ارسالها: 4109
#11
Posted: 4 Jan 2024 00:59
(قسمت دهم)
امروز جلسه داشتيم كمي با تاخیر رسيدم و از جمع بخاطر تاخيرم عذرخواهي كردمو مشغول شديم....
چند وقتي بود با ي شركت ديگه اي داشتيم همكاري ميكرديم چندتا جوان جوياي نام بودن و دنبال فرصت هاي خوب منم كه از اول شروع كارم بيشتره توجهم روي جوان ها بود وقتي ديدم ايناهم جوان هاي زرنگي هستن و ميتونم روشون حساب كنم باهاشون وارد همكاري شدم....سه تا پسر بودن دوتا دختر از همون اول يكي از اين دخترا نظرمو جلب كرده بود هم استايل خوبي داشت هم دختر كاري و زرنگي بود هم سرزبون دار و اجتماعي بود معمولا هم بيشتره كنفرانس جلسشونو اين خانوم كه اسمش نازنين بود هندل ميكرد تقريبا يكسالونيم دوسالي از همكاريمون ميگذشت كه اروم اروم تونسته بودم كمي باهاش صميمي بشم و اوايل زنگ يا پيامي اگر ب هم ميزديم بيشتر مسائل كاري بود اما رفته رفته صحبت هاي ديگه ام ميكرديم و منم بنا ب تجربه اي كه داشتم ب قول معروف چندتا پيراهن بيشتر ازشون پاره كرده بودم تو مسائل مختلف راهنماييش ميكردم و ي روز دلو زدم ب دريا و دعوتش كردم ي رستوران براي صرف نهار كه گفت اين دعوتتون ب چه مناسبته گفتم مگه مناسبت ميخاد يعني ما ي ديتمون نشه؟؟؟؟
از نگاهايي كه تو اين مدت ب من داشت ميدونستم كه اونم همچين از من بدش نمياد و شايد اونم منتظر بوده تا من ي حركتي بزنم......
خلاصه قبول كردو باهم ي ديت رفتيم اونجا خيلي صحبت كرديم و بهش پيشنهاد دارد باهم وارد رابطه بشيم و اونم قبول كرد نازنين اون زمان ٢٣سالش بود و مجرد بود با خانوادش زندگي ميكرد....
من خيلي اهل اينكه با كسي بخام جدي وارد رابطه بشم نبودم بيشتر فقط پارتنر داشتم براي سكس اما خب از نازنين خوشم ميومد گفتم هرچي بادا باد حالا ي رابطه اي رو شروع كنيم يا ب سرانجام ميرسه يا نه ديگه خدارو چه ديدي....واقعيت نگاهه جنسي اي بهش نداشتم انقدر كه از سكس تامين بودم كه اصلا نيازي نداشتم تقريبا يك روز در ميون يا گاهي هرروز سكس داشتم خاره كمرمو گاييده بودم....
خلاصه اينجوري شد كه بعد از مدت ها تصميم گرفتم وارد ي رابطه بشم خداروشكر ازين دختراي تو مخي نبود كه هي بيست چهاري بخاد ادمو چك كنه و چميدونم صب بخيرو شب بخيرو الان كجايي نهار چي خوردي و شام چی خوردی و ازين كسشعرا بعدم من ديگه سن و سالم ازين حرفا گذشته بود خودشم ميدونست....
تو اون مدت كه باهم بوديم جوري كنارم زندگي ميكرد كه شاه ب كص ننش ميخنديد اگه اونجوري زندگي کنه....صد پله كنارم از هر لحاظي ارتقا پيدا كرده بود همه چيز خوب بود تا مادرش گند زد ب رابطمون البته منم بي تقصير نبودما اما خب همه اتفاقا خيلي يهويي پيش اومد....
حالا داستان از چه قرار بود بعد از ي مدت كه رابطمون جدي تر شده بود نازنين منو با مادرش الهام اشنا كرد البته از اول در جريان رابطمون بود چون نازي دختري نبود كه چيزيو از مادرش مخفي كنه اما خب قسمت نشده بود منو مادرش رو در رو باهم آشنا بشيم تا اينكه بعد از ي مدت نزديكاي تولد نازي بود كه من ي جارو رزرو كرده بودم كه سوپرايزش كنم اما نميدوستم چجوري برا همين مجبور شدم با مادرش هماهنگ كنم اون نازيو ب ي بهونه اي بياره و اونجا برا اولين بار حضوري تونستم الهامو ببينم و باهم بيشتر اشنا بشيم قبل از اون فقط تو اينستا همو دنبال ميكرديم و گاهي عكساي منو نازيو لايك ميكرد و برام قلب ميفرستاد....الهامو كه ديدم كلا نازي از يادم رفت عجب ماماني داشت رو نكرده بود خيلي خوشگل تر و خفن تر از دخترش بود البته سن و سالي داشت اما عجيب خوب بود ازين ميلف هاي جا اوفتاده ولي حيف من با نازي بودم و دستو بالم بسته بود....
بعد از اون چند بار ديگه كه بيرون ميرفتبم الهام باهامون اومد و ب من خيلي محبت ميكرد ميگفت من پسر ندارم تو مثل پسرم ميموني....
ي روز دعوتشون كردم خونم البته نازي بارها اومده بود خونم و باهم سكس ام داشتيم نازنين دختر نبود دوست پسر قبليش پردشو زده بود بعد ي مدت كه ميفهمه پسره معتاده مجبور ميشه ولش كنه منم كه خب گذشته طرف برام مهم نبود خيلي اهميتي نميدادم مهم حال و آيندس....
خلاصه دعوتشون كردم و الهام براي اولين بار اومد خونم ميدونست وضع و اوضاعم خوبه اما شنيدن كي بوود مانند ديدن وقتي خونه زندگيو ديد پراش ريخته بود كلي ام كه اون روز براشون سنگ تموم گذاشته بودم و پذيرايي مفصلي كردم شبش بهم پيام داد و كلي ازم بابت مهمان نوازيم تشكر كرد و يكم هندونه گذاشت زير بغلم كه چقدر خوشحالم كه نازنين تكيه گاهه محكمي مثل تو داره و ازين كسشعرا منم تو دلم ميگفتم اره تو كه راست ميگي مگه جز اينه كه بوي پول ب دماغت خورده....
خلاصه ي مدت گذشت و ي روز ديدم نازنين حسابي گرفته و ناراحته گفتم چيه چته چيشده گفت مامانم مچ بابامو گرفته و حسابي دعوا كردن و مامانمم پاشو كرده تو ي كفش كه طلاق ميخام بابامم ميگه طلاقت نميدم گفتم اي بابا عجب داستاني شده يكم دل داريش دادم و ارومش كردم گفت اخه شما مردا چتونه چرا نميتونيد ب ي نفر متعهد باشيد گفتم چي بگم والا مردا كلا ذاتشون تنوع طلبه گفت تو چي توام تنوع طلبي؟؟؟؟حالا چي ميگفتم الكي گفتم تو كه منو خوب ميشناسي تاحالا خطايي ازم ديدي؟؟؟؟گفت نه ولي از شما مردا هيچي بعيد نيس....!!!
بعداظهرش باز بهم زنگ زد گريه ميكرد گفتم باز چيشده گفت همبن الان باز مامانم ي دعواي حسابي با بابام كردو ساكشو برداشت و از خونه زد بيرون....
گفتم كجا رفت گفت نميدونم هرچی بهش زنگ میزنم جوابمو نميده خيلي نگرانشم جايي نداره بره اينجا كه ما كسيو نداريم تهش مجبور بشه بره شهرستان خونه پدر و مادرش كه اونجام بعيد ميدونم بره چون از اولش با ازدواجش مخالف بودن الان با اين شرايط روحي بره اونجا اونام كلي بهش سركوفت ميزنن....
هين صحبت بوديم كه ديدم پشت خطي دارم كسي نبود جز الهام....!!!
نازنينو ب ي بهونه اي پيچوندم و جواب الهامو دادم
صداي داغونش جوابگوي همه چي بود خيلي حالش خراب بود....منم چون داستانو ميدونستم ديگه سعي نكردم سوال پيچش كنم گفتم كجايي الهام جان گفت نميدونم هيرون و سرگردون تو خيابونا گم شدم....
اصلا نميدونم سر از كجا دراوردم گفتم ي لوكيشن برام بفرست برو ي جايي بشين از جاتم تكون نخور تا من بيام دنبالت گفت نميخاد مزاحمت نميشم واقعا حالم بد بود نميدونستم ب كي پناه ببرم ي دفعه ديدم شماره تورو گرفتم گفتم حرف نباشه كاري كه گفتمو انجام بده من زودي ميام....
خلاصه سريع ماشينو اتيش كردم و رفتم دنبالش دم ي ايستگاه اوتوبوس ديدم كز كرده و نشسته....
چمدونشم جلوشه وايسادم و پياده شدم بدون هيچ حرفي چمدونشو برداشتم و گذاشتم صندوق درم براش باز كردم و نشوندمش تو ماشين رنگ ب رخسار نداشت انقدر كه گريه كرده بود چشاش پف كرده بود و قرمز شده بود....سكوت بينمون حكم فرما بود چون واقعا نميدونستم چي بهش بگم ترجيح دادم حرفي نزنم تا كمي اروم بشه دم ي ويتاميني وايسادم دوتا اب ميوه گرفتم و دادم بهش گفت نميخورم گفتم مگه دست خودته گفت ميل ندارم ولم كن گفتم بزوم كه شده بايد بخوري يكم با حرفام خرش كردم و ارومش كردم كم كم اب ميوشم خوردو بعد باز بردمش ي چرخي زديم بعد بردمش بام تهران گفتم بيا بريم يكم قدم بزنيم هوا بخوري اونجا دستشو گرفتم باهم كمي قدم زديم و حرف زديم كلي باهام دردو دل كرد منم الكي بهش حق ميدادم و حرفايي ميزدم كه دوست داشت بشنوه تا بلكم كمي بتونم ارومش كنم هوا تقريبا تاريك شده بود بردمش ي رستوران كه شام بخوريم باز خودشو چس كرد كه ميل ندارم و گفتم ببين شده خودم بشينم كنارت جلو همه قاشق قاشق غذا دهنت بزارم ميكنم اينكارو بايد غذا بخوري جون نداري....اصلا نهار خورده بودي؟صبحانه خورده بودي؟من ميدونم ديگه حتي ديشب شامم نخوردي پس حرف نباشه هرچي ميگم فقط بگو چشم و عين ي دختر خوب غذاتو بخور اونم خيلي مظلوم ي سري تكون داد و گفت چشم....
غذامونو كه خورديم راهي شدم سمت خونه تو اين مدت كلي هي هم نازنين هم شوهرش امين باهاش تماس ميگرفتن اما جواب نميداد و بعدم كه كلا گوشيشو خاموش كرد بهش گفتم حداقل جواب نازنينو ميدادي نگرانته گفت ولش كن اونم مثل باباشه اصلا قدر منو نميدونه بزار نگران بشه مهم نيس توام لطفا بهش نگو كه من باتوام....
وقتي ديد دارم ميرم سمت خونم گفت چرا اينجا اومدي گفتم پس كجا ميخاي بري گفت منو بزار ترمينال مبخام برم شهرستان خونه بابام گفتم بري اونجا كه چي بشه بري كه اون پيرمرد پيره زنم غصه زندگيتو بخورن نه لازم نكرده بريم پيش من باش تا ببينيم چي ميشه گفت اخه....پريدم تو حرفش و گفتم اخه بي اخه قرار شد هرچي ميگم فقط بگي چشم....
گفت امروز بخاطر من از كارو زندگيت اوفتادي نميدونم همه اين محبتاتو چجوري جبران كنم....
گفتم تو فقط حالت خوب باشه همين براي من بسته....
رسیدیم خونه گفتم الهام جان اینجارو مثل خونه خودت بدون ی وقت غریبی نکنیا با منم اصلا تعارف نداشته باش....ی اتاق در اختیارش گذاشتم وسایلشو براش بردم حوله ی تمیزم براش گذاشتم گفتم این اتاق اینم حوله و وسایل اگر خاستی دوش بگیری هرچیز دیگه ای هم لازم داشتی بهم بگو....
ازم تشکر کردو منم دیگه تنهاش گذاشتم که کمی استراحت کنه....
ی دو روزی سعی کردم حسابی بهش برسم بیشتر بهش توجه کنم کسکلک بازی در میاوردم که یکم بخنده و روحیش عوض بشه چون خیلی حال و روز داغونی داشت واقعا دیروز وقتی رفتم دنبالش دلم براش سوخت اما خب زندگیه دیگه بالا و پایین داره خوشی و ناخوشی داره غم و شادی داره سختی داره مهم اینه ادم بتونه خودشو با هر شرایطی وفق بده هرچی زندگیو سخت تر بگیری بیشتر اسیب میبینی باید شل کنی بزاری بگذره....
خلاصه بعد از دوروز دیدم وسایلشو جمع کرده میخاد بره گفتم کجا ب سلامتی؟؟؟؟گفت نمیدونم هرجا میرم ی مسافر خونه ای جایی....گفتم یعنی اینجا انقدر بهت بد گذشته که داری فرار میکنی؟؟؟؟
گفت نه بخدا من که اصلا نمیدونم چجوری قدردان محبتای تو باشم اما خب تو خودت هزارتا گرفتاری داری منم سربارت شدم....
رفتم چمدونشو ازش گرفتم و باز بردم گذاشتم تو اتاقش و گفتم شما هیجا نمیری دیگه ام نشنوم ازین حرفا بزنی سربار و مزاحم و اینا یعنی چی ما مگه باهم ازین حرفا داریم تا هر زمانی که لازم بود همينجا میمونی غیر از باشه ب جان خودت ازت دلخور میشم دوست داری ازت دلخور بشم؟؟؟؟
گفت من غلط بکنم ببخشید اگه ناراحتت کردم شرایط منو که میبینی دیگه عقلم کار نمیکنه....
گفتم توام داری اشتباه میکنی نبد ب خودت انقدر سخت بگیری همین دوشبه فکر کردی نفهمیدم تا صب داشتی گریه میکردی هان؟فکر میکنی نفهمیدم چیزی نگفتم گفتم شاید اینجوری اروم بشی حیف اون چشمای نازت نیست انقدر بهشون فشار میاری؟؟؟؟
یکم میون صحبتام ازش تعریف کردم و بعدم دیگه از رفتن منصرف شد....اما از روز بعدش حس کردم حرفام کمی روش تاثیر گذاشته و کمی سرحال تر بود
کارای خونمو برام انجام میداد اشپزی میکرد برام....
چند روزی بود نازنین میخاست بیاد پیشم و هی میپیچوندمش و بهونه های الکی میاوردم بهش نگفته بودم که مادرش پیش منه....ی روز ک تلفنی حرف میزدیم الهام متوجه شد و گفت ببین من میگم مزاحمم هی تو میگی نه این باره چندم بود که بخاطر من پیچوندیش اگه میخاد بیاد پیشت من میرم بیرون بعدش ک رفت بگو باز میام شاید بهت نیاز داره بچم....
گفتم نمیخاد بری همون تو اتاقت باش درو ببند اونم که راه نمیوفته تو خونه ب این بزرگی دونه دونه اتاقارو چک کنه که میاد یکم پیشم هست و میره....
گفت باشه و منم دیگه ب نازنین گفتم و اومد.... حشری بود حسابی شهوت تو چشماش موج ميزد.... نرسیده از جلوی در پرید تو بغلم و لباشو چسبوند ب لبام صبرش نبود گفتم چته دختر بزار برسی فرار نمیکنم که گفت میدونی چند روزه بهت نیاز دارم هی برام بهونه اوردی گفتم ب جون تو خیلی سرم شلوغ بود گفت اشکال نداره الان برام جبران میکنی انقدر حشری بود که نزاشت ببرمش تو اتاق هولم داد رو کاناپه و اومد روم منم هی میترسيدم صدامونو الهام بشنوه....اوفتاد ب جون کیرم و با چه ملچ و مولوچی ساک زد و بعدم پاشد و نشست روش و شروع کرد ب سواری کردن صداشم که کل خونرو برداشته بود.... چند بار گفتم نازی اروم تر اصلا انگار نه انگار هیچ توجهی نميکرد و اخراشم ک دیگه انقدر صداش رفته بود بالا که گفتم قطعا دیگه الهام متوجه شده عجب داستانی شده بود....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#12
Posted: 4 Jan 2024 00:59
(قسمت يازدهم)
نازنین که رفت روم نمیشد تو صورت الهام نگاه کنم اونم حرفی نزد فقط از اتاقش ک اومد بیرون ی لبخندی بهم زدو گفت خسته نباشی دلاور خدا قوت منم از خجالت یکم سرخو سفید شدم و صحنرو ترک کردم رفتم تو اتاقم و ی دوش گرفتم بعدشم خودمو سرگرم کتاب خوندن کردم تا موقع شام که الهام اومد و صدام کرد گفت گل پسر بفرما شام حاضره....
من که هنوز از روش خجالت میکشیدم الکی گفتم ممنون شما بخور من میل ندارم....الهام تیکه انداخت و گفت این همه فعالیت کردی مگه میشه گشنت نباشه پاشو بیا ببینم....
خلاصه با کلی خجالت پاشدم و نشستیم سره میز گفتم الهام جان ببخشیدا شرمنده امروز فکر نمیکردم اینجوری بشه خیلی سرو صدامون رفت بالا....
گفت من باید ازت عذرخواهی کنم که چند وقته الان بخاطر من قید خوشیتو زدی بعدم خیلی خوشحالم که نازنین انقدر زیاد باهات لذت میبره....
چند دقیقه ای سکوت کردیم و مشغول خوردن غذا شدیم بعد الهام گفت نازنین دختره یا نه؟؟؟؟یکم جا خوردم ک ی دفعه این سوالو پرسید اما گفتم نه دختر نیس اما بکارتشو با من از دست نداده بعدم دیگه حرفی نزدیمو غذامونو تموم کردیم....
اون شبم گذشت و فردا شبش رفتیم که بخوابیم کمی که گذشت احساس کردم الهام باز داره گریه میکنه
اما اینبار دیگه بی تفاوت نموندم پاشدم و رفتم سمت اتاقش و در زدم گفتم الهام جان اجازه هست بیام تو
جوابی نشنیدم و دیگه صبر نکردم وارد اتاق شدم دیدم گوشه تختش کز کرده و سرشو گذاشته رو زانوهاش کنارش نشستم و دست انداختم دور گردنش کمی کشیدمش ب سمت خودم گفتم نبینم اون اشکاتو خانوم سرشو با دستام بلند کردمو اشکاشو پاک کردم محکم تر تو بغلم گرفتمش سرشو ی بوس کردم و موهاشو نوازش کردم یکم باهاش صحبت کردم تا اروم شد بعد خوابوندمش و پتوشو روش کشیدم....
خم شدم و چشماشو ی بوس کردم و گفتم خوب بخوابی داشتم از اتاق میرفتم بیرون که صدام کرد گفت رادمهر گفتم جان دلم گفت میشه پیشم بمونی
گفتم چرا که نه تو جون بخا....
رفتم کنارش دراز کشیدم اون پشت ب من ب پهلو خوابیده بود اومد عقب و خودشو تو بغلم جا کرد منم همونجوری از پشت بغلش کردم و خوابیدیم....
صبحش ک بیدار شدم دیدم الهام رو تخت نیس هنوز خواب آلود وگیج و منگ بودم همون موقع دره حموم باز شد و الهام لخت اومد بیرون چشمش که ب من اوفتاد ی جیغ زدو گفت وای خاک ب سرم بعد باز پرید تو حموم گفت ببخشید رادمهر جان فکر کردم خوابی میشه اون حوله منو میدی از رو میز بدی....کلا چند ثانیه ام نشد اما صحنه ای دیدم کالا خواب از سرم پروند پاشدم و حولشو بهش دادم و رفتم دستو صورتمو ی آبی زدم و بعدم الهام اومد و ی صبحانه خوردیم و منم حاضر شدم که برم سره کار....
قبل رفتنم الهام گفت نهار چی برات درست کنم؟؟؟؟
گفتم والا امروز کارم زیاده برای نهار نمیرسم بیام
گفت خب شام چی دوست داری برات بزارم؟؟؟؟
گفتم فرقی نمیکنه هرچی که خودت دوست داری
بعدم اومدو کتمو برام نگه داشت که بپوشم و ی دستی ام ب کرواتم زدو مرتبط کرد ی بوس از گونم کرد و گفت برو خدا ب همرات مراقب خودت باش....
این چند وقت حسابی از کص کردن اوفتاده بودم نه نگین و نوشینو میتونستم بیارم خونه نه سارا و فرحو فقط همون روز ک نازی اومد و ی روزم رفتم پیش محدثه و رضا این الهامم برا ما کیر خر شده بود حالا من ب روش نمیاوردم اما مارو از کص کردن انداخته بود من هرشب تو اون خونه ی کص جدید میزدم زمین الان بخاطر خانوم کیرمونو غلاف کرده بودیم....
خلاصه اون روزم گذشت و شبش باز اومدیم بریم بخوابیم که الهام گفت کجا گفتم با اجازت برم بخوابم گفت یعنی پیش من نمیخوابی؟؟؟؟گفتم دوست داری پیشت بخوابم؟؟؟؟گفت بعد ی مدت دیشب بودنت کنارم بهم آرامش داد ی خواب راحتی کردم گفتم پس امشبم تو بغلم خودم بخواب باهم رفتیم رو تخت و باز مثل دیشب پشتشو کرد بهم و منم از پشت بغلش کردم دستم رو پهلوش بود که خودش دستمو گرفت و گذاشت روی سینش و بعدم جوری که انگار دستمو بغل کنه سفت با دستاش ب سینش فشار داد قشنگ سینش تو مشتم بود فکر بدی نکردم و گفتم بزار راحت باشه خودش دستمو گرفته گذاشت اونجا دیگه اما کمی بعدش که باسنشو ب کیرم فشار داد حس کردم که نه دیگه این طبیعی نیس خانوم کرمش گرفته منم گفتم کص خارش سینش که تو مشتم بودو ی فشار دادم و کیرمم از روی شلوار ب کونش فشار دادم اینکارم باعث شد که الهام ی اهی بکشه و بعد سرشو چرخوند طرفم و با چشمانی خمار که طلب کیر میکرد نگاهم کرد و منم سرمو بردم جلو و لبامو چسبوندم ب لباش....
چرخید سمتم و دستشو گرفت دو طرف صورتم و باهام همکاری کرد....
لبامون که از هم جدا شد گفت رادمهر این کار کاره درستیه؟؟؟؟گفتم میخای تمومش کنیم؟؟؟؟گفت نه بهت نیاز دارم و باز لباشو چسبوند ب لبام....اومدم روش و لباسشو دراوردم و شروع کردم ب مالیدن و خوردن سینه هاش فهمیدم که رو سینه هاش خیلی حساسه حسابی اه و نالش بلند شده بود بعدم شلوار و شورتشو دراوردم و مشغول خوردن کصش شدم....
کمی کصش پشم داشت اما باعث نمیشد که از زیباییش کم بشه حسابی ام اب انداخته بود کمی ک خوردم الهام دستشو گذاشت رو کیرمو گفت رادمهر دیگه طاغت ندارم تورو خدا منو بکن....
کصش انقدر خیس بود که نیاز ب هیچی نبود همین که سره کیرمو گذاشتم رو سوراخش کیرمو درسته بلعید....
عجب حرارتی داشت این زن گرمای کصش داشت کیرمو ذوب میکرد مشغول تلنبه زدن شدم الهامم ملافه تختو چنگ زده بود و داشت اه و ناله میکرد و لذت میبرد طولی نکشید که با صدای بلند و همراه با ناله گفت اه بسته بسته اه اه بعد با دستش منو هول داد ب عقب همین که کیرم از کصش در اومد ابش با فشار پاشید بیرون من که متعجب از این اتفاق.... شنیده بودم بعضی زنا این مدلی میشن اما ندیده بودم برام جالب بود روش دراز کشیدم و لباشو بوسیدم خودش باز دست انداخت کیرمو گرفت و کرد تو کصش و باز دوباره مشغول شدم دفعه دومم همونجوری ارضا شد همه هيكل منو تختو خیس خالی کرد منم دیگه ضربه های اخرو محکمتر تو کصش کوبوندم و ابمو تا ته داخلش خالی کردم....اخ که عجب حالی داد این چند وقت درست درمون سکس نداشتم کمرم پره پر بود کصش عجب آبی ازم کشید....
دستشو گرفتم و بلندش کردم باهم رفتیم حموم اونجاعم باز یکم شیطونی کردیم و ی ساک پر توف مجلسی برام زدو همه ابمو نوشه جان کرد....
اخره شب که تو بغل هم بودیم میخاستیم بخوابیم گفت شنیدی میگن با ی تیر دوتا نشون بزن....من الان با ی کیر دوتا نشون زدم هم ب دخترم خیانت کردم هم ب شوهرم البته شوهرم که حقش بود اما نازنین نه....
اینجوری بود که سکس ما شروع شد و دیگه شده بود کاره هرشبمون چه کص و کونایی که ازش نگاییدم....
عین زنو شوهرا شده بودیم چند وقت بعدش با منت کشیای فراوان شوهرش تصمیم گرفت برگرده سره زندگیش گفت الان دیگه باهاش یر ب یر شدم خیانتشو تلافی کردم پس حرفی نمیمونه....
رفت اما کیره من بدجور بهش مزه کرده بود و هفته ای یکی دوبار میومد ی دل سیر بهم میداد و میرفت
ی روز که داشت میومد پیشم نگو نازنین هم سر زده و بی خبر داره میاد وقتی میرسه میبینه که مادرش وارد ساختمون میشه و همون موقع هم ب من زنگ میزنه که رادمهر کجایی خونه ای بیام پیشت منم که از همه جا بی خبر میپیچونمش و میگم نه نیستم اونم شصتش خبردار میشه همون پایین صبر میکنه تا مادرش که از ساختمون میزنه بیرون میره جلوشو میگیره و الهامم که شوک شده بوده به پته پته میوفته و بندو اب میده....
کمی بعدش دیدم نازنین بهم پیام داد که چند وقته؟؟
گفتم چی چندوقته؟؟؟؟
گفت چند وقته با مادرم رابطه داری؟؟؟؟
گفتم یعنی چی نازنین این حرفا چیه داری میزنی؟؟؟؟
گفت خیلی عوضی هستی خیلی آشغالی لعنت ب من که انقدر دوستت داشتم منه خرو بگو که چقدر ب توی بی شرف اعتماد داشتم فکرشو نمیکردم ی روز اینجوری حتی از مادره خودم ضربه بخورم....
براش نوشتم که نازنین اونجوری ک فکر میکنی نیست بزار برات توضیح بدم....
گفت هیچی نگو فقط خفه شو دیگه هیچوقت نمیخام ببینمت و بعدم بلاکم کرد....
ی ساعت بعدش دیدم الهام زنگ زد گوشیو ک برداشتم دیدم صدای بیمارستان میاد و داره گریه میکنه گفتم چیشده الهام کجایی؟؟؟؟
گفت رادمهر ب دادم برس نازنین رگشو زده....
با حالی آشفته و داغون و پریشون نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بیمارستان خداروشکر بخیر گذشته بود و خودکشیش ناموفق بود اما تحت مراقبت بود
حالم خیلی گرفته شد هزار بار ب خودم لعنت فرستادم که باعث شده بودم این دختر ب این روز بیوفته اگه ی وقت طوریش میشد چی اخ اخ رادمهر تو کی انقدر کثیف و کثافط شدی کی انقدر پست شدی شاشیدم ب سر تا پات پسر اینا حرفایی بود که ب خودم میزدم بعد از اون دیگه هیچوقت نه نازیو دیدم نه الهامو تا چند وقتم که از خواب و خوراک و زندگی اوفتاده بودم ده کیلو وزن کم کردم اصلا عجیب کیر خورده بود ب زندگیم عین معتادایی شده بودم که بهشون مواد نرسیده....
نازنین دختری بود ک واقعا با جون دل دوسش داشتم حتی ب فکر ازدواج باهاش اوفتاده بودم اما خب خودم کردم که لعنت بر خودم باد....
با هر سختي و مشقتي كه بود اين روزاي تخمي ام پشت سر گذاشتمو خودمو جمع و جور كردم باز چسبيدم ب ورزش و روزي چهار ساعت بكوب تمرين ميكردم كه فراموش كنم گذشترو با نگين و نوشين وقت ميگذروندم با رضا و محدثه گاهي با فرح و سارا البته چند وقتي بود كه سارا نامزد كرده بود و ديگه بيخيالش شده بودم ي روز كه از بيرون اومدم ديدم عه سارا دم در وايساده منتظره مادرش بود ميخاستن برن بيرون خريد كنن منو ك ديد ذوق كردو اومد بغلم كرد و حال و احوالو اينا گفت رادمهر دلم برات ي ذره شده ها گفتم ديگه شوهر كردي رفتي قاطي خروسا مارو تحويل نميگيري گفت من هميشه ب يادت هستم بزار حالا الان داريم با مامان ميريم بيرون برگشتم ي سري ميام پيشت مفصل باهم صحبت ميكنيم بعداظهرش اومد خونم پيشم و نشستيم كلي ب ياد قديم گفتيمو خنديديم بعدش اومد تو بغلم نشست....اومد ازم لب بگيره كه مانعش شدم گفتم چيكار ميكني سارا تو ديگه الان شوهر داري اين كار كاره درستي نيست....
گفت رادمهر يادته چقدر دوست داشتم باكرگيمو با تو از دست بدم اما اين اتفاق نيوفتاد و منو ب آرزوم نرسوندی اما الان ديگه پرده ندارم و دلم ميخاد براي اخرين بار ي كص جانانه بهت بدم كه حسرتش تو دلم نمونه لطفا نه نگو و بعد لباشو چسبوند ب لبام و منم ديگه مانعش نشدم و همكاري كردم و ب قول خودش براي اخرين بار ي سكس خوبي باهم كرديم با اين تفاوت كه هميشه از كون ميكردمش و اون روز از كص....
كصش كم كاردكرد بود و بر خلاف كونش تنگيه بي نظيري داشت مدت ها بود كص ب اين تنگي نگاييده بودم هم من لذت فراواني بردم و هم سارا....
من كه آب از سرم گذشته بود و سره خيانت بگا رفته بودم و بدبختياشو كشيده بودم اما ب سارا گفتم تو اول زندگيته سعي كن متعهد باشي و سالم و درست زندگي كني اونم با خنده گفت چشم بابابزرگ تو دلم گفتم تو الان خامي نميفهمي ب شوخي ميگيري اما دردشو من تا مغز استخوان كشيدم....
آه هي روزگاره كيري....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#13
Posted: 4 Jan 2024 01:00
(قسمت دوازدهم)
اون بگاییو پشت سر گذاشتم حالا ی بگاییه دیگه درست شده بود....
چند وقت پیش با نگین و نوشین سه تایی ی تری سام خفن زدیمو منم طبق معمول تو کص جفتشون ی آبیاری ای کردمو نگو اینا یادشون میره بعدش قرص بخورن خلاصه ی روز دیدم نگین و نوشین سر زده پاشدن اومدم خونم و نگین که مشخص بود عصابش خورده اما نوشین خوشحال بود نشستیم و گفتم چیشده اتفاقی اوفتاده بی خبر اومدین....
نگین گفت بله اقا دست گل ب آب دادی....
گفتم یعنی چی نوشین با خنده گفت داری بابا میشی....
پشمام ریخت گفتم بیخیال من قلبم ضعیفه ها ازین شوخیا نکنید با من....
اما دیدم نه شوخی نمیکنن گفتم حالا کدومتون حامله شدین باز نوشین با خنده گفت جفتمون....
باز بیشتر از قبل پشمام ریخت نگین که حسابی دیگه از خنده های نوشین عصبی شده بود یکم به جفتمون رید....گفتم حالا مطمئنید بچه ی منه؟؟؟؟
نگین گفت پ ن پ جز تو کی فرت و فورت تو کص ما ابشو خالی میکنه ده ساله ازدواج کردیم شوهرمون تاحالا تومون خالی نکرده هی بهت گفتم نکن گوش نمیدادی که بفرما الان خوب شد....
گفتم حالا میخاید چیکار کنید نگین که گفت من میندازمش اما نوشین گفت میخام نگهش دارم
نگین مخالف بود گفت نوشین برات شر میشه
ی موقع بعده ها اگه شوهرت بو ببره یا ب ی طریقی بفهمه روزگارتو سیاه میکنه اما نوشین گوشش بدهکار نبود گفت نترس هیچ اتفاقی نمیوفته....
عجب اوضاع کیری شده بود ی بار دیگم قبلا سره همین ندونم کاریام دست گل ب اب داده بودم دوست دخترمو حامله کرده بودم که ب چه بدبختی تونستیم کارو ختم بخیرش کنیم....
بعد از اين ماجرا نگين باهام اتمام حجت كرد كه فقط ي بار ديگه اگه توم خالي كني هيچوت ديگه بهت نميدم منم كه فقط اينجوري لذتم كامل ميشد سكسو با كص شروع ميكردم و با كون ب اتمام ميرسوندم و با خيال راحت تو كونش خالي ميكردم و اونم ديگه اعتراضي نميكرد....
نوشينم كه داشت دوران بارداريشو ميگذروند و مدتي بود نديده بودمش تا اينكه فارق شد و ي پسر كاكول زري ب دنيا اورد و با شوهرش مشغول بزرگ كردن پسرم شدن....ديگه نوشينو دير ب دير ميديدم بيشتر وقتش ب بچه داري ميگذشت گه گاهي ميومد ي حالي باهم ميكرديم كه اونم ب مراتب هي كمتر و كمتر شدو منم ديگه خيلي پيگيرش نشدم گفتم بزار با بچش و شوهرش خوش باشه دوست نداشتم خدايي نكرده زندگيشو خراب كنم....
گذشت و ي سفر كاري برام پيش اومد ي دو هفته اي رفتم دبي و اونجا چون برا كار رفته بودم دنبال كص و كص بازي نبودم اما ب مني كه تقريبا يك روز در ميون يا گاهي هرروز سكس داشتم فشار ميومد حسابي حشري شده بودم دلمو صابون زده بودم كه وقتي برگردم همون روز ي حال اثاثي ميكنم....
خلاصه سفرم تموم شدو برگشتم تقريبا نصف شب بود كه رسيدم ديدم الان ديگه ب هيچ كصي دسترسي ندارم ناچارا با هر بدبختي بود خوابيدم تا فردا ي حالي ب كيرم بدم بچم دو هفته رنگ كص نديده بود....
خلاصه جونم براتون بگه كه صب كه شد فقط ب ياد كص چشمامو باز كردم و گفتم چ كنم چ نكنم ي زنگي ب نگين زدم از شانسم خونه مادرش بود فرحو گرفتم اول كه جواب نداد بعد بهم پيام داد كه شوهرش خونس گفتم اي بابا حالا هميشه هستنا الان ك ما امپرمون زده بالا هيچكس نيس ب محدثه زنگ زدم ديدم در دسترس نيس ي چندبار ديگه گرفتم ديدم بازم دردسترس نيس گفتم شايد آنتنش پريده بزار برم دم خونش خلاصه پاشدم و رفتم دم خونه رضا اينا زنگ زدم و رضا درو باز كرد گفت به به داش رادمهر گل رسيدن بخير اقا كي اومدي بفرما تو....
منم رفتم تو و باهم ماچ و بوسه كرديم....
ي چشم چرخوندم ببينم محدثه كجاس ديدم نيس گفتم زنگ زدم ب محدثه در دسترس نبود نيستش؟؟
رضا گفت نه با دختر خالش رفتن بيرون خريد شايد جاييه كه انتن نداره....از چشام خوند كه بدجور حشري ام گفت چيه شيطون زده بالا گفتم اخ رضا دست رو دلم نزار كه اوضاء بدجوري خيته ب شوخي گفت داداش اگه كارت خيلي لنگه ما ي سوراخي داريما تقديمت كنيم گفتم دم شما گرم اقا شما ثابت شده اي مشتي هستي و پرطرفدار....
گفت حالا بيا بشين ي دست فيفا بزنيم محدثرم من باز بگيرم بگم زودتر بياد....
خلاصه نشستيم و مشغول شديم....محدثه باز در دسترس نبود چندباري رضا گرفتش تا بالاخره موفق شد و گفت محدثه كجايي رادمهر اومده عجيب بهت نياز داره اگه ميتوني زودتر بيا محدثه گفت خب شما باهم مشغول باشيد ي حالي بهش بده تا من بيام....
اينو كه گفت منو رضا ي لحظه به هم ديگه نگاه كرديم و من ناخوداگاه رفتم سمت لباش و ي لب كوتاه ازش گرفتم....كلا چند ثانيه طول كشيد و رضا كه هنوز گوشي دستش بود گفت عشقم عجله نكن مراقب خودت باش و گوشيو قطع كرد و پرتش كرد اونور اينبار اون لباشو چسبوند ب لبام و مشغول لب گرفتن شديم بعدش دست انداخت و كيرمو از تو شلوارم دراورد و شروع كرد ب ساك زدن كمي ك ساك زد پاشدم و دستشو گرفتم و رفتيم رو تخت جفتمون لخت شديم ي لب از هم گرفتيم و باز رضا مشغول ساك زدن شد منم كه حسابي شهوت تو چشام موج ميزد سرشو محكم با دستام گرفته بودم و به كيرم فشار ميدادم....
كمي بعد بهش گفتم اون سوراخي كه گفتيو هنوزم ميخاي تقديمم كني؟؟؟؟
رضاعم بدون اينكه چيزي بگه پاشد و برام قنبل كرد
اولين بار بود كه علنن ميخاستم لواط كنم....
من بايسكشوال بودم و از قديم هم ب خانوما تمايل داشتم هم ب مردها اما هيچوقت موقعيت و شرايطي جور نشده بود كه با ي مرد سكس كنم اما الان انقدر كه حشري بودم از هيچ سوراخي نميگذشتم....ژل روان كننده اي كه كنار تخت بودو برداشتم و رو سوراخ رضا ريختم با انگشتم پخشش كردم و بعد كيرمو گذاشتم دم سوراخش و ب ارامي داخلش كردم....رضا كونش پلمپ بود و حسابي تنگ برا همين ب سختي تونستم كيرمو جا كنم اونم كمي داشت درد ميكشيد اما مانعم نميشد و منم خيلي اروم و با حوصله سانت ب سانت كيرمو بيشتر داخل ميكردم و كمي صبر ميكردم جا باز كنه و باز بيشتر جا ميكردم تا بالاخره بعد از ي ربع بازي بازي كيرمو تا خايه توش جا كرده بودم....چند دقيقه اي تو همون حالت صبر كردم تا كونش قشنگ جا باز كنه و بعد باز ب ارامي شروع ب تلنبه زدن هاي ريز كردم....
رضا سرشو كرده بود تو بالشت و داشت اروم ناله ميكرد....منم كه داشتم ي حس و حال جديدي و تجربه ميكردم....عجب كوني داشت اين پسر چرا من زودتر از اينا نكرده بودمش....تلنبه هام ب مرور داشت ريتم تند تري ب خودش ميگرفت و غرق در لذت بودن در همين حال ك داشتم ميكردمش دست انداختم و كيرشو گرفتم تو مشتم و شروع كردم براش جلق زدن با اينكارم ديگه صداي اه و ناله ي رضا بلندتر شد....وقتي حس كردم كه اونم حسابي داره لذت ميبره با جون و دل بيشتري ب كارم ادامه دادم طولي نكشيد كه جفتمون ب اوج لذت رسيديم وقتي كه آب رضا تو مشت من خالي شد منم ديگه نتونستم تحمل كنم و كيرمو تا ته كونش ي فشار دادم و با ي نعره ي بلندي ابمو توش خالي كردم و همونجوري روش ولو شدم....جفتمون حسابي ب نفس نفس اوفتاده بوديم و چه لذت خفني برديم رضاهم مثل من تجربه اولش بود و اين سكس برا جفتمون تازگي داشت....
كناره هم دراز كشيديم و كمي عشق بازي كرديم بعد رضا سرشو گذاشت رو سينم و در حالي كه بغلش كرده بودم گفت چطور بود لذت بردي؟؟؟؟
گفتم خيلي خوب بود پسر شايد باورت نشه اما لذتي كه از كون تو بردم از كون هيچ دختري نبردم....
گفت اينو جدي داري ميگي گفتم ب جون تو جدي ميگم....
رضا:ميدونستي چند وقته منتظر اين روز بودم اما روم نميشد ازت بخام....
گفتم ازين ب بعد ديگه مال خودمي و اونم ي نگاهي مملوع از عشق بهم كرد و ي بوسه ب لبم زد و دوتايي تو بغل هم نفهميديم كي خوابمون برد....
بيدار ك شديم ديديم محدثه ام برگشته و بالاسره ما وايساده و داره ميخنده....
گفتم به به خانوم خانوما تاشيف اوردن بالاخره چيه چيز خنده داري هست بگو ماهم بخنديم....
گفت نه شما دوتا عاشق و معشوقو كه اينجوري تو بغل هم ديدم ذوق كردم بعد رو ب رضا گفت بالاخره ب آرزوت رسيدي؟؟؟؟رضاهم با لبخند ي سر براش تكوم داد و بعدم محدثه لخت شد و گفت خب اقايون محترم زود باشيد كه بايد ي حال خوبي بهم بدين و ماهم كه از خدامون بود حمله ور شديم سمتش و با رضا حسابي همه جاشو خورديم و ي كص و كون مشتي ازش گاييديم....اون دوهفته خماري واقعا ارزششو داشت لذت بي نظيري بردم و حسابي روح و جسمم ارضا شد....
درسته مدت ها بود با رضا اينا رابطه داشتم اما تازه همديگرو كشف كرده بوديم بعد از اون چه سكس هايي كه باهم نداشتيم كون رضارو ب كص و كون صدتا دختر ترجيح ميدادم اونم انقدر عاشقم شده بود كه همه كاري برام ميكرد....
محدثه ديگه از دستمون شاكي شده بود ميگفت شما دوتا از وقتي باهم رابطه دارين ديگه ب من توجه نميكنيد ماهم برا اينكه از دلش در بياريم حسابي با جون و دل بهش حال ميداديم....
گفتم اين ساختمون از اولي كه اومدم برام بركت داشت چ عشق و حالايي كه اينجا نكردم از شانسم همسايه هاي خفتي ام نصيبم شده بود و لذت دنيارو ميبردم....
ي شب تقريبا نزديكاي ساعت دوازدهو نيم يك بود ديدم زنگ ميزنن رفتم از چشمي نگاه كردم ديدم مبيناس زن رامين تو دلم گفتم اين اينجا چيكار داره اين موقع شب....خلاصه درو باز كردم و سلام عليك كردم باهاش احساس كردم كمي مضطربه گفتم جانم كاري داشتين گفت اقا رادمهر به كمكتون نياز دارم ميتونيد كمكم كنيد؟؟؟؟
گفتم چيشده اتفاقي اوفتاده؟؟؟؟
گفت ميتونم بيام داخل؟؟؟؟منم گفتم بله بفرماييد
اومد تو و راهنماييش كردم سمت نشيمن هنوز اون اضطرابو ميتونستم تو چهرش ببينم بدون حرفي رفتم ي ليوان اب براش اوردم و دادم دستش اونم ي قلوپ خورد و بعد گفتم چه كمكي از دستم بر مياد؟؟؟؟
ي نگاهي بهم كرد و كمي مِن مِن كرد و گفت ميشه خواهش كنم منو بكني....
گفتم جان؟!؟!؟!گفت شنيدي چي گفتم....
اومدم بگم مگه تو شوهر....كه انگشتشو ب علامت ساكت باش گذاشت رو لبم و گفت خواهش ميكنم....
اينم از اون كص هاي نطلبيده بودا خدا نصف شبي گذاشت تو دامنم....اي خدا شكرت....
ي نگاهي بهش كردم و لبامو چسبوندم ب لباش....
مبيناعم باهام همراهي كرد و همونجوري كه لب ميگرفتيم دست انداختم از زير كونش گرفتمش و بلندش كردم اونم دستشو دور گردنم حلقه كرد و رفتم سمت اتاق....
انداختمش رو تخت اول لباساي خودمو كندم و بعد مبينارو لخت كردم كصش انقدر ترشح كرده بود كه شورتش خيس خيس شده بود فهميدم كه بدبخت چقدر حشريه ميخاستم باهاش يكم عشق بازي كنم سينه هاشو بخورم كص و كونشو بخورم اخه دوست نداشتم ي دفعه برم سره اصل مطلب هميشه نيم ساعت فقط عشق بازي ميكردم اما مبينا مانعم شد و گفت رادمهر توروخدا فقط زودي بكنم اصلا تحمل ندارم منم برا اينكه اذيت نشه كاري كه خاستو كردم و كيرمو ي ضرب جا دادم تو كص داغش ي اهي كشيد و گفت جونم همينه بكن تند تند بكن منم كه ديدم اينجوري ميگه ديگه با همه توان و قدرتم مشغول گاييدن كصش شدم انقدر حشري بود ك ظرف چند دقيقه ارضا شد و اونم چه ارضايي بدنش حسابي شروع كرد ب لرزيدن و ي جيغ بنفشي كشيد و تمام....ي چند دقيقه مكث كردم تا حالش جا بياد
چشماشو بسته بود وقتي چشماشو باز كرد ي نگاهي بهم كرد و ي لبخندي روي لباش نقش بست سرمو با دستش گرفت و كشيد سمت خودش و ي بوسه ب لبام زد و گفت مرسي گفتم قابل تورو نداشت....
بعد گفت تو ارضا نشدي؟؟؟؟گفتم الان كه زوده گفت پس بكن تا ارضا بشي منم كه كيرم هنوز تو كص داغ و ليزش بود باز شروع كردم ب تلنبه زدن....
مبينا ي بار ارضا شده بود اما انگاري تازه موتورش روشن شده بود باز دوباره ظرف چند دقيقه ب اوج رسيد و ارضا شد....اينبار پوزيشنو عوض كرديم و داگي خوابوندمش و مشغول شدم تو اون پوزيشن هم باز خانوم ي بار ديگه ام ارضا شد پيش خودم گفتم اين يا خيلي حشريه يا واقعا شديد نياز جنسي داشته خلاصه همينجوري در حال گاييدن كصش بودم و نگاهم ب سوراخ زيباي كونش كه عجيب داشت بهم چشمك ميزد كه منو بكن....گفتم مبينا از كون بكنم؟؟؟؟
گفت تاحالا كون ندادم ولي ب تو ميدم تو جونم بخاي بهت ميدم همه وجودم مال تو بزن جرش بده اصلا
اولش باور نكردم اين كون پلمپ باشه اما وقتي شروع ب كردن كردم ديدم نه مثل اينكه واقعا پلمپه ب قدري اين كون تنگ بود كه اصلا انگاري تاحالا حتي باهاش نريده منم كه متخصص باز كردن صفر كون ديگه نگم براتون ك چه كوني ازش گاييدم طفلك كمي درد كشيد اما دردي مملوع از لذت زياد اون بيشتر از من داشت عشق ميكرد و لذت ميبرد بعد از يك ساعت كه رو كار بوديم بالاخره ابمو تو كون تنگش خالي كردم و كنارش رو تخت ولو شدم...
باز بغلم كرد و ازم تشكر كرد همينحوري ك صحبت ميكرديم گفتم چيشد ي دفعه اي امشب پاشودي اومدي....؟؟؟؟
گفت چي بگم والا دست رو دلم نزار كه خونه.... رامين مشكل نعوظ داره كيرش درست درمون راست نميشه وقتي ام ك با هزار زحمت يكم راست ميشه و ميكنه تو به يك دقيقه نميرسه كه ابش مياد و بعدم عين خرس ميكپه و خرناس ميكشه هميشه تا صب كلي با خودم ور ميرم تا اروم بشم يا گاهي از شهوت زياد ديگه سرم درد ميگيره خب منم نياز دارم ارضا بشم شايد باورت نشه ولي تو كل زندگي مشتركم دوبارم ارضا نشدم وقتي الان اينجوري ارضام كردي فهميدم اون دوبارم سوتفاهمي بيش نبوده....
امشب ديگه نتونستم تحمل كنم و ميدونستمم ك تو اهل حالي ديدم كه بارها زن و دختر اوردي خونت و گفتم بيام دست ب دامنت بشم....
گفتم رامينو چيكارش كردي پس يعني خونه بود تو اومدي؟؟؟؟
گفت اونو ولش كن الان داره خواب هفت پادشاهو ميبينه مرتيكه بي لياقت....
گفتم بابا دهنت سرويس نميگي ي وقت بيدار بشه ببينه نيستي داستان ميشه....
گفت خيالت راحت انقدري خوابش سنگين هست كه توپم در كني بيدار نميشه دنيارم آب ببره اقا از خواب نازش بيدار نميشه نه كه كوه كنده سي ثانيه كص كرده خيلي خسته شده....
بعدم باز حسابي ازم تشكر كرد و گفت قول ميدي بازم بهم كمك كني؟؟؟؟گفتم هرموقع نياز ب كمك داشتي بگو من در خدمتم....ي لب طولاني ازم گرفت و خوشحال و سره حال رفت خونش....
منم خسته از ي سكس خفن اول رفتم ي تني ب آب زدم و بعدم ب خواب ناز رفتم....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#14
Posted: 4 Jan 2024 01:01
(قسمت سيزدهم)
ديگه تقريبا هفتم پر شده بود ي روز با نگين بودم ي روز با رضا ي روز با محدثه ي روز با فرح الانم كه مبينا اضافه شده بود يكي دوروزم ب خودم استراحت ميدادم كه تجديد قوا كنم تا جون داشته براي اين عمليات هاي سنگين....اين لا ب لا ي موقع كص هاي جديد هم ب تورم ميخورد و ميزدم زمين يا ي وقتايي تو شركت ي شيطنت هايي ميكردم اخه ي زنه بود ب عنوان مهندس برام كار ميكرد ازين زن هاي ب اصطلاح مذهبي و چادري اما واقعيت چيزه ديگه بود
متاهل بود ي شوهر اوسكل و بَبويي داشت كه نگو چندباري نخ داده بود و چراغ سبزي نشون داده بود منم اوايل تو محيط كارم دوست نداشتم كاري كنم اما بعده ها گفتم كص خارش و ترتيبشو دادم....
معمولا خودش اخراي تايم كاري زنگ ميزد و ميگفت زودتر اون منشياي جندتو بفرست برن ي حالي بهم بده....
ي فتيش هاي خاصي ام داشت معمولا شوهرش ميومد دنبالش اينم از قصد دوست داشت پايين معطل نگهش داره و بياد بهم كص بده ميگفت اين كه شوهرم منتظرمه و من دارم ميدم لذت ميبرم يا گاهي ميگفت ابتو بريز تو دهنم و رو لبام ميخام همينجوري كه لبم مزه ابتو ميده برم از شوهرم لب بگيرم يا باز ي موقع هايي ميومد و ميگفت ابتو بريز تو كصم و بعدم خودشو تميز نميكرد و همونجوري شورت و شلوارشو ميكشيد بالا و ميرفت ميگفت دوست دارم ابت تو كصم باشه وقتي كنار شوهرم نشستم ميخام ابت از لاي رونام ليز بخوره بياد پايين و بعدم كه رسيدم خونه بدم شوهرم حسابي كصمو ليس بزنه....
ي جورايي ديوانه بود اما خب اينم اينجوري لذت ميبرد ديگه....
خلاصه همينجوري روزهامون ميگذشت و ديگه سن و سالمم رفته بود بالا پدر و مادرم اصرار داشتن كه بايد ازدواج كني و ازين حرفا مادرم هي مورداي مختلف برام پيدا ميكرد و هيچ كدوم پسندم نبودن و كلا قصد ازدواج هم نداشتم راحت داشتم زندگيمو ميكردم ديگه زن ميخاستم چيكار....اما خب بالاخره ي روزي ادم اون نيمه گمشدشو پيدا ميكنه تا اون روز من اصلا ب عشق در يك نگاه اعتقاد نداشتم اما....
ي روز رفته بودم سره يكي از پروژه ها ي سركشي كنم و ببينم كار چجوريا پيش رفته كه يكي از كارگرام دچار حادثه ميشه و از بالاي داربست ميوفته و پاش ميشكنه منم سريع سوار ماشينش كردم و بردمش بيمارستان كاراي بيمارستانو انجام دادم و بستريش كرديم بايد ميرفت اتاق عمل....برادرش اومد كه همراهش باشه گفت مهندس من هستم شما برو گفتم حالا فعلا هستم تا از اتاق عمل بياد بيرون....
خلاصه منتظر نشسته بودم كه اون بخش ي دكتريو پيج كرد كه خانوم دكتر فلاني حالا فاميليشو نميگم ب بخش فلان منم همينجوري تو حال خودم بودم كه ديدم ي خانومي اومد وارد بخش شد و وقتي پرستاره كه اونجا بود اسمشو گفت فهميدم همون دكتري بود كه صداش كردن ببين شايد باورتون نشه وقتي ديدمش ي لحظه قلبم لرزيد تاحالا تو زندگيم اينجوري نشده بودم چقدر زيبا بود اين خانوم چه چهره ي جذاب و تو دل برويي داشت در كناره اون ي جذبه و جديت خاصي ام داشت ب كل هوش و هواسمو برد همش نگاهم تو راهرو ميچرخيد كه مياد رد ميشه بره نگاهش كنم جرعت اينو نداشتم كه برم جلو البته ب نظرم كاره درستي اي ام نبود اينجا محل كارش بود و خوبيت نذاشت....
اون روز انقدر اونجا موندم تا شيفتش تموم شد و از بيمارستان زد بيرون دنبالش رفتم اما بازم نتونستم برم جلو سوار ماشينش شد و رفت....
ديگه از اون روز كارم شده بود اينكه بيام دم بيمارستان وايسم تا خانوم بياد و بره كه بلكم جرعت پيدا كنم و برم حرف دلمو بهش بزنم باور نميكردم اينجوري شده باشم مني كه اصلا چنين مشكلي نداشتم هميشه راحت مخ هر زن و دختري كه خاستمو زدم اما نميدونم چرا سره اين خانوم اينجوري شده بودم....
بالاخره روز سوم يا چهارم بود خيلي تو خاطرم نيس چون كلا هوش و هواسم جاي ديگه بودو ساعت و روزو كلا فراموش كرده بودم جرعتشو پيدا كردم و رفتم جلو خيلي محترمانه باهاش سلام و عليك كردم و از اينكه وقتشو ميگيرم عذرخواهي كردم و گفتم اينجا شايد جاي خوبي برا گفتنش نباشه اما من ب شدت از شما خوشم اومده و اينكه اگر تمايل داشته باشيد و تو رابطه نيستين خوشحال ميشم بتونم بيشتر باهاتون اشنا بشم اونم خيلي محترمانه برخورد كرد اما خيلي رسمي و جدي جوري كه گفتم رادمهر ريدي اخه از بس دست پاچه بودم كه نفهميدم چيا گفتم....گفت نه تمايلي ندارم اما قبل از اينكه بره كارتمو بهش دادم گفتم خواهش ميكنم يكم روش فكر كن انقدر زود تصميم نگير من نه دنبال اينم الكي وقت شمارو بگيرم نه وقت خودمو من قصدم جديه...
اونم بدون حرفي كارتمو گرفت و رفت....
خيلي منتظر موندم فكر ميكردم زنگ ميزنه اما نه خبري نبود....
دوباره چند روز بعد رفتم و ي دست گل هم براش گرفته بودم بازم خيلي جدي برخورد كرد گفت شما باز اومدي كه گفتم بخدا من اصلا قصد مزاحمت ندارم فقط دلم گير كرده گلو كه ازم نگرفت و بازم رفت....
كارم ديگه هرروز شده بود همين انقدر رفتم و اومدم رفتم و اومدم تا خانومو از رو بردمش ديگه از بيمارستان كه ميومد بيرون منو منتظر ميديد خودش خندش ميگرفت....
ي روز منتظر وايساده بودم و تكيه دادم بودم ب ماشينم اما سرم تو گوشيم بود متوجه نشدم اومده بيرون ي دفعه ديدم با ماشينش جلوم وايساد شيشرو داد پايين و گفت پسر تو چه قدر پيگيري خسته نشدي
تو كار و زندگي نداري؟؟؟؟
گفتم والا همه زندگيم الان رو هواس اصلا دارم ور شكست ميشم از بس كارمو ول كردم راه اوفتادم دنبال دلم....
خنديد و گفت من چيكار كنم از دست تو؟؟؟؟
گفتم ي فرصت بهم بده شك نكن پشيمون نميشي
گفت برو پسر جان برو پي زندگيت دست از سره من بردار....
گفتم خبر نداري كه شدي همه زندگيم چجوري دست از سرت بردارم اخه....
ديگه چيزي نگفت و رفت....
منم سوار ماشينم شدم و رفتم سمت خونه....
شب برام ي پيام اومد كه گفتي بهت ي فرصت بدم؟
چنان دستپاچه شدم كه نگو قلبم شروع كرد تند تند زدن خودش بود اخ خداي من دو ماه تمام رفتم و اومدم تا بلكم خانوم ي نگاهي ب ما بندازه....
گفتم كجا ببينمت؟گفت فردا ساعت دوازده فلان كافه....
تا فردا دل تو دلم نبود اصلا از ذوقم خوابم نبرد....
ي تيپ خفن زدم باز براش گل خريدم و رفتم سره قرار
خيلي زود رسيده بودم منتظرش شدم تا خانوم اومد و گلو تقديمش كردم اينبار ازم قبول كرد و نشستيم دوتا قهوه سفارش داديم و مشغول صحبت شديم خيلي از هم شناختي نداشتيم كلي سوالاي مختلف ازم پرسيد تا كاملا باهام اشنا بشه منم كه فقط محو زيباييش بودم و قلبم داشت از تو سينم ميزد بيرون....
گفت خب قصدت از اين رابطه چيه اگه دنبال ايني كه فقط چهار روز خوش بگذروني و بري بدون ك من ادم چنين رابطه اي نيستم ك بخام وقت خودمو اينجوري بگيرم گفتم منم فكر نكنم تو سن و سالي باشم كه بخام دنبال اين بچه بازيا باشم من قصدم ازدواجه و اين اشنايي ام صرفا فقط براي اينه كه شناخت بيشتري از هم پيدا كنيم و ببينيم باهم تفاهم داريم ب درد هم ديگه ميخورين يا نه....
خلاصه اون روز خيلي صحبت كرديم كه بخام همرو بگم كمي حوصله سر بر ميشه اما تا حدودي تونستم دل خانومو ب دست بيارم يكم ادم سفتي بود دم ب تله نميداد اما خب منم خداييش اونقدري بد نبودم كه نخاد دربارم فكر كنه....
ي مدت گذشت و ما بيشتر باهم قرار گذاشتيم جاهاي مختلف رفتيم از علايق هم صحبت كرديم و روز ب روز بيشتر ب اين تنيجه ميرسيدم ك اين همون دختريه كه هميشه ميخاستم....
جفتمون سختي كشيده بوديم تلاش كرده بوديم برا زندگيمون و جايگاه احتماعي خوبي داشتيم....
حدودا بعد از پنج ماه كه رفت و امد كرديم رفتم خاستگاريش و خانواده هامونم باهم آشنا شدن و رسم و رسومات همه انجام شد و طولي نكشيد كه منو پرستش ب عقد هم در اومديم و شديم زن و شوهر اره خلاصه ماهم رفتيم قاطي مرغا....
چند وقت بعدشم عروسيو رفتيم سره خونه زندگيمون....
اون خونمو ك توش خاطرات زيادي داشتمو فروختم و از اونجا رفتم چون ديگه موندن اونجا جايز نبود....
نميخاستم ي موقع داستاني پيش بياد و گند بزنه ب زندگيم كاملا رابطمو با همه دخترا و زنا قطع كرده بودم خيلياشون ازم شاكي شدن مخصوصن رضا كه كلي ام بهم وابسته شده بود اما خب چه كنم دوست نداشتم پايه هاي زندگيم از همين اول كار سست بره بالا من عاشق زنم بودم اونم عاشق من بود و دست ب دست هم ي زندگي خيلي زيبا و در ارامش و ساختيم و روز ب روز از انتخابي كه كرده بودم خوشحال بودم پرستش واقعا زن خيلي خوبي بود كاملا وفادار و متعهد ب زندگيش با تمام وجود بهم عشق ميورزيد و منم ديگه شده بودم ي ادم ديگه پامو كج نميزاشتم مني كه انقدر غرق در روابط مختلف بودم و فكرشم نميكردم ي روز بتونم از اون منجلاب شهوت و كثافطش بيام بيرون اما عشق كاري با من كرد كه الان خدارو روزي هزار بار شكر ميكنم....
بعد از سه سال پرستش باردار شد و بازم زندگيمون ي عطر و طعم جديدي ب خودش گرفت و داشتيم خودمونو اماده ميكرديم كه بتونيم ي پدر و مادر خوبي براي دختر كوچولومون باشيم ب اميد روزي كه همه ب عشق واقعيشون برسن و بتونن طعم اين عشقو با تمام وجودشون حس كنن....
پايان.
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...