داستان زندگی مانی و مهسا

سمت ۱
دقیقا نمی دونم چی شد وقضیه از کجا شروع شد.
من مانی ، ۳۱ ساله و ساکن تهران هستم. اون موقع تازه وارد دانشگاه شده بودم. ترم ۳ یا ۴ بود که با اپلیکیشن نیمباز آشنا شدم و تو گروه های مختلف با موضوعات مختلف چت می کردم که برای اولین بار با موضوع بی غیرتی آشنا شدم. می دیدم تو گروه پیام می دن که دنبال بی غیرت می گردن برای چت کردن.
از روی کنجکاوی به یکیشون پیام دادم و شروع به صحبت کردم. اولش تا سلام گفتم، تو جواب بهم گفت سلام مادر جنده، بهم بر خورد و بهش گفتم که مادر من جنده نیست و مودب باشه، اونم تا پیامم دیدن من و بلاک کرد و رفت.
من موندم و بهت و هیرت که چی شد چرا بلاک شدم.
دوباده اومدم تو گروه و سراغ یکی دیگه رفتم. با خودم گفتم این سری صبر می کنم ببینم چی میشه و اگه یه موقع فحش هم بهم داد چیزی نمی گم.
رفتم سراغش اسم اگانتش سولماز بود و نوشته بود که دنبال یه بیغیرت برای دوستی می گرده.
سلام کردم بهش و گفتم که افتخار بدن می تونیم دوست خوبی برای هم باشیم. اونم جواب سلامم و داد و خودش رو معرفی کرد و از منم خواست خودم و معرفی بکنم. از این که مودب صحبت می کرد تعجب کردم و خودم و معرفی کردم، مانی هستم ۲۰ ساله از تهران. شروع به صحبت کردیم. تقریبا یک هفته ما با هم صحبت می کردیم و پیام بهم می دادیم، عکس از خودمون می فرستادیم ولی تو این مدت حتی یک بار هم بد صحبت نکرد. بعد از یک هفته بهم گفت بیغیرت هستی یا نه؟ منم راستش و گفتم و گفتم که نه و از روی کنجکاوی سراغش اومدم بودم که کار به دوستی رسید. خندید گفت فردا بیا همدیگر و از نزدیک ببینیم و قرار بذاریم. منم از این حرفش تو کونم عروسی بود گفتم باشه و ساعت و محلش رو هماهنکردیم و ماشین پدرم و برداشتم و رفتم اونجا. وقتی رسیم محل قرار دیدمش و از روی عکس هاش شناختمش . یک دختر نه لاغر و نه چاق ، شکم اصلا نداشت با موهای بور، چشم های به رنگ سبز، بینی کوچیک با لب های بی نهایت زیبا که با رژ قرمزی که زده بود نمی تونستی ازش چشم برداری. آرایش کرده بود کامل بهش می اومد و زیباییش رو بیشتر کرده بود و شال سفید انداخته بود که بیشتر روی شونه هاش بود تا روی سرش باشه، یه مانتو و شلوار سفید و تنگ پوشیده بود که همه برجستگی های بدنش مشخص بود و با دیدنش مات و مبهود مونده بودم. فقط این وضعیت مال من نبود هر مردی که نگاهش می کرد نمی تونست ازش چشم برداره و روش زوم می کرد. به حس عجیبی اون لحظه داشتم، هم از زیباییش داشتم لذت می بردم، هم از این که هر کی اون رو می دید تو کفش می رفت و اون برای دیدن من اومده بود، حس غرور به دست داده بود و برام جذاب بود. این حسی بود تا حالا تجربه نکرده بودم، با چیزهایی که شنیده بودم و باهاش بزرگ شده بودم منافات داشت، ناموس و غیرت. حس عجیبی داشتم دو گانگی بین چیزی الان داشتم می دیدم و یجورایی برام لذت بخش بود با افکاری باهاش بزرگ شده بودم، اخرش تصمیم گرفتم که چیزی نگم و امروزم خراب نکنم ، با خودم می گفتم الان اینجوری هستش و من می تونم درستش کنم. الان که فکر می کنم اون موقع هم می دونستم نمیشه با اون افکار داشتم خودم خر می کردم. رسیدم بهش و پیاده شدم و سلام دادم اونم اومد سلام داد و دستش رو به سمتم دراز کرد که رنگ لاک ناخنش با رنگ رژش ست کرده بود. دست دادم بهش و گفتم که بشینیم تو ماشین.
راستی یادم رفت اسمش و بگم، اسم واقعیش لیلا بود ،۲۱ ساله بود و از من یک سال بزرگ تر بود.
لیلا مخالفت کرد و گفتش که بیا پیاده به این سمت بریم و به سمت یه پاساژ اشاره کرد و گفت می خوام برم لباس بخرم. منم گفتم باشه و رفتم ماشین پارک کردم و با هم به سمت پاساژ رفتیم. تقریبا همه ی مغازه ها رو می رفت تو و جنس هاشون رو نگاه می کرد.
یک مغازه رفتیم برای خرید شال. لیلا جلوتر از من رفت تو و شالش کامل انداخت رو شونه هاش و با فروشنده سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بهش دست داد، رو به من کزد که من و معرفی بکنه، یهو گفت ایشونم مانی هستن نامزد من. با شنیدن حرفش یه لحظه کامل شوک شدم و این فکر که همچین دختر سکسی بخواد به من به عنوان شوهر فکر بکنه برام بی نهایت لذت بخش بود. خودم و سریع جمع و جور کردم، و با آقا آرمین همون فروشنده سلام کردم و دست دادم. یکم با لیلا اونجا بودیم، آخرش یدونه شال قرمز انتخاب کرد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون.