ارسالها: 4109
#1
Posted: 16 Mar 2024 01:37
سلام و درود
نام اثر:ارباب
شامل پنج فصل
ژانر:عاشقانه
با آرزوی بهترین ها برای شما🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#2
Posted: 16 Mar 2024 21:25
(فصل اول)
قسمت 1
تفنگم و بھ دیوار تکیھ دادم و بستھ ی سیگارم و از توی کت شکار دراوردم: -این خیلی بچھ ست خانوم بزرگ حتی ١٣ سالشم نیست
اصلا پریود شده؟ میتونھ بچھ دار شھ؟
بعدشم من زن دارم
چطور میتونی ھر روز این رعیتای پاپتی رو واسه من پیدا کنی ؟
خانوم بزرگ چارقدش و مرتب کرد و با پوزخند گفت: -اون زن شھریت نازاست،اینو بفھم خسرو
روغن نباتی خورده نمیتونھ واست وارث بھ دنیا بیاره والا تا الان آورده بود
-خانوم بزرگ، دخالت توی زندگی منو تمومش کن
سیگارم و آتیش زدم و بھ دختری نگاه کردم کھ خانوم بزرگ اورده بود.
یھ گوشھ توی خودش جمع شده و عروسک پارچھ ایش رو توی بغلش فشار میداد.
صورت گرد و لبای قلوه ای داشت و از دعوای منو خانوم بزرگ ترسیده بود.
ولی ترس اون بچھ برام مھم نبود،من آدمی نبودم کھ یه دختر بچھ رو توی تختم راه بدم.
از دست مادرم عصبی بودم کھ ھر روز یھ دختر رعیت زاده رو میآورد تا ھمخواب من بشھ.
وقتی خانوم بزرگ از توران حرف زد صدای فریادم توی عمارت پیچید و دختر بچھ توی جاش پرید.
جوری کھ نزدیک بود بزنه زیر گریھ....
اینقدر عصبی بودم کھ نمیتونستم خودم و کنترل کنم. بھ سیگارم پک عمیقی زدم و روی لبھ ی پنجره نشستم.
خانوم بزرگ بھ دختره اشاره کرد و گفت: -بھ جای داد و بیداد کردن ببینش چقدر خوشگلھ ھیکلش و ببین این ده تا ھم واست بزاد بدنش جا وا نمیکنھ
ننھ ش چھار تا پسر و سھ تا دختر پس انداختھ،یکی از یکی سالم تر....
از قدیم گفتن َتره بھ تخمش میره اصلا لپای ھای گل انداختھ شو نگاه مثل پنجھ ی آفتاب میمونھ اسمشم افتابِ....
میتونھ واست وارث بیاره اسم تو زنده نگھ داره اما اون زن شھری نمیتونھ....
چند سالھ چسبیدی بھش اون فقط اخ و پیف کردن بلده شده یھ بار بیاد اینجا و روی خوش بھ ما نشون بده؟
شدیم حرف دھن دوست و دشمن کھ آره ارباب خودش نازاست نمیتونھ وارث بیاره نسل شون...
اگھ بیشتر اونجا میموندم معلوم نبود چھ بلایی سر اھالی خونھ بیارم.
تفنگم رو برداشتم و بھ طرف در رفتم: -تمومش کن خانوم بزرگ من این ضعیفھ رو چجوری ببرمش توی تخت؟
ھمون دقیقھ ی اول غش میکنھ ،جون نداره که....
با عصبانیت از در بیرون زدم اما با فکری کھ بھ سرم زد دوباره برگشتم و با قدمای بلند بھ طرف افتاب رفتم.
با خیال اینکھ میخوام بزنمش دستاش و جلوی صورتش گرفت. ھنوز خیلی بچھ بود و یھ لحظھ از کارم پشیمون شدم. نباید یھ دختر بچھ رو از خودم میترسوندم.
برای اینکھ حرصم و روش خالی نکنم مچ دستش رو گرفتم و بھ طرف خودم کشیدم.
جوری کھ فقط چند سانت باھام فاصلھ داشت و بھ اون چشمای ترسیده ش رو از بالا نگاه میکردم. از شدت بغض چونھ ش میلرزید.
قلبش ھم تند تند میزد وقتی کھ گفتم: -راه بیفت خودم میبرمت میندازمت خونھ بابا و ننھ ت رعیت و چھ بھ عمارت اربابی یھ بار دیگھ ھم این طرفا ببینمت بھت رحم نمیکنم و میبرمت تو تختم و اون وقت میفھمی ارباب زاده با کسی شوخی نداره شیر فھم شد؟
ھمون طورکھ از ترس بھ خودش میلرزید سرش رو بھ علامت آره تکون داد. لباش بھ طرز عجیبی سرخ شده و بھ اون گونھ ھا کھ رنگ صورتی گرفتھ بود میومد.
تیز نگاھش کردم و بازم داد زدم: -با سر باھام حرف نزن مگھ زبون نداری؟
اینبار با لکنت گفتم:
-چ...چشم...اَ...اَرباب....
صداش خیلی اروم و چشماش معصوم بود طوری کھ دلم میسوخت ھمچین بچھ ای رو فرستادن با مردی تو سن من ازدواج کنھ.
پوف کلافھ ای گفتم و با صدای بلند و طوری کھ خانوم بزرگ بشنوه گفت: -اینو آوردین واسھ من وارث بیاره؟ این ھنوز خودش شب ادراری داره چجوری میخواد بچھ بزاد؟ اصلا سینھ ھاش در اومده؟
ھیچ وقت نمیتونستم با یھ بچھ برم توی تخت و باھاش سکس کنم. با وجود تمایلات جنسیم نمیتونست حتی یھ ربع زیرم دووم بیاره
افتاب بدجور از حرفام خجالت میکشید و گونھ ھاش فورا گل انداخت. با ھمون حالت دستپاچھ موھای بلند و خرماییش رو فرستاد زیر روسری گل گلیش و لب گزید.
خانوم بزرگ ھم در رو محکم کوبید و از اتاق بیرون رفت.
اونقدر عصبی شده بودم کھ مچ دست ظریفش رو محکم گرفتم و بی توجھ بھ ترسش با خودم بھ طرف حیاط جلویی بردم.
دخترک سعی میکرد تند تر قدم برداره اما اونقدر کوچیک بود کھ بھم نمیرسید.
کنار سیاه کھ وایسادم پاھاش میلرزید چون خیلی تند دنبالم دوییده بود. مچ دستش رو ول کردم و با عصبانیت و اخمای درھم داشتم زین رو چک میکردم کھ بالاخره بھ خودش جرات داد و گفت:
-ن...ندارم!!!
یھ تای ابروم رو بالا دادم و گفتم: -چی نداری؟ -شب...شب ادراری...ندارم من...من...بزرگ شدم
نیشخندی زدم و بی توجھ بھ خدمتکارا ھم مثل ھمیشھ توی حیاط میچرخیدن بھ دخترک نگاه کردم،واقعا داشت بھم میگفت شب ادراری نداره؟
فکر میکرد ھمچین چیز پیش پا افتاده ای برای من مھمه؟ اونم برای ارباب زاده؟ چقدر ساده و احمق بود.
چونھ ش رو بین انگشت شست و اشاره م گرفتم و بھش توپیدم: -چرا فکر میکنی شب ادراری یھ بچھ برای من مھمه؟ -م...مھم نیست؟
دھنم از تعجب باز مونده بود،با وجود لکنتی کھ داشت خنگ تر بھ نظر میرسید.
چشماش با اون ھمھ معصومیت و سرخی بیش از حد لباش داشت توجھم رو جلب میکرد.
انگار یھ بچھ دھاتی منو دست انداختھ بود و داشت به ریشم میخندید.
بی خیال کلکل باھاش شدم و با یھ حرکت روی اسب پریدم،باید با خانوم بزرگ مفصل در مورد تحفھ ھایی کھ برام لقمھ میگرفت حرف میزدم.
دستم رو بھ طرفش دراز کردم و گفتم:
-بیا بالا تا نوک زبونت و نچیدم....
افتاب موھای لختش و زیر چارقد سبزش زد و نگاھی بھ پشتم انداخت. و بعد یھ قدم بھ عقب برداشت:
-م...من اونجا نمیشینم،آخه... میترسم
شلاق اسب رو توی دستم فشار دادم تا حرصم رو روی تن و بدن ظریفش خالی نکنم.
یه بچه نمیتونست کل روزم و داشت خراب میکرد.
در حالیکھ خم میشدم یقھ ش رو میگرفتم بھ طرف بالا کشیدمش. افتاب مثل یھ پر سبک بود و اصلا وزنی نداشت. بھ گمونم واسھ دختری توی اون سن زیادی سبک بود.
بی توجھ بھ ترسش جلوی زین یھ طرف نشوندمش و خودم یکم عقب تر رفتم.
اگھ تصمیم نداشتم بھ ده بالا برم و از رعیت جماعت زھر چشم بگیرم تا دختر واسھ من تحفھ نفرستن ھیچ وقت زحمت بردنش رو بھ خودم نمیدادم.
دخترک روی زین جابھجا شد و خودش رو توی بغلم چپوند. انگار نھ انگار من اربابم و رعیت تمام آبادی ھا ازم وحشت دارن.
اونقدر راحت بود کھ حس میکردم چیزی بھ اسم خجالت توی وجودش نیست.
ولی شلاق رو کھ بالا بردم بھ خیال اینکھ میخوام اونو بزنم سرش رو زیر پالتوم پنھون کرد و گفت: -لطفا م...منو نزن
دی...دیگھ اذیت ن...نمیکنم....
ارباب خسرو ،کسی کھ بھ بی رحمی معروف بود و ھمھ ازش حساب میبردن و حتی در مقابلش سر بلند نمیکردن یھ لحظھ دلش برای دخترک لرزید.
چشماش مظلوم بود و ھنوز معصومیتش رو از دست نداده بود.
اون بدجوری ترسیده و جوری لباسم رو توی مشت فشار میداد کھ انگار با شلاق کتکش زدم.
مادرم با خودش چھ فکری میکرد کھ دختری توی اون سن رو برای ازدواج و بچھ دار شدن آورده بود عمارت؟
افتاب ھنوز بچھ بود و اصلا نمیتونست زیر مرد خشنی مثل من دووم بیاره.
وقتی شلاق رو روی تن اسب کوبیدم یواشکی سرش رو از زیر پالتوم بیرون اورد و با اون چشمایی کھ مثل یھ موش صحرایی از فضولی برق میزد پرسید: -ن...نمی خواستید...م...منو بزنید؟
بی توجھ بھش بھ روبرو زل زدم چون نمیخواستم بھش رو بدم: -زبون درازی کنی میزنم
ابروھای باریکش رو بالا انداخت و صاف توی جاش نشست: -خو...خودم میدونستم تازشم ن...نترسیده بودما
عروسکش رو محکم تر بغل کرد و با حالت تخسی بھ
روبرو خیره شد....
یھ رعیت زاده سعی میکرد منو گول بزنھ و بھ خیال خودش میتونست.
مطمئنا ترسیده بود و اینو میشد از رنگ پریده ش فھمید ولی تخس تر از این حرفا بود.از اون بچھ ھایی کھ دوست داری تن و بدنش و با شلاق کبود کنی تا دلت خنک بشھ.
بالاخره از عمارت کھ بیرون زدیم ازش پرسیدم: -خونھ تون کجاست دختر جون؟ -من دختر جون نیستم، افتاب خانومم خو...خونه مونم بالای کوھه...او...اون با...بالا
با حرص بھ کوه نگاه کردم،این دیگھ از صبر و تحملم خارج بود.
اگھ میدونستم از روستای بالا آوردنش ھیچ وقت بھ خودم زحمت زھر چشم گرفتن و بردن دخترک رو نمیدادم چون ھنوز خستھ ی راه بودم.
حتی فرصت نشد ساکم رو بھ اتاقم ببرم و یھ چایی بخورم.
برای ھمین سرم بدجوری درد میکرد. بھ ناچار راھم رو بھ اون سمت کج کردم،باید افتاب رو میبردم و تا شب نشده بر میگشتم.
بعد من میدونستم و خانوم بزرگ و تحفھ ھایی کھ برام پیشکش میفرستاد....
دستام رو محکم دور بدن لاغر و استخوانی افتاب پیچیدم و اسب رو ھی کردم.
توی روستا نگاه رعیت رو روی خودم حس میکردم و بی توجھ بھ راھم ادامھ میدادم.
اونا عادت نداشتن ھیچ زنی رو روی اسب من ببینن. حتی توران ھم کھ گھگاه بھ روستا میومد و با ھم برای سوارکاری میرفتیم اسب جدا داشت.
خیلی زود از روستا بیرون زدیم و توی راستای رودخونھ با سرعت زیادی میتاختم. .
بھ کوھپایھ نرسیده بودم کھ نفھمیدم یھو چھ حیوونی از جلوی پاھاي سیاه در رفت و توی بوتھ ھا پرید.
اسب َرم کرد و با شیھه ی وحشت زده ای پاھاشرو بالا گرفت. یه آن ھمھ چیز بھم ریخت و افتاب جیغ بلندی کشید و بھ پالتوم چنگ زد.
جوری خودش رو بھم چسبونده بود کھ حس کردم تنھا پشت و پناھش منم. یھ دستم رو دورش پیچیدم و با دست دیگھ افسار اسب رو کشیدم.
ھنوز گیج بودم و صدای شیھھ ی اسب قطع نمیشد. توی تکون ھای شدید اسب نفھمیدم چھ اتفاقی افتاد.
افتاب از دستم در رفت و با صدای وحشتناکی توی
رودخونھ افتاد....
یھ دفعھ کنترل ھمھ چیز و از دست دادم و صدای جیغ افتاب توی گوشم پیچید.
دست و پا زدنش رو کھ توی آب دیدم اسب رو بھ سختی اروم کردم و ازش پایین پریدم.
افتاب خیلی سریع زیر آب رفت و دیگھ صدای جیغ کشیدنش نمیومد.
دلم بدجوری شور میزد و حتی یھ لحظھ ھم چشمای ترسیده ش از جلوی چشمام کنار نمیرفت.
خسرو خان نگران یھ دختر بچھ بود و بی توجھ بھ موقعیتش توی آب پرید تا دخترک رو نجات بده.
رودخونھ عمق زیادی نداشت برای ھمین راحت پیداش کردم و سریع بیرون کشیدمش. اما نفس نمیکشید و رنگ از رخش پریده بود.
کنار رودخونھ روی زمین خوابوندمش و شروع کردم بھ احیا کردن. اون فصل از سال کنار رودخونھ خلوت بود و امید نداشتم کسی برای کمک بیاد.
وقتی برای بار دوم قلبش رو ماساژ دادم حجم زیادی اکسیژن رو توی ریھ ھاش برد و با صدای بلند نفس کشید.
آروم پشتش رو ماساژ دادم و گفتم: -چیزی نیست دختر جون،آروم نفس بکش ھیس،نترس من اینجام
افتاب کھ انگار بدجور ترسیده بود نمیتونست درست نفس بکشھ و مدام سرفھ میکرد.
چند باری اروم بھ پشتش ضربھ زدم و گفتم: -نفس بکش دختر امروز بھ اندازه ی کافی سگم کردی
نذار عصبی تر شم....
آفتاب یھو شروع کرد بھ نفس کشیدن و اکسیژن رو تند و پر صدا بھ ریھ ھاش برد. بدنش بھ شدت میلرزید و سرما لب ھای سرخش رو منجمد و سفید کرده بود.
بھ خاطر خیس شدن لباسش بھ تنش چسبیده بود و اون سینھ ھای نارس و سفت رو راحت میتونستم ببینم.
یا لحظھ حس کردم قلبم الان منفجر میشھ. فقط اخم کردم و خواستم نگاھمو بگیرم اما اون نوک برجستھ کھ از لباس بیرون زده بود رو نمیشد نادیده گرفت.
شیطون و لعنت کردن و تا حالش جا بیاد بھ اطراف نگاھی انداختم. ھوا داشت تاریک میشد و ھنوز تا ده بالا فاصلھ ی زیادی داشتیم، فرصت برگشت ھم نبود.
با یادآوری کلبھ ی شکار کھ اون نزدیکی بود و گاھی برای شکار اونجا میرفتیم فورا افتاب رو بغل کردم و روی اسب گذاشتمش:
-سعی کن زین اسب و نگھ داری میبرمت کلبھ ی شکار فقط پنج دقیقھ فاصلھ داریم
با افتاب حرف میزدم تا اون ترسی کھ توی چشماش دوییده بود رو کم کنم.حس میکردم در برابرش مسئولم.
چند دقیقھ بیشتر طول نکشید تا بھ کلبھ رسیدیم. آفتاب رو بغل کردم و بھ ھمراه ساک لباس ھام و داخل کلبھ رفتیم.
دخترک حتی نمیتونست یھ قدم برداره و بدنش مثل چوب؛ خشک شده بود.
آفتاب رو روی نیمکت چوبی نشوندم و پتو رو دورش پیچیدم.میون اون اوضاع قاراش میش وقتی پتو رو دورش پیچیدم وایسادم و بھش نگاه کردم.
فقط صورت رنگ پریده ش از لای پتو معلوم بود و بدجوری بامزه بھ نظر میرسید. شبیھ شخصیت ھای کارتونی کھ توی تلوزیون سیاه و سفید پخش میشد.
برای اینکھ حواسم رو پرت کنم سری تکون دادم و قبل از ھر چیز ھیزم ھای گوشھ ی اتاق رو برداشتم و بخاری چوبی رو روشن کردم.
کارم کھ تموم شد دوباره سراغ آفتاب رفتم کھ ھمونجا روی نیمکت کز کرده بود....
مشغول کار کھ بودم میل عجیبی داشتم کھ دوباره بھ اون دختر نگاه کنم. سرم رو بلند میکردم و دقتی بھ اون صورت رنگ پریده خیره میشدم دلم براش میسوخت،مظلوم و آروم بھ نظر میرسید و چونھ ش بھ خاطر بغض توی گلوش میلرزید.
ولی اون سینھ ھای تازه در اومده و نوک برجستھ ش رو کھ از زیر لباس نازکش دیده بودم رو نمیتونستم فراموش کنم.
برای مردی تو سن و سال من زشت بود ولی اندام نوبرونھ ی آفتاب وسوسھ م میکرد.
وقتی دستش رو گرفتم و بلندش کردم بدون ھیچ بحثی باھام تا کنار بخاری اومد.مثل یھ بچھ ی حرف گوش کن و آروم و سر بھ زیر بود.
از شانس خوبش ساک لباسم ھمراھم بود ،اونو روی میز چوبی گذاشتم و گفتم: -میتونی لباسات و عوض کنی؟
اره، وسوسھ ھای شیطانی نمیذاشت آروم باشم و تا ازش کام نمیگرفتم راحت نمیشدم. حداقل یھ بار باید سینھ ھاش رو توی دھنم میبردم.
اصلا رعیت جماعت مال ارباب بود. جان و مال و ناموسش. حقم و داشتم میگرفتم.
افتاب در حالیکھ چشماش دو دو میزد سرش رو بھ علامت نھ بالا انداخت. بدجوری تحریک شده بودم و نمیتونستم تحمل کنم.
برای ھمین نفس کلافھ ای کشیدم و سعی کردم لحن مھربونی داشتھ باشم تا نترسونمش: -نمیخوام سرما بخوری اینجا ھوا خیلی سرده قول میدم نگات نکنم ،خب؟
فقط زل زده بود توی چشمام و کاری نمیکرد. منم دیگھ نمیتونستم تحمل کنم. حتی اگھ راضی ھم نمیشد بزور تن و بدنش رو فقط برای یھ شب مال خودم میکردم...
با عجلھ دستش رو گرفتم و جلو تر کشیدمش.
باید زودتر لختش میکردم تا سینھ ھاش رو میدیدم.
بعد میرفتم سراغ کلوچھ ی لای پاھاش. اونجا ھم حتما بکر و دست نخورده بود.
یھ دختر روستایی توی اون سن دھن ارباب زاده رو آب انداختھ بود و نمیتونست ازش بگذره.
وقتی شروع کرد بھ تقلا پتو رو از دورش برداشتم و روی صندلی نشستم و گفتم: -میخوام لباسات و در بیارم کھ سرما نخوری باشھ؟ من نمیخوام اذیتت کنم اگھ دختر خوبی باشی واست از شھر عروسک میخرم
بالاخره بغضش بی صدا شکست و بھ گریھ تبدیل شد و با مظلومانھ ترین حالت ممکن گفت: -ع...عروسکم افتاد تو آب گم شد او...اونو مامانم واسم دوختھ بود قول...می...میدی واسم بازم بخری؟
از اونجایی کھ دیگھ تحمل نداشتم لبھ ھای پیراھنش رو گرفتم و گفتم: -آره قول میدم ارباب زاده ھیچ وقت دروغ نمیگھ بھ شرطی کھ بذاری بدنت و خشک کنم....
شھوت مثل یھ سم قوی بھ جای خون توی رگ ھام جاری شده بود و عضو سرکشم رو بیدار میکرد....
پیراھنش رو در آوردم و نگاھم قفل اون سینھ ھای تازه جوونھ زده قفل شد. چقدر تر و تازه و بکر بودن. نوک صورتیش مثل مروارید میدرخشید و آب دھنم رو راه مینداخت.
سرم رو جلو بردم و نوکش رو بھ دندون گرفتم و مکیدم. وای کھ تا بھ حال ھمچین لذتی رو حس نکرده بودم. آفتاب منو از خود بیخود میکرد، مخصوصا وقتی با نالھ گفت: -آخ...ارباب...درد میکنھ
دستم رو پشت کمرش حلقھ کردم و گفتم: -الان یکاری میکنم خوب شی فقط برای ارباب نالھ کن تا تمام عروسکای شھر و واست بخرم
چشماش آفتاب برق زد و لبای سرخ و مثل انارش و با زبون تر کرد. دیگھ تحمل نداشتم و توی یھ حرکت شورت و شلوار گلگلیش و پایین کشیدم.
بدن آفتاب بین بازوھام لرزید ولی ھمین ترس و استرسش ھم شھوتم رو بالا میبرد.
ازش جدا شدم و بدن ظریفش و لاغرش رو روی تخت گذاشتم و گفتم: -دوست داری ارباب بھت آبنبات بده؟
چشماش مثل دو تا دونھ الماس برقی زد و گفت:
-آره...من آ...آبنبات خیلی دوست دارم....
از اینکھ یھ دختر بچھ رو گول میزدم اصلا احساس بدی نداشتم. چون رعیت ھمھ چیزش مال ارباب بود.
اونا خودشون دخترک رو پیشکش فرستادن. پس از شیر مادر حلال تر بود.
سرم رو پایین بردم و لبھ ھای پف کرده ی کلوچھ شو رو دو انگشت باز کردم و گفتم: -اگھ دختر خوبی باشی بھت آبنبات میدم -آخھ...آخھ من خجالت میکشم...ا...ارباب مامان...طاھره گفتھ...نباید...کسی...
دستم رو روی دماغم گذاشتم و خیس کشداری گفتم: -ھمیشھ مامان طاھره درست میگھ یا ارباب؟ -ارباب
لحن بچگونھ ش ھم عجیب بھ دلم مینشست. اصلا چطوری اون دخترک تونستھ بود منو اونجوری دیوونھ کنھ؟
بوی بدنش و عمیق نفس کشیدم و انگشتم رو روی کلیتش بالا و پایین کردم. آفتاب با اون گونھ ھای گل انداختھ لب گزید و توی جاش وول خورد.
لبھ ھای پف کرده ی بھشتش رو بھم چسبوندم و بین انگشتام فشار دادم،حسابی خیس و براق بود. اصلا ازش سیر نمیشدم. مثل عروسک زنده بود.
وقتی زیپ شلوارم و پایین کشیدم چشمای معصومش رو با کنجکاوی بھم دوخت. خیلی سریع کمربندم و باز کردم و شلوارم رو پایین کشیدم تا زودتر تن و بدنش و مال خودم کنم....
آفتاب ترسیده بود اما ھیولای توی وجودم بھش رحم نمیکرد. دستاش رو گرفتم و دور آلتم پیچیدم،چقدر دستای کوچیکش گرم بود. آھی از سر لذت کشیدم و خودم و بین انگشتاش عقب و جلو کردم.
اھالی روستا بارھا دختراشون و بھم پیشکش کرده بودن اما ھیچ کدوم بھ اندازه ی آفتاب بھم نچسبیده بود.
نزدیک بھ ارگاسم بودم کھ خودم و بین پاھاش جا کردم. وقتی زیر تنم شروع کرد بھ لرزیدن و گریھ کردن دستام رو کنار سرش ستون کردم و اروم پچ زدم: -آروم باش کوچولو مگھ نمیخوای برات عروسک بخرم؟
اشکاش از چشماش روی بالش چکید و با گریھ گفت: -ن...نھ دیگھ نمیخوام آخھ...د...درد دارم سرم رو پایین بردم و گونھ ش رو بوسیدم،یھ حس خوبی از بوسیدنش بھم دست میداد. حتی خونی کھ روی تشک میریخت ھم قدرتم و بیشتر میکرد.
اونقدر بھ کارم ادامھ دادم تا بھ نقطھ ی اوج رسیدم و بعد از اینکھ آروم شدم کنارش دراز کشیدم.
آفتاب ھنوز گریھ میکرد اما خیلی بی صدا و مظلومانھ. طوری کھ یھ لحظھ دلم براش سوخت.
بدن ظریفش رو بلند کردم تا بھ طرف خودم بکشم اما ھمون لحظھ متوجھ چیز عجیبی شدم. باورم نمیشد ھمچین چیزی رو ندیده باشم اونقدر کھ شھوت تمام وجودم رو گرفتھ بود....
از جام بلند شدم و بھ بدن لختش نگاه کردم.
روی کمر و پاھا و باسنش و بعد بازوھا و شکمش پر بود از جای سوختگی و ردزخم و کبودی. حتی روی مچ دستش اثر گاز گرفتگی ھم دیده میشد.
سعی میکرد خودش رو بپوشونھ اما بلندش کردم و در حالیکھ بدنش و وارسی میکردم گفتم: -اینا جای چیھ؟ کی تو رو زده؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#3
Posted: 16 Mar 2024 22:19
(فصل اول)
قسمت 2
با عجله به پتو چنگ زد و میخواست روی خودش بکشه که مچ دستش و گرفتم و گفتم: -جواب بده،قول میدم به کسی نگم....
اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و با لحن بچگونھ ای گفت: -سی...سیما با...با اَ...اَسد
لکنت داشتنش عصبیم میکرد اما بی خیالش شدم و پرسیدم: -اینا دیگھ کین؟ آروم و شمرده حرف بزن ببینم چی میگی
دخترک نفس عمیقی کشید و ھمون طور کھ فین فین میکرد گفت: -نا...نامادریم با پسرش آخھ من بلد نیستم نون بپزم ارباب بخدا سعی میکنم بھ بچھ ھا شیر و غذا بدم...یا...یا جاشون و عوض کنم ا...اما سیما...ھمش بھم می...میگھ خ...خنگ ببھم ف...فحشای ب...د میده ب...بعد منو میزنھ و می...میندازه تو زیرزمین
ھنوز خیلی بچھ بود،معصوم و بی گناه بود. میخواستم عصبی شم و بگم نامادریت خیلی آدم رذلیھ اما یادم اومد خودم چند دقیقھ پیش شبیھ یھ کفتار دخترونگیش رو بی رحمانھ گرفتم....
اصلا نمیفھمیدم با چھ دلی بچھ ای توی اون سن رو اونجوری شکنجھ میکردن. بدن آفتاب پر از رد ترکھ و داغ بود اما حتی اون خط و لکھ ھا ھم نمیتونست پوست سفیدش رو از چشمم بندازه.
بدنش بوی خوبی میداد و دلم میخواست انگشتام رو فرو کنم توی موھاش و تا صبح باھاش ور برم.
بھ نیپل ھای صورتیش نگاھی انداختم و آب دھنم رو قورت دادم. اندامش اونقدر بکر و دست نخورده بود کھ من حتی حیفم میومد بھش دست بزنم نکنھ خطی روی اون پوست مرمری بیفتھ.
دستم رو روی ران پاش کشیدم و پوست لطیفش رو لمس کردم. آفتاب ھم حرفی نمیزد .
نگاھم دوباره افتاد روی سینھ ھاش،سینھ ھای کوچیکی کھ دستای بزرگ یھ مرد و پر نمیکرد ولی خیلی تحریک آمیز بود.
ھوس کرده بودم بھ اندامش دست بزنم.بدنش رو ببوسم و دوباره روش خیمھ بزنم و خودم رو واردش کنم.
من ارباب روستا بودم،یعنی صاحب جسم و روح رعیتم.شاید اینا فقط برای توجیح خودم بود ولی آفتاب و مال خودم میدونستم.
میتونستم فقط ھمون شب داشتھ باشمش و از تن و بدنش لذت ببرم بدون اینکھ نگران چیزی باشم
موھاش رو کنار زدم تا اندامش رو کامل ببینم،بھ ارومی بلندش کردم و وادارش کردم جلوم وایسھ....
بدنش زیبا و دست نخورده بود.
سینھ ھای کوچیک و کمر باریک،باسن برجستھ و ران ھایی کھ نھ پر بود،نھ لاغر. از ھمھ وسوسھ انگیز تر بھشت لای پاھاش بود.
موھای تازه جوونھ زده ش نشون میداد اون دختر سن و سالی نداره. شبیھ ھلوی نوبر بود،ترد و خوشمزه و شیرین. ھیجانیم میکرد و ضربان قلبم رو بالا میبرد.
وقتی پشت انگشت ھام رو روی ترقوه ش کشیدم یاد توران افتادم. ھمسرم روی این چیزا حساس بود، حتی نمیتونست تحمل کنھ بھ یھ زن نگاه کنم اما اون دختر بچھ تاب و تحملم رو گرفتھ بود.
حین نوازشش بھ سینھ ش کھ رسیدم انگشتم رو روی ھالھ ی صورتی رنگش کشیدم و آروم آروم سمت نیپلش رفتم. اون نگین صورتی کاملا سفت و برجستھ شده بود و بھ لمسم واکنش نشون میداد. آفتاب لب گزید و بھ حرکت دستم خیره شد.
با اینکھ تازه دخترونگیش رو گرفتھ بودم اما بازم میخواستمش.
پایین رفتم تا بھ شکم تختش رسیدم،انگشتم رو دور نافش کشیدم و صدای اه ریزش باعث شد ھورمون ھای مردونھ م بالا و پایین بشھ.
بدنش مثل یھ بازی مھیج سرگرمم کرده بود. وقتی بھ شرمگاھیش رسیدم با پشت انگشت خطای فرضی روش کشیدم تا بھ لبای بھشتش رسیدم.
نوک انگشت ھام رو روی ھر دو لب کھ کشیدم متوجھ شدم خونریزی داره و بالاخره عقب کشیدم....
ساک لباسم رو باز کردم و پلیور نوک مدادیم رو کھ توران برام خریده بود رو برداشتم و تنش کردم.
باید زودتر بدنش رو میپوشوندم تا باز کار دست دخترک ندم.
آفتاب توی اون پلیور گم شده بود. آستین ھاش اونقدر بلند بود کھ دستاش اصلا معلوم نمیشد.
پایین لباس ھم تا روی کشالھ ھای رانش اومده و عجیب بھ پاھای لختش میومد. پلیور تیره و پوست بلوری چھ ترکیب ھوس انگیزی میشد. ھمیشھ وقتی میشنیدم کھ میگن لباس ھای مردونھ رو برای زن ھا میدوزن پوزخند میزدم. ولی حالا بیشتر بھش پی برده بودم.
اگھ آفتاب لباس مردونھ میپوشید و جلوی یھ مرد راه میرفت بی شک عاشقش میشد. یھ لحظھ از فکری کھ بھ سرم زده بود غرق حسادت شدم.
اصلا دوست نداشتم کسی اون دختر رو با اون لباس ھا ببینھ. آفتاب دستاش رو بالا گرفت و با اون استینای گشاد با شیطنت گفت: - چقد...گرمھ انگار توش بخاری گذاشتن شکمش رو نوازش کردم و توی بغلم کشیدمش: -دوست داری ما تو باشھ؟
آفتاب خنده ی قشنگی کرد: -آ...آره...میشھ؟
برای اینکھ حواس خودم رو از اون ھمھ دلبری پرت کنم سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و گفتم: -برو توی تخت دراز بکش و پتو رو بنداز روی خودت تا من یھ چیزی برای خوردن پیدا کنم و بعد اسپنکی بھ باسنش زدم: -بجنب ببینم
آفتاب در حالیکھ باسنش رو ماساژ میداد سرش رو روی بالش گذاشت و وقتی پتو رو روی خودش کشید دیگھ نتونستم اون پاھاي لخت و تپلش و ببینم....
شب رو کنار آفتاب گذروندن خیلی سخت بود. نمیتونستم خودم و کنترل کنم. اگھ خونریزی نداشت حتما بازم ازش کام میگرفتم.
لباساش رو کنار بخاری خشک و از توی کلبھ یکم غذای آماده کردم و خودم و آفتاب خوردیم. موقع خواب وقتی کنارش دراز کشیدم و توی بغلم کشیدمش بازم میخواستمش.
اون دختر بچھ انگار طلسمم کرده بود. میخداستمش. ارباب خسرو،با اینکھ خودش زن داشت و ادعا میکرد ھیچ زنی نمیتونھ از خود بی خودش کنھ در برابر یھ دختر بچھ مقاومت نداشت.
تمام شب مثل یھ عروسک توی بغلم گرفتمش و ھر بار کھ مردنگیم خودنمایی میکرد بھ توران فکر میکردم.
وقتی کھ صبح شد آفتاب رو برداشتم و راه افتادیم. باید زودتر از شرش خلاص میشدم والا کار دستش میدادم.
ھنوز وارد روستا نشده بودیم کھ بھرام با افرادش روبروم ظاھر شدن. بھرام دوست دوران بچگیم بود. ارباب روستای بالا.
البتھ کھ چند سالی ازم بزرگ تر بود اما از نوجوانی برای شکار پایھ ثابت بود. بعد از احوالپرسی نگاھی بھ افتاب انداخت و گفت: -ماجرا چیھ؟ برق توی چشماش و نگاھش رو روی آفتاب رو دوست نداشتم اما گفتم: -خانوم بزرگ لقمھ گرفتھ بود برام آوردم پس بدمش بھ بابا ننھ ش -اگھ پایھ ای بریم شکار؟ -این دفعھ رو تنھا برو
اومدم برای زھر چشم گرفتن....
بھرام بھ درختای روی تپھ اشاره کرد و گفت: -موردی نداره ارباب زاده تا یھ ساعت دیگھ زیر درخت کھنھ میبینمت و بعد اسب رو ھی کرد و خودش و افرادش بھ تاخت از کنارم رد شدن.
اما نگاه بھرام رو تا لحظھ ی آخر روی آفتاب حس کردم. این اصلا بھ مذاقم خوش نیومد.
وارد روستا کھ شدیم اھالی جلوم خم و راست میشدن و با تعجب بھ آفتاب کھ توی بغلم فرو رفتھ بود خیره بودن.
کسی باور نمیکرد ارباب زاده یھ دختر بچھ رو سوار اسبش کنھ و توی روستا بچرخونھ تا ھمھ ببینن. بالاخره با راھنمایی آفتاب بھ خونھ شون رسیدیم. مثل بقیھ ی اھالی خونھ ی گلی و قدیمی داشتن کھ با خشت درست شده بود. آفتاب رو اول پیاده کردم و بعد خودم پیاده شدم اما حس میکردم اون دختر ترسیده.
رنگ پریده ی صورت و چشماش کھ دو دو میزد اینو میگفت.
وقتی در آھنی رنگ و رو رفتھ ی حیاط و زدم بھ بازوم چنگ زد و پشت سرم پنھون شد. آفتاب ترسیده بود و منم دلیلش رو خوب میدونستم.
چند لحظھ ی بعد در حیاط باز شد و زنی کھ با چادر یه بچه رو روی کمرش بستھ بود در رو باز کرد. اول با حالت عامیانھ ای گفت: -فرمایش؟ ولی خیلی سریع منو شناخت و بھ تته پته افتاد: -ای وای،ارباب زاده شمایید؟ خاک عالم بھ سرت سیما ارباب ،تو رو خدا ببخشید،اول نشناختم
قدم رنجھ فرمودید، بفرمایید داخل....
از نامادری آفتاب اصلا خوشم نیومده بود. بھ نظرم زن دروغگو و زبون بازی میومد. برای ھمین بھ داخل خونھ اشاره کردم و گفتم: -بھ مردت بگو بیاد
سیما بچھ ی روی کولش رو بالا تر کشید و گفت: -مردم کجا بود ارباب؟ ماه بھ ماه نمیاد خونھ بھ ذلیل مرده ھاش سر بزنھ سیما پیشکش
آخھ شھر کار میکنھ
و بعد نگاھش بھ آفتاب کھ افتاد روی گونھ ی خودش کوبید و گفت: -ارباب زاده پست آورد یتیم مونده؟ اونجا ھم نحسی بالا اوردی؟
آفتاب آروم پشتم ھق زد و چیزی نگفت. آروم مچ ظریفش و گرفتم و با اینکھ دلم بدجوری براش میسوخت از پشت خودم بیرون کشیدمش و گفتم: -خودت و جمع کن زن این بچھ رو فرستادی تحفھ؟ فکر کردی ارباب زاده میخواد باھاش عروسک بازی کنھ؟ -ارباب،آخھ خانوم بزرگ... -ساکت شو...دیگھ ھم نبینم دختر بچھ رو فرستادی عمارت والا تو رو ھم آواره ی شھر میکنم -روم سیاه ارباب،سیما غلط کرد فکر میکردم یھ نون خور کمتر میشھ
آفتاب و کھ بھ جلو ھل دادم با اون چشمای اشکی کھ پر از التماس بود بھم خیره شد. اما من نمیتونستم براش کاری کنم.
دخترک و دست نامادریش سپردم و بعد از اینکھ سوار اسب شدم بھ طرف وسط روستا راه افتادم تا از اھالی زھر چشم بگیرم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#4
Posted: 17 Mar 2024 00:04
(فصل اول)
قسمت 3
آفتاب:
ارباب زاده قوی و بزرگ بود. مثل بابام پیر نبود چون حتی یھ تار موی سفید ھم نداشت. من خیلی دوستش داشتم. با اینکھ وقتی باھام از اون کارای زن و شوھری کرد خیلی درد کشیدم.
روژان دختر ھمسایھ بھم گفتھ بود یھ شب کھ رفتھ بود آب بخوره دید کھ بابا و مامانش زیر کرسی از اونکارا میکردن. واسھ منم تعریف کرد و قسمم داده بود کھ بھ کسی نگم والا خدا بابام و ھم مثل مامانم ازم میگرفت. وقتی ارباب از پیچ کوچھ ناپدید شد یھو موھام کشیده و جیغم بھ ھوا رفت. سیما من و با موھام توی حیاط کشید و روی زمین پرتم کرد. بعد ھمون طورکھ بھ طرف حوض میرفت گفت: -ذلیل مرده ی بی پدر مادر چھ غلطی کردی کھ ارباب تو رو برگردوند ؟ حتما دستپاچلفتی گری کردی والا خانوم بزرگ گفتھ بود تو رو عقد میکنھ با چشمای ترسیده خودم و عقب کشیدم و زدم زیر گریھ. از سیما و ترکھ ای کھ ھمیشھ توی حوض میخیسوند تا منو باھاش کتک بزنھ بدجور میترسیدم. سیما ترکھ رو از توی آب بیرون آورد و در حالیکھ بھ طرفم میومد گفت: -حرف بزن دختره ی خراب تو عمارت چھ گھی خوردی کھ پس فرستادنت
منتظر بودم با ترکھ بیفتھ بھ جونم اما قبل از اینکھ بھم برسھ وایساد و با چشمای گرد شده بھم خیره شد.
دھنش مثل ماھی از آب بیرون افتاده باز و بستھ شد اما چیزی نمیگفت....
بدنم شل شده بود و از ترس تنم میلرزید. آخھ از اون ترکھ ی خیس خیلی میترسیدم، درد داشت. رد نگاھش رو کھ دنبال کردم بھ خونی رسیدم کھ از بین پاھام راه افتاده بود و لباسا و زمین رو کثیف میکرد. بالاخره سیما بھ خودش اومد و شروع کرد بھ گریھ و زاری: -ای خدا ذلیلت کنھ کھ بی ابرومون کردی بعد ترکھ ی خیس و روی تنم کوبید و ادامھ داد: -واسھ ارباب ھرزگی کردی؟ اون دخترونگیت و گرفت؟ حالا چطوری جواب بابات و بدم؟ ھم پست فرستادن ،ھم دخترونگیت و گرفتن بعد از این کی میاد تو رو بگیره؟
سیما با ترکھ ی خیس منو میزد و نفرین میکرد و فحش میداد. منم از درد توی خودم جمع شده بودم و گریھ میکردم. آخھ چرا خدا منو با مامانم نبرد؟ یعنی اینقدر دختر بدی بودم؟ خب معلومھ کھ کسی منو نمیخواست، آخھ ھمھ میگفتن نحسم. از وقتی کھ بھ دنیا اومدم مامانم روز خوش ندید و آخر روز تولدم رفت پیش خدا. منم گذاشت تا سیما ھر روز کتکم بزنھ شاید عقده ھاش وا بشھ. دلم خیلی درد میکرد.اما سوزش جای ترکھ ھا بیشتر بود. وقتی یھ دل سیر کتکم زد موھام رو گرفت و منو کشون کشون بھ طرف زیرزمینی برد کھ ھمیشھ اونجا زندونیم کرد. بدن بی جونم و از پلھ ھا انداخت پایین و گفت: -اینقدر ھمینجا میمونی تا آقاجونت بیاد تکلیف تو روشن کنھ
منکه از پست بر نمیام دختره ی ھرزه....
بدن بی جونم و بیخ دیوار کشیدم و ھمون طورکھ روی
زمین دراز کشیده بودم توی خودم جمع شدم. من فقط سیزده سالم بود. ھیچی از حرفای سیما نمیفھمیدم. از کاری کھ ارباب زاده باھام کرده بود ھم ھمین طور. از وقتی یادم میومد اھالی روستا و بزرگترا میگفتن ارباب مثل خداست. ھر چیزی بخواد باید ھمون بشھ. ھر کاری بکنھ درستھ. رعیت ھم فقط باید از دستورات ارباب اطاعت کنھ. خب منم ھمونکارو کرده بودم،پس چرا سیما کتکم زد؟ چرا بھم گفت ھرزه؟ مگھ من کار بدی کرده بودم؟ وقتی کمرم و زیر دلم تیر کشید بلند تر زدم زیر گریھ. حالم بد بود و بدنم درد میکرد. از خون لای پاھامم ترسیده بودم. از سوزش ترکھ ی خیس ھم ھر چی میگفتم کم بود. باز اینا رو میتونستم تحمل کنم. ولی اگھ بابام از شھر میومد و سیما ھمھ چیز و بھش میگفت منو زیر کمربند میکشت.
نمیدونم چند ساعت گذشتھ بود ولی ھوا تاریک شده و از سرما استخوانام جیغ میکشید. با ھمون حال بد خودم و بھ طرف وسیلھ ھای تھ زیر زمین کشیدم و پتوی کھنھ ای رو کھ اون زیر قائم کرده بودم و بیرون آوردم و دورم پیچیدم. یھ تیکھ فتیر ھم لاش گذاشتھ بودم واسھ روز مبادا. آخھ سیما زیاد منو اینجا زندانی میکرد. نون خشک با دست تیکھ تیکھ کردم و بھ سختی جوییدم. دلم یھ غذای گرم و شیرین میخواست. مثل حلوای شیره ای کھ مامانم درست میکرد،بعد پشت
بندش چایی میخوردم کھ بیشتر بھم بچسبھ....
سھ روزی میشد کھ گرسنھ و تشنھ توی زیر زمین زندانی بودم و سیما حتی یھ بارم نیومد بھم سر بزنھ ببینھ مرده م یا زندهم! کم کم حس میکردم میخواد منو توی اون دخمھ زنده بھ گور کنھ کھ بالاخره در زیر زمین باز شد و اسد کھ تنھا پسر سیما از شوھر اولش بود در رو باز کرد و از ھمونجا داد گفت:
-پاشو تن لشت و تکون بده برو بیرون امشب مھمون دارم میخوام این کثافتا رو خوب تمیز کنی
و بعد در رو باز گذاشت و رفت. نگاھم روی خونی کھ روی زمین ریختھ بود ثابت موند،اونقدر گرسنھ بودم کھ نای بلند شدن نداشتم چھ برسھ بھ تمیز کاری. بھ ھر بدبختی و عذابی کھ بود بھ کمک دیوار از زیر زمین بیرون زدم. اول باید یچیزی میخوردم و لباسام و عوض میکردم،والا از بوی خون بالا میاوردم. سیما طبق معمول داشت توی حیاط کار میکرد. با دیدنم اخمی کرد و گفت: -شانس آوردی اسد پا در میونی کرد والا تا اومدن بابات ھمونجا میموندی انگار باید از اسد و رفقای اراذل و اوباشش ممنون میشدم،والا معلوم نبود چقدر دیگھ باید اونجا میموندم. سیما جارو رو توی آب حوض زد و ادامھ داد: -اول برو یھ چیزی کوفت کن بعد برو زیر زمین و تمیز کن و برق بنداز
سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و بھ طرف خونھ راه افتادم کھ با حرص گفت: -با این لباسای نجس میخوای بری تو خونھ؟ خبرت ھمھ جا رو بھ گند میکشی اول برو خودت و بشور تو طویلھ آب گذاشتم بھ پاھاي بیجونم تکونی دادم و بھ طرف طویلھ رفتم ،سیما ھیچ وقت اجازه نمیداد با خودش و بچھ ھاش برم حموم،ھمیشھ بھونھ میآورد کھ پول نداره و مجبورم میکرد توی طویلھ خودم و بشورم. بغضم و قورت دادم و وارد طویلھ شدم. بھ خودم قول داده بودم کھ درس بخونم و خانوم دکتر بشم،میخواستم خودم و نجات بدم و بھ سیما ثابت کنم من میتونم....
با صدای خنده ھایی کھ مشخص بود حالت عادی ندارن بھ خودم اومدم و پنجره رو بستم. دوستای اراذل و اوباش اسد بازم اومده بودن و معلوم نبود اونجا چھ خبره.
ھمیشھ برام سوال بود اونجا چکار می کنن کھ اجازه نمیده بھش نزدیک بشیم. ھر ھفتھ ھم سر و کلھ شون پیدا میشد و من باید بساط پذیرایی رو آماده میکردم. سیما ھم کارای پسر عزیز دردونھ شو نمیدید و فقط بلد بود بھ من سرکوفت بزنھ. وقتی اسد سینی چایی رو برد سیما کیسھ ی گردو ھا رو از توی پستو بیرون آورد و گفت: -بلند شو بیا کمک کن میخوام گردو بسابم فردا خواھرم و بچھ ھاش میان اینجا
من اصلا حوصلھ ی اون بچھ ھای بی ادب و گستاخ خواھرش اکرم رو نداشتم اونقدر کھ حرفای زشت و کارای بد میکردن اما جرات اعتراض ھم نداشتم. تمام شب بھش کمک کردم تا گردو ھا رو پاک کردیم و سابیدیم تا برای فردا آماده بشھ. اسد ھم صبح زود چند تا مرغ سربرید برای داخل فسنجون. ھمیشھ برای فامیل خودش سنگ تموم میذاشت اما وقتی خالھ ھام برای دیدن من میومدن کمر درد و بچھ ھا رو بھونھ میکرد و یھ غذای ساده و دم دستی براشون تھیھ میکرد.
دم دمای غروب بود و ھنوز قوم مغول نیومده بودن کھ ھمسایھ در خونھ مون رو زد و سیما رفت تا ببینھ چکار داره. ھنوز چند دقیقھ نگذشتھ بود کھ صدای سیما رو شنیدم کھ اسمم و صدا میزد. فورا چارقدم رو سر کردم و رفتم جلوی در. سیما ظرفی کھ توش خورشت قرمھ سبزی بود رو بھ طرفم گرفت و گفت:
-برو خورشتا رو یکی کن تا من بیام....
ظرف قرمھ سبزی و ازش گرفتم و وارد آشپزخونھ شدم. سیما برای خواھرش دو نوع خورشت درست کرده بود،یعنی قرمھ سبزی و فسنجون. ولی تا بھ حال ندیده بودم خورشت ھا رو قاطی کنھ. بیخیال شونھ ای بالا انداختم چون اصلا بھ من ربطی نداشت. اگھ انجام نمیدادم کتک مفصلی میخوردم پس بھتر بود کھ حرف گوش میدادم.
برای ھمین قابلمھ ی قرمھ سبزی رو از روی اجاق برداشتم و توی قابلمھ ی فسنجون خالی کردم. بعد با ملاقھ خوب ھم زدم و قابلمھ ی قرمھ سبزی رو شستم تا برای شب کار کمتری داشتھ باشم. مشغول کار بودم کھ صدای زلزلھ ھای اکرم خانوم خونھ رو پر کرد. بازم اومده بودن و ھنوز ھیچی نشده دعواشون با خواھر و برادرای کوچیک ترم شروع شده بود. داشتم ظرفای شام رو اماده میکردم کھ سیما و خواھرش وارد پستو شدن و من با اینکھ اصلا میل نداشتم با اکرم خانوم حال احوال کردم کھ یھو صدای جیغ سیما خونھ رو پر کرد: -ذلیل مرده،این چیھ؟ پس خورشتا کجان؟ با ترس بھ عقب برگشتم و با دیدن سیما کھ با ملاقھ بھ طرفم میومد پشت اکرم قائم شدم و گفتم: -خ...خب خو...خورشتا رو...رو اجاقن م...مگھ خو...خودت ن...نگفتی قا...قاطی کن؟ -ای تو بمیری از دستت راحت شم من گفتم خورشت ھمسایھ رو با قرمھ سبزی خودمون قاطی کن
اکرم کھ ھاج و واج مونده بود طرف خواھرش رفت و گفت: -حالا حرص نخور خواھر،اتفاقیھ کھ افتاده الھی بمیرم واست کھ باید حرص یتیم یکی دیگھ رو بخوری
سیما کھ بھ طرفم یورش آورد از پستو بیرون زدم و خودم و بھ طویلھ رسوندم.
بعد پشت علوفھ ھا قائم شدم تا دستش بھم نرسھ
کارم اشتباه بود،درست. ولی از قصد نکرده بودم و سیما اینو نمیفھمید. توی علوفھ ھا کھ قائم شده بودم دعا میکردم یادش بره یا اکرم بتونھ کاری کنھ کھ کتکم نزنھ اما صدای اسد و کھ شنیدم فھمیدم اینبار سیما خیلی عصبی شده: -بیا بیرون ببینم وزه خانوم و بعد صدای در آوردن کمربندش رو شنیدم و ستون فقراتم لرزید: -اگھ خودت بیای قول میدم کمتر بزنمت
ولی وای بھ حالت خودم پیدات کنم،اون وقت جوری میزنن کھ ننھ ت از قبر در بیاد و نجاتت بده فھمیدی؟ کمربند رو کھ توی ھوا تکون داد صدای برش ھوا باعث شد از ترس قلبم تند تر بکوبھ. اسد رحم نداشت،چند باری زیر دستش کتک خورده بودم و میدونستم چقدر بی رحمھ.صدای قدماشو و کھ میشنیدم بیشتر توی علفای خشک فرو میرفتم. دیگھ جایی برای پنھون شدن نداشتم. وقتی بالای سرم دیدمش قبض روح میشدم. کاش حداقل بابام بود تا اسد جرات نکنھ بھم چپ نگاه کنھ. کاش یکی میفھمید من ھنوز بچھ م. کاش درک میکردن سیزده سال اونقدر بزرگ نشده کھ اشتباه نکنھ. کاش مامانم زنده بود. کاش،کاش،کاش....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#5
Posted: 17 Mar 2024 12:27
(فصل اول)
قسمت 4
اسد نیشخند کثیفی بھ چھره ی ترسیدهم زد و موھای بلندم رو از زیر چارقد بیرون آورد و دور دستش پیچید. بعد ھمون طورکھ حرفای زشت بھم میزد منو کشون کشون از طویلھ بیرون برد: -بیا اینجا جنده دوزاری زیر خواب ارباب شدی چیزی بھت نگفتم
ھر بار ھرز پریدی بھت ھیچی نگفتم حالا کھ آبروی ننھ مو خواستی ببری کوتاه نمیام اگھ ننھ م گذاشتھ بود بھ خودم سرویس بدی الان ھار نمیشدی
حالا اینقدر میزنمت تا آرزوی مردن کني....
وقتی اکرم و سیما و بچھ ھا رو توی ایوان خونھ دیدم بھ دستش چنگ زدم تا شاید ولم کنھ یا بتونم فرار کنم ولی روش تاثیر نداشت. دلم نمیخواست پیش اونا کتک بخورم. غرورم میشکست و دیگھ نمیتونستم سر بلند کنم ولی اسد اونقدر زور داشت کھ من پیشش مثل پشھ بودم.
بھ حوض کھ رسیدیم منو مثل پر کاه بلند کرد و با موھام توش انداخت.اینقدر سبک بودم کھ مثل یھ عروسک باھام رفتار میکرد. خوب کھ خیسم کرد منو بیرون کشید و جلوی پاھاي سیما انداخت و سگک کمربند رو جوری روی تنم کوبید کھ نفسم قطع شد: -از ننھ م معذرت خواھی کن والا اینقدر میزنمت تا بمیری....
ھنوز با ضربھ ی اول کنار نیومده بودم کھ ضربھ ی دومرو روی استخوان کمرم زد. نمیخواستم گریھ کنم،نمیخواستم غرورم بیشتر بشکنھ ولی درد خارج از تحملم بود. مگھ چقدر توان داشتم کھ بتونم اون ھمھ درد و تحمل کنم؟ ھنوز زخم ترکھ ھایی کھ سیما بھم زد خوب نشده بود. نگاه پر ترحم بچھ ھا و پر از کینھ ی اسد و سیما رو میدیدم و از شدت درد توی خودم میپیچیدم و زار میزدم. سگک کمربند اونقدر محکم روی تنم فرود میومد کھ انگار من آدم نیستم،گوشت و پوست ندارم. شایدم فکر میکردن کھ یھ تیکھ سنگم و باھام اونجوری رفتار میکردن. اسد اونقدر زد و زد کھ چشمام سیاھی رفت و دیگھ چیزی ندیدم. ھیچ صدایی ھم نمیشنیدم.
فقط سکوت بود و سیاھی مطلق....
وقتی بھوش اومدم طبق معمول توی زیر زمین بودم. تنھا و کتک خورده و تحقیر شده.
پتوی کھنھ م رو دور خودم پیچیدم و از پنجره ی کوچیک و باریک زیر زمین کھ تنھا منبع روشنایی بود بھ بیرون خیره شدم. بچھ ھا داشتن توی حیاط بازی میکردن و صداشون کل خونھ رو برداشتھ بود. دختر کوچیکھ ی اکرم دو سالی از من بزرگ تر بود اما مثل بچھ ھا توی حیاط بازی میکرد. اکرم اجازه نمیداد کسی از گل نازک تر بھش بگھ . اون وقت من باید ھر روز کلی کار میکردم و اخرش کتک میخوردم. یاد اون روزی افتادم کھ ارباب زاده زخمام رو دید و حالش بد شد،شاید بھ خاطر ھمین منو نخواست. یا شایدم چون دختر خوبی نبودم. شایدم خیلی زشتم کھ کسی منو دوست نداشت. وقتی کنارش خوابیده بودم از ھیچی نمیترسیدم. یجوری منو محکم بغل کرده بود کھ حس میکردم کسی نمیتونھ اذیتم کنھ. دستاش بزرگ و بغلش گرم بود. ولی اونم مثل بقیھ منو نمیخواست. وقتی سیما بچھ ھا رو برای ناھار صدا زد تھ دلم ضعف رفت.
منم گرسنھ بودم ولی حتی مرده و زنده م برای کسی اھمیت نداشت. از پارچھ ھای کھنھ ی توی صندوق برای خودم یھ عروسک درست کردم و محکم توی بغلم فشار دادم و زیر گوشش گفتم: -عیبی نداره کھ کسی منو دوست نداره ولی من اندازه ی
ھمھ ی آدما دوستت دارم و نمیذارم کسی اذیتت کنه.
.
.
سه سال بعد
.
جلوی کمد آھنی نشستھ بودم و ساک حموم سیما رو آماده میکردم کھ سیما در چوبی اتاق رو باز کرد و گفت: -تو ھم آماده شو باھام بیا حموم با تعجب سرم رو بلند کردم و بھش نگاه کردم. حس میکردم اشتباه شنیدم،اصلا مگھ میشد منو با خودش ببره حموم؟ آخرین باری کھ بھ حموم روستا رفتم مال زمانیھ کھ مامانم زنده بود. وقتی دید ھمونجا نشستم با حرص گفت:
-مگھ جن دیدی گیس بریده؟ جمع کن بریم حموم، ظھر شد با لکنت گفتم: -آ...آ...آخھ...م....م...ن -باز خانوم موتورش گیر کرد آره تو ھم قراره بیای حموم فردا شب خاستگار میاد واست از جام بلند شدم و چند قدم بھ طرفش رفتم: -کی...کیھ؟ -خودت فرداشب میفھمی حالا حاضر شو بریم دیر شد سیما زن عجیبی بود. پول دوست و بی رحم و دروغگو. من بھ ھیچ کدوم از حرفاش اعتماد نداشتم. از ماجرای اون خاستگاری ھم بوی خوبی بھ مشام نمیرسید. از اونجایی کھ بابا ھفتھ ی پیش رفتھ بود شھر و حالا حالا برنمیگشت معلوم بود سیما قرار خاستگاری رو از طرف خودش گذاشتھ بود.
شب مراسم کھ رسید سیما حتی اجازه نداد دست بھ سیاه و سفید بزنم.
من و توی اتاق فرستاد تا آماده بشم و خودش حیاط رو آب و جارو و وسایل پذیرایی رو آماده کرد. دلم میخواست بدونم خاستگار کیھ؟ آخھ منکھ از در بیرون نمیرفتم تا کسی رو ببینم. صدای یاالله یاالله رو کھ شنیدم آروم پرده رو کنار زدم و با
دیدن مش قربان و خواھرش اخمام توی ھم رفت....
ھمونجا نشستم و توی فکر فرو رفتم. مش قربان و خواھرش وارد ایوان شدن و سیما و اسد بھ استقبال شون رفتن و با کلی تعارف وارد خونھ شدن. صدای گپ زدن و تعارف تیکھ پاره کردن شون بھ گوشم میرسید و از چاپلوسی سیما و اسد در عجب بودم. سیما گفتھ بود میان خاستگاری. اما تا اونجایی کھ یادم میومد مش قربان زنش اونقدر مریض بود کھ نمیتونست راه بره و سالھا زمین گیر شده بود و دو یا سھ ماه پیش فوت کرد. ھمھ جا نقل قول مریضیش پیچیده بود و پیش ھر دکتری کھ بردن افاقھ نکرد.
سھ تا پسر داشت کھ ھمگی ازدواج کرده و دختراش ھم ھمھ رفتھ بودن خونھ ی بخت. نوه ای نداشت کھ بھ سن و سال من بخوره.
نمیفھمیدم برای کی اومدن خاستگاری؟ خواھرش ھم فقط ۶ تا دختر داشت.
توی ده میگفتن بتول دختر زاست و شوھرش تو حسرت پسر مونده. آخرش ھم یواشکی سرش زن گرفتھ بود اما از شانس بدش اون زنش ھم دختر زا از آب درآمد و بیچاره از اینجا مونده و از اونجا رونده شد.
اصلا فکرم بھ جایی قد نمیداد. حدودا نیم ساعت گذشتھ بود کھ بالاخره در باز شد و سیما چادر سفیدی روی سرم انداخت و گفت: -برو چایی بریز بیار برای مھمونا خودم ھمھ چیز و آماده کردم مواظب باش چایی توی سینی نریزه نمیخوام بگن دخترشون دست و پا چلفتیھ
-ای...اینا وا... واسھ چی اومدن؟ مش...مش ق...قربان کھ ...
-بجنب صبح شد تا چھار تا کلمھ بگھ سھ ساعت طول میکشھ خدا منو مرگ بده از دست تو
سیما کھ غرولند کنان رفت سینی چایی رو آماده کردم وارد اتاق مھمون شدم....
وارد اتاق کھ شدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون لکنت سلام کنم: -س...سلام بزرگای مجلس جواب سلامم رو دادن و ھمگی ساکت شدن. جو اتاق و دوست نداشتم. ھمھ چیز خیلی عجیب و غریب بود. مش قربان و خواھرش نگاه خریدارانھ ای بھم انداختن و خواھرش زیر لب چیزی خوند و بھ طرفم فوت کرد. با اشاره ی سیما جلو رفتم و سینی رو جلوی مش قربان گرفتم.
وقتی چایی رو تعارف میکردم پیرمرد بازم نگاه ازم نمیگرفت. با اون کلاه سیاه کھ از مشھد خریده و ھمیشھ سرش بود سنش بیشتر بھ نظر میرسید. صورت آفتاب سوختھ ای داشت و دستای ترک خورده ش نشون میداد چقدر توی مزرعھ و باغ کار میکنھ. شنیده بودم کلی ھم گاو و گوسفند داره. بازم با اشاره ی سیما کنارش نشستم و خواھر مش قربان گفت: -خب،ظاھرا داداشم کھ دختر و پسند کرده آفتابم کھ ماشا الله مثل پنجھ ی آفتاب خوشگل و ترگل ورگلھ حالا اگھ شما صلاح بدونید.. مکثی کرد و دوباره ادامھ داد: -فردا برای عقد مناسبھ؟ اگھ خدابخواد یھ عقد کوچیک و بی سر و صدا بگیریم و آفتاب و ببریم خونھ ی خان داداشم البتھ کھ داداشم سنگ تموم میذاره براش ایشا کھ سفید بخت میشھ....
با چشمای گرد شده و بھ چشمای ھیز مش قربان نگاھی انداختم. اون زن چی میگفت؟
مش قربان اومده بود برای من خاستگاری؟
اونم منی کھ فقط ١۶ سال سن داشتم؟
یھ پیرمرد کھ یھ پاش لب گور بود؟
حس کردم دارن منو میذارن توی قبر.اکسیژن نبود. ریھ ھام تیر میکشید. گلومم مثل کویر خشک و برھوت شده بود.
تا خواستم بلند شم یا اعتراض کنم سیما از پھلوم چنان نیشگونی گرفت کھ حرفم یادم رفت. انگار دستش گاز انبر بود. اسد ھم مثل ھمیشھ برزخی بھم نگاھی انداخت و نا محسوس روی کمربندش دست کشید تا حساب کار دستم بیاد. ھمون شد کھ لال مونی گرفتم.
منو داشتن میدادن بھ یھ پیرمرد! بدون اینکھ نظر خودم و بخوان.
یھ دختر ١۶ سالھ با یھ پیرمرد ٨٠ سالھ. چھ زوج خوشبختی. بھ قول بتول حتما سفید بخت میشدم....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#6
Posted: 18 Mar 2024 00:35
(فصل اول)
قسمت 5
گره روسری مو شل کردم تا بتونم نفس بکشم. این حتما خواب بود.شک نداشتم. اسد شبیھ یھ کفتار پوزخند زد و رو بھ مش قربان گفت: -خب مشتی الوعده وفا ...شیر بھا و مھر ابجیم و کھ از قبل تعیین شده ایشا کی قراره بدی؟ اونا داشتن سر من معاملھ میکردن: -البتھ،آفتاب خانوم روز عقد بلھ رو کھ بده مھرش و یجا میدم طبق قول و قرارمون اینم شیر بھا کھ حق مادری سیما خانومھ
و بعد چند دستھ پول از توی جیبش بیرون آورد و جلوی سیما گذاشت. حق مادری سیما؟ چھ حرف خنده داری. سیما کی در حقم مادری کرده بود کھ خودم خبر نداشتم.
شایدم در مورد کتکا و زخم زبونش حرف میزدن....
نگاھم قفل اون بستھ ھای اسکناس شده بود. مش قربان داشت منو پیش خرید میکرد. چھ ارزون منو فروختھ بودن. فقط چند صد ھزار تومن ناقابل. سیما با تک خنده ای پولا رو برداشت و زیر چادرش پنھون کرد: -منکھ راضیم، خدا ازتون راضی باشھ دختر باید یروز بره خونھ بخت من فقط زحمت بزرگ کردنش و کشیدم ھر کاری میکردم دیگھ نمیتونستم حرفاشون و تحمل کنم. چقدر حالم و بھم میزدن. میخواستم روی اون آدما بالا بیارم. داشتن منو جلوی چشمای خودم میفروختن و حتی جرات نداشتم اون سینی چایی رو توی ملاج مش قربان بکوبم. با اون خنده ھای کثیفش. سیما گردنم حق مادری داشت؟ پس اون ھمھ کتک و کی بھ من زده بود؟ پس لکنتم تقصیر کی بود؟ زخمای روی تنم و کی گردن میگرفت؟
کدوم مادری بچھ شو بھ یھ پیرمرد کھ یھ پاش لب گور بود میفروخت؟ باید یھ راھی پیدا میکردم تا خودم و بکشم. اسد ھم اون میون با دمش گردو میشکست. معلوم نبود بھش چھ وعده ای داده بود کھ اونقدر کیفش کوک بود. مش قربان شروع کرد حرف زدن. بھم میگفت کھ خوشبختم میکنھ. میگفت کھ چقدر مال و اموال داره. میگفت کھ برم خونھ ش فقط خانومی میکنم. ولی من صداش رو مثل وز وز پشھ میشنیدم. پیرمرد رو اگھ ول میکردی ھمونجا تن و بدنم و مال خودش میکرد....
آخھ یکی نبود بگھ سر پیری و معرکھ گیری؟
از بچھ ھا و نوه ھاش خجالت نمیکشید؟ میترسیدم لب باز کنم و با اون لکنت نتونم حرفی بزنم و خودم و مضحکھ کنم.
برای ھمین مثل اسفند رو آتیش بودم تا وقتی کھ اونا رفتن. بھ محض اینکھ پاشون و از در بیرون گذاشتن داد زدم و گفتم: -با...با...ا...اجا...زه...ک...کی...
اسد موھام رو از روی چارقدم چنگ زد و گفت: -راه بیفت ِپت ِپتو با این زبونت ھمینکھ مش قربون راضی شد بگیرتت برو خدا رو شکر کن تازه دخترم کھ نیستی حتما میخواستی پسر بھرام خان بیاد بستونتت حرف اضافھ ھم بزنی با سگک کمربند سیاه و کبودت میکنم سیما گفت: -کتک نزنیا، ندیدی مرتیکھ چجوری نگاش میکرد یھ لک بیفتھ باید جواب پس بدیم بذار شب عروسی سالم تحویلش بدیم فعلا بندازش زیر زمین تا فرار نکنھ فردا اقدس میاد واسھ بند انداختن وقتی منو توی زیر زمین انداخت و در رو بست با گریھ بھش مشت کوبیدم و حرف زدم: -و...ولم...ک...کنبد
ب...بذارید...ب...برم از لکنت حالم بھم میخورد حتی نمیتونستم دو تا کلمھ حرف بزنم آخھ اون بخت سیاه چی بود کھ نسیب من شد. ھمون طورکھ گریھ میکردم سراغ وسیلھ ھا رفتم تا طناب پیدا کنم و خودم و بکشم. وقتی طناب پوسیده رو پیدا کردم چشمام برق زد. ولی بدبختی توی اون خراب شده چیزی نبود کھ خودم و دار بزنم....
خستھ و عاصی روی زمین نشستم و ھق زدم. گریھ کردم واسھ بدبختیم. واسھ تنھاییم. واسھ بچگیم کھ ھیچی ازش نفھمیدم. قلبم درد میکرد. تیر میکشید. انگار یھ عالمھ رنگ سیاه ریختھ بودن توش. آرزوم این بود کھ درس بخونم و دکتر بشم.
با ھزار تا بدبختی کتاب از دوستام میگرفتم و شبا یواشکی درس میخوندم. اگھ اسد یا سیما میفھمیدن اونقدر کتک میخوردم تا خون بالا بیارم. من توی اون خونھ حکم کلفت و داشتم. فقط وقتی کھ بابام میومد یکم رنگ خوشی و میدیدم. حالا داشتم مرگ آرزوھام و بھ چشم میدیدم. حتی بابام سر سفره ی عقد نبود کھ ببینھ دخترش و دارن میدن بھ یکی کھ حتی از خودش خیلی بزرگ تره. یھ پیرمرد. اونقدر بھ حال خودم گریھ کردم کھ نفھمیدم کی صبح شد. سیما در زیر زمین و باز کرد و گفت: -بلند شو بلقیس اومده صورتت و بند بندازه یکم شبیھ آدمیزاد شی فقط وای بھ حالت پیش زنا آبغوره بگیری یا چیزی بگی کھ ابرومون بره بخدا کھ بعدش با اسد طرفی
بی حس تر از روزای قبل بلند شدم و رفتم دنبال بخت سیاھم. دیگھ برام مھم نبود منو میخوان بدن بھ یھ پیرمرد. حتی مھم نبود منو فروختن.
فقط دیگھ نمیخواستم کتک بخورم.سگک کمربند خیلی درد داشت،استخوانام و میشکست. اسد یجوری میزد کھ انگار دشمنش بودم. اسد کھ توی حیاط بود با دیدنم شلوارش رو تا شکم بالا کشید و با توپ و تشر گفت: -حرف ننھ مو خوب گوش میدی و دردسر درست نمیکنی تازه باید خوشحال باشی کھ مش قربون قبول کرد تو رو بگیره والا توی روستا ھیچ کس نمیگرفتت و باید مینداختیمت تو دبھ ترشي....
و بعد سرش و نزدیک آورد و کنار گوشم با لحن ترسناکی گفت: -شیر فھم شد چی گفتم یا با کمربند شیرفھمت کنم؟ ترسیده بودم،از دیدن اون کمربند کوفتی مو بھ تنم سیخ میشد. بارھا ضرباتش رو نوش جان کرده بودم. زیر لب زمزمھ کردم: -شی...شیر ف...فھم شد
خوبھ ای گفت و یھ پس گردنش بھم زد و از حیاط بیرون رفت. اونقدر ازش پس گردنی خورده بودم کھ ھمیشھ گردنم درد میکرد. نامرد محکم میزد. خیلی محکم. سیما عین میرغضب بالای سرم وایساد و مجبورم کرد لباس شیری رنگی کھ تازه واسم دوختھ بود و تن کنم و بعد از اینکھ آبی بھ دست و صورتم زدم باھاش رفتم. ھمشم سفارش میکرد مواظب رفتارم باشم. میگفت ھمھ ی دخترای روستا آرزو داشتن زن مش قربان بشن. چون خیلی پول دار و ثروتمند بود. میگفت بعد از اون توی پول دست و پا میزنم و میتونم بھشون کمک کنم تا زندگی راحت تری داشتھ باشن. در اصل سیما منو بھ چشم یھ کیسھ پول میدید و فکر میکرد بعد از ازدواج مش قربان تمام پول و دارایی شو بھ پای من
میریزه و من میتونم بھ سیما بدم....
وقتی وارد اتاق شدم بلقیس و بقیھ ی زنا شروع کردن بھ ِکل کشیدن و با داریھ و تنبک، زدن و رقصیدن. انگار عروسی ننھ شون بود. نمیفھمیدم اینا از چی خوشحال بودن؟ اصلا واسھ کی جشن میگرفتن؟ واسھ من؟ واسھ آفتاب مادر مرده؟ پس چرا من عزادار بودم و دلیلی واسھ خوشحالی نداشتم. کمکم زنای روستا دور ھم جمع شدن و زدن و رقصیدن. کل کشیدن و سرم نقل و نبات ریختن. ھر کی ھم از راه میرسید بھم تبریک میگفت و برام آرزوی خوشبختی کردن.
بلقیس ھم صورتم و بند انداخت و سرخاب سفید آبم کرد. اونقدر انگشت روی گونھ ھام کشیده بود تا سرخ بشھ کھ پوستم رفتھ بود. ھمشم ازم تعریف میکرد،از پوست سفیدم میگفت و از موھای قشنگ و پر پشتم.
از اندام تو پر و کمر باریکم کھ میگفت حرفاش دو پھلو و منظور دار بھ نظر میرسید.
وقتی پچ پچ میکردن و از مش قربان حرف میزدن کھ قراره یھ دختر بچھ رو ببره تو حجلھ دلم میخواست بالا بیارم. اونا بیشتر از مش قربان خوشحال بھ نظر میرسیدن. وقتی میشنیدم کھ میگفتن پیرمردا آتیش شون تند تره و دود از کنده بلند میشھ دلم میخواست ھر چی فحش بلدم نثارشون کنم. چجوری دلشون میومد؟ یعنی حال خرابم و نمیدید؟ حتی فکر کردن بھش حالم و خراب میکرد. اینکھ با یھ پیرمرد برم توی رخت خواب. اینکھ زنش بشم و ھر شب کنارش بخوابم. با چھ زبونی باید میگفتم من نمیخوام زنش بشم. من ازش متنفرم. من ھنوز بچھ م و کلی آرزو دارم.
دلم میخواد درس بخونم و خانوم دکتر بشم....
بعد از ظھر ھمون روز قرار بود برام خلعتی بیارن. لباس عروس و طلا و آیینھ شمعدون کھ ھمھ بھ سلیقھ ی دختر بزرگھ ی مش قربان از شھر خریداری شده بود. انگار خیلی وقت پیش قول و قرار ھا رو گذاشتھ بودن کھ ھمھ چیز آماده بود. والا یھ روزه کھ نمیشد. اصلا مگھ رسم نبود کھ برای خرید عقد و عروسی خود عروس و ببرن؟ آخ... یادم نبود. من کھ عروس نبودم، عروسک بودم و حق انتخاب نداشتم. خودشون میبریدن و میدوختن و تنم میکردن. فقط من باید توی مراسم حضور میداشتم تا خالھ زنکا حرف در نیارن کھ بگن عروس نخواه بود زن باباش بھ زور داد.
و بعد میرفتم برای شب زفاف.
چھ کلمھ ی زشتی، شب زفاف.بیشتر شبیھ شب اول قبر بود. باید برام مراسم ترحیم میگرفتن. وقتی روژان اومد یکم تھ دلم گرم شد.تنھا آدمی بود کھ توی اون شرایط دیدنش لبخند روی لبم میآورد. اون بھترین دوستم بود. ھمیشھ کتاباش و میداد درس بخونم و ھوام رو خیلی داشت. مادرشم ھمین طور. کنارم کھ نشست دست یخ زده م رو گرفت و گفت: -افتاب ،یھ چیز بپرسم راستش و میگی؟ سرم رو کھ بھ علامت آره تکون دادم با بغض پرسید: -از اینکھ زن مش قربون بشی خوشحالی؟ پوزخندی زدم و با بیچارگی گفتم: -ن...ظر... خو...خودت چی...چیھ؟ بغضش رو قورت داد و گفت: -آفتاب...فرار کن چرا موندی؟ نمیفھمی دارن میدنت بھ یھ پیرمرد؟ نمیفھمی داری بدبخت میشی؟
مگھ نمیخواستی درس بخونی دکتر شی؟پس چی شد؟
نیشخندی کھ زدم دست خودم نبود،دوستم چھ خوشخیال بود. دور نشستھ بود و میگفت لنگش کن: -آ...آخھ ک...کجا رو...دا...دارم ب...برم؟ روژان بھ اطراف نگاه کرد و آروم کنار گوشم پچ زد تا کسی نشنوه: -مگھ خالت شھر نیست؟ برو پیش اون بعد واسھ خودت کار پیدا کن مامانم گفت اینا رو بھت بگم اون خیلی واست گریھ کرد میگفت دیشب خواب مامانت و دیده ھمش نگرانت بود مامانم میگھ مرده آگاھھ، میدونھ دارن بچھ شو میدن بھ پیرمرد تو رو خدا آفتاب...فرار کن من و مامانم بھت کمک میکنیم با چشمای اشکی بھش نگاه کردم،مامانم واسم گریھ میکرد؟
مامانم میدونست داره چھ بلایی سرم میاد؟
اگھ بود کھ نمیذاشت کسی اذیتم کنھ،نمیذاشت منو بدن بھ یھ پیرمرد. با حرفای روژان یھ روزنھ ی امید توی قلبم روشن شد. تا خواستم حرفی بزنم سرش رو نزدیک آورد و کنار گوشم گفت: -من وسیلھ ھات و جمع میکنم مامانمم یکم پول بھت میده ھر وقت دکتر شدی بھش پس بده فردا قبل از اینکھ عاقد بیاد فراریت میدم آماده باش....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#8
Posted: 18 Mar 2024 09:03
(فصل اول)
قسمت 6
میخواستم بیشتر باھاش حرف بزنم تا دلم قرص بشھ اما وقتی سیما رو جلوی خودم دیدم یھو ھمھ چی از ذھنم پرید. یھو یادم اومد من با چھ آدمایی زندگی میکنم،چطور باید از دستشون فرار میکردم؟ اونم از دست ھمچون مادر و پسری.
سیما اخمی کرد،انگار میدونست ما در مورد چی حرف میزنیم. خم شد و کنار گوش روژان تشر زد: -این دو سھ روز دور و بر عروس ببینمت بھ ننھ ت میگم
اون دیگھ متأھل شده و تو مجردی برو پیش بچھ ھا بشین
سیما زن زرنگی بود،ھیچ کس نمیتونست بھش کلک بزنھ....
دلم میخواست بھ حال خودم زار بزنم.
مگھ بدبخت تر و بد شانس تر از منم پیدا میشد؟ دستام بدجوری یخ زده بود و بدنم حس نداشت. یھ کور سوی امیدی توی قلبم روشن شده بود و سیما فورا خاموشش کرد. بعد از رفتن روژان ،سیما جوری کھ انگار داره لباسم و مرتب میکنھ نیشگون محکمی از پھلوم گرفت و گفت: -یھ بار دیگھ ببینم با یکی جیک جیک میکنی میدم اسد نوکت و بچینھ تا فردا شب تحمل کن تحویلت بدم بھ شوھرت بعد ھر گھی خواستی بخور....
من حوصلھ ی دردسر ندارم مش قربون و ننداز بھ جونم،فھمیدی گیس بریده؟
سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و یھ قطره اشک از گوشھ ی چشمم سر خورد و روی گونھ م افتاد: -آبغوره نگیر واسھ من ارایشت بھم میریزه
چقدر سنگدل بودن اون آدما. چقدر مظلوم و بی دفاع بودم. حتی فکر بھ اینکھ پیش یھ پیرمرد بخوابم بھ اندازه ی کافی زجر آور بود،ھمخوابگی باھاش کھ دیگھ ھیچ. حالا سیما ھی نمک روی زخمم میپاشید.
توی اون ھیری ویری یاد اون شبی افتادم کھ با ارباب زاده خوابیدم و لبخندم ناخواستھ کش اومد. با اینکھ بچھ بودم و ھیچی نمیفھمیدم ولی میدونستم دلم یھ مرد اونجوری میخواد. یکی کھ محکم بغلم کنھ و لبام و ببوسھ ،نھ یھ پیرمرد با دندون مصنوعی. یھ مرد کھ تنش بوی خوب بده،پوستش صاف باشھ،قوی باشھ.
نھ یھ مرد چروکیده کھ یھ پاش لب گور بود و من باید نگھ دارش میشدم. ھر چی بیشتر بھش فکر میکردم بیشتر عصبی میشدم و بھ جنون میرسیدم. اون روز خیلی روز شلوغ و نحسی بود.
مھمونا کھ رفتن دیگھ نای نشستن نداشتم. خستھ بودم و دلم میخواست چند روز کامل بخوابم ولی قبل از اینکھ برم توی اتاق و لباسم و عوض کنم اسد اومد و سیما بھش اشاره کرد....
ھنوز معنی اشاره رو نفھمیده بودم کھ اسد بازوم و گرفت و منو کشون کشون برد و انداخت توی زیر زمین: -امشبم ھمینجا میخوابی تا فکر فرار بھ سرت نزنھ از فردا شب تو میدونی و شوھرت
و بعد نگاھی بھ سر تا پام انداخت و برگشت در رو ببنده کھ یھو پشیمون شد و راه رفتھ رو برگشت. یجور خاصی بھم نگاه میکرد و قدماش کوتاه و آروم بود. وارد زیر زمین کھ شد و در رو بست فھمیدم فکرای شومی توی سرش ھست. نگاھم بھ چشمای ھیز و کثیفش بود کھ سر تا پام و وجب میزد. دلشوره ی بدی داشتم و قلبم گواه بد میداد. تا حالا ھمچون نگاھی و زیاد از اسد دیده بودم ولی اون شب عجیب ازش میترسیدم. چشماش مثل شیطان برق میزد.
وقتی از ترس عقب عقب رفتم دستش و بھ کناره ی لبش کشید و گفت: -ھر جور فکر میکنم میبینم نمیتونم شوھر بدمت و خودم ازت بی نسیب بمونم بعد اون وقت مردای روستا نمیگن گوشت آماده تو خونھ ت بود و دادی یکی دیگھ بگادش؟ نمیگن مرد نبودی؟
ھر وقت میترسیدم لکنتم بیشتر میشد و باید زور میزدم تا دو تا کلمھ حرف بزنم :
-بھ...بھ...م...من...ن..نز...دی...دی...
-باز سوزنت گیر کرد؟ نترس، سعی میکنم زود تمومش کنم،البتھ قول نمیدم و بعد بھ حرف خودش خندید و ادامھ داد: -تو کھ یھ بار بھ ارباب دادی و رات باز شده منم کھ غریبھ نیستم خونھ شوھرم کھ رفتی ھم باید بھم سرویس بدی و بعد با چند قدم بلند بھ طرفم اومد و من بیچاره رو کنج دیوار گیر انداخت. قلبم داشت از سینھ م بیرون میزد وقتی کمربندش رو از تو شلوارش در آورد و دور گردنم انداخت. خودم کشیدم عقب اما اسد زورش زیاد بود و با یھ فشار کوچیک تن لرزونم و با خودش بھ طرف وسایل تھ زیر زمین برد. باھام مثل حیوون برخورد میکرد. انگار یھ وسیلھ م واسھ ارضا کردنش. بی توجھ بھ تقلا ھام بدن نحیفم و روی زمین انداخت و ھمون طور کھ دکمھ ھاش و باز کرد گفت:
-خودت لخت میشی یا خودم کنم؟
نیشخند کثیفی زد و با لحن منظور داری گفت: -میدونی کھ خودم لختت کنم بیشتر اذیت میشی حالا خود دانی
و بعد شلوارش رو از تنش در آورد. دیدن اون بدن پشمالو و سیاه باعث میشد حالت تھوع بگیرم. من ازش متنفر بود.ھر لحظھ ھم تنفرم بیشتر میشد. تا خواستم جیغ بکشم روم خیمھ زد و بدن سنگینش رو روم انداخت،دستش و روی دھنم گذاشت و ھیس کشداری گفت: -جیغ بزنی نفست و میبرم ھرزه دوزاری بھ ارباب کھ دادی خوب بود بھ من کھ رسید اَخ و پیف شد؟ واسھ من ادا تنگا رو در نیار منکھ برادرتم، بیشتر حق میبرم....
حیفھ کام نگرفتھ بدمت دست یھ پیرمرد زپرتی
کابوس من از اونجا شروع شد کھ از زیرزمین میترسیدم اما اشکام رو ھمونجا میریختم. اون دیوارا تمام درد و رنج منو دیده بودن ولی آدمای خونھ ندیدن. مثل یھ تیکھ گوشت روی زمین افتاده بودم و اسد تن و بدنم و از ھم میدرید. ھنوز لباس تنم بود ولی توی تابستون لرز کرده بودم. اسد سینھ ھام و چنگ میزد و من خیره بودم بھ سقف. شلوارم و کھ پایین کشید و دستش جاھای ممنوعھ مو لمس کرد دختر کوچولوی توی وجودم یھ گوشھ مظلومانھ اشک میریخت.
اشک تو چشام نیش میزد ولی جاری نمیشد. کاش حداقل میتونستم گریھ کنم. وقتی خودش و وحشیانھ واردم کرد قلبم... قلبم نمیزد. یھو مردم و پرت شدم تو یھ عالمھ سیاھی. توی دردی کھ تمومی نداشت. اسد،اون شب توی زیر زمین تنم و تیکھ تیکھ کرد و قلبم و اونقدرتوی مشتش فشار داد کھ دیگھ نزد..
اون یھ قاتل بود،روحم و کشت....
وقتی کارش تموم شد زبون کثیف شو روی گونھ م کشید و گفت: -خیلی حال داد آبجی کوچیکھ بعد از این ھر بار کھ خواستم واسم مکان جور میکنی تا باھم باشیم اون پیرمرد نمیتونھ سیرت کنھ ولی داداشت کھ نمرده ھمون طورکھ مثل یھ جسد بھ سقف خیره بودم توی دلم آرزو کردم کاش مرده بود.
اصلا کاش من میمردم.
ھنوز تند نفس میکشید و بوی گند دھنش حالم و بھم میزد. سیما از توی بالکن صداش زد و گفت: -اسد کجایی ننھ؟ برو جلوی در، پسر مش قربان کارت داره اسد بالاخره از روم بلند شد و فحش آبداری نثار پسر مش قربان کرد. لباساش رو کھ پوشید لگدی بھ پام زد و گفت: -خودت و جمع کن وای بھ حالت ننھ م بفھمھ، لبات و بھم میدوزم
بعد از رفتنش عق زدم تا اون ھمھ بدبختی و بالا بیارم اما فقط زرداب بود کھ از معده م میجوشید و مثل اسید گلوم و میسوزوند. اصلا مگھ غذا خورده بودم کھ چیزی توی معده م باشھ؟ عق زدم اما گریھ نکردم. آدم مرده کھ اشک نمیریخت. تمام شب توی خودم جمع شدم و بھ روبرو زل زدم. بھ تاریکی کھ بھش تعلق داشتم. صبح سیما اومد و مثل یھ مرده ی متحرک دنبالش رفتم.
دیگھ پاھام نمیلرزید. ھیچ دردی و احساس نمیکردم. تن و بدنم و توی حیاط شست و منو برد داخل. قرار بود بیان واسھ سرخ آب سفید آب کردنم. لباس عروس کھ تنم کرد روبروم وایساد و گفت: -یکم بخند دختر،رنگ بھ رخ نداری بعد نفسی گرفت و گفت: - آخھ میموندی اینجا چی بشھ؟ ھر روز از من و اسد کتک بخوری؟ حالا میری خونھ ی شوھرت خانومی میکنی مش قربان دنیا دیده ست عروس جوونش و رو تخم چشماش میذاره ندیدی چجوری نگات میکرد؟ نیشخندی کھ زدم ازش زھر چکھ میکرد. چرا یکی نبود سیما رو خفھ کنھ؟ چرا فکر می کرد با اون حرفا خام میشم و یادم میره چھ
خیانتی تو امانت داری پدرم کردن؟
روز عروسی بود و توی خونھ ولولھ ای بھ پا بود. سیما یھ دقیقھ ھم آروم و قرار نداشت و مدام دنبال کارای عروسی بود. انگار با دمش گردو میشکست. روزای معمولی ھمیشھ بداخلاق و اخمو بود ولی اون روز فرق داشت. ھمش میخندید. قبل از ظھر بلقیس اومد برای سرخ آب سفید آب کردنم و خیلی زود زنای روستا جمع شدن و بساط سفره ی عقد رو با بزن و برقص توی اتاق مھمان پھن کردن. اما از روژان و مامانش خبری نبود. تنھا امیدم بھ اونا بود. خودم کھ پولی نداشتم،حتی نمیتونستم برم توی اتاق و یھ دست لباس بردارم و فرار کنم. با اون لباس سفید تور توری ھر جا میرفتم انگشت نما میشدم. وقتی ھمھ جمع شدنو بساط ساز و دُقُل برپا شد مجبورم کردن بلند شم و برقصم.
اونم با دلی کھ خون ازش چکھ میکرد. مثل یھ مرده ی متحرک وسط زنای الکی خوش میچرخیدم و اونا شاباش ھاشون رو با سنجاق بھ لباسم میزدن. چھ دل خوشی داشتن.
وقتی خبر اومدن داماد و طایفھ شو آوردن صدای ِکل و ساز بلند شد. ھمھ جوری خوشحالی میکردن کھ انگار یھ امر طبیعی اتفاق افتاده. انگار آفتاب با یھ پسر جوون و رشید ازدواج کرده. ھیچ کس چشمای اشکی منو نمیدید. کسی تفاوت سنی ما رو حساب نمیکرد. مش قربان و طایفھ ش وارد حیاط شدن و سیما طبق رسم و رسوم روسری قرمز و روی سرم انداخت. ھمون روسری کھ رنگ خون بود. درست مثل دلم. مش قربان با اون سن و سال چنان عروسی گرفتھ بود کھ انگار یھ جوون ٢٠ سالھ ست. با اینکھ خواھرش گفتھ بود یھ مراسم کوچیک و بی سر و صدا میگیرن.
داماد کھ کنارم نشست از بوی اون عطر مشھدی عق زدم....
چجوری باید یھ عمر تحملش میکردم؟
من ازش متنفر بودم. پیرمرد میون اون ھمھ زن بھم چسبیده بود و دستم و ول نمیکرد. مردک پیر ھوسباز. سرش رو جلو آورد و کنار گوشم آروم گفت: -دل تو دلم نیست کھ امشب ببرمت حجلھ عروس خانوم برات کلی خرج کردم تو ھم باید با دلم راه بیای میخوام تو ھم واسم سنگ تموم بذاری
دستم مشت شد و قلبم تیر کشید. قفسھ ی سینھ م میسوخت. حس میکردم دیگھ دارم میمیرم ولی نمیمردم. خدا ھم داشت منو شکنجھ میکرد.
وقتی دید جوابی نمیدم دستم و آروم فشار داد و گفت:-دستات یخ زده حتما فشارت افتاده سپردم امشب برات غذای مقوی درست کنن نگاه نکن بھ ظاھرم دلم ھنوز جوونھ يه تنھ می ارزم بھ صد تا جوون زپرتی....
چرا یکی اینو خفھ نمیکرد. چرا ساکت نمیشد. لابد فکر می کرد با اون حرفا یھ دل نھ صد دل عاشقش میشم. عاقد کھ اومد تمام خالھ خان باجیا ساکت شدن و مرد شروع کرد بھ خوندن خطبھ ی عقد. انگار داشت نماز میت روی جنازه م میخوند. سومین بار کھ ازم سوال پرسید سیما بھم ُسقُلمھ ای زد و گفت: -بگو بلھ ذلیل مرده درد پھلوم بھ اندازه ی درد قلبم نبود وقتی زبون باز کردم تا بلھ رو بگم اما ھمون لحظه یه نفر از تو حیاط گفت:
-ارباب زاده تشریف اوردن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#9
Posted: 18 Mar 2024 14:56
(فصل اول)
قسمت 7
مش قربان سریع سرش و نزدیک گوشم آورد و گفت: -ارباب زاده رو دعوت کردم کھ برکت بھ زندگی مون بیاد....
مردک احمق. چجوری ارباب زاده میخواست بخت سیاه منو سفید کنھ؟ مش قربان با عجلھ از اتاق بیرون رفت و سیما و بقیھ زنا ھم رفتن برای خوش آمد گویی و پذیرایی. فقط من مونده بودم و یھ دنیا حرف توی دلم. بھ خودم کھ اومدم دیدم تنھام. با کلی پول کھ بھ لباسم چسبیده. فکر فرار پر رنگ ترین حس اون لحظھ م بود. با عجلھ پولا رو از لباسم کندم و بھ اتاقم رفتم.
یھ بقچھ برداشتم و چند دست لباس توش چپوندم و لباسخودمم عوض کردم. بعد از پنجره ی اتاق پشتی بیرون زدم. روژان کھ پشت پنجره بود جیغ بلندی کشید و مامان شو صدا زد. وقتی از در اومدن بیرون انگار قلبم گرم شد. از ھیجان و استرس و ترس نفسم بالا نمیومد. مامان روژان گفت: -الان ھر جا بری پیدات میکنن بیا من یھ فکری دارم من و پشتش پنھون کرد و با خودش بھ طرف جیپی برد کھ سر کوچھ پارک بود. مردا ھمھ مشغول حرف زدن در مورد ارباب زاده بودن و کسی بھ ما توجھ نمیکرد. مادر روژان پشت ماشین وایساد و برزنت روی وسایل رو بالا کشید و منو اون زیر چپوند و گفت: -وقتی رسیدی ده بغلی یواشکی فرار کن برو ایستگاه اتوبوس این پولم بگیر پول اتوبوس و بده و برو شھر خونھ ی خالھ ت دستش و گرفتم و محکم بوسیدمش. بوی مامانم و میداد:
-خو...خودم پو...پول دا...دارم -اون کمھ،اینم پیشت نگھ دار توی لباس زیرت پنھون کن کسی ندزده مواظب خودتم باش تو امانت زرینی، نتونستم امانت دار خوبی باشم حلالم کن مادر....
بعد از رفتن روژان و مامانش اشکام و پاک و خودم و
بیشتر زیر وسایل پنھون کردم. حیف کھ میترسیدم والا خیلی دلم میخواست اونجا بودم و قیافھ ی اسد و سیما رو میدیدم.
وقتی کھ میفھمیدن فرار کردم حال و روزشون دیدن داشت.
مش قربان رو بگو، حتما سکتھ میکرد.
اون ھمھ خرجی کھ کرده بود از دست رفت زن
نوجوونش دستش رو توی پوست گردو گذاشت. مردک چقدر اراجیف بافت برای شب زفاف،دلش رو بدجوری داغ گذاشتھ بودم. از ھمھ بدتر وضعیت نامادریم بود. حالا سیما چطور میخواست پول شیربھا رو پس بده؟خرجی کھ برای عروسی کرده بود؟ اسد کلی برای زمینی کھ مش قربان میخواست بھ عنوان مھر بھم بده نقشھ کشیده بود. دروغ چرا. وسط اون ھمھ ترس و دلشوره حس میکردم دلم خنک شده. نمیتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم . انگار انتقام تمام بدبختی ھام رو ازشون گرفتھ بودم. اما باید حواسم و جمع میکردم،اگھ گیر میفتادم شک نداشتم اسد زنده زنده دفنم میکرد. با فکر بھ سگک کمربندش تمام تنم تیر کشید. ھنوز بھ خاطر تجاوز قلبم آروم نگرفتھ بود. توی فکر و خیال بودم کھ صدای ساز و دھل قطع شد و چند دقیقھ ی بعد ولولھ ی بدی بھ پا شد. حتما فھمیدن من نیستم و عروسی بھم خورده بود.
خیلی زود مردایی کھ سر دستھ شون اسد و پسر بزرگھ ی مش قربان بودن با تیر و تفنگ از خونھ بیرون زدن و بھ طرف موتور ھاشون رفتن. آب دھنم رو وحشت زده قورت دادم. اگھ من و میگرفتن سرم و میبردن تا درس عبرتی بشم برای بقیھ ی دخترای روستا. چشمای بھ خون نشستھ شون و دندونای قفل شده شون نشون میداد رگ غیرت شون بھ جوش اومده. آروم برزنت و پایین کشیدم تا از اون روزنھ ی کوچیک ھم منو پیدا نکنن....
از شدت دلشوره ھمش دل و روده م بھم میپیچید و عق میزدم.
آخرین باری کھ غذا خوردم رو یادم نمیومد .حتما فشارم افتاده بود کھ داشتم جون میدادم. سرم بدجوری گیج میرفت. با صدای داد اسد چھار ستون بدنم شروع کرد بھ لرزیدن. صدای قدما کھ بھ ماشین نزدیک میشد دستم و روی دھنم فشار دادم تا از ترس جیغ نکشم. خیلی دلھره داشتم. تمام تنم میلرزید و اشکام خشک شده بود. اسد لگد محکمی بھ یھ چیزی زد و صدای نکره ش رو انداخت روی سرش : -ھر کسی بتونھ اون تخم حروم و پیدا کنھ صد ھزار تومن بھش دست خوش میدم آفتاب باید تا آخر شب اینجا باشھ ھمھ بدونید پیداش کنم خونش حلالھ سرش و میبرم و میذارم روی سینھ ش تا کسی پشت سرم نگھ اسد مرد نبود
مردای روستا باھاش یکی بودن و صدای شلیک و روشن شدن موتور ھاشون تپش قلبم و بالا میبرد. انگار قلبم داشت از گلوم بیرون میزد. مخصوصا وقتی صدای قدماشون بھ ماشین نزدیک میشد.
ھر لحظھ منتظر بودم برزنت و بالا بزنن و من و کشون کشون ببرن لب حوض و سرم و ببرن. فکرش ھم ترسناک بود. بالاخره صدای موتور ھا دور شد اما صدای پچ پچ خالھ خان باجیا بھ گوشم میرسید. دیگھ چیزی نمونده بود قالب تھی کنم کھ یھو ماشین بالا و پایین شد و متوجھ شدم دو نفر سوار شدن. دیگھ بیشتر از اون نمیتونستم استرس و تحمل کنم.
صدای روشن شدن ماشین کھ بھ گوشم رسید نفسم و حبس کردم.
چند لحظھ ی بعد حرکت کرد. ھنوز از کوچھ بیرون نزده بودیم کھ آروم برزنت وکنار زدم و سیما رو دیدم کھ توی کوچھ ضجھ میزد و بھ صورتش چنگ میکشید ،زنای روستا ھم سعی میکردن
بھش دلداری بدن....
از خونھ مون کھ دور شدیم دیگھ ھیاھوی اھالی بگوش نمیرسید.از خونھ مون خیلی دور شده بودم. دیگھ سیما رو نمیدیدم. اسد ھم اون اطراف نبود. مش قربان ھم با اون کلاه مشھدی دستش بھم نمیرسید. اما ھنوز قلبم تند و پر صدا میکوبید. ھر آن میترسیدم کھ منو گیر بندازن و بعد معلوم نبود چھ بلایی سرم میارن. ماشین از کوچھ پس کوچھ ھای تنگ روستا گذشت و شنیدم کھ یکی از مردا گفت: -بھ نظرتون دختره کجا میتونھ رفتھ باشھ؟ -ھر جا کھ رفتھ باشھ گیرش میارن نمیتونھ زیاد دور بشھ مخصوصا با اون لباس عروس و اون ھمھ بزک دوزک -برادرش گیرش بیاره کارش تمومھ چجوری تونستن یھ بچھ رو بدن بھ اون پیرمرد مردک یھ پاش لب گور بود برای خودش چھ عروسی گرفتھ بود
سرعت ماشین کھ بیشتر شد باد زیر برزنت پیچید و دیگھ متوجھ ی حرفاشون نشدم. از روستا کھ بیرون زدیم کم کم نفس کشیدنم بھ حالت عادی برگشتھ بود.
با اینکھ آینده م مبھم بود ولی ناخواستھ احساس آرامش میکردم. انگار از زندان آزاد شده بودم. فقط نگران بابام بودم،خوب میدونستم میخوان چھ دروغھایی بھش بگن. مسافت طولانی رفتھ بودیم تا بالاخره جلوی قھوه خونھ ی روستای پایین ماشین کنار جوب آب توقف کرد. یکی از مردا گفت: -بریم یھ آبی بھ سر و صورت بزنیم و چایی بخوریم بھ بھرام خبر بده کھ تو قھوه خونھ منتظرشم
وقتی متوجھ شدم از ماشین پیاده شدن صبر کردم تا وارد قھوه خونھ بشن. باید احتیاط میکردم تا گیر نیفتم. مامان روژان بھم یاد داده بود چکار کنم.
بعد از چند دقیقھ وقتی مطمئن شدم کسی اون اطراف نیست برزنت و کنار زدم و یواشکی از زیرش بیرون رفتم....
کسی اون اطراف نبود و فقط سر و صدای مردا از توی قھوه خونھ بھ گوش میرسید. این بھ نفع من بود،انگار خدا ھم داشت کمکم میورد تا فرار کنم. بھ محض اینکھ مطمئن شدم در امانم و اسد و بقیھ ی مردا اون اطراف نیستن بقچھ م رو زیر بغلم زدم و با عجلھ پیاده شدم. نزدیکی قھوه خونھ بھ جز یھ باغ سیب چیزی نبود برای ھمین با سرعت زیادی بھ اون سمت دوییدم. اونقدر تند میدوئیدم کھ چند بار سکندری خوردم و نزدیک بود بخورم زمین اما فورا خودم و جمع و جور میکردم و بھ راھم ادامھ میدادم.
حتی میترسیدم پشت سرم و نگاه کنم،فقط حس میکردم اسد داره دنبالم میاد و ھر لحظھ سرعتم و بیشتر میکردم. من نباید گیر میفتادم. کسی ھم نباید منو اونجا میدید. از دیوار گلی باغ کھ حدودا یھ متری میشد و بر اثر باد و بارون چیزی ازش نمونده بود اون طرف پریدم و پشت یکی درختا پنھون شدم شنیدم. پشتم و به درخت چسبوندم و ھمون طورکھ نفس نفس میزدم دستم و روی قلبم گذاشتم تا یکم آروم شم. تا اونجایی کار موفق شده بودم،سخت ترین قسمت تموم شده بود و حالا باید با فکر بیشتری عمل میکردم تا صحیح و سالم به شھر برم و خودم و بھ خالم برسونم.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#10
Posted: 19 Mar 2024 00:07
(فصل اول)
قسمت 8
ھنوز نفسم جا نیومده بود کھ صدای ھمون مردی کھ توی ماشین بود بھ گوشم رسید کھ با تعجب پرسید: -ارباب شما چیزی از پشت ماشین برداشتید ؟ از توی قھوه خونھ یکی گفت: -نھ...چطور؟ -ارباب...برزنت عقب رفتھ و وسایل پشت ماشین بھم ریختھ غلط نکنم دختره اینجا بوده
حتما ھمین اطرافھ... نمیتونھ زیاد دور شده باشه....
با کف دست بھ پیشونیم کوبیدم و بھ خودم فحش دادم.آخھ چرا من اونقدر بد شانس بودم. یواشکی از پشت درخت سرک کشیدم ولی شاخ و برگ درختا نمیذاشت چیزی ببینم. دوباره دلشوره و نگرانی بھم یورش آورد. لعنت بھ من دست و پاچلفتی کھ یادم رفت برزنت و درست کنم والا لو نمیرفتم. صدای پای مردا کھ نزدیک شد یواش یواش درختا رو یکی یکی جلو رفتم تا بھ آلونک تھ باغ رسیدم. فورا داخلش رفتم و یھ گوشھ کمین گرفتم. باید ھر چھ زودتر خودم و بھ اتوبوس میرسوندم.
والا تا ھفتھ ی بعد ھیچ ماشینی بھ طرف شھر نمیرفت و منم جایی برای موندن نداشتم. صدای آدمایی کھ توی باغ بودن ھر لحظھ نزدیک تر میشد. موھای بلندم کھ از زیر چارقدم بیرون زده بود جلوی دست و پام رو میگرفت. خرمن موھام ھیچ وقت زیر روسری جا نمیشد. اینقدر کھ براق و ابریشمی و پر پشت بودن. بھ اطراف نگاھی انداختم و داس کوچیکی رو روی دیوار آلونک پیدا کردم.باید از شرشون خلاص میشدم والا ھر کی منو از دور میدید میشناخت. سریع چارقدم و باز کردم و موھام رو دستھ کردم. بعد بدون یھ لحظھ فکر کردن داس رو کشیدم و موھای بلندم و بریدم. دیگھ موھام برام ارزشی نداشت. فقط میخواستم خودم و نجات بدم. دوباره چارقدم و سر کردم و با عجلھ از الونک بیرون زدم. باید قبل از پیدا کردنم خودم و بھ اتوبوس میرسوندم. از شانس خوبم جمعھ بود و غروب جمعھ ھا یھ ماشین بھ طرف شھر میرفت.
با چارقدم صورت و پوشوندم و با عجلھ بھ طرف ایستگاه رفتم. اتوبوس تازه رسیده بود ،قبل از اینکھ پر بشھ سوار شدم و کرایھ مو حساب کردم. بعد با وحشت بھ اطراف نگاه کردم و خودم و توی یکی از صندلی ھا چپوندم تا دیده نشم. ھنوز نصف صندلی ھا خالی بود و تا پر شدن دلشوره امونم و میبرید. میترسیدم اسد بیاد و اونجا پیدام کنھ. ھر بار کھ صدای موتور میشنیدم چھار ستون بدنم میلرزید. حدودا یھ ساعتی گذشتھ و تقریبا اتوبوس پر شده بود کھ یواشکی پرده ی قرمز رنگ رو کنار زدم و ھمون لحظھ جیپی کھ سوارش شده بودم و دیدم کھ از کنار اتوبوس رد شد....
دیگھ شک نداشتم پیدام کردن و فاتحم رو خوندم. حتما بھ اسد خبر داده بودن.
توی صندلی فرو رفتم و با ترس بھ در اتوبوس خیره شدم. ھر لحظھ امکان داشت اسد بالا بیاد و خیلی زود منو پیدا میکرد. بعدش حسابم با کرام الکاتبین بود. کل روستا دست بھ دستش داده بودن تا پیدام کنن و منو تحویل خانواده م بدن. قلبم توی دھنم میکوبید تا وقتی کھ کمک راننده در رو بست و گفت: -کسی کھ جا نمونده؟ وقت حرکتھ فورا توی جام صاف نشستم و یواشکی پرده رو کنار زدم ،از ماشین خبری نبود و اسد ھم اون اطراف دیده نمیشد. اونقدر ترسیده بودم کھ حس میکردم ھمھ دنبال من میگردن. دچار توھم شده بودم.
ماشین کھ حرکت کرد بالاخره یھ نفس راحت کشیدم.
اگھ خدا کمک میکرد تا فردا بعد از ظھر خونھ ی خالم بودم و دیگھ اسد دستش بھم نمیرسید. بعدش باید با خالھ حرف میزدم تا توی مدرسھ ثبت نامم کنھ. میخواستم درس بخونم تا خانوم دکتر بشم. تمام ھدفم ھمین بود و ھر سختی رو بھ جون میخریدم. بعد یھ شغل برای خودم پیدا میکردم تا بتونم کتاب و دفتر و کیف بخرم. نمیخواستم سربار خالم باشم تا پیش شوھرش سرشکسته بشه. فقط یه جای خواب و یکم امنیت بھم میدادن برام کافی بود. شوھر خالھ م مرد خوبی بود اما نباید سو استفاده میکردم. وقتی اتوبوس برای غذا و نماز وایساد منم بھ خودم جرات دادم و رفتم تا یھ چیزی بخرم و بخورم والا از گرسنگی میمردم....
کیک و نوشابھ ای کھ گرفتھ بودم و توی اتوبوس خوردم.نمیخواستم زیاد توی دید باشم و کسی منو بشناسھ. نمازمم بعدا قضا شو میخوندم.اونقدر دلشوره و ترس توی جونم ریختھ بود کھ تمرکز نداشتم. ھمش دل دل میزدم تا اتوبوس دوباره راه افتاد. ھر چھ زودتر بھ شھر میرسیدم خیالم راحت تر میشد. وقتی ھمھ خوابیدن منم بقچھ مو محکم تر توی بغلم گرفتم و سعی کردم چند ساعت بخوابم. بدون اینکھ نگران باشم اسد بھم تجاوز میکنھ یا سیما با کتک بیدارم کنھ تا برای بچھ ھا صبحانھ آماده کنم.
توی خواب عمیقی فرو رفتھ بودم کھ یکی تکونم داد. با ھول و ولا از جان پریدم و ترسیده بھ اطراف نگاه کردم. شاگرد راننده کھ چھره وحشت زده م رو دیده بود گفت: -نترس خانوم رسیدیم شھر ،وقت پیاده شدنھ لبخند بی جونی تحویلش دادم و زیر لب ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
گلوم خشک شده بود و بدجوری ضعف داشتم.با اینکھ خیلی از روستا دور شده بودم اما باز دلشوره ی بدی داشتم و دلیلش رو نمیدونستم. از ماشین چند قدمی دور شدم و بھ اطراف نگاھی انداختم. وقتی خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم و بھ طرف در ترمینال راه افتادم.
اما ھنوز قدم از قدم برنداشتھ بودم کھ دست یکی روی شونھ م نشست و صداش مثل ناقوس مرگ توی گوشم پیچید: -گیرت آوردم دختره ی حرومزاده
میدونستم اینجا پیدات میکنم....
اون اسد بود. ھیچ کس جز خودش نمیتونست اونجوری حرف بزنھ. پر از توھین و تحقیر. فقط اسد از ھمچون کلمات کثیفی استفاده میکرد. شبیھ یھ آدم سکتھ ای بھ روبرو زل زده بودم و نمیتونستم تکون بخورم. پاھام میخ زمین شده بود و قلبم از ھمیشھ کند تر میکوبید. آدما بی توجھ بھ ما از کنارمون رد میشدن و کسی نمیدونست چی داره بھم میگذره. اسد بازوم رو چنگ زد و من و بھ طرف خودش کشید: -راه بیفت کھ وقت مردنت رسیده....
و بعد بھ صورت مثل روحم پوزخندی زد و گفت: -چیھ؟ فکر نمیکردی پیدات کنم؟ بھ خیال خودت از دست اسد در رفتی؟ کور خوندی،کنار قبر ننھ ت چالت میکنم....
با حرفش یھو بھ خودم اومدم و سعی کردم فرار کنم اما اون محکم منو گرفتھ بود و دنبال خودش میکشید. نمیخواستم برگردم خونھ چون میدونستم زنده م نمیذاره.
این قدر ترسیده بودم کھ مغزم درست کار نمیکرد یھو بقچم رو عقب بردم و با تمام زورم توی صورتش کوبیدم. صندوقچھ ی فلزی یادگاری مادرم کھ توش بود با شدت زیاد بھ گیجگاھش خورد و اسد تلو تلو خوران بھ اتوبوس پشت سرش کوبیده شد. ضربھ بھ حدی شدید بود کھ بھ خاطر درد و گیجی دستم رو ول کرد و من با بیشترین سرعت فرار کردم. ھیچ ھدفی نداشتم فقط میخواستم ازش دور شم . بین اتوبوسا میدوییدم کھ یھو با صورت بھ جسم سفتی
برخوردم و نقش زمین شدم....
لحظھ ھای پر استرسی کھ توش گیر کرده بودم با افتادنم روی زمین تکمیل شد. بازم بھ خودم لعنت فرستادم. ھمیشھ ھمین قدر دست و پا چلفتی بودم و نمیتونستم ھیچکاری رو درست انجام بدم. وقتی سر بلند کردم ارباب زاده رو بالای سرم دیدم. و منی کھ از شدت ترس خشکم زده بود. ارباب زاده با ھمون اخمای درھم گفت: -تو؟ اینجا چکار میکنی دختر؟ چجوری اومدی؟میدونی چند نفر دنبالتن؟ وحشت زده میون حرفش پریدم و با اون لکنت دیوونھ کننده و با حرکات دستم بھش فھموندم کمکم کنھ: -ُل...ُل...لط...فا...ُک...ّکم...َمک تو...تو...رو...ُخ...ُخ...دا اَ...س...د...می...می...کشھ مرد ھمراه ارباب زاده کسی نبود جز بھرام خان کھ با حالت خاصی بھ سر تا پام نگاھی انداخت و گفت: -این مگھ ھمون عروس فراریھ نیست؟
شنیدم برادرش اومده شھر پیداش کنھ اگھ بگیرنش مرگش حتمیه....
قلبم داشت از توی دھنم بیرون میزد وقتی صدای اسد و از پشت اتوبوس شنیدم کھ بھ یکی میگفت: -حتما ھمین جاھاست نمیتونھ زیاد دور شده باشھ من زنده شو میخوام پیداش کنم گاییدمش....
استرسی کھ اون لحظات میکشیدم داشت منو میکشت. قلبم طاقت نداشت. حتی چشمھ ی اشکم خشکیده بود.
بعد از اون دیگھ ھیچی دست خودم نبود،فقط میخواستم فرار کنم. از ارباب زاده ھم آبی گرم نمیشد. ھیچ کس ازم حمایت نمیکرد. شبیھ یھ مرغ سر کنده بلند شدم تا یھ جا قائم شم اما ارباب زاده بازوم رو گرفت و من و دنبال خودش کشید. حتما میخواست منو تحویل اسد بده. شک نداشتم. کدوم مردی حامی یھ زن بی پناه میشد کھ ارباب بشھ؟ اونکھ خودش زودتر از ھمھ بھم تجاوز کرده بود و منو بی پناه ول کرد بھ امون خدا.
وقتی از لابلای اتوبوسا بیرون رفتیم اسد سر و کلھ ش پیدا شد و با دیدنم بھ طرفم دویید. با خوشحالی رو بھ ارباب زاده گفت: -یه عمر ممنون دارتم ارباب
دستم رو محکم گرفت و ھمون طورکھ منو بھ طرف خودش میکشید نیشخند کثیفی زد و با تمسخر سرش رو نزدیک آورد و جلوی چشمای از حدقھ در اومده م گفت:
-امشب ننه تو اون دنیا ملاقات میکنی....
حالا راه بیفت کھ سیما ھم بدجور منتظرته....
دیگھ مطمئن بودم کھ میمیرم.اسد زنده م نمیذاشت چون آبروریزی بدی شده بود. عروسی کھ از پای سفره ی عقد فرار کرده سرش رو میبریدن تا درس عبرتی بشھ برای بقیھ ی دخترای روستا. اسد وحشیانھ من رو بھ طرف خودش کشید و دستش بالا رفت تا توی صورتم بکوبھ. چشمام رو بستم تا اون خفت و خاری و نبینم اما ھر چی منتظر شدم اتفاقی نیفتاد. آروم لای پلکام و باز کردم و دیدم کھ ارباب زاده دست اسد و درست بالای سرم گرفتھ. بعد با خشونت بھ عقب ھلش داد و گفت:
-این دختر مال منه جز اموالمه خوش ندارم دیگھ اطرافش ببینمت نھ خودت،نه ننت،نه اون بابای بی غیرتش اسمی ازش جایی بشنوم با من و تفنگم طرفی خر فھم شدی؟ اسد که ھاج و واج مونده بود و مثل من بھ ارباب زاده نگاه میکرد. ارباب با حالت تندی گفت: -حالا از جلوی چشمام گمشو
اسد چند باری دھنش باز و بستھ شد اما صدایی بیرون نیومد. انگار لال شده بود کھ یھو ارباب زاده نعره زد: -مگھ نگفتم گمشو بھرام خان بھ اسد اشاره کرد و دوستاش اون و با خودشون بردن. ھیچ کس حرفی نمیزد،منم جراتش و نداشتم. نمیدونستم قراره چی بشھ. ارباب زاده بدون اینکھ حرفی بزنھ بازوم رو که ھمچنان توی دستش بود کشید و بھ سمت ماشین برد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...