انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

ماه و پلنگ


مرد

 
چوخ گوزل یاشاسین داروک
﷼﷼
     
  
مرد

 


سپاس
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت دوازدهم) نوشته‌ی داروک

وسط هیاهوی عروسی، تلفنم شروع میکنه زنگ خوردن! نگاه میکنم روی گوشی.
-سلام سارا، خوبی عزیزم؟
سلام، خوبم. تو خوبی؟
-آره منم خوبم.
چقدر سر و صداست اونجا!
-عروسی دیگه.
خوشمیگذره؟
-میگذره، چه خبر؟
شهروز فکر کنم یه اتفاق عجیب داره میفته.
-چه اتفاقی؟
چند دقیقه پیش یه خانومی اومد در خونه، گفت من شهره‌ام. فهمیدم دوست پرتو.
شوکه از جایم کنده میشم ومیپرسم: خب؟ چی گفت؟
سراغ تو رو گرفت. منم گفتم رفته تهران. خیلی حالش گرفته شد. ازم پرسید که من کی هستم؟ منم گفتم از اقوام شهروزم.
-خب؟
پرسید کی برمیگرده؟ گفتم فردا. شماره‌ت رو گرفت و گفت: گوشیم رو عوض کردم شماره‌ش رو ندارم.
-چیز دیگه نگفت؟
نه، فقط گفت: خودم باش تماس میگیرم.
-اوکی عزیزم. دیگه چه خبر؟
صبح بعد اینکه رفتی مرجان زنگ زد. اونم سراغ تو رو گرفت. گفتم که نیستی.
-آره به خودم زنگ زد.
شهروز قرار بوده امشب بریم خونه‌ی مرجان؟
-دعوت کرده بود، اما جواب محکمی بهش نداده بودم.
از من پرسید شهروز درمورد دعوت من چیزیی بهت نگفته؟ منم گفتم نه، شهروز باید میرفت تهران. حالا واقعا قصد داشتی بریم خونه‌ش؟
-نه، نمیدونم سارا. اصلا در موردش فکر نکرده بودم.
صدای سارا مغموم میشه و با دلخوری میگه: شهروز تو رو خدا من رو نبری با این آشغال رو به رو کنیا، میمیرم از ترس.
-نگران نباش عزیزم، بذار برگردم، با هم در موردش فکر میکنیم.
باشه، مواظب خودت باش. کی حرکت میکنی؟
-آخر شب، شاید ساعت یک و دو.
منتظرتم عزیزم، سالم برگرد.
-تو هم مواظب خودت باش. فعلا شب بخیر.
شب تو هم بخیر.
ارتباطم با سارا که قطع میشه، ذهنم به شدت درگیر شهره میشه. یعنی چیکار داره؟!
هنوز جمله‌م توی ذهنم تموم نشده، که گوشی شروع میکنه زنگ خوردن! شماره برام غریبِ.
-بله؟
"سلام شهروز." صدای شهره‌س!
-به به شهره خانوم! یادی از ما کردی! هر چند وقت یبار خطت مثه کلاهبردارا عوض میشه. هزاربار رو اون خط قبلیت زنگ زدم، اما خاموش بود.
شهره آروم شمرده میگه: ولکن این حرفا رو. دو روز پیش با عموی پرتو حرف میزدم، بطور اتفاقی اینستاگرامش رو دیدم.
-همونکه فرانسه‌س؟
آره.
-خب؟
شهروز پرتو زنده‌س.
-هه، خسته نباشی، این رو که خودم میدونسستم. تا همین صبح امروز با هم تو نت حرف میزدیم. البته اون فکر میکنه که من باور کردم، که همون صباس. چند بار زنگ زدم که بهت همین رو بگم و بگم خبری که بهت رسیده درمورد مرگ پرتو دروغِ.
حالا شهره جا میخوره و با تردید میپرسه: یعنی تو تو این مدت میدونستی پرتو زنده‌س؟
-آرره بابا، من هیچوقت باور نکردم پرتو مرده. حالا عموی پرتو چی گفت؟
نمیدونم در مورد پرتو چی میدونی. اما این چیزایی که میخوام بگم شاید برات خیلی عجیب باشه و البته منبعش دیگه موثق.
-خب؟
پرتو امشب پرواز داره به ایران.
یبار دیگه از روی اون صندلی سیخ میپرم پایین.
-چی میگی شهره؟
باور کن شهروز. عموی پرتو چیزایی گفته که من دارم شاخ در میارم. البته من جوری وانمود کردم که از همه چی خبر دارم. ظاهرا عموش توجیه نشده بوده، که نباید کسی خبر داشته باشه، که پرتو توی چه شرایطیِ.
-وای تو رو خدا شهره زود باش بگو. دارم از دلشوره میمیرم.
شهروز پرتو ضایع نخاعی نداشته.
از تعجب دهنم باز مونده!
-خب؟
فقط توی تصادف بخاطر باز شدن ایربگ ماشین و باز بودن دهنش، حنجرش پاره میشه.
-وای خدا رو شکر که پاهاش سالم.
به شدت از دیدن تو وحشت داره.
-چرا؟!
دلش نمیخواد تو اون رو اینجوری ببینی.
بغض داره گلوم رو فشار میده. شهره ادامه میده: ساعت یازده پرواز عمارات می‌نشینه فرودگاه اصفهان. از آلمان ساعت یک امشب پرواز میکنه امارات و یازده فردا اصفهان.
اونقدر قلبم داره تند میتپه، که حس میکنم خون بطرف سرم هجوم آورده! شهره ادامه میده: ظاهرا پدر و مادرش همراهش‌اند. اگه خواستی بری فرودگاه، سعی کن با اونا رو به رو نشی.
-تو نمیای؟
نه شهروز. میخوام ببینم کی خودش میاد سراغم. میخوام ببینم چرا اینقدر بی معرفت شده. چطور میتونه من رو هم مثه تو چند سال تو بازی نگهدارهِ؟!
-من فکر نمیکنم قصدش بازی دادن باشه. فکر میکنم تو معذورات کسی قرار گرفته. شاید پدرش.
شهروز تا قبل تو، من محرمترین فرد زندگیش بودم. البته بعد ورود تو به زندگیش، بازم جایگاهم رو تا مدتی داشتم. اولا بهت حسادت میکردم و با خودم فکر میکردم، شاید تو باعث شدی که پرتو از من دور بشه. تا کم کم فهمیدم، نه بابا تو خودت بیشتر از من داری داغون میشی. نمیدونم چطور اینهمه بیرحم شده! کسی که دریای معرفت و مهربونی بود.
-چی بگم شهره؟ تو این ده سال واقعا زندگی من رو هوا بوده. نه دارمش و نه ندارمش. هستش و نیستش.
شهروز هیچ وقت نتونستم درست قضاوتت کنم! من فکر نمیکنم هیچ مردی صبری که تو برای پرتو نشون دادی رو برای زنی داشته باشه. هم بهت افتخار میکنم، هم از اینهمه تحملت لجم درمیاد. فقط میدونم یه مرد عادی نمیتونه اینهمه عاشق یه زن باشه.
-من آن نیم که نقد دل دهم به هر شوخی.
اما کاش یه مردی مثه تو توی زندگی من بود، تا جونم رو فداش کنم. گیر بد افریته‌ایی افتادی، هههه.
-اینجوری در موردش حرف نزن شهر جان. اونم زندگی خوبی رو تجربه نکرده، از وقتی من وارد زندگیش شدم.
وای تو که به معنای واقعی حضرت مکافاتی. یعنی میخوام بگم همونقدر که خوبی و دوستت دارم، به همون اندازه معتقدم نحس و مصیبت زده‌ایی، هههه.
-مرسی از دلداریت دختر.
خب فعلا کاری نداری عزیزم؟
-نه شهره جان. مرسی از خبری که دادی.
فردا اگه رفتی فرودگاه، منم تو جریان قرار بده.
-حتما.
شبت بخیر منحوس دوست داشتنی.
-شب توام بخیر.
وقتی ارتباط قطع میشه، حس میکنم استرس خیلی زیادی وجودم رو گرفته! من چطوری باید با پرتو رو به رو بشم؟ اگه اون نخواد من رو ببینه چی؟ مطمئنا نمیخواد ببینه. اگه میخواست یه اشاره‌ایی میکرد، که داره میاد ایران. کله‌م داره منفجر میشه! صدای آرمین من رو از خودم بیرون میکشه.
آقا شهروز بچه کجای اصفهانی؟
همینطور که دارم اندام بلند و کشیده‌اش رو برانداز میکنم، تا به صورت جذابش برسم لبخندی میزنم میگم: اون پایین پایین‌ها.
پایین کجا؟
-چهارباغ پایین. محله ی دروازه نو. درست ابتدای بازارچه.
تکیه میده به بار و نگاهش رو میدوزه به جمعیت در حال رقص. مسیر نگاهش رو دنبال میکنم و می‌بینم متمرکزِ روی یه دختر جذاب و سکسی! با یه لباس دکلته چسبون به رنگ سفید، که تا زیر باسن درشتش رو پوشونده.
نیم نگاهی به آرمین میندازم. اونم بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه. یه چشمکش میزنم و میگم: خیلی سکسی.
آره، معلوم دختر وحشی و حشری.
-بهش خط دادی؟
هنوز نه. یجورایی داره خودش رو برام چس میکنه.
-از همایون بپرس کی.
پرسیدم، میگه از دوستای افروز.
-خب اگه میخوای تا به افروز بگم برات ردیفش کنه.
اونقدر با افروز صمیمی هستی که بهش بگی؟
-آره بابا، مشکلی نیست.
خودت چشمت کی رو گرفته؟
-من اوضاعم وخیم آرمین جان. دلم همه رو میخواد. یکی کارم رو راه نمیدازه ههه.
با تعجب بهم نگاه میکنه و میگه: بهت نمیاد!
با تموم دهن گشادم بهش لبخند میزنم.
بریم بیرون یکم تو فضای باز؟
-بریم.
وقتی وارد محوطه باغ میشیم، یه بسته‌ی سیگار از جیب کتش بیرون میاره و از توش یه سیگار سرپیچ شده بیرون میکشه و با یه چشمک میگیره طرفم.
دو دل میشم. خیلی وقت که از این مدل شیطنتها نداشتم. آرمین میگه: نکنه اهلش نیستی؟
-اهل که نه، اما گاهی بد نیست و سیگار رو از دستش میگیرم. سریع فندک زیپوش رو از جیبش بیرون میکشه و روشنش میکنه و میگیره زیر سیگاری که بین لبهام.
چندتا کام میگیرم و میدم بهش و حجم زیادی از دود که توی سینه‌امِ رو بیرون میدم. به یک دقیقه نمیکشه که حس میکنم نشئه‌گی داره میاد سراغم. یه جرعه از مشروبم رو هم میخورم و همینطور که داریم تو سکوت سیگاری رو میکشیم، شروع میکنیم قدم زدن.
کی برمیگردی اصفهان؟
-وقتی مهمونی تو باغ تموم بشه.
پس امشب برمیگردی؟
-آره.
ماشین داری؟
-نه، با اتوبوس برمیگردم.
من فردا صبح میخوام برگردم. اگه بمونی من ماشین دارم، با هم برمیگردیم.
-نمیتونم آرمین جان. باید امشب برگردم. چون فردا کار واجب دارم.
خب با این حساب بذار ببینم میتونم مخ این دختره رو همین امشب بزنم و با هم بریم.
-یعنی برگشتنت به زدن مخ این دختره بستگی داره؟
خیلی خوشم اومده ازش پدرسوخته رو. خیلی سکسی! کونش هوش از سرم پرونده.
-ههه، خب تلاشت رو بکن.
مگه نگفتی به افروز میگی برام ردیفش کنه؟
-میترسم با اینهمه حشریت، پیش افروز بی حیثیتم کنی.
پس با افروز رودرواسی داری.
-نه، اما رو حرفم خیلی حساب میکنه.
شهروز من فکر میکنم تو یه دهه عقبی از زندگی.
-چطور؟
این روزا که کسی تابو سکس نداره.
-یعنی چی؟
یعنی واضح که تو اگه به افروز بگی این دختره رو با آرمین آشنا کن، افروز میفهمه که قصد آرمین کردن دختره‌س.
-عجب شیطونی هستی بچه. تو دیگه رو دست منم آوردی تو بی حیایی، ههه.
درسته از من بزرگتری، اما فکر نمیکنم خیلی آدم بی پروایی تو امور سکسی باشی. بهت میاد آدم چهارچوب دار و کلاسیکی باشی.
-حالا تو ام تو سر مال نزن. باشه بابا فهمیدم عقب افتاده و املم، ههه.
سیگاری تموم شده و من هر لحظه احساس نشئه‌گی بیشتری دارم.
بریم تو؟
-بریم، میدونم دلت پیش دختره‌س.
اوه چجورم.
هر دومون بلند میخندیم و صدای خنده توی باغ می‌پیچه.

*************************************************

مهمونی تموم شده، شام خوردیم و من قصد دارم برگردم اصفهان. همینطور که دارم با افروز و کاترینا و همایون وداع میکنم، چشمم میافته به آرمین که داره با دختره گرم و صمیمی لاس میزنه! تو دلم میخندم و با خودم فکر میکنم، "بلاخره موفق شده که مخش رو بزنه." صحبت با دخترِ رو قطع میکنه و با عجله میاد طرف جمع ما. سیاوش هم همین موقع میرسه و متوجه میشه که من در حال خداحافظیم. با یکم دلخوری میگه: شهروز جان چرا به این زودی میخوای بری؟ ما برای فردا برنامه توپ و حسابی داریم، بمون داداش.
-متاسفم سیاوش جان. خیلی دلم میخواد بمونم، اما وضعیتی پیش اومده که باید برگردم و صبح اصفهان باشم.
افروز در حالیکه چشماش اشکآلوده میپرسه: چطوری برمیگردی؟
آرمین جواب میده: منم دارم برمیگردم اصفهان، با هم میریم.
افروز با دستمال قطره‌ی اشکی که از چشمش سرازیر میشه رو میگیره و سعی میکنه لبخند بزنه و میگه: من دارم میرم لندن. شاید نتونیم بزودی بازم همدیگه رو ببینیم. اما تو رو خدا ارتباطت رو با من قطع نکن. نذار ازت بیخبر باشم. مواظب خودت باش.
-افروز تلفن من که همیشه همون شماره بوده و هست و خواهد بود. اینترنت هم که بلاخره هست.
یک قدم برمیداره جلو دستاش رو باز میکنه و آروم من رو تو بغلش فشار میده و صورتم رو میبوسه و میگه: مرسی که دلم رو نشکستی و اومدی.
-خوشحالم برات که زندگی جدیدی داری شروع میکنی. معلومِ که سیاوش جان هم پسر فوق العاده اییِ و قدر تو فرشته رو میدونه و چشمکی به سیاوش میزنم و آغوشم رو براش باز میکنم و بغلش میگیرم و صورتش رو میبوسم. همینطور همایون مهربون رو.
کاترینا با لحنی معترض و با اون لهجه بامزه‌ش میگه: پس سهم من چی؟ و به طرفم قدم برمیداره.
همه میخندند و من اون رو تو بغلم با رعایت جوانب احتیاط میگیرم و صورتش رو میبوسم.
باز هم با همه وداع میکنم و با آرمین حرکت میکنیم به طرف خونه‌ی کاترینا، تا من وسایلم رو بردارم.

ادامه دارد..
داروک
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت سیزدهم) نوشته ی داروک..

توی ماشین آرمین که یه ماشین شاستی بلند چینی و من نمیدونم اسمش چیِ نشسته‌ام و آرمین داره با سرعت زیادی توی بزرگراه، دل شب رو میشکافه و اون رو میرونه. یه موسیقی شلوغ رپ هم گذاشته و صداش رو بلند کرده و سعی میکنه با خواننده‌ش بخونه. صداش بیشتر مواقع فالش و بیشتر شعر رو اشتباه میخونه! منم همینطور که از اینهمه انرژی که این پسر داره کیف کردم، به حرکاتش و حتی رقصیدنهای پشت رلش میخندم. اما درونم غوغایی بپاست! دائم ذهنم هول دیدار پرتو و فردا میچرخه و سرعت تپش قلبم بالاست.
آرمین همینطور که داره به سرعت میرونه، پاهای بلندش رو از زانو زیر فرمون قفل میکنه، که از مسیر منحرف نشه و خم میشه به طرف عقب و از روی اون کیفش رو برمیداره و باز میکنه و از توش بسته سیگار رو در میاره و یه سیگاری دیگه بیرون میکشه و میده دست من و میگه: آتیشش کون دادا.
با شیطنت نگاهش میکنم و لبخند میزنم و از دستش میگیرم و فندک رو از روی داشبورد برمیدارم و روشنش میکنم.
آرمین صدای موزیک رو کم میکنه و میگه: همیشه اینقدر کم حرفی؟
شونه‌هام رو به علامت نمیدونم جمع میکنم و با حرکت سرم اعلام بی اطلاعی میکنم.
آرمین ادامه میده: نجوش ونچسب نیستی، اما خیلی کم حرفی.
بازم بهش لبخند میزنم.
شغلت چیِ؟
-هنوز شغلی انتخاب نکردم. اما امیدوارم به زودی توی چندتا مصاحبه‌ی شغلی شرکت کنم. ههه
با تعجب نیم نگاهی به من میندازه و میگه: یعنی چی؟ مگه میشه شغلی نداشته باشی؟
-آره چرا نشه؟ خداوند متعال درون من نه استعدادی قرار داده و نه همتی. دائم به گشت و گذارم و تنبلی.
باشه قبول، اما زندگی اینجوری خرج داره. مگه میشه که درآمد نداشته باشی و گشت و گذار داشته باشی؟
-ذهن رو هر جور عادت بدی، همونطور زندگیت رو میگردونه.
منظورت چیِ؟
-منظورم اینِ که هیچ وقت فکر نکردم امور مالی زندگیم از کجا تامین میشه. اما خب همیشه هم در حد انتظاری که داشتم تامین بودم. انگار یه نیروی فرا طبیعی چرخه زندگیم رو میچرخونه. البته اگه زندگی داشته باشم.
آدم مذهبی هستی؟
-نه! چطور؟!
آخه اینی که گفتی رنگ و بوی مذهبی داشت!
-نه بابا، برعکس پدر و مادر مذهبیم، من به شدت از مذهب دور بودم و هستم و حتی یجورایی مذهب ستیزم.
ازدواج کردی؟
-آره، یبار. اما جدا شدم.
درست مثه من. بچه هم داری؟
ناخودآگاه ذهنم میره روی اون روزی که پرتو تیر خورد و بچه‌مون از دست رفت. آه میکشم و میگم: نه، ندارم.
پس راحتی.
-تو بچه داری؟
آره، یه دختر. که البته بیشتر مواقع پیش مادرش و همینطور مادر خودم.
از شنیدن اینکه آرمین دختر داره لبخند می‌نشینه روی لبام. بهش نمیاد که بچه داشته باشه.
-چند سالش؟
امسال رفته کلاس اول. هفت سالشِ.
با تعجب نگاهش و میگم: مگه خودت چند سالتِ بچه؟
میزنه زیر خنده و میگه: دقیقا سی سال.
-مگه چند سالگی ازدواج کردی؟!
بیست و یک سالگی.
-ازدواج سنتی؟
نه بابا، فوق مدرن.
سیگاری به انتها رسیده و فضای داخل ماشین مملو از دودِ.
-تو شغلت چیِ؟
من دانشجو عمرانم و توی یه شرکت خصوصی هم مشغولم.
حس میکنم از اینکه کل امشب رو توی نشئه‌گی بسر بردم، مغزم خسته شده! یجورایی حس انزجار از خودم بهم دست میده.
آخر اینهفته آزادی؟
-نمیدونم، چطور؟
شاید بخوام برگردم تهرون. گفتم اگه پایه باشی با هم بیایم.
-نمیدونم آرمین. همه چی به فردا بستگی داره. یه کاری دارم. اگه درست و درمون پیش بره، اونوقت شاید بیام. بعد نیم نگاهی بهش میندازم و ادامه میدم: شیطون با اون دختر سکسیِ قرار گذاشتی؟
نه، البته اونم تو برنامه‌م هست. اما برای یه کاری میخوام برگردم تهرون. اگه جور بشه پول خیلی خوبی توشِ.
-پول خیلی خوب مثلا چقدر؟
مثلا دور و بر پنجاه میلیارد.
-پنجاه میلیارد تومن؟!
آره.
-این چکاری که پنجاه میلیارد تومن سود داره؟
شایدم بیشتر، مثلا صد میلیارد.
با نا باوری نگاهش میکنم و میگم: ببینم تو ارباب جنگ نیستی؟
یعنی چی؟
-فیلم ارباب جنگ رو ندیدی؟ نیکلاس گیج بازی کرده.
با تعجب نیم نگاهی بهم میندازه!
-تو تاجر اسلحه نیستی؟
بلند میخنده.
نه شهروز جان. اما اگه بتونی بیای، مطمئنم برات جالبِ و اینکه شایدم پول خوبی گیرت بیاد.
ترجیح میدم دیگه در این مورد حرف نزنم.

حدود شش ونیم صبح، آرمین من رو رو به روی در خونه‌م پیاده میکنه. کلید میندازم و وارد حیاط میشم و بعد آروم برای اینکه سارا رو بیدار نکنم وارد ساختمان میشم. به محض اینکه در رو میبندم صدای سارا از اتاقش بلند میشه.
شهروز تویی؟
-آره عزیزم، چرا بیداری؟
از دیشب پلک نزدم. چشم براه تو بودم و سپس آروم از اتاقش میاد بیرون.
گرسنه نیستی؟
-چرا، خیلی زیاد.
الان صبحونه آماده میکنم و وارد آشپزخونه میشه.
عروسی خوشگذشت؟
-چی بگم؟ گذشت دیگه.
شهره چیکارت داشت؟
-پرتو داره میاد ایران.
با سرعت از آشپزخونه میاد بیرون و با اون چشمای ورم کرده از بیخوابی، به من زل میزنه. معلوم شوکه شده!
شهروز جدی میگی؟!
-آره عزیزم.
کی؟
-ساعت یازده پروازش می‌نشینه فرودگاه.
چشماش گشاد میشه و میگه: امروز؟
-آره
برمیگرده توی آشپزخونه و می‌نشینه روی صندلی پشت میز.
من وارد آشپزخونه میشم و میرم طرف کتری، تا آب جوش بذارم.
چه حسی داری شهروز؟
کتری رو میذارم روی اجاق. زیرش رو روشن میکنم و برمیگردم تکیه میدم به کابینت‌ها و به صورت پر از تعجب و شوکه سارا نگاه میکنم.
-نمیدونم، فقط قلبم میخواد بیاد تو دهنم. از تپش زیادش کلافه شدم. خسته م کرده!
"تو چه موجود عجیبی هستی! اینهمه سال منتظر یه زن! اونم زنی که معلوم نیست تو چه شرایطیِ." بعد لباش رو جمع میکنه و به علامت سردرگمی صورتش رو به چپ و راست حرکت میده! و میپرسه: حالا میخوای چیکار کنی؟
-میخوام برم فرودگاه. میخوام حداقل ببینمش. چون اگه تو فرودگاه نبینمش، بعید نیست بازم گم بشه.
حالا واقعا صبا خود پرتوئه؟
-آره عزیزم، خودِ خودشِ. شهره هم تایید کرده بود. هرچند نیاز به تایید اون نداشتم.
سارا از جاش بلند میشه و میره برا آماده کردن صبحونه.
شهروز احتمال داره پرتو رو بیاری اینجا؟
-فعلا بعید باش رو به رو بشم. فقط میخوام ببینمش.
یکم کلافه برمیگرده به من نگاه میکنه و میگه: اگه پرتو بیاد تو خونه، من باید چیکار کنم؟
-با یکم فکر میگم: نگران نباش نازنینم. تو بی کس و کار که نیستی. مادرم تو اون خونه داره تنها زندگی میکنه. حتی اگه اونجا هم نخوای بری، برات خونه میگیرم. کم کم هم باید برگردی سرکارت تو دفتر مجله.
با تاسف میگه: من خجالت میکشم برگردم دفتر.
-از کی؟
از آقای فرخی..
-بیخیال، اون جای پدرتِ.
تاحالا بصورتت توجه کردی؟
-منظورت چیِ؟
تو یکی دوسال گذشته، خطهای پیشونیت عمیق‌تر شده.
-ههه. همینجوری که ریخت و قیافه ندارم. مونده که پوستمم چروک بشه.
خطهای پیشونیت نمیگه زشت شدی و یا پیر شدی، میگه پوستت کلفتر شده.
با صورتم براش شکلک در میارم. خنده‌اش میگیره و میگه: یادته خونه‌ی شورانگیز وقتی بهم گفتی روی تخت بخواب در ادامه چی گفتی؟
-آره، گفتم یکم اونورتر بخواب تا منم کنارت بخوابم.
بلند میزنه زیر خنده و میگه: دلقک بازی در نیار.
بازم براش شکلک در میارم. ادامه میده: گفتی من رو زمین میخوابم. پوست من مثه کرگدنه.
بهش لبخند میزنم و اون ادامه میده: گاهی فکر میکنم چقدر این جمله رو آگاهانه گفتی! واقعا پوستت پوست کرگدنه!
-آره ارواح عمه‌م با اون جمله یه شاهکار ادبی خلق کردم، هههه.
صبحونه رو چیده روی میز و آروم و متفکر می‌نشینه رو صندلی و چهره‌اش رو میکشه در هم! منم می‌نشینم رو به روش و سارا ادامه میده: اونشب وقتی به شورانگیز گفته بودی سارا رو بفرست پیشم، اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که، چقدر آدما با ادعاشون فرق دارند! تا وقتیکه اومدم تو اتاق و بهم گفتی که خیال نداری به من دست بذاری، ازت متنفر شده بودم. اما تا خوابیدی روی زمین و گفتی دوست داری بهت پناه بدم؟ دوباره عاشقت شدم و فهمیدم چقدر زود قضاوتت کردم!
باز براش شکلک در میارم و اون ادامه میده: بعد نادیا اومد بندر لنگه و از تو برام گفت و گفت که چه موجود غریبی هسستی.
-آره، درآکولا، ومپایر. خودِ خودممِ.
دوست ندارم هیچوقت ازت دور باشم. دوست ندارم هیچوقت از دستت بدم.
چشماش پر اشک شده! میگم: مگه قراره من رو از دست بدی؟
اگه پرتو بین من و تو فاصله بندازه، من دق میکنم.
-آهان حالا فهمیدم مشکلت چیِ، مطمئن باش پرتو شخصیتش خیلی قویتر از اینهاست که تو و یا هر کسی دیگه رو رغیب خودش بدونه. اون میدونه که ملکه قلب من فقط و فقط خودشِ.
بهش حسودیم میشه.
-به چیش حسودیت میشه خنگول؟ مگه نمیبینی چه زندگی رو با من تجربه کرده؟
نمیدونم شهروز، اما من فکر میکنم زندگی با تو خیلی‌م هیجان انگیزه. پرتو بی جهت ازت دوری میکنه. من اگه جای اون بودم، حتی یک روز هم نمیذاشتم تنها باشی. بشرطی که منم اندازه پرتو دوست داشته باشی.
-ههه، تو عزیز دل منی. تو یکی از عزیزترین افراد زندگی منی. همیشه یه بخش ذهنم درگیر توئه.
آره، اما عاشقم که نیستی..
-اوه مثه اینکه امروز شیطون رفته تو کونت. از این حرف بی ادبانه‌ام بلند میزنه زیر خنده و میگه: خیلی بی ادبی شهروز، خیلی.
-ولکن دختره‌ی پرو. چه دمی برا من درآورده. سه سال پیش بهم میگفتی پیرمردی. حالا در نهایت پروگی میگی، چرا عاشقم نیستی؟!
اونوقت بیشعور بودم، بچه بودم. عقلم نمیرسید. اما حالا میفهمم که مرد یعنی چی.
-هنوزم نمیفهمی، فکر میکنی که میفهمی.
با اعتراض میگه: اه، شهروز تو چرا من رو اینقدر بچه حساب میکنی؟ من نزدیک بیست و شش سالمِ.
-آره عزیزم، منم نزدیک چهل و سه سالمِ. اما هنوز بزرگ نشدم.
تو هیچوقت بزرگ نمیشی، همیشه یه پسربچه میمونی. این رو نادیا هم اعتقاد اشت. فقط هر روز قلبت داره بزرگتر میشه. مرده‌شو اون قلبت رو ببره.
-ههه، مرسی عزیزم.

ساعت ده صبح از حمام میام بیرون و سریع لباس میپوشم و میرم جلوی آینه تا موهام رو مرتب کنم. چشمم میافته به خطهای پیشونیم و حرفای سارا یادم میاد. درست میگه! خطهای پیشونیم عمیقتر شده! داروکی میگه: مرتیکه داری پیر میشی.
-خفه شو غراضه.
چیِ؟ میخوای برا دیدن پرتو چسان پیسان کنی؟
-تا چشم تو کور بشه.
بدبخت قلبت داره از جا کنده میشه! یکم رو خودت مسلط باش.
-داروکی جون مادرت یه امروز رو سر به سرم نذار.
خاک توسرت، دارم سعی میکنم آرومت کنم.
-تو اگه خفه باشی من بهتر میتونم خودم رو کنترل کنم.
زنگ خونه بصدا در میاد و سارا بلند میگه: شهروز آژانس اومد. بدو.
یه دستی میکنم لای موهای مرطوبم و بطرف در حرکت میکنم.
دم در سارا جلوم رو میگیره.
ئه! با این ریخت میخوای بری؟ چرا موهات رو مرتب نمیکنی؟!
-نگران نباش درستش میکنم. با دستم فرمش میدم و از کنارش رد میشم.

تو جاده فرودگاهیم که شهره زنگ میزنه.
-جونم شهره؟
کجایی؟
-تو راه فرودگاه.
هیجان داری؟
-آره، از دیشب تا حالا قلبم داره از جاش کنده میشه! خسته شدم از تپیدنش.
یهو شهره گریه میافته و میگه: بمیرم برات شهروز. بمیرم که اینهمه سال تو عذاب بودی.
بغض گلوی خودم رو پر میکنه، اما سعی میکنم شهره رو آروم کنم.
-آروم باش شهره، اینجوری حالم بدتر میشه.
همینطور که فیر فیر میکنه میگه: میخوای باش رو به رو بشی؟
-نه فکر نکنم، فقط میخوام ببینمش.
بعدش چی؟
-اون باید انتخاب کنه که برگرده پیش من یا نه. نمیخوام محبورش کنم.
پرتو هم کسی نیست که بشه مجبورش کرد. خدا کنه بیاد سراغ من.
-امیدوارم.
همین موقع صدای اوه اوه راننده بلند میشه! به سمتش نگاه میکنم که زلزده به صفحه کیلومتر ماشین و میگه: واااای ماشین جوش آورده و سرعتش رو کم میکنه و میکشه کنار جاده!
قلبم فرو میریزه. به شهره میگم: شهره ماشین خراب شد. بعدا بهت زنگ میزنم و ارتباط رو قطع میکنم. نگاه میکنم روی ساعت گوشیم. یک ربع مونده به ساعت یازده. نفسم تو سینه‌ام گره خورده. ماشین متوقف میشه و راننده بسرعت میپره پایین و منم به دنبالش پیاده میشم.

کنار جاده ایستاده‌ام و برای ماشینهای رهگذر دست بلند میکنم. ساعت حدود یازده و بیست دقیقه‌اس و چون کنار بزرگراه ایستاده‌ام، ماشینها بی توجه رد میشند و من از درون زار میزنم. راننده هم به ماشینش تکیه داده و منتظرِ، که همکاراش بیاند دنبالش.
باز گوشیم زنگ میخوره، شهره‌س.
-وای شهره بدترین اتفاق ممکن افتاده. کنار جاده ایستاده‌ام و ماشین گیرم نمیاد.
شهره با لحنی ملامت بار میگه: ای داد و بیداد، چرا زوتر حرکت نکردی شهروز؟
-تورو خدا سرزنشم نکن، فکرشم نمیکردم اینجوری بشه.
همینطور که در حال صحبت با شهره‌ام، یه وانت میکشه کنار جاده و در حالیکه داره به من نزدیک میشه با دستش میپرسه کجا؟
فریاد میکشم: فرودگاه.
با اکراه نگهمیداره و میگه: من تا سر جاده اصلی فرودگاه میتونم ببرمت.
-سالار من پنجاه تومنت میدم، من رو برسون فرودگاه، خیلی دیرم شده.
با شنیدن کلمه‌ی پنجاه تومن، سست میشه و نظرش عوض میشه و میگه: بپر بالا.
شهره مکالمه رو میشنوه و میگه: رسیدی فرودگاه بهم زنگ بزن.
نزدیک یازده و چهل دقیقه وارد فرودگاه میشم و سریع خودم رو به سالن انتظار میرسونم. سالن شلوغ و پرهیاهو. امیدوارم پرواز تاخیر داشته باشه. میرم طرف اطلاعت و از خانوم متصدی میپرسم.
-پرواز یازده امارات نشسته؟
با تعجب به من نگاه میکنه و میگه: پرواز یازده امارات نداشتیم!
-مطمینید؟!
بله.. یه فرود ساعت ده و چهل دقیقه داشتیم. بعدی هم ساعت یک بعد از ظهر می‌نشینه.
-میشه چک کنید ببینید، خانوم پرتو بنکدار با کدوم پرواز وارد میشه؟
تو کامپیوترش سرچ میکنه و میگه: خانوم بنکدار تو پرواز ده چهل دقیقه بودند.
پاهام میلرزه و ایستادن برام سخت میشه. بزور تشکر میکنم و به سختی خودم رو میکشم روی یکی از صندلیها و می‌نشینم.
سرم رو تکیه میدم به صندلی و نگاهم رو میدوزم به سقف. دارم با خودم فکر میکنم اینهمه فشار عصبی رو چطور تحمل میکنم؟! حالا کجا پیداش کنم؟ هیچ آدرسی ازش ندارم بجز خونه‌ی خواهرش، که محال برم سراغشون. مگه اینکه شهره بره.
بازم گوشیم زنگ میخوره و شهره است.
-شهره ساعت پرواز رو بهم اشتباهی گفتی.
یعنی چی؟
-پرواز پرتو ده و چهل دقیقه نشسته.
خب عزیز من اشتباه از خودته. تو باید از یکساعت قبل اون ساعتی که من بهت گفتم فرودگاه میبودی! اه، خرابش کردی شهروز و ارتباط رو قطع میکنه.
بسختی از جام بلند و از سالن خارج میشم. زار و نزار.
سوار ویژه‌های فرودگاه میشم و بطرف اصفهان حرکت میکنم. زنگ میزنم به سارا، اما هر چی زنگ میخوره جواب نمیده!
حدود چهل دقیقه بعد میرسم پشت در خونه. زنگ میزنم. اما سارا در رو باز نمیکه! با خودم فکر میکنم، حتما حمامِ. کلید رو در میارم و در رو باز میکنم و وارد حیاط میشم و بعد بطرف ساختمان. اونقدر بغض دارم که شاید کوچکترین تلنگری میتونه منفجرم کنه. در سالن رو باز میکنم و وارد میشم. اما تو آستانه‌ی در سرجام میخکوب میشم. باور نکردنی!
پرتو درست رو به روی من بروی مبل نشسته! با چشمای خیس از اشک! دیگه تحملم تموم میشه و همونجا روی زمین می‌نشینم.
حتی نمیتونم یک لحظه ازش چشم بردارم. یه وسیله‌ایی توی دستشِ! آروم اون رو بالا میاره میذاره روی گلوش و من میفهمم اسپیکره!
با یه صدای عجیب میگه: سلام عزیزم!
جونم میخواد بالا بیاد!

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
درود به جناب داروک عزیز خوشحالم که بعد از مدت ها برگشتی
اما یه گله دارم ازت که چرا ادامه نمیزاری دادا ممنون و منتطریم
Nima63mn
     
  
مرد

 
Nima63mn:
درود به جناب داروک عزیز خوشحالم که بعد از مدت ها برگشتی
اما یه گله دارم ازت که چرا ادامه نمیزاری دادا ممنون و منتطریم

درود بر شما

بنده هم خوشحالم که در خدمتم.
داروک
     
  
مرد

 
darvack
درود
بی صبرانه منتظر ادامش هستیم
Nima63mn
     
  
مرد

 
درود
عالی بود لطغان ادامه دهید مرسی
Sogol
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ (قسمت چهاردهم) نوشته ی داروک

صورت گرد و ظریفش هیچ فرقی با آخرینبار که دیدمش نکرده! موهای سیاهش بصورت ساده‌ایی دوطرف صورتش رو گرفته و پشت سرش با گلسر بسته شده و درازایش تا روی زمین میرسه. موهاش خیلی بیشتر از قبل بلند شده! از فشار بغضی که به گلویش میاد ونمیتونه صدا دار گریه کنه، کل صورتش مچاله میشه و صدای ناله‌ی ضعیفی از حنجره‌اش بیرون میاد، که قلب من رو آتیش میزنه و سیل اشک از چشماش جاریست!
از دیدن این صحنه حال و احوال داغون من بدتر هم شده. صورت خودم از اشک خیسِ و کنارش بروی مبل نشسته‌ام.
آغوشم رو براش باز میکنم و اون مثه یه پرنده پر میکشه تو بغلم. سرش رو به سینه‌ام فشار میدم و اون رو میبوسم. بوی موهایش هوش از سرم مپرونه. به چند لحظه نمیکشه که حس میکنم تیشرتم از اشکش خیس شده. فکش رو میگیرم و صورتش رو میکشم بطرف بالا و بهش میگم: باز کن چشمات رو.
همونطور که چشماش بسته، صورتش بیشتر مچاله میشه و ناله قویتری از سینه‌اش میکشه.
با تحکم بیشتری بهش میگم: باز کن چشمات رو عزیز دلم.
تلاش میکنه رو خودش بیشتر مسلط بشه و یکم چشماش رو باز میکنه. دوتا گلوله‌ی قرمز برایم نمایون میشه، که وسطشون سیاه.
-میشه بیشتر روی خودمون مسلط بشیم؟
با حرکت سر تایید میکنه و من بازم به خودم فشارش میدم و زیر گوشش میگم: میدونی چند سال منتظر این لحظه‌ام؟
حس میکنم وسط اونهمه بغضی که داره به سرو گردن و گلوش فشار میاره، لبخندی هم مینشینه روی لباش و یباره خودش رو از تو آغوشم میکنه و میره طرف کیفش که روی مبل اونطرفی قرار داره و پیش چشمای حیرت زده من، یه تابلو خیلی کوچیک وایت برد و یه ماژیک در میاره. همچنان داره بشدت اشک میریزه. روی همون مبل رو به روی من مینشینه و شروع میکنه روش نوشتن.
و بعد میگیره جلوی چشمای من. نوشته: یه تصمیم خیلی جدی و مهم گرفته‌ام
-عزیزم نیاز به اینکار نیست. با اسپیکرت صحبت کن.
همونطور که با گوشه آستین بلندش، که نصف دستای ظریفش رو پوشونده، صورت خیس از اشک رو پاک میکنه، اخم عمیقی میکنه و با دستش تند و سریع نوشته رو پاک میکنه و باز مینویسه و به من نشون میده. نوشته: همیشه از اون ماسماسک متنفر بودم. تو مجبورم نکن استفاده کنم.
-باشه عزیز دلم هرجور تو بخوای. چه تصمیمی گرفتی؟
به سرعت نوشته رو پاک میکنه و مینویسه: خواهش میکنم تا آخر حرفام هیچی نگو و فقط گوش بده. یعنی بخون.
صورتش به طرز معصومانه‌ایی کنار تابلو حزن آلود خیس از اشک بصورت یوری قرار داره.
دستام رو به عنوان تسلیم بالا میبرم و میگم: قول میدم زیبای من.
صورت خودم از عجز پرتو، خیسِ اشک. پرتو بازم نوشته رو پاک میکنه و مینویسه و اینبار طولانی‌تر مینویسه و میگیره جلوی چشمام. نوشته: به خودم قول دادم حتی اگه دنیا آخر بشه هم ازت جدا نشم. به خودم قول دادم که دیگه از دستت ندم. هر اتفاقی بیافته من دیگه کنارت میمونم.
حالا دیگه حال منم کمتر از اون نیست. بصورتش نگاه میکنم، که همچنان از بغض شدید مچاله میشه و اشک میریزه.

وقتی مطمئن میشه من خوندمش، پاکش میکنه و مینویسه: من دیگه پرتو قبل نیستم. درسته خیلی آسیب دیدم. اما یه چیزای بیشتری تو زندگی فهمیدم، توی اینهمه سال جدایی، دنیا رو گشتم. ولی همه جا با تو بودم. حتی یک ساعت نتونستم بهت فکر نکنم. اصلا مگه زندگی بدون تو معنی داره؟
بازم بصورتش نگاه میکنم، که از بغض دفرمه شده و اشک میریزه و وقتی مطمِئن میشه خوندم، پاکش میکنه و باز مینویسه: شاید باید اینقدر ازت دور میشدم، تا قدر تو رو بدونم. من رو ببخش شهروز. اما باور کن تو همه‌ی زندگی منی. خسته شدم از بس خواستمت و نداشتمت. چرا نباید داشته باشمت؟ دیگه نمیخوام از دستت بدم.
صورتم رو میگیرم بین دستام تا زیاد فشرده شدن اجزاش رو نبینه.
وقتی باز نگاهش میکنم، نوشته بعدی رو گرفته جلوی چشمام و همچنان صورت پر اشکش کنار تابلو. نوشته: چند سال رو با نبودن کنارت گذروندم، بخاطر غرور. غرور احمقانه. دیگه نمیخوام اینقدر احمق باشم. کور بودم، که اونهمه خوب بودنت رو نمیدیدم.
سپس دست میکنه توی کیفش و پاکت نامه‌ایی رو بیرون میکشه و از توش نامه‌ایی چند صفحه‌ایی در میاره و برای لحظه‌ایی نشون من میده و شروع میکنه روی تبلو نوشتن و میگیره جلوی چشمای من. نوشته: این نامه پریروز به دستم رسید. نادیا برام فرستاده. همون چند سال پیش میره خونه خواهرم و این نامه رو بهش میده. ولی من چون جای ثابتی نداشتم، نتونسته بود به دستم برسونه. پریروز به دستم رسید.

من شوکه شده به نامه نادیا روی میز نگاه میکنم.
پرتو به سرعت نوشته‌اش رو از تابلو پاک میکنه و مینویسه: البته توی نامه ازم خواسته که تو به هیچوجه نخونیش و تو هم به خواسته‌اش احترام بذار.
باز هم پاک میکنه و مینویسه: نامه نادیا مصمم کرد که برگردم و ازت بخوام من رو ببخشی.
چنان فشاری از بغض روی صورت و گردنش، که هیچ توصیفی برای حالت عجزش ندارم. دیگه نمیتونم تحمل کنم و بطرفش هجوم میبرم و میگیرمش تو بغلم.
-تمومش کن پرتو. خواهش میکنم دیگه ادامه نده عزیزم. این حرفا خوب نیست. تو حق داشتی.
همونجای روی مبل مجبورش میکنم دراز بکشه و سرش رو بذاره روی پای خودم و نرم نرم با موهاش بازی میکنم و پرتو آهسته آهسته اشک میریزه. به من اشاره میکنه موبایلت؟
دست میکنم توی جیب شلوارم و گوشیم رو در میارم.
با اشاره روی صفحه گوشیش، میگه بیا واتساپ.
تا واتساپ رو باز میکنم یه آی دی با عکس پروفایل خودم و پرتو بهم پیام میده. نگاه میکنم تو چشماش. با اینکه خیلی غمگین، اما برق داره. پیام رو باز میکنم نوشته: سلام عشقم. باز به چشمای پرتو نگاه میکنم. با همه‌ی غمی که توش، برق شادی هم داره!
خم میشم لباش رو بوسه میزنم.
پرتو تایپ میکنه: هنوزم به اندازه قبل دوستم داری؟
بغض لعنتی بیشتر به گلوم فشار میاره. مینویسم: معلوم عشقم. بیشتر از هر وقت دیگه.
من رو همین امروز میبری سر خاک نادیا؟
-آره عزیز قلبم. میبرم.
میدونم تو به اون دنیا اعتقادی نداری. اما اگه یکدرصد هم وجود داشته باشه، میخوام صدام رو بشنوه، که چقدر بهش بدهکارم و چقدر برام ارزش داره.
باز به صورتش نگاه میکنم. با بغض چشماش رو محکم فشار میده روی هم و اشک از گوشه‌ی اونها بیشتر میجوشه! باز مینویسه: دوریِ از تو برای من یه توهم. تمام این چند سال درگیرت بودم. مثه خورشید به قلبم گرما میدادی. تمام اون لحظاتی که تو بیمارستانها در به در خوب شدن پا و حنجرم بودم، فقط وجود تو بود که بهم طاقت میداد.
بازم به چشماش که از گریه ورم کرده و مثه تشت خون سرخ نگاه میکنم. اما بدون اینکه بهم نگاه کنه به نوشتن ادامه میده و مینویسه: اونقدر حرف دارم برات، که نمیدونم باید از کجا شروع کنم.
همین وقت گوشی‌ام شروع میکنه زنگ خوردن. نگاه میکنم روی صفحه‌اش، میبینم ساراست. خط رو باز میکنم.
-جونم سارا؟ کجایی تو؟
سلام. من اومدم خونه مادر. رسیدی خونه؟
-آره عزیزم.
پرتو رو دیدی؟
-آره اینجا پیشمه.
اوکی. مزاحمت نمیشم. بعدا حرف میزنیم.
-باشه دختر کوچولو.
فعلا خدانگهدار.
-خدانگهدار.
ارتباط رو که قطع میکنم، بازم بصورت خیس از اشک پرتو نگاه میکنم. لبخندی ظریف بروی لباش و همچنان داره اشک میریزه و مینویسه: وقتی رسیدم خونه، سارا داشت شاخ در میآورد. بهش گفتم به تو خبر نده که من اومدم. میخواستم سرزده برسی. سارا خودش گفت میرم خونه مادر. شماره‌اش رو گرفتم و گفتم در تماسیم. چقدر جوجوِئه سارا.
خم میشم و بازم یه بوسه ریز به لباش میزنم و اون ادامه میده: عطر نفسات دیوونه‌ام میکنه عشقم و چندتا استیکر گریه میذاره.
نگاهش میکنم. بازم از بغض صورتش مچاله میشه و ناله خفیفی از سینه‌اش بیرون میکشه.
صورت ظریفش رو میگیرم توی دستام و لبهاش رو لابه لای موهاش، که جمع شده توی دستهام و سیل اشک پیداشون میکنم و محکم میکشم به کامم.
همینطور که تنش از گریه میلرزه، سعی میکنه لبهام رو مزه کنه و هر لحظه عمیق‌تر و پر ولع تر لبهای همدیگه رو میمکیم و همچنان پرتو میلرزه و اشک میریزه!
لباش رو از دهنم بیرون میکشه و باز شروع میکنه نوشتن: الان بیشتر حس میکنم چقدر کم داشتمت.
فشارش میدم به سینه‌ام و میگم: هیچکس حتی برای لحظه‌ایی، نمیتونه جات رو تو قلب و بغلم بگیره.
گوشی‌اش رو میذاره کنار پای من و دو دستش رو حلقه میکنه دور گردنم و صورتش رو به هوای قاپیدن لبام نزدیک صورتم میکنه و منم محکم‌تر و عمیق‌تر به خودم فشارش میدم و لبای ظریفش رو کامل میکنم توی دهنم. ناله‌ایی از سر رضایت میکشه و بیشتر خودش رو توی بغلم رها میکنه و این بوسه برای چند دقیقه هر دومون رو مست مست میکنه.
وقتی لباش رو رها میکنم، هنوز داره اشک میریزه و تنش میلرزه! به پرتو میگم: عزیزم پاشو برو دوش بگیر. زیر آبگرم حالت بهتر میشه.
گوشی‌اش رو برمیداره و مینویسه: دوازده ساعت تو پرواز بودم و فرودگاه امارات. تموم این مدت رو گریه کردم.
بازم بصورت مثه فرشته‌اش نگاه میکنم و میگم: دوش گرفتن خستگی رو ازت میگیره.
آروم خودش رو از آغوشم بیرون میکشه و از جایش بلند میشه و جلوی من می‌ایسته.
سرتا پاش رو برانداز میکنم. مقدار کمی بدنش گوشتالوتر شده. خم میشه باز لبهام رو میبوسه و همینطور پیشونیم رو و میره طرف چمدون بزرگش، که وسط هال و بهم اشاره میکنه بیا کمکم.
چمدون رو میبریم توی اتاق خوابمون. پرتو کنجکاوانه تمام اتاق رو با نگاهی وارسی میکنه و میدوه طرف هال و گوشی‌اش رو میاره. گوشی من رو هم میده دستم و مینویسه: باورم نمیشه که هنوز اتاقمون رو مثه قبل نگهداشتی و چندتا استیکر گریه.
صورتش هنوز خیس از اشکِ. میره سر کمدش و میبینه که همه چیز مثه قبلا سر جاشِ. باز با آستینش اشکاش رو پاک میکنه و حوله‌اش رو از کمد برمیداره و کشوی لباسای زیرش رو جلو میکشه و برمیگرده به من نگاه میکنه. بهش لبخند میزنم. شروع میکنه نوشتن: شهروز خواهش میکنم از اتاق برو بیرون و توی حمام هم نیا.
هنوز همون شرم روزای اول رو توی وجودش داره! تقریبا خنده‌ام میگیره. میرم جلو صورتش رو میگیرم یین دستهام، لبهاش رو میبوسم و آروم از اتاق خارج میشم و میرم می‌نشینم روی راحتی. صدای بسته شدن در حمام از اتاق خواب میاد. یاد شهره میافتم، پس شماره‌اش رو میگیرم.
جونم شهروز؟
-سلام شهره، خوبی؟
نه بابا. دلم پیش پرتوئه.
-یه خبر خوب برات دارم.
چی؟ نگو که پرتو رو دیدی؟
-آره دیدم. وقتی رسیدم خونه، اینجا بود؟
شهروز تو رو خدا وقت شوخی نیست.
-به جون خودش دارم راست میگم. پرتو اینجاست.
هیجانزده و بغض آلود میگه: اگه راست میگی گوشی رو بده بهش.
-عزیزم پرتو نمیتونه حرف بزنه و الان هم رفته دوش بگیره.
دیگه طاقت نمیاره و میزنه زیر گریه و به دنبالش من.
شهروز تو رو خدا اذیتم نکن. جون پرتو راستش رو بگو. پرتو اونجاست؟
منم میون اشک ریختنم، جواب میدم: منکه جون خودش رو قسم خوردم.
شهره با هق هق میگه: من الان راه میافتم میام خونه‌ت.
-باشه عزیزم، بیا.

ادامه دارد..
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
زن

 
عالی
     
  
صفحه  صفحه 5 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ماه و پلنگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA