انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

جنده ناپدریم شدم


زن

 
جنده ی ناپدریم شدم...
۲۰ قسمت
هفته ای یه قسمت...
جمعه ها میذارمش...
DADDY's girl
     
  ویرایش شده توسط: Lavender   
زن

 
(قسمت اول)

از وقتی یادم میاد مامان و بابام همیشه در حال دعوا کردن بودن...از بچگی تا وقتی که ۱۹ سالم شد و دیگه کارشون به طلاق کشیده شد.نمیدونم چرا اصلا وقتی دو نفر از اول باهم مشکل دارن ازدواج میکنن و بچه دار میشن...باز خوبه حالا یدونه بچه آوردن وگرنه دیگه خیلی خر تو خر میشد با این اوضاع...
پوووففف بهتره یکم از خودم بگم..من نسیمم..در حال حاضر ۲۴ سالمه و مهندسی برق خوندم و چند ماهی میشه که دانشگامو تموم کردم...دیر رفتم دانشگاه چون پشت کنکور موندم و دوباره کنکور دادم.با اون دعواهای هر روزشون درس خوندن واقعا برای من سخت بود برای همین تا قبل طلاقشون نتونستم عین آدم درس بخونم و بعد طلاق فکرم آزاد و آروم شد...دروغ چرا..خوشحال بودم از جدا شدنشون..بابام بعد طلاق سریع رفت زن گرفت انگار آماده بود...مامانم ولی به این زودی ازدواج نکرد برای همین ترجیح دادم با مامانم زندگی کنم...وضع مالیمون خوب بود..بابام یه شرکت حمل و نقل داشت و مامانمم آرایشگاه داشت..اگه بخوام از مامان و بابام بگم،بابام یه آدم عصبی و خودخواه و مغرور و پول دوست بود و از هرزگی هم بدش نمیومد...مامانمم از بس تو آرایشگاه با جنده ها گشته بود شده بود یکی عین اونا...خلاصه...حدودا ۱ سال گذشت و تولد من نزدیک بود..تولد ۲۰ سالگیم...بابام از چند روز قبلش کادومو فرستاده بود...با این کارش خواست بفهمونه که سرم شلوغه و نمیتونیم همو ببینیم و این مزخرفات.‌‌..ولی مامانم نمیدونم چرا گیر داده بود که حتما باید برام امسال تولد بگیره...من به هییییچ وجه حوصله ی این مسخره بازیارو نداشتم چون میخواست یه مشت جنده ی عنترو جمع کنه تو خونه منم حوصلشونو نداشتم...خلاصه با کلی اصرار خرم کرد و راضی شدم تولدو بگیره و شرش کنده شه...نزدیکای عصر بود که داشتم آماده میشدم واسه شب...یه لباس مشکی دکلته ی ساده انتخاب کردم با کفشای پاشنه بلند مشکی ورنی...موهای لختِ خرماییم رو هم که از قبل درشت بافته بودم تا موج دار بشه رو باز کردم و ریختم دورم و یه آرایش مختصری هم کردم و رژ لب قرمزم رو هم زدم و آماده شدم که برم پایین...خونه ی مامانم دوبلکس بود اتاق من طبقه ی بالا روبروی اتاق مامانم بود...درو باز کردم و رفتم بیرون و داشتم از پله ها میرفتم پایین و به تزئیناتی که مامانم ترتیبشونو داده بود نگاه میکردم...هنوز مهمونای زیادی نیومده بودن فقط یکی دوتا از دوستای مامانم بودن با دوست پسراشون...یکیشون ۴۵ سالش بود و دوست پسرش ۲۹ سالش بود...اون یکی هم ۴۰ سالش بود و دوست پسرش یه مرد جا افتاده ی ۵۶ ساله بود...رفتم باهاشون یه روبوسی تصنعی کردم و رفتم سمت جایگاه مسخره ای که برای من درست کرده بودن نشستم و خودمو الکی با گوشیم مشغول کردم...صدای زنگ در اومد و دیدم دوتا زوج دیگه وارد شدن...حدودا تو همون سن هایی که بهتون گفتم...اکثرا ۴۰ به بالا بودن فقط اون جنده خانوم بود که با یکی سن پسرش رل زده بود!
خلاصه مهمونا اومدن و یه مدتی گذشت و دیگه کسی زنگ نزد و من فکر کردم دیگه مهمونا تموم شدن و همینان...ولی یکم بعد باز صدای زنگ در اومد...دیدم مامانم با ذوق و هیجان دویید سمت در و درو باز کرد...تعجب کردم...در که باز شد یه مرد فوووووق العاده جذاب حدودا ۴۷،۸،ساله با یه لبخند جذاب اومد تو...با مامانم روبوسی کرد و من بیشتر تعجب کردم!!این کیه یعنی؟؟نکنه دوست پسر مامانمه!!مامانم چشمش افتاد به من و فهمید که تعجب کردم...دست اون یارو رو گرفت و اومدن پیش من و مامانم معرفی رو شروع کرد...نسیم مامان بیا میخوام با یه نفر آشنا بشی...من با قیافه پوکر ولی از درون متعجب منتظر شدم تا حرف بزنه..."مامانی این آقای خوشتیپی که میبینی از دوستان من هستن...آقا رامین...رامین جون ایشون دخترم نسیم هست که ازش زیاد برات گفتم..."همه ی این حرفارو با ذوق و عشوه میگفت و خب البته من خر نبودم و شصتم خبر دار شد که دوست پسرشه...به هم دست دادیم و با لبخند مصنوعی گفتم خوشبختم...ولی اون برق خاصی تو چشاش بود...دستمو یکم محکم فشار داد و گفت خوشبختم نسیمِ زیبا!!
بوی عطرش داشت مستم میکرد...چقدر این مرد خوش قیافه و خوشتیپ بود...چشمای مشکی نافذ و ابروهای کشیده و فک مردونه ش هوش از سر آدم میبردن...موهاش مشکی بود و رگه های سفید از بینشون پیدا بود...قد بلند و چهار شونه تو اون کت و شلوار طوسیش بدجور خودنمایی میکرد...مامانم اینو از کجا تور کرده؟؟!!البته ناگفته نمونه که مامان منم زن خیلی خوشگل و خوش هیکلی بود...یه زن ۴۵ ساله با قد متوسط رو به بالا و بدن تو پر و سفید...سینه هاش نرمال بودن و به اندازه ی سینه های من بزرگ نبودن ولی کون خیلی خوبی داشت که حتی منم کیف میکردم وقتی میدیدم...چشمای قهوه ای روشن و بینی خوش فرم...به هم میومدن...جفتشون از خوشگلی و خوش تیپی هیچی کم نداشتن...فکر‌کنم قراره از این به بعد رامینو زیاد این ورا ببینم...شب تولد داشت تموم میشد و همه کم کم داشتن بعد دادن کادوهاشون میرفتن...خونه داشت خلوت و خلوت تر میشد...مامانم یه گیتار مشکی بهم کادو داد همونی که همیشه میخواستم...رامین هم یه ست گردنبند و گوشواره ی طلا که پلاکشون یه بالرین بود رو بهم داد...واو...پس معلومه رامین جون وضعش توپه!!بقیه کصشر مصشر کادو دادن فقط کادوی مامانم و رامین خوب بود...خونه خلوت شد و فقط من موندم و مامانم و رامین...دستشوییم گرفت و عذر خواهی کردم از رامین و گفتم چند دیقه ی دیگه برمیگردم...رفتم کارمو کردم و اومدم بیرون و دیدم مامان و رامین لب تو لب هستن و رامین کون مامانمو گرفته تو مشتشو فشار میده...حقیقتش پشمام ریخت و روم نشد برم جلو واسه همین برگشتم عقب و در دستشویی رو با صدا باز و بسته کردم تا بفهمن دارم میام...وقتی رفتم پیششون از هم جدا شده بودن و داشتن حرف میزدن...منم که گوشام دراز!!....یکم حرف پیش اومد و رامین از درس و دانشگاه ازم پرسید و منم دونه دونه جوابشو میدادم...چه صدای مردونه ای داشت...چقد جنتلمن حرف میزد...ازش خوشم اومده بود ولی اینکه قراره بکن مامانم باشه یکم اذیتم میکرد...البته برام مهم نبود...مامان و بابام هیچکدوم برام اهمیتی نداشتن و علاقه ای هم بهشون نداشتم چون هیچ خیری ازشون ندیدم و فقط به فکر خودشون بودن و انگار نه انگار یه بچه ای هم این وسط هست...یکم دیگه حرف رد و بدل شد و رامین عذرخواهی کرد و گفت که باید بره خونه ش چون صبح باید چنتا کار مهم انجام بده...رامین رفت و مامانم‌ اومد و با ذوق و هیجان از رامین حرف میزد...گفتم کجا باهاش آشنا شدی؟؟گفت چند ماه پیش عروسی خواهرش بوده و وقتی خواهره اومده بوده اونجا از مامانم کلی خوشش اومده و مدام از داداشش ینی رامین حرف زده و مامانمم که له له میزنه واسه همچین مردایی کنجکاو میشه و هر جوری شده میره پایین تا رامینو ببینه و مخشو بزنه که همینم میشه...
خیلی خسته بودم...رفتم لباسامو درآوردم و همونجوری با آرایش افتادم رو تخت...بوی عطر رامین هنوز تو دماغم حس میشد...خدایا چه مرد جذابی بود...یکم‌ به جذابیت رامین فکر کردم و نفهمیدم چجوری خوابم برد...
صبح پاشدم دیدم مامانم نیست فقط یه کارگر خانوم اومده که خونه و بریز و بپاشایی که شده رو جمع و جور کنه...خسته نباشیدی بهش گفتم و رفتم دستشویی و دست و صورتمو شستم و رفتم یه چیزی خوردم...اون روز کلاس نداشتم واسه همین با خیال راحت لم‌ دادم رو مبل و فیلم گذاشتم و عشق و حال کردم...فیلم تموم شد و پاشدم که برم سمت آشپزخونه دیدم تلفن زنگ خورد...
مامانم بود...خیلی پر انرژی بود...گفت قراره شام با رامین بره بیرون و دیر میاد خونه...گفتم باشه خوش بگذره و قطع کردیم...پاشدم لباس پوشیدم آرایشم کردم و به دوستام گفتم آماده باشن با ماشین میرم دنبالشون بریم یه چرخی بزنیم..‌.کلی گشتیم و جر خوردیم از خنده و بعدشم رفتیم ساندویچی شام خوردیم و رسوندمشون و اومدم خونه...ساعت ۱۱ شب بود ولی مامان هنوز نیومده بود!!حوصله نداشتم بهش زنگ بزنم ببینم کجاس...خسته بودم و رفتم افتادم رو تخت و خوابم برد.‌‌..ساعت حدودای ۱ونیم ۲ نصفه شب بود که دیدم صدا میاد...رفتم گوش وایستادم دیدم مامان رامینو آورده خونه و پچ پچ کنان دارن از راهروی همین طبقه رد میشن!!!!واااقعا پشمام ریخت از اینکه مامانم رامینو آورده اینجا تا بهش بده!!!سریع رفتم تو تخت چون میدونستم الان مامانم درو باز میکنه که ببینه من خوابم یا نه و وقتی دید خوابم با خیال راحت رفتن تو اتاق...
نمیدونم چرا ولی کرم درونم وول وول میکرد و میخواستم برم بیرون تا از روی صداهاشون بفهمم دارن چیکار میکنن...
آرووووم درو باز کردم و رفتم تو راهرو و دیدم صدای ملچ ملوچ میاد..نمیدونم چرا داشتم حشری میشدم...تصور اینکه رامین با اون قد و هیکل و قیافه الان لخت شده و قراره مامانمو بکنه داشت دیوونم میکرد...
رفتم نزدیک تر و صداها واضح تر شدن...
با شنیدن صدای آه و ناله ی رامین فهمیدم که مامانم داره کیرشو میخوره...مث سگ کنجکاو بودم که کیرشو ببینم ولی حیف نمیشد...آخه من‌میخوام بدونم مامانم انقد جنده شده که دوست پسرشو میاره خونه؟؟؟این رامین خونه نداره تو بری اونجا؟؟با خودش نگفته اگه من بفهمم چی میشه؟؟واقعا عجیبه
رامین داشت آه و ناله میکرد و با همون حال اسم مامانمو صدا میزد و میگفت نسرین تا ته بکن تو دهنت...انقدددررر حشری شده بودم که دلم میخواست الان من جای مامانم میبودم...
صدای عوق زدنای مامانمو میشنیدم که با آه و ناله های رامین قاطی شده بود...رامین بهش گفت بسه پاشو برو رو تخت...نمیدونم چه پوزیشنی بودن ولی صدای شالاپ شلوپ میومد و حدس زدم که باید داگی باشه...نتونستم تحمل کنم و رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و لخت شدم و رفتم رو تخت و با تصور صحنه های تو اتاق شروع کردم به خود ارضایی کردن
رو تخت دراز کشیده بودم و پاهامو کامل باز کرده بودم و با یه دستم نوک سینمو فشار میدادم و با دست دیگم کصمو میمالوندم‌‌‌...چشامو بسته بودم و کیر رامینو تو کصم تصور میکردم و دو انگشتی تو کصم عقب جلو میکردم...کصم از شهوت داغ و خیس شده بود و وقتی انگشتامو توش تکون میدادم صدای آبش در میومد(۱۹ سالگی پردمو از دست دادم موقع سکس با دوست پسرم برای همین راحت انگشت میکردم تو کصم)...
انقدر تکون دادم تا آبم اومد و از شدت لذت به خودم میپیچیدم و پاهام میلرزیدن...بی حال شدم و وا رفتم و نفهمیدم کی خوابم برد...صبح از خواب بیدار شدم و خودمو لخت دیدم و یاد شب قبل و جریاناتش افتادم...لباسامو پوشیدم و رفتم پایین و دیدم طبق معمول مامانم نیس...چه قشنگم برنامه ریزی کرده میدونه من دیر پا میشم زود بیدار شدنو و رامینو رد کرده رفته...ظهر یه کلاس داشتم که اصلاااا حال رفتن نداشتم ولی باید میرفتم چون کلاس مهمی بود...تو راه بودم که مامانم پیام داد گفت عصر آماده شم میاد دنبالم بریم خونه ی رامین شام دعوتمون کرده...ای بابا اینو کجای دلم بذارم...بعد از کلاس سریع رفتم خونه و با بی حوصلگی یه شومیز قرمز پوشیدم و یه دامن کوتاه مشکی هم برداشتم تا اونجا عوض کنم...دلم‌خواست یه آرایش سکسی بکنم برای همین با دقت خط چشم گربه ای کشیدم تا چشای عسلیم حسابی خودنمایی کنن...رژ قرمزمم زدم و موهامو بالا بستم تا چشمام کشیده تر بشن...مانتوی تنگ مشکی ای پوشیدم با شلوار جین آبی تیره و رفتم پایین سوار ماشین مامان شدم...راه افتاد رفت سمت زعفرانیه و رسیدیم دم یه ساختمون فووووق لاکچری...نگهبان در پارکینگو زد باز شه و ماشینو پارک کردیم و پیاده شدیم از لابی گذشتیم و رفتیم داخل آسانسور...رسیدیم به طبقه ی شیشم و از آسانسور پیاده شدیم...تو هر طبقه مثل اینکه دوتا واحد روبروی هم قرار داشتن که در یکیش باز شد و جذاب ترین مرد ۴۸ ساله ای که تاحالا عینشو ندیده بودم جلوی در ظاهر شد...یه پیرهن سرمه ای تنش بود که بازوهاشو به خوبی نشون میداد...نسبت به سنش خیلی جوون تر میزد انگار مثلا ۳۸ سالش بود...
سلام و احوال پرسی کردیم و رفتیم تو...عجب خونه ای بود خدایی...تقریبا ۲۵۰ متر میشد فکر کنم...به سبک مدرن چیده شده بود و در کل خیلی باحال بود...میز خیلی خفنی برای شام چیده بود...راهنماییمون کرد به یکی از اتاقا تا لباسامونو عوض کنیم...مانتو شلوارمو درآوردم و دامنمو پوشیدم...خیلی کوتاه بود و کل رونام معلوم بودن که خب از قصد اینو انتخاب کرده بودم...نسرین نگاش یجوری شد که فهمیدم خوشش نیومد ولی جفتمون بی اهمیت از اتاق رفتیم بیرون...رفتیم و همینکه رامین نگاش افتاد به رونام خشک شد ولی زود خودشو جمع و جور کرد...تعارف کرد که بشینیم رو مبل که تا غذا آماده بشه یکم ازمون پذیرایی کنه...میوه ها از قبل روی میز بودن و رفت که نوشیدنی و شیرینی بیاره...مشغول خوردن شدیم و نسرین و رامین باهم گرم گرفتن و هرازگاهی هم منو داخل بحثاشون شرکت میدادن و منم کوتاه جواب میدادم...
وقت شام شد و رفتیم نشستیم پشت میز و داشتیم مشغول میشدیم که نسرین گفت نسیم عزیزم من و رامین امشب میخوایم یچیزی بهت بگیم...با کنجکاوی گفتم چیزی شده؟؟که دیدم دست همو گرفتن و گفتن که میخوایم ازدواج کنیم...تعجبی نکردم بالاخره دیر یا زود این کارو میکردن...الکی خوشحال شدم و تبریک گفتم و به غذا خوردنمون ادامه دادیم...دختر و پسر کم سن و سال نبودن که بخوان نامزدی و بله برون و این مزخرفاتو راه بندازن،از قبلم که باهم دوست بودن پس خیلی سریع یه عقد کوچیک و خودمونی گرفتن با حضور خونواده های هر دو طرف و دوستاشون...نمیدونم چرا حسودیم میشد...انگار دلم نمیخواست رامین واسه همیشه مال مامانم بشه...یه حسای مبهمی به رامین داشتم ولی دقیقا نمیدونم چی...از طرفی هم خوشحال بودم که قراره هر روز با رامین زندگی کنم و نزدیکش باشم...پووففف نمیدونم چم شده...چجوری از مردی خوشم اومده که ۲۸ سال ازم بزرگتره؟؟جای بابامه..‌اینو میدونم ولی خوشم میاد...از اینکه یه مردو با این سن و سال بخوام خوشم میاد....!!!
DADDY's girl
     
  
زن

 
سلام دوستان🤞🏻تو پیام اول گفتم جمعه ها میذارم ولی اگه وقت کنم هفته ای دوتا قسمت میذارم...ولی قبلش دوسدارم دخترایی که به مردای سن بالا گرایش دارن بیان اعلام حضور کنن و نظرشونو برام بنویسن در این مورد...
DADDY's girl
     
  ویرایش شده توسط: Lavender   
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
(قسمت دوم)

بعد از ازدواجشون قرار شد چند ماه رامین اینجا بمونه چند ماه مامانم بره پیش رامین...چون مامانم نمیخواست کلا منو تنها بذاره تو این خونه و بره پیش رامین جونش!!
من سعی میکردم حواسمو با درس و چیزای مختلف پرت کنم تا رامین کمتر بیاد تو ذهنم که بعضی وقتا موفق میشدم بعضی وقتا نه...وقتایی هم که اینجا بود کمتر میرفتم پیششون تا زیاد نبینمش...
نمیدونم چرا حس میکردم وقتایی که رامین منو میبینه یجور خاصی نگام میکنه...اینم بگم که رامین اصلا هیز و لاشی نبود که بخواد هیز بازی در بیاره و کسیو با چشا و رفتاراش بخوره...از همینش خوشم میومد..‌ولی وقتی منو میدید یجور خاصی نگام میکرد...انگار خوشش میومد از نگاه کردن به من...اما‌گفتم که نگاهش هیز نبود هیچوقت...نمیتونستم بفهمم چی‌تو کله ی مرموزش میگذره...
روزا و شبا میگذشتن و من بیشتر از قبل شیفته ی رامین میشدم و سعی میکردم بیشتر بهش نزدیک شم...هم از روی علاقه هم شهوت...دلم میخواست خودمو زیر رامین حس کنم...دلم میخواست وحشیانه کصمو پاره کنه...با تموم وجودم میخواستم زیرش جیغ بزنم و ارضا شم...تک تک این فکرا دیوونم میکردن...
۱ ماه از ازدواجشون میگذشت ولی هنوز فرصت نکرده بودن برن ماه عسل بخاطر اینکه رامین تو شرکتش خیلی مشغول بود و وقت سر خاروندن نداشت...تا اینکه چند روزی تونست نفس بکشه و برای یه هفته با مامانم رفتن دبی...تمام این مدت حسادت داشت دیوونم میکرد...اینکه کنار مامان جندم میخوابه و اونو میکنه...یعنی واقعا عاشق مامانمه؟؟نمیدونم واقعا....
یکی دو بار تو این یه هفته ویدیو کال کردن و باهم حرف زدیم و من همه ی حواسم به رامین بود که با رکابی و شلوارک ورزشی بود و عینکشو گذاشته بود بالای سرش و چققددررر جذاب و سکسی شده بود...دلم ضعف رفت و برای اینکه بیشتر حسادت جرم نده بهونه آوردم و قطع کردم...خدایا من چم شده؟؟؟؟؟
اون الان شوهر مامانته ۲۸ سالم ازت بزرگتره نباید از این فکرا بکنی!!!!!بابا بخداااا میخوام ولی نمیتونم...دارم کلافه میشم....نمیدونم چیکار کنم...
این یه هفته هم گذشت و مامانم و رامین با کلی چمدون و خرت و پرت اومدن خونه..رفتم استقبالشون...مامانم با هیجان و سرخوشی بغلم کرد و رامینم بهم دست داد...بازم محکم فشار داد و یکم طولانی نگام کرد!!!منم با مکث نگاش کردم و دست همو ول کردیم...حیف رامین به مامانم....مامانم فقط دنبال خوش قیافگی و پول و پله ی رامین بود و عاشق این بود که با این چیزا عشق و حال کنه...ولی من رامینو واقعا میخواستم...میخواستم همه ی وجودم مال رامین باشه...شب شامو رفتیم بیرون خوردیم و یکم گشت زدیم...وقتی تو ماشین بودیم رامین آینه رو رو صورت من تنظیم کرد و با هم برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم..‌این رفتارای رامین چه معنی ای داره؟؟نکنه....
یه حس خوشی سر تا پامو گرفت...حتی فکرشم قشنگ و هیجان انگیز بود...نمیخوام تعریف کنم ولی خب منم دختر خوشگلی بودم...هم قیافم خوب بود هم بدنم...سینه هام بزرگ و تو چشم بودن و هر کسی میدید دیوونه میشد...حتی چند بار مچ رامینو گرفتم که چشمش میوفته به سینه هام...دلم میخواست دیوونش کنم...دلم میخواست کیرش برای من راست شه...فقط برای من...
یکی‌دو ماه گذشت و نوبت مامانم شد که بره خونه ی رامین...زیاد وسیله برنداشت چون رامین همه‌چی براش تهیه کرده که نیازی نباشه هر سری کلی وسیله با خودش ببره اینور اونور...منم که تنها تو حسرت موندم خونه و روزا و شبامو سر میکردم...زیاد نمیخوام جزئیاتو بگم چون میدونم حوصلتون سر میره برای همینه که زمانارو تند تند میبرم جلو تا فقط اتفاقای مهمو تعریف کنم...یکی دو ماه دیگه گذشت و تو این مدت اینجوری نبود که کلا همو نبینیم...بیرون میرفتیم،بعضی وقتا شام یا ناهار میرفتم پیششون و این داستانا...یه روز مثل اینکه مامانم و دوستاش قرار گذاشتن چند روز زنونه برن شمال و به رامین سفارش کرد که هر ازگاهی به من سر بزنه...راستش خوشحال بودم و همش فکر میکردم شاید بشه به رامین نزدیک تر بشم!!!
مامانم بند و بساطشو بست و صبح با دوستاش راهی شدن و منم از خونه ی رامین رفتم دانشگاه و بعدشم رفتم خونه و گرفتم خوابیدم...عصر پاشدم رفتم حموم...وانو پر کردم و خوابیدم توش و چشامو بستم بلکه یکم ذهنم آروم شه...نیم ساعتی تو وان بودم و بعدش پاشدم خودمو زیر دوش شستم و حوله پیچیدم دور خودم و رفتم بیرون..داشتم میرفتم سمت آشپزخونه آب خنک بخورم جیگرم حال بیاد که یهو دیدم رامین از آشپزخونه اومد بیرون و من انقدر ترسیدم که یه جیغ کوتاه کشیدم و با تعجب و ترس به رامین نگاه کردم...اونم هول شده بود و اومد سمتم که آرومم کنه و بازوهای لختمو تو دستاش گرفته بود و داشت توضیح میداد که اومدم بهت سر بزنم شنیدم صدای آب میاد فهمیدم حمومی و منتظر شدم بیای بیرون و بعدش هی داشت عذر خواهی میکرد و منم اصلا حواسم نبود تقریبا لختم و فقط یه حوله از سینه تا پایین کونم تنمه...دستای گرمش دور بازوهام یه حس محشری بهم میداد که میخواستم کامل لخت شم و دستاشو به همه جای بدنم بکشه...خودمو جمع و جور کردم و با یه حالت معذب بازوهامو با دست پوشوندم و گفتم اشکالی نداره تقصیر شما نبود و این حرفا و اونم چشاشو ازم گرفت و گفت برو لباس تنت کن من میشینم تا بیای...سریع رفتم‌بالا و یه تیشرت قرمز با شلوارش پوشیدم و نم موهامو گرفتم و با کلیپس جمعشون کردم...یه رژ ملایم و رژگونه به صورت رنگ پریدم زدم و رفتم‌پایین...
تقریبا نزدیکای ساعت ۸ بود که رامین گفت دوسداری شامو باهم بخوریم؟گفتم آره بخوریم خیلی گشنمه...یه لبخندی زد و گفت چی دوسداری؟ گفتم بدون شک پیتزا...گفت پس نسیم خانومِ ما عاشق پیتزاس..خندیدم و گفتم چجورم...
زنگ زد سفارش پیتزا داد و حدودا ۴۰ دیقه ی بعد سفارشمونو آوردن..رامین رفت حساب کرد و اومد منم رفتم فلفل و سس اضافه و چاقو و این چیزا آوردم گذاشتم رو میز جلوی مبل...رامین گفت فیلم چی داری بذار ببینیم...یه فیلمی که جدید اومده بودو گذاشتم...یه فیلم رمانتیک بود سبک کلاسیک...من خیلی فیلمای کلاسیک دوسدارم...ولی همش به این فکر میکردم که نکنه صحنه های بد داشته باشه و آبروم بره ولی از یه طرفم دوسداشتم این اتفاق بیوفته و واکنششو ببینم!!!
تا اینجا که چیز خاصی نداشت جز یکی دو بار لب گرفتن معمولی تا اینکه یه جاش کار داشت به جاهای باریک میکشید...فکر کردیم یه لب گرفتن ساده س مثل قبلیا ولی شروع کردن به درآوردن لباسای هم و آتیششون بیشتر میشد و یارو شروع کرد به خوردن گردن زنه و میرفت پایین تر سراغ سینه های زنه...جفتمون پشمامون ریخته بود و رامین یه نفس عمیق کشید و نگاهشو از فیلم گرفت و مشغول سس زدن به پیتزاش شد و منم طی یه حرکت انتحاری تلویزیونو خاموش کردم و بدون هیچ حرفی غذامو خوردم...زیر چشمی به رامین نگاه میکردم و دیدم دکمه ی بالاییشو باز کرد مثل اینکه گرمش شده بود...غذامونو تموم کردیم و ازش تشکر کردم و همه‌رو جمع کردم و بردم گذاشتم آشپزخونه...دوتا قهوه درست کردم و با دو تیکه کیک گردویی آوردم و نشستم کنارش...گفت به به میبینم که خوب بلدی پذیرایی کنی...!!گفتم وا مگه چیه؟؟نکنه فکر کردی بلد نیستم!!خندید و گفت اختیار دارید خوشگل خانوم منتها این اولین باریه که میبینم ازم پذیرایی میکنی...راست میگفت...همیشه مامانم ازش سریع پذیرایی میکرد و من‌تاحالا براش چیزی نیاورده بودم...یه نگاه قشنگی بهش انداختم و لبخند زدم و گفتم نوش جان...مشغول خوردن شدیم که برگشت گفت نسیم یه سوال بپرسم؟گفتم آره حتما...گفت با کسی تو رابطه نیستی؟جا خوردم ولی نشون ندادم..گفتم چطور؟گفت آخه تاحالا ندیدم با کسی حرف بزنی یا بری بیرون!!گفتم نه خیلی وقته که دیگه با کسی نیستم و بیشتر تمرکزم روی درسای دانشگاس و حوصله ی کسیو ندارم...گفت عجیبه که دختر به این خوشگلی و خانومی رو کسی نتونسته مخشو بزنه...بعد جفتمون خندیدیم و با مکث به هم نگاه کردیم...گفتم شما چرا قبل نسرین ازدواج نکردی؟گفت فرصتش پیش نیومد و همش سرم گرم کار و پیشرفت بود.‌‌..بابای رامین یه شرکت تجهیزات پزشکی داره که یجورایی شغل خانوادگیشونه و اداره ش میکنن...قهوه مونو خوردیم و بهش گفتم نمیری خونه ات؟؟خندید و گفت داری بیرونم میکنی؟؟گفتم نه بابا این چه حرفیه فقط خواستم ببینم میمونی برم اتاقو جمع و جور کنم چون نسرین قبل رفتنش کلی اونجارو با عجله بهم ریخته تا وسایلشو پیدا کنه و بذاره تو چمدون...گفت از دست این نسرین شلخته..نه نمیمونم تا تو راحت بخوابی مامانتم نیست شاید معذب باشی منم خونه کار دارم یکم باید انجام بدم...گفتم من معذب نیستم اگه دوسداری میتونی بمونی...دروغ میگفتم چون یکم معذب بودم ولی خب کرمم داشتم یجورایی...همش میخواستم یه اتفاقی بینمون بیوفته...یکم نگاهم کرد و گفت نه خانوم کوچولو برو بگیر بخواب منم میرم خونه...اصرار نکردم و از هم خداحافظی کردیم و رامین رفت و عطرش موند...پوووففف خدایا...بهتره برم بخوابم فردا صبح کلاس دارم...
استاد داشت درس میداد و من تو فکر شب قبل بودم...تاحالا با رامین تنها نبودم...حس خاص و قشنگی بود...کاش بازم تکرار بشه...انقد به رامین فکر کردم که متوجه نشدم کی کلاس تموم شد...
داشتم میومدم بیرون که دیدم گوشیم زنگ میخوره...رامین بود!!!الو؟سلام خانوم کوچولو چطوری؟سلام ممنون شما چطوری؟خوبم عزیزم کجایی؟کلاست تموم شد؟آره همین الان تموم شد چطور مگه؟کاری داشتین؟
کار که نه خواستم بگم دارم میرم سمت خونه سر راه تورو هم برسونم...بیا خیابون بالایی وایستا تا برسم چون الان جلوی در دانشگاه شلوغ میشه و نمیتونم جا پیدا کنم...باشه منتظرتونم..فعلا...
ساعت ۳ونیم ظهر بود...راه افتادم رفتم سمت خیابون بالای دانشگاه...برخلاف خیابون اصلی این خیابون شلوغ نبود هیچ تازه خلوتم بود..داشتم میرفتم که دیدم یه ۲۰۶ مشکی که توش دوتا پسر بودن چسبیدن در کون من و دارن دنبالم میان...استرس گرفتم دوسنداشتم رامین برسه و این وضعو ببینه برای همین همه ی تلاشمو کردم تا برینم بهشون و بفرستمشون برن ولی مگه ول میکردن؟؟حالم از پسرایی که اینجوری آویزون میشن بهم میخوره...هر کاری کردم فایده نداشت تازه بدترم شد!!!یکیشون پیاده شد و اومد پیشم و هی اصرار میکرد که هر جا بخوای بری میبریمت تو فقط نه نیار و سوار شو...بدجور داغ کرده بودم از عصبانیت و انقدر اصرار کرده بود که مغزمو داشت له میکرد برای همین کنترلمو از دست دادمو یدونه خوابوندم تو صورتش...این کارم بدجور عصبیش کرد و مثل وحشیا حمله کرد بهم و از رو مقنعه موهامو داشت میکشید و میبردم سمت ماشین و منم جیغ میزدم و کمک میخواستم بلکه یکی از راه برسه و منو از دست این حرومزاده ها نجات بده که یهو دیدم یکی اومد و این آشغالو گرفت زیر مشت و لگد...انقدر موهامو کشیده بود و موها و مقنعم خراب شده بود که نمیتونستم جاییو ببینم تا اینکه موها و مقنعمو زدم کنار و دیدم رامین با چنان عصبانیتی داره کتکشون میزنه که یه لحظه ترسیدم نکنه بلایی سر هم بیارن و حالا بیا و درستش کن...دماغ پسره پر خون بود و من با هزار بدبختی رامینو جدا کردم و بردمش سمت ماشین و سوار شدیم اوناهم مثل سگ فرار کردن...من با قیافه ی درهم و پر از ترس اشکامو پاک میکردم و رامین با چشای قرمزش و عصبانیش بهم نگاه میکرد و اون عصبانیت جاشو به نگرانی داد وقتی دید دارم اشک میریزم...با دستش صورتمو گرفت و اشکامو پاک‌کرد و گفت خیلی اذیت شدی؟؟بی صدا فقط سر تکون دادم و با عصبانیت ماشینو روشن کرد و انقد تند رانندگی کرد که دو دیقه ای رسیدیم خونه.‌..منو برد تو و بهم گفت برو بالا لباساتو عوض کن تا من برات یه شربتی چیزی درست کنم...بدون حرف رفتم لباسامو عوض کردم و یه دست تیشرت و شلوار پوشیدم حوصله ی جمع کردن موهامو نداشتم...راه افتادم سمت پایین پله ها...رامین دستمو گرفت و منو نشوند رو مبل شربتو آورد و خودش نشست نزدیک من و شربتو داد دستم..یذره ازش خوردم و گذاشتمش رو میز...هنوز چشماش پر از عصبانیت و نگرانی بود...دستشو آورد جلو موهامو زد کنار و دست کشید رو صورتم و گفت خیلی ترسیدی؟سر تکون دادم...یهو منو کشید تو بغلش...تو این چند ماه تاحالا یه بارم همو بغل نکرده بودیم!!پر از آرامش و حس خوب بود...کامل خودمو ول کردم رو سینه اش... اونم موهامو ناز میکرد و هیچی نمیگفت...نمیدونم چرا این همه غیرتی و حساس شده بود...هرچی بود که خیلییی قشنگ بود و حس خوبی داشت...سرمو آوردم بالا و نگاش کردم...اونم نگام کرد...همینجوری خیره شده بودیم به هم...خودمو کشوندم بالا...صورتشو آورد پایین تر...نفسامون میخورد به هم...فهمیدم که اونم داره تو این آتیش میسوزه...انقدر نزدیک شدیم که فقط چند میلیمتر بین لبامون فاصله بود...نخواستم فرصتو از دست بدم برای همین لبامو قفل کردم به لباش...اولش هیچ حرکتی نکردیم ولی بعدش انگار جفتمونو برق گرفته باشه...با شهوت و ولع زیاد شروع کردیم به خوردن لب و زبون هم...یجوری لبامو میخورد انگار تاحالا لبای هیچ کسیو نخورده...دستاشو برد لای موهامو پیچید دور مشتش و سرمو فشار میداد به صورتش....
DADDY's girl
     
  
مرد

 
Lavender
خسته نباشید
با قدرت ادامه بدید
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری

کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
     
  
زن

 
Alijigartala
🌸🙏🏻
DADDY's girl
     
  
مرد

 
عالی بود دمت گرم ادامه بده
     
  
زن

 
۳ شنبه منتظر قسمت سوم باشید🤞🏻
DADDY's girl
     
  
مرد

 
حتما
     
  
مرد

 
Lavender
سلام قدرت تخیل و داستان نویسیتون بالاست
نویسنده خوبی میشین
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

جنده ناپدریم شدم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA