انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
داستان سکسی ایرانی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

ارباب


مرد

 
(فصل اول)
قسمت 9
ارباب زاده برای من مثل یھ ناجی بود.مثل یھ آدم قوی کھ از اون دور دورا اومد و نجاتم داد. وقتی سر اسد اونجوری داد کشید دلم خنک شد. با اینکھ از نگاھش بدجوری ترسیده بودم. وحشت داشتم یجا زھرش رو بریزه. چون اون پسر سیما بود،کینھ ای و پر از عقده و کمبود.
ارباب زاده با چند تا نفس عمیق سعی کرد آروم باشھ و دستش رو توی موھای کوتاھش فرو کرد.
ھمینکھ نجاتم داد برام کافی بود.حالا میتونستم برم خونه خالمو بھ آرزوم که درس خوندن بود برسم.
اما ارباب منو سوار ماشین کرد و از توی داشبورد موھام رو کھ توی آلونک زده بودم بیرون آورد و جلوی صورتم تکون داد: -چطور تونستی بزنی؟ چرا از توی ماشینم فرار کردی؟ وقتی اونجوری توبیخم میکرد دلم ترک برمیداشت. با چشمای پر آب بھش نگاه کردم و لب زدم: -دعوام نکن ارباب موھای گیس شده م و توی داشبورد برگردوند و بازم نفس عمیق کشید. انگار شده بودم دلیل عصبانیت و حال بدش. آروم تر کھ شد گفت: -دیگھ اینجوری فرار نکن وقتی بھ من پناه آوردی دیگھ کسی جرات نداره بھت نگاه چپ کنھ و بعد موھای کوتاھم و زیر چارقدم برگردوند و گفت:
-چند لحظھ بمون تا برگردم گیس بریده....
ارباب زاده مثل ھمون سھ سال پیش مھربون بود. خیلی ھم خوشتیپ و مردونھ بھ نظر میرسید. برعکس اسد کھ ھمیشھ شلوارھای شیش پیل و گشاد میپوشید و موقع راه رفتن کفشاش رو زمین میکشید و لِخ لِخ صدا میداد، ارباب زاده کت چھار خونه و پوتین بلند قھوه ای با شلوار کرم و پوشیده و صاف و با ابھت راه میرفت. یجوری کھ دلم واسش میلرزید. ازش حساب میبردم اما حس میکردم در برابرش مثل یھ دختر کوچولوی بی دفاعم. وقتی سوار ماشین شد از بھرام خان دیگھ خبری نبود.
چند لحظھ ی بعد حرکت کردیم و ارباب گفت: -الان میریم خونه ی ما و ھمونجا میمونی تا ببینم باید چکار کنیم فورا گفتم: -ن...نھ...برم خو...خونھ...خالم -بری اونجا اسد دست از سرت بر نمیداره اون آدمایی کھ من دیدم بھ اون راحتی تو رو ول نمیکنن در ضمن باید یه فکری ھم واسھ لکنتت کنیم دلم میخواست حرف بزنم. دلم میخواست بگم میخوام درس بخونم و خانوم دکتر بشم. ولی وقتی لکنت داشتم و یھ ساعت طول میکشید یھ جملھ رو بگم ترجیح میدادم سکوت کنم تا به وقتش....
ارباب زاده ھمون طورکه رانندگی میکرد دستش رو بھ طرفم دراز کرد و گونھ م رو نوازش کرد: -اصلا عوض نشدی ھنوز ھمونقدر کوچولو و فنچی
خجالت میکشیدم وقتی باھام اونجوری حرف میزد. دلم میخواست آب شم و توی زمین فرو برم. ارباب انگشتش رو روی گونھ م کشید و توی گلو خندید: -اینجوری گونھ ھات گل میندازه دلم میخواد بخورمت ارباب زاده با ھمون چند تا جملھ داشت لوسم میکرد.قلبم تالاپ تولوپ صدا میداد. خب ،حق داشتم بی جنبھ بازی در بیارم. تا بھ حال ھیچ کس بھم محبت نکرده بود واسھ این بود کھ بغض توی گلوم نشست. آفتاب مادر مرده چیزی جز کتک و فحش و تحقیر ندیده بود،حالا یکی پیدا شده کھ از گونھ ھای گل انداختھ ش تعریف میکرد. خدا بھ داد دلم برسھ.
وقتی وارد حیاط بزرگ عمارتش شدیم یھ مرد کھ کیف سیاھی توی دستش بود از خونھ بیرون اومد و یھ خدمتکار ھم دنبالش. ارباب جوری کھ انگار دیگھ منو نمیبینھ از ماشین پایین پرید و بھ طرف مرد رفت: -دکتر؟ چیزی شده؟ -نگران نباشید،یھ حملھ ی سبک بود بخیر گذشت الان حالش خیلی بھتره ارباب بی توجھ بھ ھمه با عجله بھ طرف داخل خونھ دویید. چشمای نگرانش جوری بود کھ منم نگران شده بودم اما اون میون نمیتونستم از کیف سیاه و بزرگ دکتر چشم بردارم. یعنی میشد یروزی منم از اون کیفا داشتھ باشم؟ بھم بگن خانوم دکتر؟ برای خودم مطب بزنم؟
با رفتن ارباب زاده نمیدونستم باید چکار کنم. حس یھ آدم اضافھ رو داشتم کھ خدمتکار بھ دادم رسید و منو داخل عمارت برد تا ارباب زاده سر فرصت بھم رسیدگی کنھ.
از حرفای خدمه متوجھ شده بودم که توران خانوم بدجوری مریض ھستن و محیط خونھ ھمیشھ باید توی آرامش باشھ. من از خوشگلی و َو َجنات توران خانوم زیاد شنیده بودم. توی روستا مثل داستان نقل قول میکردن حالا برام غیر قابل باور بود کھ بشنوم تا این حد مریض شده.
موقع شام شده بود و خدمه میز رو برای ارباب آماده میکردن اما من توی اون خونھ احساس اضافی بودن داشتم مخصوصا اینکھ پچ پچ خدمه آزارم میداد. کسی نمیدونست من برای چی اونجام،حتی خودم. ارباب کھ پشت میز نشست نگاھش کردم.
شونھ ھای محکمی داشت و اون پیراھن سفید ابھتش رو بیشتر میکرد. ھمیشھ موھاش رو کوتاه نگه میداشت و ریش پر پشت و سیاھش بھ صورت سبزه ش میومد. بدون ھیچ حرفی و توی تنھایی مشغول خوردن شد. خدمه میگفتن ارباب ھیچ وقت بدون توران خانوم چیزی نمیخورد.اما بعد از مریض شدنش ھمھ چیز عوض شد.
بعد از شام تمام جراتم رو جمع کردم تا با ارباب صحبت کنم. باید تکلیفم رو میدونستم. از خدمه شنیدم کھ ارباب عادت داره شبا توی بالکن بشینھ و سیگار بکشھ. برای ھمین براش یھ لیوان چایی ریختم و رفتم سراغش. با ورودم بھ بالکن حتی متوجه من نشده بود. لیوان نوشیدنی رو توی دستش تکون میداد و بھ آسمون خیره نگاه میکرد. دخترا میگفتن کھ ارباب عاشق توران خانوم بود،برای ھمین حال بدش رو درک میکردم. سرفه ی مصلحتی کردم تا بالاخره متوجھ من شد. نگاھی بھ سینی چایی انداخت و گفت: -تو چرا آوردی؟
خدمه کارا رو انجام میدن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -م...من با...باید چکار کنم؟ یع...یعنی...بعد ...از این ک...کجا ز...زندگی کنم؟ ن...نمیخوام ...س...سر بار...ک...کسی باشم....
ارباب با حوصلھ بھ حرفم گوش میداد و صبر کرد تا تموم بشھ. مثل اسد و سیما مسخره م نمیکرد یا توی حرفم نمیپرید. لبخند خستھ ای زد و ھمون طورکھ چشماش رو میمالید گفت: -چایی رو بذار روی میز بیا جلو از نزدیک شدن بھ ارباب زاده خجالت میکشیدم. شایدم میترسیدم. تنم یخ میزد وقتی رابطھ ی اون روز و بھ یاد میاوردم. سینی رو روی میز کھ گذاشتم ارباب دستم رو گرفت و با انگشت شست پوستم رو ماساژ داد. حس کردم تمام تنم گر گرفتھ. ماجرا بھ اونجا ختم نشد و ارباب دستم رو کشید و وادارم کرد روی پاھاش بشینم. بعد دستاش رو دورم پیچید و من بیھوا چسبیدم بھ قفسھ ی سینھ ش. وقتی موھام رو کنار زد و انگشتش رو روی گونھ م کشید حس میکردم گونھ ھام داره آتیش میگیره: -ھنوز ھمون قدر فنچی دلم میخواست یھ دختر مثل تو داشتم بعد دنیا رو بھ پاش میریختم....
ارباب مثل یه پدر مھربون بود،دلم گرم میشد. حتی بار اولی کھ باھام ھمخواب شده بود ھم حس بدی بھش نداشتم. برعکس اسد کھ روحم و پاره کرد .
ارباب دستم و بین انگشتاش گرفت و پشت دستم رو آروم بوسید و نفھمید داره با قلبم چه بازی میکنه: -خونه خالت امنیت نداره ھمینجا بمون کار کن ماھانه بھت حقوق میدم پولات و جمع کن تا ببینیم بعدا چی میشھ بھ حوا میگم بھت یھ کار راحت بده تا بھ اینجا عادت کنی میتونی بھ توران خانوم رسیدگی کنی؟ پرستارش رفتھ مرخصی با اینکھ حواسم بھ لمس دستم بود و قلبم رو ھزار میکوبید سرم رو بھ علامت آره تکون دادم،در حالیکھ اصلا نمیدونستم دارم چھ کاری و قبول میکنم. ارباب موھای کوتاھم و توی چارقدم فرستاد و گفت: -خوبھ،میخوام خیلی مواظبش باشی حالا ھم برو بخواب کھ از فردا باید کارت و شروع کنی...،
ھمیشھ عادت داشتم صبح زود بیدار شم و برای بچه ھا صبحانھ آماده کنم. بعد ناھار و جمع و جور کردن خونھ. ھفتھ ای یھ بار ھم نون و فتیر میپختم و طویله رو تمیز میکردم. توی عمارت ارباب ھم باید صبح زود بیدار میشدیم. حوا سر خدمه وظایف ھر کسی رو مشخص میکرد.زن سختگیری کھ ھمھ ازش حساب میبردن. انگار رئیس خونھ بود.
حوا خانوم بھ سفارش ارباب برای شروع یھ کار راحت بھم داد تا کم کم با ھمھ چیز آشنا بشم.
من وظیفھ داشتم بھ خانوم رسیدگی کنم و ناھار و شامش و قرصاش رو سر وقت بدم. کار راحتی بھ نظر میرسید.
از طرفی ھم دلم نمیخواست زنی رو کھ ھمیشھ افسانھ ی زیباییش رو شنیده بودم توی بستر بیماری ببینم. سر و کلھ زدن با یھ آدم مریض اونقدرا کار راحتی بھ نظر نمیرسید. اما دستور،دستور بود. صبحانھ ش رو کھ یھ کاسھ سوپ رقیق شده و یھ تیکھ نون عجیب و غریب بود رو توی سینی گذاشتم و بھ طرف اتاقش رفتم. انگار برای راحتی ھمھ اتاق توران خانوم رو بھ طبقھ ی ھمکف عمارت منتقل کرده بودن. وارد اتاقش کھ شدم روی تخت دراز کشیده بود و بی روح بھ پنجره ی اتاق نگاه میکرد. زنی کھ از شادابی پوستش زنای روستا داستان میگفتن رنگ پریده و رنجور بھ بیرون نگاه میکرد. سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم: -س...سلام خا...خانم ا...اجازه میدید ب...بھتون ص...صب...حانھ بدم؟ با صدای بی جونی کھ انگار از تھ چاه بیرون میومد گفت: -پنجره رو باز میکنی؟ دلم ھوای آزاد میخواد....
سرم رو تکون داد و یکم لای پنجره رو باز کردم. ھوای بھار دزد بود و امکان داشت مریض تر بشھ. حوا خیلی سفارش کرده بود. بھم گفتھ بود ارباب بھم اعتماد کرده کھ توران خانوم رو کھ اونقدر دوست داره بھم سپرده. باید حواسم رو جمع میکردم. وقتی کنار تختش وایسادم بی حال بھ سر تا پام نگاھی انداخت و گفت: -تازه اومدی؟ سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و اون یھ لبخند کوچیک زد: -خوبھ،اسمت چیھ؟
-آ...آفتاب توران خانوم چشماش رو زیر کرد و گفت: -پس آفتاب تویی ارباب در موردت بھم یھ چیزایی گفتھ کنجکاو بودم کھ بفھمم ارباب در موردم چی گفتھ اما توران خانوم تک سرفھ ای کرد و گفت : -کمک کن بشینم تا آب زیپویی کھ حوا واسم پختھ رو بخورم بی صدا خندیدم و بھش کمک کردم روی تخت صاف بشینھ. با اینکھ جونی توی بدنش نبود لبخند قشنگی زد و گفت: -میخندی؟ اگھ تو ھم ھر روز دستپخت بی مزه ی حوا رو بخوری مثل من مریض میشی فقط پیش خودمون بمونھ ھا،بھ گوشش نرسونی کھ واویلا میشھ سرم رو بالا انداختم و گفتم: -یھ...یھ رازه داشتیم با توران خانوم ریز ریز میخندیدیم کھ در باز شد و ارباب وارد اتاق شد.
ارباب و توران خانوم بھ نظر خیلی عاشق میرسیدن. خسرو جوری بغلش کرد و موھاش رو بوسید کھ انگار نھ انگار ھمون مردیھ کھ تمام روستاھای اطراف از ترسش نفس ھم نمیکشن. جوری عاشقانھ نگاش میکرد کھ ریشھ ھای حسادت توی قلبم ریشھ میزدن. ولی نمیدونستم چرا؟! ارباب رو دوست داشتم، چون مھربون بود ،مثل یھ پدر بغلم میکرد و ماجرای اون شب... دخترونگیم رو گرفت اما اذیتم نکرد. گرم و ملایم مثل یھ عروسک چینی باھام رفتار میکرد. وقتی ارباب از کنار توران خانوم بلند شد رو بھم گفت: -مواظب خانوم باش....
داروھاش و بھ وقت بده ولی حواست باشھ با ھر قرص یھ قاشق آب بیشتر ندی نباید آب بخوره فقط در حدی کھ قرص و بتونھ ببلعھ توران دستش رو گرفت و بعد از اینکھ کلی سرفھ کرد گفت: -خسرو جانم،دکترا نمیفھمن آب ھیچ ضرری نداره فقط الکی منع میکنن بھ گمونم ھمھ ی دکترا سادیسم دارن از آزار مریضا لذت میبرن ارباب اخمی کرد و گفت: -دوباره شروع نکن توران حالت کھ بھتر شد خودم پارچ پارچ بھت آب میدم....
خانوم نگاھش و ازم دزدید و گفت: -خسرو جانم،بذار برم خونھ ی بابام بعد برو زن بگیر خوشبخت شو تو باید بچھ داشتھ باشی...ارباب دستش رو بھ ضرب از توی دست توران خانوم بیرون آورد و گفت: -یکاری نکن مریضیت و بیخیال شم و با شلاق سیاه و کبودت کنم بحث ھر روزه مون ھمینھ
خستھ نشدی؟
بھ والله کھ من خستھ شدم و بعد با عصبانیت اتاق رو ترک کرد و من و توران خانوم رو کھ ریز ریز اشک میریخت رو تنھا گذاشت.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 10
صبحانھ ی توران خانوم و دادن قرص ھاش زیاد طول نکشید اما اجازه نمیداد از اتاق بیرون برم. دنبال یھ ھم صحبت میگشت و من یھ جفت گوش شنوا داشتم. وقتی از ماجرای آشنایی خودش و ارباب حرف میزد حس میکردم کلی ستاره از چشماش شره میکنھ.
چقدر قشنگ حرف میزد البتھ اگھ سرفھ ھای لعنتی میذاشت. وقتی قرصا اثر کرد و کم کم خوابش برد آروم از اتاق بیرون رفتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم حوا با ترکھ ای کھ ھمیشھ توی دستش بود جلوم وایساد و با اون اخمای ترسناک گفت: -حضرت علیھ میذاشتن ظھر تشریف میاوردن سر کار ھمین روز اول بھت بگم اینجا آدم مفت خور و تنبل نمیخوایم بازم از استرس لکنتم شدت گرفتھ بود و بھ سختی گفتم: -تو...تو...توران...خا..خا... حوا کھ حرصی شده بود ترکھ رو بالا برد و با عصبانیت پشت دستم کوبید: -واسھ من ادا در نیار برو سر کارت شدت ضربھ اونقدر زیاد بود کھ دلم میخواست دور آشپزخونھ چھار نعل بدوئم و خونھ رو بذارم روی سرم اما در عوض لب گزیدم و بی صدا دستم و زیر بغلم گذاشتم تا دردم کمتر بشھ. اونقدر سیما و اسد منو زده بودن کھ پوستم کلفت شده و بھ خاطر یھ ضربھ گریھ نمیکردم. حوا ھمون طورکھ بھ طرف دیگ غذا میرفت گفت: -برو مرغ دونی تخم مرغا رو جمع کن
بگو ببینم نون پختن بلدی؟سرم رو بھ علامت آره تکون دادم و باز گفت: -خوبھ،شاید اینجوری بھ یھ دردی بخوری تخم مرغا رو کھ آوردی باید برای شام ارباب نون بپزی خمیر کردن نون برای دستای لاغر و بی جون من کار سختی بود. ولی حوا ھم مثل سیما مثل شمرذلجوشن با اون ترکھ ی درخت آلبالو بالا سرم وایساده بود و مجبورم کرد خمیر نون رو آماده کنم.
ھمھ ی دخترا میگفتن حوا میخواد ازت زھر چشم بگیره و بعد سخت گیری ھاش رو کمتر میکنھ. اما من یھ تنفر خاصی توی چشماش میدیدم. حس بدی ازش میگرفتم و حس میکردم مثل سیما بدجنس و بی رحمھ. کار خمیر نون کھ تموم شد یھ دختر کھ تقریبا ھم سن و سال خودم بود و لباس تر و تمیزی بھ تن داشت وارد آشپزخونھ شد و رو بھ حوا گفت: -ننھ،لباسام خوبھ؟ حوا سرش رو تکون داد و گفت: -برو بھ خانوم سر بزن ببین بھ چیزی احتیاج نداره؟ دختر دستی بھ روسری و لباساش کشید و از آشپزخونھ بیرون زد. انگار برای خاستگاری آماده شده بود کھ اونجوری گونھ ھاش گل انداختھ بود. میخواستم بھ حوا بگم کھ ارباب کارای خانوم رو بھ من سپرده اما جراتش و نداشتم. پیش خودم فکر می کردم حوا تصمیم گیرنده ست و بھتر صلاح ھمھ رو میدونھ. وقتی خمیر ور اومد و آماده شد تشت رو حوا روی سرم گذاشت و گفت: -راه بیفت
باید بریم تنورستان تشت اونقدر بزرگ و سنگین بود کھ موقع راه رفتن تعادل نداشتم. یھ قدم کھ بھ جلو برمیداشتن دو قدم عقب میرفتم. انگار توی طالع من کار نوشتھ بودن. شایدم ھمھ فکر میکردن چون کسی و ندارم میتونن مثل کلفت ازم کار بکشن. درک نمیکردم چرا تا اون حد ازم متنفرن.
تنور خونھ ی ما زمینی و کوچیک و جمع و جور بود برای ھمین من بلد نبودم با تنوری کھ ایستاده ست کار کنم.
با لکنت گفتم:-م...من ب...لد...نی...نیستم
حوا با ترکھ روی پام کوبید و گفت: -غلط کردی اینجا زرنگ بازی در بیاری با من طرفی یالا کارت و شروع کن اینقدر غمزه نریز نفسم و کلافھ بیرون فرستادم و چونھ ھای نون رو آماده کردم. اگھ لکنت نداشتم شاید راحت تر میتونستم منظورم و بھش بفھمونم. بیشتر مشکلاتم بھ خاطر ھمین بود. نون رو با وردنھ صاف کردم و روی بالشتک مخصوص گذاشت. اما دستم رو کھ داخل تنور بردم بھ خاطر حرارت زیاد اتیش زخمی کھ بر اثر ترکھ ایجاد شده بود شروع کرد بھ سوختن. انگار روش اسید ریختن. وقتی دستم سوخت بالشتک تکون سختی خوردم و نون توی تنور افتاد.
قبل از اینکھ بھ خودم بیام حوا با ترکھ روی ساق دستم کوبید و با لج خاصی گفت: -دختره ی دست و پاچلفتی اگھ بعدی رو خراب کنی بھت نشون میدم حوا کیھ و بعد بازم روی دستم کوبید. دلم میخواست گریھ کنم. داد بزنم و بگم اینقدر منو اذیت نکنید. بگم فقط شونزده سالمھ،ھم سن دخترتم. چطور دلت میاد منو بزنی؟ اصلا مگھ یھ آدم چقدر تحمل داره؟ ولی از ترس ترکھ خفھ شدم و دوباره کارم و شروع کردم.
پختن نون کھ تموم شد بالاخره تونستم چند لحظھ استراحت کنم. اما زخم پشت دستم حسابی قرمز و متورم شده بود و بازومم بدجوری میسوخت. حوا سبد نونای پختھ رو روی سرم گذاشت و گفت: -راه بیفت،یللی تللی دیگھ بسھ باید شام خانوم و ببری الان ارباب میرسھ غرش و سر حوای بدبخت میزنھ
دستم خیلی میسوخت ،جوری کھ دلم میخواست روی زخم و چنگ بزنم و پوستم و بکنم اما وقت اینکارم نداشتم. آخر شب حتما روی زخمم وازلین میزدم تا کمتر اذیت کنھ. دلم میخواست برم و یھ دل سیر بخوابم. بھ اندازه ی شونزده سال زندگی خستھ بودم. وقتی حوا سینی غذای خانوم رو روی میز گذاشتم یھ طرف سینی رو روی ساق دستم گذاشتم و لبھ ی دیگھ ش رو با دست دیگھ م گرفتم و از آشپزخونھ بیرون زدم. از خستگی زیاد چشمام تار میدید. انگار موقع راه رفتن چرت میزدم. ولی ترس از کتکای حوا وادارم میکرد بیدار بمونم. وارد اتاق خانوم کھ شدم بی حال سرفھ ای کرد و گفت:
-خدایا باز موقع خوردن آب زیپوھای حوا رسیده؟
بھ غر غر کردنش خندیدم و گفتم: -فقط ا...اگھ بفھمھ... توران خانوم انگشتش و بھ علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و گفت: -این یھ رازه
متوجھ شده بودم وقتی پیش توران خانوم ھستم لکنتم کمتر میشھ،انگار آرامشی کھ ازش میگرفتم باعث میشد بتونم درست حرف بزنم. سینی غذا رو کھ روی میز گذاشتم ارباب وارد اتاق شد. سلامم رو سر سری جواب داد و با اینکھ بھ نظر خستھ میرسید مستقیم بھ طرف توران خانوم رفت و بعد از اینکھ کمک کرد روی تخت بشینھ خودشم کنارش نشست.
محکم بغلش کرد و روی موھاش رو بوسید. اینقدر ازشون حس خوب میگرفتم کھ تمام دردای خودم و فراموش میکردم. قلبم پر از پروانھ میشد. بی توجھ بھ حرفای در گوشی شون میز کوچیک رو برداشتم روی پاھای خانوم گذاشتم اما قبل از اینکھ دستم رو عقب بکشم ارباب اخم غلیظی کرد و مچ دستم رو گرفت.
ترسیده بودم و حس میکردم رنگم مثل گچ سفید شده. ارباب خودش رو جلو کشید و با دقت بھ دستم نگاه کرد: -حرف بزن ببینم، دستت چی شده؟ ترس باعث شده بود کھ باز لکنتم از کنترلم خارج بشھ. دیگھ نمیتونستم حرف بزنم. لبام تکون میخورد و چند تا کلمھ ی نامفھوم و بریده بریده ازش خارج میشد. توران خانوم ارباب رو عقب کشید و گفت: -بچھ رو ھل نکن مگھ نمیبینی ترسیده
بعد با لحن ترسناکی گفت: -دستت چی شده؟
ارباب نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت: -خودت ازش بپرس ببین چی شده توران خانوم سری تکون داد و دست سالمم رو توی دستای یخ زده ش گرفت و گفت: -اصلا نترس خوشگلم بیا اینجا پیش من بشین منو بھ طرف خودش کشید و اونقدر با مھربونی پشتم رو نوازش کرد کھ بغضم سنگین تر شد. حس میکردم مامانمھ، ھمون قدر مھربون بود.
استرسم کھ یکم کمتر شد توران خانوم لبخندی زد و گفت: -خب حالا آروم و شمرده بگو دستت چی شده اصلنم نترس آب دھنم رو قورت دادم و شمرده شمرده گفتم: -ص...صبح کھ از پیش شما د...دیر رفتم ح...حوا...منو...زد ب...عد مجبورم کرد...نو...نون بپزم...د...دستم تو...تو...تنور سوخت ارباب کھ مثل یھ گلولھ ی آتیش بھ نظر میرسید از بین دندونای کلید شده غرید: -حوا غلط کرد با کل خاندانش انگار باید آب و یونجھ شو قطع کنم تا حساب کار دستش بیاد....
قبل از اینکھ توران خانوم حرفی بزنھ ارباب از اتاق بیرون زد و در رو کھ بھم کوبید از ترس توی جام پریدم. توران خانوم طوری کھ انگار روح یا یھ چیز عجیب و غریب دیده سرش رو برگردوند . با حالت خاصی نگاھش توی صورتم چرخید و لب زد: -تا حالا خسرو واسھ یھ خدمتکار عصبی نشده بود
نگاھم توی نگاه توران خانوم گره خورده بود و حالش رو نمیفھمیدم. یکم درد. یکم حسرت. یکم بغض. یکم...شایدم مرگ توی اون دو تا گوی عسلی میدیدم.
توران خانوم بالاخره نگاھش رو گرفت و لبخندی کھ زیادی مصنوعی بود ؛زد و بھ کشوی پاتختی اشاره کرد: -از توی کشوی دوم قوطی سفیده رو بده بدون سوال کشو رو باز کردم و قوطی مورد نظر و در آوردم و بھش دادم. توران خانوم بغض داشت،اینو حس میکردم . اما چشماش مثل ھمیشھ میخندید. صداش میلرزید اما با لبخند حرف میزد. اون زن چقدر عجیب و غریب بود. دردش و بی صدا توی خودش دفن میکرد، مظلوم ترین فرشتھ ای کھ روی زمین پیدا میشد. با مھربونی دستم رو گرفت و آروم انگشتاش رو توی مرھم فرو کرد. بعد با ملایمت روی زخم دستم کشید و گفت: -این مرھم و مامانم واسم فرستاده آخھ یھ وقتایی کھ خسرو عصبانی میشھ و رعیت و فلک میکنھ دستای خودشم زخم میشھ مرده دیگھ غیض میکنھ یادت باشھ توی خونھ ھمیشھ مرھم داشتھ باشی بعد بھ چھ کنم چھ کنم نیوفتی
حرفش و نمیفھمیدم.
درک نمیکردم منظورش چیھ.چرا از زخم دست ارباب حرف میزد و از من میخواست مرھم داشتھ باشم. بھ گمونم ھذیون میگفت. شاید اثر داروھای خواب آورد بود.
وقتی درد دستم آروم گرفت دستام رو محکم دور گردنش حلقھ کردم و گونھ شو عمیق و طولانی بوسیدم. از اون بوسھ ھای آبدار. منکه مھر مادری ندیده بودم اما توران خانوم مثل مامانم بود.
مگھ حتما باید یھ زن بچھ بھ دنیا بیاره تا بھش بگی مامان؟بھ نظر من ھمھ ی فرشتھ ھای روی زمین اسم شون مامان بود. عقب کھ کشیدم با اون چشمای گرد لبخندی زد و گفت: -اخ کھ چسبید اگھ میدونستم جایزه م یھ بوس خوشمزه ست بھ حوا میگفتم ھر روز تنبیھت کنھ از حرفش خنده م گرفتھ بود. ھمون طور کھ کاسھ ی سوپ و برمیداشتم گفتم: -سی...سیما...ھر روز من و با...با ترکھ خی...خیس میزد ا...اگھ شما ه....ھر روز واسم مر...مرھم میزدی...دیگھ ناراحت نمیشدم
قاشق سوپ و جلوی دھن توران خانوم گرفتم و اون بعد از اینکھ سوپ رو خورد با اخم ظریفی گفت: -چطور دلش میومد بعضیا رو خدا با قلب سیاه میافرینھ دلیل خلقت شون و نمیدونم....
غذا و داروھای توران خانوم رو کھ دادم کمک کردم دراز بکشھ و بعدش رفتم آشپزخونھ.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 11
از حوا ھیچ خبری نبود،والا واسھ دیر کردنم کلی غر میزد و با ترکھ ازم پذیرایی میکرد. ظرفای شام توران خانوم رو کھ شستم حس کردم دخترا یجور خاصی بھم نگاه میکنن. از اونجایی کھ خیلی خستھ بودم ترجیح دادم برم اتاق مو بخوابم. تمام تنم بھ خاطر ترکھ ھایی کھ خورده بودم درد میکرد. برای ھمین برای خودم یھ لیوان چایی نبات درست کردم و رفتم توی اتاقم تا یکم استراحت کنم. غافل از اینکھ اونجا آخر ماجرا نبود.
رخت خوابم و کھ پھن کردم دیگھ جون نداشتم برق و خاموش کنم،ھمونجا کنار تشک نشستم و چایی نباتم رو یھ نفس سرکشیدم.
ھنوز ناھار نخورده بودم،شامم کھ حوا منو فرستاد پی نخود سیاه و تا برگشتم دیگھ از غذا خبری نبود. اون ھمھ کار فقط با یھ وعده کھ صبحانھ خورده بودم.این ھر مردی رو از پا مینداخت. منکھ زیادی جون سخت شده بودم. چایی رو کھ خوردم تازه خستگی و درد نشست توی جونم. استخوون ھام زق زق میکردن. فقط دستم با اون زخم زشت و قرمز ھیچ دردی نداشت. انگار توران خانوم با مرھمش معجزه کرده بود. با بدن درد شدیدی کھ داشتم پاھاي سنگینم رو تکون دادم و جلوی آیینھ وایسادم. با اون ھمھ درد اصلا خوابم نمیبرد.
آروم آروم لباسام رو در آوردم و ھمونجا روی زمین انداختم. ھر بار کھ لباسم روی زخمم کشیده میشد دل ضعفھ میگرفتم. نمیدونم جنس ترکھ از چی بود ،خودم فکر میکردم مال درخت البالوئھ اما انگار روش کلی تیغ ریز کار گذاشتھ بود کھ اونجوری تن و بدنم زخم شده بود. وقتی نگاھم بھ زخم روی سینھ م افتاد بغضم ترکید. دیگھ تحمل نداشتم.
کل بدنم جای زخمایی بود کھ گوشت اضافھ آورده بودن و دیگھ از پوست سفید و بی نقصم اثری نبود. تو خونھ ی بابام سیما و اسد تن و بدنم و مثل گرگ وحشی پاره میکردن. اینجا ھم حوا. ھیچی ھم نداشتم کھ زخمام رو باھاش ببندم. تازه میخواستم دولا شم تا شلوارم رو بپوشم کھ در بی ھوا باز شد و قامت ارباب زاده توی چارچوب پیدا شد.
نمیدونستم چرا از اون نگاه سرخ و عصبی ترسیده بودم. قلبم مثل یھ گنجیشک بارون خورده خودش و بھ در و دیوار میکوبید. از شلاق توی دستش وحشت داشتم. حتما چیزی شده بود. حتما باز قرار بود آفتاب مادر مرده کتک بخوره. حتما باز قرار بود بھم تجاوز بشھ. یھ دستم رو روی سینھ ھام گذاشتم و با دست دیگھ اندام زنانھ م رو پوشوندم. خجالت میکشیدم.
بعد بھ دیوار پشت سرم چسبیدم و با جون کندن لب زدم:-غ...غلط...ک...کردم اگھ اون شلاق چرم روی تن و بدنم کوبیده میشد حتما میمردم. بخدا کھ دیگھ تحمل نداشتم. کاش منو ھمون لحظھ میکشت،اما نھ. یادم نبود خدا ھم منو دوست نداره.اونم منو فراموش کرده بود. ارباب با اون چکمھ ھای سیاه کھ تا زیر زانوھاش بود جلو اومد و ھمون طورکھ شلاق رو توی دستش تکون میداد گفت: -واسھ چی غلط کردی؟ منظورش و نمیفھمیدم ولی حتما یکاری کرده بودم کھ قرار بود کتک بخورم.شایدم مثل ھمیشھ بیگناه بودم و فقط یھ کیسھ ی برنج میخواستن تا فقط عقده ھاشون و روی من خالی کنن. اصلا مگھ مھم بود چکار کردم یا نکردم؟ منکھ باید زیر اون شلاق چرمی اون شب میمردم پس اونقدرا فرقی نداشت. وقتی ارباب جلوم وایساد دیگھ بیشتر از اون نمیتونستم توی دیوار گم بشم.
ارباب دستھ ی شلاق رو زیر چونھ ی لرزونم گذاشت و سرم رو بالا اورد. بعد شمرده شمرده پرسید: -گفتم واسھ چی غلط کردی تولھ سگ؟
دلم یھ جای امن میخواست. یھ پناه. یھ بغل محکم کھ بعدش کنار گوشم زمزمھ کنھ کھ دیگھ سختیا تموم شده.من ھستم! اما روبروم ارباب زاده ای وایساده بود کھ از چشماش آتیش شعلھ میکشید.
تولھ سگ رو جوری کوبید توی صورتم کھ توی جام پریدم و بغضم سنگین تر شد. دستھ ی شلاقی کھ زیر چونھ م بود وحشتم رو بیشتر میکرد. اون لحظھ لکنت کھ ھیچ، کلا لال مونی گرفتھ بودم. ارباب نگاھش توی چشمام قفل بود و منتظر جواب. بالاخره از بین دندونای کلید شده غرید: -ِد حرف بزن
چی میگفتم اخھ؟ میگفتم نمیدونم چکار کردم؟ ھیچ وقت نمیدونستم ولی ھمیشھ بابت ھیچی کتک خوردم. اصلا مگھ نمیدونست من تو حالت عادی پت پت میکنم،حالا کھ ترسیدم دیگھ نمیتونم حرف بزنم، دستام بی ھوا از روی بدنم سر خورد و لبھ ھای کتش رو توی مشتم گرفتم تا شاید حال بدم و بفھمھ. تا دیگھ دعوام نکنھ. من بریده بودم. مستاصل بودم. فقط یھ بغل میخواستم کھ ارومم کنھ،ھمین. خواستھ زیادی کھ نبود،بود؟
ارباب متعجب از کارم ابروھاش بالا پرید و سر پایین آورد اما نگاھش روی زخم سینھ م ثابت موند. دیدم کھ برق خشم از توی چشمام گذشت. دیدم کھ بعد خشمش بھ جرقھ ھای آتیش تبدیل شد. شلاق و پایین آورد و بھ قفسھ ی سینھ م اشاره کرد: -اینم کار حواست؟
فقط تونستم سرم و بھ علامت آره تکون بدم و بعد بغضم ترکید.
دلم کوچیک شده بود،قد یه ارزن....
ارباب شلاق و بھ ضرب روی زمین کوبید و دستای قوی و بزرگش و دورم پیچید و مَنِ درمونده و بی پناه و بین شون فشار داد. جوری محکم بغلم کرده بودم کھ انگار میخواست توی وجودش حل بشم. ریز ریز گریھ می کردم کھ شقیقھ م رو بوسید و گفت: -از این بھ بعد ھر کی اذیتت کرد بھ خودم بگو،خب؟ سرم و بلند کردم و بھش نگاه کردم تا راست و دروغ حرفش و بفھمم. یعنی باید باورم میشد یکی بھ جای اینکھ کتکم بزنھ میخواد ازم محافظت کنھ؟ ارباب با دیدن قیافھ م آروم خندید و گفت: -اگھ یکم دیگھ اونجوری نگام کنی کھ قول نمیدم نخورمت
و بعد خم شد و لب پایینم رو بین دندوناش گرفت و جوری محکم مک زد کھ فورا متورم شد. توی اون بغل گرم و بزرگ با اون بوسھ ی وحشیانھ داشتم وا میدادم کھ یھو عقب کشید و بین زمین و ھوا ول کرد. کلافھ نفسش و بیرون فرستاد و موھاش و چنگ زد: -لعنت بھ من بھ خاطر اون بوسھ منم عذاب وجدان داشتم، ھم ارباب.
توران خانوم چند تا اتاق اون ور تر توی بستر بیماری بود و بعد منه احمق توی بغل شوھرش داشتم از اون ھمھ جذبھ وا میدادم.
ارباب کلافھ توی اتاق قدم میزد و من ھنوز وحشت زده بھ دیوار چسبیده بودم. لبام از اون بوسھ گناه الود گز گز میکرد. عذاب وجدانم یھ لحظھ دست از سرم برنمیداشت. اون منرو بوسیده بود و منم كه دلم قنج ميرفت براي مردي كه پناهم شده بود....
توران خانوم اگھ میفھمید چکار میکرد؟
اگھ میفھمید شوھرش چند سال پیش بکارتم رو گرفتھ و حالا... سرم رو بھ دو طرف تکون دادم،توران خانوم ھیچ وقت نباید متوجھ میشد. وای کھ اگھ میفھمید، خدای نکرده میمرد. کدوم زنی میتونست تحمل کنھ شوھرش با زن دیگھ ای باشھ؟ اونم درست بیخ گوشش. ارباب بالاخره نفسش رو کلافھ بیرون فرستاد و بدون اینکھ بھم نگاه کنھ گفت: -بمون تا بیام....
با اینکھ جایی برای رفتن نداشتم سرم رو بھ علامت باشھ تکون دادم و ارباب با قدمای بلند از اتاق بیرون رفت .تازه میخواستم لباس بپوشم کھ دوباره وارد اتاق شد. اما من ھنوز دلیل برگشتنش رو نمیدونستم.
در رو کھ پشت سرش بست یھ ترس عجیبی لونھ کرد توی دلم. ارباب صندلی چوبی بغل کمد رو برداشت و کنار رخت خوابم گذاشت. نگاھش مھربون بود ،مثل یھ پدر.
دعواھاش ھم بھ دل مینشست.وقتی روی صندلی نشست دست روی کشالھ ی رانش کوبید و گفت: -بیا اینجا ببینمت ارباب جوری حرف نزده بود کھ بترسم ولی من میترسیدم. شایدم خجالت میکشیدم. آخھ لخت جلوی چشمش بودم و اون میتونست باھام رابطھ داشتھ باشھ.مثل اون روز توی کلبھ.
با پاھای لرزون جلو رفتم و یھ قدم مونده بھش دستم رو گرفت و مجبور کرد روی پاھاش بشینم.
با خجالت لب گزیدم و چشمام رو پایین انداختم کھ ارباب از توی جیبش یھ پماد در آورد و بی توجھ بھ ترس و خجالتم درش رو باز کرد و یکم روی انگشتش فشار داد. بعد با احتیاط روی زخم مالید. با برخورد انگشتش با پوست متورمم سرم رو توی سینھ ش فرو کردم و ھیس کشداری گفتم. زخمم بدجوری میسوخت انگار روش فلفل ریختن. مثل اون روزی کھ آتنا رفت و بھ سیما دروغ گفت کھ بھش حرف بد زدم و اون توی دھنم فلفل ریخت. ولی خیلی زود سوزشم آروم شد. ارباب کل زخمای بدنم رو با حوصلھ پماد زد و من کم کم توی بغلش شل شدم. خوابآلود بھش تکیھ دادم و توی خواب و بیداری دست و پا میزدم کھ حس کردم کنار گوشم گفت: -دلم میخواد این باسن کوچولوت و زیر دستم سرخ کنم و تو ی جوری گریھ کنی کھ بعدش محکم بغلت کنم خیلی شیرین و کوچولویی وسوسم میکنی که لبات و ببوسم ولی فعلا بخواب بھت قول میدم دیگھ نمیذارم کسی اذیتت کنه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
↓ Advertisement ↓
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 12
صبح که از خواب بیدار شدم توی رختخوابم بودم. تنھا!!ارباب ھم نبود. بھ خودم کھ نگاه و لباسام و توی تنم دیدم با تعجب بھ اطراف نگاه کردم. حس میکردم خواب دیدم کھ ارباب اومد توی اتاقم و منو بوسید. بعد با دست خودش بدنم و پماد زد. ھمھ چیز مثل رویا بود. اصلا مگھ میشد ارباب روستا بیاد و تن یھ خدمتکار و مرھم بذاره؟ مطمئن بودم خواب دیدم.ھیچ ردی ھم ازش توی اتاق نبود تا بفھمم واقعیت بوده.
با اینکھ ھنوز درد داشتم از جام بلند شدم و فورا رختخوابم و جمع کردم و رفتم توی آشپزخونھ. حوصلھ حوا و غر غر ھاش رو نداشتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم دخترش اونجا بود. داشت صبحانھ ی توران خانوم و آماده میکرد. میخواستم برم و سینی رو از دستش بگیرم کھ با لحن بدی گفت: -دست نزن، مامانم گفتھ امروز خودم صبحانھ ی خانوم و ببرم تو برو طویلھ رو تمیز کن از اینکھ یھ دختر توی سن و سال خودم بھم دستور میداد عصبی میشدم. دوست نداشتم اونم بھم زور بگھ،ولی چاره چی بود؟ منکھ نمیتونستم حرف بزنم،چون مادری مثل حوا پشتم نبود. وسایل تمیز کاری رو از توی حیاط پشتی برداشتم و وارد طویلھ شدم. مشغول کار کھ شدم حس کردم کسی پشت سرم وایساده . بھ عقب کھ برگشتم حوا رو اونجا دیدم ،با اون ترکھ ی ترسناکش. صورتش ھم قرمز بود،جای انگشتای یھ نفر روی گونھ ش توی ذوق میزد.
اون چوب صاف و صیقل داده شده رو چند بار توی دستش کوبید و گفت: -حالا کارت بھ جایی رسیده کھ چقولی منو بھ ارباب میکنی دختره ی سلیطھ؟
ترسیده بودم و یھ قدم کھ بھ عقب برداشتم پام بھ سطل آب گرفت و با صدا روی زمین افتاد. من از اون ترکھ میترسیدم. وحشت داشتم. طعمش رو بارھا چشیده بودم. حوا ترکھ رو روی بازوم کشید و گفت:
-تاوان تمام کتکایی رو کھ ارباب بھم زده رو تو پس میدي باھات کاری میکنم کھ خودت فرار کنی بھ من میگن حوا نھ برگ چغندر....
ترکھ رو کھ بالا برد و تا خواست روی تنم بکوبھ صدای ارباب از توی حیاط بھ گوشم رسید: -حسن برو بھ حوا بگو وسایلم و جمع کنھ باید برم روستا حوا ترکھ رو پایین آورد و ھمون لحظھ ارباب وارد طویلھ شد. با دیدن ما سرجاش وایساد و گفت: -اینجا چھ خبره؟ حوا خنده ی دستپاچھ ای کرد و گفت: -ھیچی ارباب جان کارای طویلھ سنگینھ اومدم بھ این دختره کمک کنم ارباب با ھمون چشمای عصبی رو بھم توپید: -مگھ نگفتم کارای توران خانوم با توئھ؟ پس اینجا چھ غلطی میکنی؟ نگاھم بین حوا و ارباب در رفت و آمد بود و با لکنت گفتم: -ح...حوا...خا...خانوم -تو از حوا دستور میگیری یا از من؟ برو تا تموم جونت و سیاه و کبود نکردم انگار تھ قلبم با حرفای ارباب گرم میشد.
اون ھوام و داشت.مواظبم بود. ھمون طورکھ تو خواب بھم قول داده بود. جاروی بزرگ رو بھ ستون چوبی تکیھ دادم و با عجلھ از طویلھ بیرون دوییدم و بھ طرف عمارت رفتم. وارد آشپزخونھ کھ شدم دختر حوا با اخمای درھم طعنھ زد: -چکار کردی کھ اینجوری ھمھ طلسم شدن؟ اون از ارباب اینم از توران خانوم کھ خواستھ خودت بھش صبحانھ بدی
زھره حرف از طلسم و جادو میزد و منی کھ قلبم برای توران خانوم جای مخصوص داشت و زندگیم رو براش میدادم. اون زن تنھایی و کمبود محبت ھایی کھ توی اون ١۶ سال داشتم و جبران میکرد. مادرم بود. اما حیف کھ مریضی زمین گیرش کرده و اجازه نمیداد توی عمارت خانومی کنھ. وارد اتاقش کھ شدم لبخندی زد و ھمون طورکھ سرفھ میکرد دستش و بھ طرفم دراز کرد. کنارش لبھ ی تخت نشستم و گفتم: -جا...جانم خانوم؟ -از این بھ بعد خودت بیا باھات کلی کار دارم میدونی؟ من دیگھ وقت زیادی ندارم باید خیلی چیزا بھت بگم
معنی حرفش رو نمیفھمیدم،وقت برای چکاری نداشت. توران خانوم بھ سختی خودش و جا بھ جا کرد و گفت: -افتاب،تو دیگھ خانوم شدی باید یھ سری مسائل و بدونی اول اینکھ چجوری لباس بپوشی خسرو مرد خوبیھ،اما عاشق زنای شیک پوش و با کلاسھ اگھ باب میلش لباس نپوشی بدخلقی میکنھ
گیج نگاھش میکردم و توران خانوم ما بین حرفاش سرفھ میکرد: -اونجوری نگاه نکن،بعدا میفھمی چی میگم تو باید خیلی قوی باشی باید بتونی خدمھ رو مدیریت کنی با دقت بھ حرفای خانوم گوش میدادم تا مبادا چیزی رو فراموش کنم. ساعت ھا کنارش مینشستم و اون در مورد عادت ھا و علایق ارباب حرف میزد و بھم یاد میداد چجوری عمارت و مدیریت کنم. از خانوم بزرگ میگفت و تاکید میکرد احترامش رو نگھ دارم اما اجازه ندم توی زندگیم دخالت کنھ.
از اتاق توران خانوم کھ بیرون زدم ھمھ ناھار خورده برای استراحت رفتھ بودن اتاقاشون. ھمھ جا ساکت بود. کسی ھم کار نمیکرد. قانون عمارت سختگیرانھ وضع شده بود. بعد از ناھار دو ساعت وقت خواب و استراحت تعیین شده و ھمھ باید رعایت میکردن تا برای کار انرژی لازم و داشتھ باشن. اما من اون روز میخواستم از قانون سرپیچی کنم. وقتی رفتم اتاقم پولی رو کھ مامان روژان و حقوقی رو کھ ارباب توی اون مدت بھم داده رو جمع کرده بودم رو از توی بقچھ م بیرون آوردم. پولم رو پنھون کردم تا برای روز مبادا ازش استفاده کنم. و اون روز،روز مبادا بود از یکی از خدمھ شنیده بودم نزدیکی عمارت یھ دبیرستان دخترونھ ست. میخواستم برم و برای سال آخر دبیرستان ثبت نام کنم ،میخواستم درس بخونم. یواشکی از اتاقم بیرون زدم و با احتیاط از در پشتی عمارت رفتم بیرون. ھیچ جوره لبخندم جمع نمیشد.
داشتم بھ آرزوم میرسیدم و میتونستم دکتر بشم. مدیر و ناظم مدرسھ خیلی سختگیرانھ رفتار میکردن اما وقتی بھ دروغ گفتم کھ از روستا اومدم خونھ ی خالھ مو نمیتونم توی کلاسا حاضر بشم بھ سختی و با کلی شرط و شروط قبول کردن. بعدش بھم گفتن از کجا میتونم کتاب بگیرم و من جوری بھ سمت مغازه ی موسیو پرواز کردم کھ خودمم نفھمیدم کی بھ مقصد رسیدم. وارد مغازه کھ شدم بغضم رو قورت دادم و سعی کردم از خوشحالی گریھ نکنم.
موسیو لھجھ ی جالبی داشت،پیرمرد مرد مھربونی ھم بود و با حوصلھ کتاب ھام رو بستھ بندی کرد و پولش رو گرفت. کتابایی کھ خریده بودم رو ھمونجا توی مغازه تو چارقدم پیچیدم و با عجلھ بھ خونھ برگشتم. تمان مسیر رو دوییده بودم و دیگھ نفسم بالا نمیومد. باید قبل از اینکھ حوا و بقیھ ی اھل خونھ بیدار میشدن خودم و بھ عمارت میرسوندم. از در پشتی وارد حیاط شدم و روی نوک پا از آشپزخونھ گذشتم و وارد اتاقم شدم. در رو کھ بستم از خوشحالی چند باری توی گلوم جیغ کشیدم تا ھیجانم رو تخلیھ کنم. کتابا رو روی زمین گذاشتم و چارقدم و باز کردم. بوی کاغذ نو و کتابایی کھ ھنوز ورق نخورده بودن لبخند بھ لبم میآورد. از بچگی آرزوی کتاب نو داشتم چون ھمیشھ کتابای کھنھ ی روژان رو استفاده میکردم. آخھ منکھ پول نداشتم کتاب و دفتر بخرم. مجبور میشدم دفترای سال قبل روژان رو پاک کنم و توش بنویسم.
دلم میخواست ھمون لحظھ ھمھ شو بخونم و غرق بشم تو درسایی کھ عاشق شون بودم اما باید برمیگشتم سرکار چون تایم استراحت تموم شده بود. کتابا رو زیر رختخوابم پنھون کردم و از اتاق بیرون زدم اما ھمون لحظھ حوا مثل عجب معلق جلوم ظاھر شد. ترکھ ش رو کف دستش کوبید و با نیشخند گفت: -میشھ بپرسم کجا تشریف برده بودی؟ دوباره لکنت اومده بود سراغم و بھ سختی گفتم: -م...من...منکھ...جا...جایی... حوا کھ عصبی شده بود نفسش رو بیرون فرستاد و آستینم رو گرفت و با خودش برد: -راه بیفت ببینم تا دو کلمھ حرف بزنھ صبح میشھ میندازمت تو انباری تا ارباب بیاد و تکلیف تو روشن کنھ یھ بار کھ فلک بشی آدم میشی ارباب روی قوانین عمارت حساسھ و ھیچ کس حق شکستنش و نداره....
حوا منو توی انباری انداخت و قبل از اینکھ از خودم دفاع کنم در رو قفل کرد و رفت. اون زن ازم کینھ بھ دل داشت و حالا شک نداشتم کاری میکرد کھ ارباب فلکم کنھ. از فکر اون شلاق بھ تنم لرز افتاد. شنیده بودم ارباب ھر کسی رو کھ فلک میکرد تا سھ ھفتھ نمیتونست روی پاھاش وایسھ. گوشھ ی انباری توی خودم جمع شدم و بھ در نگاه کردم. منتظر بودم حوا بیاد و منو ببره پیش ارباب تا فلکم کنھ. استرس بدی بھ جونم افتاده بود. اگھ ارباب میفھمید از عمارت رفتم بیرون تا کتاب و دفتر بخرم و درس بخونم حتما اجازه نمیداد. کاش حوا اتاقم رو نمیگشت و کتابا رو پیدا نمیکرد.
کاش حداقل یھ صفحھ از کتابا رو میخوندم تا داغ شون بھ دلم نمونھ اونقدر فکر و خیال کردم تا شب شد. حتما تا الان شام توران خانوم رو داده بودن و ارباب ھم برگشتھ بود خونھ. موقع شام ھم بھ ارباب گزارش داده بود و فردا توی حیاط فلک میشدم. ھر کاری میکردم نمیتونستم صداھای توی مغزم رو خاموش کنم و استرسم بیشتر میشد. ھنوز با خودم کلنجار میرفتم کھ بالاخره در باز شد و حوا با بدجنسی نیشخند زد و گفت: -بلند شو ِپت ِپتو ،ارباب توی اتاقش منتظرتھ اونقدر فشار و تحمل کرده بودم کھ ھر لحظھ ممکن بود بغضم بترکھ. ولی نمیخواستم جلوی حوا گریھ کنم. برای ھمین بی تفاوت از کنارش رد شدم و بھ طرف اتاق ارباب رفتم. با ھر قدم تپش قلبم اوج میگرفت و یھ چیزی مثل خوره توی مغزم جولان میداد. بھ اتاق ارباب کھ رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در حالیکھ آماده میشدم برای یھ فلک جانانه تقه ای به در زدم.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 13
صدای ارباب که توی گوشم پیچید حس کردم عصبانیه.نمیدونم چرا از صداش وحشت کردم. دیگھ نفس عمیق ھم نمیتونست ارومم کنھ. بھ ناچار وارد اتاق شدم و ارباب رو دیدم کھ کنار میز وایساده بود و برای خودش نوشیدنی میریخت. نیم نگاھی بھم انداخت و گفت: -بیا جلو آفتاب صداش یجوری بود،انگار داشت میگفت بیا جلو تا تنبیھت کنم. نفسم رو حبس کردم و چند قدم بھ جلو رفتم.
ارباب یکم از نوشیدنیش مزه کرد و بدون اینکھ حرفی بزنھ بھ سر تا پام نگاه کرد. اون سکوت از کتک ترسناک تر بود. سکوت خفقان آور اتاق رو فقط صدای یخ توی لیوان ارباب میشکست و داشتم قالب تھی میکردم تا بالاخره با شلاق با میز اشاره کرد و گفت: -دستات و بذار روی میز و باسنت و بده عقب بھ خودم جرات دادم و لب زدم: -ا...ارباب ...من -فقط کاری و کھ گفتم انجام بده ،زود
بغضی رو کھ ھر لحظھ سنگین تر میشد رو با صدا قورت دادم و با قدمای لرزون جلو رفتم. دستام رو روی میز گذاشتم و یکم خم شدم تا باسنم عقب تر بره. ارباب در حالیکھ نوشیدنی میخورد پشت سرم وایساد و با پا ضربھ ای بھ پاھام زد و مجبورم کرد بازشون کنم ،بعد با دستھ ی شلاق دامن لباسم رو بالا زد و گفت: -رفتھ بودی ولگردی؟ چشمام رو روی ھم فشار دادم و لبم رو گزیدم،ارباب فکر میکرد رفتم برای خوش گذرونی: -فکر کردی بی صاحبی یا ارباب نمیفھمھ؟
شلوار گلداری رو کھ زیر دامن پوشیده بودم و با شورتم ھمزمان پایین کشید و لیوان نوشیدنی رو روی میز گذاشت. دستش رو با خشونت روی کپلم کشید و گفت: -زیادی سفیدی تولھ ولی نگران نباش خودم خوشرنگش میکنم لخت شو و دوباره برگرد سرجات
خجالت نمیکشیدم چون ارباب منو زیاد لخت دیده بود.
حالا از شلاقش ھم اونقدرا نمیترسیدم و دلیلش رو نمیدونستم،شاید چون مثل اسد و سیما و حوا تحقیرم نمیکرد. وقتی لخت شدم و بھ حالت قبل برگشتم ارباب دستھ ی شلاق و روی چاک باسنم کشید و گفت: -حالا بدون اینکھ ھل بشی بگو امروز کجا رفتی؟
دستھ ی شلاق آروم آروم پایین رفت تا بھ آلتم رسید و داخل لبھ ھای پف کرده م فرو کرد و کلیتروسم رو ماساژ داد. ھمونجا بود کھ نفسم و حبس کردم. تا حالا اونجوری نشده بود،انگار لای پاھام نبض میزد. ارباب غرید: -حرف بزن
زبونم و روی لبم کشیدم و در حالیکھ زانوھام از اون حس خوب میلرزید گفتم: -ر...رفتم خیابون ش...شنیده بودم مغازه ھای شھر خ...خیلی قشنگھ
با اینکھ قرار بود شلاق بخورم ولی نھ ترسی بود،نھ استرسی، برای ھمین لکنت نداشتم.
ارباب سری تکون داد و دستھ ی شلاق رو داخل واژنم فرو کرد و گفت: -تا حالا ارگاسم شدی؟
اصلا نمیدونستم چی ھست،برای ھمین سرم رو بھ علامت نھ تکون دادم. ارباب دستھ ی شلاق و داخلم عقب و جلو میکرد و من ھر لحظھ صدای نالھ ھام بیشتر و بلند تر میشد. یھ حسی داشتم،انگار قرار بود بھ یھ جایی برسم کھ یھو ارباب دستھ ی شلاق و بیرون کشید و گفت: -تا من نخوام ارگاسم نمیشی دختر کوچولو....
تند نفس نفس میزدم و زانوھام دیگھ تحمل وزنم رو نداشت.نمیدونم ارباب باھام چکار کرده بود ولی حاضر بودم ھر کاری کنم تا بھ کارش ادامھ بده. حتی نوک سینھ ھام سفت شده بود. ولی ارباب دستھ ی شلاق رو با دستمال پاک کرد و گفت: -حالا وقت تنبیھ دختر کوچولوی سر بھ ھوای منھ نمیخوام صدات از این اتاق بیرون بره،فھمیدی؟
بھ من گفتھ بود دختر کوچولوی من؟ یعنی من مال ارباب بودم؟ آب دھنم رو قورت دادم و با لحن خماری گفتم: -بعد...بعد اونکارو باھام میکنید؟من... ادامھ ی حرفم و نزدم و با خجالت چشم دزدیدم. ارباب شلاق اسب رو از روی دیوار برداشت و گفت: -اگھ دختر خوبی باشی و ازت راضی باشم آره آروم زمزمھ کردم: -من...دختر خوبیم ارباب بھ موھام چنگ زد و سرم رو بھ طرف بالا گرفت، بعد با شلاق باسنم رو نوازش کرد و ضربھ ی اول رو نھ چندان محکم زد. یھو یھ حس خوب،یھ مایع گرم زیر پوستم جاری شد و من اه کشیدم.
تا بھ حال کتک زیاد خورده بودم ولی اون کتک نبود،درد داشتم ولی اذیت نمیشدم. ضربھ ھای بعدی سر تا سر باسنم زده میشد و شک نداشتم پوستم حسابی سرخ شده. نمیدونم ضربھ ی چندم بود کھ با سر چرمی شلاق باسنم رو نوازش کرد و گفت: -پاھات و باز کن و بعد شقیقھ م رو بوسید. خیلی سریع پاھام رو باز کردم و ارباب با سر چرمی شلاق لای پاھام رو کھ گر گرفتھ بود نوازش کرد و یھو سیلی ارومی روش کوبید....
.
.
ارباب:
من عاشق توران بودم. زیباترین و با پرستیژ ترین زنی کھ توی تمام عمرم دیدم. با سیاست و مھربون و جذاب.
اما نمیتونستم از آفتاب بگذرم. دخترکی کھ بدجور حس پدرانھ مو قلقلک میداد. بدن ظریف و باسنش با پوستی کھ از حریر و ابریشم لطیف تر بود من و ھیجان زده میکرد. دختر کوچولوی بامزه ای کھ بدن لاغر و سینھ ھای کوچیکش عجیب تحریکم میکرد. وقتی با سر شلاق بھ لای پاھاش سیلی زدم زانوھاش شروع کردن بھ لرزیدن. ھر لحظھ داغ تر میشد و وقتی خودش رو اونجوری بھم میچسبوند تمام ھورمون ھای مردونم رو دست خوش تغییر میکرد. دلم میخواست باھاش کاری کنم کھ بی طاقت تر از این بشھ برای ھمین دستھ ی شلاق و توی لبھ ھای صورتی التش فرو کردم و دوباره باهاش ور رفتم.
آفتاب با التماس نالید:-ارباب...اییییی لالھ ی گوشش رو مک زدم و گفتم: -یکم دیگھ تحمل کن بعد از این ھر بار کھ من اجازه بدم میتونی ارضا شی آفتاب از شدت خوشی اشکش جاری و نفس ھاش تند شده بود. دستھ ی شلاق و دوباره توی واژنش فرو بردم و ھمون طورکھ بالا و پایین میکردم گفتم: -ببین چقدر برای من خیس شدی آفتاب نالھ ای کرد و بی تاب لب زد: -مممم،دوس...دوست... دارم
بھ اندازه ی کافی کھ باھاش بازی کردم و بدنش آماده شد بھ موھاش چنگ زدم و وادارش کردم جلوی پاھام زانو بزنھ. دیدنش از اون زاویھ بھم حس قدرت و سلطھ گری میداد. وقتی چشماش رو با خجالت ازم دزدید سیلی نسبتا ارومی توی صورتش زدم: -بھ من نگاه کن آفتاب....
با چند ثانیھ مکث سرش رو بالا اورد اما نگاھش از لبام بالا تر نیومد. ترس و احترامش رو دوست داشتم. موھای کوتاھش رو کنار زدم و انگشت شستم و توی دھنش فرو بردم. ھمون طورکھ بھم خیره بود دستم رو با دستای کوچیک و ظریفش گرفت و انگشتم رو مثل آبنبات مکید. میخواستم بھش یاد بدم چطور بھم لذت بده. وقتی مثل یھ دختر کوچولوی معصوم دستم رو گرفت آلتم شروع کرد بھ نبض زدن. با دست دیگھ م زیپم و پایین کشیدم و آلتم رو کھ کاملا سفت و پر رگ شده بود بیرون آوردم.
آفتاب برای یھ لحظھ ترسید و خودش و عقب کشید اما بھش اجازه ندادم. بھ موھاش چنگ زدم و صورتش رو نزدیک آلتم اوردم: -ھمون طوری کھ انگشتم و میخوردی آلتم و میخوری آروم لیس میزنی و تا پایین میری انگار داری آبنبات میخوری،مفھومھ؟ آب دھنش رو قورت داد و من دستای کوچیکش رو دور آلتم حلقھ کردم و کلاھک قارچی شکلش رو بھ لباش مالیدم. آفتاب یھ دختر کوچولوی مطیع بود. زبونش ھم داغ و مرطوب روی آلتم بالا و پایین میشد.
با اون چشمای درشت کھ گاھی مشکی بود و گاھی نوک مدادی بھم خیره شد و دستای کوچیکش رو دورم پیچید و من بالاخره خودم و وارد دھنش کردم. افتاب گاھی عق میزد و گاھی نالھ میکرد. زبونش رو کھ دور آلتم پیچید چشمام رو بستم و از اون ھمھ لذت مست شدم. افتاب تمام حسای مرده م رو زنده میکرد....
وقتی آب دھنش روی آلتم شره کرد بی طاقت بھ وسیلھ ی موھاش بلندش کردم و توی یھ حرکت وسایل روی میز و کنار زدم. بعد افتاب رو بغل کردم و لبھ ی میز گذاشتم و پاھاش رو باز کردم. بھشت لای پاھاش صورتی و کوچیک بود،با یھ کلیتروس سفت و واژن پر آب. دستم و کھ روش کشیدم لبش رو گزید و چشماش رو بست. با انگشتام کلیتش رو ماساژ دادم و وقتی بھ اندازه ی کافی تحریک شد خودم و بین پاھاش جا کردم. دختر کوچولوی من ظریف و حساس بود و من نالھ ھای مظلومانھ شو میخواستم. خودم رو چند بار روی بدنش بالا و پایین کردم و آروم واردش شدم. افتاب نالھ ی دردناکی کرد و دستش رو عقب برد و روی میز گذاشت. اونجوری سینھ ھاش جلو تر اومدن و من زبونم و روی اون ھالھ ی صورتی کشیدم و نصفش رو توی دھنم مکیدم. کوچیک و خوشمزه و نرم بود. مثل ھلوی رسیده.
دستم رو روی کمرش گذاشتم و خودم رو محکم تر و عمیق تر داخلش کوبیدم و افتاب با وجود دردی کھ داشت با نالھ گفت: -ارباب...اھھھھ...حالم بده کنار گوشش نفسم و رھا کردم و گفتم: -الان میخوام برای من ارضا بشی بدنت و شل کن و بذار بیاد
ھر دو کھ آروم شدیم روی صندلی نشستم و کمک کردم افتاب بیاد توی بغلم. مثل یھ بچھ گربھ خودش و بین بازوھام جمع کرد و سرش رو روی سینھ م گذاشت. خیلی آروم بود و دلم براش میرفت. مخصوصا وقتی با اون چشمای مظلوم بھم نگاه میکرد یا بغض داشت. دلم میخواست زیر بال و پر خودم بگیرمش. کسی نباید اذیتش میکرد. کم کم خوابش برد و من ساعت ھا ھمونجا نشستم و بھش نگاه کردم.
خستھ نمیشدم. وقتی توی بغلم تکون خورد کنار گوشش زمزمھ کردم: -بلند شو آفتاب باید بری اتاقت چشمای خمارش بالا اومد و لبای سرخش وجودم و پر از خواھش کرد. اما برای اون شب کافی بود: -ب...ببخشید...خوابم برد یھ بوسھ طولانی روی لبش کاشتم و گفتم: -بعدا جبران میکنی فعلا برو و بھ کسی نگو اینجا چھ اتفاقی افتاده چشم زیر لبی گفت و بعد از اینکھ لباس پوشید از اتاق بیرون رفت. ھنوز عطر تنش روی بدنم بود و نمیخواستم اونجوری برم پیش توران. سیگارم رو آتیش زدم و از پنجره بھ بیرون خیره شدم. توران رو عاشقانھ میپرستیدم اما آفتاب مھمون تازه ی قلبم بود. گیج و سردرگم بھ سیگارم پوک زدم و دود سفیدش رو بیرون فرستادم. باید میسپردم دست زمان. خودش ھمھ چیز و حل میکرد.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 14
آفتاب:
سر میز صبحانھ روم نمیشد بھ ارباب نگاه کنم و ھمش چشم میدزدیدم. دیشب باھاش یھ چیز جدید و کشف کرده بودم. تا صبح چیزی تو شکمم بالا و پایین میشد و بازم ارباب و میخواست. سینھ ھام کھ بھ لباسم میخورد تمام تنم نبض میزد. ھنوزم کھ بھش فکر میکردم گر میگرفتم.
ولی وقتی وارد اتاق توران خانوم شدم اوضاع فرق کرد. حالا جور دیگھ ای خجالت میکشیدم. حس یھ آدم خیانت کارو داشتم. توران خانوم اون روز از ھمیشھ مریض تر و بیحال تر بھ نظر می رسید.
چشماش جوری قرمز شده بود کھ انگار تمام شب گریھ کرده. کنار تختش روی نگاه کردن بھ چشماش و نداشتم. سرم رو پایین انداختم و منتظر دستور شدم.
توران خانوم مچ دستم رو محکم گرفت و گفت:
-منو نگاه کن آفتاب در حالیکھ لبم رو بھ دندون گرفتم سرم رو بلند کردم و توران خانوم چند لحظھ توی چشمام خیره شد. بعد سرش رو برگردوند و توی آیینھ ی میز توالت بھ خودش نگاه کرد. یھ حسرت. یھ درد بزرگ. یھ بغض خالی نشده توی چشماش موج میزد. مچ دستم و یکم فشار داد و گفت: -کمکم کن بشینم....
وقتی نشست و نفسی تازه کرد میز صبحانھ رو جلوش گذاشتم و خانوم گفت: -امروز میخوام بھت کمک کنم دیگھ لکنت نداشتھ باشی اون کتابا رو بده بھ من
توران خانوم وادارم کرد ٣ تا کتاب قطور و روی سرم بذارم و بھ لبھ ی فرش اشاره کرد:
-روی یھ خط صاف میری و برمیگردی و ھر چیزی کھ گفتم و تکرار میکنی با تعجب بھش نگاه کردم و جواب داد: -باید یاد بگیری چجوری با پرستیژ راه بری باید طوری رفتار کنی کھ لایق ارباب باشی....
گیج نگاھش میکردم کھ تو گلو خندید و زیر لب گفت: -اینجوری نگاه میکنی منم عاشقت میشم دیگھ....
چند ثانیھ ی بعد خانوم آروم صبحانھ میخورد و من با کتابای روی سرم لبھ ی فرش راه میرفتم و چیزایی رو کھ خانوم میگفت و تکرار میکردم.
باھاش کھ حرف میزدم اصلا لکنت نداشتم. چند تا تکنیک بھم یاد داده بود کھ وقتی ھل میشدم میتونستم انجام بدم و استرسم کمتر میشد. وقتی استرسم کمتر میشد لکنت ھم از بین میرفت. دم دمای ظھر ارباب وارد اتاق شد و با دیدن من توی اون وضعیت خنده ش گرفت و رو بھ خانوم گفت: -کلا آرامش نداری ،نھ؟ توران خانوم دست ارباب و گرفت و گفت: -میبینی چقدر خوشگلھ خسرو؟
حیفھ ھمچین دستھ گلی لکنت داشتھ باشھ....
ارباب نگاه دقیقی بھم انداخت فقط سری تکون داد کھ باز دوباره خانوم گفت: -میشھ بھ عکاس باشی بگی بیاد؟ دلم میخواد با ھم عکس بگیریم -چی تو سرت میگذره توران خانوم؟ خانوم خنده ی قشنگی کرد و گفت: -بعدا میفھمی
بھ لطف توران خانوم لکنتم خیلی کم شده بود. حتی یاد گرفتم چجوری لباس بپوشم. دیگھ چارقد سر نمیکردم و اگھ موقع کار روی سرم مینداختم مثل قبل پشت گردنم گره نمیزدم. پیژامھ ی گلگلی زیر دامن نمی پوشیدم و صاف و اتو کشیده راه میرفتم. ارباب کھ برای آخر ھفتھ رفت روستا خانوم ھم چند تا دستور بھ خدمھ داد و چند ساعت بعد آرایشگر و خیاط باشی توی اتاق خانوم حاضر شدن.
توران با اینکھ مریض بود اما ھنوز جذبھ داشت و کسی روی حرفش حرف نمیزد. در اصل ھمھ ازش حساب میبردن. بھ خواست خانوم ،آرایشگر موھام رو مرتب کرد و دستی بھ صورتم کشید. چتری ھام و موھای مدل مصری رو خیلی دوست داشتم. بھم میومد. حتی تونیکی رو کھ خانوم سفارش داده بود با جوراب شلواری مشکی رو. خیاط باشی بازم اندازه م رو گرفت و خانوم از روی ژورنال چند مدل بروز انتخاب کرد تا برای روز عکاسی برام آماده کنن. خانوم در عرض یک ھفتھ از من آفتاب دیگھ ای ساخت کھ حتی خودمم عاشقش شده بودم.
وقتی با ھم تنھا شدیم با لبخند بھم نگاه کرد و گفت: -حالا شدی آفتاب خانوم بچرخ ببینمت وقتی دور خودم چرخیدم صدای جیپ ارباب رو از توی حیاط شنیدم. خانوم با ذوق بچگونھ ای گفت: -برو تو اون اتاق ،ھر وقت صدات کردم بیا بیرون
صدای ارباب رو از توی اتاق میشنیدم کھ حال توران خانوم رو میپرسید و براش از روستا میگفت. ھنوز نمیدونستم خانوم میخواد چکار کنھ ولی من خجالت میکشیدم با اون شکل و قیافھ جلوی ارباب برم. قلبم بوم بوم میکوبید و گلوم خشک شده بود. اگھ ارباب دعوام میکرد چی؟ اگھ خوشش نمیومد و یا اگھ اینجوری دیگھ دوستم نداشت چی؟ اگھ بغلم نمیکرد... نفسم و لرزون بیرون فرستادم و شروع کردم بھ شمردن تا استرسم کم بشھ. فقط منتظر شدم تا بالاخره بعد از چند دقیقھ ی طولانی و کشنده خانوم صدام کرد. یھو دست و پام شروع کرد بھ لرزیدن و بھ سختی از اتاق بیرون رفتم. ارباب با اون و شلوار شکار و پوتین ھای ساق بلند روی تخت نشستھ و پشتش بھ من بود و حتی منو نمیدید. اونجوری یکم ترسم کمتر شده بود.
دستام رو توی سینھ م بغل کردم و با اشاره ی خانوم،ارباب بھ طرفم چرخید. و یھ لحظھ مثل مجسمھ خشکش زد، انگار نفس ھم نمیکشید. بعد ناباور از جاش بلند شد و یھ قدم بھ طرفم برداشت. ولی بھ خودش کھ اومد ھمونجا وایساد و بدون اینکھ حتی پلک بزنھ بھم خیره شد. باورش نمیشد اون دختر منم. نگاھش روی صورت و موھام و لباسام میچرخید و سکوتش داشت منو میکشت. چشمای ارباب برق میزد. و لبخندی کھ رفت شکل بگیره و جلوش رو گرفت. بالاخره خانوم سکوت و شکست و گفت: -چطوره خسرو جانم؟ دوسش داری؟
ارباب نفس عمیقی کشید و رو بھ خانوم گفت: -باورم نمیشھ این ھمون آفتابھ
نگاه ارباب باعث میشد گونھ ھام گر بگیره.
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و لب گزیدم. حس و حالی کھ در برابر ارباب داشتم برام عجیب بود. دوستش داشتم ولی میدونستم دارم بھ توران خانوم خیانت میکنم. خانوم گفت: -خسرو این دختر خیلی بکره ببین چجوری لپاش گل انداختھ، عزیزم
اینجوری بیشتر خجالت میکشیدم. ارباب نگاھش روی گونھ ھای سرخم قفل شد و دیدم کھ سیبک گلوش بالا و پایین شد. نفس کم آورده بود. درست مثل من. توران خانومم دست بردار نبود: -بھ حوا بسپار دیگھ آفتاب حق نداره تو آشپزخونھ کار کنھ فقط بھ خودم رسیدگی میکنھ نشنوم بھش کار گفتھ نمیخوام دستاش خراب بشھ
ارباب سری تکون داد و رو بھم گفت: -مرخصی افتاب
منو خانوم باید یکم تنھا باشیم....
میام و خودم وظایف تو بھت میگم....
انگار ارباب داشت منو میفرستاد دنبال نخود سیاه. منم از خدام بود. اون فضای سنگین و نمیتونستم تحمل کنم.
از اتاق کھ بیرون زدم نگاه خدمتکارا و پچ پچ ھاشون رو میشنیدم و این اذیتم میکرد. اونا فکر میکردن من جادوگرم و ارباب و توران خانوم رو طلسم کردم. وارد اتاق کھ شدم جلوی آینھ ی روی دیوار وایسادم و بھ خودم نگاه کردم. چقدر عوض شده بودم. زیر پوستم اب دوئیده بود و لبخندم پاک نمیشد. انگار خوشبختی بھ خونھ ی منم سر زده بود. توی فکر بودم کھ در باز شد و ارباب وارد اتاق شد....
قامتش چارچوب در رو پر کرده بود و نگاھش حریصانھ روی اندامم میچرخید. ضربان قلبم اوج گرفت وقتی کھ در رو بست و گفت: -بیا اینجا ببینمت جوجه خانوم نمیگی اینجوری دلبری میکنی میخورمت؟
لبخندم ناخداگاه کش اومد و بھ طرفش دوییدم و خودم و پرت کردم توی بغلش. یھ حس جدید داشتم. قلبم تند تند میتپید. ارباب دستاش و دورم حلقھ کرد و منو یھ دور،دور خودش چرخوند و کنار گوشم لب زد:-نبینم واسھ کسی اینجوری دلبری کنی پدرسوختھ این قشنگیات فقط واسھ اربابھ، فھمیدی؟
ھمون طورکھ توی بغلش بودم لب گزیدم و سرم رو بھ علامت آره تکون دادم. من ارباب و دوست داشتم.
یھ حس خوب بھم میداد. یھ لذت وصف ناپذیر.
اون یھ حامی و تکیھ گاه بود.ارباب بی طاقت منو بھ دیوار کوبید و دامن لباسم و بالا داد. لبام رو با خشونت بین دندوناش گرفت و بعد آروم دستش توی جوراب شلواریم سر خورد و وارد شورتم شد. انگشتاش کھ داخل شیارم رفت اھم رو پشت لبام خفھ کردم.
لبام رو ول کرد و گفت: -حسابی خیسی ھمیشھ برای من ھمینقدر آماده باش و بعد بازم لبم رو بھ دندون گرفت و با انگشتاش ماھرانھ کلیتم رو ماساژ داد.
مردی کھ من از ھمون نگاه اول استایل شیک و مردونش بھ دلم نشستھ بود حالا داشت منو بھ لبھ ی تیغ میبرد. حالت موھای مرتبش و ایستادن خاصش جذبم می کرد و دوباره اون احساسات و باھاش تجربھ میکردم.
بی طاقت لب زدم:
-اھھھ...ارباب،لطفا نمیتونم تحمل ک...کنم
با نالم خسرو جری تر شد و لبم رو بھ دندون گرفت و مک زد. لب ھام فورا باد کرد و زیر دستش بی طاقت تکون خوردم. ھر لحظھ داغ تر و اندامم بلند تر نبض میزد. انگشتش رو دورانی روی نقطھ ی حساسم حرکت میداد و گاھی ھم انگشتاش رو توی واژنم فرو میکرد. انگشتاش کھ توی اون تونل پر آب عقب و جلو میشد زانوھام شروع کرد بھ لرزیدن و زیر دلم یھ چیزی وول میخورد.
ارباب سرش رو جلو آورد و کنار گوشم پچ زد گفت: -برام نالھ کن تولھ سگ خوشمزه....
خودم رو میون بازوھای عضلھ ای مرد روبروم جا دادم و ارباب دوباره گفت: -ولی تا اجازه ندادم نمیتونی بیای،مفھومه؟
منی کھ چیزی به رھاییم نمونده بود پیراھنش رو توی مشت گرفتم و گفتم: -نمیتونم...لطفا -ھیش...گفتم اجازه نداری فقط لذت ببر تو فقط زیر من میتونی ارگاسم شی....
حرفاش،نفسای داغش،دست مردونش روی اندام زنونم باھام کاری میکرد کھ ھمون لحظھ بدون اینکھ بخوام ارگاسم شدم.
لب برچیدم و با بغض بھ ارباب نگاه کردم کھ نیشخندی زد و گفت: -فکر کنم بھت راحت گرفتم تولھ میری روی تخت خم میشی تا بیام....
یاد اون شبی افتادم کھ روی میز خم شدم و ارباب با دسته ی شلاق بھم حس و حالی و داده کھ تا آخر عمر فراموش نمیکردم. گز گز باسنم و سیلی ھای آروم شلاق ھم فراموش شدنی نبود. تا چند روز موقع نشستن حسش میکردم. میخواستمش،اونم خیلی زیاد. ولی انگار شیطان توی وجودم رخنھ کرده بود کھ با شیطنت ابرویی بالا انداختم و لب زدم: -نچ...نمیرم
ارباب دستش روی لبھ ھای کتش خشک شد و بھم خیره نگاه کرد. باورش نمیشد آفتابی کھ ھمیشھ آروم و مطیع بود اینو بگه.
بعد چشماش رو ریز کرد و گفت:-نشنیدم ؟ دوباره تکرار کن یھ چیزی مثل وقتی فلفلای ریز و تند میخوری توی خونم جریان پیدا کرده بود کھ با خنده ی پر شیطنتی بھ طرف در خیز برداشتم و گفتم: -نمیخوام،نمیرم
و بعد دوییدم بھ طرف در. ارباب بھ طرفم پا تند کرد و گفت: -صبر کن فتنھ خانوم فقط وای بھ حالت دستم بھت برسھ...
بدون اینکھ بھ عقب برگردم با عجلھ دستگیره ی در رو پایین کشیدم تا فرار کنم اما با در قفل کھ روبرو شدم مثل آدمایی کھ جن دیدن سرجام خشکم زد و آب دھنم رو با صدا قورت دادم.
ارباب کھ پشت سرم وایساد عطرش مشامم رو پر کرد و ترس افتاد بھ جونم. پوزخندش بھ گوشم رسید و خودش رو از پشت بھم چسبوند و کنار گوشم پچ زد: -کھ از دست من فرار میکنی ؟
-غ...غلط کردم....
-اونکھ قطعا...اما باعث نمیشھ ببخشمت و بعد به موھای کوتاھم چنگ زد و من رو با خودش بھ طرف تختی برد کھ تازه بھ دستور توران خانوم برام آورده بودن....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول )
قسمت 15
ارباب:
موھای کوتاھش رو حالا خیلی دوست داشتم. چتری ھاش سنش رو کمتر نشون میداد و ابروھای برداشتھ و صورت اصلاح شده ش زیباییش رو بیشتر میکرد. شبیھ عروسک کوکی شده بود....
وقتی آفتاب رو روی تخت خم کردم دخترک پاھاش رو بھم چسبوند....
اون بازم تحریک شده.نفسای تند و کشدارش ھورمون ھای مردونم رو بالا و پایین میکرد....
دامن کوتاه لباسش رو بالا زدم و جوراب شلواری مشکی رنگش رو پایین کشیدم. بیتاب بودم برای دیدن پوست سفید و باسن لختش. و بعد اندام زنونش کھ صورتی و نوبرونھ بود. پایین تنش کھ لخت شد آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و دستم روی اندام دخترک نشست.
با خشونت باسنش رو توی مشت گرفتم و گفتم : -بعد از این فقط ازت چشم بشنوم،خب؟
وقتی سکوتش طولانی شد فھمیدم قصد شیطنت داره. دستم رو عقب بردم و اسپنک محکمی روی باسنم کوبیدم. از روی ھیجان مشت کوچیکش و روی تشک کوبید و گفت: - اخ... تو رو خدا...
انگشتم رو روی چاک بھشتش کشیدم و اون حجم خیسی رو کھ حس کردم نیشخند زدم: -کوچولوی بی جنبھ....
آروم آروم داخل رفتم و دوباره کلیتروسش رو ماساژ دادم. نالھ ھاش شبیھ موسیقی بود. روحم و جلا میداد. دو تا انگشت وسطم رو کھ داخل واژنش فرو کردم بیطاقت لب زد: -ایییی...ارباب...مممم
سرم رو بھ صورتش نزدیک کردم و مماس با لبھاش در حالی کھ اندامش رو نوازش میکردم لب زدم: - جانم؟ تو رو خدا چی؟
می خوای یھ جور دیگھ لذت ببری؟
افتاب بی اختیار نالھ ای سر داد و پچ زد: - وایی...یھ جوری...دارم میشم!
یھ دفعھ دستم از حرکت ایستاد. پلکھای خمار افتاب از ھم فاصلھ گرفت و بھت زده خیره شد و آروم گفت: - چیکار...چیکار میکنید؟
ازش فاصلھ گرفتم و ھمون طور کھ کتم رو میپوشیدم با پوزخندی خبیثانھ گفتم: - دلم نمیاد اذیتت کنم! برو بخواب،فردا میبینمت....
از شدت خواستن اشک تو چشمھاش جمع شد، محکم پاھاش رو بھ ھم فشار داد و گفت: - ارباب؟
با مکث و تردید بلند شد و ادامھ داد: -یع...یعنی منو نمیخواید؟ دیگھ دوستم ندارید ؟ من برم ...آفتاب یکی دیگھ بشم؟
وقتی اونجوری لب برچید بھ این حرف ایمان آوردم کھ زنا ٧٢ حیله بلدن کھ آخریش گریس...
اون داشت غیرتم و قلقلک میداد.
نزدیکش شدم و در حالی کھ محکم فکش بین انگشتام گرفتم غریدم: - تو غلط اضافھ میکنی بھ چیزی کھ مال منھ تھدیدم کنی!
ھمزمان صدای باز کردن زیپ شلوارم بلند شد و آفتاب و پرت کردم روی تخت: -امشب بھت میفھمونم مال کی ھستی تولھ سگ!
.
.
آفتاب:
مھر مالکیت ارباب روی تنم رد انداختھ بود و جای دندوناش رو میشد روی سینھ ھای کبودم دید. وقتی پاھام رو باز کرد و روی اندام زنانم سیلی زد از درد نالھ کردم و خودم و روی تخت عقب کشیدم. اما اون اجازه نمیداد پاھام رو ببندم و دوباره منو به طرف خودش کشید و سیلی محکم تری کوبید: -بگو مال کی ھستی؟ خجالت میکشیدم، من نمیتونستم ھمچین حرفایی بزنم. دست سنگین ارباب دوباره روی اندام خیسم نشست و از بین دندونای کلید شده غرید: -بگو مال کی ھستی تولھ سگ؟
اه بلندی از لبای نیمه بازم خارج شد و بین نفس نفس زدن ھام نالیدم: -شما!
ارباب باز اخمی کرد و سیلی محکم تری زد. صدای برخورد دستش با بدن خیسم تحریکم میکرد.
دوباره پرسید: -بلند بگو مال کی ھستی؟ بازم صدای سیلی و نبض کر کننده ی بدنم رو شنیدم و بلند تر گفتم:-شما...
ارباب نفسش رو بیرون فرستاد و شبیھ آدمی کھ ھیچ وقت راضی نمیشد چند سیلی متوالی روی بدن خیسم کوبید و با حرص بیشتری بھم توپید: -بلند تر بگو مال کی ھستی؟ میخوام بشنوم
نفسم رو اه مانند بیرون فرستادم و بلند گفتم: -من...مال شما ھستم ارباب سیلی آخر کھ روی اندامم نشست اشکم ناخداگاه از اون ھمھ حس کھ یھو بھم ھجوم آورده بود جاری شد و ارباب خودش رو لای پاھام جا داد....
ارباب روی تنم خیمه زد و نگاھش روی سینھ ھام قفل شد:-اینجوری بیشتر دوست دارم....
ارباب مرد مھربونی بود اما خشونت ذاتیش رو نمیشد نادیده گرفت. وقتی خودش رو داخلم فرو کرد سرش رو پایین آورد . زبونش رو روی ترقوه م کشید و گفت: -چقدر شیرینی مزه توت فرنگی رسیده میدی....
از خجالت لب گزیدم و دلم میخواست آب بشم. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا نبینم چجوری بھم خیره شده و ھمین باعث شد ارباب توی گلو خندید و کنار گوشم پچ زد: -این خجالتتو باور کنم یا واژن پر آبت و؟؟؟؟
وقتی با شرمگیني سرم رو توی سینھ ش پنھون کردم نالھ ی مردونھ ای کرد و خودش رو عمیق تر داخلم فرو کرد: -برگرد سرجات آفتاب میخوام لپای گل انداختھ تو ببینم....
از دستورش کھ سرپیچی کردم بھ موھام چنگ زد و منو عقب کشید. خیره توی چشمام خم شد و کنج لبم رو بوسید و گونھ م رو توی دھنش فرو برد و مکید. انگار داشت آبنبات میخورد. ازم کھ جدا شد سراغ گونھ ی بعدی رفت و کنار گوشم پچ زد: -دلم میخواد توی جیبم بذارمت و ھر جا میرم با خودم ببرمت از بس کھ دلبری....
ارباب منو خجالت زده می کرد. بھم بھترین حس ھا رو میداد. و در نھایت بھم ثابت میکرد کھ میتونم مال یھ مرد قوی باشم. اما ھنوز نمیتونستم بھش تکیھ کنم....
چند روزی میشد کھ خونھ شلوغ بود و ھر کس یکاری میکرد تا مھمونی درست برگذار بشھ. مھمونایی کھ از روستا میومدن کسی نبودن جز دوستای ارباب کھ آخر ھفتھ باید ازشون پذیرایی میکردیم. حوا تمام خدمھ رو بسیج کرده بود و تدارک اومدنشون رو آماده میکرد. حتی برخلاف دستور توران خانوم و ارباب از منم کار میکشید. با اینکھ میونھ ی خوبی باھاش نداشتم اما از اینکھ روی جزئیات ھم حساسیت بخرج میداد و ھمھ چیز و بھ بھترین نحو مدیریت میکرد خوشم میومد. منم با کار کردن مشکلی نداشتم.خودمم دوست داشتم کمک کنم....
اون روز توران خانوم اصلا حال خوبی نداشت و ھمش سرفھ میکرد.از ھمیشھ زرد تر و بی جون تر بھ نظر میرسید. طوری کھ حتی حرف ھم نمیتونست بزنھ. دکتر شب قبل معاینھ ش کرده بود و ارباب بعد از رفتن دکتر ناراحت و گرفتھ رفت توی اتاقش و دیگھ بیرون نیومد....
دلم برای ارباب و توران خانوم میسوخت. عشق شون قشنگ بود اما انگار چشم بدخواھا دنبال خوشبختی شون بود کھ اونجوری بلا سرشون نازل شد. براش نذر کرده بودم و ھر وقت کھ بیکار میشدم بھ نیت خوب شدنش قرآن میخوندم. با شنیدن صدای خنده ھا و شوخی ھای مردونھ از فکر بیرون اومدم،مھمونا رسیده و صداشون کل عمارت رو برداشتھ بود. توی سالن گلا رو توی گلدون میذاشتم کھ ارباب از پلھ ھا پایین اومد و با دیدنم اخم پررنگی روی صورتش نشست. شلاقش رو بھ طرفم گرفت و بھم توپید: -تو اینجا چکار میکنی؟ کی گفتھ کار کنی؟ برو تو اتاق خانوم و تا نگفتم بیرون نیا....
من بیچاره بین ارباب و حوا گیر افتاده بودم.
از تنبیھ ھای ارباب بیشتر میترسیدم. چون ھر بار کھ منو مشغول کار میدید دعوام میکرد و برعکس اون،حوا وقتی بیکار میدید. از شانس خوبم حوا اون حوالی نبود برای ھمین یواشکی از زیر کار در رفتم. وارد اتاق کھ شدم خانوم بدون اینکھ نگاه شو از بیرون بگیره آروم زمزمھ کرد: -بیا اینجا آفتاب
گونھ ھای استخونیش از ھمیشھ لاغرتر و لباش مثل روح سفید بھ نظر میرسید.
کنارش نشستم و دستش رو توی دستم گرفتم. خانوم توی تب میسوخت و چشمای خمارش نشون از وضعیت بدش بود. با دیدن حال و روزش بغض کردم اما نمیخواستم گریھ کنم. اون فقط بھ روحیھ نیاز داشت با صدای ضعیفی کھ بیشتر شبیھ نالھ بود گفت: -خسرو عاشق بچھ ست قرار بود یھ دوجین بچھ بیاریم و بعد لبخند تلخی زد و دوباره بھ بیرون خیره شد. پشت دستش رو نوازش کردم و گفتم: -ه...ھنوزم دیر ن...نشده زو...زود خوب میشید و کلی بچھ میارید....
خانوم جوری بھ پنجره زل زده بود کھ انگار صدام رو نمیشنید،زبونش رو بھ سختی روی لبای خشک و ترک خورده ش کشید و اینبار زمزمھ کرد: -میخواستم خوشبختش کنم بھش بچھ بدم....
بغضم رو قورت دادم و چند باری پلک زدم تا گریھ نکنم،بعد بھ ارومی دستش رو فشار دادم تا حواسش و بده بھم: -ا...اگھ ارباب حرفاتون ب...بشنوه ناراحت میشھ شما ...با...باید قوی باشید بھ امید...خدا خیلی زود خو...خوب میشید بعد کلی بچھ میارید دی...دیگھ اون موقع آفتاب و ف...فراموش میکنید خانوم لبخندی زد و خیره بھ درخت سبز تو حیاط گفت: -دلم لک زده زیر درخت عکس بگیرم...
اما نشد...
ولی....چند لحظھ سکوت کرد و در حالیکھ ھر لحظھ صداش بیشتر تحلیل میرفت ادامھ داد: -بجای من کلی بچھ بھش بده نذار ھوایی بشھ نذار جز تو چشمش زن دیگھ ... کلمات آخر کاملا نامفھوم بود و متوجھ نمیشدم چی میگھ. انگار داشت ھذیون میگفت. دستش رو زیر لحاف گذاشتم و ھمون لحظھ دختر حوا در رو آروم باز کرد و گفت: -بیا مامانم کارت داره خانوم خوابیده بود برای ھمین با خیال راحت تنھاش گذاشتم و وارد آشپزخونھ شدم. حوا کھ بھ شدت عصبانی بود بھ وسایل پذیرایی اشاره کرد و گفت: -این گدا گدولھ ھا کھ یھ دست لباس درست حسابی ندارن آبروی ارباب میره تو برای پذیرایی برو تا دیر نشده....
حوا دستور رو صادر و من با اینکھ مایل نبودم باید اطاعت میکردم. چون پای مھمونای ارباب در میون بود نمیخواستم کم و کسری باشھ و خسرو ابروش بره. برای ھمین وسایل پذیرایی رو برداشتم و با احتیاط وارد حیاط شدم.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 16
مردا توی آلاچیق نشستھ و حیدر بساط قلیون و تریاک و کباب بره رو بپا کرده بود. بوی کباب و منقل ھای پر ذغال و بافور ھای تریاک چسبیده و صدای آب شدنش وقتی ذغال داغ رو روش میگرفتن برام ناآشنا نبود. اسد ھمیشھ با دوستاش توی زیر زمین تریاک میکشیدن. البتھ کھ نھ بھ این باشکوھی. دوستای اسد ھم مثل خودش پاپتی بودن....
ھر بار کھ معلوم نبود از کجا پول بھ دست میاوردن برای خودشون جشن میگرفتن.
اصلا یھ پای سور و سات خان و خانزاده ھا ھمین بود. اما ارباب فقط روی صندلی مخصوص خودش نشستھ و نوشیدنیش رو مزه مزه میکرد. صدای خنده و شوخی ھای مردونھ شون ھم برام تازگی نداشت. اما بوی تریاک ھیچ وقت برام عادی نمیشد،ھمیشھ بوش کھ بھم میخورد سرگیجھ میگرفتم.
بھ آلاچیق کھ نزدیک شدم بھرام خان بافورش رو پایین آورد و با چشمای گرد شده گفت: -خسرو؟ این ھمون عروس فراریھ نیست؟ عجب لعبتی شده! انگار آب خونھ ی ارباب زاده بھش ساختھ....
و مردایی کھ اونجا بودن زدن زیر خنده. تازه داشتم میفھمیدم چرا دستور داده بود توی اتاق توران خانوم بمونم. ارباب کھ با اون چشمای عصبانی و بھ خون نشستھ بھ طرفم چرخید آب دھنم رو قورت دادم و وارد آلاچیق شدم.
زیر نگاه سنگین ارباب وسایل پذیرایی رو روی میز گذاشتم و سعی کردم مردایی رو کھ با دیدن من آب دھنشون راه افتاده بود رو نادیده بگیرم.
سلام زیر لبی گفتم و ارباب با اینکھ تمام تلاشش رو می کرد آروم باشھ و ابرو داری کنھ بھم توپید: -غیر از تو کسی نبود بیاد برای پذیرایی؟
در حالیکھ سرم از اون بیشتر توی یقھ م فرو نمیرفت جواب دادم: -حوا...
ارباب اجازه نداد حرفم رو کامل کنم و شلاقش رو محکم بھ پوتینش کوبید: -برو تو بگو یکی دیگھ رو برای پذیرایی بفرستن....
دلم گواه بد میداد. از لحن ارباب میتونستم تشخیص بدم کھ اوضاع اصلا خوب نیست. چشم زیر لبی گفتم و از آلاچیق کھ بیرون زدم یکی از مردا گفت: -چکارش داری خسرو ھمچین کنیزهاي خوشگلی و از ما پنھون نکن ما ھم دل داریم لاکردار....
بھرام خان بافورش رو جلوی دھنش گرفت و گفت: -تازه میفھمم مش قربان با اینکھ یھ پاش لب گور بود چرا در بھ در دنبال دخترک میگشت ھمچین حوری رو منم از دست بدم سر بھ بیابون میذارم....
وارد خونھ کھ شدم دیگھ صحبت ھاشون رو نشنیدم و خودم رو بھ آشپزخونھ رسوندم. حوا با دیدنم بھ سینی آجیل و تنقلات اشاره کرد و گفت:
-اینم ببر،نگن ارباب تریاک و خشک و خالی بھمون داد،سردی مون کرد....
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم و گفتم: -ارباب دستور دادن یکی دیگھ رو بفرستید حوا مثل ھمیشھ میخواست درشت بارم کنھ کھ حیدر پشت سرم وارد آشپزخونھ شد و گفت: -چکار میکنی حوا؟ چرا اینو فرستادی واسھ پذیرایی؟ گور خودت و کندی زن یکی دیگھ رو بفرست کھ ارباب بھ خونت تشنھ ست و بعد رو بھم توپید: -تو ھم برو اتاق توران خانوم تا بعد ارباب بھ حسابت برسھ....
منو حوا بھم نگاه کردیم.جو سنگینی بین مون موج میزد و ھر دو میدونستیم چی در انتظار مونھ. حوا برای اینکھ جلوی خدمھ کم نیاره گفت: -من واسھ خاطر آبروی ارباب... -حالا ھر چی... ارباب دستور داده بود این دختره... اصلا بھ منچھ،شما دو نفر با خود ارباب طرفید غلط اضافھ کردید فلکم میشید
و بعد سرش بھ سمت من چرخید و داد زد: -باز کھ تو اینجایی؟ ِد برو گیس بریده فقط دیگھ این طرفا ظاھر نشو کھ ارباب بھ خونت تشنھ ست....
بھ قول معروف یھ پا داشتم،یھ پای دیگھ قرض کردم و بھ طرف اتاق توران خانوم دوییدم. اگھ اونجا میموندم ارباب باھام کاری نداشت....
باید توران خانوم و واسطھ میکردم والا تیکھ بزرگم میشد گوشم. فلک خیلی وحشتناک بود. وقتی ارباب حسین علی رو فلک میکرد دیده بودم بھ سر پاھاش چی اومده.
وارد اتاق کھ شدم خانوم ھنوز خواب بود. بی صدا روی مبل کنار پنجره نشستم و از پشت پرده ی توری دیدم کھ اکرم برای پذیرایی رفت.
از استرس زیاد افتاده بودم بھ جون ناخن ھام. وقتی طعم خون و توی دھنم حس کردم تازه متوجھ شدم تمام پوست اطرافش رو ھم جوییدم.
با صدای توران خانوم بالاخره بھ خودم اومدم: -کی اومدی؟ سرم رو کھ برگردوندم اخم غلیظی روی ابروھاش نشست : -چرا رنگت پریده؟ نفس عمیقی کشیدم و با بغض گفتم: -ارباب میخواد ف...فلکم کنھ....
توران خانوم اشاره کرد کنارش روی تخت دراز بکشم.تشکش گرم و نرم بود و بوی خوبی میداد. انگار نھ انگار کھ اون زن مریض بود. بعد بھم قول داد کھ با ارباب صحبت میکنھ و نمیذاره فلک شم. اونقدر موھام رو نوازش کرد و حرفای خوب دم گوشم گفت کھ بالاخره خوابم برد....
وقتی بیدار شدم خانوم شامش رو خورده بود و من اصلا متوجھ نشدم....
خانوم بھ ساعت اشاره کرد و گفت:-خسرو دیگھ امشب نمیاد پیش رفیقاش میمونھ با خیال راحت برو اتاقت بخواب فردا صبح کھ اومد در موردش باھاش حرف میزنم....
بغضم رو کھ ھر لحظھ بزرگ تر میشد قورت دادم و گفتم: -قول؟ -قول حالا برو.نگران چیزی ھم نباش
دستام رو دور گردنش حلقھ کردم و گونھ ش رو محکم بوسیدم و بعد از تخت پایین رفتم. توران خانوم خندید و گفت: -اینجوری دلبری میکنی مگھ میتونھ فلکت کنھ؟
جوابش رو ندادم و با احتیاط از اتاق بیرون زدم. ھیچ کس توی راھرو نبود برای ھمین خیالم راحت شد. امیدوار بودم ارباب تا آخر ھفتھ پیش دوستاش بمونھ و وقتی برگشت یھ ضربھ بخوره توی سرش و ھمھ چیز از یادش بره.
با اینکھ میدونستم خیلی بدجنسم ولی بھتر از فلک شدن به نظر میرسید. روی نوک پاھام بھ طرف اتاقم راه افتادم،انگار اومده بودم دزدی. اما از جلوی یکی از اتاقا کھ رد میشدم دستم کشیده شد و محکم پرت شدم توی بغل مردونھ ی یکی.
ھنوز گیج بودم و نمیدونستم چھ اتفاقی افتاده. فقط توی اون تاریکی متوجھ شدم عطر تن اون مرد برام آشنا نیست و قبل از اینکھ جیغ بکشم دستش رو جلوی دھنم گذاشت و جوری محکم فشار داد کھ نفسم بھ شماره افتاد.
با اون حرکت تقریبا لال شدم و وقتی بھ طرف خم شد ضربھ ی نھایی رو زد: -ھیش! آروم باش...فقط میخوام یکم حرف بزنیم....
اون مرد کسی نبود جز بھرام خان. مردی حدودا ۵٠ سالھ کھ صحبت کثافت کاریا و زن بازیاش نقل مجالس زنونھ بود. آب دھنم رو قورت دادم و تازه داشتم میفھمیدم چرا ارباب دستور داده بود توی اتاق توران خانوم بمونم.
خودم رو عقب کشیدم و تقلا کردم ازادم کنھ اما دستش رو دور کمرم انداخت و ھمون طورکھ منو بھ طرف تخت میبرد گفت: -دست و پای الکی نزن مگھ نمیدونی من کیم؟ بھرام خان،خان ده بالا خسرو بفھمھ بھم خوب سرویس ندادی فلکت میکنھ
و بعد سرش رو توی موھام فرو کرد و عمیق نفس کشید: -مممم...چھ بوی خوبی میدی تو دختر
عجیب ھوس کردم طعمت و بچشم....
اونقدر ترسیده و درمونده بودم کھ مغزم کار نمیکرد. فقط برای رھایی ناخن ھام رو توی گوشت دستش فرو کردم و چنگ انداختم. بھرام خان خنده ای کرد و گفت: -اوه ،چھ ھیجان انگیز اتفاقا من عاشق کنیزای وحشیم راحت لنگاشون وا بشھ ھیجان نداره معلومھ خسرو ھنوز از آکبندی درت نیاورده....
و بعد موھام رو کنار زد و لبش بھ سمت گردنم اومد.
وحشت زده بازم ناخن ھام رو توی گوشتش فرو کردم ولی انگار اصلا حس نمیکرد. حالم از اون مرد بھم میخورد و دلم میخواست روش بالا بیارم.
اگھ منو میبوسید ؟ یا بھ تخت خوابش میبرد؟ وای... ارباب منو میکشت. دیگھ فلک نمیکرد یھ راست مینداخت تو بشکھ ی قیر داغ.
شروع کردم بھ جیغ و داد ولی صدام پشت دستش خفھ میشد و بھ گوش کسی نمیرسید. و اون لبای کلفت و ریشای بلند ھر لحظھ بھم نزدیک تر میشد و چیزی نمونده بود منو ببوسھ کھ صدای داد ارباب توی راھرو پیچید: -اکرم...آفتاب و بفرست اتاقم اکرم فورا گفت: -ارباب،ببخشید خانوم گفتن بھ محض اومدن برید اتاق شون کار فوری دارن
-بعدا...فعلا آفتاب و بفرست بیاد
صدای عصبانی ارباب لرز بھ تنم مینداخت. اگھ میفھمید چی شده پوستم رو میکند. اکرم کھ ھل شده بود گفت: -چشم ارباب جان الان میرم دنبالش
با کوبیده شدن در و صدای وحشتناکی کھ ایجاد شده بود بھرام دستاش یکم شل شد و من از فرصت استفاده کردم. مثل ماھی از زیر دستش سر خوردم و بھ طرف در دوییدم. بر خلاف تصورم بھرام خان دنبالم نیومد و از ھمونجایی کھ وایساده بود گفت: -این دفعھ رو جستی ملخک ولی دفعھ ی بعد اینقدرا بھت راحت نمیگیرم....
و من بھ سرعت برق و باد از اونجا بیرون زدم و خودم رو بھ اتاقم رسوندم.
وارد اتاق خودم کھ شدم قلبم داشت از سینھ بیرون میزد.استرس اینکھ وقتی از اتاق بیرون زدم کسی منو ندیده باشھ باعث شد بھ در تکیھ بدم و بزنم زیر گریھ....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 17
انگار دردسر دنبال من بود. بھرام خان اصلا چجوری بھ خودش اجازه داد منو لمس کنھ و ھمچون حرفایی بھم بزنھ. شاید منو با ھرزه ھا اشتباه گرفتھ بود. ارباب اگھ از ماجرا چیزی میفھمید خیلی عصبانی میشد و بزرگ ترین تیکھ کھ ازم باقی میموند گوشم بود.
دستم رو جلوی دھنم گرفتم تا کسی صدای ھق ھقم رو نشنوه و با قدمای لرزون خودم و بھ تخت رسوندم و روش نشستم.
ھمون لحظھ اکرم در رو باز کرد و با اخم گفت:-تو اینجایی دختر؟ ھمھ جا رو زیر و رو کردم واسھ پیدا کردنت ارباب کارت داره برو اتاقش....
وقتی چشمای ترسیده م رو دید پوفی کشید و گفت: -تو و حوا امروز گور خودتون و کندید ولی ارباب با تو کاری نداره حوا کھ از ھمھ چیز خبر داشت نباید تو رو میفرستاد حکمن فردا تو حیاط فلکش میکنھ....
بغضم و قورت دادم و گفتم: -اکرم خانوم،نمیشھ بگی من خوابیدم؟
-خاک بھ سرم بھ ارباب دروغ بگم؟ پاشو دختر جون، پاشو واسھ من دردسر درست نکن ایشا کھ خیره....
جلوی در اتاق این پا و اون پایی کردم و بالاخره در زدم. ھر چھ زودتر ماجرا تموم میشد بھتر بود.
صدای خشک ارباب وقتی اجازه ی ورود داد ترسم رو بیشتر میکرد: -بیا داخل در رو باز کردم و وارد اتاق نیمھ تاریک شدم و بعد از سلام ارومی کھ شک داشتم خودمم شنیده باشم سرم رو پایین انداختم.
صدای قدماش و کھ شنیدم از ترس بھ در چسبیدم ولی صداش بیشتر دلھره بھ جونم انداخت: -کھ سر خود شدی،ھا؟ لبم رو گزیدم و تا خواستم معذرت خواھی کنم بھ موھام چنگ زد و سرم رو بالا گرفت.
چشمای بھ خون نشستھ ش رو کھ دیدم قلبم یکی در میون میزد. سرم رو بھ واسطھ ی موھام بالا کشید و گفت: -امشب بھت درسی میدم کھ تا آخر عمر یادت بمونھ ارباب کیه....
و بعد یقھ ی لباسم رو گرفت و محکم کشید. صدای پاره شدن پارچھ لرزش بدنم رو زیاد میکرد. ولی انگار خون جلوی چشمای ارباب رو گرفتھ بود.
خیلی زود لباسای پاره م روی زمین افتاد و کاملا لخت جلوش وایسادم. دستام رو جلوی قسمت ھای ممنوعھ ی بدنم گرفتم کھ ارباب پوزخندی زد و گفت: -از من میپوشونی تولھ سگ؟ از منی کھ ھمھ جات و دیدم؟ بھ موھام دوباره چنگ زد و منو با خودش بھ طرف میز برد و گفت: -باید تو رو ھم مثل حوا فردا توی حیاط فلک میکردم تا حساب کار دستت بیاد....
از ترس بھ خودم لرزیدم اما ارباب حتی بھم نگاه ھم نمیکرد. رگ گردن و شقیقھ ش بیرون زده بود و تند و با صدا نفس میکشید.
بھ میز کھ رسیدیم وادارم کرد روی زمین دراز بکشم و پاھام رو قائم بھ میز گذاشتم. طوری کھ بدنم روی زمین بود و پاھام رو بھ ھوا.
تا اون لحظھ فقط ترس توی وجودم بود ولی وقتی کھ یکی از ترکھ ھا رو از توی گلدون پای دیوار برداشت وحشت و استرس سلول بھ سلول تنم و در بر گرفت.
توی اون حالت کھ پاھام رو بھ سقف بود ارباب بالای سرم وایساد و بی حس بھم نگاه کرد و گفت: -امشب ھر چقدر بخوای میتونی جیغ بزنی میخوام کل عمارت بفھمن دستور ارباب زمین بیفتھ چھ تاوانی داره....
ترکھ باعث شده بود بعد از چند روز دوباره بھ لکنت بیفتم. بھ سختی آب دھنم رو قورت دادم و لب زدم: -غ...غلط ...کردم...ارباب
خسرو سرش رو تکون داد و گفت: -برای شروع خوبھ ولی،کافی نیست....
ترکھ روکھ کف پاھام کشید ناخن ھام رو توی پنجھ جمع کردم اما... ترکھ عقب رفت و تند و بیرحمانھ ضربھ ی اول زده شد.
ضربھ اول مثل صاعقھ بھ پام برخورد کرد و ضربھ ھای بعدی شبیھ پس لرزه بودن. ارباب عصبی بود و با فلک ھم آروم نمیشد،برای ھمین با کلمات توبیخم میکرد: -بھت گفتم چی؟ گفتم اتاق توران بمون گفتم من پدرسگ نمیخوام ناموسم وسط چھار تا لاشخور بیاد خم و راست بشھ....
کلمات پر از حرص بود اما ناموس از ھمھ پر رنگ تر توی مغزم چشمک میزد. انگار یھ خط قرمز دورش کشیده بودن تا واضح دیده بشھ. اما ضربھ ھا شیرینی اون کلمھ رو کمرنگ میکرد.
بدون اینکھ بھم نگاه کنھ میزد و ھق ھقم توی گلو خفھ میشد.
دیگھ تحمل نداشتم و کف پاھام میسوخت.
کاش توران خانوم میتونست بیاد و نجاتم بده،ارباب کھ دیگھ من و نمیدید،حتی التماس ھام رو نمیشنید.
نمیدونم ضربھ چندم بود کھ دیگھ نتونستم تحمل کنم و پاھام رو جمع کردم اما ارباب بدون ھیچ حرفی پنجھ ی پاھام رو گرفت و من رو بھ حالت اول برگردوند: -یبار دیگھ تکون بخوری من میدونم و تو
دستام رو جلوی دھنم مشت کردم و آروم ھق زدم. من نمیخواستم ارباب رو ناراحت کنم ولی حالا اون عصبی بود و دیگھ دوستم نداشت....
پیشونی ارباب خیس عرق بود و رگ دستاش ھر لحظھ ممکن بود بترکن. من احمق ھم از شدت گریھ بھ سکسکھ افتاده بودم. وقتی بھرام خان منو کشید توی اتاق و بھم دست درازی کرد فھمیدم چرا ارباب تاکید داشت توی اتاق بمونم....
برای ھمین بھش حق میدادم تنبیھم کنھ. اما دیگھ طاقت نداشتم. کف پاھام میسوخت و رنگ خون رو روی ترکھ کھ میدیدم وحشتم بیشتر میشد. بھ سختی بھ شلوار ارباب چنگ زدم و در حالیکھ ھق میزدم با سکسکھ گفتم: -ھیع...ارباب...درد ھیع...میکنھ توروخدا...نزن
ارباب کھ تازه متوجھ من شده بود چند لحظھ بھم خیره شد و یھو با عصبانیت ترکھ رو کوبید بھ میز.
ترکھ کھ از وسط نصف شده بود رو روی زمین انداخت و یھ دستش رو بھ کمرش زد و با دست دیگھ موھاش رو بالا فرستاد و چند تا نفس عمیق کشید تا آرامشش رو بھ دست بیاره.
بعد بھ طرفم خم شد و آروم پاھام رو پایین آورد: -خیلی خب،دیگھ تموم شد گریھ نکن باید بلند شی راه بری والا خون کف پاھات لختھ میشھ
بھ دستش چنگ زدم و با گریھ گفتم: -نھ...نھ...توروخدا بھ روح ما...مامانم دی...دیگھ دختر خوبی میشم قو...قول میدم....
.
.
ارباب:
شب قبل اونقدر درگیر آفتاب بودم کھ یادم رفت بھ توران سر بزنم.
رسیدگی بھ پاھاش وقت زیادی نگرفت و بھ اکرم سپردم کمک کنھ برگرده اتاقش، در حالیکھ بعد از اون تنبیھ سنگین منتظر یھ ذره محبت از طرفم بود. اینو از توی چشماش میخوندم اما توی شرایطی نبودم کھ بتونم بھش آرامش بدم. اون ھمھ خشم ھنوز تخلیھ نشده بود....
آفتاب کھ بھ اتاقش برگشت تا خود صبح راه رفتم و فکر کردم. من نگاه کثیف بھرام خان رو میشناختم. خوب میدونستم چھ دخترھایی رو بی عفت و چھ زنھای شوھرداری رو بھ روسپی تبدیل کرده.
وقتی نگاھش رو روی اندام ظریف آفتاب دیدم فھمیدم طعمھ ی جدیدی پیدا کرده. اون مرد نون و نمک نمیشناخت، گربھ کوره بود.
امین خونم نمیشد.در حالیکھ ادعای رفاقتش گوش فلک رو کر میکرد.
تا زمانی کھ توی عمارت بود باید یکی رو میذاشتم تا مراقبش باشھ. ھنوز نمیدونستم آفتاب کجای زندگیم قرار داره! با وجود توران نمیشد ھیچ اسمی روی رابطھ مون گذاشت.
معشوقھ اصلا برازنده ی اون دختر نبود. در ھر صورت. ھر اسمی کھ رابطه مون داشت. ھر حس پنھونی کھ بین مون شکل گرفتھ بود. اصلا اھمیت نداشت. اون دختر مال من بود....
آماده کھ شدم از اتاق بیرون زدم.قبل از رفتن سر میز صبحانھ باید بھ اتاق توران سر میزدم. میدونستم شب قبل میخواد پادرمیانی کنھ تا بھ آفتاب کاری نداشتھ باشم برای ھمین بھش سر نزدم. توران قادر بود تمام حرص و اتیشی رو کھ توی وجودم زبانھ میکشید رو با یھ جملھ خاموش کنھ....
وارد اتاق کھ شدم با این کھ بیدار بود خودش رو بھ خواب زد،قھر بود و باید از دلش در میآوردم. والا تمام ھفتھ بدخلقی میکرد....
کنارش نشستم و در حالیکھ صورت رنگ پریده ش رو نوازش میکردم گفتم: -توران خانوم؟ شوھرت اومده نمیخوای بھش سلام کنی؟
وقتی جوابی نداد لبخند زدم و کنار گوشش گفتم: -خانوم خانوما با شمام خوب نیست آدم بھ شوھرش بی محلی کنھ....
بدون اینکھ چشماش رو باز کنھ با صدای خواب آلود و دورگھ جواب داد: -خوب نیست آدم زنش و بپیچونھ آقای شوھر....
کنارش دراز کشیدم و بدنش رو کھ اون روزا بھ خاطر مریضی بیش از حد لاغر شده بود رو بین بازوھام گرفتم و گفتم: -اگھ میومدم جلوم رو میگرفتی باید تنبیھ میشد....
بھ طرفم چرخید و در حالیکھ چشماش بدجوری شاکی بود گفت: -دیگھ نزنش قول بده؟
با حرص بھش توپیدم:-باید ادم بشھ
-آدم ھست....
-نیست،باید بفھمھ بد و خوب چیھ؟ باید بدونھ بھرام به پشه ي ماده تو ھوا تجاوز میکنھ اونکھ واسش یھ بره ی پوست کنده و آماده ست آفتاب مثل تو جا افتاده نیست توران ھنوز خیلی بچھ ست تو عاقل و فھمیده بودی و از پس خودت بر میومدی ولی آفتاب نھ مادری بالا سرش بوده کھ بد و خوب و بھش یاد بده ،نھ...
عصبانیتم ھر لحظھ بیشتر میشد و ھیچ کنترلی نداشتم. اما توران مثل ھمیشھ بھ موقع وارد عمل شد. دستم رو گرفت و آروم مشتم رو بوسید: -باشھ عزیزم آروم باش...خودم ھمھ چیز و بھش یاد میدم
نفسم رو پر صدا بیرون فرستادم و شقیقھ ش رو عمیق بوسیدم. حتی تصور نبودنش ھم منو بھ جنون میرسوند. توران منبع آرامشم بود. مثل نور خورشید زندگیم رو گرم میکرد. آفتاب ھم مثل سایھ ی سر ظھر خنک و دلنشین بود. اون دو تا زن از من یھ مرد کامل میساختن .
بھ تاج تخت کھ تکیھ دادم توران رو توی بغلم کشیدم و در حالیکھ داشتم از ماجرای روز قبل براش میگفتم آفتاب بدون در زدن وارد شد....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
مرد

 
(فصل اول)
قسمت 18
آفتاب:
کفشام رو کھ پا کردم انگار ھزار تا سوزن توش فرو کردن و نالم بلند شد. دلم میخواست بشینم و یھ دل سیر گریھ کنم. دلم پر بود و چشمام از دیشب پر و خالی میشد.
دلم بغل میخواست، از اون بغلا کھ بین بازوھای ارباب گم میشدم و اون روی موھام رو میبوسید. ولی بعد از اون ھمھ کتک حتی بھم نگاه نکرد و منو بھ اکرم سپرد و خودش پشت میزش برگشت.
بغضم رو قورت دادم و از اتاق بیرون زدم. با اینکھ ارباب دستور داده بود اون روز رو استراحت کنم
اما دلم طاقت نمیآورد کسی جز خودم صبحانھ ی توران خانوم و بده....
برای ھمین بی توجھ بھ اخم و َتخم کردن ھای حوا سینی صبحانھ رو برداشتم و راه افتادم. اونم توی بد دردسری افتاده بود و من رو مقصر میدونست....
سعی میکردم موقع راه رفتن پاھام رو جمع کنم تا فشار کمتری بھش بیاد ولی بازم فایده نداشت.
از اونجایی کھ درد پاھام حواس واسم نذاشتھ بود بدون در زدن وارد اتاق شدم و ارباب رو در حال بوسیدن توران خانوم دیدم....
دستم مشت شد. نفسم بھ خس خس افتاده و بغض تا چشمھام بالا اومد.
صدای خانوم توی گوشم پیچید و گیج و دل شکستھ قدم جلو گذاشت: -دوست دارم خسرو
ھمونجا جلوی در سرم رو پایین انداختم و زیر لب ببخشیدی زمزمھ کردم. من مزاحم خلوت شون شده بودم.
ارباب داشت زنش رو میبوسید و من بی اجازه پریده بودم وسط عشق بازی شون.
واقعا کار خوبی نکرده بودم کھ بدون در زدن وارد شدم و ھر لحظھ منتظر بودم ارباب دعوام کنھ.
اما در عوض توران خانوم با دیدنم لبخندی زد و گفت: -بیا جلو عزیزم چرا اونجا وایسادی؟
زیر چشمی بھ ارباب نگاه کردم و لنگان لنگان جلو رفتم. قلبم مچالھ شده بود وقتی ارباب و در حال بوسیدن خانوم دیدم. قطره اشک سر زده از گوشھ چشمام رو پس زدم و میز صبحانھ توران خانوم و روی تخت گذاشتم. راستش، از حسادت داشتم میمردم. اصلا حالم خوب نبود. ارباب مال توران خانوم بود و منو فقط برای ارضای شھوتش میخواست. منو دوست نداشت. منو مثل توران خانوم بغل نمیکرد. لبام و نمیبوسید.....
بھ سختی ھوا رو بلعیدم و در حالیکھ سعی میکردم صدام نلرزه گفتم: -با من کاری ندارید خانوم؟ توران خانوم سرفھ ای کرد و گفت: -واسھ چی با اون وضعیت پاھات راه افتادی اومدی؟ ارباب پوزخند پر از حرصی زد و وقتی بھ سرعت بلند شد و بھ طرفم اومد وحشت زده یھ قدم بھ عقب برداشتم.
میترسیدم اینبار منو جلوی خانوم تنبیھ کنھ اما توران بھ مچ ارباب چنگ زد و مجبورش کرد ھمونجا کنارش بمونھ. پاھام درد میکرد اما قلبم بیشتر. ھم بغض داشتم.
ھم از بی توجھیش میسوختم وقتی میدیدم ارباب چقدر خانوم و دوست داره. من نمیخواستم جای اون زن و بگیرم اما حقم نبود معشوقھ ی مخفی ارباب باشم....
توران خانوم یکم سرش و جلو آورد و گفت: -آفتاب؟ ببینمت؟ ارباب کھ حسابی کفری و عصبی شده بود با عصبانیت گفت: -اگھ تو حیاط فلکش میکردم میفھمید امروز استراحت کن یعنی چی؟ -خسرو جان! دعواش نکن مگھ نمیبینی حالشو؟
احساس میکردم تمام تنم میلرزه. احساس میکردم دارم خفھ میشم. خانوم باید پادرمیونی میکرد تا دعوام نکنھ؟ احتمالا اگھ نبود باز میخواست منو تنبیھ کنھ. خب،حق داشت. آخھ آفتاب مادر مرده کھ کسی و نداشت. اربابم میزد،اونم روش. کم از اسد و سیما خورده بودم؟
لبم رو گزیدم تا اشک سمجی و کھ پشت پلکام رژه میرفت و پس بزنم. دلم مامانم و میخواست. بابام اینقدر درگیر کار بود کھ حتی یادش نمیومد یھ دختر داره. دلم خیلی تنگ بود. ارباب شلاقش رو از کنار تخت برداشت و گفت: -مواظبش باش بیرون نیاد تا آخر ھفتھ ھمینجا تو اتاق خودت بمونھ جلو چشم بھرام ظاھر نشھ والا با ھمین شلاق نفسش و میبرم.
ارباب بدون اینکھ حتی بھم نگاه کنھ یا حالم و بفھمھ از اتاق بیرون رفت....
توران خانوم خیلی سعی میکرد منو بھ حرف بگیره تا فراموش کنم. ولی بغض توی گلوم سنگین تر از این حرفا بود.
یھ ھفتھ زندانی شدن و تو اتاق و نمیتونستم تحمل کنم . وقتی خانوم خوابش برد روی مبل کنار پنجره نشستم و از پشت پرده بھ بیرون خیره شدم اما ھنوز چند دقیقھ نگذشتھ بود کھ حیدر با حوا و بقیھ ی خدمتکارا وارد حیاط شدن. یکم لای پرده رو کنار زدم و متوجھ حوا شدم کھ انگار ترسیده بود.
با اشاره حیدر دو تا از مردا یھ چوب بزرگ و کلفت و آوردن و حوا رو روی زمین خاکی خوابوندن و پاھاش رو بھ چوب بستن. و بعد ھر کدوم یھ طرف چوب رو گرفتن و کف پاھای لخت حوا اومد بالا.
میدونستم قراره چھ بلایی سرش بیاد و تنم لرزید. فلک خیلی درد وحشتناکی داشت. ھنوز نگاھم روی حوا قفل بود کھ ارباب با ترکھ ی بزرگی وارد حیاط شد. خدمھ بھ احترام ارباب تعظیم کردن و حوا بھ التماس افتاد:
-ارباب رحم کنید من واسھ خاطر آبروی شما...
ارباب بھش فرصت نداد و ترکھ رو چنان محکم کف پای زن کوبید کھ صدای جیغش پرنده ھا رو ھم ترسوند و از رو شاخھ ھا پروند.
اون اربابی رو کھ حوا رو فلک میکرد رو اصلا نمیشناختم.
مرد جدی کھ ابھتش ترس بھ دل ھمھ میانداخت خیلی با مردی کھ با من و توران خانوم وقت میگذروند فرق داشت. بی رحم و خشن بھ نظر میرسید و ھمھ ازش میترسیدن. وحشت رو میشد توی چشمای خدمتکارا دید . حتی حیدر ھم ترسیده بود و مدام این پا و اون پا میکرد....
حوا ھم از درد ضجھ میزد. التماس میکرد. بھ غلط کردن افتاده بود اما ارباب با اون ترکھ ی ترسناک کف پاھاش میزد و گریھ و التماس دخترش رو کھ میخواست مادرش رو آزاد کنھ رو ھم نادیده میگرفت.
وقتی تنبیھ خودم رو با حوا مقایسھ میکردم بھ این نتیجھ میرسیدم کھ تنبیھ من بیشتر یھ نوازش عاشقانھ بود. ھر بار کھ ترکھ کف پای حوا رو پاره میکرد و خون راه میافتاد کف پاھای منم تیر میکشید.
پاھای حوا جوری زخمی بھ نظر میرسید کھ شک داشتم تا یھ ماه بتونھ راه بره. بالاخره ارباب دست از زدن برداشت .
نوک ترکھ رو توی یکی از زخم ھای کف پاش فرو کرد و گفت: -یکبار دیگھ از دستورم سرپیچی کنی اول قلم پاھات و میشکنم بعد مثل سگ میندازمت تو خیابون
حواست و جمع کن حوا این چند وقتھ حساب غلطای اضافھ ت داره از دستم در میره دیگھ داره چوب خطت پر میشه....
حوا کھ بھ سختی میتونست حرف بزنھ گفت: -غلط کردم ارباب جان بخدا مثل سگ پشیمونم این دفعھ رو نادیده بگیرید بھ بچھ ھام رحم کنید....
اون روزا کھ مھمون داشتیم کار منو توران خانوم فقط حرف زدن و کتاب خوندن و تعریف خاطره بود. با ذوق خاصی از آشناییش با ارباب حرف میزد. تجربھ ھاش رو با وسواس زیادی واسم میگفت و میخواست کھ ھمھ رو تو ذھنم نگھ دارم.
تاکید داشت کھ یروز بھ دردم میخوره.
ھنوز فرصت نکرده بودم بھش بگم کھ دارم یواشکی درس میخونم. شاید اعتماد کامل نداشتم. میترسیدم بھ ارباب بگھ و دیگھ نذاره درس بخونم. بھ ھر حال درس خوندن دخترا اصلا مرسوم نبود و کم پیش میومد یھ ضعیفھ حتی تا کلاس پنجم درس بخونھ.
ارباب جوری ازم زھر چشم گرفتھ بود کھ دیگھ پام رو حتی برای خوابیدن ھم از اتاق خانوم بیرون نمیذاشتم. فقط ھر دفعھ کھ بھ دیدن توران میومد دیگھ دلم نمیخواست ببینمش.
من نمیخواستم معشوقھ باشم.نھ توران خانوم حقش بود نھ من میتونستم بار ھمچین حرفی رو بدوش بکشم.
راستش یجورایی حسودی میکردم. ارباب ھر روز قبل از صبحانھ و بعد از شام بھ دیدن خانوم میومد. روی تخت کنارش دراز میکشید و محکم بغلش میکرد. بعد شقیقھ و روی موھاش رو میبوسید و با ھم در مورد روزشون حرف میزدن. منم یھ گوشھ توی خودم جمع میشدم و بھشون نگاه میکردم.
ھر بار کھ ارباب پشت دست خانوم و میبوسید. بھش لبخند میزد. محکم بین بازوھاش فشارش میداد تھ دلم میلرزید و چشمام پر میشد....
اون ھفتھ سخت گذشت مخصوصا با بی محلی ھای ارباب.اون منو نادیده میگرفت و حتی بھم نگاه ھم نمیکرد. وقتی با مھموناش رفت روستا من بالاخره تونستم برگردم اتاقم. دلم برای کتابام تنگ شده بود،ھر چند توران خانوم اونقدر کتابای روان شناسی و اصول رفتاری بھم داد تا بخونم کھ اصلا نفھمیدم کی ھفتھ تموم شد....
ولی با رفتن ارباب متوجھ حال بد خانوم بودم،ھمش نگاھش بھ پنجره بود و آه میکشید....
تصمیم گرفتھ بودم دیگھ بھ ارباب فکر نکنم،باید باھاش حرف میزدم یا کلا از اونجا میرفتم و پیش خالم زندگی می کردم والا نمیتونستم دیگھ بھ خانوم خیانت کنم. حس بدی داشتم. حس یھ آدم دو رو و خیانت کار....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
     
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
داستان سکسی ایرانی

ارباب


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA