انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین »

ماه و پلنگ


مرد

 
نام داستان؛ " ماه و پلنگ"
نویسنده داروک
داروک
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت اول) نوشته ی داروک..

تموم شب گذشته رو توی اتاق تنها سر کردم و اشک ریخته م.. هر یکی دوساعت دایی میاد پشت در اتاق و صدام میکنه و حالم رو میپرسه.. نمیتونم چشم از آی دی صبا بردارم! باور اینکه همه ی دلخوشیم نابود شده برام سخته! وقتی آفتاب کامل بالا میاد، دیگه نمیتونم تحمل کنم و زنگ میزنم به شهره.. با صدایی خوابآلود جواب میده..
بله؟
-سلام..
شهروز تویی؟
-آره.. باید باهات حرف بزنم..
بگو گوش میدم..
-چقدر از حرفای پرتو حقیقت داره؟
یکم منو من میکنه و سعی میکنه افکارش رو متمرکز کنه و جواب میده:
ببین پرتو میخواست تو کاملا از احوالش با خبر باشی.. یعنی همیشه به من میگفت: با این داستانی که ساختم میتونم خودم رو به شهروز بدون اینکه بفهمه منم نزدیک نگهدارم.. چون میدونم که عمرم طولانی نیست.. میخوام اگه یه روزی مردم حداقل دلش به این خوش باشه که هیچ وقت نتونستم به معنای واقعی ترکش کنم و همیشه گرفتارش موندم..
-خبر فوتش چطوری به تو رسید؟
مادرش بهم زنگ زد..
-پدر و مادرش کجاند؟
آلمان..
-میارندش ایران؟
فکر نکنم.. چون مادرش میگفت: انگار بهش الهام شده بوده که زنده نمیمونه و قبل اینکه بره اتاق عمل از اونا خواسته که همونجا دفنش کنند..
-تو چرا نرفتی پیشش؟
بهم ویزا ندادند.. میدونیکه قوانین این خراب شده رو؟
-اون کسیکه به اسم پدرش برا من مسیج داده و زنگ زده کی؟
نمیدونم.. بعید میدونم پدرش به تو زنگ بزنه! چون خودت خوب میدونی که عامل همه ی این اتفاقها رو تو میدونند..
-تو چی؟ تو هم اینطور فکر میکنی؟
شهروز اینجوری حرف نزن عزیزم.. میدونیکه من اینجوری فکر نمیکنم!
-اما من هنوز یادم نرفته که تو جریان اون بازی، که راه انداخت، تو باهاش همدست بودی.. یادته؟
چند هزار بار برات قسم بخورم، که من توی اون ماجرا هیچ نقشی نداشتم؟! به روح پرتو قسم، خود منم تو بازی نگهداشته بود..
-اما تو گفتی که عکسها و فیلمهای سکس من با دیگران رو بردی به متخصص نشون دادی و اونا هم تایید کردند که واقعی! این نشون میده که تو هم تو ماجرا دست داشتی..
باور کن اینجور که فکر میکنی نیست.. چند بار که پرتو با سوزان حرف میزد، منم حضور داشتم و برا اینکه من واقعیت رو به تو نگم، تموم و کمال فیلم بازی کردند و وقتی اون فیلم و عکسها به دستم رسید، مطمئن بودم که تو اون کارها رو کردی.. آره دروغ گفتم که بردم پیش متخصص، اما به خاطر بازی پرتو مطمئن بودم که اونا حقیقی هستند..
-حالا من باید چیکار کنم؟
آهی میکشه و بغضش دوباره میترکه..
شهروز منم به اندازه ی تو داغونم عزیزم.. پرتو اگه عشق تو بود، همه کس منم بود.. همه ی کسیکه تو دنیا داشتم.. نباید منو بازخواست کنی..
از گریه ی سوزناکش دلم به رحم میاد و باهاش وداع میکنم..
**********************************
سه روز از خبر مرگ پرتو گذشته و من فقط چشمم به آی دی صباس.. شبانه روز.. حتی خوابیدنم هم جلوی لپتاپ.. خواب که نه، گاهی برای چند دقیقه از هوش میرم و باز میپرم.. نه میل به غذا دارم و نه میتونم تحرکی داشته باشم.. دایی بیشتر از قبل نگرانمه و با هر بار به میون اومدن اسمش، پیره مرد چند قطره اشک از گوشه ی چشماش راه میافته..
حدود ساعت ده صبح که گوشیم زنگ میخوره.. نگاه میکنم میبینم ساراس..
-بله؟
سلام.. خوبی؟
-سلام عزیزم..
ئه چرا اینقدر صدات گرفته؟!
-چیزی نیست سارا جان..
دلم نمیخواد بهش بگم که پرتو مرده.. ادامه میده:
شهروز خان همونطور که دستور داده بودید، من با میلاد حرف زدم و قرار شده که امروز بیاد پیش تو.. هههه..
میبینم خیلی سرحال و شادابه.. تموم تلاشم رو میکنم که حسش رو خراب نکنم..
-باشه عزیزم.. ساعت چهار بیارش کافه ی جاوید..
ئه.. خودمم بیام؟!
-خیر دخترجون.. میاریش اونجا و ما رو تنها میذاری..
شهروز جون پرتو چیزی بهش نگی که بهش بربخوره..
وقتی جون پرتو رو قسم میده، جونم میخواد بالا بیاد. تمام تلاشم رو میکنم نزنم زیر گریه.
-باشه.. خیالت راحت باشه..
پس ساعت چهار میبینمت.. فعلا بای..
-بدرود..

توی کافه ی جاوید نشسته م و منتظر سارا و این پسره هستم.. لپتاپم جلوم و چشمم روی آی دی صبا.. هنوز درونم یه حس گنگ و نامفهوم وجود داره! باور این اتفاق برام خیلی دور از ذهن!
سارا و میلاد وارد کافه میشند و من رو از درون خودم بیرون میکشند.. میاند جلو تا میرسند به میز من.. سارا تا بناگوش از شرم برافروخته شده!
سلام..
بدون اینکه از جام بلند، بشم نگاهی به سر تا پای پسره میندازم.. حس میکنم میلاد خیلی استرس داره.. جلو میاد و سلام میکنه و دستش رو میاره جلو که با هم دست بدیم..
اما از اونجاییکه وقتی حسم به یکی بده نمیتونم پنهونش کنم، ترجیح میدم دست ندم و همونطور که دستام روی میزه جواب سلامش رو میدم و با چشم و ابرو بهش حالی میکنم که بشینه.. بعد به سارا اشاره میکنم که تنهامون بذاره.. سارا در حالیکه از استرس داره انگشتاش رو بهم گره میزنه، ابروهاش رو به نشونه ی اعتراض تو هم گره میکنه و با اکراه وداع میکنه و میره..
رو میکنم به سیما و میگم منو رو بیاره..
میلاد تند و سریع میگه: نیازی نیست آقا شهروز، من یه ترک میخورم..
به سیما سفارش دوتا میدم و بعد رو میکنم به میلاد که توی چهره ش ترکیبی از غرور و دلهور موج میزنه..
-خب میلاد خان، حتما سارا بهت گفته که من کیم و چه نقشی تو زندگیش دارم؟
با طمانینه جواب میده:
بله بله.. همه چیو در موردتون گفته..
تکیه میدم به صندلی و میگم: توضیح بده میخوای چیکار کنی؟
بازم با منو من شروع میکنه و سعی میکنه توی چشمام نگاه نکنه!
خب من کارشناسی ارشد تهران قبول شدم و باید تا هفته ی دیگه برم مستقر بشم.. البته تا قبل سال جدید و این چند روز بعد از سال رو میرفتم و میومدم و توی خوابگاه سر میکردم.. اما خسته شدم و میخوام تهران بمونم.. خب سارا هم میگه منم میام باهات زندگی میکنم..
-در مورد سارا چه برنامه ایی داری؟
واقعیتش من سارا رو خیلی دوست دارم و از اینکه میبینم همه جوره پای من ایستاده ازش سپاسگزارم. اما فعلا تا درسم تموم نشه، نمیتونم برنامه ی جدی براش داشته باشم.. منظورم از برنامه ی جدی ازدواج..
-ببین میلاد.. من با اینجور زندگی مشکلی ندارم.. یعنی لازم نمیبینم برای با هم بودن حتما ازدواجی صورت بگیره و نظرم این که دو نفر تا به هم علاقه دارند باید با هم زندگی کنند.. ولی یه چیزی رو میخوام تو گوشت بکنی.. درست که من کس و کار سارا نیستم.. اما سارا یکی از مهمترین شخصیتهای زندگیم. که هیچ قانونی در مورد امنیتش نمیتونه جلودارم باشه.. حتما بهت گفته من قوانین خودمو تو زندگی دارم و زیاد به عرف اجتماع و قوانین وضع شده اهمیت نمیدم.. برا همین بذار رک و پوست کنده آخر کلام رو بهت بگم و حرف رو کوتاه کنیم..
سارا دختر سختی کشیده ایی و تازه رسیده به یه امنیت.. حس خوبیم بهت ندارم.. یعنی راستش فکر نمیکنم که بتونی حامی خوبی برای سارا باشی.. اما چون خودش میخواد نمیتونم مخالفت کنم.. فقط اینو بدون که اگه روزگاری بفهمم که سارا رو آزار میدی به خاک پدرم رحمت نمیکنم.. شاید از این حرف خوشت نیاد و بهت بربخوره. اما من دارم نهایتشو میگم.. سعی کن خلاف حس منو ثابت کنی.. من این دخترو از دهن یه گله کفتار بیرون کشیدم.. آره خیلی خوشگلو مهربونه.. اما مواظب باش که از اعتمادش سوءاستفاده نکنی.. چون اگه حسی که بهت دارم درست از آب در بیاد، اونوقت وای به حالت..
میبینم میلاد چنان برافروخته شده، که هر لحظه ممکنه منفجر بشه.. اما نمیتونم بفهمم از عصبانیت یا از شرم!
قهوه رو سیما میاره و هر دو توی سکوت و با یه حس مزخرف میخوریم و بلافاصله بعدش میلاد میگه:
خیالتون راحت باشه که من سارا رو دوست دارم و هیچ وقت کاری نمیکنم که آزار ببینه.. با من دیگه کاری ندارید؟
-نه.. به سلامت..
از جاش بلند میشه و اینبار دیگه دستش رو برا دست دادن نمیاره جلو و خدانگهداری میگه و به سرعت از کافه میره بیرون..
داروکی میگه: لامصب تو که زدی پسره رو داغون کردی..
-به شرفم که حسم بهم دروغ نمیگه داروکی.. یه روزی ثابت میشه که این مرد نیست.. حالا ببین..
***************************************
از وقتی خبر مرگ پرتو بهم رسیده، دلخوشیم فقط شده این که بشینم و چتهایی که به اسم صبا با من داشته رو بخونم و گاهی بخندم و یا گریه کنم.. حال غریبی! اونوقتاییکه دیگه دلم داره میترکه، براش چند خطی مینویسم.. مینویسم که تا ابد چشمم به این آی دی به امید روشن شدنش میمونه.. داروکی هم به دلم گاهی یه انرژی مثبت وارد میکنه.. امشب سی و پنج شب از مرگش میگذره.. شب جمعه س و با دایی تا نزدیک صبح عرق میخوریم و توی هر پیک یادی هم از صبا میکنه.. هههه.. حالا دیگه صبا و پرتو فرقی با هم نمیکنند! دایی وقتی میخواد اسمش رو ببره صبا به زبون میاره و من پرتو..
ساعت شش و نیم صبح جمعه س و من مست مست نشستم و دارم چتهامون رو میخونم.. دایی هم با کله ی داغ داره فوتبال از یه کانال خارجی میبینه، که یباره آی دی صبا روشن میشه! چنان فریادی از تعجب میکشم، که دایی از جا میپره و میگه: چته پسر؟ کشتیم از ترس.. من با همون فریاد ادامه میدم: دایی آی دیش روشن شد و شروع میکنم پیام دادن براش.. ناخودآگاه به اسم صبا و چند بار پشت سر هم صداش میکنم.. صبا.. صبا.. اما به چند ثانیه نمیکشه که آی دیش خاموش میشه.. حالا دیگه من تقریبا به حالت جنون رسیده م..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت دوم)

بازم حس اینکه توی یه بازی دیگه افتادم، میاد سراغم! با خودم دارم فکر میکنم، اگه پرتو زنده س، چرا باید راضی باشه که من اینجور داغون بشم؟! و اگه زنده نیست چرا باید آی دیش روشن بشه؟!
همینطور که کلافه دارم دور خودم چرخ میزنم و سیگار دود میکنم، فکرم رو برا دایی میگم..
پسر جون آخه این چه فکری؟ چرا اینقدر داری خودتو آزار میدی؟ من مطمئنم که یا یه اشکالی توی اینترنت بوده که چراغش روشن شده و یا اثر این بی خوابیهایی که این مدت کشیدی..
-دایی بخدا نه اشکال اینترنتی و نه من توهم زدم..
خب شاید یک نفر دیگه آی دیش رو روشن کرده..
-غیر ممکنه.. اون اینقدر با احتیاط و حواس جمع، که ممکن نیست کسی پسورد آی دیش رو داشته باشه..
میخوای بگی چی؟ یعنی میگی زنده س؟! آخه اگه زنده باشه چرا باید با تو اینجوری کنه؟
-واضح دایی.. میخواد من رو از خودش دور کنه.. فکر میکنه با اینکار داره بهم لطف میکنه و منو به زندگی عادی برمیگردونه.. ههه فکر کنید منو زندگی عادی! مسخره س..
اما من میگم حالا خودتو امیدوار نکن.. بذار ببینیم چی پیش میاد.. منکه فکر نمیکنم این چیزی که تو فکر میکنی باشه..

************************************************

امروز روز چهلم مرگ صباس.. توی چنان شکی افتادم، که دوستایی که توی فیسبوک اونجور بهش علاقه داشتند رو از روز چهلم خبر کنم یا نه، که با خودم درگیر شده م.. خبر فوتش رو دو روز بعد مرگش اعلام کرده بودم و همه ی دوستام رو تو چنان شوکی فرو برده بودم، که تا امروز حتی یک روز هم نمیشه که یادش نکنند.. اما حالا موندم تو اینکه، اون خبری که دادم درسته یا نه؟
داروکی میگه: واضح که پرتو زنده س.. اما تو تا مطمئن نشدی به کسی حرفی نزن و روز چهلمش رو اعلام کن.. پس یه پست برای دوستام توی صفحه م میذارم..
درود و عرض ارادت..
با اینکه اعتقادی به این مراسمات ندارم اما از اونجاییکه دوستانی هستند که نظرشون با من متفاوت، باید عرض کنم امروز روز چهلم فوت صبای عزیز.. این پست صرفا جهت آگاهی دوستان..
حس خوبی از اعلام این خبر ندارم.. فکر میکنم ناخوآگاه دارم دوستام رو توی یه بازی قرار میدم! اما از اونطرف میبینم چاره ایی هم ندارم.. تو این افکارم که گوشیم زنگ میخوره.. ساراس..
-بله؟
سلام عزیزم..
-سلام سارا جون.. چطوری؟
خوبم.. شهروز من امشب با میلاد میرم تهران.. خواستم خبرت کنم و اگه میشه همو ببینیم..
-باشه خانومی.. عصر میام خونه ت...
ذوقزده میگه.. واقعا میای؟
-آره عزیزم میام.. اما این پسره رو نمیخوام ببینم..
شهروز تو رو خدا اینجوری نباش.. اههه.. بخدا پسر خوبی.. تازه تو هم که زده بودی تو پرش عزیزم رو.. طفلک وقتی از پیش تو اومد، اونقدر حالش گرفته بود، که تا چند روز دلو دماغ نداشت.. جون سارا اذیت نکن..
-باشه.. پس بیا کافه ی جاوید ببینمت..
لوس نشو دیگه.. باشه تنها خونه منتظرت میشم.. چه ساعتی میای؟
-حدود پنج تا شش..
پس فعلا خدانگهدار.. منتظرتم شهروز..
-باشه.. بدرود..

************************************************

حالا دیگه تقاضای دوستام برای نوشتن ادامه ماجرا خیلی زیاد شده و منم یه فکری به ذهنم میاد.. با خودم فکر میکنم که شاید نوشتن من باعث بشه پرتو تحریک بشه و یه جوری خودش رو بهم نشون بده.. بنابر این بعد از چهل و پنج روز گذشتن از مرگش، شروع میکنم اولین قسمت عصیان رو مینویسم.. با این تیتر..
تقدیم به نازنینم صبا، که بی تابانه در انتظار دست نوشته های نه چندان پخته ی این حقییر بود..
عصیان قسمت اول
تا اولین کامنتها رو پای این بخش، از دوستام دریافت میکنم، میبینم که یک نفر nasim sz sg به اسم
پیج رو لایک میکنه
به محض لایک کردنش، برام محرز میشه که پرتو زنده س و این شخص خود خودشه..
نسیم مساوی صبا و اون حروف بعد هم مخفف اسم و فامیل خودش و من! البته مخفف اسم مستعارش صبا....
پروفایلش رو چک میکنم و عکس کاورش که صحنه ایی از فیلم بابا لنگ درازه دیگه جای هیچ شکی برام باقی نمیذاره.. پرتو (صبا) عاشق جودی آبوت..
به محض قرار دادن قسمت دوم عصیان، اولین کامنتش میاد پای اون.. قلبم روشن میشه.. کلمات خود صباس! نوع نوشتن و جمله بندی.. و از چند روز بعد کل کل بین من و اون مثه همیشه شروع میشه و من با کنایه سعی میکنم بهش بفهمونم که میدونم خودشه و اون رک و صریح میگه: من رو با کس دیگه اشتباه گرفتید و من یه زن متاهل و دارای یه بچه م که فقط نوشته هاتون برام جذاب.. یه جورایی بحثمون به دعوا میکشه و چند روز به ظاهر با من قهر میکنه.. اما بازم طاقت نمیاره و کل کل از سر گرفته میشه..
تو این بین چند بار تصمیم میگیرم، که دوستام رو از این ماجرا با خبر کنم و به همه بگم که صبا زنده س.. اما داروکی مخالف و میگه:
صبر کن.. زنده بودنش رو توی نوشته هات اعلام کن و من در نهایت وقاحت همه رو توی توهم مرگ اون نگه میدارم..

***************************************

شش ماه از رفتن سارا به تهران گذشته و من هم فقط توی خونه از صبح تا شب دارم با نسیم بحث میکنم و فقط مینویسم.. همه هم راضیند.. حدود دو هفته س که از سارا خبر ندارم که تلفنم زنگ میخوره.. نگاه میکنم میبینم فرخی! از جا میپرم..
-سلام عرض شد..
سلام شهروز جان.. کجایی پسرم؟
-در خدمت شمام.. امر بفرمایید؟
عزیزم این دختره یک هفته س که نرفته سر کار.. از تهران بهم زنگ زدند و گفتند سارا یک هفته س که سر کار نمیاد و تلفنها رو هم جواب نمیده.. پاشو یه فکری بکن.. دختره از دست نره بابا؟
حال تهوع دارم.. قلبم جوری میتپه که میخوام لهش کنم، تا آروم بگیره.. میخوام یه جوری خودم رو راضی کنم، که مساله ی مهمی نیست.. با صدای فرخی به خودم میام..
شهروز چرا ساکتی بابا؟
-ببخشید شوکه شدم.. همین امروز میرم تهران..
آره عزیزم پاشو برو ببین چی شده؟ نادیا این دخترو به من سپرده.. صداش بغض آلود!
-خیالتون راحت باشه.. فقط این دختره مرجان درخشنده رو برام پیداش کنید..
من ازش سراغ گرفتم بابا.. اعلام بیخبری میکنه..
-با این حال میخوام قبل رفتنم ببینمش..
باشه عزیزم برا ساعت دو میگم بیاد دفتر تو هم بیا..
-حتما..
فعلا خدانگهدار
-بدرود آقا..
ارتباط رو که قطع میکنم، حس میکنم زیر آوارم.. حس میکنم یه چیزی بزرگی رو باختم.. داروک میگه: چرا اینقدر بهم ریختی؟ هنوز که خبری نشده!
-خودت خوب میدونیکه خبری شده.. خودت خوب میدونی که احساسم به این مرتیکه اشتباه نبود.. فقط خدا کنه که دیر نرسم.. چشمم میفته روی مانیتور.. نسیم توی قسمت مسیج فیسبوک برام نوشته.. اگه یبار دیگه منو تهدید کنید میرم و توی پیج اعلام میکنم که چه شخصیتی دارید و مزاحم من شدید..
-ههههه.. حتما اینکارو بکن.. برو و به همه بگو داروک مزاحم یه خانوم شوهردار شده.. هههه.. ببینم کسی باور میکنه که من مزاحم کسی بشم؟ راستی خیلی دلم میخواد وقتی کنار همسرتون خوابیدید خدمتتون برسم.. همونجا کنار همسرتون.. هههه ..
-خیلی وقیح و بیشرمی! هیچ حدی نگه نمیداری.. خجالتم خوب چیزی..
-وای.. من فدای شما خانوم شوهر دار بشم.. هههههه..
دلقک مسخره.. منو باش فکر میکردم با یه آدم فرهیخته طرفم.. نمیدونستم اینقدر لمپن و لاابالی هستید!
-ببین آتیشپاره.. حیف که کار دارم، وگرنه همین حالا از توی نت رد میشدم و میومدم نشونت میدادم چقدر فرهیخته م.. منتظرم بمون تا برگردم.. فعلا بدرود..
زنگ میزنم روی گوشی سارا.. اونقدر زنگ میخوره تا قطع میشه! چند بار اینکارو میکنم.. اما بیفایده س.. نمیخواد جواب بده!
سریع یه دوش میگیرم.. نگاه میکنم روی ساعت، میبینم حدود یک بعد از ظهره.. لباس میپوشم و به دایی میگم من باید برم تهران..
بعععععله.. خودم متوجه شدم..
یکم وسایل شخصی جمع و جور میکنم، میریزم توی کوله م.. لپتاپ رو هم جا میدم و از خونه میزنم بیرون.. همچنان قلبم سنگین.. با خودم فکر میکنم، خوشی به من نیومده! حالا که از زنده بودن پرتو خوشحالم، باید یه اتفاق بد دیگه بیافته!

وقتی وارد دفتر میشم، مرجان درخشنده رو میبینم که تو سالن انتظار عصبی و کلافه نشسته و منتظر من..
با دیدن من از جاش بلند میشه..
سلام آقای.......
-سلام خانوم درخشنده.. بفرمایید بریم توی یکی از اتاقها و سپس خودم حرکت میکنم و میرم تو اتاق قبلی سارا که کسی توش نیست..
مرجان رنگش پریده و یه جورایی دستاش داره میلرزه.. مینشینم روی یه صندلی و بهش تعارف میکنم.. اونم مینشینه..
-خب.. شما آخرین بار کی با داداشتون تماس داشتید؟
یکم منو من میکنه.. من نگاهم رو تو صورتش تیز میکنم و این باعث میشه خودش رو ببازه و میگه: حدود سه روز پیش..
-چی گفت؟
گفت که حدود یک ماه از سارا جدا شده و حالا داره میره که قاچاقی از ایران خارج بشه..
-اونوقت شما با سارا تماس نگرفتی؟
از شرم برافروخته میشه و میگه: نه..
چنان عصبی میشم، که یباره فریاد میکشم..
-تو چطور آدمی هستی؟ دختره رو بردی دادی دست داداشت و حالا که اینجوری شده باهاش یه تماس نگرفتی؟
از فریاد ناگهانی من بغض میکنه و اشک توی چشماش جمع میشه.. از جا بلند میشم و از اتاق میام بیرون.. میبینم همه ی بچه ها بهم زل زدند و فرخی هم از دفترش بیرون اومده و با دیدن من سریع میاد جلو میگه: چی شده شهروز؟ چرا عصبانی شدی؟
-دختره ی جفنگ، اونوقت که میخواست سارا رو برا داداشش تور کنه، خوب دور و برش میچرخید.. اما حالا حتی یه تماس هم باهاش نداشته..
شهروز بابا برات یه بلیط هواپیما رزرو کردم، ساعت سه پرواز.. سریع برو و خبرش رو به من بده..
از این کارش خوشحال میشم.. سپس راننده ش رو صدا میکنه و میگه: شهروز رو سریع ببر فرودگاه..

*****************************************

پشت در آپارتمان سارا ایستادم و دارم در میزنم.. اما جوابی نمیاد! زنگ میزنم روی گوشیش و گوشم رو میچسبونم به در.. اما صدای زنگ تلفنشم نمیاد! یکم خودم رو عقب میکشم و با یه ضربه ی لگد قفل در رو از جا درمیارم.. صدای بلندی توی کل ساختمون میپیچه.. به سرعت وارد میشم و در رو میبیندم، که کسی متوجه نشه از کجا بوده و وقتی میچرخم تا داخل رو نگاه کنم، از چیزیکه میبینم شوکه میشم!..

ادامه دارد..
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
داروکی عزیز خسته نباشی عالی بود بی صبرانه منتظر قسمتهای بعد هستم
﷼﷼
     
  
مرد

 
من هنوز برام اثبات نشده دختری یا پسر به همون دلیل قبلی،خیلی خوب بلدی بری رو مخم.اسمتم با توجه به اون مخفف باید سعید سامان ثمین صقرا سمیرا یا یه چی تو این مایه ها باشه پس s عزیز.منتظر بقیش هستم چون کم کم دارم مطمئن میشم که مازوخیسم دارم و از این رو مخ رفتنت خوشم میاد.از خدا خواستارم به هردومون صد سال عمر بده که تو تا اونموقع بنویسی و منم بخونم.
نگو تمام.تورو جون امام!
     
  
مرد

 
Darkknight66

ای ناقلا. سفت و سخت رفتی تو فکر اینکه اگه دخترم مخم رو بزنی
اما معلوم ناشی. چون زدی به کادون.پسر خوب من ۱۵ ساله دارم مینویسم و حتی تو همین سایت ۷ یا ۸ سال پیش مینوشتم. و دوستای زیادی از اون زمان دارم که با هم صمیمی هستیم و کاملا هم به جنسیت من واقفند. در ضمن با یکم تفکر در مورد نوع نوشتن خیلی راحت میشه فهمید نویسنده مرد یا زن.

داروک
داروک
     
  
مرد

 
درود به همه..

دوستان آدرس تلگرام و اینستاگرام بنده توی پروفایل هست. میتونید پیگیری کنید.

داروک
داروک
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت سوم)

سارا رو میبینم که برهنه، فقط با لباس زیر جلوی پنجره بزرگ آپارتمان زیر نور آفتاب عصرونه، دراز به دراز خوابیده! هوای خونه انگار غبارآلوده! بوی مردگی میاد! اونقدر بدن سارا رو رنگ پریده میبینم، که اولین فکری که به ذهنم میرسه این که، سارا مرده! از همونجا نگاه میکنم به دور و برش.. شهامت جلو رفتن ندارم.. میترسم ذهنیتم درست باشه.. ضربان قلبم اونقدر رفته بالا که تحملش برام واقعا سخته.. کنارش یه شیء بلوری توجهم رو جلب میکنه.. دقت که میکنم، متوجه میشم یه پایپ مخصوص شیشه کشی! تمام تلاشم رو میکنم، تا به این ذهنیت که سارا مرده خاتمه بدم.. آروم میرم مینشینم کنارش.. صورتش بی اندازه لاغر شده و موهاش آشفته به روی بالش زیر سرش پخش شده.. پوست صورتش زرد شده و از لاغری پای چشماش سیاه شده و چروک افتاده.. بغض سنگینی تو گلومه.. با تردید دست میبرم جلو و مچ دستش رو میگیرم.. از ترس اینکه فکرم درست باشه نفسم تو سینه م گره خورده.. دیگه حالا نمیتونم تحمل کنم و میزنم زیر گریه.. نبضش نمیزنه! انگشتام رو روی مچ دستش بیشتر فشار میدم.. اما بازم چیزی احساس نمیکنم! همینطور که دارم به پهنای صورتم اشک میریزم، دستش رو ول میکنم و گوشی مبایلم رو از جیبم در میارم.. با آستینم شیشه ی ال سی دیش رو پاک میکنم و بعد میگیرم جلوی دهن بازش و چشمام رو میدوزم به اون.. ناخودآگاه خنده با گریه م قاطی میشه.. بخار نفسش نشسته روی صفحه ی گوشی! دستم رو میذارم روی قلبش. میبینم اونقدر داره آروم میزنه، که حس میکنم حالا از کار میافته.. صورتش رو با یه دست میگیرم و شروع میکنم صدا کردنش.. سارا.. سارا.. عزیزم؟
لای چشماش رو باز میکنه.. من رو با صورت خیس از اشک میبینه.. به سختی صداش در میاد..
شهروز تویی؟ چرا گریه میکنی؟ باید بخوابم..
دوباره تکونش میدم.. سارا چته؟ چیکار کردی؟
هیچی.. فقط خوابم میاد..
-سارا شیشه مصرف میکنی؟
نه.. ندارم... بذار بخوابم.. خوابم میاد..
و باز صداش قطع میشه..
میدونم که خمار و باید صبر کنم تا از خواب بیدار بشه.. میرم یه ملحفه میارم و میندازم رو تنش و بعد میرم سر یخچال.. اما میبینم هیچی توی یخچال وجود نداره! برمیگردم و از تلفن خونه زنگ میزنم به اطلاعات مخابرات و شماره ی یه آژانس رو میگیرم و بعد زنگ میزنم یه سرویس سفارش میدم و بهش یه لیست برای خرید میدم.. میرم صورتم رو میشورم و توی آیینه ی دستشویی به چشمای قرمز و ورم کرده م نگاه میکنم.. داروک میگه: بدبخت.. دلم برات میسوزه.. از دستشویی بیرون میام..
لپتابم رو از کوله در میارم و وارد نت میشم و میرم توی پیج.. میبینم نسیم برام پیام گذاشته..
متاسفم برای بچه هایی که داروکشون تو باشی..
جواب میدم.. من قربون خاتون بشم که اینقدر دلش سنگ..
اوه اوه.. خاتون بگو.. پس ابهت مرد ایرانی چی شد؟
خنده م میگیره.. انگار همونجا پای نت نشسته تا من بهش پیام بدم و بازم میگه: من اونیکه فکر میکنی نیستم!
-آخه تو نمیدونی خاتون من کی.. آسمونی.. درضمن با این حرفا ابهت مرد ایرانی خدشه دار نمیشه..
خوشبحال خاتونتون.. اصلا من تصمیم داشتم به خاطر بی ادبیتون دیگه جوابتونو ندم..
-ههههه.. نمیتونی عزیز دلم..
منو سر لج نندازید.. باور کنید منو اشتباه گرفتید..
-باشه.. اگه یکبار جون منو قسم خوردی که صبا نیستی من قبول میکنم..
دارم با خودم فکر میکنم، که توی همین تفکر که من اونوبه عنوان صبا میشناسم، نه پرتو، نگه دارم..
جواب میده.. به جون دخترم ساقی منو اشتباه گرفتید..
میخندم.. هههه..
چرا میخندید؟ مگه از جون دخترم با ارزشترم هست؟
-وقتی جون منو قسم خوردی قبول میکنم، که تو صبا نیستی..
به جون تو من صبا نیستم.. راضی شدی؟
برا چند لحظه مغزم هنگ میکنه.. اما یباره شروع میکنه ادامه دادن:
چرا دست از سرم برنمیداری؟ آره من صبا هستم.. صبای یتیکه گوشت.. چرا نمیری به زندگیت برسی؟ دلم خوش بود اینجوری از حالت خبر دارم.. اینم ازم گرفتی؟ دیگه برا همیشه حتی از حاشیه ی زندگیت میرم بیرون و یه شکلک گریه میذاره
-فدات بشم نازنینم.. من میدونستم عزیزم زنده س.. چرا اینجوری میکنی با من؟ منکه برات آزاری ندارم.. فقط میخوام از حالت با خبر باشم.. گریه نکن قربون چشمات بشم..
قلبم داره میترکه.. آخه چقدر فشار رو باید تحمل کنه؟چند دقیقه ی بعد آرومش کرده م و دارم ازش موقعیتش رو میپرسم.. همچنان صورتم خیس اشک و اونم حالش کمتر از من نیست..
-جراحیت چی شد عزیزم؟
هیچی.. چی میخواستی بشه؟ پزشکای رشت اونقدر ناشی بازی درآورده بودند، که چیزی از تارهای صوتیم برای ترمیم نمونده بود.. جراحی بی نتیجه بود..
-اونوقت چرا با من اینجوری کردی؟ نگفتی داغونم میکنی؟ بازم شکلک گریه میذاره و ادامه میده:
فکر کردم با اینکار از خودم دورت میکنم.. تو رو خدا منو ببخش.. اشتباه کردم.. فکر کردم میتونم خودمو ازت دور نگه دارم.. اما توانشو نداشتم.. آخرش نتونستم جلوی خودمو بگیرم..
-میدونی چی کشیدم تو این هشت ماه؟
بخدا منم خیلی داغون شدم.. اومدم توی یه کلینیک پانسیون شدم.. حالم خوب نیست.. دیابت گرفتم.. هر روز دارم انسولین میزنم..
حس میکنم یکی دستش رو گذاشته بیخ گلوم و با تموم قدرت داره فشار میده..
-دیابت گرفتی؟ واقعا؟
آره.. اینم سرنوشت من بود.. هر روز از روز قبل داغونتر..
-بذار صورتتو ببینم عزیزم..
تو رو خدا دوباره شروع نکن شهروز.. بذار همون تصویری که تو ذهنت داری بمونه..
تا نیمه ی شب دارم باهاش حرف میزنم و خودم رو خالی میکنم.. گاهی عصبانی میشم و حرفای زشتی از دهنم بیرون میاد و اون فقط اشک میریزه و گاهی هم اونقدر دلم براش میلرزه که مثه پسرای نوجوون دائم قربون صدقه ش میشم..
سارا همچنان خواب و پرتو دیگه کم کم خسته شده.. بهش میگم:
-برو استراحت کن عزیزم..
سخت ازت دل بکنم.
-فردا باهات حرف میزنم عزیزم.. منکه همیشه هستم.. این تویی که نه به وصل میرسانی نه به قطع میرهانی..
جون صبا اینقدر خودتو اذیت نکن.. من دوستت دارم عزیزم..
-قربون اون لب و دهن بشم که بهم میگه دوستت دارم. ههه.. وای خدا.. چقدر خوشحالم که دارمت..
تو دیوونه ایی.. آخه من چی دارم که تو دوستم داشته باشی؟ یه تیکه گوشت بی مصرف و بیمار..
-چرت نگو صبا.. برو استراحت کن عزیزم..
باشه عزیزم.. شبت بخیر..
-شبت بخیر آسمونی.. دارمت.. تو قلبم.. هر جا باشم.. هر جا باشی..
سارا همچنان خواب.. میرم کنارش...
-سارا؟ عزیزم؟ چشماتو باز کن قربون چشمات بشم..
چشماش رو باز میکنه.. کم نور و بی رمق.. لبخند تلخی مینشینه رو لبای رنگ پریده ش..
خم میشم پیشونیش رو میبوسم..
-چیکار کردی با خودت عروسک خوشگلم؟
اشک از گوشه ی چشماش راه میافته.. از کنارش بلند میشم، میرم سر یخچال.. یه لیوان آب میوه برمیدارم و برمیگردم کنارش.. دستم رو میبرم زیر سرش و کمکش میکنم تا بنشینه.. ملحفه از روی سینه هاش میلغزه و سر میخوره پایین.. همونطور که بغض داره داغونم میکنه، میخندم و میگم:
-وای نگاش کن چه سینه ی خوشگلی داره! بپوشونش دختر تا خر نشدم. ههه..
یباره لیوانی رو که جلوی دهنش گرفتم و داره جرعه جرعه میخوره رو از دستم میگیره، میذاره زمین و خودش رو میندازه تو بغلم و شروع میکنه با صدای بلند گریه کردن.. ملحفه رو میپیچم دورش و محکم بغلش میکنم.. سرش رو فشا میده توی سینه م و بین گریه هاش میگه:
کاش تو خر شده بودی.. کاش مال تو بودم.. شروع میکنم نوازشش کردن و سرش رو بوسیدن و خودمم گریه میافتم..
-آروم باش دختر کوچولو.. آروم باش عزیز دلم.. من باهاتم.. همیشه کنارتم..
چرا گذاشتی من با میلاد بیام تهران؟ چرا منو رها کردی به حال خودم؟ مگه نمیدونی من جز تو کسیو ندارم؟ و هر لحظه صدای گریه ش بلندتر میشه و من بیشتر فشارش میدم به خودم.. اونقدر که آروم آروم حس امنیت برمیگرده درونش و حالا دیگه گریه ش تبدیل به فیر فیر کردن شده.. منم با پشت دستم اشکام رو پاک میکنم و بعد میگم:
-خدا منو بکشه تا از دست هر چی زن تو این زندگی جهنمی راحت بشم، که دق مرگم کردید... هههههه..
برای لحظه ایی سارا میخنده.. از خودم جداش میکنم و میگم باید غذا بخوری عزیزم و دوباره لیوان رو میدم دستش و خودم از کنارش بلند میشم و میرم آشپزخونه تا یه چیزی سرهم کنم.. تازه متوجه میشم که خودمم گرسنمه!
سارا لباس پوشیده و میاد روی صندلی توی آشپزخونه مینشینه.. برمیگردم و به صورت آشفته ش لبخند میزنم و میگم:
-تا من یه چیزی درست میکنم، پاشو برو دوش بگیر، که حالم از این ریختو قیافه ت بهم میخوره..
بازم یه لبخند تلخ مینشینه رو لباش..
شهروز من یکار بد کردم..
-بله.. دیدم.. داری شیشه مصرف میکنی.
نه.. یه کار بدتر..
قلبم میریزه! سعی میکنم به خودم بقبولونم، که چیز مهمی نیست.. برمیگردم تکیه میدم به اپن و میگم:
-چیکار کردی؟
از خجالت برافروخته س و سرش رو زیر میندازه..
-یالا بنال دارم میمیرم از ترس؟
من حامله م..
انگار یه پتک میخوره تو سرم..
-چی گفتی سارا؟
بازم گریه میافته و ادامه میده:
من حامله م شهروز.. من از اون کثافت حامله م.. بچه ی اون آشغال رو توی شکمم دارم..
توان زانوهام تموم میشه و سر میخورم روی زمین.. سرم رو میگیرم بین دستام.. هم ترسیدم و هم عصبانیم.. سرم رو بلند میکنم تا هرچی از دهنم در میاد بهش بگم، که میبینم خیلی داغونتر از این حرفاس! همینطور که رو زمین نشستم، دست دراز میکنم مچ دستش رو میگیرم و از روی صندلی میکشمش پایین و میگیرمش توی بغلم و اون دوباره زار زدنش به اوج میرسه..
من لیاقت بغل تو رو ندارم.. من یه کثافت هرزه م.. من باید بمیرم.. منو بکش..
بازم بغضم میشکنه و بیشتر فشارش میدم به خودم و لابه لای اشک ریختنم ازش میپرسم:
-چند وقتته؟
نزدیک دوماه.. قلبم بیشتر فشرده میشه.. بوی روغن سوخته که توی تابه ریختم بلند میشه! از خودم جداش میکنم و بلند میشم زیرش رو خاموش میکنم و دوباره برمیگردم سر جام و بغلش میکنم..
چرا رفت؟
چون میخواست بچه م رو بکشه.. اما من گفتم مگه دوستم نداری؟ خب باهام ازدواج کن.. اما اون کثافت منو گرفت به باد کتک..
-چرا شیشه میکشی؟
اون مجبورم کرد.. میگفت سکس بیشتر حال میده و یه روز به خودم اومدم، دیدم هر روز دارم میکشم..
-تا حالا سونوگرافی رفتی؟
نه.. میترسم. ترسیدم ازم بپرسند بچه ی کی؟
سعی میکنم روی خودم مسلط بشم.. همونطور که دارم موهاش رو نوازش میکنم میپرسم:
-دانشگاهش چی شد؟
همه ش دروغ بوده شهروز.. اون منو فریب داد..
کله م سوت میکشه.. با خودم فکر میکنم، منم فریب داده!
-خب چرا برنگشتی اصفهان؟
چون تا ده روز پیش نمیدونستم که همه ی حرفاش دروغ بوده.. خیلی کینه ی تو رو به دل داره.. آخرین حرفش یه پیغام زشت برای تو بود.. اون آشغال به تو فحش داد..
خونم به جوش اومده.. سرم سنگینه و حس میکنم عصبانیت ازم یه دیو ساخته.. آروم سارا رو از خودم جدا میکنم و از جام بلند میشم و به آشپزیم ادامه میدم.. حالم خیلی خراب.. اونقدر که وقتی دارم پیاز خورد میکنم دستم رو میبرم.. چاقو رو رها میکنم میرم سمت ظرفشویی و دستم رو میگیرم زیر آب.. شقیقه هام دل میزنه و قلبم میخواد سینه م رو بشکافه! همینطور که زخم دستم رو فشار میدم، که خونریزی بند بیاد، سرم رو میگیرم زیر شیر آب.. سارا که متوجه ی بریدن دستم شده از جا میپره و میره وسایل زخم بندی میاره و همینطور که اشک میریزه، شروع میکنه زخم من رو بستن..
من خیلی پستم.. من خیلی کثیفم که تو رو اذیت کردم.. بمیرم برات که همه ش داری رنج میکشی.. نادیای ساده تو رو به من سپرد.. فکر کرد من میتونم جاشو برات بگیرم.. چقدر احمقم من.. منو ببخش شهروز.. منو ببخش.. باید به حرفت گوش میکردم عزیزم..
آبی که از سر و روم داره میریزه، تموم لباسم رو خیس کرده.. یکم از عصبانیتم کم شده.. اما میدونم که تا گیرش نیارم راحت نمیشم..

*********

بعد از تحویل خونه ی سارا برگشتیم اصفهان و سارا رو به مادرم سپردم.. تماس میگیرم با مهشید و آدرس مریم دوستش رو که متخصص و جراح رو میگیرم.. مریم پزشک نادیا بود..
وقتی وارد مطب مریم میشم.. از دیدن من جا میخوره.. بعد سالها اون رو دوباره میبینم.. جا افتاده و پخته.. از پشت میزش با اشتیاق بلند میشه و میاد طرفم..
شهروز.. وای خدا درست میبینم؟ پسر تو که هیچ فرقی نکردی!
همینطور که لبخند میزنم دستش رو که برا دست دادن جلو آورده تو دستم میگیرم و میگم:
-شوخی نکن مریم خانوم.. معلومه که داغون شدم..
باور کن هیچ فرقی با ده سال پیش نکردی! فقط یکم موهات کمتر شده.. که تازه چهره ت مردونه تر شده.. چی شده از اینطرفا؟
سارا رو بهش معرفی میکنم و میگم:
-باید کمکم کنی و توضیح میدم که سارا باردار و باید بچه ش رو بندازه..
مریم با شماتت نگاهم میکنه و به سارا میگه برو روی تخت و پرده رو هم بکش.. وقتی سارا از ما فاصله میگیره.. آروم میگه:
هنوز دست از دختر بازی برنداشتی؟ خجالت بکش.. دیگه نزدیک چهل رو هم رد کنی پسر.. این که یه دختر بچه س!
بغض گلوم رو میگیره.. سعی میکنم روی خودم مسلط بشم..
-مریم جان کار من نیست.. باور کن..
چهره ش کمی باز میشه و میگه:
پس چرا تو داری جورشو میکشی؟
-قضیه ش مفصله خانوم دکتر.. اگه فرصت شد برات توضیح میدم..
مریم برای سارا سونوگرافی مینویسه و میگه سریع جوابش رو برام بیار..
سارا رو متقاعد کردم که بچه ش رو بندازه.. اما اول میبرمش سونوگرافی و اونجا با یه موضوع وحشتناک دیگه روبه رو میشیم.. بچه ی سارا ناقص! علتش رو که جویا میشم، میفهمم به خاطر مصرف شیشه س..

ادامه دارد..
داروک
     
  
مرد

 
darvack
اگر دختر نیستی چرا انقد اصرار به پسر بودن داری؟بعدشم مگه چقد سخته از پشت یه گوشی یا کامپیوتر ۱۵ سال به مردم بگی که مردی؟
بزار دستتو رو کنم خدارو چه دیدی شاید ازدواج کردیم.
نگو تمام.تورو جون امام!
     
  
مرد

 
عالی بود داروک عزیز منتظر قسمتهای بعد ....
﷼﷼
     
  
صفحه  صفحه 1 از 6:  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ماه و پلنگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA