ارسالها: 4109
#21
Posted: 20 Mar 2024 23:37
(فصل اول)
قسمت 19
عذاب وجدان یھ لحظھ ھم دست از سرم برنمیداشت.ارباب فقط منو نگھ داشتھ بود برای ارضای حس خودش. دوستم کھ نداشت. حداقل وجدانم رو راحت میکردم....
آخر ھفتھ ھا بیشتر بھ خانوم سر میزدم تا تنھایی عذابش نده. میدونستم چقدر بھ ارباب وابستھ ست،مریضی ھم حساس ترش کرده بود.
جمعھ شب وقتی برای شام بھ اتاق خانوم رفتم ارباب برگشتھ و پیش توران بود. سینی غذا رو روی یھ دستم گرفتم و خواستم در رو باز کنم اما صدای پر بغض خانوم توجھم و جلب کرد: -باز خانوم بزرگ واست دختر لقمھ گرفتھ؟ بھش نگفتی ھنوز توران زنده ست بذار سرش و بذاره زمین بعد واسم دنبال زن باش....
صداش جوری دورگھ و پر بغض بود کھ منم گره افتاد توی گلوم. اگھ میفھمید منم یکی از اون دخترام؟ اگھ میفھمید توی بغل ارباب زن شدم؟ اگھ میفھمید کنار گوشش شبا زیر ھیکل مردونھ ش نالھ کردم چھ حالی میشد؟
چقدر دلم برای خودمون دو تا میسوخت. صدای ارباب منو از فکر بیرون آورد. کلافھ نفسش رو بیرون فرستاد و گفت: -این حرفا چیھ توران؟ تو فقط حساس شدی کسی برای من دختر لقمھ نگرفتھ خودت کھ میدونی جونم بھ جونت وصلھ....
چند لحظھ سکوت شد و باز صدای خانوم رو شنیدم کھ گفت: -خسرو جانم؟من احمقم؟ مریضم ولی کودن کھ نیستم
-چرا اینجوری میکنی با خودت؟ ھر وقت سرت زن گرفتم اینجوری اشک بریز مرگ خسرو خون بھ جیگرم نکن ھمینجوری در بھ درت شدم دیگھ نمک رو زخم نپاش
نمیدونم خدا دقیقا کجای زندگی ما وایساده بود،فقط میدونستم قصھ رو داشت بد و ناخوانا مینوشت. وقتی سکوت برقرار شد تقھ ای بھ در زدم و وارد شدم. ارباب کنار توران خانوم نشستھ بود و گفت: -راستی،پس فردا بھ دستور حضرت علیھ عکاس باشی دربار شرفیاب میشن....
توران خانوم بالاخره بعد از چند روز خندید و رو بھم گفت: -بیا تو آفتاب این خبر شبم و ساخت،دلم تنگ شده بود واسھ عکس گرفتن....
ارباب سرش رو برگردوند و سر تا پام رو نگاه کرد. شاید قبلا از اون مدل نگاه ھل میشدم و دست و پاھام رو گم میکردم اما اون دو ھفتھ زمان خوبی بود کھ روی خودم کار کنم.
دیگھ دلم نمیخواست نفر سوم رابطھ باشم. نمیخواستم یواشکی قلبم براش بلرزه. بی توجھ بھ ارباب میز کوچیک رو روی تخت گذاشتم و شام خانوم رو روش چیدم. یھ قدم عقب گذاشتم و گفتم: -ببخشید خانوم،اگھ باھام کاری ندارید من برم بخوابم؟
خانوم سری تکون داد و گفت:
-برو عزیزم این ھفتھ خیلی اذیتت کردم،خستھ شدی
بدون اینکھ بھ ارباب نگاه کنم از اتاق بیرون زدم. بغض سنگینی توی گلوم نشستھ بود ولی نباید گریھ میکردم. نباید بھ دستاشون کھ تو ھم گره خورده بود حسادت میکردم. نباید بغل گرمش کھ حق زنش بود و برای خودم میخواستم.
وارد آشپزخونھ کھ شدم اکرم سینی رو ازم گرفت و گفت: -آفتاب، مادر اون سبد و ببر بذار تو انبار آب دھنم رو قورت دادم و بزور گفتم: -آخھ سگا... -حیدر بستھ،برو مادر ،نگران نباش....
حوا بعد از فلک شدن ھنوز نتونستھ بود برگرده سر کار.خب حقم داشت،من ھنوز نمیتونستم درست راه برم و گاھی زخما سر باز میکرد و خون میومد. وضعیت اون کھ بھ مراتب بدتر بود. منم آرزو میکردم ھیچ وقت نتونھ بیاد و اکرم جاش بھ امور خونھ رسیدگی کنھ.
ھمیشھ شبا از حیاط رفتن میترسیدم. حتی فانوسی کھ چند جا آویزون کرده بودن ھم نمیتونست ترسم رو کم کنھ. سبد رو محکم توی بغلم فشار دادم و ھمون طورکھ وحشت زده بھ اطراف نگاه میکردم بھ طرف انبار رفتم. اون قسمت حیاط ھمیشھ تاریک تر و ترسناک تر بود.
زیر لب تند تند بسم الله میگفتم تا اجنھ جرات نکنن بھم نزدیک بشن. ولی ارواح کھ از بسم الله نمیترسیدن.
سبد رو توی انباری گذاشتم و بعد از اینکھ در رو بستم صدای غر غر یھ حیوونی رو پشت سرم شنیدم. قلبم داشت وایمیساد و چشمام از ترس از حدقھ بیرون زده بود.
وقتی حس کردم داره نزدیک میشھ بھ آرومی سرم رو برگردوندم و با دیدن ٢ تا سگ سیاھی کھ مال ارباب بودن روح از تنم پرواز کرد.
روی نوک پا عقب رفتم و سگا ھم بھ ھمون ارومی جلو اومدن. حتی نمیتونستم جیغ بکشن. وقتی یکی از سگا پارس کرد و بھ طرفم خیز برداشت جیغ بلندی کشیدم و بھ طرف خونھ دوییدم.
وحشت برای یھ لحظھ م بود،داشتم سکتھ میکردم. من از سگا حتی توی قفس میترسیدم وای بھ حال وقتی کھ اینجوری وحشیانھ دنبالم کنن.
سگا غرش کنان پشت سرم میدوییدن و من چیزی بھ قبض روح شدنم باقی نمونده بود. جیغ بلندی کشیدم و ھنور چند قدم بھ پلھ ھای عمارت مونده بود کھ یکی از سگا گوشھ ی دامنم رو کھ تا پایین زانو میرسید گرفت و من بھ عقب کشید. اون یکی ھم پام رو از روی کفشی کھ توی ھوا مونده بود گاز گرفت و کشید. اما من بھ سختی پام رو از بین دندوناش بیرون کشیدم. تلاشم بی فایده بود چون اینبار یکی از سگا پرید بالا،دستاش و روی کمرم گذاشت و منو انداخت روی زمین. صدای جیغم بلند شد و چیزی نمونده بود گردنم رو گاز بگیره کھ صدای داد ارباب توی حیاط پیچید: -برید عقب حیوونا
و بعد صدای شلیک گلولھ باعث شد سگا یکم عقب نشینی کنن.
تمام تنم میلرزید و فقط پاھای ارباب رو دیدم کھ از پلھ ھا پایین اومد.
سریع خودش رو بھم رسوند و من رو کھ نمیتونستم تکون بخورم رو محکم بغل کرد و داد زد: -حیدر؟ کدوم گوری ھستی اینا چرا بازن؟
وقتی بھ کمکش بلند شدم حواسم نبود کجام. جایگاھم چیھ؟ کسی اطراف مون ھست یا نھ! محکم دستام رو دور گردنش حلقھ کردم و زدم زیر گریھ. خسرو دستاش رو محکم تر از من دور بدنم کھ شبیھ بید مجنون میلرزید،پیچید و شقیقھ م رو دوباره محکم بوسید.....
حتی بوسھ ھای محکمی کھ روی شقیقھ م مینشست ھمصدای غر غر سگا رو کمرنگ نمیکرد. وحشت زده تر از اون بودم کھ بھ چیزی فکر کنم.
اونقدر توی بغل ارباب چسبیده بودم کھ داشتم توی وجودش حل میشدم. خسرو بالاخره بھ حرف اومد و کنار گوشم گفت: -ھیش...ھیش...نترس آروم...من دیگھ اینجام حتما سگا فکر کردن یھ غذای خوشمزه پیدا کردن....
و بعد منو از خودش یکم جدا کرد و بھم تشر زد: -تو ھنوز نمیدونی وقتی سگا جلوتن نباید بدویی؟ اینارم باید بھت بگم؟
من تحمل دعوا نداشتم،طاقتم تموم شده بود. پام درد میکرد و قلبم از ترس تند میزد.
دعوام کھ کرد دلم پر شد و خواستم از بغلش بیرون برم کھ اجازه نداد: -بمون سرجات
وقتی صدای پارس سگا بلند شد ارباب باز سر سگا داد زد و اروم گفت: -ھمینجا بمون سگا روت حساس شدن....
حیدر بالاخره پیداش شد و زنجیر سگا رو بھ قلاده شون وصل کرد: -ارباب بھ موتون قسم یادم رفت حسن علی تب داشت اوقاتم تلخ بود....
اکرم بدو بدو از پلھ ھا پایین اومد و با دیدن وضعیتم گفت : -خدا ذلیلم کنھ بخدا کھ نمیدونستم ارباب از پاش داره خون میاد....
خسرو محکم تر بغلم کرد و آروم گفت: -وسایل پانسمان و ببر اتاقم آب طلا یادت نره
ارباب بدون اینکھ منو از خودش جدا کنھ بلند شد و محکم تر بغلم کرد. بعد از پلھ ھا بالا رفت و وارد عمارت شد. حالا آروم تر شده بود. دیگھ نھ از تاریکی خبری بود. نھ از سگا. برای ھمین خواستم از بغلش بیرون برم اما اجازه نداد.
وارد اتاق کھ شدیم اکرم سینی رو روی میز گذاشت و گفت: -ارباب جان...تصدق تون بشم بذارید من...
ارباب حرفش رو قطع کرد و گفت: -برو خودم بھش رسیدگی میکنم کارای فرداشم بده بھ یکی دیگھ
ارباب من و روی میز گذاشت و بعد از رفتن اکرم روبروم وایساد. حالا بیشتر خجالت میکشیدم. حتی نمیتونستم بھش نگاه کنم. موھای کوتاھم و پشت گوشم و زد و با لبخند آرومی گفت: -خرگوش منو اگھ میخوردن یھ گلولھ حروم شون میکردم....
بھ من گفتھ بود خرگوش من؟ یعنی خودش و مالک من میدونست ؟ اصلا میدونست واسھ اون جملھ چجوری ضربان قلبم اوج گرفتھ؟
سرم و کج کردم و دستش رو بین صورت و شونھ م گیر انداختم. دلم بغل میخواست. دلم لوس شدن و ناز کشیدن میخواست. دلم میخواست بازم بھم بگھ خرگوش. چقدرم قشنگ میگفت.
ارباب سرش رو نزدیک آورد و لالھ ی گوشم و بوسید: -اینجوری دلبری نکن تولھ سگ امشب خودم جای سگا میخورمت....
لبم رو بھ دندون گرفتم و توی خودم جمع شدم. وقتی مھربون میشد خیلی دوستش داشتم.
ارباب یکم عقب کشید و گفت: -خب،حالا بذار ببینم کجاتو یھ لقمھ کردن....
تا یھ ساعت پیش با خودم تکرار میکردم ارباب و دوست ندارم و باید از اون عمارت برم اما حالا یجوری محبتش چسبیده بود کنج دلم کھ لبخندم پاک نمیشد.
ارباب لیوان آب طلا رو داد دستم و گفت: -تا آخر بخورش
و بعد جلوم زانو زد و پام رو معاینھ کرد: -انگار فقط یھ زخم سطحیھ چیز خاصی نیست باز میگم فردا طبیب بعد از معاینھ توران تو رو ھم معاینھ کنھ
حال توران خانوم اون روزا بدتر شده بود و صدای سرفھ ھاش ناراحتم میکرد. اون زن بھ حدی مھربون بود کھ نمیدونستم خدا چجوری دلش اومده اذیتش کنھ.
با صدای ارباب بھ خودم اومدم و در حالیکھ مچ پام رو گرفتھ بود گفت: -آماده ای؟ ممکن یکم بسوزه ،میخوام کھ تحمل کنی....
سرم رو بالا و پایین کردم و ارباب بھ نرمی خون روی پاھام رو با مرکورکرم(نام قديمي بتادين يا به اصطلاح دوا گلي)تمیز کرد و پانسمان کھ تموم شد بھ طرف کمد رفت.
از اونجایی کھ دیگھ توی اتاق ارباب کاری نداشتم از میز پایین پریدم و گفتم: -م...من می...میرم. بخوابم ش...شب ..ب...بخیر
بھ خاطر حملھ ی سگا لکنتم بیشتر شده بود. فکر کنم ھیچ گفتار درمانی نمیتونست درمانم کنھ. ارباب نگاه چپی بھم انداخت و با لحن تندی گفت: -مگھ اجازه دادم از میز بیای پایین؟ بشمار ٣ برمیگردی سر جات....
حالم خوب نبود و فقط خواب و تنھایی میتونست یکم روبراھم کنھ. اگھ اونجا میموندم دلم ھر لحظھ بغل و بوس میخواست بعد از عذاب وجدان چند روز خواب و خوراک نداشتم.
ھر چند ارباب ھم فقط برای ھمین منو میخواست،عشق و عاشقیش برای توران خانوم بود و خالی کردن کمرش با من. این انصاف نبود. منم آدم بودم،دل داشتم. چرا ھر کی از راه میرسید یھ سیخ داغ فرو میکرد تو قلبم.
لج کرده سرم رو بالا انداختم و گفتم:
- می...میخوام برم ب...بخوابم
ارباب یھ قدم بھ سمتم برداشت و با حالت نمایشی دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: -چی؟ یبار دیگھ تکرار کن؟
آب دھنم رو قورت دادم و با سرتق بازی گفتم: -م...من میخوام ب..برم اتاقم بخوابم....
پوزخندی کھ زد زیادی ترسناک بود. کلا یادم رفت چی میخواستم و برای چی لجبازی میکردم. ھمون طورکھ دکمھ ھای پیراھن مردانھ ش رو باز میکرد گفت: -خوبھ،میتونی بری....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#22
Posted: 21 Mar 2024 00:05
(فصل اول)
قسمت 20
یھو ورق برگشت و دلشوره بدی بھ جونم افتاد.یعنی چی کھ میتونم برم؟ یعنی دیگھ منو نمیخواست؟ دیگھ بغلم نمیکرد؟ بھم نمیگفت خرگوش؟
بیشتر بھ میز چسبیدم و سرم رو بھ علامت نھ بالا انداختم....
سوال این بود،ترسیده بودم؟جواب معلوم بود،بلھ! من ارباب و میخواستم،دوست نداشتم ھمین محبت نصفھ و نیمھ رو ھم ازم دریغ کنھ.
پیراھن و شلوارش رو در آورد و فقط با یھ شورت اومد طرفم. منم از اون بیشتر توی میز حل نمیشدم.
ھر قدمی کھ بھ طرفم برمیداشت اینقدر محکم بود کھ زیر پاھام میلرزید.
نیشخندی بھ چھره ترسیده م زد و در حالیکھ خیلی آروم و ریلکس بود گفت: -چی شد تولھ سگ؟ ھنوز کھ اینجایی؟
کم کم داشتم میزدم زیر گریھ. انگار توی قفسھ سینھ م ھمزمان ھزار تا سوزن فرو کردن. ھنوز تکلیفم رو با خودم نمیدونستم و من احمق ناز میکردم. لج کرده بودم اما دلم قھر کردنش رو نمیخواست.
ارباب روبروم وایساد و توی یھ حرکت پیراھنم رو در آوردم .بھ پایین تنم کھ فقط جواب شلواری تنم بود یھ نگاه دقیق انداخت و گفت: -تو کھ دل رفتن نداری چرا ناز میکنی؟ حتما باید واسھ خودت تنبیھ بخری؟
منتظر جوابم نشد و بھ پھلوھام چنگ زد،بعد منو مثل عروسک بلند کرد و بھ طرف تخت برد: -حالا کھ موندی باید بھت یاد بدم کسی حق نداره رو حرف ارباب حرف بزنھ درس امشبمون ھم یکم دردناکھ
مخصوص دخترایی کھ زبون خوش نمیفھمن
لبم رو بھ دندون گرفتم و سرم رو توی یقھ م پنھون کردم. با حرفاش تھ دلم قیلی ویلی میرفت.
لبھ ی تخت کھ نشست خیلی راحت منو روی پاھاش انداخت. شورت و جوراب شلواری رو ھمزمان پایین کشید و بی توجھ بھ خجالت و تقلام باسنم رو توی مشتش گرفت و گفت: -اروم بگیر تولھ نذار سخت ترش کنم....
یھ لحظھ شیطون توی وجودم حلول کرد و من بیشتر تقلا کردم. دلم میخواست بدونم سخت ترش چجوریھ؟میخواد باھام چکار کنھ؟ ھنوز داشتم دست و پا میزدم کھ با خشونت بھ موھام چنگ زد و گفت: -پس دوست داری جفتک بندازی؟ مشکلی نیست من بلدم چجوری اسبای وحشی رو رام کنم....
با تموم شدن حرفش دستش رو عقب برد و سیلی اول رو محکم رو باسنم کوبید،دستش اونقدر سنگین بود کھ جیغ خفھ ای کشیدم. بی اراده دستم و روی دو تا کپلم گذاشتم و گفتم: -ایییی...کونم گناه داره
ارباب توی گلو خندید و مچ دستم رو گرفت: -زبون درآوردی تولھ سگ و بعد ضربھ بعدی رو محکم تر زد.
این قدر درد داشتم کھ نمیتونستم جلوی جیغ و نالھ ھام رو بگیرم.
دستش سنگین بود و ضربھ ھا رو توی یھ نقطھ میزد.حتی بدون دیدن ھم میتونستم حدس بزنم چقدر سرخ شده....
درد داشتم ولی اونقدر حال خوب بھم تزریق شده بود کھ نمیدونستم اسمش و چی بذارم؟ تمام پوستم میسوخت. تنم نبض میزد و یھ مایع شفاف و لزج لای پاھام جاری شده بود. اما... دلم میخواست. بیشتر و بیشترم میخواست.
نمیدونستم چندمین سیلی رو روی باسنم زد کھ دست نگھ داشت. پوست گر گرفتھ م رو نوازش کرد ، لمبرھام رو از ھم فاصلھ داد و انگشتاش رو توی لبھ ھای زنانگیم فرو کرد. پوزخند زد و گفت: - خودت و واسھ اسپنک خیس کردی اگھ زیرم بخوابی چکار میکنی؟
لبم رو گزیدم و صورتم رو توی تشک نرم تخت فرو کردم تا از خجالت نمیرم. وقتی انگشتش رو روی مقعدم کشید مثل برق گرفتھ ھا پریدم. ھنوز نمیدونستم چھ خبره کھ ارباب یکم انگشتش رو فشار داد و گفت: -بلند شو باید وازلین بیارم
پشتم از تصور کاری کھ میخواست کنھ لرزید. شنیده بودم از پشت زنا مریضی میگیرن. از مامان روژان شنیده بودم دچار یرقان میشن. خیلی ھم درد داره.
وقتی من و روی زمین گذاشت و بھ طرف کمد رفت یواشکی بھ ملحفھ روی تخت چنگ زدم و دورم پیچیدم. بعد روی نوک پا بھ طرف در رفتم تا قبل از اینکھ کاری کنھ در برم. میرفتم اتاق توران خانوم و دیگھ نمیتونست بلایی سرم بیارم.
اما ھنوز بھ در نرسیده بودم کھ یھو از پشت سر بھ موھام چنگ زد و قفسھ سینھ م رو بھ دیوار کوبید. ھنوز توی شک بودم کھ سرش رو نزدیک آورد و با لحن ترسناکی گفت: -بھ نظرت میتونی از دستم در بری؟
از شدت ھیجان نفس نفس میزدم کھ ملحفھ رو کشید و وقتی پایین پاھام افتاد بھ باسن سرخم چنگ زد: -میدونستی بچھ خرگوشا وقتی میترسن گوشت شو خوشمزه تر میشھ؟
سرم رو کھ بھ علامت نھ بالا انداختم پوزخندی زد، بعد موھام رو با خشونت کشید و منو بھ طرف پایین فشار داد: -روی زانوھات
وقتی جلوی پاھاش زانو زدم بالاخره شورتش رو پایین کشید و اون حجم بزرگ جلوی صورتم بیرون افتاد. چونم رو گرفت و در حالیکھ خودش رو داخل دھنم فرو می کرد گفت: -فقط وای بھ حالت دندون بزنی تولھ سگ....
دستام رو بالای سرم قفل کرده بود و خودش رو داخلم میکوبید و گاھی ھم اونقدر جلو میرفت کھ تھ حلقم حسش میکردم. توی ھمون حالت ھم بھ سینھ ھام چنگ میزد کار رو برام سخت تر میکرد.
نفس کم میاوردم و رفلکس معده م رو بھ سختی قورت میدادم. برای آخرین بار کھ خودش رو تھ حلقم فرو کرد و بیرون آورد با یھ نفس عمیق ھوا رو بلعیدم و سرفھ کردم.
ولی اونجا اخر کار نبود. با اون مردونگی پر رگش توی صورتم سیلی زد و گفت: -امیدوارم خستھ نشده باشی چون امشب خیلی باھات کار دارم دختر بد
با ھر سیلی کھ میزد لای پاھام داغ تر و پر نبض تر میشد. خستھ نشده بودم ولی درمونده چرا. فقط میخواستم التماس کنم منو ببره توی تخت.
اما ارباب زاده بھ موھام چنگ زد و منو بلند کرد. بعد توی یھ حرکت برگردوند و قفسھ سینھ م رو بھ دیوار چسبوند. باسنم رو عقب کشید و خودم بھ کمرم قوس دادم. ارباب کھ از این کارم خوشش اومده بود خم شد و چال روی کمرم رو بوسید: -خرگوش کوچولوی ھات....
لبم رو بھ دندون گرفتم ولی اون انگشتاش رو توی دھنم سر داد و گفت: -خوب خیس کن کھ کمتر درد بکشی....
ھنوز معنی حرفش رو نفھمیده بودم و با اشتیاق انگشتاش رو خوردم و با زبونم باھاشون بازی کردم.
انگشتاش رو کھ بیرون کشید نالھ ی بلندی کردم و صدام با یھ اسپنک محکم خفھ شد: -ھیش...صدا نشنوم....ولی نمیشد.
تحریک شده بودم و با ھر لمس تنم عاجزانھ بھ تمنا میافتاد. انگشتای خیسش رو روی مقعدم کشید و با دست دیگھ کلیتم و ماساژ داد.بعد یھ انگشتش رو آروم آروم داخل فرستاد. نمیدونستم باید از ماساژ لذت ببرم تا از حس پری مقعدم شکایت کنم. حال عجیبی بود. درد نداشتم تا زمانی کھ انگشت دوم رو ھم واردم کرد. و بعد آروم عقب و جلو کرد و گاھی ھم انگشتاش رو توی واژنم فرو میکرد. تا جایی ادامھ داد تا نزدیک اوج بودم کھ یھو دستاش رو از روی اندامم برداشت.
اونقدر حالم بد بود کھ با نالھ "نھ" کشداری گفتم و صدای خنده ی توی گلوی ارباب بھ گوشم رسید. وقتی پشت سرم وایساد با کف دست بھ دیوار فشارم داد و مردونگیش رو کھ حالا از داغی در حال انفجار بود رو داخلم فرو کرد و نالھ ی مردونھ ش کھ از سر لذت بود توی گوشم پیچید.
تمام تنم بھ عرق نشستھ و ھر بار کھ با دست سنگینش بھم اسپنک میزد گردش خونم بیشتر میشد.
حرکاتش کھ تند تر شد لالھ گوشم رو گاز گرفت و گفت: -بذار بیاد تولھ....
انگار فقط منتظر ھمین دستور بودم کھ بدنم شروع کرد بھ لرزیدن و صدای نالھ م با نالھ ی مردونھ ارباب قاطی شد و ھر دو با ھم ارگاسم شدیم. ارباب پیشونیش رو بھ شونھ م تکیھ داد و ھنوز حال مون جا نیومده بود کھ صدای در اتاق بلند شد و بعد صدای نگران اکرم کھ گفت: -ارباب جان ...بیدارید؟ توران خانوم حالش بد شده بفرستم دنبال طبیب؟؟؟؟
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#23
Posted: 21 Mar 2024 00:06
(فصل اول)
قسمت 21
سه روزی میشد که تو خونه گرد غم پاشیده بودن.
ھیچ کس دل و دماغ نداشت و دستمون بھ کار نمیرفت.حال توران خانوم ھر روز بد و بدتر میشد و طبیب کاری از دستش برنمیومد.
ارباب میخواست خانوم و ببره فرنگ. میگفت طبیباش بھترن. اما طبیب خانوادگی خانوم میگفت جسمش طاقت سفر طولانی نداره.
ھر بار کھ میرفتم بھش سر بزنم لبخند رو لبش بود. آروم حرف میزد و نمیذاشت گریھ کنم. اگھ خانوم میرفت من دیگھ ھیچ کس و نداشتم. دوباره یتیم میشدم. کنارش دراز میکشیدم و اون با حوصلھ موھام رو نوازش میکرد و از خسرو جانش میگفت. چقدر قشنگ از عشقش حرف میزد. آدم دل ضعفھ میگرفت. میخواست کھ مواظبش باشم. اون مرد و دست من امانت سپرده بود. مردی کھ خودش قدرت داشت. احتیاج بھ دختر بچھ ای مثل من نداشت.
وقتی از ارباب خواست قرار عکاسی رو کنسل نکنھ مثل آتیش رو اسفند بود اما از طرفی ھم دلش نمیومد قلب توران خانوم رو بشکنھ.
آخر ھفتھ عکاس باشی اومد و توران خانوم بھ کمک منو اکرم آماده شد. حموم بردنش توی حال و اوضاعش سخت بود اما اون زن کوتاه نمیومد.
اون روز انگار آب زیر پوستش دوییده بود. موھاش براق شده و صورتش دیگھ زرد و پژمرده بھ نظر نمیرسید. قبل رفتن بھترین لباسش رو پوشید و آرایش کرد.
بھ خودش عطر زد و سرمھ ی چشماش رو جوری کشید کھ دل من رو میبرد چھ برسھ بھ ارباب. سرخ آب سفید ابش کھ تموم شد منو اکرم کمک کردیم روی پاھاش وایسھ. نمیخواست کمکش کنیم. بدون اینکھ زیر بغلش رو بگیریم قدم برمیداشت و ھر لحظھ میترسیدم سقوط کنھ.
وارد حیاط کھ شدیم عکاس باشی زیر درختی کھ خانوم عاشقش بود دوربین و سھ پایھ گذاشتھ و منتظر بود. ارباب اخم داشت و توران خانوم رو کھ دید بھ طرفش پا تند کرد. جوری توی آغوش کشیدش کھ انگار کسی اون اطراف نیست. انگار تنھان. کمک کرد روی مبل مخصوص خودش بشینھ و ھمون ژستی رو گرفت کھ خانوم میخواست عکس اول رو کھ گرفتن عکاس باشی منتظر دستور خانوم بود.
توران دستش رو بھ طرفم دراز کرد و ازم خواست کنار خسرو وایسم. مردد بھ ارباب نگاه کردم.
من اونجا اضافھ بودم اما توران خانوم کھ دستور میداد کسی نمیتونست سرپیچی کنھ. کنار ارباب وایسادم و توران خانوم مثل یھ ملکھ از عکاس باشی خواست بھترین عکسش و بگیره. میخواست ٣ نفری تو یھ قاب باشیم!
بعد از عکاسی توران خانوم حالش بد شد و ارباب ھمون طورکھ بغلش کرده و اون رو داخل میبرد بھ حیدر سپرد بره سراغ طبیب. ھمھ ترسیده بودیم. خونی کھ از دھن و دماغ خانوم بیرون میزد باعث شده بود وحشت کنیم.
ولی توی اون شرایط دستم رو گرفتھ بود و با لبخند گفت:-نترس عزیزم خسرو شلوغش کرده،من خوبم
نمیتونستم گریھ نکنم،حس میکردم مامانم جلوی چشمام داره پر پر میشھ. ارباب وقتی بدن لاغرش رو روی تخت گذاشت پیراھنش پر از خون بود. دستاش ھم میلرزید. مردی کھ یھ روستا ازش میترسیدن حالا دست و پاھاش رو گم کرده بود.
توران خانوم دست ارباب رو گرفت و ازش خواست کنارش بشینھ. انگشتای استخوانیش رو روی گونھ ارباب کشید و گفت: -خسرو جانم،نبینم ترسیدی نذار رعیت جماعت بگن واسھ یھ زن اینجوری شکستھ نذار دشمنا ُبل بگیرن....
ارباب پشت دست توران خانوم رو بوسید و بدون ھیچ حرفی از اتاق بیرون زد....
اون مرد پشتش خمیده بود....
با رفتنش خانوم باز سرفھ ای کرد و خون دھنش رو با ملحفھ پاک کرد و با اشاره خواست کنارش بشینم: -امشب پیشم بمون، کلی حرف دارم برات....
با لگن آب و دستمال تمیز کنارش نشستم و آروم آروم خون صورتش رو پاک کردم. دلم میخواست خون گریھ کنم. چرا خدا قشنگ ترین و بھترین بنده ھاش رو بیشتر اذیت میکرد. حکمتش چی بود.
وقتی طبیب وارد اتاق شد خانوم اجازه نداد معاینھ ش کنھ.آروم گوشی رو پس زد و گفت: -دکتر،بذار این لحظھ ھای آخر اذیت نشم خودت خوب میدونی این امپولا اثر نداره بھ خسرو بگو زدی بگو خوبم بذار امشب آروم بخوابھ....
طبیب شرمنده بود،اونم بغض داشت. ھمھ عاشق خانوم بودن. نگاھش و پایین انداخت و لب زد: -اما ...خانوم....
-لطفا...بذار تموم شھ دیگھ خستم
مرد در حالیکھ غم توی چھره ش بیداد میکرد وسایلش رو توی کیفش گذاشت و بی حرف بیرون رفت.خانوم با لبخند بھم نگاه کرد و گفت: -زیر تخت یھ جعبھ ست،بده بھم جعبھ رو کھ کنارش گذاشتم درش رو باز کرد و یھ پاکت نامھ بھم داد و خیره توی چشمام گفت: -اینو ببر توی اتاقت یھ جای امن قائم کن وقتش کھ شد خودت میفھمی،بازش کن و بخون برو بھ اکرم بگو بیاد کارش دارم....
بغضی کھ توی گلوم بود نمیذاشت نفس بکشم. چشمام تار میدید. نفسم بالا نمیومد. فقط میخواستم از اتاق بیرون برم تا شاید ھوا بھ ریھ ھام برسھ و دیگھ احساس خفگی نکنم.
اکرم کھ از اتاق بیرون زد جعبھ ی خانوم رو توی دستاش دیدم. حتما چیز مھمیھ کھ بھش سپرده بود. اھالی خونھ غصھ دار بودن.
انگار قبل از اینکھ اتفاقی بیفتھ ھمھ داشتن عزاداری میکردن. بی حوصلھ رفتم آشپزخونھ و شامش رو از حوا گرفتم. حوا ھم کسل و بی حوصلھ بود.اما ھر بار کھ زھره رو دور و برش میدیدم حس بدی بھم دست میداد. ھمھ برای خانوم نگران بودن اما حوا حواسش بیشتر بھ ارباب بود و زھره رو مدام برای بردن قھوه و نوشیدنی و غیره بھ اتاقش میفرستاد.
شامش رو کھ بردم خانوم لب بھ سوپ نزد. یکم روی بالش جابھجا شد و خیره بھ سقف گفت: -دلم کباب بره میخواد آفتاب از اون کبابا کھ حیدر رو آتیش بھ پا میکرد قرمھ و دویماج اخ کھ چقدر دلم نون و ماست چکیده روستا رو میخواد ماستھای شھری مزه ندارن پشت دستش رو آروم نوازش کردم و گفتم: -ایشالا زودتر خوب میشید میریم روستا... بدون اینکھ نگاھش و از سقف بگیره گفت: -خسرو ماست کھ میخوره سردیش میکنھ حتما بعدش بھش چایی نبات بده....
عاشق کبابھ ولی سر دلش سنگینی میکنھ زمستونا شکمش زود سرما میخوره و دل درد میشھ براش شال پشمی ببند....
حرفاش رو گوش میدادم و چیزی نمیگفتم. انگار داشت ارباب رو بھ من میسپرد. داشت وصیت میکرد.
دم دمای صبح بود کھ دوباره سرفھ ھاش شروع شد. دیگھ رمق نداشت.
تمام تخت پر شده بود از خون.از خواب پریدم و خواستم برم سراغ ارباب کھ دستش رو بھ علامت نھ تکون داد و اشاره کرد کنارش بشینم. نمیتونست حرف بزنھ. دھنش پر از خون برد. سرم رو نزدیک بردم و بھ سختی لب زد: -آب...بھم آب بده اشکام چکید و گفتم: -خانوم...تو رو خدا... گفتن نباید آب بخوری
-فقط یکم..یھ قاشق دھنم بو خون میده رفتم آشپزخونھ و یھ پیالھ آب برداشتم و برگشتم اتاق خانوم قاشق رو کھ پر از آب کردم پیالھ رو ازم گرفت و دستش رو گذاشت روی صورتم: -قول بده مواظب خسرو ھستی -خانوم... -قول بده آفتاب بھ سختی لب زدم: -قول میدم -براش بچھ بیار
من نتونستم خوشبختش کنم،ولی تو کن قول بده خوشبختش میکنی....
با اینکھ نمیدونستم ارباب اصلا منو میخواد برای اینده ش یا نھ ولی بازم لب زدم: -قول میدم خون توی دھنش رو بیرون ریخت و در حالیکھ دستش بدجور میلرزید پیالھ رو بھ لباش چسبوند و آب رو یھ نفس سرکشید. برای اینکھ جلوش رو بگیرم دیر شده بود.
لبخند قشنگی زد و گفت: -آخیش...چقدر تشنم بود
آرامش توی صورتش،لبخندش،چشمای پر از نورش. انگار حالش خوب بود. انگار دیگھ مریضی نداشت. دستم رو گرفت و گفت: -اصلا نترس فقط آروم باش،بھ خسرو بگو خیلی دوستش دارم برو دنبال اکرم...
حرفاش کم کم داشت نامفھوم میشد که یھو خون مثل یھ چشمھ ی جوشان از دھنش بیرون زد و لختھ ھای خون ھمھ جا رو برداشت.
دست و پام رو گم کرده بودم و نمیدونستم باید چکار کنم. خانوم داشت جلوی چشمام جون میداد و تشک پر شده بود از خون. وحشت زده از اتاق بیرون زدم و شروع کردم به دوییدن. حوا و اکرم ھمیشھ ساعت پنج بیدار میشد و کار و شروع میکردن. با دیدن شون به اتاق خانوم اشاره کردم و در حالیکھ لال مونی گرفتھ بودم بھشون فھموندم کھ یه اتفاقی افتاده.
نمیتونستم حرف بزنم.تا به حال خانوم و اونجوری ندیده بودم.
حوا و اکرم بھ طرف اتاق دوییدن و چند لحظھ ی بعد صدای جیغ و شیون بلند شد. قلبم داشت از جا کنده میشد وقتی ارباب سراسیمھ خودش رو رسوند و خدمھ ھمون طورکھ توی سر و صورت میکوبیدن توی راھرو جمع شدن. یھو محشر کبری بھ پا شد.
خانوم برای ھمیشھ رفتھ بود و آفتاب یبار دیگھ بی مادر شد. حیدر فورا رفت دنبال طبیب و وقتی رسید ھمھ رو جز ارباب و اکرم از اتاق بیرون کرد. حوا با دیدنم به سمتم حملھ کرد و موھام رو کشید و توی صورتم کوبید: -این پتیاره به خانوم آب داده این قاتله....
ادامه دارد....
(پایان فصل اول)
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#24
Posted: 21 Mar 2024 17:21
درود بر همه عزیزان
فصل اول داستان به پایان رسید امیدوارم لذت برده باشید....
منتظر نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان هستم
فصل دوم داستان از امشب اپلود خواهد شد و بعد از آن هم بلافاصله بی وقفه فصل های سوم،چهارم و پنجم را برای عزیزان اپلود خواهم کرد....
با آرزوي بهترين ها براي شما🌹
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#25
Posted: 22 Mar 2024 00:43
(فصل دوم)
قسمت 1
توی اون شلوغ پلوغی حوا یقم رو گرفت و منو با خودش به حیاط برد. اونقدر ترسیده بودم. اونقدر عذاب وجدان داشتم کھ حتی از خودم دفاع نمیکردم.
خانوم بھم یاد داده بود از کسی حرف زور نشنوم ولی بھ خاطر مرگش خودم و لایق ھر تنبیھی میدونستم. برای ھمین بھ حوا اجازه دادم منو مثل یھ مجرم بھ حیاطی پشتی ببره.
منو با خودش بھ طرف یکی از درختا برد و داد زد: -ممد رضا ،اون طناب و بیار
پسرک با عجلھ یھ حلقھ طناب آورد و گفت: -میخوای چکار کنی حوا خانوم؟
حوا با حرص منو بھ درخت کوبید و گفت: -بیا کمک کن ببندیمش این ھرزه دوزاری قاتل توران خانومھ ھمینجا میمونھ تا آقا خودش تکلیف شو مشخص کنھ فعلا مواظبش باش فرار نکنھ....
چشمام جایی رو نمیدید از بس حوا توی سر و صورتم کوبیده بود. لباسایی کھ خانوم برام خریده بود رو پاره کرده و خون از گوشھ ھای لبم شره میکرد.
خیلی زود صدای شیون و صدای قرآن بلند شد. اشکام بند نمیومد. دلم میخواست الان خانوم زنده بود و میرفتم توی تختش میخوابیدم. اونم اینقدر از خودش و ارباب میگفت تا خوابم ببره.
ولی دیگھ خانوم نبود و آفتاب بی کس تر از ھمیشھ زیر بارون پاییزی بھ درخت بستھ شده و منتظر ارباب بود تا برای مرگ خانوم مجازاتم کنھ.
صدای رعد و برق کھ بلند شد بغضم دوباره ترکید و وحشت زده بھ اطراف نگاه کردم. اون شب سگا باز بودن. صداشون از ھر طرف میومد کھ توی باغ میچرخن. بارون و رعد و برق ھم باعث شده بود بیشتر بترسم.
کاش یکی میومد بازم میکرد. یا حداقل اگھ قرار بود مجازات شم زودتر انجام میشد والا زیر اون بارون و سرما میمردم.
دندونام با صدا روی ھم کوبیده میشد و گرسنگی باعث میشد پاھام دیگھ جون نداشتھ باشھ.
اون چند روز ھیچ کس حیاط پشتی نیومده بود. خونھ ھم توی سکوت فرو رفتھ و صدای قرآن دیگھ بھ گوش نمیرسید. نمیدونم چھ خبر بود. ھمش میترسیدم منو ھمونجا ول کرده باشن تا بمیرم. رعد و برقی زیادی نزدیک بود و چنان جیغی کشیدم کھ با صدای پارس سگا و غرش آسمون قاطی شد. وقتی صدای خش خش بلند شد در حالیکھ از ترس میلرزیدم گفتم: -ک...کسی اونجاست ؟ تو...توروخدا بیا...بازم کن دا...دارم از سرما می...میمرم
نگاھم وحشت زده بھ اطراف بود.از تنھایی و تاریکی میترسیدم . تمام تنم درد میکرد ولی ھیچ کدوم از اینا اھمیت نداشت. فقط از روزی میترسیدم کھ ارباب بیاد و بخواد برای کشتن توران خانوم مجازاتم کنھ.
کاش خدا یھ لطفی میکرد و با صاعقھ بھم میزد تا بمیرم. وقتی قد و قامت یھ زن از پشت درختا پیدا شد اول فکر کردم یکی اومده نجاتم بده.
ولی وقتی جلو اومد و تونستم از زیر مشمایی کھ روی سرش کشیده بود تشخیص بدم حوا ست تھ دلم خالی شد. اون زن با نفرت بھم خیره شد و یھو چنان سیلی توی صورتم کوبید کھ گوشم سوت کشید. بعد آب دھنش رو توی صورتم انداخت و گفت: -تو چرا ھنوز زنده ای جنده خانوم؟ ھر کی تو این ٣ روز زیر بارون میموند و گشنگی میکشید میمرد
دوباره زخم کنار لبم دھن باز کرده بود و طعم خون رو توی دھنم حس میکردم. خواستم حرف بزنم کھ اینبار با ترکھ مخصوصش روی بدنم کوبید و گفت: -صدات و نشنوم ارباب کھ اومد اگھ زنده بودی خودش تو رو میکشھ....
توی اون شرایط برای اینکھ حرصش و در بیارم با نیشخند گفتم: -اَ...اَرباب عاشقمه
حوا ھیستریک خندید و دندون روی ھم سابید:
-ِد اخه دردم همينه ارباب دوست داره بعد دختر بیچاره من کنار گوشش باید حسرت یھ نگاھش و بخوره باید تا صبح صدای گریھ ھاش و بشنوم و روزا بال بال زدنش برای یھ ذره توجھ ببینم الھی مادرش بمیره بچھ م داره ذره ذره آب میشھ....
دوباره سیلی محکم تری طرف دیگھ صورتم کھ حالا خیسی اشک ھم بھ آب بارون اضافھ شده بود کوبید و داد زد: -توئھ بی بوتھ از راه نرسیده نمیدونم چھ وردی خوندی کھ قاپ ارباب و دزدیدی توران خانوم ھر شب میفھمید زیر شوھرش نالھ میکنی و خم بھ ابرو نیاورد ولی خدا جای حق نشستھ خودت با دستای خودت گورت و کندی ارباب کھ از روستا برگرده تقاص خون خانوم و ازت میگیره بعد زھره میتونھ خودش و تو دل ارباب جا کنھ دیگھ سر خر نداره....
نھ تو ،نھ توران اون زنیکھ ھم خیلی طول کشید تا َس َقط شد البتھ کھ باید از تو ھم ممنون باشم راه و واسھ زھره باز کردی بعد من میشم خانوم عمارت پاپتی مثل تو ھم نمیتونھ کاری کنھ ارباب منو فلک کنھ....
دوباره با ترکھ روی تن خیسم کوبید و صدای جیغم توی باغ پیچید: -بھ نفعتھ کھ خودت بمیری امشب سگا رو باز گذاشتم یحتمل گرسنه هستن....
از سرما بود یا ترس نمیدونم. فقط میدونستم دندونام بھم کوبیده میشد و بدنم دیگھ حس نداشت. حوا چند تا لیچار دیگھ بارم کرد و بالاخره رفت.
بیشترین ترسم واسھ روزی بود کھ ارباب از روستا برمیگشت و تقاص مرگ خانوم و حتما ازم میگرفت. صدای پارس سگا کھ نزدیک تر شد بغضم ترکید و توران خانوم و صدا زدم تا بلکھ اون بھ دادم برسھ: -خانوم ...تو...تو رو خدا بیا م...مگھ ن...نگفتی مراقبمی م...مگھ ن...نگفتی نمیذاری ا...اذیتم کنن ت...تو ھم م...مثل مامانمی دی...دیگھ دو...دوست ندارم ح...حوا کتکم ز...زد ب...بھم گ...گفت ح...حرومزاده پ...پس چرا ...د...دعواش نکردی؟ دی...دیگھ باھات ق...قھرم....
از دور سگا رو میدیدم کھ بھم نزدیک میشدن. حتی نمیتونستم دیگھ جیغ بکشم. جون نداشتم.
فکم قفل شده بود.توی دلم مامانم و صدا زدم.
اصلا شاید اونقدرا ھم بد نبود. سگا منو میخوردن و بعد میرفتم پیش مامان و توران خانوم. اینجا ھیچ کس منو دوست نداشت. ھمھ ازم متنفر بودن. مگھ باھاشون چکار کردم کھ دلشون میخواست من بمیرم؟
سگا فقط چند قدم باھام فاصلھ داشتن کھ چشمام سیاھی رفت و دیگھ چیزی نفھمیدم....
با صدای رعد و برق بھ بدن خشکم تکون دادم و سعی کردم چشمام رو باز کنم. اما اونقدر ضعیف و بی جون بودم کھ حتی نمیتونستم پلکم رو تکون بدم.
بدنم درد میکرد و پای راستم بدجوری میسوخت. حس میکردم گوشتم و کندن. انگار راست وایساده خوابیدم اونم بعد از این کھ یھ کتک مفصل خورده بودم.
نالھ ای کردم و سرم رو بھ سختی بالا گرفتم. ھنوز توی حیاط بھ درخت بستھ شده بودم و بارون تند تر از روزای قبل میبارید.
درد پام باعث شد توجھم بھش جلب بشھ. وقتی چشمم بھ خون روی زمین افتاد فھمیدم کھ سگا یھ بلایی سرم آوردم. پایی کھ درد میکرد و تکون داد و اون موقع بود زخم تازه ش رو دیدم. دیگھ تحمل نداشتم. ھمون طورکھ گریھ میکردم کمک خواستم. وقتی ممد رضا از اصطبل بیرون اومد یکم امیدوار شدم.
اما با شرمندگی چشم ازم گرفت و گفت: -بخدا شرمنده م حوا خانوم سپرده کسی بھت کمک نکنھ تا ارباب بیاد میگھ تو توران خانوم و کشتی نباید...
با صدای حوا ممد رضا یھ قدم بھ عقب برداشت و گفت: -بھ حوا نگی باھات حرف زدم منو میکشھ بعد با استرس بھ اطراف نگاه کرد و وقتی حوا رو اون اطراف ندید آروم گفت: -ولی من دلم برات میسوزه نمیدونم چرا فکر میکنم بیگناھی اگھ بتونم شب واست یکم غذا میارم صداش و در نیاری ھا...
اون روزا یھ حس عجیبی داشتم. یھ حسی شبیھ غنچھ نیلوفری کھ توی مرداب منتظر باز شدن بود. یھ حس شیرینی کھ توی اون ھمھ گند و کثافت دلیل منطقی براش نداشتم.
بعضی وقتا زیر دلم خیلی درد میکرد. گاھی ھم تیر میکشید. گرسنھ م بود ولی ھمش دلم یھ چیز ترش میخواست.
مثل لواشکای الو وحشی کھ مامان روژان با حوصلھ درست و تابستونا پھن میکرد رو پشت بوم. بعد منو روژان وقتی بعد ناھار خالھ میخوابید یواشکی میرفتیم پشت بوم و بھش پاتک میزدیم.
اخ کھ چقدر دلم ھوای اون روزا رو میکرد. با درد پام نالھ بلندی کردم .
دلم میخواست الان خانوم زنده بود میرفتم زیر لحاف گرم و نرمش و تا صبح حرف میزدیم. یکمم دلم بغل میخواست. از اون بغل محکما کھ ارباب منو بین بازوھاش میگرفت و فشار میداد. عطرش کھ زیر مشامم پیچید دلتنگی بغض شد و تا چشمام بالا اومد. چقدر دلتنگی بد بود.
چشمام سیاھی میرفت وقتی ممد رضا در حالیکھ اطراف و میپایید بھ طرفم اومد. دیگھ نمیتونست رو پاھام وایسم. یھ لقمھ نون از زیر کتش در آورد و جلوی دھنم گرفت: -تند تر بخورش،یواشکی سھم خودم و اوردم نمیخوام حوا بفھمھ و توی دردسر بیفتم تو رو ارواح خاک خانوم بھش نگیا روزگارم و سیاه میکنھ....
از بوی گوشت کوبیده دھنم آب افتاده بود و خواستم یھ گاز بزرگ ازش بزنم کھ صدای نحس حوا توی باغ پیچید: -اونجا چکار میکنی ممد رضا؟
پسرک کھ رنگش مثل گچ سفید شده بود فورا لقمھ رو زیر کتش پنھون کرد و گفت: -ھیچی بخدا اومدم ببینم نمرده باشھ -سگ مرد دلت واسھ اون مارمولک نسوزه بیا برو رد کارت دیگھ ھم دور و برش نبینمت
چشمم موند روی اون لقمھ نون کھ زیر کت ممد رضا پنھون شده بود. کاش حداقل یھ گاز میزدم. دلم لک زده بود واسھ آبگوشت. اونم با سبزی خوردن و پیاز.
ممد رضا کھ بدجور ھل کرده بود تند تند گفت: -باشھ باشھ...من الان میرم اما ھنوز یھ قدم دور نشده بود کھ لقمھ از زیر کتش لیز خورد و افتاد روی زمین. حوا نگاه پر غضبی حوالھ م کرد و گفت: -دختره ی پتیاره! چجوری راضیش کردی واست غذا بیاره؟ نکنھ جادوگری ؟
دندونام محکم بھم میخورد و ممد رضا کھ اوضاع رو خطری دیده بود پا گذاشت بھ فرار و منو با حوا تنھا گذاشت. حوا یھ چوب کلفت از توی ھیزما برداشت و گفت: -نفست و میبرم تا دیگھ مردای خونھ رو از راه بھ در نکنی تو رو باید سنگسار کرد بسکھ ھرزه ای
و بعد اون چوب کلفت و خیس و روی بدنم کوبید. تنم از سرما ِسر شده بود ولی بازم دردو حس میکردم. انگار استخونام داشت ترک برمیداشت. وقتی چوب و توی صورتم کوبید زدم زیر گریھ: -ن...نزن...درد داره....
دیگھ تحمل نداشتم.فکر کنم دماغم شکستھ بود. خون از گوشھ پیشونی و دماغ و دھنم شره میکرد و حوا ھمون طورکھ فحش میداد چوب و روی دنده ھام کوبید. نمیدونم آخرین بار کجا زد کھ بیھوش شدم. فقط میدونستم یھ لحظھ مرگ و جلوی چشمام دیدم.
خواب میدیدم یھ پسر بچھ کوچولو توی بغلم از سینھ م شیر میخوره. دستاش کوچولو و سفید بود و تنش بوی بھشت میداد.
یھو ھمھ جا رنگ خون شد و پسر کوچولو مثل یھ قایق کھ روی آب شناوره روی اون ھمھ خون شنا کرد و ازم دور شد.
حس میکردم اون بچھ یھ تیکھ از وجودمھ کھ داره ازم دور میشھ.
گریھ کردم و با التماس خواستم کھ برگرده اما حتی برنگشت کھ بھم نگاه کنھ. فقط صدای گریھ نوزاد بود کھ از دور و نزدیک بھ گوشم میرسید. ھر چی صداش میزد جواب نمیداد و ھمش گریھ میکرد. بوی خون ھم مشامم و پر کرده بود و سرم اونقدر سنگین بود کھ گریھ بچھ رو یکجایی از دور دستا میشنیدم.
از خواب کھ پریدم ھنوز توی حیاط بودم. ھوای سرد زیر پوستم نفوذ کرده بود. صدای رعد و برق و بارون شدید تن منجمد شده مو بھ لرزه مینداخت. نمیدونم برای چندمین بار بیھوش شده بودم . مغزم گرومپ گرومپ صدا میداد. از ھمھ بدتر دل و کمرم بود کھ درد میکرد. یھ حسی مثل عادت ماھیانھ داشتم.
زیر دلم تیر میکشید.
کاش ارباب میومد و اون شکنجھ رو تموم میکرد. من راضی بودم بھ مردن. ولی خدا صدام و نمیشنید. اصلا نمیدونم منو میدید یا نھ؟ یحتمل نھ. والا اون ھمھ عذاب طبیعی نبود. بازم سرفھ کردم و تنم بھ تب نشست. زیر اون بارون و سرما داغ داغ بودم.
از پیشونیم حرارت بلند میشد.....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#26
Posted: 22 Mar 2024 23:57
(فصل دوم)
قسمت 2
ارباب:
خانم بزرگ اصرار داشت حالا کھ دیگھ توران فوت کرده توی روستا بمونم. اما من ھنوز کلی کار توی شھر داشتم. اول باید اونا رو سر و سامون میدادم تا بتونم برگردم.
خدمتکارا گفتھ بودن آفتاب بھ توران اب داده. اونم تو شرایطی کھ داشت و ھزار بار بھش سفارش کرده بودم یھ قاشق بیشتر بھش آب نده. تازه داشتم میفھمیدم تو استینم مار پرورش دادم. با اینکھ دختر عاقلی بھ نظر میرسید ولی ھنوز بچھ بود،شاید ھم توران رو یھ مانع میدید برای رسیدن بھ من.
نفسم و کلافھ بیرون فرستادم و توی جمعیت چشم چرخوندم....
بھرام خان با ارباب چند تا روستا مشغول قلیون کشیدن بود و در مورد چیزی خیلی جدی حرف میزد.
بھ خاطر مراسم ختم توران خونھ شلوغ بود و صدای قرآن خوان تشویشم و بیشتر میکرد. تمام روستاییا و اربابا و خان ھای روستاھای مجاور برای تسلیت اومده بودن و یھ لحظھ ھم وقت سرخاروندن نداشتم. بالاخره بعد از شام مھمونا بھ خونھ برگشتن و من خستھ و داغون روی مبل وا رفتم.
چشمام رو بستم و پیشونیم و ماساژ دادم بلکھ دردش کم بشھ. خانم بزرگ کھ کنارم نشست توی جام صاف نشستم. پیرزن چارقد سیاھش رو جلو کشید و گفت: -اومدم باھات حرف بزنم....
با اینکھ خستھ کلافھ بودم.با اینکھ فقط یھ گوشھ دنج میخواستم تا یکم فکر کنم با اینحال دندون روی جیگر گذاشتم و گفتم: -در مورده؟ -درمورد زن و زندگیت چند ثانیھ مکث کرد تا حرفاش و سبک و سنگین کنھ و بعد ادامھ داد: -توران زن خوبی بود اما مریضی امونش نداد برات وارث بیاره....
دندون روی ھم سابیدم و از جا بلند شدم: -تمومش کن مادر من ما این بحث و صد بار کردیم و بھ نتیجھ نرسیدیم -بھ نتیجھ نرسیدیم چون تو نمیخواستی حالا کھ دیگھ بھونھ نداری منم برات یھ دختر خوب نشون کردم کھ بعد از چھل... خون خونم و میخورد و بی توجھ بھ کلفت و کنیزای دورم داد زدم: -باز واسھ من دختر لقمھ نگیر....
اونقدر بی غیرت نیستم کھ کفن زنم خشک نشده برم زن بگیرم....
خانم بزرگ بی توجھ بھ عصبانیتم از جاش بلند شد و عصاش و روی زمین کوبید: -من دختر حشمت خان و برات نشون کردم قول و قرارم گذاشتیم و بعد از چھل میریم خواستگاری یھ بار حواسم بھت نبود و رفتی یھ زن مریض و نازا گرفتی این دفعھ نمیذارم....
نیشخند ھیستریکی زدم و در حالیکھ یقھ پیراھنم و باز میکردم تا یھ ذره ھوا بھ ریھ ھام برسھ گفتم: -نذار قید ھمھ چیز و بزنم و دیگھ پا توی این روستا نذارم مادرمی، تاج سرمی احترامت واجب ولی این یکی و شرمنده....
با مشتای گره خورده از خونھ بیرون زدم.حتی ھوای آزاد ھم نمیتونست خلق تنگم رو بھتر کنھ. نفس کم آورده بودم. مریضی و مرگ ناگھانی توران کمرم و خم کرده بود.
فردا برمیگشتم شھر. اول باید تکلیف آفتاب و روشن میکردم. اون دختر بیخ گوش خودم زنم رو کشتھ بود و نمیشد نادیده ش گرفت. درستھ دکترا قطع امید کرده بودن ولی حضورش دلم و گرم میکرد. حاضر بودم زندگیم و بدم تا دوباره سلامت ببینمش.
شبانھ برای خداحافظی رفتم سر مزار توران. زنی کھ عاشقانھ میپرسیدمش حالا زیر خروارھا خاک خوابیده بود.
دستم و روی خاک سردش کشیدم و یادم اومد کھ چقدر برای مردن وسواس داشت. اینکھ تن و بدنش خوراک حشرات بشھ از بزرگ ترین دغدغھ ھاش محسوب میشد. چقدر غیر قابل باور بود. حتی فاتحھ روی زبونم جاری نمیشد. وقتی از مزار برگشتم صبح شده بود. بھ اون خلوت چند ساعتھ نیاز داشتم.
حیدر و اکرم و بقیھ خدمتکارا آماده رفتن بودن. بعد از خداحافظی با خانوم بزرگ راھی شھر شدیم. راھی خونھ ای کھ دیگھ تورانی توش منتظرم نبود.
بعد از حدودا ١٠ روز برگشتھ بودم بھ خونھ ی خودم. ولی دیگھ ھیچی مثل قبل نبود. انگار توی عمارت گرد مرگ پاشیدن.
با رفتن توران زندگی ھم تموم شده بود.
اقوام و دوستانی کھ توی شھر داشتیم بھ محض اینکھ خبر برگشتنم از روستا رو شنیدن برای تسلیت اومدن و ھنوز خستگی راه در نرفتھ خونھ پر از مھمون شد.
خستھ بودم و احتیاج داشتم چند ساعتی توی سکوت بخوابم،اما توران شدیدا بھ مھمان داری و احترام بھشون تاکید میکرد. برای ھمین تحمل کردم و دندون روی جیگر گذاشتم.
از آفتاب ھم خبری نبود،حتما توی آشپزخونھ خودشرو مشغول کرده بود تا جلوی چشمم نباشھ. حدودا نیمھ ھای شب بود کھ با وجود بارون شدیدی کھ میبارید بالاخره مھمونا رفتن و خونھ خالی شد. ھنوز توی سالن بودم کھ حوا و دخترش زھره برای سر سلامتی اومدن. حوا چاپلوسانھ تر از ھمیشھ حرف میزد دخترک جوری زیر چشمی نگاھم میکرد کھ توجھم رو جلب میکرد.
وقتی بلند شدم تا بھ اتاقم برم حوا فورا گفت: -ارباب تا شما لباس عوض کنید میگم زھره براتون قھوه بیاره خستگی راه از تن تون در بره اگھ خواستید حمام و آماده کنھ و براتون لباسم بذاره دستی تکون دادم و گفتم: -لازم نیست اول میرم اتاق توران چیزی نیاز داشتم خبر میکنم فعلا مزاحم نشید
حوا و دخترش کھ بھ نظر میرسید دمق شدن دیگھ پاپیچم نشدن. امور خونھ رو بھ حیدر سپردم و بھ طرف اتاق توران راه افتادم. اول باید یکم آروم میگرفتم تا بتونم برم سراغ قاتل زنم.
قدمای سنگینم راه رو طولانی تر میکرد.کاش ھنوز بود و وقتی میرفتم تو اتاقش با خسرو جانم گفتنش اون لبخند جادوییش خستگیم و در میکرد.
اما وارد اتاقش کھ شدم تخت خالیش سیلی محکمی توی صورتم کوبید. لبھ ی تخت نشستم و روی تشک دست کشیدم. چقدر سرد بود. عادت نداشتم بیام خونھ و توران رو نبینم. ساعت ھا روی اون تخت دراز کنار ھم میخوابیدیم و برام حرف میزد. از آینده میگفت. از بچھ ھایی کھ قرار بود برام بیاره.
روزای خوشمون و مرور میکرد.
آفتاب ھیچ وقت بخشیده نمیشد. اون دختر تمام حال خوبم و ازم گرفتھ بود. از جا بلند شدم تا برم سراغش کھ تقھ ای بھ در خورد و چند لحظھ بعد اکرم با صندوقچھ کوچیکی وارد اتاق شد.
سوالی بھش نگاه میکردم کھ صندوقچھ رو کنارم روی تخت گذاشت و گفت: -ارباب جان این صندوقچھ رو خانوم روز آخر بھم دادن تا بدم بھ شما تاکید داشتن بعد از مرگ شون وقتی برگشتید خونھ بھتون بدم این امانت شما اگھ با من کاری ندارید برم آشپزخونھ؟
دستم و روی قسمتای منبت کاری شده کشیدم و سعی کردم قوی باشم. توران حتی بھ اینکھ صندوق کی بھ دستم برسھ برنامھ ریزی کرده بود. نفس عمیقی کشیدم و با اینکھ نفسم بھ سختی بالا میومد در جعبھ رو باز کردم و اولین پاکت رو برداشتم.
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#27
Posted: 23 Mar 2024 00:00
(فصل دوم)
قسمت 3
ورق ۶۴۵ به تاریخ:...
خسرو جانم سلام
امروز دقیقا ۶۴۵ مین روزیھ کھ مریضم و ھر روز برات یھ نامھ نوشتم تا وقتی از پیشت رفتم بخونی و بدونی کھ روزای من چجوری گذشت روزایی کھ خوب یا بد سخت یا راحت غمگین یا شاد بھ ھر حال گذشت ولی فقط هر ثانیھ ای کھ با تو گذشت عمرم و دراز تر کرد
عزیز دلم....
وقتی این نامھ رو میخونی کھ توران دیگھ نفس نمیکشھ برای ھمین آخرین ورق و برات مینویسم تا اول از ھمھ بخونی....
جان دلم،از روزی کھ فھمیدم چھ مریضی دارم نگرانت بودم میترسیدم کھ بعد از من کسی رو نداشتھ باشی کھ عاشقانھ نگاش کنی میترسیدم ارباب خسرو کمرش خم بشھ....
ولی یھو وسط روزایی کھ دلم پر از غصھ بود یھ اتفاقی افتاد یھ دختر لاغر و ریزه میزه با موھای کوتاه اومد عمارت اره،درست فھمیدی آفتاب و میگم برای اولین بار کھ دیدمش حس خاصی بھش نداشتم برام یھ خدمتکار معمولی بود مثل بقیھ....
ولی اون شبی کھ حوا دستش رو با ترکھ زده بود چیزی رو توی نگاھت دیدم کھ فقط برای خودم بود یھ غیرت مردونھ....
یھ نگاه نگران کھ توش جرقھ ھای کوچیک توجھم و جلب کرد....
دروغ چرا اون شب تا صبح گریھ کردم. حسادت داشت ذره ذره وجودم و میخورد غصھ دار بودم برای خودم برای تو برای بچھ ھایی کھ ھیچ وقت بھ دنیا نیومد تا منم طعم مادر شدن و بچشم برای مریضی کھ با نامردی خط کشید روی خوشبختیم شایدم چشم بدخواھا دنبال زندگیم بود،نمیدونم!
بگذریم...فردای اون روز آفتاب بازم اومد و فردای دیگھ ش و تمام فرداھای بعد منم توی سکوت تماشاش کردم از ھمون روز فھمیده بودم این ھمونیھ کھ میتونم خسرو رو با خیال راحت بھش بسپارم و برم....
خیلی سخت بود دل کندن از تویی کھ وجودم بودی ولی با اومدن افتاب خیالم راحت شد بعد آموزشش دادم برای اینکھ بتونھ خانوم عمارت ارباب خسرو باشھ و ھمھ چیز و خیلی زود یاد گرفت در ظاھر یھ دختر ظریف و شکننده ست اما در باطن یھ زن قوی و باھوش و ذکاوتھ فقط باید یکم بزرگ تر بشھ....
کارام تموم شد وقت رفتنم رسید دیگھ باید تنھات میذاشتم تا بھ زندگیت برسی من بال پروازت و میبستم توران برات قفس ساختھ بود....
وقتی ازش خواستم بھم آب بده قبول نمیکرد اما قسمش دادم بھ جون تو وقتی چشماش دو دو زد فھمیدم اونم خاطرت و میخواد بعد با خیال راحت قلبت و سپردم بھش و آب و نوشیدم اخ کھ از عسل شیرین تر بود....
حرف اخر و بزنم یھ وقت بابت مرگم بھ اون بچھ سخت نگیری کھ حلالت نمیکنم من آفتاب و بھ تو ،تو رو بھ آفتاب سپردم لطفا اون بچھ رو خوشبخت کن و خودتم خوشبخت شو کھ این تنھا آرزومھ
از طرف توران....
نامھ ھای توی صندوقچھ زیاد بود اما اون جوراب پشمی کوچولو و جغجغھ مثل خار کاری کرد اشک توی چشمانم نیش بزنھ. توران اونو برای بچھ مون خریده بود. ھمون روزایی کھ تازه ازدواج کرده بودیم. ولی وقت عزاداری بیشتر نداشتم.
صندوقچھ رو زیر بالش توران گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. باید میرفتم سراغ آفتاب. حالا کھ واقعیت و میدونستم باید تکلیف دلم و روشن میکردم. بھ اتاقش کھ رسیدم بدون اینکھ در بزنم وارد شدم،میخواستم یھویی گیرش بندازم و از دیدن تعجب و دلتنگی و ترسی کھ توی چشماش موج میزد لذت ببرم اما کسی اونجا نبود. نفس کلافھ ای کشیدم و از اتاق بیرون زدم. چقدر برای دیدنش بیتاب بود.
بھ طرف آشپزخونھ پا تند کردم تا شاید اونجا پیداش کنم.
یھ خلوت دو نفره میخواستم و کلی حرف و یکی شدنی کھ احتیاج داشتم.
وارد آشپزخونھ کھ شدم حوا لبخند پت و پھنی زد و گفت: -ارباب جان...شما چرا اومدید زھره داشت براتون چایی میآورد میگفت ارباب خستھ ی راھھ با دستای خودش براتون باقلوا درست کرده
زھره با لیوان چایی بھ طرفم اومد و گفت: -ارباب...واسھ شما ...
اخمی کردم و بی توجھ بھ چشمای دخترک کھ با دیدنم برق میزد رو بھ حوا پرسیدم: -پس آفتاب کجاست؟ چرا نمیبینمش زھره با ناامیدی بھ مادرش نگاه کرد. حوا اما لبخند پر غروری زد و در حالیکھ بادی بھ غبغب مینداخت بی توجھ بھ سوالم گفت: -ارباب جان بعدا بھ اون دختره رسیدگی میکنید فعلا بشینید...
مغزم تیر میکشید.نمیفھمیدم چی میگھ و در مورد چی حرف میزنھ. یھ قدم بھ طرفش برداشتم و در حالیکھ با چشمای ریز شده و مشکوک بھش نگاه میکردم گفتم: -دوباره تکرار کن چی گفتی ؟
حوا بھ دخترش اشاره کرد تا سینی رو روی میز بذاره و بعد ھمون طورکھ لبخند میزد با حالت پیروزمندانھ ای گفت: -ارباب جان... تا حوا ھست شما نگران نباشید دختره ی ھرزه باعث مرگ توران خانوم شد
بھش آب داد فکر کرد میتونھ فرار کنھ شما ھم کھ عزادار بودید ولی خودم حقش و گذاشتم کف دستش فقط مونده شما با یھ لگد بندازیدش بیرون یا تحویلش بدید به ژاندارمری....
دستام و مشت کردم و قبل از اینکھ بھ طرفش یورش ببرم حیدر وارد آشپزخونھ شد. کتی کھ روی سرش انداختھ خیس بود بھ خاطر بارونی کھ اون ھفتھ شبانھ روز میومد. دستاش و با بخار دھنش گرم کرد و با حالت نگران و سرزنش گری گفت: -ارباب...بھ خداوندی خدا کھ اون دختره گناه داره بچھ ست...ھر خطایی کرده از سر نادونی بوده شما بزرگواری کن ببخش من شفاعتش و میکنم بھ من ببخشیدش فقط...
گوشام زنگ میزدن و درک حرفای حیدر برام سخت بود.
شبیھ آدمای منگ راه رفتھ رو برگشتم و جلوی حیدر وایسادم.
وقتی با اون چشمای خشمگین و دریده بھش نگاه کردم یھ قدم بھ عقب برداشت و یکھ خورد.
بازوش رو گرفتم و با تمام عصبانیت توی وجودم تکونش دادم و گفتم: -چی میگی واسھ خودت؟ درست حرف بزن ببینم اینجا چھ خبره؟ دختره کیھ؟ در مورد کی حرف میزنی؟
حیدر کھ ترسیده بود یھ نگاه بھ حوا انداخت و یھ نگاه بھ من. اب دھنش رو بھ سختی قورت و داد و با لکنت گفت: -آ...آفتاب و... میگم... کھ...کھ حیاط پشتی بستیدش بھ درخت! ارباب جان من قصد جسارت ندارم اما... این ھفتھ اگھ بودم نمیذاشتم بھ اون حال بیفتھ ارباب...طفل معصوم خیلی بچھ ست
حرفای حیدر توی مغزم اکو میشد.معلوم بود کھ آفتاب بچھ ست. ھنوز ١۶ سالش بود و خوب و بد و تشخیص نمیداد. با اون سن و سال کم عذاب نکشید کھ. چرا حیدر فکر میکرد اونقدر بی شرف و بیناموسم کھ بلایی سرش بیارم؟ اصلا اونجا چھ خبر بود؟
در حالیکھ از شدت عصبانیت چشمام از حدقھ بیرون زدهبود نگاھم بھ طرف حوا چرخید و داد زدم: -تو چھ گھی خوردی زنیکھ؟ تو چھ غلطی کردی حرومزاده ؟ و بعد بھ طرفش یورش بردم. گیساش و گرفتم و بی توجھ بھ گریھ و زاریش روی زمین کشیدمش و با خودم بھ طرف حیاط پشتی بردمش.
حیدر و دخترش ھم دنبالم اومدن و توی اون بارونی کھ تبدیل شده بود بھ سیل بھ طرف درختی رفتم کھ حیدر اشاره کرده بود. وقتی آفتاب و دیدم کھ اونجوری بھ درخت بستھ شده و سرش رو شونھ ش افتاده دستم شل شد. حوا رو ھمونجا ول کردم و داد زدم: -حیدر،این مادر و دختر و ببر تو طویلھ زندانی کن وای بھ حالت فرار کنن....
ھمھ چیز رو سپردم بھ حیدر و دوییدم بھ طرف آفتاب. حتی مھم نبود بارون زیر لباسم نفوذ کرده. بھ درخت کھ رسیدم فقط یھ چیزی توجھم و جلب کرد صورت خونی و کبود دخترکم.
بدن بی جونش و لباسای پاره ش.دستام رو جلو بردم و آروم اسمش و صدا زدم: -آ...آفتاب؟ جوابم رو نمیداد،حتی سرش رو ھم بلند نمیکرد. با احتیاط صورتش و بین دستام گرفتم و یکم بلند کردم.احساس میکردم الانھ کھ استخواناش بشکنھ. چطور تونستھ بود ھمچون بلایی سرش بیاره. وقتی گرمای دستم و حس کرد پلکاش تکون خورد و قطره ھای اشک از بین شون سر خورد و روی گونھ ھاش ریخت. بعد صدای ضعیفش قلبم و آتیش کشید: -د...درد دارم...د...دلم درد میکنھ
لحن مظلومش.اشکایی کھ سیل شده بود. تن یخ زده ش. کبودی و ورم صورتش. دلم و میلرزوند. تازه داشتم میفھمیدم چقدر این دختر ریزه میزه ی مظلوم و دوست دارم. بھ خودم لعنت فرستادم کھ بھش بی توجھی کردم.
دیگھ وقت دست دست کردن نبود. آفتاب اصلا وضعیت خوبی نداشت. دختری کھ توران دست من سپرده بود اینقدر مریض و زخمی و کتک خورده نبود. فورا با چاقوی جیبی کھ ھمیشھ ھمراھم بود طنابا رو پارت کردم و ھمون لحظھ حیدر خودش رو بھم رسوند و طنابا رو از آفتاب جدا و کرد. اما قبل از اینکھ بغلش کنم گفت: -ارباب؟...این خون چیھ؟
با دیدن خونی کھ بین پاھاش جاری شده بود و زمین رو رنگی میکرد بند دلم پاره شد. آب دھنم رو بھ سختی قورت دادم و لب زدم: -دعا کن اون چیزی کھ فکر میکنم نباشھ برو طبیب و خبر کن و بعد داد زدم: -بجنب،داره از دست میره
حیدر بھ سرعت دور شد و من دختری کھ دیگھ جونی توی بدنش نمونده بود رو بغل کردم و بھ طرف عمارت دوییدم. روی موھای خیسش رو بوسیدم و لب زدم: -طاقت بیار آفتاب من اینجام...اگھ سر تو و بچھ بلایی اومده باشھ دخترش و جلوی چشماش آتیش میزنم قول میدم افتاب؟ صدام و میشنوی؟ فقط یچیزی بگو دلم آروم بگیره دختر....
آفتاب ساکت بود.مثل تموم روزایی کھ کتک خورد و دم نزد. مثل تموم روزایی کھ آدما عقده ھاشون و سرش خالی کردن. حالا ھم مظلومانھ خاموش شده بود. دخترک ١۶ سالھ تو بغلم تنش یخ زده و چشماش دیگھ نمیخندید. دلم میسوخت کھ حتی یھ بارم نشد شکایت کنه....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#28
Posted: 23 Mar 2024 14:52
(فصل دوم)
قسمت 4
وارد خونھ کھ شدم اکرم و صدا زدم و بھ طرف اتاق خودم راه افتادم. اکرم با دیدن آفتاب توی بغلم توی صورتش کوبید و گفت: -خدایا توبھ،کی این بلا رو سر این بچھ آورده
از بین دندونای کلید شده غریدم: -حوا
آفتاب و روی تخت گذاشتم و بھ طرف کمد رفتم. قبل از اینکھ قیچی رو بردارم بھش گفتم: -برو براش یھ دست لباس تمیز بیار ھر چیزی ھم لازمھ آماده کن طبیب داره میاد اکرم روی بدن آفتاب خم شد و در حالیکھ صداش میلرزید گفت: -ارباب ...آفتاب حاملھ ست؟
قیچی رو توی لباسش انداختم و سرم رو تکون دادم: -نمیدونم... -فقط خدا بھمون رحم کنھ این بچھ چھ ھیزم تری بھش فروختھ بود آخھ... مادرش بمیره
و بعد از اتاق بیرون رفت و منو با آفتاب تنھا گذاشت. لباساش و قیچی کردم اما دیگھ داشتم دیوونھ میشدم. تمام تنش کبود و زخمی بود و من بی غیرت داشتم توی روستا سر زن گرفتن با مادرم بحث میکردم....
دیگھ طاقت نداشتم. بدن یخ زده ش رو توی بغلم فشار دادم و گفتم: -بھ خداوندی خدا میکشمش
دیگھ برام مھم نبود خدمھ منو ببینن کھ یھ زن و بغل کردم و دارم برای بیدار شدنش خودم و بھ آب و آتیش میزنم. حتی غرورم اھمیت نداشت. نمیتونست در عرض ١٠ روز دو تا زنی رو عاشقشون بودم رو از دست بدم. شاید اصلا حسم بھ آفتاب عشق نبود اما جوری برام عزیز شده بود کھ خودمم باورم نمیشد. تو اون لحظھ فقط آفتاب برام مھم بود و بچھ ای کھ حالا حس میکردم دیگھ وجود نداره.
تو فقط خوب شو تو فقط چشمات و باز کن....
بچھ ای کھ سال ھا حسرت داشتنش و خورده بودم.
وقتی اکرم اومد و کمک کرد لباساش و تنش کنم با گریھ گفت: -ارباب جان...درد و بلاتو بخوره تو سر اکرم ناراحت نباشیدا ماشاالله جفت تون جوونید بازم میتونید بچھ دار شید....
چیزی نگفتم و سکوت کردم. من اون بچھ رو با مادرش با تموم وجود میخواستم. وقتی طبیب وارد اتاق شد نگاھی بھ آفتاب انداخت و گفت: -چی شده؟ ماجرا رو کھ براش تعریف کردم مچ دستش رو گرفت و گفت: -لطفا چند لحظھ بیرون باشید باید معاینھ ش کنم -دکتر کارت و کن من جایی نمیرم....
دکتر صمدی سال ھا دکتر توران بود و حالا داشت آفتاب و با وسواس خاصی معاینھ میکرد:
-خدمتکارت چھ جونوری بوده کھ تونستھ ھمچین بلایی سر این بچھ بیاره؟
نگاھم سمت صورت درھم آفتاب رفت. روی پیشونیش عرق نشستھ و نالھ ریزی ازش شنیده میشد. زیر لب گفتم: -اگھ بچھ سقط شده باشھ مادرش و بھ عزاش مینشونم....
دکتر با تاسف سری تکون و ملحفھ رو روی پاھای آفتاب جابھ جا کرد.
دستش با احتیاط لای پاھاش رفت و حین معاینھ اخم داشت و چیزی از چھره ش نمیشد میفھمید تا بالاخره کارش تموم....
شد و در حالیکھ دستش رو کھ آغشتھ بھ خون بود رو پاک کرد و گفت: -متاسفانھ بچھ سقط شده و دیگھ نمیشھ کاری کرد ولی حال مادر خوبھ بھ جز زخمای و کبودی ھا سرمای شدیدی خورده و بدنش ضعیف شده حدودا یھ ھفتھ بیشتره کھ غذا نخورده برای ھمین باید تقویت بشھ تا برای بارداری بعدی آماده بشھ مخصوصا با خونی کھ از دست داده...
حرفای دکتر مثل طبل توی گوشم کوبیده میشد و من درست ده روز بعد از مرگ توران حالا برای بچھ ای عزا داری میکردم کھ از خون خودم بود. دیگھ حرفای دکتر و نشنیدم و ھمون طورکھ از اتاق بیرون میرفتم رو بھ اکرم داد زدم: -اکرم...حواست بھ آفتاب باشھ تا من برگردم....
انگار دیوونھ شده بودم وقتی زیر اون بارون شدید بھ طرف طویلھ رفتم. حتی حیدر ھم نمیتونست جلوم رو بگیره.
خشم و عصبانیتی کھ توی وجودم قُل میزد فقط باید تخلیھ میشد تا بتونم غم از دست دادن بچھ ای کھ سال ھا حسرتش رو خورده بودم و فراموش کنم. آفتاب میتونست قشنگ ترین و مظلوم ترین مادر دنیا بشھ. حالا چطور باید توی چشماش نگاه میکردم و میگفتم کھ بھ خاطر من این بلا سرت اومده؟
وارد طویلھ کھ شدم حوا و دخترش رو دیدم کھ حیدر محکم بھ ستون بستھ بود. نیشخندی بھ چھره ترسیده و گریون دخترش زدم و با چاقو طناب رو پاره کردم.
حوا فورا روی زمین زانو زد و ھمون طورکھ پام رو چنگ زده بود با التماس گفت: -ارباب...بھ روح توران خانوم بھ خاطر خودتون... پشت دستم و محکم توی دھنش کوبیدم و داد زدم: -قسم نخور زنیکھ بھ خاطر من بچھ مو کشتی؟ حوا کھ انگار یھو روح از تنش بیرون رفتھ بود لب زد: -بچھ؟!
جوابی بھش ندادم و بجاش موھای دخترش رو توی مشتم گرفتم و در حالیکھ دنبال خودم میبردم طنابی کھ از دیوار آویزون بود برداشتم و وارد حیاط شدیم. دخترک جیغ میزد و گریھ میکرد ولی فقط ضجھ ھای دخترکم دلم و بھ درد میآورد.
حوا ھم دنبال مون میومد و میخواست دخترش رو از چنگم در بیاره ولی رو بھ حیدر داد زدم: -حیدر...بگیرش زنیکھ رو ھمونجا نگھش دار وای بھ حالت بیاد جلو....
بعد دخترش رو روی زمین ول کردم و سر طناب رو گره زدم. زھره عقب عقب میرفت و بارون خیلی زود لباساش و خیس کرد. دخترک تقریبا ھم سن و سال آفتاب بود.چھره ی با نمکی داشت و ھمیشھ سعی می کرد خودش رو بھم ثابت کنھ. ولی حالا دلم براش نمیسوخت. طناب و توی ھوا تکون دادم و محکم روی تن خیسش کوبیدم.
حوا بین دستای حیدر گریھ و زاری میکرد و صدای جیغ خوشگراش زھره توی حیاط عمارت پیچید.
اما گوشم نمیشنید. کر شده بودم. تصویر آفتاب و حرفای دکتر داشت مغزم و سوراخ میکرد. حتی بارون و سرما ھم نمیتونست آتیشم و خاموش کنھ و پشت سر ھم با اون طناب زمخت گره خورده روی تن دخترک میکوبیدم. تا شاید دردی کھ توی سینھ م حس میکردم فروکش کنھ.
حوا التماس میکرد و خودش رو بھ زمین میکوبید . زھره جیغ میکشید و خدمھ زیر بارون با دلسوزی بھ اون مادر و دختر نگاه میکردن. منم دیوونھ شده بودم. تا بھ حال رعیت جماعت و زیاد فلک کرده بودم اما اون شب فرق داشت. میزدم تا برای بچھ م گریھ کنم و انتقام خودم و مادرش و بگیرم. قلبم تیر میکشید وقتی یادم میومد زیر این بارون از دست اون زن کتک خورده و بچھ شو از دست داده.
اونقدر زدم و زدم تا بالاخره حیدر دستام رو گرفت و بھم فھموند زھره از حال رفتھ. در حالیکھ ھنوز خشمم فروکش نکرده بود سراغ حوا رفتم.
گیسش رو گرفتم و روی زمین کشیدم و داد زدم: -کارت بھ جایی رسیده کھ بچھ منو میکشی زنیکھ ھرزه؟ بلایی بھ سرت بیارم کھ سگ از دستت نون نگیره خودت و کاری ندارم میمونی اینجا و کلفتی میکنی ولی دخترت و پیشکش میفرستم واسھ فرمان خان وقتی ھر روز بھ یھ پیرمرد سرویس داد میفھمی گھ اضافھ نخوری....
ھر کاری میکردم دلم آروم نمیگرفت. اون روزا یھ کابو س تلخ و درد آوره بی نفس ی مطلق زجر آور... یا یھ زنده بھ گوری پرعذاب و تجربھ میکردم.
حوا آتیشم زده بود برای ھمین میخواستم آتیشش بزنم.دخترش رو میدادم بھ یھ پیرمرد تا ھر لحظھ عذاب بچھ ش رو ببینھ و بفھمھ چھ دردی بھم داده. شنیده بودم پدر و مادرا حاضرن خودشون ھر عذابی و تحمل کنن ولی خار بھ پای بچھ شون نره.
وقتی عذابی کھ اون دختر زیر بارون کشیده بود جلوی چشمام زنده میشد جنون بھ سرم میزد. اینبار شروع کردم بھ زدن حوا و صدای جیغ ھای گوشخراشش توی باغ میپیچید. اونقدر زدم تا اونم بی ھوش کنار دخترش افتاد.
طناب ھنوز توی دستم بود کھ اکرم بدو بدو جلو اومد و گفت: -ارباب...مشتلق بده آفتاب بھوش اومده.... تصدق تون ...برید بالا سرش الان بھ شما احتیاج داره این بھترین خبر توی اون روزای کوفتی بود. طناب رو ھمونجا انداختم و خودم و بھ اتاق رسوندم. آفتاب کھ انگار ھنوز گیج بود با دیدنم بغضش ترکید ودستاش و برای بغل باز کرد.
با ھمون پوتینای خیس و گلی روی تخت دراز کشیدم و محکم بغلش کردم. ھق ھق مظلومانھ ش دلم و بھ درد میآورد. ھمون طورکھ گریھ میکرد لب زد: -ح...حوا...بچھ مو... کشت روی موھاش رو عمیق و طولانی بوسیدم و اجازه دادم گریھ کنھ و آروم بگیره: -میدونم عزیزم...ولی ایراد نداره دیگھ خودم کنارتم و نمیذارم کسی اذیتت کنھ انتقامت و از اون مادر و دختر گرفتم تو ھنوز ١۶ سالتھ...بازم میتونیم کلی بچھ بیاریم....
وقتی آفتاب سرش رو بالا اورد و سوالی بھم خیره شد لباش رو بوسیدم. انگار اولین باری بود کھ میبوسیدمش.تصمیم داشتم باھاش ازدواج کنم. بعد از توران اون تنھا زنی بود کھ قلبم براش ضربان میگرفت.....
ادامه دارد....
(پايان فصل دوم)
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#29
Posted: 23 Mar 2024 23:24
(فصل سوم)
قسمت 1
سی_روز_بعد
صدای گریھ و شیون مادر و خواھرای توران خانوم یھ لحظھ ھم قطع نمیشد. اونا ھم داغ دار بودن چون فرشتھ ای مثل اون زن رو از دست دادن و دیگھ ھیچ وقت برنمیگشت. روی مزار سردش دست کشیدم و بعد از خداحافظی باھاش از جام بلند شدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود.
اکرم خاکی رو کھ روی لباس مشکیم نشستھ بود رو با دست تمیز و بھم اشاره کرد کنار خانوم بزرگ وایسم و تنھاش نذارم. ازم میخواست کھ خودم و توی دل پیرزن جا کنم. اما اون شمشیر و از رو بستھ بود. حتی اگھ بھ ارباب نزدیک میشدم واکنش نشون میداد.
بالاخره بعد از مراسم چھلم از مزار توران خانوم برگشتیم عمارت. چند روزی میشد رفتھ بودیم روستا تا برای مراسم خانوم اونجا باشیم. یعنی کلا نقل مکان کرده بودیم بھ عمارت اربابی و دیگھ بھ شھر برنمیگشتیم.
ھنوز کلی مھمون توی خونھ بود و ارباب دستور داد کنار خانوم بزرگ بمونم و یھ لحظھ ھم ازش دور نشم. نمیدونستم چی توی سرشھ؟
اون میون یھ چیزی خیلی ازارم میداد. تمام مدت نگاه بھرام خان رو روی خودم حس میکردم و نمیتونستم بھ کسی چیزی بگم.
با حالت زشت و زننده ای تنم رو وجب میزد و با ھیزی توی چشمام خیره میشد. مخصوصا وقتی برای خداحافظی جلو اومد و روبروی خانوم بزرگ وایساد.
بھ خانوم بزرگ تسلیت گفت و یکم در مورد خوبیھای توران حرف زد اما گاھی نگاھش میخ چشمام میشد و بھم زل میزد. حتی از اون پیرزن ھم خجالت نمیکشید. کم کم داشتم کلافھ میشدم کھ اکرم بھ دادم رسید و من با خودش برد تا با مادر توران آشنا بشم.
اکرم زن زرنگ و با سیاستی بود و ھیچکاری و بی دلیل انجام نمیداد. مادر توران ھم مثل دخترش فرشتھ و مھربون بود. جوری با مھربونی باھام رفتار میکرد کھ انگار دختر واقعیشم.
بعد از رفتن مھمونا بھ دستور ارباب خانواده توران خانوم با احترام رفتن خانھ ویلایی تا استراحت کنن.
خانوم بزرگ رو بھ من و خدمھ گفت: -برید بیرون میخوام با ارباب خصوصی حرف بزنم....
منم مثل بقیھ خواستم اتاق رو ترک کنم کھ ارباب اجازه نداد و گفت: -بمون آفتاب، باھات کار دارم بھ ناچار موندم و خانوم بزرگ در حالیکھ چشم غره بدی بھم میرفت روی مبل مخصوصش نشست و بدون مقدمھ رو بھ ارباب گفت: -در مورد دختر حشمت خان چھ تصمیمی گرفتی؟ دیدی کھ چقدر سنگین و رنگین رفتار میکرد ارباب با خونسردی پا رو پا انداخت و گفت: -ھیچی...بھتون چند باری گفتم
من تصمیم ندارم با اون دختر ازدواج کنم
با شنیدن حرفاشون نگران به ارباب نگاه کردم.انتظار شنیدن ھمچین چیزی رو نداشتم. خانوم بزرگ بھش توپید: -پس میخوای تا کی عذب بمونی؟
-تا آخر ھفته و بعد به پھلوم چنگ زد و منو نزدیک خودش کشید: -تصمیم دارم با آفتاب ازدواج کنم
توی اون لحظھ چیزی رو کھ میشنیدم باور نداشتم. حتی نمیتونستم بھ گوشام اعتماد کنم. حس میکردم توی یه خواب شیرینم.
یه ھاله طلایی دورم افتاده بود و اکلیلای ریز توی ھوا پرواز میکردن.
خانوم بزرگ چشمای عصبی شو بھم دوخت و گفت: -این رعیت در شأن خانواده ما نیست باید دختر خان یا ار... خسرو ابروھاش بالا پرید و گفت: -یادت کھ نرفتھ آفتاب و خودت برام لقمھ گرفتھ بودی الان در شأن ما نیست؟ -اون موقع فرق داشت تحفھ فرستاده بودن زنتم کھ مریض بود میتونست تخت خوابت و گرم کنھ الانم میتونھ ھمچین کاری کنھ ولی باید یھ زن اصیل بگیری....
ارباب صورتش سرخ شده بود و نفسای بلند و کشدارش شدت عصبانیتش رو بھ رخ میکشید. از دعوای مادر و پسر میترسیدم. نمیخواستم به خاطر من دعوا کنن. توران خانوم خیلی چیزا از اخلاق خانوم بزرگ بھم گفتھ بود. رگ خوابش رو میدونستم.
برای ھمین از جام بلند شدم و جلوش زانو زدم. دستای سفید و تپلش و توی دستم گرفتم و به آرومی و شمرده شمرده گفتم: -خانوم بزرگ...تو رو خدا حرص نخورید واسه فشار خون تون خوب نیست باور کنید تا شما نخواید من با ارباب ازدواج نمیکنم منکه مادر ندارم شما جاش برام مادری کنید ھر دستوری بدید من اجرا میکنم بگید نه...از عمارت میرم چون شما فقط خوشبختی ارباب و میخواید....
خانوم بزرگ که حالا عصبانیتش فرو کش کرده بود چشم غره ای بھم رفت و گفت: -تو ھنوز خیلی بچه ای نمیتونی... -خانوم بزرگ شما کھ میدونید بھ خاطر حوا من تازه بچه ارباب و سقط کردم قول میدم غذای مقوی بخورم تا زود سر پا شم اگھ تا یھ سال بچھ دار نشدم خودم دختر حشمت خان و واسش خاستگاری میکنم،خوبه؟
خانوم بزرگ زن سختگیر و سیاست مداری به نظر میرسید اما باید قلب مھربونش و از وسط اونا بیرون میکشیدی. با اینکھ اولش مخالف سر سخت این ازدواج بود اما بالاخره منو بھ عنوان عروسش قبول کرد....
خیلی زود بساط عروسی بھ پا شد. بھ دستور ارباب آرایشگر و خیاطی کھ برای توران خانوم کار میکردن اومدن عمارت و مھمونا از تمام روستاھای اطراف دعوت شدن. اکرم شد ندیمه مخصوص منو و ھمه چیز افتاد روی دور تند. خبر عروسی توی تمام آبادی ھا پیچید و شک نداشتم تا حالا بھ گوش بابا و سیما و اسد رسیده.
نمیدونستم چھ واکنشی نشون میدن.سیما اگر میفھمید زن ارباب شدم حتما دندون تیز میکرد برای ثروتی کھ سھمش نبود. حاضر بودم ھمھ چیزم و بدم و وقتی خبر بھ گوششون رسید اونجا باشم.
اون آدمای پول پرست و طماع فقط زر و اسکناس و میشناختن. معلوم نبود از مش قربان چقدر تیغ زدن و پولشو بالا کشیدن.
ارباب مقرر کرد ھفت شبانھ روز عروسی بھ پا بشھ و الحق که برام سنگ تموم گذاشت. باورم نمیشد تمام سختی ھام تموم شده. با اینحال ھر چی به روز عروسی نزدیک تر میشدیم دلم بیشتر مثل سیر و سرکھ میجوشید.
ھمش میترسیدم یکی مانع این خوشبختی بشھ.
آرایشگر بالاخره کارش تموم شد و تور رو کھ روی سرم ثابت کرد اکرم در حالیکه اشکش رو با گوشھ روسری پاک میکرد چند بار بھ میز کوبید و با خوشحالی گفت:
-بزنم بھ تختھ مثل ماه شدیخوشبخت بشی،این حقتھ ارباب و ھم خوشبخت کن تا روح توران خانوم آروم بگیره....
بغضم کھ ھر لحظھ بزرگ تر میشد داشت میترکید کھ دستم و گرفت و با مھربونی گفت: -گریھ نکن مادر آرایشت خراب میشھ اصلا گریھ تو ھمچین روزی شگون نداره....
ھمون لحظھ تقھ ای بھ در خورد و ارباب بدون اجازه وارد شد.
خجالت می کشیدم وقتی ارباب اونجوری بھم نگاه میکرد.پیشونیم رو بوسید و موھای بازم رو کھ حالا تا روی شونھ ھام میرسید رو پشت گوشم فرستاد و گفت: -خیلی خوشگل شدی دیگھ موھات و کوتاه نکن....
نمیتونستم بغضم رو پنھون کنم. توی اون لحظھ ھیچ کس و نداشتم. دلم میخواست مامانم کنارم باشھ،یا بابام منو بفرستھ خونھ بخت.
بھ گمونم حرفم و خوند کھ محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: -خودم پدر و مادرت میشم ھمھ کس و کارت میشم نبینم واسھ ھمچین چیزی غصھ بخوری
لبخندم بین بازوھای بزرگ و مردونھ ش کش اومد. با وجود ارباب حسم شبیھ خوردن برف اونم وسط تابستون بود. ھمون قدر خاص و کمیاب....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...
ارسالها: 4109
#30
Posted: 24 Mar 2024 00:21
(فصل سوم)
قسمت 2
چند لحظھ بعد با ھم به طرف اتاقی که سفره عقد چیدن رفتیم. کلی مھمون از ٧ پارچھ روستا دعوت شده بود اما من کسی رو بین شون نداشتم. احساس غربت میکردم. خطبھ عقد کھ خونده شد ارباب یکی از زمینھای مرغوب روستا رو انداخت پشت قبالم. با یه اسب اصیل و خونھ باغی کھ نزدیک عمارت بود.
مھمونا کھ اومدن عروسی رسما شروع شد. جایگاه عروس داماد رو بھ دستور ارباب توی ایوونی به پا کرده بودن. روی مبل نشستیم و درست روبرومون متوجھ چھره ھای آشنایی شدم. یھو دلشوره بدی بھ جونم ریخت. تمام لحظھ ھای بدی کھ داشتم جلوی چشمام زنده شد و با وحشت بھ شلوار خسرو چنگ زدم .
ارباب کھ متوجھ ترسم شده بود رد نگاھم و دنبال کرد تا به سیما و اسد و بابام رسید. بابام چشماش بغض داشت. خیلی وقت میشد ندیده بودمش ،انگار ٢٠ سال پیرتر بھ نظر میرسید. با خجالت از پلھ ھا بالا اومد و اون دو نفرم پشت سرش. اسد ھنوز با شرارت به من نگاه میکرد. انگار فقط منتظر بود تا بھم حمله کنه و باز با اون کمربند لعنتیش منو بزنھ.
جلوی جایگاه بابام با شرمندگی بھم نگاه کرد و گفت: -بابا اینقدر ازم دلگیر بودی کھ حتی عروسیت دعوتم نکردی؟ خسرو دستم و توی مشتش گرفت و گفت: -پدر افتابی،احترامت واجب
امشبم جاش نیست والا طور دیگھ ای باھات برخورد
میکردم....
-شرمنده م ارباب...میدونم خطا کردم
-فقط بگو چطور تونستی یھ بچھ رو دست نامادری بسپاری و بری؟یعنی یبارم شک نکردی دارن چھ بلایی سرش میارن؟
سیما کھ رنگش پریده بود بھ چادر سفیدش چنگ زد و فورا گفت: -ارباب...بھ اون خدایی کھ میپرستی من براش مادری کردم از افتاب توقع نداشتم ھمچین کنھ! ولی ایراد نداره اون ھنوزم دختر ماست حالا ھم خانوم عمارت ارباب زاده شده و افتخار ما شده دخترم ھیچ وقت پدر و مادر و خواھر و برادرش و فراموش نمیکنه....
ارباب بجای من پوزخندی زد و گفت: -مادر؟ تف به روت بیاد زن!
تو خجالت میدونی چیه؟
ِد اخھ زنیکه...کدوم مادری با ترکه خیس بچه ٧ ساله رومیزنه؟ کدوم مادری بچھ ١٣ ساله رو تو زیر زمین زندانی میکنه؟ کدوم مادری دختر ١۶ سالھ شو میده به یه پیرمرد؟ و در آخر به صورت برافروخته اسد نگاه کرد و از بین دندونای کلید شده غرید: -کدوم برادر خوش غیرتی به خواھرش تجاوز میکنه؟
سیلی که بابام توی صورت اسد کوبید حتی یه ذره از زجری که کشیده بودم رو جبران نمیکرد. اسد و سیما که رنگ شون پریده بود ھیچ وقت نمیفھمیدن چه بلایی سرم آوردن....
بابا با چشمای از حدقه در اومده بھ سیما توپید:-تو با امانت من چکار کردی زن؟ این بود رسمش؟ بد کردم پسرت و خونم راه دادم؟ بشکن این دست که نمک نداره بعد تو با جیگر گوشم ھمچین کردی؟ راه بیفتید بریم اگه دخترم ما رو با خفت و خواری از خونش بیرون نکرده از خانومیشه مثل مادرش دلش پاکه
و بعد رفت و منو با یه دنبا غصه تنھا گذاشت.
اگه ارباب نبود ھیچ کس نمیتونست جلوی اشکام رو بگیره. ولی فقط دیدن روژان و مادرش میتونست کام تلخم و شیرین کنه. مادر روژان محکم بغلم کرد و پیشونیم و بوسید. با اشاره ارباب اکرم با یه سینی روی چیزی کھ توش گذاشتن مخمل قرمز انداختھ بودن جلو اومد و اونو بھ طرف مامان روژان گرفت. وقتی با تعجب و سوالی ھر دو به ارباب نگاه کردیم خسرو با ھمون جذبه کھ عاشقش بودم گفت:
-تحفه ست از طرف افتاب فقط برای تشکر کاری که شما براش کردید کسی نکرد اگھ نبودید الان آفتاب کنار من نبود....
تقریبا نیمھ ھای شب بود کھ بالاخره عروسی شب اول تموم شد و منو خسرو رفتیم بھ اتاقی کھ برای جفت مون آماده شده بود. بزرگ ترین اتاق عمارت. با یه تخت دو نفره و کمدی كه لباسای جفت مون مشترک داخلش چیده شده بود.
لبھ تخت نشستم و بھ اتاق مشترک مون نگاه کردم. اون زندگی حالا مال من بود. بعد از اون ھمھ سختی و عذاب انگار خدا بالاخره منو دید و رنگ آرامش و بھ زندگیم پاشیده بود.
ارباب کنارم نشست و تور لباسم و بالا داد: -دیگھ شدی خانوم خونھ نمیگم جای توران و بگیر،نھ ولی جای خودت و پیدا کن آفتاب تو الان زن اربابی امور عمارت حالا به دوش خودته....
حرفاش رو با یھ بوسه روی گردنم تمون کرد و عطرم و نفس کشید. وقتی زیپ لباسم و پایین میکشید تنم براش آماده بود اما مچ دستش رو گرفتم و بھ آرومی گفتم: -میشھ قبلش یھ خواھشی کنم؟ نمیدونم الان کار درستیه یا نه....
ارباب استینم رو در آورد و سرش رو بھ علامت آره تکون داد و منتظر بھم نگاه کرد.
نفسی گرفتم تا اعتماد به نفسم و جمع کنم.
بعد با اطمینان گفتم: -شما الان شوھر من ھستید میخوام اجازه بدید درس بخونم دلم میخواد دکتر شم
توران خانوم بھم یاد داده بود نترسم و حرفم و بزنم. بھم یاد داده بود برای خواستھ ھام تلاش کنم.
اما ارباب جوابی رو نداد که من دلم میخواست.
اخم غلیظی بین ابروھاش نشست و جوری کھ نتونم اعتراض کنم گفت: -خوب به حرفام گوش بده که دوباره تکرار نمیکنم....
یھ چیزی تھ دلم میجوشید که اسمش و نمیدونستم. دلم نمیخواست ارباب و ناراحت کنم،اما درس و ھم نمیتونستم بیخیال شم: -اول اینکھ...من ارباب روستام نیازی بھ پول تو ندارم کھ درس بخونی دوم...برای زندگی اومدیم اینجا و ھیچ امکاناتی نیست دیگھ شھر ھم برنمیگردیم پس بازم نمیتونی درس بخونی سوم ...میخوام خانوم خونم بشی...برام بچه بیاری مادری کنی براشون نه اینکه یه پات تو مطب باشه و یه پات تو بیمارستان شبم خستھ و کوفتھ برگردی و زندگیت خلاصھ بشھ تو ھمین متوجھ شدی؟
سرم رو پایین انداختم و بھ علامت آره تکون دادم....
حرفاش حق بود ولی آرزوم چی میشد؟ یعنی فقط باید بچھ داری و شوھرداری میکردم،مثل تمام زنای دیگھ؟
ارباب سرش رو نزدیک آورد و لالھ گوشم رو بوسید.
زبونش و روی گردنم کشید و گفت:-حالا بیا بھ کار اصلی مون برسیم عروس خانوم بعدا بیشتر در موردش حرف میزنیم....
از اونجایی کھ حرفاش منطقی بود تن گر گرفتھ مو سپردم بھش. چون نمیخواستم بھترین شب عمرم و خراب کنم. ارباب تور روی موھام رو با خشونت کشید و موھام رو مثل ھمیشھ توی مشتش گرفت و سرم رو جوری بالا گرفت تا بتونه راحت ببوسه.
با اینکھ دلخور بودم اما خیلی زود احساسات جاش و به ناراحتی داد. حس میکردم گردنم دیگھ جای سالم نداره و ھمھ جاش مارک خورده. وحشیانھ گردنم و مک میزد و صدای نالھ ھام توی اتاق میپیچید. صدای نفس نفس زدن ھاش و دوست داشتم. مردونھ و خشن بود....
وقتی طاقتم تموم شد یکم بھ عقب ھلش دادم و لب زدم: -ارباب...اییی
توی چشمام خیره شده و خمار لب زد: -میخوام ھمھ بدونن صاحبت ارباب زاده ست بدونن مال منی تورم رو روی زمین انداخت و در حالیکھ بھ طرف کمد میرفت گفت: -اروم و با حوصلھ لباساتو درار امشب برات شب سختیھ رعیت کوچولو کل عمارت و مرخص کردم چون میخوام صدای جیغت ھمھ جا رو پر کنھ
ارباب اون شب با شبای دیگھ فرق داشت.
ھیجان زدم میکرد.در حالیکھ لبم رو بھ دندون گرفتھ بودم بلند شدم و برای شوھرم لخت شدم. لباس سفیدم کھ روی زمین افتاد نگاھش روی تنم بالا و پایین شد و گفت: -بعد از این ھیچ کس حق نداره این پوست سفید و ببینھ ھر شب توی ھمین اتاق روش نقاشی میکشم تا خوش رنگ شھ....
و بعد بھ لباس زیرم اشاره کرد و گفت: -در بیار دیگھ بھشون احتیاج نداری تا چند روز حتی نمیتونی رو اون باسن کوچولوت بشینی
وقتی سرش رو برگردوند لبخندم کش اومد. خجالت میکشیدم بفھمھ من عاشق ھمین تھدیدا ھستم.
وقتی ارباب برگشت طناب و چند تا چیز دیگھ توی دستش بود. راحت میشد فھمید برای اون شب کاملا آماده بوده. با دیدن یه وسیله تخم مرغی شکلی کھ از جنس چوب بود تنم مور مور شد و احساس گرما کردم. با اینکھ نمیدونستم چیھ ولی تحریکم میکرد. ارباب بھ حلقھ سقف اشاره کرد و گفت: -میدونی برای چیھ؟ سرم رو بھ علامت نھ بالا انداختم،واقعا نمیدونستم بھ چھ درد میخوره.
ارباب مچ دستام رو گرفت و ھمون طورکه طناب پیچ میکرد گفت: -برای اینکھ ھر وقت دلم خواست از سقف اویزونت کنم مخصوصا وقتی دختر بدی میشی
آب دھنم رو قورت دادم و لب زدم: -ولی...منکھ دختر خوبیم....ارباب تو گلو خندید و گفت: -بعضی وقتا دخترای خوبم احتیاج به تنبیه دارن رعیت کوچولو....
ادامه دارد....
جلوی خَط چين ها اختيار را بِكُنيم...