سرود میخوانند!
وچشمهایش، چگونه به وقت خیره شدن میدرند!
(فروغ فرخزاد)

به خودم که میام میبینم سیگار توی دستم و دارم بلند بلند با خودم حرف میزنم! سرجام می ایستم.. یه نفس عمیق میکشم و به اینهمه خودرگیری، لبخند میزنم و به بطرف خیابون از پیاده رو خارج میشم و از خوش شانسی یه تاکسی از راه میرسه و من سوار میشم..
وقتی میرسم خونه، دایی داره فوتبال نگاه میکنه.. سلام میکنم و میرم طرف آشپزخونه.. میخوام قهوه دم کنم. از دایی هم سفارش میگیرم..
وقتی دارم قهوه میخورم.. لپتاپ رو راه میندازم و میرم تو نت.. یه راست میرم توی سایت.. بعد از قسمت بیست چهارم بازی، مثه همیشه دو تا سه صفحه ی تاپیک از تشویقها و تشکر بچه ها پر شده! با اینکه از نظرات خوانندها لذت میبرم، اما چشمام دنبال یه پست از صبا میگرده.. چیزی وجود نداره! حالم گرفته میشه! بهم برخورده! دارم با خودم میگم: یعنی چی؟! چرا پست نزده؟ داروکی میگه:
چیه مرتیکه؟ طلبکاری؟
-خب، از اونوقت که اومده تو پیج، بعد هر قسمت یکی دوتا پست میزد!
ههههه. اصلا مگه اون چند روزه اومده توی پیج؟ فقط چهار روز..
کف دستام رو میذارم رو صورتم و سعی میکنم ماساژش بدم.
-تو هم گیردادیا؟! چه میدونم! دلم میخواد پست بزنه..
بیخود برا خودت نبر و بدوز! اونکه فکر میکنی نیست.. -تو از کجا میدونی. علم غیب داری؟
ههههه.. نه خوشم میاد حالتو بگیرم ههههه.
به حرفش بی توجه میمونم و باز شروع میکنم قسمت بعدی رو نوشتن! این چند روز همه ش دلم میخواد بنویسم.. بچه ها هم راضی اند و میگند: خب همیشه همینطور ادامه بده..
حدود ساعت چهار صبح، قسمت بیست و پنجم رو میذارم توی سایت.. بعد بازم قرص میخورم و میخوابم..
نزدیک ظهر از خواب بیدار میشم.. سریع میپرم تو حمام. میام بیرون یه چایی که دایی دم کرده میخورم.. نگاه میکنم میبینم دایی توی چرت.. لباس میپوشم و میزنم بیرون.. هوا خیلی سرده ! سوز تندی میاد! چون تازه از حمام اومدم بیرون به خودم میلرزم..
وارد کاروونسرا میشم.. حجره هاش بازه و بیشترشون پرنده فروشی.. سمت چپم کنار باغچه یه زن چاق با یه چادر رنگی که محکم به کمرش پیچیده، همونطور که داره به مشتریش غرمیزنه، خم شده روی باغچه و پاهای یه مرغ رو گذاشته زیر پاهاش و با یک دستش سر مرغ رو تا اونجا که میشه کشیده و با کارد تیزی میکشه به گلوی مرغ و اون رو پرت میکنه توی باغچه! مرغ بیچاره همونطور که خون داره از گردنش فواره میزنه، بالا پایین میپره.. اونقدر دیدن این صحنه حالم رو میگیره که ناخودآگاه زیر لب چند تا فحش آب نکشیده به زنک میدم و میرم از پله ها بالا.. پشت در اتاق که میرسم، چند تا آروم میزنم به در بسته و چند لحظه بعد بازم شاهپور با چهره ایی خواب آلود در رو به روم باز میکنه.. با دیدن من یکم اخماش باز میشه!
خوش اومدی آقا شهروز.. حالا بهترین وقت.. همه بچه ها رفتند بیرون و فقط سروش خان اینجا خواب.. آخه تا صبح بیدار بود!
کفشام رو در میارم و میرم تو و به شاهپور میگم تنهامون بذار.. اونم میگه چشم و از اتاق میره بیرون. میرم بالای سر سروش می ایستم.. خودش رو لای دوتا پتو پیچونده! آروم صداش میکنم..
-سروش؟
-سروش؟
یه تکونی میخوره و آروم چشماش رو باز میکنه.. بدونه اینکه نگاه کنه کی بالای سرش ایستاده، میگه: شهروز تویی؟ هنوزم هوشیار میخواب!
ساکت میمونم و فرصت میدم تا خودش مطمئن بشه.. بدونه اینکه بهم نگاه کنه مینشینه سرجاش و میگه: چرا اومدی اینجا داداش؟!
-به من نگاه کن سروش..
نمیتونم شهروز.. برو جون سروش..
یباره خونم به جوش میاد فریاد میزنم: به من نگاه کن.. یکم جا میخوره و برا اینکه شاید من رو آروم کنه، سرش رو میاره بالا و بهم نگاه میکنه.. اونقدر اون صورت زیبا تکیده ست، که قلبم فرو میریزه! اشک تو چشمام جوش میزنه.. حس خفه گی دارم..
سریع از جاش بلند میشه و من رو میگیره تو بغلش و میزنه زیر گریه.. با صدای بلند..
-چیکار کردی با خودت؟ قربونت برم.. چرا اینجوری شدی؟! تو که آجر از تو دیوار میکشیدی بیرون! قیصر خان!
هر دومون در حال زار زدن همدیگه رو محکم چسبیدیم..

حدود یکساعته که با هم داریم حرف میزنیم..
-باید ترک کنی سروش..
خودمم میدونم.. اما یه موقعیت میخوام..
-اگه اینجوری بمونی یعنی اونا برده ند!
میدونم داداش..
-چرا نیمومدی سراغ من؟
همون یبار که اومده بودم برا همه عمرت بس بود.. میدونم چه اتفاقایی افتاده..
-آه.. هر چی بوده گذشته.. مادرت اومده ایران..
میدونم.. دیدمش..
-فکر کردی زرنگی؟ اونم تو رو دیده.. اون من رو خبر کرد..
چیکار کنم شهروز؟ با این وضع که نمیشه برم پیشش.. دق میکنه.. فرضا هم که بیام.. مطمئن باش وارد خونه که بشم گرفتندم.. اون دو بارم که اومدم تو محله، هر لحظه انتظار اینو میکشیدم که بگیرندم.. شوخی نیست که، جرمم محارب.. در به در دارند دنبالم میگردند..
-چقدر وقت از دستشون در رفتی؟
چهار ماه.. فقط شبا میرم بیرون.. اگه جنس بخوام وگرنه پامو از اینجا بیرون نمیذارم..
-سروش خان باید از ایران بری بیرون..
میدونم داداش.. اما چطوری؟
-اول باید ترک کنی.. بعد خودم راه و چاهشو پیدا میکنم..
هر چی تو بگی..
-ببینم. اونطرف میتونی مدارک سیاسیتو ارائه بدی؟
ای بابا کجای کاری شهروز؟ کاملا میشناسندم.. فقط باید بتونم از ایران برم بیرون..
-کجا بهتره برات؟
خب بهترین مکان ترکیه ست.. یه راست میرم دفتر سازمان ملل..
-باشه.. من حالا میرم که مقدمات کارو حاضر کنم.. ساعت یک یه تاکسی میفرسم دنبالت. سوارشو و باش بیا.. میاردت پیش من..
باشه داداش..
صورتشو میبوسم و از کاروونسرا میزنم بیرون..
اولین کار زنگ میزنم به فرخی..
سلام پسرم.. کجایی عزیزم؟
-سلام جناب فرخی.. میخوام ببینمتون..
بیا دفتر من اینجام..
-چشم..
حدود ساعت دوازده نیم وارد دفتر مجله میشم.. سارا رو میبینم که چندتا پرونده دستش و داره میره طرف اتاق فرخی.. با دیدن من یباره سر جاش میخکوب میشه و اخماش که توی هم بود از هم باز میشه! با یه لحن لوس و بچه گونه میگه:
سلام آقای بیمعرفت..
-سلام سارا کوچولو.. چطوری خوشگله؟
شما نمیخوایند این کلمه ی کوچولو رو از روی من بردارید؟
-نه.. ههههه.. آخه فکر میکنم اگه صد سالتم باشه بازم کوچولو میبینمت.. با حرص لباش رو بهم فشار میده و میگه: حالا چی شده از اینطرفا؟!
-با آقای فرخی کار دارم..
پس من صبر میکنم تو برو پیششون و بیا بعد من میرم..
-آره.. بذار من اول برم.. بعد در میزنم و وارد میشم..
لحظاتی بعد کلید باغ آقای فرخی رو گرفتم و از دفترش میام بیرون.. نگاه میکنم تو سالن میبینم سارا نیستش! میرم طرف دفتر سعید مالکی . میخوام یه حالی ازش بپرسم.. به خیال خودم میخوام سورپرایزش کنم.. در اتاقش رو باز میکنم و میرم تو میگم: سعید؟
اما از چیزیکه میبینم جا میخورم!
سعید و سارا تو آغوش هم و دارند به شیوه ی امریکایی هم دیگه رو میبوسند! اونقدر شوکه شده م، که نه میتونم برگردم و نه میتونم برم تو.. بلاتکلیفم..
سریع از هم جدا میشند.. حس میکنم سارا داره از خجالت آب میشه.. راستش یکم عصبانیم! اما نمیدونم چرا! سارا سریع از جلوی من رد میشه و میره از اتاق بیرون..
سعید داره سعی میکنه بهم لبخند بزنه.. اما اونقدر ناخودآگاه اخمام رفته تو هم که اونم تو برزخ گیر کرده! در اتاق رو آروم میبندم و به در تکیه میدم.. سعید آروم مینشینه رو صندلی و سرش رو زیر میندازه.. یکم با خودم فکر میکنم و بعد میرم جلوی میزش.. دارم حرفایی که ردیف کردم رو مزه مزه میکنم..
-سعید خان.. میدونی داری چیکار میکنی؟
آره جون شهروز باور کن..
دستام رو میذارم روی میزش و خم میشم تو صورتش زل میزنم و میپرم وسط حرفش..
-من کاری ندارم چه غلطی داری میکنی.. اما یه چیزیو بدون.. سارا رو یه جوری دوستش دارم که نمیتونی بفهمی.. چون سارا رو که میبینم، نادیا رو یادم میاره.. درضمن من این دخترو از دهن یه گله کفتار کشیدم بیرون.. به جون پرتو یکبار ببینم چشماش خیسه وای به حالت..
همونطور که نگاهش رو به زمین دوخته میگه: اینجوری حرف نزن شهروز! باور کن که دوستش دارم.. بخدا همین حالا سارا داشت میگفت نمیدونم چطوری به شهروز بگم! میگفت: شهروز باید با همه چی موافقت کنه..
-این چرندیات رو برا من نباف.. من کسو کارش نیستم که بخواد از من اجازه بگیره.. اما سرش با کسی شوخی ندارم.. با هیچ کس سعید.. حتی تو.. حواست باشه و بعد برمیگردم و از اتاق میام بیرون..
سارا رو میبینم که ایستاده گوشه ی سالن به بهانه ی نگاه کردن به پانل برنامه روزانه و حواسش به من.. سعی میکنم بهش توجه نکنم و میخوام از در ساختمان خارج بشم، که میبینم سریع خودش رو میرسونه به من.. صورتش از شرم برافروخته ست! میگه: شهروز اجازه بده برات توضیح میدم..
یه نگاه به سرتاپاش میندازم و میگم.. حالا وقتش نیست.. باشه یه وقت دیگه و در رو میزنم بهم..
حدود ساعت دو، تاکسی که دنبال سروش فرستاده بودم برمیگرده و سروش رو با خودش میاره.. میبرمش داخل باغ..
-سروش من باید بابت چیزی نگران باشم؟
نه داداش.. خیالت راحت..
-یعنی نمیری دنبال مواد؟
شهروز من همون سروشم.. خودم نخواستم اینطوری بشم و اگه تا حالا ترک نکردم، برا اینه که موقعیتشو نداشتم.. خیالت راحت باشه داداش.. تا سم از بدنم بیرون نره از این باغ بیرون نمیام..
-خوبه.. منم میرم دنبال یه راه حل برا خروجت بگردم..
وقتی توی باغم، یاد خیلی چیزها میافتم.. ای وای نادی عزیزم! راه میفتم برم آخر باغ تا ببینم سگها هستند..
وقتی میرسم آخر باغ حیرون میمونم.. شش تا سگ دابرمن اصیل.. که همه قلاده شده ند.. هر شش تاشون سرپا ایستادند و شروع میکنند واق زدن و سعی میکنند خودشون رو باز کنند.. اونقدر با دیدنشون تو دلم از غم پر میشه، که دلم میخواد بزنم زیر گریه. یاد اون روز تبعیدم میافتم که نادیا اومد سگها رو بهم نشون داد! سروش کنارم ایستاده و میگه: اینا کجا بودند؟! خیلی با ارزشند..
دستم رو میندازم دور کمر سروش و میگم: میخوام نشون بدی که همون سروشی..
پس چی فکر کردی داداش؟ به جون مامانم یک هفته دیگه اونقدر سرحالم که باورت نشه.. حالا ببین..
همه ی خورد و خوراک سروش رو درست و راستی میکنم و بهش میگم: هر وقت با من کار داشتی از تلفن باغ فقط یه تک زنگ بهم بزن.. به هیچ عنوان بام تماس نگیر..
باشه.. چشم..
وقتی از باغ خارج میشم، حس میکنم یکم حالم بهتره.. حداقل یکیشون رو بدست آوردم.. میمونه پرتو و همینطور آینده ی سارا کوچولو.. هههه.. همچین کوچولو هم نیست! ندیدی امروز پدرسوخته چطوری داشت به سعید لب میداد؟! خنده م میگیره..
وقتی وارد خونه میشم.. دایی مشکوکانه نگاهم میکنه! اونقدر تو چشماش سوال هست، که میدونم باید زبون باز کنم و حرف بزنم.. پس بدون معطلی شروع میکنم اونچه پیش اومده رو براش توضیح میدم.. میخنده و میگه:
تو آدم بشو نیستی
-چیکار کنم دایی؟ شما بودی چیکار میکردی؟
هیچی ادامه بده.. همین مسیر رو ادامه بده..
اونقدر حرفش پر از طعنه ست که حالم گرفته میشه.. میرم لپتاپ رو روشن میکنم و میرم تو سایت..
مثه همیشه پر از ابراز علاقمندی خواننده ها! اما بازم صبا پست نزده! حرصم میگیره! یعنی چی؟ چرا این دختره دیوونه چیزی نمینویسه؟! اصلا من چه مرگمه؟! چرا اینقدر انتظار پستهای اون رو میکشم؟! انگار باهاش سر کل کل دارم.. دارم فکر میکنم باید یه جوری بنویسم که مجبور بشه پست بزنه.. پس شروع میکنم نوشتن..
بازی (قسمت بیست ششم)

برا خودمم جالب! توی این سه روز، سه قسمت نوشتم! هیچ چیز نمیتونست اینقدر منو تحریک به نوشتن کنه.. هر بار که توی طول نوشتن میخوام به صبا فکر کنم، نمیدونم چرا چهره ی پرتو جلوی چشمام میاد! یه وقتایی که فکر میکنم بعد گذاشتن قسمت جدید توی سایت، حتما صبا میاد پست میزنه، ناخوآگاه به جای فکر کردن به اسم صبا به اسم پرتو فکر میکنم! به هر صورت قسمت جدید، که معاشقه م با پرتو کنار دریا، توی شب بارونی رو به تصویر کشیدم رو میذارم توی سایت.. ساعت حدود نه و نیم.. بعد مینشینم به انتظار صبا!
همونطور که دارم کارای دیگه م رو انجام میدم، حواسم به تاپیک هم هست.. سابقه نداشت از زمان پرتو تا حالا اینجوری به تاپیک چشم بدوزم! بلاخره حدود ده شب یه پست میاد روی تاپیک که مال صباست! اونقدر چشمام حریص که بدونه وقفه شروع میکنم به خوندن!
وایییییی فوق العاده..
داروک به پاس قلم شیوا و بیان شعر گونه ات این شعر استاد رو بهت تقدیم میکنم.
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران

باز آ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
این نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

از خوندن این پست قلبم داره سریعتر میزنه! یعنی چی؟ این کیه؟! فقط پرتو میتونه اینقدر به سلیقه ی من آشنا باشه! بلاخره میفهمم کی هستی!

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
چرا داستانا اپ نمیشن هیچکدوم
خاک راه ایران
     
  
مرد

 
داروکی جونی خودته زود ب زود بزا
خاک راه ایران
     
  
مرد

 
ایول
عالی بود
     
  
مرد

 
دادا میدونم درگیری تو هم زیاده امایهفکری همبه حال ما کن
Nima63mn
     
  
مرد

 
زمهریر (قسمت ششم) نوشته ی داروک..

وسائلی که لازم دارم رو جمع جور کردم و قصد دارم برم پیش سروش.. به دایی که بیدار شده و همونطور که توی رختخواب خوابیده و داره من رو نگاه میکنه سلام میدم. میپرسه: چیکار داری میکنی؟
براش توضیح میدم..
پسر دوباره برا خودت دردسر درست کردی؟!
-شما بودی چیکار میکردی؟
از جواب دادن طفره میره و باز پلکهاش رو میبنده!
با دایی وداع میکنم و از خونه میزنم بیرون.. هوا سرده.. خیلی سرد.. امسال زمستون سردتر از پارسال! گوشیم شروع میکنه زنگ خوردن! نگاه میکنم رو ساعت گوشی، میبینم هفت و نیمه صبح! شماره ی ساراست!
-به به سارا کوچولو!
با یه صدای محزون و تقریبا پریشون میگه: سلام.. من به شما گفتم کارتون دارم..
-باریکلا دختر مودب! از کی تا حالا من شما و کارتون دارم شدم؟! ببینم؟ نکنه اون بچه قرتی گفته با من اینجوری حرف بزنی؟ هههههه
اتفاقا من برا همین موضوع میخوام ببینمت.. اگه اونجوریم حرف زدم عصبانیم... خیلی وقت حتی سراغمم نگرفتی!
صداش بغض آلود میشه و ادامه میده: خوبه به قول خودت نادیا منو دست تو سپرده!
-سارا جون حق با توئه.. اما باید بدونی زندگی من بهم ریخته ست.. تو اگه کاری داری، باید تماس بگیری.. نمیگم وظیفه ندارم.. دارم .. اما تو تماس بگیر، بیخود هم دلگیر نشو.. خب حالا قضیه چی؟
باید حضوری ببینمت..
-باشه.. تو اولین فرصت خبرت میکنم..
نه.. من حالا زنگ زدم، که حالا ببینمت وگرنه دیوونه نبودم، که این وقت صبح که میدونم آقا خواب تشریف دارید زنگ بزنم..
-باشه باشه.. کجایی؟
هر جا بگی میام. یک ساعت مرخصی گرفتم، که قبل اینکه برم سر کار تو رو ببینم..
-خیلی خب من چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و ارتباط رو قطع میکنم و زنگ میزنم به جاوید..
به به آقا شهروز!
-جاوید کجایی؟
دارم میرم بانک..
-بیخیال شو.. بیا کافه رو باز کن، من یکم کار دارم..
خب بیا کلید رو بگیر خودت برو..
-باشه.. میام سمت خونتون.. فعلا..
باز با سارا تماس میگیرم..
جونم؟
-سارا بیا کافه ی جاوید..
باشه..
پس فعلا..
وقتی میرسم پشت در کافه، میبینم سارا منتظرم و از سرما گونه هاش سرخ.. همونطور که دارم درو باز میکنم، احوالشم جویا میشم و میرم تو.. هوای کافه گرم.. میرم دستگاه رو روشن میکنم تا قهوه درست کنم.. سارا هم مینشینه پشت یکی از میزها.. میام مینشینم روبه روش..
-خب؟ من در خدمتم..
مثه همیشه که خجالت میکشه، باز داره انگشتاش رو تو هم گره میزنه و نگاهش روی میز.. من منتظرم که حرف بزنه.. یه آه عمیق میکشه و میگه: چطوری شروع کنم؟
-هههه.. راحت.. خیلی راحت..
سخته..
-ببینم لب گرفتن از سعید هم اینقدر سخت بود؟
یباره برآشفته میشه و میگه: شهروز بخدا من این کارو نکردم.. اون بی هوا این کارو کرد.. داشتم تلاش میکردم که خودمو از دستش نجات بدم..
-یعنی چی؟! به زور بوسیدت؟
خب آره..
-اما اون بهم گفت هم دیگه رو دوست دارید و میخواید ازدواج کنید؟ و حتی گفت که تو نمیدونی چطوری باید به من بگی!
با حرص دندوناش رو روی هم فشار میده و میگه: غلط کرد مرتیکه عوضی... بخدا به زور منو بوسید.. اصلا هم اینطور نیست.. البته اون دائم داره بهم میگه که عاشقتمو میخوام باهات ازدواج کنم.. اما من دوستش ندارم..
من از حیرت دهنم باز مونده!
-یعنی چی؟! تو هیچ گرایشی بهش نداری؟
شهروز من به تو دروغ نمیگم بخدا.. من اصلا دوستش ندارم.. نمیگم پسر بدی. اما دوستش ندارم.. چند بارم بهش گفتم، اما بی فایده ست..
همون وقت شروع میکنم شماره ی سعید رو گرفتن..
سلام شهروز.. صبح بخیر..
-سلام سعید جان.. خوبی داداش؟
قربونت برم.. مرسی.. چی شده این وقت صبح سراغ منو گرفتی؟!
-آقا سعید ما با هم از این حسابها هم داشتیم؟
با صدایی لرزون میپرسه: چی شده داداش؟
-آقا پسر. میدونیکه برات ارزش قائلم.. اما داری یه کاری میکنی میونمون بهم بخوره..
یکم سکوت میکنه و بعد میگه: شهروز به خدا دوستش دارم.. میخوام باش ازدواج کنم..
-خب وقتی اون دوستت نداره باید چیکار کرد؟
بازم یکم سکوت میکنه و میگه: خب آخه چرا منو نمیخواد؟! بخدا کلی رو خونوادم کار کردم تا راضیشون کردم که سارا رو قبول کنند.. به هر حال اون از دیده یه خونواده یه دختر بی سرپرست..
-سعید جون داداش پیاده شو باهم بریم.. آدما رو ریشه شون که هویتشونو میسازه.. سارا یکی از ریشه دارترین دخترایی که من تو زندگیم دیدم و میخوام خواهش کنم که دیگه باهاش کاری نداشته باشی.. یه لبم به زور گرفتی! یادم باشه یه لب زوری ازت بگیرم، که بی حساب بشیم.. باشه داداش؟
ببخش شهروز اون کارم احمقانه بود.. اما باور کن فکر میکردم داره ناز میکنه..
-باشه عزیزم. منم حرفتو قبول دارم.. اما از حالا به بعد فراموش کن.. باشه؟ دوست ندارم دوباره سارا بیاد بگه فلان و بهمان..
من باید باهات از نزدیک حرف بزنم شهروز.. بخدا خیلی دوستش دارم..
-میدونم سعید.. تو پسر درستی هستی و البته که باید با هم حرف بزنیم.. اما دیگه دور و بر سارا نپلک تا همو ببینیم.. همین..
باشه داداش هر چی تو بگی..
-چاکرم.. پس فعلا بدرود..
خدانگهدار..
سارا چشماش داره برق میزنه.. اما یه جورایی هم حالش گرفته شده..
نگران این بودم که میونتون بهم بخوره..
-ههه.. جیگر شما رو برم که نگران بودید.. بعد بلند میشم و قهوه درست میکنم و با کیک میارم..
-خب حالا که فرصت شد همو ببینیم، بگو ببینم چه برنامه ایی برا خودت داری؟
میخنده و میگه: چرا آدما اینقدر باهات راحتند؟!
-چون فکر میکنند خیلی بدجنسم..
وا. برعکس میشه که؟!
-نه.. آدمها به کساییکه ساده هستند اعتماد نمیکنند.. این یه قانون دختر جون.
اما تو که بدجنس نیستی!
-خب تو از کجا میدونی؟ شایدم باشم..
من فکر نمیکنم هیچ کس به اندازه ی نادیا تو رو میشناخت.. حتی فکر نمیکنم پرتو هم که همسرت بوده به اندازه ی نادیا تو رو شناخته باشه..
اسم نادیا که میاد بغض گلوم رو پر میکنه.. آره درست میگه.. هیچ کس به اندازه ی نادیا منو نمیشناخت.. حتی پرتو.. پرتو همیشه توهم بدجنس بودنم رو داشت! اما نادیا اینجوری نبود.. اون همیشه بهم میگفت: تو احمقی.. هههه..
سارا ادامه میده:
هر وقت از تو حرف میشد، نادیا میگفت: شهروز خیلی خوبه.. اما زیادی آرمان گراست.. بعضی وقتا این آنچنانی فکر کردنش حالمو بهم میزنه.. اما خوبه.. خیلی خوبه.. من عاشقشم.. اگه پرتو برنگشت.. تنهاش نذار..
همونطور که دارم به سارا گوش میدم، بغضم رو قورت میدم..
چشمات خیس شده عزیزم.. ناراحتت کردم؟
-نه نه.. ناراحت نشدم.. فقط یاد نادی حالمو دگرگون میکنه.. ناراحتی نیست.. دلم میخوادش.. کاش بودش..
رابطه ی شما دوتا خیلی عجیب بود! غیر اینکه نوشته هاتو خونده بودم، خود نادیا همه چیو در مورد رابطتون بهم گفته..
-آه.. چی بگم سارا؟ رفت که منو تنهاتر کنه.. نادیا بهترین بود.. از خودت بگو؟ چه برنامه ایی برا آینده ت ریختی؟ سعی میکنه لبخند بزنه..
دارم درس میخونم.. میخوام کنکور امتحان بدم..
-عالی.. آفرین.. کار خوبی میکنی.. اگه درس نخونی مجبورم شوهرت بدم به سعید مالکی.. اونوقت باید بری کهنه ی بچه بشوری..ههههه.
ابروهاش رو تو هم گره میکنه و لب و دهنش رو کج و معوج میکنه و میگه:
اه.. من فکر میکنم نادیا در موردت اشتباه کرده و خیلیم بدجنسی.. ایششش.. سعید مالکی.. با اون سیبیلهاش.. حالمو بهم میزنه..
-ئه! بدون سیبیل دوستداری؟! هههه.. باریکلا.. چه دمی درآورده ورنپریده!
از خجالت برافروخته میشه و سرش رو زیر میندازه..
-ببینم سارا خانوم؟ نکنه کسیو زیر سر گذاشتی؟ هان؟ یباره چشماش گشاد میشه و با یه لحن معترض میگه:
بخدا نه! چرا داری اذیتم میکنی؟! منو چه به این غلطها!
-خب بلاخره.. خونه ی خالی و نبودن فضول و گیج زدن شهروز خان.. ممکنه سارا خانومو وسوسه کنه که یکیو تو آب نمک بخوابونه.. هان؟
بخدا اینجوری نیست.. اذیتم نکن.. مطمئن باش اگه چیزی باشه از تو پنهون نمیکنم..
-البته دیگه حالا نزدیک بیست و یکسالت و خودت خوب و بد رو تشخیص میدی.. مواظب باش تو هچل نیفتی، که دیگه حوصله ی آرتیست بازی رو ندارم..
تورو خدا اینجوری درموردم فکر نکن..
-ههههه.. دارم بات شوخی میکنم..
ولی اصلا شوخی خوبی نیست.. راستی نمیشه من بیام پیش تو زندگی کنم؟ بخدا تنهایی دارم دق میکنم..
یکم فکر میکنم و جواب میدم:
-پیش من اومدن دوتا ایراد داره.. یکی اینکه برا همیشه بیخ ریشم میمونی و دیگه نمیتونم شوهرت بدم.. ههههه.. و دوم، اگه پرتو برگرده جواب اونو چی بدم؟
با حرص لباش رو میجوه و میگه: پرتو اگه اومدنی بود تا حالا برگشته بود.. درضمن اگه اون تو رو نمیشناسه بهتره که برنگرده..
-هیییی دختره.. داری درمورد عشق من اینطوری حرف میزنیا! مواظب حرف زدنت باش..
ایشششش.. بخدا که نادیا خوب میشناختت.. خب منو ببر پیش خودت دیگه..
-میخوای بری خونه مادرم با خواهرمو مادرم زندگی کنی؟ کلی حال میکنی باهاشون..
نه اینجوری احساس راحتی ندارم..
-پس بذار تا فکر کنم.. اگه صلاح بود، که بعید میدونم به این نتیجه برسم، میبرمت پیش خودم.. حالا هم برو سرکارت تا دیرت نشده..
با خوشحالی از جاش بلند میشه.. از اونطرف میز خم میشه صورتم رو میبوسه و حرکت میکنه به طرف در.. دم در می ایسته و با نگرانی میگه: حالا سعید رو چیکار کنم؟
-اگه کوچکترین حرفی زد و یا رفتاری نشون داد، همون وقت بهم زنگ بزن..
چشم.. خدانگهدار و از در خارج میشه..
به جاوید زنگ میزنم و میگم: میخوام برم..
میگه: کلید رو بذار روی بار و برو .. کلید اضافه دارم..
از کافه که میام بیرون، میرم طرف یه تلفن عمومی و شماره ی سرگرد رییس حفاظت اطلاعات بندر لنگه رو میگیرم..
بله؟
-سلام سرگرد.
به به.. آقا شهروز.. فدای صدات.. کجایی پسر تو؟ چرا یه تماس نمیگیری؟
-خب حالا گرفتم..
هنر کردی پسر جون بعد دوماه یاد من افتادی..
-حالا زیادم خوشحال نشو سرگرد.. برا یه کاری بات تماس گرفتم..
جون بخوا عزیزم..
شروع میکنم ماجرای سروش رو تعریف کردن و وقتی تموم میشه میگه: خب حالا از من چه کاری بر میاد؟
-ههه.. واضح سرگرد! میخوام ردش کنی اونطرف آب..
چی میگی شهروز؟! میخوای دردسر برا خودتو من درست کنی؟ درضمن انگار یادت رفته من قلابم؟! هان؟
-دست بردار سرگرد.. تو دیگه باید خیلی چیزا رو فهمیده باشی.. میخوام ردش کنی بره.. اینجا باشه میکشندش..
خب سزای خیانت به وطن مرگ..
-سزای خیانت به وطن یا جنگیدن با یه مشت آخوند، که هیچ چیز جز قدرت خودشون براشون مهم نیست؟
واااای خدا دوباره این شروع کرد!
-سرگرد رومو زمین نذاریا.. حالم بد میشه بخدا.. میفرستش پیشت. جون شهروز سریع ردش کن..
یکم فکر میکنه و میگه:
شهروز دبی نیروهای اطلاعاتی زیادند.. اگه بره اونجا و گیر بیفته اولین کاریکه میکنه، منو میفروشه.. میدونی یعنی چی؟
-اولا این که من میفرسمش، کسی نیست که به این راحتی گیر بیفته و دوم اینکه کسی نیست که تو رو بفروشه و درضمن میخوام یکاری کنی که دبی موندگار نشه و سریع بره از اونجا..
بذار یکم فکر کنمو تحقیق کنم، ببینم باید چیکار کنم..
-باشه جناب سرگرد.. اما بجنب..
تا یکی دو روز دیگه بهت خبر میدم..
-منتظرم.. فعلا بدرود..
خدانگهدار..

*********************************

وقتی میرسم باغ، میبینم سروش نشسته کنار شومینه و عرق داره از سر و صورتش میریزه! خیلی داغونه.. میرم جلو صورتش رو میبوسم..
-چطوری مرد؟
لبخند میزنه و میگه: میگذره..
-درد داری؟
آره.. بیشتر از استخون درد، دل پیچه داغونم کرده..
از توی کوله م یه دونه آمپول مرفین بیرون میکشم و میگم: نمیخوام رنج بکشی.. بذار تا اونجا که میشه ملایم این کارو انجام بدیم.. چطوره؟
هر چی تو بگی داداش..
یه سرنگ برمیدارم و نیم مرفین آمپول رو میکشم توش و بعد میگم:
-آستینتو بزن بالا..
چیزی که من دارم بهش تزریق میکنم، فقط میتونه یکم آرومش کنه.. بعد تزریق حس میکنم، یکم بهتر شده.. کنار شومینه دراز میکشه و لحظاتی بعد خوابش میبره.. معلوم که از دیروز تا حالا نخوابیده و ضعف جسمیش هم مزید بر علت شده..
سروش که میخوابه.. من لپتاپم رو باز میکنم و کانکت میشم و میرم توی سایت.. پستهای بچه ها زیاد! اما بازم چشمم دنبال پست از طرف صباست و میبینم بازم پست زده و در جواب شعری که من برا تشکر کلی از بچه ها گذاشتم و همینطور درخواست خوش آمد گویی که از بچه ها نسبت به یه پسر سوئدی که توی ایران بزرگ شده و نوشته که عاشقانه داره نوشته های من رو دنبال میکنه! نوشته:

داروک عزیز با سپاس فراوان در پاسخ به شعر زیبای مولانا قطعه زیر را تقدیمت میکنم

با هر که سخن گفتم در خود گره ای گم بود
چون کرم شبان تابان می تابی و می تابم
بر هر که نظر کردم گریان و پریشان بود
چون ابر سبک بالان می باری و می بارم
من درده محبت را هرگز به تو نسپردم
این عقده ی دیرین را میدانی و می دانم
بر مرثیه ام بنگر نقش رخ خود بینی
این قصه ی غمگین را میخوانی و می خوانم
ضمن خوشآمد به دوستی که از سوئد پیام داده، خوشحالم از اینکه جادوی قلمت مرزها را در نوردیده و جهانی شده..
بیصبرانه منتظر ادامه داستان زیبایت هستم..
دوستدارت صبا..
نکته های زیادی توی این پست هست، که من رو بیشتر درگیر میکنه! اونقدر توی شعری که گذاشته نیش و کنایه هست، که ذهن من رو بهم ریخته و تنها کسی که به تقاضای من برا خوش آمد گویی به پسر سوئدی توجه کرده! این بیشتر از همه متعجبم میکنه!...

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
خسته نباشید.
بنظرم داستانتون زیادی طولانی شده و رنگ بوی اولیه رو به خواننده نمیده. امیدوارم بتونید اتفاقات جالب و هیجان انگیزبیشتری رو در قالب داستانتون قراربدین. خواننده ها داستان متفاوت شمارو دوست دارندو به ادامه ی بهتر داستانتون امیدوارن.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

زمهریر

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA