ارسالها: 4109
#11
Posted: 6 Aug 2023 02:45
(قسمت دهم)
مارتین سری تکون داد و سرعتش رو بیشتر کرد. تقریبا 7 ساعتی رو توی راه بودیم که همراه با شوخی و خنده های مارتین خستگی راه کمتر به نظر می رسید. با وارد شدن به استان سالرنو و رسیدن به شهر آمفالی که فوق العاده زیبا و یه جورایی تاریخی بود؛ باز استرس گرفتم و تنم بی اختیار یخ کرد. در حالی که سعی می کردم این اضطراب و نگرانی رو به روی خودم نیارم تا مارتین متوجه نشه مشغول دید زدن اطراف شدم. جای زیبا و معرکه
ایی بود.
تمام خونه ها و ساختمون های شهر آمفالی روی کوه ساخته شده بود و من رو به شدت یاد ماسوله مینداخت! با لذت تمام به خونه های سنگی نگاه می کردم و گه گاهی هم عکسی می گرفتم. مارتین مقابل بستنی فروشی نگه داشت و با دو تا بستنی قیفی برگشت! از دیدن دوتا بستنی قیفی بزرگ؛ به وجد اومدم و کودکانه پریدم از ماشین پایین و آویزون دستاش شدم. مارتین هم نامردی نکرد و هر دو دستاش رو برد بالا تا دستم نرسه. جیغ زدم و پام
رو به زمین کوبیدم: - بستنیم رو بــده... زود بــاش. زبونش رو آورد بیرون: - برو رد کارت. از حرفش چشمام درشت شد الان مارتین بود که مدل ادم های لات این رو به من گفت؟ دستم رو دور بدنش
حلقه کردم و چونم رو روی سینه اش گذاشتم: - مارتینی فقط یه گاز خواهش می کنم. چند لحظه گیج به چشمام نگاه کرد : - وای چشمات عین گربه شرکه. بستنی رو داد دستم و لیسی زدم: - گربه شرک خودتی این یک؛ دو یک بار دیگه برام قلدری کنی می رم خونه مامانم. بعدشم شاد و شنگول رفتم سمت ماشین و سوار شدم. اومد و نشست تو ماشین: - که اینطور میری خونه مادرت؟ باشه دیگه.
لبخند دندون نمایی زدم و بستنیم رو خوردم. تا رسیدن به خونه عمه مارتین هیچ حرفی نزدیم؛ از طرفی استرس داشتم و از طرفی به حرفای مارتین اعتماد. بالاخره ماشین ایستاد! خونه ای با نمای سنگی و فوق العاده ای که نزدیک قله کوه بنا شده بود. مارتین دستای سردم رو گرفت و لبخندی زد:
- پس نیافتی ماهک! مشتی به شونش زدم: - الان جای آرامش دادنته دیگه؟!
زنگ در و زد؛ در بی هیچ حرفی باز شد. با وارد شدن به خونه و مواجه شدن با حیاط سبز و بی نظیر خونه دهنم باز موند! تمام حیاط پر از گل و گیاه بود و گوشه ای از حیاط تاب سفید رنگی به چشم می خورد و کمی دور تر میز و صندلی فلزی سفید رنگ. از روی قسمت های سنگ فرش شده ی روی چمن رد شدیم و من محو زیبای بهشتی بودم که پا توش گذاشته بودم. خونه ای دو طبقه با پنجره های چوبی! رویایی بودن اون خونه، باعث شده
بود استرسم رو فراموش کنم که صدای هیجان زده ای توجهم رو جلب کرد: - اوه مارتین ، پسرم؟ با تعجب به عمه ی مارتین نگاه کردم؛ موهای بلوند و چشمانی آبی.
اندام زیبا و تقریبا چهل ساله به نظر می رسید. نگاهی به مارتین انداختم. چرا بهم نگفته بود عمه ای که برام ازش صحبت میکنه چهل ساله است و نه شصت هفتاد سال! از تصوارتم خندم گرفت؛ پیرزنی با موهای یک دست سفید و دندون های مصنوعی! و هیکلی فربه ک با عصا به این سمت و اون سمت می ره! از تصورات خجالت آورم؛ دستام
رو تو هم گره زدم. مارتین از بغل عمه بیرون اومد: - عمه اینم عروسم که ازش واستون گفته بودم! ماه من. ماهک مارتین. دستای عرق کردم رو گره زدم و گامی به سمت عمه شبنم برداشتم: - سلام! با چشمایی که برق اشک توش می رقصید نگام می کرد. گام بلندی به سمتم برداشت و محکم به آغوشم کشید. - عروس قشنگم خوشحالم که دل پسر کله شق من رو بردی! خندیدم و دستام رو دورشونش حلقه زدم:
- عمه جون خیلی خوشحالم ک می بینمتون! مارتین از شما خیلی برام گفته بود! بوسه ای به صورتم زد و ریز زمزمه کرد: - کاش بودن و عروسشون رو میدیدن! قطره اشکی که از چشماش چکید دلم رو لرزوند. نگاهی به مارتین که پشت عمه ایستاده بود انداختم؛ نمی خواستم
غصه نبود خانواده اش به دلش چنگ بزنه! آروم دستای عمه رو فشردم: - عمه جون خواهش می کنم! مارتین خوشحاله؛ شما هم خوشحال باشید. لب هاش رو محکم بهم فشار و سرش تکون داد. دست پشتم انداخت و به سمت مبلای کرم رنگش راهنماییم کرد: - بشین عزیز دلم؛ برم براتون شربت بیارم.
لبخندی زدم و مارتین کنارم جاگیر شد. نگاهم دور تا دور خونه چرخید و روی قاب عکسی ثابت موند! زیر چشمی به مارتین نگاه کردم که حواسش به تلویزیون بود! بلند شدم و سمت قاب عکس رفتم؛ زن و مرد جوونی ک دو طرف پسر بچه ای تخس ایستاده بودن. مارتین من بود؛ نگاهم صورت پدر و مادرش رو کاوید. مارتین کاملا شبیه
پدرش بود. دستش دور شکمم حلقه شد و انگشت دستش رو روی قاب گذاشت: - این منم! آب گلوش رو به سختی قورت داد و ادامه داد: - اینم مامان و بابام! آخرین عکس، اون روز من... چرخیدم سمتش و دستام رو دورش حلقه کردم: - اون روز تو خوشبخت ترین پسر دنیا بودی! دستش و روی گونم گذاشت: - اون روز من پسر بدی بودم براشون! یادمه! فشاری به کمرش وارد کردم: - هیس هیس مارتین! روی قلبش و بوسه زدم:
- اونا خوشحالن مارتین! تو هم باش! ذهنم بهم ریخته بود و تمام اتفاقای که قبلا واسم تعریف کرده بود جلوی چشمم. درکت میکنم مرد من! " دستاش رو دور تنم حلقه کرده و لباش مماس گوشم بود. صداش لبریز از غم و غصه .
-21 سال پیش بود. من کوچیک بودم اما اون روز رو هیچ وقت یادم نمی ره. آخرین روز... صدای شاد و جیغ بچه ها فضای شهربازی رو پر کرده بود. من اما به جای بازی و شلوغ کاری های بچگونه با التماس از مامانم آویزون شده بودم و مدام تکرار می کردم.
- مامی مامی! پشمک میخوام! مامانم با صبوری صورتم رو بوسید و گفت: - مارتین داری لج می کنی! بیا بریم! اینا اصلا خوشمزه نیس؛ مریض می شی باز.
اما من گوشم به این حرفا بدهکار نبود و هر لحظه بیشتر لج می کردم. پشت سرهم اعتراض و پا کوفتن روی زمین. تا اینکه مادرم عصبانی شد و اخم کرد. من لب ورچیدم و مامانم دستم رو کشید. کمی جلوتر کنار دو مرد ایستادیم. بابام با لبخند موهام رو ناز کرد و گونه ی مامانم رو بوسید و گفت.
- ملانی، مارتین بیاین عکس بگیریم!
کنار هم ایستادیم اما من تموم مدت بغض داشتم با اخم و دست به سینه به دوربین خیره شده بودم. با شمارش عکاس عکس گرفته شد و به محض فلش خوردن دوربین به اون سمت پارک؛ طرف مغازه ی پشمک فروشی دویدم. صدای جیغ مامان و صدای فریاد بابا رو پشت سرم می شنیدم اما من فقط 7 سالم بود. بچه بودم و دلم از اون پشمکایی می خواست که همه بچه ها می خوردن. بی توجه به مارتین گفتن هاشون دویدم سمت خیابون؛
صدای بوق بلند یه ماشین. ترسیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم، توی آخرین لحظه بابا و مامانم... چشماش خیس اشک بود. چشمای مرد من؛ مارتین من خیس از اشک بود. دستم رو روی لبش گذاشتم. - هیس مارتین؛ کافیه عزیزم. چشمای خیسش رو بهم فشرد: - تقصیر من بود ؛ من باید جای مامان و بابام زیر چرخای اون ماشین له می شدم اما پدرم خودش رو سپر من
کرد و مامانمم...
محکم توی بغلم گرفتمش و به خودم فشردمش. - قربونت برم من؛ تقصیر تو نبوده. تو کوچولو بودی. تقصیر هیچ کس نبوده مارتین. همش یه اتفاق بوده... یه اتفاق"
با اومدن عمه، هم من و هم مارتین سعی کردیم فضای غم بار اونجا رو عوض کنیم. از خاطرات ایران و آشناییمون واسه عمه گفتیم تا عروسی و شروع ماه عسل. عمه با شوق و ذوق نگامون می کرد و مدام قربون صدقه مارتین می رفت. روز خوبی بود و من دیگه استرس ساعات قبل رو نداشتم. حالا دیگه خیالم راحت شده بود و خیلی راحت با عمه هم صحبت می شدم. واسه درست کردن شام به کمکش رفتم و مثل عروسای خوب میز رو چیدم. خوردن شام در کنار عمه و محبت های بی حد و مرزش کیف خاصی داشت. مارتین میز رو جمع کرد و عمه که حسابی خسته شده بود رفت استراحت کنه. کمک مارتین با کلی تفریح و شوخی؛ ظرفا رو شستیم و دوتایی رفتیم بالا. اتاقی که عمه واسمون آماده کرده بود. مارتین پشت سرم اومد توی اتاق و در رو بست. با خیال راحت روی تخت
نشستم و نفس آسوده ای کشیدم. وای مارتین عمه جون مثل خودت عشقه مارتین موهای صورتم رو کنار زد و لاله ی گوشم رو گاز گرفت: - عشق واقعی خودتی عزیزم. دستم رو پشت گردنش گذاشت و لبهاش رو عمیق و طولانی بوسیدم. مارتین کلافه عقب کشید. - نمی خوای دوش بگیری نفس؟ هم خستگی راه از تنت در میاد هم روز هفتمه باید غسل کنی. با تعجب نگاش کردم. از روی تخت بلند شد و دستم رو کشید: - پاشو ماهک دیگه طاقت ندارم؛ دارم می ترکم. وارد سرویس مجزای اتاق شد و منو هم دنبال خودش کشید. نگاه متعجبم هنوز پی حرکات کلافه و شتاب زده
اش بود، که داشت تی شرت و شلوار راحتیش رو در میاورد. - تو هم میخوای حمام کنی ؟ لختِ لخت جلو اومد. دکمه های پیراهنم رو باز و به زیر دوش هولم داد. - گفته بودم حق تنهایی حموم کردن نداری.
به اجبار دستای مارتین ؛ همراه خودش زیر دوش رفتم. از حق نگذریم حموم خوبی بود و بعد از اون مسافت طولانی یه جورایی خستگی رو از تنمون به در کرد. از حموم که در اومدیم؛ دلم فقط خواب می خواست اونم بعد از یک دوش مفصل. ولی مگه مارتین می ذاشت. کاراش دیوانه ام کرده بود. انقدری که دلم میخواست بزنم سرم رو تو دیوار از دست کاراش. دلش بودن های پشت سرهم می خواست. درسته که منم دوست داشتم ولی نه هرجا. هم خسته بودم و هم نمی خواستم عمه اش چیزی بفهمه؛ خب تازه عروس و داماد بودیم اما من معذب بودم خیلی و به نظرم درست نبود.
اما مارتین که گوشی برای شنیدن نداشت کار خودش رو می کرد و در آخرم بهم گفت خودش اینجا خونه داره و نیاز نیست خونه عمه بمونیم. فقط یک امشب رو باهاش مدارا کنم. صبح زود از خواب بیدار شدم و مارتینم به زور بیدار کردم. عمه رفته بود پیاده روی و صبحانه مفصلی روی میز واسمون چیده بود. صبحانه رو خوردیم و رفتم بالا تا لباسام رو عوض کنم بریم لب دریا. شلوار چسب مشکی با لباس دو تیکه ای که زیرش یک نیم تنه قرمز می خورد و روش شل از پشت بسته می شد و مشکی بود رو پوشیدم. برای مارتین هم لباس بر داشتم و رفتم پایین. لباس ها رو روی مبل گذاشتم. سرش تو گوشی بود؛ رفتم جلوش ایستادم و لباسش رو در آوردم. بی خیال باز با
گوشیش ور رفت. لباسش رو از سر تنش کردم و منتظر شدم دستش رو بکنه تو آستین: - چی داره تو اون گوشی؟ یک لحظه ولش کن اینو تنت کن.
بی توجه به حرفم باز کارش رو ادامه داد. حسابی لجم گرفت و جیغی سرش زدم. که دستش رو تو آستینش کرد و باز ادامه داد. از اینکه بهم بی توجهی میکرد دلم گرفت.
- آقا پسر اگه همین الان بهم محل ندی من با شما قهر می کنم. دستم رو گذاشتم رو صورتم و سرم رو پایین نگه داشتم . دستش دور مچ دستم پیچید. - آخ که تو منو دیوانه کردی... بیا بغلم. بیا آشتی؛ بیا ببین اینو دختر لجباز. منو روی پاش نشوند و گوشیش رو نشونم داد. یک عکس بود؛ تو رختخواب من تو بغل مارتینی که از پشت منو
به آغوش کشیده بود و چونه اش روی سرم بود. گوشی رو از دستش گرفتم: - وای چقدر قشنگه کی اینو گرفتی؟ شیطون شد: - دیگه دیگه.
گونه اش رو با مهر بوسیدم و تشکر کردم. بلند شد و از روی کابینت یک مشت شکلات تو جیبش ریخت و یک بطری آب دستش گرفت و کلاهش رو برداشت. دستم رو گرفت و دوتایی رفتیم سمت دریا. هوا عالی بود آفتابی که ملایم بود و هوا نه زیاد گرم نه زیاد سرد. آفتاب گرمای زیادی نداشت ولی حضورش پررنگ بود. رسیدیم لب
دریا؛ دست مارتین رو کشیدم سمت آب و پاهام رو گذاشتم تو آب: - وووییی مارتین اخمی کرد: - بیا بیرون سرده آبش برات سرما می خوری. رو به روش و پشت به دریا ایستادم. بلوزش رو می کشیدم سمت خودم و میرفتم عقب تر و با لحن اغوا کننده ای
شروع کردم حرف زدن:
- بهت تا حالا خیلی دلم می خواسته بگم که دلم می خواد تمام زحمات، کارها و کلا هرچیزی که انجام دادی رو جبران کنم جناب شوهر؟!؟
میخ صورتم بود و چشماش بین لب هام و چشمام در حرکت. یقه اش رو گرفتم و سرش رو آوردم جلوی چشمام: - خوب الان میخوام جبران کنم!
اونقدر عقب رفته بودم که آب تا کمرم رسیده بود. تو یه لحظه با دست دیگه ام شروع کردم آب پاشی روی صورتش. مارتین چشماش گشاد شد و تعجب کرد به ثانیه نکشید که گفت:
- ماهک بدو... فقط بدو چون دستم بهت برسه مردی.
جیغ زدم و شروع کردم به دویدن توی آب مارتین کمی که دنبالم دوید ایستاد. فکر کرده زرنگ خان که من الان بر میگردم. کمی که خسته شدم ایستادم و برگشتم. ولی؛ ولی مارتین... مارتین نبود! تو یه ثانیه لبخندم جمع شد. تیتر روزنامه ها و اخبار اومد جلوی چشمام " بلعیدن انسان ها توسط دریا .. سفر بی بازگشت " غرق شدن چندین
نفر .
نفسم بند اومده بود؛ سریع خودم رو رسوندم به جایی که ایستاده بود. سرگردون اطراف رو نگاه می کردم و از ته دل اسمش رو صدا می زدم. شوکه شده بودم و نمی دونستم باید چیکار کنم رفتم جلوتر اون قدر جلو که اب تا زیر گردنم اومد. شنا کردن یادم رفته بود. کم کم داشت اشکم در میومد که کشیده شدم زیر آب. دستو پا زدم که لبی روی لب هام قرار گرفت. چنگ زدم به سرش تا رهام کنه و سریع رفتم روی آب. نفس کم اورده بودم؛ مشتم رو کوبیدم تو شکم مارتین.
- لعنتی من مردم از نگرانی خیلی بی فکری. مارتین اما؛ محو چشمام بود: - حواسم بهت بود پری دریایی. استرس شدیدی بهم وارد شده بود. - بار آخرت باشه که از این شوخی های خرکی می کنی
کمرم رو گرفته بود و منم ناخودآگاه پام رو دور کمرش حلقه کرده بودم. سرم بالا تر از سرش بود؛ قطره های اب موهام روی صورتش می چکید. تیکه مشکی و شل لباسم رو داد بالا و بدنم رو بوسه بارون کرد سرش رو که از زیر لباسم اورد بیرون نگاهش چشمای بی قرارم رو دید.
- می دونی حس خوبیه که یکی نگرانت باشه. که اگه نباشی دنبالت باشه می دونی حس الانم رو دوست دارم، اینکه هستی رو دوست دارم اینکه نگرانم می شی رو دوست دارم. ماهک من دوستت دارم. هر اتفاقی بیفته قول می دم بمونم، قول می دی تو هم بمونی؟
موج ها آروم برخورد می کرد به تنمون. خیره چشمایی شدم که تو دریا گم می شد؛ بدون حرف لب هام رو گذاشتم رو لبش و پر حرارت بوسیدمش. کنار گوشش آروم زمزمه کردم.
- قسم بخور فقط با من برای همیشه می مونی. زمزمه پر حرارتش کنار گوشم تکرار شد. - فقط با تو... برای همیشه. تا آخر دنیا... تا وقتی نفس میکشم
اون قدر غرق بوسه های پر حرارتش شده بودم که زمان رو گم کرده بودم. سرم که جدا شد ازش به خاطر کمبود اکسیژن فهمیدم رسیدیم لب ساحل. دست کشیدم رو سینه برنزه و سفتش. گذاشتم زمین و کشیدم سمت شن های ساحل نشست و منو هم کنار خودش نشوند:
- خیس شدی سرما می خوری.
لباس خودش رو که کنار ساحل انداخته بود برداشت و اومد طرفم رو دو پا نشست و بند لباسم رو باز کرد و از تنم کند:
- در بیار تاپت رو خیسه اطراف رو نگاه کردم: - همین وسط؟ اخم ریزی کرد: - خودم حواسم به اطراف هست، می بینی که تو ساحل کسی نیست؛ در بیار خودم حواسم هست. در آوردم و لباسش رو تنم کرد و لباس های منو انداخت کنار خودش فقط شلوار کوتاهش پاش بود. دلم هنوز شنا
کردن و آب بازی می خواست: - چرا لباسام رو عوض کردی من دلم میخواد هنوز برم تو آب؟ به دریا خیره بود: - سرما می خوری دریا همیشه هست. نق زدم: - زورگو... اصلا تو چکار به حال من داری؟ من خودم بهتر می دونم. باز به دریا نگاه کرد: - باشه تو بهتر می دونی ولی بازم نمی شه. پشتم رو بهش کردم: - اصلا باهات قهر می کنم. صداش رو شنیدم: - باشه قهر کن ولی بازم نمی تون.ی عصبانی برگشتم سمتش:
- سوزنت گیر کرده؟ لبخندی زد: - سوزن منم گیر کنه، بازم پری دریایی شما اجازه برگشتن به آب رو ندارین. اخمام باز شد و سکوتم طولانی؛ یک چیزی تو قلبم هری پایین ریخت! سرم رو گذاشتم رو پاهاش و چشمام رو بستم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#12
Posted: 6 Aug 2023 02:45
(قسمت یازدهم)
دستش میون موهام نشست: - چی شد پری دریایی؟ با چشمای بسته لبخندی زدم و دستاش رو به بغل گرفتم: - خانوم عشوه می ریزی، می خورمتا! به سمتش چرخیدم و دست پشت گردنش انداختم و سرش رو به سمت خودم کشیدم و لبهام رو روی لباش
گذاشتم. به سختی از هم جدا شدیم:
- ماهک داری شیطونی می کنیا! داری بدجوری منو تحریک می کنی. اگه دلت نمی خواد این وسط اتفاقی بیفته؛ منو وسوسه نکن!
چشم ازش گرفتم و انگشتم رو روی ماسه کشیدم: - مارتین؟ موهام رو نوازش کرد: - چی می خوای وروجک که اینجوری صدام می زنی؟ می خوای نابودم کنی؟ - هیچی آقاهه...! - ماهک! دستشو رو شکمم کشید؛ خندم گرفت و تکون خوردم: - جونم آقاهه؟... وای نکن دلم از حال می ره مارتینی... شکمم و قلقک داد و از ته دل خندیدم؛ صدام تو ساحل پیچید و بین صدای امواج گم شد:
- وای مارتین تو رو خدا نفسم رفت! ناگهانی به آغوشم کشید: - نظرت راجب بچه دار شدن چیه؟ وا رفتم! ساکت شدم و هیچی نگفتم. - دوست نداری ماهک؟ یه دختر کوچیک و خوردنی مثل خودت؟ دوست نداری از من بچه داشته باشی؟ دوست
نداری مامان ماه کوچلومون باشی؟
چنگ انداختم به دستش:
- مارتین؟
- جون دلم؟
آروم گفتم:
- من نمی خوام! من می ترسم! من اصلا من خودم هنوزم بچم مارتین.
لبخند دلنشینی زد و با پشت دست گونه ام رو نوازش کرد.
- تو دخمر منی آخه. راستی ماهک تو شب عروسیمون چی در گوش پسر عمه ات میگفتی بلند بلند میخندیدی؟
بحث رو عوض کرد تا اذیت نشم:
- داشتیم غیبت تو رو می کردیم شوهری.
لپم رو کشید و خنده ای سر داد:
- وروجک .
از روی پاش خواستم بلند شم که دستم رو گرفت:
- اینو بخور ضعف نکنی بعد برو.
گرفتم ازش؛ نشستم روی شن ها و شروع کردم به ساختن قلعه شنی خودم. مارتین کلاهش رو روی صورتش گذاشته بود و روی شن ها دراز کشیده بود. کارم که تموم شد برگشتم سمتش دلم اذیت کردن می خواست. فکر کنم خوابش برد بلاخره. چند باری که تا نزدیکی آب رفتم حواسش بود و با نگاهش مجبورم می کرد سریع برگردم سر جام.
دست چپش کنار بدنش بود و دست دیگه اش زیر سرش. انگشتم رو خیلی آروم از مچ تا آرنجش می کشیدم. من شدیدا قلقلکی بودم و مارتین همیشه این کار رو برای من می کرد. چندبار دستم رو روی رگ های برجسته اش کشیدم ولی فایده نداشت. مارتین قلقلکی نبود؛ کلاه هم روی صورتش بود نمی شد دید چشماش بسته است یا
باز! فکری به ذهنم رسید. دستم رو به سمت کلاه بردم و اروم گفتم: - پسره؟
جوابی نداد؛ مطمئن شدم خوابه. شروع کردم به ریختن ماسه روش تا قشنگ بره زیر ماسه ها؛ قشنگ که دفنش کردم زیر اون همه ماسه کلاهشو برداشتم سرم رو خم کردم تو صورتش و بینیم رو به بینیش مالیدم:
- آقا پسمل، جون من پا میشی؟ چشمام بسته بود ولی صداش رو شنیدم: پاشم که شیرین کاری تو رو ببینم؟
با یک حرکت از زیر زحمات من اومد بیرون و انداختم روی ماسه ها. جیغ جیغ می کردم که ولم کنه پاهام رو گرفت و کشیدم طرف خودش و به دو طرف باز کرد:
- نه تو اینطوری رام نمیشی هی داری از خوب بودنم سو استفاده می کنی. دست کرد تو جیبش و یک شکلات باز کرد و گذاشت دهنم: - از صبح هی شکلات می دی بهم اه. رون پام رو گرفت و بیشتر کشید سمت خودش: - بخور تازه خوب شدی ضعف نکنی.
روم خیمه زد نگاهی سرسری به چهره پر عرقم انداخت و بعد خم شد و لب هام رو عمیق بوسید. دست روی چونه ام گذاشت و به سمت پایین کشید و دهانم رو باز کرد. زبونش رو تو دهنم می چرخوند و از شکلات های آب شده تو دهنم مزه مزه می کرد. به سینه اش فشاری دادم:
- مارتین کثیف بکش اون طرف... ایشش
تمام صورتم و دور دهنم رو شکلاتی مخلوط با آب دهنش کرده بود. خودش رو کشید عقب و راضی از کارش نگام کرد و زبونش رو مثل پسر شیطونا در آورد. دلم می خواست موهاش رو بکنم. غلتی خوردم کنارش و از جام بلند شدم. رفتم سمت دریا و اصلا به صدای خنده اش که پشت سرم بود توجهی نشون ندادم. کنار ساحل نشستم و با
مشت به صورت شکلاتیم آب پاشیدم. خودش رو رسوند بهم و از پشت بغلم کرد.
- دختر خانوم ناز نکن بهت نمیاد.
محلش نداد بچه پررو رو، و همونجا نشستم رو به روی دریا و زانوهام رو تو بغل گرفتم. مارتینم همون شکلی کنارم نشست. باد خنکی میوزید و موهای بلندم رو تو هوا پخش می کرد. سرم رو خم کردم و روی شونه اش گذاشتم. چشمام رو بستم و محو صدای پر آرامش موج های دریا. داشتم لذت می بردم که صدای جیغ دختری گوشام رو
پر کرد. سرم رو از روی شونه اش برداشتم و به سمت صدا برگشتم .
- اوه خدای من؛ باورم نمی شه. مارتین؟ عشقم!
چشمام گشاد و قلبم به تپش افتاد. این دختر با موهای طلایی مواج و چشم های سبز زمردی کی بود که مارتین من رو عشقش صدا می کرد. مارتین با دیدن دختر مو طلایی از جاش بلند شد و توی یه لحظه اون دختر تو آغوشش فرو رفت. دستاش رو از پشت دور گردن مارتین حلقه کرده و لب هاش رو توی گودی گردنش فشار می
داد. مارتین اما بی حرکت ایستاده و کمی بعد دستاش رو دور شونه های دختر گذاشت و به عقب هولش داد. -کیت؟ تو اینجا چیکار می کنی؟
دختر نگاه بی تفاوتی به من انداخت و باز خودش رو به مارتین چسبوند و این بار لب روی لب هاش گذاشت و پر صدا بوسیدش. چیزی درون معدم به سمت گلوم جوشید.
- با بچه ها اومدیم تعطیلات؛ فکرشم نمی کردم ببینمت مارتین نمی دونی چقد هیجان زدم. پوزخند کم رنگی زدم از هیچ شمردن جفتشون نسبت به خودم. - منم خوشحالم می بینمت . دختر دست دور بازوی مارتین حلقه کرد و دست روی سینه اش گذاشت. - امشب بیا پیشمون دورهمی داریم؛ دلم تنگ شده واسه خلوت های دو نفره و طولانیمون.
دلم چنگ شد. حس می کردم اسید معدم هر لحظه بیشتر به سمت بالا حرکت می کنه و تمام سیستم گوارشیم رو می سوزونه. مارتین ابرویی بالا انداخت و یک قدم عقب کشید سمت من. دستش رو دور کمرم حلقه کرد و شقیقه ام رو بوسید.
- کیت ایشون همسرم ماهک هست؛ من ازدواج کردم!
کیت نگاه متعجبی بهم انداخت و سر تا پام رو کمی آنالیز کرد. لبهاش هنوز می خندید و چشماشم.
- اوه چقد عجیب؛ فکر کردن به ازدواج تو خیلی عجیبه مارتین.
حس می کردم باید کاری کنم و خودی نشون بدم. باید به خودم مسلط می بودم و محکم. دستم رو محکم دور بازوی مارتین حلقه کردم و بهش چسبیدم. باید می فهمید این مرد فقط و فقط مال منه. عشق منِ.
- چرا؟ کجاش عجیبه براتون؟ - اووم؛ آخه مارتین خیلی تنوع طلب هست و از تعهد به دور. لبخند حرص درآری زدم و لبامو غنچه کردم. - عشق هر نا ممکنی رو ممکن می کنه عزیزم. مارتین نمی تونه عاشق همه و متعهد به تعداد زیادی باشه. اون
فقط مال یک نفر یعنی منه. مارتین خندید و لبهام رو با عشق بوسید. - تو من رو مجذوب و محسور خودت کردی عشقم. دلم خنک شد. کیت سری تکون داد و نگاهی به ساعتش کرد. - به هر حال خوشحال شدم از دیدنت عزیزم. دوست دارم بازم ببینمت. بعدشم چشمکی به مارتین زد و دور شد. **** بی حوصله؛ با فکری درگیر و مشوش وارد اتاق شدم تا لباسام رو عوض کنم که پشت سرم وارد شد و در رو بست.
نشست روی تخت و خیره شد بهم. - چت شد ماهک؟
بعدشم لبخند دندون نمایی زد: - حسودیت شده آره؟
نباید خودم رو ضعیف جلوه می دادم و نقطه ضعف دستش. سعی کردم عادی باشم. اداش رو در آوردم و با لحن خودش حرفش رو تکرار کردم که خنده بلندی سر داد:
- وای قربون اون حرص خوردن و قهر کردنات. حال داری لباس بپوش بریم ناهار بیرون وگرنه زنگ بزنم بیارن وروجک. اصلا حوصله بیرون رفتن رو نداشتم. یه جورایی ازین شهر بی در و پیکر بدم اومده بود. دلم استراحت کردن میخواست و آرامش. شونه ایی بالا انداختم. مارتین تلویزیون رو روشن کرد و دراز کشید. لباسم رو در آوردم و با یک تاپ بندی بدون لباس زیر عوض کردم. شلوارک ست لباس رو هم پوشیدم. مارتین نگاهش رو داد سمتم:
- این لباس پوشیدن یعنی تو خونه میمونیم موهام رو شونه میزدم: - آره حوصله ندارم باشه برای شب یا فردا دلم استراحت می خواد.
سر تکون داد و تلفن کنار تخت رو برداشت و پیتزا سفارش داد. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم که ایتالیایی بلدم و اینجا به مشکل نمی خورم. مخصوصا دیدن اون دختر مو طلایی و شنیدن حرفای پر شرمش. تلفنش که تموم شد بلند شد و شلوار و بلوزش رو کند و انداخت کنار و روی تخت دراز کشید. لباس هاش رو با لباسای خودم جمع کردم و بردم پایین تا بعدا ماشین لباسشویی رو روشن کنم. دلم یک چیز خنک میخواست تا آتیش درونیم
رو مهار کنم.
سرکی تو یخچال پر کشیدم. آب پرتقال درست کردم و با سه تیکه کیک بردم بالا. لیوان رو بی حرف به دستش دادم و بشقاب کیک رو گذاشتم روی پاش. خودمم اون سمت نشستم و با چهره ایی متفکر کیک و آب پرتقالم رو خوردم. لیوان خالی رو کنار پاتخی گذاشتم و خزیدم زیر پتو. نمی دونم چرا سردم بود. مارتین از پشت چسبید
بهم و دستش رو روی شکمم گذاشت. - ماهک؟ - هوم؟ - دلم شیطونی می خواد. نمیدونی چقدر بعد کیک و قبل پیتزا می چسبه. دل خودمم می خواست اما... سرم رو توی بالشت فرو کردم.
- حوصله ندارم مارتین باشه برای بعد. فشار دستش روی شکم و سینه هام بیشتر شد - خواهش میکنم ماهکی یک کوچولو . نمی خواستم تحریکم کنه و به این زودی شل بشم. دستش رو پس زدم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم. - ولم کن مارتین پیله... من دلم نمی خواد. سعی کرد پتو رو از روم بکشه. - تو چت شده؟ ماهک با توام ول کن پتو رو تا جرش ندادم.
پتو رو محکم کشید، طوری که از دستم ول شد. چشمای عصبیش خیره نگام می کرد. تا اومد حرف بزنه زنگ در رو زدن پتو رو پرت کرد و رفت بیرون. خدا رو شکر که خونه عمه اش نموندیم و اومدیم خونه پدریش وگرنه با این داد زدناش آبرومون می رفت. رفتم پایین و میز رو چیدم رو به روی تلویزیون؛ میز قهوه ای رنگ کوتاهی که کاناپه
های خاکستری و صورتی دورش بودن.
با یک جعبه بزرگ پیتزا اومد به همراه سس و نوشابه روی میز گذاشت. نشستم روی زمین رو به روی تلویزیون دستاش رو شست و اومد کنارم نشست. جعبه رو باز کرد و یک تکه برداشت و تکیه داد به مبل. چون روی زمین بودیم پاهاش رو دراز کرد زیر میز. کنترل رو برداشته بودم تا صدای سکوتمون از این بدتر نشه. دستم زیر چونم
بود و دست و دلم به خوردن نمی رفت. مارتین دستش رو روی دستم گذاشت: - حرف بزن اگه مسئله سر کیت هست. سعی کردم خودم رو بی توجه نشون بدم: - نه ربطی به کسی یا چیزی نداره از صبح بیرون بودیم و دیشب تا کی بیدار خوب خسته میشم همین. پیتزاش رو انداخت تو جعبه و دستم رو کشید سمت خودش که باز صدام رو در آورد : - مارتین ولم کن میگم حال ندارم محکم تر کشیدم: - کاریت ندارم تو چرا اینجوری شدی؟
وسط پاش منو نشوند و دستش رو دورم حلقه کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت: - می دونم گاهی خیلی بهت فشار میارم
دلم می خواست بگم منم دوست دارم بودن هات رو که همراهیت میکنم ولی ترجیح دادم سکوت کنم. صداش باز تو گوشم پیچید:
- درمورد کیت برات توضیح می دم... هروقت که خواستی.
دلم می خواست بگم الان، ولی باز مهر سکوت رو لبام بود و چقدر بده این حرف نزدن این گلایه نکردن این خود خوری کردن. سرش رو به سرم تکیه داد:
- اینکه بخوای ازم دور شی می ترسونه منو. چیزی نذار تو دلت بمونه چون می شه غده. غده هم می شه سرطان میفته تو رابطه مون. می فهمی چی می گم ماهکی؟
می فهمیدم ولی غرورم نمی ذاشت بپرسم. می دونم بعدا پشیمون می شم ولی باز هم سکوت کردم. گونه ام رو با مهر بوسید:
- غذا می خوری قشنگ ترین اتفاق زندگیم؟
سرم رو ریز تکون دادم؛ یک گاز من می زدم یک گاز خودش. ذهنم درگیر بود و تقریبا چیزی از غذا نفهمیدم ولی مارتین حواسش بود. حواسش به تمام بی حواسی های من بود. دلم تنهایی می خواست خلوت کردن با خودم تو سکوت. رفتیم تو اتاق خواب؛ مارتین این بار فقط گونه ام رو بوسید و طاق باز دراز کشید رو بهش ولی با فاصله
ازش خودم رو تو پتو مخفی کردم.
****
ساعت شش صبح بود و من هنوز خوابم میومد. اما باید به خاطر قولی که به عمه جون داده بودم از خیر خواب صبحگاهی می زدم و پا می شدم. به اصرار عمه که می خواست همراهش برم پیاده روی تا من رو یا به قول خودش عروسک مارتین رو نشون دوستاش بده؛ غلتی سرجام زدم اما مارتین کنارم نبود. دلم مثل تمام این چند روز
گرفت.
در حالی که میلی به رفتنم نبود اما از طرفی هم نمی خواستم دل عمه ی مهربون رو بشکنم. بعد گذشت 3 روز هنوز با مارتین سر سنگین بودم و حال و حوصله ی چندان خوبی نداشتم. توی این 3 روز خیلی فکر کرده بودم و تقریبا به نتیجه ی دلخواهم رسیده بودم. من نمی خواستم توی این کشور بمونم. توی این شهر، این تضاد فرهنگی
و تفاوت های عقیدتی برای من قابل تحمل نبود. من دلم شهر دود زده ی خودم رو می خواست؛ به مارتین نظرم رو گفته بودم و اونم ازم خواسته بود بیشتر فکر کنم.
یک جورایی مخالف برگشتن به ایران بود و مدام واسم بهانه تراشی می کرد. کارش... زندگیش... تمام تلاش های چندین سالش اما واسه من مهم تر، آرامش زندگی مشترکمون بود. با اکراه پتو رو کنار زدم و از روی تخت بلند شدم. لباس مناسبی انتخاب کردم تا بعد از دوش گرفتن بپوشم. داشتم می رفتم سمت حمام که مارتین با موهای
خیس و حوله به تن وارد اتاق شد. نگاه متعجبی بهش انداختم. - چقد زود بیدار شدی؟ جایی می ری؟ جلوی آینه ایستاد و مشغول عطر زدن به گردن و صورتش شد . - اوهوم تو که داری میری پیش عمه منم برم به کارام برسم دیگه.
سری تکون دادم و توی حمام چپیدم. به محض بستن در اشکام روی صورتم چکید. نمی دونم چه مرگم شده بود و این چه بغضی بود که رهام نمی کرد. مارتینی که هیچ وقت نمی ذاشت تنهایی حمام کنم؛ حالا تمیز و مرتب جلوم ایستاده و مخالفتی باهام نکرده بود. نازم رو نکشیده و قربون صدقه ام نرفته بود. شاید توقع داشتم اون بیاد طرفم و باز با هم آشتی کنیم. قهر نبودیم اما... یک چیزایی این وسط بود که درست نبود. نفهمیدم چه جوری خودم رو شستم و بیرون اومدم. فقط می دونم مارتین توی خونه نبود. قبل از من رفته و عطر غلیظ و خوش بوش
رو همه جای خونه جا گذاشته بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 6 Aug 2023 02:46
(قسمت دوازدهم)
تو یک کافی شاپ دنج و فانتزی قرار صبحانه دسته جمعی گذاشته بودن. همگی خوش مشرب و خوش خنده. پر از انرژی و شور و حال. گپ می زدن؛ نوشیدنی می خوردن و گاهی هم سیگار می کشیدن. اما من؛ تقریبا هیچی از حرفای عمه و دوستاش نمی فهمیدم. شبیه آدم های گیج و منگی که حواسشون به هیچی نیست. دلم عجیب
شور می زد و روده هام بهم می پیچید. از صبح چیزی نخورده و مدام حالت تهوع داشتم.
گارسون ظرف بزرگی از تخم مرغ رو روی میز گذاشت. بوش توی مشامم پیچید و تو یک لحظه تمام محتویات معدم به سمت گلوم راه گرفت. سریع دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سمت دسشویی دویدم. هیچی نخورده بودم اما مدام عق میزدم و آب زردی بالا میاوردم. تمام تنم خیس از عرق سردی شده و می لرزیدم. می دونستم فشارم به شدت پایینه و حس ضعف امونم رو بریده بود. دستی پشت کمرم رو مدام ماساژ می داد و آب رو مشت مشت
توی صورتم می پاشید.
- الهی دورت بگردم عمه چت شد؟ چرا یک دفعه ناخوش شدی. از صبح دیدم رنگ به روت نیست دختر چرا با این حالت اومدی؟
دستم رو دور دهنم کشیدم و لبخند کجی زدم. - بهتون قول داده بودم. با چشمای نگرانش خیره چشمای بی حالم شد: - دورت بگردم دخترم حالا من جواب این پسر رو چی بدم. لبخندم حالا طرح پوزخند بود و بس. - چیزی نشده عمه جون نگران نباشید؛ می رم خونه استراحت می کنم خوب می شم. مارتین خونه نیست رفته
سرکار چیزی نمی فهمه. - بیا بریم دکتر جان دلم... - نه بخدا خوبم؛ فقط اگر ممکنه یه ماشین برام بگیرید من رو برسونه خونه.
عمه گونه ی خیسم رو بوسید و رفت. تو آینه روشویی به خودم نگاه کردم. رنگ صورتم مثل گچ سفید و سفیدی چشمام زرد شده بود. تمام موهام و صورتم خیس و تنم لرز داشت. من چرا اینطوری شده بودم؟ زمستون نبود؛ اما من در حال یخ بستن و منجمد شدن، تمام تنم یک بند می لرزید. دندونام از شدت لرز و سرما بهم برخورد می
کرد و تیک تیک صدا می داد.
حالم خیلی بد بود و دلیلش رو هم نمی دوستم. یعنی به خاطر سه روز کم محلی و دوری از مارتین به این روز افتادم؟ به خاطر دیدن اون دختر مو طلایی خوشگل که مارتین رو بی شرمانه بوسیده و بغل گرفته بود؟ دوست دختر سابقش. یا به خاطر خواسته های بی شرمانه اش نسبت به شب گذروندنش کنار مارتین؟ اصرار و دوست داشتنش برای تکرار اون شبهای طولانی. آدم بسته و کوته فکری نبودم اما... اما به طرز بد و عجیبی دلم شور می
زد.
از شدت استرس و اضطراب به دل پیچه افتاده بودم و بازم حالت تهوع. با دستای لرزون گوشیم رو در آوردم و شماره مارتین رو گرفتم. می خواستم بهش بگم حالم بده! به همسرم؛ باید میومد دنبالم! باید الان پیشم می بود. صدای اپراتور مثل ناقوس مرگ توی گوشم پیچید.
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد"
احساسم؛ احساس خوبی نبود. بی دلیل... شایدم با دلیل. در خونه رو آروم باز کردم و وارد شدم. دلم تنهایی می خواست... دلم گریه می خواست. دلم بغل کردن های مامانم رو می خواست. اصلا شاید همه اینا به خاطر دلتنگی زیادم بود برای خانواده ام. باید با مارتین حرف می زدم و تو اولین فرصت برمی گشتیم ایران. اما الان باید کمی
می خوابیدم تا حالم خوب شه، بعدش با مارتین حرف می زدم اونم مفصل!
دیگه بس بود این همه خود خوری و عذاب. در سالن رو باز کردم. بوی عطر نا آشنا و غلیظی توی مشامم پیچید و معدم جوشید. پاهام رو کف سالن به سمت جلو کشیدم. قلبم پر شدت میکوبید و مایع اسیدی مدام توی گلوم بالا و پایین می شد. چشمام اما ای کاش کور بود و گوشامم کر. حس از پاهام رفته و دیگه توانی برای جلو رفتنم
نبود.
چشمام روی صحنه رو به روم دو دو می زد. مارتین پشت به من؛ با بالا تنه ی برهنه ایستاده بود و همون دختر مو طلایی چند روز پیش؛ با شورتک لی و سوتین توری قرمز؛ توی آغوشش فرو رفته و داشت ازش لب می گرفت. داشت براش نفس نفس میزد. دستش توی موهای مارتین من بود. دستم رو به دیوار گرفتم.
- کافیه کیت... تمومش کن. ای کاش می تونستم دستم رو روی گوشام بزارم. _اووووم عشقم خواهش... یکم دیگه. ببین داره برای تو دل دل می زنه.
دستم از روی دیوار سر خورد؛ حس از پاهام رفت و به شدت روی زمین افتادم. صدای برخورد زانوهام با سرامیک ها ؛ جفتشون به طرفم برگشتن. کیت کمی خودش رو عقب کشید و مارتین با چشمای گشاد شده و ترسیده با فریاد به سمتم دوید.
- مـــاهک ؟؟؟
داشتم جون می دادم اما نمی خواستم دستش بهم بخوره. دست راستم رو جلوی روم گرفتم تا نزدیکم نشه. صدام می لرزید و تمام تنم هم.
- به... من... نزدیک... نشو. مارتین کنارم روی زمین نشست و موهای پخش شده توی صورتم رو کنار زد. - گفتم بهم دست نزن عوضی.
چشماش دریده و صورتش بی رنگ بود. لباش می لرزید و رنگ رژ اون دختره روی لب هاش. کیت چند قدم جلو اومد.
- اوه چت شد عزیزم؟ مارتین عصبانی از جاش بلند شد و بازوش رو کشید. - بهت گفتم تمومش کن. خوب شد؟ راحت شدی؟ حالا دیگه گمشو بیرون. - اما من... صدای فریاد مارتین چهار دیواری خونه رو لرزوند. مثل زلزله... مثل آوار. همه چیز فرو می ریخت روی سرم و من
زیر آوار بودم.
- خفـه شـو... گمشو بیرون عوضی.
کیت بند شل شده سوتینش رو سفت کرد و بیرون رفت. نگاه من اما میخ لبهای صورتی مارتین. دستم رو روی گلوم گذاشتم و بالا آوردم. عق می زدم... هق می زدم. جون می دادم. داشتم می مردم. دست مارتین پشت کمرم نشست.
- ماهکم؟ قربونت بشم من الهی؟ بزار ببرمت بالا. نفسم، باهم حرف می زنیم باشه. برات توضیح می دم عشقم.
سرم رو بالا گرفتم. با پشت دست دهن کثیف و بد بوم رو پاک کردم و به سختی از جام بلند شدم. الان وقت افتادن و مردن نبود. الان وقت ایستادن و رفتن بود.
- نزدیکم نشو... هیچ وقت با چشمای ترسونش عقب کشید. - بزار کمکت کنم ماهک. -گمشو بیرون. نیاز به کمک تو ندارم. نمی خوام ببینمت دیگه.
با پاهای سست و ضعیفم به سمت اتاق رفتم و در رو پشت سرم قفل کردم. با باقی مونده جون توی تنم دست و صورتم رو شستم؛ لباس عوض کردم و روی تخت افتادم. نمی دونم چند ساعت گذشت اما هوا تاریک بود. هوا تاریک بود و من توی اتاق تنها بودم. از ظهر که خودم رو اینجا حبس کردم چندین مرتبه پشت سرهم حالم بهم
خورد و من به تنهایی تن نیمه جونم رو به سمت سرویس کشیدم و بالا آوردم و باز هم تخت و باز هم اشک.
مارتین مدام پشت در صدام می زد. باهام حرف می زد و توضیح می داد. اما من نمیخواستم که بشنوم و نمی شنیدم. چشمام رو بستم و پتو رو روی تنم بالا کشیدم. باز هم صدای مارتین و باز هم اشک هایی که از چشمام پایین می چکید.
- ماهک؟ ماهک جان نمی خوای در رو باز کنی؟ عزیزم دلم حداقل یک چیزی بگو. بذار صدات رو بشنوم نفسم به خدا اون طور که تو فکر می کنی نیست ماهکم. داری اشتباه می کنی. در رو باز کن بذار حرف بزنم باهات. به جون خودت من صبح رفتم شرکت یکی از دوستام؛ از چند روز قبل باهاش قرار گذاشته بودم ساعتمو تنظیم کرده بودم که کی برم و بیام. بعد وسط راه زنگ زد گفت چند تا سند و مدرکی که پیشم داره هم براش ببرم. به جان خودت ماهک اگر می دونستم میام و اینجوری می شه؛ حاضر بودم پام بشکنه اما نیام خونه. چه می دونستم اون دختره دیوونه اومده دم خونه و منتظرمه. ماهک هرچیزی ک بین من و اون بوده مال قبله. مال گذشته. چند سال پیش. اصلا خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم اهمیتی هم برام نداشت. آره کیت دوست دختر من بود اما بود. من هیچ وقت حس خاصی نسبت بهش نداشتم اونم همین طور. فکر نکن عاشق منه. اون دختر فقط اهل خوش گذرونی و وقت تلف کردنه. هروز با یکی. حالا هم دلش هوایی شده، هوایی اون روزا. به من چه آخه. باور کن یک دفعه اومد تو. بابت اون حرکاتش من بی تقصیر بودم ماهکم. اصلا اره حق با تو هست. تقصیر منم بوده. من همون اول باید پرتش می کردم بیرون. چون من دیگه زن دارم. خانوم دارم. ببخشید ماهک جونم معذرت می خوام. حالا
باز کن این در رو بذار ببینمت قشنگم، بخدا از نگرانی دارم می میرم.
سرم رو توی بالشت فرو کردم تا صدای هق هقم رو نشنوه. نمی دونم اما حسم بهم می گفت مارتین راست میگه. مارتین من دروغگو نبود. هیچ وقت. اما این شهر و آدماش، این همه اختلاف فرهنگ و طرز فکرای مختلف، می تونستم دووم بیارم؟ می تونستم تحمل کنم؟ نه من باید برمی گشتم. من باید می رفتم. ایران منتظر من بود. شهر من... خانواده من، همگی منتظر من بودن و من از این شهر و دریای خوشگلش فراری. دلم خواب می خواست؛
یک خواب راحت و بی دغدغه، بی نگرانی و آشفته حالی.
- ماهکم؟ به چی قسم بخورم تا باورم کنی. چرا انقدر نسبت بهم بی اعتمادی ماهک؟ مگه من بهت قول ندادم؟ مگه نگفتم تا آخرش فقط با تو؟ چرا باور کردن من انقدر برات سخته بی انصاف؟ چرا تازگی ها فکر می کنم دوستم نداری ماهک؟ گفتم یکم بذارمت توی حال خودت شاید بهتر بشی اما... ازم دوری نکن من دارم دق می کنم ماهم.
روی تخت چرخیدم. جای خالیش بدجور توی چشم می زد و من عجیب هوایی وجودش. پاهام رو به سختی از تخت آویزون کردم و بلند شدم. من نسبت بهش بی اعتماد نبودم. من باورش داشتم. من دوستش داشتم اما این شهر،این آدمای بی پروا... من فقط می ترسیدم از روزی که از دستش بدم. از روزی که دیگه مال من نباشه. دستم
رو روی کلید فشردم و با باز شدن در اتاق مارتین خودش رو مثل جن زده ها توی اتاق انداخت. در رو پشت سرش بست و رو به روم ایستاد. دستاش رو دو طرف صورتم گذاشته بود و با نگرانی عمیقی نگاهم می کرد.
- خوبی عزیزم؟ حالت بده؟ توی چشمای سرخش نگاه کردم. - تمام تنم بوی استفراغ می ده. نفس راحتی کشید و پیشونیم رو بوسید. - قربون تمام تنت برم من؛ الان خودم می برمت حمام تمیزت می کنم. اشکم بی اختیار چکید. - من رو از اینجا ببر مارتین - باشه نفسم؛ باشه عمرم؛ باشه تمام زندگیم. الان بریم حمام. بعدش استراحت کن، حرف می زنیم. اما اول باید
استراحت کنی و غذا بخوری.
موهای خیسم رو شونه زد و سشوار کشید. مثل بچه ها لباس تنم کرد. کنارم روی تخت نشست؛ قاشق رو فرو کرد داخل کاسه سوپ و جلوی دهنم گرفت.
- بخور دختر کوچولو من؛ بخور جون بگیری. میلی به خوردن نداشتم. صورتم رو کج کردم. - گفتی حرف می زنیم . اخمی کرد و قاشق رو محکم تر جلوی صورتم گرفت: - گفتم اول غذا می خوری و استراحت می کنی. - من خوبم. - نه خوب نیستی هستی من. هم داری خودت رو اذیت می کنی هم من رو. بازم اشکم روی صورتم چکید. بی صدا.
- تو چته ماهک؟ چرا داری خودت و من رو نابود می کنی؟ داری چیکار می کنی با خودت؟ با من؟ با زندگیمون... بغض کردم و لب ورچیدم. - من می خوام برگردم ایران. پوف کلافه ایی کشید و کاسه سوپ رو کنار پاتختی گذاشت. - بیا بغلم بخوابیم یکم. کفری شده بودم از دستش؛ از این که مدام مثل بچه ها باهام رفتار می کرد و منو می پیچوند. - من بغل نمی خوام. خواب نمی خوام. من می خوام برگردم مارتین. همین. مارتینم داشت کم کم عصبانی می شد. انگار که کاسه صبر جفتمون لبریز کرده باشه. - دِ آخه لامصب من چه جوری کار و زندگیم رو ول کنم برگردم ایران؟ هیچ به فکر منم هستی تو؟ زندگی من
اینجاست، کارم، سرمایم، همه چیز...
- زندگی منم ایرانه. همه چیزم. تو قرار بود با من؛ با دل من راه بیای. گفتی هرچی من بگم. هرچی من بخوام؛ پس چی شد اون همه ادعا؟
- ماهک من چقدر دیگه باید با دلت راه بیام هان؟ خب منو هم ببین. یکمم تو با من راه بیا مگه چی می شه؟
- می ریم ایران زندگیمون رو می سازیم؛ همون جوری که دوست داریم. همین شرکتی که اینجا داری رو منتقل می کنیم ایران؛ غیر ممکن که نیست.
دستی توی موهاش کشید و از روی تخت بلند شد .
- مگه به همین سادگی هاست آخه دختر خوب ؟؟ تو ایران که نمی شه اینجوری کار کرد آخه! ایران تحریمه؛ من برای جنس وارد کردن به هزار جور مشکل و بدبختی می خورم.
منم بلند شدم و رو به روش ایستادم. - خب کارت رو عوض کن. سرش رو تکون داد .
- چقدر من دنیام رو عوض کنم تا تو بمونی لعنتی؟ مگه من چی خواستم ازت؛ جز اینکه خواستم باهام ازدواج کنی و اینجا کنارم بمونی؟ تو خواسته اولم رو قبول کردی و من تا آخر دنیا ازت ممنونم؛ ولی خودت بگو من چقدر از خواسته های تو رو عملی کردم؟هان؟ لعنتی بگو دیگه چقدر رقصیدم به سازت و هر چی گفتی گفتم چشم.
فقط نگاش میکردم بی حرف؛ تا حرفاش رو کامل بزنه و حرفام رو کامل تر.
- تویی که خودت رو قایم می کنی توی اتاق به خاطر اتفاقی که درست ندیدی و فقط آخرش رسیدی و من رو مقصر همه چیز جلوه دادی.
یک قدم محکم به سمتش برگشتم.
- آره من کم گذاشتم برات .. من کم بودم و پر توقع. آره اصلا حق با توست؛ تو درست می گی. من هیچی نبودم و تو همه چیز بودی. همه کار کردی و من هیچ کاری نکردم. من اصلا هیچی نبودم و نیستم. آره من لعنتی ام، و این من لعنتی می خواد برگرده ایران! میای یا نه؟
خواست چیزی بگه که کف دستم رو جلوی صورتش گرفتم
- هیچی نگو بزار حرفم رو بزنم. من کسی رو مقصر جلوه ندادم اما تو مقصر بودی. تویی که یک دختر ول رو که از قضا دوست دخترت سابقتم بوده؛ توی خونمون راه دادی تو حریم دو نفریمون. خودت رو یه لحظه بزار جای من! توی ساحل یک دختر میاد و از گردن شوهرت آویزون می شه. قربون صدقه اش میره و لباش رو با پرویی تمام می بوسه بعدم پا می شه میاد خونش، اونم با چه سر و وضعی! اون نیمه لخت و تو هم بدتر از اون. تو جای من بودی چیکار میکردی؟ اصلا بهم امون می دادی توضیح بدم یا همون جا می کشتی منو ؟؟ من باید چی رو باور کنم مارتین؟ کدوم حرفت رو؟! میگی برگشتی خونه سند و مدرک ببری اما برهنه وایسادی وسط سالن و یک
دخترم تو بغلت... دستش رو محکم روی صورتش کشید .
- من بهت دروغ نگفتم ماهک؛ اون دختره دیوونه از سر و کولم آویزون شد؛ بلوزم سفید بود و رژ لبش مالید شده بود به بلوزم، من فقط می خواستم عوضش کنم مبادا برای تو یا بقیه سو تفاهمی پیش بیاد.
پوزخندی زد: - که البته پیش اومد؛ مطمئن باش خودم بعدش همه چی رو برات می گفتم. _تو جای من بودی چیکار می کردی؟
چشماش رو باز و بسته کرد.
- تمومش کن این بحث مسخره و بی نتیجه رو ماهک. من حوصله ی این اراجیف پوچ و بیهوده رو ندارم. یک بار برات توضیح دادم همه چیز رو. خواستی باور کن نخواستی ام نکن. دیگه چیکارت کنم؟
چیزی درون قلبم تکوت تکون می خورد و دلم می لرزید.
- باشه تمومش می کنم؛ همین امروز میری بلیط برگشت می گیری تا تمومش کنم. این اراجیف وقتی تموم میشه که برگردیم ایران.
صداش رو برد بالا و سرم داد کشید. مارتین سر من فریاد کشید. - دِ آخه دختره ی زبون نفهم چرا نمی فهمی؟ من نمی تونم برگردم. اونم به این زودی و به این راحتی، کمه
کمش چندین ماه شایدم 1 سال طول بکشه و تو باید اینو درک کنی. می فهمی؟
منم مثل خودش صدام رو بالا بردم و داد کشیدم.
- نــه نمی فهمم؛ چون اینا همش بهانه اس. همش دلیلای مسخره برای خودت ردیف می کنی و تحویل من می دی. چرا خجالت می کشی؟ چرا اصل قضیه رو نمی گی. بهونه تراشی نکن برام. بگو نمی تونی از اینجا دل بکنی. بگو اینجا چیزایی داره که نمی تونی رهاشون کنی. بگــو مارتین. بگــو تو هم دلت برای هم آغوشی های طولانیه
شبانت با کیت و بقیه دوست دخترات تنگ شده. صورتش قرمز و سفیدی چشماش هم رنگ خون شده بود. من اما دیگه بریده بودم و باید تمومش می کردم.
- بگو دلت نمیاد از کیت دل بکنی و خلاصم کن. لعنت به تو... اگه من رو می دیدی با یک پسر دیگه تو خونه دو نفریمون داشتم عشق بازی می کردم چیکار می کردی؟ چرا نمی فهمی چی می گم؟
دیدم که دستش رو بالا برد و محکم توی صورتم خوابوند. صدای سیلی محکمی و شدت ضربه ای که خورده بودم انقدر بلند بود که حس میکردم گوشام کیپ شده. از شدت ضربه به عقب پرت و روی تخت افتادم.
- خفــه شو ماهک؛ فقط خفه شو...
****
یک هفته گذشته بود. نمی دونم واسه خاطر ضربه ای که توی صورتم زده بود، این جوری گیج و منگ شده بودم یا از شدت ناباوری. اینکه مارتین من رو زده بود. دست روم بلند کرده اونم توی ماه عسلمون. به خاطر یک دختر هرزه زده بود و از اتاق رفته بود بیرون. بدون اینکه یک لحظه طرفم بیاد ببینه زنده ام یا مرده، خوبم یا بد. این اولین دعوای مشترکمون بود بعد از ازدواج و یک جورایی جفتمون شمشیر رو از رو بسته بودیم. نه مارتین حرفی می زد نه من. نه مارتین پیش قدم می شد نه من. حتی جای خوابشم عوض کرده بود و شبها رو روی کاناپه وسط سالن سر می کرد.
جفتمون دنبال یک چیزی بودیم این وسط. یک جور اثبات انگار. یک جور محکم کوبیدن میخ تا آخر عمر. منم عین خودش، ساکت. نه گریه می کردم و نه هق می زدم. همراه با دردی که کم کم داشت با وجودم یکی می شد. باز همون حالت تهوع و دل پیچه های چند روزه. باز هم عق زدن های پشت سر هم؛ زیر دلمم به شدت درد میکرد
و معده ام می جوشید. اما مارتین دیگه نبود. اگرم بود توجهی نشون نمی داد و فقط از دور نگام می کرد.
نمی دونم از صبح کجا رفته، برامم مهم نبود. هر روز صبح زود از خونه می زد بیرون و غروب برمی گشت. چهار زانو روی تخت نشسته بودم و فکر می کردم. مارتین دیگه فکرش اینجاش رو نکرده بود. اینکه من چموش و لجباز؛ خودم یه عمر تو کار تور و رزو بلیت و اینجور بازیا بودم. خیلی راحت با آژانس تماس گرفتم و برای ایران یک بلیت تک نفره بدون بازگشت گرفتم. تصمیم رو گرفته و دیگه هیچی جلودارم نبود. من می رفتم و از این جهنم خودم رو خلاص می کردم. مارتینم خودش می دونست و و وجدان و احساساتی که مدام ازش دم می زد. من الان به
جایی رسیده بودم که فقط و فقط باید خودش رو بهم اثبات می کرد.
یک اثبات محکم و بی برو برگرد. یک اثبات برای همه عمر. مارتین باید بین من و کشورش؛ بین من و موفقیت و سرمایه و تمام زندگیش اینجا باید یکی رو انتخاب می کرد. تقریبا همه وسایلم رو دور از چشمش و وقتایی که بیرون بود جمع کرده و توی ساک کوچیکی گذاشته بودم. ساکی که راحت می شد پنهونش کرد. بلیط برای صبح زود بود، همون موقع های که مارتین می رفت و تا برگرده خونه دیگه من اینجا نبودم. جایی میون آسمون ها؛
نزدیک وطنم.
نگاه بی تفاوتی به اطرافم انداختم؛ باورم نمی شد که هوا تاریک شده و من تمام این مدت اینجا نشسته و فکر کرده بودم. هزار بار مرور کرده بودم رفتنم رو در حالی که برای یک لحظه هم شک نکرده بودم. مخصوصا از وقتی که... با شنیدن صدای در چپیدم زیر لحاف و خودم رو به خواب زدم. صدای قدم های مارتین رو نزدیک اتاق و کنار
تخت می شنیدم.
- شام گرفتم از بیرون؛ پاشو بیا.
لبم رو گاز گرفتم تا احساساتم رو کنترل کنم. این که دلم تنگ شده بود براش. برای شنیدن صداش. هرم نفس هاش. بغل کردن و شیطونی هاش... چه اشکال داشت حالا که داشتم می رفتم؛ یک بار دیگه تجربه اش کنم. دلم بودنش رو می خواست. دلم می خواست وجودم گرم و مردونش رو. شاید این آخرین بار بود. پتو رو کنار زدم و صورتم رو به طرفش برگردوندم.
- دلم شام نمی خواد... تو برو بخور.
کنار تخت نشست و جست و جوگرانه نگاهم کرد.
- دلت چی می خواد؟
لبم رو گاز گرفتم و چشم دوختم به لباش. می دونستم ممکنه پسم بزنه و این لحظات اخر غرورم رو بشکنه. می دونستم ممکنه به بدترین شکل ممکن محلم نده و حتی مسخرم کنه اما... خب من می خواستمش.
- یک... یک عاشقانه گرم... یک شب طولانی، شبی که تموم نمی شه... به صبح نمی رسه.
حس کردم تیله ی چشماش لرزید و دل من همراهش. از کنار تخت بلند شد و ایستاد. می دونستم که میره اما پشیمون نبودم. حداقل پیش وجدانم شرمنده نبودم. دستاش رو از دو طرف روی تی شرتش گذاشت و با یک حرکت از تنش بیرون کشید. هم زمان شلوارکش رو هم همراه لباس زیرش در آورد و به چهار دست و پا روی تخت اومد و روی صورتم خم شد. در حالی که حس می کردم از تنش داره آتیش بلند می شه؛ نفس داغش رو
توی صورتم رها کرد.
- چه اشکال داره برآورده کردن آرزوی یه خانوم زیبا و ساختن یک شب طولانی و بی پایان.
قبل از اینکه لبهام برای جواب دادن از هم باز بشه لب روی لب هاش گذاشت و با اشتیاق فراوان بوسید. محکم و طولانی... پر از لذت. پر از عطش و تشنگی. بدون اینکه لبهاش رو از لبهای خشکی زده ام جدا کنه؛ لباسام رو تک تک در آورد و من رو روی خودش کشید. دستش جای جای بدنم حرکت می کرد و تن و بدنم رو لمس می کرد.
تنم رو عاشقانه می بوسید و لبهام رو می مکید. آه و ناله های غلیظم قاطی شده بود میون آه و ناله های مردونه و لبریز از نیازش. انگار که قفل وجود هم؛ چسبیده بهم. سیری ناپذیر تا سپیده ی صبح. اون قدری که حالا بی جون و بی رمق کنارم خوابیده و نفس های مرتبی می کشید، دستم رو زیر سرم گذاشتم و نگاهش می کردم. چشمای بسته و لبهای خوش فرمش رو چونه دوست داشتنی و موهای سیاه قشنگش. وقت برای دیدنش نبود و باید می
رفتم.
گفته بودم ای کاش صبح نشه اما حالا شده بود و وقت رفتن رسیده بود. آروم گونش رو بوسیدم و از روی تخت بلند شدم. در حالی که یک قطره اشک از چشمام روی صورتش چکیده بود. مارتین به معنای واقعی کلمه بیهوش
شده بود و به خواب عمیقی رفته بود. ساک و وسایلم رو آروم و بی صدا پایین بردم و زنگ زدم آژانس. میلم به خوردن هیچی نبود و بازم حالت تهوع وجودم رو چنگ می زد. با دستای لرزون نامه کوتاهی برای مارتین نوشتم و روی یخچال چسبوندم. اولین جایی که می دونستم بهش سر می زنه.
خونه رو از قبل تمیز و مرتب کرده و دیگه کاری نمونده بود. با رسیدن آژانس نگاه خیس و پر اشکی به جای جای خونه انداختم و بیرون رفتم. تمام مدت تا رسیدن به فرودگاه اشک ریختم و گلوی پر بغضم رو چنگ زدم. معده ام میسوخت یا قلبم نمی دونستم. اما یه حسی توی وجودم؛ توی قلبم با تمام وجود پافشاری می کرد. خودش رو تمام قد مدام نشونم می داد و منو سرپا نگه می داشت. حسی که قشنگ بود و دوست داشتنی، یک حس اطمینان...
یک جور اعتماد، یک قوت قلب، یک امید...
ساکی که از دیشب سنگین تر شده بود رو تحویل دادم و مدارکم رو هم. نگاهم مدام روی ساعت بزرگ فرودگاه می چرخید و تپش قلبم هر لحظه بلندتر و کوبنده تر می شد. فشارم به شدت افتاده و سرم گیج می رفت. ضعف تمام وجودم رو پر کرده و ترس از نیومدن و نرسیدنش؛ وحشت از رفتن بی بازگشتم داشت من رو از پا در میاورد. اما اون حس هنوز پر رنگ و مطمئن؛ یک جایی نزدیکی های قلبم سرپا نگهم داشته بود. همون امید همیشگی. با
اعلام شماره ی پرواز؛ همراه با لرز بدی که تمام استخونام رو درگیر کرده بود به سمت پله ها رفتم.
پله های صعود و یا شایدم سقوط. قدم های اول؛ پر از شک و تردید. پله اول با ترس و وحشت از تنهایی و پشیمونی برای یک عمر. پله دوم با نفس هایی که به شماره افتاده بود. پله سوم اما... همون امید، همون حس خوب و پر انرژی، همون اطمینان مثبت و اعتماد. نمی دونستم باید به گوشام اعتماد کنم یا دچار توهم شده بودم اما انگاری
یک نفر داشت صدام می کرد.
صدای ماهک ماهک گفتنش توی سالن می پیچید. صدایی که شبیه صدای مارتین من بود. با صورتی خیس از اشک و لبهایی که می خندید به سمت صدا برگشتم. نه توهم بود و نه خیال. تمامش واقعی بود و پر از حضور من، داشتم می دیدمش، مارتینی که به سمتم می دوید؛ همراه با برگه ایی که توی دستاش بود. همون نامه ای که
براش نوشته بودم.
پس فهمیده بود. خوشحالم بودم از اینکه شب قبل کمی از وسایل مارتین رو هم برداشته و بلیطم رو دوتا کرده بودم. دستم رو آروم روی شکمم گذاشتم. مارتین نفس نفس زنون؛ بالای پله ها خودش رو بهم رسوند. نگاه از چشمام نمی گرفت و نگاه از چشماش نمی گرفتم. تو یک لحظه دستش رو پشت کمرم گذاشت و منو به آغوشش
کشید.
منی که خودم با میل و رغبت؛ خودم رو توی بغلش انداخته بودم. صورتش رو توی گودی گردنم فرو کرده و با تمام وجود تنم رو می بویید. دستاش پشت کمرم قفل شد و نامه همراه با برگه تست بارداریم، که همین چند روز پیش با عمه رفته و از آزمایشگاه گرفته بودیم توی دستاش فشرده شد. " آقای زورگوی بداخلاق؛ دیگه زورت بهم نمی رسه چون که ما الان دو نفریم؛ و تو باید تا آخر دنیاهم که شده همراهمون بیای. من پیروز شدم؛ یک به دو"
پایان
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...