انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

جنده ناپدریم شدم


مرد

 
++ عشقبازی فانتزی ++
     
  
زن

 
(قسمت ششم)

داشتیم برای مهمونی آماده میشدیم و من حتی نمیدونستم باید چجور لباسی بپوشم!
"مامان من چی بپوشم؟چجور مهمونی ایه؟هیچ ایده ای برای لباس ندارم!"
همینجور داشتم حرف میزدم که دیدم خودش یه لباسی رو از تو کاورش درآورد..یا خدا این چیه دیگه!!!!مامانم تاحالا تو هیچ مهمونی ای همچین لباسایی نپوشیده بود...یه لباس مخمل زرشکی بود که وقتی پوشیدش بیشتر مغزم سوت کشید...انقددررر تنگ بود که کونش ناجور قلمبه شده بود و جلوی لباس به حدی لختی و افتضاح بود که با خودم گفتم رامین اگه ببینه جرش میده که همینم شد...وقتی رامین اومد و لباسشو دید سرخ شد و داد زد و گفت نسرین این دیگه چه کوفتیه؟؟؟که نسرینم سریع پرید وسط حرفش و گفت عشقم چرا شلوغش میکنی مهمونی شلوغ نیست و بیشتر خانومن...که باز رامین کوتاه نیومد و گفت یا یه لباس دیگه میپوشی یا من نمیام هیچ خودتم نمیذارم بری...نسرین اعصباش خورد شد و با ناراحتی لباسو درآورد و پرت کرد گوشه ی اتاق و رفت از تو کمد یه لباس پوشیده تر برداشت و پوشید...منم بدون حرف از اتاق اومدم بیرون و رفتم یه لباس مناسب پیدا کردم و پوشیدم...یه لباس آستین دار تنگ تا بالای زانوهام اما جلوش کامل پوشیده بود...مامانم کی انقد جنده شده؟؟همش بخاطرگشتن با جنده های دورشه!!!
یه آرایش مختصری کردم و موهامم بالای سرم جمع کردم و یه مانتوی بلند رو لباسم پوشیدم و هممون حاضر و آماده رفتیم پایین...نگاه رامین به من افتاد و میتونستم تحسینو تو چشماش ببینم و این موضوع خوشحالم کرد...
راه افتادیم و رفتیم سمت اون مهمونی کوفتی...یه خونه ویلایی بزررگگگ عین کاخ بود که دهنم همینجوری باز مونده بود!!!تاحالا همچین جایی اونم به عنوان مهمونی نرفته بودیم!!چندتا مرد گردن کلفت دم در وایستاده بودن و مهمونارو راهنمایی میکردن...رفتیم تو از لابی رد شدیم و رسیدیم به یه در بزرگ و خیلی خوشگل و از صدای آدما و موسیقی و این چیزا میشد فهمید که مهمونی این قسمته...دونفر بودن که درو برامون باز کردن و ما قدم برداشتیم بریم تو که با صحنه های عجیب و غریبی روبرو شدیم...البته انگار فقط برای من و رامین عجیب بود،مامانم انگار اولین بارش نبوده و کلی ذوق و شوق داشت!!!!
من و رامین یه نگاه متعجب به هم انداختیم...یه سالن بزرگ و خیلی شیک بود که چندتا نوازنده داشتن آهنگای کلاسیک مینواختن و آدمای فووووق پولدار ولی بشدت فاسد تو دهن هم بودن با لباسایی که حتی نمیتونید تصورشو بکنید!!!مردا که اکثرن با کت و شلوار بودن ولی زنا.....!!!!!!!!!
بهتره اینجوری بهتون بگم که جنده ترین زنایی که میتونید تصورشونو بکنید ریخته بودن تو این مهمونی هر کدومم کص و کون و ممه هاشون تا فیها خالدون معلوم بود...پس نسرین خانومم برای همین میخواست اون لباس مسخره رو بپوشه...من و رامین بشدت معذب بودیم و رامین با اخمای تو هم رفته و عصبانی رو به نسرین گفت اینجا چجور جای مزخرفیه که مارو آوردی نسرین؟؟؟اونم با بی تفاوتی و خوشحالی گفت وا رامین جونم مهمونیه دیگه مگه چیه؟؟
یعنی انقددررر این جنده بازیا براش عادی شده بود که دیگه هیچ زشت و بدی رو متوجه نمیشد...حدودا ۵ دیقه ی بعد دیدیم جنده ی اصلی یعنی شایسته خانوم با سر و تیپ افففتضااااح لختی و یه سیگار تو دستش با ذوق اومد سمتمون و سلام احوال پرسی میکرد و خوش آمد میگفت بعد بردمون پیش چندتا مرد سن بالا و خوشتیپ که معلوم بود خیلی خر پولن و چندتا جنده و به هم معرفیمون کرد...رفتار مامانم با اون مردا خیلی عجیب غریب بود و نگاه اوناهم همینطور!نکنه باهم سر و سری دارن!!!
رامین دیگه کارد میزدی خونش در نمیومد..نسرین یه کله داشت با جنده بازیاش آبروی رامینو میبرد تا آخر سر رامین برگشت به من گفت میدونی که کاراش برام اهمیتی نداره و بیشتر به فکر آبروی رفته شدمم ولی به تو اجازه نمیدم اینجا بمونی...دستمو گرفت که ببرتم ولی دستمو کشیدم و با لحن متقاعد کننده بهش گفتم رامین درکت میکنم ولی من باید اینجا بمونم و از یه سری چیزا سر در بیارم اما اگه تو راحت نیستی برو ولی من باید بمونم لطفا درک کن...بشدت عصبی بود و بدون اینکه چیزی بگه گذاشت و رفت...نسرین بعد از یکم خوش و بش اومد پیش من و گفت پس رامین کو؟؟؟گفتم از اینجا خوشش نیومد و رفت!انگار که عصبانی شده باشه ولی یهو چهره ش عوض شد و انگار یچیزی یادش اومده باشه گفت اوکی و رفت پیش اون مردا و جنده ها....
منم خیلی معذب بودم ولی چاره ای نداشتم،باید میموندم و میفهمیدم اینجا چخبره چون یه بخشی از این مهمونی خیلی مشکوک بود...رفتم قسمت بار و یه آبمیوه خواستم...نشستم رو یکی از صندلی های جلوی بار و داشتم آبمیومو میخوردم که دیدم نسرین و شایسته با ۳ تا از اون مردا از پله ها دارن میرن طبقه ی دوم!!! وات د فاک؟؟؟
لیوانمو گذاشتم رو میز و بلند شدم که برم سمت پله ها...راستش مردد بودم و نمیخواستم برم ولی واسه همین مونده بودم...صبر کردم تا یه ربع بگذره و زرتی پشتشون نرم که ضایع بشه...خلاصه یه ربع بعد رفتم از پله ها بالا و یه راهروی پهن و بزرگ روبروم بود که میشه گفت حدودا ۱۰ تا در وجود داشت...با خودم گفتم ای بابا حالا من از کجا بدونم اینا تو کدوم رفتن؟؟
اول از همه برای امتحان کردن اتاقا خوب گوشمو میچسبوندم به درا تا ببینم از تو کدومشون صدای ۵ نفر آدم میاد ولی صدای آهنگایی که از پایین میومد کارو سخت میکرد!!تو چندتا اتاق اول که خبری نبود...یکی دوتا اتاق دیگه رو هم امتحان کردم و بازم خبری نبود...رفتم جلو تر دیدم یه در بزرگتر هست که با بقیه فرق داره و نیمه بازه...اول از لاش نگاه کردم و دیدم انگار کسی نیست و رفتم تو..یه اتاق بازی بود..منظورم اینه که میز بیلیارد و پوکر و این چیزا بود و تاریک بود یکم..گوشه ی همین اتاقه یه در بود که رفتم ببینم باز میشه یا نه که دیدم شد...بازش که کردم به یه راه پله برخورد کردم...یکم‌گوشامو تیز کردم و دیدم یه صداهایی میاد...خیلییی آروم رفتم پایین و رو همون پله ها وایستادم تا ببینم‌چقد دید دارم...یه اتاق تاریک بود که نورای رنگی توش روشن بود و صدای خنده و آه و ناله میومد...رفتم یکم پایین تر تا بتونم ببینم چخبره...پشت دیوار وایستادم و یکم سرمو بردم بیرون...امممکااااان نداره!!!!!!باورم نمیشه باورم‌نمیشه!!!!!!!!
یه تخت بزرگ بود که هر ۵ نفرشون لختِ لخت تو هم میلولیدن!!!!!
مامانمو که تو اون وضع دیدم بقدری شوکه شده بودم و زبونم بند اومده بود که مغزم هنگ کرده بود و کار نمیکرد...دوتا از اون مردا یکیشون جلوی نسرین بود و کیرشو کرده بود تو دهن نسرین و یکی هم پشتش بود و سرشو کرده بود لای کون نسرین و کص و کونشو لیس میزد...شایسته هم اون طرف تخت داشت کیر یکی دیگه از مردارو ساک میزد!!!اینا چین من دارم میبینم؟؟؟
اگه بخوام روراست باشم هم دیدن اون صحنه ها برام وحشتناک بودن هم داشتم حشری میشدم...برای همین بین موندن و رفتن تردید داشتم و تهش تصمیم گرفتم بمونم و نگاه کنم...
اون یارو که نسرین داشت کیرشو میخورد خوابید رو تخت و به نسرین گفت بیا روم...چه کیر کلفتی هم داشت مرتیکه!!نسرین رفت روش حالت داگی نشست و یارو کیرشو کرد تو کصش و اون یکی هم که پشتش بود کیر نه چندان کلفتشو کرد تو کون نسرین که نسرین یه جیغ کوتاه کشید و بعدش آروم شد...دوتایی مثل وحشیا شروع کردن تو کص و کونش تلمبه زدن و اون یکی مرده هم داشت کون گنده ی شایسته رو جر میداد و جنده طور آه و ناله میکرد...اصلا این مردا کی ان؟؟از کی اینجوری باهم بساط میکنن؟؟از هیچی سر در نمیاوردم...اینجوری نمیشه من باید دست این جنده خانومو برای رامین رو کنم تا هر دوتامون از این وضع خلاص شیم و بتونیم راحت باهم باشیم!گوشیمو درآوردم و با هر بدبختی ای بود یکی دو دیقه فیلم گرفتم تا به وقتش به رامین نشون بدم...
راستش حشری شدن مال یه لحظه س...دیگه داشت حالم بهم میخورد و ترجیح دادم از اونجا بزنم بیرون...
داشتم عقب گرد میکردم برم که یهو خوردم به یکی و از ترس قلبم اومد تو دهنم...سریع سرمو گرفتم بالا و مهدی رو روبروم دیدم...
این از کی وایستاده بوده پشت سرم؟؟؟کتشو گرفتم و با خودم کشوندم بالا کشوندمش بیرون از اتاق بازی و رفتیم تو راهرو...وایستادیم...رو کردم بهش و گفتم تو از این کثافت کاری خبر داری؟؟!!که دیدم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت آره...جان؟؟؟؟خبر داشت؟؟هرچند یادم افتاد چقد بی غیرته و از تعجبم کم شد...پرسیدم اینا کی ان؟؟گفت چندتا خر پول کله گنده ی جنده باز...گفتم خب از کی و کجا با هم آشنا شدن؟؟گفت تو یکی از همین مهمونیا...کامل بهم توضیح نمیداد و منم تصمیم گرفتم بسپرم دست رامین تا ته این قضیه رو در بیاره...
وای خدایا چجوری به رامین بگم...درسته عاشق نسرین نیس ولی خب بگی نگی دوسش داره که...باید تو یه موقعیت مناسب این کارو بکنم...
حالم از این پسره هم بهم خورد و یه نگاه تحقیر آمیز بهش انداختم و رفتم پایین و از اون مهمونی کوفتی زدم بیرون...گرمم شده بود و تهوع داشتم...یاد قدیما افتادم و داشتم فکر میکردم تا ببینم چجوری شد که مامانم به این وضع اسف بار افتاده...
قبلنا همش به فکر قر و فر و خوش گذرونی بود ولی هیچوقت جنده نبود...هیچوقت با همچین آشغالایی نمیگشت و همچین جاهایی نمیرفت...و اینکه من میخوام بدونم آخه وقتی در حال حاضر همچین شوهر جنتلمن و خوشتیپ و پولدار و با جذبه ای داری چجوری میتونی بهش خیانت کنی؟؟؟؟
پوووففف مغزم درد میکرد...تا خونه راه زیادی نبود ولی دیر وقت بود...میترسیدم ولی باید هر جوری بود برمیگشتم خونه...تصمیم گرفتم اسنپ بگیرم...منتظر موندم تا رسید و سوار شدم...یه پیر مرد مهربونی بود و رو این حساب خیالم راحت شد...رسیدم خونه و رفتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم...از لحاظ جسمی و ذهنی خیلی خسته بودم...اما یاد رامین افتادم چون نمیدونستم کجا رفته و در چه حاله...برای همین گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بهش اما جواب نداد...فکر کنم انقد اعصابش داغونه که نمیخواد با کسی حرف بزنه...بهش پیام دادم و گفتم "رامین کجایی؟چرا جوابمو نمیدی؟من اومدم خونه اگه تونستی یه زنگ بهم بزن..."
نیم ساعت بیدار موندم ولی دیدم خبری نشد و گرفتم خوابیدم...
صبح بیدار شدم و کنجکاو بودم که ببینم این جنده خانوم اومده خونه یا نه...رفتم در اتاقشو باز کردم که دیدم خوابیده رو تختش...
تصمیم گرفتم فعلن چیزیو به روش نیارم تا ببینم چیکار باید بکنم...
رفتم پایین میز صبحونه رو آماده کردم و مشخصه از سر و صداها بیدار شده و اومده پایین...صبح بخیری بهش گفتم و اونم‌جوابمو داد و گفت دیشب کجا رفتی نسیم کلی دنبالت گشتم!!گفتم حوصله ی اون مهمونی شلوغ و مزخرفو نداشتم و ترجیح دادم برگردم خونه توام که معلوم نبود کجا غیبت زد!!یکم من و من کرد و گفت هیچی بابا با شایسته و بقیه بچه ها رفتیم یکم پوکر بازی کنیم...یه اوهوم گفتم و نشستم پشت میز و صبحونمو خوردم...دارم برات جنده خانوم...به اندازه ی کافی زندگی منو به گوه کشیدی دیگه بهت اجازه نمیدم بخوای بازم این کارو بکنی...
صبحونم که تموم شد آماده شدم و زدم بیرون و به سمت شرکت رامین رفتم و خوشبختانه تونستم اونجا پیداش کنم...به منشیش گفتم کی هستم و میخوام برم داخل که باهاش هماهنگ کرد و رامینم گفت برم داخل...درو باز کردم و نگاهم افتاد بهش...چقدر دلم براش تنگ شده بود...از قیافش معلوم بود هنوزم بهم ریخته س...رفتم جلو و خودمو انداختم تو بغلش...اونم محکم بغلم کرد و سرشو کرد تو گردنم و یه نفس عمیق کشید..."دلم برات تنگ شده بود رامین نگرانت بودم چرا بهم زنگ نزدی؟؟"
"حوصله نداشتم نسیم اعصابم خیلی بهم ریخته...امشب میام خونه و تکلیفمو با نسرین روشن میکنم...دیشب چخبر بود؟چیکار کردین؟؟ برای چی تو زودتر اون وقت شب اومدی خونه؟؟"
الکی گفتم "نسرین که همش پیش دوستاش بود و منم دیگه خیلی داشتم کلافه میشدم و برای همین زدم بیرون...چیز خاصی هم کشف نکردم همه چی عادی بود..."
داشتم دروغ میگفتم ولی فعلا مجبور بودم...باید صبر میکردم و چیزای بیشتری دستگیرم میشد و مدرک بیشتری جمع میکردم...
DADDY's girl
     
  
مرد

 
عالی بود
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
زن

 
(قسمت هفتم)

شبِ همون روزی که رفتم شرکت پیش رامین،رامین اومد خونه و یه بحث خیلی جدی و مفصلی بینشون شد...رامین مدام داد و بیداد میکرد و از نسرین توضیح میخواست درمورد اون‌مهمونی ولی نسرین همش طفره میرفت و جوابای چرت و پرت میداد...کاملا مشخص بود که رامین دیگه حوصله ی نسرینو نداره و از کاراش خسته شده..رامین با اعصاب داغون از خونه زد بیرون و من‌رفتم پایین و دیدم نسرین رو مبل نشسته و یه پاشو انداخته دو اون یکی و رفته تو فکر و با حرص پاشو تکون میده جوری که اصلا متوجه اومدن من نشد...رفتم آشپزخونه خیلی گشنم بود...حقیقتش حس خوبی نداشتم...وقتی بیشتر بهش فکر میکردم عمیقا ناراحت میشدم از این وضع ناجوری که مامانم افتاده توش...
خونوادم کی اینجوری شد؟مامانم چرا جنده شد؟؟چرا باید از آبرومندی به بی آبرویی برسیم؟؟دیگه نمیتونستم تحمل کنم،واقعا تحملش برام سخت بود...نمیدونستم چیکار کنم و مغزم داشت منفجر میشد...از طرفی هم تو فکر رامین بودم که چقد اعصابش خورد شده و کلافه س...برای همین تصمیم گرفتم یه پیام بهش بدم و یه برنامه ای بچینیم تا یکم با هم خلوت کنیم بلکه حالمون بهتر شه..."سلام عزیزم حالت چطوره؟راستش میخواستم بگم بیا فردا بریم یه وری با هم باشیم...جفتمون خیلی بهش نیاز داریم..."
یه ربع بعد دیدم جواب داد.."سلام کوچولوی من...آره منم خیلی بهش نیاز دارم...اتفاقا مشتی حسینم چند روز رفته شهرشون و کسی اونجا نیست میتونیم راحت بریم..."
با فکر فردا همش ذوق میکردم و تو ذهنم خیلی چیزارو تصور میکردم...پاشدم رفتم حموم و حسابی خودمو تمیز و خوشبو کردم واسه صبح...اومدم از حموم بیرون و بدنمو لوسیون مالیدم تا رامین از بوی بدنم مست بشه...
صبح شد و مشغول آماده شدن بودم که دیدم نسرین اومد تو اتاقم!!وا چرا نرفته آرایشگاش!!
با تعجب گفت کجا داری میری که انقد خوشگل کردی؟گفتم با دوستام قرار دارم شبم شام بیرونیم...باشه ای گفت و رفت بیرون...گوشیش دستش بود و هی رامینو میگرفت اما مشخص بود جوابشو نمیده...رفت اتاقش و داشت آماده میشد...گفتم کجا میری؟گفت میرم خونه ی رامین...ای بابا این میخواد بیوفته دنبال رامین که!!!به رامین سریع خبر دادم و رامینم گفت وقتی نسرین رفت بیا کوچه بالایی من اونجا وایمیستم...یه ربع بعد از رفتن نسرین من از خونه زدم بیرون و رفتم کوچه بالایی و ماشین رامینو دیدم و رفتم سوار شدم...همو بغل کردیم و رامین لپمو بوسید و گفت چطوری عزیزم؟دلم برات تنگ شده بود..."منم دلم برات یذره شده بود...بریم که دیگه طاقت ندارم و باید کل دلتنگیمو روت خالی کنم...یه لبخند قشنگی زد و راه افتاد...
مسیرو رفتیم و رسیدیم به همون باغ خوشگل و رفت تو و ماشینو پارک کرد...
پیاده شدیم و رفتیم سمت کلبه و داشتیم میرفتیم داخل که یهو رامین گفت ای داد داشت یادمون میرفت وسایلی که برای ناهار و شام گرفتیمو ببریم داخل بذاریم یخچال...راست میگفت،کلی خرید کرده بودیم سر راه برای ناهار و شام...رفتیم با کمک هم همه رو بردیم داخل و گذاشتیم یخچال...لباسامونو درآوردیم و رامین رفت هیزم گذاشت تو شومینه و شومینه رو روشن کرد...نزدیکای زمستون بود و داخل کلبه خیلی سرد بود...کم کم گرم شد و رفتیم دوتایی ولو شدیم رو کاناپه...همینجوری تو بغل هم بودیم و داشتیم همو نوازش میکردیم...رامین دست میکشید به موهام و منم انگشتامو آروم از رو لباسش میکشیدم رو قفسه ی سینه ش...سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم...زل زده بودیم تو چشای هم و اون همچنان منو ناز میکرد...سرشو آورد پایین و شروع کرد بوسیدن لبام...خیلی گرم و آروم لبای همو میخوردیم...من داشتم داغ میشدم و سرعتمو بیشتر میکردم که خودشو کشید کنار خندید و گفت حشری خانوم فعلا باید بریم سراغ بند و بساط ناهاراااا!!!خندم گرفته بود...راست میگفت وقت درست کردن ناهار بود ولی من انقد حشری بودم و کصم خیس شده بود که گشنگی یادم رفته بود...گفت پاشو بیا کمکم کن ببینم...بلند شدیم رفتیم آشپزخونه و فیله های مرغ و هویج و فلفل و همه چیو از یخچال درآوردیم و شروع کردیم به خورد کردنشون...بعد رفت چندتا سیخ آورد و زدیم به سیخ و رامین برداشتشون برد کنار منقلی که تو بالکن بود و شروع کرد به کباب کردنشون...کارش تموم شد و منم تو این مدت میزو چیدم و همه چیو آماده کردم و اومد و مشغول خوردن شدیم...حین خوردن کلی گفتیم و خندیدیم...واقعا کنار هم خوشحال بودیم و حالمون خوب بود...غذامون تموم شد و با کمک هم جمعشون کردیم و شستیم و بعدش رفتیم طبقه ی بالا و افتادیم رو تخت...و بااااز حشر اومد سراغم...من باید امروز کصم جر میخورد وگرنه آروم نمیشدم...با کلی ناز و عشوه رفتم بغل رامین و خودمو براش لوس میکردم...اونم خیلی خوشش میومد...رفتم روی رامین دراز کشیدم و آروم صورتشو بوس میکردم...همه جای صورتش...لپاش...پیشونیش...چشاش...رفتم سراغ گردنش و همونجوری آروم بوسش میکردم و هرازگاهی گوشاشو لیس میزدم و گاز میگرفتم...خیلی از این کارم خوشش اومده بود...
دوباره رفتم سراغ لباش و صدا دار لباشو بوس میکردم...حشری و لَش لباشو بوس میکردم و صدای خیلی خوبی میداد...رفتم پایین تر و لباسشو دادم بالا و شکمشو لیس زدم...تا قفسه ی سینه ش اومدم بالا و بوس میکردم و لیس میزدم...تو یه حرکت لباسشو درآورد...رفتم لای پاهاش..دوسداشتم‌خودم کمربندشو باز کنم و کیرشو بیارم بیرون...کمربندشو باز کردم،زیپ و دکمه شم باز کردم و از رو شورت دست کشیدم به کیر کلفتش که عین سنگ شده بود...از شورت آوردمش بیرون و یه لیس زدم...کیرش انقدر خوشمزه و خوشبو بود که سیر نمیشدم ازش...سرشو کردم تو دهنم و آروم شروع کردم به میک زدن...بعدش محکم‌تر میک میزدم که دیدم صداش رفت بالاتر...منم‌چون دیدم خیلی حال کرده بیشتر و محکم تر میک میزدم...موهامو گرفت تو مشتش و خودشو بالا پایین میکرد و تو دهنم تلمبه میزد...یکم‌که تو دهنم تلمبه زد کیرشو از دهنم کشید بیرون و گفت نمیخوام آبم بیاد...پاشد منو گرفت انداخت رو تخت و اومد روم...وای خدا یجور وحشی ای لب و گردنمو میخورد که میخواستم بمیرم...با زبون نرم و داغش گردنمو لیس میزد...آه و نالم بلند شده بود...رفت سراغ سینه هام و محکم نوکشونو میک میزد و گاز میگرفت که دردم میومد ولی دوسداشتم...لای سینه هامو میک میزد و زبونشو میکشید و خیس میکرد که کیرشو بذاره لاشون...نشست روم و کیرشو کرد لای سینه هام و تند تند عقب جلو میکرد ولی همش سعی میکرد آبش نیاد تا منو بکنه...یکم دیگه این کارو کرد و یهو خیلی محکم لای پاهامو باز کرد و سرشو برد لای پاهام و مثل دیوونه ها شروع کرد به خوردن کصم...انقد محکم‌ چوچولمو میک میزد که داشتم اذیت میشدم و از روی درد جیغ میزدم..‌واقعا دیوونه شده بود...همش سعی میکردم پاهامو ببندم ولی انقد محکم پاهامو گرفته بود که نمیتونستم هیچ کاری بکنم تا آخر سر بلند جیغ زدم و گفتم رامین دردم میاااااد!!!!
اونقدراهم براش مهم نبود و کار خودشو یکم‌ دیگه ادامه داد و بعد بلند شد...کلا سکس با رامین همراه با درد و اذیت شدن بود همیشه...تو سکسای بعدی کاراش وحشتناک تر میشدن و شکنجه ها و دردا بیشتر و بیشتر میشدن که همین مسئله باعث اتفاقات ناراحت کننده ای شد که حالا میرسیم بهشون...!!
بلند شد و نشست لای پاهام و کیرشو گرفت دستشو خمار ولی وحشی نگام میکرد...یکم‌کیرشو مالید و گذاشت لای چاک کصم...چند بار کشید لای کصم و خیلی ناگهانی کرد تو کصم که یه درد بدی پیچید زیر دلم و جیغ زدم که بازم براش مهم نبود...یه لبخند ترسناکی از سر لذت زد و افتاد روم و وحشیانه شروع کرد به تلمبه زدن جوری که گفتم هر دیقه کیرش از شکمم میزنه بیرون!!!
هر سری کصم زیر رامین به وحشیانه ترین شکل ممکن پاره میشد و من فقط میتونستم جیغ بزنم و تحمل کنم...لذتم میبردم خیلی ولی خب آش و لاش میشدم...
یکم‌تلمبه زد که من به خودم لرزیدم و آبم اومد ولی اون همچنان ادامه میداد...دوباره دو دیقه بعدش آبم اومد و اون باز ادامه داد...نمیدونم‌ چرا اینجوری شده بودم و به فاصله های کم تند تند آبم میومد...جوری که دیگه وااااقعا نا نداشتم و کصم دیگه درد گرفته بود و طبق معمول ایشون آبش نمیومد...دیگه به گریه افتاده بودم تا بالاخره با آه و ناله های خیلی بلندش فهمیدم داره میاد...منتظر بودم بکشه بیرون ولی تا تهشو خالی کرد توش!!!!
"رامین چیکار کردی؟؟؟نزدیک پریودمه چرا ریختی توش؟؟؟"
"نگران نباش عزیزم تو کمد قرص هست...بلند شدم خودمو تمیز کردم و سریع رفتم قرص خوردم...جفتمون خیلی عرق کرده بودیم و کثیف شده بودیم واسه همین رامین منو برد حموم...وانو پر کرد و شامپو بدن ریخت توش تا کف کنه...اول خودش رفت توش نشست و به منم گفت برم جلوش تو بغلش بشینم..یعنی بین پاهاش جوری که پشتم بهش باشه و منو از پشت بغل کنه...چقدر آرامش داشت این لحظه...چیزی نمیگفتیم فقط همونجوری نشسته بودیم و رامین از پشت بدنمو نوازش میکرد...ولی چیزی نگذشت که کار افتضاح نسرین اومد جلو چشام و رفتم تو این فکر که چجوری باید به رامین بگم؟؟
اه ولش کن...دوسندارم امروز چیزی آرامشو بهم بزنه...یکم دیگه تو بغل هم نشستیم و بعد بلند شدیم و زیر دوش با کلی خنده و مسخره بازی همو شستیم و اومدیم بیرون...خودمونو خشک کردیم و لباسامونو پوشیدیم و رفتیم پایین..."تو این سرما قهوه خیلی میچسبه رامین"
رفتم آشپزخونه و دوتا قهوه درست کردم و رفتیم روی فرش پشمالویی که جلوی شومینه انداخته بود نشستیم و مشغول قهوه خوردن شدیم...
چقدر گرمای شومینه و این قهوه ها تو این سرما میچسبید...
دوتا بالشم گذاشته بود که خودش لم داد و یه نگاه بهم انداخت انگار که میخواد چیزی بگه...
"چیزی میخوای بگی رامین؟"
"آره...راستش....این چند روز به یه موضوعی خیلی فکر کردم و خواستم تصمیمم قطعی بشه تا بهت بگم....میخوام از نسرین جدا بشم...!"
تعجب کرده بودم!!پس تصمیم گرفته جدا شه!
یعنی دیگه لازم نیس من اون جریانو بهش بگم؟؟
همش داشتم به این قضیه فکر میکردم...حالا که خودش تصمیم گرفته طلاقش بده پس بهتره من دیگه اون قضیه رو نگم تا بلکه یکم آبرو برای مامانم بمونه...
"چیشد که به این نتیجه رسیدی؟"
"خودت که میبینی رفتار و کردارشو...خسته م کرده...مدام یجوری آبروی منو میبره...احساس میکنم داره غیر قابل کنترل میشه...اما من دیگه علاقه و حوصله ای ندارم که بخوام باهاش کنار بیام یا درستش کنم...میدونی که من تورو میخوام...
چیزی نگفتم و یکم از قهوه مو خوردم...راست میگفت...واقعا غیر قابل کنترل و مزخرف شده بود...حتی اگه رامین منو نمیخواست هم باز مطمئنم طلاقش میداد...
"چیزی نمیخوای بگی؟"
"راستش حق داری...منم متوجه این شدم که خیلی عوض شده و کارای مزخرفی میکنه...و نمیتونم نصیحت کنم یا بگم که حالا کنارش بمون و سعی کن چون میدونم اصلا جواب نمیده...پس هر کاری که فکر میکنی به صلاحته انجام بده...
نزدیک عصر شده بود...رفتیم تو باغ یکم قدم زدیم...داشتیم همینجوری قدم میزدیم که گوشی رامین زنگ خورد...نسرین بود ولی جوابشو نداد و گوشیشو سایلنت کرد...دستشو گرفتم و بی حرف به قدم زدنمون ادامه دادیم...
به هیچ عنوان نمیخواستم برگردم به اون خونه ی کوفتی پیش یه مامان جنده...آرامشی که اینجا و پیش رامین داشتم بقدری قشنگ بود که جای دیگه نمیتونستم پیداش کنم...رفتیم تو و بند و بساط شامو آماده کردیم...رامین کالباس هارو گذاشت تو ظرف و منم گوجه و کاهو و خیارشور خورد کردم و نون و نوشابه رو هم برداشتیم و بردیم سر میز...میمیرم واسه کالباس...با لذت مشغول خوردن بودم که دیدم رامین داره میخنده...دختر یجوری میخوری انگار بره ی کبابی جلوته..."نمیدونی چقد عاشق کالباسم"
"نوش جونت شیطونِ من"
غذامونو خوردیم..حدودا نزدیکای ۹ شب بود که سریع جمع کردیم و راه افتادیم‌...۱ ساعتم تو راه بودیم و ۱۰ باید خونه میبودم...منو همون کوچه بالایی پیاده کرد و ازش خدافظی کردم و رفتم خونه...مامانمو صدا زدم ولی جوابی نداد...تا این وقت شب کجا مونده؟؟این دیگه رسما جندگیو از مرز رد کرده...زنگ زدم بهش ببینم کجاس...درسته علاقه ی چندانی بهش نداشتم ولی کاراش دیگه خیلی نگران کننده شده بود و دوسنداشتم تبدیل به چیزی بشه که نباید بشه...که البته شده بود ولی خب باید جلوشو میگرفتم...
هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد...نگران شدم...نمیدونستم باید چیکار کنم...از طرفی هم نمیخواستم رامینو خبر کنم چون میترسیدم بریم دنبالش و رامین چیزای خیلی بدی ببینه و گوه در گوه بشه...برای همین تصمیم گرفتم خودم برم دنبالش....درو قفل کردم و اول از همه رفتم سمت آرایشگاه...آخه بعضی وقتا تا ۸ونیم ۹ شب با رفیقاش اونجا میموندن شام میخوردن و بازی میکردن و بگو بخند و این داستانا...برای همین اول رفتم اونجا ولی بسته بود!!گزینه ی بعدی که به ذهنم رسید شایسته بود...بگی‌نگی خونشو بلد بودم برای همین یه اسنپ گرفتم و با یکم بالا و پایین کردن خیابونا تونستم پیداش کنم...یکی از زنگارو زدم و گفتم منزل فلانیو میخوام اونم گفت واحد ۹ میشه...زنگ ۹ رو زدم ولی کسی جواب نداد...بالا رو نگاه کردم و دیدم چراغ های واحدشون روشنه...زنگ یکی از همسایه های دیگه رو زدم و گفتم من واحد فلان هستم کلیدامو جا گذاشتم میشه درو بزنید؟که از شانسم بدون اینکه خیلی کنجکاوی کنه درو زد...سوار آسانسور شدم و خودمو رسوندم واحد ۹...گوشمو چسبوندم به در ولی صدایی نمیومد...چند بار زنگشونو زدم که دیدم یه مرد هیکلی با قیافه ی عصبی اومد درو باز کرد...نمیدونستم کیه...احتمالا از بکنای شایسته س...گفتم شایسته خانوم هستن؟گفت امرتون؟گفتم یه سوال مهم ازشون دارم...درو باز کرد و رفتم تو...از راهرو که گذشتم و رسیدم به پذیرایی از چیزایی که دیدم شوکه شدم...اولا که خونه پر دود سیگار و منقل و این کوفت و زهرمارا بود...دوما اینکه دیدم شایسته با یه لباس خواب توری خیلی لختی و نازک تو بغل پسرشه!!جفتشون چت بودن و مهدی داشت با سینه های ننه ش ور میرفت...فکر کنم جفتشون خیلی مست بودن...یعنی یکی از بکنای شایسته پسرشه؟اون مگه کردنم بلده؟؟
با این وجود از یچی خوشحال بودم اونم اینکه مامانم اینجا نیس...با اکراه رفتم سمت شایسته و ازش درمورد مامانم پرسیدم...اونم گیج و ویج یچیزایی گفت مثل اینکه رفته خونه ی یکی از دوستای دوران دبیرستانش...آدرسشو با بدبختی ازش گرفتم و با تهوع اونجارو ترک کردم...رفتم به اون آدرس و زنگشو زدم و گفتم کی هستم اونم درو باز کرد و رفتم بالا...درو باز کرد و رفتم تو که دیدم نسرین نشسته رو مبل و با تعجب نگام‌میکنه و میپرسه از کجا اینجارو پیدا کردی؟
"اول رفتم آرایشگاه دیدم نبودی بعدش رفتم سراغ شایسته و گفت اینجایی...برای چی تا این وقت شب تو خونه ت نیستی؟؟"
"حوصله نداشتم بیام خونه برای همین اومدم پیش پریسا.."
"مرسی از پریسا جون ولی دیروقته پاشو بریم خونه"
"نمیام میخوام پیش پریسا بمونم با هم حرف میزنیم و میخوابیم و صبح میام.‌‌.."
اصرار نکردم چون خیالم راحت شده بود که حداقل نرفته جنده بازی برای همین با نارضایتی نگاش کردم و خدافظی کردم و رفتم خونه...خیلییی خسته بودم برای همین بدون اینکه لباسامو عوض کنم همونجوری افتادم رو تخت و خوابم برد...
DADDY's girl
     
  ویرایش شده توسط: Lavender   
مرد

 
عالی دمت گرم
     
  
زن

 
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه...من چند روزی هست که مریض شدم و اصلا نمیتونم قسمت جدیدو بنویسم و آپلود کنم...۳ شنبه قسمت هشتم رو حتما آپلود میکنم🤚🏻
DADDY's girl
     
  
زن

 
(قسمت هشتم)

از خواب بیدار شدم و یادم اومد که دیشب همونجوری با لباسام افتادم تو تخت...لباسامو عوض کردم و رفتم دستشویی و صورتمو شستم و اومدم بیرون...رفتم پایین که ببینم مامانم اومده یا نه...به محض اینکه رسیدم پایین پله ها دیدم در باز شد و رامین و مامانم اومدن تو...تعجب کردم...سلامی بهشون کردم و اوناهم خیلی جدی و خشک جوابمو دادن!!
منتظر موندم تا ببینم میخوان چیکار کنن یا چی بگن که جفتشون رفتن نشستن و رامین یه نگاه بهم انداخت و بدون مقدمه شروع کرد به گفتن حرفاش..."نسرین،نمیخوام کشش بدم میخوام رک و راست حرفمو بزنم...من فکرامو کردم و تصمیممو گرفتم...میخوام‌ ازت جدا شم..!
اینو که گفت یهو نسرین با عصبانیت به رامین نگاه کرد و گفت "معلومه چی میگی رامین؟؟؟به چه حقی همچین تصمیمی گرفتی؟؟
رامین خیلی ریلکس بهش گفت "من دیگه نمیتونم این زندگی مسخره ای که واسمون درست کردی رو ادامه بدم...خسته شدم...آبرو و آرامشم برام مهمتره...خودتو آماده کن برای هفته ی بعد میخوام درخواست بدم..."بلند شد بره که نسرین با عصبانیت پاشد و گفت "تو نمیتونی همینجوری بذاری بری و این کارو با من بکنی...من ازت طلاق نمیگیرم من دوست دارم رامین..." رامین با یه پوزخند گفت
"تو پولمو دوسداری نه چیز دیگه ای رو"
"نه اینطوری نیست رامین بخدا من خودتو دوسدارم"
داشت الکی دست و پا میزد...خودشم خوب میدونست خیلی گند زده...
رامین از خونه رفت بیرون و نسرین افتاد رو مبل و سرشو گرفت بین دستاش و بهت زده به یه جا خیره شده بود...
نمیدونستم باید چی بگم یا چیکار کنم...رفتم براش یه لیوان آب بردم و دادم دستش....
"چیکار کنم نسیم؟؟"
"من نمیدونم مامان...این یه چیزیه بین تو و اون...خودتون میدونید...سر طلاق تو و بابا هم کاری ازم بر نمیومد چه برسه به طلاق تو با کسی که بابام نیست..."
بلند شدم رفتم تو اتاق و نشستم پشت میز کامپیوتر و سرمو گذاشتم رو میز....از اینکه زندگی آروم و شادی نداشتم ناراحت بودم و اعصابم خورد بود...چرا نباید مثل بقیه یه زندگی نرمال و عادی داشته باشم؟؟
........
یه هفته از روزی که رامین اومد و تصمیم طلاقشو اعلام کرد گذشته بود و مامانم چند بار بهش زنگ زده بود تا منصرفش کنه ولی فایده نداشت....و متاسفانه دردسر از اینجا شروع شد...نسرین لج کرده بود و طلاق نمیگرفت...خیلی اوضاع داغون شده بود و درگیری ها بالا گرفته بود...
مدام میگفت اگه بخوای طلاقم بدی ال میکنم بل میکنم و این داستانا...کار به جاهایی کشیده شده بود که دیگه داشت تبدیل به یه جادوگر بدجنس میشد...اخلاق و رفتارش ۱۸۰ درجه عوض شده بود و مدام رامینو اذیت میکرد...این‌زن چشه؟؟تو که به رامین خیانتم کردی دیگه واسه چی ولش نمیکنی؟
هم رامین هم من کلافه شده بودیم چون میخواستیم زودتر تکلیف مشخص شه تا راحت بریم یه گوشه و با هم زندگی کنیم...البته تا قبل از اینکه زندگیم به معنای واقعی به گوه کشیده بشه اینو میخواستم...بعدش همه چی عوض شد...انقدر بد عوض شد که خودم هنوز باورم نمیشه از اون زندگی رسیدم به این زندگی کوفتی و سرد و تاریک...
یکی دو هفته ی دیگه با این درگیریا گذشت...یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم از پایین صدای جر و بحث میاد...رفتم ببینم چخبره...دیدم رامین اومده و باز سر طلاق و این داستانا دارن جر و بحث میکنن و رامین بهش میگه همین امروز تشریفتو میاری دادگاه و تمومش میکنیم میره...خواستم یه قدم بردارم تا از پله ها برم پایین که چشام سیاهی رفت و نفهمیدم دیگه چیشد...
وقتی چشامو باز کردم مامانمو دیدم بالاسرم و رامینم پشتش با یه قیافه ی نگران و مضطرب و متعجب وایستاده کنار در...کل بدنم درد میکرد...فکر کنم بد خوردم زمین...اومدم دهن باز کنم به مامانم بگم آب میخوام که چنان محکم خوابوند تو دهنم که مزه ی خونو تو دهنم چشیدم...با تعجب خیلی زیاد بهش نگاه کردم و گفتم چیشده که یدونه دیگه زد تو دهنم...رامین با نگرانی زیاد دویید اومد جلو و نسرینو برد کنار...من واقعا نمیدونستم چیشده!!!با عصبانیت گفتم چته برای چی اینجوری میکنی؟؟؟؟که با قیافه ی سرخ از عصبانیتش گفت چیشده؟؟؟از من میپرسی چیشده؟؟؟من باید از تو بپرسم کِی و با کی این گوهو خوردی که الان یه بچه تو شکمته!!!!!
چی؟؟؟چی داشت میگفت؟؟؟نه نه نه نه امکان نداره!!!!!!باورم نمیشه...بیچاره شدم.....خدایا چرا اینجوری شد!!!!!با بهت به رامین نگاه کردم که دیدم اونم حالش دست کمی از من نداره....
واقعا نمیدونستم چه جوابی باید به مامانم بدم...یعنی انقدر زبونم بند اومده بود که هیچی برای گفتن نداشتم...تا اینکه با بدبختی تونستم دهنمو باز کنم،"م...م...مامان...م..مم...من اصلا....نمیدونم....."
یهو داد زد باباش کدوم آشغالیه؟؟؟؟
چی‌میگفتم؟؟؟میگفتم رامین؟؟؟شوهرت؟؟؟
داشتم روانی میشدم....تو یه حرکت سرمو از دستم کندم که از درد چشام سیاهی رفت و خون زیادی از دستم زد بیرون ولی توجهی نکردم و از اتاق زدم بیرون...باید از اونجا میزدم بیرون...دوییدم و خودمو به در خروجی رسوندم...یه تاکسی گرفتم ولی نمیدونستم باید کجا برم...تا اینکه نیلوفر دوست صمیمیم به ذهنم رسید و آدرس اونجارو دادم...
نیلوفر هم تقریبا زندگیش مثل من بود و مامان و باباش درست و حسابی سر زندگیشون نبودن...ولی خب حداقل اینکه طلاق نگرفته بودن...نیلو هم تک بچه بود و کلا با هم تفاهمای خیلی زیادی داشتیم...رفتم تو..
تنها بود خداروشکر...از اونجایی که هیچکس از رابطه ی بین من و رامین خبر نداشت پس گذاشتم همینجوری باقی بمونه...نمیخواستم هیچکس بویی از حاملگی من و رابطم با رامین ببره...برای همین تمام زورمو زدم تا قیافه و حالم خوب بنظر بیاد....فقط بهش گفتم با مامانم دعوام شده و از خونه زدم بیرون و اومدم پیش تو... که خب طبق معمول کلی ازم استقبال کرد و خیلی فضولی نکرد که واقعا جای شکر داشت...ناهار پیش نیلو بودم و یکم باهم گپ زدیم و بعد ناهار یه چرتی زدیم...وقتی بیدار شدم گوشیمو برداشتم و دیدم رامین کلی sms داده و نگرانمه حتی چندبارم زنگ زده بوده...به رامین sms دادم و گفتم کجا هستم خواستم خودشو سریع برسونه تا بریم یه گورستونی و درمورد این فاجعه صحبت کنیم...
نیم ساعت بعد رامین اومد و از نیلو تشکر و خداحافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم...چهره ی رامین هنوز نگران و ناراحت بود...جفتمون یه کلمه هم حرف نزدیم و رامین رفت سمت باغ...عجیب بود که فکر مشتی حسینو نکرده بود و منو برداشت برد اونجا....وقتی رسیدیمو مشتی حسین درو باز کرد رامین بعد از سلام و احوالپرسی چیزی بهش نگفت و یه راست رفتیم تو پیاده شدیم و رفتیم داخل کلبه...همینکه درو بست مضطرب و وحشت زده بهش گفتم رامین بدبخت شدم...چه غلطی بکنیم؟؟؟ رامین اومد جلو دستامو گرفت...قیافه ش یجوری بود!!حقیقتشو بخواید میتونستم یه خوشحالی ای رو تو چشماش ببینم..."رامین چرا اینجوری نگام میکنی؟؟!!!! نگو که....نگو که این بچه رو میخوای!!!!
رامین یکم مکث کرد و با من و من گفت " نسیم....من...من....راستش چی بهتر از اینکه بچه ی من تو شکم کسی باشه که عاشقشم؟؟"
یهو عین برق گرفته ها دستشو پس زدم و گفتم چی داری میگی؟؟؟؟ من و تو هنوز حتی تکلیفمون با خودمونم مشخص نیست بعد بچه بیاریم که چی؟؟؟
با ناراحتی نگام کرد و گفت حق داری نسیم...من...من زده به سرم نمیفهمم چی دارم میگم....
"رامین سریع یه دکتر برام پیدا میکنی و میریم از شر این وضعیت خلاص میشیم..."
رامین سری تکون داد و با تردید گوشیشو درآورد و به یکی دو نفر زنگ زد و آمار گرفت و بالاخره پیدا کرد...
همون روز باید این کار انجام میشد...رامینو با هزارجور کولی بازی مجبور کردم که همون روز ‌بریم پیش دکتری که پیدا کرده...راه افتادیم سمت مطب و با هزار بدبختی و پیشنهاد پول بیشتر دکترو راضی کردیم که کارو انجام بده...انقدر این قضیه منو بهم ریخته بود که هیچ ایده ای درمورد نحوه ی کار نداشتم تا اینکه رفتم شلوار و شورتمو درآوردم و دراز کشیدم رو تخت و پاهامو باز کردم و یه دستگاه که مثل اینکه بهش دستگاه ساکشن میگن آورد نزدیک...اول با یه آمپول دهانه ی رحمو بی حس کرد و بعدش کارشو شروع کرد...درد داشتم و ضعف و تهوع زیاد...با اون دستگاه داشت محتویات رحممو میکشید بیرون و با این فکر حالم هزار برار بدتر میشد و گریه میکردم...خدایا من به چه روزی افتاده بودم؟؟نسیم توسلی عاشق یه مرد همسن باباش بشه،ازش حامله بشه و بیوفته رو تخت و بچشو سقط کنه؟؟؟وقتی اینجوری به قضیه فکر کردم از نظرم خیلی وحشتناک و چندش اومد...انقدر درد کشیدم و ازم‌خون رفت تا بالاخره کارش تموم شد...قبل عمل از عوارضش بهم گفته بود و ازم امضا گرفته بود...گفته بود که تا یه مدت ممکنه خونریزی شدید و درد و تهوع و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داشته باشم که همونم شد...برام پد آورد که بذارم و خون لباسام یا جایی رو کثیف نکنه...خونریزی و ضعف و تهوع و درد وحششتتناااااکی داشتم که فکر میکردم هر لحظه قراره بمیرم...رامین هول شده بود و مدام به خودش لعنت میفرستاد...حرکت کرد سمت خونه ش و منو برد اونجا...به بدبختی سوار آسانسور شدم و درو باز کرد و رفتیم تو و منو برد گذاشت رو تخت...حالم انقدر بد بود که دنیارو تموم شده میدیدم...رامین میخواست منو ببره بیمارستان که بهش گفتم اگه بریم بیمارستان و بفهمن غیر قانونی سقط انجام دادیم کارمون گیر میوفته...با هر بدبختی ای بود اون حال وحشتناکو تحمل کردم...رامین رفت دل و جیگر گرفت و همه رو کباب کرد و به زور میکرد تو حلقم...دکتر گفته بود چون خیلی خون ازش میره باید اینارو بگیرین بهش بدین بخوره...یه خروار هم دارو نوشته بود...خونریزیم انقد زیاد بود که هر نیم ساعت پَدمو عوض میکردم...ضعفم یکم بهتر شده بود ولی خونریزیم نه...گوشیمو برداشتم و دیدم چنتا تماس از مامانم افتاده...نمیخواستم باهاش حرف بزنم...داشتم میرفتم تو تخت که زنگ خونه رو زدن...رامین اومد تو اتاق و گفت نسرینه!!!گفتم درو باز نکن اصلاااا درو باز نکن نباید بفهمه من اینجام و تو این وضع منو ببینه...
ولی خب نگرانم بود...بالاخره مگه میشه آدم نگران بچه ش نشه؟؟گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم و گفتم من خوبم...از شر بچه هم خلاص شدم نمیخواد دیگه نگران چیزی باشی...بعدشم گوشیمو خاموش کردم‌...دیدم داره به گوشی رامینم زنگ میزنه...رامین جوابشو داد و گفت خونه نیستم و این حرفا‌.‌..اومد‌ پیشم رو تخت نشست...دست کشید به صورتم و با چشمای پر از غم نگام کرد..."من تورو به این روز انداختم نسیمِ من...کاش میمردم و همچین اتفاقایی رو نمیدیدم.."
هیچی نگفتم فقط خیلی بی تفاوت نگاش کردم و بعد رومو کردم اونور....
...........
چند روز خونه ی رامین بودم...حالم بهتر شده بود ولی هنوز خونریزی داشتم اما نه به شدت قبل...از لحاظ روانی احساس میکردم خیلی فشار روم هست...افسردگی گرفته بودم و منزوی شده بودم...این‌چند روز حال جسمانیم انقدر بد بود که فرصت نکرده بودم به چیزی فکر کنم...اما تازه داشتم با واقعیت روبرو میشدم...با واقعیت کثیفی که وجود داشت...من؟؟؟من حامله شدم و سقط کردم؟؟؟من همچین کار کثیفی کردم؟؟؟؟
باورش برام هر لحظه داشت سخت و سخت تر میشد...برای همین بود که افسرده و منزوی شده بودم...دیگه تو وجودم هیچ حس خوبی وجود نداشت...نمیخواستم رامینو ببینم...اصلا نمیخواستم...
خیلی بی تفاوت رفتم خونه...درو باز کردم و دیدم مامانم با تعجب برگشت سمت در و تا دید منم دویید اومد سمتم و بغلم کرد و زد زیر گریه...بغض داشت خفم میکرد ولی گریه نکردم...منو کشوند برد نشوند رو مبل و گفت کجا بودی این چند روز؟؟؟چیکار کردی؟؟چجوری گفتی از شر بچه خلاص شدی؟؟
خیلی سرد و آروم گفتم "خلاص شدم دیگه...سقطش کردم..."
با ناباوری نگام میکرد...باور نمیکرد که دخترش به همچین روزی افتاده باشه...بدون حرف پاشدم رفتم بالا...بالارفتن برام سخت بود...با هر بار تکون دادن پاهام رو پله ها بین پاهام درد حس میکردم...دستمو به نرده ها گرفتم و آروم رفتم بالا...لباسامو عوض کردم خوابیدم رو تخت...آره...همش تقصیر رامین بود...اون منو بدبخت کرده بود...گوشیمو برداشتم و بهش پیام دادم و گفتم تا هفته ی بعد برام یه خونه میگیری...میخوام برم اونجا زندگی کنم...نمیتونم با این وضع تو این خونه باشم...تحملش برام سخته...
یکم بعد دیدم جواب داد هر چی تو بخوای...هر کاری بخوای برات میکنم نسیم ولی ازت خواهش میکنم با من اینجوری نکن...بذار کنارت باشم...در جواب فقط گفتم هفته ی بعد کلیدو بهم میدی...گوشیم زنگ خورد و دیدم خودشه ولی خاموش کردم و انداختمش اونور...تمام وجودم خسته بود...یکم خوابیدم که با صدای باز و بسته شدن در چشامو باز کردم...دیدم مامانم با یه سینی اومده تو...نشست کنارم...تو سینی شیر و این چیزا بود...گفت بخور برات خوبه....بدون حرف شروع کردم به خوردن که ازم پرسید باباش کی بود؟؟نگاش نکردم...گفتم چه اهمیتی داره؟گفت خبر داره از این اوضاع؟ اوهومی گفتم و شیرو سر کشیدم...گفت چجوری خبر داره؟کاری نکرد؟گفتم‌چرا این‌مدت بهم سر میزد...خونه ی نیلو بودم..یه نگاه جدی بهم انداخت و گفت میدونم اونجا نبودی...پس بهم دروغ نگو...با تعجب نگاش کردم‌..‌حتما رفته بوده سراغمو گرفته بوده....ای وای خدا کنه نگفته باشه که رامین اومده دنبالم....
"کجا بودی؟؟"
"خونه ی یکی از دوستام...نمیشناسی"
"نیلوفر گفت آخرین بار رامین اومده دنبالت!!"
ای وای...ای نیلوفر دهن لق....
"آره نگران شده بود...اومد ببینه کجام و چیزی احتیاج دارم یا نه..بعدشم منو برد خونه ی همین دوستم"
"که اینطور"
دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون...
این یه هفته رو سر کردم تا رامین خونه رو ردیف کنه...پیام داد گفت بیا کوچه بالایی منتظرتم...آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم...سلام سردی بهش کردم اونم با ناراحتی جواب داد...راه افتاد سمت خونه ای که برام گرفته بود...یه ساختمون ۵ طبقه بود...نمای مدرنی داشت...قشنگ بود...حتی داخلشم آماده کرده بود برام...همه چیزش قشنگ و خوب بود...کلیدارو ازش گرفتم و گفتم مرسی...میتونی بری....توقع نداشت...جا خورد از حرفم...
"چرا اینجوری میکنی نسیم؟بچه بازی در نیار بسه دیگه این رفتارا..."
"پوزخند زدم و گفتم بچه بازی؟؟فکر نکنم کسی که یه بچه سقط کرده باشه بچه محسوب بشه!
"خب میگی چیکار کنم؟؟؟یه اتفاقی افتاده باشه اصلا من مقصر...میگی‌ چیکار کنم؟؟؟نکن این کارو باهام...طلاق که بگیریم با هم زندگی میکنیم و این روزا همش میگذره..."
"خسته ام...اگه میشه زودتر تنهام بذار"
عصبانی نگام کرد و مشت زد به در و رفت بیرون....
من‌موندم و خونه ی جدیدم و یه زندگی جدید که نمیدونستم قراره چه چیزایی پیش بیاد...
DADDY's girl
     
  
مرد

 
Lavender:
کیرشو رو سوراخم تنظیم کردم و نشستم روش

اووووف یاد کسسسس سفید و درشت مامانم افتادم که ۷ ساله دارم به عشق کسسس ناز و سفیدش جق میزنم، خیلی دوست دارم یه شب منو ببره روی تختش و بگه امشب میتونی به آرزوت برسی و کسسسمو حسابی بکنی، اونقدری که من کسسس مامانمو دید زدم فکر کنم بابامم قبل از فوت کسسس مامانمو اینقدر ندیده بود، عاشق دید زدن کسسشم
     
  
مرد

 
مثل همیشه عالی بود
     
  
زن

 
(قسمت نهم)

باید میرفتم خونه که هم وسایلامو جمع کنم هم به مامانم بگم که یه خونه گرفتم و از این به بعد اونجا زندگی میکنم...
رفتم خونه و دیدم مامانم خونه بود...جریانو بهش گفتم...اولش کلی مخالفت کرد و خواست منصرفم کنه ولی فایده نداشت چون من سر حرفم بودم...آخرشم با دلخوری مجبور شد موافقت کنه...رفتم بالا هر چیزی که نیاز داشتم یا دوسش داشتم برداشتم گذاشتم داخل دوتا جعبه ی بزرگ و وقتی کارم تموم شد مامانمو بغل کردم و ازش خداحافظی کردم...گریه ش گرفته بود...منم همینطور...بهش گفتم قرار نیست تا ابد منو نبینی...هم‌ من میام بهت سر میزنم هم تو،پس گریه نکن و ناراحت نباش...با این حرفم انگار خیالش راحت شد...کمکم کرد جعبه هارو بردیم گذاشتیم تو اسنپ و سوار شدم و راه افتادم سمت خونه ام...وقتی رسیدیم راننده کمکم کردو جعبه هارو آورد بالا...فعلا حال و حوصله ی چیدنشونو نداشتم...رفتم لباسامو عوض کردم یه تاپ با یه شلوارک کوتاه پوشیدم...برای خودم یه شربت درست کردم و رفتم نشستم رو مبل و تلویزیونو روشن کردم و مشغول تماشا کردن شدم...بشدت احساس خوبی داشتم از اینکه یه خونه ی جدا واسه خودم دارم و راحت و تنها توش زندگی میکنم...تا حدودی باعث میشد کمتر به اتفاقات بد اخیر فکر کنم و افسرده شم...
همینجوری داشتم تلویزیون نگاه میکردم که احساس کردم صدای کلید انداختن شنیدم...یکم ترسیده بودم...اولین حدسم که رامین بود ولی انتظار نداشتم پاشه بیاد اینجا...چند ثانیه بعد در باز شد و رامین اومد تو...با عصبانیت داشتم نگاش میکردم ولی چیزی نگفتم تا اینکه درو ببنده و کامل بیاد تو...همینکه درو بست رفتم سمتش و گفتم به چه حقی سرزده همینجوری سرتو میندازی پایین میای اینجا؟؟؟
"اومدم بهت سر بزنم نسیم..."
"مگه من ازت خواستم بیای بهم سر بزنی؟قرار نیست هر وقت دلت میخواد پاشی بیای اینجا و یهو کلید بندازی درو باز کنی بیای تو...اینجا دیگه خونه ی منه و میخوام با آرامش توش زندگی کنم...الانم لطفا برو بیرون..."
"نسیم چرا انقد داری باهام بد رفتاری میکنی؟چرا نمیذاری پیشت باشم؟؟"
"نمیخوام پیشم باشی...هیچکس نمیخوام پیشم باشه...تنهایی خیلی راحت ترم...بجای اینکه پیش من باشی ازت میخوام که الان بری و پیش نسرین باشی...بخاطر اتفاقات این چند وقت حالش اصلا خوب نیست...خیلی تنهاس...هیچکس پیشش نیست...لطفا برو پیشش رامین..."
"انگار خود رامینم با من یجورایی هم‌نظر بود چون سرشو تکون داد و گفت حق با توئه...میرم پیشش...ولی فردا باز میام اینجا..."
عصبانی شدم ولی دیگه حوصله ی بحث کردن نداشتم...رفت سمت در و رفت بیرون...
این عصبانیت و رفتارهای بدی که توم بوجود اومده بود و بیشتر و بیشتر درونم میجوشید حتی خودمم خسته کرده بود...به یه آدمی تبدیل شده بودم که حتی خودمم نمیشناختمش...و همین مسئله باعث شد در آینده اتفاقات عجیب و غریب و زیادی بیوفته...چند هفته ای از اومدنم به این خونه گذشته بود و رامین مدام سعی میکرد بهم نزدیک شه...کارای طلاقشونم انجام شده بود و دادگاه نهایی هم یه هفته ی بعد قرار بود برگزار بشه تا دیگه قضیه خاتمه پیدا کنه...
بعد از طلاق رامین انگار دیگه از قفس آزاد شده باشه بیشتر دنبال من بود...زنگ زدنا و خونه اومدناش بیشتر و بیشتر شده بود،هرچند که من نمیذاشتم بیاد داخل...یه مدت از دانشگاه عقب افتاده بودم و برای همین داشتم‌تمام سعیمو میکردم تا به درسا برسم و خودمو بکشم بالا...کلا بین ۳ جا در حال رفت و آمد بودم...خونه،دانشگاه،سالن...
چون‌کارم خوب بود مشتری های زیادی میومدن سالن و عصرها حسابی سرم شلوغ بود...دیگه زیادم با دوستام نمیرفتم بیرون...حوصله ی هیچکس و هیچ جایی رو نداشتم...نمیخواستم کسیو ببینم...به تنهایی و آرامشی که داشت عادت کرده بودم...یه روز که رفته بودم دانشگاه و داشتم برمیگشتم خونه،متوجه شدم که یکی با ماشینش دنبالم میکنه...یه مزدا ۳ مشکی رنگ بود ولی مشخص نبود کی نشسته پشتش...تا اینکه از این‌کارش بشدت خسته و کلافه و عصبی شدم و رفتم سمت ماشینش که ببینم چی میخواد که همین که رسیدم بهش پاشو گذاشت رو گاز و رفت...اعصابم خورد شده بود از اینکه یکی که معلوم نیست کیه دنبالم میکنه...خلاصه سوار اسنپ شدم و رفتم خونه تا یکم استراحت کنم و عصرش برم سالن...دیگه باید تو فکر یه ماشین برای خودم میبودم...دلم میخواست ۲۰۶ بگیرم...
عصر شد و آماده شدم که برم سمت سالن...از خونه اومدم بیرون و یه لحظه احساس کردم همون ماشینو دیدم...برگشتم و با دقت نگاه کردم و دیدم آره خودشه!!!باز سعی کردم برم سمتش و در کمال تعجب این سری فرار نکرد...رسیدم بهش و زدم به شیشه و شیشه رو داد پایین و با پررویی و یه لبخند کج زل زد بهم...خدایا من اینو کجا دیدم؟؟یه پسر حدودا ۲۷،۸ ساله خیلی خوش قیافه و جذاب که تیپ مشکیش هزار برابر جذاب ترش کرده بود...با عصبانیت و کلافگی گفتم برای چی یکی دو روزه دنبالمی؟؟چی ازم میخوای؟؟!!
همونجور با لبخند کجش داشت نگام میکرد و گفت بهتره بیای بالا تا حدف بزنیم...انقدر مغرور و پررو بود که میخواستم با مشت بزنم تو دهنش..."رو چه حساب باید بهت اعتماد کنم و سوار ماشینت شم؟؟؟"
"پوزخند زد و گفت اجباری نیست...میتونی بدون اینکه جواب سوالتو بگیری بری...خدایا چقدر پررو بود...باید میفهمیدم کیه پس رفتم و سوار ماشینش شدم...چه عطری زده بود لعنتی...تو فاز عشق و عاشقی و علاقه و دوسداشتن نبودم چون همچنان عاشق رامین بودم و کلا حوصله ی این چیزارو نداشتم...
"خب..حرف بزن...چی ازم میخوای که دنبالمی؟؟
"بدون هیچ مقدمه ای و با همون نگاه مغرور و پرروش گفت "ازت خوشم اومده..."
"جان؟؟!!اونوقت منو کجا دیدی؟؟"
"دانشگاه...میدونم ترم ۶ هستی و برق میخونی!!"
ماشالا خوب آمارمو داشت!!
"ولی من تاحالا یه بارم تورو تو دانشگاه ندیدم!!"
"چون من ارشد میخوندم و تمومش کردم..."
"خب آقای محترم...باید بهت بگم که من قصد داشتن هیچ نوع رابطه ای رو ندارم و وقت و حوصلشو ندارم پس خدانگهدار!!"
میخواستم پیاده شم که دستمو محکم گرفت و کشوند سمت خودش...کج شده بودم رو صندلی و تعجب کرده بودم...عجب وحشی ای بود..."چته چرا اینجوری میکنی؟؟به چه حقی دست بهم میزنی؟؟"
"بهت اجازه ندادم از ماشین پیاده شی!!"
جاااااان؟؟؟؟؟؟این دیگه کیه؟؟؟؟؟؟
"ببخشید؟؟؟؟تو کی هستی که بخوای به من اجازه ی پیاده شدن بدی یا ندی؟؟"
جدی بهم نگاه کرد و گفت "بهتره دختر خوبی باشی تا بتونیم با هم کنار بیایم...بهمون خوش میگذره...!!"
هم اعصابم خورد بود از دستش هم یجورایی خوشم اومده بود از این وحشی بودن و پررو بودنش...ولی بازم تاکید میکنم که به هیچ وجه دلم کسیو نمیخواست...
"میدونی خیلی پررو و مزخرفی؟؟نه تو نه هیچ کس دیگه نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه..."
اینو گفتم و سریع از ماشین پیاده شدم...خم شدم و سرمو آوردم تو و بهش گفتم اگه یه بار دیگه بیوفتی دنبالم ازت شکایت میکنم...
با احتیاط خودمو رسوندم کوچه بالایی و انقد تند رفتم تا گمم کنه و دنبالم نیاد...از اونجا هم اسنپ گرفتم و رفتم سمت سالن...
............
یه هفته از اون روز گذشت...از مامانم شنیدم که طلاق گرفتن...پس دیگه رامین خلاص شده بود...
بعد از خبر دادن مامانم،رامینم بهم پیام داد و این خبرو گفت...در جوابش فقط گفتم خوبه...
رامین دیگه زیاد پاپیچم نمیشد و انگار یجورایی خسته شده بود و بیخیال شده بود...بهتر...
دست خودم نبود ولی هر ازگاهی یاد اون پسره ی عوضی میوفتادم...جذاب بود...خیلی جذاب...تصور سکس باهاش معرکه بود...حداقل میتونستم باهاش سکسای خوبی داشته باشم که...اینجوری دیگه کلا بیخیال رامین هم میشم...
شاممو خوردم و گرفتم خوابیدم...فرداش کلاس داشتم باید زود بیدار میشدم...رفتم دانشگاه و هر دوتا کلاسو گذروندم و اومدم بیرون تا اسنپ بگیرم و برم خونه که دیدم بله...باز پیداش شد...جلوم وایستاد و با همون نگاه عوضیش گفت سوار شو...اگه عین آدم میگفت سوار میشدم ولی بدون هیچ حرفی راه افتادم و رفتم اونور تر...باز اومد جلوم و این بار عین آدم گفت میشه سوار شی؟؟لطفا...
یکم مکث کردم و بدون حرف سوار شدم...
"باز چی‌میخوای؟؟"
"گفتم که تورو میخوام"
"منو میخوای که چی بشه؟"
"چند بار بگم؟ازت خوشم اومده و دوسدارم باهم خوش بگذرونیم.."
"چجور خوش گذرونی ای؟"
"دوسداری بدونی؟"
"واسه همین سوار ماشینت شدم!"
یه نگاه سکسی بهم انداخت و راه افتاد...
میدونید چیه؟؟از وقتی اون اتفاقا برام افتاد یه آدم دیگه شدم...هرچی حس توس وجودم بود از بین رفت...خوب و بدی برام وجود نداشت...انگار میخواستم بیخیال همه چی باشم و فقط خوش بگذرونم...بدون اینکه به این فکر کنم که اون کار خوبه یا بد...برای همین بود که شل کردم و پا دادم به این پسره...
"این همه پررو بازی درآوردی ولی نه اسمتو گفتی نه چیز دیگه ای از خودت..."
"اسمم سیناس...۲۸ سالمه...دیگه؟؟"
"همین کافیه...فعلا چیز دیگه ای نمیخوام بدونم..."
اونقدراهم بیشعور نبود...چون میدونست سر ظهره و قطعا گشنمه برای همین رفت سمت یه رستوران نزدیکای دربند...رستوران با صفایی بود...رفتیم نشستیم و سفارشمونو دادیم و منتظر موندیم تا بیارن...تو ۲۰ دقیقه ای که منتظر بودیم،یکم‌حرف زدیم...چیز خاصی نگفتیم فقط یکم بیشتر درمورد هم دونستیم...
همونطور که خودش گفت ارشد مکانیکشو گرفته و تنها زندگی میکنه و خونوادش کرج هستن خودش قیطریه...منم گفتم که خونوادم از هم جدا شدن و من الان تنها تو خونه ی خودم زندگی میکنم...دلم نمیخواست بیشتر از این بهش اطلاعات بدم از خودم...غذارو آوردن...خوردیم و از اونجا رفتیم...رفت سمت خونه م!!فکر میکردم قراره منو ببره خونه ی خودش یا هر جای دیگه ولی رسوند خونه ی خودم!!
خواستم ازش خداحافظی کنم و پیاده شم که گفت "بچه ها تو لواسون یه ویلا گرفتن و قراره مهمونی کوچیکی بگیریم...فردا شب میام دنبالت..حسابی خوشگل کن..."
بعدشم یه چشمک زد و خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم خونه...واحدی که من توش زندگی میکردم سمت حیاط و خیابون بود...داشتم حیاطو رد میکردم و همینجوری سرمو گرفتم بالا و چشمم افتاد به واحد خودم و حس کردم یکی پشت پنجره بود...ترسیده بودم...مونده بودم برم بالا یا نرم!!
با ترس و لرز رفتم تو آسانسور و پیاده شدم و کلیدمو درآوردم و درو باز کردم...رفتم تو...چراغارو روشن کردم که یهو رامینو دیدم‌‌‌...رو مبل نشسته بود و خیلی جدی نگام میکرد...
"تو اینجا چیکار میکنی؟؟مگه بهت نگفته بودم اینجا دیگه خونه ی منه و حق نداری بدون اجازه بیای اینجا؟؟"
"این کی بود که از ماشینش پیاده شدی؟؟"
"به تو چه ربطی داره؟؟"
عصبی بلند شد و اومد سمتم...چند قدم رفتم عقب...رسید بهم و چونمو محکم گرفت تو دستش...بلند داد زد...
"تو حق نداری جز من با کس دیگه ای باشی فهمیدی؟؟؟"
انقد چونمو سفت گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم...
"من و تو یه رابطه ای رو شروع کردیم و بازم ادامه ش میدیم....تو با من خوابیدی،ازم حامله شدی،تموم اینا یه طرفش من بودم و از الان به بعدم‌هستم...تا آخرش باید با من باشی نسیم وگرنه اگه دیوونه بشم بد بلایی سرت میارم...میشم همون آدمی که چند سال پیش بودم...قطعا دوسنداری تجربه ش کنی...
خیلی نگاه و لحنش ترسناک بود و همه ی اینارو با داد و بیداد میگفت...ولم‌کرد و رفت سمت مبل و کتشو برداشت...پوشید و یه نگاهی بهم انداخت و رفت سمت در...همینکه درو باز کرد جفتمون با صحنه ای مواجه شدیم که سر جامون خشکمون زد....مامان!!!
DADDY's girl
     
  ویرایش شده توسط: Lavender   
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

جنده ناپدریم شدم

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA