انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6

ماه و پلنگ


مرد

 
درود
دادا داستانت عالیه اما خیلی دیر به دیر میای دلمون ادامش میخواد
Nima63mn
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ ( قسمت پانزدهم) نوشته ی داروک..

شهره رو به روی پرتو که با حوله از حمام بیرون اومده ایستاده و صورتش از اشک خیسِ. پرتو هم شوکه توی چشمای شهره خیره مونده و منم همونطور که روی مبل نشسته‌ام، صورتم از اشک خیسِ. شهره برا لحظه‌ایی دستش رو بالا میبره تا به صورت پرتو سیلی بزنه! انگار پرتو هم منتظر همین! اما بسرعت دستش رو پایین میاره و میپره پرتو رو به آغوش میکشه و با صدای بلند شروع به زار زدن میکنه و میگه: دورتبگردم. من فدای این چهره معصومت بشم. آخه با من چرا اینجوری کردی؟ مگه من چیکارت کرده بودم همه کسم؟ پرتو هم شروع به نالیدن میکنه. بدون اینکه بتونه جواب شهره رو بده، اون رو تو آغوشش فشار میده و ناله کنان اشک میریزه. وای که دیگه تحملم تموم میشه. از جا بلند میشم و آروم از خونه میزنم بیرون. میرم طرف سوپر مارکت محل و یه بسته سیگار ازش میخرم و درجا یه نخ روشن میکنم و با تموم توان و ولع دودش رو به سینه فرو میبرم و بی هدف شروع میکنم حرکت و اشک میریزم و تموم کاِئنات و آفریدگار رو به کلماتی که لیاقتش دعا و ثنا گو میشم.
کیرم تو دهنت جاکش چرخنده. سگ بشاشه تو قدر و مقدرت. سگ پدر اگه مردی تو وجود و مرامتِ، بیا پایین و فقط یک روز جای یکی از آفریده‌هات باش. بی پدر و مادر هرجایی. تو که اینهمه همه جا لاف قدرتت رو زدی، پس چرا یه چیزی رو خوب نمیچرخونی؟ اگه وجود داری که خیلی بی وجودی و اگه قدرتت رو دادی به کائناتت که بیشرفی بزرگتر از این بی مسوولیتی نیست. بیآفرینی و مسوولیتش رو به عهده نگیری؟ دیگه میخوای چی از منو بقیه این مردم خسته بگیری؟ نادیای نازنینم رو با حرومزادگی گرفتی. مگه اون بچه چه ظلمی بهت کرده بود؟ حالا هم پاره‌ی قلبم رو اینجور عاجز کردی، که حتی نمیتونم صداش رو بشنوم. ای تف به ذات کثیفت. شیطانی جز خودت وجود نداره. شر و ظلم و پستی و بی صفتی فقط و فقط تو ذات کثیف توئه!
همینطور که دارم درگاه الهی رو با رکیکترین کلمات مزین میکنم و در کنار خیابون راه میرم، یه ماشین با سرعت زیاد از کنارم رد میشه و آبی که تانکر شهرداری برای آبیاری درختها ریخته بوده و مقداریش به روی آسفالتها رسیده رو با فشار زیاد میپاشه به سرتا پام و همه وجودم رو به کثافت میکشه!
شوکه شده سر جام میخکوب میشم و نگاهی به سر تا پای به کثافت کشیده شده خودم میندازم! میخوام باز شروع به فحاشی کنم، که داروک میزنه سر شونه‌م! نگاه میکنم میبینم کنارم ایستاده و لبخند به لب داره! بهش اخم میکنم. صداش در میاد و میگه: چته مرتیکه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
-خفه شو داروکی که حالم خیلی بده. اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی شخمت میزنم.
تو خفه شو بی مایه. یادت رفته این چند وقت چقدر بهم التماس کردی که پرتو رو برگردونم؟ خب برشگردوندم. حالا چه مرگته؟
-من گفتم اینجوری برشگردون؟ حتی نمیتونه ناله کنه. حتی نمیتونه بگه دلم برات تنگ شده بود. میفهمی احمق؟
داری گه خوریای بزرگتر از وجودت میکنی. حرفایی دارم ازت میشنوم که فقط نشون میده خیلی ضعیف و بدبختی! حالم داره ازت بهم میخوره. بجای این چرندیات که داری میبافی، برو اون دختر رو دریاب. اگه اصلا برنگشته بود خوب بود؟ باید از خودت خجالت بکشی. هر چند تو بویی از شرم و خجالت نبردی. فقط یه دنیا ادعایی.
یه سیگار دیگه روشن میکنم و حرکت میکنم طرف خونه، تا از این کثافتی که به هیکلم زده شده خودم رو تمیز کنم. داروک با یه لحن شادمانه ادامه میده: شهروز اینقدر پر مدعا نباش. پرتو اومده. قدر بدون و از کائنات سپاسگزار باش. اگه بخوای اینقدر ضعیف باشی که پرتو بیشتر له میشه. بهش نشون بده که از نظر تو چیزی از وجودش کم نشده. بهش قدرت بده تا خودش رو پیدا کنه. اون با این کسر وجود حالا در برابر تو احساس ضعف میکنه. تو نذار این حس بهش غلبه کنه. بهش حالی کن که از نظر تو هیچ کم و کسری نداره. لامصب حالا باید نشون بدی که اون رو میخوای برا چیزی که هست.
از حرکت باز میمونم و به چشمای براق داروک نگاه میکنم.
-مرده شو اون چشمات رو ببره، که هیچ وقت و توی هیچ شرایطی برقش رو از دست نمیده!
شهروز خیلی احمقی بخدا. من دارم از خوشحالی برگشتن پرتو بال در میارم. اونوقت تو داری مثه زنهای شوهر مرده زار میزنی! جمع کن خودت رو. به تو هم میشه گفت مرد؟ قبلا بیشتر از این میشد روت حساب کرد.
به این کل کل با داروک ادامه میدم تا پشت در خونه و وقتی میخوام وارد خونه بشم میگه: هوووی چلغوز، نبینم دیگه جلوی پرتو گریه کنی.
سرم رو پایین میندازم و با حالت تاسف به چپ و راست حرکت میدم. داروک ادامه میده: شهروز پرتو چند سال از آغوشت دور بوده.
سرم رو بالا میارم و به صورت خندون و چشمای براقش که مثه لباش داره میخنده نگاه میکنم. چشمکی میزنه و میگه: اون تشنه‌ی معاشقه‌س. تو اولین فرصت ببرش تو تخت و تا سر حد مرگ باش معاشقه و سکس کن.
_برو گمشو داروک. فقط برو گمشو.
دستش رو جلو میاره دستم رو میگیره و میبوسه و میگه: بخاطر اینهمه وفاداریت.
ناخودآگاه لبخندی مینشینه روی لبهام. برمیگردم و کلید رو میندازم به قفل و وارد میشم.

***********************************

با ماشین شهره در حال رفتن به قبرستون هستیم. من روی صندلی عقب هستم و شهره پشت رل و پرتو کنارش. وقتی میخوایم از ورودی باغ رضوان وارد بشیم، پرتو میزنه سر شونه شهره و بهش اشاره میکنه که کنار گلفروشیهای قبرستون به ایسته. شهره سرعت ماشین رو کم میکنه و جلوی یکی از گلفروشیها متوقف میشه. پرتو همچنان که اشک از چشمهاش سرازیر از ماشین پیاده میشه و منم به دنبالش. وارد گلفروشی میشیم و یه دست گل بزرگ به انتخاب پرتو میخریم و باز برمیگردیم و سوار ماشین میشیم و شهره به راهنمایی من که فقط آدرس رو حفظم، میره طرف مزار نادیا.

وقتی به قبر نادیا میرسیم، که خودمم برای اولینبار اونجا حضور پیدا کردم. عکسی بزرگ و زیبا از نادیا روی تابلوی بالای قبرش میبینم. پاهام میلرزه و نزدیک بخورم زمین، که شهره بازوم رو میقاپه و نمیذاره زمین بخورم و باز سیل اشک از چشمام سرازیر میشه.
دسته گل از دست پرتو میافته روی سنگ قبر و به دنبالش خودشم دو زانو میافته روی قبر. دو دستش رو میذاره روی سنگ و صورتش رو جلو میبره و عکس نادیا رو میبوسه. شروع به نالیدنی میکنه که قلبم میخواد کنده بشه. از توی کیفش تابلوی وایت بردش رو بیرون میکشه و روش مینویسه.
سلام نازنینم. سلام خواهر قشنگم و میگیره جلوی عکس نادیا. با دستش نوشته رو پاک میکنه و باز مینویسه.
چقدر ازم دور شدی! وقتی بودی، بهم نزدیک نبودی. اما حالا که نیستی چقدر بهم نزدیک شدی و چقدر دوری! چقدر دیر شناختمت مهربونم. عزیزم من اونقدر حقییرم که حتی به تو و رابطه‌ت با شهروز شک کرده بودم.

باز پاک میکنه و مینویسه. منو ببخش که قدرت رو ندونستم. نازنینم چرا اینقدر زود تنهامون گذاشتی؟ کاش هیچوقت نفهمیده بودم که چقدر بزرگی. فقط سه روز فهمیدم که چه فرشته‌ایی رو از دست دادم.
من و شهره هم همچنان اشک از چشمامون جاری. پرتو بازم نوشته رو پاک میکنه و مینویسه. چطور باید اینهمه بزرگیت رو جبران کنم نازنینم؟ چطور رسوندن دوباره‌ی من رو به شهروز جبران کنم؟ شهروز به من میگفت آسمونی. اما آسمونی تو بودی که اینجور یهویی آسمونی شدی. کاش هیچوقت نفهمیده بودم که چقدر در برابرت حقییر و ناچیزم.
بازم تحملم تموم میشه و سوئیچ ماشین شهره رو ازش میگیرم و نیت میکنم برم سر مزار پدرم. تا شاید یکم از اینهمه حزن دور بشم.

*************************************

در حال غذا درست کردنم و پرتو داره چمدونهاش رو خالی میکنه. همینطور که رو به اجاق ایستادم، حس میکنم آروم و بیصدا میاد پشت سرم و نرم و لطیف پس گردنم رو میبوسه و بو میکشه. تمام تنم مور مور میشه. دستاش رو از زیر بغلم رد میکنه. سینه‌اش رو میچسبونه به کمرم و گوشیش رو میگیره جلوی چشمام. نگاه میکنم روی صفحه‌اش میبینم توی واتساپ داره برای من پیام میده. نوشته: بیشرف خواستنی، تو که همچنان جورابهات گوشه اتاق افتاده! هنوز بعد چهل خرده ایی سال نمیدونی اینکار زشت؟ یا دوباره کلفتت برگشته؟
خنده‌ام میگیره. میخوام برگردم طرفش، اما نمیذاره و خودش رو محکمتر میچسبونه به پشتم و بازم مینویسه: یکمم گوشتالو شدی! من دوست ندارم. شهروز خودم رو میخوام با همون بدن سفت و محکمش.
-عزیز دلم، آخه چه انگیزه‌ایی میتونستم داشته باشم، برای اینکه بیشتر به خودم توجه کنم. خب پنج کیلو چاق شدم.
مینویسه: پنج کیلو چیزی نیست. درستش میکنم.
-تو درستش میکنی؟ چطوری؟
مینویسه: انگار حواست نیست یه ماده ببر که چند سال دستش به جفتش نرسیده، الان خفتت کرده.
-تو منو خفت کردی؟ هه، برو دختر کوچولو. توام انگار یادت رفته، چطوری از دستم ذله شده بودی و فرار میکردی.
مینویسه: اونوقتا یه دختر بچه بودم. اما حالا یه ماده ببر سی و چهار ساله‌ام که با یه حرکت میتونم گلوت رو پاره کنم.
-آره راست میگی. میتونی گلوش رو پاره کنی هههه..
یه دستش رو آزاد میکنه و با مشت محکم میزنه توی کمرم و بلافاصله مینویسه: مرتیکه چاله میدونی. تو هیچوقت آدم نمیشی. هنوزم همون وحشی بی ادب و گستاخی، که من میمیرم برات. سپس دستاش رو دور سینه‌ام قفل میکنه و محکم به خودش فشار میده و با تموم ریه هاش توی گردن و پشت سرم رو بو میکشه و بسرعت مینویسه: وای وای فقط بوی تن گندیده‌ت کافی که من بدبخت رو از لذت نابود کنه!
از تعجب صدام بلند میشه و با حیرت میگم: تن گندیده‌م؟ الان از من تعریف کردی مثلا؟!
مینویسه: وای شهروز بخدا که خیلی خری! آخه بیشرف، تن کدوم مردی بوی گل و گلاب میده که تن تو لندهور بده؟ تازه بوی تو از همه مردا گندیده‌تره و منم که عاشق بوی تن گندیدتم.
کفگیری که دستمه رو میذارم توی تابه و به زور تو آغوشش میچرخم و باش سینه به سینه میشم. ورم صورتش که از شدت گریه بود، کمتر شده و یه آرایش خیلی ملایم هم کرده. صورت ظریفش رو میگیرم توی دستام و توی چشماش زل میزنم. شاید بیشتر از سه دقیقه بدون هیچ کلامی توی چشماش نگاه میکنم. به جایی میرسه که حس میکنم الان که بزنه زیر گریه، چون اشک توی چشماش جمع شده و مردمکهای سیاهش داره میلرزه. صورتش رو میچسبونم به سینه‌ام و موهاش رو میبوسم. آروم زیر گوشش میگم: تو همه‌ی زندگی منی. ماده ببر گوزو.هههه
خودش رو از آغوشم بیرون میکشه و با لگد محکم میزنه به ساق پام. فریادم از درد بلند میشه. خم میشم که ساق پام رو ماساژ بدم، یکی هم محکم میزنه پس گردنم و برمیگرده که از آشپزخونه بره بیرون، اما من بسرعت باسنش رو ویشگون میگیرم. صدایی مثه جیغ خفیف از حنجره‌اش بیرون میاد و باز برمیگرده طرفم که من رو بزنه. دستاش رو میگیرم و میکشمش تو بغلم. با دست چپم اجاق رو خاموش میکنم و خم میشم میندازمش روی شونه‌ام و میرم طرف حمام. شروع میکنه با مشت به کمر من کوبیدن و با زانو به شکمم. زیر دوش میذارمش زمین و آب رو باز میکنم روی سر هر دومون. از سردی آب برای چند لحظه میریم توی شوک. صورتش رو میگیرم و لبهاش رو به کامم میکشم. دست میندازه تیشرتم رو از پایین میگیره و با یه حرکت از تنم بیرون میکشه و حریص من رو بغل میکنه و قسمت بالای سینه‌ام رو گاز میگیره و تا اونجا که وجدانش بهش اجازه میده، گوشت اون رو لای دندونهاش فشار میده. از درد چنگ میزنم توی موهاش و سرش رو میکشم عقب. مجبور میشه گوشت سینه‌ام رو از لای دندونهاش رها کنه و با چشمای گشاد شده از حرص بهم نگاه میکنه و ناخونهای درازش رو بهم نشون میده. خم میشم و لبه‌ی دامن پیراهنش رو میگیرم و از پایین جر میدم تا بالا و با یه حرکت از تنش بیرون میکشم. زیر لباسش هیچی نپوشیده. دست دراز میکنه و هر دو گوش من رو میگیره توی دستاش و حمله میکنه به دهنم و زبونش رو فرو میکنه ته حلقم. بازم موهاش رو میگیرم محکم میکشم، تا مجبور میشه از من فاصله بگیره. آب دوش هم کمی گرم شده و دیگه از سرما نمیلرزیم. همونطور که موهاش رو چنگ کردم، به گردنش فشار میارم تا مجبور میشه پشت به من قرار بگیره. پشت گردنش رو با اون یکی دستم میگیرم و بهش فشار میارم تا خم بشه. برا حفظ تعادلش دستاش رو میذاره لبه وان و اون باسن گرد و تپل خوشفرمش که پوست صافش از خیسی برق میزنه، تو بهترین حالت جلوی دست و دیدگان تشنه‌ام قرار میگیره. ناخودآگاه دستم بالا میره و اولین ضربه رو محکم میزنم روی اون توده‌ی گوشت زیبا. از درد کمرش رو بیشتر خم میکنه و موهاش بیشتر کشیده میشه. ضربه دوم رو محکمتر میزنم و همینطور ضربه سوم و پرتو بدون هیچ شکایتی توی همون حالت میمونه تا من باسنش رو کباب کنم. بعد از چندتا ضربه موهاش رو میکشم و برش میگردونم طرف خودم و تمام دهنش رو میکنم توی دهنم و شهد اون رو میمکم. با اینکه همچنان آب داره روی سر و تنمون میریزه، اما اشک ریختن پرتو بوضوح پیداست.
میغرم: بسه گریه کردن. من میپرستمت. تو هر جور که باشی برای من بهترینی.
از خشمی که توی صدا و صورتم میبینه میترسه و سعی میکنه گریه نکنه. با پنجه دست راستم گلوش رو چنگ میکنم و محکم فشار میدم و مجبورش میکنم جلوم زانو بزنه و بهش نهیب میزنم: کارت رو که یادت نرفته ماده ببر.
برای لحظه‌ایی که پنجه‌ام زیر گلوش شل میشه، خودش رو رها میکنه و میپره که دستم رو گاز بگیره. که باز موهاش رو میکشم و مانع میشم و باز زیر گلوش رو میگیرم و موهاش رو رها میکنم و آروم و با طمانینه شلوار و شورتم رو پایین میکشم و لحظه‌ایی بعد دهنش کامل به زیر شکمم چسبیده و پمپاژهای گوارشش رو روی شکمم حس میکنم..
ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
مثل همیشه عالی تشکر
Nima63mn
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
ماه پلنگ (قسمت شانزدهم) نوشته ی داروک..

هر دو برهنه توی تخت خوابیم و فقط یک ملحفه روی تنمون کشیده‌ایم. من به پهلو خوابیدم و دستم رو گذاشتم زیر سرم و محو زیبایی صورت پرتوام. چراغها خاموش و صورتش فقط با نور گوشیش پیداست. داره تو واتساپ با شهره چت میکنه. موهاش خیسِ و بوش من رو مست کرده. سرش رو میبوسم. با لبخند بهم نگاه میکنه و با شهره وداع میکنه و میره تو صفحه چت من و برام مینویسه: قربون مهربونیت برم.
-خدا نکنه عزیز قلبم..
باز مینویسه: شهروز؟
-جون دلم فرشته؟
میخوام یه سوال ازت بپرسم. با اینکه نادیا توی نامه جوابش رو داده. اما میخوام از زبون خودتم بشنوم.
-میخوای بپرسی با کسی خوابیدم یا نه؟
یه استیکر ناراحت میذاره و کنارش مینویسه: آره؟
نفس عمیقی میکشم و دستم رو میبرم زیر ملحفه و از پهلو بغلش میکنم و به خودم فشارش میدم و میگم: خودت چی فکر میکنی؟
مینویسه: میدونی که متنفرم سوالم رو با سوال جواب بدی.
بازم سرش رو میبوسم و میگم: نه پاره‌ی قلبم. چطوری میتونم با کسی بخوابم وقتی میدونم که توام توان اینکار رو نداری؟ میدونم هیچ وقت دلت راضی نمیشه تنت رو بدی کس دیگه لمس کنه. اونوقت من باید خیلی حقییر باشم که با کسی دیگه بخوابم..
همینطور که اشک از گوشه چشماش راه افتاده، به پهلو میشه و صورت ظریفش رو فشار میده توی سینه‌ام و اون رو میبوسه. اشکهاش میریزه به سینه‌ام.
بازم موهاش رو نوازش میکنم و سرش رو میبوسم. چند دقیقه‌ایی تو سکوت میگذره و همچنان پرتو اشک میریزه و هر چند لحظه سینه‌ام رو میبوسه و منم موهاش رو نوازش میکنم و اون رو بو میکشم.
بلاخره از این وضعیت خسته میشه و طاقباز می‌خوابِ و شرع میکنه تایپ کردن. من اشکای روی صورتش رو پاک میکنم و نوشته‌اش رو میخونم.
نادیا برام نوشته بود: شهروز اونقدر دوستت داره، که محال هیچوقت باز زن دیگه‌ایی بخوابِ.
همینطور که دارم میخونم، زل زده توی صورتم. بهش نگاه میکنم و لبخند میزنم.
مینویسه: تو که اینقدر مهربونی، چطوری میتونی اونقدر وحشی باشی؟
با بدجنسی لبخند میزنم و دندونام رو نشونش میدم.
ادامه میده: واقعا برام سوال. بعد چند سال با هم نبودن، انتظار داشتم یه سکس رمانتیک رو دوباره تجربه کنم. اما اصلا قابل پیش بینی نیستی!
-مگه بد گذشت؟
بازم نگاهی توی چشمام میکنه و مینویسه: مسلما بسیار خوشگذشت.
سپس گوشیش رو میذاره روی شکمش و میخنده و از روی خجالت دستاش رو میگیره جلوی صورتش! چهره خنده و گریه‌اش دیدینیِ!
دست و صورتش رو میبوسم و میگم: درستِ معاشقه و سکس خشنی داشتیم، اما بیشتر از سکس، به داشتنت توی بغلم احتیاج دارم فعلا.
مینویسه: اوه، خوبه بیشتر به بغل نیاز داشتی و اینجوری زدی داغونم کردی! چرا من در برابر تو اینقدر ضعیفم؟! چطور میتونم یه چنین رفتار خشنی رو از طرف تو بپذیرم؟ میخوام بگم باورم نمیشه که تو گاهی اونجور خشن با من سکس میکنی و من بجای ناراحت شدن بشدت لذت میبرم!
-داری دوباره تحریکم میکنی دختره حشری.
مینویسه: جوووونم
گوشی رو از دستش میگیرم و میذارم کنار و به دهنش حمله میکنم. با تموم وجودش دهنش رو میسپره به دهن من و من عمیقا تمام محتویات این دهن زیبا رو میبلعم. بازم زبونش رو فرو میکنه ته حلقم و من با تمام قوا اون و شهد دهنش رو میمکم. نفس عمیقی توی دهن من میکشه و دستاش رو دور گردنم میندازه و دهنش رو محکمتر تو دهنم جا میکنه.
صورتش از اشک خیس! خودش رو از من میکنه، گوشیش رو برمیداره و مینویسه: چرا ما نمیتونیم کنار هم بمونیم؟
-دیگه نمیذارم اتفاقی بیفته، که از هم جدا بشیم فرشته قشنگم.
مینویسه: بهتر نذاری. چون اگه دیگه ازت دور بشم دق میکنم.
به صورتش نگاه میکنم که از درد و غصه مچاله شده. میکشمش تو بغلم و به خودم فشارش میدم
-اینجوری عمیق به هم فشرده نشو قربونت برم. الان که تو بغلمی. آروم باش نازنینم.
مینویسه: نمیدونم چرا بیقرارم! انتظار این رو میکشم، که هر آن این لحظات خوشم کنار تو نابود بشه. انگار شرطی شدم!
بصورتش نگاه میکنم. بازم از بغض و اشک بهم مچاله میشه!
با خودم فکر میکنم، باید یه آرام بخش بهش بدم. آروم میبوسمش و از تخت بیرون میام. همونجور که اشک میریزه، به تن لخت من نگاه میکنه و بازم میون گریه‌اش میخنده!
-به چی میخندی توله سگ؟!
شروع میکنه رو گوشیش تایپ کردن و بعد میده دست من. نوشته: خیلی سال برهنه ندیدمت. برام جذابیت داره.
همینطور که دارم شورتم رو میپوشم میخندم و میگم: "نه که منم از زیبایی اندام مثه ژان کلودم، برا همین جذابم." سپس گوشیش رو میدم دستش و از اتاق میرم بیرون.
دارم توی داروها دنبال آرام بخش میگردم، که حس میکنم وارد آشپزخونه میشه. برمیگردم نگاهش میکنم. صحنه‌ی حیرت انگیزی میبینم! پیراهن من رو پوشیده! یکی از دکمه‌هاش رو روی سینه ش بسته، بدون هیچ پوشش دیگه‌ایی! و موهای شبق رنگ و بلندش رو اطرافش، براق و خیس رها کرده! لحظاتی رو مات بهش خیره میشم. با حرکت چشم و ابروش ازم میپرسه، که چرا اینجوری نگاش میکنم؟
نگاهم رو ازش میگیرم. چون باز داره وسوسه‌ام میکنه و از یکطرف هم نمیخوام با درآمیخته‌گی زیاد اذیتش کنم.
میاد کنارم و روی گوشیش مینویسه: دنبال چی میگردی؟
-دانبال آرام بخش میگردم عزیزم. که بدم یکی بخوری و آروم بخوابی. استراحت برات لازم.
باز مینویسه: من قرص نمیخورم عزیزم. چون دلم نمیخواد بخوابم. میخوام اونقدر بیدار بمونم تا بیهوش بشم.
برمیگردم طرفش و میکشمش توی بغلم. لبهاش رو میاره جلو که ببوسمش. و بازم بوسه‌ایی طولانی که با لمس تنش، بار دیگه هر دومون به شدت تحریک میشیم. همینطور که دهنش تو دهنمِ، کمرش رو میگیرم و آروم آروم میبرمش به سمت اتاق خواب و آهسته میخزیم روی تخت و یه معاشقه گرم و رمانتیک و طولانی شروع میشه.

****************************************

اموز صبح روز سوم که من و پرتو بعد از سالها کنار همدیگه‌ایم و داریم با تمام وجود حسرت این چند سال دوری از همدیگه رو تلافی میکنیم.
باز به پهلو کنارش خوابیدم و محو صورت زیباش شدم و با موهاش بازی میکنم. چشمای سیاهش رو باز میکنه و تو نگاهم لبخند میزنه.
-صبحت بخیر آسمونی.
صورتش رو به معنای بوسیدن بهم نزدیک میکنه و من لبهاش رو میبوسم.
-خوب خوابیدی عزیز دلم؟
با سرش جواب مثبت میده و یباره انگار یه چیزی یادش اومده باشه، از جا میپره و شروع میکنه گشتن دنبال گوشیش. بلاخره پایین تخت پیداش میکنه و برش میداره و با استرس زیاد مینویسه: وای شهروز دیشب یه خواب بد دیدم و یه استیکره گریه میذاره کنارش!
-چه خوابی دیدی عروسک قشنگ؟
مینویسه: خواب دیدم توی پذیرایی نشته بودیم، یهو یه حشره بزرگ مثه سوسک اما خوشگل و رنگی اومد نشست روی سرم. من هم ازش خوشم اومده بود و هم ترسیده بودم. بعد اومد نشست روی دستم و شروع کرد به رفتن زیر پوست انگشتم! من شروع کردم جیغ و داد کردن و تو پریدی که این حشره رو از زیر پوستم بکشی بیرون. اما موفق نشدی. اون سوسک هم از زیر پوستم اومد تا روی دستم و یهو دستم ترکید!
-نگران نباش عزیز قلبم. بخاطر این که هنوز اعصابت آروم نشده. فکر نمیکنم خوابت معنی خاصی داشته باشه.
مینویسه: شهروز من خیلی میترسم.
-چرا عزیزم؟
ادامه میده: دیروز و پریروز بهت گفتم. هر لحظه انتظار یه اتفاق بد رو میکشم. فکر میکنم قرار نیست من و تو کنار هم آروم باشیم.
-عزیزم قانون انتظار کائنات که میشناسی؟ انتظار هر چی رو بکشی همون میاد توی زندگیت. سعی کن بهش فکر نکنی.
پشتش رو بهم میکنه و عقب عقب میاد خودش رو توی بغلم جا میده و روی گوشیش مینویسه: محکم بغلم کن. نذار ازت دور بشم. دیگه نذار هیچی من رو از تو دور کنه. قول میدی؟
-آره زندگیم. بهت قول میدم.
مینویسه: دست از ماجرا جویی و آرتیست بازی بردار. یکم به فکر من باش که تو دنیا فقط تو رو دارم.
-چشم عزیز دلم. تمام تلاشم رو میکنم. حالا من برم صبحونه آماده کنم، که پرنسسم گرسنه نمونه. صورت و گردنش رو چند بار میبوسم و از کنارش بلند میشم. تو پذیرایی رو ساعت نگاه میکنم. یازده صبح. میرم زیر کتری رو روشن میکنم و برمیگردم توی اتاق تا لباس بپوشم. میبینم پرتو داره با شهره چت میکنه.

لباسم رو میپوشم و میرم سمت دستشویی، تا آبی بزنم بصورتم و دندونام رو مسواک کنم. صدای زنگ خونه بلند میشه. بسرعت میام بیرون و میرم طرف آیفون.
-بله؟
یکی میگه: کنتر آب.
در رو باز میکنم و باز میرم طرف دستشویی. تا میخوام وارد بشم، انگار یه چیزی توی دلم فرو میربزه. برمیگردم و از پنجره بزرگ پذیرایی توی حیاط رو نگاه میکنم. خدای من چی می‌بینم؟! پدر پرتو و دوتا مرد دیگه و مادرش و خواهرش از توی حیاط دارند میاند طرف ساختمان!
پرتو رو صدا میکنم و میگم سریع لباس بپوش عزیزم و میرم طرف در پذیرایی و خودم زودتر در رو باز میکنم و به فاصله دو ثانیه بعدش پدرش وارد پذیرایی میشه و بدون اینکه به من نگاه کنه با عصبانیت میپرسه: پرتو کجاست؟
به دنبالش اون جمعیت هم وارد میشند و سرو صدا شروع میشه و پرتو لباس پوشیده از اتاق میاد بیرون. حیرت از سر و روش میباره! باز برمیگرده تو اتاق.
پدرش بلند داد میزنه: مرتیکه آشغال تو نمیخوای پات رو از زندگی ما بکشی بیرون؟
ساکت نگاهش میکنم.
بعد فریاد میکشه: پرتو همین حالا وسائلت رو جمع کن.
پرتو با اسپیکرش از اتاق بیرون میاد. میذاره زیر گلوش و با اون صدای عجیب و غریب میگه: من جایی نمیام. یکباره پدرش از جا میپره و محکم میزنه تو صورت من!
پرتو میزنه زیر گریه!
مادرش و خواهرش هم شروع میکنند به من ناسزا گفتن!
من دستای پدرش رو میگیرم و میگم: بشین تا حرف بزنیم. اما اون دستش رو از دستم بیرون میکشه و یکی دیگه محکم میزنه تو صورتم و میگه: خفه شو بچه کونی!
حس میکنم از سرم بخار بلند میشه!
بعد رو میکنه به اون دوتا مرد، که یکیشون شوهر خواهر پرتو و اون یکی رو نمیشناسم و میگه: پرتو رو همینطوری با وسائلش بغل بزنیید ببرید تو ماشین.
من بازم میگم: آقای بنکدار بجای این رفتار، بشینیم حرف بزنیم. بازم مشتش رو پر میکنه و حمله میکنه طرفم و بازم یه مشت دیگه میزنه تو صورتم و میگه تو مرتیکه حرومزاده نجسی. با تو حرف زدن کراهت داره.
برمیگردم میرم طرف آشپزخونه، تا آب بخورم، که عصبانی نشم. وقتی میرسم تو آشپزخونه، بازم صداش رو بلند میکنه و میگه: بچه کونی پوستت رو میکنم.
دیگه حال خودم رو نمیفهمم. باید بزنمش. دست دراز میکنم و بزرگترین کارد آشپزخونه که روی اپن رو برمیدارم و جوری میگیرمش که تیغه کارد به ساعدم چسبیده. در واقع میخوام بزنمش اما نه با کارد. کارد رو برداشتم که شوکه بشه. به دنبال من خودش رسونده به آستانه آشپزخونه. وقتی با دست چپ میزنم توی سینه‌اش انگار این مرد صد کیلویی میشه نیم کیلو و هر دومون حدود دومتر پرت میشم و من میافته روی سینه ش. کارد رو میذارم زیر گلوش و میگم: ببرم گلوت رو قرمساق؟ یبار دیگه اون کلمه رو تکرار کن تا گلوت رو ببرم.
میبینم رنگش مثه گچ سفید میشه و نفسش در نمیاد. از روی سینه‌اش بلند میشم. اونم به واسطه غرورش خودش رو از زمین بلند میکنه. صدای جیغ زنا بلند میشه و مردها هم دارند داد و بیداد میکنند سر من.
دسته ی کارد رو میذارم زیر گلوش و سرش رو فشار میدم به دیوار و میگم؟ هان لال شدی؟ فحش بده اگه وجودش رو داری؟
اما اون دیگه فحش نمیده! از ترس خودش رو باخته. ولش میکنم و برمیگردم سمت آشپزخونه، که اگه بشه آب بخورم. یهو صدای جیغ زنها تشدید میشه! برمیگردم نگاه میکنم، میبینم اونقدر خون کف خونه ریخته که انگار مرغ سربریدند!
با خودم فکر میکنم، منکه بهش چاقو نزدم!
یکی از زنها فریاد کشون میگه زنگ بزنیم 110
برمیگردم به پرتو نگاه میکنم، که گوشه‌ی دیوار روی زمین نشسته. با دستاش صورتش رو پوشونده و داره اشک میریزه.

ادامه دارد...
داروک
     
  
زن

 
darvack
منتطر ادامه اش
     
  
مرد

 
درود به دوست عزیز امیدوارم حالت خوب باشه جدیدا خیلی دیر ادامه داستان رو نشر میدی ما همچنان منتظر ادامه داستان هستیم
Nima63mn
     
  

 
خیلی داستان خوبیه ممنون
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ ( قسمت هفدهم ) نوشته ی داروک..

نگاه میکنم، میبینم جایی که پدر پرتو رو زدم زمین، ظرف کریستال روی میز افتاده و خرد شده! به شکسته شدن ظرف شک میکنم.
هر چه تو این لحظه صحنه رو برای خودم باز سازی میکنم، می‌بینم که من چنان کارد رو قلاف گرفته بودم، که تقریبا غیر ممکنه بهش خورده باشه. اما امان از بخت برگشته!
با این حجم خونی که روی زمین ریخته، تصویر خیلی بدی توی ذهنم ساخته شده و فکر میکنم، حتما کارد به جای حساسی از تنش خورده. تا لحظه‌ایی که شوهر خواهر پرتو دستش رو میگیره و میگه: اینجاتون بریده شده.
چشمم میافته به دستش که قسمت نرمه اون حدود سه سانتر بریده شده. ولی بطرز عجیبی خون ریزی داره! صدای خواهر پرتو رو میشنوم که داره با پلیس 110 صحبت میکنه و با هیجان و لحنی پر از شکایت، جنایتی که من مرتکب شدم رو برای پلیس توضیح میده.

***************************************

توی کلانتری دستم رو دستبند کردند به یه لوله. پدر پرتو داره شکایتش رو به افسر نگهبان میگه و اون مینویسه.
افسر برمیگرده به من نگاه میکنه و میپرسه: تو با چاقو زدیش؟
-جناب سروان من کارد رو به منظور زدن برنداشتم و جوری گرفته بودم که محال خورده باشه به جاییش.
افسر حرف من رو قطع میکنه و میگه: اما دستش بریده شده.
سرم رو زیر میندازم تا بتونم تمرکز کنم. ولی هیچ توضیحی به ذهنم نمیرسه. تنها چیزی که توی ذهنم دور میزنه شکستن ظرف کریستال.
نگاهی به پدر پرتو میندازم و میگم: من به شما چاقو زدم؟
صداش رو میندازه توی گلوش و با تردید اما با قصد میگه: معلوم که زدی. پس دست من از کجا پاره شده؟
رو میکنم به افسر و میگم: هر چی میگه بنویسید.
یکی دیگه از افسرها میاد کنارم و آروم میگه: پسر مگه احمقی که داری قبول میکنی با چاقو زدیش؟
بر و بر توی چشماش نگاه میکنم. چون واقعا چیزی ندارم بگم.
بعد از توضیحات پدر پرتو و نوشتن شکایت نامه، دست من رو از لوله باز میکنند و میبرند پیش افسری که صورت جلسه مینویسه.
چرا زدیش؟ میدونی چه دردسری برای خودت درست کردی؟
-چی بگم جناب سروان؟ از روز اولی که این خانواده من رو شناختند، همیشه دنبال یه فرصتی بودند، که به همسرم ثابت کنند در انتخابش اشتباه کرده. بار اولی نیست که بهم توهین میکنند. توی چند سال گذشته بارها این اتفاق افتاده و هر بار من سعی کردم با درایت و صبوری بخاطر همسرم، با توهینهاشون کنار بیام. ولی منم آدمم بلاخره یجایی کم میارم و خب نتیجه ش شده این.
یعنی این آقا امشب به تو فحاشی کرد؟
-فقط فحاشی نکرد، چند بار هم زد تو صورتم.
چه فحشی بهت داد؟
-شما فکر کن پیش چندتا زن به یه آدم چهل و خرده‌ایی سال، چندبار گفته بشه کونی! البته عذرمیخوام که مجبورم کلمه رو بکار ببرم.
واقعا؟! چند بار این کلمه رو بکار برد؟
-فحشهای دیگه هم داد. مثلا تو نجسی و کراهت داره با تو حرفزدن. حرومزاده و در نهایت هم چیزی که واقعا برآشفته م کرد، این بود که بهم گفت: بچه خوشگل پوستت رو میکنم.
واقعا پیش این خانومها این حرفا رو زد؟
-بله.
پس چرا توی صورت جلسه نگفتی تا بنویسم؟
-نمیخوام از طرف من هیچ شکوه‌ایی باشه. من کسی نیستم که وقتی کاری رو میکنم برم پشت قانون قایم بشم. وقتی کاری میکنم یا خودم حلش میکنم و یا بهاش رو میدم.
پسر بهای اینکار ممکنه خیلی سنگین باشه. باید از خودت دفاع کنی.
-هر چی که باشه جورش رو میکشم. اما شکایت نمیکنم.
ببینم این اتفاق تو خونه تو افتاد؟
-بله.
خب تو میتونی.. حرفش رو قطع میکنم و میگم: بله، میتونم به خاطر ورود به خونه‌م و تهدید و فحاشی و ضرب و شتم و بردن آبروم پیش همسایه‌ها شکایت کنم و مطمِئنا هم قانون رو این موضوع چشماش رو نمیبنده. ولی گفتم که، من کسی نیستم که کارم رو بکنم و به نامردی پشت قانون قایم بشم.
خب چرا؟
-اولا که اخلاقم این و دوما بخاطر همسرم.
این که میگفت شما چند سال از هم جدا شدید!
-بله.
پس همسرت نیست.
-بعد چند سال دوری، اومده بود که برا همیشه بمونه.
حالا کجاست؟
-نمیدونم، حتما بردندش پیش خودشون.
خیلی خب، تا حالا بازداشت بودی؟
خنده‌م میگیره و میگم: آره سالی یکی دو بار رو بازداشت میشم.
پس عادت داری و این یعنی تو آدم شری هستی.
با خودم فکر میکنم، واقعا من آدم شری هستم؟ یعنی این نشون میده که من آدم نرمالی نیستم و حتی شاید آدم پستی باشم؟

****************************

شب از نیمه گذشته و من همینطور که گوشه بازداشتگاه نشستم و به دیوار تکیه دادم، دارم فکر میکنم. یعنی حالا پرتو توی چه حالی؟ هنوز کلمه آخر توی ذهنم کامل نشده، که داروک یباره رو به روم و دقیقا به حالتی که من نشستم ظاهر میشه! مستقیما داره توی چشمام نگاه میکنه! مغموم و شاکی.
-وای داروکی تو دوباره پیدات شد؟!
سرش رو با تاسف به چپ و راست حرکت میده، لحظه ایی نگاهش رو از چشمام میدزده و میگه: خراب کردی شهروز!
-انتظار داشتی چیکار کنم؟ بشینم که اون راه به راه بزنه تو صورتم و بهم بگه بچه کونی؟
نه، انتظار داشتم از خونه بری بیرون.
-از خونه خودم برم بیرون؟ چرا؟!
بخاطر پرتو.
-وای وای، که خواب پرتو چقدر درست از آب در اومد! ولی باور کن حتی یه لحظه هم به ذهنم نرسید، بهترین کار این که از خونه برم بیرون.
من فقط این رو میدونم که درست پرتو چند سال با خونواده‌ش جنگید بخاطر تو، اما مطمئنم که بخاطر زدن پدرش طرف اون رو میگیره.
-اما اون اول شروع کرد.
آره، اما اون پدرش و هر چقدرم که تو رو دوست داشته باشه، از اینکه پدرش رو زدی مطمئنا دلش شکسته و اینبار طرف تو رو نمیگیره.
دو دستی چنگ میزنم توی موهام و میگم: چه خاکی بسرم کنم؟ نگران هیچ چیزی نیستم جز پرتو. پریشب داشت بهم سفارش میکرد که یکم رفتارم آدم وار باشه و اینقدر گستاخ و ماجراجو نباشم، تا بتونه کنارم بمونه.
یبار دیگه پرتو رو کشتی مرتیکه!
-نگو داروکی، نگو تو رو خدا.
احمق دیوونه، این بهترین بهونه شد، که به پرتو ثابت کنند، تو آدم درست و حسابی نیستی.
-یعنی به پرتو ثابت شد که من آدم ناجوریم؟
اگه ثابت نشده باشه، بازم فرقی نمیکنه، چون بهونه‌ایی برای تحمیل ذهنیت چند سالشونِ.
-آره حق با توئه. حالا بنظرت باید چیکار کنم؟
هیچ جبهه ایی نگیر. به هیچوجه شکایت نکن و از خودت دفاع نکن.
-خودمم به همین نتیجه رسیدم، که بهترینکار منفعل بودن. اما فکر نمیکنم پدرش به این راحتی دست برداره.
چی؟ ترسیدی؟
-از چی؟
جرمت و اینکه احتمالا میری زندان.
-تو دیگه چقدر احمقی داروکی! چطور نفهمیدی که تنها نقطه ضعف من فقط پرتوئه! نگاهم رو میدوزم به سقف و آروم میگم: فقط سه روز سهم من از آرامش کنار پرتو بعد اینهمه سال بود. فقط سه روز داروک.

********************************

صبح زود که از بازداشتگاه به منظور بردنم به دادسرا میارندم بیرون و نامه تحویلم رو میدند دست سرباز مامور من، گوشی تلفنم رو بهم میدند و میگند تا دادسرا فرصت داری به هر کس که میخوای خبر بدی. چون توی دادسرا باز گوشیت گرفته میشه.
اولین کاری که میکنم، واتساپم رو باز میکنم و بازم یه شوک دیگه بهم وارد میشه. پرتو من رو بلاک کرده! بسرعت میرم تو اینستاگرام و می‌بینم اونجا هم بلاک شدم! و همینطور بقیه اپلیکیشن‌های ارتباطی! قلبم یخ میزنه. بغض گلوم رو میگیره و میخواد خفه‌م کنه! به سختی نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم روی خودم مسلط بشم، که مثه پسر بچه‌ها نزنم زیر گریه.
شماره سیمین رو میگیرم و بعد از چندتا بوق سیمین خوابآلود جواب میده.
چی اینوقت صبح زنگ میزنی؟ مامور سلب آسایش.
-سیمین هیچی نگو و فقط گوش بده. من دیشب با پدر پرتو درگیر شدم و با کارد زدمش. دیشب بازداشت بودم و الان دارند میبرندم دادسرا.
حس میکنم سیمین اونطرف خط اونقدرشوکه شده، که اصلا نمیتونه حرف بزنه و من ادامه میدم "خودت یجوری موضوع رو به مادر بگو و اینکه ممکنه بفرستندم زندان. احتمال زیاد به سند نیاز بشه."
دیگه سیمین نمیتونه تحمل کنه و میزنه زیر گریه و لا به لای گریه‌هاش میگه: کی میخواد این بدبختی تو تموم بشه؟ برا چی زدیش؟ چرا با چاقو؟ شهروز تو داری چیکار میکنی با زندگیت؟
-سیمین شوهرت کجاست؟
همینطور که هق هق میکنه میگه: رفته سرکار.
-خوبه. فعلا نذار کسی بفهمه جز مادر.
وای مامانی دق میکنه اگه این موضوع رو بفهمه. کجاش زدی چاقو رو؟
-چیز مهمی نیست، دستش زخمی شده.
یعنی خطرناک نیست؟
-نه عزیزم، اما بلاخره جرم استفاده از سلاح سرد رو دارم.
همینطور که داره زار میزنه میگه: من الان باید دقیقا چیکار کنم؟
-فقط برو خونه مادر و حضوری، جوریکه شوکه نشه براش توضیح بده. البته اول با سارا مشورت کن که چطوری به مادر بگید.
وای چی داری میگی؟ خود سارا بفهمه دیوونه میشه.
-چاره نیست عزیزم، فعلا خدانگهدار. سیمین همچنان که در حال هق هق کردنه، وداع میکنه.
ارتباط رو که قطع میکنم، گوشیم زنگ میخوره، شهره‌س.
-سلام شهره جان.
وای وای، شهروز لعنتی، این چه کاری بود که کردی؟
-دیگه شده شهره، حالا وقت شماتت نیست. فقط جون شهروز پرتو رو تنها نذار. من رو همه جا بلاک کرده.
چی داری میگی دیوونه؟ پرتو اونقدر از دستت عصبانی، که میگه شهروز کاری کرد که نه تنها دلم رو شکست، بلکه باز ازش متنفر شدم.
بغضی که توی گلوم شدیدتر میشه. همین وقت مامور میگه باید بریم. با شهره وداع میکنم و حرکت میکنیم بطرف دادسرا. در حالی که دستبند به دستمِ.

*********************************

رو به روی قاضی نشستم و سربازی که مامور من کنارم نشسته. قاضی سرش رو از روی برگه جلوش بالا میاره، نگاهی به من که سر و وضع بهم ریخته‌ایی دارم میندازه و میگه: خب بگو ببینم چی شده؟
-جناب قاضی اجازه بدید هیچ دفاعی از خودم نکنم.
هر جور میلتِ، یعنی تمام گفته‌های شاکی رو قبول داری؟
-بله.
تو با چاقو آقای بنکدار رو زدی؟
-اگه گفتند که من با چاقو زدمش، بله قبول دارم.
قاضی با تعجب مستقیم توی چشمام نگاه میکنه و میگه: چطوری براش چاقو کشیدی، کتکش زدی، اما از خودت دفاع نمیکنی؟!
می‌بینم چاره‌ایی ندارم و باید مختصری توضیح بدم. جوریکه حالت شکایت نداشته باشه.
-جناب قاضی، ایشون و چند نفر دیگه به خونه من اومدند فحاشی کردند و همینطور ضرب و شتم، تا جایی که کنترلم رو از دست دادم.
خب میتونی شکایت کنی.
-این توضیحی که به شما دادم، فقط جهت رفع شبه‌ی شما بود، وگرنه شکایتی ندارم.
قاضی با تعجب به حرفام گوش میده و بازم میپرسه: یعنی هیچ شکایتی نداری؟
-خیر جناب قاضی.
قاضی رو میکنه به منشی و میگه: حکم قدرت نمایی با چاقو و همینطور مجروح کردن به عمد رو توی بخش فلان پیدا کنید و تا منشی میاد جواب قاضی رو بده، "قاضی میگه: نیازی نیست خودم پیداش کردم" باز به من نگاه میکنه و میگه: برای چهل وهشت ساعت میری زندان و بعدش با قرار وثیقه آزاد میشی تا دادگاهت.
-جناب قاضی نمیشه این چهل و هشت ساعت رو به من ارفاق کنید؟
خیر، این کمترین زمانی که باید بری زندان. اگه میشد نیاز به درخواست شما نبود. سعی کن رضایت شاکی رو جلب کنی.
-عذر میخوام جناب قاضی، ولی محال که قدمی تو این راه بردارم. اون زمان که تصمیم گرفتم جواب توهین و ضرب و شتم رو بدم، به همه جای کارم فکر کردم. غیر ممکنه برای گرفتن رضایت قدمی بردارم.
هر جور خودت صلاح میدونی. بعد رو میکنه به سرباز مامور من و میگه: نامه‌ش رو بگیر و ببر تحویلش بده زندان.

ادامه دارد...
داروک
     
  
مرد

 
ماه و پلنگ ( قسمت هجدهم) بخشش

کلافه‌ام و همینطور که روی تختخواب یکنفره توی اتاق مهمان خونه لم دادم و یه صدای آسمونی هم از پخش پی سی داره تو گوشم فریاد میکشه:
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی؟ بی تو بسر نمیشود
گوشیم که تو دستمِ، اسم شهره میافته روی صفحه¬ش و شروع میکنه لرزیدن. نمیدونم چرا، اما قلبم فرو میریزه! خط رو باز میکنم.
-جونم شهره؟
سلام مرتیکه¬ی¬ یاغی.
-سلام مهربون.
شهروز امکان داره پرتو واتساپش رو به روت باز کنه.
از جا میپرم و میگم: جدی میگی شهره؟
آره، چند دقیقه پیش راضیش کردم که باهم حرف بزنید. مواظب حرفزدنت باش.
-شهره بخدا من بد حرف نمیزنم.
خبه، خبه، یجوری حرف میزنی که انگار من نمیدونم با چه دیوونه ایی طرفم.
-باور کن خودش اونقدر تند و بیرحم حرف میزنه، که من یهو خر میشم لا به لای حرفام یه چیزی میپرونم. اما قصد و غرضی توش نیست.
شهروز من سیزده سال تو رو میشناسم و میدونم همونقدر که تو رفتارت غیر قابل پیش بینی، توی حرفزدنتم هستی. سعی کن بجای جنگیدن باش، دلش رو نرم کنی. غلط کوچیکی نکردی احمق، پدرش رو زدی. میفهمی داغون؟
از روی کلافگی دست میکنم توی موهام و سعی میکنم آروم باشم. شهره ادامه میده: باش کلنجار نرو. حالا که بعد نزدیک به دو ماه راضی شده همکلام بشید، سعی کن یکم اون خلق و خوی وحشیت رو کنترل کنی.

-شهره من برا پرتو خلق و خوی وحشیگری ندارم.
شهروز یا خیلی بیشعوری و یا خودت رو تا این حد بیشعور نشون میدی! نفهم، به یکی این حرف رو بزن که ندونه با خود پرتو هم همین غلط رو کردی.
شرمنده میشم. داروک توی مغزم هوار میکشه: مرتیکه ناقص عقل.
-داروک تو دیگه خفه شو.
صدای شهره رو میشنوم.
حواست با منِ شهروز؟ دیگه سفارش نکنما. این بچه به اندازه کافی رنج داره. همینکه حنجره نداره و نمیتونه حرف بزنه،خودش یه دنیا درد. میفهمی یا بازم داری فقط به خودت فکر میکنی؟
-باشه عزیزم. حواسم رو جمع میکنم.
من دیگه قطع میکنم. هر لحظه ممکنه واتساپش رو بروت باز کنه.
-اوکی، ممنونم شهره.
تو اگه این زبون تشکر و عذرخواهی رو نداشتی، میخواستی چه غلطی بکنی؟
-دلم به بزرگواری شما امیدوارِ.
فعلا خداحافظ و ارتباط قطع میشه.
داروک نشسته روی صندلی پشت کامپیوتر و زلزده بهم. چشماش پر از شماتت!
-بنظرت چی باید بهش بگم؟
مثه مرد بگو گه خوردم خلاص، هههه.
-مگه فقط با گه خوردم مردیم ثابت میشه؟
ببین نکبت بی خاصیت، خیلی شانس آوردی که پدرش رضایت داد، وگرنه الان تو زندان داشتی آب خنک میخوردی.
-پاییز، آب خنک نمی‌چسبه.

بچه پرو.
واتساپ رو چک میکنم. اما هنوز رفع مسدودی نکرده! یه سیگار روشن میکنم. دور تختم پر از جعبه های خالی سیگارِ. جاسیگاریم هم لبریز! مثه این چهل و خرده‌ایی روز. از جام بلند میشم میرم جلوی آینه. صورتم بقدری لاغر شده، که پای چشمام سیاه شده. داروک میگه:
دهنت رو سرویس کردِها. تا اینقدر شده بودی تو همچین سوراخی نرفته بودی، هههه.
-بسه تو رو خدا. تو دیگه اینقدر تیکه ننداز. بعد همونطور که برهنه¬م، رو میکنم به داروک و میگم: داروکی اینجا رو ببین، مثه دهه بیستم، سیکسپکم زده بیرون و میخندم.
چقدر احمقی تو شهروز. بدبخت بی پدر اون از غذا نخوردنِ!
از هر چی میخواد باشه. میبینی که شده مثه اون زمونا. سپس باز بروی صفحه گوشیم نگاه میکنم، به امید اینکه پرتو رفع مسدودی کرده باشه. اما نه هنوز! کام عمیقی از سیگارم میگیرم و میرم طرف یخچال و درش رو باز میکنم. بطری عرقم رو با یدونه خیار برمیدارم و میام می‌نشینم لبه‌ی تخت. داروک با لحن پر ازتمسخر میگه: بیشعور میخوای عرق بخوری؟!
-آره، میخوام با پرتو که حرف میزنم، یکم آروم و بی خیال باشم.
دیوونه کله‌ت داغ میشه و یهو چرت و پرت میگی.
-"نگران نباش" و شروع میکنم از لب بطری یه جرعه میریزم ته حلقم و پشت بندش یه گاز به خیار میزنم. همچنین چشمم به واتساپِ. این لحظات داره برام مثه یه عمر میگذره.
داروک میگه: شهروز جون پرتو خراب نکنیا، آروم باش. هر چی¬ام گفت، خودت رو کنترل کن. اون حالا عصبانیِ. سعی کن بی حرمتی‌هاش رو نشنیده بگیری.
–"باشه، باشه، همه سعی¬م رو میکنم" و باز یه جرعه دیگه میریزم ته حلقم.

حدود یکساعت از تلفن شهره گذشته و پرتو هنوز نیومده واتساپ! خوب میدونم که به عمد اینقدر کشش میده. لذت میبره از این آزردن من! دختره سادیستی. بلاخره کلافه گی حوصله¬م رو سر میاره. صفحه گوشی که عین این یکساعت بهش چشم دوخته بودم رو میبندم و گوشی رو پرت میکنم گوشی تخت و بازم یه جرعه دیگه.
هنوز همون صدای آسمونی توی یه آواز دیگه داره بلند و خوش آوا میخونه
چون جان دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی؟
گوشی رو برمیدارم که به شهره زنگ بزنم و گله کنم. تا صفحه رو باز میکنم، چشمم میافته به آی دی پرتو که باز شده، ولی ساکتِ! بازم قلبم فرو میریزه!
با خودم میگم: آخ که چقدر تو دختر مغروری! خب صدا میکردی.
شروع میکنم نوشتن.
-سلام عزیزم.
به من نگو عزیزم.
-پس به کی بگم؟
بله؟ حرفت رو بزن. شهره مغزم رو جویده، از بس اصرار کرده، که تو کار داری با من.
وای پرتو اینجوری حرف نزن. یعنی تو اصلا دلت برا من تنگ نشده؟
نه، نشده. حالم ازت بهم میخوره. ازت متنفرم، ازت می‌ترسم، تو وحشی، تو یه کثافت بیشعوری. اونقدر پست و حرومزاده‌ایی که پدرم رو میزنی.
-پاره قلبم اون یه اتفاق بود. اینجوری حرف نزن عزیزم!
آره، زدن پدرم اتفاق بود. زدن خودم اتفاق بود. کی این اتفاقهای کثیف زندگی تو تموم میشه؟ آش و لاش.
-هر چی بگی حق داری قربونت برم.
ناخودآگاه اشک از چشمام راه میافته. پرتو ادامه میده: من دیگه هیچکاری با تو ندارم شهروز. فقط گورت رو گم کن از زندگیم. دیگه نمیخوام ببینمت. دیگه حتی نمیخوام صدات رو بشنوم. دست از سر خودم و زندگیم بردار. دیگه نمیخوامت، اینو بفهم.
-پرتو من بدون تو میمیرم.
تو؟ هه، بخدا هیچیت نمیشه. اونکه داره ذره ذره تو این چند سال آب میشه منم، نه تو. خیلی سخت جونی. اصلا اینهمه ناآرومی زندگیت، هیچ خمی به ابروت نمیاره. عادت داری به اینجور زندگی کردن. اگه یروز یه دردسری تو زندگیت نباشه، با مرده فرقی نداری. اما من دیگه نمیتونم. خسته شدم. میفهمی، خسته شدم از این زندگی بی در و پیکرت. بخدا حالا که دارم باهات حرف میزنم، تمام تنم میلرزه و گلوم داره میترکه. دیگه به هیچیت اعتماد ندارم. بعد چند سال که ازت دور بودم، فقط سه روز کنارت آرامش داشتم. شب قبل دعوا داشتم بهت میگفتم یذره مثه آدما رفتار کن. بهت گفتم کاری نکن که دیگه ازت دور بشم. بخدا تو لیاقت هیچی نداری.
همینجور که دارم جملاتش رو میخونم، صورتم از اشک خیس و انگار یکی هم گلوی من رو محکم داره لای پنجه‌هاش فشار میده!
-جانانم، بخدا من نمیخواستم اینکار رو بکنم. اما فحشهای پدرت دیوونه ‌م کرد.
خفه شو به من نگو جانان. اونشب فحشهای پدرم باعث شد که دست روش بلند کنی. من چیکارت کرده بودم؟ که بعد از بیست روز، تا برگشتم خونه اونجور زدی داغونم کردی کثافت؟ حالم ازت بهم میخوره، ازت متنفرم، میفهمی؟ چندبار باید قلبم رو بشکنی؟ هیچکس به اندازه تو نمیتونست من رو نابود کنه.
-عزیز دلم چرا حرف گذشته رو میزنی؟ خب توام بعدش قلب من رو له کردی!
خفه شو شهروز. برا یکبار خفه شو و بذار حرفام رو بزنم. هر وقت هر چی پیش اومده اونقدر هوار کشیدی و وحشی بودی، که دیگه ازت میترسم. بهت اعتماد ندارم. شبها کابوس می‌بینم. میفهمی احمقِ بیشعور؟ شبها با کابوس کنار تو بودن، از خواب میپرم. الان که دارم بات حرف میزنم، حس خفه¬گی دارم. تو داغ یه عشق رو به دلم گذاشتی. بخدا زندگیت میشه لجن. بخدا یک روز خوش دیگه توی زندگیت نمی‌بینی.
حالا دیگه اشکهام تا روی سینه¬ی برهنه¬م ریخته، میگم: نازنینم من کی روز خوش دیدم، که از حالا به بعد ببینم؟ تازه بدون تو؟ غیر ممکنه.
پرتو بدون توجه به حرف من ادامه میده: تو من رو فقط برای تختخواب میخوای. همه زندگیت با من به تختخواب خلاصه میشه. من حکم یه جنده رو برا تو دارم.
-وای، پرتو این حرفا چی میزنی؟! چرا داری لهم میکنی؟ تو سه سال پیش من نبودی. من اگه نگاهم به تو این بود، که خب میرفتم سراغ کسی دیگه!
بازم بدون اینکه حتی به یک خط از نوشته‌هام توجه کنه مینویسه: من با تو زندگی ندارم، من با تو حتی آرامش هم ندارم. تا حالا شده منو تو یه مسافرت با هم بریم؟
-آره زندگیم، چندبار با هم مسافرت رفتیم.
هه، مسافرت؟ تو اسم اون در به دریها که برای ماجراجویی‌های مسخره¬ت میرفتیم رومیذاری مسافرت؟ واقعا که چقدر حقییری.
عزیز قلبم تو روزی که با من آشنا شدی، گفتی عاشق همین بی در و پیکر زندگی کردنمی!
آره بودم. اما حالا دیگه نیستم. حالا دیگه نه عاشقتم، نه دوستت دارم و اتفاقا حالم ازت بهم میخورِ و ازت متنفرم. پس دیگه پیگیر من نباش. برو گورت رو گم کن. هربار یادم میاد که چطوری منو کتک زدی حالم از خودم و تو بهم میخوره. تو قلبم رو له کردی کثافت.
-وای، پرتو توام بعدش قلب منو له کردی. یادته تهران با عموی افروز ارتباط گرفته بودی؟
خفه شو حرومزاده، هزاربار بهت گفتم، اون فقط یه سرگرمی بود و هیچ رابطه‌ایی نبود.
-چطور رابطه‌ایی نبود، اما باش قرار گذاشتی؟ چطور رابطه¬ایی نبود، اما اسم برات انتخاب کرده بود؟ به پرتوی من، به کسی که عشق و زندگیم بود میگفت "مخملی." اگه این قلب شکستن نیست، پس اسمش چیِ؟
شهروز تو خیلی کثیفی. برا اینکه گندی که زدی رو بی اهمیت جلوه بدی، این موضوع رو کردی یه آتو که بزنی تو سر من. اما اینبار نمیذارم.
-عزیز قلبم آتو چی؟ میگم: اگه آدم با این چیزا قلبش میشکنه، خب قلب منم اونروز شکست. اما منم ندیده گرفتم.
تو ندیده گرفتی؟ تو اونقدر حسودی که بازم داری میزنی تو سرم. برا اینکه عذاب وجدان کتک زدن خودم و پدرم رو کم کنی. من میدونم حالا داروکی دهنت رو سرویس کرده. حقتِ. هر چی بکشی حقتِ. آرزو میکنم یک روز خوش تو زندگیت نبینی.
-دورتبگردم، زندگی من بدون تو ناخوش.
اما من زندگیم با تو ناخوش. نه حال خودم خوبه، نه خونواده¬م. شهروز بپذیر من دیگه نیستم. پرتو مرد.
در بین حرفزدنمون، همون خوش آوا داره فریاد میکشه:
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت
و من به پهنای صورت و سینه¬م در حال اشک ریختم!
پرتو ادامه میده: مگه نمیگی منو دوست داری؟ اگه واقعا دوستم داری ازم بگذر. بذار تو آرامش باشم. من دیگه نه خودت رو میخوام و نه اون عشق لعنتیت رو. تو نحسی شهروز.
-عزیز قلبم فردا تولدتِ، بیا تموم کنیم این دوری رو. جون شهروز اینقدر کشش نده.
هه، تولدم؟ کاش میمردم و دیگه این روز نحس رو نمیدیدم. کاش همین حالا این بغض خفه¬م میکرد و نمیرسیدم به فردا. بس کن شهروز. تو رو جون هر کی دوست داری دست از سرم بردار. من دیگه ازت میترسم. نمیتونم کنارت باشم. غیر اینکه ازت متنفرم، دیگه بهت اعتماد ندارم. ازت میترسم، بفهم تو رو خدا. من دیگه تحمل شکسته شدن قلبم رو ندارم. تو رو جون سیمین دست از سرم بردار.
دیگه از اینهمه اعلام تنفر عصبی میشم و میگم: پرتو تو چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی؟! توام قلب منو با اون پسره شکستی. اما وقتی گفتی هیچ اتفاقی نیفتاده منم گذشت کردم. اینقدر عوضی نباش.
بخدا که تو کثیفترین آدمی هستی که توی زندگیم دیدم شهروز. آشغال بی شرف. دست میذاری روی نقطه ضعفم؟ دیگه نمیذارم سایه¬م رو هم ببینی.
سپس چت رو میبنده و باز بلاکم میکنه! من اونقدر عصبی میشم که میخوام گوشیم رو بکوبم به دیوار. چشمم میافته به داروک، که روی همون صندلی نشسته و با ریشخند نگاهم میکنه.
خوش آوا داره میخونه
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
داروک با ابروهاش به خواننده اشاره میکنه و میگه: صبور باش.
صورت خیس از اشکم رو با دستام پاک میکنم و یه سیگار روشن میکنم و میرم کامپیوتر رو روشن میکنم و مینویسم:

ماه و پلنگ (قسمت.... ) بخشش

حتی نمیدونم باید بنویسم قسمت چندم. چون یسری اتفاقات از قسمت هفدهم تا حالا افتاده، که ننوشتم. پس جای عدد قسمت رو خالی میذارم و فقط مینویسم بخشش.

شب چهارده آذر و فردا قرار انقلاب ایرانم ادامه پیدا کنه و من یادم میافته که از خون جوانان وطن لاله دمیده، اما من نشسته¬م و دارم سعی میکنم، کسی که فکر میکنم همه زندگیمِ رو روشن کنم، که نازنینم از من دور نشو. نرو، بمون، عشق معامله نیست. اشتباه نمیتونه عشق رو از بین ببره. عشق مردنی نیست. اما میشه رهاش کرد. میخوای رهاش کنی؟
نمیدونم کدوم احمق بیسوادی گفته: اجازه ندهید جاه طلبی غرور، سودای انتقام و بلاهت توقع، شرافت عشق در قلبتان را، با شمشیر تیز و برنده فریب گردن بزند. زیرا که همه چیز عشق است. دوستش دارید؟ باید بهایش را بدهید. وگرنه بهایی گرانتر باید بپردازید و آن باختن خود عشق است.
به هر حال این قسمت رو توی اینستاگرام داروک آپ میکنم و بعد از چند ساعت می¬بینم که پرتو میخونه و ساکت میمونه. از شدت تحلیل رفتن انرژیم بخواب میرم.

چهاردهم آذر و من لباس رزم پوشیدم. قلبم خالیِ، اما مصمم که کاری انجام بدم. چون از خون جوانان وطن لاله دمیده. آخرین لحظه خودم رو توی آینه نگاه میکنم و برمیگردم که از خونه برم بیرون، که کلید توی در میچرخه، در باز میشه و پرتو توی آستانه¬ش ظاهر میشه! شوکه میشم! وسط هال میخکوب ایستاده¬م و نگاهش میکنم!
چشماش از اشک خیس و صورتش از بغض مرتبا بهم مچاله میشه. خیز میگیرم که برم طرفش و بکشمش تو آغوشم، که اسپیکر لعنتیش رو میذاره زیر گلوش و با اون صدای دیجیتالی میگه: دست به من نمیزنی. نزدیکم نشو. همونجا سر جات به¬ایست. منو به معامله کردنت با چیزی و کسی متهم نکن. تا برگردی نشسته¬م اینجا و منتظرتم. فقط سالم برگرد. هنوز نبخشیدمت. اما از خون جوانان وطن لاله دمیده و سیل اشک از چشماش راه میافته!
اما افسوس که از خواب میپرم و متوجه میشم که درستِ امروز چهارده آذر و روز تولد پرتوئه، اما اون برنگشته! روی ساعت گوشیم نگاه میکنم، ساعت نزدیک پنج عصر و وقت اینِ که منم به ملت بپیوندم.

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآی که روی در قدمانت بگستریم

ما با تواییم و با تو نه‌اییم اینت بلعجب
در هر دوییم با تو چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم.

ادامه دارد...
داروک
     
  ویرایش شده توسط: darvack   
صفحه  صفحه 6 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6 
داستان سکسی ایرانی

ماه و پلنگ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA