ارسالها: 4109
#21
Posted: 20 Feb 2023 00:54
(قسمت پانزدهم)
از تعجب چیزی که داشتم میدیدم شاخ دراورده بودم هم تو دلم خوشحال بودم از این قضیه هم اینکه واقعا دلم ی لحظه برای این پدرامه بدبخت سوخت چون اون گناهی نکرده بود و داشت چوبه کارای زنه جندشو میخورد....
تو دلم به مینا فهش میدادم و میگفتم جنده خانوم دیدی گفتم شوهرتو کونی میکنم حالا بیا و تحویل بگیر....
البته ناگفته نمونه اصلا قصده چنین کاری نداشتم اولش فقط واسه دوتا دونه عکس رفتیم پیشه هستی و رها همون دوتا عکس هم کافی بود که کیر بزنم به زندگی مینا اما خب وقتی ماجرارو برای هستی و رها تعریف کردیم هستی رو کرد به رها و گفت نظرت چیه کونیش کنیم رهاام ی لبخنده شیطانی زدو گفت پایتم منو مهدی که منظورشونو نفهمیده بودیم مات نگاهشون میکردیم گفتم یعنی چی کونیش کنید؟؟؟؟
هستی چشاش ی برقی زدو گفت الان بهت میگم و پاشد رفت تو اتاقش و بعد از دو دقیقه اومد بیرون
دیدیم ی دیلدو کمری بزرگ و کته کلفت بسته دور کمرش منو مهدی ی نگاه به هستی کردیم ی نگاه به هم دیگه و زدیم زیره خنده....
هستی و رهاام خندیدن و رها گفت من که از همین الان دلم به حال اون شوهر عمت سوخت هستی اگه بیوفته رو دوره کون کردن تا کون طرفو خون نندازه ولکن نیس....
گفتم والا با این کیری که این بسته به خودش نیاز نیس اصلا توش کنه اینو همینجوری نگاه کنی خود به خود خون میوفتی اصلا فکر میکنی سولاخ کونت درد میگیره....
خلاصه شد انچه نباید میشد و فیلمشم داغه داغ مهدی رسونده بود دستم و منم بی صبرانه نشستم پا سیستم ببینم چه کردن این دوتا دختر....
همون ی تیکه اوله فیلم جوابگوی همه چی بود چشم مينارو دور ديده بود و برده بودشون خونه اما نميدونست قرار نيست بگاعه قراره بگانش....
پدرامو قنبل کرده بودن رو تخت دستاشو بسته بودن ب بالای تخت پاهاشم بسته بودن به پایین تخت و ی دونه از این دهان بندا که اسمشو نمیدونم چیه حالت توپه میره تو دهان و از پشت سر بسته میشه بسته بودن به دهانش....
هستي و رها ام دوتا ماسك زده بودن كه تقريبا نصف بيشتر صورتشونو پوشونده بود كه تو فيلم چهرشون مشخص نباشه اما خب ميتونستم تشخيص بدم كدوم هستيه كدوم رها....
دوربين دسته رها بود و داشت فيلم ميگرفت هستي ام ديلدو بسته به كمر پشت پدرام وايساده بود ي چيزي تو دستش بود كه اول متوجه نشدم چيه ولي وقتي بلندش كردو محكم كوبوندش به لپاي كونه پدرام فهميدم شلاغه از صداي ضربه كه ميزد مشخص بود چقدر با قدرت داره ميزنه پدرام كه دهانش بسته بود نميتونست داد بزنه اما با تكوني كه به سر و بدنش ميداد معلوم بود حسابي دردش گرفته اما انگار هرچي تقلا ميكرد هستي و جري تر ميكرد و وحشيانه تر ضربه ميزد....
رداي قرمز شده ي شلاغو واضح ميشد روي باسنه پدرام ديد كونش حسابي سرخه سرخ شده بود اگه همينجوري ب زدن ادامه ميداد حتي خون هم ميومد اينجا بود كه گفتم كمي دلم براش سوخت من كه فقط مشاهده گر بودم كونم درد گرفته بود اون بدبخته زن جنده كه ديگه هيچي....
رها دوربينو برد رو صورت پدرام و با دستش چونه پدرامو گرفت كشيد ب بالا كه قشنگ صورتش معلوم بشه چشماش خيس و قرمز شده بود و عمق دردو واقعا ميشد تو چشاش ديد تازه هنوز اولش بود اين دخترا چقدر خطرناك شدن من كه بعد از ديدن اين فيلم ديگه خايه نميكنم با هستي و رها سكس كنم....
هستي ي ژل باز كردو ريخت روي سوراخ كون پدرام و با دستش پخش كرد رو سوراخش و شروع كرد با انگشت سوراخشو باز كردن اول ي انگشتي بعد شد دو انگشتي كمي كه حس كرد كونش باز شد ي ديلدوي كوچيك ازتوي كيفش برداشت و با اون مشغول گاييدن و گشاد كردن كون پدرام شد
اندازه اين ديلدوعه معقول بود اما اوني كه به كمرش بسته بود اصلا اندازش منطقي نبود و حالا چجوري ميخاست بكندش تو اون سوراخ من مونده بودم شايد خودشم ميدونست ب اين راحتي نميتونه اون كيرو بكنه داخل براي همين داشت گشادش ميكرد....
همينجوري كه مشغول گشاد كردن كونش بود گه گاهي ي ضربه به كونه پدرام ميزد كه سرخيشو از دست نده....
تقريبا بعد از ده دقيقه ديلدوي كوچيكو كنار گذاشت و باز كمي ژل رو سوراخش ريخت و كمي ام به ديلدوي كمريش ماليد و رفت سر وقت كونه پدرام سره اون ديلدوي غول اسارو گذاشت رو سوراخش و با ي فشاري كرد داخل همون لحظه پدرام ي تكوني به خودش داد و سرشو شروع كرد محكم كوبيدن به تشك تخت....
رها رفت از موهاي سرش گرفت و سرشو محكم به بالا كشيد همون لحظه ي قطره اشك از چشماي پدرام جاري شد صورتش كبود شده بود رگاي گردن و شقيقش باد كرده بود نميدونم رها دم گوشش چي گفت اما پدرام با سرش تاييد كرد همون موقع رها دست انداخت و دهان بند پدرامو باز كرد....
همين كه دهانش باز شد نا خاسته ي اه بلندي كشيد كه ميشد دردو از صداش فهميد رها رفت دوربينو ثابت كرد روي پاي و وقتي اومد سر وقت پدرام ديدم اونم ي ديلدو بسته دوره كمرش و رفت جلوي سره پدرام وايساد و اشاره كرد كه بخورش....
پدرام اول يكم امتنا كرد اما از پشت با درده شلاغه هستي ب خودش اومد و فورا كيرو كرد تو دهانش و مشغول ساك زدن شد....
هستي ام از عقب اروم اروم مشغول فرو كردن بقيه اون كيره گنده تو كونش بود هنوز نصف بيشتره كير بيرون بود با هر سانتي كه هستي بيشتر به داخل فشار ميداد صداي اه و ناله ي پدرام بلند ميشد اما رها سرشو محكم چسبيده بود و نميزاشت كيرو از دهانش بيرون بياره....
با دقت داشتم ب لحظه لحظه فيلم نگاه ميكردم
رها از جلو مشغول گاييدن دهان پدرام بود هستي از عقب مشغول گاييدن كونش كير ب اون بزرگيو تا نصف بيشتر جا كرده بود داخل و الان ريتم تلنبه زدنش تندتر شده بود گاهي كيرو كامل ميكشيد بيرون و دوباره جا ميكرد داخل كه باعث ميشد پدرام از فشاره زياد بگوزه البته گوز خوب بود زير اين فشار ممكن بود حتي برينه....
هستي كه مشغول تلنبه زدن بود ي دفعه بي هوا باقي مونده كيرو با ي فشاري ميكنه داخل كه ديگه فشاره دست رهاام روي سرش جوابگو نبود و كيرو از دهانش در مياره و بلند فرياد ميكشه و شروع ميكنه فهش دادن....
پدرام:كثافطا،جنده ها،بي همه چيزا،حرومزاده ها ميكشمتون اخ اي اشغالاي لجن اه رها كه ديد خيلي داره سرو صدا ميكنه و نميتونه جلوشو بگيره ي شوك با شوكر بهش داد و بعدم باز دهانشو بست
پدرام بي حاله بي حال عين ي تيكه گوشت رو تخت اوفتاده بود و سرشو كرده بود تو بالشت و گريه ميكرد....
هستي و رها كارشون تقريبا تموم شده بود اما دستو پاي پدرامو باز نكردن كه زنش بيادو همونجوري كونه سرخ و سوراخه غار شدشو ببينه به اضافه اينكه ي نسخه از فيلمو برداشتن ى يكيشم همونجا زدن در حال پخش اخ كه چقدر دوست داشتم قيافه نحس مينارو وقتي ميادو شوهرشو تو اين وضعيت ميبينه و ببينم....
من دلم ميخاست مينارو بگاي سگ بدم اما به تنها چيزي كه فكر نكرده بودم عاقبت اين كار بود همون شب خبره خودكشي پدرامو شنيديم رگشو زده بود اما به خير گذشته بود و تحت مراقبت بود چقدر اون لحظه ترسيدم و ب خودم لعنت فرستادم اگه ميمرد چي؟؟؟؟اونوقت هيچوقت نميتونستم خودمو ببخشم با اينكه حق مينا خيلي بدتر از اينا بود اما.....
تا چند وقت كيري تو خودم بودم داستانو براي مهدي و هستي و رهاعم كه تعريف كردم حالشون ريخت بهم هيچكدوم فكر نميكرديم اينحوري بشه خيلي زياده روي كرده بوديم اما بازم خوب شد بخير گذشت....
فكر ميكردم مينا از پدرام جدا بشه اما انگاري ميدونست اگه اينكارو كنه ممكنه باز پدرام بلاملا سره خودش بياره براي همين مشخص بود به ناچار داره تحمل ميكنه اما صداشو جايي در نياورد كه چيشده و اصلا چرا پدرام اين بلارو سره خودش اورده هركي ام كه ميپرسيد الكي چهارتا دروغ سره هم ميكرد و تحويلشون ميداد....
با اينكه ي بگاييه بزرگي از بيخه گوشمون گذشته بود اما اين ي جرقه اي بود براي مينا كه خودشو وا بده ب مهدي....
حتي نكرده بود صبر كنه حال پدرام خوب بشه از روي حرصش همون روزايي كه پدرام بستري بود
به مهدي پيام داد و علني ازش درخاست سكس كرد
مهدي ام كه مثل من از قضيه پدرام ترسيده بود بهم گفت امير چيكارش كنيم؟؟؟؟
گفتم والا داداش من كه واقعيت خايه چسبوندم
ميخاستم اين ضعيفرم بدتر از ناهيد بگاييش اما الان از هرچي خشونته زده شدم....
مهدي:گير داده بيا خونمون جنده خانوم ميگه شوهرم رفته مسافرت تا نيستش بيا حال كنيم
اين پدرامه بدبخت خوابيده رو تخت بيمارستان اونوقت زنه جندش كص و كونش هواي كير كرده....
امير:ميخاي چيكار كني حالا؟؟؟؟
مهدي:ميدوني كه من تا از طرف مطمئن نباشم مكانش نميرم فعلا ميپيچونمش ميگم اخر هفته اون بياد خونمون بعدم حالا تازه اول هفتس تا اخره هفته روش فكر ميكنيم ي كاريش ميكنيم....
مهدي اينا توي دماوند ويلا داشتن و خانوادگي معمولا چهارشنبه ميرفتن ويلا جمعه شب يا شنبه اول صب برميگشتن برا همين بيشتره مواقع اخره هفته ها خونشون مكان بود هميشه ام مهدي ب بهانه هاي مختلف ميپيچوند نميرفت كه از مكان استفاده كنه چقدر همين اخره هفته ها خاطره ساخته بوديم باهم البته خانواده روشن فكري بودن اين مسائل براشون مهم نبود و خب حتي شناختي كه من از مادرش داشتم اگه بهش ميگفت ميخام دختر بيارم خودش خونرو براش مكان ميكرد درست برعكس من كه اين چيزا تو خانوادم خيلي بد تعريف شده بود....
اما بازم مهدي هميشه حرمت نگه ميداشت و محتاط بود و سعي ميكرد تابلو بازي در نياره اين اخلاقشو دوست داشتم هركسه ديگه اي بود با اين خانواده به نسبت ازاد هزارتا گند و كثافط كاري ب بار مياورد اما مهدي اينجوري نبود بي كله بود اما عاقل بود....
خلاصه مينارو پيچوند و حوالش داد به اخره هفته قرار شد تا اون موقع فكرامونو بريزيم روي هم ببينيم اين كارو ادامه بديم يا كلا بيخيالي بغل كنيم
چون هنوز تو شوك پدرام بوديم و عقلمون درست كار نميكرد و ي بگاييه ديگه ممكن بود بشه اخرين بگاييمون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#22
Posted: 1 Mar 2023 02:25
(قسمت شانزدهم)
با بگایی که سره پدرام درست کرده بودیم حسابی خایه چسبونده بودیم و تا ی مدت حسابی عصابمون کیری شده بود....
حالا تو این اوضاع احوال مینای جنده دلش یاده هندستون کرده بود البته حرصش بیشتر سره کاری بود که شوهرش کرده بود و شاید به خیال خودش میخاسته تلافی کنه و خب کی بهتر از مهدی که این مدت سعی داشت مخشو بزنه که البته موفق هم شده بود اما جنده خانوم ناز میکرد اما الان خودش علنی درخاست سکس کرده بود....
با مهدی خیلی فکر کردیم که چیکارش کنیم من خودم واقعیت هنوز تو شوک بودم و با اینکه دوست داشتم این جنده زیره دستای مهدی سیاهو کبود بشه اما الان تو این موقعیت که درش قرار گرفته بودم مخم درست کار نمیکرد برا همین ب مهدی گفتم داداش هرجور که خودت میدونی دوست داشتی ببرش ی سیخی بهش بزن دوستم نداشتی ی تیپا بزن دره کونش بره سراغه بازیش خلاصه ریش و قیچیو سپردم دست مهدی....
خودمم صب تا بعداظهر تو کارخونه سرمو گرم کار کرده بودم که یکم این حال و هوای تخمی از سرم بپره....
با اینکه سره کار هرروز حمیدو میدیدم اما انقدر ذهنم شلوغ بود که پاک پروانرو فراموش کرده بودم
خلاصه روزامو همینجوری میگذروندم نه تفریحی نه گردشی دلو دماغ هیچ کاریو نداشتم حتی منی که انقدر حشری ام تو این مدت حس شهوتمم خوابیده بود چندبار سارارو به بهانه های مختلف پیچونده بودم چندبار نیمارو حتی ی روز مهدی داشت میرفت پیشه هستی و رها گفت بیا بریم نرفتم بعدش خوده هستی و رها زنگ زدن که چرا نیومدی و این حرفا اما واقعا حسش نبود شاید الان بگید این کسخل بازیا یعنی چی اما خب جای من نبودین فکر اینکه ممکن بود پدرام بمیره شبو روزمو گاییده بود
درسته بخیر گذشته بود اما بازم ترسی که تو وجودم انداخته بودو نمیتونستم نادیده بگیرم....
همینجور که روزا میگذشت کم کم داشت حالم بهتر میشد....
پنجشنبه بود تو کارخونه مشغول کار بودم طرفای ظهر بود که گوشیم زنگ خورد چه حلال زاده مهدی بود خودم ب یادش بودم میخاستم ی برنامه عشق و حالی بچینیم....
امیر:به به ببین چه پسری زنگ زده
مهدی:چاکر داش امیرم هستیم
امیر:عشق داداشی ردیفی یا نه؟
مهدی:من همیشه ردیفم ببین امیر اب دستته بزار زمین پاشو بیا خونمون....
امیر:چه خبره مگه؟؟؟؟
مهدی:حالا پاشو بیا فقط عجله کن
کسکش قطع کرد خب درست مثل ادم بگو چه خبره دیگه خلاصه با هزار مکافات حاج مصطفی رو پیجوندمو لباس عوض کردم از کارخونه زدم بیرون ی تاکسی دربستی گرفتم و راهی خونه مهدی اینا شدم....
ذهنم مشغول بود که چه خبره باز چه برنامه ای داره این دهن سرویس خلاصه همینجوری تو فکر بودم که رسیدم دم خونشون....
زنگو زدم بدون سوال در باز شد و داخل شدم
مهدی شادو شنگول با قیافه بشاش اومد ب استقبالم
گفتم چیه کونی شادو شنگول میزنی
خندید و گوشیشو از جیبش دراورد و بعد داد دستم گفت نگاه کن
دیدم به عجب کونی عکس ی زنی بود که جلوی ایینه قنبل کرده بود از خودش عکس گرفته بود قیافش معلوم نبود اما لپای بزرگ و برجسته ی کونش که شبیه طاقچه بود قشنگ ی دست پارچ و لیوان روش جا میشد و اون چاک کصش قشنگ معلوم بود
گفتم عجب کونی حالا کی هست داستان چیه؟!؟!؟
مهدی:پروانس دیگه
ی لحظه جا خوردم الان با ی دیده دیگه ای ب عکس نگاه کردم و گفتم بنازم....
خب عکسو برام میفرستادی دیگه همچین گفتی اب دستته بزار زمین و بیا گفتم چی شده....
مهدی:مگه نمیخای این کونو بزنی زمین؟؟؟؟
امیر:اره خب تو کونو بیار من جوری برات میزنم زمین که هوا بره ندونی تا کجا بره....
مهدی:تا نیم ساعت دیگه لپای کونش تو مشتته داش امیر....
منم نیشم وا شد مهدی گفت حالا فهمیدی چرا شادو شنگولم تو میگفتی کونه خوبی داره ها اما من گفتم حتما داری بزرگش میکنی اما دیشب که رفتم رو مخش عکسشو فرستاد دیدم نه واقعا کونه حقی داره ببین اقات چه کونی میزنه زمین دهن سرویس
امیر:میگم حالا چیکار کنیم منو ببینه داستان نشه
مهدی:نترس تو برو قایم شو من که بردمش رو کار و مشغول شدم بیا اون موقع دیگه بخادم نمیتونه کاری کنه....
خلاصه مشغول صحبت بودیم که گوشی مهدی زنگخورد پروانه بود رسیده بود تو کوچه میخاست پلاکو بپرسه منم پاشدم و قایم شدم....
طولی نکشید که صدای پروانه پیچید تو خونه مهدی دهن سرویس از همون جلوی در مشغول شده بود و ماچ و بوسه و لب و لوچه ای میگرفتن از هم....
صدای خنده ی پروانه میومد میگفت پسر چقدر تو هولی بزار از راه برسم همش ماله خودته....
مهدی گفت از دیشب تاحالا دیوونم کردی با اون عکس پذیرایی و اینا باشه واسه بعدا الان فقط کونتو میخام....
پروانه گفت جوووون کونم ماله تو بزن بریم....
باهم دیگه رفتن سمت اتاق مهدی دیگه صداشونو نمیشنیدم الان باید صبر میکردم تا مشغول بشن
با اون کونی که دیده بودم منم دست کمی از مهدی نداشتم حشریت تو چشمام موج میزد چون میدونستم ممکنه زود خودمو خراب کنم قبل از اینکه پروانه بیاد از مهدی اسپری تاخیری گرفته بودم از جیبم دراوردمش و خالیش کردم رو کیرم یکم که گذشت قشنگ کیرم سر شده بود و اماده ی گاییدن ی کونه حق بود اروم اروم خودمو رسوندم پشت دره اتاق مهدی در نیمه لا بود و میشد کمی داخلو دید
مهدی رو تخت دراز کشیده بود و پروانه ام لخت جلوش قنبل کرده بود و داشت براش ساک میزد تو این حالت لپای پهن کونش و چاك كصش حسابی به چشم میومد مهدی منو دید و ی چشمکی زد بهم و اشاره کرد بیا تو منم که حسابی شق کرده بود کیر ب دست اروم وارد شدم جوری که هنوز پروانه متوجه حضورم نشده بود وقتی که رسیدم پشتش نا خوداگاه ی اسپنک محکم زدم روی لپ کونش که باعث شد از ترس بپره هوا وقتی برگشت و منو دید ترسش چند برابر شد از چشماش میشد اینو فهمید سریع دست انداخت پتورو کشید رو خودش و گفت اینجا چ خبره انگار تازه متوجه شد که من لختم و نگاهش که به کیره راست شدم اوفتاد زبونش بند اومده بود با پته پته گفت اقا امیر نه من....
نزاشتم حرفشو ادامه بدم گفتم خفه شو زنیکه جنده خبر دارم به بابام میدی الانم صداتو نشنوم که برات بد تموم میشه....
یکم با ترس لرز نگاهم کرد و بعد بهش اشاره کردم یالا بیا بخورش وقتی دید چاره ای نداره اروم پتورو از خودش کنار زدو ی نگاهی ب مهدی کرد و مهدی ام ی لبخنده شیطانی تحویلش داد بعد اومد جلوم زانو زد و با دستاش کیرمو گرفت و ی نگاهی بهش کردو بعدم وارد دهانش کرد و مشغول ساک زدن شد ب مهدی ام اشاره کردم بیاد وایسه کنارم یکم که برام ساک زد کیرمو از دهانش دراوردم و مهدی کیرشو کرد تو دهنش یکم که برا مهدی ساک زد دوباره عوض کردیم حسابی که برا جفتشون ساک زد مهدی رفت خوابید رو تخت و پروانرو کشید رو خودش و کیرشو با سوراخ کصش تنظیم کرد و ی ضرب فرستادش داخل پروانه ی اهه بلندی کشید و لباشو گاز گرفت و چشماشو بست....
مهدی نرم و اروم از زیر مشغول تلنبه زدن شد و منم رفتم پشت پروانه وایسادم لامصب کونش انقدر حجیم بود که میشد شب جای بالشت بزاری زیر سرت بخوابی بابد با دست لپاشو حسابی باز میکردی تا سوراخش نمایان بشه....
خداییش این کونو باید با ی کیره سی سانتی بگایی کیرای شونزده هفده سانتیه ما این کونو حیف میکرد ی توف سرش انداختم و کیرمو گزاشتم سره سوراخش با اینکه مشخص بود زیاد کون داده اما اولش کیرم به سختی وارد شد همین که سره کیرم رفت تو کونش صدای اخ و اوخش بلند شد
پروانه:اه اخ امیر یواش اه اه
مهدی ام که تلنبه زدنو متوقف کرده بود تا من راحتتر کونشو باز کنم طولی نکشید که اروم اروم کیرو تا دسته تو کونش جا کردم یکم نگه داشتم تا خوب جا باز کنه بعدم ی اشاره ب مهدی کردم و همزمان مشغول تلنبه زدن شدیم....
اولش اروم اما بعدش شدت تلنبه هام بیشتر شده بود و وحشانه میکوبیدم تو کونش دست خودمم نبود انقدر اسپنک زده بودم بهش حسابی لپای کونش سرخ شده بود....
پروانه با اه و ناله و چشمای خمارش برمیگشت و نگاهم میکرد میگفت تورو خدا نزن امیر جاش میمونه شوهرم میفهمه اما من اصلا توجهی بهش نمیکردم البته واقعا دست خودمم نبود وقتی با هر تلنبه اون لرزشی که به کونش میوفتادو میدیدم نا خوداگاه دستم بلند میشد و محکم میچسبید به لپای کونش....
خوب شد اسپري زده بودم وگرنه معلوم نبود تاحالا چندبار تو اين كون خودمو خراب كرده بودم....
مهدي با اينكه داشت كص ميكرد اما ميدونستم اونم دلش فقط اين كونو ميخاد برا همين شدت تلنبه هامو بيشتر كردم و طولي نكشيد كه نزديك ارضا شدن شدم بعد كيرمو دراوردم رفتم بالا سره پروانه و از موهاش گرفتم و كيرمو كردم تو دهنش و تا ته حلقش فشارش دادم و سرشو محكم به كيرم فشار ميدادم و بعدم با شدت هرچه تمام ابمو تو دهانش خالي كردم....
نزاشتم حتي ي قطرش بيرون بريزه سرشو محكم گرفته بودم تا مجبور بشه همشو قورت بده بعد كه ولش كردم اوفتاد به سرفه صورتش قرمز شده بود
يكم كه حالش جا اومد كلي فهشم داد اما فهشاشم حشريم ميكرد جوري كه انگار نه انگار الان ابم اومده كيره نيمه خوابمو ي دستي سرش كشيدم و باز شق شد و اماده عمليات جامو با مهدي عوض كردم حالا مهدي رفت سروقت اون كونه قلنبه و كردني ي لحظه چشمش كه به لپاي كونه پروانه اوفتاد گفت امير پسر دهنت سرويس سياهو كبود كردي كونو....
پروانه كه اينو شنيد يكم ترسيد بازم شروع كرد بهم فهش دادن گفت شوهرم بفهمه طلاقم ميده وحشي بعد ب مهدي گفت تورو خدا تو اروم بكن
اما مگه ميشد اون كونو اروم كرد مهدي ام بدتر از من حسابي مشغول گاييدن شد منم با اينكه كلي ازم اب رفته بود و حال نداشتم اما حيف بود كصشو نكنم و مشغول تلنبه زدن بودم طولي نكشيد مهدي ي نعره اي كشيد و ابشو تو كون پروانه خالي كرد پروانه ام كه حسابي گاييده شده بود و چندين بار ارضا شده بود روي من پهن شده بود و نفس نفس ميزد منم از زير تو كصش ميكوبيدم كمي بعدم من براي بار دوم ارضا شدم و همون تو كصش خالي كردم اخ كه عجب سكسي بود اين حاج مصطفي خواهر كصده عجب كوني و ميزد زمين كوفتش بشه اين كون ادمو جوان ميكرد....
سه تامون پهن شده بوديم رو تخت پروانه وسط من اينورش مهدي اونورش بغلش كرده بوديم سه تامون انقدر خسته شده بوديم كه نفهميديم كي خوابمون برد.....
ي چند ساعتي فكر كنم خواب بوديم كه با نازو نوازشه پروانه بيدار شديم با لبخند نگاهمون ميكرد بعدش گفت شما دوتا خيلي كثافطين كص و كونمو يكي كردين بعدم خنديد....
كصخل شده بود نه به خندش نه به فهشش....
بعد گفت بيايد ممه بخوريد ي سينشو كرد تو دهن من ي سينشو تو دهن مهدي بهمون كلي ممه داد خورديم بعدم پاشديم سه تايي ي دوش گرفتيم و خودمونو ترو تميز كرديم مهدي ام رفت وسايل پذيرايي فراهم كرد ميوه و شربت و شيريني و آجيلو اين كسشعرا يكم دوره هم نشستيم و گفتيم و خنديديم فكر ميكردم اينجور كه ما ترتيب پروانرو داديم فرار كنه بره اما نگاري به خانوم خوش گذشته بود موقع رفتن گفت بازم ميبينمتون و جفتمونو بغل كرد و به خودش فشارمون داد يكم واسش تايين و تكليف كردم گفتم اول اينكه زرنگ بازي در نياري خودشيرين بشي بري پيش حاج مصطفي بگامون بدي كه بد بگات ميدم دوم اينكه ديگه ام بهش نميدي چون بازم بفهمم بد بگات ميدم اوفتاد؟؟؟؟
پروانه:چشم امير خان هرچي شما دستور بدي....
امير:افرين حالا برو از كص و كونت خوب مراقبت كن كه بايد كلي بهمون سرويس بدي....
بعد از رفتن پروانه پيروز مندانه از كردن اون كون با مهدي زديم قدش ي قلياني چاق كرديم و تا نصفه شب نشستيم پاي فيفا....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 28 Mar 2023 15:55
(قسمت هفدهم)
ميناي جنده وقتي ديد مهدي دست رد به سينش زد رفت و اويزونه يكي ديگه شد جنده خانوم عذمشو جزم كرده بود كه كص و كونو ب باد بده مثلا ميخاست خيانت شوهرشو اينجوري تلافي كنه اما از بده روزگار به جاي عشق و حال بگاي سگ ميره البته الانم اگه بگا نميرفت بالاخره ي جايي رسوا ميشد....
حالا داستان از چه قراره اينو عموم كه برا اقام حاج مصطفي تعريف ميكرد فهميدم همون شبايي كه پدرامه بدبخت تحت مراقبت بود اين جنده خانوم پسر مياره خونه از قضا عموم حاج مجتبي ام همون تايم ميره كه ي سري ب مينا بزنه ببينه چيزي كمو كسر نداره تو كوچشون كه ميرسه قبل اينكه ماشينو پارك كنه و پياده بشه ميبينه كه ي پسره وارد خونه مينا اينا ميشه هيچي ديگه اقاعم رگ غيرتش باد ميكنه و ميره با چكو لگد پسررو ميندازه بيرون بعدم مينارو تا ميخوره كتك ميزنه جوري زده بودش كه تا ي ماه از جاش نميتونست تكون بخوره حقش بود جنده قبل اين ماجراها قصد داشتم بدم مهدي بدتر از ناهيد ب حسابش برسه اما اينجوري بهتر شد
اين عموعه بايد ي فس هم ميگرفت اقاي مارو ميزد كه اينم انقدر به زن و بچش خيانت نكنه همين خيانتا جامعرو به گه كشيده....
اين تابستونه كيري ام داشت تموم ميشد ب لطف حاج مصطفي همش سره كار بوديم ي عشق و حال درست حسابي نكرديم ي كونه خوب فقط گاييديم
كه انصافا هنوز مزش ريز زبونم بود هر بارم كه سره كار با اين حميده زن جنده چشم تو چشم ميشدم ياده كونه زنش ميوفتادم كيرم ي تكوني ب خودش ميداد و هوايي ميشد....
از شانس خوبم زدو يكي از فاميلا تو شهرستان گوزو داد و قبضو گرفت حاج مصطفي و مادرم اينا مجبور شدن راهي شهرستان بشن منم با هزار مكافات تونستم بپيچونمشون حالا من بودمو خونه مكانو صفا سيتي برقرار بايد تا ميتونستم از اين فرصت درخشان استفاده ميكردم اخه خونه ما به ندرت ميشد كه خالي بشه
هنوز دو دقيقه از رفتنشون نگذشته بود كه زنگ زدم ب نيما گفتم بياد پيشم....
از همون جلوي در نگاهمون به هم گره خورد و لبامون چفت هم شد بدجوري عطش همو داشتيم مدتي بود فرصت درست درموني پيش نيومده بود كه ي دل سير باهم باشيم....
همينجور كه لب ميگرفتيم همديگرو لخت ميكرديم و ميرفتيم سمت اتاق پشت سرمونو نگاه ميكردين صحنه اي شده بود تيشرت من پرت شد رو تلوزيون شلوار نيما رو كاناپه شورت من وسط پذيرايي شورت نيما دم در اتاق به تخت كه رسيديم جفتمون لخت مادر زاد بوديم....
با ولع لباي همديگرو ميخورديم و همونجوري دراز كشيديم رو تخت نيما خوابيد و من روي نيما لبام از لباي داغش جدا شد و ي زبون ب لاله گوشش زدم و رفتم تو گردنش و شروع كردم خوردم و بوسيدن اه از نهاده نيما بلند شده بود چشماشو بسته بود و لذت ميبرد شهوت كل فضاي اتاقو گرفته بود بدن جفتمون انقدر داغ شده بود كه قشنگ ميشد حرارتو حس كرد از روي گردنش با بوس و زبون كشيدن اومدم تا روي سينه هاش نميشد گفت سينه هاي دخترونه اي داره اما كمي برجسته بود نوك كوچك سينه هاشو شروع ب خوردن كردم و كمي بعد باز با بوس و ليس اومدم پايينتر تا ب كيره فندوقيش رسيدم ي دستي ب تخماش كشيدم و نيما ي اهي كشيد و بعدم سره كيرشو وارد دهانم كردم و شروع ب ساك زدن كردم علاقه اي ب اين كار نداشتم اما براي لذت بردن نيما هر كاري ميكردم كيره كوچولوشو تا ته ميكردم تو دهانم و حسابي براش ساك ميزدم طولي نكشيد كه نيما به اوج رسيد و داشت ارضا ميشد كه كيرشو از دهانم بيرون كشيد و با ي نعره اي همه آبش روي شكم و پهلوش خالي شد....
همين لبخنده رضايت از لذتي كه برده بود براي من ي دنيا ارزش داشت با دستمال شكمشو تميز كردم و بغلش دراز كشيدم و باز لبامون چفت هم شد
بعد از چند دقيقه لب گرفتن اينبار نيما اومد روي من و با دلبري و لوندي خودشو رسوند ب كيرم و بعد از كمي مالش و نوازش كيرمو وارد دهان داغش كرد اخ كه وقتي زبونش ب كيرم خورد ي رعشه اي از لذت اوفتاد ب تنم يكم كه ساك زد ديگه نتونستم تحمل كنم داشتم ديوانه ميشدم نميخاستم اينجوري ارضا بشم ميخاستم تو كونش خالي بشم پاشدم و نيمارو قنبلش كردم اول كمي اون سوراخ دلرباي كونشو انگشت كردم كمي كه جا باز كرد ي توف سره سوراخش انداختم و كيرمو وارد اون بهشت تنگو تاريك كردم با اينكه بارها و بارها اين كونو گاييده بودم اما هنوز تنگ بود هنوزم مثل دفعه اول برام لذتي وصف نشدني داشت با ريتمي اروم و متوالي شروع به تلنبه زدن كردم نيما از لذت و كمي درد سرشو كرده بود توي بالشت و ناله هاي ريزي ميكرد و با هر تلنبه ي اسپنك هم ب لپاي تپل كونش ميزدم همينجور كه مشغول گاييدن كونه نيما بودم با دستام تخماشو ميماليدم و نوازش ميكردم گاهي كيرشو تو مشتم ميگرفتم و براش جلق ميزدم ميدونستم عاشق اين كاره كه وقتي دارم ميكنمش كير و تخماشو براش بمالم اين كار ديوونش ميكرد و از اون بدتر منم ديوونه ميكرد طولي نكشيد كه جفتمون باز ب اوج رسيديم و شدت تلنبه هامو بيشتر كرده بودم و كيرمو تا دسته داخل ميكردم همينكه گرماي اب نيمارو توي مشته گره شدم به كيرش حس كردم ديگه نتونستم خودمو نگهدارم و با تمام وجودم داخل كونش ارضا شدم ابي ازم كشيد كه از بغلاي كيرم زد بيرون و سرازير شد روي تخماي نيما همونجوري كه كيرم تو كونش بود دراز كشيدم روش و از پشت شروع كردم بوسيدن و نوازش نيما....
جفتمون سبك شده بوديم اما باز دلمون نميخاست از توي اغوش هم جدا بشيم از پشت نيمارو بغل كردم از سكوت و لذت اغوش هم به خواب رفتيم....
تا حالا زياد باهم بوديم اما هيچوقت اينجوري فرصتي نبود كه با خيال راحت لخت شب تا صب تو اغوشه هم بخوابيم براي جفتمون ارامشي داشت كه با كلمات نميشه توصيفش كرد....
انقدر لذت برده بودم كه فكر كردم خواب ديدم صبح وقتي نيمارو تو اغوشم ديدم فهميدم كه نه خواب و رويا نبوده عشقمو با ناز و نوازش بيدارش كردم و باهم ديگه رفتيم حموم و باز كمي شيطنت هم داخل حموم كرديم قصد كردن نداشتم اما وقتي برام ساك زد و كيرمو راست كرد نشوندمش لبه وان و پاهاشو انداختم رو شونم و كيرمو چپوندم تو كونش و باز ي دله سير از خجالت كونش در اومدم و باهم ديگه ارضا شديم بعدم ي صبحانه مفصلي زديم بر بدن و مثل هميشه نشستيم پاي فيفا تا بعداظهر بعدم كه نيما رفت اما گفتم باز تو اين مدت كه تنهام خونرو بپيچونه بياد باهم باشيم
تنها كه شدم لبخند رضايت از لذتي كه برده بودم نشست روي لبام چيه اخه اين كون كه عالم همه ديوانه اوست مخصوصن كون كسي كه عاشقشي و عاشقته دختر و پسرش فرقي نداره وقتي ي حس عميقه دو طرفه باشه به عمقي از لذت ميرسي كه ديگه تهه تهه لذت همونجاس خوده بهشت....
حسابي ب خودم رسيدم كه بدنم جون بگيره چون حالا حالاها برنامه داشتم قصد داشتم خودمو تو كص و كون خفه كنم برا همين هر چيزه مقوي اي دم دستم بود و ميخوردم كه بدنم انرژي داشته باشه خالي نكنه كم نيارم....
اون شبو كامل استراحت كردم كه فردا روزه كص بود....
با سارا هماهنگ كرده بودم كه بياد و بعد اين مدت به وصال كص كولوچه ايش برسم اين مدت همش كارخونه بودم طفلي بچه هربار گفت بيا سكس كنيم پيچونده بودمش اما الان موقش بود كه براش جبران كنم....
جاي بچه هاي اهل دل خالي ي عدس شيره ناب محمدي انداختم بالا و نعشه كمر سفت اماده براي جهاد در راهه كص و كون....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#24
Posted: 28 Mar 2023 15:55
(قسمت هجدهم)
زنگ خونه كه ب صدا در اومد كيرم ي تكوني ب خودش داد بچم بوي كص به مشامش رسيده بود
بعد از يه استقبال گرم از سارا نشستيم يكم بگو بخند كرديم اولش مثل هميشه از دستم شاكي بود كه تو بيمعرفت شدي با ما به ازين نيستي كه با خلق جهاني اما با يكم نازو نوازش كارو جمع كردم البته بهش حق ميدادم اما امروز قرار بود جبران كنم....
شيره عه ديگه اثر كرده بود و نعشه ي نعشه شده بودم همونجا رو كاناپه سارارو نشوندم روي پاهام و شروع كرديم لب بازي....
خانوم حسابي ب خودش رسيده بود بوي عطرش مستم كرده بود كيرمم بدتر از من قد علم كرده بود
سارا وقتي برجستگي كيرمو زير كون تپلش حس كرد ي لبخندي زدو از روم خزيد ب سمت پايين و نشست جلوي پاهام دست انداخت و شلوار و شورتمو تا زانو كشيد پايين و كيرم عين فنر پريد هوا
با ديدنش چشماش ي برقي زدو ي جوووونه كشداري گفت و شروع كرد ساك زدن حالا نزن كي بزن با ولع هرچه تمام تر كيرمو داشت ميبلعيد جوري كه انگار از قحطي كير اومده....
منم كه نعشه خيالم راحت بود حالا حالاها ابم نمياد وگرنه جوري كه سارا داشت ساك ميزد ادم به دقيقه نرسيده خودشو خراب ميكرد....
لش روي مبل چشمامو بسته بودم و از ساك زدن سارا نهايت لذتو ميبردم گاهي شيطنت ميكرد و با دندوناش ي فشاره كوچيكي ب كيرم ميداد كه اه منو در مياورد و بعدم ي نگاهه سكسي بهم ميكرد و لبخند ميزد....
منم تو دلم ميگفتي خنده ميكني كسكش صبر كن حالا كص و كوني ازت بگام كه جاي خنده زجه بزني....
بعد از حدود بيست دقيقه ساك زدن داركوبي و پر توف و مجلسي خانوم پاشد و جلوي من با رقص شروع ب لخت شدن كرد....
نگم براتون وقتي اون سينه هاي درشتش از قفس رها شد و با ريتم رقصش به لرزه در اومد چ جو سكسي و حاكم كرد....
تيكه اخر شورت لامباداش بود كه وقتي بهم پشت كرد و اروم اروم از كونش سر خورد و كص كولوچه ايش نمايان شد ديگه ديوانه شده بودم شهوت چسبيده بود بيخ گلوم اصلا انگار نه انگار كه روز قبلش دو راند با نيما سكس كردم....
منم خودمو كامل لخت كردم و سارا باز اومد و نشست روي پاهام و شروع كرد ب لب گرفتن
حالا ديگه بين كيرم و كص و كون سارا چيزي نبود و قشنگ كيرم لاي لمبه هاي مرمريش جاي گرفته بود....
يكم كه لب گرفتيم سرمو بردم بين سينه هاش و تا ميتونستم خوردم و ماليدم جوري كه ديگه كبودشون كرده بودم ساراعم كه روي سينه هاش حساس بود صداي اه و نالش كل فضاي خونرو پر كرده بود....
از خوردن اون سينه هاي ترو تازه كه سير شدم دست سارارو گرفتم و راهي اتاق شديم....
دراز كشيدم روي تخت و ساراعم به ياد قديم اومد و با كونه تپلش نشست روي صورتم ي نفس عميقي كشيدم و خودمو از بوي كص و كونش مست كردم و شروع كردم به خوردن سوراخاي تميزش....
ساراعم به كص و كونش ي كشو قوسي ميداد و لذت ميبرد كمي بعد اونم روم دراز كشيد و همزمان كه من براش ميخوردم اونم باز مشغول ساك زدن شد....
كصش حسابي آب انداخته بود چوچولشو ميليسيدم و زبانمو وارد كصش ميكردم با اينكار سارا ديوونه شده بود و از روي لذت جيغ ميكشيد طولي نكشيد كه بدنش ي لرزه اي كردو با ي جيغ بلندي ارضا شد....
بعدم پاشد و خودش كيرمو با كص خيس و داغش تنظيم كرد و ي دفعه كل كيرمو جا داد تو كصش البته انقدر كه كصش خيس شده بود كه خودش كيرو دو لپي بلعيد....
شروع كرد روم بالا پايين شدن و بازم نگم از نماي سينه هايي كه با ريتم تلنبه ها ب بالا و پايين پرتاب ميشدن....
ب طرز ديوانه واري خودشو ميكوبيد ب كيرم جوري كه تخمام درد گرفته بود اما براي منم لذتبخش بود
گرماي كصش بي نظير بود كيرمو داشت ذوب ميكرد انقدر ب همين شكل روي كيرم سواري كرد و كرد كه براي بار دوم شديدتر از دفعه اول ارضا شد و بيحال ولو شد روم....
منم همينجور كه كيرم بي حركت تو كصش بود بغلش كردم و بوسيدمش و نازو نوازشش كردم
كمي بعد كه حس كردم يكم حالش اومد سره جاش از زير خودم خيلي نرم و اروم مشغول تلنبه زدن شدم....
كصش درياچه اي شده بود و حسابي كيرم و تخمام و حتي بغلاي رون پاهامو خيس كرده بود....
پاشدم و سارارو خوابوندم روي تخت خودم لبه تخت ايستادم و جفت پاهاي سارارو به هم چسبوندم و دادم بالا اين حالتو خيلي دوس داشتم كصه تپلش از بين دوتا روناش ميزد بيرون و فشاري كه روناش به هم مياوردن باعث ميشد سوراخش تنگ تر بشه كيرمو روي شيار كصش چندباري كشيدم و بعد فرستادم داخل اه كه من نميدونم اين كص چرا انقدر خوبه اصلا روايت داريم كه دوتا چيزه كه داره دنيارو ميچرخونه يكيش پوله اون يكيش هم كص....
اولش با ريتم نرم و اروم شروع كردم تلنبه زدن و ب مرور سرعتو بيشتر كردم طولي نكشيد كه با شدت هرچه تمام تر داشتم كص سارارو ميگاييدم خيس عرق شده بودم اما به تلنبه زدن ادامه دادم صداي جيغ و اه وناله سارا انقدر بلند شده بود كه گفتم الاناس كه همسايه ها بريزن جلو در حالا همسايه ها به تخمت مادرش ميفهميد بگا ميرفتم هرچي ام ب خانوم ميگفتم ارومتر اصلا انگار نه انگار تو ي دنياي ديگه اي سير ميكرد وقتي براي بار سوم ارضا شد ساكت شد و سكوت حكم فرما شد فقط صداي شالاپ و شولوپ تلنبه هاي من بود....
انقدر محكم كوبيده بودم كه كمرم و تخمام درد گرفته بود از نفس اوفتاده بودم....
همونجور كه كيرم تو كصش بود روش دراز كشيدم و چند دقيقه اي تلنبه زدنو متوقف كردم كه هم من ي نفسي كنم هم حال سارا بياد سره جاش....
يكم گردن و سينه هاشو خوردم حالش كه رديف شد گفت امير چرا ابت نمياد زير دلم درد گرفت گفتم دل ب كار بدي ابمم مياد عجله نكن....
قنبلش كردم و پشتش قرار گرفتم و كيرمو باز راهي كصش كردم ديگه حسابي گشاد شده بود و نوبتي ام بود نوبت كون بود همبنجوري كه نرم تو كصش تلنبه ميزدم شروع كردم كونشو انگشت كردن اول ي انگشتي بعد با دو انگشت يكم كه جا باز كرد كيرمو از كصش دراوردم و با ي فشار روانه سوراخ كونش كردم انقدري كيرم از ترشحات كصش خيس بود كه به راحتي وارد كون شد حالا موقش بود كه كونشو كبود كنم عاشق اسپنك زدن روي باسن بودم با هر تلنبه يكي به لپ راست يكي ب لپ چپ و اهي كه با زدن هر ضربه سارا ميكشيد بيشتر حشريم ميكرد قشنگ رده انگشتام روي كونش مونده بود و منم بي تفاوت هر بار محكمتر ضربه ميزدم و با شدت بيشتري كيرمو ميكربوندم تو كونش....
يكم كه كونو گاييدم گفتم ي تنوعي بدم سه چهارتا تلنبه تو كونش ميزدم ميكشيدم بيرون ميكردم تو كصش سه چهارتا تلنبه تو كص ميزدم دوباره ب همين ترتيب تو كون اصلا نگم براتون كسخل شده بودم توي اوج بودم بعد از دوساعتو نيم گاييدن كص و كون حس ميكردم داره ابم مياد حقي كه خدا پدره ساقي حلال خورو رحمت كنه جنس خوب ميده دست مشتري دوساعتو نيم بكوب داشتم تلنبه ميزدم و با تمام توانم كيرمو تا خايه جا كردم تو كون سارا و با ي نعره اي هرچي اب تو كمرم بود خالي كردم تو كونش و ساراعم كه چندبار ديگه هين تلنبه ها ارضا شده بود ديگه اصلا نا نداشت و بي حال بي حال سرشو كرده بود تو بالشت....
حسابي كه خالي شدم كيرمو كشيدم بيرون سوراخ كونش غاري شده بود اب كيرم ازش سرازير شد و روي كصش روانه شد با دستمال تميزش كردم و بغلش دراز كشيدم سارارو كشيدم تو بغلم و اونم سرشو گذاشت روي سينم و از خستگي نفهميديم كي خوابمون برد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 5 May 2023 23:57
(قسمت نوزدهم)
تو اين چند روز كه اين حاج مصطفي خاركصده نبود حسابي تا ميتونستم از مكان بهره كافي و بردم....
انقدري بهره برده بودم كه كمر درد شده بودم نيما و سارا اب تو كمرم نزاشتن از اونورم سره گنده گوزي مهدي كونمونو به باد داديم....
حالا داستان از چه قرار بود تو محل مهدي اينا ي باشگاه بدن سازي هست مديرش ازين خوار كصده هاي روزگاره بچه بازه تير....
مهدي ام حالا از حق نگذريم بچه خوشگلي بود
چشم اين يارو مدير باشگاهه مهديو ميگيره مهدي ام كه خب كون اين حرفا نميزاره يارو تخم نميكنه بخاد چيزي بهش بگه يا ي موقع تيكه بندازه....
پسرا از افتخارات گاييدن كص و كوناشون معمولا ب هم ديگه ميگن تو باشگاهم مهدي از افتخاراتش گفته بود و حرفم ك دهن ي دهن ميچرخه اين ايرج(صاحب باشگاه)كه خودش خاركصده عالم بود ميگه چيكار كنيم چيكار نكنيم دست ب دامن زنه جندش هانيه ميشه كه مخ مهديو بزنه و بقيه داستان.....
ايرج شماره مهديو از سيستم ثبت شده باشگاه بر ميداره و ميده ب زنش از همون شبم تكس دادن هانيه ب مهدي شروع ميشه اما چون مهدي بچه زرنگيه اوايل توجهي نميكنه كم كم كه هانيه پا پيچش ميشه پيام دادنا شروع ميشه و اروم اروم ي صميميتي شكل ميگيره اما باز مهدي محتاط عمل ميكنه و شك داره كه اين اصلا كي هست و شمارمو از كجا اورده خلاصه ميگذره و ميگذره اينا باهم قرار ميزارن و چندباري تو كافه همديگرو ميبينن و خب الحق مهدي نميتونه از اين چنين كصی بگذره هانيه ي داف شاسي بلند يه نمور گوشتي سينه هاي گرد و خوشفرم كون دستگيره دار طاقچه اي مچ پا كلفت ساق بلوري خلاصه نگم براتون شاه كص اينجا بود كه قدرت تصميم گيري از عقل مهدي به كيرش انتقال پيدا كرد و شب و روزش شد فكر زمين زدنش....
هانيه كسش هم ب مهدي نگفته كه شوهر داره
اينا باهم قرار سكس هم ميزارن هانيه خيلي تلاش ميكنه كه مكان خونه اونا باشه اما مهدي از روي اخلاقي كه داره مكان كسي نميره تو ي موقعيت مناسب كه خانوادش تو پيك نيك اخره هفته بودن هانيرو ميبره خونه و تق و توقشو ميزنه.....
بعد از اينكه كونمون پاره شد مهدي تعريف ميكرد ميگفت اين هانيه از صدتا الكسيس تگزاس بهتر بود جوري بهت ميداد كه دلت ميخاست زوزه بكشي....
حالا اين ايرج ديوث چنان تو كف مهدي بود كه زنشو بفاك داده بود اما نگو اين كسكشا كلا كارشون اينه....
بعد از حدود چهار پنج بار كه مهدي تو مكان خودش با هانيه سكس ميكنه متوجه ميشه كه هانيه شوهر داره اما شوهر باعث نميشد از چنين دافي بگذري
سكس هاي بعدي و بعدي و بعدي كمي بهش اعتماد ميكنه اينجاس كه ميگن اعتماد برادر مرگه....
خلاصه ميشه انچه نبد ميشد و بالاخره مهدي دعوت خونه هانيرو قبول ميكنه اما بازم از روي زرنگيش ب فكرش ميزنه تنها نره حالا با کي بره؟بله اينجانب حاج اميره كصكش پدر....
پاشد اومد دم خونمون دنبالم میگه پاشو بیا بریم میگم کجا میگه بیا کاریت نباشه گفتم بابا کسخل بگو کجا که من ی لباس مناسب بپوشم میگه بیا میخام ببرمت ی کصی بدم بکنی که بیست سال جوون بشی منم که اسم کص اومد باز کیرم ی تکونی خورد دنبالش راهی شدم تو راه مهدی هی از کص و کون هانیه تعریف میکرد منم دلمو حسابی صابون زده بودم که به به عجب کصی بزنم تو رگ اینجاس ک میگن کصه نطلبیده مراده....
رسیدیم خونه هانیه اینا و وارد اسانسور شدیم با اینکه یکم استرس مکان غریبه داشتم اما منم مثل مهدی خیالم راحت بود که ما دو نفریم کسی کیر و خایمونم نمیتونه بخوره....
طبقه چهارم پیاده شدیم هانیه دم درب واحدش ب استقبال مهدی اومده بود منو که دید یکمی جا خورد و مهدی ام از نگاهش ب من الکی گفت ببخشید ی داستانی شد مجبور شدم با دوستم بیام هانیه ام خودشو جمع و جور کرد و ی لبخندی زد و تعارفمون کرد داخل نشستیم و هانیه ازمون پذیرایی کرد و کمی گفتیم خندیدیم بعد هانیه دم گوش مهدی ی چی گفت و رفت تو اتاقش و بعدم مهدی ی چشمک ب من زد پاشد رفت تو اتاقش....
منم نشسته بودم كه مثلا مهدي استارت كارو بزنه بعد كون لخت بپرم وسط تري فاكينگ سامش كنيم و عشق و حال.....
چند دقيقه گذشت صداي داد و بيداد مهدي و شنيدم بعدم ي اخ گفت و ساكت شد منم حالا ترسيده دستپاچه پاشدم بدون فكر رفتم سمت اتاق كه ببينم چي شده همينكه درو باز كردم ي چي محكم خورد تو سرم و ديگه بعدش بيهوش شدم نفهميدم چيشد ب هوش كه اومدم ديدم دهنمو بستن دستو پامم بستن ب ي صندلي رو ب رومم مهديو خوابونده بودن رو تخت و دهن و دست و پاشو بسته بودن....
پيش خودم گفتم كارمون تمومه ديگه اينا اول ميكننمون بعدم ميكشنمون....
تو همين فكرا بودم كه ديدم هانيه از در اتاق وارد شد....
بیشتر از اندام لختش دیلدو کمری بزرگ و کلفتی که بسته بود خود نمایی میکرد و اون لبخند شیطانی که میزد....
ی لحظه یاد پدرام اوفتادم که چجوری با همچین کیری بگاش دادیم کارما چه زود کونمون گذاشت....
خلاصه هانیه رفت لای پاهای مهدی پاهاشو از هم باز کرده بودن و بسته بودن جوری که قشنک سوراخ کونش باز بشه هانیه چندتا ضربه اروم ب تخمای مهدی زد که باعث شد اه مهدی بلند بشه بعدم دیلدو کمریشو چرب کرد و گذاشت روی سوراخ کون مهدی و اروم اروم داخلش کرد مهدی از درد ناله میکرد و هانیه بی تفاوت با فشاره بیشتری کیرشو داخل میکرد نصف بیشتره کیر که داخل شد یکم نگه داشت و بعد اروم شروع ب عقب جلو کردن کرد طولی نکشید که کیر به صورت روان داخل و خارج میشد و صدای ناله های مهدی ام که فضای اتاقو پر کرده بود قشنگ که کون مهدی باز شد هانیه دیلدورو بیرون کشید و صدا زد عشقم بیا کونت امادس....
من هاج و واج چشمم ب در بود که این ایرج زن جنده لخت مادرزاد با اون هیکل گندش و کیره گنده ترش وارد اتاق شد....
تازه فهمیدم داستان از چه قراره ای که ایرج من ننه ای ازت بگام....
ایرج رفت بین پاهای مهدی و ی توف غلیظ انداخت سره سوراخش و کیرشو تنظیم کرد و یهو بی هوا تا خایه جا کرد تو....
مهدی از شدت درد قرمز شده بود و سرشو ب اینور اونور پرتاب میکرد و ایرج هم عین سگ روش خوابیده بود و تلنبه میزد میدیدم که کیر ب اون بزرگیو تا ته میکشید بیرون و با تمام قدرتش تا خایه میکرد داخل انقدر کرد و کرد تا با ی داد بلندی داخل کون مهدی ارضا شد و همونجوری ولو شد رو مهدی تا کیرش خوابید و از کون مهدی اومد بیرون همراه ابش که از کون مهدی بیرون میریخت لکه های خون هم میشد دید ب نظر من که این کون دیگه کون نمیشه....
ایرج بی حال ولو شد رو تخت و سرشو چرخوند سمت من و بلند گفت زن تا من ی نفسی میکنم این گل پسرم امادش کن اوه اوه حالا نوبت تقلا های من بود اما بی فایده این دوتا زوج نره خرایی بودن کون منم ب همون مراتب چرب کردن و هانیه با بی رحمی تمام با دیلدو حسابی گشادم کرد و بعدم سپردم دست ایرج بچه نکه بچه بازه بهش میگن ایرج بچه دیگه بقیشو نگم براتون که تا کی از کون درد نمیتونستیم بشینیم گلاب ب روتون نمیتونستیم برینیم....
البته تلافیشو سره هانیه دراوردیم با مهدی حسابی کص و کونشو جر دادیم خوده ایرج مادر جندرم گزاشتیمش لا کار زاغشو چوب زدیم هین کردن ی بچه تو رختکن باشگاه امارشو دادیم ریختن گرفتنش باشگاهشم بستن زنشم شد جنده ی خودمون هرشب یا من میرفتم خونش تا صب میکردمش یا مهدی یا گاهی باهم از کص و کون همزمان میکردیمش تا زد و از مهدی حامله شد و کم کم رابطشو باهامون قطع کرد بچرم انداخت گردن شوهرش....
ولی عجب تعطیلات و تابستونی شد کونمون نزاشته بودن که ب لطف اقا مهدی گذاشتن دهنشو گاییدم هی بهش میگم کسکش تو مارو کونی کردی....
اونم میگه تو خاره مارو گاییدی کونمون بزاری ول میکنی....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#28
Posted: 23 Jul 2023 03:07
(قسمت بیستم)
کلا بخاید حساب کنید ادم درس خونی نبودم از بچگی سرم بیشتر تو کص و کون بود تا درس و کتاب اما خب سال اخری ای کمو بیش بگی نگی كونمو هم كشيده بودم و لای کتابارو باز میکردم و ب زورم که شده چهارتا دونه سوال حفظ میکردم بالاخره باید کنکور قبول میشدم که فامیلای کیری حرف در نیارن البته شما چپ بری راست بری مردم حرفشونو در میارن پس کصه خاره مردم....
شب کنکور خسته از هرچی درس و کتاب زدم بیرون و با رفقا رفتیم عشق و حال و عیش و نوش تا صب....
یادمه ساعت چهارونیم پنج صبح بود چت و مست پاره پوره رو هوا رسیدم خونه خوابیدم ساعت هفت صبحم پاشدم رفتم سره جلسه کنکور سوالارو که دریافت کردم بعد از کمی برسی گفتم چه کنم چه نکنم حداقل منفی نزنم برا همین یادمه هفده یا هجده تا دونه سوال که قطعا میدونستم درسته پر کردم و برگرو تحویل دادم زدم بیرون....
گذشت تا روز اعلام نتايج با اينكه كلا كيرمم نبود اما رفتم ك ببينم چه گلي زديم ب سرمون....
طبق اولويتايي كه زده بودم سه تا دانشگاه قبول شده بودم دانشگاه قزوين،سمنان،گرگان....
درسته تهران نشد اما باز همين قبول شدنش از نشدن بهتره حاج مصطفي كه چه ذوقي كرده بود همون روز رفت ي چهارصدو پنج جي ال ايكس برام كشيد بيرون با اينكه خيلي باهاش حال نميكردم اما خب اقام بود كيري بهم حال داد با اين كارش هنوز گواهي نامه نگرفته بودم ماشين انداخت زير پام فقط مونده بودم دانشگوه چيكار كنم برم تو يكي از اين شهرا ادامه تحصيل بدم كه خب زندگي مجردي مشكلات و سختياي خودشو داشت يا اينكه بمونم همينجا ور دل ننه بابام دانشگوه آزاد بخونم....
خلاصه با مشورت و همفكري با ديگران تصميم گرفتم برم شهرستان حالا كجا؟؟؟؟گفتم بزنم تو دل دريا و جنگل هم درس بخونيم هم از طبيعت و منظرش لذت ببريم گرگان....
هنوز وقت داشتم و شروع كردم كارامو رديف كردن وسايلاي مورد نيازمو تهيه كردن وقت گذروندن با رفيقاي قديمي كه الان هر كدومشون درگير زندگي خودشون شدن نيما كه امسال با همه تلاشايي كه كرد متاسفانه قبول نشد و مجبور شد بره خدمت كيري سربازي اونم مثل من درگير كاراي رفتنش بود چون اموزشيش اوفتاده بود يزد اين روزاي اخر دلمون نميومد از هم جدا بشيم با اينكه قرار نبود بريم كه برنگرديم اما خب همين دوري كه بعد از اين همه سال بين ما مينداخت سخت بود مخصوصن براي نيما كه شديدا ب من وابسته بود و نگرانش بودم كه تو سربازي اذيتش نكنن اگه ميشد ك خودم باهاش ميرفتم دوتايي خدمت ميكرديم و مراقبش بودم اما....
مهدي ام خواهر بزرگش براش از كانادا دعوت نامه فرستاده بود و تصميم داشت براي ادامه تحصيل و حتي شايد زندگي براي هميشه بره كانادا.....
اي كه يادش بخير چه روزايي داشتيم ادم كه فكرشو ميكنه ميبينه چه زود گذشت انگار همين ديروز بود تو كوچه با همين رفقا گل كوچيك بازي ميكرديم الان هركدوممون داره ميره سوي زندگي خودش و اينده اي كه هيچكس نميدونه چي پيشه رومونه....
ساراعم چند مدتي بود كه نامزد كرده بود ي پسره پخمرو پيدا كرده بود و خودشو انداخته بود بهش....
اما بازم گاهي شيطونيش گل ميكرد و ميومد زيرخواب خودمون ميشد وقتي فهميد هم من دارم ميرم هم مهدي پكر شد و گفت پس براي بار اخرم كه شده بايد دوتايي حسابي جرم بدين منو مهدي ام كه از خدا خاسته برنامه چيندين كه اخره هفته براي اخرين بار
ي عشق و حال اساسي كنيم....
اما تا اخره هفته برسه كمره من از دست نيما خشك شد از بس كه اين پسر اب از من كشيد انگاري ن اون سيرموني داشت نه من،صب تا شب،شب تا صب لخت تو بغل هم درحال عشق بازي بوديم جوري كه انگار امروز روزه اخره....
امير:فكراتو كردي؟
نيما:اره چون تو ميخاي ميكنم اين كارو اما ميدوني كه من اصلا ب دخترا هيچ حسي ندارم بعدم كلا مفعول بودنو بيشتر دوست دارم تا فاعل....
امير:ميدونم داداش اما تجربه كردنش به از نكردنشه ميخام مرد بفرستمت بري سربازي اين كصه كه مردت ميكنه نه سربازي....
خب تاييدو از نيما گرفتم دوست داشتم يكم اون هرمون هاي مردونش هم ب راه بياندازه اول ميخاستم با سارا صحبت كنم كه بياد ب نيما كص بده اما ي دفعه ذهنم رفت سمت هستي و رها اينا كارشونو بهتر از سارا بلد بودن و خيلي بهتر ميتونستن ب نيما حال بدن و اينجوري شد كه زنگ زدم بهشون و خيلي گرم باهام برخود كردن من دعوتشون كردم كافه كه صحبت كنم باهاشون اما اصرار كردن كه بيا خونه منم رفتم و خب حتي پيش بيني ي سكس س نفررم داشتم چون از هستي و رها بعيد نبود كير تو خونشون باشه و استفاده نكنن....
خلاصه رسيدم و رها درو ب روم باز كرد با همون لبخند هميشگيش جلو اومد و لپمو ي بوس كرد و دستمو گرفت كشيد داخل گفت بيا تو كه خوش اومدي رفتم نشستم و رهاام رفت تو اشپزخونه تا ازم پذيرايي كنه گفتم رها جان زحمت نكش چيزي لازم نيس بياري اومدم دو دقيقه خودتونو ببينم....
تو همين صحبتا و تعارفات بوديم كه درب حمومشون باز شد و هستي با ي حوله دور خودش اومد بيرون....
حوله كوچيك بود سينه هاشو پوشونده بود تا يكم از روي كونش همونجوري اومد سمتم و باهام سلام عليم كرد و ي دفعه نشست روي پام....
يكم شوك شدم كيرمم ي تكوني ب خودش داد اخه صحنه سكسي بود فكر كن ي زن با اين هيكل و اندام سكسي با ي حوله كه عملا هيجارو نپوشونده نشسته باشه روي پاهات و سينه هاي هشتادوپنجش دو سانت با صورتت فاصله داشته باشه....
رها كه اين صحنرو از اشپزخانه ديد با خنده ب هستي گفت اروم و قرار بگير دختر الان مهمونو فراري ميدي
هستي ام لبشو ي گاز گرفت و گفت باشعهههه همون موقع حولشو كامل انداخت و خم شد سمتم و لباشو چسبوند ب لبام بعد از گرفتن ي لب طولاني ازم جدا شد و گفت دلم برات تنگ شده بودا بيبي تو دلت برا مامان هستي تنگ نشده بود؟؟؟؟
دست انداختم و جفت سينه هاشو تو مشتم گرفنم و گفتم من فداي مامان هستيم بشم....
بعدم رها مسخره كنان با ي سيني چاي و شيريني اومد و گفت ببين چه لاوي ميتركونن....
بعدم ي اشاره ب جلوي شلوار من كرد و گفت هستي ببين چيكار كردي بچرو بيدارش كردي....
هستي ام ي دستي رو كيرم كشيد و گفت جوووون خودم دوباره ميخوابونمش....
بعد هستي پاشد و دست منو گفت گفت بيا بريم موهامو سشوار بكش ببينم بلدي يانه اگه بلدي كه زنت بديم....
خلاصه منم تو عمل انجام شده قرار گرفتم و با هستي رفتم دم اينه و سشوارو برداشتم و از پشت مشغول سشوار كشيدن موهاش شدم اما خب اين دختر مگه دست از شيطوني برميداشت هي كون قلنبشو از جلو ميچسبوند بهم و به كمرش ي قري ميداد و كونشو ميمالوند ب كيرم كه الان ديگه حسابي قد علم كرده بود چشم اوفتاد ب رها ديدم داره مارو تماشا ميكنه و دستشم تو شورتشه وقتي ديد دارم نگاهش ميكنم ي چشمك زد و لبشو ي گاز سكسي گرفت كه حسابي منو ديوونه كرد....
دست انداختم كيرمو از توي شلوارم بيرون اوردم و گذاشتم لاي پاهاش همونجور كه موهاي هستيو سشوار ميكشيدم كيرمم لاي پاهاش بود گرما و داغي كصشو كاملا حس ميكردم حتي طولي نكشيد كه خيسي كصش هم حس كردم بله خانوم كصش حسابي اب انداخته بود تو حال و هواي خودمون بوديم كه ي دفعه گوشي هستي زنگ خورد گوشي چون رو مبل نزديك رها بود رها سريع برداشت و صفحشو نگاه كرد و گفت اوه هستي اقا داماده بيا جواب بده منم ي لحظه شاخكام تيز شد اقا داماد؟داماد كيه چي ميگه بعد تازه نگاهم ب حلقه تو انگشت هستي اوفتاد....
هستي گوشيو گرفت و جواب داد گفت عشقم رسيدي يكم صبر كن دارم اماده ميشم زود ميام فعلا بوس بوس....
بعد كه قطع كرد رو ميز خم شد و بعد رو ب من كه مات نگاهش ميكردم گفت كجايي پسر بدو زودباش بكن كه اقا داماد پايين منتظرمه
گفتم هستي ازدواج كردي؟
گفت اره....حالا داستان داره ميگم برات....
گفتم به مباركه شيريني بايد بدي....
گفت فعلا شيرينيو ول كن كصو بچسب كه وقت نداريم منم ي جوووون گفتمو كيرمو خيس كردم و گزاشتم دم سوراخ كصش و با ي فشار تا ته توش كردم و شروع كردم به زدن تلنبه هاي تند و محكم....
چند دقيقه اي كه مشغول بودم جفتمون ب اوج رسيديم و منم كه از گرما و داغي كصش حسابي ديوونه شده بودم و خودمو كلي نگهداشه بودم كه ارضا نشم ديگه نتونستم و كيرمو با ي فشار تا ته كصش فرستادم و با ي نعره ي بلندي همه ابمو خالي كردم توش همونجوري كه هنوز كيرم تو كصش نبض ميزد روش خم شدم و سينه هاشو گرفتم تو مشتم و يكم ماليدم و وقتي نفسم اومد سره جاش دم گوشش گفتم ارضا شدي؟چون متوجه نشدم ارضا شد يا نه وقتي تاييد كرد كه ابش اومد خيالم راحت شد چون تو سكس دوس دارم طرفم حتما خوب ارضا بشه....
كيرمو كشيدم بيرون و كمي از ابمم از كص هستي راه گرفت و از رون پاهاش سر خورد تا پايين هستي ام بدون توجه ب كص پر از اب كيرش همونجوري شورت و شلوار پوشيد و حاضر شد كه بره رها گفت ديوونه كصتو تميز ميكردي هستي گفت نه دلم ميخاد وقتي اب يكي ديگه تو كصمه برم پيش شوهرم و بعد ي لبخند شيطاني زد....
رهاعم با خنده و شوخي گفت تو اخه عقل درست درمون نداري بعدم اومد و دست منو گرفت و گفت پس تو برو پيش شوهرت منم با اين اقاعه كار دارم
بعد رو ب من گفت حالشو داري كه؟
منم كه كلا سير موني ندارم گفتم اره تا صب....
بعدم جاتون خالي ي رانده هيجان انگيزم از كص و كون با رها رفتيم انقدر كه اين دوتا از من و كيرم كار كشيدن اصلا يادم رفته بود براي چه كاري اومده بودم
قبل از رفتنم قضيه نيمارو برا رها تعريف كردم كه پسره و ميخام اولين بار سكسي كه ميكنه با شماها باشه مراقبش باشيد ميخام بهش حسابي خوش بگذره و ازين جور حرفا كه قرار مدارو فيكس كردم و فرداش نيمارو فرستادم پيششون خودمم خيلي دوست داشتم اونجا باشم اما خب بنا ب خواهركصده بازياي حاج مطصفي نتونستم اما وقتي نيمارو ديدم متوجه شدم اقا بهش همچين بدم نگذشته اخه حسابي بغلم كرد و تشكر كرد....
گفتم كسكش خان تعريف كن ببينم....
همونجوري بهش حال داده بوده كه انتظار ميرفت....
وقتي متوجه شدن خيلي از كص كردن لذت نميبره و چه تمايلاتي داره سكسو براش جذاب تر كردن يلي از دخترا اول حسابي سوراخ كون نيمارو خورد و بعد با ديلدو شروع ميكنه نيمارو از كون كردن و نيماعم همونجوري تو كص اون يكي مشغول و چون اين حالت تازگي داشت براي نيما حسابي لذت ميبره و ي ارضاي خيلي خوبي ميشه....
همين كه داشت تعريف ميكرد از تصورش من حشري شدم حتي خود نيماعم با اينكه تازه حال كرده بود از تعريفش حشري شد كه همون شبش باز باهم رفتيم روي كار و ي دل سير عشق و حال كرديم و اون شب براي اخرين بار ابمو تو كونش خالي كردم چون فرداش اون راهي يزد ميشد براي اموزشي و منم دو سه روز بعدش راهي گرگان اخ كه چه زود ميگذره چشم ب هم زديم و عمر گذشت انگار ن انگار كه همين دوروز پيش بچه بوديم تو همين كوچه گل كوچيك ميزديم با بچه محلا....
رفتم بهترين رفيقمو حتي ميشد گفت بهترين پارتنر زندگيمو راهي كردم با همه بغضي كه گلومو گرفته بود اما نزاشتم بتركه كه نيمارو با چشم گريون راهي نكنم....
اون روز كه نيمارو راهي كردم از ناراحتي ميخاستم قرارمو با سارا و مهدي كنسل كنم اما باز گفتم نه چون اين سكس هم ي جورايي ميشه گفت اخرين سكس ما بود و خب يكم اين حال و هواي تخميمم عوض ميشد و خلاصه طبق معمول همه تري سام هايي كه با سارا و مهدي داشتيم راهي خونه مهدي اينا شدم سارا از من زودتر رسيده بود با همه شيطونيش و حشريتش انتظار داشتم الان رو كار باشه با مهدي اما خب با معرفتا صبر منم كردن....
ي دل سير عين دوتا شير با مهدي چنان حالي ب سوراخ هاي سارا داديم كه خانوم از لذت بيهوش شد
يكي ندونه انگار دارم ميرم ي جا كه قحطي كص اومده بگو بابا خاركصده اونجاعم كص فتو فراوونه رحم كن ب اين سارا اما خب ميدونيد كه ما رحم نگاييدم اينوارا عاطفه شوهر كرد....
اون چند روز ديگه كارامو رديف كردم و منم راهي شدم هرچي ب حاج مصطفي گفتم نميخاد بياي مگه من بچم گفت نه نميشه،ميام اونجا،جا گير شدي خيالم راحت شد برميگردم...
خلاصه با حاج مصطفي راهي گرگان شديم رفتيم كارهاي خوابگاه و دانشگاهو انجام داديم فعلا مجبور شدم خوابگاه بگيرم تا بعد سره فرصت ي خونه خوب تهيه كنم چون از خوابگاه بدم ميومد خلاصه كارام كه انجام شد همون شبم حاج مصطفي برگشت و ديگه حاج امير موند و ي شهر غريب و زندگي كه پيش رو بود....
ديگه نگم از اون دوران خونه مجردي و اونم ي شهر ديگه ب دور از خانواده و فاميل نبود فسق و فجوري كه ما نكرديم تو اون سالها انقدر امار و بگاييمون بالا بود كه تو سه چهار سالي كه من تو اون شهر بودم هفت هشتا خونه عوض كرده بودم از همه بدتر حامله كردن دوتا دختر همزمان بود كه اون خودش داستاني داره و خلاصه هرچي از بگايياي داش امير بگم كم گفتم....
بدتر از همه ي مصطفي نامي بود اون زمان تو حراست بود خاركصده روزگار ازين يقه اخونديا نميدونم از روز اول انگاري مثلا من ارث پدر پدرسگ جاكششو خوردم مرتيكه قرومصاقو باما سره جنگ داشت پيش خودم گفتم اي خاره شانستو گاييدم مرد اونجا ي حاج مصطفي بود ننتو گاييده بود اينجاعم ي مطصفي كه بايد زنشو بگايي اي من كيرم دهن هرچي مصطفي عه....
ديگه از بس پا پيچ من شده بود سوژه شده بوديم تو دانشگاه تا ي روز سره ي چيز الكي كه اصلا تقصير منم نبود ي فهش ناموسي تو جمع بهم داد كه باعث درگيري شد اگه دستو بالم بسته نبود همونجا استخوناشو خورد ميكردم اما ب عصاب خودم مسلط شدم ترم اخر بودم با تعهد كارم راه اوفتاد اما خب كينه كردم ازش چرا چون بي دليل پيچيد بهم اگه باز ي كاري كرده بودم ميگفتم خب من خاره طرفو گاييدم اينم ي چي گفته اما وقتي كاري نكردم زير بار حرف زور نميرم....
دادم امارشو دراودن فهميدم خونه زندگيش كجاس وقتي امار زنشو دراوردم فهميدم اين مرتيكه خاره زنشم عين ما گاييدع و زنه ازش شكاره شكاره مرتكمرو ولش ميكردي بزور زنو ميگفت بايد پوشيه بزني دستكش دست كني هيجات معلوم نباشه انگار عهد قجره مرتيكه شل ناموس فكر كرده غيرت ب اين چيزاس زنه ي مغازه اجاره اي داشت لباسو عطر و ادكلن و اكسسوري ميفروخت هرروز ي تايمي خودش مغازه بود ي تايمي فكر كنم فروشندش ي دختره جووني بود....
اون تايمي كه خودش بود من اوايل ب بهانه خريد ميرفتم گاهي حتي ي چيز كوچيكي ازش ميخريدم كم كم سره صحبتو باز كردم شمارمو دادم كه مثلا كاراي جديد مياره بهم خبر بده و اين شد راه ارتباطي ما كم كم از صحبت كارو اين چيزا رفت رو بحثاي ديگه تا بالاخره تونستم اعتماد خانومو جلب كنم....
اسمش ثريا بود زن خوبي بود از بخت بدش شوهره تخمي گيرش اومده بود خلاصه دردو دل خانوم باز شدو پاش ب خونه مجرديمم باز شدو ديگه نگم كه كص و كون خانوم چجوري باز شد انتقام شوهرشو كص و كونش پس داد....
بعد از اون رفتم با مصطفي رفيق شدم هر بار ميديدمش دست ميزاشتم رو شونش و ميگفتم حاااااااااااااااااج مصطفي اين حاج مصطفي يعني زني ازت گاييدم كه بياعو ببين....
بعد از اون زن هركيو ميگاييدم اسم طرفو ميزاشتم حاج مصطفي....
اي كه يادش بخير كيرم توش چه كارايي كرديم.....
اما خب اين دورانم با همه خوبي و بدياش با همه لحظات شيرين و تلخش هم گذشت اما منو با عشقم اشنا كرد سال اخرم بود دقيقا صب سر امتحان اخر صندلي بغليم ي دختري اومد و نشست از همون بدو ورودش من محو تماشاش شدم ادمي نيودم كه اينجوري بخام محو دختري بشم،اصلا تاحالا نشده بود نميدونم اما اين دختر ي جذابيت خاصي داشت كه ادمو جذب خودش ميكرد اصلا هوش و حواسمو پروند ب خودم اومدم ديدم برگه سوالا دستمه و منم مات موندم هيچي هنوز ننوشتم يهو با صداي همون دختر ب خودم اومدم گفتم چي ي نگاه ب مراقب انداخت و ديد حواسش نيس گفت سوال سه منم كه تازه چشمم ب سوالا خورد نگاه كردم ديدم خوبه بلدم و بهش رسوندم بعد از اونم چندتا سوال من كردم و اون رسوند تا باهم امتحانو تموم كرديم....
برگمو تحويل دادم و بيرون منتظرش شدم وقتي اومد و منو ديد لبخند زد و گفت دمت گرم حالا بلد بودي يا چرت و پرت پر كردي؟
گفتم خيالت راحت....
گفت پس پاس ميشيم اخه ميدوني ترم اخره ديگه تمومه دوست ندارم سره ي درس بمونم....
منم ادامه حرفشو گرفتم و گفتم منم ترم اخرم و خلاصه قدم زنان مشغول صحبت شديم و تا رسيديم بيرون محوطه ميخاست خدافظي كنه بره كه بهش تعارف زدم تا ي مسير برسونمش اونم بكم با تعارف و اينا قبول كرد و خلاصه تو راه بيشتر باهاش اشنا شدم اسمش بيتا بود اونم بچه تهران بود اونجا تو خوابگاه زندگي ميكرد نميدونم اصلا چرا من اين دخترو نديده بودم تو دانشگاه بگو اخه تو اصلا سره كلاسا ميرفتي كه ببينيش....
خلاصه يكم صميمي شديم و باهم اشنا شديم دم خوابگاهش براي نهار دعوتش كردم اما قبول نكرد گفت كمي كار دارم و ازين حرفا منم گفتم حله شماره ردو بدل كرديم و منم ديگه رفتم سوي خودم اما خب اين دختره بد رفته بود رو مخم مني كه اصلا ب عشق در يك نگاه اعتقاد نداشتم نميدونستم چم شده با اينكه نه شناخت درست درموني ازش داشتم نه هيچي اما....
دله ديگه اين چيزا كه حاليش نميشه خره خرررررر....
دم ظهر بود ديگه داشتم ميرفتم سمت خونه كه گوشيم زنگ خورد بيتا بود با ديدن اسمش جا خوردم جواب دادم گفت چه خبرا پسره بده دانشگاه
گفتم چي گفت پسره بد
امير:من پسر ب اين خوبي كجام بده؟؟؟؟
بيتا:بله ي دانشگاه از اماره ....خبر داره
امير:منظورت اماره گهمه
بيتا:حالا ديگه بي ادب نشو بگو ببينم هنوز پيشنهاد نهارت سره جاشه؟
امير:بله باعث افتخاره
بيتا:پيشنهادتو قبول ميكنم ب اين شرط كه مهمون من باشي....
امير:اگه فقط ب اين شرط ميتونم ببينمت قبوله
بيام دم خوابگاه دنبالت؟
بيتا:نه بيا ب اين ادرس
ادرس ي رسوران بود منم گازشو گرفنم و راهي شدم كمي زودتر رسيدم منتظر موندم تا بيتا بياد....
خانوم خيلي شيك ترو تميز اومد با ورودش متوجه شدم كه فقط منو جذب نميكنه اينو از نگاه هيز مرداي ديگه ميشد فهميد....پاشدم و بهش دست دادم براش صندليو كشيدم كه بشينه و بعدم خودم نشستم غذارم چون مثلا مهمون اون بودم گذاشتم ب انتخاب اون چرا ميگم مثلا چون درسته قبول كردم مهمونش باشم اما اعتقاد دارم وقتي ي مرد هست خانوم نبد دست تو جيبش كنه براي همين نزاشتم اخرش حساب كنه....
كمي باهم معاشرت كرديم از همه چيز گفتيم و حرف زديم گفتم پس خوب منو ميشناسي گفت بالاخره حرف و حديثايي هست راجبت ب گوشه ماهم ميرسه
حتي اون داستان....
حرفشو خورد گفتم ادامشو بگو گفت بيخيال گفتم بيخيال نداريم يا حرفيو نزن يا ميزني كامل بگو....
كمي نگاهم كرد و گفت داستان اون دوتا دختر كه حامله كردي بعدم يكم انگاري از روي خجالت لپاش سرخ شد....
منم كمي جا خوردم اما خب اين چيزا برام عادي شده بود كمي از نوشابم نوشيدم و گفتم اره من تو زندگيم خيلي كارا كردم اينم يكي از اون بگاييا خب پس وقتي همه اين چيزارو دربارم ميدوني الان چرا اينجا نشستي داري باهام نهار ميخوري نميترسي از من؟؟؟؟
بيتا:نه براي من ترسناك نيستي من ي دختر مستقلم از تهران و خانه و خانوادم زدم اومدم اينجا هم درس ميخونم هم كار ميكنم انقدر چيزا ديدم انقدر خطرا از بيخ گوشم گذشته كه اب ديده شدم برا من از ترس حرف نزن الانم دور برت نداره فكر نكني باهات اومدم بيرون خبريه هم اتاقيام نبودن منم تنهايي غذا از گلوم پايين نميره توام كه پيشنهادشو دادي گفتم جا تقلبا ك رسوندي مهمونت كنم ير ب ير شيم....
اصلا انقدر محو تماشاش بودم كه ي كلمه ام از حرفاشو نفهميدم اون بي منظور اومده بود منم عاشقش شده بودم قلبم تو سينم محكم ميزد
بيتا:الو الووووو اااااالووووو اقا پسر پيس پيس كجايي؟
ب خودم اومدم ها چي چيزه همينجام اره اره ميگفتي
بيتا:اقارو باش اصلا متوجه شدي چي گفتم
امير:نه والا
بيتا:پس حواست كجا بود؟
امير:مگه هوش و حواس هم برا ادم ميزاري
بيتا:من؟؟؟؟
امير:ارهه تووو
بيتا:استغفرالله
امير:از سقف نرو بالا ميوفتي
بيتا:بيوفتم تو منو نميگيري
امير:آيا وكيلم؟
بيتا:وكيله چي؟
امير:مگه نگفتي منو بگير
بيتا:عه وا خاك تو سرت
خلاصه اون روز با كلي كسكلك بازي گذشت اما دل من موند پيش بيتا....
تصميم داشتم تا جواب امتحانا بياد برم تهران ي سر ب خانواده بزنم ي سر ب نيما بزنم اما بخاطر بيتا موندم نميدونم چرا موندم اما ميدونستم نميتونم دلمو اينجا بزارم و برم....
چنديم بار ديگه دعوتش كردم اما قبول نكرد نميدونستم چيكار كنم خب شايد با من حال نميكنه خودش كه گفت صرفا فقط ي قراره نهاره و نه چيز ديگه گاهي ميرفتم دم خوابگاهش ي جا دور از چشم واي ميستادم تا شايد بياد و رد بشه ببينمش....
انقدر رفتم و اومدم با كلي گل و نامه هاي عاشقانه كه از من بعيد بود تا خانوم ديد دست از سرش بر نميدارم دوباره دعوت ب قرارمو پذيرفت تو كافه نشستيم گفتم اخه چرا انقدر منو اذيت ميكني؟
بيتا:وا من چيكاره تو دارم تو همش مزاحم من ميشي
امير:همين ديگه چرا منو اذيت ميكني جواب اين دل عاشقمو اينجوري ميدي
بيتا:دل عاشق؟هه
امير:هه؟
بيتا:بله هه دل تو كاروانسراس منم دلي ميخام كه فقط براي من باشه اوفتاد؟
امير:دل من دربست در اختيار تو
بيتا:نه دل دربستي تو وسط راه مسافر ميزنه
امير:به شرافتم قسم ب اسمت قسم بهت وفا دار ميمونم....
بيتا:ببين درسته من از پسراي بد خوشم مياد اما اگه با من باشي بفهمم بهم خيانت ميكني خايه هاتو ميبرم
امير:من از ترس خايه هامم شده تخم نميكنم اين كارو كنم تو فقط بگو بله
بيتا:بايد فكرامو كنم
امير:بيتا نكن با دل من اينجوري
بيتا:من حوصله رابطه و بچه بازي ندارم اخه
امير:بچه بازيامونو ما خيلي وقته كرديم من جدي ام
بيتا:حالا مشخص ميشه اما باز بايد فكرامو كنم
امير:باشه.....
خلاصه گذشت تا جواب امتحانارم گرفتيم و خداروشكر با همه كون پارگي قبول شده بودم
رفتم كاراي اداري درخاست مدركمم انجام دادم و ديكه كاري تو اين شهر نداشتم خونمم تحويل داده بودم و مبخاستم راهي تهران بشم قرار بود بيتاعم اون روز با من وسايلاشو جمع كنه بياد تهران اما پدرش اومد دنبالش و كير زد تو برناممون....
تو اين چهار سال كلا دوبار اومدم تهران خيلي دوست نداشتم خونه باشم حاج مصطفي رو نميشد تحمل كرد برا همين قصد داشتم رسيدم خونه چند روز كه خستگيام در رفت اول برم شركت دوستم براي كاري ك بهم پيشنهاد داده بود بعدم برم دنبال خونه كه راحت باشم....
شبونه رسيدم ي شام خانوادگي زديم و كمي حرفاي معمول بعدم از مادرم پيگير نيما اينا شدم گفتم ببينم اگه هستن برم نبمارو ببينم اخه چندباري زنگش زدم پاسخگو نبود....
مامان:امشب نيستن عزيزم بالاخره برا نيما استين بالا زدن
من كه ي لحظه لقمه پريد تو گلوم بابام زد پشتم بهم اب داد گفت پسر اروم بخور خفه نشي
گفتم عه رفتن خاستگاري؟
مامان:خاستگاري كه نه چون بلرو گرفتن دختر پسر حلقه ام دست هم كردن ي مراسم كوچيك خودمي گرفتن خيلي شلوغش نكردن....
امير:اين نيماي بي معرفت چيزي نگفت بهم....
مامان:تو كجا بودي كه اين بچه بهت بگه مگه ميشد تورو پيدا كرد ما روزي صد بار زنگ ميزدبم ي بارشو جواب ميدادي....
امير:عجب....
مامان:خب حالا پسره خوشگله مامان كسيو زير نظر نداره؟وقتش شده براي توام استين بالا بزنيما
حاج مصطفي:فعلا بزار تكليف سربازيش معلوم بشه كار و خونه زندگيشم همينجور مردم دختر ب ادم بيكار و بيعار نميدن....
مامان:بچه من بيكار و بيعار نيس ماشالله هزار ماشاللع درس خوندس تحصيل كردس خوشتيپه
اقاي مهندسه از خداشونم باشه مردم....
منم ديدم ديگه موندن جايز نيس با ي تشكر از سره سفره پاشدم رفتم تو اتاقم هم تو فكر بيتا بودم هم فكر ازدواج ناگهاني نيما....
نيما؟؟؟؟؟ازدواج؟؟؟؟مگه ميشه مگه داريم مگه اينكه گرايشش عوض شده باشع....
خلاصه با ذهن درگير شبو صب كردم بيتاعم خبر داد كه رسيده تهران قرار شد اولين فرصت ببينش اما اول بايد نيمارو ميديدم....
فرداش انقدر پيگيرش شدم تا بالاخره تماسمو حواب داد گفتم بي معرفت حالا ديگه جواب مارو نميدي؟؟؟؟
نيما:عشق مني پسر ب جون داداش درگير بودم كجايي دل تنگتيم
امير:من بايد از مادرم بشنوم ازدواج كردي؟
نيما:اومدي تهران مگه داستان داره داداش ميگم برات
امير:بله بايدم بگي كجايي بيام دنبالت....
.
نيما:چهارسال گذشت خب دوري ازت برام سخت بود
خودمو سرگرم كار و زندگي كردم و خب تا جايي كه ميشه تمايلاتمو مخفي كردم خانواده ماعم كه ميشناسي بخاطر حفظ ظاهر و جايگاه اجتماعي مجبور شدم ازدواج كنم با اينكه هيچ تمايلي ب همسرم ندارم اما سعي ميكنم زندگي زناشويي خوبي داشته باشم تو از خودت بگو داداش مدركو گرفتي بالاخره خانوم مانوم چي شيطون....
منم يكم از داستان خودمو براش گفتم و قضيه بيتاعم گفتم خيلي خوشحال شد گفت خوب ميشه ازدواج كن خانومامونم باهم رفيق بشن مثل گذشته باهم بريم و بيايم....
تو چشمامون شهوت موج ميزد و بله شد انچه بايد ميشد بعد از چهارسال فراغ و جدايي همون شب باهم رفتيم خونه و تا صب من چندين بار داخل كونش ارضا شدم نيما چندين بار ابش تو دستم خالي شد هنوز عجيب عطش همو داشتيم....
تو فكر ازدواج بودم اما اول بايد خونه و كارمو رديف ميكردم....
قدم اول رفتم و تو شركت دوستم مشغول ب كار شدم كارم خوب بود درامدمم ب نسبت بد نبود اما خب جاي پيشرفت داشتم بعدم با ي چسه پولي كه پس انداز كرده بودم تونستم ي اپارتمان نقلي مركز شهر كرايه كنم و كمي ام خرج وسايل و اينا شد ي مدت گذشت تا زندگيم بيوفته رو روال تو اين مدت با بيتا در ارتباط بودم اكثر روزا بعد از كارم ميومد دم شركت و باهم قدم ميزديم تا بالاخره روزش رسيد و تصميم گرفتم پا پيش بزارم با خانوادم مطرح كردم مادرم كه كلي ذوق كرد حاج مصطفي ام ذوق داشت اما بروز نميداد مثلا ميخاست بگه من تخمم نيس اما خب ادم همراهي بود خلاصه خاستگاري صورت گرفت و ماعم بلرو گرفتيم و زندگي مشترك ما شروع شد....
واقعا بيتا زن بينظيري بود از هر لحاظ از همه مهمتر هات بودنش از اونا كه بيوفتيم ب جون هم تا صب كشتي بگيريم من اونو گاز بگيرم اون منو اخ جونم....
زندگي خوب و هاتي و باهم شروع كرديم كلي سفر و ماجراجويي هم اون زن متعهدي بود هم من واقعا سعي كرده بودم متعهد باشم البته اگه نيما خيانت حساب نشه....چون با هيچ زني در ارتباط نبودم اما خب ب نيما نميتونستم نه بگم بارها خانوماي زيادي بهم امار دادن اما اصلا ب هيچ عنوان پا كج نزاشتم من عاشق همسرم و زندگيم بودم تا اون روز كه موندم سره ي دوراهي....
نيما ي روز اومد پيشم و گفت امير همه چيو ب زنم گفتم
گفتم چرا اينكارو كردي
گفت چون ديگه نميتونستم اينجوري زندگي دروغيمو ادامه بدم من نميتونم نياز هاشو برطرف كنم
و اينكه طلاقشم نميتونم بدم بخاطر موقعيتم
فقط تو ميتوني بهم كمك كني
امير:من چه كمكي ميتونم كنم؟
نيما:ببين من با خانومم صحبت كردم ي ادم مطمئن ميخام كه نياز جنسيشو برطرف كنه كي از تو بهتر....
امير:نيما من نميتونم....
نيما:چرا نميتوني؟؟؟؟
امير:من نميتونم ب بيتا خيانت كنم....
نيما:تو بارها و بارها بهش خيانت كردي سكس سكسه چه با من چه با ي زن تو فقط خودتو اينجوري گول زدي و قانع كردي كه از عذاب وجدانت كم بشه
امير:خفه شو نيما مثلا داري دلدارب ميدي اين فرق داره....
نيما:فقط ميتونم ب تو اعتماد كنم امير
اون روز جواب نيمارو ندادم و پاشدم رفتم نميدونستم چيكار كنم اين بود اون دوراهي بين دوتا عشقام موندع بودم بيتا و نيما اگه نميكردم زندگي نيما بگا ميرفت اگه ميكردم هم ممكن بود زندگي خودم بگا بره خيلي فكر كردم اخر ديدم نه من اهل خيانت نيستم بخاطر همين تصميم گرفتم سير تا پياز ماجرارو براي بيتا تعريف كنم نميدونم چرا اما زد ب سرم و واقعا اينكارو كردم از اول زندگي خودمو نيمارو براش تعريف كردم بيتا زن عاقل و فهميده اي بود با اين مسائل ب خوبي كنار اومد اما وقتي فهميد من هنوز با نيما رابطه جنسي دارم اول كمي پوكر فيس شد ولي گفت چون با زني بهم خبانت نكردي مشكلي نداره بعدم ابنجور كه تو گفتي اول نيما بوده و من هوويه نيماعم بعدم خنديد و زد ب مسخره بازي گفتم بازم هست گفت چي نكنه كون كس ديگه ام ميزاري شيطون گفتم نه داستان نيما و زنشو پيشنهاد نيمارو كه گفتم خانوم جوش اورد يكم اول ب نيما فهش داد يكم ب زنش لقب جنده دوهزاري بست و بعد با من دعوا كه اره تو كه دلت ميخاد اينكارو بكني چرا ب من گفتي منتظر تاييديه مني؟
بغلش كردم نازش كردم بوسش كردم قربون صدقش رفتم و ارومش كردم اروم كه شد شروع كردم صحبت كردن گفتم ببين من تورو دوست دارم زندگيمونو دوست دارم دوست نداشتم رازي بينمون بمونه الان من همه چيزمو بهت گفتم و بخاطر تو حاضرم قيد بهترين رفيقمو بزنم چون فقطو فقط تو اين دنيا تو برام با ارزشي....
چند روزي گذشت و ديگه حرفي ازين موضوع نزديم نيماعم ديگه چيزي نگفت تا ي شب بعد از سكسمون با بيتا تو وان كه لش كرده بوديم ي دفعه بدون مقدمه گفت بكنش گفتم چيو بكنم؟!؟!؟!؟
گفت چيو نه كيو گفتم خب كيو گفت بهارو(زن نيما)
گفتم چي ميگي بيتا ديوونه شدي گفت نه الان كه فكرشو ميكنم اين زن گناه داره من حاضرم از خود گذشتگي كنم و بزارم شوهرم بكنتش....
گفتم بيخيال ما حرف زديم و اين موضوعو تمومش كرديم ديدي كه چند وقته با نيماعم صحبت نكردم
بيتا:اشتباه كردي اونم بهت نياز داره من نبد انقدر خودخاه باشم وقتي دوتا ادم ب شوهره من نياز دارن و اجازشم دست منه من اجازه ميدم ديگه ام نه نيار....
بيتا:فقط قول بده منو از همه بيشتر دوست داشته باشي....
امير:من كه جونمم براي خانوم يكي ي دونم ميدم الهي فدات بشم....
وقتي ب نيما داستانو گفتم از خوشحالي برق چشامو ديدم گفت دمت گرم خيلي مردي اصلا بعد از علي مرد خودتي حتي زنگ زد از بيتا تشكر كرد بيتاعم كلي تحويلش گرفت خدايييش زن خوب نعمته....
و خب از اونجا من شدم بكن بهار خانوم زن نيما ابن زن انگار اصلا طعم ي سكس درست و حسابيو نچشيده بود طفلك منم تا تونستم بهش حال دادم اوايل بدون حضور نيما كم كم نيماعم حضور داشت بعده ها حتي ب جمعمونم پيوست و گاهي دوتايي به بهار حال ميداديم گاهي دوتايي منو بهار ميوفتاديم ب جون نيما اصلا با اين كار زندگي اين دوتا جوون هم گرم شد نيما بچش هم نميشد حتي زنشو من حامله كردم و اوناعم صداشو در نياوردن و بچمو كه ي پسره كاكول زريه دارن ب نحو احسنت بزرگ ميكنن طولي نكشيد كه بيتاي منم بار دار شد منم صاحب ي دختر شدم و روز ب روز كانون خانوادم گرم تر ميشد ي روز بعد از گاييدن بهار وقتي رفتم پيش نيما نشستم زدم رو دوشش گفتم چطوري حااااااج مصطفي گفت چي وقتي داستان حاج مصطفرو براش گفتم گفت دهن سرويس مارم حاج مصطفي كردي اما خوب كردي ب شما ميرسه اره دايي.....
پايان
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#29
Posted: 23 Jul 2023 03:08
با سلام و درود ب همه دوستان و همراهان عزيز
پوزش بابت تاخيري كه در روند داستان پيش اومد
با همه خوبي و بديش اين داستان هم ب اتمام رسيد
از اول قصد نداشتم داستان تا تكميل نشده بزارم ولي گذاشتم و اشتباهم كردم چون از ي جايي بنا ب دلايلي ذهنم ياري نوشتن نميداد و وقفه اي كه اوفتاد كمي روند داستان از دستم در رفت ولي خب اينم بشه درسي براي منه نويسنده كه تا داستان كامل نشده انتشار ندم....
بازم ممنون از همراهي همه عزيزان
با آرزوي موفقيت و سلامتي براتون
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...