انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  

عمارت سبز باغ شیخ


مرد

 
درود خدمت شما بزرگواران.
نام مجموعه داستان:عمارت سبز باغ شیخ
سبک داستان:فانتزی،سکس
نویسنده:دیار
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
مرد

 
نام فصل ها
فصل اول:زیستگاه فرشته فاسد.
فصل دوم:سودای سیمرغ شدن
فصل سوم:فاتحه برای آمال سیمرغ
فصل چهارم:جنگ سه قدرت
فصل پنجم:قدرت نمایی سیمرغ
فصل ششم(پایانی):ردای سرخ قدرت
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
مرد

 
فصل نخست(زیستگاه فرشته فاسد)
قسمت اول بخش یکم(خونه)
قسمت اول(خانه)
اهواز سال ۱۳۹۰
دوباره تماس گرفتن اشتباه بود.مهدی خوب میدونست که این بار هم جواب نمیده اما دوباره و دوباره با آیت تماس میگرفت. به نحوی فقط  وقت رو از دست میداد گوشه دیگه شهر داشت اتفاقات دیگه ای رقم میخورد.زمان کمی براشون مونده بود و مهدی گیج تر از همیشه.اینبار دیگه واقعا نمیدونست چیکار کنه.نگار یه صدای کوتاه و خفه رو شنید که نشون دهنده خشکی  کامل گلو مهدی بود.یه فشار و زور به گلو حنجرش داد و صداشو صاف کرد.امید وار بود این دفعه خط بوق بخوره.....
نگار.مهدی بسه دیگه.بسه ولش کن .یکم زمان بده.خودش زنگ میزنه.
هیچوقت تاحالا اینقدر محکم با مهدی صحبت نکرده بود.عضو تازه گروه کسی که هنوز نتونسته اعتماد همه افراد گروه رو جلب کنه.حالا با این سردرگمی مهدی به خودش جرات داده که صداشو تو گلو بندازه و سینشو سپر کنه.مهدی میترسید دو دستگی افراد گروه کار دستش بده اما این سرکشی و حتی  پاره شدن قلاده نگار اصلا اون چیزی نبود که بخواد تو این شرایط بهش فکر کنه.آیت کدوم گوریه؟این تنهاموضوعی  بود که الان تمام ذهنشو مشغول کرده بود.
نگار:اقا مهدی یکم ذهنتو آزاد کن،میدونم آگاهی که تو داری باعث ایجاد ترس شده.ترسی که شرط اول عقل.اما اینقدر سردرگمی رو نمیتونم از جانب تو ببینم.
دختر مو قرمز تازه وارد اینبار انگار داشت درست میگفت.حتی سعی کرده بود شیوه بیانش رو تغییر بده.از رو مبل تک نفره رو به رو بلند شد به سمت میز وسط سالن رفت یه نخ سیگار از پاکت های آیت برداشت گوشه سمت چپ لبش گذاشت.به سمت دیگه سالن قدم برداشت.و روی فرش نشست رو به روی میز تلفنی که  مهدی روش آوار شده بود
همزمان فندکش رو هم از جیبش درآورد و سیگارو آتیش زد.با بیرون دادن دود کام اول، اونو به سمت مهدی گرفت.باضربه آرومی روی دست ظریف نگار سیگارو بین انگشتاش میگیره و شروع به کشیدن میکنه.
نگار:میدونی اولین دلیلم برای انتخاب گروه تو،بین اون سه تای دیگه چی بود؟ منتظر جواب مهدی نموند، انگار جوریه که جواب خیلی سادست و بی اهمیته.
  آیت.اره حضور آیت تو گروه 'سیمرغ سفید'باعث میشه خیلیا دوست داشته باشن که بیان اینجا و اونو ببین و ازش یاد بگیرن.هههه.خیلی خنده داره.چرنده.همه از ترس جووونشون میخوان پیش آیت باشن.چون اون بود که راهو نشونمون داد قدرت هاشو زود تر از همه کشف کرد.خیلی ها فکر میکنن قوی ترین جادوگر شهره.و هنوز اونن سالارعمارت سبزهه.اون عمارتم آخرین امید ماست.میفهمی؟؟
چون اون عمارت هنوز پابرجاست.چون سالارش آیته؟؟؟نه چون اون تنها پایگاه ماست.تنها جای امنی که داریم.بعد از اون جابه جایی مسخره قدرت.ما بیستا پایگاهو از دست دادیم.خودت بودی و دیدی.
.چه افسوسی داشت این جمله آخر.عمق نگاه نگار حسرتی رو تو خوش حبس کرده که به اندازه تمام دنیاست.
اما بعد از اینکه فرجاد از تو برام گفت خیالم رو راحت کردو گفت مهدی رئیس گروه و والای ارشد سیمرغ سفید هست. من به آخرین بازمانده ' دستارسبز 'اعتماد کردم نه به یه جادوگر ورااااج. هیچکس نمیدونه اون بی جادو چطور و کی شده نماد مبارزه ما.
مهدی یکم آروم شده بود کام های عمیق از سیگار میگرفت.و مدادم مچ‌بندشو نگاه میکرد که ساعت حضورشون تو این سنگرو نشون میداد
نگار از رو فرش بلند شد.ایستاده هم قد مهدی میشد که نشسته بود روی میز تلفن.هردوتا دست نگار از دو طرف به سمت گردن مهدی رفت میدونست که ماساژ گردن و سر شونه همیشه مهدی رو آروم میکنه.رعنا همیشه این کارو واسش میکرد اما خیلی بهتر چند لحظه سکوت کرد نگار انگار داشت مرور میکرد خاطراتشو از روزای اول حضور مابین اعضای سیمرغ. صدای بارونی از بیرون شنیده میشد شدت گرفت.نگار به خودش اومد .با دست چپ سیگار از بین انگشتای مهدی گرفت.دود رو بیرون داد دقیقا جایی که نگاه مهدی دوخته شده بود و دست راستشو پنجه کرد و لای موهای مهدی بر لباشو کنار گوش مهدی رسوند.ادامه داد:
نگار ولی میدونی الان این سردرگمی که تو افکارت موج میزنه و این ترسی که تو چشمات میبینم رو فقط تو صورت گوساله های کوچیکی تو محرم قربانی میکنن دیدم.نه تو چشای  سرباز فدایی 'درخت'
از مهدی فاصله گرفت و این دفعه با خشمی که هر ثانیه داشت بیشتر میشدگفت:
ما هنوز همه باهم  کنار همیم فقط بگو چی شده.بچه ها کجاااااان؟
سنگر ها برای حضور طولانی ساخته نشدن.میشنوی صدای بارون رو؟؟؟دیروز تابستون بود.همه چیز داره بهم میریزه.ما تو خاطرات کی سنگر درست کردیم؟؟؟
چرا تو مکانی موندی که درختاشو بریدن.اره منم دیدم اون بیرون چه خبره.دیشب با رعنا رفتیم  وقتی تو خواب بودی
آیت این سنگرو برای دو روز ساخت.یک ساعت دیگه دو روز تموم میشه.
صبح تو لطیف و رعنا رو فرستادی برگردن اهواز گفتی اونجا یکی از نوادگان 'ستوده 'زندگی میکنه. که اون کیه؟
مهدی:اهههه.خفشو خفشو خفشو.تو هیچی نمیدونی
برای چند ثانیه جسم مهدی داشت مراحل تبدییل رو طی میکرد و در چند صدم ثانیه کل فضای اتاق تاریک شد.
نگار واقعا ترسید. خوب میدونست قدرت مهدی مثل جادو آیت نبود.خون فروانوای قدیم تو رگاش بود.قدرت ناپدید شدن در سایه و حذف نور باعث میشد.به تاریک ترین ابعاد وجود هر انسانی راه پیدا کنه.و اونو از پا در بیاره.چند باری خود نگار هم  شاهد قدرت نمایی مهدی بود.
اما ترسشو کنترل کرد چون مهدی رو میشناخت و میدونست که به هم‌رزم هاش خیانت نمیکنه.
نگار:نه نه.من اونی نیستم که باید خشمت رو روش خالی کنی. من فقط نمیخوام اینجا بمیرم.اونی که دوش به دوشت ایستاده دوستته نه دشمنت.من که کنارتم حتی یک ساعت مونده به مرگ.
فضااتاق مجدد عادی شد و لی مهدی همچنان در سایه حضور داشت.
مهدی:خب باشه حاشیه کافیه.ببین من کنارتم همینجام اما تو این جسم و بعد تاریکم تا بتونم سریع تر کارهارو پیش ببرم ببین میتونی از طریق مچبندت با لطیف تماس بگیری؟؟؟منم یکم اطلاعات جمع میکنم.
نگار:اوکی فقط توام حالا که چند نفر شدی بگو داستان چیه؟
مهدی ت:خب میشه گفت آیت یا مرده یا خیانت کرده.
' برگ درخت کنار' که برای جابه‌جایی بین ابعادیمون استفاده مکنیم.چهارتابیشتر نمونده بود.قرار شد آیت باخودش یکی رو ببره و پیش خواهرش بره.و ازش کمک بخواد و ما امروز تو عمارت  همدیگرو ببینیم.اما اون همه برگا رو برد.
نگار:به جز یکی که به لطیف دادی
مهدی:درسته نپرش ماموریت اونارو چون نباید بگم
نگار:لطیف پشت خطه.وصل شد.
لطیف:مهدی.شما چرا هنوز تو سنگرید عمر اونجا که داره ته میکشه.درختارو بریدن.دارم با 'قرنیه'می بینم اونجا الان میترکه
نگار:اینجارو آیت ساخته. ببین ما تو خاطره کی هستیم.اینجا ذهن کیه.و ببین میتونی خودشو پیدا کنی؟؟
لطیف:باشه.
شما تو خاطره خاله آیتیت.سال۱۳۷۳.وایسا ببینم اون روز تولد آیته.شما تو شمال شهرید میتونی بدون خبر دار شدن 'سام' خودتو به عمارت برسونی؟؟حاج علی تو اون روز زندست و تو عمارته؟
نگار:حاج علی میتونه مارو برگردونه؟؟؟
لطیف:با هیچ کس حرفی نزنید فقط حاج علی.مهدی میدونه چی بگه بهش که متوجه بشه.
کمو زیاد شدن نور خونه در صدم ثانیه نشون دهنده اینه مهدی به جسمش برگشته.
مهدی:لطیف فهمیدم.خواهرش تو خاطره ذهن یکی به اسم وفایی سنگر ساخته.عووو اونجا خیلی دوره.پس واسه همین همه برگ اارو برد.ولی به ما فکر نکرد؟؟
نگار:شاید فکر کرده با لطیف و رعنا میریم.
مهدی:اره شاید.
رعنا:مهدی خوبه حالت؟نگران اون نباشین.فقط امیدوار باشید دوباره یکی از معجزه های آیتو ببینیم وگرنه....
مهدی:چیزی بهتر از این نیست.که برای عقیدم جون بدم.عقیده ای که میدونم درسته و بی آزار.اگه مردم که خوش به حالمه دادا.
رعنا:نه.نگو اینجور.ببین شما باید سریع برید' باغ شیخ' پیش عمو علی اون شمارو برمیگردونه.شما نباید بمیرید.
نگار:بغض نکن ملوان سفید.واسه منم خیلی خوب میشه.یه بچه یتیم از جنوب جنوبی ترین جنوب ایران.حالا تنها کسیه که اسمش تو تاریخ کنار اسم آخرین بازمانده دستار سبز میاد.تنها کسی که در لحظه مرگ کنار والای ارشد سیمرغ سفید بود.اههه لعنتی من شناسنامه ندارم فامیل هم ندارم فکر کنم اسممو ننویسن تو کتاب تاریخ.ولی خب مهم نیست.رعنا میدونه و به همه میگه.درسته ملوان؟؟
اینو که گفت دیگه نتونست جلو اشکش رو بگیره و رفت و در آغوش مهدی.
مهدی:چقدر دیگه مونده رعنا؟
رعنا:بیست دقیقه تا نابودی کامل خاطره. نگار هم زمان با دم و نفس عمیقش رو شونه های مهدی  چشماشو باز کرد از پنجره پشت سر مهدی تو حیاط رو دید.با عجله و لکنت گفت.
نگار:مهدی مهدی.آقا مهدی نگاه کن.
مهدی برگشت و خط انگشت اشاره نگار رو دنبال کرد.
مهدی:ای دیووث.بیا بریم تو حیاط.
مهدی درو باز کرد و رو به نگار گفت.با خواهرش اصلا حرف نزن.
مهدی:چقدره اینجایی؟؟چرا مارو نگران میکنی؟؟چرا حقیقتو نمیگی.
آیت:سلام.معرفی میکنم خواهرم عسل.دوستام مهدی و نگار.مهدی جون.برسیم عمارت همه چیزو توضیح میدم.خب باید سریع بریم عمارت توهمین زمان.چون برگا تموم شد.وفقط تارسیدن من به اینجا کمکم کردن.
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
↓ Advertisement ↓
TakPorn
مرد

 
فصل اول زیستگاه فرشته فاسد
قسمت اول بخش دوم نطلبیده مراده
مهدی:بدون برگ کارمون تمومه آیت.چطور میتونیم تو چند دقیقه برگردیم؟؟اصلا چرا برگشتی اینجا؟؟میرفتی عمارت.حداقل یکی از ما زنده میموند.چرا اومدی دادا؟؟؟گروه بی والا میمونه
آیت:آدما همشون میمیرن مهدی.اما مطمئن باش ما امروز نمیمیریم.ما قرار نیست برگردیم تو عمارت سال
۱۳۹۰.ما همینجا در امانیم.میریم پیش حاج علی جایی که باید میرفتیم.
نگار:آیت چیزی یه نابودی نموده.
عسل:نگران نباش عزیزم.من واسه همین اینجام.
عسل میخواست اضطرابشو بدزده از نگاهش.اما زیاد بازیگر خوبی نبود.روشو سمت آیت برگردوند
عسل:آقا آیت من عمارتو تو این سال ندیدم نمیدونم چجوریه؟تاحالا نشده پرواز کنم  جایی رو که تا حالا ندیدم.
آیت:عسل جان.بابا تا حالا واست خاطره دنیا اومدن منو گفته؟؟
طوفان داشت کم کم ماشینها و خونه های کوچیکو با خودش نابود میکرد.گرد باد غول پیکری که منبع ویرانی بود مدام نزدیک تر میشد عسل کنترلش رو نمیتونست حفظ کنه.ودیدن این صحنه.ترس.ترس وفقط ترس رو تو صورت زیبای عسل نشون میداد.ایت تو آینه چشمای سبز عسل طوفان و گرد باد وویرانی رو میدید.ترس عسل اونم لرزونده بود.
آیت:به من نگاه کن. اونو فراموشش کن.قبل از اینکه اون به ما برسه تو با پروازت.مارو از اینجا میبری.
تولد منو از زبون بابا شنیدی؟؟
عسل:اره.هزار بار.روز فینال جام جهانی.ضربه باجو.صدای گریه و دنیا اومدن تو.چی تو ذهنته؟آیت چیکار کنم برای غیبو ظاهر شدن باید...
سکوت عسل و خوردن ادامه حرفش نشون دهنده این بود که منظور آیتو فهمیده.خندش گرفت از این ظرافت نگاه و نکته سنجی آیت.
عسل:وقتی یه چیزو بابا تعریف کنه میتونی مجسمش کنی.چون جز به جز و نکته به نکته همه چیزو توضیح میده .من کافیه همون روزو تجسم کنم.پیش بابا.آیت خیلی تخم حرومی.(اینو با خنده گفتو سریع معذرت خواهی کرد بابت شوخی لفظی)
آیت: تولدم بود.اره دقیقا فینال جام جهانی.دقیقا ضربه پنالتی باجو.حذف ایتالیا و گریه دنیا اومدن من.فقط به خاطره بابا.توصیفاتش و صحبت هاش فکر کن.میدونی تو کدوم اتاق بود؟میدونم بابا کارشو خوب انجام داده.حتی میدونم که ریز به ریز دیالوگ هاشون یادته.فقط اون روز رو تصور کن.تو میتونی عسل.تو یه جهنده ذاتی هستی .تو خونته.اگه مهدی نور رو جذب میکنه و تو تاریکی سفر میکنه تو همه جا و همیشه میتونی حضور داشته باشی.
عسل محو صحبت کردن و جذبه آیت بود.میخواست چیزی بگه اما گرد باد و ویرانی خیلی نزدیک تر از  اونی بود که بشه صبر کرد.
دستاتون رو بدین به من.یکم ممکنه درد داشته باشه.
نگار:فکر کنم گفتی پرواز میکنی.این چه پروازیه اخه.
مهدی:جهش.اصطلاح اصلیش اینه .اما فکر کنم اسم پرواز روش گذاشته.عسل خانم یه جهندست.میتونه به جایی که قبلا دیده سفر کنه تو چند ثانیه.
آیت:خب شروع کن.بسم الله الرحمن الرحیم.
گرد باد به اونا نرسید.آیت تونست به سلامت دوستاشو از اون خطر نجات بده.اما دلیل اصلی حضور آیت اینجا هنوز برای مهدی گنگ بود.و ذهن مرد اول گروه سرشار از سوال که جواب همه پیش آیت بود.سوال پرسیدنش نشون دهنده عدم اعتمادش به آیت  بود ولی اطلاع نداشتن خیلی بدتر بود حس ندونستن اینکه چی شده.وچرا اینجاییم تو خاطره خاله آیت سنگر تمام شده و قطعا باید میمردیم.اما این گوشه شهر انگار همه چیز عادی.
در کسری از ثانیه چهار یار درخت قصه ما از طریق جهش  خودشون رو در محل باغ شیخ نزدیک به عمارت.دیدن
آیت:....حیم
نگار:اااااخ.وااای خدای من سرم داره میترکه
مهدی:اووف.وااای پسر خیلی فااز داد.پاشو خودتو جمع کن بابا نگار.جلو عسل خانم ضایع نکن.تازه مارو دیده.الان چی فکر میکنه اصلا هم درد نداشت که....بووووووع
آیت:ای سگ تو روحت استفراغ کردی رو کفشم.لعنت بهت مهدی اه.
عسل میخندیدو نگاهشون میکرد.
_:شما کی هستین؟؟؟اینجا چه کار میکنیین؟؟؟این چه لباساییه؟؟خواهر شما چادرت کو.چطور اومدین تو؟؟؟؟
این عباس کجا بود که شما اومدین تو دالون؟؟؟
آیت جا خورده بود اون مردو نمیشناخت.قد بلند و چشمای عسلی داشت درست مثل همه 'جلالی ها' اماواقعا نمیتونست تشخیصش بده.یکم نگران به نظر میرسید
یه اخم با خنده تحویل عسل داد وزیر لبی بهش گفت
آیت:خدا خیرت بده قرار بود به بابا فکر کنی و اون لحظه تولد من. به دالون فکر کردی؟؟؟کنار سرویسا؟؟
روشو سمت اون مرد کرد و با خنده گرم و دوستانه به طرف اون مرد  دست کشید و گفت:سلام برادر مارو ببخش به خاطر لباس ها و سرو ریختمون.نمیتونم بگم چقدر شرمندم از اینکه سر زده مزاحم شدیم میدونم فینال هم الان شروع میش و همه تو عمارت منتظرن که بازی رو ببینن.نمیخوام زیاد وقتتو بگیرم.اما ما واقعا به کمک حاج علی نیاز داریم.
_:شما چقدر چهرت آشناست کجایی هستی؟؟دزفولی؟؟چطور اومدین داخل عمارت؟؟در بستست وقفله من دارم میبینم.
مهدی:حاج آقا ما تعریف خیر بودن و دست سبک حاج علی رو شنیدیم میدونیم که اهل این خونه به  مهمانداری معروفه.باورکنید حاج اقا ما فقط چهارتا آدم تنهاییم که نیاز داریم به حاج علی.مشکلمون فقط با کمک ایشون حل میشه.
_اسمتون چیه؟؟بگم کی اومده؟؟؟؟
عسل:شما باید آقا رضا باشید من عکستون رو تو آلبوم خانوادگیه پدر بزرگم دیدم.اقا رضا جلالی.شما پسر برادر حاج علی هستین.اما اینجا بزرگ شدین.پیش حاجی کنار بچه هاش.
_شما اول یه چیزی بکش رو سرت آبجی بعد من باهات صحبت میکنم.
ایت از تعجب داشت سکته میکرد.دایی رضای مادرش رو داشت میدید یعنی پسر برادر حاج علی. که تو جوونی به دست 'سام' کشته شده بود.ولی علت مرگش سالها تصادف اعلام شده بود.با حساب کردن ذهنی سالها از طرف آیت تقریبا باید الان مرده باشه.اخه قبل از تولد آیت مرده بود.نه امکان نداشت عسل اشتباه میکرد.امکان نداشت دایی رضا باشه.
_کدوم پدر بزرگ؟؟خانواده کی؟؟؟
آیت:خواهر منو ببخشین قریان حتما چهره شما براش آشناست و شمارو...
_:نه.اسممو درست گفت.شما برادرشی؟؟پس چرا شما منو نشناختی؟
آیت با دهن باز داشت آقا رضا رو نگاه میکرد.باورش سخت بود.یهو کنترلش رو از دست داد و سریع سمت رضا رفت و محکم با گفتن کلمه دایی رضا بغلش کرد.
نگار:خب حالا که دایی رضا فامیل دراومد ما بریم پیش درخت کنار چندتا....
مهدی به نگار نزدیک شد وسمت راست نگار ایستاد دست نگاررو گرفت تو دستش وبا اون دستش انگشت اشارشو جلوی لبای قرمز لوله کردش برد.هییییس.
رضا که گیج شده بود سریع آیتو هل داد عقب و اینبار خیلی بلند تر پرسید
رضا:بابا فاصله بگیر.چی میگید شما؟؟ حاج عمو گفت بیام حواسم باشه امروز حتما یه چیزی میدونستا..دایی چیه قرمساق؟؟تو از من سنت بیشتره بابا.
ایت:دایی  یکم عجیبه داستان ما.شما دایی مادر ما بودی قبل از ما و دایی بچه های ما هستی حتی بعد ازما.فقط با توضیح دادنش بیشتر گیجت میکنم.
رضا:میدونم.میدونم که با عموم کار دارین و اونم شمارو میشناسه.اما کی هستین؟؟چرا حس میکنم تو همین خونه دیدمتون.حتی شمارو
انگشت اشارش رو به نگار بود.
نگار:نه فکر نمیکنم من اصلا تو این کشور به دنیا نیومدم.
آیت دستشو رو دوش و کول سمت چپ رضا انداخت و سعی کرد تمام صداقتشو از قلبش به چشماش منتقل کنه
ایت:دایی لطفا حاجی رو خبر کن.ما حالاحالا ها هستیم.بهت همه چیزو میگم.قول میدم.
انتهای دالون  از سمت راست ختم میشد به یه درب چوبی بزرگ که ورودی حیاط کوچیک عمارت بود و رو به حیاط باز میشد.درب چفت نبود و از لای درب نور مثل یک خط باریک وارد دالون میشد
مهدی چشمش به خط باریک نور افتاد که کم و زیاد شد تمام نگاه و توجهش منعطف به در شد.
_:نطلبیده مراده
آیت:مریده طلب کردتم حاج اقا
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
مرد

 
فصل اول:زیستگاه فرشته فاسد
قسمت دوم:نقص آیت
اهواز سال ۱۳۷۹
مطب دکتر فرهاد مجد.
فرهاد:برج زهرمار رو از رو تو ساختن لعنت بهت حامد.مزخرف الدوله، بخند دیگه. ببینه اینجوری فکت کش اومده،داغون میشه بچه.خیلی بهت فکر میکنه و وابسطت شده.همه زحماتمون به باد میره.جمع کن خودتو دیگه.
.همزمان با اینکه  برادر جان داریوش رو میخوند خودشو رسوند جلو چوب‌لباسی و تو آینه قدی کناریش خودشو برانداز کرد چنگی به موهای مجعد جوگندمیش انداخت،قد بلندش مجبورش کرده بود واسه اینکه کامل خودشو بتونه تو آینه برانداز کنه زیاد فاصله بگیره ازش.روپوش سفیدش رو درآورد وآویزون کرد و شروع کرد به تعویض کتو شلوار کرواتش با لباس هایی شبیه لباس های حامد.مشکی رنگ، چیزی در خور مراسم ختم.زیر چشمی داشت میپایید  رفیقشو. انگار وظیفش بود که جلو گند بالا آوردنش رو بگیره.هیچوقت عوض نمیشه این احساس حمایت گری فرهاد.
خودشم فراموش بکنه.این ترکشای  گردنش یادش میندازن.هر روز و روز.
حامد یخچال دفتر رو باز کرد یه بطری که دورشو با کاغذ الگو پوشوندن رو بیرون آوردو روی میز گذاشت، از محفظه درب یخچال دوتا استکان کوتاه کمر باریک در آورد هر دو تارو با دو انگشت خواست کنترل کنه که یه لحظه یکیش از لای انگشتاش سرخورد.چشاشو بستو تمام عضله های صورتشو  جمع کرد.ایییی.
اما صدای شکستن نیومد.چشاشو باز کرد.مچه دست فرهادو دید که روی زمینه ولی استکان تو مشتشه.
خمپاره چی میدون جنگ، از شکستن یک استکان کوچیک اینجوری ترسیده بود.
فرهاد:الان وقتش نیستا.زشته، واسه خاکسپاریش که نبودیم.پیر زن حق داشت گردنمون، هم خودش هم بچه هاش.تو اون محل از همه مهربونتر بود.
واسه ختم هم نرسیم مجتبی ناراحت میشه.
مهرنوش خانمت گفت:مستقیم از اینجا با آیت میرن  مسجد.بیا ماهم بریم.
حامد:نه نمیریم،باید واقعیتو بدونی فرهاد.بعد از من وظیفه تو.از الان بهت میگم،از سنگینی این حقیقت اذیت میشی مثل من.
اما چاره ای نیست.باید بدونی.
فرهاد یکم جا خوردو چشماش گشاد شد.با نشستن رو صندلی پشت میز کارش و نشون داد نمیتونه تشنگیش واسه شنیدن رو  مخفی کنه.
فرهاد:تو این ۳۷ سال یه چیزایی شنیده بودم درمورد اینکه میگن،یه رازی چیزی هست.میدونستم یه چیزی هست که فقط تو بابات و داداش محمد میدونید.
حاجی باباوصیتش این بود.حامد باید با خانواده  جلالی وصلت کنه و بچه دار شه...سوال پرسیدم.جوابی نیومد.ولی مثل همیشه به دستور حاجی بابا عمل کردم همه تلاشمو کردم آزاد شی تبرعه بشی.ولی باز هم از کارای تو و بابات و محمد داداشت چیزی نفهمیدم.
این ترس چیه تو چشات میبینم؟؟شب عملیاتی که رضا داداشت شهید شد یادته؟؟؟؟؟تو حتی اون شبم نترسیدی.ولی الان هیچیز جز ترس نمیبینم.
حامد میدونست که قبل از سفرش باید به فرهاد همه چیزو بگه.ولی میترسید که فرهادم مثل اون درگیر بشه و زندگیشو به فنا بده.ولی مجبور بود.پس دوتا پیک رو پر کرد
حامد:سه روز.لعنتی اگه سه روز زودتر کص ننتو جر داده بودی.تو جای من این وزنه رو دوشت بود.سلامتی سه روز.
صاحب الزنج.قیام زنگیان.چیزی درموردشون میدونی؟؟
فرهاد:یه چیزایی.مثل اسپارتاکوس که تو اروپا بود و برده ها و گلادیاتور هارو رهبری کرد واسه قیام علیه روم.زنگیان قیام آفریقایی ها و سیاهپوست ها بودعلیه خلیفه عباسی.خیلی هم خون خوار بودن.میدونم که حتی تونستن از بصره تا اهوازهم بگیرن.خب؟؟؟؟؟
حامد:تقریبا درسته.بین برده ها وسرباز هایی که میخواستن آزاد باشن.یه برده سیاه آفریقایی به اسم سام.اول تو زندان بصره اسیر بوده ولی با تصرف اون شهر از سمت زنگیان.خب اونم آزاد میشه و پیش رهبر قیام میره.و اعلام میکنه که جادوگری رو خیلی حرفه ای بلده  ازپیروان  فرقه"طلوع سرخ"تو مصر هست.توی ده دوازده سالی که کنار هم بودن خیلی از وجود هم استفاده کردن.اون زمان ساکنین اهواز چند دسته بودند.مسیحی مسلمون هم شیعه هم سنی و البته  خیلی زردشتی و صبی تو اهواز بودن.صبی ها هم که خیلی...
فرهاد:پولدار و عاشق جادو جنبل.ولی واقعا آدمای خوبین اینایی که من الان دارم میبینم.تو تک‌تکشون قسم میخورم.
حامد:اره درسته.نیازی هست بگم کی مامور فتح اهواز شد از طرف صاحب الزنج؟؟؟؟
فرهاد:سااام؟؟
حامد:اره.اینجارو فتح کرد.اما مردم شهر بیشتر از یک مدت کوتاه بهش اجازه ندادن که حاکم خوزستان بمونه.اگه اون جادوگر بود.خب ماهم داشتیم.اونم خیلی زیاد.اما اون قدرتمند بود و تعداد ما واسش مهم نبود.یک سالی حکومت و قدرت مرتب بین بومی ها و لشکر سیاه پوست های زگنیان جا به جا میشدامابا کمک یعقوب صفار تونستیم اینجارو ازش پس بگیریم.و سام رو اسیر کنیم.
  یه 'درخت کنار' هست که شاید صدها سال تو اهواز قدمت داره.اون منبع جادو فرقه ای بود که تونست سام رو شکست بده.دستار سبز.البته این اسم رو بعد از شکست سام روی خودشون گذاشتن.
چهارتا جادوگر گروه رو اداره میکردن.بعد از پیروزی  یکی از اونا روز به روز قدرتش زیاد تر میشد.
بعدا معلوم شد که سام اسیر اون بوده و معامله کرده که اگر آزاد بشه.درعوض فنون طلوع سرخ رو آموزش میده.
آموزش داد.آزاد شد و اینجارو نفرین کرد.و خاک اهواز نابود شد.حتی کارون هم با ما قهر کرد.
درختا خشک شد.مردم یکی یکی از شهر فرار کردن.وشهر ما و تاریخمون.فراموش شد.گم شدیم.اما اون کنار هنوز سبز بود.یه کنار چهار فصل.خلاصه جوری نابودمون کرد این  نفرین  که تو چهارصد سال بعدی.فقط پنجاه سال اهواز جون و رونق گرفت.اونم زمان حکومت آل بویه بود.نزدیک به سیصد سال طول کشید که فرقه دستار سبز بتونه نفرین رو باطل کنه.جادو رو برداره.ولی باید جادو خودشونم باطل میکردن.پس اوناهم از درخت نیرو گرفتن و بعدی رو درون اون منبع عظیم ساختن که بتونن توش زندگی کنن.تا الان با هیچکس دیدار نداشتن.اما پیشبینی شده بود که سااام قول داده تا پانصد سال از این خاک دوری کنه و نابودش نکنه.ولی یه روز برمیگرده به این اطمینان داریم.
پیشگویی شده که تو اون سالها بچه ای دنیا میاد که با جادو متولد شده و یک موجود کاملا بی نقص.که جلو سام رو میتونه به راحتی بگیره.
ما فکر میکردیم اون آیته.
چون سام برگشته.هنوز کاملا نه ولی میدونیم که میاد‌.به زودی....
خانواده ما نوادگان  یکی از اون چهار نفر.
خانواده جلالی.یعنی مادر و دایی... های آیت هم یکی دیگه از اونان.همون که..
فرهاد:میدونم نمیخواد بگی.همون که نارو زد
حامد:هر نسل از خون ما  برادری ده پسر به دنیا میاره ویکی از اون ده تا نفرینی رو حمل میکنه.ریختن خون انسانی در طالعشه.و اونو آزاد میکنه.جادو روآزاد میکنه.
فرهاد:وایسا.یعنی تو؟؟؟؟اره همه چیزش درسته.الان تو جادوگری؟؟؟؟
حامد:باید برم.تو جنگ نفرینم فعال شد.تا الان تونستیم نگهش داریم.فکر میکردم آیت کلید ماجراست.اون پسری که تو پیشگویی اومده نقصی نداره.
خیلی امیدوار بودم.وقتی که هوشش رو دیدم.وقتی راه رفتنش رو دیدم.ولی صحبت کردنش.منو ترسوند.اول فکر میکردم خوب میشه ولی هر روز بدتر شد.
فرهاد:من متوجه نمیشم.کجا باید بری،؟؟؟؟الان تو جادوگری یانه؟؟چرا اصلا آیت.
حامد:من کسی نیستم که بتونه بیشتر از این راهنمایی کنه.
فقط میگم. یکسری نیروهای درونی دارم اما نه هنوز هیچی بلد نیستم.من سفر میکنم به بعدی که درخت و رهبران دستار سبز ساختن.جایی که جادو هنوز زندست.چون دلیل وجود این نفرین 'خون انسان'همش واسه زنده نگه داشتن و طولانی تر کردن عمر جادو.
الان دلیل رفتن من به خونه جلالی هارو درک میکنی؟؟؟؟
فرهاد:اوو پس داستان اینه‌بابات حاج احمد هم خبر داشت.یعنی میری تو درخت؟?؟ولی بازم دلیل رفتن تورو به اون عمارت مخروبه خونه باغ‌شیخ نمیفهمم.
حامد:هه.تو درخت که نه ولی اره یه جورایی.بابا و محمد داداشم میدونن اصل داستان رو.فرهاد تو کدوم درخت کناری دید که چهار فصل کنار بده و اونقدر تنه بزرگی داشته باشه.؟؟؟
فرهاد:اوووووووو.درخت اونجا.اونو که میخواستیم قطعش کنیم یکی دوسال پیش.بابا مهرنوش خانم گفت.ولی یهو کله کرد و گفت نمیخواد.اره یادمه.
حامد:حالا تو باید حواست باشه به آیت و مهرنوش و خاله آیت.من ده یا پانزده سال نیستم.تازه اگه تو این مدت ساام نیاد سراغ شهر.
فرهاد:خالش چرا؟؟؟حامد بیخیال جدی که نمیگی؟؟؟فیلمم کردی؟؟؟
حامد:مرتیکه احمق چرا چرت میگی؟؟؟؟؟فیلمت کردم؟؟؟!!!!کودن!!!!!
من امشب میرم.تو برو پیش داداش محمد و بیشتر اطلاعات بگیر.فقط معطوف آیت باش.
خب حالا بگو آیت نقص داره یا از اون روزی که دست روش بلند کردم ترسید و گرفت زبونش؟؟؟
فرهاد:حامد جان تو خودت میدونی من الکی عیب نمیخوام بزارم رو آیت.پسر  رفیقمه.هنوزیادمه اولین باری که دیدیش من کنارت ایستاده بودم.لعنت به ربرتو باجو
حامد:لعنت به باجو
بغلش کرده من بودم.
من فقط به چشم بیمار نمیبینم این طفل معصوم رو  .این پسر آنچنان هوشی داره که شاید بتونه تو ده سالگی.انتگرال حل کنه.اون الان پنج سالشه.شاهنامه رو حفظه. بی نظیره همه تسط های مرکز ما رو نمره گرفته.یه جسه کوچولو اما سالم.ذهن خلاق و هوش سرشار از نبوغ خلاصه که همه چیزدر باره آیت خوشحال کنندست.
به جزاین مسئله که:
اون عاشق تو حامد.تورو ستایش میکنه.و این باعث میشه در طول روز  تمام حرکت ها ،برخورداا ،مکالمه ا حتی بازی صورت تو رو ضبط کنه تو حافظش. اگر شب  با ذهن کوچیکش تونست تحلیل کنه؟.که خوبه اگر نه.که...
حامد:چی؟؟؟؟چی فرهاد؟؟؟
تو بهش در رابطه با سفر و غیبتت چیزی بهش گفتی؟
حامد:نه.هیچ چیزی!
فرهاد:اما انگار میدونه.خب من تو چند جلسه اینو از زبونش کشیدم بیرون که فکر میکنه تو قرار ترکشون کنی.

"اهواز سال ۱۳۷۹. عمارت سبز
_بابا یعنی هیچکس نتونست اونجا رو فتح ککککننه؟؟اسُسسسسم ققققلعه چچی ببود
_الموت بابایی.نه تا زمانی که اون آقا زرنگه که گفتم زنده بود.
_حسسسسن صباغ؟؟؟
_اره فدات شم پس هواست جمعه جمعه.ولی اسمش حسن صباح.صباغ نونوایی محلمونه عزیزه بابا.اگه یکم دقت کنی شاید زبونتم نگیره بابایی.
حامد دیر به خودش جمبید و این جمله آخری از زبونش در رفت.نباید چیزی از نقص هاش بهش میگفتن.به قول مهرنوش مادر آیت، دلش کباب شد برای بچش.
_:من میخوام اممما خخخخخخخخودش میگیییره.
_ایت بابا.فراموشش کن.من نباید میگفتم اینو.هنوز خیلی کوچولویی که بتونی خودت کنترلش کنی اما یه روز میتونی بابا.اونم اصلا دیر نیست.چند روز دیگه باید بری مدرسه واسه کلاس اولت.میدونم همه معلما آرزوشونه تو شاگردشون بشی.الان بخواب بابایی.قول میدم فردا شب بریم خالتو بیاریم که شب پیشت بمونه تنها نباشی.حالا یه بوس بده بابا.هر کی زودتر گفت مسابقست ها.
ایت:باشه باشه وایسسسا بلند شم.هرککی زودتر گفت ججججووون
_:باشه بابایی.۱۲۳
ماچ
آیت:جججوو
_جون
آیت:اه باباحامد. قققبول نیست من داشتم میگگفتتتتتم.ززززبومم گرفت.گییییر ککککرد
حامد نتونست خوشو کنترل کنه و واسه اینکه آیت اشکشو نبینه سریع بغلش کرد و هیچی نگفت ترس اینو داشت که صدای لرزونش چشای خیسو دل آزردشو لو بده به پسرش.
آیت که متوجه حال باباش بود تمام قدرتشو جمع کرد انگشتای اشاره و وسطی هر دستش رو با فشار رو هم گذاشت و تمام عضله های بدنشو سفت کرد.و بازور میخواست کاری کنه که زبونش گیر نکنه و با لکنت حرف نزنه تا بابا حامدش ناراحت نباشه
آیت:بابا گریه نکن.ببین الان گیییر نمیکنه.ببین الان خوبم.
حامد متوجه تلاش آیت شد و اینکه بدون لکنت برای یک لحظه تونست صحبت کنه.باورش نمیشد یه پسر شیش ساله اینجور داره مبارزه میکنه.رگ های گردن و کتفش از سفت کردن ماهیچه هاش  شکل خاصی پیدا کرده بودن.
حامد:دیدی بابا.!!!!!تو میتونی هرکاری انجام بدی.فقط کافیه اون کارو رو دوست داشته باشی.و بخوای. اراده تو قوی تر از پدرته و یا حتی پدر پدرت میفهمی؟؟؟
آیت:آقاااا ججججان.خخخیلی قققویه
حامد:توام میدونی آقاجانت قویه باباییم؟؟؟ا
اتاق تاریک بود تاریک تاریک یه خواهش آیت.اصلا انگار نه انگار که این بچست و باید بترسه از تاریکی.اتاق تاریک بود اما  آیت برای فهمیدن اینکه بازهم حامد داره اشک میریزه  نیازی به نور نداشت.
حامد روی صورتش مور مور شد و
دستای نرم و کوچیک آیت تو تاریکی روی صورت و زیر چشماش حس کرد.با دستاش اشکشو پاک کرد.
آیت:چشششااای خوووشگل با اااشک زشششت مییشن.
بعد اونوقت اااییین مهرنوش خانم میاد مممیگگه جلالیا چشممماشون خخخووووشگل تتره.
چچچرا ااامشب آاینقدر گرریه مییکنی.ااز دیروز  که پپپپیشش عمععمو فرهاد رفتتتیم تتو ححااالت بده.تتا نگام ممیکنی ااشک جججمع میشه تو چچچشات.ببه خخاطر اااینه که مممن مثل ددییوونه هااا حرررف ممیزنم.
حامد:دیگه گریه نمیکنم بابایی‌.ببخش منو،تو صدای به این قشنگی داری تو باهوشی عزیزم.این چیزی نیست که نگرانش باشم یا تو بخوای باشی.تو مثل فرشته ها حرف میزنی عزیز دل بابایی.دیونه چیه؟؟.
نمیخواست بیشتر از این تو اتاق آیت بمونه تا گند بیشتری بالا نیاورده.اتاق تو تاریکی مطلق بود تا آیت راحت تر بخوابه پس فقط  شب بخیر گفت
ایت:بابا
حامد:جانم بابایی؟؟؟
ایت:بببخشید.ببخشید که اااینجووریم.تتتو بهترین بابای دددنیایی وولی من حتتتی حرف ننمیتونم بزنم.ققول میدم اذیتت نکنم.جججااایی باهات نیام کککه خجججاالت نکشششی از ددوستتتات و بّقیه.
فققط ننننرو.ممن هرررکااااری ککه بخخوای انجام مممیدم.ممیددونم ماممان ممهرنووش ششععر بلد نننیست.کککتاب دوووست نداره.وولی ممن ممثثثل خخودتم.ممنن مثثل  توو هسستم بااوور ککن.ااز مامان ناراحت نبااااش
حامد گیج شده بود.خوب بود که چراغ ها خاموش بود و آیت اشک های بی هوا پدر رو نمیدید.
حامد:آیت بابا من مجبورم.
ااایت:سیپول.و داروب بهم گگفتن بابات مممیره.همونا ککه ااز اااون رووز ککه تتو ممنو ززدی
ااوممدن پپیشم
ببههم گگگفتن چچچون بچچچم میتتونم ببیینمشون
خخوننشوون تو درخت کناره.ووقتتی ببه اانداززه تو بببشم نمممیتوونم ببینمشون
سیپپوول گگگفت بابات خخخیلی فففداکااره.ووووقتتتی خوواست بببره مممزاححمش نننشو.
حامد باورش نمیشد اینقدر سریع ارتباط رو با سالار بالحق عمارت شروع کنن.
حالا که معما حل شد خنده خوشحالی از لب حامد پاک نمیشد.
حامد:من بهت افتخار میکنم پسرم.همیشه.تو نشا.
ایت:نشانه خدددام وووااست."
حامد:داروب و سیپول با تو چه کار هایی انجام میدن؟؟؟
آیت:خخخنگگن ببهشون مممیگم  من آییتم
بببهم ممیگگن سسسالار.ههیچی باباایی.همممش بهم غذامممیدن.کتتتاب میخخخونییم.خخخیییلی ععکسسای ققشننگ نددارن اامما ددداستتاناش جالبن.
حامد:آیت  بابایی.چرا ساکت شدی؟؟ 
_اااااییسسسس.سسااککککت
دددددللللت ررررو رررروششن ککککردددیم ففففهممممیدددی کککککه مممما مممراقققبت مممیکنیییم اااااز ااااین پپپسر.
ححاااممممد اززز نننوووااادددگگگگااان سستووده بببزرگ.آممادده   سسسسفر هسستی؟؟
حامد بازهم اشک میریخت.ولی این  اشک از شوق و خوشحالی بود که به قول آیت چشمای خوشگلشو زشت میکرد.صدارو کامل شنیده بود. درسته هیچ وهمی ویا دروغی درکار نبود."دستار سبز "برای قهرمانش حاضر شده بود.الان آخرین تکه پازل جور شد
پس آیت نقصی نداشت.اون درواقع داشت به زبون مادریش حرف میزد.
آمادم.

اهواز.سال ۱۳۸۵
خانه مهرنوش وآیت
هههههههههه
_چیزی نیست چیزی نیست مامانی خواب دیدی.چیزی نیست نترس.
آیت:ببخشید بیدارت کردم مامان،شرمندم صدام رفته بود بالا؟؟مهرنوش مامان آب واسم میاری؟
مهرنوش:اره گلم.خواب چی دیدی آیتم؟؟؟
ایت: اصلا نمیخواست دوباره یاد اونچه که دیده بیوفته
پس بی تفاوت زیر نور کم چراغ خواب بسته های قرص معده مادرشو روی میز پنج کشاب قدیمی کنار تخت نگاه کرد.صدای پای مهرنوش اومد و چند ثانیه بعد مهرنوش با لیوان غولی آیت که به عنوان یک لیوان، خیلی خیلی بزرگ به نظر میرسید،ولی به یک پارچ کوچک لبه گرد بیشتر شباهت داشت لبته تخت ضاهر شد آیت دستش. .خم نشد و فقط لیوان غولی مخصوص آیت، رو جلو آیت گرفت.
آیت:دستت درد نکنه مهرنوش مامان.خیلی زحمتت دادم.بعد از گفتن کلمه خیلی ممنون لیوانی که قلپ سوم از محتوایت داخلش هنوز از گلوش پایین نرفته بود رو به سمت مهرنوش گرفت.که یعنی برشگردون لطفا.
آیت:آب قند بود!!!آآآآ.خمیازه بلند و کشیده آیت با تعجبش از شرین بودن آبی که قرار بود فقط خنک باشه یکی شد و صدای باحالی از گلوی آیت بلند شد
مهرنوش:خب خواب چی میدیدی؟؟
آیت اما اصلا  اینجا نبود.فقط از سر ادب گوشش با مادرش بود که اگر چیزی پرسید وحرفی زد جوابشو بتونه بده
آیت:یادم نیست.میخوام بخوابم مامان.شبت بخیر.
مهرنوش:باشه گلم شبت بخیر.عشقم.تولدت مبارک.
آیت:فدات بشم ممنونم عزیزم.
فردا تولد آیت بود۱۲سالش میشد.شیش سال میگذره از شبی که حامد،پدر آیت.در کمال نا باوری و بدون هیچ اطلاع قبلی،،مهرنوش همسرش وپسرش آیت رو بدون کوچکترین اضطراب ،شک‌یا تردیدی ترک کرد.
آیت اصلا نمیتونست بخوابه. رو تخت نشست وپاهاشرو دراز کرده بود انتهای تخت  .شیش سال دلیل کافی برای اینکه روز تولدشو خراب کنه نبود و میخواست بره سری به خونه باغ شیخ بزنه.و بازار کمی خرید کنه و برگرد سمت خونه.

آیت:یه بوس  بده من برم.میخوام برم یه سر خونه باغ شیخ
مهرنوش:بیا عزیزم.اوووماچ.کجا میری؟باغ شیخ؟؟؟کسی نیست اونجا؟؟؟کلید داری مگه؟؟
ایت:یه کاریش میکنم.خدافظ.
توراه مدام فکر میکرد اگه امسال نیاد چی؟؟؟اگه دیگه بزرگ شده باشم و باهام دوست نباشه چی؟؟؟اتوبوس خط واحد پیاده شدهنوز خیلی گرم بود هوا وظهر اصلا نباید میزد بیرون ولی چاره ای نداشت و مسیر خونه باغ شیخ رو پیش گرفت.خیلی خوشش میومد از مسیری بره که همه آشناهستن اینجوری باید با همه سلام و احوالپرسی میکرد و این یه حس بزرگونه واسش داشت وارضاش میکرد.وقتی حتی کسبه باتجربه و کهنه کار شهر تحویلش میگرفتن یا بفضا بهش میگفتن به به آقای ستوده و دستی تکون میدادن.با خودش میگفت حتما الان مثل باباش شده.حس میکرد همیشه باید کاریکنه که شبیه اون باشه.مشغول خوش و بش با یکی از بچه های مسجد پنج تن بود که دستی از پشت سر روی شونش دوبار ضد و گفت به به جناب جلالی چه خبرا؟؟؟
آیت:ستوده هستم.آیت ستوده
_:خب جلالی هم هستی دیگه
مرد زیاد سن داری نبود بین ۳۰ تا۴۰قد زیاد بلندی هم نداشت تقریبا هم قد پدرش و اکثر عموهایش
۱.۶۵تا۱.۷۰
اندام نسبتالاغری داشت اما سینه پهنش از پشت تیشرت گشاد سوزنی سیاهش هم مشخص بود.
_خب مگه دایی هات جلالی نیست؟؟؟
آیت:بابا خودت میگی دایی.حالا چه ربطی به فامیل داره؟فامیل که از پدر و عمو ها میاد نه مادر و دایی ها!!!!
_:چرا بدت میاد حالا از جلالیا؟؟؟مگه چی شده؟؟چیکارت کردن؟؟؟
در بین بهت و حیرت ایت مرد جوان اینبارکاراکتر عوض کرد خیلی جدی و با عصبانیتی که انگار ارث جد هم را طلب داشتن .توجه عابرین  که سر چهار راه ایستاده بودن و قطعا آوازه جلالی ها به گوششون خورده بود به اونا جلب شد.
ایت اما یکه نخورد.پنجه دست راستشو  بین موهای مشکی بلندش کشید.پشتش که دیوار بود پس با خیال راحت یک قدم خودشو عقب کشید و به دیوار  تکیه داد و خیلی مصنوعی میخواست ترسشو کنترل کنه.و با یارو مودب و با کلاس حرف بزنه و ردش کنه بره.اما یه حس یه حس تنفر نسبت به کسی که اصلا نمیشناخت اما چون میدونست نیت آزار دادن داره تو وجودش بیداد میکرد،پس یک جورایی مجازات اون مرد خاطی  رو،حقش میدونست.  انگار الان بد نیست که بتونه از شیوه ای تو مدرسه یاد گرفته بود رو امتحان کنه.اما میترسید که بلایی سر این مرد بیاد.
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
مرد

 
دوستان عزیز سعی کردم بخشی از گره های داستان رو باز کنم .قسمت بعدی هم قطعا شفاف سازی بهتری انجام میشه و کمی فضا سکسی هم به داستان میبخشم.اگر نظری دارین خوشحال میشم بشنوم.
زنده باد اونی که رقاص هر سازی نیست
     
  
داستان سکسی ایرانی

عمارت سبز باغ شیخ

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.


 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA